صفحه 2 از 14 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نه، به چه جهت باید چنین گمانی کرده باشم. من گفتم، بله آقای مهندس، انتظار داشتی بگویم، نه، آقای مهندس؟
    - انتظار دارم به من نگوئی مهندس، قبلاً هم یک بار این موضوع را به شما گفته بودم، ولی برایت توضیح می دهم که چرا مهندس نیستم و از این عنوان هم خوشم نمی آید. درست است که من برای ادامه تحصیل به آلمان رفتم. ولی از همان ابتدا راهم از تحصیل جدا شد. زیرا مجبور بودم برای معاشم کار کنم. من حتی یک روز هم به دانشگاه یا هیچ مؤسسه آموزش عالی نرفتم. تمام این مدت ده سال را کار کردم. کار در کارخانه؛ آنهم در کیفیتی که ابتدا یک کلمه زبان نمی دانستم و برای درک ساده ترین موضوعات دچار بزرگترین اشکالات و ناراحتی ها می شدم. آقای نصرت برای معالجه بیماری اش به آلمان آمد و در ملاقاتی که در شهر انگل اشتاد با من کرد پیشنهاد مدیریت کارخانه را جلوی رویم نهاد. من وضع خود را به او گفتم که صاحب هیچ نوع مدرک تحصیلی جز همان دیپلمی که از ایران گرفته بودم نبودم. خوب، شما این را هم بد نیست بدانید که من در ایران بعد از گرفتن دیپلم چند سالی در کارگاههای مختلف کارگر بودم- بهرحال، آقای نصرت به من گفت که ما مؤسسۀ دولتی نیستیم و میزان و مأخذ حقوقهائی را که می دهیم روی مدرک تحصیلی تنظیم نمی کنیم. ما در مؤسسه تولیدی خود هیچکس را روی مدرک تحصیلی استخدام نکرده ایم و به این کار نیازی نداریم. ما یک مدیر متخصص می خواهیم که در این رشته کار کرده و تجربه کافی اندوخته باشد. در آسمان دنبال چنین کسی می گشته ایم ولی حالا روی زمین او را یافته ایم او به این ترتیب زبان مرا بست. ولی ضمناً گفت: درست است که ما به مدرک تحصیلی نیاز نداریم، ولی چه لازم است که شما هر جا بنشینید بگوئید که مهندس نیستید. مقام شما برای ما از هر مهندس مدرک داری بالاتر است. البته این را هم اضافه کنم که من در وضع فعلی مناسبترین فرد برای این کارخانه و این هیئت مدیره هستم. زیرا کسی نیستم که به خاطر داشتن مدرک مهندسی، حالا چه قلابی و تو خالی و چه درست و حقیقی، چشمم به مؤسسات دولتی یا نیمه دولتی باشد و برای استفاده از مزایای استخدامی این گونه مؤسسات همیشه استعفایم توی بغلم باشد. من که تا دیروز عنوان غیررسمی مدیریت فنی کارخانه را داشتم از امشب توسط هیئت مدیره به عنوان مدیرعامل کارخانه انتصاب شدم. ولی با همه احوال نباید فکر کرد که موقعیتم مثل صخره های لب دریا همیشه محکم و پا برجا است و در مقابل امواج خم به ابرو نخواهم آورد. من که خودم زاده و پرورده کویر هستم آنقدر نازک نارنجی نیستم که از کوچکترین ناراحتی یا نگرانی سر بخورم. نه، من بیدی نیستم که به این بادها بلرزم. اما برای خودم حساسیت هائی دارم و بعضی مسائل هست که به آن عادت نکرده ام و شاید هم مایل نباشم بکنم. این هیئت مدیره ای که من می بینم، مثل کوفته ای است که قبل از پخته شدن وا می رود. اگر من نیامده بودم الان مت***** شده بود. همچنانکه کارخانه نیز به علت پاره ای نقیصه های جزئی فنی به کلی خوابیده و در حال از بین رفتن بود. درست مثل آسیابی که وقتی آبش می افتد و می خوابد موشها از هر طرف هجوم می آورند و بنیانش را سوراخ سوراخ می کنند. این آقایان کم و بیش همه گرفتار کارهای سودبخش تری هستند با دردسرهای کمتر. کار تولیدی تخصص می خواهد و حوصله که این دو هیچکدام در آنها نیست. برای آنها البته تولید مهم است، ولی لاف و گزاف خیلی مهمتر از تولید است. شما لاف بزن که در یک سال تولید را چهار برابر خواهید کرد. همه چهره ها باز خواهد شد و هیچکس از شما نخواهد پرسید: چطور و با چه برنامه ای؟ بعد، زمانی خواهد رسید که شما به این هدف نرسیده اید، سهل است، از سال پیش هم میزان زیادی پائین تر رفته اید- دروغی می گوئید و بهانه ای می تراشید. آن وقت همه شما را خواهند بخشید و به شما اجازه خواهند داد که با همان لاف و گزاف ها به ریش خود و آنها بخندید و به این طرز زندگی که پایه اش بر خودفریبی است باز هم ادامه دهید. اما بگذار اظهارنظری را که مدیر کارخانه توی پرونده من در آلمان کرده بود برای شما بگویم:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    «او رنجهائی دارد که بر روانش اثر گذاشته است. حساس و در کار بی نهایت کوشا است. همیشه دوست دارد کارش را بی نقص تحویل بدهد».
    و یک چیز دیگر را هم بگویم، اینجا هیچکس شما را برای کاری که می بایست بکنی ولی نکرده ای توبیخ نخواهد کرد. همه کس تقوی را دوست دارد ولی به رذالت تسلیم می شود- خیلی به سادگی و بدون کمترین مقاومت. گوئی مرز بین این دو در یک لحظه از میان می رود. قدرت اینجا همیشه با رذالت است و آن لیاقتی که با پشت هم اندازی توأم نیست کامیاب نخواهد شد. بله، خانم فلاحی، بله، بله. ولی اینها هیچکدام به من اجازه نمی دهد که ادارۀ کارخانه و امور کارگران را سرسری بگیرم و وظیفه ام را از یاد ببرم. منی که ده سال در کشور بیگانه کارگری بوده ام، اگر چه مزایائی داشتم و احترامم کمتر از هیچ مهندسی نبود، اکنون که در کشور خودم مدیر کارخانه هستم چرا باید ناراضی باشم. من آنجا چون غریب بودم قانع بودم. به عبارت دیگر چون حس می کردم که زیر بار دینی هستم که از تنفس هوای آن محیط برایم ناشی می شد وقتی که مسئله حق و حقوقی مطرح می شد خودم را کوچکتر از آن می دانستم که ادعائی داشته باشم. شاید احترامی هم که داشتم بیشتر به دلیل همین خوی درویشی ام بود که به کم و زیاد زندگی فکر نمی کردم و همیشه با خودم یا به دوستانم می گفتم، شکم چه بیش و چه کم. آنجا در کشور بیگانه، بوته ای بودم توی گلدان که نمی بایست بیش از حدی ریشه بدوانم و شاخه بگسترانم. اگر هم خودم می خواستم نمی توانستم. زیرا به آینده ام اطمینان نداشتم. روح بیش از حد حساس و نازک بینم به من اجازه نمی داد وجودهائی را پای بند خودم بکنم که مجبور باشم برای زندگی آنها آزادی و وارستگی ام را در آن چهارچوبی که به آن عادت کرده بودم از دست بدهم. اما اکنون- اکنون که به کشورم بازگشته ام و هوای وطنم را فرو می دهم- اکنون که بوی وطن را دور و برم حس می کنم،گوئی شبحی دائم پشت سرم راه می رود و بغل گوشم زمزمه می کند: آخر که چه؟ هدف آخری ات از این کار و فعالیت چیست؟ دیگر چند سال از جوانی تو باقی است؟ و آیا هر بار که نگاه آزمند من در نگاه چشمان مهربخش تو چنگ زده است، روح سرگشته و پریشانی را ندیده ای که از فرط درماندگی حتی قدرت کمک طلبیدن از او سلب شده است؟ شنیده بودم که عشق هستی می بخشد ولی نمی دانستم که اول می کشد، اول آدم را از هزاران دهلیز شکنجه و عذاب که گویا لازمۀ ثبوت عشق است می گذراند و بعد از آنکه گواهی نامه قبولی از آزمایش را به دستش داد به او می گوید: منتظر باش، خبرت خواهم کرد! او گویا این نکته را خوب دریافته است که عشق چیزی جز همان انتظار نیست.
    آقای فرزاد با آنکه گمان می کرد که روز است و در کارخانه مشغول گفتگو با خانم فلاحی است خود را دید که پس از ختم جلسه هیئت مدیره و خداحافظی با آنان، سالن هتل را ترک گفته و در حالتی تسلیم به بی قیدی که یقه پیراهنش را کاملاً گشوده و کراواتش را شل کرده بود، خسته و قدم کشان دهلیز طولانی هتل را که با فرشهای سرخرنگ نقش دار پوشیده شده بود، طی می کرد و به طرف اتاق خود پیش می رفت. در را گشود و به درون رفت. کیف اسناد و کاغذهایش را روی میز گذاشت. لباسهایش را بیرون آورد. تَنبلانه در گنجه جا رختی آویخت. پتو را کنار زد و خودش را سست و لخت با تمام هیکل روی تشک انداخت. اما خواب مثل پرنده ای که از در گشوده مانده قفس بیرون پریده و کمی آن سوتر، روی هره بام نشسته است، قصد نداشت به سراغ او بیاید. با خود گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - اگر از همان آغاز به آقای نصرت میدان پرحرفی نمی دادم که معرفت زن شناسی خود را به رخ حاضران بکشد و خودم هم راجع به خصوصیات این دختر و برخی جزئیات امور کارخانه توضیحات آسمان و ریسمان نمی دادم، خیلی زودتر از اینها از سر میز شام برخاسته بودم. حتی پس از آنکه از سر میز شام برخاستیم و به سالن کوچک که جای دنج تری بود برای آغاز مذاکرات رفتیم و دستور جلسه را مطرح کردیم باز هم آقایان فاصله به فاصله رسمیت جلسه را بهم می زدند. مطلبی خارج از بحث پیش می کشیدند و دقیقه های طولانی وقت محدود ما را با گفتارهای بیهوده تلف می کردند. اینکه بنده طی اقامت ده ساله ام در آلمان کجاها رفته، چه کارها کرده و چه تفریحاتی داشته ام؟ چرا زن نگرفته ام و به عبارت دیگر چگونه بوده که به تور زنی نیفتاده ام؟ شاید قابلیت یا زرنگی مخصوصی داشته ام که به تور زنی نیفتاده ام و شاید از یک دل آگاهی یا چیز خاصی که می توان آن را در کلمه مآل اندیشی خلاصه کرد، چون فکر می کردم که خواه ناخواه عاقبت می باید به کشورم برگردم سر خود را بالای آب نگهداشته ام و توانسته ام از غرق شدن نجات پیدا کنم. یا وقتی که بعد از سالها دوری از ایران با آقای نصرت روبرو شدم و پیشنهاد مدیریت کارخانه را از دهان او شنیدم، چه حالتی پیدا کردم و برای بازگشت به میهن دستخوش چه احساسی شدم و چه عکس العملی نشان دادم. اگر من جلسه را در مجرای خودش خوب اداره کرده بودم و مانع این پرحرفی ها و روده درازی های خارج از موضوع می شدم، کار ما عوض ساعت یک نیمه شب، در ساعت یازده تمام شده بود و من اینک در بستر مجردی خود مانند شب ها و شب های دیگر، خواب هفت پادشاه را دیده بودم. بله، همه اینها تقصیر خودم بود. منی که مشروب نخورده بودم از آنها مست تر بودم. اما ایکاش کمی مشروب خورده بودم تا دست کم به این بی خوابی نحس و مزاحم گرفتار نمی شدم. این تقصیر خود من بود که اصلاً قرار جلسه را در چنین وقت نامناسبی معین کردم.
