صفحه 2 از 11 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 107

موضوع: آتش دل

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم
    خودم رو روي صندلي ماشين انداختم و گفتم:
    -آخ مردم از گرما.
    -چيزي خوردي؟
    -نه،دارم از گشنگي و تشنگي ميميرم.وقتي اس ام اس زدي رسيدي،نمي دونم چطور تا اين كوچه اومدم.
    -برات ساندويچ و دلستر خريدم.
    -آخ فداي خواهر گلم بشم.
    -حالا اين همه عذاب،سودي هم داشت؟
    -تا من مي خورم تو گزارش بده،بعد من مي گم.
    -بايد عرض كنم اين چند روزه سركار بوديم.
    فكم ديگه قدرت جويدن نداشت و مات طناز را نگاه كردم،نيم نگاهي به من انداخت و گفت:
    -امروز رفتم به آدرسي كه عفت خانم داده بود،شركت خوبي بود و خوشحال شدم بيكار نمونده.
    -مي شه حاشيه نري.
    -خانم مجيدي گفت،آقاي معيني فر حدود پنجاه و نه سال يا شصت سال داره.
    -بگم چي نشي با اين حرف زدنت،تا مرز سكته رفتم،خب ديگه چي گفت؟
    -مگه چي گفتم،تو گفته بودي يارو جوونه.
    -ديگه چي گفت؟
    -گفت،معيني فر يه آدم كوتوله و خپله كه موهاش رو مثل دم موش پشت سرش مي بنده.گفت،يه خال بزرگ هم كنار بينيش هست و از همه مهم تر گفت كه معيني فر از اون پدرسوخته هاي روزگاره و به هيچ بني بشري رهم نمي كنه.يك آدم به تمام معنا پدرسوخته و چشم چرون،در يك كلام خانم بازه.
    -پس درست اومدم...اين مشخصات با آدمي كه امروز ديدم جوره.
    -مي شه بگي امروز چي ديدي.
    -اول يكي از اين همكاراي منو پيدا كن،از اين گدا آهني ها.
    -گدا آهني چيه؟
    -آي كيو،صندوق صدقات.
    -حالا بشمار ببينم چقدر كاسب بودي،اگر مي صرفه از فردا همكارت بشم.
    وقتي پولها را شماردم و به طناز گفتم،سوتي زد و گفت:
    -نه بابا مايه دار،درآمدت خوب بوده،اگر بياي سر چهارراه دوبل مي شه ها.
    -به جاي مسخره بازي يه صندوق صدقات پيدا كن.
    -بيا اين هم صندوق صدقات.
    حق با طناز بود و پول زيادي جمع شده بود،با يك حساب سرانگشتي مي شد گفت در آخر ماه از پايه حقوق من زياد تر هم مي شد.از حرفهاي طناز خنده ام گرفت،وقتي دوباره سوار شدم گفت:
    -حالا تعريف كن.
    -امروز صبح يه خانم رفت نون خريد و بعد حدود هشت و نيم يه پسر ريشو كه بهش مي خورد مذهبي باشه اومد بيرون،ساعت ده اين آقايي كه مشخصاتشو دادي به همراه همون پسري كه تعقيبش كردم و از اولي كوچكتر بود،بعد هم سر ظهر يه پسر ديگه اومد بيرون از اين جوجه قرتي ها هفت رنگ فشن.
    -چه آش شعله قلم كاري.
    -از اون باباهه،همچين بچه هايي بعيد نيست.
    -نقشه بعديت چيه؟
    -مي گم به شرطي كه جيغ و داد راه نندازي.
    -اين روزها بقدري حرفها و كارهاي عجيب غريب از تو شنيدم و ديدم كه اگر بگي مي خوام برم زن طرف بشم تعجب نمي كنم.
    -اين هم بد فكري نيست.
    -چي چي بد فكري نيست،تو غلط مي كني.
    -هاي مؤدب باش،بزرگي گفتن كوچيكي گفتن.
    -دو سال ديگه فاصله نيست كه بخواي ادعاي بزرگتري كني.
    -نه،خيال ندارم برم زن اون مرد بدتركيب بشم.
    -نكنه مي خواي با پسراي يارو دوست بشي،خالا اون ريشو يا اون فشنه،بذار خودم حدس بزنم اون ريشو رو نمي شه از راه بدرش كني اما اين فشنه از راه بدر شده خدايي هست و مي مونه اون پسر كه همراه پدر بود،نه فكر بدي نيست اون حتما از اسرار پدرش خبر داره.
    -كاراگاه گجت اگر حدسياتت تمام شد بگم.
    -بفرما،نگو كه اشتباه حدس زدم.
    -اشتباه حدس زدي اما فكر بدي نيست...البته هيچ كس به اندازه يك مستخدم نمي تونه كل خونه رو بررسي كنه،هم با اهالي خونه دوست بشه هم از اسرار خونه سر در بياره.
    -نگو كه مي خواي...
    -آره چه ايرادي داره،كمي تجربه بدست ميارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -تو يك احمق به تمام معنايي.
    از ماشين پياده شد و بي اعتنا به من به طرف آسانسور رفت،پياده شدم و گفتم:
    -حداقل در اين ابوطيارت رو قفل كن.
    دستش را بالا آورد و دزدگير را زد،به قدم هايم سرعت دادم نمي خواستم كسي از اهالي مجتمع منو با ان سرووضع ببيند،قبل از بسته شدن در آسانسور خودم را به داخلش انداختم.
    -حالا چرا قهر مي كني؟
    -چرا قهر مي كنم!؟...هوم چه سؤال مسخره اي،اين چند روز هر كاري خواستي كردي و هر سازي زدي با تو رقصيدم اما تو ديگه داري شورش رو در آري.من ديگه نيستم و مطمئن باش نمي ذارم تو هم هر كاري مي خواي انجام بدي،خانم مي خواد مستخدم بشه....بابا،ما اگر اون ارثيه خانوادگي رو نخوايم كي رو بايد ببينيم.
    -ببين طناز اگر نمي خواي كمك كني بگو،ولي ادا در نيار.شايد براي تو مهم نباشه و بخواي از اون ارثيه بگذري اما من نمي تونم،من اگر بشه از اون مي گذرم اما به شرطي كه اون پيرمرد خرفت رو زجركش كنم.مي دوني چرا زماني كه تو براي پدر ضجه مي زدي من ساكت نگاهت مي كردم،چون نمي خواستم داغم سرد بشه و آتش كينه تو دلم خاموش بشه.
    -طنين اينطور حرف نزن،مي ترسم...اين تو نيستي طنين،اگر اين انتقام به نابودي خودت بكشه چي.
    -برام مهم نيست.
    -اگر يكي از آشناها تو رو ببينه چي؟اگر شناخته بشي چي؟مي دوني آبرويي براي ما نمي مونه.
    -حواسم رو جمع مي كنم.
    ملودي داخل آسانسور شماره طبقه رو اعلام كرد و هردو ساكت و مغموم وارد آپارتمان شديم،قبل از اينكه تابان يا مامان منو ببينند خودم را داخل حمام انداختم و در مقابل فراخوان طناز براي شام با گفتن خسته ام به تخت خواب پناه بردم.خودم از عاقبت اين كار وحشت داشتم اما حرفهاي طناز به وحشتم بيشتر دامن زد.
    شب از نيمه گذشته بود،اما من در جاي خودم غلت مي زدم و خبري از خواب نبود.از نواختن ساعت داخل هال فهميدم ساعت چهار و نيم شبه،از جايم بلند شدم و پرده را كنار زدم،مهتاب اتاق را روشن كرده بود.به چهره طناز نگاه كردم،حرفهايش مرتب در مغزم زنگ مي زد.سرم را به شيشه چسباندم و به قرص كامل خيره شدم.از وقتي كه به ياد دارم لجباز بودم و هرچه را كه مي خواستم،چه منطقي بود چه نبود به دست مي آوردم.از عاقبت اين كار مي ترسيدم اما شهامت نداشتم شكست را بپذيرم و عقب بكشم،من اين كار را شروع كرده بودم و بايد آن را تا اخر دنبال مي كردم.با طلوع خورشيد،چشمانم در سياهي خواب فرو رفت.
    -طنين بيدار شو.
    -طناز بذار بخوابم،ديشب تا صبح بيدار بودم.
    -من هم نمي خواستم بيدارت كنم اما مرجان آمده.
    خواب آلود به ساعتم نگاه كردم و گفتم:
    -باشه برو،آمدم.
    دوباره چشمانم را روي هم گذاشتم اما خواب نازم زائل شده بود،خموده از روي تخت بلند شدم و از اتاق بيرون آمدم.
    -خانم شش ماه مرخصي گرفتن خواب جا كنند.
    -بذار صورتم رو بشورم،مي دونم چيكارت كنم،تو مگه كار و زندگي نداري مزاحم مي شي.
    منتظر جواب مرجان نشدم و در دستشويي را پشت سرم بستم و در آينه به چهره ام نگاه كردم،بي خوابي ديشب وحشتناكم كرده بود.چند مشت آب سرد به صورتم زدم و از آينه به صورتم نگاه كردم،چشمانم قرمز و خواب آلود بود.با حرص خمير دندان را روي مسواك كشيدم و خشمم را روي دندانهايم خالي كردم.وقتي روبروي مرجان نشستم با لبخند شيطنت آميزي گفت:
    -حالا شدي دختر خوب اما كوچولو،يه دختر خوب بايد سحرخيز باشه نه تا لنگ ظهر بخوابه.
    -اون گراهام بل بدبخت يه اختراع كرده تا آدم هاي وقت نشناسي مثل تو،مزاحم آدم محترمي مثل من نشن.
    -نه بابا نمرديم و ادم محترم هم ديديم،آدم ناحسابي تشكر نخواستيم نبايد با همون اختراع گراهام بل حالي از ما بپرسي.
    -بخدا وقت نداشتم.
    -از دردسترس نبودنت معلوم بود،ناقلا نكنه خبري هست و ما خبر نداريم.ببينم ين ارسياي بدبخت،تو آب نمك بود و ما خبر نداشتيم.
    -من كي اين ارسيا خان شما رو اميدوار كردم كه شما حالا طلبكار شدي.
    -نه...حالا بيخيال ارسيا،نگفتي خبري هست.
    -نه،تو هم شيرين مي زني هنوز چهلم پدرم نشده.
    -اما از توهيچ كاري بعيد نيست.
    -خوبه اين ارسيا فقط همكار شوهرته،اگر داداش يا بچه ات بود چيكار مي كردي.
    -زبونت رو گاز بگير،به من مي ياد بچه اي به سن ارسيا داشته باشم.در ضمن ارسيا همكار من و دوست صميمي شوهرم،اگر مي بيني جوس مي زنم براي اينكه دوست ندارم شوهرم با مجردها بگرده و تو دوست خوبم اين موقعيت رو از دست بدي.
    -تو نمي خواد دلت شور منو بزنه،برو يكي ديگه رو پيدا كن تا دوست شوهر جونت رو از تجرد دربياره.
    -من از خدامه،اما چيكار كنم گلوي طرف پيش توي تحفه گير كرده.
    -تو هم از اين موقعيت استفاده كن و بگو نيازي شوهر كرده،الان هم مرخصي گرفته تا با همسرش بره ماه عسل.
    -كي شش ماه رفته ماه عسل،تو هم بچه گول مي زني،تازه طرف نمي گه اين دختر هنوز چهل پدرش نشده رفت شوهر كرد.
    -اگر مثل تو شيرين بزنه،باور مي كنه.
    -ببينم به قيافه من مياد كم عقل باشم؟
    -كم نه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با شنيدن طداي خنده طناز نتوانستم خودم را كنترل كنم و همراه با او زدم زير خنده،مرجان هم كه ژست ادم هاي دلخور را به خودش گرفته بود نتوانست بيشتر از اين ظاهرش را حفظ كند.
    -مسخره بازي بسه،بگو چه مي كني.
    -از سر بيكاري سر چهارراه گدايي كي كنم.
    -گمشو مسخره!
    -زاست مي گم باور نداري،از صد و هجده بپرس.
