صفحه 2 از 11 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 107

موضوع: سرمه | ناهيد سليمانخاني (منتظري) | تایپ

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    بلند شدم نشستم.گیج خواب بودم. پرسیدم: “امیر رو بیدارکردین؟”
    “نمی دونم کی رفت! طفلک صبحونه هم نخورد.”
    ‏مادر بزرگ که رفت دلم شور افتاد، اما جرات نکردم به خانه زنگ بزنم. بلند شدم أز پله ها پایین رفتم. یک فنجان چای برداشتم و به اتاق جلویی رفتم. روزم مثل مجلس ختم غم انگیز و آزاردهنده شروع شده بود. مادر بزرگ پرسید: “امروز نمی ری مدرسه؟”
    “حالش رو ندارم مادرجون.”
    ‏با صدای زنگ تلفن تکان خوردم. مادر بزرگ لنگان لنگان به سمت آن رفت وگوشی را برداشت، دلم مثل سیر و سرکه می جو شید. به لبهای مادر بزرگ نگاه می کردم و منتظر خبر بدی از جانب پدر و مادرم بودم که گفت: ““تویی امیر؟ چی شده مادر؟”
    ‏از نیمرخ چهره مادر بزرگ عصبی به نظر می رسید. پوست چروک خورده اش کم کم مهتابی شد. انگار آب دهانش خشک شده بودکه لبهایش باز ماند و چشمهایش از تعجب در شت تر شد. دم به دم سرفه می کرد که پریدم گوشی را از دستش گرفتم.
    ‏”امیر خبری شده؟”
    ‏”تونستی بخوابی عزیز دلم؟”
    “زنگ زدی همین رو بپرسی؟ راستش رو بگو چی شده، از خونه مون خبر داری؟”
    “نه... حالا چرا صدات می لرزه. فکر کردی من مفتشم که راه بیفتم برم در خونه تون پدر و مادر تو بازپرسی کنم.”
    ‏مادر بزرگ کف اتاق نزدیک میز تلفن نشسته بود و در حالی که داشت دانه های تسبیح مرواریدش را یکی یکی پایین سر می داد با نگاهی تیز رفتارم را زیر نظر داشت.
    ‏امیر پرسید: “مادرجون کجا ست؟”
    “کارش داری؟»
    ‏”خواستم ببینم اگه نزدیک تلفن نیست قربون صدقه ات برم. قربون انگشتای نرم و شفا بخشت.”
    مادر بزرگ داشت بربر نگاهم می کرد. لابد هزار فکر ناجور به سرش زده بودکه می دید یک شبه رابطه من و امیر دوستانه شده. از نگاههای مشکوکش خجالت کشیدم.
    ‏امیر گفت: “روپوشت رو تن کن، وسائلت رو بردار برو مدرسه. توکه نباید پاسوز اشتباهات بزرگ ترهات بشی، درسای عقب مونده تو بخون، اشکالی داشتی هم از خودم بپرس.”
    ‏بدون اراده خندیدم.گفت:”گفتم که هیچی از من نمی دونی. واجب شد یه بار دیگه با هم مفصل حرف بزنیم. برای اطلاع جنا بعالی باید به عرض برسونم که بنده حقیر ریاضی و فیزیک درس می دم.”
    ‏در حالی که از تعجب دهانم بازمانده بودگوشی راگذاشت. امیر کنجکاوی مرا چنان تحریک کرد که همان لحظه تصمیم گرفتم همه چیز را دررابطه با زندگی مرموزش کشف کنم.
    ‏مادر بزرگ به چهره بهت زده ام خیره شده بود. زیر لب گفت: “بگو چی شده که گذاشتن بیای شب پیشی من بمونی! منو باش که فکرکردم نادررفته مسافرت که چند وقت پیداش نیست.”
    ‏مدرسه رفتن برخلاف گزشته ها باری اضافه بودکه بردوشم سنگینی می کرد. اگر امیر سفارش نمی کرد امکان نداشت آن روز به دبیرستان بروم. زنگ خورده بودکه رسیدم، اما هنوز دبیرمان واردکلاس نشده بود. بچه ها داشتند ازسرو کول هم بالا می رفتندکه درمیان شلوغی کلای چشم شیوا روی صورتم خشک شد. آهیته گفت:”باز که دیرکردی!»
    ‏”خونه مادرجون بودم. آن قدر باصفا ست که به زور ازش دل کندم و اومدم مدرسه.”
    ‏چشمهای قهوه ای رنگش ریز شد و باکلاس کنایه آمیزگفت: “امیرم که اونجا بود!”
    “لابد می خوای بدونی چرا دیشب خونه مادرجون موندم... توکه از همه چی خبر داری، می دونی که میونه پدر و مادرم مدتها ست سثکرابه، چرا نمک به زخمم می پاشی!”
    ‏شیوا جلو آمد و بغلم کرد. بغضم تر کید. شیوا هم گریه کرد.
    ‏”سرمه، می خوام کمکت کنم. من آدم بی شعوری نیستم، بگو چی کار کنم که باورکنی دوستت دارم.”
    “می ترسم از هم جدا بشن.”
    “ اختلاف اونها که مال دیروز پریروز نیس. نکنه می خوای بگی نمی دونستی مدتها ممت با هم مشکل دارن؟!”
    ‏زنگ آخرکه خورد با عجله وسائلم را برداشتم و از مدرسه بیرون زدم. بیس از هرروز دیگر احتیاج به امیر داشتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    فصل سوم

    با اصرار امیر شروع به درس خواندن کردم، برای جبران کم کاری و عقب ماندگی چند ماه اخیر مجبور شدم شبها تا صبح بیدار بمانم و مطالعه کنم، اما تمرکز کافی نداشتم و به جای پنج دقیقه وقت برای یادگیری یک صفحه از کتاب، نیم ساعت وقتم هدر می رفت. سکوت ِ شک بر انگیز و ناگهانی پدر و مادرم بیش از مواقعی که جنگ و دعوا داشتند نگرانم میکرد. از رفتار سردشان مشخص بود هیچ مشکلی بینشان حل نشده و با کوچکترین بهانه ممکن بود دوباره با هم درگیر شوند. پدر کمتر از گذشته در خانه افتابی می شد. و مارد با شب دیر آمدن و حتا نزدیک صبح به خانه آمدنش کنار آمده بود. سارا خوشبخت ترین فرد خانواده بود که تحت هیچ شرایطی دست از شیطنت و بازیگشوشی بر نمیداشت. بیشتر ِ بدبختی ِمن از حساسیتم نسبت به جمع خانواده کوچکمان بود. از زمانی که امیر در قلبم جا باز کرد دوست داشتن و حساسیت نسبت به او هم بار اضافی بر مشکلاتم شد.

    از زمانی که پدربزرگ فوت کرد و عمو قادر از ایران رفت گردهما یی شب جمعه ها فراموشی شد. وقتی مادربزرگ که فکر می کرد بین پدر و مادرم صلح برقرار شده، به مادر تلفن زد و برای شب جمعه دعوتمان کرد حدس زدم مهمانی به مناسب أشتی کردن پدر و مادرم می باشد. مادر پرسید: همه هستن یا فقط ما دعوت داریم مالارجون؟ تو زحمت می افتین به خدا... می خو این بیام کمکتون؟
    ‏گوشی راکه گذاشت و خبر مهمانی را داد به فکر افتا دم بنجشنبه چه لباسی زیر روپوشم بپوشم که اگر به بهانه کمک کردن از راه مدرسه به خانه مادر بزرگ بروم امیر خوشش بیاید.
    ‏مادرگفت: تو فکری؟ چیزی شده؟
    - داشتم فکر می کردم مادرجون دست تنها از عهده اون همه کار برنمی آد. اگه اجازه بدین پنجشنبه از راه مدرسه می رم کمکش.
    ‏مادر رنگ به رنگ شد وگفت: بد عادت دی ها! اون بار دلیل داشت که گفتم برو.
    ‏- انگار شما باور نمی کنین من بزرگ شام! مامان داره هجده سالم می شه ها!
    ‏- خب که چی!؟ من به سن توکه بودم خان جون اجازه نمی داد یه قدم از سرکوچه مون دور بشم. دوره زمونه عوض شده، جو ونای امروز سرنترسی دارن و اهمیتی به رضایت بزرگ ترها نمی دن.
    - من از چیزای دیگه می ترسم. مامان هیچ می دونین این مدت که با پدر قهر بو دین چه به روزگار دختر تون اومده؟
    - ‏خیلی خب، بیشتر ا‏ز این زبون درازی نکن. حالا تاپنجشنبه. شاید خودمم با تو بیام، پیرزن بیچاره فکر کرده با یه مهمونی می تونه دل بچه هاشم به هم نزدیک کنه.
    ‏- سارا خودش سه چهار تا آدم لازم داره که مواظبش باشن! بدتر می ره توی دست و پای همه.
    ‏مادر هاج و واج نگاهم کرد وگفت: حواست به حرفها یی که بابات زد
    ‏باشه ها!
    ‏- کدوم حرفها؟
    ‏- منظورم این پسره، امیررو می گم. یه وقت نبینم باهاش گرم بگیری.
    از خجالت آب شدم، سرم را زیر اندا ختم و به اتاقم رفتم. سفارش مادر
    ‏باعث شد به فکر بیفتم برای مهمانی شب جمعه با چهره ای متفاوت در میان جمع حاضر شوم.
    ‏تا پنجشنبه دو سه روز وقت داشتم. می دانستم امیر بیشتر از من خوشحال است که فرصتی برای دیدار در خانه مادر بزرگ پیش آمده و مطمئن بودم با برنامه ریزی زود تر از دیگران به محل دیدار خواهد آمد. بنجشنبه صبح با حال و هوای عجیبی از خواب بیدار شدم. با آنکه شب قبل تا صبح درس خوانده بودم انرژی عجیبی در بندبند وجودم موج می زد.
    ‏آن روز رفتار شیوا در دبیرستان غافلگیرم کرد. انگار توجه امیر به من حسادتش را تحریک کرده بودکه مرتب کنجکاوی می کرد و می خواست ازکارها سردر بیاورد. لابد امیر کزک به دستش نداده بودکه می خواست از طریق من اطلاعات کسب کند. زنگ تفریح که از احوال پدر و مادرم و مناسبت مهمانی مادر بزرگ پرسید حواسم را جمع کردم وگفتم:مگه ‏مهمونی مناسبت خاصی می خواد؟!
    ‏زنگ مدرسه که خورد به او پیشنهاد کردم همراه من به خانه مادربزرگ بیاید، اما تا فهمید برای کمک می روم تنبلی کرد وگفت: من مثل تو نیستم که به فکر آخر سال نیستی. هزار تا درس عقب مونده دارم. شب می بینمت.
    ‏از خدا خواسته سوار تاکسی شدم و یکراست به خانه مادر بزرگ رفتم. کوچه قدیمی بی هیچ دلیل خاصی به من احساس امنیت می داد. شاید دلیل آن همه آرامش خیال در خاطرات دوران کودکی ام و رفتار محبت آمیز پدر بزرگ پنهان بودکه بی نهایت نوه هایش را دوست داشت.
    ‏درکه زدم اختر خانم در را بازکرد. او مستخدم پیر مادر بزرگ بودکه در گذشته هر پانزده روز می آمد خانه مادر بزرگ را نظافت می کرد. از مادر بزرگ مشن تر، اما قدرت بدنی اش از جوانهای بیست ساله هم بیشتر بود. مادر بزرگ می گفت بدبخت هر چی کار می کنه جیرینگی می بره می ریزه تو دست و بال پسرش که یه احترام خشک و خالی هم بهش نمی گذاره.
