بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟
بوی بهشت می شنوم از صدای تو
نازکتر از گل است گل گونه های تو
ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو
ای صورت تو آیه و آیینه ی خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو
صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو
رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو
چیزی عزیز تر زتمام دلم نبود
ای پاره ی دلم که بریزم به پای تو
امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو
در خاک هم دلم به هوای تو میتپد
چیزی کم تز بهشت ندارد هوای تو
همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لای لای تو
بگذار با تو عالم خویش را عوض کنم
یک لجظه تو به جای من و من به جای تو
این حال و عالمی که تو داری برای من
دار و ندار و جان ودل من برای تو
دلم گرفته از این روزها ، دلم تنگ است
میانِ ما و رسیدن ، هزار فرسنگ است
مرا گشایشِ چندین دریچه کافی نیست
هزار عرصه برای پریدنم تنگ است
اسیرِ خاکم و پرواز سرنوشتم بود
فروپریدن و در خاک بودنم ننگ است
چگونه سرکند اینجا ترانه ی خود را ؟
دلی که با تپشِ عشقِ او هماهنگ است
هزار چشمه ی فریاد در دلم جوشید
چگونه راه بجوید که رو به رو سنگ است
مرا به زاویه ی باغ عشق مهمان کن
در این هزاره فقط عشق ، پاک و بی رنگ است..........
تشنه ام ای ابر رحمت آب بارانت کجاست ؟
دست هایم از رمق افتاد دامانت کجاست ؟
در درون سینه ام با مهر تو خو کرده است
طاقت ماندن ندارم گو بیابانت کجاست؟
قلب من ای بهترین ، چون کوچه ای پاییزی است
تو به فریادم برس ای یار طوفانت کجاست ؟
قسمت من در جهان جز حسرت دیدار چیست؟
دوست دارم قاصدک باشم گلستانت کجاست؟
کو نسیمی تا بیاید زنده گرداند مرا؟
ای طبیب روح من دارو و درمانت کجاست؟
شوق وصلت سوخت ما را ای عجب از کار هجر
خسته ام ای راه هجران خط پایانت کجاست؟
میروم تنهای تنها تلخِ تلخ
میکنم تنها سکوت از درد سرد
روزها آرام بودم بانفس!
حال گریان گشته ام در این قفس
سوختم در زیر باران سوختم
دوختم یک نامه را بر پوستم
نامه ای از خاطراتِ با بهار
نامه ای از روزها با سوزها
بسمِه اَلله شد کلام اولش
نامه زین پس شد شکایت مقصدش
گفتم از شکر و شکایت باخدا
شکر کردم من خدا را خاطِرَت
گفتم از شبها که خوابت دیده ام
در هوایت روزها گرییده ام
گفتم از دوری ، ندیدنهای تو
سخت میشد زندگی بی یاد تو
روزها چشمم به یک بَر خیره بود
سر به زیر و گردنم در بند دوست
یاد آن روزی که اول روز بود
در به در دنبال کویی دور بود
لحظه ها در خاطرم یک عمر بود
سایه سایه یاد تو در نور بود
حیف شد آن روز من بد آمدم
سعی کردم روز دوم آمدم
روزها اینسان گذشت و دور بود
یاد تو اما بولله سور بود
حرف بود و حرف بود و حرف بود
در دلم گویی نگاهت سنگ بود
گفتمت گفتی تمام گفتنی؟
جان من گفتی هر آنچه گفتنی ست؟
هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگر چه دستانش از ابتذال شكننده تر بود
هراس من باري‚همه از مردنِدر سرزميني ست‚
كه مزد گوركن از آزادي آدمي افزون باشد
جستن‚
يافتن
و به اختيار برگزيدن
و از خويشتنِ خويش بارویی پي افكندن
اگر مرگ را‚از اين همه ارزشي بيشتر باشد
حاشا‚
حاشا
كه هرگز از مرگ هراسيده باشم
نه از فلسفه كلامی میدانم ...
و نه منطق ..
میگنجد در كلام من !..
بی استدلال دوستت دارم !..
وه كه دوست داشتن ..!!
چه كلام كاملـــی ست !
و من چقدر ..
دلم ..
تنگِ دوست داشتن توست .....
اگر چه باز نبینم به خود کنارِ ترا
عزیز می شمرم عشق یادگار ترا
در این خزان جدایی به بوی خاطره ها
شکفته می کنم از نو به دل بهار ترا
زبان شعله به گوشم به بی قراری گفت
حدیثِ سستی ِ قول تو و قرار ترا
ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گل؛
منی که داده ام از دست، اختیار ترا
شدی شراب و شدم مست بوسه ی تو شبی
کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟
به سینه چون گل ِ عشقت نمی توانم زد
به دیده می شکنم خارِ انتظار ترا
چو بوی گل چه شود گر شبی به بال نسیم
سبک برایم و گیرم ره دیار ترا
همان فریفته سیمین با وفای توأم
اگر چه باز نبینم به خود کنار ترا
دل من دیر زمانی است که می پندارد :
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
- دانسته-
بیازارد !
با پاي از ره مانده در اين دشت تب دار
اي واي ميميرم مرا مگذارو مگذار
سوگند بر چشمت كه از تو تا دم مرگ
دل بر نميگيرم مرا مگذارو مگذر
بالله كه غير از جرم عاشق بودن اي دوست
بي جرم و تقصيرم مرا مگذارو مگذر
آشفته تر زآشفتگان روزگارم
از غم به زنجيرم مرا مگذارو مگذر
با شه پره انديشه دنيا گردم اما
در بند تقديرم مرا مگذارو مگذر...
دلگير دلگيرم
از غصه ميميرم
مرا مگذار و مگذر...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)