صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 25

موضوع: مسافر مهتاب

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم
    به خودش قول داه بود آرام باشد و آرام بود.دلش می خواست چند هفته اي را که ایران است با خاطراتی خوش به
    پایان برساند و بی هیچ کدورتی از ایران برود.خانم مجد باشنیدن خبر رفتنش ساعت ها غصه خورده بود و وحید او را به خاطر این تصمیمش سرزنش کرده بود،اما پدرش برخلاف آنها معتقد بود این سفر برایش لازم است.حتی براي همسرش توجیح می کرد؛ ((این وابستگی بین اینا کمتر شده به نفع هر دوشونه))و نازنین خود را مسئول این تصمیم می دانست.دلش می خواست فرصتی پیدا کند و از او بخواهد نرود و سعید آن قدر خود را درگیر کار کرده بود که زمانی برایش باقی نمی ماند.خودش را در کار غرق کرده بود و آن را بهترین راه فرار از اندیشیدن به مسائل پیرامون می دانست.زودتر از همه می رفت و آخر شب،خسته و درهم به خانه باز می گشت.حتی وحید را هم به ندرت و درحال عبور می دید و غالبا به سردي با او احوالپرسی می کرد.
    نازنین گفت:
    می خواي من باهاش حرف بزنم؟
    وحید دستی به موهایش کشید و گفت:
    نه خودم باهاش حرف می زنم.
    اما...
    می ترسم یه چیزي بهت بگه و کدورتی بینتون به وجود بیاد.
    نازنین سر به زیر انداخت و گفت:
    من مقصرم.
    نه،اصلا این طور نیست.به هر حال این اتفاق یه روزي باید می افتاد.
    فکر می کنم سعید منو مسئول می دونه،خوب یه جورایی هم حق داره.
    نازنین!تو باید به فکر آیندمون باشی.خاله و عمو جمعه می رسن ایران.ما باید به این خاطر خوشحال باشیم.
    نازنین با گونه هاي گلگون لبخند زد و گفت:
    من خوشحالم،فقط سعید؟!
    وحید با حالتی متفکر گفت:
    امشب باهاش حرف می زنم.
    خاله،خیلی ناراحته!
    می دونم سعی می کنم منصرفش کنم.
    نازنین به ساعتش نگاه کرد.نزدیک یازده بود.بلند شد.وحید متعجب نگاهش کرد و پرسید:
    کجا؟
    نازنین لبخندي زد و مچش را بالا آورد و ساعت را نشان داد.وحید گفت:
    به این زودي یازده شد؟
    نازنین به آرامی گفت:
    درسته عمو بهمون چیزي نمی گه،اما هنوزم کاملا موافقت نکرده.
    اون موافقه،مامان خودش بهم گفت.
    با من که سرسنگینه.
    وحید چشمکی زد و گفت:
    اگه منم جاي اون بودم با آدم متمردي مثل تو این طوري رفتار می کردم.
    چه خبره قربان؟
    وحید خندید.نازنین گفت:
    هیس!
    وحید ایستاد و گفت:
    نگران بابا نباش،اون اگه راضی نبود دماري از روزگار ما در می آورد که نگو.بابا عادت داره با هر چیزي اول مخالفت کنه و بعد بگه موافقه.به قول سعید،فکر می کنه این جوري بیشتر مزه داره.
    نازنین ابروهایش را بالا کشید و خندید.وحید گفت:
    دوستت دارم.
    نازنین خجالت زده سر به زیر انداخت و با گفتن:
    شب بخیر.
    به سرعت به طرف اتاقش رفت.وحید تا آخرین لحظه که پشت در اتاقش پنهان شد نگاهش کرد.در که بسته شد روي مبل نشست و از پنجره به آسمان مهتابی خیره شد و لبخندي روي لبش به رقص درآمد.
    بیشتر از نیم ساعت بود که روي مبل نشسته بود و انتظار سعید را می کشید.در که باز شد روي مبل تکانی خورد.سعید خسته و درهم به طرف اتاقش می رفت.صدایش زد:
    سعید.
    سعید یکه خورد.به طرف وحید چرخید و سلام کرد:
    سلام،خسته نباشی.
    ممنون.