    ‏چشمهای ریز اختر خانم از مغز سر تا نوک پایم حرکت کرد و چنان خندیدکه کم مانده بود تارهای صوتی اش را هم ببینم.
    - ماشاءالله به قد و قو ارت، یهو استخوون ترکوندی ننه! قربون قد و با لات.
    - سلام اختر خانم،کم پیدایی، خسته نباشی.
    - چرا دم در وایسادی، بیا تو.
    ‏اختر خانم یکهو بندکوله پشتی ام را از سرشانه ام کشید.
    - بده .به من این وامونده رو. واه واه چقدرم سنگینه، قلوه سنگ توش گذاشتی ننه؟
    ‏تا از راهرو رد شدم مادر بزرگ لنگان لنگان به در آشپزخانه رسیده بود.
    - اومدی مادر، انگار ده ساله ندیدمت، بد عادتم کردی.
    ‏جلو رفتم و بوسیدمش.
    - همیشه زحمتام گردن شما می افته، شرمنده ام.»
    - ای مادر، آدم تا جو ونه بچه هاش مثه کفقر جلد هواکه تاریک می شه می آن آشیونه، همچی که مثه من پیر می شه و تنهایی دمار از روزگارش درمی آره، همه می رن سی خودشون و میشکی به داد آدم نمی رسه. نیگا به خودت نکن که باوفایی.
    ‏- اگه به من باشه دلم می خواد همیشه پیش شما باشم.
    ‏صدای جار وبرقی و تق و توقِ باز و بسته شدن در و پنجره ها خانه را پر کرده بود. مادر بزرگ روبه من کرد وکفت: حالاخوش خدمتیش گل کرده، نه که چند وقت غیبش زده بود. هی می گم امروز جارو پارو نکن، چاره اش نمی شه... لابد گرسنه هستی؟
    ‏- سیرم، تو مدرسه ساندویچ خوردم.
    ‏- پس برو روپوشت رو درآر و آویز ون کن به جا رختی که دم دست اختر نباشه، امروز هر چی گیرش اومده ریخته تو ماشین رخشوری.
    هر چه به عصر نزدیک می شدیم شوق دیدار امیر بی تاب ترم می کرد. بعد ازظهر، به بهانه استراحت به اتاق پدرم رفتم. از آخرین باری که با امیر در آن اتاق صحبت کرده بودم چیزی نمی گذشت. از خودم و احساسم متعجب بودم. ذره های وجودم امیر را در اتاق حس می کردم. وقتی به یاد تاولهاش پشتش افتا.م د‏لم ضعف رفت. بازی سرنوشت من و او را با یک احساس همدردی ساده به هم نزدیک تر کرده بود و حس می کردم پیوند عاطفی من و او از شبی که زخمهایش را پانسمان کردم عمیق تر شده است.
    هنوز هوا تاریک نشده بود که سر وکله عمه نیره و بچه های شیطانش، ایمان و افسانه، پیدا شد. صدای احوا لپرسی و روبوسی مادر بزرگ با عمه و بچه ها ورودی خانه را پر از شادی کرد. حدود یک ماه می شدکه عمه نیره را ندیده بودم. با آنکه بیشتر اوقات پشت پنجره بود و موقع مدرسه رفتن می شد با هم سلام و احوا لپرسی کنیم از خجالت اختلاف بین پدر و مادرم تظاهر می کردم نمی بینمش و سریع از جلوی خانه شان رد می شدم. هر چه مشکل پدر و مادرم بیشتر رو می شد رابطه من با عمه ها کمتر می شد. کار به جایی رسیده بود که ترجیح می دادم با هیچ کس رفت و آمد نکنم تا مجبور نباشم نیش و کنایه ها را تحمل کنم. تنها کسی که زبانش نیش نداشت و آزارم نمی داد مادر بزرگ بود و تنها کسی که از جان و دل دوستم داشت و به فکر آرامشم بود، امیر بود. ‏
    مادر بزرگ پرسید: اکبر آقاکجاست مادر؟
    ‏عمه نیره پاسخ داد: یه عالمه ورقه آورده بود خونه صحیح کنه. وقتی می اومدم نصفش هم تصحیح نشده بود. تا شب نشده خود شو می رسونه.
    ‏اکبر آقا استاد دانشگاه و از معدود مردان باسواد فامیل بود. با آن همه تحصیلات دانشگاهی و معلوماتش نه به دیگران فخر می فروخت و نه شعار می داد. جوانها را نصیحت نمی کرد و به قول مادر بزرگ آزارش به مورچه هم نمی رسید. او تنهاکسی بودکه امیر را به تیزهوشی و خلاقیت قبول داشت. هر موقع حرف امیر پیش می آمد چنان از او دفاع می کرد که همه چپ چپ نگاهش می کردند. در مقابل نگاههای ناباورا نه همه می گفت چیزی که توی مغز امیره هنوز به اندازه کافی پخته و جا افتاده نشده، درست مثل میوه که زمان لازم داره تا حسابی برسه. در آینده همه تون به وجود ‏چنین آدمی در خونواده افتخار می کفین!
    ‏از پله هاکه پایین آمدم وعمه نیره را دیدم، بغضم گرفت. انگار صد سال بود ندیده بودمش. چنان بغلم کرد و فشارم دادکه استخوانهای کتفم درد گرفت.گفت:بمیرم الهی که پوست استخوان شدی، خدا ازشون نگذره که زندگیتون رو چشم زدن.
    ‏سراغ کوله پشتی ام رفتم که اختر خانم در اتاق پدر بزرگ گذاشته بود. ایمان و افسانه ورجه وورجه کنان به دنبالم آمدند. و وقتی زیپ کیفم را باز کردم مهلت ندادند شکلات را از ته کیفم در بیاورم. چنان کیفم راکشیدند و دمر وکردندکه اختر خانم فریاد زد: وروجکا... همین الان اتاقو جارو کردم!
    ‏سر و صدای بچه ها با یک بسته شکلات قطع شد و هردو رفتندکنار اتاق نشستند. اختر خانم در حالی که از خستگی نفس نفس می زد سیم جار وبرقی را جمع کرد وگفت: خیر ببینی ننه، این جارو رو ببر بذار تو بستر. نفسم برید، اگه این بچه هان که تا شب همه جارو آشغال می ریزن. خوش به قدیما که یه مشت نخودچی کیشمیش جلوی بچه ها می ریختن، ‏نه پوست داشت و نه هسته.»
    ‏صدای پچ پچ عمه نیره و مادر بزرگ در اشپزخانه پیچیده بود. حس ناخوشایندی درگوشم زمزمه می کردکه دارند پشت سر ما حرف می زنند. برای آنکه مزاحم غیبت کردنشان نشوم پا ورچین از پله ها بالا رفتم و به اتاق پدر پناه بردم. تنهایی بهتر از بودن درکنار کسانی بودکه به جای همدردی آتش به دلم می زدند. ‏پشت میز پدرکه نشستم برای اولین باربه خودم اجازه کنجکاوی دادم و هوس کردم درکشو وکمد میز تحریر را بازکنم.کشو دست نخورده، پر ا‏ز پیامهای کوتاه و نشانی شرکتهای مختلف بودکه پدر برای کار به آنها مراجعه کرده بود. سر رسیدهای جلد چرمی چندین سالِ گذشته که از لای هرکدام بریده کاغذهایی بیرون زده بود. یکی از أنها را برداشتم و باز کردمش. عکس دوران نوجوانی مادرم از آن بیرون افتاد. عکس متعلق به دوران دبیرستان مادرم بود. جمله کوتاهی پشت آن نوشته شده بود.
    به تنهاعشقم، نادر، تقدیر می کنم.
    ‏اشکم جاری شد. فکر کردم اگر همه عشقها با چنین پایانی به دشمنی ختم شود تکلیف من و امیر چه خواهد شدکه تازه اول راهیم!
    ‏صدای زنگ در آمد، .بعد صدای عمه نازنین در راهرو بیچید. اولین چیزی که از مادر بزرگ پرسید این بود: - عروس و پسرت کجان مادر؟ خوب سایه شون سنگین شده صبر کردن همه بیان بعد تشریف فرما بشن؟
    ‏مادربزرگ جواب داد: بزار از راه برسی ونفست جا بیاد، بعد شروع کن به لیچار بافتن. بچه های توکجان؟
    ‏عمه نیره آهسته گفت: خواهر، بیا بریم اتاق جلویی، اینجا تو راهرو صدا می پیچه، سرمه بالاست. طفلک می شنوه غصه میخوره، شیوا و امیر نمی آن؟
    ‏- شیوا تو راهه، امیرم که خودت بیشر می شناسیش. رأیش نباشه از اتاقش درنمی آد. دعای بی وقتیش اون پشته بوم و اتآق بالاست. چطور بشه بره سراغ مجتبی!
    ‏از جواب عمه دلم به هول و ولا افتاد. صداها قاطی شد و دور شدند.
    ‏سردرگم بودم آیا امیر می آید یا تا آخر شب باید چشم به راه بمانم!
    ‏به سمت آینه رفتم و صورتم را آرایش کردم. پنجره را باز کرم. هوای خنک و دل غمگین من و شب تاریک بر قلب و روحم سنگینی میکرد.. تنها و بی کس. لب تخت پدر نشستم و داشتم به تیره بختی خودم فکر میکردم که شیوا آمد و به جمع غیبت کنندگان پیوست. ساعت نزدیک هشت بود ، تصمیم گرفتم شماره تلفن خانه عمه را بکیرم. گوشی راکه برداشتم ترس برم داشت. اگر از پایین کسی گوشی را برمی داشت آبرو برایم نمی ماند. اما طاقتم تمام شده بود.دل به دریا زدم « شماره راگرفتم. دو بار زنگ خورد. تا گوشی را برداشت. سلام که کر‏دم کمی مکث کرد، انگار باور ش نمیشد چنان کاری از من سر بزند. پرسید: - چی شده سر مه؟
    ‏به تته پته افتادم.
    - امیر...راستش من..چرا ساکتی؟
    خندید:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    - تا حالا صدات رو از توی تلفن نشنیده بودم ، خب...تعجب کردم.
    - امشب می آی خونه مادرجون؟
    سکوت کرد و من از خجالت خیس عرق شده بودم.گفتم: کاری ندارِ؟
    - صبر کن ،گوشی رو نذار.
    - من توی اتاق بابا هستم. می ترسم از پایین گوشی رو بردارن. سریع گوشی را گذاشتم.بدنم مثل کوره داغ شده بود و قلبم به شدت می تپید. در آن لحظه آنقدر به اواحتیاج داشتم که حتا به فکر واکنش پدرم هم نبودم.انگار همه مرده بودند و تنها من و او زنده بودیم. از احساسم وحشت کردم.
    یک ساعت نکشید که صدای به هم خوردن در آمد. با عجله رفتم لای ‏در را بازکردم. صدای امیرکه با مادر بزرگ بلند بلند حرف می زد همه را به راهروکشانده بود. در را أهسته بستم و برگشتم روی تخت دراز کشیدم. برخلاف یک ساعت پیش که با شوق و ذوق با او تماس گرفتم حالا دلم نمی خواست ببینمش. آن همه اشتیاق و نیاز به دیدار او یکهو از سرم پرید. صدای هیچ کس نمی آمد. انگار همه به اتاق جلویی رو به حیاط رفته بودند، اما چند دقیقه بعد صدای قدمهای سنگین امیرکه داشت به سمت راه پله ها می آمد در راهروی طبقه پایین پیچید و بلند بلند به مادر بزرگ گفت:
    - خودم برمیدارمش.امیر حرف می زد و از پله ها بالا می آمد...
    - ‏یه هفته است می خوام بیام کیف پولم روکه توی اتاق مامان جا گذاشتم بردارم، ولی وقت نمی کنم.
