صفحه 2 از 23 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    عشق را امتحان کن(این یک ماجرای واقعی است):

    این یک ماجرای واقعی است:
    سال ها پیش، در کشور آلمان، زن و شوهری زندگی می کردند. آن ها هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند.
    یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آن ها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود نباید به آن بچه ببر نزدیک شد، به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آن ها حمله می کرد و صدمه می زد.
    اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید، خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید، دست همسرش را گرفت و گفت: “عجله کن، ما باید همین حالا سوار اتومبیلمان شویم و از این جا برویم.”
    آن ها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک، عضوی از اعضای این خانواده کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
    سال ها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.
    در گذر ایام، مرد درگذشت و مدت کوتاهی پس از این اتفاق، دعوتنامه کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببر داشت و مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلیستگی اش دور شود.
    پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسؤولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماه، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسؤولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
    دوری از ببر، برایش بسیار دشوار بود، روزهای آخر قبل از مسافرت، مرتب به دیدار ببر می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.
    سرانجام زمان سفر، فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری، با ببرش وداع کرد. بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید. وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد: عزیزم، عشق من، من برگشتم، این شش ماه دلم برات یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز، به سرعت در قفس را گشود، آغوش باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.
    ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس، فضا را پر کرد:” نه،بیا بیرون این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه این جا را ترک کردی، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است.”
    اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی، با همه عظمت و خوی درندگی، میان آغوش پر محبت زن، مثل یک بچه گربه، رام و آرام بود.
    اگر چه ببر مفهوم کلمات مهرآمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد چرا که عشق آن قدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آن قدر متعالی که از تفاوت نوع و جنس فرا رود

  2. 4 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    نقل قول نوشته اصلی توسط sara12 نمایش پست ها
    این یک ماجرای واقعی است:
    سال ها پیش، در کشور آلمان، زن و شوهری زندگی می کردند. آن ها هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند.
    یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آن ها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود نباید به آن بچه ببر نزدیک شد، به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آن ها حمله می کرد و صدمه می زد.
    اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید، خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید، دست همسرش را گرفت و گفت: “عجله کن، ما باید همین حالا سوار اتومبیلمان شویم و از این جا برویم.”
    آن ها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک، عضوی از اعضای این خانواده کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
    سال ها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.
    در گذر ایام، مرد درگذشت و مدت کوتاهی پس از این اتفاق، دعوتنامه کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببر داشت و مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلیستگی اش دور شود.
    پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسؤولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماه، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسؤولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
    دوری از ببر، برایش بسیار دشوار بود، روزهای آخر قبل از مسافرت، مرتب به دیدار ببر می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.
    سرانجام زمان سفر، فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری، با ببرش وداع کرد. بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید. وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد: عزیزم، عشق من، من برگشتم، این شش ماه دلم برات یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز، به سرعت در قفس را گشود، آغوش باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.
    ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس، فضا را پر کرد:” نه،بیا بیرون این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه این جا را ترک کردی، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است.”
    اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی، با همه عظمت و خوی درندگی، میان آغوش پر محبت زن، مثل یک بچه گربه، رام و آرام بود.
    اگر چه ببر مفهوم کلمات مهرآمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد چرا که عشق آن قدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آن قدر متعالی که از تفاوت نوع و جنس فرا رود
    داستان جالبی بود اما عنوانش را اگر یکم تغییر بدهید بهتر خواهد شد . چراکه عشق یک اتفاق است نه چیری که بتوان امتحانش کرد . عشق در لحضه ها سر وا می کند و بوجود می اید . نمی توان برای عشق برنامه ریزی کرد که آن دیگر عشق نیست چون هدف دیگری را دنبال می کند . عشق را نمی توان آموزاند و انتقال داد . عشق اتفاقی است که در طول زمان عمر ممکن است برای کسی اتفاق بیافتد و یا هرگز اتفاق نیفتد . خیلی ها فکر می کنند عاشق هستند . اما به دلیل اینکه فکر میکنند عاشق بودن را گواه این است که عشق نیست چراکه عشق با عقل در تضادی بی پایان خواهند ماند .