    -نه،جدي جدي تو عالم هپروتي.
    -از من گفتن،پس فردا منو سر چهارراه ديدي نگي نگفتم.اگر تو هم بخواي مي تونم برات سرقفلي يكي از پاركها رو بگيرم،به جان مرجان درآمدش خيلي خوبه و حتي پايه حقوقش از حقوق من و تو بيشتره.
    -قربونت همين كه صنف گدايان تو رو پذيرفته كافيه بايد ازشون سپاشگذار هم باشم،ديگه براي من دلسوزي نكن.
    -پس فردا اگر قطب سرمايه داري آسيا شدم گلايه نكني.
    -نه ما بخيل نيستيم...حالا بيخيال اين چرت و پرت ها،آمدم بگم فردا شب با ارسيا و بهروز مي آم دنبالت بريم بيرون.بقول بهروز بهتر تو و فواد رودررو حرفهاتون رو بزنيد،من هم از واسطه بازي خسته شدم.
    -اولا كسي دعوتت نكرده بود واسطه بشي،دوما من حرفي ندارم كه بخوام رودررو با ارسيا بزنم،اون از طريق تو پيغام فرستاد من هم از طريق تو جواب دادم ديگه چيزي نمونده.سوما با كمال ادب درخواست شما و بهروز خان رو رد مي كنم.
    -تو غلط مي كني برنامه ما رو خراب كني،شوهر بهتر از ارسيا كجا مي خواي پيدا كني.
    -واي واي چه تبليغاتي،ببين از ارسيا چقدر گرفتي اينقدر داري براش مايه ميذاري.
    -ارسيا برام مثل برادر مي مونه و نمي خوام حروم بشه.
    -پس منو براي ارسيا لقمه نگير اصلا مي دوني چيه،من به كس ديگه اي علاقه دارم پس ديگه حرف اضافه نرن.
    احساس دل ضعفه مي كردم براي همين گفتم:
    -از بس فك زدي انرژي منو به هدر دادي،من رفتم صبحانه بخورم ميل نداري.
    -نه برو،الهي كوفتت بشه اينقدر منو حرص ندي.
    -به كوري چشم بخيل،گواراي وجودم مي شه.
    در يخچال را باز كردم و از بالا به پايين نگاه كردم،هرچه را كه انتخاب مي كردم براي خوردن ميلي در وجودم احساس نمي كردم.در يخچال را بستم و چشمم به قابلمه روي گاز افتاد،درش را باز كردم خورست قورمه سبزي در خال قل قل خوردن بود.ترجيح دادم تا وقت ناهار صبر كنم و به هال برگشتم،طناز با مرجان در حال پچ پچ كردن بودن.از دال ظرف كريستال وسط ميز يك موز برداشتم و در حال پوست كندن آن گفتم:
    -اي مرجان مارمولك طناز رو گمراه نكني،نكنه اين ساده رو براي ارسيا حونت لقمه گرفتي اما از حالا بگم من اجازه نمي دم پس زحمت نكش.
    -چيه حسودي مي كني يه همچين تيكه اي گير طناز بياد.
    -نه،نمي خوام خواهرم بدبخت شه.
    -دست شما درد نكنه،يعني من اينقدر بدجنسم كه بخوام با زندگي كسي بازي كنم.
    -قابلي نداشت بايد بگم از تو،توطئه گر هرچي بخواي برمياد.
    -خيلي بدي طنين.
    -ناراحت شدي؟اشكال نداره از وقتي كه اومدي داري رو اعصاب من پياده روي مي كني يك كم هم ما حالگيري كرديم،حالا چي مي گفتين.
    -مرجان اعتقاد داره حالا كه مي خوام ترجمه كنم بهتر در كنار متوني كه از دارالترجمه مي گيرم يه كتاب هم ترجمه كنم.
    -بد فكري نيست اما من متعجبم اين فكر چطور به مغز مرجان افتاد.
    -چطور؟
    -چون از مغز كوچيك تو بعيد.
    -طنين بخدا...
    -چيه برخورد؟خب عزيزم جاخالي مي دادي.
    -اصلا فكر مي كنم طنين اينجا نيست...طناز اين دختر ديوونه چرا شش ماه مرخصي گرفته؟
    -مي خواستم ببينم فضول كيه.
    مرجان با خونسردي پايش را روي پاي ديگرش انداخت و شربتش را هم زد،بعد شروع به خوردن كرد و ادامه داد:
    -طناز نگفتي چرا؟
    ليوان شربتم را برداشتم،طناز با لبخند منو نگاه كرد و گفت:نمي دونم از خودش بپرس.
    شربت را نوشيدم و گفتم:
    -عرض كردم،مي خواستم ببينم فضول كيه.
    -حالا كه فهميدي فضولم بگو ديگه.
    -تو كه گفتي با من حرف نمي زني.
    -حرفم رو پس مي گيرم.
    -حالا شدي دختر خوب،بعد از فوت پدر كمي كارها بهم پيچيده و نياز به زمان داره تا به وضع عادي برگرده،بعد هم بيماري مامان،خودت شرايط كاري رو مي دوني و كنار آمدن با همه اين اتفاقات زمان نياز داره.تو بگو چه خبر،بچه ها چه مي كنند؟
    -مثل هميشه،چيز جديدي نيست جز نبودن تو...من ديگه بايد برم.
    از جايش بلند شد،در حال مرتب كردن روسريش بود كه گفتم:
    -كجا،ناهار باش.
    -مرسي مي خوتم برم خونه مامان منتظرمه،ديدم خونه شما تو مسيرم بود گفتم يه سري بزنم.
    -منو بگو،گفتم دلت برام تنگ شده اومدي ديدنم.
    -براي همين خيلي گرم از من پذيرايي كردي،براي دلخوشي حتي به يك سؤالم درست جواب ندادي.
    -چون سؤالات بي ربط بود.
    -جواب نخواستيم،اما اندازه يك سر سوزن معرفت داشته باش و يك سر به من بزن.
    -باشه.
    مرجان در حال بستن بند كفشش گفت:
    -فدات شم طناز جان،خوشحال شدم ديدمت...از ديدن قيافه برزخي تو هم،اي تا حدودي خوشحال شدم.
    -اما من اصلا خوشحال نشدم.
    -خداحافظ مسخره.
    مرجان منتظر آسانسود ايستاده بود و براي ما شكلك در مي آورد،در دل از خدا خواستم يكي از همسايه ها بيرون بياد و او را ببيند،آخ كه چه حالي مي داد خجالت كشيدن او...اما او خوش شانس تر از اين حرف ها بود.با رفتن او در آپارتمان را بستم و به آن تكيه دادم،دلم هواي كارم را كرده بود اما وقتي ياد هدفم افتادم در دلم غوغايي به پا شد.يعني آخر اين كار چه مي شد،اگر موفق نمي شدم چي،پاي آبروي خانواده ام در ميان بود.
    -طنين،حواست كجاست؟
    به طناز نگاه كردم داشت ميز را جمع مي كرد،گفتم:
    -هيچ جا...تابان كجاست؟
    -معلومه،كجاست؟
    يك خيار از داخل ظرف برداشتم و گفتم:
    -اينطوري نمي شه،بايد براي تابستان تابان فكري كرد...اون نمكدون و بده.
    -منو با تابان سرشاخ نكن،هر كاري مي خواي بكني خودت تنهايي انجام مي دي.
    -اول بايد مسئله معيني فر را جور كنم بعد.
    -تصميمت قطعيه؟
    -آره.
    -با اين لباس هاي مد روز مي خواي بري مستخدمي.
    -نه فكرشو كردم،تا ناهارت حاضر مي شه من برم پيش مامان.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم
    از داخل آيينه خودم را برانداز كردم،از اين لباسهاي استوك بيزار هستم.با اينكه بارها آن را در آب جوشانده بوديم اما باز هم بوي نامطبوع آن آزارم مي داد و حركت ميكروبها را روي پوستم احساس مي كردم و مور مور مي شدم،اسپري را برداشتم و روي خودم خالي كردم.
    -چه خبرته؟داري سم پاشي مي كني.
    -طناز به خدا هنوز بو مي ده.
    -لوس نشو ديگه عمرابو بده،تو حساس شدي.
    -بيا بو كن،باور نداري.
    -با اون اسپري كه تو روي خودت خالي كردي ديگه بويي نمي ده.
    -حالا خوب هستم،ضايع نيست.
    -بيست،عالي شدي اما...
    -اما چي؟
    -هيچي فقط كمي دلم شور مي زنه.
    به ساعتم نگاه كردم و گفتم:
    -بريم ديگه دير شد.
    -مستخدم با ساعت رادو،واي چه باكلاس.
    -خوب شد گفتي وگرنه سوتي بدي بود،بريم دير شد.
    با تدابير امنيتي دقيق طناز از آپارتمان تا ماشين را طي كرديم،خدا كمكمون كرد كسي ما رو نديد.در تمام طول مسير اضطراب يك لحظه هم رهايم نكرد،مرتب بند كيف را دور دستم مي پيچيدم و باز مي كردم تا صداي اعتراض طناز بلند شد.
    -چه كار مي كني اين به اندازه كافي زوارش در رفته،اگر همين طور پيش بري ديگه چيزيش باقي نمي مونه.
    -طناز دست خودم نيست،دارم مي ميرم.
    -هنوز كه اتفاقي نيفتاده،مي تونيم برگرديم و همه چيزو فراموش كنيم.
    -نه كاري كه شروع كردم بايد تمومش كنم.
    -كجا شروع كردي!
    -طناز دوباره شروع نكن،من تصميم گرفتم و بايد تا آخرش برم.
    با طناز قرار گذاشته بودم چند تا كوچه اونطرفتر پياده ام كند و هر وقت خواست منتظرم باشد همان جا بايستد.نگاهي به سرتاسر كوچه انداختم و گفتم:
    -طناز ديگه سفارش نكنم موبايلم خاموشه،كاري داشتي اس ام اس بزن باشه.
    -چشم،چند بار مي گي...طنين،مراقب خودت باش.
    به چشمان ميشي زيبايش زل زدم و همراه با نيمچه لبخندي گفتم:
    -چشم،من ديگه رفتم.
    به سر كوچه رسيدم و خواستم به ساعتم نگاه كنم كه با جاي خاليش مواجه شدم،گوشي موبايل را از كيفم بيرون آوردم،بيست دقيقه اي بود كه از خانه بيرون آمده بود و طبق زمان بندي من بايد ديگه پيدايش مي شد.به سمت خيابان نگاه كردم و ديدمش،از سر آسودگي لبخندي زدم و با گام هاي شمرده به سمتش حركت كردم.با نزديك شدن به او قيافه اي مغموم به خود گرفتم و وقتي از كنارش مي گذشتم،تنه اي محكم به او زدم طوريكه تمام خريدهايش پخش پياده رو شد و با دستپاچگي ساختگي گفتم:
    -واي ببخشيد خانم.
    بعد شروع كردم به جمع كردن خريدش كه پخش زمين شده بود.
    -حواست مجاست دختر جان.
    -واقعا ببخشيد خانم،اصلا متوجه نشدم.
    شرم داشتم به چهره اش نگاه كنم،به سرعت خريدهايش را جمع كردم و داخل سبد گذاشتم.
    -خانم واقعا عذر مي خوام،نمي دونم با چه زبوني از شما معذرت خواهي كنم.
    -عيبي نداره پيش مياد.
    -بذاريد تا منزل كمكتون كنم،اينها خيلي سنگينند.
    -نه دخترم،خودم مي برم.
    -خواهش مي كنم،اينطوري از خجالتتون در ميام وگرنه تا چند روز عذاب وجدان دارم.
    -حالا كه اصرار داري باشه.
    سبد را از دستش گرفتم و با او همقدم شدم،با اينكه از قبل مي دونستم جوابش چيه اما گفتم:
    -خونه تون در اين محله؟
    -اي دختر جان اگر قرار بود من توي اين محل خونه اي داشته باشم كه با اين سن و سال...تو اينجا چه مي كني،به سر و وضعت نمي ياد بچه اين اطراف باشي.
