در يك لحظه به نظرم رسيد كه او بايد پسر ساده ولي متكبري باشد و آنطور كه نشان مي دهد بيشتر به بچه كوچولوهاي شيطان شباهت دارد تا به يك مرد پخته .مونيكا با شيطنت خاص خودش گفت :
_ پيتر ، اگر مي خواهي از من دعوت به رقص بكني زود باش چون اگر والتر از راه برسه ديگه به هبچ كس مجال نمي ده ...
پيتر كه دعوت مونيكا را يك نوع وسيله تفاخر مي دانست دستش را جلو برد و گفت :
_من هميشه براي انجام خدمت به دختران خوشگل آماده ام
مونيكا و پيتر دور شدند .پيتر لباس اسپورت بسيار شيكي پوشيده بود و دستمال گردن سپيد قشنگي هم زده بود و در ميان پسرهايي كه در گوشه و كنار يا لميده بودند يا ليوان آبجو به دست به اين طرف و آن طرف مي رفتند و يا ميرقصيدند يك سر و گردن بالاتر مينمود.
برگيت منتظر " هاينس " بود ، دوست پسر او يك كارمند جوان وابسته به موسسه روابط عمومي و انتشارات بود و نيم ساعت هم دير كرده بود ، برگيت مثل پلنگي مي غريد و پنجه بر زمين ميكشيد.
اما قبل از آنكه پلنگ خشمگين به ديگران حمله كند او از راه رسيد . " هاينس " جواني آرام ، سفيد ، با موهايي قهوا اي روشن ، دماغ عقابي ، لبخندي بسيار نرم و حركاتي دخترانه بود . با لحن بسيار نرمي كه تا آن موقع در جوانان آلماني نديده بودم ، از برگيت خشمگين عذر خواهي كرد و برگيت براي اين كه از دوستش مونيكا عقب نماند ، بلافاصله دستش را گرفت و وارد پيست رقص شد ... من آرام آرام به طرف پنجره رفتم ... يكي از شب هاي قشنگ پاييز بود ... اگر چه هوا اندكي سردي ميزد ، اما سرمايش آزار دهنده نبود ، من وقتي در وطنم بودم چه قدر در تنهايي و سكوت دنياي خودم با پاييز عشق ورزي مي كردم ... چه قدر اين فصل خيال انگيز را دوست داشتم . پدرم مي گفت ، پاييز فصل كمال سال و ماه است ... همه چيز شكوهي در نهايت دارد رنگ ها پخته تر از هر فصلي ، هوا دلپذير تر و قابل تنفس تر از هميشه است ... پس از گذر پاييز فصل مرگ مي رسد ، و خوش به حال كساني كه پاييز را خوب درك كرده اند و به مرگ مي پيوندند ، ... بي اختيار از به يادآوري پدرم با آن سيماي جذاب مردانه ، سبيل و موي سپيد و چشماني كه گويي پشت هر چيزي را به روشني مي بيند دلم گرفت... دوباره به آسمان خيره شدم ستارگان هميشه بهترين و صميمي ترين دوستان ايام كودكي و جواني ام بوده و هستند ، ستاره زهره درست در چشمم نشسته بود دلم مي خواست به وسيله اين ستاره كه در همين لحظه در آسمان وطن من روشن تر و شفاف تر نشسته بود ، پيغامي عاشقانه براي پدرم مي دادم ... صداي نيمه مستانه يك دختر هموطنم مرا از افكار دور و درازم بيرون كشيد ... او مرا به نام صدا كرد :
_ شهرزاد ، منو ببخش ، من خيال مي كردم تو يك دختر " اسپانيش " هستي ، اسم من پري ...
من به طرف پري برگشتم . اگر چه جند بار او را ديده بودم .حركات بچه گانه و شوخي هاي زننده اش را با پسران نپسنديده بودم ، اما در آن حالت كه من به ياد وطن ، غريبانه با خود راز و نياز مي كردم شنيدن كلام آشناي يك هموطن برايم لذتبخش بود .
