صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 49

موضوع: كوله بار عهد

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت یازدهم

    عقربه های ساعت حوالی طهر را نشان می دادند هوا گرفته و در هم به روی زمینیان اخم کرده از غمی که در سینه پنهان داشت هوای گریه کرده بود . شهاب و هیراد در اتاق خصوصی هیراد نشسته و گرم صحبت بودند و گلناز نیز که تازه از دبیرستان به خانه آمده بود به جمع کوچکشان پیوست.
    هیراد و شهاب برخورد بسیار گرم و خوبی با او داشتند و از او دعوت کردند کنارشان بنشیند گلناز هم با کمال میل پذیرفت و روی مبلی در اتاق هیراد نشست و گوش به سخنان انها سپرد.
    پس از مدتی شهاب از هیراد پرسید:
    - خلاصه ما نفهمیدیم تو آخرش می خوای چکار کنی؟
    هیراد با تعجب گفت:
    - چی رو چکار کنم؟!
    - خارج می ری یا ادامه تحصیل می دی؟
    هیراد خندید به آرامی پاسخ داد:
    - اگه خدا بخواد می رم خارج ادامه تحصیل میدم
    در این زمان گلناز که ساکت نشسته بود گوشهایش را تیز کرد... هیراد ادامه داد:
    - دارم کارامو جور می کنم اگه خدا بخواد تا عید یا حداکثر بعد از عید می رم.
    شهاب پرسید:
    - چطوری ؟ پدرت رضایت داد یا نه؟
    هیراد اخمهایش را در هم کشید و پس از کمی سکوت گفت:
    - به پدم کاری ندارم خودم دارم کارامو انجام می دم اصلا الان حدود یه ماهه زیاد با پدرم حرف نمی زنم.
    شهاب گفت:
    - چه جوری داری کاراتو جور می کنی؟ تو هنوز کم سن و سالی.....
    هیراد لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:
    - وقتی پدرم برام کاری نمی کنه خودم باید دست به کار بشم....
    و پس از مدتی که به فکر فرو رفت ادامه داد:
    - یکی از رفقای دوران سربازی م یه آشنایی داره که تو کار قاچاق مسافره با اون صحبت کردم اونم یه حرفایی با طرف زده قرار شده مستقیما با هم صحبت کنیم فکر می کنم اونجور که می گفت حدود هشت نه میلیون بگیره و منو برسونه آمریکا.....
    شهاب جمله هیراد را قطع کرد و گفت:
    - آره... به همین خیال باش که برسونتت امریکا پولو ازت می گیره خودتم می بره یک کشور غریب ولت می کنه پولو می خوره یه آب م روش و میره..... کلاهبرداری که شاخ و دم نداره آدمای ساده ای مث تو رو گیر میارن و تیغشون می زنن.
    هیراد گفت:
    - نه شهاب جان اینطور نیست. قرار شده بعد از اینکه منو رسوند امریکا پولو بگیره تا قبل از اینکه منو برسونه هیچ پولی نمی گیره....
    شهاب گفت:
    - تو که هنوز با خود طرف حرف نزدی اول بذار اون حرفاشو بزنه بعد اینطوری مطمئن قضاوت کن.
    در این لحطظه گلناز که به هیچ وجه انتظار شنیدن این حرفها را نداشت و احساس می کرد دیگر کنترل اشکهایش را در اختیار ندارد بی اراده از جایش برخاست و اتاق را ترک کرد .
    شهاب و ایراد چنان درگیر بحث خودشان بودند که صورت ان دختر معصوم که از ناراحتی رنگ صورتی به خود گرفته بود را ندیدند
    هیراد که همچنان درگیر بحث با شهاب بود گفت:
    - دوست خوبم زیاد خودتو ناراحت نکن نگران نباش من بی گذار به آب نمی زنم اگه این طرف ادم مطمئنی نباشه از یه طریق دیگه اقدام می کنم
    شهاب گفت:
    - با پدرت حرف بزن اون سرد و گرم روزگار رو چشیده و بهتر می دونه چه راهی برای تو مناسبه
    هیراد جمله شهاب را فطع کرد و گفت
    - پدرم اصلا به حرفای من گوش نمی ده برای همینه که تصمیم گرفتم خودم اقدام کنم
    شهاب دلسوزانه گفت:
    - از خر شیطون بیا پائین همین جا بشین سر درس و دانشگاه خودتو توی دردسر ننداز
    سخنان انها به اینجا که رسید گلناز با همان چهره مغموم در چهارجوب در اتاق حاضر شد و در حالی که می کوشید با لبخند ساختگی کمرنگی رنگ غم را از چهره اش بزداید خطاب به آندو گفت
    - ناهار حاضره بفرمائین سر میز
    و بلافاصله به طرف آشپزخانه روان شد
    شهاب به هیراد گفت
    - پسر دیوونه خدا از بهشت برات حوری فرستاده چرا نمی فهمی
    - شانس فقط یه بار در خونه ادما رو می زنه اگه درو به روش باز نکنی و در آغوش نگیری اشتباه بزرگی مرتکب شدی این دختر رو از دست نده فکر خارج رفتن رو هم از سرت به در کن
    هیراد در حالی که از جایش برخاست گفت:
    - پاشو بریم ناهار بخوریم بعدا درباره این موضوع بیشتر حرف می زنیم.
    دور میز ناهار هیراد شهاب سهیلا و گلناز نشسته و مشغول خوردن بودند در طول صرف ناهار سخن چندانی میانشان مطرح نشد و همین امر به هیراد فرضت داد درباره جملات آخرین شهاب بیشتر بیندیشد.
    او فکر کرد که به غیر از شهاب یک ماه پیش پدرش هم درباره گلناز با او صحبت کرده بود همگان گلناز برایش مناسب می دانستند و از او با هیراد سخن می گفتند در قلب هیراد نیز برای این ری زیبا رو که گلناز نام داشت غوغایی بر پا بود. اما مهاجرت به امریکا برایش در قله آرزوها قرار داشت و فتح ان به منای رسیدن به بزرگترین ارزوپیش بود بر سر دو راهی غریبی قرار داشت و نمی دانست باید کدامین راه را انتخاب کند
    پس از صرف ناهار هیراد و شهاب دوباره به اتاق هیراد بازگشتند و بعد از نوشیدن چای شهاب عازم رفتن شد
    هیراد گفت:
    - بعد از اینهمه وقت یه روز اومدی پیش من به این زودی می خوای بری؟
    - هیراد جون کلاس دارم و گرنه از خدا می خواستم بیشتر پیشتت بمونم.
    - خب می تونستی یه وقتی رو برای اومدن خونه ما انتخاب کنی که بعدش کاری نداشته باشی
    - می دونم ولی ترم شروع شده و باید به دانشگاه هم برسم
    شهاب پس از خداحافظی با سهیلا و گلناز هیراد را بوسید و رفت. سپس هیراد به آشپزخانه آمد مدتی نزد مادرش و گلناز ماند با آنها گپ مختصری زد کمی میوه خورد و بعد دوباره به اتاقش بازگشت او بر روی تختخوابش دراز کشید و همینطور که به موسیقی ملایمی گوش می سپرد به آسمان نگاه می کرد در ذهنش نقش چهره معصوم و عاشق گلناز که می کوشید عشقش را پنهان سازد جان گرفت. با خود اندیشید:
    (( خدای من همه قشنگی های دنیا رو توی این دختر جمع کردی براش هیچی کم نذاشتی از خوشگلی صورتش کم مونده آدم بی هوش بشه. از خانومی و شخصیت آدم کیف می کنه باهاش برخورد کنه. حرف زدنش آدمو به وجد میاره... حالا نمی دونم این موقع که درست وقت تصمیم گیری من برای آینده زندگی مه چرا گلناز رو سر راهم گذاشتی؟))
    و این هم از همان سوالاتی بود که جز فرشته مهربان سرنوشت هیچ کس جوابش را نمی دانست.... هیراد نمی دانست که با همین حضور به ظاهر کوچک چه تحول بزرگ و عمیقی در زندگیش رخ داده است.... و نه تنها هیراد بلکه هیچ یک از افراد بشر هرگز نخواهند توانست در برابر برخی راههایی که تقدیر انها را در مسیر آن قرار می دهد از خود مقاومت نشان دهند چرا که در این زمان آن فرشته زیبا به رویشان می خندد و خواهد گت که ای بشر این من هستم که می خواهم تو به این مسیر وارد شوی و در آن گام برداری و تو خود هیچ نقشی در انتخاب این امر نمی توانی داشته باشی....
    در این لحظات که هیراد به تفکر مشغول بود صدای صربه های آرامی که با نوک انگشت به در اتاقش می خورد توجهش را به خود جلب کرد هیراد سر برگرداند و گلناز را دید که در استانه در اتاق ایستاده و او را نگاه می کند هیراد نیم خیز شد و گلناز پرسید:
    - می تونم بیام پیشت بشینم؟
    هیراد لبخندی زد و در حالی که خودش را جابه جا کرد پاسخ داد
    - البته خوشحال می شم....
    گلناز قدم به داخل اتاق گذاشت و سوال کرد
    - مزاحمت که نشدم؟
    - نه عزیزم این حرفا چیه... بشین...
    گلناز بر روی مبلی که هیراد نشان داده بود نشست و بدون اینکه کلامی بگوید نگاه عاشقش را به هیراد دوخت .... در نگاهش محبت و دلدادگی موج می زد... عشقی که در ابتدا فتح ان را بسیار اسان می پنداشت و اکنون می دید که در مسیر ان می باید جاده دشواری را بپیماید و اینک که در برابر دلدار سنگدلش نشسته بود ترجیح می داد بدون اینکه کلامی بگوید سخن دل را از راه چشمانش برای هیراد سر دهد...
    چرا که گاه زبان نگاه پر شور تر و با احساس تر از سخنی است که از زبان بیرون بریزد که واژگان هرگز بیانگر احساس عاشق نیستند، عاشقی که در هر طرف العین صدها بار در برابر معشوق جان می دهد تا ذره ای از عشقش را به گام جان او بریزد هرگز قادر نخواهد بود احساساتش را در قالب جملات بیاورد و در گوش محبوبش زمزمه کند و اینک گلناز نیز همین حال را داشت او توان ابراز احساسش را نداشت چرا که می دید هیراد تصمیم دیگری در سر می پروراند و گوش شنوائی برای شنیدن سخنان دل او ندارد پس مصمم بود تا شاید بتواند با ریختن عشق به پای او هیراد را از تصمیمی که داشت منصرف سازد و توجهش را به عشق خود جلب کند
    هیراد نیز بر لبه تخت نشسته و چشمان گلناز را که به گلوله ای سرخ از اتش می مانست به نگاه گرفته بود چشمانی که گاهی به اشک می نشست و در همان لحظه با اراده ای وصف ناپذیر توسط گلناز اشکها در همان سرزمین سوزان جان می باختند هیراد به تشنه ای می مانست که بر لب چشمه جوشان ارزوها برسد و نخواهد یا نتواند سر در چشمه برد لب بر ان نهد و عصاره شیرینش را به کام جان بکشد
    هیراد از سحر چشمان گلناز می هراسید و از آن گریزان بود اما چشمان سحر امیز گلناز چیزی نبود که او دست بردار باشد...
    گلناز پس از مدتی که در سکوت هیراد را به نظاره نشست و در عمق جان جایش داد به آرامی گفت:
    - هیراد
    - جانم
    - هیراد..... هیراد..... هیراد
    و چندین بار نام او را شمرده بیان داشت...
    هیراد نیز پس از اینکه گلناز سکوت کرد دوباره به آرامی گفت:
    - جانم....
    گلناز که لحظه ای نگاه از چهره هیراد بر نمی گرفت پرسیدک
    - چرا می خوای بری امریکا؟
    هیراد لبخند کم رنگی بر لب نشاند و پاسخ داد:
    - گلناز جان هنوز هیچی معلوم نیست بلاتکلیفم نمی دونم باید چکار کنم... پدرم برای این کار پشتم را خالی کرده خودم باید همه کارارو جور کنم و این مکنه یه مدتی طول بکشه
    - یعنی ممکنه نری خارج؟
    - نمی دونم ولی اونچه که مسلمه اینه که اینجا برام مث قفس شده... من دوست دارم پر بگیرم قفس رو دوست ندارم دلم می خواد ازاد باشم و ازادانه نفس بکشم...
    گلناز به آهستگی و بطوری که هیراد پی به بغضش نبرد گفت:
    - نرو هیراد نرو.... من تو رو مث جونم دوست دارم......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوازدهم

    روزها ازپی هم می گذشتند و هیراد روز به روز بیشتر به محبت گلناز نسبت به خودش پی می رد و از طرفی رفت و آمد گلناز به خانه دکتر راد بیشتر می شد و او جای خود را در ان خانواده بازتر می کرد به همراه گلناز گاه مادرش نیز برای دیدن سهیلا به خانه آنها می آمد و مدتی را در کنارش به سر می برد و از انجا که هیراد اکثر اوقات در خانه بود او هم در برخی موارد در جمع انها حضور داشت.
    چند ماه به همین ترتیب گذشت هیراد به هر دری که فکر می کرد زد تا شاید بتواند راهی برای خروج از کشور پیدا کند، اما از انجا که قصد ستیز با سرنوشت را داشت موفق به یافتن هیچ راهی نشد از هر مسیری که وارد می شد به بن بست می رسید و این سبب شد هیراد تصمیم بگیرد باری مدتی صبر کند تا شاید بمرور زمان شرایط برای مهاجرت جور شود و او بتواند براحتی تصمیم خود را به اجرا در اورد.
    در طی این چند ماه دکتر راد و همسرش تقریبا همه شب هنگامی که تنها می شدند درباره نجوه عملکرد هیراد با هم سخن می گفتند اما قصد داشتند به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی درباره مهاجرت با هیراد حرفی نزنند تا او اینگونه تصور کند که خانواده اش چندان نسبت به جلای وطن او از خود عکس العمل نشان نمی دهند و همین رفتار پخته و زیرکانه پدر و مادر هیراد سبب شد تا او پس از مدتی که ثمنره ای از تلاشهایش ندید خسته شده و نوع تصمیم و عملکردش را تغییر دهد و منتظر فرصت بماند.
    از سوی دیگر گلناز به قدری خودش را به هیراد نزدیک کرده بود که بیشتر ساعاتی که در خانه انها به سر می برد را در کنار او در اتاقش بود اعمال ورفتاری که از گلناز سر می زد همه نشان از ارامش عشقی داشت کهقلبش را می سوزاند اما گلناز هرگز حتی کلامی هم درباره محبتش نسبت به هیراد بر لب نمی آورد و اکثر اوقات در سکوت هیراد را به نگاه می گرفت و گاه هیراد قطره اشکی که از گوشه مژگان بلند گلناز به روی گونه هایش می چکید را می دید ولی با این وجود نیز هیراد چیزی به روی خود نمی آورد هیراد دست به هر کاری میزد گلناز را مقابل خود می دید که نشسته و با نگاه شیرینش او را می نگرد و همین نگاهها بود که باعث می شد اتشی که از ابتدا در دل هیراد روشن شده و اکنون زیر خاکسترها باعث گرمی قلب او می بود هرگز گرمایش را از دست ندهد تا بلکه زمانی سر از زیر خاک بیرون کشد و گرمایش تمامی زوایای زندگی هیراد را روشن سازد و گلناز بی صبرانه با دلی بی قرار انتظار ان روز را می کشید.
    از طرفی مادر گلناز شکوه نیز با خانواده راد ارتباطی صمیمانه بر قرار کرده و مرتبا به منزل انها رفت و آمد داشت او در اکثر اوقات به شوخی با هیراد می پرداخت و مخاطبی فقط هیراد بود گاهی هم به تنهایی درباره نوع برخوردهای گلناز در داخل منزل و با دوستانش صحبت می کرد و از هیراد می خواست با توجه به نفوذش بر روی گلناز گهگاه او را راهنمایی کند و از گلناز بخواد به انچه شکوه می گوید عمل نماید.
    اما شکوئه از برقراری صمیمیت با هیراد فک دیگری در سر می پروراند و در انتظار فرصتی بود تا انچه در اندیشه داشت به مرحله اجرا در اورد و به کام دل برسد...
    رفته رفته پائیز جایش را به زمستان داده و زمستان نیز ماههای آخرین خود را می گذراند یکی از روزهای آغازین اسفند ماه هیراد در خانه تنها بود و از صبح زود سهیلا برای رسیدگی به کاری که دکتر راد به عهده اش سپرده بود از خانه بیرون رفت.
    حول و حوش ساعت یازده و نیم صبح زنگ خانه به صدا در آمد و هیراد که در اتاقش سر خود را گرم کرده بود با صدای زنگ به سوی اف اف به راه افتاد گوشی را برداشت و پرسید:
    - کیه؟
    صدای زن جوانی به گوشهایش نشست:
    - هیراد جان منم شکوه در رو باز کن...