    خوشحال از كارساز بودن سليقه طناز،خودم را غمگين تر از قبل نشون دادم و گفتم:
    -براي كار آمدم اينجا اما شرايطش براي من جور نبود،خونه اي براي كار كردن رفته بودم فقط يه آقاي تنها زندگي مي كرد،خودتون دنيا ديده ايد و مي دونيد چي مي گم.
    -آره دخترم با اين سن و سال كم و بررويي كه تو داري،خوب كاري كردي قبول نكردي.
    -اما...قبل از اينكه به شما بربخورم داشتم فكر مي كردم كه برگردم قبول كنم.
    -واه چرا؟
    -من به اين كار نياز دارم،خسته شدم از بس دنبال كار گشتم.هيچ جا بدون ضامن به من كار نمي دن،اما من بايد سركار برم و خرج خانواده ام رو بدم.
    -مي فهمم چي مي گي دخترم،دركت مي كنم.
    از اينكه به دروغ متوسل شده بودم و احساسات اين زن را به بازي گرفته بودم از خودم بدم مي آمد.بعد طي مسير كوتاهي گفت:
    -شايد بتونم برات كاري كنم،البته اگر شانس يارت باشه و خانم امروز خوش اخلاق باشه.
    -راست مي گيد،واقعا از شما ممنونم.
    ته دلم شاد بود،خوب فيلم بازي كرده و تا اينجاي كار موفق شده بودم.چهره آدم سرخورده را به خودم گرفتم و ادامه دادم:
    -حتي اگر خانم شما بداخلاق باشه و منو قبول نكنه،باز هم از شما به خاطر لطفتون متشكرم.
    -اين چه حرفيه دخترم،تو هم مثل بچه خودم،اگر كاري از دستم بربياد حتما انجام مي دم.نمي دونم چرا از وقتي كه ديدمت مهرت به دلم نشسته.
    -به خاطر دل مهربونتونه.
    -از قيافه ات معلومه صبحانه نخوردي،بيا تا خانم از خواب بيدار شه چيزي بخور.
    اصلا نفهميدم كي به خانه معيني فر رسيده بوديم،با نگاهي به نماي خانه دوباره اضطراب به دلم چنگ زد.نمي دانم در چهره ام چه ديد كه گفت:
    -نگران نباش،خانم خيلي خوش اخلاقه.
    تا خواستم دهان باز كنم و بهانه اي بياورم ادامه داد:
    -خانم تا يك ساعت ديگع بيدار نمي شه و من هم همصحبتي ندارم،سمانه رفته مرخصي و من تنهام.
    -سمانه؟
    -آره،سمانه هم مثل من اينجا كار مي كنه،خواهرش تصادف كرده رفته شهرستان به اون برسه.راستي دختر جان،اسمت چيه؟
    از قبل تصميم داشتم يك اسم مستعار به نام شهين بگم اما از دهانم پريد و گفتم:طنين.
    -چه اسم قشنگي،اسم منم بانو.
    وقتي به خودم آمدم پشت ميز نشسته بودم و بانو استكان چاي را به دستم مي داد،از بس مضطرب بودم نمي دونم چطور تا اونجا اومده بودم.نگاهم سرتاسر آشپزخانه را كاويد،جاي بزرگي بود و با سليقه چيده شده بود.استكان را بين داستانم نگه داشتم،با اينكه هوا به شدت گرم بود اما دستان سردم نيازمند گرما بود.
    -تا تو صبحانه ات رو مي خوري،من هم صبحانه آقا رو بدم.
    -آقا؟
    -آره،پسر بزرگ خانم،جوان خوب و سحرخيزيه برعكس بقيه خانواده اش،حالا مي گم برات اما اول بايد صبحانه آقا رو بدم.
    بانو با سيني بزرگي كه حاوي صبحانه بود رفت و منو آنجا تنها گذاشت،با نفس عميقي دوباره اطرافم را نگاه كردم و بعد خيره به استكان چاي شدم.چطور در اين زمانه بي رحم چنين آدم صاف و ساده اي پيدا مي شه كه با يه برخورد ساده با من دوست بشه و با اطمينان كردن به من آبرو و موقعيت كاريش رو بخطر بندازه،از خودم بيزار بودم كه از محبت او سواستفاده مي كنم.اصلا شايد اين يك تله باشد و بخواهند...با وحشت دوباره اطرافم را نگاه كردم و آهسته خودم را كمي كج كردم و نگاهي به بيرون انداختم،خانه در سكوت كامل بود.از فكري كه به ذهنم رسيده بود رعشه اي بر اندامم افتاد،ما هرچه نگاه كردم چيز مشكوكي نديدم.حرفهاي طناز در ذهنم زنگ مي زد،نه حالا طناز يه حرفي زد آدم هرچقدر هم نامرد باشه جلو زن و بچه اش كه كثافت كاري نمي كنه.صداي ديگه اي در ذهنم جوابم را داد،از كجا معلوم زن داشته باشه مگه در اين چند روز تو زني رو ديدي كه از خانه بيرون بياد.باز خودم جواب خودم را دادم و گفتم نديدم اما بانو مرتب مي گفت خانم خانم،اگر اين خونه بدون خانم بود بانو مرتب حرفشو نمي زد تازه اينطور كه بانو از خانمش مي گه رئيس خونه اونه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با صداي بانو از جا پريدم.
    -وا تو كه هنوز چيزي نخوردي،بده من اون چايي رو حتما سرد شده،بده عوضش كنم...ترسيدي.
    -نه فقط كمي جا خوردم،داشتم...فكر مي كردم.
    -غصه نخور خداي تو هم بزرگه،حالا يه چيزي بخور رنگ به رو ندارري،نگران نباش درسته كه خانم خيلي جديه اما مهربونه،پس فكرشو نكن...بيا مادر اين هم چاي تازه،بخور از خودت بگو.
    -از خودم؟چي بگم.
    -چند سالته؟چند كلاس سواد داري؟چند تا خواهر و برادر داري؟چه مي دونم مادر،از خودت بگو،هر چي دوست داري بگو.
    -من 25 سالمه.
    -انشاالله پير بشي،چقدر سواد داري؟
    واز خدا جواب اين سؤالش رو چي بدم...فكر اين يكي رو نكردم...دلم را به دريا زدم و يك دروغ ديگه گفتم.
    -ديپلمه هستم.
    -اي مادر،چرا جويده جويده حرف مي زني ديگه خودت بقيه اش رو بگو.
    -آخه بانو خانم چي بگم.
    -بانو خانم نه فقط بگو بانو،از خانواده ات بگو.
    -يك خواهر و برادر دارم.
    -خدا ببخشه،خوب مادر،نامزدي...چيزي نداري.
    -نه،هنوز برام زوده.
    -وا مادر،من هم سن تو بودم دختر سومم رو داشتم نكنه دلت جايي گيره.
    -نه،وقتي براي ازدواج ندارم.
    -اي مادر اينها همه حرفه،وقتي قسمتت پيدا بشه ديگه اينكه وقت ندارم و كار دارم كشكه.
    ديگه حرفي نداشتم اما بانو همچنان به لبهايم نگاه مي كرد و منتظر بود،براي فرار از سؤالهاي بعدي گفتم:
    -شما چي بانو،بچه نداريد؟
    -چرا مادر،سه تا دختر دارم يه پسر.دخترها رو عروس كردم رفتن سر خونه زندگيشون،يكيشون همين تهران شوهر كرده اما دو تا ديگه رو دادم به فاميل رفتن ولايتمون،پسرم هم سربازيه البته درس خونده و دانشگاه رفته.آقا گفته هروقت از سربازي آمد مي ذارمش تو شركت سركار،منتظرم اين چند ماه تمام بشه براش دستي بالا كنم.
    از نگاه بانو به خودم خجالت كشيدم و سرم را پايين انداختم،صداي مردانه اي كه بانو را صدا مي زد مرا از اين مخمصه نجات داد.به بانو نگاه كردم،آهسته گفت:
    -آقاست،الان برمي گردم.
    به آن صدا فكر مي كردم،چقدر صداي معيني فر برعكس ظاهرش جوان بود اما يادم آمد اين ساعت اون پسر ريشو بيرون مي رفت حتما اون كه بانو را صدا زده بود.خودم را به لقمه گرفتن سرگرم كردم تا دوباره بانو برگشت و گفت:
    -تو نمي دوني چقدر اين پسر،آقاست.
    -كي؟
    -واي خدا مرگم بده يادم نبود كه تو نمي شناسيشون،منظورم پسر بزرگ خانمه.من فقط به اون مي گم آقا،حقا كه آقايي برازندشه.
    -خانم شوهر ندارن؟
    -چرا اسفنديار خان،احسان خان و فرزاد خان هم پسزهاي خانم هستند.
    -معلومه خانم را خيلي دوست داريد؟
    -آره من چهارده سال بيشتر نداشتم كه خونه پدر خانم شروع به كار كردم و بعد از ازدواج خانم آمدم توي اين خونه،اي جواني كجايي كه يادت بخير.حالا تو از خانواده ات بگو.
    -خانواده ام...پدرم بنا بود و سر ساختماني كه كار مي كرد...از داربست افتاد و...ما يتيم شديم،مادرم هم بعد از اون حادثه كه براي پدرم اتفاق افتاد زمين گير شد و من هم كه بزرگترين بچه ام بايد خرج بقيه رادربيارم.
    -آخي...خدا رحمت كنه پدرتو،مادرت هم شفا بده...واي امروز چقدر ساعت زود گذشت،برم براي خانم صبحانه ببرم و درباره تو باهاش صحبت كنم.
    با اين حرف بانو،بند دلم پاره شد و وحشت تمام وجودم را تسخير كرد.سرم را پايين انداختم و چند نفس عميق بي صدا كشيدم،مرتب خودم را دلداري مي دادم و خدا خدا مي كردم كه قيافه ام براي خانم آشنا نباشد.طناز بگم خدا چيكارت كنه با اين نفوذ بد زدنت اما اين يك واقعيت بود.اصلا نفهميدم بانو كي رفت و كي برگشت اما وقتي به من گفت خانم مي خواهد منو ببينه،عزرائيل را نديده تا آخرت رفتم و برگشتم.با پاهايي لرزان با،بانو همراه شدم اصلا اميد نداشتم كه پاهاي مرتعشم تحمل وزنم را دشته باشد،وقتي از پله اي بالا مي رفتم فكر مي كردم پايم به پله بعدي نمي رسد و به پايين مي غلطم.به پشت سرم نگاه كردم،من اصلا اينجا چكار مي كردم بايد برگردم بايد بروم.از صداي دق الباب بانو از جا پريدم،بانو نگاهي به من كرد و لبش را به دندان گرفت و در حالي كه آهسته به پشت دستش مي كوبيد گفت:
    -وا خدا مرگم بده اين چه رنگ و رويي كه تو داري،مادر مگه مي خوان سرت رو ببرند فقط چند تا سؤال ساده مي پرسند اينكه ترس نداره.
    به سختي آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
    -من الان...نمي تونم،فردا ميام خدمت خانم.
    بانو دستم را گرفت و گفت:
    -كجا،اگه الان بري يعني بي احترامي به خانم و خانم ديگه قبولت نمي كنه.
    بانو بي اعتنا به حال من،منو با خود به درون اتاق برد.چشمان نگران من فقط يك چيز را مي ديد،زني كه روي تخت خواب دونفره بزرگي نشسته و نگاهم مي كرد،تاب نياوردم و سرم را پايين انداختم.قيافه اش برايم ناشناس بود پس او را قبلا نديده بودم،كمي آروم شدم و شنيدم كه به بانو امركرد صبحاه اش را ببرد و با رفتن بانو مانند طفلي شدم كه از مادرش دور مي ماند مثل آدم هاي دست و پا چلفتي عمل مي كردم.سرم را بالا گرفتم،خانم هم در حال نگاه كردن به من بود.وقتي نگاهم را متوجه خودش ديد گفت:
    -بانو مي گه دنبال كار هستي.
