فصل دهم
به خودش قول داه بود آرام باشد و آرام بود.دلش می خواست چند هفته اي را که ایران است با خاطراتی خوش به
پایان برساند و بی هیچ کدورتی از ایران برود.خانم مجد باشنیدن خبر رفتنش ساعت ها غصه خورده بود و وحید او را به خاطر این تصمیمش سرزنش کرده بود،اما پدرش برخلاف آنها معتقد بود این سفر برایش لازم است.حتی براي همسرش توجیح می کرد؛ ((این وابستگی بین اینا کمتر شده به نفع هر دوشونه))و نازنین خود را مسئول این تصمیم می دانست.دلش می خواست فرصتی پیدا کند و از او بخواهد نرود و سعید آن قدر خود را درگیر کار کرده بود که زمانی برایش باقی نمی ماند.خودش را در کار غرق کرده بود و آن را بهترین راه فرار از اندیشیدن به مسائل پیرامون می دانست.زودتر از همه می رفت و آخر شب،خسته و درهم به خانه باز می گشت.حتی وحید را هم به ندرت و درحال عبور می دید و غالبا به سردي با او احوالپرسی می کرد.
نازنین گفت:
می خواي من باهاش حرف بزنم؟
وحید دستی به موهایش کشید و گفت:
نه خودم باهاش حرف می زنم.
اما...
می ترسم یه چیزي بهت بگه و کدورتی بینتون به وجود بیاد.
نازنین سر به زیر انداخت و گفت:
من مقصرم.
نه،اصلا این طور نیست.به هر حال این اتفاق یه روزي باید می افتاد.
فکر می کنم سعید منو مسئول می دونه،خوب یه جورایی هم حق داره.
نازنین!تو باید به فکر آیندمون باشی.خاله و عمو جمعه می رسن ایران.ما باید به این خاطر خوشحال باشیم.
نازنین با گونه هاي گلگون لبخند زد و گفت:
من خوشحالم،فقط سعید؟!
وحید با حالتی متفکر گفت:
امشب باهاش حرف می زنم.
خاله،خیلی ناراحته!
می دونم سعی می کنم منصرفش کنم.
نازنین به ساعتش نگاه کرد.نزدیک یازده بود.بلند شد.وحید متعجب نگاهش کرد و پرسید:
کجا؟
نازنین لبخندي زد و مچش را بالا آورد و ساعت را نشان داد.وحید گفت:
به این زودي یازده شد؟
نازنین به آرامی گفت:
درسته عمو بهمون چیزي نمی گه،اما هنوزم کاملا موافقت نکرده.
اون موافقه،مامان خودش بهم گفت.
با من که سرسنگینه.
وحید چشمکی زد و گفت:
اگه منم جاي اون بودم با آدم متمردي مثل تو این طوري رفتار می کردم.
چه خبره قربان؟
وحید خندید.نازنین گفت:
هیس!
وحید ایستاد و گفت:
نگران بابا نباش،اون اگه راضی نبود دماري از روزگار ما در می آورد که نگو.بابا عادت داره با هر چیزي اول مخالفت کنه و بعد بگه موافقه.به قول سعید،فکر می کنه این جوري بیشتر مزه داره.
نازنین ابروهایش را بالا کشید و خندید.وحید گفت:
دوستت دارم.
نازنین خجالت زده سر به زیر انداخت و با گفتن:
شب بخیر.
به سرعت به طرف اتاقش رفت.وحید تا آخرین لحظه که پشت در اتاقش پنهان شد نگاهش کرد.در که بسته شد روي مبل نشست و از پنجره به آسمان مهتابی خیره شد و لبخندي روي لبش به رقص درآمد.
بیشتر از نیم ساعت بود که روي مبل نشسته بود و انتظار سعید را می کشید.در که باز شد روي مبل تکانی خورد.سعید خسته و درهم به طرف اتاقش می رفت.صدایش زد:
سعید.
سعید یکه خورد.به طرف وحید چرخید و سلام کرد:
سلام،خسته نباشی.
ممنون.
