صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 24

موضوع: داستان های ترسناک!!!!!!!!!

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    روح هلندی

    بی‌‌شك داستان (روح هلندی) معروف‌ترین داستان در میان تمام كشتی‌های شبح‌زده می‌باشد. هر چند كه بیشتر این داستان‌ با افسانه عجین گشته است ولی اصل آن بر پایه حقیقت می‌باشد. در سال 1680 یك كشتی به فرماندهی ناخدا (هندریك و اندردكن) سفر خود را از آمستردام به (باتاویا) بندری در هندشرقی آغاز كرد. بنا براین افسانه، وقتی كشتی (واندردكن) در حال گذشتن از (دماغه امیدنیك) بود گرفتار طوفانی سهمگین شد. واندردكن توجهی به خطرات این طوفان كه از نظر ملاحان هشداری از جانب خداوند بود، نكرد. كشتی در نبرد با طوفان و گردباد از هم پاشید و غرق شد و همه خدمه آن طعمه دریا شدند. می‌گویند واندردكن توسط خداوند تنبیه شد. تنبیه او این بود كه روحش تا ابدیت در نزدیكی دماغه در كشتی خود سرگردان باشد. چیزی كه این افسانه را ماندگار كرده این است كه تاكنون بارها حتی در قرن بیستم افراد مختلفی ادعا كرده‌اند (روح هلندی) را دیده‌اند. یكی از نخستین شاهدان این ادعا كاپیتان و خدمه یك كشتی انگلیسی در سال 1835 بودند. آنها اعلام كردند كه در طوفانی وحشتناك كشتی روح مانندی را دیده‌اند كه به كشتی آنها نزدیك شده است. آن كشتی آنقدر نزدیك شد كه خدمه انگلیسی از تصادف قریب‌الوقوع دو كشتی به هراس افتادند ولی ناگهان كشتی ارواح ناپدید گشت.
    (روح هلندی) بار دیگر در سال 1881 توسط دو نفر از ملوانان كشتی (باچانته) دیده شد و روز بعد از آن یكی از آن دو نفر از بالای بادبان كشتی به پایین افتاد و از دنیا رفت. در ماه مارس سال 1939 هم این كشتی ارواح در ساحل آفریقای جنوبی دیده شد و تعداد زیادی از مردم كه در ساحل مشغول استراحت و تفریح بودند قسم خوردند كه با چشمان خود آن را دیده‌اند و جزئیات كشتی هلندی را توصیف نمودند. درآن روز، روزنامه چاپ آفریقای جنوبی در گزارش خود نوشت: (آن كشتی با سرعتی وهم‌آلوده مستقیم به سوی ساحل پیش می‌آمد. همه به تكاپو افتاده بودند و می‌پرسیدند كه آن چیست و از كجا آمده است؟ ولی درست وقتی كه هیجان به اوج خود رسید، كشتی اسرارآمیز همان‌طور كه ناگهان آمده بود، ناگهان ناپدید شد. آخرین باری كه این كشتی دیده شد در سال 1942 و در ساحل كیپ‌تاون بود. در آن روز چهار نفر روح هلندی را دیدند كه به ناگاه محو شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ارواح دریاچه گریت لیكس

    _ گویی دریاچه (گریت لیكس) در آمریكا هیچگاه بدون حضور ارواح خود معنا ندارد. در ماه سپتامبر سال 1678 كشتی (گریفن) اسكله (گرین‌ بی)‌ در میشیگان را ترك كرد و مدتی بعد ناپدید شد ولی تا سالها بعد ملوانان مختلفی ادعا می‌كردند كه (گریفن) را شناور بر روی دریاچه دیده‌اند.
    _ (ادموند فیتز جرالد) كشتی معروفی بود كه به‌دنبال كشف معادن تازه در دریاچه گریت لیكس به این سو و آن سو می‌رفت. ولی این كشتی بزرگ در روز نوزدهم نوامبر سال 1975 غرق شد و تمام 26 خدمه آن جان خود را از دست دادند. ده سال بعد كاركنان یك كشتی تجاری اعلام كردند كه (ادموند فیتز جرالد) را در میان آبها دیده‌اند كه به جلو می‌تازد.
    _ در سال 1988 یك غواص آمریكایی در اعماق دریاچه (سوپریور) گریت لیكس شنا می‌كرد كه به بقایای كشتی بخار (امپراطور) رسید. او به داخل بازمانده‌های كشتی شنا كرد تا قسمت‌های مختلف آن را تماشا كند. این غواص قسم می‌خورد كه در خوابگاه كشتی، یكی از خدمه‌ را دیده است كه بر روی تختی شكسته خوابیده بود. در همان هنگام روح برگشت و به غواص نگاه كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    آلیس دوست خیالی من