    به طرف اتاقش رفت.وحید صدایش زد و گفت:
    کارت دارم اگه ممکنه؟
    و با دست به مبل اشاره کرد.سعید جواب داد:
    خسته ام،متاسفم.
    من تا الان منتظرت بودم.
    باشه واسه یه فرصت دیگه.
    سعید یادم نمی آد چیزي ازت خواسته باشم و تو پشت گوش انداخته باشی.
    سعید آرام آرام به طرف مبل رفت و روبروي برادرش نشست و سر به زیر انداخت.وحید پرسید:
    کارا چطور پیش می ره؟
    خوبه،راضی ام.
    بابا می گفت کاراي دفتر ایتالیا رو به عهده گرفتی.کارهایی رو که اون ممکن بود تا دو ماه دیگه نتونه بهشون برسه باسرعت داري جفت و جور می کنی؟
    کار خاصی نداشت بابا پشت گوش می انداخت.
    سعید سکوت کرد.وحید گفت:
    پس مامان چی می شه؟
    تو پیشش هستی دیگه.
    من خودمم و تو تویی.
    سعید نگاهش کرد و گفت:
    واسه همینم هست که می خوام برم.
    سعید موضوع چیه؟من به جهنم،فکر مامان باش.داره دق می کنه.
    نوه هاش که دور و برش رو گرفتن،من رو فراموش می کنه.
    پس من حق دارم یه همچین فکري بکنم؟
    به تندي نگاهش کرد و گفت:
    چه فکري؟
    تو به خاطر نازنین داري می ري.
    رنگ سعید پرید.به سختی خود را کنترل کرد و با صدایی لرزان گفت:
    این موضوع هیچ ربطی به نازنین نداره.
    سعید من و تو تا همیشه برادریم هیچ کس نیست که بتونه بین ما فاصله بندازه،تو توي قلبم جاي خودت رو داري و
    نازنین هم جاي خودش رو.
    سعید نفسی به راحتی کشید و گفت:
    موضوع این نیست.
    وقتی بهم دروغ می گی می فهمم.
    من باید برم وحید.
    ولی ما.
    متاسفم،واسه مامان متاسفم.من باید برم.
    بلند شد و به طرف اتاقش به راه افتاد.وحید گفت:
    اولش فکر کردم داري شوخی می کنی ولی می بینم که واقعا جدي هستی.
    به طرف وحید چرخید و گفت:
    منم اول فکر کردم تو داري شوخی می کنی،فکر کردم یه بازي دیگه اس،اما دیدم که نیست،ولی نتونستم باورش
    کنم.اومدن نازنین توي این خونه از اول اشتباه بود.حیف روزاي خوبمون که بعد ازاومدن اون از بین رفت.
    ربطی به نازنین نداره.
    با من بحث نکن!می دونی که داره همه چیز به خاطر اونه.
    سعید،تو...
    نه گوش کن،تو وحید،تو همه چیز رو خراب کردي.تو گفتی که هیچ زنی بین ما فاصله نمی ندازه ولی خودت به خاطر یه زن منو از زندگیت بیرون کردي.تو،تو...
    نتوانست جمله اش را کامل کند به طرف اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید.وحید به اتاقش رفت.در را به شدت باز کرد و گفت:
    حداقل به حرفاي من گوش کن.
    سعید روي تخت افتاد و دستش را در مقابل صورتش حایل کرد.وحید گفت:
    من بیست و هفت سالمه،حق دارم زندگی خودم رو داشته باشم.من تو رو دوست دارم،حالا اگه تو یه آدم رو می خواي که مطلقا مال تو باشه،اون آدم من نیستم.چون تو هم نمی تونی ادعا کنی مطلقا به یک نفر تعلق داري.یه
    نصیحتی بهت می کنم سعید،عاقلانه تر فکر کن.
    از در بیرون رفت و سعید را بر جا گذاشت.سعید غلتی زد و رو به سینه روي تخت افتاد و سرش را در بالش فرو کرد.احتیاج داشت بیشتر فکر کند.
    ***
    نازنین دسته گلی را که در دست داشت جابه جا کرد و به طرف سالن گردن کشید.خانم مجد خندید و گفت:
    هنوز هواپیماشون روي زمین نشسته دختر.
