صفحه 2 از 24 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 231

موضوع: رمان شهر آشوب- زندگینامه فروغ فرخزاد

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دوباره خواهر و برادر به جان هم افتادند فروغ در حال دویدن روی برفها سر خورد و امیر او را به زیر لگد گرفت توران که حالا به سختی حریفش می شد داد زد:
    - امیر جان کشتیش نزن مادر تو ببخش تو که بزرگتری
    فروغ از این فرصت استفاده کرد و فوراً وارد خانه شد و توران کوشید امیر را آرام کند: امیر جان بچه ست خواهر کوچکترته
    - این بچه ست این ده تای منو میبره لب چشمه تشنه بر می گردونه به قرآن می کشمش
    - - توی در و همسایه آبروم رفت زشته
    - حالا ببین کی گفتم بخدا پوستشو می کنم خیال کرده بابا نیست می تونه هر غلطی دلش بخواد بکنه؟
    - با زبون خوش بگو مادر این کارا چیه تو که پسر دانا و با شعوری هستی
    امیر به قوزپشت که سر تشت رخت نشسته بود اشاره کرد و با عصبانیت گفت:
    - همه فتنه ها زیر سر اونه . اون این نکبت رو شیرش کرد.
    - آخه تو با اون چکار داری مادر؟ اون که سرش به بدبختی های خودشه برو قربونت برم برو ناهارت رو بخور و یک چرت بخواب و بصور نیمه زیرش دست نوازش کشید و زمزمه کرد
    - برو مادر لااقل به فکر من باش میدونی که عصر مهمون غریبه داریم تو رو خدا آبرو ریزی نکنید.
    - امیر پرسید میان واسه پوران
    توران تائید کرد و امیر با حرص گفت:
    - این تحفه رو بدین بره هیکلش قد شتر شده هنوزم
    - هیس برو مادر
    - امیر با صدای بلند که فروغ هم بشنوه گفت: جلوی من آفتابی نشه ها وگرنه میدونم چیکارش کنم................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پوران همانطور که جای لگدهای امیر را روی بدن فروغ وارسی می کرد با دلسوزی گفت:
    - ببین تروخدا چیکار کرده....آخه چرا سر به سرش میذاری؟ تو که میدونی اون اخلاقش چطوریه
    - الهی دستش بشکنه کثافت حمال داشت قوزپشت رو می کشت
    پوران پرسید:
    باز رفته بودی پول تو جیبت رو بهش بدی؟
    فروغ با حالت تهاجمی گفت:
    - حالا بدو برو به مامان خبر چینی کن!
    پوران با اخمی آشکار گفت:
    - این چه طرز حرف زدنه ؟ آخه چررا واسه خودت دردسر درست میکنی ؟ تو اصلاً انگار نمی تونی آروم بشینی؟ فروغ گفت:
    - میدونی که اگه قوزی سیگار نکشه میمیره
    - تو هم اگه همین جور پیش بری ستو به باد میدی دیگه داری همه رو عاصی می کنی
    - توکه داری از دستم خلاص میشی
    صورت پوران گل انداخت و لبش با لبخند ضعیفی لرزید فروغ با شیطنت گفت:
    -امروز دامادم میاد؟
    نمیدونم دفعه ی قبل که فقط خواهر و مادرش اومدند
    فروغ با تعجب گفت: یعنی خودت هنوز ندیدیش؟
    - وقتی بابا تائیدش می کنه خیالم راحته
    - پس خودت چی؟ شاید ازش خوشت نیومد؟
    - گفتم که نظر من نظر مامان و باباست تازه خانواده اش هم بد به نظر نمیرسیدند
    - این به نظر من مسخره است آخه چرا بابا باید بجای ما تصمیم بگیره با کی ازدواج کنیم؟ منکه حالاحالاها میخوام درس بخونم.
