صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 79

موضوع: آریانا | فهیمه رحیمی

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    3-3
    خورشید می رفت در دامنه افق غروب کند که خانواده به پاخاستند و عزم رفتن کردند و هیچ کس حرفی دال بر این که من نیز می بایست بروم از زبان پدربزرگ و مادربزرگ نشنید. به هنگام خداحافظی وقتی مادرم بغلم کرد زیر گوشم نجوا کرد:
    _ آرام و متین باش و دست از شلوغ بازی بردار.
    فکر می کنم که آنها استنباطهای خود را در قالب شلوغ بودن من ریخته و یکجا از زبان مادر بیان شد. وقتی اتومبیل از باغ خارج شد یکباره سکوتی وحشتناک محیط را فرا گرفت و غمی بزرگ بر دلم نشست. با پاهای نا استوار و دلی گرفته به سوی مشایعت کنندگان پشت پرده حرکت کردم و در دل به خود گفتم اگر دیانا می ماند دیگر هیچ چیز کم نبود. به اتفاق مادربزرگ خانه را سر و سامان دادیم و هنگامی که سه نفری کنار بخاری دیواری نشستیم پدربزرگ گفت:
    _ فراموش کردم به علی بگویم که می تواند تلفن کند و حال تو را بپرسد، اینطور که پدرت می گفت از روزی که از پیش آنها آمده ای خانه شان ساکت و بیروح شده، در صورتی که با وجود ناجی و نیلوفر این حرف عجیب به نظر می آید.
    مادربزرگ گفت:
    _ علی همیشه در حرفهایش راه غلو پیش می گیرد، من برخلاف نظر او باورم این است که آریانا دختری ساکت و صبور است و اصلا سبکسری ندارد.
    پدربزرگ گفت:
    _ میان تحرک داشتن و سبکسری کردن تفاوت وجود دارد، تحرک آریانا نه تنها سبکسرانه نیست بلکه به عقیده من شور و نشاط آفرین هم است و کسل کننده نیست.
    گفتم:
    _ ممنونم و امیدوارم که با بودنم در اینجا خسته تان نکرده باشم.
    هر دو سر تکان دادند و مادربزرگ گفت:
    _ من که به نوبۀ خود از بودن تو در کنارم خوشحالم.
    پدربزرگ گفت:
    _ نمی خواهم تو را به عصای دست تشبیه کنم اما برای من هم خیلی بهتر از عصایی!
    سپس به صدای بلند خندید. صبح اولین روز هفته با مادربزرگ برای خرید هفتگی از خانه خارج شدیم و لیستی از مایحتاج که مادربزرگ نوشته بود در کیف دستی ام گذاشته و به راه افتاده بودیم. سوپر مارکت را مادربزرگ قبول نداشت و ترجیج می داد سوار ماشین شده و سر پل تجریش برویم و از بازار روز آنجا خرید کنیم، من هم بدون اعتراض به همراه مادربزرگ سوار شدم و سر پل تجریش پیاده شدیم و مادربزرگ با این پرسش که آیا تا به حال امامزاده صالح را دیده ام به پیش افتاد. من در جوابش گفتم:
    _ چند باری با مادر و پدر آمده ام.
    مادربزرگ گفت:
    _ اول می رویم زیارت و بعد از بازار خرید می کنیم و برمی گردیم.
    به همراه او وضو گرفتم و داخل شدم، خوشبختانه خلوت بود و تعداد زوار اندک بود و ما به راحتی زیارت کردیم و هنگام خارج شدن مادر بزرگ گفت:
    _ من با پدربزرگت همین جا روبرو شدم، هر دو داشتیم به کبوترها دانه می دادیم که نگاهمان با یکدیگر تلاقی کرد و او لحطه ای بهت زده به من زل زد که مجبور شدم دانه دادن را فراموش کنم و پیش مادرم برگردم، اما او مرا رها نکرد و مثل یک سایه دنبالمان آمد تا خانه مان را یاد گرفت. ما آن موقع در شاه آباد زندگی می کردیم و وقتی با پدربزرگت ازدواج کردم سالها در دربند زندگی کریدم و با فوت پدر آنها آمدیم همین جایی که اینک هستیم. البته آن وقتها این باغ به اینگونه نبود و فقط ساختمانی کوچک و آجری داشت که بعدها آن را تخریب کردیم و همین بنا را ساختیم.
    مادربزرگ با گفتن گوشه ای از اسرار زندگی اشان کنجکاوم نمود و حرفهای پدربزرگ به یادم آمد که گفته بود برای این که در کنار هم زندگی کنند خیلی زجر کشیده بودند. هر دو نزدیک کبوتر خانه ایستاده بودیم و مادربزرگ داشت از پاکت کوچکی که ارزن درون آن بود برمی داشت و برای کبوترها می ریخت.
    _ مادربزرگ ای کاش وقت داشتیم و شما برایم از آن روزها صحبت می کردید، خیلی دلم می خواهد بدانم که شما و پدربزرگ چکونه با هم آشنا شدید و چطوری با هم ازدواج کردید.
    مادربزرگ خندید و گفت:
    _ من که گفتم همین جا یکدیگر را دیدیم، البته کبوتر خانه تغییر کرده اما می شود گفت که به هر حال در همین محوطه بوده است. من آن وقتها تازه از فرنگ برگشته بودم و آمده بودم تا خانواده را ببینم و بار دیگر راهی شوم. من برای فراگیری نقاشی و نقاش شدن عازم شده بودم و حالا معلم خط هستم. زندگی برگهای بسیاری در آستین دارد که به موقع رو می کند و یا شاید هم بی موقع رو می کند. به هر حال من اینک همین هستم که هستم و از دورانی که پشت سر گذاشتم زیاد هم ناراضی نیستم. علاقه من هم به پدربزرگ آنقدر بود که با اتکاء به همان مهر و علاقه مشکلات و مصائب را تحمل کنم و در کنارش بمانم، اما اگر کسی امروز نظر مرا در مورد اختلاف طبقاتی بپرسد و عقیده ام را مبنی بر این که آیا ازدواج آنها را تأیید می کنم یا مخالف هستم، بدون لحظه ای درنگ مخالفت می کنم و با قاطعیت می گویم که کبوتر با کبوتر، باز با باز!
    من در زندگی با پدربزرگت خیلی سختی کشیدم و ناملایمات زیادی را تحمل کردم، من تنها دختر تاجر معروف نیکویی بودم و از زمانی که چشم به دنیا باز کردم پرستار و آشپز و نوکر و خدمه خانه به خود دیدم و می توانم بگویم عزیز دردانه ای بودم که هر چه آرزو می کردم به آنی فراهم می شد. من در زندگی با واژه فقر، گرسنگی، نداری و بی چیزی بیگانه بودم. پدرم اهل سفر و تجارت بود و مادرم زنی هنرمند و نقاش، مادرم زنی گرجی و بسیار زیبا بود، من خیلی زود او را از دست دادم و به درد یتیمی مبتلا شدم اما چون از کودکی پرستار داشتم و به او بی اندازه علاقمند بودم کمتر این درد مرا آزرد و سالها بعد پدرم با گرفتن همان پرستار به زنی، چراغ خانه را روشن نگهداشت.
    من معلم خصوصی داشتم و در خانه درس می خواندم و هنگامی که پدر ذوق مرا در هنر نقاشی دید مرا روانه فرنگ کرد تا آنجا تعلیم بگیرم. شانزده سال داشتم که با پدربزرگت آشنا شدم و وقتی فهمیدم که پدربزرگت آمده شاه آباد و یک اتاق گرفته و آنجا دارد درس خطاطی می دهد پدرم را واداشتم تا مرا به همان کلاس بفرستد اما پدرم مخالفت کرد و با گفتن این که من می بایست برگردم و نقاشی را دنبال کنم روی حرفش ماند و تغییر عقیده نداد. من هم که تمام شور و شوق نقاشی را از دست داده بودم کارم شده بود گریه کردن و فغان راه انداختن که دیگر برنمی گردم می خواهم در کشورم بمانم.
    ملک تاج خانم هم که بی اندازه به من علاقه داشت یادم می داد که اگر بر حرف خود باقی بمانم و کوتاه نیایم پدر بالاخره راضی می شود و حکم به ماندنم می دهد بیشتر ترغیبم کرد و کار من تا آنجا پیش رفت که به راستی مریض و بستری شدم و اطباء حکم به این دادند که آب و هوای غربت مرا علیل تر می کند و حالا که دوست دارم بمانم صلاح نیست که راهی ام کنند. رأی پدر را نیز با این نظریه خود دگرگون کردند و من ماندکار شدم.
    شاید باور نکنی که من خانۀ بزرگ و درندشت پدری را قفسی می دیدم و برعکس تک اتاق اجاره ای پدربزرگت برایم حکم قصر و کاخ را داشت و ساعتها می نشستم و به آن اتاق و چیزهایی که می توانست در آنجا وجود داشته باشد فکر می کردم و گاهی در ذهن آنجا را به سلیقه خودم تزئین می کردم. چه دوران خامی است این جوانی و چه اسب تیزپایی است آرزوهای جوانی! هر شب در بستر سوار بر توسن خیال می شدم و دهانه آن را رها می کردم تا مرا با خود ببرد و خوب می دانستم که توسن راه را می شناسد و مرا به جایی که دوست داشتم می بودم می برد، راه کوتاه اما رسیدن مشکل!
    ملک تاج خانم را که دیگر مادر صدا می زدم وادار کردم تا پدر را متقاعد کند حالا که نرفته ام هنر خطاطی را امتحان کنم و زیر نظر معلم خط بیاموزم. پدر هم به ناچار پذیرفت و چیزی نگذشت که پای پدربزرگت به عنوان معلم سرخانه به خانۀ ما باز شد، اما گمان نکن که با آمدن پدربزرگت به خانۀ ما درهای سعادت به رویم گشوده شد نه، برعکس حضور پدربزرگت در خانه و آمد و رفت او باعث شد که پدرم تمایل پیدا کند با او همنشین شود و از این همنشینی و مصاحبت ها بود که پدرم فهمید پدربزرگت کلاس خود را رها کرده و شاگردان متعددش را گذاشته و به شاه آباد آمده برای چه خاطر است. از همان موقع آمدن پدربزرگت را منع کرد و مانع رفتن من به سر کلاسهای دیگر شد. سالی گذشت و من هر روز را به امید روز دیگر سپری می کردم تا شاید پدر روی صلح خود را نشان دهد اما چنین نکرد و این بار در سفری که به آناتولی، ترکیه امروزی داشت مرا با خود همراه ساخت و البته ملک تاج خانم هم با ما بود. پدرم مرا برد نزدیک دریاچۀ وان و ما آنجا مستقر شدیم. یک ماهی نگذشته بود که شبی پدرم با مردی بلند قد و چشم آبی از درخانه آمد تو و او را شریک خود معرفی کرد.

    ادامه دارد ... .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    3– 4
    ملک تاج خانم همان شب رازی را برایم گفت که پدر قادر به بازگویی آن نبود. این مرد نورماندی الاصل بود و سالهایی خیلی پیش اجدادش به ترکیه آمده و ماندگار شده بودند و این مرد خواستگاری بود که پدرم می خواست. مردی نجیب و به قول خودش اصیل زاده و ثروتمند که می توانست دخترش را خوشبخت کند. وقتی از این قضیه خبردار شدم به دامان ملک تاج چسبیدم و با اشک و زاری خواستم که مانع از این کار شود و مادر بیچاره که می دانست من در ایران دل به یک معلم خطاط بسته ام شروع کرد به نصیحت کردن و آن چه را که می دانست در گوشم خواند تا بلکه بتواند مرا متقاعد کند اما من لجبازتر از این حرفها بودم و گوشم حرفهای او را نمی شنید تا این که مادر بیچاره مجاب شد و طرف مرا گرفت و این بار سعی کرد تا پدر را قانع کند اما او هم لجبازتر از من بود و گوشش به حرفهای مادر نبود.
