صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 49

موضوع: شاهنامه ی فردوسی

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان دقیقی شاعر

    چو از دفتر این داستانها بسی
    همی خواند خواننده بر هر کسی
    جهان دل نهاده بدین داستان
    همان بخردان نیز و هم راستان
    جوانی بیامد گشاده زبان
    سخن گفتن خوب و طبع روان
    به شعر آرم این نامه را گفت من
    ازو شادمان شد دل انجمن
    جوانیش را خوی بد یار بود
    ابا بد همیشه به پیکار بود
    برو تاختن کرد ناگاه مرگ
    نهادش به سر بر یکی تیره ترگ
    بدان خوی بد جان شیرین بداد
    نبد از جوانیش یک روز شاد
    یکایک ازو بخت برگشته شد
    به دست یکی بنده بر کشته شد
    برفت او و این نامه ناگفته ماند
    چنان بخت بیدار او خفته ماند
    الهی عفو کن گناه ورا
    بیفزای در حشر جاه ورا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان کیومرث

    خجسته سیامک یکی پور داشت
    که نزد نیا جاه دستور داشت
    گرانمایه را نام هوشنگ بود
    تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
    به نزد نیا یادگار پدر
    نیا پروریده مراو را به بر
    نیایش به جای پسر داشتی
    جز او بر کسی چشم نگماشتی
    چو بنهاد دل کینه و جنگ را
    بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
    همه گفتنیها بدو بازگفت
    همه رازها بر گشاد از نهفت
    که من لشکری کرد خواهم همی
    خروشی برآورد خواهم همی
    ترا بود باید همی پیشرو
    که من رفتنی‌ام تو سالار نو
    پری و پلنگ انجمن کرد و شیر
    ز درندگان گرگ و ببر دلیر
    سپاهی دد و دام و مرغ و پری
    سپهدار پرکین و کندآوری
    پس پشت لشکر کیومرث شاه
    نبیره به پیش اندرون با سپاه
    بیامد سیه دیو با ترس و باک
    همی به آسمان بر پراگند خاک
    ز هرای درندگان چنگ دیو
    شده سست از خشم کیهان دیو
    به هم برشکستند هردو گروه
    شدند از دد و دام دیوان ستوه
    بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
    جهان کرد بر دیو نستوه تنگ
    کشیدش سراپای یکسر دوال
    سپهبد برید آن سر بی‌همال
    به پای اندر افگند و بسپرد خوار
    دریده برو چرم و برگشته کار
    چو آمد مر آن کینه را خواستار
    سرآمد کیومرث را روزگار
    برفت و جهان مردری ماند از وی
    نگر تا کرا نزد او آبروی
    جهان فریبنده را گرد کرد
    ره سود بنمود و خود مایه خورد
    جهان سربه‌سر چو فسانست و بس
    نماند بد و نیک بر هیچ‌کس

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان هوشنگ


    جهاندار هوشنگ با رای و داد
    به جای نیا تاج بر سر نهاد
    بگشت از برش چرخ سالی چهل
    پر از هوش مغز و پر از رای دل
    چو بنشست بر جایگاه مهی
    چنین گفت بر تخت شاهنشهی
    که بر هفت کشور منم پادشا
    جهاندار پیروز و فرمانروا
    به فرمان یزدان پیروزگر
    به داد و دهش تنگ بستم کمر
    وزان پس جهان یکسر آباد کرد
    همه روی گیتی پر از داد کرد
    نخستین یکی گوهر آمد به چنگ
    به آتش ز آهن جدا کرد سنگ
    سر مایه کرد آهن آبگون
    کزان سنگ خارا کشیدش برون