    او ساق برهنه پایش را از رختخواب به پائین رها کرد و بازوها را زیر بالش نرم و سبک دواند و با این حرکت آرامش بیشتری در اعصاب خود حس کرد. اما هیهات، خواب همچنان از او دور بود که بود. فکر کرد که هوای محبوس اتاق است که او را در هم می فشرد و خفه می کند. برخاست پنجره را گشود. ساعت مچی اش را که تیک تیک می کرد و مانع خوابش می شد باز کرد و روی میز نهاد. برگی از تقویم را که مربوط به آن روز بود به عادت هر شبه که آن شب فراموشش شده بود، ورق زد و به روز بعد برگرداند. قبل از به بستر رفتن چون به علت بی وقت بودن تنبلی کرده بود دوش بگیرد، به دستشوئی رفت و توی وان حمام پاهایش را زیر شیر آب سرد گرفت. جوراب هایش را شست و روی دسته چرمی صندلی انداخت و دوباره به رختخوابش خزید. اما همه این کارها را در عالم خیال بود که انجام داد. همچنانکه غالب اندیشه هایش نیز خیال و رؤیائی بیش نبود و با آنچه واقعاً و عیناً سر میز شام یا هنگام رسمیت یافتن جلسه با اعضاء هیئت مدیره گفته بود تفاوت فاحش داشت. دوباره در همان عالم خیال برخاست، لباسش را پوشید، به حیاط هتل رفت، اتومبیلش را که اپل چهار در آلبالوئی رنگ ساخت 1972 بود روشن کرد، از پارک بیرون آورد و راه کارخانه را که بیست کیلومتری بیرون شهر بود در پیش گرفت. این کار نیز عادت هر شبه او بود که معمولاً بین ساعت یک و دو بعد از نیمه شب به آن می پرداخت و به منظور سرکشی به نگهبانان یا گشتی های شب بود که احتمال داشت یک وقت به خواب بروند و با غفلت خود، کارخانه را با سانحه ای از نوع ترکیدن دیگ بخار (با آنکه کارخانه شب ها می خوابید ولی دیگ بخار را که گرم کردن دوباره اش مشکل بود، وقتی که گرم بود هیچ وقت خاموش نمی کردند) یا آتش سوزی روبرو سازند.
    آقای فرزاد، همچنانکه با سرعتی ملایم به سوی کارخانه می راند، شیشه اتومبیل را نیز پائین کشیده بود و از منظره های سایه خورده اطراف لذت می برد. حتی نوازش باد را روی موهای ساعدش حس می کرد. از نگهبان دم در کارخانه، علی آقا، که برای او در را می گشود، پرسید: خانم فلاحی نیامده است؟ او مرد میانسال قوی هیکلی بود که صورتش در میان ریشی انبوه و سیاه که از دو طرف به موهای کم پشت سرش وصل می شد گم بود. مثل اینکه خجالت کشید توی روی او نگاه کند، سرش را به طرف دیگر کرد و جواب داد: هنوز نه.- از این جوابش مشکوک شد. او نمی بایست این سئوال را از نگهبان می کرد و بدگمانی وی را برمی انگیخت. شب آرام بود و درختهای توی محوطه تکان نمی خوردند. همه چیز خواب آلود بود. تند به درون سالن و اتاق دفتر که با دیوارهای کوتاه و پروفیل آهن و شیشه در یک گوشه سالن بزرگ بر پا شده بود رفت. چراغ ها همه روشن بود که پروانه ها و پشه ها دور آن می گشتند. خاموشی و سکوت چنان بود که اگر مگس در هوا پر می زد صدای بالش شنیده می شد. توی اتاق، کمدی آهنی بود که خانم فلاحی روپوش و وسائلش را در آن می گذاشت. در کمد را گشود و روپوش را برداشت و پشت و رویش را به دقت وارسی کرد و دوباره سر جایش به قلاب آویخت. حرکات او شبیه جنایتکاران سریالهای تلویزیونی بود. اطراف را به دقت پائید و چون مطمئن شد که در آن حول و حوش کسی نبود کاغذی را که قبلاً نوشته بود بیرون آورد. یادداشت کوچکی بود به قدر یک کاغذ سیگار. رویش نوشته بود: تو را می پرستم و می خواهم با هر ذره وجودم و با هر رگ جانم. بیشتر از این طاقت ندارم، حرفی هم ندارم.
    این کلمات را که گفتی با شعله آتش، با جوش کاربیت روی صفحه آهن نوشته شده بود یک بار دیگر دزدانه مرور کرد. و بعد کاغذ را تا کرد در جیب روپوش گذارد. با خود گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - فردا صبح وقتی که سر کارش می آید باید از همان لحظه که روپوش را برمی دارد و می پوشد زیر نظرش داشته باشم ببینم چه وقت متوجه یادداشت می شود. و بعد که آن را بیرون آورد و خواند چه عکس العملی از خود نشان می دهد. آری، من سرانجام روزی به هر وسیله که شده با نوشتن نامه ای مفصل یا مختصر یا چند کلمۀ رو در رو، باید پرده از روی دلم بردارم و هر چه که مکنون آن است برای وی فاش سازم. چهار ماه است که روز او را می بینم و با او تماس دارم؛ چهار ماه است که مثل هوائی وجودم وجودش را استنشاق می کند و هنوز نمی داند که عشقش چه شرری در جانم افکنده است. او این چیزها را از من بعید می داند. گوئی عشق و عاشقی چیزی است که به کسی می آید و به کسی نمی آید. آن قدر مرا علاقمند به وظیفه و جدی دیده است که هرگز از ذهنش نمی گذرد که من هم از گوشت و پوست خلق شده ام و قلبی در سینه دارم که در آن خون گرم جریان دارد. چون رئیس مستقیم اویم از من حساب می برد. و شاید وقتی که برای انجام دستوری پیش خود صدایش می زنم از شدت جذبه دستپاچه می شود و هر نوع احساس دلبری از یادش می رود. خوب، بهرحال من به عنوان یک مدیر نمی توانم غیر از این روشی داشته باشم. نمی توانم همه کارم را کنار بگذارم و هر لحظه با جهت و بی جهت توی اتاق او بروم یا او را توی اتاقم صدا بزنم، یا اینجا و آنجا در گوشه و کنار کارخانه بایستم و زیر چشمهای کنجکاو و ندیده بدید کارگران مسائلی را که بوی احساسات و علاقه های خصوصی از آنها می آید با وی در میان بگذارم. نمی خواهم کسی، حتی خود او، بو ببرد که عاشقش هستم که او را می پرستم و می خواهم- با هر ذره وجود و با هر رگ جانم. بگذار این راز برای همیشه، تا پایان عمر، در سینه خودم مدفون بماند و کسی از آن آگاه نشود. نمی خواهم اصلاً به مغز احدی از آحاد و فردی از افراد این مؤسسه بیاید که من هم از نوع آدمهائی هستم که می توانم عاشق بشوم و حالا شده ام. آنها عشق را ضعفی خواهند دانست و از آن به نفع خود بل خواهند گرفت. عاشق بودن با شخصیت یک مدیر سخت گیر و حسابرس که موی را از ماست می کشد منافات دارد. آدم عاشق، درویش است؛ خاکسار است و همه ***** ها به جز دوستی یار و سودای یکی شدن با یار در وجودش کشته شده است. اما زهی خیال خام و اندیشه باطل. از کجا معلوم که من، منی که مثل کبک سرم را زیر برف کرده ام و گمان می کنم هیچ کس از راز کار و سر ضمیرم آگاه نیست، حالا توی شهر انگشت نمای خاص و عام نشده باشم؟ باغبان کارخانه این پیرمرد خمیده قد و افتاده حالی که اگر یک ساعت حرف بزند یک کلمه اش را نمی شود فهمید که چه می گوید، این مرد روستائی به ظاهر ساده ای که در گذشته آن طور که به نظر من آمده بود، خرف ترین فرد میان کارخانه بود ولی حالا می بینم که درست برعکس، آب زیر کاه ترین آنها است، هر روز صبح دو دسته گل تهیه می کند. یکی را روی میز من می گذارد، یکی را روی میز او. گلهای من همیشه سرخ است با آرایش باز و افشان. گلهای او صورتی کم رنگ با آرایش گرد و خوشه ای. این مرد در فضای کارخانه و در اطراف من و او رایحه عشق شنیده است که می خواهد آن را با بوی گل ها بیامیزد و بر شدت آن بیفزاید. اولین بار دقیقاً یک ماه پیش بود که صبح هنگام ورود به سالن روی میز توی گلدان بلوری شاخه های بلند یاس به رنگ زرد طلائی را دیدم که با بوی خوشی که به هوا می پراکند به من سلام گفت. طرف اتاق او را نگاه کردم، روی میزش گلهای بنفشه سفید به چشم می خورد که کرپه ای و چتری شکل، توی گلدان پایه کوتاه سفالی چیده شده بود. بعدها تا مدتی همه روزه صبح این گل ها تازه می شدند. گلهای من همان یاسهای زرد بود با آرایش افشان. گلهای او هر روز به رنگی، زرد، سفید، بنفش، همان گونه که هر روز لباسی به رنگی و طرحی دیگر می پوشید. حس کردم که این گل ها مثل دو پرنده در دو قفس دور از هم، از این اتاق به آن اتاق با هم سخن می گویند و کارگران نیز همه با منتهای رازداری از این گفتگوها آگاه اند. یک روز باغبان را صدا زدم، اخم کردم و به او گفتم: اگر گلهای توی باغ روی شاخه های خود باشند زیباتر خواهند بود و عمر بیشتری هم خواهند کرد. از آن ببعد او دیگر این کار را فراموش کرد. فقط هنگام ظهر یک شاخه میخک سرخ یا صورتی توی لیوان در ناهارخوری روی میز من می گذارد. فقط یک شاخه، که باز هم به نظرم نمی آید خالی از رمز یا اشاره ای باشد. ولی قصد ندارم پاپی اش بشوم.