    آنها خرید عروسی کرده بودند و چیزی نمانده بود که قضیه تمام شود که به خود گفتم حالا که آنها گوش شنوا ندارند بهتر است خودم اقدام کنم و دست به حیله بزنم. همان شبانه مقداری زردچوبه را به همراه روغن بادام به چهره ام مالیدم و تمام بدنم را زرد کردم و بعد شروع به آه و فغان کردم. مادر بیچاره ام با دیدن صورت من چیزی نمانده بود قالب تهی کند. می دانستم که اگر پای دکتر به خانه برسد حیله ام آشکار شده و به قول معروف دستم رو می شد این بود که برای مادر حقیقت را گفتم و خیالش را آسوده کردم. شایعه یرقان گرفتن من به گوش داماد رسید و فکر می کنم که مادر آن را طوری مطرح کرده که دیگر نه تنها من او را ندیدم بلکه پدر هم دیگر او را ندید و من با ملک تاج به ایران برگشتم واضح است که بلا فاصله بهبودی یافتم و بیماری مصلحتی ام از بین رفت.
    پدرم که برای ادامه کارش ماندگار شده بود پیاپی نامه و قاصد می فرستاد تا جویای حالم باشد و وقتی فهمید که من سلامتی ام را به دست آورده ام در آخرین نامه اش اشاره کوچکی کرد مبنی بر این که زن شیطان را هم درس می دهد. پدربزرگت در هنگام سفر ما با این فکر که ما مهاجر شده و دیگر باز نمی گردیم کلاس را تعطیل کرده و به جای اول خود بازگشته بود و این بار من بودم که مادر را وادار ساختم بیائیم نیاوران و آنجا خانۀ اجاره کنیم یا این که اجازه بدهد من در کلاس پدربزرگت حاضر شوم. او که بدون اجازه پدر حق نقل مکان نداشت و در ضمن نمی دانست که آیا به رفتن به کلاس هم اجازه می دهد یا نه، توسط یکی از دوستانمان که عازم آناتولی بود پیغام فرستاد و ما پاسخ گرفتیم که تا آمدن خودش به ایران حق هیچ کدام از دو کار را نداریم.
    پاسخ پدر خیلی روشن و آشکار بود. و مادر از این بابت راضی و خشنود بود، اما برای من هر یک روز که می گذشت سالی به نظرم می رسید تا این که بالاخره پدرم بازگشت و این بار به راستی مرا بیمار و در بستر یافت. پدرم برای این که مرا از خمودی برهاند استاد نقاشی را به استخدام درآورد تا شاید علاقه دیرین در من زنده و بارور گردد و می توانم بگویم تا حدی هم موفق شد ولی با رسیدن این خبر که پدربزرگت خیال دارد با یکی از هنرجویاش ازدواج کند شعلۀ حسادت در من برافروخت و تصمیم گرفتم که او را از این کار بازدارم. حالا که من نامزدی شایسته را جواب کرده بودم او نیز نمی بایست ازدواج کند. می دانستم که اگر بفهمد من بازگشته ام و ازدواج نکرده ام امیدوار می شود و بر می گردد، به همین خاطر یک روز صبح با مادر به قصد خرید از خانه بیرون آمدیم و من او را به بهانه خرید لوازم نقاشی فریفتم و با خود به کلاس نیاورانی آوردم.
    مادر بیچاره وقتی چشمش به تابلوی سر در خانه افتاد آه از نهادش برآمد و گفت تو مرا گول زدی و من دیگر به تو اعتماد ندارم، گفتم مادر می دانم که می بایست به شما حقیقت را می گفتم اما باور کنید چاره ای نداشتم حالا هم به شما قول می دهم که حتی یک کلام با او صحبت نکنم فقط می خواهم بداند که من بازگشته ام. خوشبختانه نزدیک ظهر بود و هنگام تعطیل شدن کلاس، آنقدر صبر کردیم تا پدربزرگت از در خارج شد و من و مادر را دید. اول بهت زده نگاهمان کرد، گویی به آن چه که چشمش می دید اعتماد نداشت. لحظاتی مکث کرد و بعد آرام به ما نزدیک شد. من راه افتادم و مادر هم حرکت کرد اما او خودش را به مادر رساند و از سر آشنایی با او سر صحبت را باز کرد و بالاخره با سؤالاتی که کرد متوجه شد ما بازگشته ایم و ازدواجی صورت نگرفته.
    نمی توانم خوشحالی پدربزرگت را از این خبر برایت توصیف کنم اما همینقدر می گویم که چیزی نمانده بود دست مادر بیچاره را ببوسد، از خوشحالی بال درآورده بود و به مادر گفت، شما فکر می کنید که آقای نیکویی اجازه می دهد بار دیگر مزاحم شوم و درخواستم را مطرح کنم؟ مادر در بلاتکلیفی مانده بود و نمی دانست چه جوابی بدهد، فقط گفت شما اجازه بدهید من زمینه را آماده کنم و بعد خودم شما را خبر می کنم و پدربزرگت را با این امید روانه کرد. رفتار مادر از آن ساعت به بعد با من خصمانه شد و دیگر هر چه می گفتم اهمیت نمی داد، من با اشتباهم حامی خود را از دست داده بودم و با دست خودم او را به جبهه پدر روانه کرده بودم.
    پدربزرگت نیز در بلاتکلیفی مانده بود و آنطور که از خودش شنیدم کلاس صبح را به امید کلاس عصر می گذرانده و چشم به راه مادر یا رسولی بوده. وقتی که ناامید می شود خودش اقدام می کند و یکراست می رود بازار پیش پدرم و در خواستش را آنجا مطرح می کند. پدرم آنچنان برآشفته می شود که می گوید من تابوت دخترم را روی شانه تو نمی گذارم، تو لیاقت دامادی مرا نداری و پدربزرگت را ناامیدتر از گذشته برمی گرداند و او مجبور می شود با پدرش در خصوص من صحبت کند. پدرِ پدربزرگت که مردی خوشنام و پر آوازه در حرفه اش بود این خواستگاری را صلاح نمی بیند و شهرتش را به خاطر پسرش لکه دار نمی کند. پدربزرگت مجبور به تهدید می شود و قسم می خورد که اگر پدرش برای خواستگاری اقدام نکند ترک خانواده می کند و فامیل خود را نیز تغییر می دهد.
    در آن روزها تازه گرفتن شناسنامه باب شده بود و وقتی این تهدید هم کارگر نمی افتد پدربزرگت نام فامیل خود را تغییر می دهد و می گذارد نیاورانی و از خانه پدرکوچ می کند و می رود در همان کلاس ساکت می شود. برادرش که چنین می بیند به حمایت او قیام می کند و از دوستانی که در آن هنگام در دربار داشت می خواهد که شغلی دفتری برای پدربزرگت بیابند تا شاید در سایه آن شغل بتوانند دل سنگ پدرم را نرم سازند. پدربزرگت برادرش را در جبهه خود داشت اما من در اثر یک خطا و اشتباه مادر مهربان خود را به دشمنی کینه جو بدل ساخته بودم و سرشت پاک او را تغییر داده بودم. مادر دیگر دوست من نبود بلکه جاسوسی بود که کوچکترین حرکتم را به گوش پدر می رساند و در واقع زندانبان من شده بود.

    ادامه دارد... .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    3 – 5
    پدربزرگت روزی دوبار از مقابل خانۀ ما عبور می کرد، یکبار صبحها و یکبار هم شبها، او آرام از زیر پنجره خانه ما می گذشت و بدون هیچ مزاحمتی فقط حضورش را نشان می داد و همین کار او در خانه بیشتر آتش بر پا می کرد و من به تنهایی در این آتش می سوختم و کسی به کمکم نمی آمد، تا این که شبی از شبهای زمستان در خانه ما کوبیده شد و مردی درخواست دیدن پدر را کرد. پدر برای دیدن او رفت و دقایقی بعد من مردی را دیدم بلند قامت و بسیار آراسته که به همراه پدرم وارد اتاق پذیرایی شد و پدر به صدای بلند فرمان چای داد. من از شباهتی که میان او و پدربزرگت دیدم حدس زدم که پیکی از جانب اوست و قلبم در سینه شروع به طپیدن کرد. جرأت نداشتم تا از مادر و یا از قربانعلی، نوکرمان بپرسم که او کیست و آن موقع شب برای چه کاری آمده است. صحبتهای آنها به درازا کشیده بود و گویی هیچ قصد خارج شدن از اتاق را نداشتند. من آنقدر بیدار نشستم تا بالاخره در اتاق باز شد و هر دو خارج شدند، از لحن صدای پدر توانستم درک کنم که از مصاحبت آن مرد راضی و خشنود است و هنگامی که از هم جدا شدند لبخند روی لب پدرم به من دلگرمی داد و با همین امید به خواب رفتم. بعدها باز هم از پدربزرگت بود که شنیدم آن مرد برادر او بود که آمده بود تا به پدرم بگوید که برادرش تنها یک خطاط ساده نیست و شغل دبیری گرفته و افراد با نفوذی از او حمایت می کنند و به زودی زود راهی دربار می شود. پدرم گرچه حرفهای مهمان را با شکیبایی شنیده بود اما در آخر باز هم مخالفت خود را ابراز کرده و از او درخواست کرده بود که نگذارد برادرش بیش از این با آبرو و حیثیت خانواده نیکویی بازی کند و در واقع او را شفیع خود ساخته و از او کمک طلبیده بود. کم کم علاقۀ ما به یکدیگر از پرده بیرون افتاد و همه فهمیدند و عده ای به حمایت و عدۀ دیگر به مخالفت دامن زدند و عرصه را بر ما تنگ کردند و برادر پدربزرگت از او خواست برای این که شایعات تمام شود و آرامش برقرار گردد کلاس را از آنجا منتقل کند و خودش نیز عبور از کوچه ما را ترک کند و کار را از جاده ننگ و رسوایی خارج کند و به صراط راست برگرداند. چه ممکن بود با پخش بیشتر این شایعات او کارش را نیز از دست بدهد. آریانا ساعت چند است؟
    _ یک بعد از ظهر.
    مادربزرگ پریشان شد و گفت:
    _ دیدی دیرمان شد و پدربزرگت گرسنه ماند.
    یادآوری مادربزرگ مرا متوجه حال کرد و هر دو با شتاب به سوی بازار حرکت کردیم و بدون آن که قیمتها را سؤال کنیم فقط خرید کردیم و باز هم با عجله سوار شدیم و سوی خانه به راه افتادیم. مادربزرگ ناخشنود گفت:
    _ این اولین بار است که پدربزرگت تا این وقت ظهر گرسنه می ماند و من توضیحی ندارم که بدهم.
    گفتم:
    _ به زودی می رسیم و من توضیح خواهم داد که شما را خیلی معطل کردم. نمی گذارم پدربزرگ اوقاتتان را تلخ کند.
    مادربزرگ سکوت کرده بود و فقط به خیابان نگاه می کرد و دوست داشت که هر چه سریعتر به خانه بازگردد. پدربزرگ را نشسته روی چرخ کنار در باغ یافتیم که چشم به راه ما دوخته بود، وقتی از تاکسی پیاده شدیم در حالی که سعی می کرد خشم خود را پنهان کند پشت به ما نمود و وارد باغ شد. مادربزرگ با صدای آرام گفت:
    _ خیلی عصبانی است و حق هم دارد!
    هر دو با احتیاط وارد شدیم و پدربزرگ سریع تر از ما چرخهایش را به جلو می راند. به مادربزرگ نگاه کردم و بعد بدون حرف با قدمهای تند و بلند خود را به چرخ پدربزرگ رساندم و مقابل او ایستادم. چرخ از حرکت ایستاد و من در حالی که می خندیدم گفتم:
    _ پدربزرگ مرا ببخشید، بازارتان آنقدر شلوغ و دیدنی بود که چشم من گرسنه را سیر نمی کرد و مادربزرگ را با خود به هر سو کشیدم. اگر عصبانی هستی مقصر من هستم، به رویم بخندید تا یقین کنم که خطایم را بخشیده اید.
