5 – 2
روز بعد شاگردان دختر به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ آمدند که آنها را برای اولین بار بود که ملاقات می کردم. نه دختر علاقمند به هنر خطاطی که همگی جوان و پر نشاط بودند. از میان آن گروه دو خواهر بیش از دیگران مورد تفقد مادربزرگ قرار داشتند که حدس زدم آنها شاگردان ممتاز کلاس هستند و اشتباه هم نکرده بودم، آن دو از نظر ظاهر به یکدیگر شبیه نبودند و تنها بینی گوشتالودشان به هم شبیه بود. هنگامی که آنها رفتند پدربزرگ گفت:
_ هر دو خواهر واقعا پر استعدادند و دوست دارم که نامی یکی را انتخاب کند.
نگاه من و دیانا در هم گره خورد اما هیچ اظهار عقیده ای نکردیم. احساس من به من می گفت که نامی دل به یکی از هنرجویان پدر بسته و به دنبال موقعیت مناسبی می گردد تا حرف دلش را بر ملا کند. همان شب وقتی من و دیانا برای خواب به اتاقم رفتیم حکایت پدربزرگ و مادربزرگ را تعریف کردم و او را تا نزدیک صبح بیدار نگهداشتم و در آخر از او خواستم تا این حکایت را چون راز نزد خود نگهدارد و در جای دیگر عنوان نکند و او با گفتن حتما بزرگترها می دانند اما قول می دهم، خاطرم را آسوده کرد و او وقتی چشم روی هم گذاشت زیر لب زمزمه کرد:
_ چقدر خوب می شد اگر من هم به همراهت به کلاس می آمدم.
و من مجبور شدم وعده تابستان را بار دیگر تکرار کنم و خودم نیز بخوابم. با به پایان رسیدن تعطیلات دیانا هم به خانه بازگشت و من بار دیگر تنها شدم و این تنهایی شور و نشاط گذشته ام را به همراه خود برد و اندوهم زمانی بیشتر شد که مادربزرگ هم کسالت پیدا کرد و مجبور شدم از او نیز پرستاری کنم. شب بود و مادربزرگ کنار بخاری دیواری زیر پتو خوابیده بود و پدربزرگ هم داشت روی طرحی که چند ماه پیش کشیده بود کار می کرد. مادربزرگ که سینه اش به سختی درد می کرد با صدای گرفته گفت:
_ فردا اولین روز کلاس بعد از تعطیلات است و اگر نروم خیلی بد می شود.
پدربزرگ گفت:
_ به جای خودت آریانا را بفرست!
من بی درنگ بانگ زدم:
_ امکان ندارد پدربزرگ، من اصلا آمادگی ندارم و در ضمن اصلا به این کار وارد نیستم. هر چه بگویید انجام می دهم به جز این کار.
پدربزرگ ناخشنود گفت:
_ بسیار خب خودم می روم، تو بمان از مادربزرگت مراقبت کن.
نفس آسوده ای کشیدم و همان شب خواب دیدم که در کلاس مادربزرگ هستم و در مقابل چشم همه هنر جوها می خواهم خط بنویسم اما خطی که روی تخته می نویسم به قدری کج و معوج است که خودم نیز قادر به خواندن آنچه نوشته ام نیستم. نگاهم به صورت پسرها افتاد و از میان آنها هاتف و بهادر را دیدم که دارند می خندند و مسخره ام می کنند. بغض کردم و هما جا پای تخته شروع کردم به گریه کردن که از صدای گریۀ خودم از خواب پریدم و وقتی دیدم که در کلاس نیستم و روی تخت خوابیده ام از شدت خوشحالی بار دیگر گریه کردم و تا صبح از راه رسید دیگر نتوانستم بخوابم و می ترسیدم بار دیگر همان کابوس را ببینم.
صبح من و پدربزرگ صبحانه مان را در کنار تختخواب مادربزرگ خوردیم و او بار دیگر مرا تشویق کرد که به جای مادربزرگ کلاس را اداره کنم و من باز هم امتناع کردم و خوابی را هم که دیده بودم تعریف کردم. پدربزرگ که فهمید من به راستی ترسیده ام دیگر اصرار نکرد و در همان ساعتی که مادربزرگ برای رفتن به کلاس از خانه خارج می شد او نیز نشسته بر چرخ از خانه به قصد کلاس خارح شد. پس از رفتن پدربزرگ، مادربزرگ گفت:
_ روز سختی برای او خواهد بود، دستش می لرزد و نمی تواند قلم به دست بگیرد.
برای این که از بار ناراحتی او بکاهم گفتم:
_ شاید فقط تمرینها را نگاه کند، من برخلاف نظ شما امیدوارم پدربزرگ از روزی که من به اینجا آمده ام یکبار هم از خانه خارج نشده و فقط در محوطه باغ گردش کرده است.