    آقای فرزاد که بی خوابی اش به طول کشیده بود نمی دانست ساعت چند شب است ولی می دانست که وقت به تندی می گذشت. پرنده بوالهوس خیالش همچنان از شاخه ای به شاخه ای می نشست. از هتل به کارخانه می رفت. از کارخانه به هتل، به جلسه هیئت مدیره که هنوز ادامه داشت، برمی گشت. لب کارون به ماهیگیری و قایق رانی، به سیاحت یا کندن گلهای نیلوفر می رفت. ولی ناگهان خود را می دید که در شهر انگل اشتاد آلمان، توی کارخانه روغن موتور سازی، محل کار سابق خود، یا در پانسیون مادام لیختور بود. دوباره به خود می آمد. این پهلو آن پهلو می شد. می کوشید به چیزی فکر نکند. ولی بدتر فکر و خیال راحتش نمی گذاشت. با خود می گفت:
    - آه، براستی امشب خیال دارم تا طلوع صبح بیدار بمانم. اکنون شاید چند گاهی بیش به سپیده نمانده است. قافله صبحدم مثل ترنی که در فاصله های دورتر راه می سپارد و پیش می تازد، از راه زمین و هوا ارتعاشاتش به گوش می رسد. در بیرون آمد و رفت ماشین ها کم، خیلی کم شده است. الان شاید نیم ساعتی می شود که اصلاً صدای ماشینی نشنیده ام. هان، این است. ناله ای از دور، از خیلی دور، به گوشم می رسد. یک کامیون باری سنگین است که حتی می توانم حدس بزنم بارش چیست. چون جاده خلوت و صاف است صداهای دور که تیز و برنده هستند واضح به گوش می رسند، زمین زیر چرخهای سنگین ناله فلز می کند. صدا نزدیک و نزدیک تر می شود و در یک لحظه با شدتی هر چه تمامتر همه فضا را پر می کند. ماشین با بار سنگینش از جلوی هتل گذشته است. هنوز طنین سنگین و فلزگونه چرخهای آن را می شنوم که فاصله می گیرد و دور می شود. دلم می خواهد به ساعتم نگاه بکنم اما می ترسم. می ترسم صبحدم نزدیک شده و برای من دیگر فرصت خوابیدن نمانده باشد. ناله ترن باری را می شنوم که به پل سیاه نزدیک می شود. از روی آن می گذرد. حدس می زنم که ساعت باید در حدود چهار صبح باشد. دیگر به سرحد جنون کلافه هستم. مطمئنم که از این پس محال است خواب هرگز بسراغم بیاید. تا چند دقیقه دیگر حرکت زنجیری ماشین ها و تریلی ها از جاده جلوی هتل آغاز خواهد شد. لعنت بر این برنامه امشب! مرده شور هیئت مدیره و آن وراجی هاشان را ببرد! اگر دست کم مثل هر شب که بعد از شام ساعتی به گردش کنار کارون می رفتم و وقت را با آن روده درازیها و جفنگ پردازی های بی ثمر نمی گذراندم حالا این گونه بی خواب نمی شدم. ای کاش کمی مشروب خورده بودم. اگر مشروب خورده بودم از همان اول که به اتاق وارد شدم بدون آنکه حوصله کنم لباسم را بیرون آورم یا پتو را کنار بزنم، روی تخت خواب می افتادم و یک نفس تا صبح می خوابیدم. این هم از فوائد تقوی. اعضاء هیئت مدیره، حتی آقای نصرت که بیماری کلیه دارد و با این وصف پرهیز نمی کند، همه کم و بیش اهل مشروب اند. آقای صمدی می گفت من مشروب نمی خورم. و ما بعد دیدیم که مشروب او را خورد. هیچکدام باور نمی کردند که من نه اهل دود هستم نه مشروبات الکلی. می پرسیدند پس در آلمان چه می کرده ای؟ لابد حتی به آبجو لب نمی زده ای؟ وقتی که به آنها از روی سادگی خودم اقرار کردم که حتی از زنان پرهیز می کردم و هیچیک از آن بی بند و باری هائی را که معمولاً جوانان مجرد در یک کشور اروپائی دارند نداشته ام، مثل این بود که چیز نشنیده ای می شنیدند. بله، خانم فلاحی، شاید شما هم کمتر از اعضاء هیئت مدیره کنجکاو به دانستن این موضوع نباشید که من در آلمان چطور زندگی می کردم و علاقه های خاص و سرگرمی هایم چه بود؟ در آلمان پس از جنگ که نود درصد مردانش از جبهه برنگشته بودند، شماره زنان بیوه و دختران بی شوهر مانده در هر شهر آنقدر زیاد بود که یک جوان مجرد، به ویژه اگر قیافه ای داشت، نیازی نمی دید به خود زحمت بدهد تا با دختر یا زنی دوست بشود. من در پانسیونی زندگی می کردم متعلق به یک بیوه پیر به نام مادام لیختور که شوهرش در جنگ مفقودالاثر شده بود. یک پسرش روی صندلی چرخدار بود و سه دختر ترشیده داشت که کوچکترینشان همسال خود من، یعنی در آن موقع بیست و شش ساله بود و به این حساب بحرانی ترین ایام قبل از ازدواج را می گذرانید. من در تمام مدت اقامت در شهر انگل اشتاد، یعنی اگر دقیقتر صحبت کنم، مدت هشت سال در این پانسیون گذراندم. هیچکس تا آن زمان مثل من در این پانسیون دوام نکرده بود. تقریباً عضو خانواده آنها شده بودم. انگل اشتاد یک شهر صنعتی کارگری فقیر نشین است. دختران یا زنان بی شوهر دیگری هم بودند که روزها در کارخانه ها و مؤسسات مختلف کار می کردند و شب ها به عنوان یک سرپناه به این پانسیون می آمدند. در میان اینان اگر چه دختران عاقل و محتاط کم نبودند ولی غالب آنان کسانی بودند که در مقابل وسوسه های محیط بی بند و بار سقوط کرده از خود ضعف نشان داده و به نحوی فریب مردی را خورده و مثل اناری فشرده شده از پنجره به بیرون پرتاب شده بودند. در میان آنها کسانی بودند که پدران خود را هم ندیده بودند. به نو به خود کودکانی داشتند که معنا و مفهوم پدر را نمی دانستند و از هر نظر که نگاه می کردی عصاره بدبختی و دربدری بودند. پانسیون، برای من در حکم یک قلعه، و پیر دختران محافظان این قلعه بودند. تقریباً به هیچ کاری که خرجی بر می داشت و یا وقتی می گرفت روی نمی آوردم. آنقدر از مسائل و موضوعات مربوط به تفریح و وقت گذرانی غافل بودم که در تمام مدت اقامتم در آلمان یک دوربین نخریدم که چند عکس یادگاری از منظره و محیط بردارم. همیشه به خودم می گفتم: زندگی را فراموش کن، همانطور که زندگی تو را فراموش خواهد کرد. این وجودهای کوچکی را که نتیجه یک دم لذت بی هدف و گناه بودن دور و برم می دیدم و با خود می گفتم: مگر تو با آنها چه تفاوت داری؟ همه ما بازیچه دست طبیعت هستیم که معلوم نیست با خلقت ما چه هدفی را دنبال می کرده. خسیس بودن نسبت به خودم و بخشنده بودن نسبت به دیگران، این بود هدف من و مرام من در آن روزگار بی هدفی.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آدم مجرد و یک لحاف بی رویه و آستر. خوب، غیر از این چه توقعی داشتید که باشم. در پانسیون مادام لیختور به محض برگشتن از سر کار بزرگترین تفریحم این بود که بچه های کوچک را توی سالن یا حیاط، دور خودم جمع بکنم و برای آنها اسباب بازی درست بکنم. اسباب بازی از نی بامبو که برای من از ساحل رودخانه می آوردند. بله، خانم فلاحی، دنیای کودکان و شگفتی های آن همیشه برای من گیرائی مخصوصی داشته است. گوئی روح خود من هم در همان وضع کودکی اش مانده و ابداً رشدی نکرده است. گریز از عالم بزرگسالان و حشر و نشر نکردن با آنان، پیش از آنکه بتواند حاصل یک نوع سرخوردگی باشد از انزواجوئی خودم ناشی می شد و ترسی که از خطر داشتم. گاه که میان همکارانم صحبت از زن می شد و آنها به داشتن رفیقه های جور به جور، سیاه چشم و سیاه مو، یا مو طلائی و چشم آبی، تفاخر می کردند، من با صمیمیتی ظاهری و مصلحتی لبخند می زدم. چنانکه بگویم: بله دیگه، هر کس از این رفیقه ها فراوان دارد و چرا نباید داشته باشد. اما آنها که سابقه بیشتری به احوال من داشتند و روحیاتم را می شناختند می دانستند که برای من با آن طبع حساس و بی عیب پسندی که دارم همه چیز می باید به شکل رؤیائی کامل باشد. یا هیچ یا همه چیز- برای من بین این دو حد میانه ای نبود و من که در زمینه آن روحیات منزه طلبانه در آن سرزمین، بیگانه ای بیش نبودم چون نمی توانستم به همه چیز دست یابم خواه ناخواه با هیچ ساخته بودم. سه دختران مادام لیختور چون از موقع شوهر کردنشان گذشته بود و می گفتند که قصد نداشتند شوهر بکنند، به سه خواهران تارک دنیائی معروف شده بودند. آنها نیز مرا تشویق می کردند که نیت زن گرفتن را، دست کم تا آن زمان که در آلمان بودم، از سر به در کنم و من هم همین کار را کرده بودم. من با کشورم ایران جز از راه خاطره هائی دور که مربوط به دوران کودکی ام می شد، رابطه ای نداشتم، اما در عین حال نمی خواستم اندیشه ناتوان خود را با آن کفشهای چوبینی که به پا داشت در باتلاق رؤیاهای بی حاصل گذشته خسته کنم. گذشته ای که برای من دردناک بود و یادآوری اش دست بر رگهای حساس شده جانم می نهاد- به آینده هم نمی اندیشیدم. زیرا آینده برایم بی مفهوم بود. پس در این کیفیت می باید به چیزی خودم را سرگرم سازم. ابتدا به موسیقی روی آوردم. و ویولن خریدم و تمرین آغاز کردم. اما اتاقهای پانسیون بهم نزدیک بود و سر و صدای ویولن برای همسایگان دل آزار، آن را رها کردم. در حیاط پانسیون و گوشه باغ آن، گلخانه بزرگی بود که برای کار من جای بدی نبود. کارگاهی