صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 97

موضوع: رمان شطرنج عشق

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت نهم

    امشب جشن فارغ التحصیلی محمد است که چند وقت پیش خودش مرا دعوت کرد،با رضایت خاطر برای این جشن لحظه شماری میکردم و نمیدانم چرا دلم می خواست که هر چه زودتر محمد را ببینم.احساس کردم که دلم برایش تنگ شده،در این مدت قیافه مهربان و توجه ای که به من نشان میداد لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمیشد وقلبم وقتی به یادش می افتاد میلرزید.با لبخندی به طرف کمد رفتم ودر سمت چپ را باز کردم،می خواستم امشب بهتر از همیشه ظاهر شوم حتی به اذین گفتم برای درست کردن موهایم با او به ارایشگاه میایم واز نگاه متعجب او خندیدم.

    وقتی از آرایشگاه برگشتم و خودم را در آینه نگاه کردم ، از مدلی که موهایم را درست کرده بودند لذت بردم و بعد با وسواس عجیبی به لباسها نگاه کردم و برای اولین بار آرزو کردم ای کاش یک لباس تازه خریده بودم که مدلش جدیدتر باشد. آخر با کلی گشتن لباس مناسبی را پیدا کردم، لباسی کرم رنگ با بالا تنهای چسبان از جنس ساتن که از زیر سینه به پایین حریر بود و حالت ترک پیدا می کرد البته بدون آستین بود که می توانستم از شال زیبایی که داشت استفاده کنم ، شالش حریر بود که سنگ های کوچک نقره ای و فیروزه ای در آن به کار برده شده بود که باز از این سنگ ها در دامن لباس هم استفاده شده بود ولی به مقدار کمتر. وقتی لباس را پوشیدم از زیبایی آن غرق لذت شدم و فکر کردم چرا تا به حال هیچ وقت به لباسم اهمیت نمی دادم؟ با اینکه سعی می کردم از این فکر فرار کنم ولی در ذهنم کسی فریاد می زد چون حالا دوست داری به نظر محمد بهتر از همیشه جلوه کنی. وقتی آماده شدم و پایین رفتم همه را آماده و منتظرخود دیدم.وقتی متوجه من شدند سه جفت چشم حیرت زده دیدم که مات نگاهم می کنند و ایندفعه مادر بود که گفت :
    - وای آفاق این خودت هستی ؟ چقدر این لباس و مدل مو بهت می آد، چقدر تغییر کرده ای . می بینی ناصر این آفاق خانم وقتی بخواهد چقدر زیبا می شود.
    پدر – خانم شما دیگر چه مادری هستید. من تا حالا چند دفعه به خودش گفتم جذابیت خاصی دارد که فقط چشمان زیرک و تیزبینی می خواهد تا اورا ببیند.
    بلند خندیدم و گفتم : خب یکباره بگویید یک عینک جادویی می خواهد که همه زشتی ها را زیبا ببیند.
    پدر با عصبانیت برگشت و گفت :
    - اصلا با بچه های امروزه نمی شه حرف زد و به طرف حیاط رفت.
    زود به دنبالش دویدم و آنقدر صورتش را بوسیدم که آخر مجبور شد بخندد و بگوید خفه ام کردیباشه ترا بخشیدم. سر راه از پدر خواهش کردم بایشتد تا دسته گلی برای محمد بگیرم ولی چون پدر و مادر برای محمد به عنوان کادو ساعت خریده بودند مادر گفت :
    - ما که کادو خریدیم دیگه گل لازم نیست.
    - دوست دارم گل را از طرف خودم بدهم.
    مادر با تعجب به عقب برگشت و نگاهم کرد و بعد صدای خنده آرمان و آذین و پدر او هم به پدر نگاه کرد اما وقتی پدر چشمکی به او زد خندید و گفت :
    - ناصرجان یک گل فروشی خوب کمی جلوتر است نگه دار تا آفاق گل بخره .
    با خجالت جلوی گلفروشی پیاده شدم و از گل فروش خواهش کردم تا دسته گل زیبایی برایم آماده کند. وقتی وارد منزل عمه ناهید شدیم با خوشحالی مستقیم به طرف محمد رفتم و دسته گل را به طرفش گرفتم و گفتم :
    - تبریک میگویم ، انشاء اله همیشه موفق باشید.
    دسته گل را از دستم گرفت و بویید و بوسه ای روی غنچه ای از گل سرخ آن زد و به چشمانم نگاه کرد و گفت :
    - این بهترین هدیه از بهترین های دنیاست خیلی ممنون.
    چنان به چشمانم خیره شد که احساس کردم چشمانش لبالب از عشق و محبت است ولی با صدای پدر به خودمان آمدیم که به محمد تبریک می گفت و کادویش را به او داد. اهسته از کنارشان گذشتم و سرمست از نگاه محمد به طرف بقیه رفتم و بعد از احوالپرسی گوشه ای که بتوانم محمد را خوب ببینم انتخاب کردم و نشستم و با خود فکر کردم واقعا همان احساسی را که من به محمد دارم او هم به من دارد. چنان غرق نگاه و احساس جدیدم بودم متوجه امید که کنارم نشست نشدم ، با صدایش به خودم آمدم و به او نگاه کردم و خود به خود به رویش لبخند زدم و سلام کردم و از او عذرخواهی کردم که متوجه نبودم. بدون اینکه جواب لبخند و سلامم را بدهد گفت :
    - مهم نیست چون تو همیشه درست متوجه اطرافت نیستی.
    دلم نمی خواست آن شب رویایی با حرف های امید خراب شود، در حالی که بلند می شدم گفتم :
    - چشم از این به بعد بیشتر دقت می کنم.
    امید – منم می خواهم در این راه کمکت کنم و حالا بعد از من به حیاط بیا چون باید راجع به موضوع مهمی باهات صحبت کنم.
    بعد به طرف حیاط رفت ،مانده بودم مستاصل و نمی دانستم چه کنم دلم می خواست که به حرفش گوش نکنم و به حیاط نروم ولی لحن او طوری بود که خیلی کنجکاو شده بودم. همچنان مردد ایستاده بودم ، می ترسیدم چون حسی به من میگفت که حرف های امید شبم را خراب می کند ولی نمی دانم چرا بسیار مشتاق بودم که حرف هایش را گوش کنم.
    لحظه ای چشمان گریانش در آن روز که به کوه رفته بودیم در کنار رستوران به یادم آمد و همان باعث شد که با قدم های بلند به طرف حیاط بروم وقتی به حیاط رسیدم به دنبالش گشتم و او را زیر درخت بید مجنون دیدم که روی صندلی نشسته و از دور نگاهم می کند. به طرفش رفتم و در حالی که روی صندلی روبرویش می نشستم گفتم :
    - امید آقا اگر قصد دارید امشب هم مرا از میش زبانتان مستفیض نمایید ازتون خواهش می کنم مرا عفو کنید چون دوست ندارم شبم خراب شود و احساس می کنم خیلی سرحال هستم ولی در قبالش قول می دهم از این بع بعد هر چه گفتید دیگه جوابتان را ندهم.
    - نمی خواهم با نیش زبانم تو را ناراحت کنم ، حالا هم اصلا حوصله ندارم اینطوری خودم را مشغول کنم ولی چون آرمان را خیلی دوست دارم پس خوهر عزیز آرمان ، خواهر من هم هست ولی مطمئن نیستم از حرفی که می خواهم بزنم و حقایقی که بیان می کنم شما چقدر ناراحت می شوید حالا اگه دوست دارید این حقایق را به شما بگویم.
    زبانم در دهانم نمی چرخید و احساس می کردم که دهانم خشک و گس شده به زحمت بعد از چند لحظه گفتم :
    - بگویید گوش می کنم .
    - چند روز پیش که به کوه رفتیم شما سوالی از من کردید که چطور متوجه علاقه آرمان به مهدیس شده ام و من به شما گفتم چون یک مرد هستم راز نگاه همجنسان خود را خوب می فهمم، یادتان که می آید؟
    سرم را تکان دادم و او ادامه داد :
    - راستش من از چند وقت پیش متوجه علاقه محمد به آذین شده بودم و همیشه متوجه نگاهش بودم که به دنبال آذین است ولی خودتان بهتر می دانید که .... البته من مجبور هستم رک صحبت کنم تا شما متوجه شوید ، بله همانطور که خودتان می دانید آذین به من علاقه دارد و در این مدت هرچه محمد کرد نتوانست توجه آذین را به خود جلب کند ولی حالا در نگاهش حس دلسوزی و ترحم می بینم و آن نگاه متوجه توست چون اگر بتواند تو را به دست آورد بهتر می تواند آذین راببیند.
    - بسه دیگه نمی خواهم بشنوم.
    امید با صدای بلندتر گفت :
    - ولی برای آینده ات مهم است که بشنوی ، چون امشب متوجه شدم تو فریب خورده ای و من وظیفه خود می دانم به شما تاکید کنم که ع شق را با احساس دلسوزی اشتباه نگیرید. خوب فکر کن آفاق ، به نظر من آدم اگر هرگز ازدواج نکند خیلی بهتر است که احساس کند شریک زندگیش به خاطر دلسوزی و بی تفاوتی او با هرکس احساس کند شریک زندگیش به خاطر دلسوزی و بی تفاوتی او با هرکس دیگر داره باهاش زندگی می کنه.
    حس کردم کاخ رویاهایم که در این چند روز در ذهنم ساخته بودم در حال خراب شدن به روی خودم است و زیر سنگینی آن دارم له می شوم و فقط به این فکر می کردم که من چقدر بدبخت هستم و چرا باید خواهری زیبا و افسونگر داشته باشم که بعد از سالها هنوز احساس کنم سایه اش نمی گذارد نور آفتاب به منم بتابه و منو گرم کنه تا پژمرده نشوم . بعد از مدتی متوجه لیوان آبی که به طرفم گرفته شده بود شدم و سرم را بلند کردم و امید را دیدم که موشکافانه مرا زیر نظر دارد ، چقدر ناراحت بودم چون جلوی تنها کسی که دوست نداشتم شکستم را ببیند شکسته شده بودم. آب را گرفتم و آن را تا ته لیوان سر کشیدم، عجب احساس عطش می کردم ، به امید گفتم :
    - خواهش می کنم مرا تنها بگذارید.
    - باشه ولی برای چیزی که ارزش ندارد ناراحت نباش.
    وقتی از آنجا دور شد ، به اشک هایم اجازه دادم که از قفس چشمانم رها شوند و صورتم را آبیاری کنند. اه کاش خودم هم مثل این اشک ها می توانستم از قفس زندگی رها شوم ، به شدت احساس سرماخوردگی می کردم. آن شب تا موقع شام در حیاط بودم و وقتی محمد را دیدم که در حیاط به دنبالم می گردد اهسته بلند شدم و خودم را پشت درختی پنهان کردم و تا مطمئن نشدم که به ساختمان برگشته آنجا ماندم. بعد از او فوری وارد ساختمان شدم و مستقیم به طرف آرمان رفتم و گفتم :
    - آرمان جان ، من زیاد حالم خوب نیست پس امشب منو تنها نگذار.
    با نگرانی نگاهم کرد و پرسید :
    - خدای من ، چرا اینطوری شدی ؟
    - احساس خستگی می کنم و ازت می خواهم از کنارم دور نشوی.
    بعد دستش را محکم گرفتم که با تعجب نگاهم کرد و پرسید :
    - می خواهی من و تو زودتر برگردیم؟
    عاجزانه گفتم :
    - آره آرمان خیلی دلم می خواهد الان توی اتاقم باشم و بخوابم ولی با چه بهانه ای برویم چون دوست ندارم کسی بفهمد که حالم خوب نیست.
    - تو ناراحت نباش ، اول می روم و زنگ می زنم به آژانس . بعد به پدر می گویم خودم سرم به شدت درد می کند و همراه تو به خانه می رویم.
    سرم را تکان دادم و گفتم : خوبه .
    وقتی می خواست برود نگاهم کرد و گفت :
    - آفاق جان دستم را ول کن ، زود بر می گردم.
    در حالی که دستش را محکم می فشردم گفتم :
    - نه هر جا رفتی با هم می رویم.
    نمی دانم چطور توانستم خداحافظی کنم و یادم هم نمی آید ، فقط وقتی ارمان پرسید که با همین لباس می خوابی گفتم بله چون حاضر نبودم حتی یک لحظه دستش را رها کنم و لباسم را عوض کنم. به طرف تختم رفتم و بعد از خوردن قرص خواب آوری که آرمان به من داد ، در حالی که هنوز دستش را گرفته بودم به خواب رفتم فقط درآن لحظه فکر کردم چرا آرمان چنین هراسان نگاهم می کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت دهم

    ده روز از ماجراي فازغ التحصيلي محمد مي گذرد و چند روز است لا انقدر خوب شده كه از اتاقم بيرون مي آيم . آن شب وقتي با آرمان برگشتيم و به خواب رفتم دچار تب و لرز شديد شده و هذيان مي گفتم.صبح بعد از اينكه پزشك مرا معاينه كرد چندين آمپول آرام بخش برايم نوشت به دبيرستان بروم و بيشتر اوقاتم را در اتاقم به سر مي بردم.در اين مدت ارمان خيلي سعي مي كرد به طريق مختلف مرا مجبور به حرف زدن بكند كه شايد علت ناراحتي ان شبم را بداند ولي من هميشه طفره مي رفتم، وقتي آذين را مي ديدم خود به خود بغض در گلويم جمع مي شد و حس مي كردم از او بدم مي آيد . امروز وقتي كه در حياط كنار استخر نشسته بودم و به خودم فكر مي كردم، آذين در حالي كه ليواي آب پرتقالدر دست داشت به طرفم امد و گفت :

    -آفاق جون بيا بخور ، مي دوني اين چند روزه با اينكه خيلي افسرده ستي ولي از اينكه تو را بيشتر مي بينم خوشحالم.
    با تعجب نگاهش كردم كه ادامه داد :
    -با اينكه مي دونم از اخلاق و رفتار و طرز فكر من خوشت نمي آيد ولي هميشه دلم مي خواست مثل همه خواهرها با هم صميمي باشيم ، وقتي دوست هايم از صميميت خودشون با خواهراشون حرف مي زنند خيلي حسرت مي خورم.
    وقتي آذين ساكت شد به حرف هايش فكر كردم و خيلي از خودم بدم آمد ، او را بغل كردم و گفتم :
    -ولي آذين جون من تو را دوست دارم و اگه تا به حال فكر كردي با هم صميمي نيستيم به خاطر همان اختلاف سليقه و تفكراتمون است. ما با هم خيلي فرق داريم ، تو از رفت و آمد و گردش و موسيقي و خريد خوشت مي آيدولي من در عالم ديگري هستم واصلا اينها را دوست ندارم و بيشتر دوست دارم كه سطح معلومات خودم را بالا ببرم و به خاطر همينه كه اكثرا در اتاقم هستم ولي به نظر من با اين همه اختلاف سليقه باز ما با هم همخون هستيم و همديگر را دوست داريم ، به نظر تو اين تفاوتها مي تونه دوتا خواهر و كلا از همه دور كنه. شايد ما نتونيم با صميميت با هم به گردش يا خريد برويم ولي در مشكلات و خوشي هايي كه به همديگر مربوط مي شود شريك هستيم ، مگه نه ؟
    نگاهم كرد و گفت :
    -خب راستش به نظرم تو درست مي گويي.
    خم شدم و دوباره صورتش را بوسيدم ، به رويم لبخند زد و به طرف در حياط دويد. من كه همچنان داشتم به حرفهاي او فكر ميكردم بعد از مدتي با خود عهد كردم كه هرگز به خاطر هيچ چيز به آذين حسادت نكنم و هيچ وقت نگذارم عاملي باعث جدايي من از خانواده ام شود و بعد تصميم گرفتم از اين به بعد فقط به فكر تحصيلو رسيدن به هدف هاي دور و درازم باشم و با خود عهد بستم كه دور قلبم را حصاري بكشم و ان را قفل كنم و كليدش را در درياي وجودم پنهان نمايم.