به طرف اتاقش رفت.وحید صدایش زد و گفت:
کارت دارم اگه ممکنه؟
و با دست به مبل اشاره کرد.سعید جواب داد:
خسته ام،متاسفم.
من تا الان منتظرت بودم.
باشه واسه یه فرصت دیگه.
سعید یادم نمی آد چیزي ازت خواسته باشم و تو پشت گوش انداخته باشی.
سعید آرام آرام به طرف مبل رفت و روبروي برادرش نشست و سر به زیر انداخت.وحید پرسید:
کارا چطور پیش می ره؟
خوبه،راضی ام.
بابا می گفت کاراي دفتر ایتالیا رو به عهده گرفتی.کارهایی رو که اون ممکن بود تا دو ماه دیگه نتونه بهشون برسه باسرعت داري جفت و جور می کنی؟
کار خاصی نداشت بابا پشت گوش می انداخت.
سعید سکوت کرد.وحید گفت:
پس مامان چی می شه؟
تو پیشش هستی دیگه.
من خودمم و تو تویی.
سعید نگاهش کرد و گفت:
واسه همینم هست که می خوام برم.
سعید موضوع چیه؟من به جهنم،فکر مامان باش.داره دق می کنه.
نوه هاش که دور و برش رو گرفتن،من رو فراموش می کنه.
پس من حق دارم یه همچین فکري بکنم؟
به تندي نگاهش کرد و گفت:
چه فکري؟
تو به خاطر نازنین داري می ري.
رنگ سعید پرید.به سختی خود را کنترل کرد و با صدایی لرزان گفت:
این موضوع هیچ ربطی به نازنین نداره.
سعید من و تو تا همیشه برادریم هیچ کس نیست که بتونه بین ما فاصله بندازه،تو توي قلبم جاي خودت رو داري و
نازنین هم جاي خودش رو.
سعید نفسی به راحتی کشید و گفت:
موضوع این نیست.
وقتی بهم دروغ می گی می فهمم.
من باید برم وحید.
ولی ما.
متاسفم،واسه مامان متاسفم.من باید برم.
بلند شد و به طرف اتاقش به راه افتاد.وحید گفت:
اولش فکر کردم داري شوخی می کنی ولی می بینم که واقعا جدي هستی.
به طرف وحید چرخید و گفت:
منم اول فکر کردم تو داري شوخی می کنی،فکر کردم یه بازي دیگه اس،اما دیدم که نیست،ولی نتونستم باورش
کنم.اومدن نازنین توي این خونه از اول اشتباه بود.حیف روزاي خوبمون که بعد ازاومدن اون از بین رفت.
ربطی به نازنین نداره.
با من بحث نکن!می دونی که داره همه چیز به خاطر اونه.
سعید،تو...
نه گوش کن،تو وحید،تو همه چیز رو خراب کردي.تو گفتی که هیچ زنی بین ما فاصله نمی ندازه ولی خودت به خاطر یه زن منو از زندگیت بیرون کردي.تو،تو...
نتوانست جمله اش را کامل کند به طرف اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید.وحید به اتاقش رفت.در را به شدت باز کرد و گفت:
حداقل به حرفاي من گوش کن.
سعید روي تخت افتاد و دستش را در مقابل صورتش حایل کرد.وحید گفت:
من بیست و هفت سالمه،حق دارم زندگی خودم رو داشته باشم.من تو رو دوست دارم،حالا اگه تو یه آدم رو می خواي که مطلقا مال تو باشه،اون آدم من نیستم.چون تو هم نمی تونی ادعا کنی مطلقا به یک نفر تعلق داري.یه
نصیحتی بهت می کنم سعید،عاقلانه تر فکر کن.
از در بیرون رفت و سعید را بر جا گذاشت.سعید غلتی زد و رو به سینه روي تخت افتاد و سرش را در بالش فرو کرد.احتیاج داشت بیشتر فکر کند.
***
نازنین دسته گلی را که در دست داشت جابه جا کرد و به طرف سالن گردن کشید.خانم مجد خندید و گفت:
هنوز هواپیماشون روي زمین نشسته دختر.