درست کردم و به ساختن وسائل خانگی از قبیل چراغها و آباژورهای ویلائی یا حتی مبل و صندلی از نی بامبو مشغول شدم. نه برای فروش به بیرون بلکه برای خود پانسیون، برای مادام لیختور که آنها را به قیمت پول همان نی ها از من می خرید. ضمناً از خورد و ریز این نی ها برای بچه ها هم اسباب بازی درست می کردم. هنوز وسائل کارم آنجا سر جای خود باقی است. وقتی که آقای نصرت به آلمان و به شهر انگل اشتاد آمد و در آن گوشه دور افتاده این انزواجوئی مرا دید بیش از هر کس که تصورش برود تعجب کرد. در حقیقت می خواهم بگویم خنده اش گرفت. به من گفت تو بچه ها را دوست داری تا آن زمان که مال خودت نباشند و این جز ترس از زندگی و شلوغی های زندگی نامی ندارد. گفتم از زن بیزارم، گفت، این را تصور نمی کنم. در چشمهایم خیره شد و سرش را با نوعی ملایمت یا ناباوری برگرداند. در این لحظه به یاد سقراط افتادم و یکی از شاگردانش که لذت های دنیوی و خور و خواب و ***** را بر خود حرام کرده و رفته بود تارک دنیا شده بود. این شاگرد نامش آنتیس تن بود. یک روز استاد او را در کنار کشکول گدائی اش مشاهده کرد و به او گفت: آنتیس تن، من خودپسندی و نخوت تو را از لای پارگی های لباست می خوانم! و این گفته بعدها مثل شد. یعنی آنچه که می گوئی و می کنی حقیقت دلت نیست، دکانت را جمع کن و برو پی کاری دیگر. ولی به نظر من آنچه نشانه شخصیت انسان است، نه دل، بلکه اراده و خواست اوست. و خواست یعنی آنچه که او در محیط زندگی اش از خود بروز می دهد، نه آنچه در دل مخفی نگاهداشته است. دل مثل آئینه ای است که همه چیز این دنیا، خوب یا بد، زشت یا زیبا، در آن تصویر می یابد. من به خوبی می دانستم و نظایر آن را در میان دوستان دور و نزدیکم فراوان مشاهده کرده بودم که چگونه وقتی یک جوان مجرد به کشوری بیگانه تبعید می شود، طولی نمی کشد که هویت انسانی خود را گم می کند و نتیجتاً دستخوش پوچی و تباهی می گردد و غالباً حتی ازدواج و یافتن فرزندان نیز نمی تواند مانع این پوچی و تباهی گردد. درست مثل آبی راکد که از هجوم خزه ها و قارچ ها و باکتری های جور به جور می گندد، روح این گونه کسان نیز به سرعت بیمار و فاسد می گردد. هر چه حساس تر باشد بیشتر در معرض خطر است. و من درست به خاطر فرار از این پوچی و تباهی، از این بیماری و فساد بود که دوست داشتم اوقات بیکاری ام را با بچه ها و در میان بچه ها بگذرانم. در پانسیون به بابانوئل بچه ها معروف شده بودم و باور نمی کنید اگر بگویم که من با تردید فراوان، خیلی فراوان، بود که از آلمان دل کندم و به ایران آمدم. این را یادم رفت به آن کسانی که مرا برای خوردن یک استکان چای!، به اداره ساواک دعوت کرده بودند بگویم، ولی اگر بار دیگر گذارم آنجا افتاد می گویم که من فقط به خاطر گل روی همشهری ام آقای نصرت و به دلیل اصرار فراوان او بود که به وطن برگشتم. حالا هم نه اینکه بگوئی از آمدنم پشیمان شده ام. پریروز در گردش روی کارون به شما گفتم که دو چیز مرا در اهواز نگهداشته است. اولی اش کارون است- منتظر ماندم بپرسی دومی اش چیست؟ ولی تو سکوت کردی. گوئی می دانستی می خواهم چه بگویم. گوئی مثل اتاق آزمایشگاه و شیشه های آزمایشگاهی که نمونه های روغن تصفیه شده را آزمایش و کنترل می کند و خود تو هر روز برای من می آوری، از پشت استخوان پیشانی رژه افکار را در مغزم می خواندی. تو با مهارت مخصوصی بلافاصله رشته صحبت را عوض کردی و نگذاشتی که بگویم: دومی اش تو، ای محبوبی که اینقدر فکرم را به خودت مشغول کرده ای، دومی اش تو هستی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بهرحال، من به ایران، به سرزمین محبوبی که هرگز فکر نمی کردم روزی به وجودم احتیاج داشته باشد برگشتم. بدون آنکه هرگز بتوانم تصور کنم که با کسی چون تو روبرو خواهم شد. آنهم زیر دماغ خودم در همان کارخانه ای که مدیریتش را به من سپرده اند. وقتی که به کارخانه آمدم و تو را دیدم، یک لحظه این تصور برایم پدید شد که وجود یک دختر آنهم به این زیبائی و رعنائی در محیط کارگاه برای آن است که من پای بند شوم و خیال مراجعت به آلمان را از سر بدر کنم. درست مانند بره ای که نزدیک تله سرپوشیده به میخ می بندند تا پلنگ به سوی آن بیاید و ناگهان گرفتار شود. از این تصور خودپسندانه مراخواهی بخشید. آخر نه این بود که آنجا در آلمان زنان و دختران بی شماری بودند که زیر دست من کار می کردند و آقای نصرت هم یک یک آنها را دیده بود؟ باید اعتراف کنم که در همان ابتدای ورودم به کارخانه از دیدن تو یکه خوردم و هر روز که گذشت بیشتر مجذوب حالات و رفتارت شدم. باید اقرار کنم که با همه قیافه های جدی یا خونسردانه ای که اغلب اوقات به خودم گرفته ام و بادهائی که به بروت انداخته ام، گاهی چنان مقهور لطف و زیبائی زنانه تو شده ام و چنان از یک میل مفرط روحی بر خود پیچیده ام که ناچار دست به برخی کارهای کودکانه زده ام. یادت هست آن روز که برای لوله های سرد کننده- لوله هائی که بعد از سرویس معلوم شد که نشتی دارند و ما قسمتی از آنها را فوراً عوض کردیم- برای عایق بندی این لوله ها، من نخ پرک خواستم. تو یک سر رشته را گرفتی و من شروع کردم به تابیدن. ما شتاب داشتیم، زیرا گچی که برای مالیدن روی عایق درست شده بود در حال مردن بود. اگر چه این کار را یک کارگر یا خود تو تنها می توانستی انجام دهی، ولی من به کشش همان میل مفرط روحی خودم، به کمک تو آمدم. می خواستم با تو کاری مشترکاً انجام داده باشم. آری، مشترکاً، این کلمه چند وقتی است در قلب من طنینی با انعکاس مخصوص پیدا کرده است. چندین بار وقتی که تاب نخ به اندازه کافی زیاد می شد، من که سستی خیال انگیزی در تمام رگهای بدنم رسوخ کرده بود، سر نخ از دستم در می رفت، یا شاید عمداً آن را رها می کردم. به طرف تو جمع می شد و زحمت ما را دوباره می کرد. آن گاه باز به کمک هم سعی می کردیم آن را بگشائیم و از نو به همان کار ادامه دهیم. آن روز گوئی همه سعادت های شناخته و ناشناخته جهان به من روی آورده بود، که تو را آن قدر به خودم نزدیک می دیدم. تو چند بار در خاموشی و سکوت معصومانه ات خندیدی و چهرۀ ملوس و گلگون از شرمت را در زیر حجاب گیسوان پوشاندی. آری شرم، که آنهمه در تو زیبا است و این چنین مرا از خود بی خود کرده است. باید اقرار کنم که روزها با بودن تو در کارخانه به من زود می گذرد. دلم می خواهد کش پیدا کند و هرگز شب نشود. دلم می خواهد خورشید وسط آسمان بایستد و زمان متوقف شود، و هرگز سوت پایان کار که زمان رفتن تو است کشیده نشود. و در این میان وای به روز آخر هفته و آن لحظه ای که دم در اتاق من می آئی و می گوئی: خداحافظ! من سرم پائین است و تظاهر می کنم که به کارم مشغولم و توجه چندانی به تو ندارم. جوابت را هم که می دهم هنوز سرم پائین است. ولی خدا می داند که در دلم چه می گذرد. خدا می داند که تا سرت را برگرداندی و گیسوانت موج خورد و براه افتادی دل من نیز از قفس سینه ام پرواز می کند و مثل گوشتی که به قناره قصاب آویخته اند، مثل همان نگاهی که تا قدرت و رسائی دارد پشت سرت هست، در جعد این گیسوان بهمراه تو می آید. قبل از آن، یعنی سالهائی که در آلمان بودم آرامش داشتم بدون شادی، این زمان می دیدم و می بینم که شادی دارم بدون آرامش. روزهای وسط هفته روزهای جشن و سرور من است، و روز جمعه روز دیوانگی ام. روزهای اول هفته تو طبق یک عادتی که هیچ چیز خوب بودنش را نفی نمی کند، همیشه شلوار می پوشی، و روزهای آخر هفته دامن. و در این میان سه شنبه که روز دامن پوشیدن تو است در ذهن من یا شاید نیز در ذهن یک یک اهل کارخانه جای مخصوصی دارد. همیشه دلم می خواهد و دنبال این فرصت می گردم که موضوعی پیش بیاید تا بتوانم تو را صدا کنم و باهات حرف بزنم. تو را صدا کنم و بهت دستوری بدهم. آری، چه بس دستورها که به تو داده ام و از آن طرف با دستوری دیگر آن را نقض یا لغو کرده ام. دلم می خواهد از زندگی ات، از خانواده ات، از افکار و سلیقه هایت، و بالاخره از احساسات قلبی و باطنی ات آگاهی جزء به جزء دقیقی داشته باشم. با این وصف، هر روز که می گذرد معمای اخلاق و احساسات تو برایم پیچیده تر می شود. سکوت تو که پاسخ هر چیز را با کوتاهترین جملۀ آری یا نه و یا لبخندی که گواه بر یک نوع خوش فکری یا به قول آقای نصرت درک کامل است برگزار می کنی و آنگاه با حرکت دل انگیزی که به سر زیبا و موهای فروهشته ات می دهی و از زیر نگاه مزاحم مخاطب می گریزی، هرگز این مجال را به من نداده است و نمی دهد که به عمق افکار و روحیاتت پی ببرم. هیچوقت معتقد نبوده و نیستم که زن معما است. معمای زن مانند هر پرنده زیبای ماده در وجود انفعالی او است که می باید از طریق خاموش و ظاهراً غیرفعال خود راه در دل جنس مخالف بگشاید. این غریزه روی سایر اعمال و افکار او نیز سایه می اندازد. ولی در رابطه با توکشف معما پیچیدگی های دیگری دارد. مثل تصویرهای رنگی بریده بریده که بچه ها کنار هم می چینند و تصویر یکپارچه اصلی بیرون می آید، اگر روزی من نتوانم تیکه پاره هائی از آنچه اینجا و آنجا پیش من یا دیگران در همان جمله های سربسته و کوتاه به زبان آورده ای، کنار هم بگذارم، شاید موفق می شدم بفهمم که در قلب زنانه ات چه می گذرد و آرزوهایت چیست. این اصطرلاب که گویا برای انداختن آن می باید منتظر ساعت و روز مخصوص بود، به من یاری می داد تا که بدانم بعد از آن دقیقاً رفتارم باید با تو چگونه و بر چه پایه ای باشد. یک روز که از توی سالن اسید با آن بوهای نفرت آورش بیرون می آمدی، برای آنکه بذله ای گفته باشم تا کمی از محیط کار و کارخانه به درآمده باشی از تو پرسیدم: آیا بهتر نبود اگر این کارخانه یک دستگاه عطر سازی و تهیه لوازم آرایش بود؟ مثلاً صابون عروس تولید می کرد یا کرم نیوآ، برای پوستهای لطیف. گفتم، آنچه ما می سازیم برای نرم کردن حرکت چرخ و دنده های آهنی است که بی صدا بر هم بلغزند و فرسوده نشوند. می باید چیزی ساخت که به جای آهن قلبها را نرم بکند- تو به لطیفه من لبخند زدی و گفتی: فرق نمی کند، گاهی آهن نرم تر است از بعضی قلب ها- باید بگویم که این اولین جمله درست و کاملی بود که تا آن مدت از زبان تو شنیده بودم. جمله ای که معنی دقیق آن را هنوز درک نکرده ام. آیا موقع ادای این جمله، اشاره تو به قلب خود تو نبود که مثل صندوقچۀ در بسته ای برای من جایگاه راز است؟ پرسیدم آیا همان قلب را نمی شود نرم کرد. گفتی محال است. گفتی، اگر عواطف کودکی نباشد قلب مثل یک چوب گره دار می شود که اگر بخواهند خمش بکنند از جای گره می شکند. این گونه قلبها مثل همان چوب گره دار به درد هیچ کاری جز سوزاندن نمی خورد- خداوندا، این باور کردنی نبود که تو هم از عواطف کودکی سخن می گفتی. تو هم مانند خود من بین کودکی و بزرگسالی ات دره یا پرتگاهی عمیق به چشم می دیدی.- من چون به یقین می دانستم که بیشتر از آن کلامی نخواهی گفت که رازی را بگشاید و پاسخی به هزاران معمای دل من بدهد خودم به سخن درآمدم. نامه ای را که یک کودک آلمانی برایم نوشته و پست کرده بود برایت خواندم. تو سراپا گوش مقابلم ایستاده بودی. شاید فکر می کردی این هم یک دستور است که می باید از آن اطاعت کنی. ولی من با خواندن آن نامه، درست برعکس می خواستم به تو بگویم که خلاف آنچه که ممکن است پنداشته باشی آنقدرها هم آدم عصا قورت داده ای نیستم که فقط به انضباط کارخانه و کارهای دستوری بیندیشم. ولی بتی را که تو می پرستیدی نتوانستم بشکنم. باز هم همان دختر جدی و وظیفه شناس و غیر قابل نفوذی شدی که اول بودی. مثل نی بامبو یا خیزران که وقتی یک سرش گیر است و سر دیگرش را می کشند و رها می کنند توی پیشانی و سر و صورت آدم می خورد و حسابی حالش را جا می آورد. با خودم گفتم اگر بخواهم روزی به عنوان اظهار نظر چیزی در پرونده اش بنویسم، مانند همان اظهار نظری که رئیس کارخانه در آلمان برای خود من کرده بود، لابد باید این طور بنویسیم: او مانند پرستاری که قبلاً تارک دنیا بوده جز به وظیفه اش به هیچ چیز توجه ندارد.- نام پرونده که به میان آمد، باید اقرار کنم که تقریباً روزی نیست که پرونده یک صفحه ای استخدام تو را از قفسه بایگانی بیرون نکشم و به آن نظر نیندازم. نامت سیندخت- نام خانوادگی ات فلاحی- شماره شناسنامه ات 1024- صادر شده از بخش سه اهواز- نام پدرت احمد- زاد روزت 1334 خورشیدی- تحصیلاتت حدود سیکل- وضعیت تأهل مجرد-

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شانی خانه ات، خیابان خاقانی، کوچه زمرد، شماره 25- در این میان توجه به تاریخ تولدت از همه چیز برای من مهمتر است. بنابراین اینک تو نوزده سال داری و من سی و چهار سال، یعنی پانزده سال بزرگتر از تو. یعنی وقتی که تو دنیا آمدی من مثل یک نخل خرما که در این شهر توی هر خانه ای هست به سن بلوغ خود رسیده و آماده میوه دادن بودم. به گفته دیگر، اگر همان وقت بنا به حکم آنچه که در عرف معمولی سرنوشتش می نامیم، دستم در دست دختری قرار گرفته بود، اولین فرزندی که از او پیدا می کردم حالا کم و بیش به سن تو یعنی نوزده ساله بود. از نخل خرما صحبت کردم که پایش باید در آب و سرش در آتش باشد- آیا این درست وضع خود من نیست که دلی در آتش بریان دارم و رودی از اشک در کنارم جاری است؟ با این وصف چقدر خوش خیالم من که در آرزوی وصل کسی هستم که جای دخترم را دارد. چندین بار که تو از کاری فارغ شده ای و در اندیشه کار یا دستوری تازه، آمده ای پشت میزت نشسته ای و دستها را روی میز توی دست گرفته ای، اراده کرده ام پیش بیایم و دست روی دستت بگذارم؛ پیش بیایم و جلوی پایت زانو بزنم و بگویم که دوستت دارم. بگویم که از همان لحظۀ نخست **** نشین این قلب شوریده ام شده ای و اینک شبی نه بلکه ساعتی نیست که به فکر تو نباشم. اما از خودم شرم کرده ام. از سنم، از موقعیت شغلی ام که ناسلامتی مدیر مؤسسه و رئیس مستقیم تو هستم، از تبناکی و داغی این افکار که به هیچ روی در خور یک مرد پخته و تجربه دیده نیست، شرم کرده ام. من می دانم که تو نشان کرده یا باصطلاح نامزد کسی نیستی- اگر بودی در این چهار ماهه معلوم می شد. اگر بودی حلقه به انگشت داشتی. اگر نامزد کسی بودی همراه من به گردش روی کارون نمی آمدی و دعوتم را با ساده ترین جواب «معذرت می خواهم» رد می کردی. تو نامزد نداری، من این را با همان یقینی که شب شب است و روز روز می توانم بگویم. با این وصف، نمی دانم این همه متانت در رفتار و کردارت به چه معنی است. چقدر تو با دختران آسان یاب آلمانی که با یک سوت دنبال آدم می آیند تفاوت داری. همین است که فرزاد عاقل را دیوانه کرده است. در طلب یکدم همنشینی و همسخنی ات له له می زند و با این وصف مثل سرابی همیشه فرسنگ ها با مقصود فاصله دارد. در تمام مدتی که روی کارون می گشتیم، تو همچنان مهر سکوت بر لب داشتی و هر بار این من بودم که موضوعی پیش می کشیدم و حرفی به میان می آوردم. اما تو با پاسخهای یک کلمه ای کوتاه گفته های مرا گواهی می کردی و مثل فاخته ای بهنگام غروب که میان شاخ و برگهای خنک یک درخت بید درصدد یافتن جائی است که شب را بیارامد، خاموش ماندی. دو کودک همراه تو نیز دست کمی از تو نداشتند. شادی آنها شادی کودکانه نبود. نگاههایشان، بله نگاههایشان به من یکی از آن نگاههای صاف و نوازشخواه و در عین حال رمیده و گریزان کودکان بی پدری بود که در پانسیون مادام لیختور فراوان دیده بودم. آیا برحسب تربیت و غریزه یا به مقتضای حال کودکی غریبی می کردند؟ و از من که اولین بار بود می دیدند واهمه داشتند؟ یا اینکه اصولاً از آب و رودخانه و سواری با قایق می ترسیدند؟ «می آیم، ولی برای اولین و آخرین بار»- این کلمات که نعوذبالله حرمت و اعتبارش نزد من کمتر از یک آیه قرآن نیست و به همان اندازه نیز بر روحم نافذ آمده است، ای کاش این کلمات را نمی گفتی که تا من هر بار که لب کارون می روم و مرغ و ماهی و بیدهائی که بر آب شاخه گسترانیده اند حالت را و حالم را جویا می شوند، چهرۀ امیدوارم می توانست پیام خوش و روشنی از جانب تو برای آنها باشد. اگر تو این کلمات را نمی گفتی این بار قایق بزرگتری کرایه می کردم- یک موتور لنج که پنجاه اسب قدرت دارد- و با آن تمام کارون و اروندکنار را تا دهانه خلیج و حوالی شیخ نشین ها- سیاحت می کردیم. به دار خزینه می رفتیم که می گویند در زمان جنگ کشتی های باری تا آنجا پیش می آمدند و برای مسجد سلیمان لوله های نفت می آوردند. زندگی مردم کرانه و جزایر را می دیدیم و از قصر خزعل که در حقیقت بنای تاریخی مربوط به زمان های خیلی پیشتر است دیدن می کردیم. تو و من و آن دو کودک همراهت چه مانعی داشت که آنها هم با ما می بودند. موتور لنج دست کمی از یک کشتی کوچک ندارد. عرشه دارد. اتاق دارد. بوفه دارد. اگر باران بر دریا ببارد داخل اتاق خواهیم رفت. بچه ها می توانند، یعنی می توانستند آزادانه به عرشه بروند و دریا را تماشا بکنند، بدون آنکه خطری متوجه آنها باشد، بدون آنکه نشانه های ترس و احتیاط بیش از اندازه را در چهره تو و آنها ببینم. «برای اولین و آخرین بار»- اراده دخترانه تو را که از پاکی مثل یک سکه طلا برق می زند می ستایم. ولی به گمانم، این نیست که تو خودت به تنهائی یا با کسانی از اقوامت هرگز نخواهی بار دیگر به قایق سواری روی کارون بروی. این را چه می گوئی که اگر من در مقام مدیریت کارخانه و رئیس مستقیم تو، به تو مأموریتی بدهم که لازمه اش استفاده از قایق و عبور از کارون است؟ بله، با یک دسته گشتی به تو مأموریت خواهم داد تا بروی و دیگ بخار را که توی کارون افتاده است پیدا کنی. ما، در این مورد تأخیر کرده ایم و مقصریم. چنانکه حادثه ای پیش بیاید، که بطور مسلم اگر اقدامی نکنیم خواهد آمد- دلیل موجهی برای تبرئه خود نداریم. بخصوص اینکه تا به حال گزارشی به مقامات رسمی شهرداری و شهربانی یا چه می دانم، پلیس راه یا گارد گمرک نداده ایم. باید هر چه زودتر دیگ را پیدا کنیم و پرونده این کار را ببندیم. اگر من قبل از این فقط مدیر فنی کارخانه بودم از امشب به بعد طبق تصمیم هیئت مدیره مدیر عامل شرکت شده ام و مسئولیتهایم قانونی است. من یقین دارم که اگر تو فقط یک نصف روز با قایق بزرگتری روی کارون سیاحت بکنی، نه تنها ترست از آب خواهد ریخت، بلکه گمشده شوخ ما را پیدا خواهی کرد. اگر با من موتور لنج سوار بشوی، آنجا در فرصت مطلوب و منحصر به فردی که فرا چنگ من خواهد آمد دستهای تو را در دست خواهم گرفت و در چشمهای زیبایت نگاه خواهم کرد و راز قلبم را به تو خواهم گفت. آنگاه با هم همانطور دست در دست به عرشه می رویم و ماهی های دریا و مرغان ماهی خوار را که شاهدهای عشق آشکار شده ما هستند تماشا خواهیم کرد. ماهی عروس را می بینیم با آن چتر مواج و پیراهن سفید حیرت انگیزش. در یکی از بیشه های میان آب- بیشه های بکری که هیچ دستی جز دست طبیعت در غرس و نشای آنها دخالت نداشته است- پیاده خواهیم شد و لای درختان بید و کُنار با برگهای سبز کاهوئی که دارند و رنگ آغاز بهار است دو بدو گردش خواهیم کرد.- همان بیشه هائی که می گفتی هنگام طغیانهای بهاری زیر آب می روند و چند وقتی به کلی ناپدید می شوند- هنگامی که خم می شویم تا از زیر شاخه های تر و تازه و خنک درختان گذر کنیم، برگهای نرم درخت ابریشم بر ابریشم موهای تو بوسه می زنند. نسیم خنک که با شیرین ترین زمزمه ها در سطح پائین روی امواج می لغزد همراه با بوی رودخانه و عطر گلهای دوردست، پیام عشق و دلدادگی به گوش ما می رساند و در عین حال پیام ما را به نقطه های دوردست می برد. افسوس که در کارون زیبا به علت وجود کوسه ماهی یا برخی جانوران ریز ماهی مانند که به تن نیش می زنند، شنا کردن چندان چنگی به دل نمی زند و این آرزو خیال خامی بیش نیست که من بتوانم روزی هیکل خرامان تو را در لباس شنا ببینم. هنوز هوا آن قدرها گرم نشده است که بگوئیم فصل شنا رسیده است. ولی می بینم که لباسهای شنا در هر رنگ و طرحی کم کم پشت ویترین لوکس فروشی های شهر به جلوه درآمده است. لباس شنا هست ولی هیکل تو در آن نیست. تو که زاده و پرورده این شهری و بدون شک در طول زمان یک یک کوچه پس کوچه های آن را رفته یا دست کم نام آن را بگوش شنیده ای، نمی دانم تاکنون چیزی از استخر هتل اهواز، همین جائی که من هستم، به گوشت خورده است؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    استخری با نورهای زیر آبی هفت رنگ که میان باغ بزرگ هتل ساخته شده است. در حاشیه استخر شبها رستورانی دایر است و مردم خوش ذوق و خوش سلیقه شهر را به دلچسب ترین تفریحات وسوسه می کند. در همان حال که موسیقی زنده به وسیله گروه نوازندگان مشغول ترنم است، جمعی شام صرف می کنند، عده ای در آب شنا می کنند یا جایگاه جلوی هیئت ارکستر می رقصند. با آنکه من بخاطر آقای اشمیت همیشه شامم را در هتل می خورم، خیلی کم پیش آمده است که به رستوران کنار استخر بروم و از هوای آزاد استفاده کنم. و نمی دانم به چه دلیل و از روی چه حسابی تاکنون حتی از تماشای عبوری آن صحنه های فریبنده پرهیز کرده ام. با این وصف از تو پوشیده نمی دارم، هیچوقت ذهنم خالی از این اندیشه نبوده است که شبی بتوانم تو را آنجا به صرف شام دعوت کنم. باز هم شاید «برای اولین و آخرین بار» خوب، چه مانعی دارد، این منم که باید خودم را با اخلاق تو وفق بدهم و عادتهایت را مثل دولتی که حاکمیت خودش را تثبیت کرده است به رسمیت بشناسم. از این گذشته، منظور من از این دعوت فقط این است که تو بدانی در شهرت چه می گذرد و مردم طبقات بالا پولهای خود را چگونه و در چه راهها خرج می کنند.
    نمی دانم از این خبر خوشحال خواهی شد یا نه، امشب هیئت مدیره تصویب کرد که به من وامی داده شود شش ساله، برای خرید خانه، که قسط قسط همه ماهه از حقوقم کسر بشود. وقتی که می خواستند روی موضوع تصمیم بگیرند من به بهانه کاری از جلسه بیرون آمدم تا آنها بتوانند بدون رودربایست از من آزادانه تصمیم بگیرند. آنها نه تنها وام را به همان مبلغی که من خواسته بودم و بدون ربح تصویب کردند، بلکه از رهن گرفتن ملک در قبال وام نیز خودداری نمودند. به این ترتیب من علاوه بر وام زیر دین و تعهدی اخلاقی رفتم که دست کم تا پایان شش سال در سمت خود که مدیریت کارخانه است باقی بمانم و به انجام وظیفه ادامه دهم. به گمانم این یکی را تو خبر داری و می دانی که من خانه مورد نظر را- که از مدتی پیش دنبالش بودم- هم اکنون یافته و در بنگاه قولنامه کرده ام. برای همین خانه بود که آنها به من وام دادند و فردا طبق قراری که گذاشته ام می باید برای تمام کردن کارش به محضر بروم. اگر بیشتر از این به اقامت در هتل ادامه می دادم و برای خرید خانه نمی جنبیدم، الزاماً چاره نداشتم جز اینکه با رگهای وریدی شهر، یعنی گروه هرزگان و قماربازان، یا ولگردان و اوباش سطح بالا، که برای همکاری با خود در جستجوی پا هستند ارتباط پیدا کنم. برای من، حتی اگر به منزل جدیدم منتقل بشوم ولی به زندگی مجردی ام به همان روش گذشته ادامه دهم، هنوز خطر این آلودگی با قوت تمام باقی است. آدم مجرد و منزوی در شهرستان آدمی مشکوک است. یا باید نوعی فساد را برای خود قبول کرد و در آن غرق شد، یا اینکه پیه بدگمانی ها و اتهامات را بر تن مالید. آدم مجرد و منزوی هر چه بیشتر بخواهد پرهیزکار بماند بیشتر هدف یا آماج این اتهامات قرار می گیرد. حتی وجهه درویشی و درویش مسلکی نیز امروزه خریدار ندارد. اگر به منزل جدیدم منتقل شوم و همچنان بخواهم تنها باشم، همسایه ها می خواهند دلیل تنهائی یا تمایلم را به تنهائی کشف کنند و بدانند از چیست. می خواهند بدانند، من چکاره ام و چه افکاری دارم. اگر با آنها نجوشم بزرگتر از آنچه هستم تصورم خواهند کرد و افکار و عادات خیالی عجیب و غریبی، مثل لباسی گل و گشاد، خواهند دوخت و بتنم خواهند پوشاند. حالا من از آن دوستان تازه یافتۀ بی ریائی که از فرط محبت همیشه پیش پیش برایم چائی می گذارند و دعوتم می کنند حرفی نمی زنم. و اینکه چگونه و با چه تمهیدی باید خودم را از شر آنها خلاص سازم برایم یک مسئله ای است. بهر حال، این هفته آخری است که در هتل به سر خواهم برد. تا به حال هیچکس نبوده است که اینقدر توی این هتل مانده باشد. آن فرشهای نقش دار کف کریدورها، فرشهائی که رنگ های سرخ زمینه آن فقط برای یک مسافر تازه وارد می تواند جالب باشد- موکت کف اتاقها و پرده ها- تختخواب و تزئینات و خلاصه در و دیوار و سقف و کل درون و بیرون آن، برای من به سر حد عذاب خسته کننده شده است و روحم را می خورد. آن در بی قواره گنجه لباس که وقتی بازش می کنی از چوبش بوی تند سرکه می آید و دماغ را می آزارد، آن قیافه یکنواخت و بی رمق مستخدم وقتی که غذا را روی میز می گذارد و با لبخندی ساختگی و پاداش طلب توی چشم آدم زل می زند، آن نگاه پژمرده و یخ کرده و خالی از هر حرف و سخن زن نظافت چی، وقتی که توی کریدور، کنار دیوار، زیر لب به شما سلام می گوید و سر به زیر می افکند- همه این ها بهتر از هر کس می دانند که چقدر زندگی در هتل پوچ و میان تهی است. احساس غریبی مسافر اگر ده سال هم در یک هتل یا پانسیون بماند هیچگاه کم نمی شود و از بین نمی رود. فقط با قیافه ها انس پیدا می کند. میلی در او پیدا می شود که دست کم همیشه همان قیافه ها را ببیند و دلخوری خود را زیر پرده خنده ها و شوخی های گذرا که مثل گلهای مصنوعی هیچ وقت نمی توانند لطفی داشته باشند پوشیده نگاه دارد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در این چهار ماهه زندگی توی هتل، تا به حال سه بار اتاقم را عوض کرده ام- از طبقه ای به طبقه ای و از کریدوری به کریدوری دیگر. از من پول اتاق یک