    امروز امتحان كنكور را دادم و بسيار راضي هستم ، فكر كنم خيلي راحت قبول شوم . تقريبا دو ماه و نيم مي شودكه خود رادر اتاقم زنداني كرده و از مادر و پدر خواسته بودم كه اين فرصت را به من بدهند. پدر خوشحال بود كه ديگر حرف مدرسه نرفتن را نمي زنم و مي خواهم به دروسم بيشتر بپردازم ، با كمال ميل قبول كرد ولي راستش الان كمي دلتنگ فاميل شده ام. درهمين فكر ها بودم كه مادر وارد اتاقم شد و بعد از كمي مقدمه چيني گفت :
    -افاق جون چند وقتي كه يك خواستگار خوب داري ، پدرت گفته بود تا تو كنكور نداده اي صحبتش را نكنيم ولي الان كه خداروشكر امتحانت رو دادي.
    فوري تو حرف مادر پريدم و گفتم :
    -ولي مادر ، من نمي خواهم حالا ازدواج كنم اينو قبلاهم گفته بودم ولي مثل اينكه شما فراموش كرده ايد.
    مادر با دلخوري گفت :
    -تو بذار حرف من تموم بشه آخه شايد اگر اسمش را بگويم تو تغيير عقيده بدهي، تازه او تاكيد كرده كه نه تنها با ادامه تحصيلت مخالف نيست بلكه كمكت هم مي كنه.
    -من نه دوست دارم بدونم اون كيه و نه مي خواهم ازدواج كنم.
    مادر بلند شد وگفت :
    -آفاق تازگي ها خيلي اخلاقت عوض شده ، قبلا حداقل احترام ما را نگه مي داشتي ولي حالا نمي گذاري من حرفم را حتي تمام كنم.
    -معذرت مي خواهم مادر.
    با دلخوري نگاهم كرد و گفت :
    -محمد ازت خواستگاري كرده ، اميدوارمآنقدر عقل تو كله ات باشه كه بهش فكر كني چون به نظرمن وپدرت مورد خيلي خوبيه و واقعا حيفه كه بگيم نه، شانس يكدفعه در خانه آدم را مي زنه البته اگه آدم عقل داشته باشه و در و باز كنه ولي با اين اخلاق كه تو تازگي ها پيدا كرده اي فكر نكنم عقلي تو اون كله ات مونده باشه.
    مادر همانطور حرف مي زد ولي من فقط به دهانش خيره شده بودم و فكر مي كردم چرا اينقدر تند تند تكان مي خورد و سعي كردم صدايي كه در ذهنم مي پيچيد را از خود دور كنم « به خاطر دلسوزي تو را مي خواهد» رويم را به طرف پنجره گرداندم كه باز صدايي در ذهنم فرياد زد « به خاطر آذين ، تو را مي خواهد » به طرف كمد برگشتم كه باز همان صدا در ذهنم فرياد زد « تو برايش با بقيه تفاوت نداري» سعي كردم آنقدر سرم را تكان دهم تا صداها از ذهنم خارج شوند و بعد گفتم :
    -نه محمد من تو را نمي خواهم . محمد مرا رها كن. محمد من دلسوزي تو را نمي خواهم .
    با دست هاي قويي كه بازويم را گرفته و تكانم مي داد به خود آمدم ، هنوز فرياد مي زدم كه پدر سيلي محكمي به گوشم زد و با صداي فريادش كه مرتب مي پرسيد :
    -آفاق چي شده ؟ چرا اينطوري مي كني ؟
    خودم را در آغوشش انداختم و با التماس گفتم :
    -نه پدر خواهش مي كنم من محمد را نمي خواهم.
    موهايم را نوازش كرد و گفت :
    -باشه قبوله .
    -من ، من اصلا دوست ندارم حرف ازدواجم را بزنيد با هيچ كس .
    سرم را بلند كرد و گفت :
    -نگاهم كن آفاق .
    به چشمانش نگاه كردم و او گفت :
    -تا وقتي كه من زنده هستم تو هيچ اجباري براي ازدواج نداري ، متوجه مي شي عزيزم.
    سرم را تكان دادم ، صورتم را بوسيد و باز سرم را روي سينه اش گذاشت و آرام زمزمه كرد:
    -هيچ وقت نگذار مشكلات آنقدر بهت فشار وارد كنه كه به اين حال بيفتي . انسان بعضي مواقع بايد براي كسي درد دل كند و خودش را تخليه كنه ، تو الان چند ماهاست كه ناراحتي و حالا فهميدم به اين موضوع ارتباط داره. دوست دارم هر وقت خواستي بياييو با من صحبت كني، باشه عزيزم.
    -پدر من اگر شما را نداشتم چكار مي كردم.
    مرا كمي از خود دور كرد و دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بلند كرد و گفت : ديگه زبون نريز ، من بيشتر دوست داشتم همان موقع كه ناراحت بودي و بيمار شدي راحت به من مي گفتي كهاز چي ناراحتي.
    -نه پدر خواهش مي كنم حالا نه شايد بعدا بتوانم براتون درباره اش صحبت كنم.
    دوباره بوسه اي به پيشانيم زد و كمك كرد كه روي تخت دراز بكشم . ملافه را رويم كشيد و گفت :
    -خوب بخوابي فقط به چيزهاي خوب فكر كن.
    بعد دست مادر را كه هنوز اشك مي ريخت و بانگراني نگاهم مي كرد گرفت و چراغ اتاق را خاموش كرد و از اتاق رفتند ، در حالي كه چشمانم را مي بستم فكر كردم خدا چقدر مرا دوست دارد كه يك پدر و مادر خوب نصيبم كرده.
    امروز وقتي چشمانم را باز كردم ارمان را بالاي سرم ديدم ، تا ديد بيدارم خنديد و گفت :
    -سلام خانم كوچولو ، شنيدم كه ديشب باز زده بود به سرت .
    خنديدم و پرسيدم :
    -ازكي ؟
    -وقتيمن و اذين از سينما برگشتيم و ديديم مادر و پدر توي هال نشستهاند از اينكههنوز بيدار بودند تعجب كرديم ، وقتي علت را پرسيديم پدر همه چيز را گفت ولي خودمانيم تازگي ها خيلي مرموز شده اي چون ديگه نمي تونم فكرت را بخوانم و بفهمم توي كله ات چي مي گذرد.در ضمن قبل از اينكه برم خواستم بگم فردا به دستور پدر به مدت يك هفته براي تغيير روحيه اين دختر ناز نازي كه تازگي ها رفتارهاي عجيب و غريبي ازش مي بينم ، مي خواهيم بريم به ويلاي شمال پس آماده باش.
    امروز برايم بهترين روز زندگيم بود روزي كه زحماتم نتيجه داد . روزي كه خوشحاليم بيشتر به خاطر پدر و مادرم بود زيرا با ديدن برق تحسين و افتخاري كه در چشمانشان بود احساس غرور و سرافرازي ميكنم.پدر و مادر به تمام فاميل تلفن زدند و ضمن دادن خبر قبوليم انها را براي چند شب ديگر كهشب جمعه است دعوت كردند ، خدايا توفيقم ده كه هميشه بتوانم دلهاي عزيزانم را شاد گردانم.
    امروز مي توانم بگويم بگويم تقريبا روز فوق العادهاي برايم بود ، لباس نباتي رنگ زيبايي كه هديه مادر بود پوشيدم وموهايم را به صورت شنيون درست كردم و به طبقه پايين رفتم پدر پيشانيم رابوسيد گفت :
    -باز هم مي گويم تو جذابيت خاصي داري ، از حالا من به آن مردي كه صاحب قلب تو مي شود تبرك مي گويم.
    -پدر جان به نظرمن شما زبان خوبي داريد كه با آن مي توانيد نااميدترين دختر زمين را به جايي برسانيدكه فكر كند يك پرنسس است.
    پدر اخمي كرد و گفت :
    -من هيچ حرف مبالغه آميزي نزدم.
    صورتش را بوسيدم و گفتم :
    -مي دونم شما مثل همه پدر و مادرها فرزندان خود رازيبا مي بينيد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت يازدهم

    بعد با هم به استقبال اولين مهمانهايي كه وارد مي شدند رفتيم، در آن جشن همه قبوليم را تبريك گفتند حتي محمد لحظه اي به كنارم آمد و همانطور كه با نگاه غمگينش نگاهم مي كرد گفت :

    - تبريك مي گويم دختردايي عزيزم كه حتي مرا لايق ندانستي تا بپرسم چرا دوستم نداري و يا نخواستي حتي دليل نخواستنت را بدانم ، مي دونيهنوز ازخود مي پرسم چهايرادي داشتم كه آفاق حار نشد حتي يك لحظه با من صحبت كند.
    چنان لحنش غمگين و صادقانه بود كه با تعجب به چشمانش خيره شدم و از برق عشقي كه در چشمانش بود تمام تنم لرزيد و به سختي گفتم متاسفم و به طرف ديگر سالن رفتم و در همان حال فكر كردم آيا من اشتباه كردم. آنقدر از اميد مطمئن بودم كه حرف هايش را تمام و كمال قبول كنم،چنان شك و دودلي به جانم ريخته بود كه احساس كردم بايد تنها باشم.
    آرام به طرف اتاق خودم رفتم و وقتي رويتخت نشستم به محمد فكر كردم و اميد به يادم آمد ، اميد هميشه با من در جدل بود و بارها مرا تهديد كرده بود پس من چطور آن شب حرفش را بدون ذره اي ترديد قبول كردم در حالي كه در تمام اين سالها مي دانستم محمد انساني استصادق و مومن كه به خاطر خواسته هاي خود حاضر به بازي گرفتن احساس ديگري نمي شد. حالا فهميده ام كه اشتباه كرده ام و افسوس خوردم كه چرا چنين خامحرفهاي اميد شدم ، من غرور محمد را جريحه دار كرده بودم و نمي دانستم بيشتر براي غرور او ناراحت باشم يا براي خودم كه كسي محمد را از دست دادم. در حالي كه اشك خود را پاك مي كردم با خود عهد بستم كه ديگر هيچ وقت به اميد اطمينان نكنم و هميشه با فكر براي آينده خود تصميم پس حالا بايد سرنوشت خود را بپذيرم چون چاره اي غير از آن ندارم ، بعد از چند نفس عميق از اتاق خارج شدم و به سالن پيش مهمانها برگشتم و سعي كردم خودم را شاد نشان دهم. درهمين حال آرمانبه طرفم آمد و گفت :
    -خانم مهندس خوب امشب با همه بگو و بخند داري .
    -بله امشب ديگر نمي تواني بگويي يك دختر منزوي هستم.
    -البته كه نمي توانم بگويم ولي كسي ديگر را در اين ش منزوي ديدم كه راستش كممانده از تعجب گوش هايم دراز شود.
    خنديدم و پرسيدم :
    - كيه ، من حاضرم باهاش صحبت كنم تا از آن حالت در ايد چون در جشن خانم مهندس كسي نبايد منزوي و ناراحت باشه.
    ارمان – آه هنوز هيچي نشده چقدر خودشم تحويل ميگيره ، بابا بذار سر دردانشگاه را ببيني بعد اينطور دور ور دار.
    در حالي كه سعي مي كردم از دستش نيشگاني بگيرم گفتم : حالا مي گي اون كيه يا نه ؟
    - نه بايد بيايي و خودم نشانت بدهم آخه مي خواهم بدانم وقتي گوشهاي تو هم دراز مي شه چه شكلي ميشي.
    بعد مرا به طرف حياط برد و در پشت ميزي متوجه كسي شدم كه پشتش به ما بود و نمي دانستم كيست ولي هر چه نزديكتر مي شدماز بوي ادكلنش قلبم تندتر مي زد و خدا خدا مي كردم كه خودش نباشد چون بسيار از دستش ناراحت بودم،*دلم مي خواست آرمان دستم را رها كند تا از آنجا فرار كنم. با صداي ارمان به خود آمدم كه پرسيد :
    -اميد چرا تنها نشستي ، الاندوساعتي است كه اينجا نشسته اي و فقط چند لحظه در جمع بودي، بيا ببينچه كسي را به ديدنت اوردم.
    با خشم نگاهش كردم ولي آنقدر چهره اش غمگين بود كه جاخوردم ، چند لحظهنگاهم كرد و گفت :
    -چنان دورتان شلوغ بود كه نتوانستم تبريك بگويم.
    - ارمان توتا حالا اميد اقا را اينقدر خجالتي ديده بودي ؟
    آرمان با تعجب گفت :
    - راستش نه ، ولي احساس مي كنم امشب زياد حالش خوب نيست. اميد فوري از سر درد ناليد و گفت :
    - فكر كنم سرما خورده ام.
    - پس اگر در خانه مي مانديد به نظرم خيلي بهتر بودچون شما در هرمحفلي كه نباشيد فكر كنم همه از دست شيطان در امان هستند.
    آرمان – آفاق معلوم هست چه مي گويي ؟
    -آرمان جان تو ناراحت نباش من و اميد اقا هميشه با هم اينطور صحبت مي كنيم وبه نظر من بهتر است يك مسكن با ليواني اب بياوري تا ايشان بهتر شوند.
    وقتي ارمان رفت ، چشمانم را ريز كردم وادامه دادم :
    - فكر كنم شما امشب به جاي بيمار بودن بيشتر در رنج هستيد البته اون رنج هم حاصل بيماري شماست ولي نه يك بيماري معمولي ، از اون بيماريهاي كه احتياج به روانپزشك دارد.
    پوزخندي زد و در چشمانش حالت ستيزه جوييش را ديدم گفت :
    -مثل اينكه هنوز مهندسي خود را نگرفته وفقط با قبولي در اين رشته خودتان را از حالا گم كرده ايد، البته من ازاول حدس مي زدم وبراي اين مخالف دختراني هستمكه دانشگاه مي روند.
    - خيلي خوشحال هستمكه در زمره همچين دختراني هستم نه به خاطر قبولي بلكه به خاطر همان مخالفت شما ، ولي بايد بگويم كهقبوليم را مطمئن بودم و غير ممكن نمي دانستم كه حالا از خشحالي جايگاه خود را فراموش كنم، ولي بايد به اطلاع شما برسانم كه با اين كار جايگاه خود را به ادم هايي مثل شما ثابت كردم.من نمي دانم چرا شما اينقدر نگران دانشگاه رفتن دخترها هستيد ولي اينطور حدسم مي زنم از اينكه دختري بتواند همراهتان گام بردارد وحشت داريد ، پس بزار بگويم كه ديگر راحت نخوابيد چون قصد دارم بهخاطر همان نفرت شما به ليسانس تنها بسنده نكنم و آنقدر ادامه دهم كه مرا هم مثل شما دكتر خطاب كنند و از حالا لذت مي برم چون مي دانم مي توانم شما را پشت سر خود جا بگذارم و براي ديدن شما هميشه به پشت سرم نگاه كنم.ميدانم كه ان روز روزمرگ آدمايي مثل شماست ، امروز فهميدم چقدر نفرت انگيز هستي.
    دستش را بالا آورد و روي دهانم نگهداشت و با لذت خنديد و بعد گفت :
    - چي شده چنان سواره مي تازيد كه حتي فرصت نه تنها دفاع نمي دهيد بلكه نمي گذاريد نفس بكشم.
    در همين لحظه آرمان همراه قرص آمد و آن را با ليوان آب به طرف اميد گرفت، اميد كه هنوز مي خنديد گفت :
    - ارمان جان تو با آوردن آفاق خانم به اينجا باعث شدي حالم خوب شود حالا احساس مي كنم انرژي گرفته ام.
    آرمان باتعجب و اخم پرسيد :
    - چياميد ؟
    - آفاق خانم بسيار خوب صحبت مي كند ، اينو كه خودت حتما مي داني و همين صحبت ها مرا سرحال آورد .
    با عصبانيت برگشتم وبه طرف ساختمان رفتم و پيشخود گفتم بايد ميدانستم اين اميد بيدي نيست كه با اين بادها بلرزد، ناراحتش كه نكردم هيچ تازه باعث تفريحش هم شدم. بعد از مدتي مادر همه را براي صرف شام دعوت كرد ، در پشت ميز شام اميد روبرويم قرار گرفته بود كه سعي كردم اصلا نگاهش نكنم ولي چند باري كه ناخودآگاه نگاهم بهش افتادديدم كاملا حواسش به من است وقتي ديد نگاهش مي كنم لبخندي زد كه باعث عصبانيت روي خودرا از او برگرداندم. وقتي شام تمام شد قبل از ترك ميز ، پدر جلوي همه سوئيچ اتومبيلي را به عنوان هديه به من داد كه با صداي سوت و هوراي بچه ها با خوشحالي به طرف پدر رفتم و صورتش را بوسيدم وبعد به طرف پاركينگ رفتم چون دوست داشتم اتومبيل مرا ببينم . داشتم به اتومبيلم كه يك اپل سفيد رنگ بود با لذت نگاهمي كردم كه از صداي اميد از جاي خود پريدم و با صداي بلند گفتم :
    - ترسيدم ، هميشه مثل دزد پشت سر آدم پيداتان مي شود.