- آه متشكرم ..توي دانشكده هم خيلي ها همين اشتباه را ميكنن .
پري يك دامن بسيار بسيار كوتاه پوشيده بود ، و بيشتر به بچه هاي كودكستاني شباهت پيدا كرده بود تا يك دختر بالغ و كامل . با همان صداي جيغ جيغو و زنگ دارش ،كه اغلب در راهرو ها از او مي شنيدم گفت :
_ولي همه خيال مي كنند من آلماني هستم !..
_خوب كاملا مثل آلماني ها شدي ، موهايت را هم مثل اين كه رنگ كردي ...
هي ... يك كمي ... چون از بچه گي موهاي خودم بور بود .
_ خيلي عجيبه ...دختر ايراني و موهاي بور ؟..
_خوب اين هم خودش يه شانسه . براي همينه كه همه منو پري (بكسرپ) صدا ميزنن و خيال ميكنن من آلماني هستم
_آه كه اين طور .
نمي دانم چرا بي اختيار دلم براي پري سوخت ، پدرم مرا عادت داده كه به جاي خشم گرفتن بر مردم بر آن ها دل بسوزانم .
او در همان جمله شخصيت خودش را به من معرفي كرد ، و من همچنان به حركات و لباس عجيبش خيره مانده بودم كه او دست پسري را از ميان گروه رقصندگان كشيد و به آلماني گفت :
_ " هربرت " با دوست ايراني من آشنا بشو .
يك پسر قد بلند ، دراز ، با موهاي بلند و ژوليده ، دندان هايي نامرتب كه بر اثر سيگار كشي مفرط "جرم"نشسته بود ، مقابلم ايستاد لحظه ايي مرا برانداز كرد و بعد گفت :
_آه از آن اتو كشيده هاس ... مثل اينكه با ما جور نيس بزن بريم پري
پري هم بدون آن كه از لحن بي ادبانه دوست پسرش احساس شرمندگي كند در حالي كه مي گفت :
_بعدا همديگر را مي بينيم ... يه هويي كشيد و همراه هربرت رفت و مرا حيرت زده بر جا گذاشت . پري راست مي گفت ، او عميقا تغيير ظاهر و باطن داده بود و يك هپي تمام عيار بود كه بيشتر هم با همين ها رفت و آمد داشت .
خوب هر كس مختار است كه هر جوري دلش خواست زندگي كند . پري هم در غربت فرصتي يافته است تا شخصيت اصلي خودش را بروز بدهد...
غرق در اين افكار بودم كه مونيكا نفس زنان در حالي كه دستش را دور گردن جوان مو سياهي انداخته بود خودش را به من رسانيد :
_ شهرزاد ... اين هم والتر ، بوي فرند خوشگل و شرور من ...
براي لحظه اي در چهره مرد " شرور " مونيكا خيره شدم . دلم ميخواست در همان نگاه اول آن شرارتي را كه مونيكا مرتبا روي آن تاكيد مي كرد در چهره والتر كشف كنم ، اما او ظاهرا جوان مودبي مي نمود ، موهايش مشكي بود ولي چهره اش كاملا سپيد و پوست خاصي داشت ، چشمانش خاكستري مي زد ، اندام متناسب مردانه و پيچيده اي داشت ، ولي نگاهش بي قرار بود .مدام به اطراف نگاه مي كرد و يا طوري دست ها و بدنش را حركت مي داد كه انگار نمي تواند يك جا بايستد يا منتظر آدم مهمي است كه بايد برسد ، و دير كرده است . وقتي در يك فرصت مناسب كه والتر با برگيت مي رقصيد و مونيكا مثل ماده گرگ گرسنه اي او را بر انداز مي كرد گفتم :مونيكا من شرارتي در چهره دوست تو والتر نمي بينم ،...
مونيكا مستانه قهقهه اي زد و گفت :
_احمق جان ... نگفتم كه او آدم خشني است كه اگر به چشم هايش نگاه كني از ترس بلرزي !...بايد يك شب او را به اتاقت مهمان كني تا بفهمي او چه آدم شروريست ...