    من در طول مدت عمرم (اكنون 28 سال دارم) در مقاطع مختلفی در آن خانه زندگی كرده‌ام. من و خواهرم از وقتی خیلی بچه بودیم می‌دانستیم یك چیزی در آن خانه با همه خانه‌ها تفاوت دارد. یادم می‌آید تقریبا سه سال داشتم و درون تخت حفاظ‌دارم گریه می‌كردم و مادرم را صدا می‌زدم چون احساس می‌كردم كسی در آن اتاق ایستاده است و مرا نگاه می‌كند. آن موقع‌ها فقط یك حمام در آن خانه بود كه آن هم در بالای پله‌های طبقه دوم قرار داشت. در طبقه دوم چهار اتاق خواب هم بود كه دو در دو طرف راهرو قرار داشتند. پلكان دیگری هم به اتاق زیر شیروانی ختم می‌شد. من و خواهرم هر دو می‌ترسیدیم تنهایی به طبقه بالا برویم چون همیشه فكر می‌كردیم یك نفر آنجا ایستاده است و ما را تماشا می‌كند. آن‌قدر ترسیدیم كه حتی وقتی به حمام می‌رفتیم هم لای در را باز می‌گذاشتیم.
    مادرم می‌گوید وقتی دو یا سه سال داشتم یك دوست خیالی به نام (آلیس) برای خودم پیدا كرده بودم. تمام مدت با آلیس بازی می‌كردم و همیشه درباره او حرف می‌زدم ولی ناگهان این عادت را یك باره كنار گذاشتم و دیگر چیزی درباره او نگفتم. مادرم كه توجهش به موضوع جلب شده بود، علت را از من جویا شد. من جواب دادم: (او مرد) حالا هیچ‌كدام از ما نمی‌دانیم كه آیا واقعا آلیس یك خیال بود یا یك روح.
    یك خاطره دیگر هم از دوران كودكی‌ام به یاد دارم. یك روز روی تاب درون حیاط نشسته بودم و به تنهایی بازی می‌كردم و در همان حال خانه را تماشا می‌كردم. ناگهان چشمم به پنجره اتاق زیر شیروانی افتاد. قسم می‌خورم كه یك نفر آنجا ایستاده بود و به من نگاه می‌كرد. از نه سالگی به خواندن داستان‌هایی از ارواح روی آوردم و كاملا شیفته و مسحور آنها شدم. به همین خاطر وقتی مادرم گفت (خانه نانا) در تسخیر ارواح است اصلا تعجب نكردم. همان وقت بود كه مادر داستان‌های واقعی از ارواح را كه برای او و دایی‌هایم در آن خانه اتفاق افتاده بود، تعریف كرد. او درباره مردی گفت كه وقتی خیلی كوچك بود تصویرش را در آینه اتاقش دید. او مردی سیبلو بود كه آستین‌هایش را به سبك قدیم با كش بالا نگه داشته بود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    یه داستان خیلی باحال پیدا كردم و واستون گذاشتم.عجیب ولی واقعی:

    زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 1383 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9 سال از من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد .

    دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند گربه ادامه پیدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر میشوند . البته به هر شکل دیگری هم که بخواهند،متوانند ظاهر بشوند ) در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این شکنجه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما، آن گربه ها رفتند .جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند سراغم آمدند .

    غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با این گربه 5 سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی برویم. دعانویس مشهدی از ما زعفران - نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست. او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسیدم .او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم. در قزوین پیر مردی با ریش های بلند. در چالوس پیر مردی .در روستای خاتون لر. در تهران و.... حتی 40 هزارتومن پول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از ما دستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم.

    در این 12 سال 10-15 میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت. حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه نداشت. حتی دعا گرفتم. جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو پا راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم حرف می زد اما گربه های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند.از زندگی با شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می خواستند که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت می کند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک خوردنها ادامه دارد . آنها دو راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان می بردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند .

    در حالیکه ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت . محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3 صبح بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه می گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرون می زند . زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند حتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . در حالیکه دختر بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا حد بیهوشی کتک زدند.در 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید وکاری نمی توانست بکند .

    زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها اذیت وآزار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند. نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه مارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است. صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در را باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئی رفته بودم و تا 3 ساعت بیرون نیامدم. خواهرانم که نگران بودند در را بازکرده و دیدند تمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است .

    گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آورم . همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم . همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند .یکبار از آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود برایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد .جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتند لیاقت نداری .

    دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد .دختر کوچکم او را دیده و ترسیده بود. روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدون انکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم اوهم روسری به سر داشت. او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد.

    زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد و همسرم به زندان افتاد. این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدند و در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و کتک می زنند. ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود .

    در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد. مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند. خانواده ام گفتند تو که 12 سال صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند . بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آیند ومرا نمی زنند. تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم می توانم آنها را ببینم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    روزینا دسپارد در خانه پدریش در چلتهام,انگلستان آماده خواب شده بود.وقتی لباس خواب را پوشید صدای پای مادرش را از پشت در شنید. اما وقتی در را باز کرد راهرو بیرون خالی بود. به درون راهرو سرک کشید وزنی را دید که لباس سیاه بر تن دارد و دستمالی به صورت گرفته و پای پله ها خاموش ایستاده است. بعد از چند ثانیه زن از پله پایین رفت. شمع در دست روزینا خاموش شد ودیگر چیزی ندید. شروع ماجرا در ژوئن 1882 بود و هفت سال پیاپی شیح سیاهپوش توسط اعضا خانواده مکرر دیده شد . حال شبح مثل یکی از اعضا خانواده شده بود. روزینا سعی کرد با شبح گفتگو کند اما هر بار شبح سرش را پایین می انداخت و ناپدید می شد . مراسم شام در خانه دسپارد تبدیل به مراسم اعصاب خرد کنی شده بود زیرا شبح بر دو نفر از حاضرین ظاهر می شد وبر بقیه ناپدید می ماند. گاه او در میان دو میهمان که مشغول صحبت بودند ظاهر می شد . یکی از آنها آن را میدید و گفتگو مبدل به حرف های بی سر وته می شد روزینا وپدرش که شیح بر آنها ظاهر می شد نمی توانستند با او رابطه برقرار کنند. تمام ظاهر شدن ها بدقت توسط روزینا یاداشت می شد او سعی داشت تا هویت شبح را حدث بزند . کسی که بیشتر ازهمه مشخصاتش با شبح یکی بود خانم "ایموژن سوبین هو" معشوقه صاحبخانه قبلی بود که بعد از مشاجره ای از خانه اخراج شده بود و در فقر وفلاکت در سال 1878 در گذشته بود. ظهور شبح بعد از یک جلسه ظهور اشباح در سال 1889 متوقف گشت. این ماجرا اگرچه در آن زمان توجه بسیاری را برانگیخت و توسط انجمن تحقیقات روح بدقت مورد مطالعه قرار گرفت فقدان شواهد بیشتر موضوع را از اهمیت انداخت و همگان آنرا به فراموشی سپردند. اما در سال 1958 واقعی شگفت رخ داد. مردی که در نزدیکی آن خانه می زیست شبی از جابرخاست و زنی را در قاب پنجره مشاهده کرد. او لباس دوران ویکتوریا را بر تن داشت سرش را پایین انداخته بود. وبه نظر می رسید به تلخی در دستمالی که بصورت گرفته بود می گریست وقتی مرد از ترس فریادی کشید زن ناپدید شد . مرد چیزی از شبح نشنیده بود و علاقه ای به مسائل فوق طبیعی نداشت بعد از آنکه زن بارها دیده شد که در اتاق ها وپله ها سرگردان بود و گاه به تلخی می گریست. پیدا بود که گذشت زمان آلام او را تسکین نداده است . اما اینکه چرا خانم محل ظهورش را تغییر داده هرگز معلوم نشد ..


