صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 119

موضوع: خلوت نشین عشق

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حاضرم شرط ببندم قبل از شروع جریان خوابگردی صبا ف یا شاهد یه تصادف بد بوده یا تصادف کرده . درسته؟
    خانم محتشم فکری کرد و گفت: آره! بعد از جریان شمال رفتنمون شروع شد دیگه!
    سپس رو به من کرد و گفت: تو شمال که بودیم صبا سوار ماشین پسر بزرگ خواهرم شد، یه دختر همسن و سال صبا داره و اونقدر سرعت می ره که نگو و نپرس . توی راه با یه درخت تصادف کرد و ماشین از بین رفت، اونا هم خونین و مالین از ماشین اومدن بیرون. بعد از اون جریان بود که خوابگردی صبا هم شروع شد.
    علی زمزمه کرد: راست می گی! چون هر وقت سوار ماشین من می شد رنگش مثل گچ سفید می شد...
    خانم محتشم میان حرفش آمد و گفت: بعد هم دو سه شب خوابگردی داشت! حالا از کجا فهمیدی؟ خودش بهت گفت؟
    سرس به نشانه نفی تکان دادم و گفتم: نه...! و ماجرای آن شب را برایشان تعریف کردم.
    سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود، علی سکوت را شکست و گفت: فردا با پوریا در مورد همه این مسائل صحبت می کنم ببینم برای کی وقت می ده!
    بلند شدم و گفتم: ببخشید خانم محتشم، اگه تا فردا صبر می کردم بهتون بگم خفه می شدم!
    خانم محتشم خندید و گفت: خوب کاری کردی!
    خم شدم و گونه اش را بوسیدم و بعد شب بخیری گفتم و اتاق را ترک کردم . وارد آشپزخانه شدم تا لیوانی آب بنوشم که اکرم بی توجه به من از آشپزخانه خارج شد. آب را خوردم و از آشپزخانه که خارج شدم با علی رو برو در آمدیم، نگاهش سرد بود اما برق نفرت غریبی که در اتاق دیده بودم دیگر در چشمانش نبود . رو به من گفت: از اینکه نظر مامان رو بر گردوندی مرسی!
    به زور توانستم بگویم : خواهش می کنم!شب به خیر!
    به سرعت از پله ها بالا دویدم . شاید اگر در موقعیت دیگری بود و کس دیگری این کارها را می کرد به او می خندیدم ، اما واقعاَ از او می ترسیدم.
    در اتاق را از پشت قفل کردم و نفس راحتی کشیدم.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 5 و6

    صبح جمعه با صبا مشغول تمرین ریاضی بودیم،نزدیک امتحانات بود و باید هم به انتحانات خودم و هم امتحانات او می رسیدم.صبا بلند شد و کنار پنجره رفت،نگاهش را به بیرون دوخته بود.گفتم:صبا جان بیا چند تا تمرین بیشتر نمانده!
    بی صدا برگشت و سر جایش نشست.گفتم:حوصلت سر رفته؟
    نگاهم کرد و زمزمه کرد: نمی دونم!
    -می خوای بعد از تمرینات بریم یه کم بازی کنیم؟
    ذوق زده گفت: تو حیاط؟مثل اون بار؟
    نگاهی به چشمای پاک و معصومش اداختم و گفتم: آره خوشگلم،منتهی باید لباس گرم بپوشی. خب؟ حالا این تمرین رو حل کن!
    نگاهم به صفحه ی سفید دفترش بود اما فکرم حول این موضوع می چرخید که چرا صبا هیچ وقت از دوستانش حرف نمی زنه؟ این برایم شده بود مسأله. بچه های به سن و سال او کلی دوست داشتند و از بین آنها چند دوست صمیمی، پس چرا نداشت؟ یا اگر داشت چرا حرفی از آنها نمی زد . به یاد هشت سالگی خودم افتادم، دوستان زیادی داشتم که تمام وقت در مورد آنها با مادرم حرف می زدم. اما هر وقت از صبا در مورد مدرسه و اتفاقات آن می پرسیدم، همیشه با یک جمله ی کوتاه جوابم را می داد: خوب بود!
    صبا دفتر چه ی تمرینش را به طرفم گرفت و گفت: بیا تموم شد !
    نگاهی به تمرین ها انداختم ، همش درست بود. گفتم: خوبه! حالا پاشو لباس گرم بپوشیم و بریم بازی کنیم! صبا خندید و گفت: تو دختر داری؟
    نمی دانستم چرا این سؤال را از من می پرسد گفتم: نه!
    صبا کمی دست دست کرد و گفت: اگه دختر داشته باشی خیلی دوستش داری؟
    به شوخی گفتم: حالا بذار دختر دار بشم بعد دوستش داشته باشم!
    نگاهم به چشمان پر انتظار او که افتاد فهمیدم منتظر جواب سؤالش است، گفتم: اگه دختر داشته باشم اندازه ی تو دوستش دارم!
    با تردید پرسید: یعنی منو اندازه ی دخترت دوست داری!
    لبخندی زدم و گفتم: آره قربونت برم! حالا پاشو لباسات رو بپوش!
    با این که تمام برگها ریخته بود و درختان عریان ایستاده بودند اما باز هم قشنگی خود را حفظ کرده بودند . هوا سرد شده بود اما عطر دلپذیری داشت، طوری که دلت می خواست با تمام وجود این هوای سرد را به ریه هایت بفرستی . نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدایا شکرت!
    نگاه صبا روی صورتم خشک شده بود، به سوی او بر گشتم و لبخندی زدم و گفتم: خانم کوچولو چه بازی کنیم؟
    صبا سریع گفت:تو چشم بذار من برم قایم بشم!
    همیشه از این بازی بیزار بودم اما برای اینکه دل او را نشکنم گفتم:
    -باشه! اما فقط توی باغچه حق قایم شدن داری، توی خونه نمیری باشه؟
    چشم گذاشتم و گفتم: زود باش برو قایم شو!ده...بیست....سی...
    تا سی شمردمو چشمم را باز کردم. صبا نبود، جست و جو را شروع کردم و پشت تمام تنه ها را نگاه کردم ، نبود. به دلشوره افتادم و شروع به لعن و نفرین خودم کردم ، قلبم به شدت می طپید. با صدای بلند صدایش کردم و تقریباَ تا انتهای باغچه رفتم اما نبود که یهو موقع برگشت به علی خوردم،برای اینکه تعادلم به هم نخورد به طور غیر ارادی بازویم را گرفت. می دانستم از خجالت سرخ شده ام، گرمای صورتم را حس می کردم . آرام خود را عقب کشیدم، تنها بودنمان در آن قسمت باغ و ترس از او باعث شد دست و پایم شروع به لرزیدن کند. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: چت شده ؟ طوری شده؟
    صدایم در نمی آمد ، سرم را به طرفین تکان دادم که عصبانی غرید:
    -مگه جن دیدی که اینطور نگام می کنی؟...
    در همین موقع صبا از پشت درخت خودش را نشان داد و ذوق زده گفت: تو منو پیدا نکردی!...تو منو پیدا نکردی!...
    با دیدن صبا ترسم فراموشم شد، به طرفش رفتم و گفتم:تو کجا بودی بچه! مردم از ترس، گفتم شاید اتفاقی برات افتاده!...
    صبا گفت: اما من پشت ماشین دایی قایم شدم، دیدم اومدی اینوری پشت سرت اومدم!
    علی بی هیچ حرفی راهش رو کج کرد و رفت. نفس راحتی کشیدم و گفتم: بیا بریم اون طرف، اگه اکرم صدامون کنه متوجه نمی شیم!
    واقعیت این بود که نمی خواستم آنجا باشم، از علی وحشت داشتم.
    وقتی مقابل ساختکان رسیدیم ساعتم را نگریستم، دوازده و ربع بود. زمزمه کردم: الانه که اکرم بیاد و صدامون کنه! بریم تا نیومده و کرور کرور اخماشو برامون نریخته!
    دست صبا را گرفتم و به طرف ساختمان رفتیم.هنگام خوردن ناهار خانم محتشم رو به من گفت: امشب مهمون داریم، فریماه و ریحانه و رضا با خواهرم و خونوادش. یه دست لباس خوشگل تن صبا کن، می خوام همه بدونن صبای من یه دونه دختره که هیچ کس نداره!
    با این که دل و دماغ شرکت در ذوق و شوق او را نداشتم اما گفتم: چشم!
    و دوباره سکوت کردم،متعجب نگاهم کرد و گفت: فکر کردم از اینکه ریحانه رو می بینی خوشحال می شی! انگار حالت زیاد خوب نیست؟
    به زور لبخندی تحویلش دادم و گفتم: نه خوبم! یه کم سرم درد می کنه!
    خانم محتشم با نگرانی گفت: می خوای زنگ بزنم یه دکترم بیاد و معاینت کنه؟ یا اصلاَ بذار زنگ بزنم علی بیاد معاینت کنه، شاید مسأله ی جدی باشه!
    از وحشت می خواستم قالب تهی کنم، گفتم:نه..نه! من خوبم!
    خانم محتشم گفت:پس پاشو برو یه کم دراز بکش تا حالت سر جاش بیاد، نمی خوام تو مهمونی بیحال باشی! صبا پیش مامان بزرگش می مونه! مگه نه عسلم؟
    صبا همان طور که چشم به من دوخته بود جواب خانم محتشم را داد:بله!
    بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی از ناهارخوری خارج شدم، احساس ضعف می کردم. برای اولین بار نمازم را خیلی سریع خواندم و روی تخت دراز کشیدم که در با دق البابی صدا کرد:بله؟
    صدای صبا اومد:بیام تو؟
    -آره عزیزم بیا تو!
    در را باز کرد و همانجا در آستانه گفت:کیانا جون داییم اومده معاینت کنه!
    به سرعت بلند شدم، مانتو و روسری ام را سرم کردم، سرم گیج می رفت. صبا رو به بیرون گفت: دایی جون بیا!
    دستپاچه سلام کردم. کیف سیاه رنگی در دست داشت: رو به صبا گفت:
    -می تونی بری عزیزم!
    اخم هایش در هم بود، گفت: بشین!
    نتوانستم حرفی بزنم، لبه تخت نشستم و او هم با کمی فاصله در کنارم نشست. نگاهی به چادر وسجاده ام که افتاد گفت: بهت نمی اد دختر شلخته ای باشی!
    نگاهم را روی چادر نمازم دوختم و آرام گفتم: نیستم، سرم گیج می رفت!
    کیفش را باز کرد و گوشی اش را به گوش زد، ضربان قلبم به قدری شدید شده بود که خودم صدایش را می شنیدم. گوشی را از گوشش برداشت و گفت:آستینت رو بزن بالا، می خوام فشارت رو اندازه بگیرم!
    حس می کردم که سرخ شده ام، گونه هایم از داغی داشت می سوخت. نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: خانم کوچولو، احتیاجی به سرخ شدن نیست چون من یه پزشکم و تو هم بیماری. راحت باش!
    با اکراه آستینم را بالا زدم و او فشارم رااندازه گرفت و بدون اینکه نگام کنه گفت:فشارت خیلی پایینه!دراز بکش، چند دقیقه ی دیگه می آم!
    کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. هر چه به رفتارش دقت کردمشبیه آدمهای خطرناک نبود با خود گفتم،شاید یه شخصیت دوگانه داره...!
    نمی دانم چند دقیقه گذشت تا با سرم و لوله سرم ووسایلش پیدایش شد، درون سرم دو آمپول خالی کرد و بعد از آن سرم را به دستم وصل کرد. سر به زیر انداختم و گفتم:شرمنده ام دکتر!واقعاَ زحمت کشیدید!
    بالش زیر سرم را تنظیم کرد و گفت: راحت دراز بکش!
    در حالی که نگاهم را به سرم دوخته بودم گفتم: ممنون، راحتم!
    سری تکان داد و گفت:خوبه! سپس صندلی را آورد و کنار تخت من نشست و گفت: حالا که وضعیت تو راحته ، می خوام یه چند کلمه حرف بزنیم!
    دلشوره داشت مرا می کشت، چشم به دهانش دوخته بودم. صورتش مثل سنگ سخت بود گفت: تو از من می ترسی؟
    خواستم بگویم نه که او پیش دستی کرد و گفت: بدون دروغ!
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم: چی بگم؟
    بدون اینکه تغییری در حالت نگاهش ایجاد شود گفت:واقعیت رو!ازت یه سؤال ساده پرسیدم، تو از من می ترسی؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سری به نشانه مثبت تکان دادم،اخمهایش بیشتر در هم رفت و گفت: چرا؟
    سر به زیر انداختم و سکوت کردم، گفت: نمی تونم بگم ازت خوشم می اد... از هیچ دختری خوشم نمی آد، اما این بی تفاوت بودن با جنس مؤنث طوری نیست که هر کی منو ببینه پا بذاره به فرار...
    میان حرفش آمدم و گفتم:مگه شما نگفتید که دخترای چشم عسلی رو می کشیدو..
    اخمهایش آرام آرام باز شد و زد زیر خنده،آنچنان با صدای بلند می خندید که انگار خوشترین و بهترین خبری که امکان داشت به او بگویند را شنیده است. وقتی آرامتر شد گفت: ببخشید! خب خانم کوچولوی چشم عسلی!این جمله ی بسیار پر معنا رو از کی شنیدید؟
    حرفی نزدم، پرسید: دوست ریحانه هستی، درسته؟ خواهر رضا.
    سرم را در تأیید حرفش تکان دادم، آهی کشید و گفت:این حرف رو ده یازده سال پیش وقتی نامزد سابقم بدجور بهم نارو زد و رفت گفتم، اما نه اون شکلی.گفتم اگه خدا بهم این اجازه رو می داد همه زن ها رو می کشتم،مخصوصاَ چشم عسلیاشون رو. از خوشگلاشونم شروع می کردم!
    سپس با خنده افزود: مطمئن باش تو اول صف بودی!
    حس می کردم سرخ شده ام، آهی کشید وگفت: ولی نه خدا این اجازه رو به من می ده ونه خودم.اینقدر استرس به خودت وارد نکن دختر جون، من قاتل نیستم.تو اگه کسی بهت این جوری که من نارو خوردم نارو می زد...چه حرفی می زدی؟
    آرام گفتم: معذرت می خوام، آخه حرف شما هم دلیل مضاعفی شد...
    میان حرفم اومد و گفت: کدوم حرف؟
    زیر چشمی نگاهی به او انداختم و گفتم: گفتید بعضی وقتها می زنه به سرم و بعضی ها رو پخ پخ کنم!
    اینبار آرامتر خندید و گفت: حق داری! اگه وضعیت خانوادگی ما برات آشناتر بود این فکرارو نمی کردی، به هر حال متأسفم!
    خواست بلند شود که گفتم: دکتر یه حرف کوچولو از طرف من...
    نشست و گفت: بفرمایید!
    تمام جرأتم را جمع کردم و گفتم: کینه باعث می شه دلتون از خیلی لذتها محروم بشه. نمی دونم نامزدتون در حق شما چی کار کرده، اما یه مسأله ای این میون هست و اونم اینه که اون ماجرا تموم شده. آدمها رباط نیستن که برنامه هاشون و عملکردشون در مقابل یه اتفاق مثل هم باشه، اگه تو اصل رفاقت یه نفر نارفیقی کرد دلیل نمی شه همه نارفیق باشن پس دلتون رو از کینه خالی کنید. به عنوان یه دوست این حرفو بهتون می زنم، زندگی اونقدر طولانی نیست که بخواهید نصفش رو بابت کینه و نفرت نسبت به یکی دیگه از دست بدید!
    در سکوت چشم به من دوخته بود، وقتی حرفم تمام شد اهی کشید و گفت:آدما بیرون گود راحت می گن لنگش کن!
    لبخندی زدم و گفتم: اگه منظورتون از آدم بیرون گود منم باید بگم منم تجربه ای مشابه شما داشتم، نه اونطور که بهم نارو بزنه اما بوده!
    نگاه پرسشگر او باعث شد تا ماجرای امیر را بی کم و کاست برایش تعریف کنم، در اخر گفتم: اولای به هم زدنم فکر می کردم از همه ی مردا متنفر می شم اما کلاه خودم رو که قاضی کردم دیدم همه مثل هم نیستن و باید زندگی کرد.
    نگاهش که به سرم افتاد ، بلند شد وسوزن را از دستم خارج کرد و چسبی روی جای سوزن زد و بعد نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت: پس دختری که رضا دوست داره تویی!
    هیچ حرفی نزدم، گفت:چشات می گه دوستش نداری ، درسته؟
    - من هیچ وقت در مورد رضا فکر نکردم، چون اون مثل برادرم می مونه. هر وقت بهم حرفی بزنه این جواب رو هم می شنوه.
    اینبار با کنجکاوی پرسیدم : یعنی شما از اول منو می شناختید؟
    روی صندلی نشست و گفت: نه! فقط می دونستم یکی از دوستای ریحانه ای، پیش خودم می گفتم که اگه مثل اون فس تو مخ باشی وای به حال ما. اما مثل ریحانه نیستی!
    با شیطنت گفتم: بدتر از اونم؟
    حرفی نزد، بلند شد و گفت: قصه زندگی من یه جور دیگست، یه روز برات تعریف می کنم به خاطر اعتمادی که بهم کردی و قصه زندگیت رو برام گفتی ممنونم. تو دخترکوچولوی خوبی هستی، اما خانم کوچولو همه ی ادما خوب نیستن و منظور خوبی از رابطه داشتن با تو ندارن!
    لبخندی زدم و گفتم : آقای بزرگ، همه ی آدما هم بد نیستن و تو فکرشون ضربه زدن واز ریشه کندن نیست!
    برای لحظه ای در سکوت نگاهم کرد، با خود گفتم: برای امروز کافیه.
    دوست داشتم کمکش کنم، مشخص بود در سرش غوغایی برپاست.
    -یه کم بخواب، افت فشارت به خاطر استرسه.حالا که خیالت راحت شده با یه قاتل همخونه نیستی فشار عصبیت هم کمتر می شه!
    با شیطنت درون چشمانش خندیدم، جای خالی سرم و بقیه وسایلش را در دست گرفت و بی صدا از اتاق خارج شد.



    برای اولین بار در طول این مدت راحت خوابیدم و با صدای صبا از خواب بیدار شدم. احساس می کردم انرژی دوباره ای در رگهایم جاری شده است. با لبخندی بر لب گفتم: خیلی ترسوندمت؟
    سری تکان داد و گفت: آره! ترسیدم..
    جمله اش را ادامه ندادف نشستم و او را بغل کردم و گفتم: یه کم فشارم اومده بود پایین، حالم الان خوبه خوبه!
    -مامان بزرگ گفت اگه حالت خوبه بیا پایین با هم عصرونه بخوریم، اگه نه بگم اکرم عصرونت رو بیاره بالا!