    عقل تو چون قطره ایست مانده ز دریا جدا

    بـــاز نیابی بــه عقل فهم ز دریــای عشق

    در پرانتز توضیح بدم که باعث سوء تفاهم نشه منطورم از بیت آخر که عبارت تو در آن بکار رفته و شعر بسیار زیبایی است از عطار . نه شما هستید نه کس دیگر . فقط خواستم معنی بیت را بیاندیشیم تا در کلمات آن نقش آفرینی نشود .
    ________________________________________________

    نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است
    گــر تــو آزاد نباشي همــه دنيــا قفس است

    60187146022645756403


    آرزوی من اینست ؛ خداوند هیچگاه شاهد لبخند ابلیس بابت اشتباهات من نباشد


    EmAd.M

  4. 3 کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    نجات عشق

    در جزیره ای زیبا تمام حواس ، زندگی می کردند : شادی ، غم ، غرور ، عشق و ...

    روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت . همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.

    وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت ، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت :«آیا می توانم با تو هم سفر شوم ؟»

    ثروت گفت :«نه ، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»

    پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود ، کمک خواست.

    غرور گفت :«نه ، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»

    غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت:«اجازه بده ، تا من با تو بیایم.»

    غم با صدای حزن آلود گفت :«آه ، عشق ، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»

    عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشینید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت :«بیا عشق ، من تو را خواهم بردم»

    عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند ، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود ، چه قدر بر گردنش حق دارد.

    عشق نزد علم که مشغول حل مسأله ای روی شن های ساحل بود ، رفت و از او پرسید :«آن پیرمرد که بود ؟»

    علم پاسخ داد :«زمان»

    عشق با تعجب گفت :«زمان ؟ اما چرا او به من کمک کرد؟»

    علم لبخندی خردمندانه زد و گفت :«زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.
    ________________________________________________

    نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است
    گــر تــو آزاد نباشي همــه دنيــا قفس است

    60187146022645756403


    آرزوی من اینست ؛ خداوند هیچگاه شاهد لبخند ابلیس بابت اشتباهات من نباشد


    EmAd.M

  6. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #14
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    یک عشق واقعی

    لحظه‌اي که در يکي از اتاق‌هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بي‌پاياني را ادامه مي‌دادند. زن مي‌خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي‌خواست او همان جا بماند.
    از حرف‌هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر، کم‌کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي‌خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است. در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه‌شان زنگ مي‌زد.
    صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده ميشد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي‌کرد. "گاو و گوسفند‌ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي‌رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي‌شود. بزودي برمي گرديم...".
    چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود، ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي‌کرد گفت: "اگر بر نگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش". مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "اين قدر پرچانگي نکن". اما من احساس کردم که چهره‌اش کمي درهم رفت.
    بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي‌حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي‌شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب دير وقت به بيمارستان برگشت.
    مرد آن شب مثل شب‌هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي‌هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي‌توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي‌خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي‌خواست او همان جا بماند.
    همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ ميزد. همان صداي بلند و همان حرف‌هايي که تکرار ميشد. روزي در راهرو قدم مي‌زدم. وقتي از کنار مرد مي‌گذشتم داشت مي‌گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد.. حال مادر به زودي خوب مي‌شود و ما برمي گرديم.
    یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي‌کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته‌ام. براي اين که نگران آينده‌مان نشود، وانمود مي‌کنم که دارم با تلفن حرف مي‌زنم.
    در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود.
    از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بينشان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي‌هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي‌کرد.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. 2 کاربر مقابل از mozhgan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض داستان عشق شمع و پروانه.......!!!