راستش چنان از اين بي پروايي زننده مونيكا عصبي شدم كه بي اختيار به طرف ديگر سالن رفتم و به بهانه خستگي روي مبل لميدم و به هياهوي عجيب و سر و صداي كر كننده بچه ها و موزيك خيره شدم .
... پيتر كه هر لحظه با دختري ميرقصيد و خود را كاملا يك دون ژوان جا زده بود ، همچنان در ميانه پيست مشغول رقصيدن بود ، و من كاملا حس مي كردم كه هر بار با دختر تازه اي مي رقصد سعي مي كند به نحوي او را به رخم بكشد . اوايل فكر مي كردم حركات نمايشي او تصادفي است ولي وقتي روي مبل نشستم كاملا برايم مسلم شد كه او مي خواهد با نمايش دختران متعدد به من بگويد :
دخترك احمق مي بيني ، همه دلشان مي خواهد با من برقصند ... همه ... من محبوب همه دختران هستم .
در همان لحظه يك پسر جوان و آرام كه به نظر انگليسي بود و به عنوان ميهمان در پارتي شركت كرده بود با ژست جنتلمنانه انگليسي مقابلم ايستاد و مرا به رقص دعوت كرد ، من از جا بلند شدم ...
راستش كمي نگران بودم چون من چندان تمرين رقص هاي روز فرنگي را نداشتم ، ما بيشتر رقص هاي روز را در ساعات تفريح كلاس ششم تمرين مي كرديم ... دختران شاد و شيطان با خودشان گرام مي آوردند و همين كه زنگ تفريح مي خورد ، صفحه اي مي گذاشتند و مي رقصيدند ... اما ظاهرا رقص من آنقدر ها هم بد نبود ، چون جوان تنگليسي وقتي احساس خستگي مرا ديد سري خم كرد و گفت :
_ متشكرم شما خيلي مطبوع مي رقصيد ...
بايد اعتراف كنم كه در تمام مدتي كه من با آن جنتلمن انگليسي مي رقصيدم ، پيتر مرتبا شانه اش را به نوعي به شانه ام مي كوفت، تا من برگردم و بازي لب هاي او را روي لب هاي " پري " كه حالا با او داشت مي رقصيد تماشا كنم ... او مخصوصا وقتي مي ديد كه من متوجهش هستم عاشقانه لب هاي پري را در دهان مي گرفت و به اين اميد كه واكنش گستاخانه پري دختر هموطنم ممكنست حسادت مرا تحريك كند ، به خود اميد هايي ميداد ...
حالا كه اين دفترچه را مي نويسم ، حس مي كنم رفتار كودكانه پيتر چقدر ترحم مرا برانگيخته است .
... لابد او امشب وقتي به اتاقش برود اگر دفترچه خاطراتي مثل من داشته باشد ، در آن مي نويسد :
_ امشب دماغ اين دختر متكبر ايراني را به خاك ماليدم با تمام دختران پارتي رقصيدم ، همه را بوسيدم مخصوصا دختر هموطنش را ... تا ديگر وقتي از او دعوت مي كنم ، به من جواب رد ندهد .
...من مطمئن هستم كه در اولين فرصت به گناه خودش اعتراف خواهد كرد ، و سعي مي كند به هر ترتيب شده به من نزديك شود
پيتر...
نمي دانم ، شايد هم اين نوعي خود خواهي است كه هنوز نتوانسته ام در خود بكشم و خيال مي كنم پيتر كاملا متوجه من است و همه اين حركات و مانورهاي حساب شده هم به خاطر من است . اما من امشب هم مثل هر شب ، وقتي يادداشت هايم تمام شد ، روي بسترم دراز مي كشم ، و بدون عشق به خواب عميقي فرو مي روم .. شب به خير دفترچه خوب و مهربانم .
پايان بخش چهار
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)