نازنین خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت:
دلم واسه اشون یه ذره شده.
آقاي مجد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
من که گفتم زوده،شما عجله داشتید.
وحید زیر چشمی به نازنین نگاه کرد و گفت:
می آن.
نازنین به پري که مغموم و متفکر در گوشه اي ایستاده بود،نگاه کرد و گفت:
معذرت می خوام پري،نباید تو رو با اصرار می آوردم.
پري لبخندي تصنعی زد و گفت:
خیلی هم خوشحالم که اومدم.
نازنین به آرامی زیر گوش وحید گفت:
سعید نیومد.
وحید خجالت زده جواب داد:
مهم نیست.
نمی خوام از من ناراحت باشه.
نیست،دیگه هم بهش فکر نکن...پري چشه؟
-نازنین به پري نگاه کرد و گفت:
خسته شد،نباید به زور می آوردمش.
شایدم با من درد مشترك داره.
یعنی چی؟
تو تا چند روز دیگه می ري،اونم مثل من ناراحته.
یعنی باور کنم تو ناراحتی؟
نازنین نمی بخشمت.
خندید و گفت:
باور می کنم.
اگه با من بود نمی ذاشتم از تهران بري.مامان اصرار می کنه شیراز بیاییم خواستگاري.
نازنین با خجالت سر به زیر انداخت.وحید خندید و گفت:
خجالت که می کشی حسابی بامزه می شی.
نازنین تصنعی چهره درهم کشید و گفت:
دیگه قرار نشد...
بلندگوي فرودگاه اعلام کرد؛ ((پرواز شماره دویست و سی و هشت از لندن به زمین نشست))نازنین با خوشحالی گفت:
اومدن.
و به سرعت به طرف سالن دوید.وحید گفت:
وایستا منم بیام.
و به سرعت به دنبال او رفت.خانم مجد خندید و گفت:
نیگاشون کن،مثل بچه ها می مونن.
آقاي مجد گفت:
تشخص خودشونو حفظ نمی کنن.
خانم مجد گفت:
بهتره بریم.
و به راه افتادند.پري هم ایستاد.انگار همه او را از یاد برده بودند.سلانه سلانه به دنبال آنها به راه افتاد.
نازنین خودش را در آغوش مادرش رها کرده بود و به شدت گریه می کرد.آقاي مجد گفت:
نازنین،عزیزم الان مامان و بابا فکر می کنن پیش ما خیلی بهت سخت گذشته که این جوري گریه می کنی.
آقاي محبیان دستان وحید را به سختی فشرد و گفت:
از دیدنت خوشحالم پسرم.
وحید که از شنیدن این جمله به شدت خوشحال می نمود،پرسید:
حالتون که بهتر شد؟
عالی ام!نمی دونید هواي وطن چه جلایی به روح آدم می ده!
خوشحالم که می بینم حالتون خوب شده.
نازنین خودش را به پدرش چسباند و گفت:
خوشحالم که اینجایید.دیگه نمی ذارم بی من جایی برید.
آقاي مجد گفت:
بهتره بقیه حرفا رو بذاریم واسه خونه.
نگاه نازنین به پري که آرام و سر به زیر گوشه اي ایستاده بود افتاد.با هیجان گفت:
خداي من!پري معذرت می خوام اون قدر هول شدم که فراموش کردم تو هم با مایی.
دست او را گرفت و پیش کشید و گفت:
معرفی می کنم،دوست عزیز من،پري؛پدرم،مادرم.
خانم محبیان گفت:
پس پري خانم ایشون هستن.
دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
ممنون که تو این چند هفته پیش نازنین بودین و نذاشتین جاي خالی ما رو زیاد احساس نکنه.
پري خجالت زده دست او را گرفت و گفت:
خواهش می کنم.
و به آرامی سر بلند کرد و به خانم محبیان نگاه کرد.خانم محبیان لبخند مهربانی زد.آقاي محبیان هم از او تشکر کرد
و گفت:
اون قدر تعریف شما رو از نازنین خانم شنیدم که مشتاقانه دلم می خواست از نزدیک ببینمتون و ازتون تشکر کنم.