    پدربزرگ چشمش به دو کیسه خریدی افتاد که دستم بود و با گفتن سنگین است ببر تو، با من حرف زد. کیسه ها را زمین گذاشتم و خم شدم گونه اش را بوسیدم و گفتم:
    _ فدات شم پدربزرگ، باور کنید آنقدر دوستتان دارم که حتی حاضرم جانم را برایتان فدا کنم، حالا به رویم بخندید!
    پدربزرگ با صدا خندید و به مادربزرگ که به ما رسیده بود نگاه کرد و گفت:
    _ خوب شفیعی برای شفاعت فرستادی. وقتی اینطوری حرف می زند بند دلم پاره می شود. خوب حالا دیگر بس است، می گذاری حرکت کنم؟
    تعظیمی غرا کردم و کیسه خرید را برداشتم و راه را برای عبور پدربزرگ باز کردم. همه چیز به خوبی تمام شد و قهر جای خود را به مهر داد. در سر میز غذا از آنچه که دیده بودم مفصل برای پدربزرگ تعریف کردم و بعد شیطنتم گل کرد و گفتم:
    _ فکر می کنم امامزاده صالح را خیلی دوست دارم، مخصوصا کبوتر خانه اش را .
    این یادآوری موجب شد تا نگاه پدربزرگ در چشم مادربزرگ خیره شود و مادربزرگ با جمله کوتاه برایش تعریف کرد. به پدربزرگ فهماند که من به نقطه آشنایی آنها با یکدیگر آگاهم. پدربزرگ گفت:
    _ اگر آن روزها عقل امروز را داشتم ...
    وقتی نگاه کنجکاو مادربزرگ را برای شنیدن بقیه جمله دید لبخند زد و گفت:
    _ خیلی زودتر اقدام می کردم.
    و با چشمکی به من فهماند که منظورش این نبوده است. آه بلند و سرد مادربزرگ را هر دو شنیدیم و پدربزرگ با گفتن، چه چیز در دل داری بیرون بریز! رنگ رخسارش گلگون شد و خشم وجودش را فرا گرفت.
    مادربزرگ گفت:
    _ داشتم فکر می کردم که اگر تو آن روزها مجنون نمی شدی و به خواستگاری ام نمی آمدی من حتما از فرط ناراحتی دیوانه شده بودم.
    لحن مادربزرگ تمسخر آمیز بود و موجب شد پدربزرگ با قاطعیت بگوید:
    _ همین طور هم می شد مگر غیر از این بود؟
    مادربزرگ خونسرد گفت:
    _ نه، فقط من بودم که پای پیاده تو برف از شب تا صبح پشت در خانه راه گَز کردم و هی کوچه را بالا و پایین رفتم تا بلکه بتوانم قربانعلی را خام کنم که ...
    پدربزرگ جمله همسرش را قطع کرد و با همان لحن قاطع گفت:
    _ چه کسی اول پیغام فرستاد که پدرم خیال دارد مرا به یک روس شوهر بدهد و اگر دیر اقدام کنی من را دیگر نخواهی دید؟
    مادربزرگ خونسرد گفت:
    _ مگر دروغ گفتم؟
    پدربزرگ سر تکان داد و گفت:
    _ پس حق داشتم که تحت تأثیر نامه جنابعالی از شب تا صبح راه بروم و دل قربانعلی را نرم کنم تا نامه مرا به تو برساند.
    مادربزرگ پرسید:
    _ حالا پشیمانی؟
    پدربزرگ سر تکان داد و گفت:
    _ چه کسی گفت که پشیمانم، خدا را شکر می کنم که به آنچه که می خواستم رسیدم و رنجهایی که کشیدم بی نتیجه نبودند.
    آنگاه رو به من کرد و گفت:
    _ هیچ وقت نشد جرأت داشته باشم به مادربزرگت بگویم که بالای چشمت ابرو است، آنقدر نازک دل است که زود می شکند. اما از حق نگذریم هیچ زنی را به استواری و مقاوم بودن مادربزرگت ندیده ام و توی زندگی مان هر وقت من پایم از سختی و ناملایمات خم می شد او بود که زیر بازویم را می گرفت و به من قوت قلب می داد تا بار دیگر سر پا بایستم.
    مادربزرگت نمونه یک زن با گذشت و وفادار است!
    بعد بار دیگر چشمکی مخفیانه به من زد و ادامه داد:
    _ و یک عاشق عقل رهیده.
    به پشت چشمی که مادربزرگ نازک کرد با صدای بلند خندید و سپس رو به من گفت:
    _ بلند شو تا دوباره مشاجره شروع نشده برایم چای بریز تا عقل من هم بیاید سر جایش!
    از روی صندلی که بلند شدم مادربزرگ گفت:

    _ یک لیوان پر لطفا برایش بریز تا کاملا عقلش بیاید سر جایش.
    پایان فصل سوم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    4 – 1
    از مشاجرۀ آن دو خنده ام گرفته بود و آن را جالب یافتم. از خلال حرفهایی که میان آن دو رد و بدل شده بود به این حقیقت واقف شدم که هنوز هم آن دو عاشقانه یکدیگر را دوست دارند و از یادآوری خاطرات گذشته لذت می برند. لیوان چای را که مقابل پدربزرگ گذاشتم، مادربزرگ با گفتن من می روم نماز بخوانم ما را تنها گذاشت. پدربزرگ گرمی لیوان را با دو انگشت خود حس می کرد و نگاهش به ما وراءِ بود و به خوبی می شد تشخیص داد که مرغ خیالش دارد در آسمانی دور پرواز می کند. پدربزرگ زیر لب گفت:
    _ نادرند زنانی که دست از رفاه بشویند و با فقر مرد بسازند! من و مادربزرگت دو سال تمام در فقر کامل زندگی کردیم، زیر اندازمان یک پتوی سربازی بود که روی گونی برنج که کف اتاق پهن کرده بودیم انداخته بودیم تا ضخیم تر شود و گونیها مشخص نشود. درآمدم آنقدر نبود که بتوان با آن چرخ زندگی را گرداند همه ما را طرد کرده بودند و ما را به حال خود گذاشته بودند، می خواستند ما را امتحان کنند و به شکست ما بخندند، اما خدا نخواست و آنها هرگز این توفیق نصیبشان نشد. آنها نمی دانستند خداست که به بنده ای عزت و یا خفت می دهد و بنده خدا هیچ کاره است. من و مادربزرگت آنچنان با آبرو زندگی کردیم که هیچ کس نفهمید ما در طول شبانه روز فقط یک نوبت غذا می خوریم و در واقع ما با سیلی صورتمان را سرخ نگهمیداشتیم که دشمنان زردی چهره مان را نبینند.
    مادربزرگت با ازدواج با من به راستی پشت پا بر خوشبختی و سعادت خود زد و پدرش حق داشت که با ازدواج ما مخالفت کند. او تا پیش از ازدواجش با من هرگز معنی و مفهوم فقر و نداری را نمی دانست و با جمله ندارم آشنایی نداشت. من هم مزه فقر را نچشیده بودم اما به قدر مادربزرگت از تنعم زندگی برخوردار نبودم و زندگی متوسط اما خوبی داشتیم، مخصوصا از زمانی که برادرم به عنوان معلم خصوصی خط وارد دربار شد زندگی ما خیلی تغییر کرد و پدرم توانست در همین باغ خانه ای بسازد. برادرم تا زمانی که زنده بود به دنبال تأهل نرفت و فقط من بودم که در بیست و دو سالگی عشق چشمم را کور کرده بود و هیچ هوایی را جز هوای شاه آباد برای تنفس کافی نمی دیدم.
    می دانم که دارم کاری دور از عقل می کنم و درست نیست که پدربزرگی از دوست داشتن در نزد نوه گفتگو کند اما من از بیان و شرح آنها منظوری دارم و دلم می خواهد تو که نوۀ من هستی درس بگیری و زندگی را شوخی تلقی نکنی و با آن جدی برخورد کنی. هر چند در زمانه شما عشق بازیچه ای شده که هر لحظه دست کسی است و روی هر احساس زودگذر نام عشق می گذارند و تازه با ریتمهای مختلف خود را می جنبانند و اسمشان را هم هنرمند می گذارند. عشق کودکی است چشم و گوش بسته که باید کاملا مواظبت شود تا بتواند پا بگیرد و بایستد. چطور برای راه افتادن یک کودک مراقب هستی که زمین نخورد و آسیب نبیند برای عشق هم باید کاملا هوشیار باشی و او را از انواع بیماریهای مزمن مصون کنی!
    وقتی پدر تهدید کرد که می دهد اسم مرا از سجلش خط بزنند آنقدر به مادربزرگت علاقه داشتم که بخاطر او از میراث پدر صرفنظر کنم و خودم رفتم فامیل دیگری برگزیدم که خیال آنها راحت باشد. پدر مادربزرگت مرا دیوانه خواند و با گفتن همان بهتر که تو شهرت و آوازۀ پدرت را بدنام نکردی به من اهانت کرد اما من خودم را باور داشتم و همینطور به پای بندی و علاقه مادربزرگت امید و اطمینان داشتم، به همین خاطر ناامید نبودم و تلاش می کردم. بعد از آن برادرم را به خواستگاری فرستادم و او هم با دست خالی بازگشت و شروع کرد به نصیحت کردن و این که میان ما دو خانواده دره ای عمیق وجود دارد که با هیچ چیز پر نمی شود و از من خواست از این وصلت چشم پوشی کنم و دختر دیگری را انتخاب کنم. برادرم تحت گفته های نیکویی آنچنان تأثیر گرفته بود که با صراحت به من گفت که دیگر امید یاری به او نداشته باشم و من با صدای بلند خندیدم و نتوانستم به او بگویم که من چشم یاری فقط به خدا دوخته ام و گمان دارم که شما وسیله ای هستید از جانب او.
    همانطور که مادربزرگت گفت قربانعلی از اتفاقاتی که در آنجا می گذشت به من خبر می داد و توسط او بود که شنیدم مردی از خطه روسیه به آن خانه آمد و شد دارد و علاوه بر شراکت با نیکویی می خواهد داماد خانواده هم بشود. سفرهای کوتاهی که آنها انجام می دادند مثل رفتن به اصفهان و شیراز، عذاب الیم را برای من سوغات می آورد و فکرم را مشغول می کرد و توانایی کار کردن را از من می گرفت و به کارهایی که انجام می دادم واقف نبودم. به جای آن که نان بر دهان بگذارم گویی زهرمار می خوردم و روزها را شمارش می کردم که کی آنها بر می گردند. وقتی قربانعلی خبر آورد که چرا نشسته ای، مرغ دارد از قفس می پرد، مانده بودم که دیگر به چه کسی متوسل شوم و او را روانه کنم. هیچ کس را پر نفوذ تر از پدر خودم نمی شناختم، او مرد خوشنامی بود و با این که از تمکن مالی بالایی برخوردار نبود اما شخصیت علمی اش در مجامع هنری زبانزد بود.
    به بهانه برداشتن لوازمی که بر حسب ظاهر جا گذاشته بودم روانه خانه پدر شدم و دیدم دارد لب حوض وضو می گیرد. سلام کردم و او زیر لبی جوابم را داد و همانطور که به اتاقم می رفتم با صدای بلند گفتم، در سر نماز دعا کنید که خداوند زودتر جانم را بگیرد تا همگی تان از شر من راحت شوید. جمله ام پدر را گویی تکان داد و لحظاتی بهت زده کنار حوض ایستاد و بعد به اتاق رفت. سر صندوقچه خالی نشسته بودم و داشتم فکر می کردم که عاقبت کار چه خواهد شد که دیدم مادرم کنار درگاه اتاق ایستاده و دارد نگاهم می کند. اشک در حدقه چشمش جمع شده بود و به راستی مرا دیوانه تصور می کرد. وقتی دید مات و مبهوت به یک نقطه زل زده ام دلش به درد آمد و گریست و در میان گریه گفت بیا آقات کارت دارد.