    مثل كسي كه جواب خود را مي دانست،منتظر پاسخ من نماند و ادامه داد:
    -ما فعلا به مستخدم جديدي نياز نداريم اما چون اين درخواست از طرف بانوست استخدامت مي كنم.اينجا قانون خودش رو داره كه بانو همه رو به تو مي گه اما بايد گوشزد كنم كه من سه تا پسر مجرد دارم و جوصله عشق عاشقي بازي ندارم،پس سرت به كار خودت باشه.سؤالي نيست؟اگر داري بپرس.
    در دل گفتم،من هم دل خوشي از خانواده ات ندارم كه بخوام عاشق پسزهايت بشم و بعد نگاه دقيق تري به بانو انداختم،با توجه به سنش جوان بود و اصلا به او نمي آمد پسرهايي به آن سن و سال داشته باشد.زير لب جواب منفي به سؤالش دادم و او ادامه داد:
    -فردا يه فتوكپي از شناسنامه ات بيار،آدرس و شماره تلفنت رو هم داخل اون دفترچه بنويس.
    به سمت كنسولي كه اشاره كرده بود رفتم و با دستاني لرزان آدرس خونه عفت خانم را نوشتم و با صدايي مرتعش گفتم:
    -ما تلفن نداريم،شماره تلفن همسايه رو بنويسم؟
    -بنويس.
    از نوشتن كه فارغ شدم دوباره نگاهش كردم،گفتك
    -ديگه كاري ندارم و مي توني بري اما فردا هشت صبح اينجا باش،جمعه ها تعطيلي به شرطي كه مهمون نداشته باشيم.در ضمن تمام وسايل مورد نيازت رو بيار چون مستخدمين اين خونه تمام وقت هستند.حالا برو به بانو بگو دو دست لباس مخصوص بهت بده،هميشه بايد براي كار توي اين خونه لباس مخصوص بپوشي و من روي اين نكته خيلي حساسم يادت باشه.ضامن تو بانو،پس براي اون پيرزن دردسر درست نكني.
    -نه خيالتون راحت باشه خطايي نمي كنم،ممنون هستم كه به من كار دادين.
    -بايد خوب كار كني تا اين كار رو از دست ندي،حالا برو.
    به محض بستن در اتاق خواب نفسي آسوده كشيدم،حالا فتوكپي شناسنامه رو چيكار مي كردم،درسته كه خانم منو نشناخت و احتمال داره باز هم شانس بيارم و معيني فر منو نشناسه اما با ديدن فتوكپي شناسنامه حتما مي شناسه.
    -چرا اينجا ايستادي،چي شد خانم قبول نكرد؟
    هنوز پشت در اتاق خانم بودم،دستان بانو را در دست گرفتم و با ظاهري خوشحال گفتم:
    -چرا از فردا ميام سركار اما باورم نمي شه...نمي دونم چطور از شما تشكر كنم.
    -اين چه حرفيه بايد از خدا سپاسگذار باشي،حالا بيا بريم اگه خانم ببينه پشت در اتاقش ايستاديم ناراحت مي شن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    -طنين،اين داد مي زنه دست كاري شده.
    -نه تو خيلي وسواس داري،اين كجاش معلومه نادر شده ناصر.
    -اومديم گفتن اصل شناسنامه رو بيار.
    -اون وقت يه خاكي به سرم مي كنم،من ديگه سفارش نكنم خيالم راحت باشه.
    -آره خيالت جمع جمع،مراقب خودت باش.
    -شبها گوشيمو روشن مي كنم فقط برام sms بفرست،در صمن يادت نره به عفت خانم سفارش كني.
    -واي چقدر مي گي،ساعت از هشت هم گذشت.
    -من رفتم باي.
    -طنين،مراقب اين معيني فر بزرگ باش خيلي پدرسوخته اس.
    -تو هم مراقب خودت و مامان باش با تابان هم بحث نكن،باباي.
    اين دو كوچه را به حالت نيمه دو طي كردم و دستم را روي زنگ گذاشتم،صداي معترض بانو را شنيدم كه قبل از باز كردن در از پشت آيفون آمد،از دير آمدنم شاكي بود.از پله هاي كوتاهي كه اطراف آن پر بود از بوته هاي شمشاد بالا آمدم و به صحن حياط رسيدم،در كنار پله هايي كه بالا آمدم سراشيبي پاركينگ بود كه به زير ساختمان مي رفت.در دو سوي حياط فضاي گلكاري بود كه در وسط گلكاري سمت چپ يك نورگير گنبدي شكل بود،حدس مي زدم استخر سرپوشيده باشد.از كنار صندلي ها گذشتم اطرافم را با كنجكاوي نگاه مي كردم،روز گذشته از شدت اضطراب هيچ چيز را نديده بودم.جلوي در ورودي به مرد جواني برخوردم كه موشكافانه داشت نگاهم مي كرد،از اينكه غافلگيرم كرده بود احساس مطبوعي نداشتم.ساكم را كمي در دستم جا به جا كردم و نفس محبوسم را همراه با سلام از سينه خارج كردم،او بي آنكه پاسخ سلامم را بدهد به بررسي خودش ادامه داد و من هم به تبعيت از او به نظاره اش پرداختم.با اينكه خودم قدي بلند دارم اما او بيست تا بيست و پنج سانتيمتر از من بلندتر بود با موهاي حالت دار مشكي و چشماني كشيده و خمار،بيني استخواني سر بالا،گونه هاي برجسته استخواني و پوست سفيد و ريش و سبيل آنكاد شده و شانه هايي ستبر و ورزيده و هيكلي كاملا ورزشي.پيراهن آستين كوتاه گوجه اي رنگ همراه با شلوار قهوه اي به تن داشت و كتش رو روي ساعد دست راست انداخته و كيف چرمي قهوه اي در دست چپش بود،بوي تلخ ادكلنش شامه ام را پر كرد.نمي دانم در نگاهش چه بود كه دلم را به وحشت مي انداخت،يك تاي ابروي خوش حالتش را بالا برد و پرسيد:
    -سركار خانم،امرتون؟
    -من،من ديروز استخدام شدم.
    -پس مستخدم جديدي؟
    منتظر جواب من نشد،كيفش را روي زمين گذاشت و به ساعت مچيش نگاه كرد و ادامه داد:
    -مستخدمين بايد ساعت هشت اينجا باشن،شما نيم ساعته تاخير داريد.
    -متاسفم،ديگه تكرار نمي شه.
    -بفرماييد.به او اشاره كردم و گفتم:
    -اجازه مي دين رد شم.
    -در ورودي مستخدمين،در آشپزخانه ست.بفرماييد سمت راستتون،بعد از پيچيدن در كناري ساختمون رو مي بينيد.
    به سمت مسيري كه اشاره كرده بود راه افتادم،دلم مي خواست دهانم را باز مي كردم و هر آنچه كه لياقتش را داشت بهش مي گفتم.فكر كرده بود كيه؟هركس ندونه،من كه خوب مي دونم اون معيني فر نامرد اين دك و پز رو از كجا آورده،پسره از خود متشكر براي من كلاس مي ذاره و درس وقت شناسي مي ده.وقتي از پيچ مي گذشتم براي آخرين بار نگاهش كردم داشت نگاهم مي كرد،وقتي ديد مچش را گرفتم جهت نگاهش را تغيير داد.از در آشپزخانه وارد شدم،بانو داشت تر و فرز صبحانه آمادي مي كرد كه با نيم نگاهي به سمتم گفت:
    -كم كم داشتم نگران مي شدم،نمي دونستم از در تا ساختمون اينقدر فاصله ست.
    -سلام،داشتم مي اومدم داخل به يه آقا بر خوردم و مجبور شدم به بازجويي ايشون جواب بدم.
    -عليك سلام،به آقا جامي يا آقا احسان.
    -نمي دونم يه آقاي ريشو بود.
    -خب اون آقا حامي،يه لحظه فكر كردم آقا احسان برگشتن.
    -آقا احسان؟ايشون بيرون هستن؟
    -آره اسفنديار خان رو بردن فرودگاه،اسفنديار خان مي خواستن برن آنتاليا...يا انتاليا...نمي دونستم همچين اسمي داشت،اصلا يه كلوم تركيه.
    زير لب گفتم:
    -آنتاليا.
    -آره هميني كه گفتي اسمشه،خب اين پسره هرجا باشه ديگه باد سر و كلش پيدا بشه.صبحانه اش رو آماده كن،من صبحانه خانم رو مي برم.
    بانو آنقدر سرگرم كارش بود كه نديد چگونه روي صندلي ولو شدم.اين مردك رفته مسافرت،خدايا چقدر من بدشانسم،نه اتفاقي نيفتاده اون برمي گرده.
    -وا تو كه هنور نشستي،آقا احسان اومده و تو صبحانه اش رو آماده نكردي.طنين اينطور كار كردن تو بدرد نمي خوره،زود صبحانه آقا احسان رو حاضر كن ببر سالن غذاخوري.
    -چشم بانو.
    با رفتن مجدد بانو،مخلفات صبحانه را داخل سيني گذاشتم و جلو در آشپزخانه مردد ايستادم.جواني كه قبلا همراه معيني فر ديده بودم،در حالي كه داشت از پله ها پايين مي آمد و آستين پيراهنش را تا مي زد نگاهش به من افتاد و بعد از يك نگاه كوتاه به كارش ادامه داد.دوباره به اطرافم نگاه كردم،اما نمي دونستم بايد به كدوم طرف برم.
    -بهت نمي ياد مستخدم باشي اما سيني دستت چيز ديگه اي مي گه،مي تونم كمكت كنم.
    -حدستون درسته،من ديروز استخدام شدم...لطف كنيد منو به سمت سالن غذاخوري راهنمايي كنيد.
    -مستخدم جديد؟پس چرا لباس مخصوص نپوشيدي،مامان ببينه عصباني مي شه.
    -بانو مهلت نداد لطفا منو راهنماييم كنيد،اين سيني خيلي سنگينه.
    -بله از اين سمت.
    با راهنمايي او وارد سالن غذاخوري شدم و سيني را روي ميز گذاشتم،دوباره منو مخاطب قرار داد و گفت:
    -ما بهم معرفي نشديم،من احسان هستم شما؟
    -طنين.
    -خب طنين،بهتر تا مامان نديدتت لباست رو تغيير بدي.
    ميز صبحانه را چيدم و گفتم:
    -امري نيست؟
    -نه مي توني بري.
    به آشپزخانه برگشتم . ساكم را برداشتم اما كجا مي رفتم و لباسم را عوض مي كردم،روي صندلي نشستم و ساك دستي را كنار پايم گذاشتم.بانو سيني به دست وارد شد و با ديدن من گفت:
    -صبحانه آقا احسان رو بردي؟
    -بله بانو،من وسايلم رو كجا بايد بزارم آخه هنوز لباسم رو عوض نكردم و خانم ببينه ناراحت مي شه.
    -اي واي،ببين با دير اومدنت همه كارهات بهم ريخته،بيا بريم اتاقتو نشونت بدم.
    همين طور كه به همراه بانو مي رفتم به حرفهايش گوش مي دادم.
    -اين اتاق رو با سمانه شريكي،بعد از اينكه لباست رو عوض كردي بيا تا همه جاي خونه رو نشونت بدم.حواست باشه من به خانم نگفتم دير اومدي،خودتو لو ندي.
    -آقا حامي چي؟ايشون ديدن من دير اومدم.
    -از بابت آقا خيالت راحت باشه.در دل گفتم اتفاقا بايد از بابت آقا حامي نگران باشم،پسره از خود متشكر حتما به گوش مامان جون مي رسونه.همچين منو صبح بازخواست كرد كه نگو،تو اولين برخورد طوري نگاهم مي كرد مثل اينكه ازم طلب داره.
    -اين تخت مال تو و اون يكي هم مال سمانه،اين چند شب تنهايي نمي ترسي كه.
    -نه ترسو نيستم...سمانه كي مياد؟
    -فكر كنم تا دو سه روز ديگه سر و كله اش پيدا بشه...تو هم زود لباستو عوض كن بيا،ساكتو بذار توي اون كمد،اگر سؤالي نداري من برم.