    هیراد گوشی را سر جایش گذاشت و با خود اندیشید:
    (( مامان گلنازه مگه گلناز بهش نگفته مامان خونه نیست))
    در طول راه تا مقابل در ورودی خانه پیش از اینکه در را بگشاید در دل گفت
    (( شکوه خانم از خودمونه حالا بینم چکار داره....))
    و در را گشود زن پس از دیدن هیراد لبخندی بر لب نشاند و به گرمی با او خوش و بش کرد و در حالیکه وارد خانه می شد گفت
    - حوصله م سر رفته بود اومدم اینجا که یه کم دور هم باشیم
    هیراد گفت:
    - خواهش می کنم خوش اومدین اما مامانم خونه نیست ها....
    - جدی؟ عیبی نداره چند دقیقه ای پیشت می شینم و بعد رفع زحمت می کنم
    هیراد در را بست و از پشت سر او به راه افتاد شکوه که به در ورودی خانه رسیده بود ایستاد و هیراد بدون اینکه چیزی بگوید دستگیره را گرفت و آن را گشود انها به هال وارد شدند و بر روی مبلهای راحتی نشستند و زن گفت:
    - حوصله ام حسابی سر رفته بود بچه ها خونه نبودن منم اومدم پیش شما حالا از شانس من خانم دکتر هم که خونه نستن و ما با هم گپ می زنیم.
    هیراد از جایش برخاست و برای اوردن چای به طرف اشپزخانه روان شد و در بین راه گفت:
    - خواهش می کنم خیلی م خوشحال شدم که شما تشریف اوردین اینجا
    او در اشپزخانه رفت و در حین ریختن چای اندیشید:
    (( عجیبه تا حالا سابقه نداشت شکوه خانم به این راحتی بیاد اینجا و تازه خوش حال هم باشه که مامانم خونه نیست... حتما یه کاری با خودم داره شایدم بخواد درباره گلناز چیزی بگه...))
    و بعد با سینی کوچکی که در ان دو فنجان چای به چشم می خورد به جایی که شکوه نشسته بود بازگشت و ابتدا سینی را مقابل او گرفت
    شکوه پس از اینکه با عشوه های خاص زنانه اش از هیراد تشکر کرد فنجان چای را برداشت و خطاب به او گفت
    - ممکنه همین جا پیش خودم بشینی؟
    - ایرادی نداره ولی این همه جا چرا حتما باید انجا بشینم؟
    زن لبخندی حیله گرانه بر لب نشاند و پاسخ داد:
    - می خوام باهات حرف بزنم به هم نزدیک باشیم بهتره
    هیراد چیزی نگفت فنجان چایش را برداشت سینی را روی میز گذاشت و بر کاناپه ای که شکوه به آن تکیه داشت در کنار او جای گرفت
    شکوه پرسید:
    - شنیدم می خوای بی خارج؟
    - تصمیم داشتم ولی جور نشد فعلا پا در هوا موندم
    - یعنی ممکنه نری و همین جا بمونی؟
    - هنوز درست معلوم نیست ولی دیگه نسبت به رفتن سرد شدم شاید موند و نرفتم
    زن که از ابتدای ورودش چادر گلدار سفیدی به سر داشت در این لحظه حرکت آرامی به سرش داد که سبب شد چادر از روی موهایش بیفتد و بر شانه هایش قرار بگیرد سپس چنگی به موهایش زد و گفت:
    - چه خوب اگه تو می رفتمی من خیلی غصه می خوردم
    - چرا
    - باری اینکه خیلی بهت عادت کردم و توی این مدت چند ماهی که از اثاث کشی ما به این خونه می گذره و این رفت و آمدی که با شما پیدا کردم به تو خیلی وابسته شدم اخه نمی دونی چقدر پسر خوش مشرب و تو دل بوئی هستی، ما شا الله خوشگل و خوش بر رو هم که هستی خودتو حسابی توی دل من جا کردی...
    هیراد لبخندی زد و گفت:
    - اینایی که می گین از محبت شماست منم خیلی به شما و گلناز جون رو دوست دارم
    زن با حرکت آرامی دست هیراد را در دست گرفت و گفت:
    - اره عزیزم اتفاقا گلناز هم گاهی درباره تو خیلی حرفا می زنه ماشاالله بزنم به تخته ادم نمی تونه یه دقیقه تو چشمات نگاه کنه چشات چنان گیرایی داره که ادمو ول نمی کنه ادم خودبه خود نگاهش رو از تو چشات می دزده
    در همین حین اهسته دست هیراد را به نوازش گرفته بود هیراد لبخندی بر لب اورد و در حالیکه می کوشید دستش را از دست زن بیرون بکشد گفت
    - اجازه بدین برم یه میوه ای شیرینی چیزی بیارم که با هم بخوریم
    - نه عزیزم من اومدم اینجا کنار تو باشم نمی خواد جایی بری همین جا پیش خودم بشین.
    هیراد که از حرکات شکوه شگفت زده شده بود دوباره بی اراده بر حای نشست زن وقتی هیراد را بر جایش نشاند دستش را از روی شانه او برداشت و با حرکتی چادر را از شانه ایش روی مبل انداخت در زیر چادر پیراهن نازک قرمز رنگی بر تن داشت
    هیراد از دیدن این صحنه تکانی خورد ابتدا نمی دانست چه باید بکند می کوشید نگاهش را از روی اندام زن بدزدد اما زن از عشوه گری هایش دست بردار نبود
    او دوباره دست هیراد را در دست گرفت و مشغول نوازش ان شد و پس از مدتی لبخندی بر لب اورد و پرسید:
    - هیراد جان تو دوست دختر هم داری؟
    - نه
    - الان نداری یا تا حالا نداشتی
    - تا حالا چیزی به معنای دوست دختر وارد زندگی من نشده
    - نظرت درباره زن ها و دخترها چیه؟
    - نظر خاصی ندارم خب دو جنس مخالب بطور طبیعی یه کششی به هم دارن اما هنوز برای من این اتفاق نیفتاده یا اگرم افتاده باشه هنوز در من به ظهور ننشسته
    به ناگاه زن به سرعت سرش را فرود اورد و بوسه ای نرم بر روی دستهای هیراد که در دست داشت نهاد هیراد دست و پایش را حسابی گم کرده بود و رنگ به رخسار نداشت نمی دانست در برابر این حرکات و این سخنان چه باید بکند چنان درگیر احساسات شده بود که همچون مجسمه ای در جا خشکش زده بود
    زن دست دیگرش را بر روی ران هیراد گذاشت و گفت
    - الهی فدات بشم ببین چه قیافه مظلومی داری... ادم دلش می خواد صورتت رو غرق بوسه کنه
    سپس سرش را پیش آورد و شانه هیراد را بوسید هیراد هیپچ کنترلی از خود نداشت و همچون گنجشکی که اسیر دست افعی گرسنه و خطرناکی شده باشد تنها او را تماشا می کرد و لرزش خفیفی بر تن داشت
    زن در عین ناباوری هیراد گفت
    - من حاضرم هر کاری که تو بگی برات بکنم. من از خیال تو روز و شب ندارم خودم برات دوست خوبی می شم این دخترا که نمی تونن مث من همه چیز در اختیار تو بذارن. تو جوونی و نیاز به خیلی چیزا داری که یه دختر کم سن و سال نمی تونه برات فراهم کنه من خودم همش رو برات جور می کنم روح و جسم رو در اختیارت می ذارم....
    عضلات صورت زن به آرامی می لرزید او با تجربه ای که دات هیراد را همچون عقابی که گنجشک کوچکی را شکار کرده باشد چنان در چنگ گرفته و می فشرد که هیراد هیچ گونه راه فراری برای خود نمی دید زن به آهستگی خودش را به هیراد نزدیک کرد و نگاه گناه آلودش را در چشهای او دوخت.
    هیراد همانند برق گرفته ها تگان شدیدی خورد و سرش را برگرداند تا این صحنه را نبیند او حتی قدرت این را نداشت که درباره موفعیت سختی که در آن قرار داشت درست بیندیشد . جوانی در این سنین وقتی با چنین صحنه ای مواجه می گردد عنان از کف داده و خود را به دست هوس می سپارد . هیراد می کوشید تا چنین نشود اما او نیز در فشار شدید روحی قرار داشت و راه فراری در اطراف خود نمی دید....
    در همین حال زن نگاهی به هیراد انداخت و گفت:گ
    - حالا دیگه بهترین فرصته که بهت نشون بدم چقدر دوستت دارم. خداخواهی بود که امروز کسی تو خونتون نیست.
    و به آرامی دستهایش را به روی هیراد گشود و به سوی او رفت...
    هیراد که وضعیت را اینطور دید نا خود آگاه او را از خو پس زد و از جایش برخاست و در حالیکه صدایش می لرزید گفت:
    - خیلی منو می بخشین من نمی تونم این کارو بکنم....
    زن تعجب کرده بود گفت:
    - چرا؟ تو هر نیازی داشته باشی من برات مرتفع می کنم... جرا نمی تونی؟!
    هیراد بر روی مبل دیگری نشست و گفت:
    - شما به شرایط اطرافتون فکر کردیم؟ به شوهرتون ، پسراتون به دختر قشنگتون که الان در بهبوحه جوونی یه.....
    زن خندید و پاسخ داد:
    - اینا چه ربطی به این موضوع داره؟ عزیزم من تو رو دوست دارم و دلم می خواد خودمو در اختیارت بذارم و از وجود هم لذت ببریم.
    هیراد گفت:
    - شما باید از جمع خانواده و وجود بچه هاتون لذت ببرین نه من....
    زن از جایش برخاست به سوی هیراد روان شد و مقابل او ایستاد کمی نگاهش کرد و بعد به ارامی کف پایش را بر روی زانوی هیراد گذاشت و گفت:
    - عزیز دلم قربون او چشمای وجشی ت برم بچگی نکن هر جوونی به سن و سال تو به این مسئله نیاز داره نمی خواد برای من ادای لوطی ها رو در بیاری دوره این حرفا گذشته بیا و از این فرصت استفاده کن و توی چشمه ای که جلوت وایساده سیراب شو....
    هیراد پای زن را از روی زانویش برداشت و گفت:
    - فعلا که شما شوهر و خونواده دارین حتی اگه تنها بودین من این کا ر رو نمی کردم من طوری تربیت شدم که نمی تونم به حریم کسی که چشم امیدش به زنشه ***** کنم و پیشنهاد شما رو بپذیرم
    زن خنده پر عشوه ای سر داد و گفت:
    - این موضوع چه ربطی به تربیت داره؟ این عشقه تربیت نمی فهمه....
    هیراد جملات زن را قطع کرد و به تندی پاسخ داد:
    - خانم محترم لطفا اسم عشق رو به لجن نکشین عشق عطیم تر از این حرفاس که بخواد با هوس به گند کشیده بشه این که شما ازش حرف می زنین هوسه عشق نیست....
    زن گفت:
    - بچه نشو از این فرصت خوبی که دست داده استفاده کن
    ناگهان صدای زنگ در برخاست و جمله زن را ناتمام گذاشت هیراد با عجله بلند شد و به طرف اف اف دوید و زن که توقع چنین چیزی را نداشت همانجا ایستاد و هیراد را نگریست
    هیراد گوشی را برداشت و گفت:
    - کیه؟
    صدایی که به او جواد داد هیراد را از با تلاقی که در آنافتاده بود بیرون کشید
    - منم در رو باز کن
    لبخندی از سر شوق بر لبان هیراد نشست و بطرف در به راه افتاد
    شکوه پرسید
    - کی بود زنگ زد
    - گلنازه
    و از در هال خارج شد از پله ها پائین رفت و در را گشود گلناز خندان مقابلش ایستاده بود
    - سلام
    - سلام.... چرا به این زودی اومدی
    - اخه زنگ آخر معلمون نیومده بود فرستادنمون خونه، مامانم خونه نبود و منم زود اومدم پیش تو... هیراد به روی او خندید و در را بست و با هم از پله ها بالا رفتند و وارد خانه شدند پیش از اینکه در را بگشایند هیراد گفت
    - مامانت یه نیم ساعتی یه اومده اینجا
    - چطور شده تنهایی اومده؟!
    - نمی دونم می گفت هیچکی خونه نبوده و حوصله ش سر رفته
    اندو وارد خانه شدند شکوه چادرش را بر سر کرده و بر روی همان مبلی که در ابتدای ورودش روی ان نشسته بود لم داده و فنجان چایش را که دیگر حسابی یخ شده بود را در دست داشت و به ارامی انرا می نوشید
    کلناز سلام کرد و مادرش با لبخند پاسخ داد
    - سلام دخترم چه زود اومدی خونه
    - معلم نداشتیم شما چطور اینجایئین
    زن نگاهی به هیراد انداخت و همچون روباه مکاری گفت:
    - حوصله م سر رفته بود اومدم پیش سهیلا جون ایشون نبودن هیراد خان هم نذاشت برگردم خونه و گفت یه چایی با هم بخوریم
    دهان هیراد از تعجب نیمه باز مانده و هیچ نمی گفت گلناز پرسید:
    - شما که می دونستین امروز خانم راد خونه نیست چطور بازم اومدین اینجا؟
    - یادم رفته بود عزیزم
    و در حالیکه فنجان خالی را زمین می گذاشت گفت
    - دیگه یواش یواش باید مرخص بشم و برم ناهار بچه ها رو اماده کنم
    سپس رو به هیراد کرد و ادامه داد
    - گلناز که طبق معمول برای ناهار مزاحم شماست من دیگه رفع زجمت کنم که برم غذای پسرا رو حاضر کنم
    و از جایش برخاست چادرش را بر روی سرش محکم کرد و پس از خداحافظی با گلناز و هیراد از خانه بیرون رفت
    پس از اینکه ان زن خانه را ترک کرد هیاد و گلناز با هم به آشپزخانه رفتند و به کمک هم بساط ناهار را چیدند و با هم غذا خوردند اما در طول این مدت هیراد حتی کلامی درباره انچه رخ داده بود برای گلناز نگفت.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سیزدهم

    وقتی شکوه به خانه بازگشت در را محکم پشت سر خود بست و با عصبانیت چادرش را از سر کشید و روی زمین پرت کرد مدتی همانجا کنار در ایستاد و کوشید تا افکار در همش را نظم دهد سپس به طرف یکی از مبلهای راحتی وسط هال رفت و خودش را بر روی آن رها کرد چندی چشمانش را بست و کوشید به چیزی فکر نکند.
    همینطور که زمان سپری شد او نیز ارامتر گشت و می توانست بهتر بیندیشد
    پس از مدتی چشمانش را گشود به نفطه ای خیره شد و با خود اندیشید
    (( عجب پسر سر سختی یه اصلا فکر نمی کردم اینطوری محکم باشه... لامصب مث ماهی می مونه از دست آدم لیز می خوره... این دختره م چه بد موقع اومد شاید اگه نیم ساعت دیگه باهاش تنها بودم می تونستم یه جوری تحریکش کنم.... اصلا همین سر سختی ش آدمو بیشتر جدبش می کنه.
    سپس از جایش برخاست و به آشپزخانه رفت تا غذای پسرهایش که هر لحظه ممکن بود از راه برسند و غذا بخواهند را روبراه کند. در حین آشپزی هم ذهنش مشغول حوادث آنروز بود و با خود اندیشید، حال که هیراد به نیت شکوه نسبت به خودش برده به راحتی خواهد توانست در موقعیت بعدی بیشتر از این پیش برود
    زن نسبت به هیراد که در عنفوان جوانی به سر می برد هوسی پایان ناپذیر در دل احساس می کرد و بالاخره تصمیم گرفت
    (( به هر ترتیب ممکن باید کام دلم رو از این پسرک لجول بگیرم باید یه جوری تحریکش کنم که خودش راضی به این کار بشه یه دفعه که مهارش کنم دیگه کنترلش دست خودم می افته و تا هر وقت بخوام می تونم توی چنگ خودم نگهش دارم پس بهتره منتظر فرصت خوب و مناسبی بشینم و توی این مدت هم نظر و محبتش رو نسبت به خودم جلب کنم...))