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ادامه داستان هوشنگ


    یکی روز شاه جهان سوی کوه
    گذر کرد با چند کس همگروه
    پدید آمد از دور چیزی دراز
    سیه رنگ و تیره‌تن و تیزتاز
    دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون
    ز دود دهانش جهان تیره‌گون
    نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ
    گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ
    به زور کیانی رهانید دست
    جهانسوز مار از جهانجوی جست
    برآمد به سنگ گران سنگ خرد
    همان و همین سنگ بشکست گرد
    فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
    دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
    نشد مار کشته ولیکن ز راز
    ازین طبع سنگ آتش آمد فراز
    جهاندار پیش جهان آفرین
    نیایش همی کرد و خواند آفرین
    که او را فروغی چنین هدیه داد
    همین آتش آنگاه قبله نهاد
    بگفتا فروغیست این ایزدی
    پرستید باید اگر بخردی
    شب آمد برافروخت آتش چو کوه
    همان شاه در گرد او با گروه
    یکی جشن کرد آن شب و باده خورد
    سده نام آن جشن فرخنده کرد
    ز هوشنگ ماند این سده یادگار
    بسی باد چون او دگر شهریار
    کز آباد کردن جهان شاد کرد
    جهانی به نیکی ازو یاد کرد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پایان داستان هوشنگ

    چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
    از آهنگری اره و تیشه کرد
    چو این کرده شد چاره‌ی آب ساخت
    ز دریای‌ها رودها را بتاخت
    به جوی و به رود آبها راه کرد
    به فرخندگی رنج کوتاه کرد
    چراگاه مردم بدان برفزود
    پراگند پس تخم و کشت و درود
    برنجید پس هر کسی نان خویش
    بورزید و بشناخت سامان خویش
    بدان ایزدی جاه و فر کیان
    ز نخچیر گور و گوزن ژیان
    جدا کرد گاو و خر و گوسفند
    به ورز آورید آنچه بد سودمند
    ز پویندگان هر چه مویش نکوست
    بکشت و به سرشان برآهیخت پوست
    چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم
    چهارم سمورست کش موی گرم
    برین گونه از چرم پویندگان
    بپوشید بالای گویندگان
    برنجید و گسترد و خورد و سپرد
    برفت و به جز نام نیکی نبرد
    بسی رنج برد اندران روزگار
    به افسون و اندیشه‌ی بی‌شمار
    چو پیش آمدش روزگار بهی
    ازو مردری ماند تخت مهی
    زمانه ندادش زمانی درنگ
    شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ
    نپیوست خواهد جهان با تو مهر
    نه نیز آشکارا نمایدت چهر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    طهمورث