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    سینتل جادویی


    آلبرت شوماری پدری دلسوز بود که خانواده گرمی داشت

    خانواده او شامل یک زن و یک پسر بچه ۷ ساله بنام سیمون بود

    او هر هفته یک کتاب داستان برای پسرش هدیه میگرفت

    چون معتقد بود که کتابها علاوه بر اینکه سرگرمی هستند

    میتوانند مفید و آموزنده برای بچه ها باشند.

    یک بعد از ظهر بارانی که آلبرت از محل کار بسمت خانه در حرکت بود

    از کنار کوچه ی بن بست و تاریکی رد شد که . . .



    آلبرت شوماری پدری دلسوز بود که خانواده گرمی داشت

    خانواده او شامل یک زن و یک پسر بچه ۷ ساله بنام سیمون بود

    او هر هفته یک کتاب داستان برای پسرش هدیه میگرفت

    چون معتقد بود که کتابها علاوه بر اینکه سرگرمی هستند

    میتوانند مفید و آموزنده برای بچه ها باشند.

    یک بعد از ظهر بارانی که آلبرت از محل کار بسمت خانه در حرکت بود

    از کنار کوچه ی بن بست و تاریکی رد شد که پیرمردی دست فروش

    حدود ۲۰۰ ۳۰۰ جلد کتاب به حراج گذاشته بود.

    آلبرت با لبخندی بر لب بسمت پیرمرد قدم برداشت

    و با خوشروئی گفت: سلام دوست من کتابی بدرد بخور برای کودکان داری

    پیرمرد نگاهی کنجکاوانه کرد و گفت: دختر یا پسر؟

    آلبرت ابروشو در هم کشید و گفت: مگه فرقی هم میکنه!

    پیرمرد در حالی که با سر تند تند تایید میکرد گفت: بله بله البته...

    آلبرت با ترشروئی گفت: یه پسر ۷ ساله به اسم سیمون

    پیرمرد بدون تغییری در وضعیت صورتش گفت: اوه باشه حتما...

    و با عجله دستی بین کتابها برد و یک کتاب کهنه چرمی بیرون کشید.

    که بروی جلدش نوشته بود سینتل جادویی!

    آلبرت پرسید مطمئنی برای بچه هاست؟

    پیرمرد با اخمی سر تکان داد.

    آلبرت: خوب قیمتش چنده؟

    پیرمرد گفت: این کتاب قیمتی نداره منم پولی بابتش ندادم

    میتونی اینو یک هدیه حساب کنی.

    آلبرت نگاهی به کتاب و بعد نگاهی به پیرمرد کرد

    و در حالی که متعجب بود سر تکان داد و گفت: مرسی از لطفت

    و بسمت خونه رهسپار شد.

    هوا تغریبا تاریک شده بود و نور چراغهای زرد رنگ خانه ها

    در زیر باران پاییزی خودنمایی میگرد.

    آلبرت در حالی که خیس شده بود سریع کلید انداخت و در و باز کرد

    و وارد شد : سلام کسی خونه نیست

    یکدفعه پسرش سیمون مثل جت دوید بغل پدرش و سلام کرد

    و بی صبرانه گفت: برام چی آوردی؟

    آلبرت با لبخند و شادی گفت: یک کتاب جالب!

    سیمون باز عجولانه گفت: همین الان میشه برام بخونی؟

    آلبرت گفت: الان نه بزار بعد از شام

    و بعد همگی سر سفره نشستندو شام خوردند.

    سیمون از هیجان خوندن هر چه زودتر کتاب تند تند غذا میخورد

    لیزا(همسر آلبرت) با دلخوری گفت: نگاه کن آلبرت اینم از غذا خوردنش

    هیچکدام از رفتارش بمن نرفته!

    آلبرت لبخندی زد : خوب آره.

    بعد ازشام بالاخره لحظه ی خواندن کتاب رسید.

    سیمون پتو را تا زیر گردنش کشید و مشتاقانه منتظر شد.

    و آلبرت شروع به خوندن کرد:

    یکی بود یکی نبود در سالهای دور جادوگری به اسم سینتل

    در کوهپایه های کوهستان ایوانس زندگی میکرد.

    او خیلی به زیباییش اهمیت میداد اما نکته اینه که جوانی و زیبایی همیشگی نیست

    و بالاخره روزی به پایان میرسد . سینتل هم مثل همه از این طبیعت برخوردار بود.