    هیراد با حال غریبی در ستیز بود او نمی توانست بپذیرد که مادر گلناز دختر سرزمین رویاهایش به او چنین پیشنهادی داده باشد او هرگز نمی توانست تن به پیشنهاد ان زن بسپارد و خودش را الوده گناهی عظیم کند
    در طول مدتی که به همراه گلناز ناهار را آماده می کردند حرف زیادی میانشان رد و بدل نشد و گلناز که از هیچ موضوعی خبر نداشت با چهره خندانش می کوشید تا بهترین میز ناهار را برای هیراد بچیند و در پختن غذا نیز به او کمک کند نگاهای عاشقانه گلناز همچون خنجری در قلب هیراد فرو می رفتند و او را بی تاب و بی قرار می کردند هیراد نمی توانست چه باید بکند از طرفی احساس می کرد محبتش به گلناز روز به روز زیادتر می شود و از سوی دیگر با اتفاقات انروز می دانست مادر گلناز سد بزرگی بر سر راهشان خواهد بود هیراد می کوشید تا به این موضوعات با دید درستی نطر بیفکند او احساس می کرد دیگر قادر نیست در برابر محبتهای گلناز که روز به روز بیشتر به او ابراز می داشت پایداری کند و به خوبی می دانست همین روزهاست که دروازه دلش را برای همیشه به روی این فرشته پر محبت بگشاید اما با مادر گلناز چه باید می کرد!؟
    مدتی در این باره اندیشید تا با خود تصمیم گرفت:
    (( معلومه شکوه خانم دست بردار نیست و دوباره پیشنهادش رو مطرح می کنه اما منم باید حواسمو جمع کنم تا یه موقع جوونی نکنم و گول او را نخورم در ضمن باید یه مقدار بیشتر به این دختر معصوم و قشنگ که کنارم هست توجه کنم... منم دوستش دارم هر کسی به جای من بود اینهمه تعلل نمی کرد و بالاخره خیلی زودتر از اینها باهاش ارتباط برقرار می کرد پس بهتره اگر قرار جوابی بهش بدم زودتر این کار رو بکنم....))
    اما هیراد جواب چه چیزی را باید به گلناز می داد..>!؟ گلناز که هرگز چیزی از عشق و علاقه به او ابراز نداشته بود و این کار را تنها از راه تماس چشمانش انجام می داد پس کار برای هیراد بسیار دشوارتر از ان بود که می اندیشید پس باید راه خوبی برای این کار پیدا می کرد.....
    هیراد که احساس می کرد زمان را از دست می دهد تصمیم گرفت اخرین راهی که برای مهاجرت به امریکا پیش رو داشت امتحان کند از اینرو روزی با شهاب تماس گرفت و قرار شد برای دیدار با آقای مردانی که قرار بود هیراد را از مرز خارج کرده و به امریکا برساند بروند
    اندو دوست قدیمی با هم سوار بر اتومبیل شخصی شهاب به دفتر کار اقای مردانی رفتند در طول راه شهاب سعی می کرد تا حد امکان نظر هیراد را تغییر بدهد تا او از طریق غیر قانونی از کشور خارج نشود و زمانی که آنها به محل ملاقات رسیدند و از اتومبیل پیاده شدند هیراد به شهاب گفت:
    - اگه این طرف نتونست برای من کاری بکنه فعلا از رفتن به امریکا منصرف می شم.
    شهاب که از این حرف خوشحال شده بود گفت:
    - افرین دوست خوبم پس حالا که اینطور شد اجازه بده من باهاش حرف بزنم
    هیراد پذیرفت و اندو وارد ساختمانی که دفتر کار آقای مردانی در آن قرار داشت شدند. ساختمان پنج طبقه بود و در یکی از خیابانهای شمال شهر واقع شده و اپارتمان محل کارآقای مردانی در طبقه پنجم قرار داشت هیراد و شهاب سوار اسانسور شدند و در طبقه پنجم پس از توقف اسانسور از ان بیرون آمدند سپس به طرف واحد شماره ده رفتند و زنگ زدند مدت کوتاهی گذشت و بعد مرد بلند قد و درشت هیکلی در را به رویشان گشود انها پس از سلام خودشان را معرفی کردند و مرد خودش را کنار کشید تا انها وارد شوند وقتی شهاب و هیراد به داخل پا گذاشتند مرد بلند قد اتاقی را به انها نشان داد که درش بسته بود و گفت
    - آقا اونجا تشریف دارن و منتظر شمان....
    هیراد و شهاب به طرف در رفتند و چند ضربه ارام به در زدند پس از مدت کوتاهی صدایی به گوششان نشست:
    - بفرمایین....
    ابتدا شهاب در را گشود وارد اتاق شد و به دنبالش هیراد قدم به داخل اتاق گذاشت مرد میانسالی پشت میز بسیار شیک و قشنگی نشسته بود که با وارد شدن اندو کمی از جایش نیم خیز شد و به گرمی گفت:
    - خیلی خوش اومدین زودتر از اینا منتظرتون بودم
    هیراد و شهاب با او دست دادند و پس از معرفی هر کدام بر روی یک ی از مبلهای راحتی که در اتاق قرار داشت نشستند اتاق تقریبا بزرگ بود و میز دیگری در گوشه ای قرار داشت که بر روی ان کامپیوتر گذاشته بودند و در کنج اتاق میز بسیار شیکی خودنمایی می کرد که بر روی آن میز تلویزیونی بزرگ به چشم می خورد.
    آقای مردانی مردی میانسال با سیبیل پر مشت مشکی بود که لایه لای ان تارهایی از سفیدی جذبه انرا بیشتر می کرد و چشمانی درشت داشت که کمی از حدقه بیرون زده و با ابروان سیاه پیوسته کمی چهره اش را ترسناک می کرد اما او مردی بسیار چرب زبان و خوش رو به نظر می رسید
    به حض ورود هیراد و شهاب و جای گرفتنشان بر روی مبل مرد دیگری به اتاق وارد شد و پس از سلام سینی زیبایی حاوی سه فنجان قهوه و یک ظرف شکلات بر روی میز انها گذاشت و سپس بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
    آقای مردانی لبخندی بر لب نشاند و گفت:
    - قهوه تون سرد می شه بفرمایین
    و خودش از پشت میز برخاست و جلوی هر یکی از مشتریانش فنجانی قهوه گذاشت و فنجان خودش را برداشت و بر روی مبل دیگری مقابل هیراد نشست و گفت
    - خب هیراد خان در خدمتتون هستم
    هیراد حرکتی به خود داد و گفت:
    - راستش آقای مردانی پیرو تماسهایی متعدد تلفنی که با هم داشتیم و یه بارم خصوصی خدمتتون رسیده بودم دوباره مزاحم شدیم که حرفها رو یه کاسه و تموم کنیم
    مردانی دستی به سبیل سیاهش کشید و گفت
    - هر مطلبی که باشه من در خدمتتونم شما بپرسید من جواب می دم.
    هیراد گفت:
    - می خواستم شرایط دقیق شما رو برای انجام این کار بدونم
    مردانی نفس عمیقی کشید و گفت:
    - انشاالله هر وقت تصمیم خودتونو گرفتین من طرف مدت یک ماه شما رو می رسونم امریکا
    شهاب نگاهی به هیراد انداخت و از مردانی پرسید
    - چطوری؟
    - یعنی چی چطوری؟
    شهاب گفت:
    - منظورم اینه که از چه راهی هیراد رو می برین و چه تضمینی وجود داره که بعد از یه ماه امریکا باشه؟
    - اولش از اینجا یه بلیط میگیریم برای تایلند خودمم باهاتون میام. یه مدت باید توی تایلند بمونیم تا من بتونم پاسپورت خارجی براتون پیدا کنم و بعدش یه ویزای جعلی توش بزنم و ببرمتون امریکا....
    - به همین سادگی؟
    - اره عزیزم به همین سادگی
    هیراد پرسید:
    - هزینه ش چقدر می شه؟
    مردانی که قهوه اش را در دو جرعه تمام کرده بود فنجانش را روی میز گذاشت و جواب داد:
    - اونش زیاد مهم نیست اما برای شما که پسرای خوبی هستین حدود ده میلیون تومان در میاد
    شهاب به تندی گفت:
    - ده میلیون تومن؟ مگه چه خبره؟
    - پسر جون فکر می کنی کار ساده ای یه؟ کلی دنگ و فنگ داره تا من دوست شما رو برسونم امریکا.....
    - و اگر نرسونی ش؟
    مردانی دوباره خنده بلندی کرد و گفت:
    - خلاصه یه خارج بردمش دیگه....
    و باز هم خندید و ادامه داد:
    - اینو که شوخی می کنم .... خیالتون راحت باشه حتما می رسونمش
    هیراد به ارامی پرسید:
    - چه تضمینی وجود داره؟
    مردانی پاسخ داد:
    - تضمین و این حرفارو کار نداشته باش شما باید به من اعتماد کنی کار رو بسپار به دست من خودم اوستا کارم تا حالا صد تا مث شما رو به هزار جای دنیا رسوندم
    هیراد گفت
    - شرایط پرداخت چطوره؟
    - انشاالله بعد از اینکه حرمامونو زدیم نصف پولو قبل از سفر می گیرم و نصف دیگه رو وقتی شما رو توی امریکا به بستگانتون تحویل دادم
    شهاب گفت:
    - اینطوئری که نمی شه شاید کارتون جور نشد و مجبور شدین از تایلند برگردین اونوقت نصف پولو گرفتین چی می شه؟
    - اتفاقا نصف پول هزینه همون تایلند موندنشه
    شهاب اخمهایش را در هم کشید و گفت
    - یعنی معلوم نیست شما هیراد را به امریکا برسونین یا نه؟
    - من که گفتم اوستا کارم بهتره همه چیز رو بسپارید دست من
    هیراد که نمی دانست چه باید بکند کمتر سخن می گفت و به جای او شهاب با مردانی وارد معامله شده بود وقتی صحبتهای انها به اینجا رسید شهاب لبخندی زد و به اهستگی از جایش برخاست و گفت
    - بسیار خب آقای مردانی انشاالله ما بعد از اینکه مبلغی که شما گفتید اماده کردیم خدمتتون می رسیم تا با هم وارد قرار داد بشیم
    سپس دست هیراد را گرفت و او را نیز بلند کرد مردانی نیز از جایش برخاست و گفت:
    - انشاالله اما باید بدونین که ما با هیچ کس قرار داد نمی بندیم کار ما قانونی نیست که بتونیم مدرک دست کسی بدیم
    شهاب و هیراد نگاهی به هم انداختند و بعد از خداحافظی از در اتاق و بعد دفتر خارج شدند و تا زمانی که در اتومبیل نشستد سخنی میانشان رد و بدل نشد.
    وقتی انها در اتومبیل نشستند و به راه افتاند شهاب گفت:
    - هیراد جون دیدی اینا همشون کلاهبردارن
    - چی بگم والله اصلا فکر نمی کردم اینطوری برخورد کنه
    - بهتره فکرشو از سرت بیرون کنی برای اینکه یه خورده حال و هوات عوض بشه پاسپورتت رو بگیر و یه سفر اروپایی برو که یه کشور اروپایی رو دیده باشی بعدشم بشین سر درس و زندگیت هر وقت زمانش برسه اگه توی سرنوشتت باشه امریکا هم می ری
    دیگر تا زمانی که انها به خانه رسیدند حرفی نزدند و هر کدام در ضمیر خود سیر کردند و وقتی به خانه رسیدند هیراد از شهاب تشکر کرد و هر کدام به خانه خودشان رفتند.
    هیراد اصلا حوصله نداشت با کسی حرف بزند و پس از ورود به خانه نزد مادرش رفت و سلامی گفت و به طرف اتاقش روان شد وقتی به اتاق خصوصی اش رسید گلناز را دید که مشغول تمیز کردن و گردگیری اتاق است. گلناز با دیدن هیراد ذوق زده گفت
    - سلام اومدی کجا بودی؟
    - سلام چه کار می کردی
    - لباساتو اتو زدم و توی کمدت اویزون کردم بعدش دیدم اتاقت ریخت و پاشه گفتم بهتره برات تمیزش کنم تا وقتی اومدی خوشجال بشی
    هیراد نگاهی به اطرافش انداخت و دید اتاقی همچون دسته گلی می درخشد سپس به طرف کمدش روان شد در انرا باز کرد و دید که تمامی لباسهایش بسیار منظم و مرتب اتو و در کمد اویزان شده و حتی جورابهایش به طرز خیلی قشنگی کنار هم جای داده شده اند سپس در کمد را بست و ذوق زده به طرف گلناز برگشت گلناز با لبخندی عاشقانه او را می نگریست و چیزی نمی گفت
    هیراد کمی به او نزدیک شد و گفت
    - دستت درد نکنه ولی چرا اینهمه زحمت کشیدی چرا اینقدر به من محبت می کنی
    حلقه اشک در چشمان گلناز درخشید و گفت
    - چون خیلی دوستت دارم
    و بدون اینکه معطل شود از اتاق هیراد خارج شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهاردهم

    آنشب از ان شبهایی بود که تا سپیده صبح خواب به چشمان هیراد راه نیافت نمی دانست سرنوشت او را با خود به کجا خواهد کشاند در مدت چند ماهی که تصمیم کوچ از وطن را در سر می پروراند به هر راهی که پای می گذاشت در پایان به بن بست بر می خورد شاید قسمتش در همین آب و خاک رقم خورده بود و او قصد ستیز با قسمت و سرنوشت را داشت. او نمی دانست چه باید بکند گاه ارزو می کرد قادر بود با نگاهی به اینده چند سال بعد را ببیند تا برایش روشن شود اینده اش چگونه نوشته شده اما انچه مسلم می نمود این بود که می باید حتی به طور موقت از سفر به امریکا چشم پوشی کند و به مسائل عادی و روزمره زندگی بپردازد
    از طرفی انچه از صبح انروز از گلناز دیده بود او را بر ان می داشت تا خودش نیز فاصله را از میان خود و آن دخترک مظلوم بردارد وبیشتر از این مایه عذاب روحی او و متعاقب ان خودش نیز نشود هیراد به خوبی می دانست که اگر درباره گلناز با پدرش و مادرش صحبت کند نه تنها مخالفت نمی کنند بلکه بسیار خوشحال میشوند. در طی این مدت چند ماه گلناز چنان جایگاهی در خانواده راد باز کرده بود که تحت هیچ شرایطی هیچ گونه خللی در ان وارد نمی شد و بیژن و سهیلا گلناز را بسیار دوست می داشتند و به او عادت کرده بودند
    هیراد که تا نزدیکی های سپیده صبح دیده به اسمان نیمه ابری اواسط اسفند ماه داشت و گوش به موزیک ملایمی که از دستگاه ضبط صوت اتاقش با صدای بسیار ملایمی پخش می شد سپرده بود پیش از اینکه به خواب فرو رود تصمیم گرفت
    (( حالا که دیگر تصمیم گرفتم امریکا نرم بهتره محبتی که این چند ماهه توی دلم زندونیش کردم به گلناز نشون بدم اره مطمئنم اونم منو عاشقونه می پرسته از حرف امروزش دیگه قشنگ معلوم بود توی دلش چی میگذره عجب طاقتی داره که تا حالا به روی خودش نیاورده دیگه بسه هر چی تحمل کردم بسه باید بهش نشون بدم که منم دوستش دارم....))
    صبح روز بعد هیراد حدود ساعت ده صبح بیدار شد و پس از شستن دست و صورتش نزد سهیلا رفت
    سهیلا ابتدا مشغول صحبت تلفنی با یکی از دوستانش بود و وقتی دید هیراد روبرویش نشسته زود با طف مقابلش خداحافظی کرد و به احترام هیراد گوشی را گذاشت و با رویی خوش به سلام پسرش پاسخ داد.
    هیراد مدتی ارام بر جایش نشست و بعد نگاهش را در نگاه مادرش دوخت و گفت
    - مامان فعلا از رفتن به امریکا صرف نظر کردم
    سهیلا از خوشحالی چیغ کوتاهی کشید و گفت:
    - خدا رو شکر که بچه م سر عقل اومد... افرین بر تو که خلاصه تونتی خودت راه درست رو انتخاب کنی
    هیراد سرش را به زیر انداخت و گفت
    - توی این مدت به هر دری زدم نشد نمی دونم شاید خدا نمی خواد برم و گرنه خیلی ها از همین راههایی که من وارد شدم امریکا رفن و حالا راحت دارن زندگی می کنن.
    - درسته پسرم با مشیت خدا نمی شه در افتاد از قدیم گفتن خدا توی دو موقعیت از دست بنده هایش خنده ش می گیره یکی اینکه وقتی خدا بخواد یه ادمی رو توی چاه بندازه اگر همه ادمای دنیا جمع بشن و بخوان جلوی خدا رو بگیرن خدا بهشون می خنده و می گه من می خوام بندازمش تو چا شما چه جوری می خواین مانع بشین...! و یکی وقتی خدا بخواد همون ادمو از قعر چاه بیاره بیرون و بذاره تش روی قله کوه بازم اگه تموم ادما جمع بشن و به دست و پای اون ادم اویزون بشن که خدا نبردش بالا دوباره خدا می خنده و می گه برید کنار اینم که می خوام اونو بلند کنم. شما می خواین جلوم را بگیرید؟ حالا این درست حالت تو رو می رسونه، وقتی خدا بخواد تو زیر سایه پدر و مادرت بمونی و توی این مملکت واسه خودت یه چیزی و یه کسی بشی خودت هر کاری بکنی که سرنوشت رو عوض کنی فایده نداره چون اونی که اون بالا نشسته قسمت همه بنده هاشو از قبل براشون رقم زده می گن هیچ برگی بدون اجازه خدا از درخت نمی افته حتما یه خیری توی کار خداس که تو نتونستی موفق بشی...