    توی دلم انگار چیزی فرو ریخت و قدرت بلند شدن و سرپا ایستادن را از من گرفت. بالاخره با هر جان کندنی بود بلند شدم و به دنبال مادر حرکت کردم. پدرم نمازش را تمام کرده بود و داشت ذکر می گفت. جلوی در ایستادم و پدر با اشارۀ سر نقطه ای را نشانم داد و من همان جا نشستم. وقتی ذکرش تمام شد به مادر گفت اگر چای آماده است دو تا استکان بریز و بیاور. وقتی مادر ما را تنها گذاشت پدرم گفت، تو و برادرت هر دو مخ خر توی کله تان دارید، به او می گویم زن بگیر می گوید نمی خواهم، به تو می گویم زن نگیر می گویی می خواهم. آیا هیچ از خودت پرسیده ای که با چه امکاناتی می خواهی قدم پیش بگذاری؟ فرض بگیر که نیکویی قبول کرد و دخترش را به تو داد، تو او را می خواهی کجا منزل بدهی؟ نکند چشمت به دنبال ثروت پدر دختر است؟ به نشانه نه! سری تکان دادم، پدر ادامه داد، پس اگر چنین نیست به من بگو منزلت کجاست! گفتم او را می برم کلاس، دو تا اتاق دارد یکی را برای مشق مهیا می کنم و در یکی هم خودمان زندگی می کنیم.
    پدر با صدا خندید و گفت همسرت را می بری سر کار خودت، خوب دیگر چه می کنی، از کجا می آوری که هم کرایه بدهی و هم خرج خانه کنی؟ گفتم تعداد شاگردان را بیشتر می کنم و بعد از ظهرها هم به جای مشق خط توی بازار میوه فروشها دفتر می نویسم و حساب نگهمیدارم. (الهه) دختر پر توقعی نیست و خودش به وضعیت من آگاه است اما پدرش حرف حساب سرش نمی شود. پدرم با تمسخر گفت او حرف حساب سرش نمی شود یا تو که می خواهی با دست خالی آتش بازی کنی؟ گفتم دستم اگر خالی است امید دارم و می توانم خوشبختش کنم. پدر از روی تأسف سر تکان داد و گفت حرف، حرف و فقط حرف، خوشبختی با حرف به دست نمی آید. من نمی گویم که دست از این علاقه بردار بلکه خیلی هم خوب است که انسان به امید کسی تلاش کند اما تو به زمان احتیاج داری تا بتوانی اقدام کنی. گفتم حرف شما صحیح است اما نیکویی دارد الهه را شوهر می دهد آن هم به یک روس، من اگر اقدام نکنم او کار خودش را می کند. پدر کمی نگران شد و پرسید خوب دختر چه می گوید، آیا او هم راضی است؟ گفتم اگر راضی بود به نوکرشان نمیگفت که برایم پیغام بیاورد، من می دانم که او هم به این وصلت راضی نیست. مادر با سینی چای وارد اتاق شد و آن را پیش روی پدر گذاشت و می خواست بنشیند که پدر اشاره کرد برود. وقتی پدر استکان چای را برداشت تا بنوشد از سردی چای خنده اش گرفت و با صدای بلند که از اتاق بیرون برود گفت، شما زنها مثل گربه اید اگر از یک در بیرونتان کنند از در دیگری داخل می آئید تا ببینید چه خبر است.

    ادامه دارد ... .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    4 – 2
    چای سرد شده حکایت از این داشت که مادر پشت در اتاق به گوش ایستاده بوده، پدر چایش را لاجرعه سر کشید و گفت با این که می دانم رفتن من هم دردی را دوا نمی کند و کوچک می شوم اما این کار را می کنم فقط به یک شرط، شرطم این است که اگر این بار هم جواب نه شنیدی دیگر برای همیشه آنها را فراموش کنی و بیش از این وسیله خفت و خواری ما را فراهم نکنی. سر به زیر انداختم و گفتم قبول می کنم. پدر گفت روی تکه کاغذی آدرس محل کارش را یادداشت کن و به من بده. یکی از لحظاتی که هرگز فراموش نکردم همین لحظه بود، به نظرم همه چیز روشن و تابناک آمد، از جیب بغلم زود کاغذ و مدادی درآوردم و آدرس را نوشتم و دو دستی تقدیمش کردم و او گفت فردا شب بیا تا نتیجه را بگویم. بلند شدم و گفتم آقا جون شما اگر بخواهید می توانید راضی اش کنید و سپس با عجله از اتاق بیرون آمدم.
    آنقدر خوشحال بودم که فراموش کردم حتی از مادر خداحافظی کنم و وقتی به خیابان رسیدم تازه به یاد آوردم ولی چون فاصله تقریبا زیادی را طی کرده بودم برنگشتم و یکسر رفتم به کلاس و به انتظار نشستم. انتظار پیه چشم را آب می کند از بس که چشم به در می دوزی. با این که من چشم به راه کسی نبودم تا از در تو بیاید اما به خود امیدواری می دادم که اگر پدر موفق شود حتما مادر را برای رساندن خبر راهی خواهد کرد. شب دلهره آوری را صبح کردم و در سر کلاس مشق آنقدر حواسم پرت بود که اشتباه درس دادم و تعداد نقطه ها را کم و زیاد گفتم و شاگردان که خوشبختانه زیاد هم مبتدی نبودند فهمیدند که هوش و حواس معلمشان سر کلاس نیست و جای دیگری سیر می کند. هنگام ظهر در خانه نماندم و راه امامزاده را پیش گرفتم و آن چه که گفتنی بود بازگفتم و کمک طلبیدم. غذا فراموشم شده بود، تو بازارچه تازه کار سیاق نویسی را شروع کرده بودم و می بایست حواسم به حساب و کتاب کاملا جمع می بود و برای این که مرتکب اشتباهی نشده باشم مجبور شدم هر حسابی را دوباره بررسی کنم.
    از بازارچه یکسر رفتم خانه تا ببینم خبر یا پیغامی هست یا نه و بعد با هزاران فکر به سوی خانه پدر روانه شدم. پشت در شجاعت و شهامت خود را از دست داده و نمی توانستم حلقه در را بکوبم. وقتی با ترس حلقه را به صدا درآوردم مادر گویی پشت در بود چون بلافاصله در را باز کرد. از چهرۀ به غم نشسته او همه چیز دستگیرم شد و خواستم از همانجا برگردم که دستم را گرفت و گفت بیا تو آقات کارت دارد. سست و بی حوصله وارد شدم و سرافکنده به آقام سلام کردم و همانجا پایین اتاق نشستم تا بتوانم زودتر فرار کنم. می دانستم که پدر تا بخواهد سر اصل قضیه برود کلی مقدمه چینی خواهد کرد و حوصله مقدمه چینی اش را نداشتم اما او برخلاف تصورم گفت: کارها آنطور که مطابق میل من بود پیش نرفت، بد هم نشد اما زیاد هم مطلوب نبود.
    خود را رها شده در میان امید و ناامیدی دیدم و خواستم بگویم منظورتان چیست که آقام ادامه داد، نیکویی قید دخترش را زده! باور کن که تو با کارهای بچه گانه ات کاری کرده ای که دختر را از چشم پدرش انداخته ای و او دیگر منکر دختر داشتن شده است. او تا مرا دید گفت می دانم که به چه قصد آمده اید و منظورتان چیست اما اول اجازه بدهید که من بگویم اگر برای دختری که در خانه دارم آمده اید باید به عرضتان برسانم که او دیگر دختر من نیست، دختری که بر خلاف نظر پدرش رفتار کند و بخواهد حرف خودش را به کرسی بنشاند دختر من نیست و من بر او حقی ندارم، ببریدش و هر طور که دوست دارید با او رفتار کنید. من گفتم او نور چشم ماست و ما هرگز اجازه چنین جسارتی را بخود نمی دهیم که ... نیکویی با صدای بلند خندید و گفت، جسارت؟ شما جسارت به خرج ندادید اما نور چشم شما برای من روزگار نگذاشته و دارم دیوانه می شوم، باور کنید که آن چه مال و مکنت دارم جمع کرده ام و می خواهم برای راحت شدن از دست پسر شما از خاک سرزمینی خود بیرون روم. به الهه گفته ام یا باید مرا انتخاب کند و همراهم بیاید یا این که بماند و تمام خفت و خواری ها را تحمل کند.
    من با هر زبان که بتواند او را آرام کند و از سر خشم پایین بیاورد صحبت کردم و در آخر او گفت همین امشب قضیه را فیصله می دهم و خیال همه را راحت می کنم، منتظر باشید! من هم راهم را کشیدم و برگشتم خانه. آخر نمی فهمم این چه علاقه ای است که هر دوی شما حاضر هستید شماتت دوست و آشنا را برای خود بخرید؟ اگر قرار باشد نیکویی در کار شما دخالت نکند من هم راه او را می روم و شما دو نفر دیگر خود دانید! گفتم من اگر مال و مکنت آن مردک روس را داشتم نه تنها شماتت نمی شنیدم، بلکه با روی باز هم استقبال می شدم، با این حال من هنوز هم بر سر عقیده خود هستم و اگر او هم باشد هیچ چیزی نمی تواند مرا منصرف کند و به کمک مادی هیچکس هم نیاز ندارم!
    پدر با گفتن روزی پشیمان می شوی مرا رها کرد و من به خانه برگشتم. چه شب سخت و دشواری را به صبح رساندم خدا می داند. از بس دور اتاق قدم زده بودم سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم. این طرز خواستگاری و این شیوه تأهل اختیار کردن اصلا مطابق میلم نبود و دوست داشتم مثل جوانهای دیگر ازدواج کنم و خانواده همسرم دوستم داشته باشند، نه آن که از من مثل یک آدم جذامی یا جنایتکار فرار کنند. صبح زود از خانه خارج شدم و مستقیم رفتم به درخانه نیکویی، وقتی در زدم قربانعلی در را به رویم باز کرد و با دیدن من دهانش از تعجب باز ماند و شتاب زده پرسید شما اینجا چکار می کنید؟ گفتم برو به اربابت بگو می خواهم چند لحظه با او صحبت کنم. قربانعلی تا آمد لب به صحبت باز کند گفتم برو و همین را که گفتم بگو.
    قربانعلی رفت و دقایقی طول کشید تا نیکویی با چهره ای خشمگین مقابل در نمودار شد، به سلام من پاسخ نداد و پرسید اینجا چه می کنید، من که به پدرتان گفتم جوابم را برایش می فرستم! گفتم شما فرمودید اما من آمدم تا بگویم تصویری که شما از من و خانواده ام در ذهنتان کشیده اید اشتباه است و من هرگز و هرگز با این که واقعا به دخترتان علاقه دارم حاضرم نیستم میان دختر و پدر فاصله بیندازم و آنها را از هم جدا کنم این است که آمدم بگویم خاطرتان آسوده باشد، آن کسی که ترک دیار می کند شما نیستید، من می روم تا به قول شما از دستم در امان باشید. امیدوارم داماد شایسته ای نصیبتان بشود و بتواند دخترتان را خوشبخت کند.
    حرفم که تمام شد بدون این که منتظر عکس العمل او باشم به راه افتادم و به کلاس رفتم، احساس راحتی و سبکبالی می کردم ضمن آن که می دانستم با دست خود زندگی ام را نابود کرده ام. هوا مثل حالا سرد و زمستانی بود و برف از آسمان می بارید اما طاقت در خانه ماندن نداشتم و توی کوچه باغها شروع به قدم زدن کردم، وقتی از شدت سرما مجبور به مراجعت شدم از سکوت و خاموشی اتاقم مثل زنان گریه کردم و به سرنوشت خود نفرین فرستادم. به نیکویی دروغ نگفته بودم و به راستی قصد داشتم ترک دیار کنم و بروم حالا به کجا فرقی نمی کرد. داشت چشمانم به خواب می رفت که صدای در حیاط بلند شد. اول فکر کردم اشتباه شنیده ام اما وقتی تکرار شد از پنجره به کوچه نگاه کردم و قربانعلی را که خود را در پالتویی سفت و سخت پوشانده بود شناختم. با عجله پایین دویدم و در را باز کردم. قربانعلی با دیدن من از روی دلسوزی سر تکان داد و گفت آقا دلم خیلی برایتان می سوزد هم برای شما و هم برای الهه خانم که دیشب تا به صبح فقط گریه کرد و ارباب کوتاه نیامد! سپس از جیب پالتو کاغذی درآورد و به طرفم گرفت و گفت ارباب برای شما نوشته. با ترس و لرز تای نامه را باز کردم، بدون سلام و احوالپرسی نوشته بود شما بردید و می توانید به خواستگاری بیایید. آنچنان ذوق زده شدم که به هوا پریدم و قربانعلی را که مات و متحیر مرا نگاه می کرد بغل کردم و دور خود چرخاندم که به علت سر بودن زمین هر دو به زمین افتادیم و با صدای بلند خندیدیم.