    سینتل در کودکی بخاطر عجیب غریب بودن مسخره میشد و مخصوصا توسط

    پسربچه های مدرسه شون بعد ها که بزرگ شد و مردم از جادوگر بودنش باخبر شدند

    هیچکس حاظر نشد باهاش دوست بشه چون سینتل رو فرزند شیطان میدونستند

    سینتل هم اوغات تنهایی خودش را با ارواح میگذروند.

    سالها گذشتند و سینتل پیر شد اما او نمیخواست بمیرد و زیبایش رو از دست بده

    و هیچ وردی برای این کار نبود تا اینکه روزی از یک راز باخبرشد که با خوردن خون

    پسر بچه ها میتواند جوانیشو نگه دارد...

    صدای جیغ کوتاه سیمون آلبرتو به خود آورد .

    متعجب بود از نوشته های کتاب

    کتابو محکم بست و با خود زیر لب گفت:

    پیرمرد احمق میدونستم کم داره و سپس رو به سیمون گفت:

    تو که نمیترسی سیمون در حالی که میلرزید گفت: نه نه

    آلبرت گفت: قول میدم فردا یه داستان خوب برات بخونم

    و شب بخیر گفتو رفت سیمون محکم عروسکشو بقل کرد و خوابید.

    فردای آن روز آلبرت به همان کوچه رفت.اما اثری از پیرمرد نبود

    یک مامور شهرداری در حال تمیز کردن کوچه بود آلبرت با عجله گفت:

    سلام ببخشین اون پیرمده که کتاب میفروشه امروز نمیاد؟

    مامور شهرداری در حالی که پیشونیشو میخاروند گفت: کدوم پیرمرد؟


    اینجا کسی چیزی نمی فروشه اشتباه اومدی!

    آلبرت گفت: نه خودم دیروز ازش کتاب خریدم.

    شما هر روز اینجایی؟

    مامور شهرداری گفت: من هر چند ساعت یبار به این کوچه میام

    ولی تا حالا یه پیرمرد ندیدم که اینجا بساط کنه دیروز هم من اینجا بودم

    اما....

    آلبرت که سر از این قضیه در نیاورده بود گفت: امکان نداره.

    و با ناامیدی به خانه برگشت. خیلی زود اون روز هم گذشتو شب شد.

    نصف شب وقتی همه خواب بودند سیمون از صدای رعد و برق بیدار شد.

    و برای آب خوردن به اشپزخانه رفت.

    وقتی که آب خورد و خواست به اتاقش برگرده با همون کتاب چرمی روبرو شد

    که بروی میز وسط اتاق قرار داشت.

    کنجکاوانه بسراغ کتاب رفت و بازش کرد بالای هر نوشته یک عکس بود

    که کسانی که سواد نداشتند میتوانستد داستانو با عکس بفهمند.

    اما جالب این بود که در تمام داستان چه در بزرگی و چه در کوچیکی سینتل

    یک شنل سیاه با رگه های قرمز تیره بتن داشت و صورتش زیر شنل تیره بود.

    سیمون بجایی رسید که عکس یک فرشته بود که لبخند زیبایی میزد و موزیکال بود

    برای اولین بار سیمون احساس کرد از این کتاب خوشش اومده

    در پاینش جایی بود که انگار میشد این فرشته را از کاغذ بیرون کشید.

    سیمون دستش را به سمت فرشته برد تا بگیرتش اما تا دستش به کاغذ خورد

    فرشته سوخت و صفحه سیاه شد و با خطی خونین نوشت سیمون شوماری

    خیابان.......................و تمام اطلاعات و بعد سیمون کتابو بست و بدو بدو

    بسمت اتاق خوابش رفت و خوابید اما چند لحظه بیشتر نگذشت که با صدای رعد و برقی

    دیگر پنجره باز شد و بعد صدای یک خنده شیطانی اومد و همه جا تاریک شد.

    فردا صبح آلبرت با خواب آلودگی بیدار و بسمت اتاق سیمون رفت.

    و در زد : سیمون پاشو صبح شده و بسمت میز صبحانه رفت و در حالی که

    صبحانه میخورد کتاب سینتل جادویی را ورق میزد عکسهای کارتونی جادوگر شنل سیاه

    بودکه با کلک بچه ها را به قلعه اش میبرد چند صفحه ورق زد تا به صفحه ای رسید.

    صدمین پسربچه که جادو را کامل میکند: سیمون شوماری نام داشت.

    چایش تو گلوش پرید و شروع به سلفه کردن کرد.

    و بسمت اتاق سیمون دوید و فریاد زد: سیمون سیمون سی...

    در اتاقو باز کرد اما کسی داخل اتاق نبود و ملافه ها بهم ریخته بود!

    آلبرت با آشفتگی گفت: اوه نه...لعنت..

    و بسراغ پلیس رفت و قضیه را بازگو کرد.

    مامور پلیس گفت: من که سر در نیاوردم از حرفات اما اینطور که میگی پسرت گم شده.

    حالا به کی مضنونی؟

    آلبرت گفت: مطمئنم کار جادوگرست اون..

    مامور پلیس با عصبانیت گفت: معلوم هست چی میگید منو مسخره کردین یا خودتونو

    اصلا مطمئنید حالتون خوبه؟

    آلبرت کتابو باز کرد و نشون پلیس داد

    مامور پلیس کتابو به دست گرفت و خوندش

    و سپس گفت: خوب که چی این یه کتاب داستانه چه ربطی به پسرتون داره؟


    آلبرت گفت: ربطش اینه که اسم پسرم توی این کتابه

    صفحه ی صدمش پلیس صفحاتو ورق زد و گفت : متاسفام قربان این کتاب

    کلا صد صفحه هست که صفحه ی آخرش (صد) خالیه و هیچی توش ننوشته

    آلبرت کتابو ورق زد و دید که حق با مامور پلیس است

    دیگه داشت دیوانه میشد. و حرفی نداشت بزنه

    پلیس گفت: من درک میکنم که شما زیر فشار عصبی هستین

    و معمولاتوی این شرایط اینجور اتفاقات طبیعی اما ازتون میخوام به اعصابتون مسلط

    باشین و ما هم تمام تلاشمون رو خواهیم کرد فقط مشخصات دقیق پسرتونو بما بدید.