    صداي قهقهه خنده اش بلند شد ، گفتم :
    - مثل اينكه امروز شدم دلقك شما.
    همانطور كه ميخنديد گفت :
    - نه به خدا ، ولي وقتي شما را اينطور عصباني مي بينم خنده ام مي گيرد.
    - حالا كاري داشتيد كه اينطوري اينجا پيدايتان شده ؟
    - راستش كنجكاوم ، مي خواهم بدونم چرا اينقدر از دستم عصباني هستيچون بعد از مدتها فرار شما هرچه فكر مي كنم نمي دانم از كدام حرفم ناراحت هستيد.
    - حرف هايتان را كه مي شود يكجوري تحمل كرد ولي اين نيت شماست كه نه تنها عصباني بلكه باعث شده از شما متنفر شوم.
    اخمي كرد و پرسيد :
    - مي شه توضيح دهي ؟
    - بله از اينكه با دروغ هاتون منو نسبت به محمد بدبين كرديد،*راستش نمي دانم ازخودم بيشتر ناراحت هستم يا از شما اخه چطور توانستم به حرف هاي شما اطمينان كنم؟
    - شما از كجا مي دونيد كه اون حرفها دروغ بوده ؟
    داد زدم : بس كن اميد امروز با شنيدن حرفهاي محمد صداقتش را باوركردم و به ياد اوردم كه او چطور آدميه ، آخ كه موندم چطور احمق شدم و حرف شما را گوش كردم.
    با پوزخند گفت :
    - يعني اينقدر دلت مي خواهد كه شوهر كني ؟
    - ديگه داري حوصله ام را سر مي بري نخير براي شوهر كردن نيست بلكه براي رفتار بد خودمه كه باعث شدم غرور او خرد بشه اگه كمي منطقي رفتار مي كردم و خودم يك بهانه اي مي آوردم و جواب رد بهش مي دادم او اينهمه ناراحت نمي شد. حالا مي شهخواهش كنم ديگه دست از سرم برداري، من كه كاري با تو ندارم پس چرا تو در هر كاري كه به من مربوط مي شوددخالت مي كني.
    شانه اي بالا انداخت و گفت :
    - من حقيقت را از نظرخودم بهت گفتم وگرنه مگه تو تحفه اي كه بخواهم بهت دروغ بگم.
    بعد برگشت ورفت ،وقتي پيش بقيه برگشتمپدر را بوسيدم و دوبارهازش تشكر كردم ولي قبل از رفتن مهمانها اميدهمه جوانها را جمع كرد و با صداي بلند گفت :
    - به افتخار آفاق خانمكه اولين زن در اين جمع است كه به دانشگاه قبول شده همه شما فردا شام مهمان من دربند.
    بچه ها همه باهورا و دست زدندعوتش را قبول ردند و تا رفتن آخرين مهمان من هنوز از حركت اميد مات زده بودم.
    امروز بعد از ظهر وقتي آرمان به اتاقم آمد و ديد كه اماده نيستم گفت : دير مي شه ، همه بايد ساعت شش توي ميدون دربند باشيم.
    - آرمان جان من حوصله ندارم خودتان برويد.
    با عصبانيت گفت : آخه به افتخار تو شام داده آنوقت خودت نمي آيي، پاشوآفاق كه حوصله مسخره بازي هايت را ندارم.
    در حالي كه از اتاق خارج مي شددوباره گفت :
    - من و آذين پايين منتظرت هستيم زود بيا .
    با درماندگي لباسم را عوض كردم و گفتم خدا لعنتت كند اميد ، هرچه بيشتر باهاش دعواميكنم انگار بيشتر خوشش مي ايدهنوز بيست و چهار ساعت نشده كه گفته ام دست از سرم بردار حالا اينطوريمنو مجبوركرده تا به ديدنش بروم تازه بايد ازش تشكر هم كنم.
    با عصبانيت پايين آمدم كه مادرم پرسيد :*واه آفاق چرا اينقدر اخم كرده اي ؟*
    آرمان كه هنوزاز دستم ناراحت بود گفت :*
    - منكه ديگه دارم از آفاق نااميد ميشم ، تازگي ها اصلا از حركاتشخوشم نمي آيد.
    به طرفماشين رفت و من و اذين هم به دنبالش رفتيم. وقتي پشت ميز نشستيم از ديدن محمد خجالت زده بودم و فكر كردم واقعا انسان وارسته ايست چون اگر خودم چنين بي احترامي مي ديدم حاضر نبودمديگر ببينمش ،*ولي بعد فكركردم شايد او هم مثل من مجبوره اميد و مرتب ببينه به خاطر فاميل بودن خودش رو ملزم به شركت در اين ميهماني مي بينه. با صداي اميد به خودم آمدم كه داشت ازدانشگاه صحبت مي كرد و اينكه بعضي ها وقتي وارددانشگاهمي شوند مخصوصا اگر رشته خوبي هم باشه جايگاه خودشون رو فراموش مي كنند و چنان با تكبر برخورد ميكنند كه نگو و بعد با زدن نيشخندي نگاهم كرد. بدون اينكه حواسم باشد كه در جمع هستيم گفتم :*
    - مطمئن باشيد اميد آقا ، مناصلا اينطور نيستم پس مشخصات خودتون را به من نسبت ندهيد.
    چون هنوز از دستش عصباني بودم همين موضوع در لحنم اثر گذاشته بود ، همه ساكت شده و در فكر بودند كه چرا من با وهين باهاش صحبت كرده ام. ولي اميد كوتاهنيامد و گفت :
    - چه زود حرفم را ثابت كرديد چون هنوز فكر نكنم دانشگاهتون را ديده باشيد و اينطور صحبت مي كنيد حالا چه برسد كه ليسانس هم بگيريد و چند نفر شما را خانم مهندس صدا بزنند.
    جو خيلي بدي بهوجود آمد بود ، به طرفداري محمد كه ديگراميدي نداشتم و آرمان هم كه ازقبل از دستم ناراحت بود و حالا عصباني تر شده بود براي همين ديدم بايد خودم كوتاه بيايم تا اين غائله ختم شود. رو كردم به اميد وگفتم :
    - معذرت مي خواهم اميد آقا ، من منظور بدي نداشتم فقط هميشه فكرمي كردم ظرفيت شما چقدر است كهگفتم امشب امتحانتان كنم ولي خودمونيم خيلي جا خوردم چون ظرفيت شما خيلي كمه ، معمولا آقايون انهم در جمعاگر موردي ازخانمها ديدند كه به مذاقشان خوش نيامد زود از كوره درنمي روند.
    با چشماني كه مي دانستم از خوشحالي وپيروزي برق مي زند خيره نگاهش كردم ، كمي در صندليش تكان خورد و گفت :
    - خواهش مي كنم شما درست مي گوييد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ولي چنا در تن صدايش عصبانيت موج مي زد كهباعث شد تا آخر مهماني سرحال وشاداب بمانم و حتي چند جوك هم من تعريف كنم ، با همه بگو و بخند مي كردم و حتي كنار محمد رفتم و قدم زدم وسعي كردم آنقدر دورش را بگيرم كه اين ناراحتي را از دلش در بياورم وبعد در فرصتي كهباهم تنها شديم گفتم :
    - محمد جان ، شما تا آر عمر برايم مثل آرمان عزيز و محترم هستيد پس خواهش مي كنم اگر ناراحتي از من داريد بگذاريد به حساب شرايط بدي كه آنموقع داشتم.
    با لبخند نگاهم كرد و گفت :
    - راستش ناراحت بودم ولي ازحالا به بعد بيشتر برايت احترام قائل هستم وخيلي دوست دارم هميشه شاهد خوشبختيت باشم.
    موقع برگشت آرمان در حالي كه دستم را مي گرفت گفت :
    - آفاق جانبا اينكه اول خيلي عصبانيم كردي ولي با اون معذرت خواهي و روحيه شادي كه داشتي ، دوست داشتم بگويم هميشه باعث افتخارم هستي.
    در حالي كه با محبت نگاهم مي كرد صداي آذين درآمد و گفت :
    - قرار نشد منو فراموش كنيد ، راستي آرمان تو بهمن هم افتخار مي كني؟
    ارمان برگشت و نگاهش كرد وبا لبخند گفت :
    - من تنها برادري هستم كه يك خواهر به زيبايي تو دارد.
    امروز با دلشوره از خواب بيدار شدم و سعي كردم با كشيدن نفس هاي عميق دلشورهامرا كاهش دهم ولي همين كه به يادم افتاد امروز اولين روز كلاسم مي باشد باز دچار استرس مي شدم. كت وشلوار ساده با رنگي تيره انتخاب كردموپوشيدم ، موهايم را هم پشت سر ساده بستم چون سادگي را بيشتر دوست داشم درضمن وقتي اينطور لباس مي پوشيدم احساس آرامش مي كردم. بعد از خداحافظي به طرف دانشگاه رفتم و چون هنوز رانندگي را ياد نگرفته بودم سوار تاكسي شدم و در همان حال فكر كردم بايد زودتر رانندگي ياد بگيرم چون با اتومبيل خود راحت تر مي توانستم رفت و امد كنم. وقتي به در كلاس رسيدم كمي دير شده بود وهمينبيشتر باعث ناراحتيم شد واحساسكردم پاهايم مي لرزد و درست نمي توانم قدم بردارم ، كمي مردد پشت در كلاس ايستادم ولي بعد با گفتن نامخدا در زدم و وارد شدم. استاد سركلاس بود وليهنوز درس را شروع نكرده بود بعد از عذرخواهي از دير آمدنم ، منتظر اجازهاش بودم كه استاد گفت چون اولين روز است اشكالي نداردولي بعد از ورودم كسي حق داخل شدن به كلاس را ندارد و بعد گفت بفرماييد بنشينيد. آن وقت بود كه نگاهم را از استادگرفتم و به طرف همكلاسي هايم نگاه كردم و با ديدنآنها قلبم فروريخت چون هرچه نگاه كردم پسر بودند، داشتم ازترس پس مي افتادم كه نگاهم به دوتا دختر خورد كه در آخر كلاسنشسته بودند و همين باعث شد كمياحساس آسودگي كنم.به طرف انها رفتم ولي همانطور كه از ميان صندلي ها مي گذشتم زمزمهپسرها را مي شنيدم حتيبعضي از اين زمزمه ها آنقدر بلند بود كه به راحتي گوش مي رسيد يكي گفت اه بازم دختر ، ديگري گفت شايد اشتباه آمده و فكر كرده كلاس پرستاري است و باز شنيدمكسي گفت چه فكري كرده كه اين رشته را انتخاب كرده . وقتي سرجايم در كنار يكي از آن دو دختر نشستم آهسته سلام كردم و گفتم :
    - هميشه بايد ازهمين تونل وحشت بگذريم؟
    با لبخندنگاهم كرد و گفت :
    - اميدوارم بعدا آدم بشوند.
    با صداياستاد به خود آمدم كه مي خواست هركس خود را معرفي كند و معدل ديپلم خود را بگويد ، از همان صندلي اول شروع به معرفي خود كردند. وقتي نوبت به من رسيد كه جلوتر از آن دو دختر بودم با ترس بلند شدم و سعي كردم لرزش در صدايمپيدا نباشد چون بهاندازه كافي مورد تمسخر قرار گرفته بودم.
    - آفاق صادقي هستم ، معدل ديپلم 80/19 .
    يكدفعهكلاس را سكوت فرا گرفت و اين فكر به خاطرم رسيد باز چي شده كه استاد به طرفم امد و گفت : آفرين خانم صادقي معدلبالايي داريد ، در كدام دبيرستان بوده ايد ؟
    بعد ازاينكه اسم دبيرستان را گفتم ، استاد گفت :
    - اميدوارم در دانشگاه هم بامعدل بالايي فرغ التحصيل شويد.
    بعد از تشكر سرجايمنشستم و حس كردم به جاي پاهايم تمام بدنم ي لرزد، بغل دستيم بلند شد و خود را شيوا رحيمي معرفي كرد و بعد از گفتن معدل خود نشست و بعد ان يكي دختركهآخرين فرد كلاس هم بود خود را شهناز رحيمي معرفي كرد. وقتي فاميلي خود را گفت و نشست ، با تعجب پرسيدم : شما خواهريد ؟*
    شيوا خنديد و گفت :
    - نه ولي ازخواهراندوقلو به هم نزديكتر هستيم، ما دخترعمو هستيم و چون هم سن هستيم ازهمان اوايل با همدرسميخوانديم و آخر همتصميم گرفتيم با هم اين رشته را انتخاب كنيم و خوشبختانه حالا هم با هم هستيم.
    - خدارا شكر كه تصميم گرفتيد اين رشته را بخوانيد وگرنه من تنها ميونهاينها چه مي كردم.
    هردوخنديدن و وقتي برگشتم و نگاهم به استاد افتاد ديدم با دقت مرا نگاه ميكند و وقتي ديد ساكت شده ام درسش را شروع كرد. كلاس كه تمام شد ، با شيوا و شهناز به طرف كلاس بعدي رفتيم و هنوز كملا ننشسته بوديم چند پسر كه در كلاس قبلي هم بودند وارد شدند و نزديك ما نشستند. در ميان آنها پسري روبه ما كرد و گفت :
    - كدوم يكي از شما ضعيفه ها معدلش آنقدر بالا بود؟*
    بعد همه آنها با صداي بلند خنديدن و يكي ديگر از آنها گفت :
    - حالا هركدامتان كه بودين ديگه بايد قيد معدل بالا را بزنه چون اين آقا رضاي ما شاگرد اول است متوجه شدين.
    به پسري كه اشاره كرده بود نگاه كردم، پسري بود عينكي ولي از رنگ قرمزش فهميدم كه از صحبت هاي دوستانش خوشحال نيست. سيوا كنار گوشم گفت :
    - اونم معدلش بالا بود فكر كنم خيلي به معدل تو نزديك بود.
    آهسته گفتم : كم محلي كنيم بهتره....
    هنوز حرفم تمام نشده بود كه دوباره همان پسر گفت :
    - اميدوارم كه خوب متوجهشده باشي وگرنه كاري مي كنم كه از زن بودنت پشيمان شوي.
    وقتي اينحرف ها را شنيدم سرم را بلند كردم و ديدم همه اونها به غير ازهمان پسر كه سرشپايين بود به من نگاه مي كنن ، ديگه نتوانستم تحمل كنم و گفتم :*
    - آقايون شما مثل اينكه فراموش كرده ايد اينجا يك محل مقدسيه وما هم براي تحصيل آمده ايم و حتما مي دونيد كه تحصيل مي كنيم شعور و دركمان بيشتر شود ولي نمي دانم شما اينجا چكار مي كنيد چون هنوز درك نكرده ايد كه براي چه به اينجا آمده ايد آنوقت اسم خودتان را هم گذاشته ايد دانشجو ،*يكم فكر كنيدالان فرق شما با لاتهاي سر كوچه كه زورگيري مي كند چيه ؟*در ضمن بايد بگويم همه جا قانون دارد و بايد همه چيزهمينجا تمام بشه وگرنه من ميدانم و شما .
    اول همشون ساكت شدند و با تعجب نگاهم كردند ، با خود فكر كردم حتما انتظار چنين جوابي را نداشته اند و فكر كرده اند الان به التماس مي افتم ، با اين فكر خصمانه تر منتظر ماندم ببينم چه مي گويند كه يكي از آنها گفت :
    - ببين بيخود جيغ جيغ نكن كه مي دونم اگه الان بلندشومفوري بيهوش مي شوي ، اينجا كسي حاضر نيست ناز اون قيافه قناست را بكشه .
    هنوز مي خواست حرف بزند كه بلند شدم ، چنان عصباني بودم كه بدون اينكه به عاقبت عملم فكر كنم به طرفش رفتم و سيلي محكمي به گوشش زدم كه از جا پريد وخواست به طرفم بيايد . رضا كه تا به حال حتي سرش را بلند نكرده بود داد زد و گفت ، بسه و بعد ميان ما پريد و گفت :
    - پرويز ديگه تمومش كن ، منكه گفتم اصلا موافق نيستم.