تختی می گیرند ولی در اتاقم دو تختخواب هست، با پایه های چرخدار قابل حرکت. هر بار که به تختخواب بغل دستم نظر می اندازم نمی دانم به چه دلیل به فکر تو می افتم و بین تختخواب و آن قامت کشیده و دلکش که محبوبه رؤیاهای من است در ذهن من چه ارتباطی هست. آری تو، که آرزوی وصلت اینک هم درد و هم درمان درد من شده است. گاهی وقتها پس از شام، که آقای اشمیت به اتاق خود رفته است، برای آنکه افکار و اوهام تنهائی دیوانه ام نکند، برخاسته ام و به لب کارون پناه برده ام. دلم خواسته است تا صبح همانطور در ساحل قدم بزنم. یا روی دیواره سنگی رودخانه بنشینم و به سطح تیره گون آب که آرام می لغزد و می رود، خیره شوم. ولی سرانجام دوباره به حفره سوت و کور خود، به این میعادگاه خفت و بی کسی برگشته ام و به این امید که خواب تو را ببینم سر بر بستر سرد خویش نهاده ام. منی که در کارخانه آنهمه جدی و انضباطی هستم و جواب سلام کارگر را با آن خشکی مخصوصی که غالباً با بی اعتنائی یا نخوت اشتباه می شود، می دهم و در گفتگوها کمتر داخل می شوم و به شوخیها هرگز نمی خندم و این طور می نماید که بیخ و بنیانم را با کار و وظیفه ریخته باشند، وقت آمدن به هتل به کلی موجود دیگری می شوم. روزها سخت و کم حرف و مصمم، شب ها پیچان و نالان، خیالباف و بیدل چنانکه می بینی، این است داستان غلامی که رفت آب جو بیاورد، آب جو آمد و غلام را برد. روزهای آخر هفته که تو را نمی بینم برایم دردآورترین روزها است. گاهی حدود ده صبح به خیابان رفته ام و مانند روحی سرگشته، اینجا و آنجا بی هدف پرسه زده ام. آرایشگاه پدرام و خشکشوئی اطمینان که از خودت شنیده ام که مشتری همیشگی آنها هستی، در این گشتهای تجسسی از نظر من دور نبوده اند. گوئی دیدن تابلوهای روی سر در این دو سالن برای من خود به خود لطف یا معنای مخصوصی در بر دارد و دردهایم را تسکین می دهد. یادت هست روزی در کارخانه از تو پرسیدم: ساعاتی که در خانه هستی چه می کنی؟ جواب دادی کارهای منزل، مواظبت از بچه ها- گفتم، خوشا به حالت که گرفتاری های منزل و وظایف مربوط به آن فاصله ای ایجاد می کند و شکافی می اندازد بین شب و روزت که سنگینی و فشار زمان را احساس نمی کنی. به تو گفتم که شبهای من طولانی است. گفتی به چه سبب؟ خاموش ماندم. نتوانستم بگویم «تنهائی». آری، خانم عزیز، رنج من رنج آدم گرسنه و تشنه ای است که غذا و آب در دو قدمی او است ولی یارای دست دراز کردن به سوی آنش نیست. بر لب آب فرات تشنگی ام کشت- ای آب گوارای چشمه زمزم، ای مائده آسمانی خدا. من تو را عصر پنجشنبه به گردش روی کارون دعوت کردم به این نیت که آنجا زیر تأثیر هوای دل انگیز بهاری و نسیم رودخانه که اندیشه ها را نرم و عبیرآمیز می کند مطلب خود را به تو بگویم. تا آن دیوار بلند رئیس و مرئوسی را که میان ما حائل شده خراب کنم و تو را از پیله سختی که با کار و وظیفه دور خودت تنیده ای بیرون بیاورم. اما روحیه مخصوص تو در آن روز و بخصوص وجود بچه ها، حال و هوا را به کلی عوض کرد. به علاوه، من چنین حس کردم که تو ابداً در بحر این نوع مسائل نیستی و نمی خواهی باشی. گوئی تا به ابد دوست نداری از دنیای پاک دوشیزگی و نجواهای شبانه با فرشتگان پای بیرون بگذاری. خانم عزیز، شاید بد نباشد بدانی که برای من بهمین زودی ها سفری در پیش است که یک الی دو هفته از ایران دورم می کند. بعضی نقشه ها در رابطه با لوله کشی های داخل کارگاه که توسط مؤسسه فروشنده به آقای اشمیت داده شده، اینطور که فهمیده ایم اشتباه محاسبه دارد و کاملاً قابل پیاده کردن نیست- آقای اشمیت داده شده، اینطور که فهمیده ایم اشتباه محاسبه دارد و کاملاً قابل پیاده کردن نیست- آقای اشمیت در اصل برای همین مسئله است که قصد حرکت به آلمان را دارد. مشگل غیر قابل حلی نیست. ولی چیزی که هست، من نیز باید به خاطر اطمینان بیشتر همراه او باشم. اگر او نتواند در آلمان رفع این اشتباه را بکند و نقشه کاملتری بگیرد- نقشه ای که به کارهای انجام شده، در مرحله فعلی لطمه نزند- برای من شکست بزرگی خواهد بود. خوشبختانه، هیئت مدیره تصمیم گرفته است دستگاههای قوطی سازی و چاپ رنگی پشت قوطی ها را به آلمان سفارش بدهد، و دلیل رسمی سفر من هم در حقیقت برای خرید همین دستگاهها است. باری، من قبل از سفرم به آلمان تصمیم دارم- بله یک تصمیم قطعی، که شرم و ملاحظه را کنار بگذارم، و هر چه باداباد، موضوع را به تو بگویم. این تصمیم را پنجشنبه گرفته بودم که مجال به دستم نیامد. امروز که شنبه بود، از بد حادثه تمام پیش از ظهر نتوانستم تو را ببینم. در سالن شماره دو با آقای اشمیت روی دستگاههای جدید کار می کردم. ناهار به سالن غذاخوری نیامدم. بعدازظهر ناگهان دیدم که طاقتم تمام شده است. به تو تلفن کردم و گفتم که پنبه یا نخ باطله بیاوری برای پاک کردن دستگاهها. و موضوع این نبود که می خواستم در آن موقعیت تصمیمم را به تو بگویم، از این یکی عجالتاً وقت گذشته بود. موضوع این بود که می خواستم صدایت را پشت تلفن بشنوم و مطمئن شوم که مثل همیشه شاد و سرحالی. آنگاه تو به سالن شماره دو آمدی با یک بغل نخ باطله. من گفتم، چرا اینها را ندادی به یک کارگر بیاورد که خودت آوردی؟ گفتم ببین، ببین، آستین پیراهنت را خاکی کردی. تو گفتی از این جهت خودت آمدی که می خواستی خبری به من بدهی- موضوع سیگار کشیدن حمزه را که البته نمی توانست برای من اسباب تعجب نباشد. من خاکی بودن آستین تو را از یاد بردم. در سالن شماره دو هر کار داشتم رها کردم، آقای اشمیت را تنها گذاشتم و همراه تو به اتاق دفتر برگشتم. و بقیه را هم تا آخر که می دانی. بعد از دو ساعت و نیم بازجوئی و پرس و جو، بدون آنکه هنوز ناهار خورده و یا اصلاً به فکر آن بوده باشم، چون سرانجام دیدم که جوانک هیچ عذر لنگی برای توجیه این تقصیر بزرگش نداشت و برعکس آنچه ما انتظار داشتیم حتی از کرده اش پشیمان نبود، بهتر دانستم که صرفنظر از سابقه خوبش اخراجش کنم. ولی چون فکر می کردم نکند عواطف زنانه تو برانگیخته شده و دل نازکت برای او سوخته باشد، نظرات را جویا شدم. گفتی اگر صلاح در اخراج او است نگه داشتنش اشتباه خواهد بود. و من از شرمی که مثل فوران آتش ناگهان بر گونه هایت نشست، از مخملی شدن سالک روی لپت، حس کردم که می باید در این قضیه موضوع اصل کاری تری در میان باشد که تو مایل نیستی یا لازم نمی دانی از آن با من حرف بزنی. با خودم گفتم، خوب، این غیرطبیعی یا نامحتمل نیست که بین پنجاه نفر کارگر این کارخانه که اغلب جوانان ازدواج نکرده هستند یک نفر پیدا بشود که نسبت به تنها زن یا دختر همکار خود عشقی در دل حس بکند و از ظاهر کردن این عشق به شیوه یا شیوه های مخصوص نتواند خودداری کند. آنگاه من از تو خواستم که حکم اخراجش را با ذکر دلیل و علت بنویسی و محض توجه سایر کارگران روی تابلو بزنی. پس از کشیده شدن سوت پایان کار، تو به سبب دستورات اخیر که وقتت را گرفته بود کمی دیرتر از معمول از اتاقت بیرون آمدی. حکم را دست نویس کرده بودی. آوردی من امضایش کردم و بردی روی تابلو زدی. به تو گفتم که دو روز بیشتر روی تابلو نباشد. و تو گفتی، بله می فهمم. نفهمیدم چه چیز را گفتی که می فهمی؟ این که فرمان را آنچنان که خواسته بودم اطاعت کنی، یا دلیل و حکمت این فرمان را؟ بهرحال، بعد بعضی کارهای دیگر بود که توی پوشه آوردی به من دادی. چون کارگران بیش از ده دقیقه بود که رفته بودند و تو تأخیر کرده بودی، پیشنهاد کردم اگر چند لحظه ای صبر کنی تا آقای اشمیت بیاید، تو را با اتومبیل خودم به منزلت خواهم رساند. تو گفتی، مسئله ای نیست، اتوبوس سرویس تا زمانی که تو نروی به راه نخواهد افتاد و تو باید حتماً با اتوبوس سرویس بروی، زیرا در ایستگاه کسی می آید و منتظرت می ماند که تا منزل همراهی ات می کند. من اصرار نکردم، زیرا با آن توضیح باز هم دیدم که شاخه از دستم در رفته است. باز هم مسحور لب و دهان و شیوه نگاهت بودم و آن شرمی که مثل برگهای گل سوری روی گونه ات پر پر شده و سالک گوشۀ آن را دو رنگ کرده بود. گوئی در آن لحظه افکار مرا، درست همانطور که در قلبم می گذشت و شررش آتش به جانم زده بود، می خواندی. من از روی گیجی و آشفتگی پرسیدم که کارهای توی پوشه چیست که به من داده ای؟ گفتم، به علت جلسه هیئت مدیره گمان نمی کنم امشب وقتی داشته باشم که به آنها برسم. تو با همان گیجی و آشفتگی و بلکه صد درجه شدیدتر، پاسخ دادی:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فوری نیست، می توانی هر وقت وقت کردی به آنها برسی.