    پسر بد مراو را یکی هوشمند
    گرانمایه طهمورث دیوبند
    بیامد به تخت پدر بر نشست
    به شاهی کمر برمیان بر ببست
    همه موبدان را ز لشکر بخواند
    به خوبی چه مایه سخنها براند
    چنین گفت کامروز تخت و کلاه
    مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه
    جهان از بدیها بشویم به رای
    پس آنگه کنم درگهی گرد پای
    ز هر جای کوته کنم دست دیو
    که من بود خواهم جهان را خدیو
    هر آن چیز کاندر جهان سودمند
    کنم آشکارا گشایم ز بند
    پس از پشت میش و بره پشم و موی
    برید و به رشتن نهادند روی
    به کوشش ازو کرد پوشش به رای
    به گستردنی بد هم او رهنمای
    ز پویندگان هر چه بد تیزرو
    خورش کردشان سبزه و کاه و جو
    رمنده ددان را همه بنگرید
    سیه گوش و یوز از میان برگزید
    به چاره بیاوردش از دشت و کوه
    به بند آمدند آنکه بد زان گروه
    ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز
    چو باز و چو شاهین گردن فراز
    بیاورد و آموختن‌شان گرفت
    جهانی بدو مانده اندر شگفت
    چو این کرده شد ماکیان و خروس
    کجا بر خرو شد گه زخم کوس
    بیاورد و یکسر به مردم کشید
    نهفته همه سودمندش گزید
    بفرمودشان تا نوازند گرم
    نخوانندشان جز به آواز نرم
    چنین گفت کاین را ستایش کنید
    جهان آفرین را نیایش کنید
    که او دادمان بر ددان دستگاه
    ستایش مراو را که بنمود راه
    مر او را یکی پاک دستور بود
    که رایش ز کردار بد دور بود
    خنیده به هر جای شهرسپ نام
    نزد جز به نیکی به هر جای گام
    همه روزه بسته ز خوردن دو لب
    به پیش جهاندار برپای شب
    چنان بر دل هر کسی بود دوست
    نماز شب و روزه آیین اوست
    سر مایه بد اختر شاه را
    در بسته بد جان بدخواه را
    همه راه نیکی نمودی به شاه
    همه راستی خواستی پایگاه
    چنان شاه پالوده گشت از بدی
    که تابید ازو فره‌ی ایزدی
    برفت اهرمن را به افسون ببست
    چو بر تیزرو بارگی برنشست
    زمان تا زمان زینش برساختی
    همی گرد گیتیش برتاختی
    چو دیوان بدیدند کردار او
    کشیدند گردن ز گفتار او
    شدند انجمن دیو بسیار مر
    که پردخته مانند ازو تاج و فر
    چو طهمورث آگه شد از کارشان
    برآشفت و بشکست بازارشان
    به فر جهاندار بستش میان
    به گردن برآورد گرز گران
    همه نره دیوان و افسونگران
    برفتند جادو سپاهی گران
    دمنده سیه دیوشان پیشرو
    همی به آسمان برکشیدند غو
    جهاندار طهمورث بافرین
    بیامد کمربسته‌ی جنگ و کین
    یکایک بیاراست با دیو چنگ
    نبد جنگشان را فراوان درنگ
    ازیشان دو بهره به افسون ببست
    دگرشان به گرز گران کرد پست
    کشیدندشان خسته و بسته خوار
    به جان خواستند آن زمان زینهار
    که ما را مکش تا یکی نو هنر
    بیاموزی از ماکت آید به بر
    کی نامور دادشان زینهار
    بدان تا نهانی کنند آشکار
    چو آزاد گشتند از بند او
    بجستند ناچار پیوند او
    نبشتن به خسرو بیاموختند
    دلش را به دانش برافروختند
    نبشتن یکی نه که نزدیک سی
    چه رومی چه تازی و چه پارسی
    چه سغدی چه چینی و چه پهلوی
    ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی
    جهاندار سی سال ازین بیشتر
    چه گونه پدید آوریدی هنر
    برفت و سرآمد برو روزگار
    همه رنج او ماند ازو یادگار

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان جمشید
    گرانمایه جمشید فرزند او