    ‏هیجان زده پشت در رفتم. توی سرم انگار ارکستر منفرنی شروع به نواختن موسیقی آرامی کرد. آرام گفت:
    - سرمه، بازکن منم.
    ‏او رهبر ارکستری بودکه با هماهنگی قلب و روحم را به تلاطم انداخته بود. آن همه دیداری که درگذشته داشتیم، چنان حسی را در وجودم زنده نکرده بود. خواستنی غریب و ناآشنا را تجربه می کردم و نمی دانستم علت آن همه سرسپردگی و نیاز با او بودن ازکجا سرچشمه گرفته. در راکه باز کردم متعجب نگاهم کرد و لبخند زد. وارد اتاق شد و در را ‏پشت سرش بست. به سمت پنجره رفت و من روی تخت نشستم ، از خجالت سرم را زیر انداخته بودم. برگشت و نگاهم کرد.
    - چقدر تغییر کردی، سرمه چه خبر شده! به خدا دل و روده ام آمد توی دهنم تا خودم رو رسوندم اینجا. چرا تلفن رو قطع کردی؟ چون به لب شدم.گفتم چی شده که نمی تونی پای تلفن بگی!

    ‏همان طور که سرم پایین بودگفتم: - نمی دونستم یه زنگ کرتاه این هملاه گرانت میکنه. آمد نزدیکتر، سرم را بالا آوردم و دیدم به چشمهایم عاشقانه نگاه میکند. من پشیمان شدم و نزدیک بود بغضم بترکد، گفتم: معذرت میخوام.

    کنارم نشست و گفت: با این وضعیت روحی دست ودلم به هیچ کاری نمیره،انگار افتادم توی یه باتلاق بزرگ...می ترسم تو رو هم بیچاره کنم.

    - منظورت چیه؟ نه به اون حرفهای شیرین و شعرهای سوزناک ، نه به این کناره گیری ناگهانیت. میدونی چند وقته ندیدمت؟ پس بگو فقط میخواستی منودرگیر کنی و خودت کنار بکشی.

    - این جوری فکر میکنی؟
    - رفتارت آزارم میده امیر. یادته شعار میدادی عشاقی یعنی همیشه بودن، نه اینکه یه موقع هوس کنی باشی و یه موقع حوصله نداشته باشی رو نشون بدی! این حرفها از دهن تو در اومد و حالا داره زیر همه شون می زنی.
    از گوشه چشمم تغییر رنگ صورتش را دیدم.وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش می لرزید: تو هیچ موقع نمیتونی احساس من رو نسبت به خودت درک کنی.ایراد از منه... تو راست میگی...عزیز دلم ، من باید خفه میشدم و هیچ حرفی به تو نمی زد.الان هم از حرفهایی که زدم پشیمون نیستم،فقط نگرانم..همین.
    بلند شد به سمت تلفن رفت. گوشی را برداشت و چند بار پشت سر هم گفت: گوشی رو بگذارین...میخوام شماره بگیرم.
    وقتی مطمئن شد از طبقه پایین به مکالمه گوش نمی دهند شماره گرفت.
    - سلام خانم اصلانی ،شکوهی هستم. متاسفانه کار مهمی برام پیش اومده، دیر بشه عینی نداره؟ میخواین بذاریم برای فردا...پس با دخترتون هماهنگ کنین و به من خبر بدین.
    منتظر جواب بود که برگشت و زیر چشمی نگاهم کرد.مثل برق گرفته ها به صورتش زل زده بودم و بدنم می لرزید. هرگز چنان حس حسادتی را تجربه نکرده بودم ،ان هم نسبت به دختر خانم اصلانی که نمیدانستم چند سال دارد و چه شکلی است. بدجوری آتش گرفته بودم.کنجکاوی هم آزارم میداد.
    امیر پس از سکوتی طولانی گفت: باشه، فردا تماس میگیرم، بعد می آم خدمتتون، و گوشی را گذاشت.
    نمیخواستم نگاهش کنم، چون می ترسدیم بی قراری ام را از عمق چشمانم بخواند، جلو آمد و بالای سرم ایستاد . با صدای آرامی گفت: امشب، زیباتر از همیشه می بینمت. داری با اعصاب امیر چی کار میکنی سرمه؟ به خدا داغونم کردی. حالا چرا تو سرتو بالا نمی آری؟ من که به قدر کافی بیچاره شدم، میخوام بیشتر نگات کنم و بدبخت تر بشم.
    سرم را بالا بردم: ورق برگشت؟ آنقدر از دستت عصبانی هستم که خدا میدونه.
    - برای چی؟ امیر بمیره و تو عصبانی نشی.
    - از ساده لوحی خودم کفری ام که اختیار دلم رو به دست تودادم.
    - من عاشق همین صداقت تو هستم. این که هرچی به ذهنت میآد بیان میکنی، خیلی قشنگه سرمه. پاکی تو آدم رو به یاد فرشته ها می اندازه.
    ‏صدای عمه از پایین پله ها به گوشم رسید. دستپاچه بلند شدم وگفتم: ای وای ، الآنه که مامانت بیاد بالا.
    ‏خونسرد نگاهم کرد وگفت: خب بیاد بالا! آسمون که به زمین دوخته ‏نمی شه، تو از چی می ترسی؟
    ‏عمه فریاد زد: کیفت رو پیدا کردی امیر؟ - ‏امیر لای در را بازکرد وگفت: دارم می گردم .
    ‏دوباره در را بست وگفت: امروز شمشیرت رو ازرو بستی عزیزم. امیر یه قلب داره که متعلق به توست. هرکار دلت می خواد با دل من بکن، امانگو از دوست داشتنم پشیمونی! خب، من اینجام چون تو خواستی بیام، دلم شور زد، چون تا حالا به من تلفن نزده بودی. به خاطر تو اومدم، چون از قومی که پایین نشستن و دارن غیبت می کنن خوشم نمی آد. چند روزه می خوام باهات حرف بزنم، جلوی خودم رو می گیرم نکنه حرفی از دهنم دربیاد و ناراحت بشی. همه زندگیم شده ملاحظه کاری. ملاحظه بابام، ملاحظه مادرم، ملاحظه داییم و ملاحظه مادرجون از همه مهم تره، چون قسم داده دیگه اسم تورو نیارم. خسته شدم از بس التماس کردم و تعهد دادم چنین و چنان می کنم و هیچ غلطی هم نکردم.
    ‏به سمت در رفت و من غرق در عوالم نگران کننده به کف اتاق خیره شدم.گفتم: برو دیگه، منتظر چی هستی؟
    ‏بدون لبخند و غریبانه خداحافظی کرد و رفت. دلم خون بود. از اینکه دل به مردی سپرده بودم که در دنیا یی از غرور غرق بود پشیمان بودم. با آنکه مرتب به من اظهار عشق می کرد در مواقعی که احتیاج به هم صحبتی با او داشتم حضور نداشت. وقتی نبود، دلتنگ بودم و وقتی بود، از لحظه رفتنش وحشت داشتم. هجوم احساسات تند جوانی و تمایل به سهیم بودن در عاشقانه ای که او می خواست مغزم را پاک فلج کرده بود. به نفعم بود همه چیز را فراموش کنم.
    ‏عمه ها داشتند پچ پچ می کردندکه وارد اتاق شدم. سلام کردم و لبخند زدم. عمه نازنین پبرسید: پس نادر و اعظم کجان؟ دیر نکردن؟
    ‏عمه نیره گفت: ‏چه خوشگل شدی سرمه، چی کار کردی عمه؟
    ‏مادر بزرگ از اشپزخانه صدا زد:‏سرمه بیا مادر، ضعف کردی... بیا یه لقمه غذا بخور.
    ‏شیوا روی صندلی اشپزخانه نشسته بود. به صورتم نگاه عجیبی کرد و گفت: تو اومدی کمک یا اینکه...
    ‏چشمم که به چشمش افتاد حرفش را قطع کرد. لبخند مشکوکی زد و گفت: ‏حسابی به خودت رسیدی!کیف امیر تو اتاق مامان پیدا شد یا تو اتاق دایی؟!
    ‏داشت قاه قاه می خندیدکه با بشقاب غذا از آشپزخانه بیرون آمدم. وارد اتاق که شدم عمه نیره گفت:آشپزی هیشکی به پای مادر نمی رسه. رامستی سرمه، تو با این همه سروصدا تونستی بخوابی عمه؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    عمه نازنین به صورتم زل زد وگفت: - صدای پایین بالا نمی ره، صدای بالا هم پایین نمی آد.
    ‏مادر بزرگ کنارم نشست و پرسید: - امیرکیفش رو پیدا کرد؟
    ‏عمه نازنین نوک زبانی گفت: شایدم اون بالا دنبال چیز دیگه ای می گشته!
    ‏مادر بزرگ حرف توی حرف آورد.گفت: برمی گرده یا رفت حاجی حاجی مکه.
    چشمم به بشقاب عذا، ولی اشتهایم کور شد. عمه نیره گفت: حالا این چه اومد و رفتی بود که ما ندیدمش! میتونست بگه مادرش کیفش رو پیدا کنه.
    مادربزرگ چند سرفه کرد و گفت: ببینمش میگم که پشتش صفحه گذاشتین. اینقدر بهش گیر ندین. این پسر رو شماها فراری دادین! همچی که اومد ودید دارین غیبت میکنین، در رفت.
    شیوا با سینی چای وارد اتاق شد و پرسید: کله کی رو بار گذاشتین؟ اگه از امیر حرف میزنین فقط دارین خودتون رو خسته میکنین. داداشم یه مرد منحصر به فرده. به هیشکی شبیه نیس جز خودش، به حرف هیچ کس هم اهمیت نمیده، جز یه نفر.
    عمه نیره گفت: فکر میکنم از شما حرف شنویی داره مادر، یه موقع تونستی نصیحتش کن. اکبر آقا میگه امیر نابغه است. هیچ موقع هم بی ربط حرف نزده که بگم عادتشه بی خودی از این و اون تعریف کنه.
    با حرفهای شیوا و نگاههای پر معنی عمه ها آشفته شدم. بشقابم را برداشتم و به آشپزخانه رفتم . احساس خفگی میکردم. فکر کردم چه خوب شد که امیر رفت و ندید چطور افراد خانواده رفتارش را زیر سوال میبرند. کمی بعد شیوا به آشپزخانه آمد و گفت: غذاتم که نخوردی، معلوم هست چته سرمه؟
    - من چیزیم نیست .تو چته که همه حرفاتو با گوشه کنایه می زنی؟
    - با هر کس باید مثل خودش رفتار کرد، ندیدی همه با اشاره حرف میزدن.
    ‏به صورتش خیره شدم وگفتم: ‏دنیای تو از دنیای من یک عالمه فاصله داره شیوا، خوش به حالت که منطقی هستی.
    بعد بلند شدم و از راهرو به سرعت رد شدم. پله های حیاط راکه پایین می رفتم صدای قدمهای شیوا را پشت سرم شنیدم. هر دو لب حوض نشستیم. شیوا آهسته گفت: امیرکه وارد خونه شد خندون بود و ا‏ز درکه بیرون می رفت برج زهر مار... سرمه تو می خوای همه چی رو از من پنهون کنی، اما من خیلی چیزا می دونم.
    ‏- چی می دونی؟ یه جوری حرف می زنی انگار من و امیر با هم سر و سری داریم.
    ‏برگشت به چشمهایم نگاه کرد.
    - ‏من خرم دیگه! امیر آدمی نیست که به خاطر کیف پولش راه بیفته بیاد اینجا و اون جوری از در بزنه بیرون.
    ‏با عصبانیت گفتم: خودت ببر و خود تم بدوز، اما این لباسی که می دوزی اندازه تن من نیست شیوا. پاتواز زندگی من بکش بیرون. دوستی ‏بی دوستی.»