    آلبرت هم مشخصاتو گفت و به خانه برگشت...

    در خانه از نگرانی مدام اینور و اونور میرفت و آرام و قرار نداشت.

    یکدفعه فکری به ذهنش خطور کرد و بسمت کتاب خیز برداشت.

    و صفحه ی صد رو آورد بار دیگر شوکی عطیم بهش وارد شد.

    دوباره اسم پسرش با خطی خونین نمایان شده بود.

    نوشته از این قرار بود:

    سیمون شوماری

    در شب ۱۰ نوامبر از خانه ربوده و به قلعه فرا خوانده شد.

    شب ۱۱ نوامبر سینتل با چاقو رگ دستهای پسرک رو برید و خونش را در پارچی

    پر کرد سپس با شمشیر سرش رو از تنش جدا کرد و کنار ۹۹ قربانی دیگر گذاشت

    و بدنش رو جلوی سگهای نگهبان قصر انداخت...

    آلبرت از شدت عصبانیت فریادی کشید و کتابو به داخل آتش شومینه پرت کرد.

    و جلز ولز سوختن جلد چرمی کتاب در فضا پیچید.

    تا اینکه نوشته کمرنگ و نیمه سوخته زیر جلد نمایان شد.

    او ارباب غارهاست...

    آلبرت دیگه نمیتونست دست رو دست بزارد و بسمت ماشین رفت و

    به سمت کوچه ای که کتابو خریده بود رفت.

    مثل همیشه کوچه خلوت و تاریکتر از همیشه بود تا اینکه صدای رعد و برق

    سکوتو شکست و لحظاتی بعد قطرات باران شروع به ریزش کردند.

    آلبرت تمام کوچه رو زیرو رو کرد اما هیچ چیزی پیدا نکرد.

    تا اینکه بکنار سطل آشغالی رفت که پیرمرد فروشنده آنجا تکیه کرده بود.

    با غرش رعدو برق و انعکاس سریع نور آبی رنگش نوشته ای روی دیوار خودنمایی کرد.

    آلبرت کورکورانه در تاریکی خوندش: سینتل جادویی زنده است...

    آلبرت سطل آشغالو باز کرد و شروع به زیر و رو کردنش کرد از شدت بوی گند

    بالا آورد اما بخاطر پسرش حاظر شد در آشغالها غرق بشود تا اینکه نصف بیشترشون

    رو بیرون ریخت و در کف سطل یک گودی پیدا کرد که انگار جای یک کتاب بود.

    و با خطی ریز نوشته بود کوهستان ایوانس!

    آلبرت تازه فهمید چه اشتباهی کرده که کتابو سوزوند اما هنوز امید داشت و با آخرین

    سرعت بسمت خانه برگشت.

    از آنطرف لیزا بکنار شومینه رفت و با کتابی که نصفش سوخته بود روبرو شد

    با عجله کتابو بیرون کشید نصف اول کتاب کاملا سوخته بود اما ۵ یا ۶ صفحه آخرش

    سالم بود لیزا شروع به خواندن کرد به اینجا رسید که:

    پدر پسرک بخیالش راز کتابو کشف کرد و راهی مرداب راسکو شد.

    بی خبر از آنکه آنجا طعمه ای بیش نبود و مرگ منتظرش بود...

    لیزا از ترس جیغ زد و کتابو به گوشه ای پرتاب کرد و بدو بدو از خونه بیرون زد

    و یک تاکسی گرفت و راهی مرداب راسکو شد.

    از آنور آلبرت به خانه رسید و بسمت شومنه رفت اما اثری از کتاب نبود.

    تنها ریزه خاکسرتهایی بود که در میان شعله ها میرقصید.

    با ناامیدی و عصبانیت دستی لای موهاش کشید و لعنتی به شانسش فرستاد.

    اما همین که رویش رو برگردوند با کتاب نیمه سوخته که روی مبل افتاده بود

    روبرو شد و دریایی از امید دورنش خروشید و کتاب برداشت باز به کوچه برگشت

    دوباره داخل سطل رفت و کتابو در محل مورد نظر گذاشت.

    چند لحظه گذشت اما اتفاقی نیفتاد تا اینکه آلبرت زیر لب گفت:

    سینل جادویی زنده است . کوهستان ایوانس

    اینجا بود که در سطل محکم بسته شد و هوا انگار وجود نداشت.

    انگار دنیا دور سرش میچرخید تا اینکه با صدایی بوم مانند سرو صدا و چرخش متوقف شد.

    آلبرت در سطلو باز کرد و بیرون آمد اما دیگه در آن کوچه نبود بلکه در یک کوهستان

    عجیب غریب و سیاه با قله هایی نوک تیز قرار داشت آسمان آنجا هم مثل کوهش

    سیاه بود و در نوک یکی از بلند ترین قله ها یک قلعه خودنمایی میکرد.

    آلبرت با تمام تلاش شروع به بالارفتن از قله و رسیدن به قلعه کرد.

    اما همان لحظه لیزا از تاکسی پیاده شد و بسمت مرداب رفت.

    در مرداب تنها صدایی که بگوش میرسید صدای زوزه ی باد بود.

    صدای ضعیف آلبرت از دور بگوش میرسید که تقاضای کمک میکرد.

    لیزا بسمت صدا رفت که از داخل مرداب میامد.