    گرانمایه جمشید فرزند او
    کمر بست یکدل پر از پند او
    برآمد برآن تخت فرخ پدر
    به رسم کیان بر سرش تاج زر
    کمر بست با فر شاهنشهی
    جهان گشت سرتاسر او را رهی
    زمانه بر آسود از داوری
    به فرمان او دیو و مرغ و پری
    جهان را فزوده بدو آبروی
    فروزان شده تخت شاهی بدوی
    منم گفت با فره‌ی ایزدی
    همم شهریاری همم موبدی
    بدان را ز بد دست کوته کنم
    روان را سوی روشنی ره کنم
    نخست آلت جنگ را دست برد
    در نام جستن به گردان سپرد
    به فر کیی نرم کرد آهنا
    چو خود و زره کرد و چون جو شنا
    چو خفتان و تیغ و چو برگستوان
    همه کرد پیدا به روشن روان
    بدین اندرون سال پنجاه رنج
    ببرد و ازین چند بنهاد گنج
    دگر پنجه اندیشه‌ی جامه کرد
    که پوشند هنگام ننگ و نبرد
    ز کتان و ابریشم و موی قز
    قصب کرد پرمایه دیبا و خز
    بیاموختشان رشتن و تافتن
    به تار اندرون پود را بافتن
    چو شد بافته شستن و دوختن
    گرفتند ازو یکسر آموختن
    چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
    زمانه بدو شاد و او نیز شاد
    ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد
    بدین اندرون نیز پنجاه خورد
    گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش
    به رسم پرستندگان دانی‌اش
    جدا کردشان از میان گروه
    پرستنده را جایگه کرد کوه
    بدان تا پرستش بود کارشان
    نوان پیش روشن جهاندارشان
    صفی بر دگر دست بنشاندند
    همی نام نیساریان خواندند
    کجا شیر مردان جنگ آورند
    فروزنده‌ی لشکر و کشورند
    کزیشان بود تخت شاهی به جای
    وزیشان بود نام مردی به پای
    بسودی سه دیگر گره را شناس
    کجا نیست از کس بریشان سپاس
    بکارند و ورزند و خود بدروند
    به گاه خورش سرزنش نشنوند
    ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش
    ز آواز پیغاره آسوده گوش
    تن آزاد و آباد گیتی بروی
    بر آسوده از داور و گفتگوی
    چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد
    که آزاده را کاهلی بنده کرد
    چهارم که خوانند اهتو خوشی
    همان دست‌ورزان اباسرکشی
    کجا کارشان همگنان پیشه بود
    روانشان همیشه پراندیشه بود
    بدین اندرون سال پنجاه نیز
    بخورد و بورزید و بخشید چیز
    ازین هر یکی را یکی پایگاه
    سزاوار بگزید و بنمود راه
    که تا هر کس اندازه‌ی خویش را
    ببیند بداند کم و بیش را
    بفرمود پس دیو ناپاک را
    به آب اندر آمیختن خاک را
    هرانچ از گل آمد چو بشناختند
    سبک خشک را کالبد ساختند
    به سنگ و به گج دیو دیوار کرد
    نخست از برش هندسی کار کرد
    چو گرمابه و کاخهای بلند
    چو ایران که باشد پناه از گزند
    ز خارا گهر جست یک روزگار
    همی کرد ازو روشنی خواستار
    به چنگ آمدش چندگونه گهر
    چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
    ز خارا به افسون برون آورید
    شد آراسته بندها را کلید
    دگر بویهای خوش آورد باز
    که دارند مردم به بویش نیاز
    چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
    چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
    پزشکی و درمان هر دردمند
    در تندرستی و راه گزند
    همان رازها کرد نیز آشکار
    جهان را نیامد چنو خواستار
    گذر کرد ازان پس به کشتی برآب
    ز کشور به کشور گرفتی شتاب
    چنین سال پنجه برنجید نیز
    ندید از هنر بر خرد بسته چیز
    همه کردنیها چو آمد به جای
    ز جای مهی برتر آورد پای
    به فر کیانی یکی تخت ساخت
    چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
    که چون خواستی دیو برداشتی
    ز هامون به گردون برافراشتی
    چو خورشید تابان میان هوا
    نشسته برو شاه فرمانروا
    جهان انجمن شد بر آن تخت او
    شگفتی فرومانده از بخت او
    به جمشید بر گوهر افشاندند
    مران روز را روز نو خواندند
    سر سال نو هرمز فرودین
    برآسوده از رنج روی زمین
    بزرگان به شادی بیاراستند
    می و جام و رامشگران خواستند
    چنین جشن فرخ ازان روزگار
    به ما ماند ازان خسروان یادگار
    چنین سال سیصد همی رفت کار
    ندیدند مرگ اندران روزگار
    ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
    میان بسته دیوان بسان رهی
    به فرمان مردم نهاده دو گوش
    ز رامش جهان پر ز آوای نوش
    چنین تا بر آمد برین روزگار
    ندیدند جز خوبی از کردگار
    جهان سربه‌سر گشت او را رهی
    نشسته جهاندار با فرهی
    یکایک به تخت مهی بنگرید
    به گیتی جز از خویشتن را ندید
    منی کرد آن شاه یزدان شناس
    ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
    گرانمایگان را ز لشگر بخواند
    چه مایه سخن پیش ایشان براند
    چنین گفت با سالخورده مهان
    که جز خویشتن را ندانم جهان
    هنر در جهان از من آمد پدید
    چو من نامور تخت شاهی ندید
    جهان را به خوبی من آراستم
    چنانست گیتی کجا خواستم
    خور و خواب و آرامتان از منست
    همان کوشش و کامتان از منست
    بزرگی و دیهیم شاهی مراست
    که گوید که جز من کسی پادشاست
    همه موبدان سرفگنده نگون
    چرا کس نیارست گفتن نه چون
    چو این گفته شد فر یزدان از وی
    بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی
    منی چون بپیوست با کردگار
    شکست اندر آورد و برگشت کار
    چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش
    چو خسرو شوی بندگی را بکوش
    به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
    به دلش اندر آید ز هر سو هراس
    به جمشید بر تیره‌گون گشت روز
    همی کاست آن فر گیتی‌فروز