نازنین به من لطف داره.
تو خودت خوبی پري.
آقاي مجد گفت:
فکر می کنم خسته اید،بهتره بریم.
آقا ي محبیان شانه بالا انداخت و گفت:
وقتی دستور می ده باید اجرا بشه.
و با خنده به دنبال آقاي مجد به راه افتاد.نازنین بازو در بازوي مادرش حلقه کرده بود و در حالی که مشتاقانه نگاهش می کرد گفت:
حتما خیلی خسته اید!
و به راه افتاد.دست پري را هم گرفت و گفت:
بیا بریم دیگه.
خانم مجد هم شانه به شانه آنها به راه افتاد.وحید هم چمدان ها را برداشت و به دنبال آنها به راه افتاد.آقاي محبیان
پرسید:
سعید خان چطوره؟
درگیر کارشه.
کاراش؟
آقاي مجد خندید و گفت:
شرکت یه نمایندگی تو ایتالیا زده،نمی دونم این ناقلا از کجا فهمید،پاشو کرد تو یه کفش که من می خوام برم
ایتالیا.منم موافقت کردم.حالا داره به سرعت کاراش رو ردیف می کنه که زودتر بره اونجا.
با وحید می رن؟
نه،تنها می ره.
تنها؟عجیبه!
آقاي مجد خنده کشداري کرد و گفت:
چندانم عجیب نیست.بذار عرقت خشک بشه،واسه ات تعریف می کنم.
چی رو؟
عجله نکن رفیق عزیزم،عجله نکن.
خانم محبیان گفت:
تمام مدت تو فکر تو بودم.
خانم مجد به جاي نازنین جواب داد:
ما که اینجا مواظبش بودیم.
به خاطر همین بود که تونستم این همه مدت طاقت بیارم.
نازنین گفت:
من که حسابی شرمنده خاله این ها هستم.
انشاءا..می آن شیراز تلافی می کنیم.
ما که کاري نکردیم.دختر به این خانمی،باید از خدامونم باشه که تو خونه امون باشه.
نازنین محجوبانه خندید.آقاي محبیان با لحنی شوخ پرسید:
حالا چه جوري تو ماشین جا بشیم.
وحید گفت:
شما برید،ما هم تاکسی می گیریم و می آییم.
خانم محبیان گفت:
نه،شما برید،ما از فرودگاه تاکسی می گیریم.
آقاي مجد گفت:
جوونا خودشون می آن،بهتره سوار شیم بریم.مخصوصا اینکه شما خسته هم هستید.خانم محبیان با دودلی سوار شد
و ماشین به راه افتاد.وحید گفت:
خوب بریم یه ماشین بگیریم.
پري گفت:
اگه من نبودم جا می شدي.
این چه حرفیه!تو هم نبودي جا نمی شدیم.
وحید گفت:
حق با نازنینه.
پري گفت:
اگه اجازه بدین من دیگه می رم خونه امون.
نازنین گفت:
منظورت چیه؟
تو که دیگه تنها نیستی.ترجیح می دم برم خونه امون.
وحید به نازنین نگاه کرد.نازنین گفت:
هر جور راحتی.
و به وحید اشاره کرد.یک تاکسی هم براي پري بگیرد.وحید به راه افتاد.نازنین از پري پرسید:
تو ناراحتی؟
نه.
ولی من احساس می کنم تو...
سر به زیر انداخت.پري لبخند تصنعی زد و گفت:
به خاطر اینکه از تو دور می شم ناراحتم.
مطمئنی دلیلش اینه؟
گریه اش گرفته بود و می دانست اگر نازنین یک سوال دیگر بپرسد،اشکش سرازیر خواهد شد.آرام آرام به دنبال
وحید می رفتند و نازنین می دانست پري از روزي که شنیده سعید قصد دارد از ایران برود به هم ریخته است و نمی خواست او را در این حال ببیند.