    - يعنيتو مي خواهي از يك دختر كم بيارم ؟
    باز به سويم حمله كرد ولي قبل از اينكه دستش بهم برسه با صداي فريادي ايستاد و همه برگشتيم و استاد را ديدم كه همراه بقيه بچه ها ناظر دعواي ما بودند.استاد اشاره كرد و گفت :
    - خانم شما و اين چند اقا زود همراه من به دفتر انتظامات بياييد.
    آنقدر پشيمان و ترسيده بودم كه دلم مي خواست گريه كنم ولي به زور خودم را نگه داشتم نبايد جلوي آنها خود را ضعيف نشان مي دادم. شيوا دستم را گرفت و گفت :
    - بريم آفاق جان ، به خودت مسلط باش . در ضمن يكم تند رفتي ولي تقصير تو نبود.
    - شيواجان ممنون كه با حرفهايت آرامم مي كني ولي خودم مي دانم خيلي اشتباه كرده ام ، به قول برادرم تازگي ها خيلي اخلاقم تند شده.
    وقتي به انتظامات رسيديم استاد موضوع را از انجايي كه ناظر بود توضيح داد و بعد برگشت و با تاسف گفت :
    - واقعا اگر همه دانشجوها مثل شما باشند بايد براي اين جامعه متاسف بود.
    از خجالت نمي توانستم سرم را بلند كنم، وقتي از ما توضيح خواستند همان پسري كه باهاش دعوا كرده بودم شروع كرد به صحبت كردن البته خودش را بيشتر محق نشان مي داد و من آنقدر خجالت زده و ناراحت از حركت خودم بودم كه اصلا حوصله اينكه از خود دفاع كنم را نداشتم.پس از تمام شدن حرف هاي پرويز آن آقا از من خواست كه خودم را معرفي كنم و توضيحاتم را بدهم، بعد از معرفي خود گفتم :
    - فقط مي توانم بگويم متاسفم ،*من كار درستي نكردم.
    چنان پاهايم مي لرزيد كه پرسيدم اجازه هست بشينم ، آن آقا اجازه داد و گفت :
    - چون بار اولتان بوده به شما يك فرصت ديگه مي دم ولي اگر به خاطر هر موضوع ديگه اينجا بياييد فورا از دانشگاه اخراج مي شويد.
    سرم را تكان دادم و بلند شدم و گفتم : ديگه تكرار نمي شه .
    ولي قبل از اينكه خارج شوم رضا گفت :
    - خانم صادقي صبركنيد ، شما اصلا از خودتان دفاع نكرديد چرا ؟ همه ما كه اينجا هستيم مي دانيم پرويز همه موضوع را نگفته و حقيقت گفته نشده و من حاضر نيستم زير همچين ديني حتي به خاطر دوستي چندين ساله ام با پرويز بروم.
    بعد تمام ماجرا را مو به مو براي آن آقا توضيح داد همه منتظر مانده بوديم كه مسئول انتظامات گفت :
    - از شما بچه هاي درسخوان ديگر چنين انتظاري نداشتم ولي متاسفانه چون مستقيم از دبيرستان به دانشگاه مي آييد شاهد اين حركات بچگانه شما هستيم. من هميشه اين موضوع يادم مي ماند ، بدون اينكه آن را در پرونده شما وارد كنم ولي ديگه دوست ندارم شما را در اين اتاق به هر علتي ببينم و اگر ببينم بدون هيچ گذشتي با شما رفتار مي كنم حالا مي توانيد برويد.
    وقتي از آنجا خارج شدم روي اولين صندلي در راهرو ديدم نشستم ، تا حالا چنيني برخوردي را تجربه نكرده بودم چنان محو موضوع بودم كه تمام اطراف خود را فراموشكرده بودم. وقتي رضا صدايم زد به خود آمدم و گفت :
    - مي دونم خيلي ناراحت هستيد ولي خواهش مي كنم فراموش كنيد من باز از طرف همه از شما عذرخواهي مي كنم.
    - يك شرط داره ؟
    با تعجب گفت : چه شرطي ؟
    - حاضر شويد يك رقابت سالم با هم داشته باشيم فقط تا آخر همين ترم ،*به خاطر همين دوستتان خواهش مي كنم.
    با صداي بلند خنديد و گفت : حتما.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوازدهم

    امروز روز زيبايي بود ، روزي كه برادر عزيزم را در لباس دامادي مي ديدم. حدودا دوماه از دانشگاه رفتنم مي گذرد و امشب ،شب نامزدي آرمان و مهديس بود.وقتي آنها را در كنار هم ديدم غرق خوشحالي شدم چقدر برازنده هم بودند، هردعاشقانه دست هم را گرفته بودند و از ميان فاميل و دوستان مي گذشتند و از آمدنشان تشكر مي كردند. همانطور كه به آنها نگاه مي كردم با خود فكر مي كردم آرمان در آينده باز هم در مشكلات كنارم خواهد بود ، ولي بعد از چند لحظه دوباره به خود گفتم بايد اين افكار را از خود دور كنم چون آرمان هميشه خوب و مهربان است و به ياد خواهد داشت كه چقدر به پشت گرمي او احتياج دارم. با صداي اميد به خود آمدم كه گفت :

    - چطوري خانم مهندس، چي شد بعد از دوماه شما را ديديم ؟*
    - خوبم خيلي ممنون ،اين چند ماه خيلي گرفتار بودم.
    - بله خبر گرفتاري شمارا همه در دانشگاه مي دانند.
    با اينكه هردو در يك دانشگاه بوديم ،*منتها به علت رشته تحصيليمان ساختمانها جدا بودند و تا حالا او را دردانشگاه نديده بودم. با خود فكر كردم منظورش چيست و از فكري كه به ذهنم آمد دلشوره گرفتم و با نگراني پرسيدم : منظورت چيست ؟
    - حتما انتظار داري موضوع روزاول دانشگاهت رامن نشنيده باشم مي داني بهچه اسمس معروف شده اي همه به تو مي گويند دختر بزن و بهادر .
    - بس كن اميد اون فقط يك سوء تفاهم بود و حالا ما با هم هيچ مشكلي نداريم.
    - آه بله درست است ، توي گوش پرويز سلطاني كه خودش را يك پاموكل همه دانشگاه مي داند زدي و حالا مي گي فقط يك سوء تفاهم بود ولي بايد براي اطلاع شما بگويم خبر از همه اتفاق هاي افتاده دارم و مي دونم خطر از كنار گوشت گذشت چون همان روز اول نزديك بود ازدانشگاه بيرونت كنند.
    باخودم فكر كردم عجب بدشانسي ، كاش شهرستان قبول شده بودم چون اينطوري نمي تونست سر از كارهايم در بياورد اما حالا بهانه اي به دست آورده كه جلوي همه مرا مسخره كند.
    - به چي فكر مي كني كه اينقدر اخم هايتتو هم رفته و حالا بايد خوشحال باشي چون براي رسيدن اون دوتا بهم خيلي زحمت كشيديم.
    نگاهم به سوي آرمانو مهديس كشيده شد و ازديدن زيبايي آنها خود به خود لبخند زدم و گفتم :
    - اميد ، ميبيني چقدر به هم مي آيند.
    - به نظرت هردونفري كه بهم بيايند خوشبخت مي شوند؟*
    - اميد تو امشب نمي شود از اين حرفها نزني اصلا خوشم نمي آيد ، امشب براي من شب زيبايي است و ترا به خدا با اين حرفهايت شبم را خراب نكن.
    - نترس ،من موضوع دانشگاه را به كسي نمي گويم ولي اين مسابقه اي كهبا رضاسروري راه انداخته اي ديگه چيه؟*تو كه همون روز اول كاري كردي همه تو را در دانشگاه بشناسند بس نبود كه اينطور مي خواهي خودت را در دانشگاه مطرح كني .
    - اون ديگه به خودم مربوطه .
    - نه ديگه بهمن هم مربوطه ، چون من دوست آرمانم و بايد حق دوستي را درست ادا كنم.
    - اون موقع دوستش حرف بدي زد و من هم عصباني شدم و عكس العمل نشان دادم ولي حالا مثل يك دانشجوي خوب فقط به دروسم توجه دارم و هيچ كاري كه باعث ناراحتي آرمان شود انجام نمي دهم،*شما هم بهتر است اينطور دنبال بهانه اي براي خرابكردن من پيش آرمان نگردي چون هميشه نا اميد خواهي بود.
    - ولي من فكر مي كنم با اين خودنمايي ها هدف داري و به دنباليك محمدديگه دردانشگاه مي گردي.
    از عصبانيت لحظاتي چشمانم را محكم به هم فشار دادم و با خودمرتبتكرار مي كردم نبايد عصباني شوم چون او فقط همين را ميخواهد. وقتي احساس كردم كمي آرام شده ام ، چشمانم را باز كردم و ديدم با دقت نگاهم مي كند ،*به رويش لبخند زدم و گفتم :
    - فكر كنم براي امشب كافي باشد و اگر شما آزار دادنتان به تمام وكمال نرسيده متاسفم.
    به سوي آرمان رفتم تا با او عكس بگيرم و بعد از چند بار عكس گرفتن با آرمان و مهديس و حتي پدرم خسته و عرق كرده به حياط رفتم كه در هوايخنك كمي استراحت كنم و دوباره به مراسم برگردم كه متوجه شدم اميدروي يكي از صندلي ها نشسته .
    خواستم برگردم كه صدايم زد به خود لعنتي فرستادم و به طرفش رفتم. صندلي را نشانداد و گفت :
    -مي دونم گرمت شده پس بيا بشين.
    وقتي نشستم ، گفتم :
    - مي بينيد شانس مرا ، هر كجا مي روم شما جلويم سبز مي شويد.
    - راستش من هم خسته شدم و ديدم اينجا خلوت استو طوري كهكسي نبيند به اينجا آمدم.
    - بلهمتوجه بودمكه در ميان دختران زيادي بودي و هر دقيقهبا يك دختر زيبا بودن خستگي هم دارد.
    با پوزخندي گفت :
    -كاش فقط همين بود و ديگرانتظار نداشتن كه مرتب تعريفشان كنم ، مي دوني آفاق ديگه داره حالم از هر چي دختره بهم مي خورد.
    با تغير نگاهش كردم و گفتم :
    - من هم دختر هستم كه روبرويت نشسته ام و براياطلاع شما به دنبالتان نيامده ام بلكه هميشه سعي مي كنم ازت دوري كنم.
    خنديد و گفت :
    - من كه تو را نگفتم بعضي مواقع اصلا يادم مي رود كه تو هم يك دختر هستي ، حالا چرا ازمن فرار مي كني ؟*
    - از اونجايي كه هر هر ثانيه كه شما را مي بينم با الفاظ زيبايي مرا غرق لذت ميكنيد.
    با صداي بلند خنديد و گفت :
    - اين همش يه بازيه ، مي دوني آفاق بايد حقيقتي را به تو بگويم . روزهاي اول در مهماني ها فقط ميدانستم كه تو هم دختر آقاي صادقي هستي ، آذين آنقدر زيباست كه اگرتوجه اي هم به تو مي كردم براي مقايسه بود كه چطور شما دو خواهر هستيد البته دارم درباره نظر آن موقع خود صحبت ميكنم ، كم كم كه با آذين هم صحبت شدم ديدم در پس آنظاهر زيبايش يك آدم خيلي معمولي وجود دارد و پيش خودم گفتم خوبحتما در اين زمينه شبيه هم هستيد و همين باعث شد كه بيشتر به تو دقت كنم البته بايد بگويم اين خصوصيت من يك عادتاست كه از دوران كودكي برايم مانده و هميشه در هر جمعي همه را موشكافانه بررسي كنم. از دور زير نظرت گرفتم و ديدم سعي مي كني كه در جمع خيلي كم ظاهر شوي و اگر ظاهر هم مي شدي بيشترشنونده بوديتا سخنگو ، پس مجبور شدمكه راه ديگري انتخاب كنم تا بفهمم در پس ظاهرت چطور آدمي هستي . سعي كردم تو را وادار به صحبت كنم تو كه هميشه در حال فرار بودي ولي بايد بگويم نتيجه گرفتم ، تو و آذين دو قطب مخالفهستيد كه هيچ شباهتي نداريد نه از نظر ظاهري و نه از نظر اخلاقي البته نمي خواهم بگويم كه تو ظاهرتبد است و اخلاقت خوب يا ظاهرآذين زيباست و اخلاقش بد ، راستش اينبررسي ها برايم شده بود يك سرگرمي كه خود رامشغول مي كردم. الان هم خيليدوست دارمنظرواقعيم رابهت بگويم.
    - راحت باش ،*تا حالا كه هر چي دلت خواسته گفتي *، بقيه اش راهم بگو.
    - همين اخلاقت باعث مي شه بااينكه زياد ازت خوشم نمي آيد ولي دوست داشته باشم باهات جر وبحث كنم،*ببين آفاق خواهش ميكنم منطقي باش و از حرفهايم ناراحت نشو چون دوست دارم صادقانه افكارم را نسبت به تو بگويم. تو تو دختر زيبايي نيستي كه به واسطه زيبايي خود همه را به طرف خود جلب كني البته بايد بگويم زشت هم نيستي، تو ويژگي هاي منحصر به فردي داري كه شايد در آينده بتواني همسر مناسبي برايخودت پيدا كني ولي اون اخلاقته كه باعث جلب توجه من شده و اينكه به جنس مخالف اصلا توجهي نداري.در اين مدت تنها توجهت به محمد بود كه آن هم سطحي بود چون خيلي زود فراموشت شد يعني يه جورهايي درخودت غرق هستي ،*آن هم بدون توجه به اطرافيانت ولي اون واكنشهاي تودر برابر حرفهايم باعث تفريح من شده. از روزي كه خودت را به كودني زدي و همين حيله ات حواسم راپرت كرد و بازي شطرنج را بردي حسكردمرقيب واقعي شطرنج خود را پيدا كرده ام مي داني من خيلي به بازي شطرنج علاقه دارمو كلا زندگي را خلاصه در صفحه شطرنج مي بينم. در ضمن وقتي تو را مي بينم احساس مي كنم كه رقيب شطرنج بازم هستي و آنوقت دوست دارم با حزف هايم تو را تحريك كنم ، با اينكه خيلي مواقع فرار مي كني ولي بيشتر مواقع هم در تله من گير مي افتي و جواب هاي تند و تيزي ميدهي و آن موقع است كه احساس مي كنم بازي شروع شده و درخيالخود همانطور كه مراقب مهره هاي خود هستم دوست دارم دانه دانه مهره هايت را بسوزانم. حالا اين حرف ها را برايت ميزنم كه متوجه شوي تو فقط يك رقيب براي بازي شطرنج من هستي و چون خيلي جوانمرد هستم خود را موظف مي دانستم كه تو رامتوجه كنم چون آفاق خانم تازه بازي شروع شده ومطمئن باش كه به اين راحتي نمي تواني ازدستم رها شوي ، تا دانه دانه مهره هايت را نسوزانم و مات كاملت نكنم نمي گذارم زندگي راحتي داشته باشي.
    چنان عصباني شدم كه دلم مي خواست با ناخن هايم چشمايش را از كاسه در بياورم ، باغضب نگاهش كردم و گفتم :
    - اميد آقا بايد به عرضتان برسانم كه اگه دلتان به حال خودتان مي سوزد بساطتان را زودتر جمع كنيد ، مطمئن باشيد شمارا شكست مي دهم.
    با لذت خنديد و گفت :
    - تو!آفاق وقتي مهره هايت را تكان مي دهي خودت حتي متوجه نيستي مثل همين الان ، توانستم چنان تو را عصباني كنم كه ازكوره در بروي وهمين برايم لذتبخش است.