    نازنین خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت:
    دلم واسه اشون یه ذره شده.
    آقاي مجد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    من که گفتم زوده،شما عجله داشتید.
    وحید زیر چشمی به نازنین نگاه کرد و گفت:
    می آن.
    نازنین به پري که مغموم و متفکر در گوشه اي ایستاده بود،نگاه کرد و گفت:
    معذرت می خوام پري،نباید تو رو با اصرار می آوردم.
    پري لبخندي تصنعی زد و گفت:
    خیلی هم خوشحالم که اومدم.
    نازنین به آرامی زیر گوش وحید گفت:
    سعید نیومد.
    وحید خجالت زده جواب داد:
    مهم نیست.
    نمی خوام از من ناراحت باشه.
    نیست،دیگه هم بهش فکر نکن...پري چشه؟
    -نازنین به پري نگاه کرد و گفت:
    خسته شد،نباید به زور می آوردمش.
    شایدم با من درد مشترك داره.
    یعنی چی؟
    تو تا چند روز دیگه می ري،اونم مثل من ناراحته.
    یعنی باور کنم تو ناراحتی؟
    نازنین نمی بخشمت.
    خندید و گفت:
    باور می کنم.
    اگه با من بود نمی ذاشتم از تهران بري.مامان اصرار می کنه شیراز بیاییم خواستگاري.
    نازنین با خجالت سر به زیر انداخت.وحید خندید و گفت:
    خجالت که می کشی حسابی بامزه می شی.
    نازنین تصنعی چهره درهم کشید و گفت:
    دیگه قرار نشد...
    بلندگوي فرودگاه اعلام کرد؛ ((پرواز شماره دویست و سی و هشت از لندن به زمین نشست))نازنین با خوشحالی گفت:
    اومدن.
    و به سرعت به طرف سالن دوید.وحید گفت:
    وایستا منم بیام.
    و به سرعت به دنبال او رفت.خانم مجد خندید و گفت:
    نیگاشون کن،مثل بچه ها می مونن.
    آقاي مجد گفت:
    تشخص خودشونو حفظ نمی کنن.
    خانم مجد گفت:
    بهتره بریم.
    و به راه افتادند.پري هم ایستاد.انگار همه او را از یاد برده بودند.سلانه سلانه به دنبال آنها به راه افتاد.
    نازنین خودش را در آغوش مادرش رها کرده بود و به شدت گریه می کرد.آقاي مجد گفت:
    نازنین،عزیزم الان مامان و بابا فکر می کنن پیش ما خیلی بهت سخت گذشته که این جوري گریه می کنی.
    آقاي محبیان دستان وحید را به سختی فشرد و گفت:
    از دیدنت خوشحالم پسرم.
    وحید که از شنیدن این جمله به شدت خوشحال می نمود،پرسید:
    حالتون که بهتر شد؟
    عالی ام!نمی دونید هواي وطن چه جلایی به روح آدم می ده!
    خوشحالم که می بینم حالتون خوب شده.
    نازنین خودش را به پدرش چسباند و گفت:
    خوشحالم که اینجایید.دیگه نمی ذارم بی من جایی برید.
    آقاي مجد گفت:
    بهتره بقیه حرفا رو بذاریم واسه خونه.
    نگاه نازنین به پري که آرام و سر به زیر گوشه اي ایستاده بود افتاد.با هیجان گفت:
    خداي من!پري معذرت می خوام اون قدر هول شدم که فراموش کردم تو هم با مایی.
    دست او را گرفت و پیش کشید و گفت:
    معرفی می کنم،دوست عزیز من،پري؛پدرم،مادرم.
    خانم محبیان گفت:
    پس پري خانم ایشون هستن.
    دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
    ممنون که تو این چند هفته پیش نازنین بودین و نذاشتین جاي خالی ما رو زیاد احساس نکنه.
    پري خجالت زده دست او را گرفت و گفت:
    خواهش می کنم.
    و به آرامی سر بلند کرد و به خانم محبیان نگاه کرد.خانم محبیان لبخند مهربانی زد.آقاي محبیان هم از او تشکر کرد
    و گفت:
    اون قدر تعریف شما رو از نازنین خانم شنیدم که مشتاقانه دلم می خواست از نزدیک ببینمتون و ازتون تشکر کنم.