    اما در همان زمان حاله ی سیاهی که مثل گردباد دور خود میچرخید

    و هو هو میکرد با سرعت زیادی به لیزا خورد و لیزا داخل مرداب افتاد.

    با فریادهای گوشخراشی که میزد آرام آرام در دل مرداب فرو رفت.

    تا به مرگ برسد! بلافاصله حاله ی سیاه با صدایی مثل خنده شیطانی ناپدید شد...

    در دنیایی دیگر آلبرت با تمام تلاش و سختی به جلوی قلعه رسید و همینکه به در

    نزدیک شد در خودبخود با صدای جیر جیر مانندی باز شد و آلبرت به فضایی که

    به موزه ها شبیه بود وارد شد راهرویی که پوشیده از پرده ها سرخ و مجسمه های

    گوناگون و هوایی معطر با عودی مخصوص.

    در یکی از اتاقها خود بخود باز شد و داخلش سمیون با دست و دهان بسته قرار داشت.

    آلبرت با عجله طنابها را باز کرد و پسرش رو در آغوش گرفت اما وقت کم بود!

    همینکه برگشت از در خارج بشود سینتل جادوگر با همان ردای سیاه و بلند

    روبروش ایستاده بود و دستش که انگار سوخته بود رو با آن ناخنهای سیاهش

    بسمت آلبرت دراز کرد و گفت: خوش اومدی.

    آلبرت نگاهی به آغوش خالیش کرد . اثری از سیمون نبود.

    با صدایی لرزان گفت: پسرم کجاست؟

    سینتل لبخند مرموزی زد و با دستش پنجره رو نشون داد.

    همان لحظه صدای فریاد سیمون از پشت پنجره بگوش رسید.

    نگاهشو از پنجره به سینتل برگردوند اما اثری از سینتل نبود.

    دوباره بسمت پنجره رفت و شیشو باز کرد باد عجیبی میامد.

    ازپنجره سرش را بیرون آورد و با سیمون روبرو شد که بزور و ترس

    بر روی قریز کنار پنجره ایستاده بود و کمک میخواست.

    آلبرت از پنجره بیرون رفت و با سختی زیاد به قریز نزدیک شد و گفت:

    دستتو بده بمن سیمون.

    اینجا بود که سیمون خندید و با صدای شیطانی سینتل گفت: متاسفم البرت

    و با خنده ای شدید تر به سینتل تبدیل شد و با یک ورد آلبرتو از پنجره به پاییین قلعه انداخت.

    و آلبرت با سر بر روی پاره سنگهای جلوی در قلعه افتاد و سرش خورد شد و خونش

    تمام زمینو گرفت و درجا مرد.

    سینتل غیب شد و در اتاق اصلی که سیمون داخلش بود ظاهر شد.

    و با همان خنده ها گفت: حالا وقتشه.

    و شمشیرو برداشت تا شروع به جمع کردن خون سیمون کنه و در صندوق بزرگ گنجه مانندی

    رو باز کرد اما سیمون داخلش نبود.

    سینتل جیغ گوشخراشی از عصبانیت کشید.

    همان لحظه سیمون با تمام زورش از پشت سینتل رو داخل صندوق انداخت و درو بست.

    داخل صنوق پوشیده از آینه بود. سینتل صورت سیاه و پیر خوردش رو داخل آینده دید

    و باعث شد قدرت جادویشو از دست بده و تمام آینه ها خورد و در تن و صورتش فرو

    بره و سیمون هم با عجله قفل صندوقو انداخت و پا به فرار گذاشت.

    در حالی که زار زار گریه میکرد از قلعه خارج شد. و چیزی نگشذت که با چرخش

    به همان کوچه پرتاب شد. خودش رو داخل آن کوچه دید. مرد رفتگر که داشت آنجا رو جارو

    میزد بسمتش اومد و گفت: چی شده؟

    و سیمون شروع به تعریف کردن قضایا کرد...

    اما هیچوقت جسد لیزا و آلبرت پیدا نشد و اسمشان بعنوان گمشده در روزنامه ها قرار گرفت.