    - بگو ترسیدی و راحتم کن. آخه خره، من که اعتراضی به رابطه شما دو تا ندارم، فقط لجم می گیره که تظاهر می کنی هیچ خبری نیست.
    - چرند نگو شیوا. سرمه سر راه نیفتاده که هرکی هرجور دلش خواست ازش حرف بزنه و راحت با دلش بازی کنه.
    - اِ‏؟ این جوریه؟ نمی دونستم داداشی با معرفتم هرکی شده!
    ‏- منظورم توهین به امیر نیست. ا‏ز شماها لجم می گیره که همیشه تو نخ دیگران هستین.
    ‏پس از نگاهی طولانی و حرفها یی که بی صدا با چشمهایمان رد و بدل کر دیم، شیوا بلند شد رفت. وارد اتاق که شد از پشت شیشه دیدمش. او هم به من نگاه می کرد. خیلی کلافه بودم. تا پیدا شدن ستاره ها لب حوض نشستم و به تلفن نابه جایی که به امیر زده بودم فکر میکردم. ‏اختر خانم لب ایوان امد و پرسید: ‏تو نی ای ننه!که چی تو این تاریکی لب حوض نشستی، یه وقت بی وقتی می شی ها!
    ‏بلند شدم و از پله ها بالا رفتم. وارد راهروکه شدم صدای زنگ درامد. آن همه سرو صدایی که ازگفتگوی عمه ها و اختر خانم و مادر بزرگ بپا شده بود یکهو قطع شد. عمه نازنین گفت: نادر همیشه دوتا زنگ میزنه.
    و با ورود پدرم در خانه سکوت برقرار شد. به چهارچوب در رسده بودم که پدر بعد از احوالپرسی با احتر خانم از راهرو گذشت و از کنارم رد شد.
    عمه ها تک تک جلو آمدند با او روبوسی کردند. عمه نازنین پرسدی: اعظم کو داداش؟
    شیوا دست دورگردن پدر انداخت و او را بوسید. اختر سینی چای را زمین گذاشت و بعد از شنیدن صدای زنگ فریاد زد: بچه ها، شلوغ نکنین، چه خبرتونه.
    اختر خانم دوباره رفت و در را باز کرد.داشت با مادر احوالپرسی میکرد که پدر از شیوا پرسید: درسها خوب پیش میره؟ باید مثل همیشه امسال هم شاگرد اول بشی دایی جان، من به تو افتخار میکنم و از الان روی صندلی دانشگاه می بینمت.
    دوباره سکوت شد. مادر از چهارچوب درتو آمد. تنها کسی که جلوی پایش بلند شد مادربزرگ بود عمه ها نیم خیز شدند و مادر گفت: تو رو خدا بلند نشین. جلو رفت و خم شد و هر دو رابوسید. مادربزرگ با صدای بلند گفت: سارا کجا رفتی مادر، بیا یه بوس به مادرجون بده بعد برو آتیش بسوزون.
    ‏مادر رو به مادر بزرک گفت: ببخشین که دیر اومدم. وظیفه من بود بیام کمکتون،اماسارا خودش هفت تاکنیز کمربسته می خواد. فکرکردم نیام تو دست و پاتون راحت ترین.
    ‏- اختر از سفیده صبح که اومد یه لنگه پاست تا حالا. نه که بگم واسه شماهاکاری کرده ها. این چند وقت که نبود زندگیم گند شده بود. یه روزه همه جا رو تمیز کرد. اتاقای بالاروگفتم یه روز دیگه بیاد تمیز کنه. کسی بالا نمی ره، یه سرمه می آدکه بچه خودش جمع و جور می کنه، امیرم که...
    ‏مادر بزرگ بقیه حرفش را قورت داد. شیوا حرف توی حرف آورد و گفت:زن دایی، چه عجب ما شما رو دیدیم!
    - من باید گله بکنم یا تو؟ خوبه که اندازه سرمه دوستت دارم و یه سر نمی آی بپرسی مردی یا زنده ای.
    ‏از همان لحظه ای که نام امیر از دهان مادر بزرگ بیرون آمد، رنگ پدر مثل گچ سفید شد و نگاهش که غضبناک تر از همیشه بود روی صورتم خشکید. تا لحظه ای که سفره را پهن کردند لام تا کام حرف نزد. مادر و پدر با فاصله از هم نشسته بودند و تاکسی با آن دو حرف نمی زد جواب نمی دادند.
    ‏آن شب همه می دانستند أشتی پدر و مادرم ظاهریست و من در طول شب نگران لحظه ای بودم که پدر درباره امیر حرفی بزند و با آن همه تهدیدی که کرده بفهمد من و او در خانه مادر بزرگ با هم ملاقات می کنیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    فصل چهارم

    گریه های شبانه مادر تمرکزم رابه هم ریخت بود. از روز مهمانی مادر بزرگ و ملاقات کوتاهی که با امیر داشتم لحظه ای از یاد او غافل نشدم. نگاههای مرموز شیوا در دبیرستان بدجوری آزارم می داد. پنجره اتاق امیر بسته بود و بی خبری از او پاک گیجم کرده بود. کم کم داشتم باور می کردم که او موجودی غیرقابل اعتماد است و پشیمان بودم که با ساده لوحی احساس قلبی ام را به او بروز داده بودم. جنگ سرد شبانه پدر و مادرم ادامه داشت و به تنها چیزی که اهمیت داده نمی شد امتحانات آخر سال من بود. از نیمه های شب کتاب و پلی کپیهایم راکف اتاق پخش می کردم و تا سپیده سحر فقط وقت تلف می کردم. آفتاب که می زد خرت و پرتهای کف اتاق را زیر تخت هل می دادم و حرص می خوردم چرا یک شب دیگر از شبهای سرنوشت ساز به هدر رفته بود.

    ‏سارا هم از بی توجهی مادر به تنگ آمده بود و دائم بهانه جویی می کرد. از وقتی بیدار می شد نق می زد تا آخر شب. نیمه های شب با جیغ و داد از ‏خواب می برید و تا صبح زار می زد. تنها فریاد رس او من بودم که اگر لجبازی نمی کرد و رضایت می داد توی اتاقش بخوابم قصه کوتاهی سر هم می کردم تا دوباره بخوابد.
    ‏درگیر و دار امتحانات آخر سال و نیمه شبهایی که به قصد درس خواندن بیدار می ماندم یکی دو بار تلفن زنگ می زد. از ترس اینکه مادر از خواب بیرد سریع گوشی را برمی داشتم و بی اختیار به پنجره تاریک اتاق روبه رو خیره می شدم. کسی جواب نمی داد و کوتی را می گذاشتم. این بازی کم و بیش مر تب تکرار میشد. با آنکه تصمیم گرفته بودم فراموشش کنم دلم می خواست او پشت خط باشد.
    شب امتحان ریاضی قهوه غلیظی نوشیدم وکتابها و پلی کپیهای ریاضی راکف اتاق چیدم. آن شب هوا خنک تر از شبهای دیگر و آسمان پر از ستاره بود. نسیم که از پنجره تو می زد هر دلباخته ای را عاشق تر می کرد. در میان تمرینها غرق بودم که تلفن زنگ زد. فکرکردم اگر یک بار دیگر زنک بزند همه اهل خانه زا برا می شوند.گوشی را برداشتم و بدون آنکه حرف بزنم به در اتاقم خیره شدم. خواستم گوشی را بگذارم که صدای امیر را شنیدم.
    - بیداری سرمه؟
    ‏بلند شدم به پنجره اتاقش نگاه کردم. تاریک بود. پرسیدم:
    - ازکجا زنگ می زنی؟
    - خونه نیستم. شیواگفت فردا امتحان ریاضی دارین... می دونستم امشب بیدار می مونی. زنگ زدم بپرسم مشکلی نداری؟
    - امیر، خواهش می کنم سر به سرم نزار. شب به خیر.
    ‏گوشی راگذاشتم. تنم خیس عرق بود. در همان چند لحظه کلی گله و ‏شکایت به مغزم خطور کرد. به خاطر لجبازی با او و شیوا که تصور می کردند بدون کمک آنها نمی توانم درس بخوانم تا صبح بیدار ماندم و تمرین حل کردم. نزدیک صبح چرت کوتاهی زدم و سر جلسه سرحال تر از همیثسه حاضر شدم. شیوا طبق معمول با لبخند به بچه ها و نگاه مغرورانه همیشگی اش، اولین نفری بود که از جلسه امتحان بیرون رفت. موقع بازگشت به خانه باز هم به یاد امیر و تلفن کوتاه شب گذشته افتا دم. در خانه عمه ها بسته بود. ازکنار دیوار به سمت خانه می رفتم که صدای امیر را از پشت سرم شنیدم. سلام کرد و پرسید: امتحانت رو خوب دادی؟
    برگشتم. آن قدر خونسرد و بی خیال بودکه عصبانی شدم.
    ‏نزدیک تر شد و دستش را دراز کرد.
    - ورقه رو از شیوا گرفتم. چرکنویست رو بده ببینم چی کار کردی.
    ‏- ممنون، راضی به زحمت تو نیستم.
    ‏همان طور که به چشمهایم نگاه می کرد زیپ کیفم را بازکرد.
    - ادا در نیار، بدش به من.
    ‏آرام محتویات کیفم را بیرون آورد و لابلای کتابها راگشت. من مات به او نگاه کردم، مثل همیشه که در مقابل او و حرفها یی که می زد وکارهایی که انجام می داد واکنشی نشان نمی دادم. چند بار پرسید: مطمئنی دور ننداختیش؟
    - تو از جون من چی می خوای؟
    ‏- تو په چیزیت هست که نمی خوای به من بگی. پس حرفها یی که شنیدم درسته!
    - چه حرفها بی؟ معلوم هست چی می گی؟
    ‏به چپ و راستش نگاه کرد و أهسته گفت: منو باش که این همه دلتنگت بودم و دنبال فرصت بودم ببینمت. بیا، اینم از بخت سیاه من!
    کتاب و دفتر هایم را با عصبانیت داخل کیفم گذاشت و زیپش را بست.
    - فکرکن امروز هم منو ندیدی.
    ‏بدون خداحافظی رفت. تا چند لحظه وسط کوچه خشکم زد. در خانه شان که به هم خورد به خودم آمدم. حالم خیلی بد بود. از بی خوابی داشت از حال می رفتم. وارد خانه که شدم مادر از اشپزخانه صدا زد:
    - اومدی سرمه... ناهار حاضره.
    ‏وارد اتاقم شدم و در را از تو بستم. بدون عوض کردن لباس روی تخت ولو شدم. از دست امیر دلخور بودم، اما وقتی دیدمش احساس کردم چقدر دلتنگش بودم. ضبط صوت را روشن و مدایش را زیاد کردم که مادر صدای گریه هایم را نشنود. صدای زنگ تلفن آمد. می دانستم مادر گوشی را برنمی دارد. امیر بود. هربار تصمیم می گرفتم به او فکر نکنم وارد قلبم می شد و وقتی به سمتش می رفتم بی رحمانه از من می مریخت. احساس تند وسرکش خواستن او هیجان عجیب و غریب و خطرناکی بودکه کم کم داشتم به آن معتاد می شدم.گرم تر از همیشه شروع به صحبت کرد.
    ‏- معذرت می خوام که عصبانی شدم... باهات خداحافظی نکردم که بقیه حرفام رو تلفنی بگم. هیچ وقت دلم نمی خواد با تو خداحافظی کنم. وقتی سلام هست چرا آدم بگه خداحافظ! سرمه، حرف زدن با تلفن خیلی راحت تره. وقتی به چشمات نگاه می کنم قاطی می کنم. جالبه که همه می گن من بی خیالم اما... بعدهاگه منو بهتر بشناسی متوجه می شی اون طور که می گن نیستم. چرا حرف نمی زنی تا صدای قشنگ روبشنوم؟ ها؟ یه ‏چیزی
    - امیر، مامان هست.