    - شما نظرتان را صادقانه گفتيد پس حالا بگذاريد من هم نظرم را نسبت به شما صادقانه بگويم ،*شمايك رواني هستيد كه ازتون به شدت متنفرم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تقريبا دو ماه و نيم از نامزدي آرمان ميگذرد و من در اين مدت سعي كردم كه خودم را به بهانه دروس سنگين دانشگاه از ميهماني ها دور نگه دارم حتي اگر در خانه خودمان برگزار مي شد. البته پدرم از اين موضوع ناراحت بود ولي تا آخر اين ترم ازش فرصت خواستمو بهانه ام هم جا افتادن در دروس دانشگاهي بود. با اينكه رقابت با رضا سروري را اول جدي نگرفته بودم ولي ديدم با اينكار هم مي توانم خودم را سرگرم كنم و هم به پسرهاي همكلاسي ثابت كنم كه دختران چيزي از پسرها كمتر ندارند. در اين مدت شديدا رقابت مي كرديم و به غير از جزوه هاي استادان و كتاب هاي معرفي شده از طرف استادمان سعي مي كردم تمام كتاب هايي كه به دروسم ارتباط داشت را مطالعه كنم. به خاطر همين هر وقت كلاس نداشتم تا غروب وقت خود را در كتابخانه مي گذراندم. بعد ازمدتي رضا را هم مي ديدم كه همپاي من به كتابخانه مي آيد، گاهي از اين رقابت مسخره واقعا خسته مي شدم و احساس مي كردم كه ديگر كشش آن را ندارم ، مثل همين امروز كه تا كلاسم تعطيل شد به خانه آمدم و وقتي نگاهم به كتاب هاي روي ميز تخريرم بود افتاد از اينكه بايد همه آنها را مطالعه مي كردم عصباني شدم و همه را روي زمين پرت كردم. در حالي كه در بين كتابهايم نشسته ام و احساس پوچي و خفگي مي كنم ، كاش مي شد براي تفريح به پيك نيك و يا ديدن فاميل بروم شايد از اين حالت كسل بودن خارج شوم ولي وقتي يادم افتاد چنين پيشنهادي شايد موجب شود كه با اميد روبه رو شوم دلشوره گرفتم و ترجيح دادم كه تحمل كنم و هيچ نگويم.
    امروز آخرين امتحان ترم اولمرا دادم و خوشحال به خانه آمدم ، دلم ميخواست باپدر راجع به يك مسافرت به شمال صحبت كنم چون احساس مي كنم واقعا به آن نياز دارم . وقتي وارد خانه شدم از ديدن پدر خوشحال شدم و بعد از بوسيدن صورتش پيشنهاد مسافرت را دادم كه پدر كمي فكر كرد و گفت : به نظر من واقعا تو يه اين مسافرت احتياج داري ، پس خودت را آماده كن تا پس فردا به ويلا برويم.

    امروز صبح همراه خانواده به طرف شمال حركت كرديم ، البته با دوتا اتومبيل چون آرمان دوست داشت مهديس را همراه خود بياورد. چنان خسته بودم كه هنوز از تهران خارج نشده پلك هايم سنگين شد و بخواب رفتم و مدتي بعد با صداي مادر بيدار شدمك و خود را در ميان جاده شمال ديدم ، دوطرف جاده از جنگل پوشيده شده بود همانطور كه به جنگل ها و كوه هاي پوشيده از درخت نگاه مي كردم خود به خود به ياد چشمان اميد افتادم و با خود گفتم چقدر اين درختها همرنگ چشمان اميد است. اميد واقعا موجود عجيبي است چنان با حرف هايش مرا ترساند كه الان چند ماه است خود را حتي از اقوام پنهان كرده ام و حالا كه فكر مي كنم مي بينم با اينكه مي توانست هر موقع مي خواهد مرا در دانشگاه ببيند ولي اصلا سراغي ازم نگرفت . شايد تمام حرفهايش براي ترساندن من بوده ، از فريبي كه خورده بودم لبخند زدم و به اين فكر كردم اميد خيلي زيركه.
    چهار از آمدنمان به ويلا مي گذرد و من در اين مدت بهترين استفاده را از لحظاتم برده ام ، صبح ها را كنار ساحل مي گذرانم و بعد بهمادر در كارها كمك مي كنم و گاهي بعد از ظهر براي خريد بيرون مي روم. امروزهوا باراني است به همين دليل همهمجبور شديم در خانه بمانيم ، پدر مشغول تماشاي تلويزيون است و مادر و مهديس در آشپزخانه براي نهار تدارك مي بينند و من خودم را با ورق زدن مجله اي مشغول كرده ام كه صداي زنگ تلفن مرا به خود آورد. پدر گوشي را برداشت ، از طرز صحبت و تعارف كردنش فهميدم كسي قرار است پيش ما بيايد ووقتي با كنجكاوي از پدر پرسيدم گفت :
    - آقاي محمدي بود ، قراره فردا همراه خانواده به اينجا بيايند .
    آهي كشيدم و اخم هايم خود به خود در هم رفت كه پدر گفت :
    - افاق تو از اينكه مهمان مي آيد ناراحت هستي ؟
    - نه ، ولي بلاخره آرامشمان بهم مي خورد.
    امروز صبح تازه از كنار دريا برگشته بودم و هنوز كاملا وارد ويلا نشده بودم كه با اميد روبه رو شدم و دلشوره عجيبي گرفتم ، نمي دانم چرا از او اينقدر مي ترسم. همان طور كه از ترس زبانم بند آمده بود سرجايم ايستاده و مات نگاهش ي كردم كه غنچه رز صورتي را به طرفم گرفت و گفت:
    - سلام آفاق خانم ، مگه جن ديده اي كه خشمت زده ، خواهش مي كنم اين گل را بگير و مرا ببخش. اصلا فكر نمي كردم كه حرفهاي آن روزم آنقدر باعث ترست شود كه يكدفعه ازهمه كناره بگيري.
    دستم را جلو برده و گل را گرفتم و سعي كردم كمي در دل به خود جراتي بدهم و گفتم :
    - كي گفته من از شما ترسيده ام ؟
    - ميدانم كه ته دلت فكر مي كني من ديوانه هستم ولي مطمئن باش تهديدهاي من آنقدر خطرناك نيست و به نظرم اگر اين ترس را از خودت دور ني حتي مثل من لذت خواهي برد.
    همانطور كه با خود فكر مي كردم خدايا اين ديگر چه موجودي است ،آذين را ديدم كه با دختر زيبايي به طرفمان مي آيد . وقتي به ما رسيد گفت :
    - آفاق ايشون افسون جان دختر دوست آقاي محمدي هستند كه با خانواده همراه آقاي محمودي آمده اند.
    اميد – بله خانواده افسون جان از دوستان قديمي ما هستند كه الان چند وقتي هست از فرانسه آمده اند و فكر كنم يك مدتي اينجا باشند چون ميمهان ما بودند همه با هم آمديم.
    با افسوندست دام و گفتم :
    - خوشحالم كه شما را مي بينم .
    لبخند زيبايي زد و گفت :
    - من هم همينطور ، ما مي خواهيم به طرف ساحل برويم شما هم همراه ما مي آيد؟
    - نه ببخشيد من تازه دارم برمي گردمو كمي خسته هستم بعد شما را در ويلا مي بينم.
    وقتي از حياط ويلا گذشتم و داخل شدم با خانواده افسون آشنا شدم . پدر و مادرش خانمو آقاي تقريبا ميانسال ولي بسيار خوش تيپ و برخورد بودند و برادر افسون كه ايمان نام داشت پسري بسيار خودماني كه فوري جلو آمد و خود را معرفي كرد و گفت :
    - اميد از شما خيلي صحبت كرده ، خوشحالم كه هم رشته هستيم البته من سال آخر را مي گذرانم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از اظهار خوشحالی با عذرخواهی برای تعویض لباس به اتاقم آمدم و متوجه لباسهای آذین شدم و فهمیدم با ورود میهمانها،آذین از امشب با من هم اتاق می شود.وقتی لباسم را عوض کردم برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم که با وجود خانم محمودی و خانم دوستشان دیگر کاری برایم نمانده بود پس به سالن پذیرایی آمدم و نزدیک ایمان نشستم.ایمان که خیلی خوش رو بود شروع به صحبت درباره رشته تحصیلی اش و چون علایق مشترکی داشتیم چنان غرق صحبت بودیم که گذشت زمان را احساس نمی کردیم،تا اینکه با صدای آذین و افسون که همراه امید بودند متوجه ورودشان شدم و با تعجب از گذشت زمان به طرف آنها برگشتم ویک لحظه نگاهم به امید افتاد و متوجه شدم که عصبانی است.در حالیکه عصبانیت امید فکرم را مشغول کرده بود صدای مادر را شنیدم که می خواست میز نهار را آماده کنیم،با خوردن نهار برای استراحت به اتاقمان رفته و بعد از کمی استراحت به پیشنهاد پدر برای دیدن شهر همه با هم بیرون رفتیم و بعد از اینکه شام در رستورانی خوردیم به ویلا برگشتیم.در این مدت بیشتر با افسون آشنا شده و متوجه شدم که او هم مانند بقیه خانواده اش بسیار گرم و خودمانی رفتار می کند.همان شب به پیشنهاد آرمان به طرف ساحل رفتیم،آرمان و مهدیس همچنان که دست هم را گرفته بودند جلوتر از همه راه می رفتند و پشت سر آنها من و آذین همراه امید و ایمان و افسون صحبت کنان پیش می رفتیم.از افسون که همراه خود تار آورده بود پرسیدم:
    ـ حتما خوب تار می زنید،از حالا مشتاق شنیدنش هستم.
    خندید و گفت:
    ـ ای بد نمی زنم ولی ایمان از من بهتر می زند.
    وقتی به ارمان و مهدیس که کنار ساحل ایستاده بودند رسیدیم به پیشنهاد آذین آتشی درست کردیم و همه دور آن نشستیم و از افسون خواستیم که آهنگی با تارش بزند،او مشتاقانه قبول کرد و آهنگ زیبایی نواخت که واقعا لذت بردم.وقتی آهنگش تمام شد گفتم:
    ـ من هم خیلی دوست دارم که یاد بگیرم.
    ایمان ـ پس حالا که از صدای تار خوشتان می آید من هم یه آهنگ دیگه می زنم.
    چنان زیبا شروع به نواختن کرد که مرا همراه آهنگ عاشقانه و غمگینش به دنیای رویاهایم برد،آنقدر صدای نوایش دلنشین بود که با خود فکر کردم ای کاش در این مدت من هم به موسیقی پناه می آوردم چون واقعا از شنیدن صدای تار احساس آرامش می کردم.وقتی آهنگ به پایان رسید به خود آمدم و همراه دیگران او را تشویق کردم،آرمان و مهدیس برای قدم زدن در ساحل از ما دور شدند و در همان لحظه صدای امید را شنیدم که از افسون می خواست همراهش قدم بزند و بعد آن دو هم به همراه یکدیگر از ما دور شدند.حس کردم که آذین کمی ناراحت است پس برای اینکه او را از ناراحتی دربیاورم از ایمان خواهش کردم تا آهنگ دیگری بزند که ایمان قبول کرد و آهنگی را نواخت و همراه آن خواند،احساس کردم که آذین روحیه اش بهتر شد و امید و افسون را فراموش کرد.همچنان که آذین را نگاه می کردم در دل از خدا میخواستم که مهر آذین عزیزم را به دل امید بیفتد چون او را به شدت بی قرار می دیدم.آخر شب هنگام برگشت وقتی امید و افسون دست در دست هم از کنارمان گذشتند و به طرف ویلا رفتند واقعا نگران آذین شدم و شب با صدای گریه ی او از خواب بیدار شدم و در سکوت خود همراه او اشک ریختم،درحالی که در خود توانی نمی دیدم او را دلداری دهم.بعد از مدتی آذین به خواب رفت ولی من هنوز نتوانسته ام بخوابم و به آینده مبهم او با نگرانی فکر می کنم چون واقعا امید غیرقابل اطمینان است و به عشق یکطرفه آذین هیچ خوشبین نیستم.
    امروز وقتی چشمهایم را باز کردم با دیدن ساعت که یازده صبح را نشان می داد از جای خود پریدم،به علت بی خوابی دیشب امروز خواب مانده بودم.زود دوش گرفتم و لباس مناسب پوشیدم و بعد پایین آمدم و متوجه شدم هیچ کس در سالن نیست به طرف آشپزخانه رفتم آنجا هم کسی نبود،کمی صبحانه خوردم و فکر کردم حتما همه با هم به طرف ساحل رفته اند پس بهتر دیدم که به دنبالشان بروم.وقتی کنار ساحل رسیدم فقط ایمان را دیدم و با تعجب پرسیدم:
    ـ پس بقیه کجا هستند؟
    خندید و پرسید:
    ـ شما همیشه اینقدر می خوابید؟
    ـ نه دیشب کمی بد خواب شدم و تا نزدیکی صبح بیدار بودم.
    ـ همه به طرف جنگل رفته اند،پدرتان می خواست آنها را به کلبه ببرد،مثل اینکه شما آدرسش را می دانید.
    ـ بله آنجا یک کلبه زیباست که متعلق به عمونادر است،پس شما چرا نرفتید؟
    ـ من باید حتما به فرانسه زنگ می زدم و به خاطر شما یک نفر باید می ماند،پس قرعه به نام من افتاد.
    با تاسف گفتم:
    ـ ببخشید شما را معطل خود کردم ولی مادر باید مرا بیدار می کرد که شما اینطور تنها نمانید.
    ـ راستش من به دنبال یک فرصت می گشتم که با شما تنها صحبت کنم و دیدم این بهترین فرصت است،پس خودتان را ناراحت نکنید.
    کنارش نشستم و از فکر اینکه او چه صحبتی با من دارد کمی دلشوره گرفتم و با نگرانی گفتم:
    ـ خواهش می کنم اگه می شه زودتر بگویید چون خیلی کنجکاو شدم.
    در چهره ایمان حالت نگرانی و تشویش موج می زد انگار مردد بود که حرفش را بزند یا نه،اما بالاخره با صدایی که از هیجان به لرزه افتاده بود گفت:
    ـ موردی برای ناراحتی نیست بلکه می خواهم با شما مشورت کنم،راستش از لحظه ای که خواهر شما را دیدم از او خیلی خوشم آمد و بهتر دیدم اول با شما صحبت کنم.نمی دانم چرا ولی با شما خیلی احساس راحتی می کنم،به نظرتان او می تواند جوابگوی احساس من باشد.
    وای که در آن لحظه چقدر احساس عجز می کردم چون در این مدت فهمیده بودم که ایمان واقعا پسری خوب و مناسب است ولی وقتی یاد گریه های آذین در شب قبل افتادم،آهی کشیدم و با هزار زحمت لب به سخن گشودم و گفتم:
    ـ حقیقتا ایمان جان،آذین مدتهاست که دلباخته کسی است و به همین خاطر تمام خواستگاران خود را رد می کند.
    در دل امید را لعنت کردم با اینکه می دانست آذین،او را عاشقانه دوست دارد نمی دانم چرا زودتر تکلیفش را مشخص نمی کرد.نگاهم به ایمان افتاد،اون حالت اضطراب و نگرانی حالا جای خودش را به یاس و ناامیدی داده بود آنقدر که حس کردم صدای شکستن دلش را شنیدم.ایمان سکوت کرده بود و به دریا خیره شده بود،ولی بعد از مدتی که خیلی طولانی به نظر رسید توانست کمی به خودش مسلط بشه.لبخندی بهش زدم و گفتم:
    ـ همسر شما حتما زن خوشبختی خواهد بود.
    با تاسف فقط سرش را تکان داد و گفت:
    ـ بهتره تا همه نگران نشده اند،بریم.
    وقتی به کلبه رسیدیم آنقدر از دست امید ناراحت بودم و برای اینکه حرف یا حرکت ناجوری نکنم سعی کردم نزدیکش نشوم و حتی تا موقع برگشت نگاهش هم نکردم.وقتی برگشتیم برای تهیه ی شام به کمک مادر رفتم و بعد از شام شستن ظرفها را به عهده گرفتم،می خواستم خودم را با کار مشغول کنم تا مجبور نباشم به بقیه ملحق شوم.بعد از شستن ظرفها آرام از در پشتی آشپزخانه به حیاط رفته و به طرف ساحل به راه افتادم،ساعتی را همانطور به صدای امواج دریا گوش می دادم و به آذین فکر می کردم که سرنوشتش چه می شود،حدود دو سالی می شد که به امید دل بسته بود و من نگران ناامیدیش بودم.با صدای پایی به عقب برگشتم و از دیدن امید جا خوردم و بدون اینکه حرفی بزنم سرم را برگرداندم و از خدا خواستم که امید حرفی نزند و راهش را بگیرد و برود،ولی او کنارم نشست و گفت:
    ـ خانم مهندس تازگی ها خیلی کم پیدا شده اند،نکنه جو دانشگاه حسابی رویت اثر گذاشته.