نازنین گفت:
پري تو نمی خواي چیزي به من بگی؟
درمورد چی؟
هر چیزي؟
هیچ حرفی نیست که بخوام به تو بگم.
نازنین کمی من و من کرد و گفت:
حتی در مورد سعید؟
پري احساس کرد پاهایش سنگین شده و به زمین چسبیده است.توان حرکت نداشت.نفسش سنگین شده بود و بالا
نمی آمد.به زحمت خود را سراپا نگاه داشته بود.رنگش پریده بود و لبش می لرزید.نازنین گفت:
پري؟
نه،نمی خوام.
سر به زیر انداخت و قطرات اشک روي گونه اش دوید.نازنین دستش را چسبید و گفت:
پري تو داري گریه می کنی؟
شانه هاي پري شروع به لرزیدن کرد و نازنین او را در آغوش کشید و گفت:
پري،پري عزیزم،تو باید به من می گفتی.
نمی تونستم.
چرا؟
سعید!اون...ما به هم نمی خوریم.
منظورت چیه؟
اون داره از ایران میره.
چرا این قدر دیر بهم می گی؟
مگه فرقی هم می کنه؟
آره،فرق می کنه،فرق می کرد.
بین من و اون یه دیوار بتونی هست.یه دیوار که هیچ وقت نمی ریزه.
این حرفا چیه که می زنی؟
پري خود را از آغوش نازنین بیرن کشید و گفت:
نمی خوام هیچ کس از این موضوع چیزي بفهمه.
ولی سع...
مخصوصا سعید.
آخه چرا؟اون باید بدونه.
اون اگه می خواست می تونست بفهمه.الانم اگه می خواستم به اون خونه برگردم اصلا بهت نمی گفتم.
ولی تو...
پري به نشانه سکوت دستش را در مقابل دهان نازنین گذاشت و گفت:
اون داره می ره،اگه می خواست من رو می دید.حالا که اون ندیده،نفهمیده با نخواسته که ببینه و بفهمه و یا دیده و
فهمیده و به روي خودش نیاورده،چه دلیلی داره من خودم رو بهش تحمیل کنم.
ولی تو...
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
اون داره می ره،من فقط همین رو می دونم.
تاکسی جلوي پایشان ترمز کرد و وحید از آن پیاده شد.پري به سرعت چشم به زمین دوخت.وحید گفت:
بازم به ما سر بزن.دلمون واسه اتون تنگ می شه.
پري رو به نازنین کرد و گفت:
بهم قول می دي؟
نازنین سر به زیر انداخت و گفت:
آخه...
قول بده نازي.
قول می دم.
گونه اش را بوسید و گفت:
به خاطر روزاي قشنگی که بهم دادي ازت ممنونم.
و رو به وحید کرد و بی آنکه نگاهش کند گفت:
از طرف من از خانواده اتونم عذرخواهی کنید.
این چه حرفیه خانم؟!
پري سوار ماشین شد.وحید در کنار نازنین ایستاد.پیش از آنکه تاکسی حرکت کند سر بلند کرد و به وحید نگاه
کرد.در صورت او به دنبال چشمان خودخواه سعید می گشت.تاکسی حرکت کرد و تاکسی بعد در مقابل آنها توقف
کرد.وحید گفت:
چه یهویی رفت.
نازنین گفت:
بهترین آدمی بود که دیدم.
سوار شد.وحید کمی با تعجب نگاهش کرد و در کنار او جاي گرفت.
آقاي مجد گفت:
خوب کمال جان،انگلیس چه خبر بود؟
ما که فقط بیمارستانا و مطباش رو دیدیم.
خانم مجد گفت:
عوضش خدا رو شکر حالتون خوب شد.
رفتنمون از اولم اشتباه بود.اگه اصرار دوستان و این مریم خانم نبود،من اصلا نمی رفتم اروپا.دکتراي خودمون از اونا هم بهترن،هم آقا تر.
آقاي مجد گفت:
اینم عوض دستت درد نکنه است دیگه؟
اي بابا،همون آزمایشات که تو ایران دادم و همون جواب و همون داروها.