    ‏- تا حرفا مو نزنم آروم نمی شم... سرمه آدم رو به یاد سیاهی می اندازه، سیاهی و تاریکی، تاریکی شب... تو منحصر به فردی عزیزم، حتا زلال اشکا تم باشکوهن... دیو ونه شدم نه؟ چرت و بپرتهایی که می گم آز ارت می ده؟
    ‏دلم لرزش خفیفی داشت. چشمهایم را بستم و حس عاشق بودن را با تمام وجودم لمس کردم. با خودم گفتم اگر این واژه ها دروغ باشند هم در این لحظه های سرد تنهایی دل بیمارم را شفا می دهند. کلمه های شیرین او سرچشمه ای از عشق و محبت مخفی در قعر وجودش بودکه مثل همیشه جسورانه از لبهایش جاری می شد و مهربا نانه روی تاو لهای دل زخمی من مرهم می گذاشت. اشکم درآمد. جلوی گوشی راگرفتم که صدایم را نشنود و نفهمد تا چه حد غمگینم. صدای او مثل خون دررگهایم جاری شد.
    ‏ماسر وابر تو فرو فکنده 1 ‏م، تاثت من شوی 1 ‏ز تو تاا وج تو، زندگی من کترده است
    سایه را بر تو فرو فکنده ام، تا بُت من شوی
    از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.
    از من تا من، تو گسترده ای
    با تو برخوردم ، به راز پرستش پیوستم
    از تو به راه افتادم، به جلوه رنج رسیدم
    و با این همه ای شفاف
    مرا راهی از تو به در نیست
    زمین باران را صدا می زند، من تو را.



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    - خواهش می کنم با احساسات من بازی نکن.
    - من سگِ کی باشم که با احساس پاک و لطیف تو هم بازی بشم.
    ‏به سختی بغضم را فرو دادم.
    - حالم خوب نیست. خسته ام امیر، حرفات رو بذار برای یه وقت دیگه.»
    ‏- حالا دیگه غیرممکنه گوشی رو بذارم. باید بگی چته. اگه از برخورد امروزم ناراحتی بگو تا ازت معذرت بخوام. باورکن نمی خواستم ناراحتت کنم.
    - خب، فراموش می کنم.
    - منو؟ نه ، این عادلانه نیست.
    ‏- تورو خدا بس کن. من اسباب بازی نیستم که هرموقع رأیت بود بیای سراغم و وقتی خسته شدی پرتم کنی تو سطل آشغال.
    - داری محکومم می کنی؟ می دونم مجرمم سنگینه، اما اگه قاضی حضرت عشق باشه سرم بالای دار نمی ره.
    - دست از سرم بردار. من نه معنی حرفا تو می فهمم و نه ازکارات سر در می آورم.
    ‏گوشی راگذاشتم و یادم آمد اولین بار نیست که رفتارش سردرگمم می کند. او از زندگی فقط بازی عشق ورزیدن را بلد بود و من تاسف می خوردم که دل به دیوانگیهای او سپرده بودم.
    ‏باگریه به خواب عمیقی فرو رفتم. عصر با صدای مادرکه بلند بلند از آرایشگرشوقت می گرفت از خواب پریدم. تلفنش که تمام شد فریاد زد: سرمه، تنگ غروبه، نمی خوای پاشی؟ سارا عصر ونه نخورده،گرسنه بشه لجبازی می کنه. من می رم آرایشگاه، بعد یه سرم می رم پیش مرجان، شش ماه پیش یه لباس سفارش دادم برای عیدکه با مرافعه بابات و گرفت و گیر مون عید مون هم از بین رفت، حتا وقت نکردم برم پرو.
    سارا با عروسک بزرگش که یک سر وگردن ا‏ز خودش بلناتر بود از در اتاقش بیرون آمد. تا مادر را لباس پوشیده دید، جیغ و داد راه اند اخت. - منم می آم، منم می آم...
    ‏با آنکه از خستگی داشتم وا می رفتم، بغلش کردم و به آشپزخانه رختم سرگرم کردن اوکار سختی نبود، با یک قصه کوتاه ساعتها به فکر فرو می رفت و فوری عروسکش شخصیت اصلی داستانش می شد.
    ‏آخرشب، نه پدر آمد و نه از مادر خبری بود. سارا خوا بید. دلم شور مادر را می زد. دیر آمدن پدر و یا نیامدنش به خانه عادی شده بود، اما به یاد نمی آوردم مادر من و سارا را ‏تا آن موقع شب در خانه تنهاگذاشت باشد. همیشه هر جا بود تاریک نشده به خانه برمی گشت.
    ‏نیمه شب صدای پای او را از بیرون شنیدم. داشت از در راهرو تو می آمد که بلند شدم از لای در فگاهش کردم. انکارگریه کرده بود. اول به اتاق سارا سرک کشید، بعد تا چشمش به من افتاد با لکنت پرسید: ‏هنوز بیداری؟
    - دلم شور می زد.
    - برو بخواب، بی خود دلواپس شدی... من که بچه نیستم! و به اتاقش رفت.
    ‏تا نزدیک صبح خوابم نبرد. تاریک و روشن صدای پای مادررا شنیدم، اما آن قدر خسته بودم که نای تکان خوردن نداشتم. تازه چرتم برده بودکه ازگریه سارا ‏بلند شدم. صدا زدم:لاسارا، بیا اینجا ببینم مگه مامان نیست؟
    سارا از لای در اتاقم تو آمد.
    - ‏مامان خوابه.
    ‏دلم شور افتاد، بلند شدم رفتم از لای در اتاق نگاه کردم. دیدم مادر ‏خوابیده و لیوان آب و مقدا ری قرص روی میز کوچک کنار تختش ریخته. سارا پشت سرم بود و یکریز نق می زد. بغلش کردم. در را آهسته بستم و به اشپزخانه رفتم. با هزار ترفند راضی شد به خانه مادر بزرگ بیاید. برای مادر نامه نوشتم و روی در اتاق چسباندم.
    ‏از درکه بیرون می آمدم امیر از پنجره اتاقش سرک کشید. تا در را بستم و برگشتم مقابلم ایستاده بود.
    ‏سارا توی بغلم خودش را به خواب زده بود. امیر پرسید: می بریش مدرسه؟ مگه مامان نیست؟
    بعد هم تا سرکوچه دنبالم آمد.
    - بدش به من، سنگینه خدا نکرده کمرت درد می گیره. راستی امروز چی دارین؟
    - کلاس رفع اشکال، چطور؟
    ‏- فکر نمی کنم به زنگ اول برسی، خودم اشکا لات رو برطرف می کنم.
    سر خیابان ایستاده بودیم که نگاهمان به هم گره خورد. امیر گفت: بریم ‏خونه مادر جون
    ‏- ترجیح می دم برم مدرسه .
    ‏انگار نفسش تنگ شده بود. صورتش سرخ شد وگفت: دنبالت تا دم مدرسه می آم. سارا رو هم خودم می برم می گذارم خونه مادرجون، براش خوراکی هم می خرم، دلت شور نزنه.
    ‏وقتی سکوت کرد دلم به هول و ولای عجیبی افتاد. نزدیک خیابان اصلی بودیم. ایستا دم و لحظه ای به صورتش نگاه کردم، لبخند تلخی زد و گفت: منم بیکار نیستم.
    ‏- خیله خب، حالا می گی چی کار کنیم؟ - هرکاری دوست داری همون کار بهترین کاره.
    - پس، می ریم خونه مادرجون. امیر، فکر می کنم این قضیه خیلی کش پیدا کرده.
    ‏سوار تاکسی که شدیم پرسید: کدوم قضیه؟ روشن تر حرف بزن.
    - تو داری افسرده ام می کنی. از زندگی سیر بودم، با این کارای تو بدبخت تر شدم.
    ‏تا بناگوشش سرخ شد. به راننده که داشت از آینه نگاهمان می کرد خیره شد و أهسته گفت: بهتره سکوت کنی، هر حرفی رو هر جایی نمی زنن.
    کلافه بودم و دلم می خواست همان روز تکلیفم روشن می شد. امیر با چهره ای غمزده تا دم در خانه مادر بزرگ هیچ حرفی نزد.
    ‏وقتی در زدیم مادر بزرگ از دیدنمان وحشت کرد. پرسید:شماها اینجا چی کار می کنین؟
    ‏امیر به سرعت داخل شد.
    - بچه داره از دستم می افته.
    ‏تا سارا را در اتاق پدر بزرگ خوا باند و برگشت، مادر بزرگ وسط راهرو ایستاده بود و هاج و واج نگاهش می کرد. آن قدر خسته بودم که توان ایستادن نداشتم.کنار در اتاق وارفتم وکوله ام از دستم افتاد، امیر پرسید: چاییت حاضره یا برم دم کنم مادرجون؟
    ‏مادر بزرگ نگران بود. به اتاق پدر بزرگ نگاه کرد و پرسید: روشو اندختی؟
    - تو این گرما روشو بنذازم که می پزه! حواست پرته یا هنوز خوابی مادرجون؟
    ‏- تو کوک شماهام، مگه حواس برای آدم می ذارین؟
    ‏امیر به مادر بزرگ نزدیک شد. موهایش را بوسید وگفت: هیچ اتفاقی ‏نیفتاده. فقط من و سرمه صبحانه نخوردیم. شما خوردی؟
    ‏مادر بزرگ که به آشپزخانه رفت، امیر آهسته گفت:بهش چی بگیم؟
    سرم را به چهارچوب در چسباندم. چشمهایم از خستگی باز نمی شد. گفتم: - من بلد نیستم دروغ بگم، پیشنهاد تو بود بیاییم اینجا. خودت هر چی می خوای بگو.
    ‏- حالا صلاح نیست چیزی بهش بگیم.
    ‏مادر بزرگ با سینی چای و نان و پنیر برگشت. امیر بلند شد، سینی را از دستش گرفت و گفت: صدا می کردی بیام سینی رو از دستت بگیرم. چقدرم سنگینه!
    ‏- پدر صلواتی، فکرکردی نفهمیدم فرستا دیم دنبال نخود سیاه؟
    ‏امیر قاه قاه خندید. .
    - مادرجون، امیرو نشناختی؟ من از هیشکی نمی ترسم، به خصوص از شماکه دلتون به نازکی دل پروانه است و تا حالا ازگل بالاتر به من نگفتین.
    ‏- آره، یه کله شقی درجه یکی. کله ات بو قورمه سبزی نمی داد دختر ‏داییت رو نمی دزدیدی.
    ‏- دلم پیشش گرو ست. ازش جدا بشم که می میرم!
    - بشین صبحانه ات رو بخور و بگو ببینم قضیه چیه.
    ‏مادر بزرگ فنجانی چای دستم داد و گفت: بلد بودم صد اشو ضبط می کردم نشون بابا و ننه اش می دادم که می گن این پسره سال تا سال حرف نمی زنه.
    ‏نگاه امیر روی صورت من و مادر بزرگ جا به جا می شد. برای عوض کردن موضوع گفتم: امروز مامان کار داشت، سارا رو آوردم بذارم پیش شما که برم مدرسه.
    - خب، امیر تو اینجا چی کار می کنی؟ بابا ننه هاتون می دونن شماها اینجایین؟
    ‏امیر می خوا سمت جواب بدهد که مادر بزرگ گفت: ‏توکه هیچی،کی اجازه گرفتی که دفعه دومت باشه؟
    ‏گفتم: مادرجون ببخشین، من دلم نمی خواد مزاحم شما باشم، ولی مجبور شدم سارا روبیارم، الانم که زنگمون خورده .