    ادامه دارد ... .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    4 – 3
    قربانعلی از عکس العمل من پس از خواندن نامه حدس زده بود که اخبار خوشی است و چون من می خندیدم او هم می خندید. از قربانعلی خواستم وارد شود تا بتوانم جواب نامه اربابش را بنویسم، دستم لرزش داشت و مجبور شدم دوبار متن را بنویسم، من هم چون خود او البته پس از سلام نوشتم امشب به اتفاق پدر و مادرم شرفیاب می شوم سپس نامه را تا کردم و تتمه پولی که داشتم به عنوان مژدگانی به قربانعلی دادم و راهی اش کردم، کلاس آن روز تعطیل بود بنابراین خود را آماده نمودم و به طرف خانه آقام حرکت کردم تا پیش از آن که از خانه خارج شود نامه را به او نشان بدهم.
    آنها سر سفره صبحانه بودند که من رسیدم و مهدی هنوز از خانه خارج نشده بود. آنها هم بهت زده مرا نگاه می کردند و آمدن آن وقت صبح را پیش خود حلاجی می کردند. وقتی نامه را از جیب بارانی ام درآوردم و به طرف آقام گرفتم اول ابرو در هم گره کرد و با تردید تای آن را باز کرد و پس از خواندن لبخند برلب آورد و با گفتن بالاخره کار خودت را کردی، مهدی و مادر را متوجه قضیه کرد و آنها هم مثل من خوشحال شدند، مهدی نامه را از آقام گرفت و جمله کوتاه نیکویی را با صدای بلند قرائت کرد. مادر دست به آسمان بلند کرد و باگفتن الهی شکرت از من پرسید خب تعریف کن ببینم این نامه چطور به دست تو رسید. من هم ماجرا را از رفتن به در خانه نیکویی و حرفهایی که با او زدم را تعریف کردم و در آخر اضافه نمودم او می بایست می فهمید که مردی نالایق و بی سر و پا برای دخترش نیستم و خوشبختانه زود هم متوجه شد و صبح سحر پیغام فرستاد که بیا! امشب تمام حرفهایم را به او خواهم گفت تا مرا بهتر بشناسد.
    آقام پرسید خوب برنامه ات چیست و می خواهی چکار کنی؟ گفتم هر چه شما بگویید من همان کار را می کنم، نگاه معنی داری به برادرم انداخت و گفت حالا دیگر من هر چه بگویم همان را می کنی! نه پسر جان خودت شروع کردی خودت هم ادامه اش بده و کار را تمام کن، ما همراه تو می آئیم اما این خودت هستی که باید کار را پیش ببری. از حرفهای آقام فهمیدم که نمی بایست دل به امید عنایتی از جانب او داشته باشم، برادرم هم که پیشتر گفته بود یاری ام نخواهد کرد. تنها مانده بودم و می بایست این گلیم را خودم از آب بیرون می کشیدم. وقتی از آنجا خارج شدم به سراغ یکی از شاگردانم رفتم و باشرمساری مقداری پول از او گرفتم بابت شهریه ماه آینده اش و او هم دریغ نکرد و داد. نمی خواهم سرت را درد بیاورم. راستی مادربزرگت چه می کند؟
    بلند شدم و به دنبال مادربزرگ رفتم، او را دیدم که در آشپزخانه مشغول کار است و ضمن فراهم ساختن شام، خریدهایمان را هم جابه جا می کند. از همان جا پدربزرگ را صدا زدم تا به ما ملحق شود و من هم بتوانم به مادربزرگ کمک کنم، وقتی پدربزرگ وارد آشپزخانه شد گفت:
    _ من بقدر کافی برای نوه ات لالایی خواندم اما خوابش نگرفت. فکر می کنم از لالایی های تو بیشتر خوشش می آید.
    مادر بزرگ که هنوز رنجیده خاطر به نظر می رسید گفت:
    _ قصۀ کهنه که گفتن ندارد، شما به جای لالایی سرش را درد آوردید!
    گفتم:
    _ اتفاقا سر گذشت شما خیلی جالب است!
    مادربزرگ با بغضی که در گلو داشت گفت:
    _ بله خیلی جالب و شنیدنی است که در شب خواستگاری عاقد حاضر باشد و عروس را بی هیچ مهری عقد کنند و حتی یک نقل به رسم شیرین شدن کام به دهان عروس و داماد نرود. خیلی جالب است که به عنوان لباس سپید عروس بر سرش چادر مشکی بیندازند و او را با لباس خانه راهی خانه شوهر کنند و جالبتر آن که حتی یک بقچه حمام دنبال عروس نکنند که بتواند خودش را بشوید. به راستی که جالب و شنیدنی است. اما من هر وقت بیاد می آورم گریه ام می گیرد و از دل سنگی آنها خونم به جوش می آید.
    پدربزرگ برای آرام کردن او گفت:
    _ آنها می خواستند بدبختی من و تو را ببینند که موفق نشدند. همین فکر باید آرامت کند. گذشته ها گذشته، فکرش را نکن!

    ادامه دارد ...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    4 – 4
    مادربزرگ از سر تأسف سر تکان داد و گفت:
    _ یک سال در فقر مطلق زیستیم و کسی در خانه مان را باز نکرد که بپرسد شما دارید چگونه زندگی می کنید و آیا بالشتی زیر سر دارید؟ به آریانا بگو که بالشت من و تو دفتر و کتاب بود و زیر اندازمان گونی برنج و لحافمان پتوی سربازی که روزها فرش خانه بود و شبها لحافمان، باور کردنش مشکل است اما حقیقت دارد. پدربزرگت مجبور شده بود اثاثیه اندک خود را بفروشد تا بین دو اتاق دیوار بکشد و کلاس درس را از اتاق خودمان جدا کند. شاگردانش هرگز نفهمیدند که معلمشان در آن یک اتاق خالی از لوازم دارد زندگی می کند چرا که ما صبحهای زود از خانه خارج می شدیم و هنگامی در خانه را باز می کردیم که شاگردان پشت در به انتظار ایستاده بودند و گمان می کردند به علت دوری راه ما دیرتر از آنها به مقصد می رسیم.
    پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت:
    _ راستی آن روزها هم برای خود عالمی داشتیم، من و مادربزرگت مثل کارآگاهها کشیک می کشیدیم و صبر می کردیم تا یکی دو تا از شاگردها پیدایشان بشود و بعد خود را آفتابی می کردیم.
    مادربزرگ گفت:
    _ ما جرأت خوراک پختن نداشتیم و فقط شبها وقتی مطمئن می شدیم که دیگر کسی در خانه را نخواهد زد آشپزی می کردم، آن هم چه غذای شاهانه ای! بعد از گذشت یک سال پدرم قصد مهاجرت کرد و تنها چیزی که برایم فرستاد صندوقچه ای بود که در آن لوازم نقاشی و لباسهایی که در فرنگ برای خود خریده بودم و دیگر هیچ، گاهی فکر می کنم که مادر می توانست با تدبیر خود خوی پدرم را نسبت به ما نرم کند اما مخصوصا چنین نکرد و شاید من موجود مزاحمی بودم در راه خوشبختی اش. از آنها به مهربانی یاد نمی کنم و هنوز هم پس از شصت و چهار سال سن بغضی نسبت به کردار آنها در گلو دارم که هنوز آرام نشده اما در عوض هر وقت به یاد قربانعلی، نوکرمان می افتم با صدق دل برای آمرزش روحش خیرات می کنم چون قربانعلی با کار خیر خواهانه اش زندگی ام را تکان داد و از آن حالت اسفناک نجات داد.
    پدربزرگ گفت:
    _ خدا رحمتش کند، او با عمل خیرش درس بزرگی به ما داد و ما فهمیدیم برای انجام کار خیر محدودیتی وجود ندارد.
    مادربزرگ ادامه داد:
    _ یک شب که من و پدربزرگت نشسته بودیم و هر دو زانوی غم بغل گرفته بودیم در خانه مان را کوبیدند، هر دو آنقدر متوحش شدیم که از ترسمان زود شمع اتاق را خاموش کردیم مبادا که یکی از شاگردان فهمیده و به دیدنمان آمده باشد. وقتی چندبار صدای در بلند شد پدربزرگت بلند شد و آرام از پشت شیشه به کوچه نگاه کرد و گفت، به نظرم می آید که اثاث آورده اند اما حتما عوضی آمده اند، خوب چشمهایم نمی بیند. گفتم شاید پدرم دلش به رحم آمده و برایمان لوازم خانه فرستاده باشد، برو در را باز کن تا منصرف نشده اند. پدربزرگت رفت و در را باز کرد، از صدای احوالپرسی گرمی که انجام داد دلم گرم شد و من هم پایین آمدم و قربانعلی را دیدم که دارد چفت در را باز می کند. دیگر یقین کردم که اشتباه نکرده و پدرم با ما از در آشتی درآمده.
    وقتی مرا دید لبخند تلخی زد و گفت کمکم کنید تا زودتر این جل و پلاس ها را ببرم تو، خوبیت ندارد کسی ببیند. هر سه کمک کردیم و من در تاریکی هم می توانستم تشخیص بدهم لوازمی که داریم از چرخ دستی تخلیه می کنیم اثاثی کهنه است. وقتی آنها را بالا بردیم و شمع روشن کردیم در پرتو نور شمع، چشمم به لوازم خود قربانعلی افتاد و با حیرت پرسیدم قربانعلی بیرونت کردند؟ سر تکان داد و گفت نه خانم جان، من هم با ارباب راهی هستم و دیگر این خرت و پرتها به درد من نمی خورد این بود که آوردم اینجا. می دانم که لیاقت شما را ندارد اما شاید دوست داشته باشید به عنوان یادگان نوکرتان داشته باشید. قربانعلی منتظر حرف من و پدربزرگت نشد و بلند شد گرۀ چادرشب را باز کرد و سه دست رختخواب و چند متکا و بالشت درآورد و گوشه اتاق چید و بعد به سراغ جعبه چوبی مخصوص میوه رفت و از لای چند تکه پارچه کهنه چند بشقاب چینی و کاسه بلور در آورد. از یکی دو جعبه دیگر هم لوازم آشپزخانه، کتری و قوری و دو تا چراغ گرد سوز و خلاصه یک سری لوازم ضروری اما کهنه را درآورد و هنگامی که زیلو و دو تا قالیچه اش را روی گونی های برنج کف اتاق پهن می کرد من آشکارا اشک را در چشمش دیدم که سرازیر شد.
    برای رفع خستگی اش چای درست کردم و او به هنگام نوشیدن گفت، من سواد ندارم و نمی توانم حرفهایی که توی دلم تلنبار شده را بر زبان بیاورم همینقدر می گویم که تا وقتی با هم هستید و بخاطر هم زنده هستید هیچ چیز و هیچکس نمی تواند شما را شکست بدهد، من به زندگی و آیندۀ شما خیلی امیدوارم. آن دو تا بالشت که روکش قرمز دارند را چشم روشنی من بدانید و از آن برای زیر سرتان استفاده کنید. پرسیدم پدر می داند اینها را برای من آورده ای؟ سر تکان داد و گفت نه به ارباب گفتم حالا که قرار است برویم و دیگر برنگردیم اجازه بدهید جل و پلاسم را به برادرم بسپارم و او هم قبول کرد، مطمئن باش خانم جان، مرا حلال کنید از این که نتوانستم خدمت دیگری بکنم.