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ادامه داستان جمشید
    یکی مرد بود اندر آن روز

    یکی مرد بود اندر آن روزگار
    ز دشت سواران نیزه گذار
    گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
    ز ترس جهاندار با باد سرد
    که مرداس نام گرانمایه بود
    به داد و دهش برترین پایه بود
    مراو را ز دوشیدنی چارپای
    ز هر یک هزار آمدندی به جای
    همان گاو دوشابه فرمانبری
    همان تازی اسب گزیده مری
    بز و میش بد شیرور همچنین
    به دوشیزگان داده بد پاکدین
    به شیر آن کسی را که بودی نیاز
    بدان خواسته دست بردی فراز
    پسر بد مراین پاکدل را یکی
    کش از مهر بهره نبود اندکی
    جهانجوی را نام ضحاک بود
    دلیر و سبکسار و ناپاک بود
    کجا بیور اسپش همی خواندند
    چنین نام بر پهلوی راندند
    کجا بیور از پهلوانی شمار
    بود بر زبان دری ده‌هزار
    ز اسپان تازی به زرین ستام
    ورا بود بیور که بردند نام
    شب و روز بودی دو بهره به زین
    ز روی بزرگی نه از روی کین
    چنان بد که ابلیس روزی پگاه
    بیامد بسان یکی نیکخواه
    دل مهتر از راه نیکی ببرد
    جوان گوش گفتار او را سپرد
    بدو گفت پیمانت خواهم نخست
    پس آنگه سخن برگشایم درست
    جوان نیکدل گشت فرمانش کرد
    چنان چون بفرمود سوگند خورد
    که راز تو با کس نگویم ز بن
    ز تو بشنوم هر چه گویی سخن
    بدو گفت جز تو کسی کدخدای
    چه باید همی با تو اندر سرای
    چه باید پدرکش پسر چون تو بود
    یکی پندت را من بیاید شنود
    زمانه برین خواجه‌ی سالخورد
    همی دیر ماند تو اندر نورد
    بگیر این سر مایه‌ور جاه او
    ترا زیبد اندر جهان گاه او
    برین گفته‌ی من چو داری وفا
    جهاندار باشی یکی پادشا
    چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
    ز خون پدر شد دلش پر ز درد
    به ابلیس گفت این سزاوار نیست
    دگرگوی کین از در کار نیست
    بدوگفت گر بگذری زین سخن
    بتابی ز سوگند و پیمان من
    بماند به گردنت سوگند و بند
    شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
    سر مرد تازی به دام آورید
    چنان شد که فرمان او برگزید
    بپرسید کین چاره با من بگوی
    نتابم ز رای تو من هیچ روی
    بدو گفت من چاره سازم ترا
    به خورشید سر برفرازم ترا
    مر آن پادشا را در اندر سرای
    یکی بوستان بود بس دلگشای
    گرانمایه شبگیر برخاستی
    ز بهر پرستش بیاراستی
    سر و تن بشستی نهفته به باغ
    پرستنده با او ببردی چراغ
    بیاورد وارونه ابلیس بند
    یکی ژرف چاهی به ره بر بکند
    پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه
    به خاشاک پوشید و بسترد راه
    سر تازیان مهتر نامجوی
    شب آمد سوی باغ بنهاد روی
    به چاه اندر افتاد و بشکست پست
    شد آن نیکدل مرد یزدان‌پرست
    به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
    به فرزند بر نازده باد سرد
    همی پروریدش به ناز و به رنج
    بدو بود شاد و بدو داد گنج
    چنان بدگهر شوخ فرزند او
    بگشت از ره داد و پیوند او
    به خون پدر گشت همداستان
    ز دانا شنیدم من این داستان
    که فرزند بد گر شود نره شیر
    به خون پدر هم نباشد دلیر
    مگر در نهانش سخن دیگرست
    پژوهنده را راز با مادرست
    فرومایه ضحاک بیدادگر
    بدین چاره بگرفت جای پدر
    به سر برنهاد افسر تازیان
    بریشان ببخشید سود و زیان