مادربزرگ گفت:
_ دوست ندارد کسی او را نشسته روی چرخ ببیند و به همین خاطر از خانه خارج نمی شود، پیش از آمدن تو جمیله از ما دعوت کرد که تعطیلات نوروزی را برویم کاشان پیش آنها اما پدربزرگت قبول نکرد به همین خاطر است که می گویم برایش روز سختی خواهد بود، هم رفتن به خیابان و در انتظار دیده شدن و هم کلاس و قلم به دست گرفتن. ای کاش تو قبول کرده بودی و به جای او می رفتی.
_ اما مادربزرگ من به آنها چه می توانستم یاد بدهم، من که چیزی نمی دانم.
مادربزرگ سرفرود آورد و گفت:
_ حالا دیدی که وقتی اصرار می کنیم یاد بگیری بیخودی نگفته ایم. اگر خدا خواست و خالم خوب شد تو باید به همراه من بیایی و در کنار دیگران قواعد را یاد بگیری.
برای این که صحبت در این مورد را کوتاه کنم با فرود آوردن سر موافقت کردم و مادربزرگ با خوردن دارو نشان داد که می خواهد استراحت کند. من هم بلند شدم و از سالن بیرون رفتم تا از هوای بهاری استفاده کنم. این بار داخل گلخانه نشدم و مستقیم به اتاق مش عباس رفتم و کمی آنجا نشستم، فکری به سرم افتاد که اگر دیوارهای اتاق را با رنگ روغن نقاشی کنم چه شکلی خواهد شد، سه فصل بهار و پائیز و زمستان را می توانستم روی دیوارها نقاشی کنم و برای تابستان افسوس خوردم که جایش در میان فصول خالی خواهد ماند. وجود شیشه پهن و بزرگ امکان نقاشی فصل تابستان را نمی داد. بلند شدم و در ذهن نقاشی روی دیوار مجسم کردم و از دیدن آنها خوشم آمد و تصمیم گرفتم اگر پدربزرگ موافقت کند آن را به مرحله اجرا بگذارم.
آنقدر غرق بودم که ساعت فراموشم شده بود و از صدای زنگی که در باغ پیچید به خود آمدم و با عجله به سوی در حیاط روانه شدم، آفتاب نزدیگ به غروب نشان دهنده بازگشت پدربزرگ به خانه بود اما او به تنهایی نیامده بود و به همراهش آقای یزدانی هم دیده می شد. وقتی آن دو وارد شدند پدربزرگ پرسید:
_ کجا بودی، زود در را باز کردی!
_ قدم می زدم!
_ مادربزرگت چطور است؟
جرأت نکردم که بگویم ساعتی است که از او غافل مانده ام پس گفتم:
_ دارند استراحت می کنند.
وقتی هر سه نفر وارد شدیم خوشبختانه مادربزرگ را همانطور دیدم که ترکش کرده بودم، کنارش نشستم و گفتم:
_ مادربزرگ بیدارید؟
به سؤالم پاسخ نداد و مجبور شدم یکبار دیگر تکرار کنم، ترس وجودم را فرا گرفت و وحشت از مرگ اندامم را لرزاند. وقتی مادربزرگ آرام چشمهایش را گشود انگار دنیا را به من داده باشند خوشحال شدم و بی اختیار دستش را بوسیدم و گفتم:
_ مهمان داریم مادربزرگ.
او سعی کرد برخیزد که صدای آقای یزدانی شنیده شد که گفت:
_ خواهش می کنم استاد، راحت باشید و استراحت کنید. من دقیقه ای بیشتر مزاحم نمی شوم آمدم تا حالتان را بپرسم.
مادربزرگ بدون توجه به خواسته آقای یزدانی در بستر نشست و از آمدن او اظهار خوشحالی کرد و حالش را پرسید. آقای یزدانی گفت:
_ امروز جایتان در کلاس خیلی خالی بود، اگر چه استاد اعظم به ما افتخار دادند و آمدند اما جالی خالی شما به خوبی مشهود بود.
پدربزرگ گفت:
_ تا شما به هم تعارف تیکه پاره می کنید من دست و روی آب می زنم و زود بر می گردم.
من برای مهمان چای آوردم و او با گفتن به زحمت افتادید قدردانی کرد. آقای یزدانی مسن ترین شاگرد مادربزرگ و صاحت مکتب خانه بود و در هنگام تعطیلات نوروزی به علت مسافرت به دیدار استادان خود نیامده بود. مادربزرگ در غیبت پدربزرگ پرسید:
_ آیا استاد خط نوشت؟
آقای یزدانی گفت:
_ اول نمی خواستند بنویسند اما وقتی هاتف اصرار کرد به گمانم استاد برای روحیه دادن به هاتف گچ برداشتند و نوشتند. من که هیچ نقصی در خط استاد ندیدم و به گمانم دیگران هم همین نظر را داردند. خود استاد وقتی به خط خودشان نگاه کردند گفتند خواستن توانستن است اگر چه انگشت به فرمان نباشد.
