(10)
و من آن شب بی اختیار بودم . چه می توانستم در جواب اعتراف او بگویم . و سکوتم موجب شد تا او هم از اتاق بیرون برود . زمانی به اتاق بازگشت که آب از مو هایش می چکید . نیما می خندید . شاید به او ، یا به من . شاید هم به باران که او را خیس کرده بود .
سخت است وقتی میلی به حرف زدن نداری ، وادارت کنند چیزی بگویی و یا این که مجبور باشی به حرفهای دیگران گوش کنی . من اگر به جای شاهین بودم می رفتم و آن فضای خسته کننده را تحمل نمی کردم . می رفتم تا شاید حوصله خود را پیدا کنم بعد بر می گشتم و حرف می زدم . بدون تصمیم ، سر گردان ماندن کسالت آور است . باید تصمیم گرفت . یا باید رفت و حرف نزد ، و یا باید ماند و حرف زد . کاری که شاهین انجام نداد . او ماند و حرف نزد . سکوتش غم آفرین بود . نه برای من که دوست داشتم در تنهایی و سکوت بنشینم و فقط تماشاگر باشم ، برای آنها که زندگی را می دیدند و لحظه های شاد آن را به حافظه می سپردند .
در سر سفره همه ساکت بودند . سکوت شاهین به دیگران سنگینی می کرد و همه در سکوت مشغول خوردن شام بودند . صدای نا به هنگام خروس و قد قد مرغان عمو را از سر سفره بلند کرد . از پشت شیشه چیزی معلوم نبود . زن عمو گفت " دزد آمده " . این سخن به همه بر پا داد . مرد ها به حیاط رفتند . نرگس هم تاب نیاورد و دنبال آنان روان شد . بعد از دقایقی که همه برگشتند ، عمو گفت " کسی نبود . مگر دزد دیوانه است که توی این هوا بیاید دزدی ؟ " . نرگس پارچه ای به دست داشت و بعد از همه وارد شد . او در حالی که می خندید گفت " من دزد را گرفتم " و ضمن صحبت شروع کرد به خشک کردن چیزی که درون پارچه بود . بعد آرام آرام پارچه را پس زد و ما توانستیم سر یک گربه را ببینیم . گربه با دیدن دیس ماهی آن چنان با شتاب از پارچه بیرون پرید و خود را به ماهی رساند که هیچ یک از ما فرصت عکس العملی پیدا نکردیم . گربه تکه ای ماهی به دندان گرفت و فرار کرد . لحظه ای بهت همه را فرا گرفت و سپس همه زدند زیر خنده . حی شاهین هم خندید . و نرگس گفت " حالا من می دانم چه انشایی بنویسم ! اتفاقی واقعی در یک شب بارانی " .
عمو کنارم نشست و پرسید " به چه فکر می کنی ؟ " سر تکان دادم و گفتم " هیچی " . گفت " نگاهت همیشه غمگین است ، ای کاش لبت کمی می خندید " . به رویش لبخند زدم . دستم را گرفت و گفت " این طور بهتر است . دلم می خواهد وقتی به صورت غمگینت نگاه می کنم " لبخند ژوکوند" را روی آن ببینم " . گفتم " عمو جان تعبیر شاعرانه ای کردید " گفت " خیلی دلم می خواهد خودم باشم . یک روزی همین طور می شوم ، روزی که مجبور نباشم برای خوشحال کردن دیگران بخندم . گاهی فکر می کنم وقت آن رسیده که به خودم فکر کنم و بروم دنبال پیدا کردن خودم . بچه ها دیگر بزرگ شده اند و به خواست خدا چیزی کم و کسر ندارند . می خواهم ولشان کنم و بروم برای خودم زندگی کنم . وجدانم نمی گذارد . و هی به من نهیب می زند که هنوز کار تمام نشده و مسئولیت تو هنوز به آخر نرسیده . و می دانم که این مسئولیت تا دم مرگ هم با من هست . یکی در زندگی برنده می شود و یکی بازنده " . پرسیدم " و شما زو کدام دسته اید ؟ " نگاهم کرد . عمیق و ژرف . و به جای پاسخ گفت " می توانست همه چیز کامل باشد ، اما هیهات . ما آدمها خلق شده ایم که چند صباحی زندگی کنیم و بعد برویم . حالا خوب زندگی کردن و یا بد زندگی کردن دیگر به عهده خود ماست . می شود خوب زندگی کرد ، البته اگر احساسات به خرج ندهی و از کاه کوهی برای خودت نسازی . می شود بی تفاوت هم بود ، مثل خیلی ها که معنی خوب و بد و غم و شادی برایشان یکی است . این طور آدمها زندگی می کنند و زیاد هم عمر می کنند ، اما آدمی که غصه را می فهمد و با درد آشناست ، زود نابود می شود . فکر و خیال کوه را ویران می کند . آدمهایی که نه تنها غم خودشان را می خوردند بلکه برای دیگران هم دل می سوزانند ، کم نیستند . اما چه سود ؟ آن که می فهمد دستش خالی است ، اما آن که نمی فهمد مستغنی است . و بدبختانه برد با کسی است که مستغنی است . مرد فاضلی را می شناختم که برای تامین معاشش ، پیش کسی کار می کرد که اسمش را بلد نبود بنویسد ، اما پولدار بود و به سبب همین مال و مکنت ، حرفش خریدار داشت . این کباب می خورد و آن دیگری دود کباب . کدامشان فکر می کنی در زندگی برد کردند ؟ " گفتم " نمی دانم " . عمو خندید و گفت " هیچکدامشان . وقتی نتوانی از فضل و دانش خوب استفاده کنی و بهره بگیری مثل این است که هنوز مکتب نرفته ای و درس نخوانده ای . آن یکی هم به دلیل اینکه فقط از زندگی ثروت اندوزی را یاد گرفته جاهل است . پس هیچ کدام برد نکرده اند " . گفتم " اما شما چند لحظه پیش گفتید برد با کسانی است که ثروتمند هستند " . عمو گفت " هر بردی برد نیست . همان طور که هر باختی باخت نیست . همه فکر می کنند که من در زندگی برد کرده ام . آنها ظاهر را می بینند و قضاوت می کنند ، اما خودم می دانم که چنین نیست . آدم نا شکری نیستم و به آنچه کسب کرده ام راضی ام ، اما خودم را کامیاب نمی بینم . سالها به امید به دست آوردن چیزی تلاش می کنی و بعد وقتی خوب فکرش را می کنی می بینی که برای هیچ و پوچ تلاش کرده ای . این در مورد همه صدق نمی کند ، من از خودم حرف می زنم که سالها برای تبدیل یک رویا به حقیقت تلاش کردم و آخر هم به نتیجه نرسیدم . خوب که فکر می کنم می بینم در یک راه محال قدم برداشته و پیش رفته بودم و حالا دیگر از پا افتاده ام . نه می توانم برگردم و نه قدرت پیش رفتن دارم . در جا می زنم و خود را فریب می دهم . کاری را می کنم که دیگران می کنند . فقط برای اینکه شکست را در سیمایم نبینند . همین که می شنوم دیگران مرا مرد موفقی می دانند ، ارضایم می کند . اما به خودم که نمی توانم دروغ بگویم ، من شکست خوردم و پدرت برد " .
از سخن عمو رنجیدم . اما لب فرو بستم و سکوت اختیار کردم . به گمان عمو ، پدر در زندگی برد کرده بود . بردی که من نمی دانستم چیست و کدام است " . پدر که پا به مرز پیری نگذاشته جان خود را از دست داد و از زندگی کام نگرفته جهان را وداع کرد و فرزندانی یتیم و بی سر پرست از خود بر جای گذاشت خوشبخت بود ، اما عمو که هنوز زندگی می کند و فرزندانش را در کنار خود دارد خوشبخت نیست . عقیده او را قبول نداشتم . می خواستم بگویم ( پدر هیچ لذتی از زندگی نبرد ! ) اما وقتی به صورت غم گرفته او نگاه کردم ، خاموش ماندم و هیچ نگفتم . آیا عمو حسرت زندگی پدر را می خورد ؟ اما او که چیزی از پدر کمتر ندارد و می توان گفت از لحاظ مال و مکنت برتر از پدر هم هست ؟ !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)