خانم مجد گفت:
همون جواب؟
آره،همون جواب.
خانم مجد نگاه پرسشگرش را به خانم محبیان دوخت و گفت:
یعنی چی؟
خانم محبیان سر به زیر انداخت و گفت:
همون جوابی رو که تو ایران شنیده بودیم،گفتند؛باید استراحت کنه،اعصابش آروم باشه،از هواي تمیز استفاده کنه و
به خودش فشار نیاره.
آقاي مجد گفت:
پس دیگه اوراقی شدي!
و خندید.آقاي محبیان گفت:
چه جورم!
خانم مجد گفت:
نازنین چیزاي دیگه اي می گفت.
نمی خواستیم اون ناراحت کنیم.
آقاي مجد گفت:
کار خوبی کردین.به هر حال چندان هم لذت بخش نیست،بشنوي پدرت دیگه به درد گاراژ آهن پاره ها می خوره.
خانم مجد اخم کرد و تشر زد:
این حرفا چیه؟
آقاي محبیان خندید و گفت:
بذارید بگه،داره درد دل خودش رو می گه.
خانم محبیان گفت:
باید از فردا کارامون رو سامون بدیم تا بتونیم یه شروع تازه داشته باشیم.
خانم مجد گفت:
چه عجله اي دارین واسه شروع تازه هیچ وقت دیر نیست.
آقاي مجد هم حرف همسرش را تایید کرد و گفت:
تازه از این بعد وقت اضافه هم که خیلی دارین.
وقتی از شیراز اومدیم همه چیز به هم ریخته بود.به سرعت و با عجله کارامون رو ردیف کردیم.باید زودتر برگردیم و به کارامون برسیم.به وضع و احوال مایملکمون برسیم و واسه آینده امون برنامه ریزي کنیم.
تا یک هفته که مهمون ما هستین.
آقاي محبیان گفت:
اونو که لطف دارین،اما من و مریم اومدنی تصمیم گرفتیم فردا برگردیم شیراز.
آقاي مجد گفت:
با این عجله!
خانم محبیان لبخندي زد و گفت:
چند باري از انگلیس با شیراز تماس داشتیم.به خاطر سر و سامون دادن به اوضاع اونجا باید زودتر برگردیم.
برگردین ولی نه با این عجله،ما هنوز کلی با هم کار داریم.
انشاءا..شما تشریف بیارید شیراز و ما تلافی زحمتاتون رو بکنیم.
آقاي مجد خنده کشداري کرد و گفت:
اون که حتما ولی ما دلمون می خواست شما بیشتر اینجا بمونید.
ما هم دلمون می خواست،اما شرایط اجازه نمی ده.
نازنین می دونه فردا می خواید برگردید؟
نه،تو هواپیما این تصمیم رو گرفتیم.ولی فکر نمی کنم مخالفتی داشته باشه.
ولی...
آقاي مجد به میان حرف همسرش دوید و گفت:
نمی تونید از دست ما فرار کنید من همین جا،توي ماشین می خوام خودم رو دعوت کنم خونه اتون.
براي ما باعث افتخاره.
خانم مجد گفت:
آقا!
و لبش را به دندان گزید.آقاي مجد گفت:
امروز جمعه است.هفته آینده،این ساعت...
نگاهی به ساعتش کرد و ادامه داد:
ساعت چهار بعدازظهر ما تو شیراز،خونه شما هستیم.
آقاي محبیان خندید و گفت:
زمان هم می ده.
آقاي مجد هم خندید و گفت:
اونم به اصرار خانم بچه ها.
آقاي محبیان گفت:
از فردا صفحه شطرنج منتظر یه نبرد مردونه اس.
آماده اش کن که اومدم.
خانم محبیان با کنجکاوي و تردید به خانم مجد نگاه کرد.خانم مجد که سنگینی نگاه او را احساس کرده بود،لبخندي
تصنعی زد و براي اینکه مسیر بحث را عوض کند،پرسید:
دیگه تو انگلیس چی دیدین؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)