    حرفهای قربانعلی آتش به جانم زد و گریه ام را درآورد، او در وقت خداحافظی بار دیگر سفارش بالشتها را کرد و رفت و از پدرم و ملک تاج هیچ نگفت. امیدوار بودم که پدر و ملک تاج را حتی برای یکبار دیگر هم که شده ببینم و یا پیغامی از آنها دریافت کنم اما وقتی چند روز گذشت و خبری نشد دل به دریا زدم و خودم رفتم و وقتی در زدم هیچ کس در را به رویم باز نکرد. پسر بچۀ یکی از همسایگان که مرا می شناخت خبر مهاجرت آنها را به من داد و مرا با چشم گریان به خانه برگرداند و دیدار من و آنها به قیامت افتاد.
    مادربزرگ که دچار احساس شده بود اشک خود را با پشت دست پاک کرد و آه حسرت کشید و پدربزرگ گفت:
    _ مگر خانوادۀ من عملی بهتر از پدر و مادر تو کردند؟ آنها که مهاجرت نکرده بودند و در همین شمیران زندگی می کردند، دیدی که رفتارشان با ما چطور بود! مثل این که از خدا می خواستند تا نیکویی حمایتمان نکند و آنها هم بهانه ای برای بی مهری داشته باشند.
    مادربزرگ آه بلند دیگری کشید و گفت:
    _ خب وقتی علی به دنیا آمد که خوب شدند و مهربانی کردند.
    پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت:
    _ نوش دارو بعد از مرگ سهراب!
    مادربزرگ رو به من گفت:
    _ ما تا مدتی با فروش لباسها که همگی دوخت فرنگ داشتند روزگار گذراندیم و من هم برای این که مثمرتر باشم توی مشق خط به پدربزرگت کمک می کردم تا این که به فکر افتادم آموزگار شوم و درآمدی داشته باشم. پدربزرگت هیچ وقت دولت و کار دولتی را قبول نداشت اما برای من امتیازی بود. وقتی پدربزرگت گفت اگر دوست داری معلم شوی من حرفی ندارم گرفت و بی نهایت خوشحال شدم، صبحش راهی شدم و رفتم فرهنگ و گفتم که تحصیلات فرنگ دارم و خط و نقاشی می دانم. در آن زمان خیلی به خط اهمیت می دادند و تا از من امتحان نکردند قبولم نکردند و می توانم بگویم وقتی گفتم عروس خانواده خوشنویس هستم آقایی که امتحان خط از من گرفت گفت چرا زودتر این موضوع را نگفتید و همان جا مرا استخدام کرد و من در دو مدرسه شروع کردم به تعلیم خط و نقاشی.
    پدربزرگ ناگاه با صدای بلند خندید و لبهای مادربزرگ هم به تبسمی باز شد و چون حیرت مرا دیدند مادربزرگ گفت:
    _ ما به این می خندیم که به یاد می آوریم با اولین حقوق من چه کردیم! تو فکر می کنی ما چکار کرده باشیم خوب است؟
    گفتم:
    _ حتما یک غذای حسابی خوردید!
    پدربزرگ سر فرود آورد و گفت:
    _ این هم بود اما از این مهمتر این بود که من مادربزرگت را بردم بازار و لباس عروس خریدیم و بعد هم رفتیم عکاسی عکس گرفتیم. از آنجا هم رفتیم توی یک کبابی و شام عروسیمان را آنجا خوردیم.
    مادربزرگ به تمسخر گفت:
    _ من پنجاه سال پیش هم متجدد بودم!
    پدربزرگ گفت:
    _ یک درشکه هم صدا کردیم و راه افتادیم توی شهر گردش کردن، آه چه روزگاری را گذراندیم!
    مادربزرگ گفت:
    _ وقتی پولمان تمام شد به خانه برگشتیم و باز هم آش همان آش و کاسه همان کاسه. یک شب که باز هم هر دو قنبرک ساخته بودیم و هر کدام کنج اتاق نشسته و توی فکر بودیم به طور اتفاقی نگاهم به بالشت ها افتاد و به پدربزرگت گفتم، چقدر قربانعلی سفارش بالشتها را می کرد که مواظب باشیم و دورشان نیندازیم، نکند توی بالشت چیزی باشد؟ پدربزرگت هم وسوسه شد و چون او نزدیکتر از من به بالشتها بود آنها را برداشت و نخ قیطان یکی از بالشتها را باز کرد و دست خود را درون آن فرو برد و خواست بگوید نه چیزی نیست که یکباره حالت صورتش تغییر کرد و یک دستمال گره زده کوچک را بیرون کشید و با هیجان در آن را باز کرد. پنج سکه اشرفی در آن بود، باور نکردنی بود. آنچنان ذوق زده شده بودیم که هر دو به آسمان پریدیم و بالشت دیگر را هم گشتیم و باز هم دستمالی یافتیم که در آن شانزده سکه یک قرانی بود و این سکه ها آن وقتها خیلی با ارزش بودند و زندگی ما را از فقر و بدبختی نجات دادند. من و پدربزرگت هر چه امروز داریم از بخشش قربانعلی داریم، خدا رحمتش کند.
    پدربزرگ گفت:
    _ وقتی پدرت، علی به دنیا آمد ما به یاد قربانعلی اسم او را روی پدرت گذاشتم تا هم مولا علی نگهدارش باشد و هم یاد قربانعلی زنده بماند. خب دختر جان این بود حکایت زندگی من و مادربزرگت تا به امروز.
    پرسیدم:
    _ چرا برادر شما بیمهری کرد و شما را حمایت نکرد؟
    پدربزرگ خندید و گفت:
    _ هیچ وقت از او این سؤال را نکردم، شاید نمی خواست برخلاف میل پدرم کاری کرده باشد. خدا رحمتش کند، او هم از زندگی اش بهره ای نبرد و هنوز سی سالش تمام نشده بود که به مرض سل درگذشت. وقتی خدا پسر دیگری به ما داد نامش را مهدی گذاشتیم تا اسم برادرم هم زنده بماند، خدا جمیع رفتگان را بیامرزد. امشب از شام خبری نیست؟
    بلند شدم و میز شام را چیدم و به یاد آوردم که چرا پدربزرگ آن عکسها را در چمدان مخفی کرده و مثل گنج از آنها مراقبت می کند.

    پایان فصل چهارم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    5 – 1
    با آغاز فصل بهار و شکوفایی درختان، باغ به یکباره دچار تحول گشت و از عریانی درآمد. شکوفه های سیب باغ را سفید پوش کرده بودند و این سفید پوشی برخلاف برف زمستانی نوید پر باری درختان را می داد. مادربزرگ برای خانه تکانی کارگر خبر کرده بود اما هر دو پا به پای کارگران کار کردیم تا خانۀ ما هم مثل تمام خانه های این مرز و بوم تمیز و آراسته گردد و با تحولی تازه قدم به سال جدید بگذاریم. مادربزرگ ظروف قدیمی خود را از حبس گنجه خارج کرده و در معرض دید همگان گذاشته است، دیگر می دانم که برای خرید هر یک از آنها چه زحمت و مرارتی کشیده اند و به آنها حق می دهم که مراقب و مواظب وسایل خود باشند.
    این را هم دانسته بودم که کلمه خست به معنای کلمه فرومایه بودن و پستی اصلا در خورد آنها نبود و این برداشت کورکورانه دیگران که به مادربزرگ و پدربزرگ نسبت می دهند نه تنها بیجا بلکه از روی ناآگاهی آنها است و به خود می گفتم اگر دیگران هم مثل من به سرگذشت آنها واقف بودند هرگز به خود جرأت ابراز این نسبت را نمی دادند. در طول ایام تعطیلات و به وقت دید و بازدید اقوام خود من چون نگهبانی تیز بین کاملا مراقب لوازم مادربزرگ بودم تا آسیب نبینند و آرزو می کردم که هر چه زودتر این دیدارها تمام شود و اشیاء به جای خود برگردانده شوند. در ملاقات دیگری که با خانواده داشتم دیانا اجازه یافت تا دو روزی که به آخر تعطیلات باقی مانده نزد ما بماند و ضمن همنشینی از زیبایی باغ هم بهره بگیرد. شاگردان مادربزرگ در یکی از همین روزها که دیانا هم حضور داشت برای دیدار و تبریک سال نو آمدند و حضور همگی آنها خانه را شلوغ و پر تحرک ساخت و خوشحال بودم که تنها نیستم و او کمکم می کند.
    پدربزرگ و مادربزرگ با هنرجویان همچون فرزندان خود رفتار کردند به گونه ای که آنها اجازه یافتند برای خود چای بریزند و از هم پذیرایی کنند. دست چپ هاتف هنوز هم کارآیی نداشت و چون گوشتی به شانه اش آویزان بود اما دست راستش دیگر لرزش نداشت و همین امر موجب خشنودی پدربزرگ و مخصوصا مادربزرگ شد. آنها ساعتی نشستند و از هر دری سخن گفتند اما بیشتر صحبتشان باز می گشت به کلاس و مشق خط. من و دیانا بیشتر شنونده بودیم و ابراز عقیده نمی کردیم حتی وقتی انوشیروان از من پرسید شما را بعد از تعطیلی در کلاس خواهیم دید؟ نتوانستم به طور قاطع جواب بدهم و فقط گفتم تا خدا چه بخواهد. هاتف رو به پدربزرگ کرد و گفت:
    _ در خانواده استاد همه خطاطی می کنند؟
    پدربزرگ گفت:
    _ نقاش هم داریم، آریانا نقاش خوبی است.
    هاتف رو به من کرد و پرسید:
    _ آب رنگ؟
    من سر تکان دادم و گفتم:
    _ رنگ روغن.
    او پرسید:
    _ از سبک خاصی پیروی می کنید؟
    خندیدم و گفتم:
    _ من سبک شناس نیستم و فقط نقاشی می کنم و کارم خیلی ابتدایی است اما پدربزرگ لطف دارند و کارم را خوب می بینند.
    دیانا اظهار نظر کرد و گفت:
    _ آریانا منظره خیلی خوب می کشد و چهره پردازیش هم ای بد نیست.
    هاتف فقط سر تکان داد و جمله او را تأیید کرد اما بهادر باگفتن می شود کارتان را ببینم؟ وجودم را لرزاند و بلافاصله گفتم:
    _ کارهایم اینجا نیست.
    پدربزرگ دخالت کرد و گفت:
    _ چند کار قلمی دارد که به نظر من زیبا هستند، برو بیاور نشان بده.
    لحن قاطع پدربزرگ جای سرپیچی نگذاشت و به ناچار رفتم و کلاسورم را آوردم و یکی یکی نشان دادم. همه لب به تحسین گشودند و تنها هاتف بود که فقط عمیق نگاه کرد و اظهار عقیده نکرد. نه آن که اظهار نظر او برایم مهم باشد اما دوست داشتم که او نیز همچون دیگران تعریفی کند و یا ایرادی را بازگو کند. پس از دیدن نقاشی بود که او بپا خاست و اجازۀ رفتن گرفت و دیگران هم از او تبعیت کردند و بپاخاستند. پدربزرگ و مادربزرگ آنها را تا کنار در سالن بدرقه کردند اما من و دیانا آنها را تا دم باغ بدرقه کردیم و بار دیگر انوشیروان دعوتش را تکرار کرد و با گفتن انشاالله شما را در کلاس زیارت خواهیم کرد از باغ خارج شدند.
    با رفتن آنها سکوت حاکم شد و دیانا با کشیدن نفس عمیقی گفت:
    _ چه جوانهای پر شوری بودند، مخصوصا انوشیروان خیلی شباهت به هنرمندان دارد و از ظاهرش هم می شود فهمید که هنرمند است.
    گفتم:
    _ به خاطر عینک است!

    دیانا حرفم را تکذیب کرد و گفت:
    _ نه او از همه بیشتر از نقاشی ات تعریف کرد.
    با صدا خندیدم اما هیچ نگفتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    5 – 2
    روز بعد شاگردان دختر به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ آمدند که آنها را برای اولین بار بود که ملاقات می کردم. نه دختر علاقمند به هنر خطاطی که همگی جوان و پر نشاط بودند. از میان آن گروه دو خواهر بیش از دیگران مورد تفقد مادربزرگ قرار داشتند که حدس زدم آنها شاگردان ممتاز کلاس هستند و اشتباه هم نکرده بودم، آن دو از نظر ظاهر به یکدیگر شبیه نبودند و تنها بینی گوشتالودشان به هم شبیه بود. هنگامی که آنها رفتند پدربزرگ گفت:
    _ هر دو خواهر واقعا پر استعدادند و دوست دارم که نامی یکی را انتخاب کند.
