صفحه 119-122
کار او را راضی میکند،یا خوشحال میکند.پارسی هم دارد گوش میکند و حالا انگار او را هم فقط این کار راضی میکند،یا خوشحال میکند.خیلی به هم می آیند.پیرمرد کر با سبیل کلمانسو هم حالا دارد ناهار میخورد و روزنامه میخواند.حسین آب پاک هم دارد آبجو میخورد و کتاب میخواند.کافه شلوغ است و هیچ کس به هیچ کس نیست همه مثل هم اند و هرکس هم فکر خودش است و این کار لابد آنها را خوشحال میکند یا راضی میکند.
مثل روزی است که زیر بمباران و شلیک توپ و خمسه خمسه بیرون ایستگاه بهمنشیر آبادان دارم مطرود و پسرش را به آغاجاری میفرستم.بیرون پل(جسر) بهمنشیر شلوغ است.آفتاب صبح میدرخشد ولی منظره ی قیامت است.دور دست،لوله های پالایشگاه هنوز وسط دود و آتش سیخ ایستاده اند.وسائط نقلیه این دست آب تا چند کیلومتر دنبال هم درهم پیچیده اند.از عرب و عجم هزاران نفر منگ توی هم می لولند و فرار میکنند.مردم به هر وسیله ی نقلیه ای که حرکت میکنند از تاکسی بار گرفته تا کامیون و موتور سیکلت و تاکسی نارنجی می آویزند و در صحرا به هرطرف میگریزند.نه سرش پیداست نه تهش.توی تاکسی بارها و پیک آپها و حتی پشت موتورسیکلت ها زن و مرد،پیر و جوان تل انبار اند....بعضی ها با گاو و بزغاله و گوسفند از کنار جاده پیاده میروند احشامشان را هدایت میکنند.خروش جنگنده های بالای سر و انفجار خمسه خمسه و گلوله ی توپ در اطراف آنها را شتاب زده تر میکند....ترس و لرز و اعصاب داغون و احساس بد....این احساس که چیزهایی دارد اتفاق می افتد که آدم نمیتواند جلویش را بگیرد....و برای همه یکسان است....بعد از یک حد بدبختی یا یک حد خوشبختی همه مثل هم میشوند و آدم نمیتواند هیچ چیز را درست تشخیص بدهد.معلوم نیست کی بد است و کی خوب است.....چون همه مثل هم اند.
از کافه می آیم بیرون و پیاده به هتل برمیگردم.
وقتی به هتل برمیگردم یادداشتی از لیلا آنجاست.«مادموازل آزاده برای دیدن شما آمدند.ایشان احتمالا حدود پنج باز میگردند»این ساعتی ست که کریستیان شارنو و شوهرش هم می آیند و من به خودم میگویم خوب است همه با هم آشنا میشوند.لیلا آزاده سرش برای اجتماعی بودن درد میکند.کریستیان و فیلیپ شارنو هم لابد بدشان نمی آید با یک نویسنده و شاعر و مرتجم زن خود تبعید کرده ی ایرانی از عصر پهلوی آشنا بشوند.هوز یک ساعت وقت هست و من شماره تلفن فرنگیس در تهران را به سو مونژو که پشت تلفن است میدهم تا بگیرد و به اتاقم وصل کند.حالا در تهران اول شب است و من به فرنگیس گفته ام در چنین موقعی تلفن میکنم.
پس از پنج شش دقیقه خط تلفن وصل میشود و من گوشی را برمیدارم و پس صدای تلفن چی رابط در تهران صدای فرنگیس را میشنوم که پای تلفن بست نشسته.
«نه هنوز نه.اما روش کار میکنند»
«گوش کن جلال،قبل از اینکه اتفاقی بیوفته و خط قطع بشه بگذار اول این را بگویم.من پانصد ششصد هزار تومن آماده کرده ام که هروقت گفتی به هر کس در اینجا بپردازم....مقداری طلاهام رو فروختم.»