    و شتابان، تقریباً به حالت دو، برای رسیدن به اتوبوس از در سالن بیرون رفتی. می خواستم صدایت بزنم که برایم توضیح بیشتری بدهی: تو که می دانستی امشب جلسه هیئت مدیره دارم این کارها چه بود که به دستم می دادی؟ در حقیقت، اندیشه ام این بود که نگهت دارم تا سرویس برود و تو جا بمانی. نقشه جدی و بی سابقه ای کشیده بودم. فقط با این نقشه بود که می توانستم مرغ را به طرف دام بکشم. بر اثر این فکر که می گفتم همین حالا موفق خواهم شد قلبم آغاز به تپیدن کرده بود. نه اینکه بگوئی می خواستم نگاهت بکنم و توی دلم به طوری که فقط خودم بشنوم بگویم دوستت دارم. این تجربه بعد از چهار ماه دیگر کهنه شده بود. این تجربه چهار ماه بود روزها مایه درد و شب ها مایه بدبختی ام بود. نه، این تجربه را نمی خواستم یکبار دیگر تکرار کنم. می خواستم وقتی که دوباره توی اتاق می آمدی، قبل از آنکه پیش بیائی و جلو میز بایستی، قبل از آنکه از شعله چشمانم به طوفان درونم پی ببری و جا خالی کنی، برخیزم و با غافلگیری هر چه تمامتر دستهایم را دور گردنت حلقه کنم. بغلت بگیرم. سینه ام را به سینه ات بفشارم و لبهای داغ بسته ام را بر لبانت بگذارم. بله، با قدرت و حرارت هر چه تمامتر. و آنگاه هر چه مقاومت بکنی رهایت نکنم. با لبانم که روی لبانت فشرده شده بود آنقدر در حلقه بازوانم نگهت دارم که ناچار خود را تسلیم اراده من بکنی. همه خون به قلبت روی بیاورد. رنگ رخسارت مهتابی بشود. پوست صورتت از هیجان شدید و ضعف ناشی از آن، ته بنشیند. پلک هایت رویهم بیفتد و اعضای بدنت شل بشود. آری، این نقشه ای بود که برایت کشیده بودم. زیرا با همه آنکه تا آن زمان حوصله کرده بودم، همیشه این نکته را خوب می دانستم که اگر اشتها زیر دندان است، عشق زیر لب است. و برای دختر جوانی که عواطفش دست نخورده مانده است، اندیشه جز از راه احساس تحقق پذیر نیست.
    آقای فرزاد که همچنان در چنگال اهریمن بی خوابی دست و پا می زد، مانند شطرنج بازی که پس از شکست از حریف ناگهان توی خواب به یادش آمده باشد که اگر فلان مرحله اولیه بازی به جای حرکت فیل مثلاً اسب را بازی کرده یا فقط پیاده ای را به جلو رانده بود برد مسلم با او بود، تند برخاست و توی رختخوابش نشست. برخلاف آنچه که ممکن بود تصور کرد و کاملاً برخلاف انتظار خویش، احساس نمی کرد که بی خوابی خسته اش کرده باشد. بازوان را به جلو کش داد و سر را روی سینه خم کرد. چند دقیقه ای بی آنکه کوچکترین فکری داشته باشد در همین حال ماند. درست مثل این بود که استراحت کافی کرده است و اکنون می باید برای کارهای طلیعه روز، که چیزی به آغاز آن نمانده بود، آماده شود. کیف کارهای خود را از روی میز برداشت و پوشه ای را که خانم فلاحی به او داده بود بیرون آورد. با خود گفت:
    - برنامه غذائی ظهر کارگران- به او گفته بودم مطالعاتی در این زمینه بکند و اگر پیشنهادی بنظرش می رسد به من گزارش نماید. اگر گزارش او جزو این کارها باشد بهانه ای به دست می آورم و او را برای بحث و گفتگو به شام امشب در رستوران کنار استخر دعوت می کنم. از کجا معلوم که قبول نکند. باید حتماً این کار را بکنم.
    توی پوشه، یک دفتر صد برگ خشتی بود که جلد پلاستیک دانه دانه به رنگ مشکی داشت. آقای فرزاد به فکر فرو رفت. این حدس که دختر جوان احتمالاً برای او نامه ای نوشته و لای صفحات دفتر نهاده است یک لحظه سر تا پای وجودش را لرزاند. آن را گشود. از ابتدا تا به انتها، پشت و روی همه صفحات، با خودکار آبی از نوشته هائی که به خط خود او بود پر بود. ریز و دقیق و خوانا که سرکجهای کاف به شکل دال یا لام و حرف یای آخر به صورت شکسته نوشته شده بود. آیا او به انگیزه برخی افکار دخترانه و محض اینکه جدی بودن و مرتب بودن خود را در ایام تحصیل به رخ وی بکشد، یکی از جزوه های آن دورانش را برای وی نفرستاده بود؟ یک جزوه تاریخ طبیعی یا علوم که از مطالب سنگینی می کرد و هیچ نقش و تصویری جز همان نوشته های پیاپی و بدون هر نوع فصل بندی و عنوان، در آن به چشم نمی خورد؟
    دیگر جای شک و شبهه ای نبود که خانم فلاحی برای او نامه نوشته بود. آنهم یک چنین نامه پر برکت و گرانباری که هر چه بود کمتر از کتاب ارمیای نبی حکایت از روح بردبار و الهام شده نویسندۀ آن نمی کرد. اینطور آغاز شده بود:
    * * * * *
    «آقای مهندس، با آنکه از من خواسته اید شما را با نام اصلی تان همینطور ساده آقای فرزاد صدا بزنم، من که در کارخانه کارگر یا کارمندی بیش نیستم پایم را از گلیم خود فراتر نمی گذارم، اجازه می خواهم فقط در این یک مورد از دستور شما سرپیچی نمایم و مانند سایر کارگران و کارکنان، شما را آقای مهندس خطاب بکنم. آیا این فکر عاقلانه نیست که اگر روزی، مثلاً همین فردا صبح یا وقتی دیگر، من به خاطر یک قصور یا اهمال خارج از قوه پیش بینی یا هر علت دیگر، از نظر شما بیفتم، باز پس گرفتن عواطف برایم دردناک خواهد بود؟ باری، آقای مهندس، قبل از آنکه به اصل موضوع بپردازم از شما سپاسگزارم که وقت گرانبهای خود را صرف کردید و عصر پنجشنبه مرا با خواهر و برادر کوچکم به گردش بردید. بنفشه و بابک یقین بدانید تا عمر دارند این خاطره بزرگ را از یاد نخواهند برد. اما خود من، راستش را بگویم، با آنکه زاده و پرورده این شهرم، پس از نوزده یا بیست سال اولین بار بود که کارون را سیاحت می کردم، آن هم با قایق. فکرش را بکنید، آن بیشه های سرسبز و آرام که فاصله به فاصله سر از میان آب بیرون نموده بودند، آن پرندگان سرخوش و سبکبال که سینه آبها را جولانگاه خود کرده بودند، آن صفیر ملایم و دلنشینی که از حرکت نسیم بر روی موجها برمی خاست و بازی آرشه را بر روی سیمهای ویولن به یاد می آورد، و سرانجام آن محیط صفا بخشی که نیرو دهنده اش شخص شما بودید، اینهمه برای من موسیقی لطیفی بود که آدم در یک صبح بهاری میان خواب و بیداری می شنود و وجودش آکنده از یک لذت غیرقابل توصیف و خلسه آمیز بهشتی می شود. آقای مهندس، هرگز به کسانی برخورده اید که زندگی شان دفتری بوده است از درد و رنج مداوم؟ اینان وقتی که می خندند چنان صمیمانه در احساس خود غرق می شوند که بی اختیار اشک از چشمان فرو می ریزند. شادی اینان شادی حقیقی است، زیرا غمشان غم حقیقی بوده است. ولی آسمان روح آنها همیشه ابری از غم یا نگرانی و اضطراب هست که گاه پراکنده می شود و گاه ناگهان از چهار طرف در یک نقطه گرد می آید و توده انبوه و سیاهی تشکیل می دهد. زندگی اینان، حتی اگر به سعادتی برسند، شب دائمی بی ستاره ای است که غنودن در آن مساوی است با رنج خوابهای هراس انگیز، خوابهائی که لرزۀ وحشت آن ماهها از دل بیرون نخواهد رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 14 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/