وفا خیلی بیشتر از توانش خودش رو نگه داشته بود عاقبت بغضش ترکید و سر رو گذاشت روی زانوهاش و به تلخی گریست . سعید حسابی از حرفهایی که او زده بود غمگین شد و نسبت به سردی رفتارش با خونواده پدرش بهش حق میداد . با لحن مهربان گفت
-وفا خانم من خیلی متاسفم که با اصرار احمقانه ام برای بازگو کردن راز دلتون باعث آزار و ناراحتی بیشتر تون شدم . منو ببخشید
او که مثل باران بهاری اشک می ریخت با چشم های زیبا و مخملینش نگاهی به چهره پکر و گرفته سعید کرد و گفت
-نه اصلا تقصیر شما نیست . راستش رو بخواهین حادثه امشب باعث شد که دوباره کینه پدر بزرگ و مادر بزرگم رو عمیق تر توی دلم احساس بکنم و اونا رو نه فقط مسبب مرگ پدر و مادرم بلکه باعث بدبختی و آوارگی خودم هم بدونم
او با این حرف به نقطه خیره شد و انگار که با خودش حرف می زد اروم با صدای پر از نازش گفت
-بعد از اون تصادف لعنتی که پدر و مادرم رو از دست دادم دچار افسردگی شدید شدم . به هیچ وجه نمی تونستم رفتن عزیزانم رو باور کنم . گریه ها و بی قراری های پدر بزرگ و مادر بزرگ که حالا عذاب وجدان شدید هم به داغشون اضافه شده بود بیشتر منو عصبی می کرد و احساس می کردم خیلی هم از مردن راضی و خوشحال دارن تظاهر می کنن که برای عروسشون غصه دارن و می فهمیدم که فقط به خاطر از دست دادن پسرشون عزادار . بعد از حادثه شوم رابطه ام با خاله پردیس تنها یادگار مادرم و در واقع تنها فامیل مادری ام عمیق تر شد و چون خاله پردیس هیچ وقت نتوانسته بود بچه دار بشه برای همین عمو محسن و خاله خیلی بهم محبت کردن و بیشتر از من بهم وابسته شدن و در واقع منو مثل دختر واقعی شون دوست داشتن . اون وقت ها من یه دختر هیجده ساله بودم که با از دست دادن پدر و مادرم قید ادامه تحصیل رو زدم و خونه نشین شدم . خواستگار های زیادی داشتم که به نظر خودم بیشتر شون به خاطر موقعیت خوب مالی که بعد از فوت پدرم که تنها وارثش من بودم برای می اومدن و خیلی هم سرسختانه برای رسیدن به هدفشان تلاش میکردن . ولی من هر کدومشون رو به نحوی از سرم باز می کردم تا این که پدر بزرگم اولتیماتوم داد که باید بین سه تا خواستگار م که خیلی هم مورد تایید و رضایت پدربزرگم بودن یکی رو انتخاب بکنم .مورد اول کوروش پسر عمو جهان گیر بود که به دلیل مشکل شدیدم با خونواده پدری خود به خود منتفی شد . کیس دوم پسر همسایه یعنی واقع پسر دوست و یار قدیمی پدر بزرگم بود که اسمش ماهان بود که خیلی هم پسر با شخصیت و مناسبی برای زندگی بود ولی فقط به این دلیل که با پدر بزرگم لج کنم بهش جواب منفی دادم . نفر سوم که ایلیا برادر دوست صمیمی ام النا بود برای جواب دادن به ایلیا مردد بودم چون هم خونواده شون رو خوب می شناختم و می دونستم که خیلی با فرهنگ و اصیل هستن هم خود ایلیا پسر با ادب و تحصیل کرده ای بود که شغل و درآمد خوبی داشت . توی همان تردید ها با خالد تو مجلس عروسی یکی از دوستام آشنا شدم .خالد هم اون قدر رفت و آمد و خواهش التماس کرد که ترجیح دادم با ازدواج با اون از کشور برم و لااقل بقیه عمرم رو بتونم راحت زندگی کنم . با وجود مخالفت خانواده روی خواستهام پافشاری کردم و در نهایت به طور لفظی و فقط برای این که همه بدونن که ازدواج کردم توی یه مهمونی مفصل موضوع نامزدی ام رو با خالد به همه اعلام کردیم . روز خیلی بدی بود بعد از شنیدن خبر نامزدی من با یه پسر عرب همه از تعجب دهنشون باز مونده بود بعد هم که ب خودشون اومدن یکی یکی با ناراحتی مجلس رو ترک کردند .ولی رفتار انها اصلا برام مهم نبود . در واقعاً سنگ شده بودم .فقط به این خاطر که از دست پدر بزرگ و اصرارهاش برای ازدواج خلاص بشم خالد رو انتخاب کردم . خالد اصلا مورد تایید پدربزرگم نبود انتخاب کردم سه چهار ماهی گذشت و خالد عازم برگشتن به دبی بود می گفت که می خواد کارهاش رو راست و ریس کنه و همراه خونواده اش برای برگزاری مراسم برگرده . به من هم خیلی اصرار کرد که همراهش برم . خودم هم بی میل نبودم . چون بعد از فوت پدر و مادرم به خاطر وضع بد روحیم به غیر از خونه خالد پردیس که چند تا خیابون پایین تر از ما بودن هیچ جا نرفته بودم . خالد با اصرار زیاد پدربزرگ رو هم راضی کرد که منو همراه خودش ببره . پدر بزرگ هم فقط به دلیل افسردگی و د پرس بودن من و فقط برای این که روحیه ام بهتر بشه راضی شد بقیه اش رو هم که خودتون می دونین
وفا حرفش که تموم شد نفس عمیقی کشید و چشم های درشتش رو که از فرط گریه پف کرده و سرخ شده بود ماساژ داد دلش می خواست دراز بکشه و استراحت کنه . خالد وحشی اون قدر با دست های بزرگ و اهنینش فشارش داده بود که همه تنش درد می کرد و نیاز به استراحت داشت تا کمی از کوفتگی تنش کمتر بشه . سعید به چهره خسته و بی حالش نگاه کرد و با نگاهی به ساعتش گفت
-ساعت نزدیک شیشه . بهتره یکی دو ساعتی استراحت بکنین . خیلی خسته به نظر می رسین
از جاش بلند شد و خواست اتاق رو ترک بکنه تا اون بتونه راحت بخوابه که با ترس گفت
-جایی می رین ؟
سعید دستی به ریش مرتب و سیاهش کشید و گفت :
-بیرون . کاری ندارم فقط می خوام شما راحت باشین
باشرم گفت
-ولی اگه شما برین که من از ترس نمی تونم چشمام رو ببندم . خواهش می کنم بمونین من این طوری راحت ترم
سعید نزدیکش رفت و در حالی که سعی می کرد مستقیم به صورتش نگاه نکنه بالشی رو از روی تخت برداشت گفت
-باشه نمی رم . پس شما هم بهتره زودتر بخوابین
در حالی که بالش رو روی زمین می انداخت تا خودش هم دراز بکشه گفت
-منم همین جا می خوایم
حق شناسانه نگاهش کرد و گفت
-خیلی ممنون
پایان فصل دوم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)