    نگاه من و دیانا در هم گره خورد اما هیچ اظهار عقیده ای نکردیم. احساس من به من می گفت که نامی دل به یکی از هنرجویان پدر بسته و به دنبال موقعیت مناسبی می گردد تا حرف دلش را بر ملا کند. همان شب وقتی من و دیانا برای خواب به اتاقم رفتیم حکایت پدربزرگ و مادربزرگ را تعریف کردم و او را تا نزدیک صبح بیدار نگهداشتم و در آخر از او خواستم تا این حکایت را چون راز نزد خود نگهدارد و در جای دیگر عنوان نکند و او با گفتن حتما بزرگترها می دانند اما قول می دهم، خاطرم را آسوده کرد و او وقتی چشم روی هم گذاشت زیر لب زمزمه کرد:
    _ چقدر خوب می شد اگر من هم به همراهت به کلاس می آمدم.
    و من مجبور شدم وعده تابستان را بار دیگر تکرار کنم و خودم نیز بخوابم. با به پایان رسیدن تعطیلات دیانا هم به خانه بازگشت و من بار دیگر تنها شدم و این تنهایی شور و نشاط گذشته ام را به همراه خود برد و اندوهم زمانی بیشتر شد که مادربزرگ هم کسالت پیدا کرد و مجبور شدم از او نیز پرستاری کنم. شب بود و مادربزرگ کنار بخاری دیواری زیر پتو خوابیده بود و پدربزرگ هم داشت روی طرحی که چند ماه پیش کشیده بود کار می کرد. مادربزرگ که سینه اش به سختی درد می کرد با صدای گرفته گفت:
    _ فردا اولین روز کلاس بعد از تعطیلات است و اگر نروم خیلی بد می شود.
    پدربزرگ گفت:
    _ به جای خودت آریانا را بفرست!
    من بی درنگ بانگ زدم:
    _ امکان ندارد پدربزرگ، من اصلا آمادگی ندارم و در ضمن اصلا به این کار وارد نیستم. هر چه بگویید انجام می دهم به جز این کار.
    پدربزرگ ناخشنود گفت:
    _ بسیار خب خودم می روم، تو بمان از مادربزرگت مراقبت کن.
    نفس آسوده ای کشیدم و همان شب خواب دیدم که در کلاس مادربزرگ هستم و در مقابل چشم همه هنر جوها می خواهم خط بنویسم اما خطی که روی تخته می نویسم به قدری کج و معوج است که خودم نیز قادر به خواندن آنچه نوشته ام نیستم. نگاهم به صورت پسرها افتاد و از میان آنها هاتف و بهادر را دیدم که دارند می خندند و مسخره ام می کنند. بغض کردم و هما جا پای تخته شروع کردم به گریه کردن که از صدای گریۀ خودم از خواب پریدم و وقتی دیدم که در کلاس نیستم و روی تخت خوابیده ام از شدت خوشحالی بار دیگر گریه کردم و تا صبح از راه رسید دیگر نتوانستم بخوابم و می ترسیدم بار دیگر همان کابوس را ببینم.
    صبح من و پدربزرگ صبحانه مان را در کنار تختخواب مادربزرگ خوردیم و او بار دیگر مرا تشویق کرد که به جای مادربزرگ کلاس را اداره کنم و من باز هم امتناع کردم و خوابی را هم که دیده بودم تعریف کردم. پدربزرگ که فهمید من به راستی ترسیده ام دیگر اصرار نکرد و در همان ساعتی که مادربزرگ برای رفتن به کلاس از خانه خارج می شد او نیز نشسته بر چرخ از خانه به قصد کلاس خارح شد. پس از رفتن پدربزرگ، مادربزرگ گفت:
    _ روز سختی برای او خواهد بود، دستش می لرزد و نمی تواند قلم به دست بگیرد.
    برای این که از بار ناراحتی او بکاهم گفتم:
    _ شاید فقط تمرینها را نگاه کند، من برخلاف نظ شما امیدوارم پدربزرگ از روزی که من به اینجا آمده ام یکبار هم از خانه خارج نشده و فقط در محوطه باغ گردش کرده است.
    مادربزرگ گفت:
    _ دوست ندارد کسی او را نشسته روی چرخ ببیند و به همین خاطر از خانه خارج نمی شود، پیش از آمدن تو جمیله از ما دعوت کرد که تعطیلات نوروزی را برویم کاشان پیش آنها اما پدربزرگت قبول نکرد به همین خاطر است که می گویم برایش روز سختی خواهد بود، هم رفتن به خیابان و در انتظار دیده شدن و هم کلاس و قلم به دست گرفتن. ای کاش تو قبول کرده بودی و به جای او می رفتی.
    _ اما مادربزرگ من به آنها چه می توانستم یاد بدهم، من که چیزی نمی دانم.
    مادربزرگ سرفرود آورد و گفت:
    _ حالا دیدی که وقتی اصرار می کنیم یاد بگیری بیخودی نگفته ایم. اگر خدا خواست و خالم خوب شد تو باید به همراه من بیایی و در کنار دیگران قواعد را یاد بگیری.
    برای این که صحبت در این مورد را کوتاه کنم با فرود آوردن سر موافقت کردم و مادربزرگ با خوردن دارو نشان داد که می خواهد استراحت کند. من هم بلند شدم و از سالن بیرون رفتم تا از هوای بهاری استفاده کنم. این بار داخل گلخانه نشدم و مستقیم به اتاق مش عباس رفتم و کمی آنجا نشستم، فکری به سرم افتاد که اگر دیوارهای اتاق را با رنگ روغن نقاشی کنم چه شکلی خواهد شد، سه فصل بهار و پائیز و زمستان را می توانستم روی دیوارها نقاشی کنم و برای تابستان افسوس خوردم که جایش در میان فصول خالی خواهد ماند. وجود شیشه پهن و بزرگ امکان نقاشی فصل تابستان را نمی داد. بلند شدم و در ذهن نقاشی روی دیوار مجسم کردم و از دیدن آنها خوشم آمد و تصمیم گرفتم اگر پدربزرگ موافقت کند آن را به مرحله اجرا بگذارم.
    آنقدر غرق بودم که ساعت فراموشم شده بود و از صدای زنگی که در باغ پیچید به خود آمدم و با عجله به سوی در حیاط روانه شدم، آفتاب نزدیگ به غروب نشان دهنده بازگشت پدربزرگ به خانه بود اما او به تنهایی نیامده بود و به همراهش آقای یزدانی هم دیده می شد. وقتی آن دو وارد شدند پدربزرگ پرسید:
    _ کجا بودی، زود در را باز کردی!
    _ قدم می زدم!
    _ مادربزرگت چطور است؟
    جرأت نکردم که بگویم ساعتی است که از او غافل مانده ام پس گفتم:
    _ دارند استراحت می کنند.
    وقتی هر سه نفر وارد شدیم خوشبختانه مادربزرگ را همانطور دیدم که ترکش کرده بودم، کنارش نشستم و گفتم:
    _ مادربزرگ بیدارید؟
    به سؤالم پاسخ نداد و مجبور شدم یکبار دیگر تکرار کنم، ترس وجودم را فرا گرفت و وحشت از مرگ اندامم را لرزاند. وقتی مادربزرگ آرام چشمهایش را گشود انگار دنیا را به من داده باشند خوشحال شدم و بی اختیار دستش را بوسیدم و گفتم:
    _ مهمان داریم مادربزرگ.
    او سعی کرد برخیزد که صدای آقای یزدانی شنیده شد که گفت:
    _ خواهش می کنم استاد، راحت باشید و استراحت کنید. من دقیقه ای بیشتر مزاحم نمی شوم آمدم تا حالتان را بپرسم.
    مادربزرگ بدون توجه به خواسته آقای یزدانی در بستر نشست و از آمدن او اظهار خوشحالی کرد و حالش را پرسید. آقای یزدانی گفت:
    _ امروز جایتان در کلاس خیلی خالی بود، اگر چه استاد اعظم به ما افتخار دادند و آمدند اما جالی خالی شما به خوبی مشهود بود.
    پدربزرگ گفت:
    _ تا شما به هم تعارف تیکه پاره می کنید من دست و روی آب می زنم و زود بر می گردم.
    من برای مهمان چای آوردم و او با گفتن به زحمت افتادید قدردانی کرد. آقای یزدانی مسن ترین شاگرد مادربزرگ و صاحت مکتب خانه بود و در هنگام تعطیلات نوروزی به علت مسافرت به دیدار استادان خود نیامده بود. مادربزرگ در غیبت پدربزرگ پرسید:
    _ آیا استاد خط نوشت؟
    آقای یزدانی گفت:
    _ اول نمی خواستند بنویسند اما وقتی هاتف اصرار کرد به گمانم استاد برای روحیه دادن به هاتف گچ برداشتند و نوشتند. من که هیچ نقصی در خط استاد ندیدم و به گمانم دیگران هم همین نظر را داردند. خود استاد وقتی به خط خودشان نگاه کردند گفتند خواستن توانستن است اگر چه انگشت به فرمان نباشد.
    اشک مادربزرگ را هر دو دیدیم و مادربزرگ زیر لب گفت:
    _ الهی شکرت.
    پدربزرگ وقتی به اتاق برگشت رو به من کرد و گفت:
    _ آریانا تا آقای یزدانی اینجاست از فرصت استفاده کن و نقاشی هایت را نشان بده و نظر ایشان را جویا شو. آقای یزدانی نقاش چیره دستی هستند و به گمانم تابلوهایی که خودشان کشیده اند را در کلاس خط دیده باشی.
    سر فرود آوردم و گفتم:
    _ بله دیده ام اما نقاشی من آنقدر ابتدایی است که ارزش گرفتن وقت ایشان را ندارد.
    آقای یزدانی گفت:
    _ خوشحال می شوم ببینم، گرچه استاد راه غلو در پیش گرفته اند اما اگر بتوانم مثمر ثمر باشم خوشحال می شوم.
    به ناچار بلند شدم و بار دیگر کلاسورم را آوردم و این بار خود کلاسور را به دست آقای یزدانی دادم و گذاشتم خودش نگاه کند. آقای یزدانی به تک، تک آنها با دقت نگاه کرد و پس از آن گفت:
    _ خوب است اما ایرادهایی هم دارد.
    پدربزرگ گفت:
    _ البته که دارد چون آریانا بدون گرفتن تعلیم کار می کند.
    آقای یزدانی خندید و گفت:
    _ مثل خط نوشتن شان!
    پدربزرگ سر فرود آورد و ادامه داد:
    _ آریانا دوست دارد رنگ و روغن کار کند.
    آقای یزدانی گفت:
    _ به یک شرط حاضرم کمکشان کنم و آن هم این است که در مقابل نقاشی به من خطاطی بیاموزند. من در برابر هنرجوهای دیگر خیلی بی استعدادم و می بایست بیشتر تعلیم بگیرم.
    گفتم:
    _ اما من هیچ نمی دانم و ...
    پدربزرگ گفت:
    _ خوب یاد می گیری!
    مادربزرگ که تا آن لحظه ساکت بود و فقط به حرفهای ما گوش می کرد گفت:
    _ آنچه را که من می گویم فرا می گیری و به آقای یزدانی می آموزی. بعد از کلاس خط و یا قبل از کلاس خط می توانید به یکدیگر کمک کنید.
    آقای یزدانی حرف مادربزرگ را اینگونه اصلاح کرد:
    _ قبل از کلاس من شاگرد شما هستم و بعد از کلاس شما شاگرد من خواهید بود، چطور است؟
    به جای من پدربزرگ موافقت کرد و آقای یزدانی از جایش بلند شد و ضمن دعا کردن برای هرچه سریعتر و بهبودی یافتن مادربزرگ رو به من نمود و گفت:
    _ انشاالله شما را یک ساعت زودتر از کلاس ملاقات خواهم کرد.