    پوران در حال خارج شدن از اتاق گفت نمیای ناهار بخوری؟
    - مگه نمی بینی اون دراکولا دنبال بهونه می گرده بذار اون بخوره بره بعد من میام
    - باشه تو با گلور بخور فقط سریع که باید بعدش باه هم برین حموم.......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جلوی هنرستان کمال الملک پر بود از دخترها و پسرهای جوانی که دو به دو یا دسته دسته از مدرسه خارج می شدند. بعضی از آنها با هم شوخی می کردند و می خندیدند و بعضی گرد لبو فروش مقابل مدرسه حلقه زده بودند. لبو فروش با وسواس لبوهای داغ را میان کاغذهای باطله می گذاشت و با عجله به طرفشان می گرفت و بعد همانطور که پول دریافت می کرد با صدای بلند رهگذران را متوجه ی خودش می کرد. برف نرم نرمک می بارید و سرما مثل دستی سنگین و سرد بصورت عابرین سیلی می زد. سهراب همانطور که در پیاده روی پوشیده از برف کنار فروغ و دوستش فریده حرکت می کرد کتاب کم قطر و کوچکی را از کیفش بیرون کشید و به طرف فروغ گرفت فروغ پرسید:
    - این چیه ؟
    - گلچینی از شعرهای نادر نادرپور و فریدون مشیری و هوشنگ ابتهاج
    فروغ همانطور که با ولع کتاب را از نظر می گذراند پرسید:
    - خودت لازمش نداری؟
    - انگار تو بیشتر لازمش داری
    - فروغ خندید و گفت:
    - شعرهای سایه رو خیلی دوست دارم با ... اسمش یادم نیست.... گلچین گیلانی
    - سهراب گفت: لای یک کاغذ یک شعرم از خودم نوشتم وقتی خوندیش نظرت رو بهم بگو
    فروغ آهی بیصدا کشید و گفت:
    - منم یک چیزایی نوشته بودم ولی پدرم ترتیبشو داد زیاد با شعر و شاعری موافق نیس مجبورم از ترسش ده تا سوراخ قایمشون کنم... ولی بهت قول میدم کتابت را صحیح و سالم بهت برگردونم.
    سهراب که ذاتاً کم حرف و خجالتی بود خندید و سر به زیر انداخت فروغ پرسید:
    - میدونستی ما توی شعر گرایشهای مشترکی داریم؟ سهراب به نظر منکه تو آدم احساساتی و پر ذوقی هستی.
    فریده به شوخی گفت :
    - شما دو تا خوب بهم نون قرض میدیدها حواستون هست؟............



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فروغ خندید و گفت:
    - به این جثه ی ظریف و لاغرش نگاه نکن خیلی کارها ازش بر میاد.
    آنگاه هوا را با لذت به ریه کشید و خیلی ناگهانی گفت:
    - امروز نمیخوام از مدرسه مستقیم برم خونه بچه ها میاین بریم تو اون قهوه خونه و چایی بخورمی و یک کم گپ بزنیم؟
    فریده متعجب گفت: بریم قهوه خونه؟
    فروغ با بی خیالی خندید و همانطور که رو به دوستانش عقب عقب راه می رفت گفت:
    - بله چه اشکالی داری؟
    فریده به سهراب نگاه کرد او از خیلی جهات فروغ را تحسین و تائید می کرد با تردید گفت: اگه داداشم منو اونجا ببینه سرمو گوش تا گوش می بره
    فروغ دوباره خندید
    - ازش می ترسی؟
    - تو از برادرت نمی ترسی هر چند گفتی داره میره؟
    فروغ همانطور که عقب عقب حرکت می کرد به عابری حین عبور تنه زد و با خوشرویی معذرت خواست
    - میدونی خیلی دوتش دارم اما تا حالا بهش نگفتم ولی اعتراف می کنم گاهی وقتا شده که دلم می خواسته خرخره شو بجوم
    سهراب و فریده هر دو خندیدند فروغ پرسید:
    - میاین یا نه؟ رسیدیم ها؟
    سهراب گت: من حرفی ندارم می شینیم یک نقش هم می زنیم
    فریده با تردید گفت : فقط زود بر گریدم بچه ها
    لحظاتی بعد هر سه پشت یکی از میزهای ساده و چوبی چایخانه نشسته بودند وبا هم گرم صحبت بودند سهراب از جیبش تکه کاغذی بیرون کشید و با قلم و دوات روی ان مشغول نوشتن یکی دو بیت شعر شد فروغ با هیجان پرسید:
    - سهراب تو هنوز هم این بازی را انجام میدی؟
    - پاک معتاد شدم
    - منم همینطور هرجا یک تیکه کاغذ گیر میارم با جوهر روش شعر می نویسم بو بعد تاش می کنم و وقتی بازش می کنم خودمو می کشم که یک معنی جدید از شکلش بیرون بکشم..................