    کتاب سینتل جادویی هم که ته سطل بود. بین آشغالها خارج از شهر مدفون شد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    در تاریخ 1359 شمسی اتفاقی بوقوع پیوست که افکار عمومی مردم مصر را به خود معطوف کرد این اتفاق چنین بود : مرد سی وسه ساله ای به نام عبدلعزیز ملقب به ابوکف که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود وبه نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه کانال سوئز به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ناچار جبهه راترک کرده به شهر خود بازگشت تادر کنار مادر وبرادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد .در همان شب اول که از غم واندوه رنج می برد ناگاه زنی را دید که لباس سفید وبلندی پوشیده وسر را با پارچه سفیدی پیچیده در اولین دیدار او را همچون شبحی که بر دیوار نقش بسته باشد مشاهده کرد .زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نمود وبه بستر ابوکف نزدیک شد وگفت : ای جوان اسم من حاجت است وقادر هستم بزودی بیماری تورا درمان کنم لکن به یک شرط که بادختر من ازدواج کنی .
    ابوکف جوابی نداد زیرا وحشت قدرت بیان را از او گرفته بود واو را در عرق غوطه ور کرده بود .زن دوباره سخن خودرا تکرار نموده اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم وقصد کمک به شما وبه نوع انسانها را دارم ودر همین حال از دیواری که آمده بود ناپدید شد .ابوکف این قضیه را به کسی اضهار نکرد زیرا می ترسید اورا به دیوانگی متهم سازند .باز شب دوم دوباره حاجت امد وتقاضای شب اول را تکرار کرد ابوکف نتوانست جواب قاطعی دهد . شب سوم باز آمد و گفت : تنها کسی که می تواند خوشبختی تورا فراهم کند دختر من است ابوکف مهلت خواست تا در این خصوص فکر کند . بعد تصمیم گرفت که اول شب در اطاقش را از داخل قفل کند وبه رختخواب برود تا کسی نتواند وارد شود اما یکدفعه دید که حاجت ودخترش از درون دیوار عبور کردند ونزد او امدند وتا صبح با او مشغول شب نشینی بودند . در همان شب وقتی که ابوکف به چهره دختر نگاه کرد ٬ دید چهره جذاب ٬ بدن لطیف قد کشیده ٬ گردن بلند ومثل نقره می درخشد .رو کرد به حاجت و گفت : من شرط شما را پذیرفتم . حاجت وسیله عروسی رافراهم کرد شب بعد با موسیقی وساز ودهل عروسی را انجام دادند ٬ در حالی که کسی از انسانها ان آواز را نمی شنید .عروس را با این وضع وارد خانه کردند .
    حاجت عروس وداماد را به یکدیگر سپرد واز خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است . روز بعد هنگامی که مادر وبرادران متوجه شدند که ابوکف سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت . این شادی بطول نیامجامید زیرا که بزودی روش ورفتار ابوکف تغییر کرد ٬ او در اطاقش می نشست وبجز موارد محدود بیرون نمی آمد .تمام کارهای لازم را مانند غداخوردن واستحمام را همانجا انجام می داد ٬ تمام روز وشبش را در پشت در سپری می کرد . بالاخره برادران او متوجه شدند که او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند .گمان کردند عقلش را از دست داده ٬ اما او با همسر زیبایش در عیش ونوش وخوشبختی بود وطی دو سال همسرش برای او دو فرزند بدنیا آورد .همسر وفرزندانش نیز در کنار او در همان اطاق بسر می بردند وتنها او می توانست انها را ببیند وصدایشان را بشنود .
    یک شب حاجت به دیدار او آمد وگفت : من تصمیم دارم بواسطه تو امراض انسانهای بی بضاعت را معالجه کنم واز تو تقاضا دارم منزل دیگری برای سکنی انتخاب کنی زیرا با بودن مادر وبرادرانت در اینجا ٬ همسر و فرزندانت آزادی ندارند . سه روز بعد ابوکف در شهر شبر الخیمه منزل کوچکی اجاره کرد ونقل مکان نمود در آن منزل فعالیت خود را در زمینه درمان ومعالجه بیماران آغاز کرد وموفق شد گونه هایی از نازایی وفلج وبیماری های کبد وکلیه وسرطان سینه را معالجه کند ٬ عمل های جراحی موفقیت آمیزی را پشت سر گذاشت وعمل های آپاندیس وزائده جگر را هم انجام میداد . او از هر بیمار برای معاینه 25 قرش دریافت می کرد .هر بیماریی را به محض مشاهده تشخیص می داد لکن معالجه وجراحی بیماران رایگان بود .گاهی بیماران خود را با استفاده از گیاهان معالجه می کرد واکثر اوقات داروها را از پول خود خریداری می نمود ٬ طولی نکشید که آوازه ابوکف فراگیر ومحدوده فعالیتش گسترش یافت شخصی که بگزارشهای مربوط به فعالیت پزشکی بدون مجوز رسیدگی می کرد تمام فعالیت های ابوکف را گرد اوری کرده وبه محکمه قاضی تحقیق رد کرد . در نتیجه از سوی قاضی تحقیق حکم بازداشت ابوکف صادر شد.
    ابوکف در محکمه قاضی اعتراف کرد که بنا به دستور حاجت به معاینه و معالجه افراد بیمار می پردازد واضافه کرد که من جرات مخالفت وسر پیچی از دستورات ایشان را ندارم واگر جزئی کوتاهی شود مورد اذیت و آزار قرار می گیرم ٬ قاضی تحقیق از نام و آدرس حاجت برای دستگیریش از ابوکف سوال کرد ناگهان متوجه شد که حاجت انسان نیست بلکه زن مومنه ای از جن است . ناچار به تحقیق خود پایان داد وحکم بازداشت چهار روزه ابوکف را صادر نمود ودستور داد او را به دادگاه قانونی روانه کنند .هنوز قاضی کار خود را تمام نکرده بود که به سر درد شدیدی مبتلا شد و مجبور شد دفتر کارش را ترک کند ودر منزل استراحت کند. در روز شنبه 15 اوریل 1980 دادگاه شبر الخیمه جلسه خود را به ریاست قاضی تشکیل داد ابوکف در دادگاه به تمام اتهامهایی که نسبت به وی شده بود اعتراف کرد ٬ قاضی خواست مهارت وتوانایی متهم را بیازماید لذا از او خواست تا بیماری هایی را که 6 تن از وکلاء به آن دچاربودند را مشخص نمایند .
    ابوکف از این آزمون با سر بلندی وموفقیت بیرون آمد و بیماری هر یک از وکلاء را تشخیص داده وداروی مناسب را برای آنها تجویز نمود سپس نوبت قاضی رسید وبعد از او تمام افراد حاضر در دادگاه مورد معاینه قرار گرفتند .گفتگو میان قاضی و ابوکف بسیار مهیج بود .حضار با فریاد بلند تکبیر می گفتند قاضی وقتی که با این ماجرای مهم روبه رو شد حکم کرد ابوکف باید به بیمارستان روانی تحویل داده شود تا وی مورد برسی قرار گیرد ومدت بازداشت وی تا جلسه بعدی تمدید شد . روزنامه الجمهوریه این ماجرا را به صورت مشروح چاپ کرد ٬ پخش این مطلب جنجال فراوانی به راه انداخت .
    تعدادی از علما و پزشگان روان پزشک دست به کار شدند ونظریه خود را در این مورد ابراز نمودند عده ای تهمت دروغگویی به او زدند وعده ای او را بیمار روانی می دانستند وبرخی او را با نیروهای نامرئی مرتبط می دانستند ولی با این حال کسی نتوانست موفقیت ابوکف را در تشخیص ومعالجه واجرای عمل های جراحی موفقیت آمیزش خنثی کند ودر بین مردم از اشتها بیاندازد . وقتی که دوباره دادگاه در 22 آوریل برگزار شد قاضی دادگاه ابو کف را از اتهامات وارده بی گناه و مبرا دانست ودر متن حکم آمده بود که متهم ذکر شده مجبور به انجام این امر بوده (یعنی معالجه) وهیچگونه اختیاری نداشته ٬ و ضمنا توانایی مقابله با این نیروی نامرئی را نداشته و از طرفی هم بر دادگاه ثابت شده که اقدام متهم مبنی برمعالجه ومعاینه کاملا صحیح بوده در حالیکه خود متهم اقرار نموده که از علوم پزشکی چیزی فرانگرفته و دادگاه قادر نیست که به یقین اعلام نماید متهم با جن ها در ارتباط است .بر همین اساس متهم بی گناه است .
    ابوکف پس از شنیدن حکم با صدای بلند لا اله الا الله را تکرار می نمود وبه روزنامه نگاران گفت : حاجت هنگام جلسه در دادگاه حضور داشت ودر موقع قرائت حکم توسط قاضی پشت سر قاضی قرار داشت ووقتی که روزنامه نگاری درمورد خصوصیات حاجت از ابوکف سوال کرد ابوکف گفت : من از پاسخ این سوال معذورم فقط آنچه می توانم بگویم این است که حاجت از نسل جن است