    دندانهایم را از خشم بهم فشرده و با خود مرتب تکرار می کردم که نباید جوابش را بدهم،دوباره صدایش را شنیدم که گفت:
    ـ اوه خانم حالا نه حاضر است نیم نگاهی به ما کند و نه حتی بگوید تو با کی داری حرف می زنی.اگر به جای من ایمان بود چنان باهاش خوش و بش می کردی که انگار ایمان حلقه به دست منتظرش است،راستی تو کی آدم می شوی که اینطور دنبال شوهر ندوی.
    بدون اینکه متوجه باشم که می خواستم هر چه بگویم جوابش را ندهم گفتم:
    ـ برو گمشو امید،تو نفرت انگیزترین مرد روی زمینی.
    خندید و گفت:
    ـ مثل اینکه از وقتی ایمان را دیده ای نفرتت از من بیشتر شده.
    ـ اگر یک حرف راست در تمام عمرت زده باشی همین است،واقعا وقتی یاد ایمان می افتم از تو بیشتر بدم می آید.
    با عصبانیت بلند شد و گفت:
    ـ ببین آفاق،به تو گفته بودم که نمی گذارم زندگی راحتی داشته باشی پس فکر ایمان را از سرت دور کن.
    در همان حال سنگی را برداشت و با عصبانیت به طرف دریا پرتاپ کرد و دوباره گفت:
    ـ مطمئن باش اگر بفهمم فکر ایمان را هم به خودت مشغول کرده ای توی همین دریا خفه ات می کنم.
    در حالی او با عصبانیت قدم میزد با خود فکر کردم خدای من،او فکر کرده ایمان به من علاقه دارد در صورتی که وقتی من گفتم به خاطر ایمان از او نفرتم بیشتر شده برای آذین بود.خواستم او را از اشتباه بیرون آورم ولی بعد پشیمان شدم و با خود گفتم،نمی دانم چه خوابی برایم دیده که اینطور از علاقه ایمان ناراحت است ولی بگذار حداقل اینطوری انتقام آذین را ازش بگیرم حتی اگر مرا به قول خودش در دریا غرق کند.
    از این فکر احساس آرامش کردم و دیدم حالا که می توانم او را ناراحت کنم چقدر خوشحالم،او را همانطور که قدم زنان دور می شد نگاه کردم درست بود که فردا بعد ازظهر به تهران برمی گشتیم ولی فردا را وقت داشتم حسابی حرصش را درآورم،با این فکر خوشحال بلند شدم و به ویلا آمدم و از حالا چقدر برای فردا بی قرارم.
    امروز زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و دوشی گرفتم و موهای خود را با سشوار صاف و لخت کردم،بعد بلوز و شلوار شکلاتی رنگی که خیلی رنگش به پوستم می آمد پوشیدم و موهایم را دور شانه ریختم و کلاه افتاب گیر زیبایی انتخاب کردم و به سر گذاشتم البته نمی خواستم خود را اینطوری زیبا کنم ولی می دانستم نباید مثل هر روز ساده باشم چون باید امید احساس می کرد که امروز خیلی به خودم رسیده ام.عینک آفتابیم را برداشتم و پایین آمدم،پدر و مادر و آقای محمودی و خانمش بیدار بودند ولی بقیه هنوز در خواب بودند.کمی پکر شدم ولی بعد فکر کردم تا بیدار شدن بقیه به باغ کوچک جلوی ویلا بروم،مدتی را در باغ روی تاب گذراندم که با صدای ایمان به خود آمدم و با خوشحالی به طرفش رفتم و بعد از سلام گفتم:
    ـ آقا ایمان،امروز می توانم شما را ایمان جان صدا بزنم؟
    با تعجب لبخندی زد و گفت:
    ـ شما همیشه می توانید چون من هم شما را مثل افسون دوست دارم و به شما احترام می گذارم.
    ـ پس امروز تا بعدازظهر که می رویم می خواهم تمام توجه تان به من باشد تا یک روز خاطرانگیز برایمان به یادگار بماند.
    ـ چشم آفاق جان حالا خوب شروع کردم؟
    ـ عالیه،صبحانه خورده اید؟
    ـ نه بیاید از صبحانه شروع کنیم،موافق هستید؟
    ـ البته.
    بعد از خوردن صبحانه دوباره به باغ برگشتیم،درحالی که از بیدار شدن امید مطمئن بودم چون او را پشت پنجره دیده بودم به ایمان گفتم:
    ـ خیلی دوست دارم تاب سواری کنم،می شهکمی تاب را هل دهید.
    خلاصه بدون توجه به اطراف کمی تاب بازی کردیم و بعد مشغول بازی تنیس شدیم،امید و افسون با هم به حیاط آمدند و امید چنان به افسون توجه نشان می داد که باعث شد آذین عصبانی شود و به ساختمان برگردد.در حالیکه ناراحت آذین بودم سعی کردم بیشتر با ایمان گرم بگیرم و با صدایی که امید بشنود گفتم:
    ـ ایمان جان می شه تارت را بیاوری و برایم از اون آهنگی که دوست دارم بزنی و کمی هم بخوانی.
    ایمان قبول کرد و در حالیکه با صدای زیبایی تارش را می نواخت و خودش هم می خواند،امید را دیدم که دست افسون را رها کرد و به طرف ساحل رفت.بعد از مدتی چون امید را تماشاگر خود ندیدم به ایمان پیشنهاد کردم کمی غذا برای نهار برداریم و با قایق پدر به دریا برویم.وقتی با قایق از کنار امید که در دریا شنا می کرد گذشتیم با لبخند گفتم:
    ـ امید به مادر و پدرم بگو من و ایمان جان تا موقع رفتن برمی گردیم،نهارمان را هم همراهمان برده ایم حتما بگو تا نگران نشوند.
    در حالیکه دور می شدیم هنوز چشمانش که قرمز شده بود و چهره اش از عصبانیت به کبودی می زد را به خاطر داشتم،خودبه خود لبخند زدم و به ایمان گفتم:
    ـقایقرانی واقعا لذت بخش است.
    بعد در دل خدا را شکر کردم که امید آنقدر با خانواده دوست پدرش رودربایستی داشت که نمی توانست حرف بدی به ایمان بزند.
    بعدازظهر در اتاقم لباسهایم را جمع می کردم که آرمان عصبانی به اتاقم آمد و گفت:
    ـ آفاق تا الان با این پسره تنها کجا رفته بودی؟
    به آرمان نگاه کردم و به طرفش رفتم،در حالیکه اشک دید چشمانم را تار کرده بود گفتم:
    ـ آرمان جان درباره من فکر بد نکن،خواهش می کنم.
    ـ آخه چه جوری،می دونی چند ساعت است که تنها با هم رفته اید.
    ـ آرمان به جان خودت که می دانی چقدر دوستت دارم برای اذیت کردن امید اینکار را کردم،به خدا ایمان پسر خیلی خوبی است و تازه آذین را هم خیلی دوست دارد ولی خودت که می دونی تا این امید تکلیفش را روشن نکند به هیچ خواستگاری جواب نمی دهد،به خدا من دست از پا خطا نکرده ام و همون افاق پاک تو هستم.
    در حالیکه دستم را می گرفت گفت:
    ـ عزیزم،ما همه به تو اطمینان داریم ولی نمی دونی این امید چقدر در این مدت که نبودی حرف بی خود می زد و خونم را به جوش آورد،متاسفم که اینجور باهات برخورد کردم.
    ـ نه،همه را می دانم و چون از دست امید عصبانی بودم خواستم کمی تلافی کنم برای همین هم با ایمان رفتم.
    صورتم را بوسید و گفت:
    ـ باز هم معذرت می خواهم،می دانم که تو همیشه خواهر مهربان و پاک خودم هستی.
    وقتی چمدانها را داخل اتومبیل می گذاشتم در فرصتی که تنها بودم امید کنارم آمد و گفت:
    ـ آفاق امروز بدکاری کردی،منتظر باش در آینده ای نزدیک بلایی سرت می آورم که از زنده بودن خودت پشیمان باشی.
    حالا در اتاقم هستم و به حرفهای امید فکر می کنم،در مسیر بازگشت چنان از ناراحتی امید شاد بودم که عمق گفته اش را درست درک نکردم و حالا می ترسم و از یک چیز مطمئن هستم که ناخواسته به این بازی کشانده شده ام بدون اینکه متاسف باشم فقط نگران حرکت بعدی امید هستم.
    امروز به دانشگاه رفتم و خوشحال برگشتم چون فهمیدم که توانسته ام گوی سبقت را از رضا بربایم و شاگرد اول کلاس شوم.با خوشحالی واحدهای ترم بعدی را انتخاب کردم و حالا منتظر ترم جدید هستم ولی دیگر دوست ندارم به این رقابت ادامه بدهم و دلم می خواهد که درسم را خوب بخوانم آن هم برای بهتر فهمیدن،نه برای شاگرد اول شدن.
    امروز روز غم انگیزی برایم بود،روزی که غرور و شرافتم لگدمال شد طوری که بیشتر از چند ساعت نتوانستم در دانشگاه بمانم و به خانه آمدم.امروز اولین روز کلاس ترم جدیدم بود،وقتی با خوشحالی به دانشگاه رفتم اصلا فکر نمی کردم چنین لگد مال شده و مغموم به خانه برگردم،با تاسف متوجه شدم در تمام دانشگاه شایعه شده که من به واسطه استادان توانسته ام با معدل بالا شاگرد اول شوم که با سکوت استادان این شایعه تایید شده به نظر می رسید.اول فکر کردم ممکن است کار رضا و دوستانش باشد ولی بعد دانستم که آنها چنین نفوذی بر استادان دانشگاه برای لکه دار شدن شرافتم نداشتند و بعداز مدتی متوجه شدم پشت پرده سایه شوم امید است که تقریبا با تمام استادان دوست و آشنا می باشد،انوقت بود که بودنم را در دانشگاه بیهوده دیدم.امید چقدر ناجوانمردانه از من انتقام گرفته بود،احساس می کنم با این حرکت امید در بازیش مات شدم و شکست خوردم.حالا ناامید به آینده خود فکر می کنم که با یک بازی کوچک شروع شد و به جایی رسیذ که فرو ریختن کاخ آرزوهایم را دیدم،دیگر نه دوست دارم به دانشگاه بروم نه روی رفتن را دارم.حالا که به آسمان نگاه می کنم نه ستاره ها زیبا هستند و نه ماه،چرا
    شبهای گذشته همیشه پر بود از ستاره های زیبا که به ماه دلفریب لبخند می زدند اما دیگر زیبا نیستند؟
    ده روز است که به دانشگاه نرفته ام و به شدت افسرده و ناراحتم البته بیشتر ناراحتیم به خاطر پدر و مادر است که جوابی برای توجیه افسردگی خود ندارم،که به آنها بگویم یعنی دوست ندارم از حقیقت آگاه شوند،از فکر اینکه زمانی درباره من بد قضاوت کنند حالم بدتر می شود و سعی می کنم که بیشتر خودم را در اتاقم زندانی کنم.آرمان امروز خیلی اصرار داشت بداند ناراحتیم چیست که حتی نمی توانم به دانشگاه بروم،آنقدر اصرار کرد که دیگر نتوانستم تحمل کنم و تا چند ساعت فقط گریه کردم و با خود فکر کردم اگر بگویم آرمان باور می کند که بی گناهم؟
    پانزده روز بود که به دانشگاه نرفته بودم،افسرده و مغموم مجله ای را می خواندم که در اتاقم به صدا درآمد،وقتی گفتم بفرمایید افسون و ایمان وارد شدند اما از شدت بهت حتی نتوانستم سلام کنم .به طرفم امدند و افسون گفت:
    ـ آفاق جان چرا اینقدر تعجب کرده ای؟
    فوری به خود آمدم و از روی تخت بلند شدم و از سر و وضعی که داشتم معذرت خواستم که افسون گفت:
    ـ ما برای خداحافظی آمده ایم چون قرار شده زودتر برگردیم،مامان و بابا هم پایین توی سالن پذیرایی منتظر هستند که تو را ببینند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فوری گفتم:
    ـ الان لباسم را می پوشم و می آیم.
    وقتی رفتند روی صندلی نشستم و به بخت بد خود لعنت فرستادم و با خود گفتم اگر می دانستم زودتر از خانه بیرون رفته بودم.از روی اجبار بلند شدم و لباسم را عوض کردم و به سان پذیرایی رفتم،با دیدن خانواده محمودی جا خوردم چون فکر می کردم ایمان و افسون همراه پدر و مادرشان تنها آمده اند.سعی کردم هر طور شده به خود مسلط باشم،به طرفشان رفتم و بعد از دست دادن و احوال پرسی کنار افسون و ایمان نشستم.با صدای خانم محمودی به طرفش نگاه کردم که گفت:
    ـ آفاق جان چرا اینقدر لاغر شده ای،رنگت هم پریده،بیمار هستی عزیزم؟
    با دستپاچگی گفتم:
    ـ نه فقط نمی دونم چرا حال و حوصله هیچ کاری را ندارم.
    در همان حال یعب کردم به امید نگاه نکنم،ایمان گفت:
    ـ به نظر من شما خیلی افسرده هستید و این از چشمهایتان کاملا پیدا است،من فکر کنم اگر به یک مسافرت بروید حتما روحیه تان عوض می شود.
    افسون با شادی گفت:
    ـ افاق جان ما هفته دیگر برمیگردیم به فرانسه،پدر آشنایی دارد که می تواند کمکت کند با ما بیایی حتی اگه خوشت آمد همانجا ادامه تحصیل بده.
    با اینکه امید بلایی به سرم اورده بود که دیگر حال و حوصله مبارزه با او را نداشتم ولی از این موقعیت استفاده کردم و گفتم:
    ـ من همیشه دوست داشتم ایران درس بخوانم و اگر خواستم برای ادامه تحصیل به خارج بروم کانادا را مد نظر داشتم چون عمه منیژه و علی آقا آنجا هستند ولی فکر کنم نظر شما هم بد نباشد،راستش خودم هم از ایران دیگر خوشم نمی آید.
    بعد رو کردم به پدرم و گفتم:
    ـ نظرتون چیه؟
    پدر که اصلا انتظارنداشت من فوری تصمیم بگیرم و از او نظرخواهی کنم مانده بود که چه بگوید،بعد از چند لحظه ای که ساکت بود رو به مادر کرد و گفت:
    ـ نمی دانم چه بگویم،نظر تو چیه محبت جان؟
    مادر مستاصل نگاهم کرد وگفت:
    ـ وقتی اینطور افاق را افسرده می بینم واقعا ناراحت می شوم اگه آفاق فکر می کند که به نفعش است،من حرفی ندارم و فکر نمی کنم پدرت هم مخالف باشد.
    پدر با سکوتش رضایتش را اعلام کرد و ایمان فوری گفت:
    ـ عالی می شه،آفاق خانم با نمرات خوبی که دارید می توانید در همان دانشگاه ثبت نام کنید و با هم درس بخوانیم،تازه من یک کلاس دکوراتوری هم کنار کلاسهای دانشگاهیم می روم که فکر کنم برای تو هم جالب باشد.
    بعد با خوشحالی از کلاس دکوراتوری داخلی ساختمان صحبت کرد،حدود یک ساعتی با هم صحبت کردیم که با صدای امید به خود آمده و به سویش برگشتیم.همانطور با غضب نگاهم می کرد گفت:
    ـ ایمان پاشو،اینقدر سرگرم هستی که متوجه نیستی همه سرپا هستیم.ایمان در حالیکه بلند می شد گفت:
    ـ ما چند روز به اصفهان می رویم شما کارهایتان را انجام دهید.ما هم به آشنای پدر سفارش می کنیم که همزهمان با ما برایت بلیط بگیره و تا هر موقعه که خواستی می توانی در خانه ما زندگی کنی،آخه خانه بزرگی داریم و تو اونجا می تونی راحت استقلال داشته باشی.
    بعد خداحافظی کرد و رفت و من مانده بودم که چرا امید همچنان بدون حرف زدن نگاهم می کند،گفتم:
    ـ امید آقا تازگی ها شاخ درآوردم؟
    ـ نه،ولی به نظرم شبیه دراز گوش ها هستی،توی احمق می خواهی همراه اینها بروی آنسوی دنیا؟
    ـ بله و فکر کنم به شما ارتباطی ندارد حداقل آنجا از دست کارهای دیوانه وارت راحت می شوم.
    پوزخندی زد و گفت:اشتباه نکن آفاق،تا وقتی که خودم بخواهم راحتت نمی گذارم و تا آنسوی دنیا هم که بروی به دنبالت هستم ولی خودمانیم خیلی پررو هستی هنوز می بینم از ضربه ای که خورده ای نای بلند شدن نداری ولی از اون زبونت کم نمی آوری.