    هیراد سرش را تکان داد و آرام گفت:
    - ولی مامان نمی دونی چقدر دلم می خواست می رفتم امریکا زندگی می کردم احساس می کنم اینجا برام مث یه قوطی کبریت تنک و کوچک شده همه چیزاش برام تکراری و بی معنی یه.....
    سهیلا جملات هیراد را قطع کرد و گفت
    - نه پسرم اینطوری یا که می گی م نیست یه مدت که بگذره و دیگه فکر رفتن نداشته باشی این فکرات م دیگه توی ذهنت نمی مونه دوباره به حالت عادی زندگیت بر می گردی عزیزم زندگی قشنگتر از اونه که ادم با این فکرا بخواد قشنگی هاشو خراب کنه همیشه نیمه پر لیوان رو ببین نه نیمه خالی اونو این رفاه و امکاناتی که تو داری کمتر کسی توی سن و سال تو براش فراهمه اینا رو ببین و قدر زندگیتو بدون هر جا بری اسمون همین رنگه فقط ممکنه یه خورده ابی تر باشه که اونم بعد از یه مدت برات عادی می شه....
    - اما مامان حالا که تصمیم عوض شده دیگه نمی دونم باید چکار کنم بلاتکلیف شدم
    - عزیزم برای امسال دیگه دیر شده از حالا می تونی خودتو برای کنکور سال اینده اماده کنی عید هم که نزدیکه با هم یه مسافرت خوب و عالی می ریم که تو هم یه کم از حال و هوا در بیای
    پس از اینکه جمله سهیلا تمام شد از جایش برخاست به طرف هراد رفت و گونه هایش را بوسید هیراد نیز مادرش را بوسید و از جایش بلند شد و به طرف اتاقش رفت و تا ظهر که گلناز به خانه شا ن آمد سر خود را گرم کرد..
    ظهر هنگامی که با سهیلا و گلناز سر میز ناهار نشسته بودند حالات و نگاههای هیراد تغییر کرده بود و با چشمانی سرشار از عشق و محبت گلناز را نگاه می کرد
    گلناز نیز که احساس می کرد حالات هیراد تغییر کرده در درون بسیار شاد و خوشحال بود و فکر می کرد بخاطر کارهایی که روز قبل برای هیراد انجام داده تاثیرات بسیار مثبتی بر روحیه هیراد گذاشته است.
    پس از صرف ناهار هیراد مدتی پشت میز کوچک اشپزخانه نشست و حرکات موزون گلناز را تماشا کرد سپس به اتاقش رفت و مشغول کتاب خواندن شد زمانی نگذشت که گلناز نیز به اتاق هیراد امد و به تعارف او بر روی مبل راحتی نشست.
    هیراد دیگر تصمیمش را درباره گلناز گرفته بود و به همین دلیل می کوشید تا در برابر او درست بر خلاف مدت چند ماهی که دیگر را می شناختند خودش باشد
    مدتی در سکوت گذشت و هیراد کوشید تا سخنان دلش را از راه نگاه به قلب گلناز سرازیر کند پس از ان گلناز با لحن پر محبتی پرسید
    - دیروز کجا رفته بودی؟
    - برای کار خارج رفتنم با شهاب رفته بودیم کسی رو ببینیم
    رنگ از رخسار گلناز پرید و پس از مکث کوتاهی دوباره سوال کرد
    - مگه تو هنوز می خوای از ایران بری؟
    - نمی دونم دلم می خواد ولی نمی دونم اخرش چی می شه
    - دیروز نتیچه چی شد
    - هیچی رفتیم پیش یکی از کسائی که قاچاقی ادما رو می برن کشورای دیگه یارو خیلی قلدور بود با گردن گلفتی می گفت هیچ تضمینی وجود نداره که کارم درست بشه منم توی این وضعیت و موقعیت نمی تونم ریسک کنم اگه موفق نشم جواب پدرمو که فکر می کنه من مرد شدم چی باید بدم برای همینم فعلا تصمیم گرفتم دست نگهدارم تا ببینم بعد چی می شه.
    گلناز نفس راحتی کشید و احساس کرد کمی ارام شده سپس لبخندی بر لب اورد و از فنجان چایش که با خود از اشپزخانه به همراه آورده بود جرعه ای نوشید و سکوت کرد
    اینبار هیراد پرسید:
    - گلناز چرا دیروز اینهمه برای اتاق من زحمت کشیدی؟
    گلناز احساس کرد ناگهان گرمای مطبوعی به صورتش ریخته شده و این موضوع از چشمان هیراد نیز پنهان نماند در نگاه هیراد چهره گلناز به رنگ صورتی خوش رنگی در آمده بود که زیبایی جذابیت دخترانه او را صد چندان می کرد به ناگاه قلب هیراد در سینه اش فرو ریخت و احساس کرد به اتندازه تمامی محبتهای دنیا گلناز را دوست دارد
    گلناز مدتی سکوت کرد و فنجان چای را در میان انگشتانش چرخاند سپس گفت:
    - دلم می خواد تمام کارایی که از دستم بر میاد برای تو انجام بدم دوست دارم همه کاراتو خودم بکنم می دونی تو برای من یه استطوره ای، اسطوره ای که از پاکی و محبت یه جور عجیبی دوستت دارم نمی دونم چی می تونم اسمشو بذارم...
    هیراد همینطورک ه به کلماتی که از میان لبان سرخ و گوش الود گلنازبیرون می ریخت گوش سپرده بود احساس کرد همینطورک ه او سخن می گوید چانه گرد و خوش فرمش نیز می لرزد سپس پرسید:
    - چرا این احساس رو نسبت به من داری؟
    - نمی دونم چرا فقط می دونم از روزی که تو رو دید م یه نیرویی تو دلم منو به طرف تو می کشوند
    سپس مکثی کرد و افزود:
    - هیراد چرا می خوای از ایران بری؟ همین جا بمون من برات همه کار می کنم تا روزی که زنده م نمی ذارم اب توی دلت تکون بخوره بهت قول می دم حتی اگه خودتم نخوای من برات همه کار می کنم.... هیراد..... هیراد .... هیراد ، تو رو خدا نرو
    و در این لحظه قطره اشکی از گوشه چشمانش بر روی شیار گونه سرخ و سپیدش فرو چکید لبهای سرخ و گوشت الود و چانه زیبا و خوش نقشش می لرزید و او در سکوت با چشمانی اشکبار به هیراد دیده دوخته بود
    به ناگاه هیرادکه بر لبه تختخوابش نشسته بود بی اراده از جایش برخاست و با دو قدم بلند خودش را به کنار گلناز رساند احساسات بر او چیره گشته و توان کنترل انرا نداشت دستهایش به شدت می لررزیدند و زانوانش توان تحمل وزن اندامش را نداشتند مدتی بالای سر گلناز ایستاد و او را نگاه کرد سپس بر روی زمین مقابل او نشست فنجان چای را از دستش گرفت و به کناری گذاشت دستهای سپید و نرم گلناز را در دست گرفت و کمی نوازش کرد مدتی چشمانی گلناز دوخت و بعتد به ارامی بوسه ای گرم بر پیشانی او نهاد و گفت:
    - گلناز من....... دوستت دارم.... تاروزی که نفس می کشم دوستت دارم.... و با نوک انگشتانش حلقه های اشک را از روی گونه های او ربود
    گلناز چند ثانیه مقابل هیراد نشست و همچون کبوتری باران خورده به ارامی می لرزید ولی ناگهان به اهستگی بدون اینکه چیزی بگوید دستش را از دست هیراد بیرون کشید از جایش برخاست و از اتاق هیراد خارج شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پانزدهم

    گلناز بر روي صندلي كنار پنجره اتاقش نشسته و منظره غروب خورشيد را تماشا مي كرد غروب برايش بسيار سخنها مي گفت... سكوت عميقي در اطرافش جريان داشت و باعث مي شد ارتباطي خالصانه با خداي خود برقرار كند. جايي شنيده بود يكي از ساعات استجابت دعا هنگام غروب افتاب است و حال كه چشم به اين منظره داشت با احساسي سرشار از عشق در درون با خدايش در راز و نياز بود:
    (( خدايا يعني دارم به ارزوم مي رسم!؟ يعني اين هيراد بود كه به اين صراحت به من ابراز عشق كرد؟ خدايا خودت كاري كن كه دلش لحظه به لحظه بيشتر نسبت به من نرم بشه و فكر رفتن از ايران رو از سرش دور كن... خدايا من نذر مي كنم كه اگه هيراد مال من بشه در راه تو به مستحق ها كمك كنم خداي بزرگ تو رو به عظمت غروبت قسمت مي دم منو به ارزوي قلبي م برسون..))
    گلناز انروز خيلي زودتر از همه روزها به خانه خودشان بازگشته بود او به هيچ وجه انتظار نداشت چنين عكس العملي از طرف هيراد ببيند با اين حال كه او را مي پرستيد ولي كمي خجالت مي كشيد در چشمانش نگاه كند و اعماق قلب و احساسش را بكاود تا به احساس واقعي اش نسبت به هيراد در استانه ورود به دروازه عشق او پي ببرد.
    احساس مي كرد از فردا لحظاتي كه مدتها به انتظارش نشسته بود از راه مي رسند و در اوج آسمانهاي عشق بر بال كبوتران سپيد عاشق شانه به شانه هيراد پرواز خواهد كرد اما دلش شور مي زد كه مبادا هيراد دوباره اهنگ جلاي وطن ساز كند در ان صورت چه بايد كرد؟
    تا شب هنگام و زماني كه فرشته مهربان روياهايش در آغوشش كشيد لحظه اي از انديشه حالت و برخورد هيراد غافل نشد و به انتظار روزهاي بعد كه ابستن حوادثي بس عاشقانه و شگفت انگيز برايشان بود تن به خواب سپرد.
    در اين زمان فرشته سرنوشت كه در كنارش حضور داشت دستي از سر محبت بر سراپايش كشيد و شروع به نگاشتن فصل جديدي از فصول كتاب سرنوشت اندو عاشق نو پا كرد
    شب هنگام وقتي دكتر و همسرش تنها شدند سهيلا گفت:
    - بيژن جان يه خبر خيلي خوب برات دارم
    دكتر همانطور كه به اخبار آخر شب تلويزيون گوش سپرد بود گفت:
    - بگو عزيزم دارم گوش مي كنم چه اتفاق جديدي افتاده؟
    - هيراد از امريكا رفتن منصرف شده.
    دكتر ناگهان نگاهش را از صفحه تلويزيون گرفت و به سهيلا نگاه كرد و پرسيد:
    - جطور شد؟ خودش بهت گفت؟
    سهيلا لبخندي بر لب نشاند و تمامي ماجراي حرفهاي صبح هيراد را براي شوهرش باز گفت و در پايان افزود:
    - خدا را شكر مث اينكه خدا حرفهاي من و تو رو شنيده و هيراد به هر دري زده موفق به عملي كردن تصميمش نشده.
    دكتر نفس عميقي كشيد و گفت:
    - ديدي بهت گفتم بهتره به حال خودش بذاريمش خودش امتحان و تجربه كرد و ديد اين كار با شرايط فعلي كار ساده اي نيست و بعدش منصرف شد.
    - البته ته دلش هنوز مي خواد بره امريكا ولي چون خودش موفق نشده كاري ازپيش ببره تقريبا تصميمش عوض شده
    و پس از مكث كوتاهي افزود
    - من صلاح مي دونم براي اينكه يه خورده از اين حال و هوا بيرون بياد بهتره توي ايام عيد يه مسافرت راه دور ببريمش تا يه خورده توي روحيه اش تاثير بذاره....
    - فكر خوبي يه ولي براي عيد وقتش نيست كه اين كار رو بكنم خودم يه فكرايي توي سرم بود كه اگه خودش نتونست اين كار رو به سرانجام برسونه من يه كمكي بهش بكنم اونم تحت شرايط خاص خودم. فعلا نمي خواد در اين ارتباط چيزي بهش بگي ولي به زودي يه برنامه سفر براش دارم
    - خب پس حالا كه اينطور شد بهتره يه خورده از سر سنگين بودنت باهاش كم كني كه اونم بتونه دوباره رابطه دوستانه اي باهات برقرار كنه
    دكتر دوباره توجهش را به گوينده اخبار سپرد و در حاليكه چهره اش كاملا شكفته شده بود گفت
    - تا ببينم چي ميشه ولي واقعا خبر خوبي بهم دادي خيلي سبك شدم.
    از طرفي هيراد كه در اتاقش در بستر دراز كشيده و به اسمان چشم دوخته بود در حال و هواي ديگري به سر مي برد اتش عشق گلناز از زير خاكستري هاي دلش سر به بيرون كشيده و فضاي سينه اش را هر لحظه گرماي دلچسب تري مي بخشيد او كه چندين ماه بر روي قلب عاشقش سنگ گذاشت تا مبادا ذره اي از محبت درونش را به گلناز بروز دهد اينك ازادانه خودش را براي هر گونه ابراز عشق اماده مي ديد
    چه زيباست لحظات عاشقي و چه زيباست عشقي كه به اشيانه دل گرما مي بخشد روزهاي نخستين عاشقي براي عاشق طور ديگري مي گذرد همه چيز و همه جا رنگ روشن عشق دارد حال و هواي زندگي تغيير مي كند و هيچ چيز لذت بخش تر و شيرين تر از فرو ريختن دل عاشق نيست كه با به ياد آوردن چهره و چشماي معشوق دل در سينه اش چنان فرو مي ريزد كه گويي زلزله اي تمام اعضاي وجودش را مي لرزاند
    اري درست است كه زندگي با عشق رنگ ديگري دارد و هيراد جوان عاشق قصه ما نيز حال ديگري داشت وقتي مي ديد اكنون قادر است احساسات درونش را به معبود و محبوب زيبايش به راحتي ابراز دارد احساس قشنگي به او دست مي داد او لحظه پيوستن به معشوق و يكي شدن با گلناز را نزديك مي ديد و به خوبي مي دانست گلناز نيز هم اكنون در چنين حال و هواي به سر مي برد همينطور كه چشم به ستارگان اسمان داشت ستاره هاي عشق خودش و گلناز را مي ديد كه به ارامي باهم يكي مي شوند و نورشان تمامي اسمان را همچون خورشيد عشق روشن مي سازد و به هر سو نور افشاني مي كند.
    ظهر روز بعد از راه رسيد و هيراد كه از صبح انتظار امدن گلناز را مي كشيد لحظه شماري مي كرد تا او قدم به داخل خانه شان بگذارد
    وقتي گلناز امد هيراد برخورد بسيار گرم و عاشقانه اي با او داشت و از راه چشمانش هزاران واژه عاشقانه را به سر وريش پاشيد اندو به همراه سهيلا ناهارشان را در فضاي پرمحبتي خوردند و پس از جمع آوري ميز ناهار و شستن ظرها هيراد و گلناز مانند هميشه به اتاق هيراد رفتند موسيقي ملايمي از ضبط صوت پخش مي شد و انها كمتر سخن مي گفتند
    پس از مدتي سهيلا در استانه در اتاق هيراد حاضر شد و گفت
    - بچه ها من يه سر مي رم خونه خانم كمالي اينا كاري با من ندارين؟
    گلناز از جايش نيم خيز شد و لبخندي بر چهره مهربان سهيلا پاشيد ، هيراد گفت:
    - سلام برسون حالا چطور شده يهو داري مي ري خونه اونا؟
    - مي خوام ببينم براي خونه تكوني كي رو مياره بگم اگه تونست يه برنامه اي هم براي من بذاره كه طرف يكي دو رو ز براي كاراي من بياد
    گلناز گفت
    - من خودم بهتون كمك مي كنم
    سهيلا ميان جمله او پريد و گفت
    - نه عزيزم كار تو نيست مي دونم تو خيلي با محبتي
    و پس از خداحافظي از در خارج شد و هيراد و گلناز كه به دنبالش تا ورودي خانه رفته بودند به اتاق هيراد بازگشتند گلناز بر روي مبل راحتي اتاق نشست و هيراد نيز بر لبنه تختخوابش
    مدتي باز هم از طريق نگاه عاشقشان مبادله احساس مي كردند تا اينكه هيراد به سخن امد:
    - گلناز بلند شو بيا اينجا كنار من بشين
    گلناز بدون اينكه اراده اي از خود داشته باشد از جايش برخاست و به ارامي كنار هيراد بر لبه تخت نشست هيراد مدتي به چهره او چشم دوخت و سپس دو دست او را در دستانش گرفت و در سكوت به نوازش انها مشغول شد طولي نكشيد كه گرماي مطبوعي بدن هر دوي شان را داغ كرد و هيراد كه از شدت هيجان به ارامي مي لرزيد بوسه اي گرم بر دستهاي ظريف و زيباي گلناز نهاد و گفت
    - گلناز چند ماهه دارم با خودم مبارزه مي كنم كه از محبت توي دلم كه داره قلبمو به اتش مي كشه به تو چيزي نگم اما مث اينكه عشق تو پيروز شد
    گلناز بي انكه تسلطي بر اعمالش داشته باشد سرش را بر روي شانه هيراد گذاشت و گفت
    - خوب شد كه نتونستي جلوي خودتو بگيري و گرنه ديگه داشتم مي مردم
    هيراد دست راستش را لابلاي موهاي گلناز به بازي گرفت و ناگهان متوجه قطره اشكي كه از ديدگان گلناز بر روي دست ديگرش كه در دست گلناز بود چكيد شد. به سرت سر گرد و قشنگ گلناز را صاف كرد و گفت:
    - تو داري گريه مي كني؟ براي چه؟
    - گريه شوقه... از خوشحالي گريه مي كنم
    هيراد با نوك زبانش اشكي كه بر گونه گلناز روان بود گرفت و گفت:
    - گلناز عزيزم از حالا تا هر وقت كه نفس مي كشم تنها كسي كه توي قلبم راه داره تويي هرگز تو رو تنها نمي ذارم و بهت قول مي دم چشمام جز تو هيچ كسي رو نبينه.