    -می آم پایین!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    روی آستین مانتوم لکه خون افتاده بود، مانتوم رو در آوردم . بلوز آستین بلند سفید رنگی به همراه دامن کرم رنگ بلندی که روی لبه ی آن با نخ سفید حاشیه دوزی شده بود پوشیدم و شال کرم و سفیدی را هم به سر کردم.صبا با دیدنم گفت: چقدر ناز شدی!
    خندیدم و صورتش را بوسیدم، احساس می کردم روحیه ام عوض شده است.گفتم: بریم که روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می خوره!
    صندل های سفیدم را به پا کردم و درون آیینه آخرین نگاه را به خود انداختم و دست صبا را در دست گرفتم و از اتاق خارج شدیم. با دیدن ریحانه و عمه فریماه ورضا لبخندی بر لب آوردم و سلام کردم. با ریحانه و عمه فریماه روبوسی کردم و حال رضا رو پرسیدم. خانم محتشم گفت:بهتری عزیزم؟
    لبخندم را پر رنگ تر کردم و گفتم: مرسی، باعث زخمت شما و دکتر شدم!
    -این حرفها چیه؟ چقدر این لباس بهت می آد با اینکه خیلی ساده است!
    زیر لب تشکر کردم، ریحانه با شیطنت گفت: این مارمولک گونی هم تنش کنه بهش می اد، نه رضا؟
    سعی کردم نگاهم را از نگاه ستایشگر و مشتاق رضا بدزدم.
    -آدم باید اصلش خوشگل باشه.
    صدای علی نگاهها را به سمت در برگرداند:همه که مثل تو نیستن،لباس زربافت هم تنت کنن باز همون ریحانه ی غیر قابل تحملی!
    ریحانه با حاضر جوابی همیشگیش گفت:دو کلمه از مادر عروس بشنوید، آخی..بچم زبون درآورده!
    علی کنار رضا نشست و با شیطنت گفت: بدبخت کیارش! با زبون این چطور می خواد کنار بیاد؟
    ریحانه که سایه ملایمی از سرخی بر گونه اش نشسته بود،گوشه ی چشمی نازک کرد و گفت:اصلاَ کی گفته من،کیارش رو قبول می کنم!
    علی با خنده گفت: اصلاَ کی گفته اون می خواد بهت پیشنهاد بده؟
    ریحانه رو به رضا کرد و گفت: قدیما برادرا یه کمی تعصبی می شدن سر خواهراشون!بابا یه غیرتی، تعصبی چیزی..!
    رضا که از خنده ریسه رفته بود گفت: چرا کم می یاری یاد تعصب برادرانه می افتی؟
    ریحانه با حرص گفت:شما مردا سرو ته یه کرباسید!کیانا کار خوبی می کنه نمی خواد ازدواج کنه!
    رنگ از روی رضا پرید، ریحانه را می شناختم و می دانستم برای اذیت کردن رضا این حرف را زده است.رضا وقتی نگاه مرا متوجه خود دید، خودش را جمع و جور کرد و گفت:هیچ کس تا طرف مورد نظرش جلو بیاد قصد ازدواج نداره! نه کیانا خانم؟
    در حالیکه با موهای صبا بازی می کردم گفتم:بله! اما تا طرف مورد نظرو مورد تأیید هر کس کی باشه!
    مثل اینکه جواب من به مذاق رضا خوش آمد چون لبخندی زد وسکوت کرد.علی با خنده گفت:به خودت نگیر دکتر!
    صدای خنده جمع بلند شد و رضا در حالی که سرخ شده بود گفت: چی خوردی امروز کله ات داغه؟
    ریحانه با خنده گفت: کتک! خاله کتکش زدی؟ از این رو به اون رو شده،قبلاَ به زور چهار کلمه حرف می زد!
    خانم محتشم خندید و گفتک نه عزیز دلم!
    گفتم: ریحانه، آدم صبرش یه روزی یه وقتی یه جایی تموم می شه. آدمایی که الان زبون در آوردن کاسه ی صبرشون جلوی تو لبریز شده و صداشون در اومده!
    ریحانه با مشت آرامی به بازویم زد و گفت: گمشو خائن! راست می گن:
    چو نیست مهردوناروزگار فانی را
    به خوشدلی گذران دور زندگانی را
    دوست و رفیق کجا بود؟!
    بعد به حالت نمایش گفت:اه ای روزگار غدار...!
    از دست رفیقان چه بگویم گله ای نیست
    گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست!
    صدای قهقهه ی همه به هوا بر خواسته بود،دستم را دور شانه اش حلقه کردم و گفتم:
    خود بده درس محبت که ادیبان خرد
    همه در مکتب تحقیق تو شاگردانند!
    صورتش را جلو آورد و گونه ام رامحکم بوسید و گفت: قربون معرفتت! آ..ه! ببین گوشم دراز شد و یادم رفت رفته بودی تو جبهه دشمن!
    علی با جمع کردن لبش گفت: اَه اَه....اَه! باز این ادبیاتیا خوردن به پست هم!
    به شوخی گفتم: باز ادبیاتیا حرفهای قشنگ تحویل هم می دن و هنر دستشون شعره، نه پاره پاره کردن مار و قورباغه و موش!
    ریحانه دماغش رو با دو انگشت گرفت و گفت:هنر دستشون هم..نخ و سوزن بده شکم پاره شده ی این موش تو آشغالا رو بدوزم!
    ریحانه دستش را بلند کرد و به کف دستم کوفت و گفت: کم آوردی سوت بزن!
    صدای قهقهه ی خانم محتشم و عمه فریماه بلند شده بود و علی در حالیکه سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
    - حقت بود به جای سرم، آمپول هوا بهت تزریق می کردم! شماها کارتون به دکتر نمی افته دیگه..!
    ریحانه- تا شعاع یک کیلومتری شما قاتلان! عمراَ!
    اکرم با سینی عصرانه پیدایش شد. به شدت گرسنه ام بود، دو برش کیک برداشتم. در چشم های همه تعجب از رفتار علی دیده می شد، علی عنق حالا شوخی می کرد و سر به سر اطرافیان می گذاشت. بعد از خروج اکرم، ریحانه گفت: فکر کنم مونالیزا رو از روی چهره اکرم کشیدن با این لبخند!
    سپس لبهایش را کشید و دندانهایش را نشان داد، همه زدیم زیر خنده. علی گفت: کیارش اگه تو رو با این لبخند می دید حتماَ آرزوت رو برآورده می کرد!
    زیر چشمی نگاهی به ریحانه انداختم، سرخ شده بود. با شیطنت پرسیدم: چه آرزویی؟
    علی با خنده گفت: پیشنهاد ازدواج دیگه!
    صدای خنده دوباره بلند شد. وقتی جو آرامتر شد ریحانه با بدجنسی نگاهی به علی انداخت و با حرص گفت:
    -آقای دکتر می دونید چیه؟ من تازه بیست و سه سالمه، یه عالم وقت دارم و می تونم یه انتخاب معقول بکنم. شما به فکر خودتون باشید که امسال می شید سی و پنج ساله... هر چند الان هم سی و پنج سالتونه، پنج ماه مونده به تولدتون دیگه...!شما نگران خودتون باشید که بوی ترشی از خونه خاله راه انداختید!
    علی خندید و گفت: تو نگران نباش، من به هر کی پیشنهاد بدم قبولم می کنه...یکیش تو!
    ریحانه با تمسخر گفت:خدا به دور!مگه می خوام با بابابزرگم عروسی کنم؟شما هر وقت بخوای زن بگیری یه دفعه خونه شلوغ می شه چون مجبوری با عروس سه تا بچه ی عروس رو هم بیاری!
    علی نگاه کوتاهی به من انداخت و دستهایش را بالا برد و گفت:
    -کیش،مات! شکست رو اعتراف می کنم!
    عمه فریماه با خنده گفت:از پس زبون این مار کبری هم بر نمی اد!
    صدای زنگ خانه بلند شد و چند دقیقه بعد از آن خانواده ی خواهر خانم محتشم وارد شدند. دختر پسر بزرگش آرش، سوگل یک سال از صبا بزرگتر بود که از همان لحزه ی اول ورودش آمد و کنار صبا نشست.خواهر خانم محتشم از خودش بزرگتر بود اما فوق العاده شیک لباس پوشیده بود. پسر بزرگش آرش جذابتر از کیارش بود ، اما کیارش خوش تیپ تر از او بود البته هیچ کدام قد و هیکل علی را نداشتند. خنده ام گرفت و با خود گفتم: به تو چه که کدوم از کدوم سرتره!
    همسر آرش زنی ریزه و با نمک بود.بعد از اینکه با او دست دادم،آرش دستش را دراز کرد تا با من دست دهد. خیلی سرد جوابش را دادم بدون اینکه به دستش نگاه کنم، آرام دستش را پس کشید.
    شوکت،خواهر خانم محتشم نگاه ثابتش را روی من نگه داشته بود. وقتی همه نشستند رو به من گفت: سر ووضعت خیلی گرون قیمت تر از اینه که به عنوان معلم و سرپرست یه بچه مشغول به کارباشی!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مشخص بود دارد خود را خفه می کند تا مثلاَ بی احترتمی در کار نباشد.خانم محتشم که از چشمانش ناراحتی فوران می کرد گفت:
    -خواهر!ایشون به خاطر پول اینجا کار نمی کنن، لطف کردن به ما در مورد صبا کمک می کنن!