    بعد بدون خداحافظی بسوی حیاط رفت و حالا که فکر می کنم می بینم واقعا دلم می خواهد اذیتش کنم چون حس کردم از رفتنم خوشش نمی آید و می دانستم از طریق آرمان از تمام اطلاعات مربوط به من اگاه می شود تصمیم گرفتم به طور ظاهری خود را در رفتن مصر نشان دهم و کارهای لازم را انجام دهم تا همه فکر کنند که می خواهم بروم،با این فکر جان دوباره ای گرفتم و با شوق لبخند زدم و احساس کردم که از به بازی گرفتن امید واقعا لذت می برم.در این سه روز تمام کارهای مربوط به تمدید پاسپورت را انجام داده و با کمک آشنای پدر ایمان بلیطم را هم تهیه کردم و با خوشحالی به همه اعضای خانواده ام نشان دادم،البته در این چند روز است از رفت و آمدم خودشان همه موضوع را حدس زده بودند.
    امروز پنج روز از روزی که ایمان و خانواده اش به منزلمان امده اند می گذرد و روز خوبی برایم است چون احساس می کنم که امید شکست خورده و عقب نشینی کرده است،چون برخلاف میلش که از نرفتنم به دانشگاه خوشحال بود تمام کارهای برگشتم را مرتب کرد.امروز شیوا وشهناز با نامه ای که از طرف دانشگاه همراه داشتند به منزلمان آمدند،وقتی نامه را دیدم خیلی خوشحال شدم چون در آن قید شده بود که بنابراعتراف آقای رضا سروری مبنی بر تهمت و افترا به شما ضمن عذرخواهی از شما دانشجوی ساعی که چنین مورد اتهام قرار گرفتید به اطلاع می رسانیم چنانچه هنوز خواستار ادامه تحصیل می باشید خوشحال می شویم که در این دانشگاه ادامه تحصیل دهید.وقتی نامه را خواندم شیوا و شهناز را در آغوش گرفتم و بوسیدم و آنها هم از شادی من خوشحال بودند.
    شیواـ نمی دانی آفاق جان در این مدت چقدر رضا ناراحت بود،راستش دلم می خواهد او را ببینی که به چه حالی افتاده.هفته پیش که دیدمش خواستم زود به طرف دیگر بروم چون من و شهناز جواب سلامش را هم نمی دهیم ولی او صدایمان زد و گفت که از طرف من از آفاق خانم عذرخواهی کنید و به او بگویید اگر به دانشگاه برنگردد مطمئن باشد من هم ترک تحصیل می کنم چون در این مدت خیلی عذاب وجدان داشتم و حتی شبها هم نمی توانم راحت بخوابم.من هم به او گفتم چرا نمی روی پیش رئیس دانشگاه و تمام حقیقت را بگویی که سرش را پایین انداخت و گفت چون نمی توانم تمام حقیقت را بگویم،برای اینکه پای چند نفر دیگر هم وسط می آید.اون موقع آفاق جان حرفش را باور نکردم ولی حالا دیگر باور دارم چون دیروز که از همه خداحافظی کرد خیلی برایت خوشحال بود و چند دفعه گفت که به خانم صادقی بگویید مرا حلال کنید و این اخراج حق من است.
    ـ ولی من به هیچ عنوان حاضر نیستم کهاو از دانشگاه اخراج شود و می دانم چه کسی او را تحریک کرده و حتی کمکش کرده که برای من پاپوش درست بشه و از نظر من رضا بی تقصیره،همین فردا برمی گردم و کاری می کنم که رضا هم به دانشگاه برگردد.البته به شرطی که کمکم کند به درسهای عقب افتاده ام برسم.
    حالا که تنها هستم به امید فکر می کنم،نمی دانم کدام یکی از مهره هایش را سوزاندم ولی بسیار شاد هستم و این دشمنی بین ما و یا به قول خودش بازی شطرنج برایم جالب شده است.
    دو ماهی از برگشتنم به دانشگاه می گذرد،در همان روزهای اول شماره تماس رضا را از پرویز گرفتم و به او گفتم که حتما به دانشگاه بیاید و بعد با هم پیش رئیس دانشگاه رفتیم و خلاصه با کمی صحبت و امضایی که او از کا گرفت رضا هم به دانشگاه برگشت.از همان موقع تا به حال دوستی ماعمیق تر شده است و تمام دروس و نقشه ها و پروژه هایمان را با هم انجام می دهیم.پرویز هم کم کم قبول کرد که دخترها از پسرها کمتر نیستند و از در دوستی درآمد،در این مدت به کلاس رانندگی رفته و گواهینامه ام را گرفتم و حالا دیگر با اتومبیل خودم رفت و آمد می کنم.امروز صبح وقتی می خواستم سوار شوم متوجه شدم که اتومبیل پنچر است و چون دیرم شده بود از آرمان که او هم می خواست به سر کلاسش برود خواهش کردم که مرا هم برساند.وقتی به کلاس رسیدم متوجه استاد شدم که قبل از من آمده بود،می دانستم استاد پناهی بسیار سخت گیر است و کمتر پیش
    می اید بعد از خود کسی را به کلاس راه دهد،عذرخواهی کردم و خواستم از کلاس خارج شوم که با کمال تعجبم گفت می توانم بنشینم و بعد به بقیه درس خود ادامه داد و در آخر برایمان پروژه درسی مهمی تعیین کرد و از ما خواست که در گروه های دو نفره روی آن کار کنیم.طبق معمول من و رضا با هم هم گروه شدیم و بعد از اتمام کلاسهایمان همانطور که به طرف در خروجی دانشگاه می رفتیم برای کار بر روی پروژه برنامه ریزی می کردیم.وقتی از دانشگاه بیرون آمدیم و رضا گفت،اتومبیلت را کجا پارک کرده ای تازه یادم افتاد که اتومبیلم را نیاورده ام.وقتی رضا فهمید اصرار کرد که مرا برساند،اول قبول نکردم ولی وقتی گفت می توانیم در راه بیشتر درباره ی پروژه صحبت کنیم کمی فکر کردم و بعد قبول کردم.رضا که اتومبیل را به حرکت درآورد امید را دیدم که از دانشگاه خارج می شود و متعجب مرا نگاه می کرد،یک لحظه دچار دلشوره شدم ولی بعد با خود فکر کردم من که کار خلافی انجام نمی دهم تازه به امید هم هیچ ربطی ندارد.سرکوچه از رضا تشکر کردم و پیاده شدم و همانطور که آهسته به طرف منزل می رفتم اتومبیلی با سرعت کنار پایم ترمز کرد،وقتی برگشتم امید را دیدم که پیاده شد و به طرفم آمد وگفت:
    من نمی دانم تو خجالت نمی کشی،اون توی دانشگاه که مرتب با هم هستید و حالا هم دیگر ار را به جایی رساندی که رفت و آمدهایت را هم با او انجام می دهی مثل اینکه دوباره هوس کرده ای که من شدت عمل به خرج دهم.
    قبل از اینکه فرصت دهد جوابش را دهم سوار شد و رفت،چند لحظه همانطور آنجا ماندم و فکر کردم خدای من این امید از من چه می خواهد مگر خانواده ندارم که چنین بهم امر و نهی می کند.تا شب منتظر آرمان ماندم و شب به اتاقش رفتم و حسابی از دست امید شکایت کردم و گفتم:
    ـ دیگه طاقت ندارم و تو باید جلویش بایستی.
    آرمان کمی فکر کرد و گفت:
    ـ تو نمی دونی چرا اینطور نسبت به تو حساس است؟
    ـ حساس،اون فقط یک دیوانه است و قصد دارد از راه های مختلف مرا ناراحت کند این هم یکی از راه های اوست اما من دوست ندارم که نتیجه ی عصبانیت او به دانشگاه کشیده شود.
    ـ مگر آنجا هم مزاحمت می شود.
    چون دلم نمی خواست از موضوع دانشگاه مطلع شود گفتم:
    ـ تا حالا که نه،ولی می دونم وقتی بخواهد تلافی کند برایش فرقی نمی کند از چه راهی باشد.راستش آرمان جان بعضی مواقع واقعا ازش می ترسم.
    خندید و گفت:
    ـ نه بابا،دیگه اینقدر هم ترسناک نیست و در ضمن می دونه که من روی تو خیلی حساس هستم و در این مدت چون من و او خیلی با هم صمیمی شده ایم او هم حساسیت نشان می دهد.
    امروز از دانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول همراه رضا و شیوا و شهناز بودیم که آرمان را منتظر خود دیدم،خوشحال به رفش رفتم و بعد او را به دوستانم معرفی کردم.آرمان همه را دعوت کرد برای خوردن بستنی به یک کافه که در آن نزدیکی بود برویم،در طی مدتی که در کافه بودیم آرمان بیشتر با رضا مشغول صحبت بود.زمانی که به خانه برگشتیم آرمان خواست که به اتاقش بروم،بعد از تعویض لباسم به اتاقش رفتم و او را متفکر پشت میز تحریرش دیدم.خندیدم و گفتم:
    ـ آرمان جان اینقدر فکر نکن پیر می شی.
    ارمان به صندلی اشاره کرد و گفت:
    ـ بشین.
    از جدی بودنش کمی ترسیدم و منتظر ماندم ببینم چه می گوید که پرسید:
    ـ تو ورضا چه رابطه ای با هم دارید؟یعنی هیچ نو علاقه ای بهم ندارید؟ببین آفاق،من می خواهم کمکت کنم و به نظرم رضا پسرخوبی آمد پس خواهش می کنم حقیقت را بگو
    از حرفش خنده ام گرفت و با تعجب گفتم:
    ـ آرمان؟تو چطور فکر کردی که ما به هم علاقه داریم،البته رضا از یک دختر خوشش می آید و درصدد اقدام هم است ولی اون دختر من نیستم،شیواست.ما از همان اول بهم حالی کردیم که دوستیمان مثل یک خواهر و برادر است،حالا همین احساس باعث شده که اینقدر بهم نزدیک باشیم.در این مدت که ما با هم بودیم حرکتی یا حرفی شنیدی که همچین نتیجه ای گرفته ای؟
    آهی کشید و گفت:
    ـ نه خیلی دقت کردم که ببینم حرفهای امید حقیقت دارد یا نه،ولی دیدم شما اصلا اونطوری که امید می گفت نیستید و حالا مانده ام این امید چرا با تو لج کرده و از من می خواهد نسبت به تو شدت عمل نشان دهم.
    ـ آرمان جان خودت را ناراحت نکن،این کارهای امید برایم عادت شده پس تو هم نمی خواهد دیگر به او فکر کنی.می دونم امید دوست صمیمی توست ولی حقیقت اینست که او از نظر روحی یکم مشکل دارد.
    خندید و گفت:من بین شما موندم،اونقدر از هم بد می گویید که نمی دونم این دشمنی سر چی هست؟همانطور که تو می خواهی ذهن مرا نسبت به او خراب کنی او هم همین قصد را دارد.
    ـ خوب معلوم است تو که نمی خواهی خواهرت را رها کنی و حرف او را قبول کنی،می خواهی؟
    سرش را تکان داد و گفت:برو آفاق،بذار کمی فکر کنم.
    امشب،شب نامزدی محراب و شادی است.خیلی خوشحال هستم که محراب توانست آذین را فراموش کند و بفهمد که شادی او را بسیار دوست دارد.وقتی وارد منزل شدیم فهمیدم که دایی برای تنها دخترش سنگ تمام گذاشته،تمام خانه پر بود از دسته های گل بزرگ و حضور عروس و داماد شاد و خوشحال که به همه خوش آمد می گفتند.
    ان شب من از موضوع دیگری هم خوشحال بودم چون مدتی بود که امید به آذین بیشتر نزدیک شده بود و احساس می کردم روابطشان یکم حالت صمیمیت گرفته.لحظه ای انها را دیدم که امید کادویی را به آذین داد،عطری در آن قرار داشت که آذین آن را بویید و تشکر کرد و گفت همون قیمت بود.
    ـ البته.
    کمی از حرف زدنشان تعجب کردم ولی زیاد توجهی نکردم چون حالا باید فکر می کردم در آینده چطور با امید به عنوان شوهر خواهر کنار بیایم و پیش خود فکر کردم باید از همین حالا کم کم دیدم را نسبت به او عوض نمایم.
    چندوقتی است که احساس می کنم رفتار استاد پناهی با من کمی فرق کرده،وقتی طرح هایم را می بیند بسیار تعریف می کند و معمولا سخت ترین نقشه ها را به من پیشنهاد می کند و در ضمن مصر است که برای

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چند روز از رفت و آمدم خودشان همه موضوع را حدس زده بودند.
    امروز پنج روز از روزی که ایمان و خانواده اش به منزلمان آمده اند میگذرد و روز خوبی برایم است چون احساس میکنم که امید شکست خورده و عقب نشینی کرده است، چون برخلاف میلش که از نرفتنم به دانشگاه خوشحال بود تمام کارهای برگشتم را مرتب کرد. امروز شیوا و شهناز با نامه ای که طرف دانشگاه همراه داشتند به منزلمان آمدند، وقتی نامه را دیدم خیلی خوشحال شدم چون در آن قدی شده بود که بنابر اعتراف آقای رضا سروری مبنی بر تهمت و افترا به شما ضمن عذرخواهی از شما دانشجوی ساعی که چنین مورد اتهام قرار گرفتید به اطلاع میرسانیم چنانچه هنوز خواستار ادامه تحصیل میباشید خوشحال میشویم که در این دانشگاه ادامه تحصیل دهید. وقتی نامه را خواندم شیوا و شهنار را در آغوش گرفتم و بوسیدم و آنها هم از شادی من خوشحال بودند.
    شیوا_نمیدانی آفاق جان در این مدت چقدر رضا ناراحت بود، راستش دلم میخواهد او را ببینی که به چه حالی افتاده. هفته پیش که دیدمش خواستم زود به طرف دیگر بروم چون من و شهناز جواب سلامش را هم نمیدهمی ولی او صدایمان زد و گفت که از طرف من ازآفاق خانم عذرخواهی کنید و به او بگویید اگر به دانشگاه برنگردد مطمئن باشد من هم ترک تحصیل میکنم چون در این مدت خیلی عذاب وجدان داشتم و حتی شب ها هم نمیتوانم راحت بخوابم. من هم به او گفتم چرا نمیروی پیش رئیس دانشگاه و تمام حقیقت را بگویی که سرش را پایین انداخت و گفت چون نمیتوانم تمام حقیقت را بگویم، برای اینکه پای چند نفر دیگر هم وسط می آید. اون موقع آفاق جان حرفش را باور نکردم ولی حالا دیگر باور دارم چون دیروز که از همه خداحافظی کرد خیلی برایت خوشحال بود و چند دفعه گفت که به خانم صادقی بگویید مرا حلال کنید و این اخراج حق من است.
    - ولی من به هیچ عنوان حاضر نیستم که او از دانشگاه اخراج شود و میدانک چه کسی او را تحریک کرده و حتی کمکش کرده که برای من پاپوش درست بهش و از نظر من رضا بی تقصیره، همین فردا برمیگردم و کاری میکنم که رضا هم به دانشگاه برگردد. البته به شرطی که کمکم کند به درس های عقب افتاده ام برسم.
    حالا که تنها نیستم به امید فکر میکنم، نمیدانم کدام یکی از مهره هایش را سوزاندم ولی بسیار شاد هستم و این دشمنی بین ما و یا به قول خودش بازی شطرنج برایم جالب شدهاست.