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فریده گفت:
    - منکه دفعه قبل نزدیک بود سرمو به باد بدم روی دستمال کاغذی نقش انداخته بودم و نمی دونستم فرشو به گند کشیدم مامانم داشت پس می افتاد
    بعد صدای مادرشو تقلید کرد و صدایش را ته گلو انداخت:
    - دختره خجالت نمیکشه واسه من جوهر بازی می کنه دخترای مردم میرن درس می خونند عقلشون رشد کنه این اون یه مثقال عقلم گم کرده
    سهراب و فروغ با صدای بلند خندیدند فروغ به سهراب گفت:
    - تای کاغذ را باز کن ببینیم چه خبره
    سهراب تای کاغذ را باز کرد و مقابل آنها روی میز گذاشت فروغ گفت:
    - چه شکل عجیبی چه نیتی کرده بودی سهراب؟
    فریده گفت: شکل گل و پروانه است
    فروغ گفت :
    - نه شبیه آتیشه خودت چی فکر می کنی؟
    سهراب گفت:
    - یک کم پیچیده است کلمه ها یک فرم خاصی پیدا کردند
    همین هنگام پیرمرد قهوه چی برای بردن استکانهای خالی چای جلو آمد و در حال برداشتن استکانها گفت:
    - نمالید به رو میزی لااله الا ا... ببین توروخدا چیکار می کنند!
    فروغ خندید و سهراب مودبانه گفت:
    - نترس پدرجان مواظبم
    - چی چی رو مواظبی؟ دستت جوهریه پاشین بابا پاشین تا منو از نون خوردن ننداختین پاشین برین سر درس و زندگیتون
    وقتی هر سه با اکراه و دلخوری از قهوه خانه خارج شدند فریده گفت:
    - چه پیرمرد عنقی کم مونده بود بیافته دنبالمون
    فروغ خندید و گفت: اما من نمی دونم چرا نمیتونم ازش حساب ببرم.................



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فریده به شوخی گفت:
    - تو از کی حساب میبری؟ فکر کنم فقط از بابات راستش رو بخوای منم از بابات می ترسم
    - اما باور کن چیزی تو دلش نیست شاید خودش فکر می کنه من ازش می ترسم ولی اینطور نیست من فقط نمیخوام ناراحتش کنم
    سهراب گفت: پدرت یک ارتشی منضبط و دقیقه
    فریده گفت
    - منکه تا حالا جرات نکردم تو چشماش نگاه کنم راستی فروغ پوران چی شد؟
    فروغ گفت:
    - همین چند وقته عروسیشه آخه پدرم دوس نداره دختر زیاد نشون کرده بمونه
    سر خیابونی که باید از هم جدا می شدند ایستادند فریده گفت:
    - با رفتن پوران خیلی تنها می شی
    - فروغ صادقانه گفت:
    - این مامانه که خیلی بیقراری می کنه
    خواست بگوید هر یک از ما به نوعی به تنها بودن در جمع عادت داریم اما حرفش را فرو داد فروغ همانطور که به تنهایی در امتداد خیابان پیش می رفت به از هم پاشیدن زود هنگام خانواده فکر می کرد . حرفهای ناگفته زیادی در دلش بود که اگر هم می خواست نمی توانست به زبان بیاورد. هر کسی از بیرون به خانواده ی آنها نگاه می کرد جمع آنها را جمع خوشبختی می دید به بچه هایی با ادب و آراسته و مطیع اما وقتی سر فرو می برد دلش بحال عروسک های کوکی بی نوا میسوخت بغض آشنایی گلوی فروغ را فشرد اما به زحمت پایینش داد . روی سرو شانه اش از برف که حالا شدید تر شده بود به سفیدی میزد اما توجهی نداشت.وقتی مردجوانی را دید که دختر خردسالش را که از پیاده روی خسته شده بود با محبت در آغوش گرفت فروغ ناخود آگاه همانجا ایستاد شرم داشت که از چنین احساساتی در آستانه ی چهارده سالگی با کسی سخن بگوید نمی فهمید چطور خودش و سایر بچه ها از ساده ترین عواطف لازمه ی سنشان از جانب پدر بی بهره بودند............