    نازنین به من لطف داره.
    تو خودت خوبی پري.
    آقاي مجد گفت:
    فکر می کنم خسته اید،بهتره بریم.
    آقا ي محبیان شانه بالا انداخت و گفت:
    وقتی دستور می ده باید اجرا بشه.
    و با خنده به دنبال آقاي مجد به راه افتاد.نازنین بازو در بازوي مادرش حلقه کرده بود و در حالی که مشتاقانه نگاهش می کرد گفت:
    حتما خیلی خسته اید!
    و به راه افتاد.دست پري را هم گرفت و گفت:
    بیا بریم دیگه.
    خانم مجد هم شانه به شانه آنها به راه افتاد.وحید هم چمدان ها را برداشت و به دنبال آنها به راه افتاد.آقاي محبیان
    پرسید:
    سعید خان چطوره؟
    درگیر کارشه.
    کاراش؟
    آقاي مجد خندید و گفت:
    شرکت یه نمایندگی تو ایتالیا زده،نمی دونم این ناقلا از کجا فهمید،پاشو کرد تو یه کفش که من می خوام برم
    ایتالیا.منم موافقت کردم.حالا داره به سرعت کاراش رو ردیف می کنه که زودتر بره اونجا.
    با وحید می رن؟
    نه،تنها می ره.
    تنها؟عجیبه!
    آقاي مجد خنده کشداري کرد و گفت:
    چندانم عجیب نیست.بذار عرقت خشک بشه،واسه ات تعریف می کنم.
    چی رو؟
    عجله نکن رفیق عزیزم،عجله نکن.
    خانم محبیان گفت:
    تمام مدت تو فکر تو بودم.
    خانم مجد به جاي نازنین جواب داد:
    ما که اینجا مواظبش بودیم.
    به خاطر همین بود که تونستم این همه مدت طاقت بیارم.
    نازنین گفت:
    من که حسابی شرمنده خاله این ها هستم.
    انشاءا..می آن شیراز تلافی می کنیم.
    ما که کاري نکردیم.دختر به این خانمی،باید از خدامونم باشه که تو خونه امون باشه.
    نازنین محجوبانه خندید.آقاي محبیان با لحنی شوخ پرسید:
    حالا چه جوري تو ماشین جا بشیم.
    وحید گفت:
    شما برید،ما هم تاکسی می گیریم و می آییم.
    خانم محبیان گفت:
    نه،شما برید،ما از فرودگاه تاکسی می گیریم.
    آقاي مجد گفت:
    جوونا خودشون می آن،بهتره سوار شیم بریم.مخصوصا اینکه شما خسته هم هستید.خانم محبیان با دودلی سوار شد
    و ماشین به راه افتاد.وحید گفت:
    خوب بریم یه ماشین بگیریم.
    پري گفت:
    اگه من نبودم جا می شدي.
    این چه حرفیه!تو هم نبودي جا نمی شدیم.
    وحید گفت:
    حق با نازنینه.
    پري گفت:
    اگه اجازه بدین من دیگه می رم خونه امون.
    نازنین گفت:
    منظورت چیه؟
    تو که دیگه تنها نیستی.ترجیح می دم برم خونه امون.
    وحید به نازنین نگاه کرد.نازنین گفت:
    هر جور راحتی.
    و به وحید اشاره کرد.یک تاکسی هم براي پري بگیرد.وحید به راه افتاد.نازنین از پري پرسید:
    تو ناراحتی؟
    نه.
    ولی من احساس می کنم تو...
    سر به زیر انداخت.پري لبخند تصنعی زد و گفت:
    به خاطر اینکه از تو دور می شم ناراحتم.
    مطمئنی دلیلش اینه؟
    گریه اش گرفته بود و می دانست اگر نازنین یک سوال دیگر بپرسد،اشکش سرازیر خواهد شد.آرام آرام به دنبال
    وحید می رفتند و نازنین می دانست پري از روزي که شنیده سعید قصد دارد از ایران برود به هم ریخته است و نمی خواست او را در این حال ببیند.