    یک ابرویش را بالا داد وگفت:می شناسیش؟
    حتی به خود زحمت این را نداد که ارامتر بپرسد. گفتم: من خواهرزاده فریدون حشمتی هستم!
    دهان همه از تعجب باز ماند. می دانستم کار خانواده ی رحیمی خرید و فروش است و امکان ندارد داییم را که بزرگترین تجارتخانه ی فرش از آن او بود را نشناسند. آرش با تعجب پرسید: تاجر فرش؟
    به سردی نگاهی به او انداختم و گفتم: بله!
    نگاه شوکت دیگر خصمانه نبود ، لبخندی زد و گفت: یه خواهر هم بیشتر نداشت که دادش به یه کارخونه دار، درسته؟
    لبخندی زدم و گفتم: بله!
    حالم داشت از این جماعت به هم می خورد. با خود گفتم، مردشور پول و هر چی مربوط به اونه ببره!احترام به خاطر پول!
    رو به صبا کردم و گفتم:پاشو با سوگل جون بریم بالا!
    ریحانه که زیر نگاه کیارش رنگ به رنگ می شد بلند شد و گفت: منم باهاتون می ام.
    سوگل- شما بشینید! ما خودمون می ریم ، می خوایم بازی کنیم!
    خانم محتشم- آره عزیز دلم! بشین بذار از دیدنت لذت ببرم!
    نگاهم به سوگل و صبا بود که از در خارج شدند . ریحانه کنار گوشم زمزمه کرد: حال کردم، با حال زدی تو حالش!
    با شیطنت نگاهی به او انداختم و گفتم: مادر شوهر توئه دیگه!
    کیارش- کیانا خانم! مثل اینکه از مامان ناراحت شدید؟
    شوکت لبخندی زد و گفت: دست خودم نیست زبونم یه کم تلخه عزیزم! می دونم اقای حشمتی بشنوه ازم ناراحت می شه.
    در دل گفتم، اسم دایی کار خودش رو کرد! لبخندی زدم و گفتم:
    صورت نبست در دل ما کینه ی کسی
    آیینه ای نسبت هر چه دید فراموش کرد!
    نگاهم در چشمان خندان علی افتاد و ناخو دآگاه لبخندی بر لبم نشست. همسر آرش، مینو با لبخندی بر لب گفت:
    -شرط می بندم رشتتون ادبیاته!
    -با ریحانه هم دانشگاهی هستیم!
    با شیطنت نگاهی به کیارش انداخت و گفت: در بین ما فقط کیارشه که عاشق ادبیات و شعره، نه کیارش؟
    کیارش نگاه کوتاهی به ریحانه انداخت و گفت: فکر می کنم همه این...
    آرش با خنده گفت: نه نه! همه نه! من اصلاَ دوست ندارم! من عاشق تاریخم!واسه همین با مینو عروسی کردم.
    علی رو به ریحانه گفت: راست می گه... چند دقیقه قبل از اومدن شما ریحانه خودش داشت می گفت که من عاشق فرش و نقوش فرش ها هستم!
    رضا رو به علی کرد و گفت: هووی! حواست باشه باز جو گرفتت ها!
    علی- گمشو! اصلاَ غیرتی شدن بهت نمی آد!تا این دو تا عتیقه به هم نرسن وضع همینه که هست!
    کیارش با رنگ بر افروخته گفت: اگه ریحانه خانم این همه شرط تموم شدن درسشون رو عنوان نکنن قضیه خیلی زودتر از این حرفها تموم می شه و فیصله پیدا می کنه!
    عمه فریماه با خنده گفت: الهی بمیره عمه! ببین چه خیس عرق شده!
    علی با خنده گفت: اون زبون شیش متری رو کجا فرستادی؟ راست می گه....این دو ترم رو نمی تونی تو خونه شوهر بگذرونی؟ چه بهانه های الکی می یارن این دخترا!
    ارش با خنده گفت: نکنه ریحانه لباسی رو می خواد برای عروسی بخره که به لیسانسیه ها می فروشن؟ از دوست خوشگل ریحانه بپرسید...به خاطر همین موضوعه که ریحانه می گه اول لیسانس بعد ازدواج؟
    نگاهی به ریحانه انداختم، سرخ سرخ شده بود و صورتش خیس عرق بود و سر به زیر انداخته بود. با لبخندی بر لب گفتم:
    - شاید می خواد عشق آقا کیارش رو محک بزنه، خیلی ها ادعای عاشقی دارن اما وقتی پای عمل می اد وسط می بینی فقط دارن لاف می زنن، به قول شاعر:
    در مدرسه تحصیل محبت نتوان کرد
    کاین مسأله علمیست که آموختنی نیست
    از این طرف هم احساس خودش روکه ببینه،اونقدر میل هست و علاقه که تا آخر راه همسفر هم باشن؟
    درد عاشق را دوایی بهتر از معشوق نیست
    شربت بیماری فرهاد را شیرین کند

    بعد از این دو ترم که به هم برسن تمام غم هجران مبدل به شادی و وصل می شه!
    شوکت شروع به دست زدن کرد و در حالی که بقیه هم با او همراهی می کردند گفت: شش هفت ماه که چیزی نیست، به چشم به هم زدنی تموم می شه نه دخترم؟
    لبخندی زدم و گفتم:بله!
    صمیمیت و ابراز محبتش کمی غریب می نمود آن هم بعد از آن برخورد اولیه، چیز دیگری که برایم غریب بود ادعای عاشقی کیارش به ریحانه بود چون حس می کردم با نگاهش می خواهد قورتم دهد.

    فصل ششم-1

    مقنعه ام را مقابل آینه مرتب کردم و کیفم را بر داشتم و از در خارج شدم . ساعت پنج و نیم صبح بود و هوا هنوز روشن نشده و به شدت سرد بود خودم را جمع کردم و زیپ سوئی شرتم را کشیدم و دست هایم را درون جیبم فرو بردم و قدم هایم را سریع تر کردم . صدای علی مرا از رفتن باز داشت:
    -کیانا!
    برگشتم در تاریک و روشن صبحدم دیدمش و گفتم: سلام دکتر!
    با دو قدم فاصله ایستاد و گفت: سلام، کجا می ری؟
    - می رم دانشگاه!
    نگاهی به آسمان کرد و گفت: تو این تاریکی؟
    خندیدم و گفتم: من همیشه این موقع می رم، سر صبح کلاس دارم.
    - سوئیچ ماشین رو بدم با ماشین برو!
    -ممنون نه!اینجوری راحت ترم!
    -یعنی چه؟ ماشین مامان هست، من با اون می رم.
    خیلی جدی پاسخش را دادم تا دیگر ادامه ندهد: دکتر عرض کردم نه!اینجوری راحت ترم!...اگه کاری ندارید بنده دیرم شده!
    لحظه ای مکث کرد و بعد به سرعت گفت:یه دقیقه وایسا الان می آم!
    عصبی بودم، دیرم شده بود و ساعت اول هم کلاس مهمی داشتم. ارام آرام به طرف در حرکت کردم که با افتادن نور چراغ در مسیر حرکتم برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. سوار ماشین شده بود ، با سر اشاره کرد سوار شوم. از پنجره کمک راننده به طرفش خم شدم و گفتم: دکتر، من راضی نیستم..
    میان حرفم آمد و گفت:سوار شو بچه! زود باش!بزرگتر که یه حرفی زد کوچکتر می گه چشم!
    خنده ام گرفت، در ماشین را باز کردم و نشستم . نزدیک در ، ماشین را نگه داشت و گفت:بپر درو باز کن!
    پیاده شدم و کاری را که خواسته بود انجام دادم و به طرف ماشین رفتم و روی صندلی نشستم و گفتم : پس لطف کنید تا سر میدون برسونید که سوار اتوبوس شم!
    -یه کاری نکن حرف ده یازده سال پیشمو عملی کنم!
    -چه حرفی؟
    آهی کشید و گفت: بکشمت!
    خدیدم و گفتم: تسلیم! ترسیدم، راستی چرا بیدار بودید؟
    - داشتم نماز می خوندم!
    با شرمندگی گفتم: به خدا شرمنده ام! الان وقت استراحت شما بود.
    لبخندی زد و با شیطنت گفت: اینجوری حرف زدی که خاله ام دیوونت شده بود!
    نگاه مرددم باعث شد بپرسد: ناراحت شدی؟
    - نه! منتهی قصدم از حرف زدن با خاله شما و بردن اسم داییم که ازش متنفرم فقط برای گرفتن حال ایشون بود نمی خواستم بی ادبی کنم!
    سکوت کردم،سرعت ماشین را کم کرد و گفت:ه!حرفت رو بزن!
    نفسم را به تندی بیرون دادم و گفتم:خاله شما فقط برای اشخاصی احترام قائله که پشت اسمشون یه حساب میلیاردی باشه. نگاه اولش با نگاهی که اسم داییم رو آوردم دیدید چقدر با هم فرق داشت؟
    آرام گفت:تو دختر با شخصیتی هستی ، چه اسم داییت باشه و چه نباشه!
    تشکر کردم،پرسید:صبحونه خوردی؟
    - نه! یه چیزی تو دانشگاه می خرم و می خورم!
    سری تکان داد وکنترل ضبط ماشین را در دست گرفت و گفت: روشنش کنم، ناراحت نمی شی؟
    سری تکان دادم و گفتم نه!
    روشنش کرد و رو به من گفت: صدای رضای خودمونه!
    سری تکان دادم و گفتم: آلبومی که بیرون داده؟
    لبخندی زد و گفت: نه! گوش بدی می فهمی!