«پول رو تو خونه نگه داشتی؟»
«یک مقداریش رو احتیاطاً اینجا نگه داشتم.»
«فورا هم را بگذار در بانک-نگه دار تا خبرت کنم.بانک ها قابل اعتمادند....در خانه صحیح نیست»
«باشه....باشه....فقط بگو کی بدهم؟»
«فعلا صبر کن....عجله نیست.باید بهترین راهش را گیر بیاورم»
یک دو دقیقه ای از وضع ثریا و از مداواها و الکترو آنسفالوگرافی ها حرف میزنم که نمیفهمم به او آرامش میدهد یا بیشتر نگرانش میکند.
میگوید«تقصیر خود خاک به گورم بود که بچه ام رو با دست خودم فرستادم اونجا ور بپره»
«فری-این چه حرفیه؟تو از کجا میدونستی؟»
«بعد از شهید شدن خسرو،بچه ام نمیخواست برگرده فرانسه،خودم با دست های خودم مجبورش کردم و روانه ی اون خراب شده اش کردم.خودم با زور فرستادمش به راه مرگش»
«فرنگیس چرا ژامپرتی میگی؟چرا می جهت خودت را عذاب میدی؟کدوم مرگ؟وانگهی تو از کجا میدونستی اینطور میشه؟هزاران هزار نفر میان پاریس به خوبی و خوشی زندگی میکنن....از تهران و از اینکه از کار بیرونش کرده بودن که بهتره.تو خواستی بیاد اینجا ادامه تحصیل بده.خودت تنها ماندی.هر مادری این فداکاری رو نمیکنه.سرنوشت اینجوری آمده.اینجوری حرف نزن...»
«چه میدونم....هرچه بود،هرچه فکر میکنم میبینم تقصیر خودم بود....»
میگویم:«نه» و برای اینکه فکرش را از شدت مصیبت ثریا برگردانم میپرسم:«در تهران چه خبره؟دیگه بمباران نکردند؟»
«نه-اینجا هیچ خبری نیست.....فقط آبادان و اهواز و دزفول و اینجاها را میزنن....»
میدانم دورغ میگوید«هنوز تنهایی؟»
« نه.زن دکتر محمدی و دوتا بچه هاش اینجا پیش من هستند.میدونی جنگ زده اند...از آبادان آمده اند.»
«نه میره آبادان و میاد....جلال مواظب باش»
چند لحظه صحبت میکنیم بعد گوشی را میگذاریم.
ساعت پنج سر و صورت را صفا میدهم و لباس تازه میپوشم و میروم پایین و گوشه سالن کوچک منتظز میشوم.مادام و مسیو شارنو دو سه دقیقه بعد از ساعت پنج سر و کله شان پیدا میشود با دوتا بچه.شارنو مرد کوتاه قد ولی خوش قیافه و خیلی شوخ و چارلی است.زنش امروز مانتوی صورتی رنگی نه چندان نو پوشیده و کلاهی به همان رنگ.
شارنو با من دست میدهد و بچه هایش را به نام های ژان لوئی چهار ساله و پولت فرانسواَز سه ساله که هردو به من با ادب Enchante, Monsieur میگویند و بعد بلافاصله به شیطنت و بازی با همدیگر ادامه میدهند.جمعشان روی هم رفته گرم و شادی بخش است.
مادام انگار دارند به مهمانی میروند.من از آنها خواهش میکنم اول چند لحظه بنشینند و چای و کیک میل کنند،تا بعد برویم.میگویم دوستی دارم که پیغام گذاشته حدود ساعت پنج خواهد آمد.شاید بیاید.مختصراً از لیلا آزاده برایشان تعریف میکنم.
اما لیلا آزاده تا پنج و نیم هم پیدایش نمیشود.بنابراین من یادداشتی احتیاطاً برایش میگذارم که اگر آمد به او بدهند.توضیح میدهم که کجا میروم و ذکر میکنم که فردا احتمالاً با او تماس خواهم گرفت.
بعد همه از هتل بیرون می آییم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)