اشک مادربزرگ را هر دو دیدیم و مادربزرگ زیر لب گفت:
_ الهی شکرت.
پدربزرگ وقتی به اتاق برگشت رو به من کرد و گفت:
_ آریانا تا آقای یزدانی اینجاست از فرصت استفاده کن و نقاشی هایت را نشان بده و نظر ایشان را جویا شو. آقای یزدانی نقاش چیره دستی هستند و به گمانم تابلوهایی که خودشان کشیده اند را در کلاس خط دیده باشی.
سر فرود آوردم و گفتم:
_ بله دیده ام اما نقاشی من آنقدر ابتدایی است که ارزش گرفتن وقت ایشان را ندارد.
آقای یزدانی گفت:
_ خوشحال می شوم ببینم، گرچه استاد راه غلو در پیش گرفته اند اما اگر بتوانم مثمر ثمر باشم خوشحال می شوم.
به ناچار بلند شدم و بار دیگر کلاسورم را آوردم و این بار خود کلاسور را به دست آقای یزدانی دادم و گذاشتم خودش نگاه کند. آقای یزدانی به تک، تک آنها با دقت نگاه کرد و پس از آن گفت:
_ خوب است اما ایرادهایی هم دارد.
پدربزرگ گفت:
_ البته که دارد چون آریانا بدون گرفتن تعلیم کار می کند.
آقای یزدانی خندید و گفت:
_ مثل خط نوشتن شان!
پدربزرگ سر فرود آورد و ادامه داد:
_ آریانا دوست دارد رنگ و روغن کار کند.
آقای یزدانی گفت:
_ به یک شرط حاضرم کمکشان کنم و آن هم این است که در مقابل نقاشی به من خطاطی بیاموزند. من در برابر هنرجوهای دیگر خیلی بی استعدادم و می بایست بیشتر تعلیم بگیرم.
گفتم:
_ اما من هیچ نمی دانم و ...
پدربزرگ گفت:
_ خوب یاد می گیری!
مادربزرگ که تا آن لحظه ساکت بود و فقط به حرفهای ما گوش می کرد گفت:
_ آنچه را که من می گویم فرا می گیری و به آقای یزدانی می آموزی. بعد از کلاس خط و یا قبل از کلاس خط می توانید به یکدیگر کمک کنید.
آقای یزدانی حرف مادربزرگ را اینگونه اصلاح کرد:
_ قبل از کلاس من شاگرد شما هستم و بعد از کلاس شما شاگرد من خواهید بود، چطور است؟
به جای من پدربزرگ موافقت کرد و آقای یزدانی از جایش بلند شد و ضمن دعا کردن برای هرچه سریعتر و بهبودی یافتن مادربزرگ رو به من نمود و گفت:
_ انشاالله شما را یک ساعت زودتر از کلاس ملاقات خواهم کرد.
پدربزرگ او را بدرقه کرد و با اشاره به من فهماند که به دنبال مهمان بروم و او را بدرقه کنم. وقتی هر دو از سالن خارج شدیم آقای یزدانی گفت:
_ برای من باعث افتخار است که زیر نظر سه استاد دارم تعلیم می گیرم و باید خیلی بی استعداد باشم اگر نتوانم در این راه موفق شوم. به عقیده من خط و نقاشی خواهر دوقلوی هم هستند، اگر بخواهی نقاش شوی باید خطاط خوبی باشی و بعکس اگر می خواهی خطاط خوبی باشی باید نقاش خوبی هم باشی.
گفتم:
_ شما در خطاطی دیگر مبتدی نیستید و خیلی خوب هم می نویسید، من باید خیلی تلاش کنم تا بتوانم همچون شما نقاشی کنم.
_ به هر حال ما باید یکدیگر را یاری کنیم تا هر دو موفق شویم، اما قبل از شروع کارمان بگویم که من عیب بزرگی دارم و آن هم این است که زیاد خوش مشرب نیستم و زمانی که وقت کار است جدی و کم حوصله می شوم. امیدوارم این اخلاق مرا خدای ناکرده به کار خودتان مرتبط نکنید و دلسرد نشوید.
_ برحست اتفاق من هم چنین روحیه ای دارم، با این که دختری شلوغ و پر تحرک هستم اما وقتی مشغول به کار می شوم خیلی خشک و غیر قابل تحمل می شوم.
آقای یزدانی با صدای بلند خندید و گفت:
_ چه حسن تصادفی، پس من دیگر هیچ گونه ناراختی ندارم و با خیال راحت برای خدمتگزاری در اختیارتان هستم.
هر دو مقابل در رسیده بودیم، او بار دیگر به خاطر مزاحمتش عذر خواهی کرد و با گفتن به امید دیدار، خداحافظی کرد و رفت.
ادامه دارد ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)