    نازنین گفت:
    پري تو نمی خواي چیزي به من بگی؟
    درمورد چی؟
    هر چیزي؟
    هیچ حرفی نیست که بخوام به تو بگم.
    نازنین کمی من و من کرد و گفت:
    حتی در مورد سعید؟
    پري احساس کرد پاهایش سنگین شده و به زمین چسبیده است.توان حرکت نداشت.نفسش سنگین شده بود و بالا
    نمی آمد.به زحمت خود را سراپا نگاه داشته بود.رنگش پریده بود و لبش می لرزید.نازنین گفت:
    پري؟
    نه،نمی خوام.
    سر به زیر انداخت و قطرات اشک روي گونه اش دوید.نازنین دستش را چسبید و گفت:
    پري تو داري گریه می کنی؟
    شانه هاي پري شروع به لرزیدن کرد و نازنین او را در آغوش کشید و گفت:
    پري،پري عزیزم،تو باید به من می گفتی.
    نمی تونستم.
    چرا؟
    سعید!اون...ما به هم نمی خوریم.
    منظورت چیه؟
    اون داره از ایران میره.
    چرا این قدر دیر بهم می گی؟
    مگه فرقی هم می کنه؟
    آره،فرق می کنه،فرق می کرد.
    بین من و اون یه دیوار بتونی هست.یه دیوار که هیچ وقت نمی ریزه.
    این حرفا چیه که می زنی؟
    پري خود را از آغوش نازنین بیرن کشید و گفت:
    نمی خوام هیچ کس از این موضوع چیزي بفهمه.
    ولی سع...
    مخصوصا سعید.
    آخه چرا؟اون باید بدونه.
    اون اگه می خواست می تونست بفهمه.الانم اگه می خواستم به اون خونه برگردم اصلا بهت نمی گفتم.
    ولی تو...
    پري به نشانه سکوت دستش را در مقابل دهان نازنین گذاشت و گفت:
    اون داره می ره،اگه می خواست من رو می دید.حالا که اون ندیده،نفهمیده با نخواسته که ببینه و بفهمه و یا دیده و
    فهمیده و به روي خودش نیاورده،چه دلیلی داره من خودم رو بهش تحمیل کنم.
    ولی تو...
    سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
    اون داره می ره،من فقط همین رو می دونم.
    تاکسی جلوي پایشان ترمز کرد و وحید از آن پیاده شد.پري به سرعت چشم به زمین دوخت.وحید گفت:
    بازم به ما سر بزن.دلمون واسه اتون تنگ می شه.
    پري رو به نازنین کرد و گفت:
    بهم قول می دي؟
    نازنین سر به زیر انداخت و گفت:
    آخه...
    قول بده نازي.
    قول می دم.
    گونه اش را بوسید و گفت:
    به خاطر روزاي قشنگی که بهم دادي ازت ممنونم.
    و رو به وحید کرد و بی آنکه نگاهش کند گفت:
    از طرف من از خانواده اتونم عذرخواهی کنید.
    این چه حرفیه خانم؟!
    پري سوار ماشین شد.وحید در کنار نازنین ایستاد.پیش از آنکه تاکسی حرکت کند سر بلند کرد و به وحید نگاه
    کرد.در صورت او به دنبال چشمان خودخواه سعید می گشت.تاکسی حرکت کرد و تاکسی بعد در مقابل آنها توقف
    کرد.وحید گفت:
    چه یهویی رفت.
    نازنین گفت:
    بهترین آدمی بود که دیدم.
    سوار شد.وحید کمی با تعجب نگاهش کرد و در کنار او جاي گرفت.
    آقاي مجد گفت:
    خوب کمال جان،انگلیس چه خبر بود؟
    ما که فقط بیمارستانا و مطباش رو دیدیم.
    خانم مجد گفت:
    عوضش خدا رو شکر حالتون خوب شد.
    رفتنمون از اولم اشتباه بود.اگه اصرار دوستان و این مریم خانم نبود،من اصلا نمی رفتم اروپا.دکتراي خودمون از اونا هم بهترن،هم آقا تر.
    آقاي مجد گفت:
    اینم عوض دستت درد نکنه است دیگه؟
    اي بابا،همون آزمایشات که تو ایران دادم و همون جواب و همون داروها.