    گلناز دوباره پيشاني اش را بر روي شانه هيراد سائيد و سكوت كرد. مدتي به همين شكل سپري شد و ناگهان هيراد از خود بيخود شد و كنترلش را از دست داد
    رنگ چهره گلناز به صورتي مي زد و هيجاني عميق تك تك ياخته هايش را در بر گرفته بود در اين ميان او كه خود را كاملا به هيراد و عشقش تسليم كرده بود به ارامي در گوش هيراد زمزمه كرد
    - ميدوني در اين مدت از عشقت چي كشيدم...؟ ميدوني به خاطر تو به همه چيز و همه كس پشت كردم تا تو رو داشته باشم؟
    هيراد نيز به ارامي در گوش گلناز نجوا كرد:
    - مي دونم ميدونم همه چيز رو مي دونم ديگه هيچي نگو
    لحظات گرم و جذابي ميان اندو مي گذشت و تنها خداي عاشقان شاهد دلدادگي هايشان بود خداي عاشقان هرگز در را به روي ديوانگي هايشان نمي بست و از ديوانگي هاي عاشقانه شان لذت مي برد
    گلناز مرتب در گوش هيراد به ارامي مي گفت
    - عزيز دلم يعني من و تو ديگه با هم زن و شوهر شديم؟
    و هيراد با لحني سرشار از هيجان پاسخ مي داد:
    - البته قشنگم براي هميشه هيچ كس نمي تونه ما رو از هم جدا كنه
    وقتي سهيلا به خانه بازگشت فصاي خانه را گرماي عشق اكنده از خود كرده بود و تنها هيراد و گلناز بودند كه در ان لحظات مي دانستند پيوندي ناگستني ميانشان شكل گرفته و زماني كه گلناز قصد داشت به انه خودشان برود در حالي كه نگاهش را از نگاه هيراد مي دزيد به آرامي گفت
    - من و تو ديگه مال هم شديم و من از اين بابت خيلي خوشحالم
    هيراد پاسخ داد:
    - دوستت دارم عزيزم از اين به بعد بيشتر مواظب خدت باش تو ديگه مال مني بخاطر من قدر خودتو بدون.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت شانزدهم

    صندلي كنار پنجره اتاق گلناز انتظار رسيدنش را مي كشيد گويي صندلي و ديوارهاي اتاقش كه همه شب شاهد فورانهاي عشق درونش بودند نيز مي دانستند انروز روز ميلاد عشق گلناز و هيراد است. گلناز پس از ورود به خانه مستقيما به اتاقش رفت و ابتدا كمي خودش را در اينه ميز توالت اتاقش نگريست احساس كرد تغييراتي در چهره اش به وجود آمده و چشمهايش از شادي اشكاري مي درخشند سپس به طرف همان صندلي رفت بر روي ان كنار پنجره نشست و به اسمان خيره شد.
    هيمطور كه به دل اسمانها چشم دوخته بود در دل گفت:
    (( خداي من شكرت من به ارزويي كه توي دلم داشتم رسيدم از اين به بعد هيراد مال خودمه خدايا سرنوشت عشقمونو به دست خودت مي سپارم و ميدونم با تموم بزرگيت از عشق ما محافظت مي كني اي خدا عشق منو هيچ وقت تو قلب هيراد كم نكن خدايا كاري كن كه عظمت عشق هيراد هم توي قلب من لحظه به لحظه زيادتر بشه...))
    اما مدتي كه گذشت و او با تمركز به مسائل انروز انديشيد احساس كرد كه شايد مرتكب اشتباه شده باشد كه به آن راحتي خودش را در اختيار هيراد گذاشته ابتدا تنفري نسبت به اتفاقي كه ميانشان رخ داده بود در خود اسحسا كرد ولي بعد وقتي به خود نهيب زد كه هيراد اولين و اخرين مرد زندگي اوست رفته رفته با موضوع كنار امد و آنرا كاملا عادي تلقي كرد
    قسمتي از شب گذشته بود كه گلناز پشت ميز تحرير اتاقش جاي گرفت تقويم كوچكي از كشوي ميز بيرون كشيد و در روز چهاردهم اسفند نوشت ((‌روزي كه من به ارزويم رسيدم..))
    انروز با سالروز تولد پدرش مصادف بود و در خانه شان جشن كوچك خانوادگي بر پا بود پس او هم بايد به جمع خانواده مي پيوست....
    هيراد نيز در اين ميان در وضعيتي مشابه موقعيت گلناز به سر مي برد او نيز از ابتداي شب به اتاقش رفته در را بسته روي تختخوابش دراز كشيده و به موزيك ملايمي گوش سپرده بود
    انشب افكار هيراد جز در كنار گلناز به هيچ كجا سير نمي كرد خودش و گلناز را مي ديد كه بر كالسكه اي سپيد نشسته اند و در جاده سر سبز و زيباي عشق در حركتند و همواره در گوش هم اواي محبت سر مي دهند.
    گلناز قسمت عمده اي از زندگي هيراد را به خود اختصاص داده بود و لحظاتي سرشار از عشق و دوستي را برايش به ارمغان مي آورد هيراد نيز از خداوند بزرگ مي خواست تا حافظ عشقان باشد و سر نوشت را طوري رقم بزند كه اندو هرگز از هم جدا نشوند و هميشه از ان هم باشند در طول همان يك روز احساسي عميق بر هيراد مستولي گشته بود كه او را همچون مردي كامل حامي همسر و تنها جنس مخالف زندگيش مي ساخت اري هيراد ديگر مرد شده و مي بايد بيشتر از خودش به فكر دلدار و معشوقه اش مي بود.
    لحظات به تندي سپري مي شدند و شب ارام ارام به نيمه مي رسيد ك صداي ضربات انگشتي كه بر در اتاق مي خودر توجه هيراد را به خود جلب كرد
    هيراد به ارامي گفت:
    - بفرمائين
    در گشوده شد و پدرش اهسته قدم به داخل اتاق گذاشت هيراد به خود حركتي داد و بر جاي خود نشست و سپس با حركتي ديگر به حالت نيم خيز در امد پدر گفت:
    - هيراد جان چرا نمي ياي بيرون پيش ما بشيني؟
    - دارم به اينده ام فكر مي كنم
    - پاشو پسرم پاشو عزيزم بيا بريم توي هال بشينيم براي اينده ت م اصلا نگران نباش
    سپس بطرف هيراد رفت دستش را گرفت و او را با خود به خال خانه برد وقتي به هال رسيدند پدر كار سهيلا بر روي كاناپه اي نشست و هيراد با لبخند مليخي كه بر لب داشت مقابلشان جاي گرفت
    مادر پرسيد
    - چكار مي كردي پسرم؟
    و بجاي هيراد پدرش پاسخ داد:
    - پسرمون روي تختش دراز كشيده بود و داشت به اينده اش فكر مي كرد
    - آينده؟ اينده براي چي؟
    هيراد لحه اي به عشق گلناز انديشيد و بعد در جواب گفت:
    - داشتم فكر مي كردم كه در اينده چي قراره برام پيش بياد
    بيژن و سهيلا كه تمام زندگيشان را براي تنها فرزندشان مي خواستند نگاهي پر معنا به يكديگر انداختند و سپس پدر كه هيراد را همچون جان شيرين دوست مي داشت نگاهي سرشار از مهر به رويش انداخت و گفت
    - هر وقت من مردم تو به فكر اينده ت باش تازه اون موقع هم نبايد نگران باشي چون همه كارايي ك هبايد براي اينده تو انجام مي شد از چند سال پيش انجام شده و اصلا نبايد نگران اينده باشي باباجون تو الان فقط فكرت رو راحت بذار كه بتوني به درس خوند برسي حلا چه تو ايران يا چه خارج از ايراد
    هيراد دلش نمي خواست چيزي در رابطه با گلناز به انها بگويد ترجيح داد سكوت كند ... پس از چند لحظه پدر از جايش برخاست و از روي ميز وسط هال كليدي كه به يك جاسوئيچي بسيار زيبا اويزان بود را برداشت و بهسوي هيراد به راه افتاد وقتي مقابلش رسيد ايستاد و نگاهي سرمستانه به او انداخت و بعد انچه در دست داشت را جلوي ديدگان هيراد گرفت و گفت
    - عزيزم بخاطر اينكه احساس مي كردم ممكنه لازمت بشه عيدي ت رو دو هفته جلوتر بهت مي دم بگيرش
    هيراد نگاهي به دست پدر و نگاهي به چهره اش انداخت و پرسيد
    - اين چيه؟
    دكتر لبخندي بر چهره نشاند و گفت
    - سوئيچ ماشينته الانم توي پاركينگ پاركه
    - يعني اين واقعا مال منه؟؟
    - اره عزيزم
    به ناگاه هيراد پدرش را در آغوش كشيد و رويش را بوسه باران كرد هيراد به قدري هيچان زده شده بود كه دلش مي خواست از خوشحالي به هوا بپرد پس از مدتي كه به تشكر و قدرداني گذشت به همراه پدرش به پاركينگ رفت و اتومبيل دووي دودي رنگ صفر كيلومتري را ديد كه مقابلش ايستاده و به او چشمك مي زند.
    صبح روز بعد با همه انظاري كه هيراد و گلناز براي امدنش مي كشيدند فرا رسيد و تا ظهر كه گلناز به خانه بازگشت هيراد لحظه ها را شمرد تا اتومبيلش را به او نشان دهد
    هنگامي كه گلناز قدم به خانه شامن گذاشت هيراد با شوق او استقبال كرد و او را به همراه خود به پاركينگ برد
    ابتدا قبل از اينكه اتومبيل را به او نشان بدهد گفت
    - بايد چشماتو ببندي كه برات يه سورپرايز دارم
    گلناز خنده قشنگي كرد و چشمانش را بست هيراددستش را گرفت و او را تا مقابل دووي دودي رنگش برد و گفت
    - حالا چشماتو باز كن
    - اين ديگه چيه؟
    - ماشين من و توئه... بابا ديشب برامون خريده
    گلناز جيغ ارامي كشيد و گفت:
    - راس مي گي؟ باي تو خريدن؟
    - اره عزيزم بيا اينم سوئيچش
    و سوئيچ را به طرف اون گرفت
    گلناز نگاهي به هيراد و سوئيچ در دستش انداخت و گفت:
    - نه عزيزم خودت درش رو باز كن منم مي شينم كنارت
    هيراد در اتومبيل را گشود و ابتدا گلنزا را در ان نشاند سپس خودش داخل ماشين نشست و بلافاصله دست او را به دست گرفت و گفت:
    - خوشت آاومد مال خودته
    گلناز بوسه اي بر نوك انگشتان هيراد نهاد و گفت:
    - ايشاالله چرخش برات بچرخه
    هيراد دستي بر موهاي نرم و براق گلناز كشيد و گفت:
    - امروز ناهار مهمون من هستي مي خوام شيريني ماشينتو بدم
    - مي تونم از طرف تو مامانم رو هم دعوت كنم
    - اشكالي نداره پس تا تو بري مامانتو صدا بزني منم تلفن مي كنم چهار تا پيتزا بيارن
    و پس مكث كوتاهي گفت:
    - مي خواي بگم براي برادرات م بيارن؟
    گلناز در اتومبيل را گشود تا پياده شود و در همين حين گفت:
    - نه عزيزم اونا خونه نيستن
    ساعتي نگذشت كه هيراد و گلناز به همراه مادرانشان سهيلا و شكوه دور ميز كوچك ناهار خوري اشپزخانه كنار هم نشستند و مشغول خوردن پيتزا بودند بوي فرا رسيدن بهار از هر سو به مشام مي رسيد و اسفند ماه با خود حال و هواي عيد را اورده بود ايرانيان جملگي اسفند ماه را دوست دارند و چرا كه انهان را به ياد تازه شدن زندگي مي اندازد و در روزهاي پاياني سال با خانه تكاني و خريد هاي نوروزي به استقبال بهار و سال نو مي روند و پنجره ها را مي گشايند تا بوي بهار از بطن طبيعت به خانه ها و زندگيشان وارد شود
    در آشپزخانه منزل دكتر راد هم پنجره رو به خيابان باز بود و هواي خوش اسفند ماه اشتهاي جمع كوچكي كه مشغول صرف ناهار بودند را دو چندان مي كرد
    هر يك چيزي مي گفتند و در اين ميان هيراد و گلناز بودند كه سرخوش از جام عشق با هر لقمه كه به دهان مي بردند نگاهي عاشقان هبر روي هم مي پاشيدند شكوه نيز لحظه اي از هيراد غافل نبود و مي كوشيد تا به هر حربه اي توجه او را به خود جلب كند
    وقتي ناهار به پايان رسيد شكوه با عشوه اي اشكار گفت
    - خانم دكتر دستتون درد نكنه خيلي چسبيد
    - هيراد جان ايشاالله ماشينتون مبارك باشه اميدوارم شيريني عروسي ت رو بخورم...
    و بعد چشمكي به او زد و با حالتي كه تنها هيراد متوجه ان شد افزود
    - البته نه به اين زوديها ... من حالا حالاها باها ت كار دارم.
    هيراد از شرم سرخ شد و هيچ نگفت مادرش كه ديد او چيزي نمي گويد خطاب به شكوه با خنده گفت:
    - ايشاالله عروسي گلناز جون كه مث دختر خودم دوستش دارم نوش جانتون شما كه به ما افتخار نمي دين و كم منزل ما تشريف ميارين
    - شگوه گفت:
    - اختيار دارين خانم دكتر ، عوضش گلناز كه مرتب مزاحمه
    سهيلا نگاه پر مهري به گلناز انداخت و گفت:
    - اينجا خونه خودشه ماشاالله به قدري اين دختر با محبته كه خيلي زود جاي خودشو توي دل ما باز كرد
    اين تعارفهاي مدتي ادامه يافت شكوه در ميان صحبتهايش گهگاه مطالبي در لفافه بر زبان مي اورد كه تنها هيراد معنايش را درك مي كرد او مي خواست به هر ترتيب ممكن به هيراد بفهامند كه به هيچ وجه دست از سرش بر نخواهد داشت اما غافل از اين بود كه پيوندي ناگسستني ميان هيراد و دخترش شكل گفته كه با اينگونه مسائل پوشالي خدشه اي در ان وارد نخواهد شد
    وقتي شكوه قصد رفتن كرد جلوي در به ارامي دستش را بر گونه هيراد گذاشت و گفت:
    - عزيزم مباركت باشه يادت نره كه ما هم هستيم ها يه روز بايد مفصل ببري مارو بگردوني حالا حالاا باها كار دارم.