    پدربزرگ او را بدرقه کرد و با اشاره به من فهماند که به دنبال مهمان بروم و او را بدرقه کنم. وقتی هر دو از سالن خارج شدیم آقای یزدانی گفت:
    _ برای من باعث افتخار است که زیر نظر سه استاد دارم تعلیم می گیرم و باید خیلی بی استعداد باشم اگر نتوانم در این راه موفق شوم. به عقیده من خط و نقاشی خواهر دوقلوی هم هستند، اگر بخواهی نقاش شوی باید خطاط خوبی باشی و بعکس اگر می خواهی خطاط خوبی باشی باید نقاش خوبی هم باشی.
    گفتم:
    _ شما در خطاطی دیگر مبتدی نیستید و خیلی خوب هم می نویسید، من باید خیلی تلاش کنم تا بتوانم همچون شما نقاشی کنم.
    _ به هر حال ما باید یکدیگر را یاری کنیم تا هر دو موفق شویم، اما قبل از شروع کارمان بگویم که من عیب بزرگی دارم و آن هم این است که زیاد خوش مشرب نیستم و زمانی که وقت کار است جدی و کم حوصله می شوم. امیدوارم این اخلاق مرا خدای ناکرده به کار خودتان مرتبط نکنید و دلسرد نشوید.
    _ برحست اتفاق من هم چنین روحیه ای دارم، با این که دختری شلوغ و پر تحرک هستم اما وقتی مشغول به کار می شوم خیلی خشک و غیر قابل تحمل می شوم.
    آقای یزدانی با صدای بلند خندید و گفت:
    _ چه حسن تصادفی، پس من دیگر هیچ گونه ناراختی ندارم و با خیال راحت برای خدمتگزاری در اختیارتان هستم.
    هر دو مقابل در رسیده بودیم، او بار دیگر به خاطر مزاحمتش عذر خواهی کرد و با گفتن به امید دیدار، خداحافظی کرد و رفت.
    ادامه دارد ...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    5– 3
    هنگام برگشت به او فکر کردم و او را با دیگر هنرجوها مقایسه کردم، همانطور که گفتم او مسن ترین هنرجوی کلاس بود و فکر می کنم سی سال سن را به خوبی داشت. مردی بلند قامت و باریک اندام، با چهره ای استخوانی و رنگ پوستی تیره. چشمهایش ریز بودند و دهان و بینی اش کشیده و کوچک اما نه آنقدر زیبا که قابل مدل شدن باشد. روی هم رفته مرد شیک پوش و جالبی به نظر می رسید، یک شخصیت و یا بهتر بگویم یک نوع وقار و متانت خاصی در او وجود داشت که انسان را ملزم می کرد هنگامی که حرف می زند کاملا گوش به حرفهایش داشته باشی و اگر راه می رود می بایست با او گامهایت را تنظیم کنی. شاید شخصیت او را داشتم با دبیران دبیرستانم مقایسه می کردم، نمی دانم اما او را قابل احترام دیدم و کلاس شروع نشده احترام یک استاد را برایش قائل شدم. وارد سالن که شدم پدربزرگ داشت از برگزاری کلاس برای مادربزرگ صحبت می کرد و داشت می گفت:
    _ باور کن که در چهرۀ هاتف وقتی گفت استاد بنویسید عجز کامل را دیدم و در همان حال به خود گفتم اگر امتناع کنی هاتف هم به راه تو می رود و مأیوس می شود. نمی دانی با چه مشقتی گچ را برداشتم و شروع کردم، اما هاتف به آن هم راضی نشد و قلم را داد به دستم و خواست که روی کاغذ خودش بنویسم، تو که می دانی من بدون وضو قلم به دست نمی گیرم. گفتم باید وضو بگیرم و بعد برایت بنویسم، در واقع قلم من دست او بود، وقتی قلم را گرفتم همه چیز فراموشم شد و از یاد بردم که دستم لرزش دارد، محکم و مطمئن گذاشتم روی کاغذ و نوشتم. اِلیِ من، باورت می شود که من بدون خطا نوشته باشم؟
    مادربزرگ گفت:
    _ تو همیشه مرد توانایی بوده ای و هیچ چیز حتی بیماری نمی تواند تو را به زانو درآورد. من به تو همیشه افتخار کرده ام و از این پس نیز می کنم.
    لحن عاشقانه آنها موجب شد که قدمی به عقب بردارم و خلوت آنها را برهم نریزم و پاورچین، پاورچین وارد آشپزخانه شوم و همانجا بنشینم تا احضار شوم. از زمانی که خود را شناخته ام هرگز به یاد نمی آورم که پدرم نام مادر را به اسم خودش صدا زده باشد، هر گاه مادر در حیاط است و پدر می خواهد از اتاق و ار صدا بزند او را به نام خواهرم نادیا خطاب می کند و اگر برعکس باشد او را به نام برادرم نامی مخاطب قرار می دهد و اگر هر دو داخل اتاق باشند اسم مادر (ببین) می شود و در زمان خشم مادر خانم خانمها لقب می گیرد. اما پدربزرگ، مادربزرگ را خیلی شاعرانه خطاب می کند و او را الهۀ من، الی من و آرام جانم خطاب می کند. شاید اگر خانۀ ما هم مثل اینجا خلوت بود و این همه بچه دور پدر و مادر را نگرفته بودند آن دو نیز به همین شیوه رفتار می کردند. با ورود پدربزرگ به آشپزخانه در حالی که متعجب بود، پرسید:
    _ تو چرا تنها نشسته ای؟
    با سؤال پدربزرگ رشته افکارم پاره شد، پدربزرگ ادامه داد:
    _ ذهنت مشغول است، می دانم داری به چی فکر می کنی اما باور کن اگر یقین نداشتم که موفق می شوی هرگز تو را تشویق نمی کردم. من عادت ندارم که بیخودی به کسی دلگرمی و امیدواری بدهم مگر آن که در او استعداد کار را ببینم، می دانی نظر مادربزرگت چیست؟ او پس از دیدن نقاشی های تو گفت من اگر نیمی از استعداد آریانا را داشتم هرگز نقاشی را رها نمی کردم. تو دختر خوشبختی هستی که هم در کار خط تبحر داری و هم نقاشی ات خوب است و می دانم پیش یزدانی که تعلیم بگیری حتما موفق خواهی شد.
    گفتم:
    _ پدربزرگ به خودم فکر نمی کنم و ترسم از این است که من از اصول و قواعد خطاطی هیچ نمی دانم پس چگونه می توانم آقای یزدانی را تعلیم بدهم؟
    پدربزرگ دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
    _ با خواندن جزوه های من و یا مادربزرگت می توانی. بلند شو تا به تو بگویم که چه باید بکنی.
    من به همراه چرخ پدربزرگ حرکت کردم و او بار دیگر مرا به اتاقش برد و این بار از کشو میز کارش دفتری درآورد و به طرفم گرفت و گفت:
    _ این را بگیر و مطالعه کن.
    دفتر را گرفتم و پدربزرگ گفت:
    _ با جلسه فردا که مخصوص خانمهاست کارت را شروع کن تا ترس اولیه ات از بین برود. خواهی دید که آنطورها هم که فکر می کنی سخت و دشوار نیست.
    به اضطراب درونی ام اضطراب دیگری افزوده شد و آشکارا رنگم پرید. پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت:
    _ فرار هیچ وقت مشکلی را حل نکرده، تا زمانی که شجاعت و شهامت برای روبرو شدن با مشکل را به دست نیاوری این دیو یخی همچنان پابرجاست اما همین که با آن روبرو شوی خواهی دید که به سرعت آب و سپس بخار می شود و به هوا می رود. فراموش نکن که تو نوه الهه هستی، زنی که وقتی تصمیم گرفت به جنگ فقر و مشکلات برود، رفت و پیروز هم شد. پس به خودت و به توانایی هایت اعتماد کن و با توکل به این که خدا کمکت می کند پیش برو. من روزی را می بینم که تو به ترس امروزت بخندی و به من بگویی پدربزرگ چه ترس بچگانه ای داشتم!
    امیدواریهای پدربزرگ دلم را گرم کرد اما نه آنقدر که بتوانم شجاعانه اقدم کنم. آن شب تا نزدیک صبح جزوه های پدربزرگ را خواندم و چون درس مدرسه از بر کردم، صبح سر میز صبحانه چشمانم پف آلود بود. آن دو به هم نگاه کردند و مادربزرگ که حالش بهتر شده بود گفت:
    _ اگر تا بعد از ظهر حالم بهتر شود با هم می رویم و من کمکت خواهم کرد.
    آنقدر خوشحال شدم که خواب آلودگی ام از بین رفت و روحیۀ شاد خود را به دست آوردم و هنگامی که فرصت یافتم آنچه را که شب گذشته خوانده بودم برای مادربزرگ تعریف کردم و او با تأیید گفته هایم مرا دلگرم تر ساخت. ساعت دو بعد از ظهر از خانه خارج شدیم و به سوی کلاس را افتادیم. در کلاس با آقای یزدانی روبرو نشدیم و شاگردان دختر را بر روی نیمکتها دیدیم. کلاس حالت خشک و منضبط مدرسه را نداشت. همه مثل اعضاء یک خانواده در یک جا جمع بودند و هر کس به کار خود مشغول بود. مادربزرگ وقتی خط ها را نگاه می کرد به من هم اشاره کرد نگاه کنم و ایراد خط را بگیرم. با تردید از درست بودن نظرم شروع کردم اما وقتی مادربزرگ هم به همان نکات اشاره کرد قوت قلب گرفتم و تردیدم از میان رفت. تنها دو نفر کارشان ایراد نداشت و آن دو نفر همان دو خواهری بودند که پدربزرگ تأییدشان کرده بود. خواهر بزرگتر مریم نام داشت و خواهر کوچکتر مینا. برای دادن سر مشق مادربزرگ همان نیم بیت شعری را که به آقایان داده بود انتخاب کرد و از من خواست آن را روی تخته بنویسم و من هم این کار را بدون ترس و دلهره انجام دادم.
    بعد از پایان گرفتن کلاس در زمانی که همه شاگردان خارج شده بودند و تنها من و مادربزرگ مانده بودیم آقای یزدانی از دری که به گمانم به حیاط باز می شد وارد پارکینگ شد تا در دیگر را که به کوچه راه داشت ببندد و کلاس را تعطیل کند. او با گرمی حالمان را پرسید و از مادربزرگ بیشتر دلجویی کرد و از من پرسید:
    _ استاد کار خط چطور پیش می رود؟
    گفتم:
    _ بد نیست، البته به لطف مادربزرگ!
    مادربزرگ لبخند زد و به آقای یزدانی گفت:
    _ جانشین من دارد به امور کار وارد می شود و کم کم خیال من هم آسوده می شود. فکر می کنم برای من هم زمان بازنشستگی فرا رسیده و دیگر باید کار را به جوانها بسپارم.
    یزدانی گفت:
    _ خدا به شما و استاد طول عمر بدهد و سایه تان همچنان بر سر ما شاگردان باشد، ما هرگز به پای شما و استاد نخواهیم رسید.
    مادربزرگ این بار خندید و گفت:
    _ شما بهتر از ما خواهید شد. ما هم روزی چون شما شاگرد بودیم و هرگز گمان نمی کردیم که خود روزی معلم شویم اما شدیم و شما هم استاد خواهید شد. هر روز نوبت یکی است. اما من خوشحالم که می بینم زحماتم بیهوده نبوده و به راستی استادان خطی قابل تربیت کرده ام. دیگر موقع آن رسیده که شما این بار سنگین را از روی شانه های نحیف ما بردارید و خود به دوش بکشید. زیاد سخنرانی کردم و وقتت را گرفتم، اخلاق استاد را که می دانی، اگر کمی دیر کنم با چرخش راه می افتد و می آید اینجا.
    آقای یزدانی سر فرو آورد و با گفتن به امید دیدار ما را بدرقه کرد و در پارکینگ را پشت سرمان بست.
    ادامه دارد ..


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/