    -نه،ممنون.
    بانو با گفتن زود بياي خوابت نبره،منو تنها گذاشت.به اطرافم نگاه كردم،يك اتاف دوازده متري با دو تخت ساده يكنفره،يك كمد ديواري دودر،يك پنجري بزرگ كه پرده حرير سفيد ساده و مخمل ### به روي آن آويخته بودن.از داخل ساكم،روپوش سرمه اي بيرون آوردم و پوشيدم و جوراب شلواري مشكي را به پا كردم و روسري نخي سفيد را سر كردم و دو گوشه آن را پشت گردنم رد كردم و نباله آن را بروي شانه هايم رها كردم،پيشبند سفيد را هم روي روپوشم بستم و صندل مشكي را بپا كردم و در مقابل آينه قدي بي قاب كه به ديوار پيچ شده بود ايستادم،مقداري از موهايم از جلوي روسري بيرون زده بود كه آن را مرتب كردم و نگاهي به سر تا پايم انداختم.اگر پيشنهاد طناز و دستان هنرمند عفت خانم نبود من الان در اين لباس گم مي شدم،اما عفت خانم دقيقا آن را غالب تنم كرده بود،همراه با پوزخندي از آينه دل كندم.من،طنين نيازي به عنوان خدمتكار در خانه قاتل پدرم خوش خدمتي مي كردم،خون داغي به مغزم هجوم برد،دلم مي خواست تمام ساكنان اين خونه رو به آتيش بكشم.چند نفس عميق كشيدم و آرامشم را دوباره به دست آوردم،نه بهترين راه اينكه مثل زالو آهسته آهسته خونشون رو بمكم.هرچه تنها مي ماندم اين افكار مزاحم بيشتر آزارم مي داد،اتاق را ترك كردم و بانو را در آشپزخانه يافتم.در حال پختن ناهار بود،با ديدن من گفت:
    -چقدر طولش دادي،بيا بيا اين پيازها رو پوست بگير.
    اشكريزان پيازها رو پوست كندم،صدايي جز صداي جليز و ولز گوشت در حال سرخ شدن نمي آمد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -واي واي چه اشكي،بده من اون پياز.
    -بانو...بانو.
    صداي خانم بودكه از سالن مي آمد،انو رو به من گفت:
    -هواي اين پيازها رو داشته باش نسوزه.
    صداي خانم از سالن مي آمد كه داشت به بانو سفارش مي كرد،بعذ شنيدم سراغ منو گرفت و بانو خبر آمدنم را داد.خانم با اينكه صدايش را پايين آورده بوداما شنيدم كه گفت هواي دختره رو داشته باش چون نمي دونيم چطور آدميه،صداي بانو آمد كه به او اطمينان مي داد.فكر مي كنم نزديك در آشپزخانه بودن كه صدايشان چنين واضح مي آمد،در دل گفتم شوهر خودت سردسته راهزن هاست.به من شك داره،من آنقدر چشم دلم سيره كه به مال كسي چشم ندارم فقط آنچه كه حق من و خانواده ام هست و شوهر نامردت دزديده مي خوام،اموال حرومت باشه براي تو اون پسراي هفت رنگت.داشتم پيازهاي طلايي شده را از روغن داغ خارج مي كردم كه بانو آمد.
    -ولش كن بقيه غذا رو من خودم درست مي كنم،تو هم دو تا چايي بريز تا من هم خورشت رو رديف كنم بعد بشينبم تقسيم كار.
    بي حرف كاري كه بانو از من خواسته بود انجام دادم و پشت ميز نشستم منتظر بانو،او بعد از فارغ شدن از كارش روبروي من نشست و در حالي كه چايش را جرعه جرعه مي نو شيد گفت:
    -آشپزي مال منه،مي مونه گردگيري خونه كه اونو هم با اومدن سمانه بين خودتون تقسيم كنيد اما تا آمدن اون بايد تنهايي انجامش بدي.هرچند من نمي ذارم زياد بهت سخت بگذره پس تا اومدن سمانه گردگيري طبقه پايين مال تو،اتاق هاي بالا رو هم من انجام مي دم فقط سرويس بهداشتي بالا رو تو بايد زحمتشو بكشي من نمي تونم،نظافت استخر و جكوزي هم فعلا با تو.سؤالي نيست؟
    -نه.
    -اين تقسيم بندي ت زماني كه سمانه بياد پابر جاست.
    -قبوله.
    -حالا پاشو بريم تا كل خونه رو نشونت بدم.
    بانو بعد از نشان دادن خونه،از من خواست تا گردگيري و نظافت را آغاز كنم.بايد اعتماد همه رو جلب مي كردم و بعد سرفرصت نقشه ام رو عملي،راي همين مثل يك مستخدم واقعي شروع به كار كردم.هرچند در كارهاي خانه به مامان كمك مي كردم اما به اين شدت و كثرت نبود.داشتم آينه داخل سالن را تميز مي كردم كه افتخار آشنايي با آخرين پسز خانواده معيني فر نصيبم شد،از داخل آينه ديدم كه از پله ها پايين مي آمد.در حالي كه خميازه مي كشيد گفت:
    -سمانه،يه چيزي بيار بخورم.
    منو با سمانه اشتباه گرفته بود به جانبش برگشتم،با تعجب پرسيد:
    -تو ديگه كي هستي؟آهان،پس اون مستخدم جديدي كه مامي درباره اش با حامي حرف مي زد تويي؟چه عجب مامي تو انتخاب خدمتكار سليقه به خرج داده و بعد از يك پيرزن غرغرو و يك پيردختر بداخلاق،حوري مثل تو رو استخدام كرده.خوشگله،حيف تو نيست كلفتي كني.
    پسر پرو فكر مي كنه داره با جي افش حرف مي زنه،حيف كه براي انتقام اومدم و بايد دندون رو جيگر بذارم وگرنه مي دونستم چه جوابي بهت بدم حال كني.
    -حالا به ما صبحانه مي دي يا نه؟...ببينم كر و لالي.
    اين تحقير ها را بايد مدت كوتاهي تحمل كنم،وقتي به آنچه كه خواستم رسيدم نوبت منه كه به شما بخندم.
    -بانو...بانو،يه چيزي بيار بخورم.
    روي كاناپه لم داد و پاهايش را روي ميز گذاشت و به كار كردن من زل زد،بي اعتنا به حضورش به كارم ادامه دادم.
    -كجا مي بري بيار اينجا.
    -آقا فرزاد اينجا،جاي غذا خوردن نيست،بيايد سالن غذاخوري.
    -گفتم بيار اينجا بانو،اينجا آدم به اشتها مياد...زندگي ما رو باش،كلفتمون برامون تصميم مي گيره كجا بشينيم.
    -اگر خانم ببينه ناراحت مي شه.
    -مامي با اخلاق من آشناست...بانو،اسم اين دختره چيه؟كر ولاله يا نازش زياده.
    -كي؟طنين رو مي گيد،نه دختر خوبيه و سرش به كار خودشه و فقط به وظايفش مي رسه.
    -فكر مي كنم حقوق مي گيره كه كارهاي منو انجام بده،نه اينكه به سؤالاتم جواب نده.
    -آقا فرزاد هرچي خواستي به من بگو انجام بدم.
    -خودم مي دونم چطور حرف حاليش كنم،تو هم برو به كارت برس فضولي هم موقوف،مي دوني كه چي مي گم يا پير و خرفت شدي و حرف حاليت نمي شه.
    بانو بي هيچ حرفي به آشپزخانه رفت،دلم برايش سوخت،اين پسره بي ادب دل مهربانش را شكسته بود.كارم با آينه تمام شد،وسايلم را جمع كردم و قصد رفتن به آشپزخانه را داشتم كه گفت:
    -هي دختر...آهاي طنين با توام.
    به جانب فرزاد نگاه كردم،گفت:
    -بيا اينجا رو تميز كن.
    به جايي كه اشاره كرده بود نگاه كردم،روي سراميك كف سالن كنار پايش چاي ريخته بود.با دستمال از آشپزخانه برگشتم و كنارش زانو زدم و مشغول خشك كردن شدم كه پايش را روي دستم گذاشت.نگاهش كردم،با لبخندي شيطاني از ديدن چشمان پر از دردم لذت مي برد.سعي كردم گرماي درد را در پشت نگاه سردم پنهان كنم،با صداي آهسته اي گفت:
    -اگر مي خواي تو اين خونه كار كني بايد با من راه بيايي وگرنه كاري مي كنم كه از كار بي كار بشي،اگر باور نداري مي توني وقتي سمانه برگشت بپرسي،حالا پاشو برو يه چايي برام بيار.
    پايش را از روي دستم برداشت،با دست ديگرم محل درد را فشردم،جاي عاج كفشش روي دستم افتاده بود.دوباره نگاهش كردم،وقيجانه داشت نگاهم مي كرد كه با حرص فنجان خالي را برداشتم و آنجا را ترك كردم.وقتي بانو،من را با فنجان خالي ديد گفت:
    -بده چايي بريزم ببرم.
    -نه خودم مي برم.
    از چشمان بانو فهميدم قصد پرسيدن سؤالي را دارد،براي همين با فنجان پر سريع آشپزخانه را ترك كردم.وقتي فنجان را روي ميز گذاشتم،گفت:
    -حالا شدي دختر خوب...بده دستتو ببينم چي شد.
    قبل از اينكه دستم را در دستش بگيرد آن را پس كشيدم.
    -نچ،نچ هنوز هم وحشي و زمان مي بره رام بشي،منم خوشم مياد وحشي ها رو رام كنم.
    توي دلم گفتم،من آدم هستم و وحشي اون پدر بي شرفت كه مثل خون آشام روي زندگي ما افتاد و ريشه زندگيمون رو خشكوند.جواب من به او سكوت بود.خودم را با بقيه كارهاي باقي مانده مشغول كردم و با نواختن دوازده ضربه ساعت كمر راست كردم،تمام بدنم درد مي كرد اما از كارهاي خواسته شده كار زيادي نمانده بود.يك ليوان آب خنك براي خودم ريختم و كنار بانو نشستم،داشت سيب زميني خلال مي كرد.
    -خسته نباشي.
    -همچنين شما.
    -اين پسره بهت گير داد؟
    -كدوم پسر؟
    -خودتو نرن به اون راه،حواست بهش باشه مثل اون باباي نامردشه.
    -من با اون كاري ندارم.
    -تو با اون كار نداري اما اون با تو كار داره،مراقب باش برات دردسر درست نكنه،زياد جلو چشمش ### نشو...تو هم مثل دختر مني،فقط گفتم كه حواست رو جمع كني.
    -چشم،حواسم هست.
    -حالا تا من اينهارو سرخ مي كنم تو هم سالاد درست كن،ناهار بخوريم.
    -پس بقيه چي؟
    -خانم كه مي خواست بره گفت ناهار نمياد،پسرها هم كه جز پنجشنبه ها بقيه روزها ناهار نميان پس امروز ظهر فقط من و تو هستيم.
    -آقا فرزاد چي؟
    -نفهميدي!رفت بيرون،آمدنش هم با خداست.
    كاهو را از يخچال خارج كردم و مشغول خرد كردن شدم.بانو،منو مخاطب قرار داد و گفت:
    -بيچاره خانم چقدر روي تربيت اين پسر و ختر انرژي گذاشت اما بي فايده بود،هرچي باشه بچه به ننه و باباش مي ره ديگه،از قديم گفتن عاقبت گرگ زاده گرگ شود.اون دختر كه مزد خانم رو داد و رفت،حالا اين پسره كي دستمزد خانم رو بده خدا مي دونه.