    سالها پيش درون يه خونه قديمي با ظاهر فرسوده كه صاحبش سالها پيش از دنيا رفته بود ‌شمعي تنها در گوشه طاقچه اتاق روزگار را به سر مي برد تنها و تنها وتنها.......! در تنهايي آن اتاق به سالهاي خوش گذشته فكر مي كرد به آن روزها كه خانه رونقي داشت و او در شعمدان نقره اي كنار يك آيينه بود دوستاني داشت و روشني بخش محفل آنها بود به پيرزني فكر مي كردكه شبها كنار ميز شام او را روشن مي كرد تا با نور او عشق به سفره بيايد . اما سالها گذشته بود و آن شمعداني دزديده شده بود و آيينه شكسته بود و مثل صاحب خانه ديگر جاني نداشت . تنها از گوشه سوراخ سقف باريكه نوري به درون خانه مي تابيد.در يك روز بهاري پروانه اي زيبا شادو‌ خوشحال از خورن شهد گلهاي بهاري در حال پرواز از كنار آن خانه بود كنجكاو شد تا به درون خانه برود پس از سوراخي كه در سقف بود وارد شد . آن جا خيلي تاريك بود . و صداي زمزمه هاي يك نفر به گوش ميرسيد پروانه با ترس گفت آهاي اين صداي ناله كيست و با زهم صداي ناله آمد . پروانه جلو تر رفت و شمع رو ديد و به او گفت تو كي هستي و اينجا چه كار ميكني شمع نيز داستان زندگي خودش رو گفت و از تنهايي خودش حرف زد پروانه قول داد كه هر روز به او سر بزند و او را از تنهايي در آورد .
    624ocah
    مدتها به اين شكل گذشت وپروانه به قول خود عمل كرد آن دو آنقدر به هم عادت كرده بودند.كه حتي يك روز هم دوري هم را تحمل نمي كردند . مدتي گذشت تا زمستان سر رسيد وپروانه پيش شمع آمد و گفت اكنون فصل زمستان است و پايان عمر من و ازسرما مي ميرم شمع كه ديگر نمي خواست دوباره تنها شود و ديدانه وار پروانه رو دوست مي داشت بيا من با شعله خودم تو رو گرم مي كنم با اينكه سالها خاموش بودم ولي اكنون وقت سوختن است ........!!! شمع شروع به سوختن كردو پروانه براي اينكه گرم شود به بالاي شمع شروع به چرخيدن كرد .ساعتها گذشت و شمع آنقدر ذوب شده بود كه ديگر نفسهاي آخرش را مي كشيد . در اين حال به سختي گفت : پروانه من ديگر تمام شدم و خوشحالم كه با عشق مي ميرم پس خدا خداحافظ پروانه كه تاب دوري شمع را نداشت از خود بي خود شد و با بالهايش شمع را در آغوش كشيد و او نيز سوخت . اما هر دو جاودانه شدند.
    عشق از شمع و پروانه بياموز عشق سوختن عاشق و معشوق در آغوش هم....!

  10. 3 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض و اما عشق

    در قرن ۱۷ سرباز جوان بریتانیائی به مرگ محکوم شد و قرار بر این بود زمانی که زنگ ساعت دوازده شب به صدا در می آید ؛ اعدام شود . نامزدش از شنیدن این خبر بسیار غمگین شد و نمی خواست شاهد مرگ محبوب خود باشد. برای همین با استفاده از تاریکی هوا، دختر وارد برج ساعت شد و خود روی پاندول بزرگ ساعت بست. ساعت دوازده شب فرا رسید، اما صدای زنگ شنیده نشد.
    افسران نظامی با تعجب وارد برج ساعت شدند و دختری را دیدند که خود را به پاندول بسته است و از بدنش خون می چکد . دختر عاشق با هر ضربه پاندول به بدنش درد شدیدی را متحمل شد اما نمی گذاشت زنگ ساعت دوازده برای دیگران قابل شنیدن باشد . این تلاش و فداکاری عاشقانه تا حدی موثر واقع شد که ارتش تصمیم گرفت این سرباز را آزاد کند...

  12. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #17
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    2,699
    تشکر تشکر کرده 
    3,398
    تشکر تشکر شده 
    3,122
    تشکر شده در
    1,393 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1664
    Array

    عشق یا هوس؟!!

    Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
    یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

    Why do you like me..? Why do you love me?
    چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

    I can't tell the reason... but I really like you
    دلیلشو نمیدونم ....اما واقعا"‌دوست دارم

    You can't even tell me the reason... how can you say you like me?
    تو هیچ دلیلی رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داری؟

    How can you say you love me?
    چطور میتونی بگی عاشقمی؟

    I really don't know the reason, but I can prove that I love U
    من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم

    Proof ? No! I want you to tell me the reason
    ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
    Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful,
    باشه.. باشه!!! میگم.... چون تو خوشگلی،

    because your voice is sweet,
    صدات گرم و خواستنیه،

    because you are caring,
    همیشه بهم اهمیت میدی،

    because you are loving,
    دوست داشتنی هستی،

    because you are thoughtful,
    با ملاحظه هستی،

    because of your smile,
    بخاطر لبخندت،

    The Girl felt very satisfied with the lover's answer
    دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

    Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
    متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

    The Guy then placed a letter by her side
    پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون
    Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
    عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

    No! Therefore I cannot love you
    نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

    Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
    گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

    Because of your smile, because of your movements that I love you
    گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم

    Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
    اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

    If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
    اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

    Does love need a reason?
    عشق دلیل میخواد؟

    NO! Therefore!!
    نه!معلومه كه نه!!

    I Still LOVE YOU...
    پس من هنوز هم عاشقتم

    True love never dies for it is lust that fades away
    عشق واقعی هیچوقت نمی میره

    Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
    این هوس است كه كمتر و كمتر میشه و از بین میره

    Immature love says: "I love you because I need you"
    "عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم

    Mature love says "I need you because I love you"
    "ولی عشق كامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم

    "Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays"
    "سرنوشت تعيين ميكنه كه چه شخصي تو زندگيت وارد بشه، اما قلب حكم مي كنه كه چه شخصي در قلبت بمونه
    imagephptypesigpicampuserid140ampdateline1327832920

    تا بهشت راهی نیست ...


    خدایا!!! درک من را از خودت و از خودم بیشتر کن



     
    خوشبختي ما در سه جمله است :
    تجربه از ديروز
    استفاده از امروز
    اميد به فردا
    ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :
    حسرت ديروز
    اتلاف امروز
    ترس از فردا

  14. 2 کاربر مقابل از sarbh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    عشــق شانــزده سالگی

    عشــق شانــزده سالگی

    دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسرشد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبوداما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبشنگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
    در آن روزها، حتی یکسلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفتهبود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ایزیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر باخود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
    دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکییک خط می شد.
    در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتازبه دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برایدوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت بهشماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگیرا به معنای واقعی حس کرد.
    روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدونتوجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز میشد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس دردانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایشرا کوتاه نکرد.
    دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاهپسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
    دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیداکرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغازکرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسمعروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابیبنوشد، مست شد.
    زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی بایکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچکنوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیباتا کرد.
    ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگیمواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او راآزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مستپیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بوددر دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد وگفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
    زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شدهبود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به اوبدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
    پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
    چند ماه بعد، پسردوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
    مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یکستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر رابازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
    پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
    مرد هفتاد و هفتساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را دردستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
    مرد با دیدنستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودکجواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
    پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
    پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
    کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود معنایخوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. 3 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #19
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    عشق و دیوانگی

    زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناوربودند.آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند
    خسته تر و کسل تر از همیشه.ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
    مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می
    گذارم….

    و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
    دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛ لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
    خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛ هوس به مرکز زمین رفت؛
    دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته چاه رفت؛طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
    و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد ونه…هشتاد…هشتاد و یک…همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
    در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید. نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه
    دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
    دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
    دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق. او از یافتن عشق ناامید شده بود. حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند. او کور شده بود.
    دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.» عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
    و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.



    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  18. کاربر مقابل از mozhgan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #20
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    عشق واقعی. عشقی زیبا

    عشق واقعی. عشقی زیبا

    زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
    انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
    زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
    مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
    زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
    مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
    زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
    مرد جوان: مرا محکم بگیر
    زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
    مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
    سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
    روز بعد روزنامه ها نوشتند
    برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
    که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
    یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
    مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
    جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
    و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
    رفت تا او زنده بماند
    و این است عشق واقعی. عشقی زیبا
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  20. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 23 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/