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    وقتی فروغ وارد خانه شد گلور با عجله خودش را به او رساند
    - فروغ فروغ
    - چیه ترسیدم
    - تا حالاکجا بودی بابا خیلی عصبانیه
    - بابا مگه اینجاست؟
    - آره سراغ تو را میگیره کلی هم به مامان غر زده
    - حالا کجاست:
    - تو اتاق مهمون خونه
    گلور بعد از دادن اخبار با عجله به خانه رفت و فروغ را بهمان حال تنها گذاشت به نظر قرعه امروز بنام او افتاده بود با قدمهای لرزانی از پله ها بالا رفت و وارد خانه شد.نوک انگشتان پاهایش از سرما گزگز می کرد و سرش از شدت اضطراب و هیجان رویارویی با پدر گیج می رفت اما اهمیتی نمی داد مادرش سراسیمه نزدش آمد
    - ذلیل مرده تا حالا کجا بودی؟
    - کار داشتم
    - آخه چرا بیخود و بی جهت جار و جنجال راه میندازی؟بابات یکساعته سراغت رو میگیره
    - چیکارم داره؟
    - یواشتر داشت میرفت سراغ ترو گرفت دید نیستی نشست تا بیایی الکی بهش گفتم رفتی کتاب از دوستت بگیری برو ازش معذرت خواهی کن
    - منکه کاری نکردم چرا باید معذرت بخوام؟
    - میگم عقب دردسر می گردی نگو نه؟
    صدای سرگرد پشت هر دوی آنها را لرزاند
    - اومد یا نه؟
    توران با صدای لرزانی گفت؟
    - بله آقا
    فروغ علیرغم میلش نزد پدرش رفت درست مثل قربانی بدبختی که با پاهای خودش به مسلح می رود سرگرد با همان ابهت و صلابت دیرین با ابروهای درهم گره خورده فرو رفته در لباس ارتش به مخده تکیه داده پای راستش را ستون کرده و دست راستش روی آن نمی مشت آویزان بود. ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فروغ با صدایی که گویی از ته چاه بر می خواست سلام داد و سیخ و صاف در برابرش ایستاد و سرگرد بی آنکه حتی نگاهش کند با لحنی لبریز از خشم و عتاب پرسید:
    - کدوم گوری بودی؟
    - ببخشیدش آقا قول میده تکرار نشه
    - دیگه تا کی تا کی میخوای روی غلطهاشون سرپوش بذاری؟
    - پدر جون مگه من چکار کردم؟
    - خفه شو دختره ی چش سفید ول شدی فکر کردی هر غلطی که بخوای میتونی بکنی؟
    - من جای بخصوصی نرفته بودم من دختر بدی نیستم
    سرگرد بی توجه به توران که می کوشید مانعش شود چنان سیلی محکمی به گوشش زد که کیف فروغ به زمین افتاد که البته از لگد سرگرد بی نصیب نماند.
    لال میشی یا خفه ات کنم
    فروغ خواست چیز دیگری بگوید اما نگاه اشکبار مادرش نگذاشت خم شد کیفش را برداشت و بعد همانطور که گونه ی چپش را ماساژ می داد با صورتی خیس از اشک به اتاقش رفت ولی از همنجا صدای عصبانی پدرش را می شنید
    - بی سرو پا عوض اینکه بره مدرسه فهم و شعورش بیشتر بشه گستاخ تر شده پاک پای آبروی من نشسته فکر کرده اینجا کاروانسراست که هر وقت میخواد ره و هر وقت میخواد بیاد . اینا دست پروده ی تواند زن.......
    فروغ به صورت پوران و گلور و مهران که در سکوت به هم چسبیده بودند خیره شد و از حالت نگاه آنها گریه اش شدت گرفت پوران به طرفش رفت و سرش را در آغوش گرفت دلش می خواست با صدای بلند گریه کند ولی نه او هیچیک نمی توانستند پوران جای قرمز سیلی را روی گونه ی چپش نوازش کردو و فروغ میان گریه لب به دندان گرفت خیال می کرد پدر بعد از رورها دوری رفتار بهتری خواهد داشت اما........
    گلوریا که پشت پنجره ایستاده بود خبر رفتن پدر را داد صدای لرزان توران برای خوردن ناهار سکوت خانه را درهم شکست. حکومت نظامی به آخر رسیده بود و بچه ها مثل زندانیانی آزاد از اتاقها بیرون می رفتند همه غیر از فروغ که ترجیح می داد به حال خودش باشد..........................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فروغ همانطور که خودش را در لباس نو مقابل آینه ی قدی برانداز می کرد از پوران پرسید
    - بهم میاد ؟ به نظر منکه خیلی قشنگه
    پوران با صدایی که از فرط بغض می لرزید تائیدکرد
    - خیلی قشنگه عین خودت
    فروغ به طرفش برگشت و با صدای بلندخندید
    - اینو دیگه دروغ نگو همه می دونند که تو خوشگلتر از منی خودت هم میدونی من چی دارم ؟ با این موهای مجعد و مات؟
    - خیلی هم خوشگلی صورت گردی داری که هیچکس نداره ابروهای کشیده ی قجری چشمهای درشتی که مردمک سیاه چشمات وسط سفیدیش جلب توجه می کنه اینم که از هیکلت ببین چه خوشگل شدی؟
    - پوران داری گریه می کنی؟
    پوران بلافاصله از او فاصله گرفت و همانطور که پشت به او داشت کوشید آرام باشد فروغ به طرفش رفت و در لباس مهمانی مقابلش ایستاد
    - چیه پوران ؟ از چی ناراحتی؟
    - دلم برای همتون تنگ میشه و فروغ را در آغوش گرفت مخصوصا واسه تو فروغ
    - منم همینطور زود به زود میام دیدنت میدونی که خیلی تنهام دلم میخواد این یکهفته آخر تموم نشه!