    -دختر؟
    -آخ يادم نبود تو خبر نداري،اسفنديار خان يه دختر هم داره كه آمريكا زندگي مي كنه و با فرزاد،خواهر و برادر تني هستن از زن دوم اسفنديار خان.وقتي بچه ها پنج شيش ساله بودن،دست بچه ها رو گرفت آورد به خانم گفت،اينها بچه هاي من هستن بزرگشون كن.خانم هم با اينكه دل خوشيي از اسفنديار خان نداشت اما براي بچه ها از مادري كم نذاشت و بع كه بچه ها بزرگ شدن،ننه شون يادش افتاد بچه اي داره شروع كرد به نامه دادن و زنگ زدن.تازه فهميديم خانم رفتن خارج عشق و حال،هيچي ديگه دختره هوايي شد و گفت مي خوام برم پيش مامانم،خون هم رو تو شيشه كرده بود.اسفنديار خان هم از ترس آبرو فرستاد رفت و با رفتن فرنوش،فرزاد هم علم كرد منم مي خوام برم اما چون سربازي نرفته بود نمي تونست بره و همش مي گفت يه خورده پول بيشتر بدين و منو قاچاق بفرستيد برم.اسفنديار خان هم مي گفت نه برو سربازي بعد برو،اينم داره دنباله كارهاي خواهرشو انجام مي ده تا آخر باباش مجبور شه بفرستش قاچاقي اونور مرز.
    -كه اينطور،چه خانواده پر ماجرايي.
    -آره جونم كجاشو ديدي،ماهي نيست كه ما توي اين خونه تياتر نداشته باشيم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -تئاتر.
    -آره همون،همين چند ماه پيش اسفنديار خان گير داده بود به آقا حامي بيا برات زن بگيرم،دختر يكي از همكاراشو لقمه گرفته بود.آقا هم زير بار نمي رفت حتي آقا رو برد و دختره رو نشون داد،اميد داشت با ديدن دختره دل آقا نرم بشه اما نشد.حتي بهش گفت،كي گفته دختره رو عقد كني فقط يه شيريني ساده مي خوريم و يه انگشتر دستش كن و بعد از معامله همه چيز و بهم بزن اما آقا زير بار نرفت.نمي دوني چه جنگي به پا بود،خانم بيچاره از خواب و خوراك افتاده بود و به من مي گفت بانو من آرزوي دامادي حامي رو دارم اما كسي كه خودش بخواد،زور كه نيست صحبت يه عمر زندگيه،خودم يه عمر زندگي اجباري رو تحمل كردم و نمي خوام همين اتفاق براي حامي بيفته.چي بهت بگم اصرار از اسفنديار خان امتنا از آقا حامي،مي گفت اگز خوبه براي پسرات بگير و اسفنديار خان مي گفت اونا بچه اند و تو پسر بزرگمي.تا اينكه آقا حامي حرف آخر و زد و گفت،اگر يك كلمه ديگه اصرار كنيد وسايلم رو جمع مي كنم و مي رم پشت سرم رو هم نگاه نمي كنم.خانم هم تا اين حرف رو شنيد گفت كه راضي نيست بچه اش رو به زور زن بده،اسفنديار خان هم حق نداره ديگه به ازدواج كردن آقا حامي كار داشته باشه.حالا نمي دونم اسفنديارخان چكار كرد،با پدر دختر همكاري كرد يا نه.
    -حالا دختر چه شكلي بود؟حتما دختر عيب و ايرادي داشته.
    -ما كه نديديم فقط آقا حامي و اسفنديار خان ديده بودن،حتي خانم هم نديده بود.اسفنديار خان هم اولين بار عكس دختر رو تو دفتر باباش ديده بود كه اصرار مي كرد اما شنيدم وقتي دختر رو تو مهموني ديده بود مي گفت حتي از عكسش هم خوشگل تر.حالا نمي دونم دختر چه ايرادي داشت كه به دل آقا حامي نچسبيده بود،شايد هم دختر مالي نبوده و اسفنديار خان داشته بازار گرمي مي كرده چون وقتي خانم خواست يه بار هم دختر رو ببينه،اسفنديار خان گفت هر وقت آقا پسرت رو راضي كردي تو جلسه خواستگاري مي بيني اما خوب اين وصلت سرنگرفت.
    -حتما قسمت نبوده.
    -شايد مادر...اما خانم هم بايد فكر آقا باشن،داره سنشون مي ره بالا.
    همون بهتر كه خانم فكر دامادي اين غول بي شاخ و دم نيست،وگرنه معلوم نيست چه به روز دختر مردم مي آورد.از حالا دلم به حال اون بخت برگشته اي كه مي خواد زن اين بچه آدم خور بشه مي سوزه،حتما روزي نيم كيلو آب مي كنه و بعد از گذشتن يه مدت نامرئي مي شه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    با زنگ ساعت بيدار شدم و يك غلت زدم و نگاهم به سمانه افتاد،ديروز آمده بود.دختر زيبايي نبود،اما با نمك بود و كمي هم سنش زياد بود.درجا نشستم و دستهايم را از دوسو باز كردم و نگاهي به ساعت كنار تخت انداختم.آخيش امروز پنج شنبه بود و شب مي رفتم خونه،چقدر دلم براشون تنگ شده بود.بلند شدم و تخت را مرتب كردم و لباسم را پوشيدم.
    -سمانه بيدار شو.
    -چيه؟
    -صبح شده،من رفتم كمك بانو.
    -باشه برو،من هم اومدم.
    بانو مثل هميشه سحرخيز بود،بعد از نماز صبح نمي خوابيد و مي رفت نون تازه مي خريد.با ديدن من گفت:
    -دثگه مي خواستم بيام بيدارتون كنم،پس سمانه كو؟
    -بيداره،الان مياد.
    -بشين،صبحانه ات رو شروع كن.
    تقريبا صبحانه ام رو تمام كرده بودم كه سمانه با خميازه كش داري وارد آشپزخونه شد.
    -ساعت خواب خانم،يه كم ديگه مي خوابيدي.
    -بخدا بانو خيلي خوابم مياد.
    -معلومه مرخصي خيلي بهت ساخته،زود بيا صبحانه ات رو بخور تا اين بساط جمع كنيم كه امروز خيلي كار داريم.
    -چه خبر بانو؟
    -هيچ خبري،مگه بايد خبري باشه،چند روزه ول كردي رفتي مرخصي اين خونه پر از گرد و خاك شده.درسته كه تو اين چند روزه طنين يه كارايي كرده اما يه تنه كه نمي شه همه جا رو تميز كنه تازه كم تجربه هم هست،بايد به خورده به خونه برسيم.
    به كابينت تكيه دادم كه ناگهان دردي عجيب در شكمم پيچيد و با گفتن آخ،دستم را روي شكمم گذاشتم و خم شدم.
    -چي شد...طنين چت شده؟
    وقتي كمي دردم آروم شد،با صداي بي حالي گفتم:
    -هيچي،يه مرتبه دلم درد گرفت.
    -چيزيت نيست حتما سرديت كرده،الان بهت نبات داغ مي دم خوب مي شي.
    به كمك سمانه روي صندلي نشستم،حتي با خوردن نبات داغ بانو هم دردم قطع نشد اما سعي كردم به روي خودم نياورم.هركدام به كار روزانه خود پرداختيم،بانو به خريد رفت و سمانه هم به طبه پايين رفت تا استخر و جكوزي را نظافت كند.داشتم كف آشپزخونه رو تي مي كشيدم كه صداي حامي اومد،داشت بانو رو صدا مي زد اما جز من كسي نبود كه جوابش رو بده.
    -بله آقا.
    -بانو رو صدا زدم كجاست؟
    -رفتن خريد.
    با اخمهايي گره خورده نكاهي به سر تا پاي من كرد،نمي دونم چرا هروقت منو مي ديد اينطور نگاهم مي كرد.
    -صبحانه منو بيار.
    با عجله و اضطراب صبحانه رو آماده كردم و داخل سيني گذاشتم و به سالن غذاخوري رفتم،پشت ميز نشسته بود و داشت روزنامه مي خوند.زير ذرهبين نگاه حامي،ميز صبحانه رو چيدم.
    -تو نمي دوني من،تو فنجون چاي نمي خورم.
    -نه من خبر نداشتم.
    -حالا كه متوجه شدي اينو ببر برام استكان بيار.
    -چشم.
    تمام درهاي كابينت را باز كردم تا بالاخره استكانها رو پيدا كردم،وقتي استكان رو جلوش گذاشتم آنرا برداشت و در نور نگاه كرد و گفت:
    -نبايد اينو بشوري.
    با يك ببخشيد به آشپزخونه برگشتم و استكان را شستم و با دستمال خشك كردم،دوباره استكان را بررسي كرد و گفت:
    -چرا داخلشو دستمال كشيدي پرز گرفته،برو دوباره بشور بيار.
    با كشيدن نفسي عميق خشمم را قورت دادم،دلم مي خواست آن استكان را بر فرقش بكوبم و بگم شما كه كثافت بودن تو خونتونه براي من اداي آدم تميز رو درمياريد.اين دفعه آن را با دقت شستم و خشك كردم تا بهانه اي پيدا نكند،وقتي استكان را جلويش گذاشتم بعد از نظارت اجازه داد تا برايش چاي بريزم.
    -چرا ناخنهات اينقدر بلنده؟
    -ناخنهاي من بلندن!
    -آره.
    -اما من فكر نمي كنم.
    -قرار نيست تو فكر كني،همين كه من مي گم ناخنت بلنده بايد قبول كني.
    اينا ديگه چه قومي هستن!
    -چشم از اين به بعد،دستكش دستم مي كنم.
    -دستكش نه،بايد كوتاشون كني.
    باز هم اين درد لعنتي در شكمم پيچيد،با گفتن هرچه شما بگيد به سمت دستشويي دويدم و برروي سرويس فرنگي نشستم،اين دل درد و حالت تهوع داشت منو از پا در مي آورد.شنيدم كه حامي صدايم مي كرد صورتم را شستم و دل از دستشويي كندم،پشت ميز نشسته بود و داشت روزنامه مي خوند.
    -بله.
    -حالت خوبه؟
    -بله،امرتون.
    -ميز رو جمع كن.
    ميزو با هر جون كندني بود جمع كردم و سر كارم برگشتم،دل درد ديگه امانم رو بريده بود و با پاك كردن هر طبقه ويترين كريستال ها خم مي شدم شايد براي چند لحظه دردم آرام بگيرد.
    -طنين.
    با بي حالي به مخاطبم نگاه كردم،فرزاد با آن موهاي عجيب غريبش بود.
    -بيا بشين كنارم...چيه حال نداري،حالت خوش نيست.
    با ناتواني گفتم:نه،خوبم.
    -پس بيا كنارم بشين.
    -من كار دارم آقا فرزاد.
    -ببين نشد...
    قدم زنان كنارم ايستاد و ظرف كريستال را از دستم گرفت،در حالي كه در تلالو نور درون آن را نگاه مي كرد ادامه داد:
    -قرار بود تو با من راه بياي تا بيكار نشي اما تو به قولت عمل نكردي،پس ديگه از دست من كاري برنمياد.
    بعد به يكباره ظرف را در هوا رها كرد،صداي فرياد طرف در هال هزار تكه شدن به گوشم رسيد و با ناباوري به فرزاد نگاه كردم.مي دانستم خانم عاشق ظرف قيمتي كريستالشه،حالا حتم دارم بيكار مي شم.از شدت دل پيچه در كنار خرده هاي ظرف تا شدم و صداي خانم را از بالاي پله ها شنيدم.
    -طنين تو چيكار كردي؟ظرف نازنينم رو شكوندي،مي دوني اون ظرف چقدر قيمت داره،بيا كتابخونه تا تكليفت رو روشن كنم.
    خانم اين را گفت و بدون اينكه به كسي مهلت حرف زدن بدهد رفت،از قيافه اش عصبانيت مي باريد.با خشم به فرزاد نگاه كردم،تمام زحمت هاي منو براي رسيدن به نقشه ام برباد داده بود.با نيشخندي گفت:
    -برو تكليفت رو بگير حتما يك بار از روي دهقان فداكار،دوبار هم از روي چوپان دروغگو بايد بنويسي.
    -طنين چيكار كردي؟
    نگاه پردردم را به بانو دوختم و گفتم:
    -بانو،بخدا من مقصر نيستم.
    -حالا برو ببين خانم چي مي گه،من هم اين خرده شيشه ها رو جمع مي كنم.