    ابتدا سرو صدای خنده می آمد و بعد صدای رضا که گفت: مرشد اول تو پیشنهاد بده! چی می خوای بخونم.. دیالا! آهنگ های درخواستی!
    -بچه ها ساکت!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    صدای مرد دیگری آمد: اَه...علی چقدر ناز می کنی! دارم قاط می زنم ها!
    اینبار صدای علی آمد: آمدی جانم به قربانت ...شهریارو بخون!
    همان صدا گفت:اَه..علی بازم حال گرفتی ها، یه آهنگ توپ بگو!
    صدای دیگری با تمسخر گفت: پژمان چی دوست داری؟ گل پری جون؟یا... یه دختر دارم شاه نداره..!
    تو چه می فهمی آهنگ چیه؟
    رضا با صدای بلندی گفت: بچه ها خفه...!
    چند ثانیه طول کشید تا شروع به خواندن کرد، الحق و الانصاف فوق العاده می خواند.
    آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
    بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
    نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
    سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
    سهم ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
    من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا....

    رضا خواندنش را قطع کرد و با نگرانی گفت: مرشد!...اِ علی؟ چرا گریه می کنی؟ چه ات شده؟...
    با تعجب به سمت علی برگشتم، در چشمهایش به قدری کینه و ناراحتی بود که ترسیدم. پخش را خاموش کرد و گفت:
    - این رو شش ماه پیش ضبط کردیم، دقیقاَ روزی که ثریا اومده بود مطبم!..هر وقت این رو گوش می دم انگار کینه و نفرتم بیشتر می شه!...
    ساکت شد، با صدایی که سعی می کردم طبیعی باشد پرسیدم: هنوز دوستش دارید؟
    نگاه پر از خشمش را به من دوخت، با صدای لرزانی گفتم:آخه نه اینکه این شعرو خواسته بودید براتون بخونه!
    آرام زمزمه کرد: جریان این شعر چیز دیگه ایه!
    نفس عمیقی کشید و گفت:این نوار رو هر وقت می ذارم انگار زخم قدیمی سرباز می کنه...کیانا واقعاَ اذیتم می کنه...نمی تونم کاری رو که با من کرد ببخشم! این رو گذاشتم تا بهت بگم خانم کوچولو حرفهای دیروزت قشنگ بود اما برای من دیگه دیر شده!...
    زندگی الانم درست مثل یه تنگناست، تنگنایی که می خوام ازش فرار کنم!
    وقتی ساکت شد به طرفش برگشتم و گفتم: این حرف رو نزنید دکتر!اگه شنیدن این نوار باعث می شه زخمهای قدیمی سرباز کنه خب، گوش ندید. هیچ اجباری نیستش! بعضی چیزهای اضافه رو باید دور انداخت مثل این...
    انگشتم را روی دکمه خروج زدم و سی دی از دستگاه بیرون آمد، نشانش دادم و گفتم: اینه؟
    هاج و واج نگاهم می کرد . ماشین را گوشه خیابان پارک کرد و گفت:
    -چی کار می کنی؟
    تمام قدرتم را به دستهایم دادم و سی دی را از وسط شکستم، با دهان باز نگاهم کرد و گفت:
    -دیوونه چی کار کردی؟ من به جز این کپی ازش نداشتم، همین یه دونه است!
    - چیز بدردنخور یه دونش هم زیاده!
    خدا می دانست که از ترس داشتم می مردم، اما کاری بود که می شد گفت بی فکر انجام دادم.علی برای دقیقه ای زل زد در چشمانم،منهم با پررویی تمام نگاهش را پاسخ دادم.خنده اش گرفت و گفت:
    - الان می دونی باید چی کار کنم؟ یه چک ابدار بزنم تو اون صورت سفید و خوشگلت تا یه کبودی قشنگ روش جا خوش کنه!آخه بچه پررو، کی بهت گفت اون سی دی رو بشکنی؟
    نفسم را به تندی بیرون دادم وگفتم:خودم!می دونم اینجوری به صلاحتونه،حاضرم سیلی رو هم بخورم..!
    با شیطنت گفت: اِ؟ پس قضیه محرم و نامحرمی که تو اینقدر رعایت می کنی چی می شه؟
    خیلی جدی گفتم؟خب مقنعه ام رو می کشم جلوی صورتم!
    طرز نگاهش فرق کرد و به یکباره مهربان شد، به سمت بیرون برگشت و گفت:
    -الان می آم!
    خیلی سریع برگشت، چند کلو چه و دو لیوان شیر کاکائو در دستش بود که یکی از لیواننها را به سمتم گرفت و گفت: بخور!
    با خده گفتم:جان خودم تو شیر کاکائوی من سم ریختید نه؟
    یکی از کلوچه ها را باز کرد و به دستم داد گفت: نه! مرگ موش رو ترجیح می دم!
    کلوچه و شیر کاکائو رو خوردیم و به راه افتادیم. جلوی در دانشگاه پیاده شدم و گفتم: مرسی دکتر!
    علی رو به من گفت: ببین کیانا! صبا رو با اکرم بفرستید بیاد، به خودشون هم گفتم به تو هم می گم.
    - چرا؟خب من با اتوبوس می آرم!
    شانه ای بالا انداخت و گفت:دکتر گفتش!
    سری تکان دادم وگفتم: اگه دکترش گفته باشه چشم، بازم ممنون! خداحافظ
    برای اولین بار بود که اینقدر زود می رسیدم، البته چند نفری از بچه ها آمده و روی صندلی ها نشسته بودند.کنار پنجره در ردیف اول که صندلی همیشگیم بود نشستم و کتابم را گشودم اما فکرم در جای دیگری می چرخید، به ثریا فکر می کردم دوست داشتم بدانم چه شکلی ست.چطور توانسته به مردی همچون علی نارو بزند. در دل گفتم، ثریا حتماَدختر همه چیز تموم بوده که دکتر اینجوری دیوونش بوده!
    مادرم همیشه می گفت اگر کسی بد جور از کس دیگه ای بدش می اومد و متنفر بود مطمئن باش یه روزی عاشق اون طرف بوده!عشقی دیوانه دار!
    به ثریا حسودی ام می شد، مردی مثل علی ارزش آن را داشت که به خاطرش بجنگی. برایم جای تعجب داشت که آن زن چطور این عشق را به این راحتی فروخته بود!
    ریحانه کنار گوشم بلند گفت: سلام چطوری؟
    از جایم پریدم و زل زدم به صورتش و گفتم: زهرمار! کی آدم می شی تو؟ مردم از ترس!
    ریحانه در حالی که از خنده ریسه رفته بود گفت: آدمیت؟ یافت می نشود گشته ایم ما!
    قیافه ی عبوس مرا که دید سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد اما از چشمانش هویدا بود که به تلنگری قهقهه ی خنده اش بلند می شود. در آن لحظه حوصله ی شیطنتهای همیشگی ریحانه را نداشتم. ورود استاد بهانه ای شد تا ریحانه ساکت سر جایش بنشیند . فکری مثل برق ازمخیله ام گذشت. رضا و علی دوستان نزدیک بودند ، شاید...
    لحظه های کلاس چقدر وسیع و طولانی بود، اقرار می کنم از درس استاد چیزی نفهمیدم. وقتی استاد پس از اتمام کلاسش خارج شد، رو به ریحانه گفتم: ریحانه یه سؤال بپرسم بدون مسخره بازی جواب می دی؟
    ریحانه دلخور نگاهم کرد و گفت:بفرمایید!
    خندیدم و گفتم: ببخشید!منظوری نداشتم!
    شکلکی در آورد و گفت:خواهش می کنم! بنده عادت کردم.
    نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم: گمشو! باز من یه کم ازش تعریف کردم پررو شد!
    ریحانه گفت: ای بمیری تو، حرفت رو بزن!
    برای یک لحظه فراموشم شد چه می خواستم بگویم...هان ثریا!
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو نامزد سابق دکترو دیدی؟
    نگاه پرسشگرش را به من دوخت و گفت:چطور؟
    با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم و گفتم: همین جوری!خیلی کنجکاوم بدونم چه شکلیه!باید دختر خیلی تکی بوده باشه که این همه وقت براش صبر کرده!
    ریحانه که طرز نگاهش از پرسیدن سؤال پشیمانم کرده بود گفت: با یکی از اقوامشون ازدواج کرده، یه دختر چشم عسلی خوشگل بود...!بعد با شیطنت و کمی تمسخر گفت: البته نه به خوشگلی شما!
    طرز نگاه ریحانه به من اجازه نداد تا بپرسم با کدام یک از اعضای فامیل ازدواج کرده، چون می ترسیدم فکر دیگری کند پس سکوت کردم. ریحانه با شیطنت افزود:اخلاق علی چقدر عوض شده! قبلاَ خیلی ساکت و آروم بود و به زورچند کلمه حرف می زد، اما دیروز داشت شوخی می کرد و سر به سر دیگران می ذاشت...اصلاَ یه مرد کامل شده بود، نه؟!
    - بنده خبر ندارم که قبلاَ چطور بوده و حالا چرا مثل قبل نیست تا خیال شما راحت باشه!اینجور که معلومه حالا شده باب طبع جنابعالی!
    - اِ لوس نشو!داشتم باهات شوخی می کردم، جنبه داشته باش!اصل اون موقع که باید ازدواج می کرد، نکردش، حالا به چه درد من و تو می خوره؟ ترشیده...اَه اَه...اونقدر بدم می آد از این پسرای مسن و پیر که می رن با یکی همسن دخترشون ازدواج می کنن!