    - و خننديد ... از كف دستش گرماي مرطوبي به گونه هاي هيراد ريخت كه برايش چندان دلچسب نبود و باعث شد خودش را كنار بكشد و كمي هم اخم كند گلناز كه شاهد اين حركات بود چهره اش را در هم كشيد و شكوه كه احساس كرد جو تا حدودي سنگين شده زود خداحافظي كرد و از در خارج شد هيراد احساس خوبي نسبت به او نداشت اما مي بايد با او كج دار و مريز رفتار مي كرد تا به هدفي كه به دنبالش بود به ارامي برسد
    - در ان لحظات هيچ كدام نمي دانستند چه وقايعي در حال شكل گيري است و اينده برايشان ابستن چه وقايعي مي باشد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفدهم

    بوي بهار از هر سو به مشام مي رسيد و پرنده بهار در راه بود تا زندگي تازه اي به طبيعت ببخشد
    بهار چه زيباست و چه ارمغانهايي براي تك تك موجوداتي كه در طبيعت شريكند با خود به همراه مي آورد
    آري هر موجودي با فرا رسيدن بهار جال تازه اي مي يابد. احساسي كه در وصف نمي گنجد احساسي كه شور زندگي را در تك تك ياخته ها و سلولهاي تمامي موجودات روان مي سازد و شور و حاليك ه هم اينك در رگهاي عاشق دو قهرمان قصه ما جريان داشت با فرا رسيدن روزهاي پاياني اسفند ماه و آغاز بهار طبيعت رنگ و بويي ديگر به خودمي گرفت.
    هيراد و گلناز هر دو مشغول خانه تكاني بودند. گلناز مرتبا در منزل دكتر راد حضور داشت و در خانه تكاني به سيهلا كمك مي كرد و روزي كه هيراد تصميم به تميز كردن اتاقش گرفت شكوه نيز با لطايف الحيل به جمع انان پيوست و در هر فرصتي كه دست مي داد و هيراد را در گوشه اي تنها مي يافت خودش را به او مي رساند و در گوشش زمزمه هاي وسوسه انگيز سر ميداد، اما هيراد كه ديگر به انچه از نظر عاطفي مي خواست رسيده بود با لبخندي گذرايي از كنار و سوسه هاي شيطاني اين زن كه اسير هوس شده بود مي گذشت.
    در اين ايام ارتباط گلناز با هيراد لحظه به لحظه نزديكتر مي شد و انها عشق و محبت را با تمام زوايايش لمس مي كردند.
    وقتي گلناز براي خريد وسايل سفره هفت سين به همراه مادرش رفتند يك ماهي قرمز و يك تخم مرغ رنگي به شكل حاجي فيروز كه يكي ديگر از سمبل هاي نوروزي است را براي هفت سين خانواده راد تهيه كرد تا بدينسان اطمينان حاصل كند كه هيراد در لحظه تحويل سال نيز به ياد اوست و انها را به هنگامي كه در شب تحويل سال به خانه بازگشتند ابتدا به خانه دكتر راد برد و به دست هيراد داد و گفت :
    - عزيزم اينارو براي تو گرفتم تا سر هفت سين به ياد من باشي
    برق شوق از چشمان هيراد بيرون جهيد و به آرامي گفت:
    - حالا متوجه مي شم محبت تو به من خيلي بيشتر از محبت من به توئه
    گلناز رفت وهيراد طبقمعمول هميشه با كمك سهيلا مشغول چيدن سفره هفت سين شد ماهي گلناز را در كنار سه ماهي كه در تنگ انداخته بودند رها كرد و حاجي فيروزش را با آن كلاه بوقي درست در وسط سفره و در كنار ديگر تخم مرغها رنگ شده نهاد
    انسال ساعت تحويل سال به نيم شب افتاده بود و پس از تزيئين سفره هفت سين همگي ساعتي خوابيدند تا براي هنگام سال تحويل سرحال و شاداب باشند.
    زماني كه شليك توپ خبر از فرا رسيدن سال نو داشت هيراد با لباسهاي بسيار شيك و تميز پاي سفره هفت سين نشسته و همينطور كه به ماهي فرمز كه در ذهنش ياد گلناز را شفاف مي كرد مي نگريست در دل دعا كرد
    (( خدايا حالا كه من تن به قضاي تو دادم تو هم دلم را خش كن و گلناز رو تا هميشه براي من نگه بدار....))
    و در همين لحظات گلناز نيز كاملا اراسته در خانه روبرويي در كنار ديگر اعضاي خانواده اش پاي هفت سين نشسته پلكهايش را روي هم گذاشته و در حالي كه قطره اشك از مژگان بلندش فرو مي چكيد در دل به پروردگارش گفت:
    (( خدا جونم، ازت ممنونم كه بالاخره دل هيراد رو نسبت به من نرم كردي حال هم كاري بكن كه ما دو تا بدون هيچ دردسري بتونيم به هم برسيم.
    اما شخص ديگري در كنار گلناز جاي داشت كه بدون اينكه بداند در دل او چه مي گذرد به شيطان اجازه داده بود تا در دل و مغزش رخنه كند و نقشه هاي شومي را براي پسرك جوان خانه مقابل كه هم اينك نور چراغ هال ان خانه را به ديده گرفته بود بكشد.
    صبح نخستين روز بهار و سال نو ا راه رسيد هواي بهاري و نسيم خوش فروردين ماه به همه جا سر مي كشيد و هر كسي كه در رختخواب فرو رفته بود را بيدار كرده و به زندگي تشويق مي نمود.
    اولين كسي كه زنگ در خانه دكتر راد را براي عيد ديدني و تبريك سال نو به صدا در آورد گلناز زيبا رو و عاشق بود. هيراد كه مي دانست غير از او هيچ كسي در اين وقت صبح زنگ را به صدا در نمي آورد به سوي در شتافت و از انجا كه خودش نيم ساعت پيش بخاطر اعتقاد خانوادگي شان كه معتقد بودند هيراد خوش قدم است و بايد در ابتداي سال او نخستين كسي باشد كه قدم به خانه مي گذارد از خانه خارج شده و با دست پر به منزل بازگشته بود مي دانست كه در خانه قفل نيست و با هيجان در را گشود
    گلناز خندان با گلدان سفيدي كه به طرز زيبايي كادوپيچ شده بود قدم به داخل خانه گذاشت و گلدان را در برابر هيراد گرفت هيراد با محبت و عشق كه از تك تك اعضاي تنش و تمامي جركات كاملا هويدا بود گلدان را از او گرفت سپس بر پيشاني اش بوسه اي نهاد و گفت:
    - عزيزم عيدت مبارك تو بهترين هديه اي بودي كه خدا در شروع امسال به من داد
    گلناز خنده زيبايي بر لب نشاند كه تمامي اعضاي چهره اش را از زيبايي موزونش به وجد مي آورد و گفت:
    - عيد تو هم مبارك بعدشم اشتباه نكن خدا منو به تو نداد ، تورو به من داد
    و هر دو خنده كنان با دلي سرشار از عشق و شور جواني قدم به داخل عمارت زيباي خانه رادها گذاشتند.
    گلناز به دكتر و سهيلا عيد را تبري گفت و سهيلا او را محكم در آغوش فشرد و بوسه بر گونه هايش نهاد. هيراد از ديدن اين منظره لذت مي برد چرا كه مي دانست پدر و مادرش تا چه اندازه گلناز را دوست مي دارند و هر كاري را براي رسيدن انها به يكديگر انجام خواهند داد
    پس از انجام پذيرايي و ديد و بازديد مرسوم هيراد از جايش برخاست و از ميان هداياي دور سفره هفت سين عيدي گلناز را برداشت پيش از اينكه دوباره به سوي گلناز بازگردد او نيز از روي مبل بلند شد و به طرف هيراد و هفت سين روان شد
    وقتي كنار هفت سين رسيد نگاهي به آن انداخت دست هيراد را در دست گرفت و با ذوق گفت:
    - اينا همه ش سليقه خودته؟؟
    - اره عزيزم
    - خيلي خوش سليقه اي
    - خوش سليقه بودم كه تورو انتخاب كردم. راستي چقدر امروز اول سالي خوشگل تر از هميشه شدي...گلناز لبخندي بر لب نشاند و گفت:
    - تو هم خوشگل و خوش تيپ شدي چه كراوات قشنگي زدي...گره كرواتت رو هم خودت زدي؟
    هيراد دستي به كراواتش كشيد و گفت:
    - البته من استاد بستن گره كراواتم
    - آره، واقعا خيلي عالي گره كراواتت رو بستي. چقدر هم بهت كراوات مي ياد. ببين توي كت و شلوار مشكي دامادي چي مي شي..... من كه از حالا براي اون لحظه اي كه تورو توي لباس دامادي ببينم دلم توي مشتمه....
    سپس دوباره نگاهي به هفت سين انداخت و در همين حين هيراد گفت:
    - ماهي ت رو ديدي؟ دم سال تحويل فقط چشمم به ماهي تو بود و توي فكرت بودم.
    - تو كه داشتي ماهي رو تماشا مي كردي وقت سال تحويل راست مي گن كه ماهي ها مي ايستن؟
    هيراد خنديد و در حالي كه دست گلناز را در دست مي گرفت ، گفت:
    - راستش من فقط توي فكر تو بودم و داشتم از خدا مي خواستم ماهي هاي من و تو هميشه كنار هم بمونن ديگه حواسم به ايستادن ماهي ها نبود.
    هر دو خنديدند و گلناز گفت:
    - منم داشتم به چراغ خونه شما نگاه مي كردم و به فكر تو بودم.
    هيراد شكلاتي از روي ميز سفره هفت سين برداشت و همانطور كه آنرا دهان گلناز مي گذاشت، عيدي اش را نيز به دستش داد.
    گلناز همنطور كه لبخند بر لب داشت و هديه اش را مي گرفت، گفت:
    - اين مال منه؟ دستت درد نكنه عزيزم ، مرسي كه به ياد من بودي.
    سپس آنرا گشود...داخل جعبه كادو پيچ شده دو عدد شمعدان زيبا خفته بود و دو عدد شمع به شكل قلب كنارشان به چشم مي خورد.
    هيراد گفت:
    - اين دو تا شمع من و توئيم كه باشد هميشه براي هم بسوزيم.
    و پس از ابراز احساسات تصميم گرفتند به اتاق هيراد بروند.
    در اتاق گلناز مقابل هيراد بر روي مبل راحتي نشست و گفت:
    - بابام ديشب مي گفت قراره هفته دوم عيد بريم مسافرت.
    هيراد با شتاب پرسيد:
    - كجا...؟!
    - فكر مي كنم بريم مشهد از طرف كارخونه به تعداد اعضاي خونواده به بعضي از روسا بليط قطار دادن و برامون هتل هم روزرو كردن اما من اصلا دلم نمي خواد برم....
    - براي چي؟
    - چطور مي تونم يه هفته تورو نبينم؟
    هيراد خنديد وگفت:
    - عوضش براي عشقمون دعا مي كني.
    سپس از جايش برخاست خودش را به گلناز كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، رساند و سرش را در آغوش گرفت و مشغول نوازش موهايش شد.
    در اين لحظه سهيلا صدا زد:
    - بچه ها..... خانم يزداني تلفن زدن كه مي خوان برن خونه مادر بزرگ گلناز گفتن گلناز بياد خونه.
    گلناز همينطور كه بلند مي شد بوسه اي بر پشت دستهاي هيراد نشاند و گفت:
    - سعي مي كنم توي اين هفته هر روز بهت سر بزنم.
    سپس از اتاق خارج شد و براي خداحافظي سراع سهيلا و دكتر رفت اندو نيز دو بسته كادو پيچ به او دادند و او به خانه خودشان رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هجدهم

    بازار ديد و بازديدهاي نوروزي كاملا داغ بود و هر دو خانواده راد و يزداني چند روز اول سال را مشغول عيد ديدني بودند و به همين دليل قهرمانان قصه ما كمتر مي توانستند يكديگر را ببيند و در هر فرصت مناسبي كه گلناز پيدا مي كرد و در هر كجا كه بود به هيراد تلفن مي زد و با هم صحبت مي كردند.
    صبح روز چهارم فروردين ماه دكتر و همسرش اماده شدند كه به ديدن برخي از دوستان و همكاران دكتر بروند هيراد كه شناخت چنداني از انان نداشت ترجيح داد در خانه بماند هنگامي كه دكتر و سهيلا قصد خروج از خانه را داشتند گلناز پس از غيبت چند روزه به خانه شان آمد.
    دكتر نخستين كسي بود كه با او روبرو شد سپس گفت:
    - هيچ معلومه كجايي دختر؟ مارو به خودت عادت دادي و يهو سه روز پيدات نمي شه؟
    گلناز لبخندي بر لب نشاند و به آرامي گفت:
    - سلام
    - سلام به روي ماهت اول بايد جواب سوالمو بدي؟
    گلناز كه چشمانش از شوق ديدار هيراد مي درخشيد نگاهي به دكتر انداخت و گفت:
    - اگه دست خودم بود اصلا هيچ وقت از خونه شما نمي رفتم
    در اين زمان سهيلا و هيراد نيز به آندو پيوستند. سهيلا از پله ها پائين رفت گلناز را در آغوش كشيد و بوسيد هيراد نيز مقابل در ورودي خانه ايستاد.
    مدتي انها مشغول خوش و بش با گلناز بودند و بعد خداحافظي كردند و از در خارج شدند.
    وقتي در پشت سهيلا و دكتر بسته شد گلناز نگاهي به هيراد كه بالاي پله ها ايستاده و به او مي خنديد انداخت و ناگهان پله ها را به سرعت طي كرد تا به او رسيد و خنده كنان نگاه در نگاه عاشق او دوخت.
    هيراد كه احساس مي كرد دلش خيلي براي گلناز تنگ شده با نگاه عاشقانه اش به او چشم دوخت و سپس با هم به داخل خانه رفتند.
    هيراد گفت:
    - توي اين چند روزه كجا بودي؟ فكر نكردي دلم برات تنگ مي شه؟
    تازه هفته ديگه م مي خوايد يه هفته بريد مسافرت....
    گلناز انگشت سبابه اش را بر روي لبان هيراد گذاشت و گفت:
    - اوووه... چه خبره؟ بذار از راه برسم
    - هيراد نوك انگشت گلناز را بوسيد و گفت:
    - اخه ديگه داشت پدرم در مي آومد
    گلناز جمله او را قطع كرد و گفت:
    - عزيزرم خودم كه دلم مي خواد هميشه پيش تو باشم اما چكار كنم فعلا بايد كمي تابع خونواده باشم تازه يكي دو بارم خواستم بيام پيشت كه ديدم نشستي پشت ماشين شيكت و حسابي م خوش تيپ كرده بودي و با مامان و بابات رفتي... اينقدر خوش تيپ و قشنگ شده بودي كه دلم برات ضعف رفت.
    هيراد خنده اي سر داد و در پاسخ گفت:
    - آره عزيزم امسال بابا دلش مي خواد هر جا مي ريم عيد ديدني با ماشين من بريم.
    سپس دست گلناز را گرفت و او را به سوي اتاق خود كشيد و اينكه وارد اتاق شدند با هم روي تختخواب نشستند هيراد دست گلناز را بدست گرفت و بعد سرش را به گش قشنگ و خوش تركيب گلناز نزديك كرد و به ارامي در گوشش زمزمه كرد:
    - نمي دوني از دوريت چه عذابي مي كشم.
    گلناز خنده ريزي كرد و در حاليك ه عشق از لحن كلامش مي باريد گفت:
    - عزيزم من برات مي ميرم تو همه چيز مني دلم مي خواد تا آخر عمر با تو باشم.
    هيراد بوسه اي بر شانه او كاشت سرش را به اهستگي بر روي شانه اش نهاد و گفت:
    - فكر مي كني كه اگه من بيام خواستگاريت چي جوابموبدن؟!
    گلناز نيز بوسه اي بر موهاي هيراد زد و گفت:
    - نمي دونم ولي كي بهتر از تو براي من؟
    - اگه پدر و مادرت موافق نباشن چي؟
    گلناز به فكر فرو رفت اما پس از چندي پاسخ داد:
    - جه دليلي مي تونه وجود داشته باشه كه اونا مخالفت كنن؟ تو از همه نظر ايده الي....
    - حالا اومديم و اينطور شد
    - معلومه چكار مي كنم همه شونو ول مي كنم و مي يام پيش تو كسي كه براي من مهمه تويي من از مامانم همچين دل خوشي ندارم
    - چرا؟
    گلناز لبخند تلخي زد و گفت:
    - حالا بهتره به اين حرفا كاري نداشته باشيم ، روز عيدي بهتره حرفاي خوب بزنيم؟
    هيراد سرش را پيش برد بوي تن گلناز را به مشام كشيد و گفت:
    - بوي گل ياس مي دي وقتي بوي تنت به مشامم مي خوره مست مي شم
    گلناز حركتي به خود داد و بي مقدمه گفت:
    - مي شه يه خواهشي ازت بكنم؟
    - چي عزيزم
    - ببين هيراد جان من و تو خيلي بهم نزديك شديم به قدري كه من اصلا تصورش رو هم نمي كردم اين ارتباطي كه بين ما شكل گرفته فقط مخصوص زن و شوهرهاس دلم مي خواد به حرف گوش بدي و اجازه بدي يه صيغه محرميت بين خودمون دو تا بخونيم و همين جا بين خودمون هم بمونه....
