تو رفته ی
و من سالهاست!
همیشه به همان کافه میروم،
مانند گذشته ها ی ما
قهوه مینوشم ،بخاطر تو
حالا داغ،داغ مینوشم قهوه را
نیستی که گویی!
بگذار کمی سرد شود قهوه
دهانم سوخته میرود..
تو رفته ی
و من سالهاست!
همیشه به همان کافه میروم،
مانند گذشته ها ی ما
قهوه مینوشم ،بخاطر تو
حالا داغ،داغ مینوشم قهوه را
نیستی که گویی!
بگذار کمی سرد شود قهوه
دهانم سوخته میرود..
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
آخ که چقدر خوبه
قدم زدن با تو
چه خوب و آفتابیه
هوای من با تو
تو کافه های شلوغ
گوش دان به صدات
چه لذتی داره
تو خلوت کوچه
گرفتن دستات
چه لذتی داره
بازم اجازه بده
بهت سلام کنم
نگو باهام قهری
با این که می دونم
تو بی اجازه ترین
عاشق این شهری
بازم اجازه بده
بهت سلام کنم
نگو باهام قهری
با این که می دونم
تو بی اجازه ترین
عاشق این شهری
تو غربت خونه
جز من دیوونه
کی غصه تو رو خورد
شبای تنهایی
بدون لالایی
چجوری خوابت برد؟
آخ که چه دلگیره
هوای من بی تو
چقدر نفس گیره
قدم زدن بی تو
تو خلوت کوچه
گرفتن دستات
همش دروغ دروغ
چقدر ادامه بدم
به گم شدن تو این خیابونای شلوغ
جز من دیوونه کی وقتی حس می کنه
که داره می میره
حتی واسه مردن
از توی تو اجازه می گیره
جز من دیوونه کی وقتی حس می کنه
که داره می میره
حتی واسه مردن
از توی تو اجازه می گیره
چراغای رنگی
آدمای سنگی
سرفه و دلتنگی
تو کافه خالی
یه استکان چایی
کنار تنهایی
اونطرف میزم جات خالیه هنوزم
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
یک فنجــان درد دل
بدون شکـــ ـ ـ ـر
بــرای تـــــــو آورده ام
بنوش ؛
تا از دهــان نیفتاده
بنوش ـ ـ
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
پشت میز
کوچک این کافه
با دستهایی که دزدکی روی دستم می کشی
و چشمهایی که بسته ای
...
هوس تو را میکنم
مثل تلخی ته فنجان قهوه
شادی بر گرداندن فنجان
و شنیدن طالعم از زبان تو...
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
راستش را بخواهی از موقعی که رفتی هیچ چیز تغییر نکرده است،
- من هنوز قهوه میخورم
- سیگار میکشم
- پیاده میرم
هستم؛ اما
- تلخ تر
- بیشتر
- تنهاتر
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
دعای آزادی
بَشّار مَکاری، از یاران امام صادق علیه السلام می گوید: در کوفه به حضور حضرت رسیدم. طَبَقی از خرما نزد ایشان بود. فرمود: بیا و بخور. عرض کردم گوارا باد! قربانت گردم، در راه حادثه ای دیدم و گریه گلویم را گرفت. حضرت فرمود: چه حادثه ای دیده ای؟ گفتم: یکی از گماشتگان حکومت را دیدم که بر سر زنی می زد و او را به سوی زندان می برد و آن زن با صدای بلند می گفت: به خدا و رسولش پناه می برم. امام فرمود: چرا آن زن را می زد؟ عرض کردم: از مردم شنیدم که می گفتند پای آن زن لغزید و به زمین افتاد و گفت: «ای فاطمه! خدا ظالمان بر تو را از رحمت خود دور سازد.» گماشتگان حکومت دستگیرش کردند و زدند. امام صادق علیه السلام به محض شنیدن این سخن گریه کرد؛ به گونه ای که دستمال و محاسن شریفش از اشک تَر شد، سپس فرمود: «ای بشّار! با هم به مسجد سهله برویم و برای نجات آن بانو دعا کنیم و از خدا بخواهیم او را حفظ کند».
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
قُل قُل كه ميزند گاهي احساسات ِ درونم ،
دلم يك هواي بارانـ ـيميخواهد .
تا يك چاي دارچيني دَم كنم و حالي به حال ِ خودم بدهم !
تا رهـ!ـاكنم خودم را ، ذهنم راحتي . . .
از اين دوست داشتنهايي كه گاهي پوچ ـتَر از هر خيال ِخاميـست . . .
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
☺✿ تو دلچسبی توی این روزهای سرد
تو
باید باشی
کنار بخاری
با یک فنجان چای داغ...☺✿
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
یه قنجون قهوه؟
... نه ممنون، زندگی به اندازه ی کافی تلخ است
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)