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پایان داستان جمشید
    از آن پس برآمد ز ایران خروش

    از آن پس برآمد ز ایران خروش
    پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
    سیه گشت رخشنده روز سپید
    گسستند پیوند از جمشید
    برو تیره شد فره‌ی ایزدی
    به کژی گرایید و نابخردی
    پدید آمد از هر سویی خسروی
    یکی نامجویی ز هر پهلوی
    سپه کرده و جنگ را ساخته
    دل از مهر جمشید پرداخته
    یکایک ز ایران برآمد سپاه
    سوی تازیان برگفتند راه
    شنودند کانجا یکی مهترست
    پر از هول شاه اژدها پیکرست
    سواران ایران همه شاهجوی
    نهادند یکسر به ضحاک روی
    به شاهی برو آفرین خواندند
    ورا شاه ایران زمین خواندند
    کی اژدهافش بیامد چو باد
    به ایران زمین تاج بر سر نهاد
    از ایران و از تازیان لشکری
    گزین کرد گرد از همه کشوری
    سوی تخت جمشید بنهاد روی
    چو انگشتری کرد گیتی بروی
    چو جمشید را بخت شد کندرو
    به تنگ اندر آمد جهاندار نو
    برفت و بدو داد تخت و کلاه
    بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
    چو صدسالش اندر جهان کس ندید
    برو نام شاهی و او ناپدید
    صدم سال روزی به دریای چین
    پدید آمد آن شاه ناپاک دین
    نهان گشته بود از بد اژدها
    نیامد به فرجام هم زو رها
    چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
    یکایک ندادش زمانی درنگ
    به ارش سراسر به دو نیم کرد
    جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد
    شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
    زمانه ربودش چو بیجاده کاه
    ازو بیش بر تخت شاهی که بود
    بران رنج بردن چه آمدش سود
    گذشته برو سالیان هفتصد
    پدید آوریده همه نیک و بد
    چه باید همه زندگانی دراز
    چو گیتی نخواهد گشادنت راز
    همی پروراندت با شهد و نوش
    جز آواز نرمت نیاید به گوش
    یکایک چو گیتی که گسترد مهر
    نخواهد نمودن به بد نیز چهر
    بدو شاد باشی و نازی بدوی
    همان راز دل را گشایی بدوی
    یکی نغز بازی برون آورد
    به دلت اندرون درد و خون آورد
    دلم سیر شد زین سرای سپنج
    خدایا مرا زود برهان ز رنج

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  12. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان ضحاک
    چو ضحاک شد بر جهان شهریار

    چو ضحاک شد بر جهان شهریار
    برو سالیان انجمن شد هزار
    سراسر زمانه بدو گشت باز
    برآمد برین روزگار دراز
    نهان گشت کردار فرزانگان
    پراگنده شد کام دیوانگان
    هنر خوار شد جادویی ارجمند
    نهان راستی آشکارا گزند
    شده بر بدی دست دیوان دراز
    به نیکی نرفتی سخن جز به راز
    دو پاکیزه از خانه‌ی جمشید
    برون آوریدند لرزان چو بید
    که جمشید را هر دو دختر بدند
    سر بانوان را چو افسر بدند
    ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز
    دگر پاکدامن به نام ارنواز
    به ایوان ضحاک بردندشان
    بران اژدهافشن سپردندشان
    بپروردشان از ره جادویی
    بیاموختشان کژی و بدخویی
    ندانست جز کژی آموختن
    جز از کشتن و غارت و سوختن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/