    ‏مادر بزرگ بلند شد سینی را برداشت و پرسید: هردو تون ناهار می مونین؟
    ‏امیر سینی را ‏از دستش گرفت.
    - ‏بده به من مادر، راضی به زحمت شما نیستیم، اگه موندنی شدیم ساندویچ مهمون من.
    ‏چهره مادر بزرگ درهم رفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    -‏خبه خبه، ساندویج هم شد غذا! از گلو تون پایین نرفته رودل می کنین. خودم واسه تون قیمه پلو می پزم.
    ‏مادر بزرگ و امیر به آشپزخانه رفتند.کمی بعد امیر برگشت و به دیوار تکیه داد. دستهایش در جیبهایش و گردنش راکج کرد.
    - هنوز با من قهری؟ دلخوریت از چیه؟ تو تاکسی نشد بیرسم. از اون موقع دارم به حرفات فکر می کنم. سرمه، دوست دارم هر چی توی دلته بریزی بیرون که بفهمم از چی ناراحتی. به خدا نمی خوام سر سوزنی ناراحتت کنم.
    ‏- چوب که نیستم. به خدا دارم از دستت دیو ونه می شم، یعنی من باید ازت بخوام جایی می ری قبلش بهم بگی!کارای عجیب و غریبت آزارم می ده. به خدا فکرشم نمی کردم این طوری دلتنگت بشم.
    ‏نفس عمیقی کشید وگفت: ‏معذرت می خوام... حق با توست. آخه ‏فکرشم نمی کردم دلواپسم بشی... یعنی امتحان بدی هم نبود. و ناباورا نه نگاهم کرد.
    ‏- پس همه اش نقشه بود! می خواستی منو امتحان کنی.
    ‏جلوتر آمد.
    - نه، سوء تفاهم نشه. من با هیشکی خرده حساب ندارم، با تو که هیچی! چرا فکر کردی به عمد تنهات گذاشتم! یهو بگو شکنجه گرم دیگه. من خواستم خودمو امتحان کنم، نه تو رو.
    ‏در حالی که از ناراحتی می لرزیدم اشکم جاری شد وگفتم: این رسم مردونگیه؟ اول منو درگیر کردی، بعد به فکر افتادی خود تو امتحان کنی؟
    با کلافکی گفت: ا‏ی وای، چرا هر حرفی می زنم بد برداشت می کنی! بابا حساب دو دو تا چهار تاست. اون همه این ور اون ور می رفتم یک بار هم اعترافی نکردی. حالا این بار چه اتفاقی افتاده که عزیز شدم!»
    ‏- تو فقط می خواستی حواس منو از زندگی زهرماریم پرت کنی و بری پی کارت!
    ‏از سر طاقچه یک برک دستمال کاغذی آورد و مقابلم نشست. دستمال را گرفتم و با آن صورتم را پوشاندم. عصبانی بود، اما آهسته حرف می زد.
    - نمی دونم از کجا این حرفا رو آوردی، فقط یک کلمه می گم... غلطه، همه اش غلطه، فکر می کردم این مدت منو شناختی... می خوای چی کارکنم که باورکنی دوستت دارم... بگو.
    ‏نگاهش پر از صداقت بود و من بی قرار تر از همیشه.
    - دیگه نمی تونی بی خیال هر موقع اراده کنی راتو بکشی بری. می فهمی چی می گم؟ لجم گرفته که نسبت به وظایفت خونسردی.
    ‏- فکر می کنی برای چی دارم مثل سگ جون می کنم. می خوام میون بُر ‏بزنم که تورو از دست نام، حالا هی حرفای منو بپیچون و تحویل خودم ‏بده.
    ‏تا صدای مادر بزرگ در راهرو بیچید، بلند شد رفت دم پنجره ایستاد. مادر بزرگ با میوه خوری پر از خیار و انگور آمد.
    - پا شو مادر، چرا وسط چارچوب نشستی؟ مگه نمی خوای بمونی؟ پاشو روپوشت رو درآر بزن به جالباسی چروک نشه.
    ‏امیر پشت به ما، رو به حیاط ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد. به مادر بزرگ گفتم: چیزی تنم نیست. لباسم راحته، مهم نیست چروک بشه.
    - عمه هات هربار می آن این جا یه عالمه لباس جا می ذارن، همه شونو تا کردم گذاشتم توی کمد اتاق بغلی. پاشو یکی بردار بپوش. امیر، تو چرا ماتت برده؟
    ‏امیر صدای مادر بزرگ را نشنید. نمی دانم در آن لحظه به چه فکر می کرد. احساس کردم درکار خودش وامانده و من هم باعث دردسرش شده ام. دلم گرفت. با خودم گفتم: شاید همه اش هوسی زودگذر بوده. شاید هم داره عشق رو مشق می کنه برای کسب تجربه. ای خدا، چه کنم با این همه سرسپردگی؟ یعنی عاشقش شدم؟ چه غلطی کردم!
    ‏مادر بزرگ چند ضربه به پشتش زد. - پسرکجا یی؟ چرا ماتت برده؟
    امیر برگشت.
    - شما چیزی پرسیدی؟
    ‏- معلوم هست چتونه؟ آخرش نگفتین برای چی اومدین اینجا! توکه هیچی، این مدت معلوم شدکجا بودی؟ آخرش نازنین رو دق مرگ می کنی. ‏از راهرو بیرون رفتم و وارد حیاط شدم. هواگرم و خورشید از لابلای درخت کاج برسطح آب افتاده بود. لب حوض نشستم و به تصویر امیر در حوض نگاه کردم. بی اراده دستم را در آب فرو بردم. امواج دایره مانند چهره هردو مان را پرچین کرد و هر دو محو شدیم. در افکاری برزخی غرق بودم که با صدای او به خود آمدم.
    ‏- سرمه، تو می دونی عشق چیه؟
    سؤآلش چندین بار در ذهنم جابه جا شد. جواب دادم: یعنی باید تعریفش کنم؟ احساس رو می شه با واژه ها تعریف کرد؟ تو خودت می تونی تعریفش کنی؟ تو می دونی با من چه کار کردی؟ داشتم زندگیم رو می کردم. تو اومدی وادارم کردی بهت فکرکنم. حالا احساسم به من می که خودت هم سرگردونی. شاید عشق از نظر تو چشم انتظاری و درد کشیدن باشه، اما از نظر من عشق یعنی همیشه با هم بودن.
    ‏کنارم نشست. پیشانی اش عرق کرده و صورتش پر از غم بود. زیر لب گفت: - حرفات پشتم رو لرزوند. تو فکر می کنی من چی هستم؟ یه آدم بی قیدکه هرروز یه سازی می زنه و داره تو روبازی می ده!با این سن وسال کم عقلت خوب می رسه. فقط نمی دونم چرا منو باور نمی کنی. دیروز که کم محلی کردی یه جور سوز وندیم، الان یه چیز دیگه می گی. نمی دونم، گیج شدم. راستش رو بگو، چی توی سرت می گذره.
    - چی می گی امیر؟ انگار بدهکار هم شدم ها!
    ‏- یعنی تو از نقشه بابات خبر نداری؟ باورکنم که هیچی نمی دونی؟
    سایه مادر بزرک به شیشه در ورودی راهرو افتاد. امیر بلند شد رفت آن
    ‏طرف حیاط. مادر بزرگ در را بازکرد وگفت:لاکجایین بچه ها؟گرمتون نشه. امیر چرا رفتی اون ور حیاط؟ امروز یه چیزیت هست ها!
    - نه مادرجون، من چیزیم نیست.
    ‏- اگه چیزیت نبود ناغافل جا خالی نمی کردی بری اونجا که عرب نی ‏می اندازه.
    - باز کی سوسه اومده؟ از من سر به راه تر سراغ داری؟
    ‏مادر بزرگ روی اولین پله نشست. >
    - بیا ببینم پسر، بیا اینجا دوری نکن. امیر کنار مادر بزرک نشست. گوشه چارقدش را بوسید و گفت: فدای
    ‏چارقد ململ سفیدت بشم. یعنی من، با این سن وسال باید کنج خونه ور دل مامانم بشینم و پام رو از خونه بیرون نزارم! خوبه همچی ددری هم نیستم که همه جا پرکردن سر به خونه نیستم! والله کار نداشته باشم، ازکنار پنجره اتاقم یه وجب هم فاصله نمی گیرم.»
    ‏- پدر و مادرت گناهی نکردن که مرتب حرصشون می دی. مادر، تا بابا نشی نمی فهمی دلواپسی واسه اولاد یعنی چی. قدیما می گفتن صد تومن می دیم که یه شب پسر مون بیرون از خونه نمونه. تو شورش رو درآوردی. می ری و به هیشکی نمی گی کجا می ری!
    ‏- شما فکر می کنی من کجا می رم! نه، خدا وکیلی همه تون شکاکین وگرنه تو خط من نبودین.
    ‏- دوره زمونه خرابه مادر، دنیا پر ازگناه و آلودگیه. تدیدی چه جنگی بپا شد! یادته؟ همه اش از بی نمازی و بی صداقتی مردم بودکه تر و خشک با هم سوخت، مؤمن و مقدسا هم به پای گناهکارا سوختن. په نفر نبود که شب سرشو بذاره رو بالش و با خیال راحت بخوابه. از بی ایمونی آدما دعای هیشکی مستجاب نمی شد.
    ‏صورت امیر سرخ و برافروخته شد.
    - تو تهران جنگ بود یا لب مرز! یکی دو تا بمب ناقابل توی تهر ون انداختن، نصفی از مردم سکته کردن، کسی جنگید؟ تهرونیا، یا اون بدبختا یی که لب مرز زیر آتیش دشمن بودن! زن و بچه شون جلوشون تیکه تیکه شد، اما سنگراشونو ترک نکردن. من یاد مه که مردم تهرون تا صبح تو خیابونا ویلون بودن نکنه دو تا آجر تو سرشون بیفته.
    ‏- خب مادر، جون عزیزه. می گی دو تا آجر، اما یه نصفه آجر هم أدمو می کشه. سخت گذشت مادر، تو اون موقع بچه بودی متوجه خیلی چیزا نشدی.
    - ‏بچه نبودم مادرجون، خوب یاد مه عده ای کاسه لیس در اون موقعیت فقط به فکر پرکردن جیبشون بودن.
    ‏مادر بزرگ هاج و واج به او نگاه می کرد و من مات بودم آن حرفها کجا بودند که یکهو از دهان امیر بیرون ریختند. امیر به خودش آمد وگفت: - ببخشین، انگار صدام خیلی بالا رفت. - ‏عین اون جو ونایی که توی تلویزیون بودن حرف می زنی. امیر، مگه تو رفیق بسیجی داشتی؟
    ‏امیر خندید.
    - نه مادرجون، منو چه به این حرفا! فهمیدن چیزا یی که گفتم زیاد هم سخت نیست. در ضمن اگه نگران مامانم هستین به خدا حتا نمی فهمه کی هستم وکی نیستم. فقط یه نفره که دلتنگ می شه. این رو هم امروز فهمیدم. از این به بعد هم غلط بکنم بی خبر جایی برم.
    ‏- دعای خیر مادر پشت سرت باشه، عاقبت به خیر می شی مادر.
    امیر پرسید: سرمه توگرمت نیست؟ پاشو بریم تو.
    هر دوبه اتاق رفتیم. مادر بزرگ پشت سرمان ازدر تو آمد گفت: دردتو می دونم. یه چیزی ص گم آویزه گوشت کن. کسی که زن می خواد باید دستش رو بزاره رو زانوش بگه یا علی! الکی عاشقم عاشقم که واهه زن نون و آب نمی شه!