    حالت تهوع اجازه نداد بيشتر به بانو توضيح بدم و به طرف دستشويي دويدم.
    -طنين تو امروز چته؟
    -نمي دونم بانو،دارم از دل درد و حالت تهوع مي ميرم.
    -برو ببين خانم چي مي گه،بعد بيا تا فكري برات بكنم.
    قبل از اينكه ضربه اي به در اتاق خانم بزنم صداي صحبت مادر و پسر رو شنيدم،حامي به مادرش مي گفت:
    من از روز اول هم گفتم با بودن فرزاد توي خونه،استخدام اين دختره درست نيست.فرزاد بهش گير داده،خودم ديدم فرزاد ظرف رو شكست.
    -حق با تو بود،الان هم دختره رو رد مي كنم تا اين قائله ختم بشه.
    -نه ديگه مامان،شما به دختره اميد داديد و حالا درست نيست به خاطر مردم آزاري فرزاد بيكار بشه،بهتر به فرزاد تذكر بديد.
    -امروز طرف و شكست،مي ترسم پس فردا كار غير قابل جبراني انجام بده.
    -نترس،اين دختري كه من ديدم خيلي حواسش جمع و اجازه هيچ غلط اضافه اي به فرزاد نمي ده.اصلا نمي دونم چه اصراري اسفنديار اينو ايران نگه داره،بفرسته بره پيش مادرش ديگه.
    -اسفنديار نمي خواد پيش زنش كم بياره،درسته كه فرنوش رفته اما با نگه داشتن فرزاد مي خواد قدرتشو به رخ زنش بكشه.
    -مامان،مي خواي با اتفاق امروز چظور برخورد كني؟
    -نمي دونم از يه طرف دلم به حال دختر مي سوزه و نمي خوام بيكار بشه،از طرف ديگه مي ترسم فرزاد زير پاش بشينه و كاري كنه.
    -اگر دختره اخراج هم بشه فرزاد دنبالش مي ره،پس به دختر هشدار بده و بذار كارش رو ادامه بده.
    -قبلا بهش گفتم...باشه،دوباره بهش سفترش مي كنم.حق با توئه،اگر اينجا باشه حواس ما بيشتر بهشه.
    از درد دوباره به خودم پيچيدم كه در باز شد،سعي كردم راست بايستم كه با حامي چشم تو چشم شدم.
    -حالت خوبه؟
    -بله آقا.
    -پس رنگ پريدت عوارض پشت در ايستادنه،آمدنت خيلي طول كشيد.خانم منتظرته،خودتو آماده كردي چه جوابي بدي.
    مي خواست با اين حرف استراق سمع منو گوشزد منه.
    -متاسفم.
    -برو تو.
    با داخل شدن من در را پشت سرم بست و منو با خانم تنها گذاشت،خانم مشغول سوهان زدن ناخنش بود و بدون نگاه كردن به من گفت:
    -چرا اون ظرف شكست؟
    -نمي تونم بگم،فقط مي تونم بگم من مقصر نيستم.
    -چطور مي خواهي حرفت رو باور كنم.
    -خانم مي تونم بشينم؟
    نگاهي به من انداخت و ادامه داد:
    -حالت خوب نيست؟
    -نه خانم،از صبح حالم خيلي بده.
    -برو وسايلت رو جمع كن برو خونه.
    -خانم،من مقصر نيستم.
    -مي دونم...فقط جلو چشم فرزاد كمتر پيدات شه.
    -يعني منو اخراج نمي كنيد؟
    -نه،مگه نمي گي حالت خوب نيست برو خونه استراحت كن،چند ساعت زودتر رفتن تو فكر نمي كنم كار زيادي رو عقب بندازه.
    -متشكرم خانم،با اجازه.فرزاد داخل سالن نشسته بود و مثل هميشه پاهايش را دراز كرده و روي ميز گذاشته بود،داشت به كانالهاي تلويزيون ور مي رفت كه با ديدن من لبخند پيروزمندانه اي زد.بي اعتنا به او به نزد بانو رفتم،سمانه داشت ناخنش را مي جويد كه با ديدن من از جا پريد و پرسيد:
    -چي شد؟
    -هيچي،بانو مي شه برام آژانس خبر كني.
    -اخراج شدي؟
    سؤالي كه در چشمان بانو بود از زبان سمانه پرسيده شد،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
    -نه،شانس آوردم آقا حامي همه چيز ديده بود.
    -خدا رو شكر به خير گذشت،حالا اژانس براي چي مي خواي؟
    -حالم خوب نيست،خانم بهم مرخصي داده.
    -من رفتم به آژانس زنگ بزنم،سمانه حواست به غذا باشه نسوزه.
    سمانه به محض مطمئن شدن از رفتن بانو،پرسيد:
    -مرخصي دادن يا اخراجت كردن؟
    -نه اخراجم نكردن،شانس اوردم اگر حامي نديده بود اخراج بودم اما حامي از من دفاع كرد.
    -مطمئني اون پير پسر بداخلاق از تو دفاع كرده،اون اگر حكم اخراج نده از ما جانبداري نمي كنه.
    -نه بابا،بنده خدا كلي مخ مادرشو شستشو داد تا منو اخراج نكنه.
    -من كه شك دارم،حاضرم روزي صد بار خرده فرمايشات فرزاد رو انجام بدم اما يك بار به حامي سلام نكنم.وقتي خدا اخلاق تقسيم مي كرده اين پسره نمي دونم دنبال چي بوده كه بهش نرسيده،براي همين نزديك چهل سالشه اما هنوز كسي قبول نكرده زنش بشه.
    -كجا چهل سالشه!
    -فكر كردي سي و پنج چقدر با چهل فاصله داره.
    -ا طنين...تو هنوز اينجايي،ماشين اومده و تو حاضر نيستي.
    -رفتم بانو.
    گذاشتم فرزاد،در روياي شيرين اخراج من سير كند و از خانه خارج شدم.وقتي دخل ماشين نشستم،از راننده خواستم منو به نزديكترين بيمارستان برسونه.بعد از چهار روز موبايلم رو روشن كردم كه سيل اس ام اس ها سرازير شد،شماره طناز را گرفتم و با بي حالي سرم را به صندلي تكيه دادم.
    -الو طنين،خودتي؟
    -آره.
    -آره و ...دختر ديوونه چرا جواب اس ام س ها رو نمي دي،اگر تا امشب خبري ازت نمي شد با مامور مي آمدم خونه معيني فر.
    -حالا بازجويي رو بزار براي بعد و گوش كن ببين چي مي گم،بيا به اين بيمارستاني كه آدرس مي دم.
    -بيمارستان براي چي؟!
    -طناز يادداشت كن...آقا آدرس اين بيمارستاني كه مي ريد گيه؟...طناز نوشتي.
    -آره،حالا مي گي چرا بايد بيام.
    -حالم خوب نيست و از صبح دل درد دارم،فكر كنم مسموم شدم.
    -باشه خودم رو زود مي رسونم.
    بي حال به ديوار تكيه داده بودم تا جواب سونوگرافي آماده شود كه طناز خودش را به من رساند،دكتر بعد از ديدن سونوگرافي تشخيص آپانديس داد.مراحل قبل از عمل به سرعت انجام شد،دل تو دلم نبود و از عمل مي ترسيدم اما از طرفي درد امانم را بريده بود.وقتي روي برانكارد به سوي اتاق عمل مي رفتم با وحشت به طناز نگاه كردم كه آن هم زياد دوام نداشت و با بسته شدن در اتاق عمل،طناز از نطرم ناپديد شد.نگاه هراسانم را در اتاق ### چرخاندم.در بين صحبتهاي متخصص بيهوشي به خواب رفتم و با درد شديدي بيدار شدم.
    -طناز مردم،به دادم برس.
    -چيكار كنم،مي گن فشارت پايينه و نمي شه بهت مسكن زد.
    -تو رو خدا بگو يه كاري بكنند.
    -باشه،باشه الان مي رم مي گم.
    اين بار در كنار طناز،پرستاري سفيد پوش ايستاده بود.
    -تو رو خدا به دادم برسيد.
    -چه خبرته،مدتي وقت مي بره تا مسكن اثر كنه.
    آنقدر از درد به خودم پيچيدم تا خوابم برد،وقتي بيدار شدم اتاق با نور خورشيد فرش شده بود.نگاهم به طناز افتاد،روي صندلي كنار تخت نشسته خوابيده بود.
    -به به،بيمار بي تاب ما بيدار شد.
    تا خواستم اشاره كنم كه آروم باشه،طناز بيدار شد.
    -آخ ببخشيد،متوجه نشدم شما خوابيد.
    -نه اشكالي نداره،اصلا نفهميدم كي خوابم برد.طنين،تو چطوري؟
    -خوبم اما كمي درد دارم.
    -طبيعيه عزيزم،حالا هم وقت صبحانه است.
    پرستار و طناز با هم از اتاق خارج شدن،نگاهم را بر روي نقطه نامعلومي بر روي سقف دوختم حالا با اين مشكل چطور فردا به خونه معيني فر برگردم.
    -تو كه چيزي نخوردي.
    -كجا بودي؟
    -زنگ زدم خونه،خانم رجب لو حالت رو پرسيد.
    -خانم رجب لو.
    -آره ديگه!همسر نگهبان مجتمع،ديشب وقت نبود به عفت خانم خبر بدم براي همين از آقاي رجب لو خواستم خانمش رو بفرسته پيش مامان تنها نباشه.
    -كي مرخص مي شم؟نمي دوني.
    -نه،تا دكتر نياد معاينه ات نكنه معلوم نيست...خب تعريف كن اين يه هفته چطور گذشت؟
    -پر ماجرا.
    -تعريف كن.
    از لحظه اي كه وارد خونه معيني فر شده بودم را واو به واو براي طناز تعريف كردم.
    -حالا با اين وضعي كه پيش اومده بهتر ديگه برنگردي به اون خونه.
    -چرا برنگردم،تازه اعتمادشون رو به دست آوردم.
    -من از اين فرزاد مي ترسم،كاري دستت نده.
    -نه بابا ،حقيقتش رو بخاي من از حامي بيشتر مي ترسم.
    -اون چيكار كرده؟
    -كاري نكرده فقط رفتارش كمي عجيبه،نمي دونم چرا،ولي احساس مي كنم هر خطري برام باشه از جانب اونه،يه اخلاق سگي هم داره كه همه توي اون خونه ازش حساب مي برن حتي فكر كنم خود معيني فر هم از اين پسرش بترسه.
    -تو هرچي گفتي از پسر اولي و آخريه بود،پس اون يكي پسرش چي؟برو رو مخ اون،هرچي بخواي مي توني از زير زبونش بكشي اون بايد صندوق اصرار معيني فر باشه.
    -اون آمفوتر...نمي دونم شايد...ولي فكر نمي كنم.
    -آمفوتر!؟
    -بابا خنثي خنثي،تو يه تلويزيون بده با يه كانالي كه دائم فوتبال پخش كنه ديگه به هيچ كس كار نداره،آروم آرومه اما خيلي مهربونه برعكس همه آدم هاي توي اون خونه.
    -مراقب باش عاشقش نشي.
    -فعلا يه عاشق دلخسته دارم به اسم فرزاد،حوصله عاشق ديگه اي رو ندارم.
    -ارسيا چي؟
    -واي اسمشو نيار كه كهير مي زنم،چيه!؟تو هم از مرجان ياد گرفتي،بيا برو زنگ بزن خونه معيني فر بگو چه بلايي سرم اومده نمي تونم چند روزي بيام.
    -خانم عجول دندون رو جيگر بزار ببينم دكتر كي مرخصت مي كنه،بعد زنگ مي زنم تا مرخصي برات بگيرم.
    -باشه تو برو خونه،هم استراحت كن هم به مامان برس.
    -با تو چيكار كنم.
    -مگه بچه ام،برو نگران من نباش.
    -طنين مي خواي من به جاي تو برم توي اون خونه،كارت رو ادامه بدم.
    -اگر نرفته بودم توي اون خونه اجازه نمي دادم،چه برسه به حالا اون فرزاد كثافت رو شناختم...برو ديگه.