    خنده ام گرفت و گفتم: غلط کن!داداش خودت هم سی سالشه!خیلی سنش کمه؟
    او هم خندید و گفت:آدم ابله چی فکر کردی؟من با اولین فردی که مشکل دارم داداشمه!الان هم به هول و ولا افتادیم تا زودتر زن بگیره و پیرتر از این نشه!تفاوت سنی، سه یا فوقش چهارسال!
    به ریحانه و حرفها و عقاید کودکانه اش خندیدم. به قول سمیه دوستم،" ریحانه به عنوان آنتراکی که حال و هوای ادم را عوض کند عالی بود."
    ریحانه به اعتراض گفت:زهر مار! حوصلم سر رفت چقدر هروهر می کنی! یه خبر جدید!
    نفسم را به تندی بیرون دادم و سعی کردم خنده ام را کنترل کنم، اما زیاد موفق نبودم:بگو!
    گوشه چشمی نازک کرد و گفت:رضوی تو رو برای داداشش خواستگاری کرده!
    هر چه به ذهنم فشار می آوردم رضوی نامی را نمی شناختم. خنده یادم رفت و گفتم:رضوی کیه؟
    - هو...! زیاد جو نگیردت، تو زن داداش خودمی پس افکار باطل و بد رو از ذهن بریز بیرون!
    خنده ام گرفت و گفتم: بابا فقط می خوام بدونم این رضوی کیه؟
    بی حوصله گفت : عزیز من!همون دختره که دماغش رو عمل کرده.
    پوزخندی زدم و گفتم: چه خبر جدیدی، یکی در میون دخترا و پسرا دماغشون رو عمل می کنن!حداقل یه نشونی بهتر بگو!
    کمی فکر کرد و گفت: همون دختره که مانتوش چند سایز کوچیک تر از هیکلشه، ابروهاش هم قیطونیه!
    میان حرفش اومدم و گفتم : آهان فهمیدم همون که با تو حرفش شده بود! چطور به تو گفته؟ داداشش منو کجا دیده؟
    پاهایش را روی زمین دراز کرد و گفت: جشن تولدم رو که یادته؟...
    میان حرفش امدم و با تمسخر گفتم:بله! همون مهمونی های کلاس! با رقص خوشگل خانمها و آقایون!
    چند ماه پیش به مناسبت بیست و یومین سالگرد تولدش جشنی گرفته بود، وقتی وارد خانه شا ن شدم و دیدم مختلط است هدیه اش را دادم و بعد از خداحافظی به خانه برگشتم. بی حوصله گفت:خب حالا! شروع نکن!آره آتیک و داداشش آیدین هم دعوت داشتن ، تو رو اونجا دیده . چند بار هم اومده بود دنبال خواهرش اینجا دیدت، خلا صه عاشقت شده و به خواهرش گفته می خواد باهات رفیق بشه خواهرش هم گفته تو این تیریپی نیستی تصمیم به ازدواج گرفته....مشخصات دقیقش، بیست و شش سالشه و بساز بفروش با باباش کار می که ظاهرش هم بد نیس فقط از اون اوا خواهراس!
    پوزخندی زدم و گفتم: از همون تیپی که عاشقشم!... دور از شوخی من فعلاَ قصد ازدواج با هیچ کس رو ندارم...!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل ۷
    صبا را همراه اکرم به مطب دکتر فرستادم. در چشمان خانم محتشم دنیایی نگرانی بود و بر زبانش سکوت نشسته بود. بعد از رفتن آنها رو به من گفت: کیانا دارم خفه می شم، یعنی صبا کوچولوی من خوب می شه؟
    دست هایش را در دستهایم گرفتم و با لبخندی بر لب گفتم: مطمئنم!
    با بی قراری گفت: تا اونا برگردن از دلشوره می میرم!
    من که مدتها بود منتظر این فرصت بودم با قیافه حق به جانبی گفتم: بیا یید با هم حرف بزنیم!
    نفس عمیقی کشید و گفت:در مورد چی حرف بزنیم؟
    برای لحظه ی کوتاهی سکوت کردم تا مثلاَ بگویم در مورد سؤالی که پرسیده فکر نمی کنم، بعد گفتم:شما مگه نمی خواستید سر گذشت خودتون رو برام تعریف کنید؟ خب تعریف کنید منهم گوش می دم!
    برای چند ثانیه زل زد درون چشمهام و خندید و گفت: شیطون کوچولو! خوب حرف رو پیش کشیدی...!
    بعد برای چند لحظه با تردید نگاهم کرد و گفت: زندگی ادمی مثل من به چه درد تو می خوره؟
    گونه اش رو بوسیدم و گفتم:شما گل هستید منتهی اگه دوست ندارید اصرار نمی کنم، گفتم برای گذشتن وقت بهترین کاره!
    چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید و گفت: برای تعریف سر گذشتم باید برگردم به چهل سال پیش وقتی پونزده ساله بودم...
    چشم هایش را باز کرد و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و ادامه داد:

    - پونزده ساله بودم که قد کشیدم و انگار یهو همه قشنگی هام ریخت بیرون...واقعاَ خوشگل بودم و قد وبالام هر جا که می رفتم کولاک می کرد.پدرم از بازاریهای بزرگ بازار فرش فروشها بود، حاج محمود فرشچیان. مادرم، مه لقا هم دختر حاج کمال صمدیان بود که اونم از قدیمیای بازار فرش فروشها بود. ما سه تا بچه رو داشت، من و شوکت وشاهین. شاهین بچه بزرگش بود و منم ته تغاری اونا، عشق مادرم شاهین بود و عشق پدرم من. همیشه می گفت،شهلا خون تو رگهای منه و اگه نباشه زنده نمی مونم..!
    شوکت از اولش هم زیاد با کسی نمی جوشید و خیلی سرد بود، نمی گم مهربون نبود ها منتهی از اولش هم ...یه جوری بود!
    به عکس من همیشه رمانتیک و احساساتی بودم، طوری که برای کشتن یه گوسفند ساعتها گریه می کردم. اما شوکت خیلی سرد بود و این جور چیزا رو نگاه می کرد. ما سه تا چهار سال فاصله بینمون بود یعنی شوکت نوزده سالش بود و شاهین بیست و سه ساله.
    خونمون یه عمارت بزرگ بود که تو یه باغ بزرگ قرار داشت، بعضی وقتها که مهمونی داشتیم تو باغ میزو صندلی می چیدن و رقص و پایکوبی بر قرار بود.
    اون سال تو سالگرد ازدواج پدر ومادرم، یعنی بیست و چهارمین سالگردش خیلی اتفاقات افتاد که مسیر زندگی ما رو عوض کرد. میز و صندلیها رو چیده بودن و کل باغ رو با ریسه هایی که بسته بودن مثل روز روشن کرده بودن. من برای اولین بار تو مهمونی شرکت می کردم و این یعنی اونقدر بزرگ شدهبودم که جزء بزرگترها به حساب بیام، خیلی ذوق داشتم. یه پیراهن سرمه ای با گلهای ریز سقید که یقه ی سفید داشت داده بودم برام بدوزنف خیلی بهم می اومد و کنار پوست سفیدم غوغایی می کرد. برای اولین بار اجازه پیدا کردم به مژه هام ریمل بزنم فقط برای اون شب. موهام مثل موهای تو بلند و پرپشت بود، بابام اجازه نمی داد موهام رو کوتاه کنم...
    خانم محتشم خدید و گفت:چون نتونستم با پاشنه بلند راه برم از خیرش گذشتم و یه کفش نیم پاشنه گرفتم با اینکه شوکت پاشنه بلند پوشیده بود باز من از اون بلند تر بودم، با حرص می گفت عین نردبون می مونه...!
    آرزو می کردم قدی اندازه ی اون داشته باشم تا بهم نردبون نگن...!هر چند به جزء شوکت کس دیگه ای این حرف رو نمی زد. شوکت،یه لباس شب براق و خوشگل نقره ای پوشیده بود و موهایش رو بالای سرش جمع کرده بود وکفش پاشنه بلند نقره ای هم به پا داشت...!واقعاَ قشنگ تر شده بود.
    شاهین با کت و شلوار تیره اش در اتاقم رو زدو وارد اتاقم شد، با ذوق جیغی زدم و گفتم:وای... چقدر خوشگل شدی! مطمئنم خوش تیپ ترین پسر جمع داداش خودمه!
    خندید و گفت:داره گوشهام دراز می شه!...
    بعد با شوخی اخمهایش را در هم کرد و گفت: تو لازم نکرده توی مهمونی شرکت کنی!
    من ساده هم که حرفش رو باور کرده بودم ،بغض کرده و گفتم: چرا داداش؟... کار بدی کردم؟
    موهایم را بوسید و با مهربانی گفت: نه! چون بازارسایر دخترا رو از رونق می ندازی، مخصوصاَ شوکت!
    ناراحت و دلخور گفتم: نگو داداش!شوکت به این خوشگلی و نازی!
    نگام کرد و گفت:کاش دل همه اندازه ی دل تو بزرگ باشه!
    بعد آروم موهام رو کشید و گفت:هوای پسرایی که با یه نگاهدل از کف می دن رو داشته باش!
    گوشه چشمی نازک کردم و گفتم:هوای اونا رو مامان جونشون داشته باشه!
    همان طور که قاه قاه می خندید از اتاق بیرون رفت.مامان و بابا هم همون تعریف ها رو تحویلم دادن اما شوکت، منو کشوند کنار و گفت با...