    هيراد سرش را از روي شانه او برداشت و گفت:
    - فكر مي كني صيغه چيه؟ اصل كار اينه كه دلا با هم يكي بشه وقتي دلا يكي شد دو نفر مث يه روح توي دو بدن مي شن كه ديگه به هيچ وجه نمي شه از هم جداشون كرد اما اگه دلا با هم يكي نشده باشن هيچ چيزي تاثيري توي زندگي ادم نمي ذاره به عقيده من اونوقت حتي اگه هر روز هم اون دو تا ادم رو براي هم عقد كنن بازم به هم نامحرم ن فكرشو بكن مثلا مي يان از ادما سر عقد هزار تا امضا مي گيرن مگه انسانها جنس ن كه براشون قرار مي بندن و امضا مي گيرن و شاهد مي يارن و هزار جور از اين حرفا؟ تازه براشون نرخ و قيمت هم تعيين مي كنن اما وقتي دل دو نفر با هم يكي بشه اون مي تونه ضامن خوشبختي شون باشه....
    گلناز با نگاه عاشقش سخنان هيراد را تاييد مي كرد وبا گوش جان آنها را مي شنيد گفت:
    - قربون اون طرز حرف زدنت قربون اون نفوذ كلامت برم من عزيز دلم... حرفايي كه مي زني همه شون درستن. اما ما دارين با اين مردم و توي اين جامعه زندگي مي كنيم اين عرف و شرعه هيچ كاري ش نمي شه كرد. ما اينجوري بزرگ شديم حالا هم اگه تو دلت نمي خواد من هيچ حرفي ندارم اصلا حرف منو نشنيده بگير
    - درسته ما داريم با اين مردم زندگي مي كنيم اما باري اونا كه زندگي نمي كنيم براي خودمون نفس مي كشيم اصلا مي دوني بخاطر همين چيزاس كه اينجا برام قد يه قوطي كبريت شده و دلم مي خواد از اين مملكت برم. همين كه مردم همه جوره به كار همديگه كاردارند و مي خوان سراز كار هم در بيارن مهم نيست كه اونا چي مي گن مهم اينه كه دل خودمون چي مي خواد حالا هم به خاطر تو حاضرم هر كاري بگي بكنم. بخظار اينكه تو هميشه در كنار من احساس ارامش بكني. حالا بگو ببينم چه كاري بايد بكنم و چي بايد بگم؟
    گلناز از خوشحالي دست هيراد را به دست گرفت و سپس گفت:
    - اگه از نظر تو ايراد داره اصلا لازم نيست اين كارو بكنيم همين قدر كه تو حرف منو پذيرفتي به اندازه همه دنيا برام ارش داره.
    - هيراد خنديد و گفت:
    - مرسي عزيزم اما حق با توئه تو اينجوري راحت تري بگو بايد چكار كنم؟
    - در آنروز انها بنا بر انچه عرف و مذهب امده بود با هم يكي شدند همين سبب شد عشق ميانشان دو چندان شود.
    ساعتي بعد گلناز به منزل خودشان بازگشت و هيراد تنها ماند. ناهارش را به تنهايي خورد و به انتظار امدن پدر و مادرش نشست كمي از عصر مي گذشت كه سهيلا و دكتر راد به خانه بازگشتند انها ناهار را در رستوران صرف كرده و يك پرس هم براي هيراد گرفته بودند كه وقتي ديدند هيراد ناهارش را خورده سهيلا پرسيد
    با گلناز ناهار خوردي؟
    - نه گلناز بايد زود بر مي گشت و با باباش اينا ناهار مي خورد
    دكتر لباس خانه اش را پوشيده وبه جمع كوچك انان پيوست خودش را روي مبل راحتي هال رها كرد و با دستگاه كنترل از راه دور تلويزيون را روشن كرد و از هيراد پرسيد
    - گلناز چي مي گفت
    - مث اينكه قراره يكي از اين شبا با پدر و مادرش بيان خونه مون عيد ديدني اخه هفته ديگه مي رن مشهد
    - خب به سلامتي مي خواستي بگي براي ما هم دعا كنه
    - حالا هر وقت ديديش خودتون بهش بگين
    مدتي در سكوت گذشت و پس از ان سهيلا به اشپزخانه رفت و با سيني حاوي فنجان چاي بازگشت انرا روي ميز وسط هال گذاشت و يكي از فنجانها را داخل نعلبكي نهاد و بدست دكتر داد
    هيراد نيم خيز شد تا فنجان چاي خودش را بردارد و در همين حال گفت:
    - بابا اول ساله و من مي خوام درباره امسال با شما مشورت كنم.
    دكتر لبخندي برويش زد و گفت
    - بگو عزيزم موضوع چيه؟
    - من كه هر كاري كردم نتونستم برم خارج حالا مي گين چه كار كنم؟
    - هيچي پسرم فعلا بشين سر درس و زندگيت
    - اخه دلم نمي خواد سربار شما باشم
    - اين چه حرفيه پسرم. سربار كدومه برو جووني كن خودم خرجتو مي دم ولي درس بخون كه ايشاالله قبول بشي هر وقت موقع كار كردنت شد خودم بهت مي گم بايد چكار كني
    در اين زمان سهيلا كه جرعه از فنجان چايش مي نوشيد گفت:
    - بيژن جان بهتره درباره اون برنامه اي كه براش داري به خودشم بگي
    - فعلا نمي خواستم چيزي بهت بگم ولي حالا كه از دهن مامانت پريد
    دكتر در حين سخن گفتن با توجه كامل تغييرات چهره هيراد را زير نظر داشت و پس از مكث كوتاهي ادامه داد
    - الان بهتره بچسبي به درس خوندن من دارم يه كارايي برات مي كنم. كه هنوز به ثمر نرسيده ، انشاالله دو سه ماه ديگه با مامانت مي فرستمت بري دبي كه اميد به خدا شايد بتونيم ويزاي امريكا برات بگيريم
    - اخ جون راست مي گي بابا ؟ دستت درد نكنه فكرشم نمي تونستم بكنم و به طرف پدرش رفت او را در آغوش كشيد گونه اش را غرق بوسه كرد سپس دكتر او را ارام ساخت كنار خود نشاند و گفت:
    - برنامه هايي كه برات در نظر دارم رد خور نداره و امكان نداره كه نتيچه نده...چه برنامه هايي؟
    - قرار نشد حرف منو قطع كني يه خورده صبر كن خودم بهت مي گم...به عموت گفتم توي امريكا يه چيزي معادل يك ميليون دلار ساپورت مالي برات جور كنه اينجا هم كه حداقل حدود هشتصد نه صد ميليون تومن ملك و باغ و مستغلات به نامته. مي خوام يه حساب بانكي كلون برات جور كنم. زن عموت م كه امريكايي يه قراره برات دعوت نامه معتبر بفرسته و تا تمام اين كارا جور بشه و اسناد املاك و مستغلاتي كه به نامته رو ترجمه كنم به اميد خدا براي خرداد يا تير ماه ديگه تو و مامانت رو بفرستم دبي با اين مداركي كه دارم برات جور مي كنم امكان نداره بهت ويزا ندن.
    - بابا دستت درد نكنه فكر نمي كردم توي اين مدت شما هم به فكر رفتن من بوديد و گر نه اينهمه خودمو به دردسر نمي انداختم
    - همه اينا را شريي يه كه به حرفام گوش بدي...توي اينمدت هم اگه به حرفام گوش كردي اينهمه اذيت نمي شدي
    - هر كاري بگي مي كنم شما بزرگترين محبت رو در حق من مي كنين
    - فعلا همونطور كه گفتم نبايد فكر اين چيزا رو بكني و فقط بايد به درس بچسبي هر وقت م دلت خواست ماشين كه زير پاته برو عشق و كيفت رو بكن و به جووني كردنت برس از همه چيز مهمتر براي پسري توي سن و سال تو جووني كردنه. من كه باباتم تا سي و دو سالگي كه با مامانت ازدواج كردم حسابي از جووني ام لذت بردم
    - ولي بابا مگه ادم مي تونه تويايران جووني كنه راه هر كاري به روي جوونا بسته س
    - مي شه پسرم مي شه اگه زرنگ باشي مي توني كه از هر موقعيتي استفاده كني بهتره دنبال موقعيت هاي خوب باشي
    - هيراد نگاهي به پدرش انداخت و با طمانينه سوال كرد
    - بابا ديگه براي چي درس بخونم
    - اومديم و يه درصد بهت ويزا ندادن و برگشتي بهتره درس بخوني كه بتوني بري دانشگاه تا توي يه فرصت ديگه براي رفتنت اقدام كنيم.
    - در اين زمان صداي زنگ انها را به خود اورد و از ان بحث دلنشين خارج ساخت سهيلا بلند شد و به طرف اف اف رفت و جواب داد و پس از اينكه دكمه در باز كن را زد گفت:
    - خانم كمالي اينا اومدن هيراد جان پاشو مادر اين فنجونارو جمع كن....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت نوزدهم

    دو روز بعد خانواده يزداني به مسافرت نوروزي رفتند اما عصر روز قبل از سفر آقا و خانم يزداني به همراه گلناز براي ديد و بازديد عيد به منزل دكتر راد آمدند.
    در طول مدتي كه آنها در كنار خانواده راد حضور داشتند اكثر اوقات نگاه مملو از هوس شكوه كاملا متوجه هيراد بود و هرگاه نگاه او با نگاه پسرك طلاقي داشت شكوه لبخندي شرر بار به روي او مي پاشيد كه تنها هيراد در آن جمع معناي آنرا مي دانست.
    گناز نيز از فكر اينكه از صبح روز بعد به مدت حداقل يك هفته قادر به ديدار با محبوبش نيست آرام و قرار نداشت و به سختي حلوي اشك ديدگانش را گرفته بود كه ناگاه رها نشوند. او حتي در ان شرايط نمي توانست با هيراد در گوشه اي خلوت كند و لحظه اي سر به شانه اش گذارد تا عقده دل خالي كند اما به هر تقدير با احساساتش در جدال بود.
    هيراد نيز در وضعيت مشابهي با گلناز به سر مي برد او هم دلش مي خواست مي توانست در خلوت در آغوش معشوقه زيبايش آرام گيرد و بتواند مژده سفر خارج را به او بدهد. اما دريغ كه نمي توانست حتي آنطور كه بايد و شايد از او خداحافظي كند.از طرفي نگاههاي هوسناك شكوه خانم كه بر او سنگيني مي كرد به ستوهش آورده بود و احساس كلافگي مي كرد.
    مي كوشيد تا از امواح نگاههاي سوزان شكوه بگريزد اما تلاشش بيهوده بود و هر آن كهه حتي ناخود آگاه چشمانش به سويي كه او در آنجا نشسته8 بود مي افتاد متوجه حالات خيره چشمان او مي شد و بلافاصله مسير نگاهش را تغيير مي داد.
    لحظه خداحافظي شكوه بي پروا رو به هيراد كرد و پرسيد:
    - هيراد جان چيزي نمي خواي برات بيارم؟
    - سلامتي شما..... فقط برام دعا كنين
    شكوه با عشوه اي در حركاتش نظري به اطرافيان انداخت و گفت:
    - اون كه حتما اما چيز خاص ديگه اي نمي خواي؟ من كه خودم برات سوقاتي مي يارم ولي مي خوام اوني رو كه خودت مي خواي برات بيارم.
    به جاي هيراد دكتر پاسخ داد:
    - به زحمت مي افتين همين قدر كه مي گين خودش كلي ارزش داره.
    آقاي يزداني گفت:
    - اين حرفا چيه دكتر ، هيراد جون مث پسر خودمونه....
    و بعد نگاهي به هيراد و نگاه تندي به همسرش انداخت و گفت:
    - خانم بهتره ديگه آقاي راد و خونوادشونو معطل نكنيم . بده سر پا ايستادن...
    همه خداحافظي كردند و گلناز وقتي از در خارج مي شد به آرامي به هيراد گفت:
    - فردا صبح زود قبل از حركت مي يام باهات خداحافظي مي كنم....
    آن شب هيراد با ياد گلناز به خواب رفت و صبح بسيار زود وقتي خورشيد تازه طلوع كرده بود احساس كرد بوي عطر دلنشيني به مشامش مي ريزد. همانطور كه چشمانش بسته بود بوي عطر گلناز را تشخيص داد به آرامي پلكهايش را گشود نگاهش در جشمان عسلي رنگ و عاشق گلناز كه برق محبت از آن بر چهره اش مي جهيد خيره شد.
    گلناز لبخندي زيبا بر لب آورد و با صدايي مملو از عشق گفت:
    - صبح بخير عزيزم. اومدم قبل از رفتن يه دقيقه پيشت باشم و باهات خداحافظي كنم.
    هيراد بدون اينكه چيزي بگويد نگاهش را در نگاه او دوخت و با انچه از عشق در دلش داشت به آرامي در گوشهايش زمزمه كرد:
    - خانم قشنگم توي اين مدت بدون تو بهم خيلي سخت مي گذره.
    و لحظه اي نگذشت كه احساس كرد قطرات اشك گرم گلناز بر روي گردنش مي چكند، مدتي در سكوت گذشت و بعد گلناز سرش را صاف گرفت، چشمان عاشقش را به معشوقش دوخت و گفت:
    - نمي تونم زياد پيشت بمونم و بايد زود برگردم خونه آخه بايد حركت كنيم. هيرادم نمي دوني هميشه چقدر سفر روفتن رو دوست داشتم ولي نمي دونم چرا حالا از سفر رفتن متنفرم دلم نمي خواد به اين سفر برم.
    هيراد به آرامي گونه هاي او را به نوازش گرفت و گفت:
    - عزيز دلم عوضش مي ري اونجا و براي پايداري عشقمون دعا مي كني تا چشم به هم بزني دوباره برگشتي پيش خودم.
    گلناز لبخندي زد و گفت:
    - اره مي دونم ولي پدر چشمام در مياد اينقدر بايد به هم بزنمشون تا اين مدت تموم بشه
    - ديگه بايد برم ، توي خونه منتظر من ، شانس آوردم مامانت بيدار بود و در را باز كرد ، فقط مي خواستم لحظه هاي آخر هم ببينمت
    هيراد از جايش برخاست و پس از گذشت دقايقي چند گلناز به همراه هيراد از اتاق خارج شد با سهيلا خداحافظي كرد و با بدرقه چشمان منتظر هيراد به خانه شان بازگشت و هنوز ساعتي نگذشته بود كه هيراد از پنجره شاهد حركت اتومبيل حامل خانواده يزداني بود.
    شتاب در گذر لحظه ها و روزها پايان تعطيلات را به دنبال آورد و روز چهاردهم فروردين ماه از را رسيد.
    روز قبل خانواده راد به همراه گروهي از دوستان و بستگاه نزديك كه خانواده كمالي هم جزو انان بودند به يكي از باغات اطراف تهران رفته و مراسم سيزده به در را با شور حال به جا آوردند.
    دل هيراد براي گلناز بسيار تنگ شده و براي ديدارش لحظه شماري مي كرد در طي اين مدت گلناز مرتب به او تلفن مي زد و با هم در ارتباط بودند اما اندو به وجود يكديگر خيلي عادت كرده و دلشان در عطش ديدار به شدت مي طپيد.
    هيراد يك بسته بزرگ براي گلناز تخمه هاي آجيل ميز عيد را مغز كرده بود تا هنگامي كه او از سفر آمد آنرا به او هديه بدهد تا بداند چقدر دوستش دارد و تا چه اندازه با علاقه برايش وقت صرف مي كند. گلناز نيز هر چه در سفر ميديد براي هيراد مي خريد تا با دست پر نزدش بازگردد.
    برخلاف برنامه ريزي قبل از سفر آقاي يزداني پس از سه روز كه در مشهد ماندند به ناگاه تصميم گرفت از جاده سرسبز كناره به شمال بروند و از طبيعت خالص و زيباي منطقه لدت ببرند و اين چند روز باقي مانده تا پايان تعطيلات را در شمال بگذرانند.
    اما بالاخره نزديك ظهر روز چهاردهم فروردين زنگ در خانه دكتر راد به صدا در آمد و گلناز با چهره خندان و بشاش در چهارچوب در ظاهر شد
    هيراد سر از پا نمي شناخت مرتب مي خنديد و دور و بر عشقش مي گشت . گلناز پس از ورود ابتدا با هيراد دست داد و بعد سهيلا را محكم در آغوش فشرد حدود يك ربع كنارش نشست و بعد همراه هيراد به اتاقش رفتند.