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    جهانگردان در طول روزها برای دیدار از ((برج معروف لندن))* به این مکان هجوم می آورند،میان حصارها و دیوارهای قدیم ((برج)) می گردند،از اسلحه خانه با تجهیزاتش،شمشیرها و سپرهایش دیدن می کنند.شبها راهروها و پله های این قصر قدیمی و چند صد ساله غرق در سکوت و آرامش است.تنها نگهبانان به طور منظم گشتهای خود را انجام می دهند.آنها تعریف می کنند گاه گاه پدیده منحصر به فردی را مشاده می کنند:پیکری انسان گونه با ظاهری نامعلوم در هوا و سکوت کامل به این سو و آن سو می رود.آنها می گویند که این شبح به خصوص در شبهای تاریک و گرفته،انسان می تواند تشخیص دهد که این شبح،پیکر و اندام زنی است با لباس مجلل و با شکوه در بر دارد و سرخود را زیر بازوی راستش حمل می کند.می گویند این شبح دومین همسر شاه انگلستان هانری هشتم و مادر ملکه مشهور انگلستان الیزابت اول ((آن بولین))* هست.هنگامی که شاه از او بیزار و متنفر شد،دستور داد او را به اتهامهایی واهی و دروغ در برج قصر زندانی کنند،و در سال 1536 به دستور شاه سر او را از بدن جدا کردند و روح او هنوز آرامش نیافته است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    كشاورزي مسن به نام جان مالاگين در منطقه لندن دري در شمال ايرلند زندگي مي كرد. يك روز او براي تميز كردن دودكش بخاري اش شاخه اي از بوته راج را كند و به هشدار همسايگان كه مي گفتند اين گياه مقدس است و نبايد به آن آسيبي رساند، توجهي نكرد ولي طولي نكشيد كه از كار خود پشيمان شد ! زيرا دوده هايي را كه در باغ زير خاك كرده بود به گونه اي اسرارآميز به آشپزخانه برگشت !‌او دوباره دوده ها را پاك كرد و به باغ برد و روي آنها خاك ريخت. دوباره دوده ها به آشپزخانه برگشتند. دوده ها روي تمام وسايل آشپزخانه رو پوشاند. ظروف سفالين شكسته شد ! معلوم نبود سنگ هايي كه در و پنجره ها را مي شكست از كجا مي آيند. به علاوه موزاييك حمام در وسط آشپزخانه پرتاب شد و شكست و چند تكه شد ! سنگي يك كيلويي كه آن را براي تراز اجاق گاز زير آن گذاشته بود در فضا به حركت در آمد و به پنجره خورد و آن را شكست. صداي برخورد سنگ ها به شيرواني و سقف چوبي آشپزخانه به گوش مي رسيد. سنگ ها به كف آشپزخانه مي افتادند. سنگ ها را بيرون ميريخت اما باز بر مي گشتند ! وقايعي در شرف وقوع بود كه كسي قادر به كنترل كردنشان نبود. سرانجام كشاورز آنجا را ترك كرد و آن خانه براي هميشه متروك باقي ماند !!!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    در سال 1935 در ليزارد در منطقه مايو قلعه اي متروك و عجيب وجود داشت. در همان زمان دختري به آن قلعه متروك وارد شد ولي وقتي مي خواست آنجا را ترك كند متوجه مي شود نمي تواند از در آنجا عبور كند و نيرويي مانع او مي شود. وحشت زده سعي مي كند تا آنجا را ترك كند اما ديواري نامرئي مانع عبور او مي شد و فضاي خصمانه اي را در اطراف او به وجود آورده بود. هوا تاريك شده بود. او افرادي فانوس به دست را ميديد كه دنبال او مي گشتند و صدايش مي زدند. دختر از فاصله دو سه متري جواب آنان را مي داد. اما به نظر مي رسيد آنها صدايش را نمي شنوند و سرانجام راهشان را كشيدند و رفتند. پس از مدتي دختر متوجه مي شود ديوار نامرئي از بين رفته است و او توانست به خانه اش برگردد !!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/