    پوران زمزمه کرد میترسم فروغ تو همیشه شجاعتر از من بودی.
    فروغ او را به خود فشرد و گفت:
    - در عوض تو هم از من آرامتر بودی نمی بینی همه چقدر دوستت دارند کاش من مثل تو بودم
    - تو باید همیشه خودت باشی فروغ خود خودت.
    - من همیشه بهت حسودیم می شد خیال می کردم تورا بیشتر از من دوست دارند
    - منم به تو حسودیم میشد فکر می کردم چرا شجاعت تورو ندارم و نمیتونم حرفم رو بزنم تومیدونستی شاید تنبیه بشی اما بازم حرفتو می زدی من همیشه توی دلم تحسینت کردم
    - تو نباید این روزها گریه کنی پوران باید بخندی ببین نگاه کن واسه عروسیت چه لباس قشنگی دوختم مثلا من خواهر عروسم باید شیک باشم مامان می گفت جنس پارچه اش عالیه....................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پوران صورتش را با دستمال پاک کرد و گفت:
    - خیلی بهت میاد فروغ اینو اون روز که اکرم خانوم داشت توی تنت اندازه می کرد گفتم
    - خیلی دوست دارم توی لباس عروسی ببینمت
    - یک قولی باید بهم بدی
    - چه قولی؟
    - بیشتر هوای مامانو داشته باش با رفتن من و امیر خیلی تنها میشه دیشب داشت توی تاریکی گریه می کرد
    فروغ با حالت بخصوص از میان دندانهای به هم فشرده گفت:
    - بابا نباید باعث ناراحتی مامان بشه اون چیزی نمیگه اما من خودم می فهمم مامان زجر می کشه پوران اما اعتراض نمیکنه به نظرت از بابا می ترسه؟
    - مامان ترسو نیست فروغ
    - من نمی فهمم چرا بابا باید اینجوری باشه؟اون فقط بلده فریاد بزنه دستور بده اخم و تخم کنه و اگه چیزی ناراحتش کنه دق دلیش رو با زدن ما خالی کنه
    - تو نباید درباره بابا همچین حرف بزنی.
    - چرا؟ مگه تو اینطور فکر نمیکنی ما حتی اجازه نداریم کیف و کتاب مدرسه مون رو خودمون انتخاب کنیم حق اظهار عقیده نداریم حق حرف زدن نداریم حالام که ما رو ول کرده و هر وقت دلش میخواد میاد دیدنمون
    - من فکر می کنم بابا تمام این کارها رو می کنه چون نگران آینده ی ماست و میخواد همه چی مرتب باشه
    - اینو جور دیگه هم می تونه به ما بگه وقتی به پدرهای دیگه نگاه میکنم می دونی دچار حالت عجیبی می شم می دونم نباید کسی رو با کسی مقایسه کنم ولی یک چیزی راه گلوم را می بنده و میخواد خفه ام کنه به نظرم اون پسرها رو بیشتر از ما دوست داره نمیبینی چطور به امیر میدون میده تا هر غلطی که دلش میخواد بکنه؟ امیر حالا حتی واسه مامانم گردن کلفتی می کنه انگار باورش شده که وقتی بابا نیست مرد خونه است انقدر دلم می خواست زورم بهش می رسید
    - آنقدر حرص نخور فروغ جون این فقط ما نیستیم که امیر بهمون زور میگه خیلی خواهرای دیگه هم هستند که.
    - چرا باید اینطوری باشه مگه ما توی کارای اون دخالت می کنیم
    - اونم داره میره فروغ جون و من از همین حالا دلم واسش تنگ شده ..................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 24 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/