    هيراد به آرامي در را پشت سر خود بست و بدون اينكه چيزي بگويد به روي گلناز لبخند پر مهري پاشيد و او نيز كه بي صبرانه انتظار اين لحظه را مي كشيد به نرمي خود را به روياي عاشقانه و پر مهر هيراد سپرد لحظاتي گرم و سرشار از عشق ميانشان مي گذشت و شوري كه در طي اين مدت در دل هر دوي آنها بر پا شده بود را دو چندان مي ساخت
    دقايقي در سكوت سپري شد و آنها تنها از طريق پيوند قلبهايشان با هم سخن گفتند و پس از آن هيراد سر در گوش گلناز نهاد و به آرامي گفت
    - ديگه دلم داشت برات پر مي كشيد
    گلناز كوشيد بر تنفسش كه بسيار تند شده بود تسلط يابد و پاسخ داد
    - هر شب از دوريت يه ساعت سرم رو زير پتو مي كردم و اشك ميريختم
    و دوباره مدتي انها در سكوت در آعوش هم به سر بردند و اين بار گلناز گفت:
    اگه بذاري من ديگه برم بابام خونس يه موقع شك مي كنه.
    هيراد با ناراحتي گفت:

    - بعد از اينهمه وقت حالا به اين زودي مي خواي بري؟
    - نه عزيزم بازم مي يام قراره دم غروب بابام بره ديدن بابا بزرگم هر وقت رفت من زود مي يام پيشت.
    هيراد چيزي نگفت و انها رو در روي هم نشستند گلناز لبخندي به روي هيراد پاشيد و بعد به ارامي دستگيره در را گرفت و انرا گشود.
    دوباره چند دقيقه اي پيش سهيلاا نشست و از سفر تعريف كرد و بعد غذر خواهي كرد و قول داد عصر دوباره نزد آنها بيايد و بعد به خانه خودشان بازگشت....
    تا غوب هنگامي كه خورشيد مي رفت تا در بستر خود در پشت كوهها بيارامد هيراد در انتظار نشست تا وقتي گلناز دوباره به كنارش بازگشت. در همان زمان دكتر راد هم به منزل رسيد و از ديدن گلناز بسيار خوشحال شد انها كمي با هم خوش و بش كردند و بعد گلناز و هيراد باز هم به اتاق خصوصي هيراد رفتند
    ابتدا كمي درباره هفته گذشته سخن گفتند و بعد هيراد با مقداري زمينه چيني گفت:
    - موضوعي اتفاق افتاده كه حتما بايد بهت بگم
    گلناز فكري كرد و پرسيد : اتفاق بديه؟
    - نه عزيزم خيلي هم خوبه فقط تو بايد با دقت به حرفان گوش بدي و بع دلت بد راه ندي
    - بگو گوش مي كنم
    گلناز پس از ادا كردن اين جمله كوتاه از جايش برخاست و مقابل پاهاي هيراد كه بر لبه تختخوابش نشسته بود بر روي زمين نشست
    هيراد دستهاي او را در دست گرفت و گفت:
    - توي عيد يه روز بابا باهام صحبت كرد و گفت داره كارامو جور مي كنه كه به طور قانوني بتونم برم امريكا
    ناگهان قلب گلناز در سينه فرو ريخت نفسش به شماره افتاد و به ختي گفت:
    - چي..... آمريكا؟ مگه نگفتي ديگه نمي ري؟
    هيراد دستي بر موهاي گلناز كشيد و گفت:
    - چرا گفتم... ولي حالا پدرم قصد داره برام اين كار رو بكنه.
    در اين زمان جويبار اشك ناخودآگاه از گوشه چشمان گلناز روان شد و گونه هايش را خيس كرد هيراد بي تابانه سر قشنگ او را در آغوش گرفت و گفت:
    - چرا داري گريه مي كني هنوز كه من نرفتم....
    - اگه بري من با اين دل عاشقم چكار بايد بكنم؟
    - خب اين كه عصه خوردن نداره هر قوت قرار شد برم به بابا مي گم بايد تو رو هم بفرسته، اصلا مي دوني چيه قبل از اينكه از ايران برم اول تورو عقد مي كنم خوبه؟ بعدشم كه رفتم كارام جور شد براي بردن تو اقدام مي كنم
    - اما من بدون تو مي ميرم تازه دلم خوش شده بود كه به دستت اوردم كه حواب عشقمو دادي حالا با اين كوه غصه چكار كنم؟
    - الهي من براي دلت بميرم مطمئن باش با خودم مي برمت بهت قول ميدم
    در اين لحظه سهيلا با دو بشقاب ميوه و شيريني كه براي آنها اورده بود در استانه در اتاق حاضر شد و چشمش به گلناز افتاد كه سر بر زانوي هيراد به سختي مي گريد. بي اراده اخمهايش را در هم كشيد، بشقابها را بر روي ميز گذاشت و با ناراحتي پرسيد
    - چي شده بجه ها ؟ هيراد چرا گلناز داره گريه مي كنه؟
    گلناز كمي خودش را از هيراد دور كرد و همينطور كه سر به زير داشت همچنان مي گيرست
    هيراد پاسخ داد:
    - چيزي نيست مامان
    درون هيراد اتشفشاني بر پا بود كه هر ان احتمال سرازير شدنش مي رفت
    سهيلا به تندي گفت
    - چي چي رو چيزي نيست؟ با اين دختر معصوم چكار كردي كه اينجوري داره گريه مي كنه؟
    ناگهان هيراد بدون اينكه خودش بخواهد بي اراده گفت:
    - اصلا مي دوني چيه ؟ ما دو تا همديگه رو مي خوايم م ن و گلناز همديگه رو دوست داريم....
    گلناز ميان جملات هيراد پريد و گفت:
    - هيراد... چي داري ميگي؟
    ولي هيراد ديگر نمي توانست را زش را در درون سينه پنهان سازد و پس ادامه داد
    - شما بايد هر كاري مي تونين براي ما انجام بدين كه ما به هم برسيد
    سهيلا لبخندي بر لب نشاند و گفت:
    - اين كه ديگه گريه نداره خيلي هم خوبه ديگه اين كارا براي چيه؟
    هيراد گفت:
    - من قضيه رفتن به امريكا رو بهش گفتم و اونم بخاطر اينكه نمي تونه ازم جدا بشه داره گريه مي كنه
    سهيلا خنديد و گفت:
    - من و پدرت گلناز رو خيلي دوست داريم و ارزومونه كه عروسمون بشه تو و گلناز براي هم خيلي مناسبين....
    سپس رو به گلناز كرد و ادامه داد:
    - عزيز دلم غصه نخور... هر جا هيراد بره بهت قول مي دم تو رو هم باهاش بفرستم
    سپس نزديك آمد خم شد و بوسه اي بر موهاي گلناز كه به زمين زل زده بود و اشكهايش را پاك مي كرد زد و از اتاق خارج شد
    گلناز دوباره سر بر زانوي هيراد گذاشت و گفت:
    - چرا به مامانت گفتي؟ من ديگه روم نمي شه توي صورتش نگاه كنم
    هيراد پنجه هايش را در ميان موهاي او به بازي گرفت و گفت:
    - خيلي خوب شد حالا ديگه خيالم راحته بابا و مامانم هر كاري از دستشو ن بر بياد برامون مي كنن ديدي مامان گفت تورو هم با من مي فرستن؟....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت بيستم

    لحظه ها به ساعتها ، ساعتها به روزها و روزها به هفته ها و هفته ها ماهي را به همراه مي آوردند. ارديبهشت ماه هميشه زمين را به بهشتي قابل لمس تبديل مي كند انواع گلهاي زيبا و خوش بو و از همه رنگ كره خاك را رنگي به رنگ زيباي زندگي مي بخهشد بته هاي گلهاي نسترن به گل نشسته و فضاي مقابل خانه دكتر راد را به زيبايي رنگ آميزي كرده بودند.
    عشق لحظه به لحظه در لهاي جوان هيراد و گلناز بيشتر خود را نشان مي داد و شكوفا مي شد و حال كه سهيلا نيز از عشق آندو خبر داشت راحتتر مي توانستند از لحظات كنار هم بودن لذت ببرند و تنها موضوعي كه هيراد را مي آزرد برخوردهاي هوس آلود شكوه بود كه در طول يك ماه گذشته بيشتر و بيشتر مي شد در طي اين مدت شكوه از هر فرصتي بهره مي گرفت و خودش را به هيراد نزديك و نزديكتر مي كرد و با خود مي انديشيد كه بالاخره كام دل از اين جوان سركش خواهد گرفت، اما هيراد كه دل در گرو عشق گلناز داشت به هيچ وجه نمي توانست حتي لحظه اي هم فكرش را به چنين گناه بزرگي مشغول كند و در چنين شرايطي مي كوشد تا عشقش را به گلناز لحظه به لحظه افزونتر سازد
    روزي از روزهاي بهاري گلناز كه همه روزه پس از بازگشتن از مدرسه به ديدن هيراد مي آمد وطبق معمول هميشه ناهار را با هيراد و سهيلا مي خورد دير تر از حد معمول و پس از صرف ناهار به منزل دكتر راد آمد
    هيراد پس از اينكه در را به رويش گشود گفت:
    - چرا دير كردي ؟ اتفاقي افتاده؟
    گلناز كه همچون هميشه لبخندي بر لب داشت گفت:
    - نه عزيزم از مدرسه كه اومدم ديدم مادر بزرگم اومده خونه مون مجبور شدم به احترام اون ناهار رو با اونا بخورم
    هيراد چيزي نگفت در را بست و با هم از پله ها بالا رفتند مدتي كنار سهيلا نشستند و بعد زماني كه سهيلا براي استراحت بعد از ظهر به اتاق خودش رفت انها نيز به اتاق هيراد رفتند
    گلناز گفت:
    - نمي دوني چه مامان بزرگ باحالي دارم درسته خيلي پيره ولي يه قصه هايي بلده كه نگو
    - مامان باباته يا مامانت؟
    - مادر مامانمه خيلي هم خودم شباهت داره يعني من شبيه اونم
    - پس بايد خيلي خوشگل و ماماني باشه
    - اره اتفاقا يه جورايي خيلي نازه من كه خيلي دوستش دارم
    - چي صداش مي زنين؟
    - عيزيز... بهش مي گيم عزيز چون براي همه مون عزيزه
    گلناز مكثي كرد و بعد ادامه داد
    - اگه امشب خونه مون بمونه حتما فردا ميارمش خونه تون تو هم ببيني ش
    - نه عزيزم من بايد به ديدن اون بيام اون بزرگتره و احترام بزرگتر واجبه
    - مي دونم درسته كه اون بزرگتره ولي اينكه من بيارمش خونه شما برام راحت تر و مطمئن تر از اونه كه تو بياي خونه ما
    - چطور مگه ؟ مگه كسي توي خونه تون با من مشكلي داره؟
    - نه وليا خلاق بابام خيلي تنده ممكنه يه موقع از راه برسه و يه كاري بكنه تو ناراحت بشي.
    - باشه هر جور دوست داري اما چرا همين حالا و امروز نمي ياري ش پيش ما؟
    - راس مي گي... نيم ساعت ديگه يه سر مي رم خونه شايد بتونم بيارمش
    سپس پرسيد :
    - از امريكا چه خبر؟
    - تا اونجا كه بابا مي گفت و من مي دونم عموم كارامو جور كرده يه مقدار زيادي زمين و ملك و مزرعه و پشتوانه مالي به نامم درست كرده كه با ارائه اونا توي سفارت امريكا حتما بهم ويزا مي دن دو هفته پيش م صفحه اول پاسپورتم رو براي عموم فكس كرد كه اون برام دعوت نامه بفرسته حالا هم خود بابام مشغول انجام دادن كاراي ترجمه مدارك مربوط به ايرانمه سند باغ ها و آپارتمانا رو داده ترجمه كنن
    گلناز گفت:
    - كي مي خواي درباره من موضوع رو مطرح كني؟
    - همين روزا به مامانت مي گم وقتي ويزا گرفتم مامان و بابا با خونواده ت صحبت مي كنن
    گلناز چشمانش پر از اشك شد و با بغض گفت:
    - نمي دوني هيراد دل توي دلم نيست كاش زودتر هر اقدامي كه لازمه انجام مي دادي
    - نگران نباش درست مي شه خودمم دل توي دلم نيست ولي خدا يار عاشقاس حالا ديگه پاشو برو عزيز رو بيار كه دلم مي خوا ببينم وقتي پير شدي چه شكلي مي شي
    گلناز خنديد از جايش برخاست و گفت:
    - اگه قرار شد بياد بهت زنگ مي زنم تو هم سهيلا جون رو بيدار كن اگر هم نيومد خودم زود بر مي گردم
    گلناز به منزل رفت و نيم ساعت بعد از طريق تلفن به هيراد خبر داد تا يك ربع ديگر به همراه مادر و مادر بزرگش به منزل انها خواهند آمد سپس هيراد سهيلا را بيدار كرد و موضوع را به او گفت...
    سهيلا از بستر برخاست و به آشپزخانه رفت و وسايل پذيرايي را فراهم آورد
    عقربه هاي ساعت سه بعد از ظهر را نشان مي داد كه گلناز شكوه و عزيز به منزل دكتر راد آمدند عزيز پيرزني زيبا با چهره خندان بود كه پوست پرچين و چروكش از سپيدي مي درخشيد و دائما لبخندي بر لب داشت او حدودا هفتاد هفتاد و پنج سال دارد و از انجا كه شوهرش در جواني از دنيا رفته و فشار زندگي و به بار نشاندن بچه ها بر دوش او افتاده بيش از سنش افتاده و شكسته شده بود
    مدتي گذشت و ان پيرزن خوش سر وزبان كاملا جاي خودش را در دل سهيلا و هيراد باز كرد وانها حسابي با هم گرم گرفتند در اين ميان هيراد از نگاههاي اتشين شكوه در امان نبود و مرتب به اني مي انديشيد كه شكوه پس از شنيدن خبر خواستگاري او از گلناز چه حالي خواهد شد....
    وقتي ساعتي گذشت هيراد رو به پيرزن خوش مشرب كرد و گفت:
    - عزيز جون از گلناز شنيدم شما قصه هاي قشنگي بلدين مي شه يكي ش رو برامون تعريف كنين؟
    - نه پسرم گلناز جون شوخي مي كنه....
    گلناز ميان جمله پرزن پريد و گفت:
    - وا ..... عزيز چرا ادمو خراب مي كنين خب يكي از قصه هاتونو براي هيراد تعريف كنين
    سهيلا گفت:
    - من فكر مي كنم با اين بيان قشنگ و شيواي عزيز خانم قصه ها شونم شنيدني باشه....
    - آخه.....
    شكوه فرصت نداد او چيزي بگويد و گفت:
    - ديگه اخه نداره مادر جون خودت يكي شونو انتخاب كن و برامون تعريف كن...
    پيرزن مدتي به فكر فر و رفت و سپس گفت:
    - يكي از قصه هايي رو كه خودم شاهد اتفاق افتادنش بودم براتون تعريف مي كنم اين قصه واقعي يه و توي اونجا كه من بچگي هام با خونواده م زندگي مي كردم براي دو تا از هم بازي هام اتفاق افتاد
    هيراد گفت:
    - از اين بهتر نمي شه؟ شنيدن قصه هاي واقعي يه مزه ديگه داره ... آدم بيشتر مي تونه لمسش كنه
    عزيز گفت:
    - آره پسرم اما اين قصه يه كم طولاني يه بهتره يه جاي راحت تر بشينيم.
    هيراد گفت:
    - اگه بقيه موافق باشن مي ريم توي اتاق من مي شينيم.
    گلناز از جايش برخاست و گفت:
    - چه فكر خوبي شماها پاشين برين اتاق هيراد منم بشقاباي ميوه رو مي يارم....
    سهيلا خنديد و گفت:
    - گلناز جان دختر گلم... حالا كه همه زحمتا گردن خودته يه جندتا چايي بريز و بيار اتاق هيراد كه عزيز جون سرحال تر بشن
    همه به اتاق هيراد رفتند و لحظاتي بعد گلناز هم با سيني چاي به اتاق وارد شد و گفت:
    - اينم چايي ديگه عزيزجونم بايد يكي از اون قصه هاي خيلي قشنگش رو برامون تعريف كنه
    سپس سيني چاي را روي ميز گذاشت و خودش هم كنار دست هيراد بر روي زمين نشست همه چشمان به دهان آن پيرزن خوش سيما دوخته بودند و او به فكر فرو رفته بود. مدتي گذشت و هر چهار نفري كه گرداگرد او را فرا گرفته بودند قطره اشكي كه بر روي گونه هاي چين خورده اش فروچكيد را ديدند. سپس پيرزن نگاهي به كساني كه چشم به دهانش داشتند انداخت و چنين اغاز كرد:....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/