    ‏امیر رنگ به رنگ شد و زیرچشمی نگاهم کرد. مادر بزرگ قندان را به طرفم هل داد وگفت: ‏خوب سر تو مثه کبکه کردی زیر برفا، اما اوناکه باید ‏بدونن همه چی رو می دونن. من مسئولم مادر، خدا اون بالا نشسته و همه رو می بینه. شما دو تا به هم محرم نیستین، می فهمی چی می گم امیر؟ گوشات می شنوه؟
    ‏امیر بلند شد و به سمت پنجره رفت. دستهایش را به چهارچوب تکیه داد، برگشت وگفت: شما هم مثل بقیه کج خیالین ، فکر می کنین آن قدر بی فکرم که با دست خالی یه همچی خریتی بکنم؟من باید لایق سرمه بشم، بعذ برم خواستگاریش.
    - پس غلط می کنی الان دور و برش می پلکی.
    ‏سرم را زیر انداختم. دلم گر گرفته بود. هر حرفی از دهان امیر درمی آمد مثل خون در رگهایم می غلتید وگرمم می کرد. امیر با صدای بلندگفت: دیگه نمی آیم اینجا که شما اذیت نشین.
    صدای اذان از مسجد محله بلند شد. مادر بزرگ تسبیح مرواریدش را دورگردنش آریخت و به سختی بلند شد. - می رم وضو می گیرم. سرمه، چاییتو خوردی وضو بگیر بیا اتاقی پدربزرگ. نماز اول وقت جوونارو حاجت روا می کنه.
    ‏امیر از پشت شیشه به مادر بزرگ که داشت لب حوض وضو می گرفت ‏نگاه کرد وگفت: بیچاره پیرزن یه عمر دلواپس بچه هاش بوده، حالا هم دلو اپس توست.»
    ‏- چرا دوستاتو به عمه معرفی نمی کنی؟ یعنی مامانت نباید بدونه تو با ‏کی رفت و آمد می کنی؟
    ‏- مگه من چند تا دوست دا‏رم!
    - ‏یادت باشه اگه به هم تعهد بدیم، نمی تونی با من این طور رفتارکنی!
    - هنوزم مطمئن نیستی؟ پس من ول معطلم دیگه!
    ‏جلوتر آمد و به چشمهایم خیره شد. در نگاهش دلواپس و اضطراب عجیبی دیدم. - اگه تعهدی درکار نیست چرا دلواپسم شدی و آن قدر قشقرق راه اند اختی؟
    ‏- من باید بشناست امیر. تا نفهمم کجا می ری و باکی هستی و چه کار می کنی هیچ تعهدی بهت نمی دم. دلوا پست شدم، چون ازت بی خبر بودم. این موضوع زیاد هم غیر عادی نیست
    ‏مادر بزرگ از حیاط برگشت و با صدای بلند گفت: ا ومدی یا نه؟
    خواستم ازکنارش رد شوم که دستش را سر راهم کرد.
    - لال بشم اگه یه کلمه دروغ بگم. من یه دوست بیشتر ندارم، اسمش مجتبی حمیدی، نام پدر محمد، مادر و خو اهر نداره که هیچ، دختر خاله و دختر عمه و هیچ دختر دیگری دور و برش نمی پلکه. خیابون ری،کوچه مهندس به دنیا اومده، پزشکی خونده و یه عالمه مرید داره، مجتبی یه بچه مسلمون واقعیه که پشتش می شه نماز خوند. خدا لطف بزرگی کرد که من و اون باهم رفیق شدیم.
    ‏صدای مادر بزرگ دوباره بلند شد.
    - سرمه، وضوگر فتی؟ الآنه که


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    شیطون نماز ظهر مون رو بدزده ها! استغفرالله امروز امیر جای شیطون رو گرفته.
    ‏در نگاه هم غرق شده بودیم که سینی در دمتش لرزید.
    - بر ثیطون ‏لعنت، این جوری نگام نکن. مُردم از دست تو...
    دستی افشان، تاز سر انگشتانت صد قطره چکد،
    هر قطره شئد خورشیدی
    ‏باشد که ‏به صد سوزن نور، شب ما رإبکند
    ‏روزن ، روزن
    ‏مابی تاب و نیایش بی رنگ
    از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما
    ‏باشد که سرودی خیزد در خرر نوشیدن تو
    ‏بعد با صدای أهسته ای گفت: الانه که مادرجون بیرونم کنه. مگه چشمات می گذاره آروم باشم؟ سؤال دیگه ای نیس بانوی من؟
    ‏از نگاهای گرم و سوزان، از شعری که خواند، از هرم نفسهایش که به صورتم تازیانه می زد گیج و بی تاب شده بودم. آهسته گفتم: بذار برم امیر، بسکن دیگه.
    ‏مادر بزرگ شاکی شد: دست از سر این بچه بردار و آن قدر توگوشش نجوا نکن. بذار بیاد نمازش رو بخونه، کفرم رو درآوردی پسر. هر چی می گم برو حرف حالیت نمی شه.
    ‏امیر آه کشید و به سمت اتاق پدر بزرگ رفت. وسط چهارچوب در ایستاد وگفت: واجب بود سرمه رو تو شک بندازی؟ حالا فکر می کنه من چه کاره هستم که همه ازم گله دارن! از سر اذون تا حالا دارم توضیح می دم ‏که باورکنه خلافکار نیستم.
    ‏از سروصدای مادر بزرگ و امیر، سارا بیدار شد وگریه کرد. رفتم تو بغلش کردم. مادر بزرگ گفت: بروبراش یه چیزی بیار بخوره.
    ‏امیر وارد اتاق شد و از بغلم گرفتش.
    - تو برو سر نماز، من می برمش آشپزخونه ازش پذیرا یی می کنم.
    ‏رفتم سرحوض وضوگرفتم. حرفهای امیر دلم را بدجوری شور انداخته بود. دلم می خواست در فرصت دیگری با او حرف می زدم و دوستش را بیشتر می شناختم. معمای رفتن ناگهانی و برگشتن به قول خودش شتابزده اثر در ذهنم حل نشده باقی مانده بود. مادر بزرگ قامت بست. طبق معمول سجاده مرا پشت سرش پهن کرده بود. نماز ظهر را بدون تمرکز تمام کردم. با عجله سجاده ام را تا کردم وکنار اتاق گذاشتم. رفتم آشپزخانه سارا را بگیرم که دیدم بغل امیر خوابش برده.گفتم: خدا کنه مریض نشه، هیچ وقت این قدر نمی خوابه!
    ‏- تنش که گرم نیست. خیالت راحت باشه، تورو خدا واسه این بچه دیگه نگران نشو. می برم می خوابونمش.
    ‏به اتاق مادر بزرگ رفت و بچه را خواباند. به حیاط که رفتیم پرسیدم: امیر، این دوستت که گفتی اسمش چی بود؟»
    ‏با تعجب پرسید: چطور؟
    - چرا این جوری جوابم رو می دی. من نباید بدونم کیه؟ خب دلم شور می زنه، از حرفات فهمیدم باهاش رفتی جبهه! اگه خدایی نکرده کشته می شدی چی؟
    ‏- فکر می کنی شهید شدن به همین آسونیاست. و بعد خندید.
    - ای بابا، ‏حالا که جنگ تموم شده چی رو می خوای بدونی.
    - قراره همه چیز رو به هم بگیم یا نه؟
    ‏- برمی گرده به اون تعهدی که گفتی.
    ‏- اول باید به هم اطمینان پیدا کنیم. هر سؤالی از تو می پرسم با یه جواب دهنم رو می بندی. من خونه برم روی همه جوابای تو فکر می کنم. تو هنوز نمی دونی تنهایی چه فکرایی به سرم می زنه! رو بد کسی دست گذ اشتی، حواست هست یا نه؟
    - اه، این جوریه؟ خب منم روی خیلی چیزا حساسم. حالا تو چی رو می خوای بدونی؟ اینکه چند سال پیش رفتم جبهه یا نرفتم؟ اگر مهمه یه روز باید درباره ای حرف بزنیم. جنگ تموم شده، حالا من باید جواب چی رو پس بدم. اگه صحبت رفتنه، آره، رفتم، نمی رفتم نمی فهمیدم جنگ یعنی چی.»
    ‏- چرا عصبانی شدی؟ یعنی من نباید نگرانت باشم؟
    ‏- بهتره نگران روحم باشی که کلافه شده. جسم فقط یه لباسه که فرسوده می شه و یه روزی مجبو ریم درش بیاریم بندازیمش دور. اونایی که به عشق الهی و حفظ حریم کشور رفتن جبهه و شهید شدن با من که از بچگی دلم پیش تو بود و جز رسیدن به تو هیچ هدفی نداشتم فرق داشتن. خیالت راحت باشه ، امیر آس و پاس هست، اما یه غلام حلقه به گوشه که تا آخر عمر در خدمت سرمه خانومه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    - خدا بگم چی کارت کنه که با دو سه کلمه دهن آدم رو می بندی. خب، می شه یه کم از مجتبی بگی، دلم می خواد بشناسمش. پدرش در تمام مدت جنگ خط ازل جبهه خدمت می کرد. مجتبی اون موقع دانشجوی پزشکی بود.مثل من اسیر عشق و عاشقی نبود و به چیزای دیگه فکر میکرد. موقع در خوندن یا موقع تفریح، موقع سر زدن به زخمیها، ... همه جا بهم بودیم. مثل برادر بزرگم میمونه. این حرفا رو به هیچ کس نگفتم. پیش خودمون باشه، حتا شیوا هم نمیدونه.
    - با این پدر ِ سختگیری که داری این جور کارا جسارت میخواد. دلم واسه عمه م میسوزه.
    - هیچ کدوم از افراد خونواده ام هم زبون من نیستن. تو هم اگه با اونای دیگه فرق نداشتی پایبندت نمیشدم. من فقط به عشق دو تا پنجره کوچه خوشبختی نفس می کشمو هم نفسی که وقتی همه جا تاریک می شه و فقط ستاره ها بیدار هستند در ِ قلبش رو روم باز میکنه.
    مادر بزرگ تسبیح به دست میان چهارچوب در ظاهر شد.
    - پسر چقدر روده درازی؟ به جای زبون بازی مثل بابات زرنگی کن و پولدار شو که از قافله عقب نیوفتی. از حرف زدن هیچ کاری درست نمیشه، مرد عمل باش بچه.
    امیر لبخند زد و گفت: خدا رو شکر که خونه امیدمونو تو جنگ از بین نرفت. اگه این چند تا خشت قدیمی نبود من و تو کجا می تونیستیم همدیگه رو ببینیم ودرد دل کنیم.
    گفتم: من از آینده می ترسم. دست خودم نیست. برای تو جنگ تموم شده، خونه مادرجون هم ممکنه تا صد سال دیگه خراب نشه، اما من به هیچی این دنیا اعتماد ندارم. دلگرمی من فقط تو و مادرجون هستین. به من بگو تا کی باید با حرفای قشنگو شعرای زیبات دلخوش باشم. این زنگی تغییر میکنه یا نه! تا آخر عمر که نمیشه با حرف و سخن و نگاه
    ‏کردن از پنجره زندگی کنیم.
    ‏چشمهایش به صورتم خشک شد. آه کشید وگفت: دارم سعی خودم رو می کنم ، اما سرعت بابات ازکاری که من قراره بکنم بیشتره. دایی جان نقشه خوبی واسه مون نکشیده. می ترسم یه روزی مجبور بشم توی روی بابات وبابام وایسم.
    - از چی حرف می زنی؟ قبل از نماز هم یه اشاره ای کردی.