    سکوت کرد، داشتم از فضولی می مردم . گفتم : خانم محتشم چرا سکوت کردید.
    نگاهش را با نگرانی و تردید به چشمانم دوخته بود. داشتم کلافه می شدم، دوباره پرسیدم:مشکلی پیش آمده؟ خانم محتشم آهی کشید و گفت اون موقع که بهت قول دادم داستان زندگیم رئ برات تعریف کنم نمی دونستم تو خواهر زاده ی فریدون هستی!
    در حالی که هاج و واج نگاهش می کردم ، به زور دهان باز کردم و گفتم: چه فرقی می کنه؟
    نفسش را به تندی بیرون داد و گفت: یه قول بهم بده!...هر چی اینجا شنیدی بین خودمون دفن می شه!
    با گیجی گفتم: قسم می خورم....!ولی باز از حرفهای شما چیزی متوجه نمی شم!
    سری تکان داد وگفت: متوجه می شی عزیزم! تو تشنت نیست؟
    بلند شدم و گفتم: چای یا قهوه؟
    لبخندی زد وگفت: اینبار چای! کم رنگ لطفاَ!
    احساس می کردم به عمد مرا بیرون فرستاده تا کمی خودش را پیدا کند. چای را درون قوری بزرگ ریختم و با دو فنجان خالی برگشتم،با دیدن قوری لبخندی زد و گفت: ترسیدی دوباره بفرستمت؟
    دستپاچه شدم و گفتم نه به خدا ! گفتم سرد نشه!
    خندید و گفت: شوخی کردم!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در حین نوشیدن چای ساکت بود و چشم به بیرون دوخته بودو کلافه بودم و لحظه ها برایم به کندی می گذشت، خونسردی زیاد او حرص مرا در می آورد. قضیه او چه ربطی به دایی من داشت. بالاخره بعد ازقرار دادن فنجان خالی روی میز زبان گشود و تشکر کرد. سعی کردم خونسردیم را از دست ندهم و او نفهمد در آتش کنجکاوی در حال سوختنم. گفتم:
    -خواهش می کنم، یه فنجون دیگه میل دارید؟
    خنده ملایمی کرد و گفت:نه دخترم! می دونم کنجکاو شدی ببینی ربط این قضایا به هم چیه!
    بعد نفس عمیقی کشید و گفت: داشتم می گفتم، شوکت به زور منو کشوند گوشه دیوار و با عصبانیت و حرص گفت: دور و ور فریدون پیدات نمی شه!...
    اونجوری نگام نکن، ما و خونواده ی پدر بزرگت رفت و آمد داشتیم اما تو این جور مجالس
    نه مهمونی خانوادگی. اون موقع فریدون بیست و یک ساله و مادرت یه دختر پنج ساله بود.
    با عصبانیت گفتم: فریدون کیه!
    انگشت اشاره اش رو به حالت تهدید به سمت من گرفت و گفت: فریدون حشمتی! نمی خوام حتی نگات بهش بیفته!
    پوزخندی زدم و گفتم : ارزونی جنابعالی!...تحفه!
    گفتم و ازش فاصله گرفتم. برای اولین بار بود که شوکت رو به این حال می دیدم، پس اون هم عاشق شده بود . از این فکر خنده ام می گرفت شوکت یخ و بی احساس که به دمش می گه دنبالم نیا بو می دی،عاشق شده بود. این اتفاق برام مثل لطیفه ای با نمک بود. اون شب قرار بود دختر عموم مهین هم بیاد و از این بابت خوشحال بودم، مهین دو سال از من بزرگتر بود اما خیلی با هم جور بودیم. برعکس اون و شوکت که از هم متنفر ویازده ماه سال با هم قهر بودند.
    اولین دسته از مهمانها عموم اینا بودن، مهین همین که رسید ن از پله ها اومدبالا و مستقیم به اتاق من پا گذاشت. با دیدنم صورتم را بوسید و گفت: چقدر ناز شدی...برعکس دیگرون اصلاَ احتیاجی به آرایش و لباسهای اونجوری پوشیدن نداری! می دونستم منظورش از دیگرون کیه، خندیدم و گفتم: تو امروز هم دست بردار این مسخره بازیها نیستی؟
    روی تختم ولو شد و گفت: مسخره بازی نیست واقعیته!
    بلند شد و نشست و اینبار با خنده گفت:شهلا یه خبر جدید!
    با کنجکاوی به صورتش زل زدم، گفت: پسر عمه نرگس... جناب آقای منوچهر، عاشق دلخسته ی...
    عصبانی شدم و سرش داد زدم: الهی که خفه شی! جون می کنه که حرف بزنه!
    با شیطنت گفت: مزش به همینه! داری از فضولی خفه می شی که ببینی چی می خوام بگم!عاشق خواهر تو شوکته!قراره برای خواستگاری بیان!
    از تعجب داشتم شاخ در می آوردم، با عصبانیت گفتم: چطور به خودش اجازه می ده؟ مرتیکه ی کوتوله...
    با خنده میان حرفم آمد و گفت:ولی پولداره!
    بی توجه به اون حرفم رو ادامه دادم: با اون قیافه ی زشتش...
    باز میون حرفم آمد و گفت: اما پولداره!
    من هر چی می گفتم اون وسط حرفم می اومد و می گفت: اما پولداره!...
    من هم آخرش خندم گرفت. از تنگ، لیوانی آب واسه خودم ریختم و یه قلوپ آب که خوردم به خودم آمدم و با خنده گفتم: وا!من که تشنم نبود...
    مهین هم با من زد زیر خنده. پنجره اتاقم رو باز کردم و بقیه آب رو ریختم بیرون یهو یکی گفت: اِ...!
    وحشت کردم. خم شدم و پایین رو نگاه کردم دیدم یه پسر جوون داره بالا رو نگاه می کنه. آب روش نریخته بود، دقیقاَ جلوی پاش روی زمین ریخته بود. با خنده گفت: ببخشید ها..!
    از خجالت سرخ شدم و پنجره رو بستم و بدون معذرت خواهی سرم رو کردم تو. مهین گفت:چی شد؟
    و من همه چیز رو براش تعریف کردم. عصبانی شد و گفت:پسره ی بی حیا! غلط کرده، اون پشت ساختمون چه غلطی می کرد که...
    حرفش رو قطع کردم و گفتم: ول کن!بریم پایین، من که کلی هیجان دارم ونمی خوام هیچ چیز امشبم رو خراب کنه!
    از پله ها که پایین اومدیم روی آخرین پله صدای داداشم ما رو سر جا نگه داشت:به به!مهین خانم، دختر عموی سایه سنگین!
    مهین نگاش رو تو چشام دوخت، سرخ سرخ شده بود . خنده ام گرفت. مهین سرش رو پایین انداخت و سلام کرد. داداشم اومد و کنار پله ایستاد و همانطور که زل زده بود تو صورت مهین گفت:مگه اینکه شما رو دعوت کنند تشریف بیارید اینجا نه؟
    مهین که دستپاچه بود زمزمه کرد: درسام...سنگین شده...می تونم زیاد مهمونی برم!
    شاهین با سر اشاره ای به من کرد که منظورش رو کاملاَ فهمیدم و بدون هیچ حرفی از اونها دور شدم اما چشمم به مهین بود که با التماس نگاهم می کرد. جلوی در محکم خوردم به یکی و تعادلم را از دست دادم، یه جفت دست بازوهایم رو گرفت و مانع از افتادنم شد. همش تو یه لحظه اتفاق افتاد، نگاهم تو یه نگاه زرد کهربایی ذوب شد. اونم خیره شده بود تو چشام، من زودتر خودم رو جمع و جور کردم و ازش فاصله گرفتم. صورتم آتیش گرفته بود و داشتم از گرمی درونم می سوختم،زمزمه کردم:ببخشید!و به سرعت از مقابل چشمانش فرار کردم!
    حس می کردم رد نگاهش تو چشام حک شده، دستام می لرزید و دلم شروع به فریاد کرده بود. باغچه پر از مهمون بود مادرم با اشاره ای منو صدا کرد، رفتم کنارش و به چند تا زنی که کنارش ایستاده بودن سلام کردم.
    یکیشون با ناز گفت: وای مه لقا جون، چقدر این دخترت نازه.قایمش کردی تو گنجه؟چند سالشه؟
    مادرم لبخندی زد و گفت: پونزده سالشه!البته درستش پونزده سال و نیمه!
    زن با خنده و شوخی گفت:به کسی وعده اش رو نده که مال سیاوش خودمه!
    مادر لبخندی تحویل زن داد وگفت:یه خواهر و برادر بزرگتر داره، هنوز براش زوده!
    حواسم به حرفهای آنها نبود، بلکه به پیر قد بلند و خوش قد و بالایی بود که با چشمهای عسلی روشنش منو نگاه می کرد . زیر چشمی نگاش کردم و دیدم شاهین و یه پسرکه پشتش به من بود رفتن نزدیکش، با خودم گفتم، پس شاهین می شناسش! به خودم نهیب زدم خب بشناسه! به تو چه؟
    با دیدن مهین عذر خواهی کوتاهی کردم و به طرفش رفتم، لپاش سرخ شده بود. با خنده بهش گفتم: چطوری لپ گلی؟
    عصبانی بهم توپید: زهر مار و لپ گلی! کدوم گوری رفتی؟ از خجالت داشتم خفه می شدم!
    با دلخوری گفتم: گمشو!من خودم وضعیتی بد تر از تو داشتم...