    دوماهی از برگشتم به دانشگاه میگذرد، در همان روزهای اول شماره تماس رضا را از پرویز گرفتم وبه او گفتم که حتماً به دانشگاه بیاید و بعد با هم پیش رئیس دانشگاه رفتیم و خلاصه با کمی صحبت و امضایی که او از ما گرفت رضا هم به دانشگاه برگشت. از همان موقع تا به حال دوستی ما عمیق تر شده است و تمام دورس و نقشه ها و پروژه هایمان را با هم انجام میدهیم. پرویز هم کم کم قبول کرد که دخترها از پسرها کمتر نیستند و از در دوستی در آمد، در این مدت به کلاس رانندگی رفته و گواهینامه ام را گرفتم و حالا دیگر با اتومبیل خودم رفت و آمد میکنم. امروز صبح وقتی میخواستم سوار شوم متوجه شدم که اتومبیل پنجر است و چون دیرم شده بود از آرمان که او هم میخواست به سر کلاسش برود خواهش کردم که مرا هم برساند. وقتی به کلاس رسیدم متوجه استاد شدم که قبل از من آمده بود، میدانستم استاد پناهی بسیار سخت گیر است و کمتر پیش...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    راهنمایی بیشتر به او مراجعه کنیم. امروز وقتی از در کتابخانه بیرون می آمدم، با استاد پناهی رو به رو شدم و استاد خواست که در باغ دانشگاه کمی قدم بزنیم، هم متعجب بودم وهم کنجکاو، ولی بیشتر از خانواده ام و اینکه چه تصمیمی برای آینده ام دارم پرسید و بعد از مدتی که با هم راه رفتیم، چون کلاس بعدیم شروع می شد، با عذرخواهی به طرف کلاس رفتم و با خود فکر کردم یعنی با من چه کار داشت؟
    استاد مردی حدود سی و سه یا سی و چهار ساله تقریباً جذاب، خوش صحبت و دارای معلومات زیادی بود و تازه یکی دو سال بود که به ایران برگشته و توانسته بود در رشته خود دکترا بگیرد، در کلاس بسیار منضبط و مقرراتی بود ، ولی در مدتی که با هم قدم می زدیم فهمیدم او بسیار نکته سنج و بذله گوست. وقتی کلاس هایم تمام شد، در حالیکه از دانشگاه بیرون می آمدیم ، غر می زد که چرا اتومبیلم را نیاورده ام که با صدای آقای پناهی به طرفش رفتیم. او اتومبیلش را نشان داد و گفت:
    - سوار شوید شما را می رسانم.
    من و شیوا از اینکه صدای بحثمان را استاد شنیده، خجالت کشیدیم و هر چه کردیم منصرفش کنیم نشد، وقتی سوار شدیم، استاد آدرس منزل شیوا را پرسید و اول او را رساند و بعد به طرف منزل ما حرکت کرد. همانطور که او را راهنمایی می کردم با خود فکر کردم، اگه امید ما را می دید حتماً دوباره باید منتظر برنامه جدیدی می بودم که با صدای آقای پناهی به خود آمدم، گفت دوست دارد خانواده هایمان با هم آشنا شوند، به خاطر همین شماره تلفن منزل را گرفت و گفت با پدرم صحبت می کند. بعد اضافه کرد باغی در کرج داریم که در این فصل بسیار زیباست، خیلی دوست دارم در اولین فرصت دسته جمعی به آنجا برویم.
    وقتی به در منزلمان رسید، پیاده شدم و هر چه خواهش کردم که داخل شود قبول نکرد و بعد از خداحافظی حرکت کرد و رفت. من همانطور که به دور شدن اتومبیلش نگاه می کردم با خود فکر کردم چرا دوست دارد با خانواده من آشنا شود؟
    پدر امروز صدام زد ، وقتی به اتاقشان رفتم و مرا دید ، اشاره کرد که کنارش روز تخت بنشینم و بعد پرسید:
    - آفاق این آقای دکتر پناهی را چقدر می شناسی؟
    با تعجب گفتم:
    - منظورتان استادمان است؟
    - بله.
    - راستش دو ترمی است که باهاش کلاس داشته ام، اتفاقاً دیروز شماره تلفن گرفت و کفت ک دوست داره با خانواده ام آشنا بشه تا به باغی که در کرج دارند، برویم.
    پدرم که هنوز متفکر به موضوع گوش می داد گفت:
    - بله زنگ زد و ما را برای جمعه دعوت کرد، البته وقتی تلفن کرد ، خیلی تعجب کردم، کاش قبلاً درباره اش با من صحبت کرده بودی که آنقدر او را سوال پیچ نکنم.
    - راستش اول که گفت برای آشنایی بیشتر خانواده ها ، تعجب کردم، ولی فکر نمی کردم اینقدر زود زنگ بزند، حالا چی گفت؟
    - اول خودش را معرفی کرد و گفت که استاد توست . برای رفتن به باغ زنگ زده، اما وقتی سکوت مرا دید و فهمید که من از این دعوت بسیار تعجب کرده ام، خودش را مجبور به توضیح دادن دید و گفت که از اخلاق و منش دخترتان خیلی خوشم آمده و فهمیده ام که در خانواده محترمی بزرگ شده و حالا خیلی دوست دارم که از نزدیک با هم آشنا شویم. بعد ما را برای جمعه دعوت کرد، اما چون جمعه قرار بود آقای محمودی برای صحبت درباره کارهایمان به اینجا بیاید، گفتم که مهمان داریم و او هم اصرار کرد که اگر با مهمانانتان رودربایتس ندارید، همه با هم بیایید و در حالیکه خیلی از باغشان تعریف می کرد تاکید کرد که خیلی خوش می گذرد. آنقدر محترمانه صحبت می کرد که نتوانستم دعوتش را رد کنم، ولی حالا دوست دارم بدانم روابط شما در چه حدی است؟
    - پدر جان باور کنید ما هیچ رابطه ای نداریم، به غیر ازهمان رابطه دانشجو و استاد، البته چند روز پیش من و شیوا را از دانشگاه به خانه هایمان رساند. به خدا من اصلاً تا حالا درباره او به غیر از یان نقش استاد ، فکر دیگری نکرده ام و حالا هم نمی دانم در جواب سما چه بگویم، راستش دعوتش برای خورم هم عجیب است.
    پدر لبخندی زد و گفت:
    - آفاق جان فکر کنم تو دیگر باید به اطرافت بیشتر دقت کنی و اینقدر بی خیال رفتار نکنی عزیزم، تو در سنی هستس که وقتی مورد توجه مردی قرار می گیری باید از طرز رفتار و حرف زدنش متوجه حالات او باشی، نه اینکه همیشه آخرین نفر باشی که بفهمی کسی به تو تمایل دارد. ببین عزیزم، ترقی و پیشرفت در تحصیل خوبه، ولی تمام زندگی این نیست. تو حالا در اجتماع بزرگتری هستی و من انتظارم از تو بیشتر است.
    پدر همچنان صحبت می کرد ولی من از تعجب خشکم زده بود و فکر می کردم یعنی من مورد توجه آقای پناهی قرار گرفته ام، او در میان دختران دانشگاه آنقدر طرفدار داشت که باور آن برایم مشکل بود.
    - نه پدر جان، شما اشتباه می کنید. شاید به من توجه داشته باشه ولی نه از آن جهت که شما فکر می کنید، بلکه به این خاطر که از طرحهایی که به من می دهد خیلی راضیه و معتقده که هم دقیق می کشم و هم از خلاقیتم در طرح نقشه خوشش می آید، پس دید او فقط به من دید یک معلم به شاگرد خویش است و خواهش می کنم به من نگویید که او فکر دیگری نسبت به من دارد.
    پدر خندید و پرسید: چرا مگه خیلی عجیبه؟ حالا جمعه خودت دقت کن ولی قول بده مرا هم بی خبر نگذاری، باشه؟
    در حالی که سرم را تکان می دادم از اتاق پدر و مادرم بیرون آمدم و به اتاق خودم رفتم، چند ساعتی است که از صحبت پدر می گذرد ولی هنوز نتوانسته ام به نتیجه برسم. تمام رفتار آقای پناهی را در این مدت مرور کردم ولی چیزی که نشانه علاقه او به من باشد پیدا نکردم و کم کم مغزم دارد از کار می افتد، بهتره دیگه بهش فکر نکنم و سعی کنم چند ساعت باقی مانده تا صبح را بخوابم.
    امروز پدر همه ما را زود بیدار کرد، چون قرار بود ساعت نه صبح همراه خانواده آقای محمودی در خارج شهر همدیگر را ببینیم و با هم به باغ برویم. از قبل از پدر خواهش کرده بودم که آقای پناهی را دوست خود معرفی کند، چون نمی خواستم بقیه هم مثل پدر درباره من فکر کنند، ولی می ترسیدم چون هنوز پدر خانواده و حتی خود آقای پناهی را نمی شناخت. در طی مسیر تا به باغ برسیم از دلشوره حالت تهوع پیدا کرده بودم. وقتی داخل باغ پیاده شدیم، پدر نزدیکم آمد و گفت:
    - آفاق خیلی رنگت پریده، سعی کن به خودت مسلط باشی، هیچ چیزنگران کننده ای وجود ندارد و این هم مثل تمام آشناها و فامیل هاست.
    بعد دستم را گرفت و با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
    - چرا اینقدر دستهایت سرد است؟
    ولی قبل از اینکه بتوانم جواب پدر را بدهم آقای پناهی را همراه با خانم و آقای تقریباً مسنی می دیدم که به طذفمان می آید، آهسته گفتم :
    - پدر آقای پناهی ایشون هستند.
    بعد از سلام و معرفی همه به سوی ساختمان رفتیم، در نگاه اطرافیانم تعجب را می دیدم و نمی دانستم پدر بعداً چطور می خواهد جوابگو باشد. بعد از این که مدتی گذشت مادر آقای پناهی به طرفم نگاه کرد و گفت:
    - آفاق جان ، انقدر آرشام تعریف شما را کرده که هم من هم همسرم خیلی مشتاق دیدن شما بودیم. راستش همیشه از حسن اخلاق و متانت و سخت کوشی و خلاقیت شما صحبت می کرد تا اینکه به آرشا پیشنهاد دادم که حتما شما را دعوت کند تا هم شما را ببینیم و هم با خانواده محترمتان آشنا شویم و حالا واقعاً متوجه شده ام که آرشام حق داشته.
    از خجالت حس می کردم که تمام بدنم گر گرفته، در حالی که تا چند دقیقه پیش احساس سرما می کردم، تشکر کردم و با خود گفتم خوب پیش همه لو رفتی، اگه از همان اول راستش را می گفتی حالا شاهد چشم های متعجب و شماتت بار خانواده ات نبودی، همان موقع پدرم به دام رسید و گفت:
    - البته وقتی به آفاق جون گفتم که آقای دکتر زنگ زدند و قرار گذاشته شد که امروز مزاحم شما شویم خیلی تعجب کرد چون حرف آقا آرشام را فقط یک تعارف تلقی کرده بود، منتهی من آنقدر از طرز صحبت کردن آقا آرشام خوشم آمد که مشتاق دیدن شما شدم و چنین شد که ما آلان مزاحم شما هستیم.
    در حالی که هنوز نفس راحتی نکشیده بودم، آرشام به سخن آمد و گفت:
    - آقای صادقی، آنقدر آفاق خانم دختر متینی هستند که به جز این از ایشان انتظاری نمی رفت، من واقعاً برای داشتن همچین دختری به شما تبریک می گویم و مطمئن هستم ایشون همانطور که دختر خوبی برای شما هستند می توانند همسر شایسته ای هم باشند.
    حس کردم یکدفعه راه نفس کشیدنم بند آمد، چون در همان زمان صدای امید را شنیدم که گفت:
    - ببخشید من فکر کنم به واسطه منش خوبتان نمی توانید درست روی افراد شناخت داشته باشید، چون شما خودتان آنقدر خوب هستید که کمتر غیر از خوبی در انسانها می بینید، البته من حرفهای شما را نسبت به آفای خانم تا حدی قبول دارم، ولی چون شناخت بیشتری از ایشان دارم، معتقدم از جهتی زندگی با ایشان کمی مشکل است، البته این فقط نظر من که شاید اشتباه می کنم باشد و بقیه درست می گویند.
    احساس می کردم که پدر از حرف امید بسیار عصبانی شد ولی چون تازه با خانواده پناهی آشنا شده بودیم، صلاح ندانست بحث ادامه پیدا کند، رویش را به طرف آقای پناهی ، پدر آرشام نمود و درباره کار صحبت کرد. خانم پناهی هم با مادر و خانم محمودی شروع به صحبت کردند و آرمان هم به آرشام گفت:
    - آقا آرشام واقعا باغ زیبا و بزرگی دارید.
    - پس به نظر من تا بزرگترها صحبت می کنند، ما به باغ برویم ، چون هم میز پینگ پنگ و هم زمین والیبال داریم که هر کس بنا بر علاقه اش می تواند خود را سرگرم کند.
    در حالی که جوانترها همه به سوی باغ می رفتیم، آرشام درباره باغ توضیح می داد که دارای چه نوع درخت های میوه ای است و گلخانه زیبایی هم طرف راست باغ وجود دارد که انواع گل ها را در آن پرورش می دهند. وقتی به طرف زمین والیبال می رفتیم، آرمان کمی قدمهایش را کند کرد تا من نزدیکش شوم، چون آنقدر آهسته راه می رفتم که جز آخرین نفرها بودم، آهسته کنار گوشم گفت:
    - من نمی دونم این دشمنی تو وامید از کی و سر چه موضوعی شروع شده ، می دونی آفاق بعضی مواقع مرا خیلی عصبانی می کند و با اینکه خیلی دوستش دارم ولی باور کن چند لحظه پیش دلم می خواست بلند شوم و محکم کتکش بزنم.
    - آرمان جان ما هیچ دشمنی با هم نداریم و از تو هم خواهش می کنم که دوستی خودت را به خاطر این مسائل خراب نکن، راستش من و امید بیشتر عادت کرده ایم که اینطوری با هم صحبت کنیم.
    - ولی صحبت بین شما تنها نبود بلکه صحبت در جمع بود و این رفتار به نظرم صحیح نمی باشد.
    خندیدم و گفتم : من که برایم فرقی ندارد، پش تو خودت را ناراحت نکن، من خودم از پسش بر میآیم و قول می دهم که اگر دیدم امید دارد شورش را درمی آورد و از حد خود خارج می شود خبرت کنم.
    شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
    - دختر عجیبی هستی، نمی دونم شاید حق با تو باشه ولی به نظرم تو خیلی در مقابلش کوتاه می آیی در حالی که دلیلش را نمی فهمم.
    - باور کن نه من کوتاه می آیم و نه دلیل خاصی دارد، ما از اول با هم اینطوری رفتار می کردیم، پس روزت را با این فکرها خراب نکن.
    آرمان در حالیکه هنوز در فکر بود با قدمهای بلند از کنارم گذشت و دور شد و من با خودم فکر کردم تا کی می توانم دیوانه بازی های امید را منطقی جلوه دهم و یا اصلا چرا چنین کاری می کنیم، در حالیکه همین الان با کوچکترین اشاره من پدر و آرمان حسابی امید را گوشمالی می دادند ولی از ته دل نمی خواستمکند و کسی با امید برخورد بدی چرایش را نمی دانستم، کم کم راهم را از بقیه جدا کردم چون حوصله جمع را نداشتم و آنقدر افکارم درهم و برهم بود که دلم می خواست خلوتی پیدا کنم تا هم به امید و کاراش فکر کنم و هم به آرشام و نظرش راجع به خودم. همانطور که زیر درختان راه می رفتم به جوی آبی رسیدم و کنارش نشستم و به آرشام فکر کردم، کم کم از حرف زدن و نگاهش متوجه حالتش می شدم و احساس می کردم که نظر خاصی به من دارد، در حالی که سر در نمی آوردم چرا من؟ چون خودم شاهد بودم که در دانشگاه موقعیتهای خیلی بهتر از من دارد که تنها با کوچکترین اشاره او به طرفش کشیده می شوند و حاضر هستند همسرش شوند، در حالی که من حتی نمی دانستم چه احساسی به او دارم و تا حالا به عنوان یک همسر به او فکر نکرده بودم. چنان سر در گم بودم که وقتی به خود آمدم متوجه شدم ساعتی است که آنجا نشسته ام، بلند شدم و با خدم گفتم تا بقیه متوجه غیبتم نشده اند و به گفته امید ایمان نیاورده اند که من دختر منزوی هستم، بهتر است پیش بقیه برگردم. همانطور که راه ی رفتم نگاه می کردم که ببینم راه را درست می روم یا نه با صدای آرشام که صدایم می کرد به طرفش رفتم، تا مرا دید گفت: آفاق تا حالا کجا بودی؟
    بعد سرش را پائین انداخت و کفت:
    - ببخشید که اینجور صدایت کردم، آنقدر دنبالت گشتم که وقتی دیدمت حواسم پرت شد.
    - نه خواهش می کنم راحت باشید، اینجا دیگر دانشگاه نیست و هر جور که دوست دارید صدایم کنید.
    - پس شما هم وقتی خودمان هستیم مرا آرشام صدا بزنید، خوشحال می شوم.
    - حتماً

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/