    - دیشب تا صبح خوابم نبرد. دیروز عصر مامان یه چیزا یی گفت که حسابی به هم ریختم... اگه امروز نمی دیدمت و باهات حرف نمی زدم روانی می شدم. بابات تصمیماتی گرفته که با عقل سلیم جور درنمی آد. از یه آدم تحصیلکرده بعیده که بخواد به زور دخترشو شوهر بده. زندگی من و تو افتاده دست چهار تا آدم بی گذشت که جز کینه و بدبینی هیچ فکری توی سرشون نیست.
    ‏بدنم یخ کرد. ناباورا نه داشتم نگاهش می کردم که رنگ صورتش سرخ شد.
    - من به هیچ قیمتی نمی حوام از دست بدمت. یه روزی از پابند شدن واهمه داشتم، حالا دیگه نمی تونم به جدایی فکر کنم.کاشکی با دایی می تونستم حرف بزنم، بی انصاف موقعی که بهش سلام می کنم نگام هم نمی کنه. اگه اجازه می داد برنامه های زندگیموبهش بگم می تونستم قانعش کنم.
    ‏زیر لب گفتم: ‏باورم نمی شه. ما با هم قرار مدار داشتیم. از وقتی بچه بودم بابا توی گوشم زمزمه می کرد تو باید مهندس بشی و با هم تو یه شرکت کار کنیم. چطور ممکنه همه چیز رو فراموش کرده باشه! امیر، تو مطمئنی؟ من به حرفای خاله زنکی اهمیت نمی دم. شاید مامانت رو هوا یه ‏چیزی گفته، تو چرا فکر منو خراب کردی؟
    ‏عصبانی شد.
    - مامانم هیچ موقع به من دروغ نمی گه.
    - أخه یه کم غیر عادی نیست که مامانت این قضیه رو بدونه، اما من که توی اون خونه زندگی می کنم بی خبر باشم! بابا کی مامانت رو می بینه که همچی حرفا یی بینشون رد و بدل بشه!
    ‏- این قدر بابام بابام نکن، تو از بابات یه مجسمه بی عیب و نقص ساختی و سجده اش می کنی، اما اینو بدون، دایی جز خودش به هیچی فکر نمی کنه. نه رضایت من و تو براشر مهمه، نه آبروی خونواده.
    - تو خیلی عاقلی؟ امیر تو فکر می کنی هیچ عیب و نقصی نداری؟
    - دارم، اما عیب و نقصم به کس دیگه ضرر نمی زنه.
    ‏- چرا، به من ضرر زده. اگه می جنبیدی تو همچی مخمصه ای گیر نمی افتادیم.
    ‏- أخه بی انصاف، تو ازکجا می دونی که من...
    ‏مادر بزرگ به ایوان آمد.
    - چتونه؟ چرا دارین دعوا می کمین. نه به یک ساعت قبل که نمی شد تنها تون گذاشت، نه به الان که دارین شکم همدیگه رو پاره می کنین!
    ‏امیر بلند شد و به صدای بلند گفت: ا‏ز همین الان موضعش مشخصه، اول پدرش، بعد من
    ‏- مادرجون، شما می دونین بابام نقشه کشیده منو شوهر بده؟ امیر عصبانیم کرد، منم از بابام دفاع کردم
    ‏مادر بزرگ جلو آمد. به لب پله که رسید ایستاد. به هردوی ما نگاه کرد و گفت: یعنی تو این قضیه رو نمی دونستی مادر؟ بابات نقشه نکشیده... خب واسه هر دختری خواستگار می آد. امیر چرا قضیه رو پیح و تاب میدی؟ مگه برای سرمه نباید خواستگار بیاد؟
    ‏امیر برگشت و نگاهم کرد.گفت: بفرما، متوجه شدی خانوم؟ حالا بگو همه اش دروغ و توهمه.
    ‏انگار آب یخ روی سرم ریختند. آهسته گفتم: من از هیچی خبر ندارم. هیچ کس حرفی به من نزده.
    ‏امیر از پله ها بالا رفت. مادر بزرگ گفت: - وقتش نشده، بهت میگن مادر.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    ‏پشت سر امیر وارد راهرو شد و به اوگفت: - طاقت نیاوردی خودشون بهش بگن... پس بگو چرا آوردیش اینجا.
    ‏لب حوض غمزده و نگران نشستم و به آینده نامعلومم فکر کردم. به حوادثی که می خواست پیش بیاد. چشمهایم همه جا را تاریک می دید، از آفتاب خبری نبود. پلکهایم را بستم. زندگی درست شبیه به کابوسی وحشتناک شده بود. هر چه سعی کردم به زیبا ییها و عشقی که امیر صادقانه و بی ریا نثارم می کرد دلخوش باشم، نمی شد. تصمیمهای پدر زندگی من و امیر را متلاشی می کرد. دلم به حال امیر سوخت. به خودم گفتم: تو عاشق نیستی، آدم عاشق غیر ممکنه داد بکشه.
    ‏با صدای مادر بزرگ که دست سارا را گرفته بود و داشت به حیاط می آوردش به خودم آمدم. سارا پرسید: مامان کجاست؟
    ‏جلو رفتم و بغلش کردم. دلم به حال او سوخت. هنوز دست راست و چپش را یاد نگرفته بود و چنان سرنوشتی پیش رو داشت. صور تش را بوسیدم و شروع کردم به حرف زدن با خرس کهنه ای که مادر بزرگ به او ‏داده بود.
    - آقا خرسه، صبحونه نخوردی؟ حالا وقت ناهاره.
    ‏مادر بزرگ با سینی صبحانه وارد ایوان شد.
    - بیا مادر، تا ناهار حاضر بشه یه لقمه بذار دهنش دلش ضعف نره.
    ‏سارا نِق می زد و من بی حوصله تر از همیشه لب ایوان نشستم. سارا لقمه نان و پنیر را پس زد. نه نوازش می خواست و نه غذا، فقط بهانه مادر را می گرفت. امیر از راه پله ها آمد پایین و بدون آنکه نگاهم کند سارا را از بغلم گرفت. با حرفها یی که شنیده بودم در دلم آتش بپا شده بود. به نرده تکیه دادم. سرم داشت می تر کید. امیر داشت برای سارا قصه می گفت. با خودم گفتم: زندگی من و تو هم در حد یه قصه ناتموم دهن به دهن می گرده. خدایا، چرا خوشیها ناپایدارن! امروز من بدجور فکر و خیال به سرم زد. یه لحظه غم، یه لحظه شادی، یه لحظه عاشق، یه لحظه دلخور! اما الان حالم از همیشه بدتره، توقع نداشتم بابام آن قدر من رو احمق بدونه که این طوری در بی خبری نگهم داره. نکنه فکر کرده کودن و خرفت هستم! آره، از نظر اون فقط شیوا تیزهوشه!
    ‏امیر دست در دست سارا جلو آمد و پرسید: بهتر شدی؟ لعنت به من که آرامشت رو به هم ریختم. حق داری ازم متنفر بشی.
    ‏چشمهایم پر ازاشک شد.
    - تو می شناسیس؟ هر چی می دونی به من بگو امیر.
    ‏سارا دستش رارهاکرد و آمد توی بغلم نشست. امیر آهسته گفت: تا تو نخوای، هیچ اتفاقی نمی افته. سرمه، بگوکه هیچی من و تو رو از هم جدا نمی کنه. من بدون تو..
    ‏بقیه حرفثن را ادامه نداد، آن قدر بغض داشت که از دیدن حالت ‏‏صورتش دگرگون شدم. سارا به گریه افتاد. اشکهایم را با دستهای کوچکش پاک می کرد و جیغ می کشید. صورتم سرخ و برافروخته شده بود. امیر هول شد. با چند قدم بلند به طرفم آمد.
    ‏- بس کن دیگه! هنوز که اتفاقی نیفتاده. این بچه داره سکته می کنه. غلط کردم، نباید بهت می گفتم.
    - باید هر چی می دونی به من بگی. ازکجا معلوم منو بپسنده! فکر می کنی می تونن به زور منو شوهر آن، اونم به یه آدمی که تا حالا ندیدمش.کی هست؟ تو می شناسیش؟ لابد دیدیش و هیچی نمی گی. همه از قضیه خبر دارن جز من، اما من کی هستم که نظرم مهم باشه.
    ‏مارا گریه می کرد و من عصبانی بودم. امیر هول شده بود. یکهوگفت: شلو غش نکن سرمه، اگه آدم بی سر و پاپی بودکه دایی بهش اجازه نمی داد بیاد خواستگاری. مطمئنم همه شرایطش جفت و جوره.
    - انگار تو هم بدت نمی آد از شرم خلاص بشی. همچی داری ازش دفاع می کنی که کم کم دارم بهت مشکوک می شم. نمی دونم قصدت از اون همه کار و تلاشی که برای به دست آوردن دلم کردی چی بود! حالا جلوم وایسادی و از خواستگارم تعریف می کنی؟ بچه گیر آوردی! هنوز هجده سالم نشده، اما عقلم می رسه، چه فکراکه در بارت نمی کردم.
    ‏امیر انگار در حوض آب جوش فرو رفته بودکه آن طور عرق می ریخت و نفس نفس می زد. تا آن روز ندیده بودم آن طور عصبانی شود. بدون آنکه متوجه باشم شمشیر برداشته و قلبش را هدف گرفته بودم. سفیدی چشمهایش پر از خون شده بود، طوری نگاهم کردکه تر سیدم.گفت: من می رم خونه. و بعد آمسته گفت: - نتیجه این همه حرف زدن این بودکه همه دیوارها روی سرمن خراب شد. مهم نیست. فقط ماتم چطور به چنین نتیجه ای رسیدی!
    - همه دارن به شعور من توهین می کنن، تحملش برام سخته، تو نمی دونی توی دلم چه خبره، تا حالا کلاه سرت گذاشتن؟
    ‏- تو حالت خوب نیست. الان هیچ حرفی بهت نمی زنم. بهتره کمی فکر کنی.
    ‏مادر بزرگ وارد ایوان شد. پرسید: این بچه چشه؟ شما دو تا چتونه؟ خوبه دیوارای این خونه کلفته و همسایه ها صدا تون رو نمی شنون... عین زن و شوهرهای بی فرهنگ به جون هم افتا دین که چی؟
    ‏امیر از پله ها بالا رفت.
    - مادرجون، من می رم بالا کمی استراحت کنم و بعد می رم خونه.
    - لازم نکرده. سرمه پاشو دستای این بچه رو بشور، بعد بیا تو آشپزخونه سالاد درست کن.
    ‏دستهای سارا را در حوض شستم. به در و دیوار نگاه کردم و با خودم گفتم: همه چیزها یی روکه دوست دارم روزی به خاطره تبدیل می شن.
    ‏گنج اتاقی رو به حیاط کز کردم. مادر بزرگ دیس پلو را آورد و سفره را پهن کرد. آهسته گفت: طفلک امیر از غصه داغونه! چه کنم که نادر حرف حساب سرش نمی شه. یه بار با هزار سلام صلوات اسمش رو پیش بابات بردم، کاری کرد کارستون. نمی دونم کدوم حروم لقمه ای نادر رو طلسم کرده که می خواد زندگیشو به آ تیش بکشه! حالا چه وقت دوماد گرفتن نادره؟ والله امیر هیچی کم نداره. مؤمن، نجیب، سر به راه، آقا... فقط پول نداره. بابآش اگه به فکر بود و با نادر رفاقت داشت کار شماها گره ‏نمی خورد. پسره حسابی قاطی کرده، فکر می کنه همین الان آقا پشت در نشسته تورو عقدکس دیگه بکنه... نمی دونه که یه سیب بالا بره هزار تا چرخ میخوره.
    ‏امیر وارد اتاق شد. ‏


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 11 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/