    -من براي تو نگرانم،بيا به خاطر من از اون ميراث خانوادگي بگذز.جان طناز،نه نيار.
    -طناز برو باز شروع نكن...من نصف بيشتر راي رو رفتم.
    -حرف زدن با تو فايده نداره.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نگاهم روي پارچه هاي مشكي چرخيد تا به عكسش رسيد،خدايا چرا؟ديگه نمي تونستم روي پاهام بايستم و لبه باغچه كنار خيابان نشستم،يعني اون مرده؟پس من چي؟نقشه ام چي؟انتقامم چي مي شه؟نه...به خونه نگاه كردم،من ديگه اينجا كاري نداشتم...چرا يك كار باقي مانده و آن هم پيدا كردن ميراث خانوادگي.البته يك چيز هيچ وقت در دلم خاموش نمي شود آن هم شعله آتش خشم و كينه من نسبت به اين خانواده است،كاش اين مرد زنده بود تا من با دستهاي خودم خفه اش مي كردم.
    -نمي دونستم اينقدر بهش ارادت داري.
    به سوي صدا نگاه كردم حامي بود،پشت رل نشسته بود و تازه از پاركينگ خارج شده بود.حسابي گيج شده بودم هنوز از شوك مرگ معيني فر خارج نشده بودم كه اين يكي جلوم ظاهر شد،سلولهاي مغزم اعتصاب كرده بودن و اصلا نمي دونشتم چه عكس العملي بايد نشون بدم.
    -من...من...من هم تازه پدرم رو از دست دادم،دو روز پيش چهلمش بود.
    حامي از ماشين پياده شد و در حالي كه با ريموت در رو مي بست،به سويم آمد.
    -متاسفم...اما شما براي مراسم پدرتون ده،دوازده روز غيبت كردين.
    -من...
    دختر احمق اين چه قيافه اي كه به خودت گرفتي،كمي خودم را جمع و جور كردم و با يه نفس عميق ادامه دادم:
    -بيمار بودم.اون روز آخري كه از اينجا رفتم حالم خيلي بد شد و دكتر تشخيص آپانديس داد،خواهر تماس گرفته بود.
    -بفرماييد داخل.
    با ترديد نگاهي به حامي انداختم و وارد شدم،چند قدم از او دور نشده بودم كه روي پا چرخيدم و گفتم:
    -آقا حامي.
    او كه داشت در را مي بست كامل باز كرد و گفت:
    -بله.
    -فراموش كردم...تسليت مي گم،غم آخرتون باشه.
    با لبخند معنا داري گفت:متشكرم و بعد رفت.
    معني لبخندش چه بود،مطمئنا محبت آميز نبود برعكس پر از تمسخر بود.متفكر از رفتار حامي،از در مخصوص مستخدمين وارد آشپزخانه شدم.كسي آنجا نبود به اتاقم رفتم و بعد از تعويض لباس به آشپزخونه برگشتم،سمانه مشغول شستن ظرف بود و زير لب داشت آواز محلي مي خوند.
    -سلام.
    با تعجب به سمتم برگشت،دستش رو با حوله خشك كرد و منو در آغوش گرفت.
    -كجايي تودختر...بانو مي گفت خواهرت زنگ زده و گفته تو بيمارستاني.
    -من كه جز بيماري خبري ندارم،تو بگو چه خبر؟مثل اينكه در نبود من اينجا اتفاقات زيادي افتاده.
    -اه چه جورم...حالا سر فرصت برات تعريف مي كنم.
    -بانو كجاست؟
    -اتاق خانم.
    -حتما خانم خيلي عزاداره.
    -عزادار!هوم،اگر مي گفتن دنيا مال تو اينقدر خوشحال نمي شد كه خبر مرگ اسفنديار خان رو بهش دادن و خوشحال شد.هرچند خوب ظاهرسازي كرد اما اگر كسي خانم رو مي شناخت،مي تونست بفهمه چقدر خوشحاله.
    -اين حرفها باشه براي شب،الان اگر كسي حرفامون رو بشنوه برامون بد مي شه.
    -پس اگر برات ممكنه اون خرما رو بچين تو ديس.
    -باشه،راستي آقا حامي كجا مي رفت؟
    -شركت.
    -شركت؟!
    -آره،اون فقط يه روز شركتشو تعطيل كرد.
    -اينو راست نمي گي،داري سر به سرم مي ذاري.
    -مي گم از هيچي خبر نداري همينه ديگه...واي بانو داره مياد،به خرماها برس.
    جايي كه من ايستاده بودم طوري بود اگر سخصي وارد مي شد متوجه حضورم نمي شد،بانو عصبي وارد آشپزخانه شد.
    -سمانه شستي اون ظرفا رو.
    -سلام بانو.
    بانو به سمتم چرخيد و با ديدن من گل از گلش شكفت.
    -سلام دختر،حالت چطوره؟خوب شدي.
    -متشكرم...متاسفم بدموقعي مريض شدم و دست تنهاتون گذاشتم.
    -اين چه حرفيه دختر،مگه بيماري دست خود آدمه كه اين حرفو مي زني...حالا يه قهوه براي خانم ببر،تسليت هم بگو...بيا كه كلي حرف و كار داريم...
    -چشم.
    وقتي از سالن مي گذشتم،متوجه تغيير دكوراسين اونجا شدم و ظربه اي ملايم به در اتاق زدم و وارد شدم.خانم پشت به من جلوي پنجره با لباس خواب مشكي بلند و ساده اش ايستاده بود و به خيال اينكه من،بانو هستم گفت:
    -بانو بذارش روي ميز برو،كاري ندارم.
    -ببخشيد خانم،من طنين هستم.
    بطرفم برگشت،با حرف سمانه مخالف بودم،خانم خيلي شكسته تر به نظر مي رسيد و دلم به حالش سوخت.
    -خانم تسليت مي گم.
    -متشكرم...بهتر شدي؟بانو مي گفت حالت خيلي بده،بيمارستان بستري بودي.
    -چيز مهمي نبود،يه عمل ساده بود كه از شانس بد ن عفونت كرد.
    -حالا چطوري؟
    -خوبم خانم.
    لحظه اي در سكوت براندازم كرد،معلوم بود فكرش جاي ديگه اي پرسه مي زنه.
    -طنين،چند سالته؟
    از سؤال ناگهاني خانم جا خوردم و با ترديد گفتم:
    -بيست وپنج سال.
    -بيست وپنج...درست هم سن تو بودم...
    -چي خانم؟
    -هيچي مي توني بري،به بانو بگو تا ظهر كسي مزاحمم نشه.
    -چشم خانم.
    خانم را با تفكراتش تنها گذاشتم و متفكر از رفتار او به پيش بانو برگشتم و حرفهاي خانم را بازگو كردم،بانو با افسوس سري تكان داد و گفت:
    -امروز اصلا حالشون خوب نيست،گفتم با خواهرتون تماس بگيرم قبول نكرد.صبح زود مي خواست بره بهشت زهرا و به بدبختي راضيشون كردم نرن،با اينكه اين همه سال از اون روز شوم مي گذره اما انگار همين ديروز بود حتي يك لحظه اش رو هم نمي تونم فراموش كنم.
    گيج شده بودم،گفتم:
    -چه روزي بانو؟
    -روز شهادت آقاي معيني.
    -آقاي معيني؟!
    -آره جلو در اين خونه ترورش كردن،بعدها فهميديم ايشون در جريان انقلاب فعاليت مي كرده اما اون نامردها جوانمرگش كردن.اون موقع آقا حامي شش،هفت سال بيشتر نداشت.
    مغزم كرخت شده بود و مفهوم حرفهاي بانو را درك نمس كردم،با سردرگمي نگاهش مي كردم و حرفهايش را مي شنيدم اما بانو حرفش را ادامه نداد و در حالي كه با سرانگشت اشكش را پاك مي كرد رفت.به سمانه نگاه كردم،داشت برنج پاك مي كرد.
    -سمانه،بانو چي مي گفت،من كه از حرفاش چيزي نفهميدم.
    -بخاطر اينكه از چيزي خبر نداري...معيني فر شوهر دوم خانم،همسر اولش كه پدر آقا حامي بودن اول انقلاب توسط منافقين ترور مي شه و امروز سالروز شهادت ايشونه.تو شك نكردي چرا اسم كوچه شهيد معيني.
    -نه،يعني چرا اما فكر كردم تشبه اسميه،نه اينكه فاميلي اين خانواده معيني فر براي همين زياد كنجكاو نشدم.
    -مرحوم اسفنديار فاميليشو عوض كرد و گذاشت معيني فر وگرنه فاميلش چيز ديگه اي بود فقط فاميل آقا حامي،معيني و بقيه معيني فر هستند.
    -چه ماجراي درهم و برهمي!
    -صبر كن،از اين پيچيده تر هم مي شه...پاشو برو يه دستي به سالن بكش تا بانو صداش در نيومده.
    -خواهش مي كنم امروز كه خانم حوصله نداره منو با فرزاد سرشاخ نكن فقط كافيه چشمش به من بيفته،تا حالمو نگيره ول كن نيست.
    -خيالت راحت فرزاد خان رفتن شمال،از پسرا كسي جز آقا احسان نيست و اون هم كه به كسي كار نداره.
    مشغول دستمال كشيدن كف سالن شدم اما فكرم پيش حرفهاي بانو بود.حامي ثمره ازدواج اول خانم و احسان حاصل ازدواج خانم با اسفنديار و فرزاد و فرنوش نتيجه ازدواج دوم و مخفيانه اسفنديار.ازدواج خانم با شخصي مثل اسفنديار برايم سوال انگيز بود،هركس كافي بود فقط يك برخورد با آنها داشته باد تا متوجه تفاوت فاحش اين زوج شود.با رفتاري كه امروز از خانم ديدم برايم اين ازدواج معما شده،زني كه با گذشت اين همه سال سالگرد فوت شوهر سابقش رو به ياد داشته باشد و برايش سوگواري كند در حالي كه چند روزي از مرگ شوهر دومش نگذشته!اينو بايد حل كنم و جوابش يا در دست بانوست يا سمانه.از روي زمين بلند شدم و به اطرافم نگاه كردم،لكه ها پاك شده بود و كف سالن از تميزي برق مي زد.با ديدن سمانه كه وسايل نظافت را بالا مي برد فكري در ذهنم جرقه زد امروز بهترين فرصت،اگر زودتر اون ميراث رو پيدا نمي كردم دچار دردسر مي شدم چون با تقسيم ارث بين ورثه ديگه هيچ گونه دسترسي به حق خودم و خانواده ام نداشتم.
    -سمانه كمك نمي خواي؟
    -كاري نداري؟
    -نه.
    -پس بيا بريم اتاقاي بالا رو تميز كنيم،بايد اتاق فرنوش خانم رو هم آماده كنم آخه امشب مي رسه.
    -جدا.
    در حالي كه با سمانه همراه مي شدم گفتم:
    -سمانه چند ساله اينجا كار مي كني؟
    -هشت سالي مي شه.
    -پس تو خيلي چيزا مي دوني.
    -تا حدودي،چطور؟
    -چند تا سوال برام پيش اومده،باشه شب ازت مي پرسم.
    -باشه...خب اتاق آقا حامي مال من چون خيلي وسواسي و حساس و اگر چيزي جابجا بشه كه باب ميلش نباشه آدم رو ديوونه مي كنه،اتاق فرزاد هم مال تو.اين دو تا برادر ضد هم هستن،هرچي اين رو نظافت حساسه اون بي خياله.بعد من مي رم اتاق مرحوم آقا معيني فر تو هم برو اتاق فرنوش خانم،اون اتاق آري رو مي گم،اتاق آقا احسان باشه وقتي بيدار شد.
    -نمي شه تو بري اتاق فرنوش خانم چون با سليقه اش بيشتر آشنايي.
    سمانه كمي فكر كرد و گفت:
    -باشه،اون مرحوم ديگه براش چه فرقي مي كنه مهم اينكه اتاقش تميز باشه اما فرنوش خانم...باشه اين اتاق و اتاق چهارمي مال تو.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 11 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/