    و جریان برخوردم با اون پسر رو براش تعریف کردم. همین که مهین خواست دهان باز کند، صدای شاهین کنار گوشم دهان او را بست: شنیدم پسر مردم رو خیس می کنی و بی هیچ حرفی پنجره رو می بندی؟
    از وحشت نفسم بند اومد . به طرف شاهین برگشتم و پسرک زیر پنجره رو دیدم، یه پسر هم سن و سال شاهین بود. کمی سرش رو خم کرد و گفت:
    -سلام خانوم!
    صدام در نمی اومد، سری به عنوان جوابش تکون دادم.شاهین با شیطنت گفت: این بود آب ریخت روت هرمز؟
    هرمز لبخندی زد و قبل از اینکه دهانش رو بازکنه و حرفی بزنه ،مهین گفت:ایشون پشت خونه چه کار داشت؟تا اونجا که همه ی مهمونها می دونن مهمونی این قسمت باغه. هر کی بی اجازه رفته پشت خونه پی اینجور بلا ها رو هم باید به تنش بماله!
    شاهین با قیافه حق به جانبی گفت: مهین خانم!من هم می خواستم همین حرف رو بزنم ..! تو بیخود تموم باغ ماروقدم به قدم طی کردی!یادت باشه اگه خواستی قدم بزنی فقط تو این محدوده قدم می زنی!
    صدای خنده ی اون دو تا بلند شد. مهین که از عصبانیت رنگ به صورت نداشت با حرص گفت:
    -خودت رو مسخره کن! بی مزه!
    بعد دست منو گرفت و با هم از اونجا دور شدیم. نگاهم دوباره به اون چشای عسلی گره خورد که یه دنیا شیفتگی توی اون دو تا چشم بود. مهین دستم را تکان داد و گفت:با تو ام ها!حواست کجاست؟
    همین که خواستم به طرف مهین برگردم چشمم به شوکت افتاد که آروم آروم به طرف محبوب چشم عسلیم می رفت، می خواستم ببینم شوکت با اون چیکار داره. اون پسر با دیدن من و مهین
    که به سمت اونا می رفتیم به طرف شوکت برگشت و دستپاچه گفت:شوکت خانم،این خانم کی هستن؟ما رو به هم معرفی نمی کنید؟
    شوکت که از پریدن اون پسر وسط حرفش عصبانی بود با اخم به طرف من برگشت، برای اولین بار نفرت رو تو چشماش دیدم. به سردی گفت:این دختر بچه؟ایشون خواهر کوچولوی من شهلاست!
    منتظر بودم پسر رو به من معرفی کنه اما شوکت این کارو نکرد، خود پسرجلو اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
    -من فریدون حشمتی هستم!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  15. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    باور کن یخ کردم. دست لرزونم رو تودستش گرفت و به عنوان آشنایی چند بار تکون داد. زل زده بود تو چشام و شوکت با رنگ پریده به من چشم دوخته بود. فریدون رو به شوکت گفت:اگه شما نمی گفتید ایشون خواهرتون هستند، به فکرم خطور نمی کرد که نسبتی با شما داشته باشن!
    دستم هنوز تودستش بود که شوکت با تمسخر گفت:به کف دستت چسب زده بودی؟
    یه نگاه به دست خودش و من انداخت و دستم رو ول کرد،سرخ شده بود.زیر لب ازم معذرت خواست و با دستش به یکی از میزها اشاره کرد و گفت: شهلا خانم...خواهش می کنم بفرمائید!
    نگاهم به چشمهای شوکت افتاد، دو گلوله آتش بود.خواستم پاسخ منفی بهش بدم که دستم رو خوند وگفت:خواهش می کنم!دیگه نه نیارید!
    مهین با خنده گفت: بنشین!
    شوکت بدون اینکه ناراحتی خودش رو نشون بده گفت:شما بشینید!مامان داره صدام می کنه!
    فریدون زیر چشمی نگاهی به مهین انداخت و به من گفت:
    -به شوکت خانم داشتم می گفتم امشب نمی خواستم تو مهمونی شرکت کنم اما یه حسی تو دلم میگفت:باید بیام، چون کسی رو می بینم که مسیر زندگیم رواز این رو به اون رومی کنه...
    مهین بلند شد و گفت: اینجا نشستی دیگه...چد دقیقه بعد می ام!
    جرأت نکردم سرم رو بلند کنم، اروم گفت:شهلا... نگام نمی کنی؟انگار سالهاست می شناسمت.
    صدام به زور در می اومد گفتم: خواهش می کنم ادامه نده آقای حشمتی!من خیلی بچه تر از این حرفها هستم که اینطوری باهام صحبت می کنید!
    خندید و گفت: کی بزرگ می شی؟من تا اون موقع صبر می کنم تا مال من بشی!
    اخم هام رو تو هم کردم و گفتم:فکر می کنم این حرفها رو باید به خواهرم بزنید نه به من..!
    هاج و واج نگاهم کرد و گفت:متوجه منظورت نمی شم، من و خواهرت فقط دو تا دوست هستیم نه بیشتر.
    با سماجت گفتم:اصلاَ شما منو از کجا می شناسید که...
    میون حرفم اومد و آرو م گفت:وقتی نگاه ما به هم گره خورد تو عمق چشات غریبگی نبود ، تو آشنا ترین فردی هستی که قلبم تا الان به خودش دیده!
    قلبم به قدری شدید می تپید که گفتم الانه از سینه ام بزنه بیرون.خواستم بلند شم که دستش رو گذاشت رو دستم و گفت: بنشین! خواهش می کنم...فقط یه کم دیگه!
    التماس تو چشاش وادارم کرد که بشینم . از خودش گفتف کارش،خونوادش و اینکه اصلاَ قصد ازدواج نداشته تا اون شب که منو دیده. آخرش هم با صدای ارومی گفت:می دونم اینجا وقت مناسبی برای زدن اینجور حرفها نیستا اما...می ترسم دیر بشه، تا هر وقتی که شما صلاح بدونید صبر می کنم حتی اگه هزار سال طول بکشه!
    هزار سال رو که به زبون اورد خنده ام گرفت، خب خیلی بچه بودم.
    - چرا می خندی؟
    - هزار سال دیگه که من و شما پیر پیر می شیم...
    فوری دستم رو جلوی دهنم گرفتم؛ با شیطنت گفت: پس شما هم موافق با...
    حرفش رو ادامه نداد، بلند شدم و دستپاچه ازش دور شدم. صدای خنده اش رو پشت سرم می شنیدم.روبروی مهین در اومدم، دستم رو گرفت و به یه گوشه ای که خلوت بود کشوند و با شیطنت گفت: چه سرخ شدی..!
    احساس می کردم در حال سوختنم . وقتی سکوتم رو دید گفت:چی بهت گفت؟
    با بدجنسی گفتم: مگه من پرسیدم که داداشم بهت چی گفت؟
    لبش را گاز گرفت و بعد یه لحظه نگام کردو وزد زیر خنده. با تعجب نگاش کردم و گفتم: چته؟خودت رو خفه کردی با این خندیدنت!
    آرامتر که شد گفت:داداشت می خواد باهام...
    بی حوصله گفتم:کوفت! جون می کنه حرف بزنه!
    سریع گفت: می خواد باهام ازدواج کنه، منم باید فکرام رو بکنم و جوابش رو بدم بعد توسط پدرو مادر جنابعالی قضیه مطرح بشه!
    برای چند لحظه سکوت کردم تا موضوع رو هضم کنم. تنها چیزی که مطمئن بودم اتفاق نمی افتد ف این دو تا مثل سگ و گربه می موندن،دهنم از تعجب باز مونده بود و قفل کرده بودم. با همون حال گفتم:شما دو تا که دو دقیقه بدون جر و بحث کنار هم دووم نمی آرید!
    - عیب نداره، اخر این ماجرا اینه، یا من اونو می کشم یا اون منو!
    به شوخی گفتم:اخه جنس تو رو من می شناسمف بیچاره داداشم!
    مثل همیشه با شیطنت گفت:مجبوری و مجبوره تحمل کنید!
    هر دو خندیدیم و من هم موضوع خواستگاری فریدون روگفتم که با نگرانی گفت:تو هم ازش خوشت اومده،آره؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سری به نشانه ی تأیید حرفش تکون دادم.بعد از چند لحظه گقت:شوکت تو رو می کشه!
    با قیافه حق به جانبی گفتم:اما فریدون می گفت اونا فقط با هم دوستن!
    نفسش رو بیرون داد وگفت:گذشت زمان همه چی رو ثابت می کنه!...
    خانم محتشم سکوت کرده بود و من بی تاب شنیدن بقیه ماجرا بودم. هنوز باورم نمی شد که دایی بی احساس من که فقط عکسهای او را دیده بودم عاشق این زن بوده باشد. نگاهش را در چشمهایم دوخت و گفت:
    -چشمهای تو مثل مثل چشمهای فریدون می مونه،همون جور قشنگ و خوشرنگ...روزگار بعضی وقتها بد بازی رو با آدم شروع می کنه!
    -بقیش رو نمی گید؟
    نگاه خسته اش را به من دوخت و گفت:نه! باشه برای یه وقت دیگه!الان خسته ام و می خوام یه کم استراحت کنم؛ به اومدن بچه ها هم زیاد نمونده!
    لبخندی زدم و گفتم:هر جور راحتید، فقط قول بدید نصفه و نیمه نگذارید و همش رو برام بگید!
    خندید و گفت:قسمت سختش شروع ماجرابود ، بقیش به اندازه ی شروعش سخت نیست!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/