    خانم مجد گفت:
    همون جواب؟
    آره،همون جواب.
    خانم مجد نگاه پرسشگرش را به خانم محبیان دوخت و گفت:
    یعنی چی؟
    خانم محبیان سر به زیر انداخت و گفت:
    همون جوابی رو که تو ایران شنیده بودیم،گفتند؛باید استراحت کنه،اعصابش آروم باشه،از هواي تمیز استفاده کنه و
    به خودش فشار نیاره.
    آقاي مجد گفت:
    پس دیگه اوراقی شدي!
    و خندید.آقاي محبیان گفت:
    چه جورم!
    خانم مجد گفت:
    نازنین چیزاي دیگه اي می گفت.
    نمی خواستیم اون ناراحت کنیم.
    آقاي مجد گفت:
    کار خوبی کردین.به هر حال چندان هم لذت بخش نیست،بشنوي پدرت دیگه به درد گاراژ آهن پاره ها می خوره.
    خانم مجد اخم کرد و تشر زد:
    این حرفا چیه؟
    آقاي محبیان خندید و گفت:
    بذارید بگه،داره درد دل خودش رو می گه.
    خانم محبیان گفت:
    باید از فردا کارامون رو سامون بدیم تا بتونیم یه شروع تازه داشته باشیم.
    خانم مجد گفت:
    چه عجله اي دارین واسه شروع تازه هیچ وقت دیر نیست.
    آقاي مجد هم حرف همسرش را تایید کرد و گفت:
    تازه از این بعد وقت اضافه هم که خیلی دارین.
    وقتی از شیراز اومدیم همه چیز به هم ریخته بود.به سرعت و با عجله کارامون رو ردیف کردیم.باید زودتر برگردیم و به کارامون برسیم.به وضع و احوال مایملکمون برسیم و واسه آینده امون برنامه ریزي کنیم.
    تا یک هفته که مهمون ما هستین.
    آقاي محبیان گفت:
    اونو که لطف دارین،اما من و مریم اومدنی تصمیم گرفتیم فردا برگردیم شیراز.
    آقاي مجد گفت:
    با این عجله!
    خانم محبیان لبخندي زد و گفت:
    چند باري از انگلیس با شیراز تماس داشتیم.به خاطر سر و سامون دادن به اوضاع اونجا باید زودتر برگردیم.
    برگردین ولی نه با این عجله،ما هنوز کلی با هم کار داریم.
    انشاءا..شما تشریف بیارید شیراز و ما تلافی زحمتاتون رو بکنیم.
    آقاي مجد خنده کشداري کرد و گفت:
    اون که حتما ولی ما دلمون می خواست شما بیشتر اینجا بمونید.
    ما هم دلمون می خواست،اما شرایط اجازه نمی ده.
    نازنین می دونه فردا می خواید برگردید؟
    نه،تو هواپیما این تصمیم رو گرفتیم.ولی فکر نمی کنم مخالفتی داشته باشه.
    ولی...
    آقاي مجد به میان حرف همسرش دوید و گفت:
    نمی تونید از دست ما فرار کنید من همین جا،توي ماشین می خوام خودم رو دعوت کنم خونه اتون.
    براي ما باعث افتخاره.
    خانم مجد گفت:
    آقا!
    و لبش را به دندان گزید.آقاي مجد گفت:
    امروز جمعه است.هفته آینده،این ساعت...
    نگاهی به ساعتش کرد و ادامه داد:
    ساعت چهار بعدازظهر ما تو شیراز،خونه شما هستیم.
    آقاي محبیان خندید و گفت:
    زمان هم می ده.
    آقاي مجد هم خندید و گفت:
    اونم به اصرار خانم بچه ها.
    آقاي محبیان گفت:
    از فردا صفحه شطرنج منتظر یه نبرد مردونه اس.
    آماده اش کن که اومدم.
    خانم محبیان با کنجکاوي و تردید به خانم مجد نگاه کرد.خانم مجد که سنگینی نگاه او را احساس کرده بود،لبخندي
    تصنعی زد و براي اینکه مسیر بحث را عوض کند،پرسید:
    دیگه تو انگلیس چی دیدین؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم
    روزها پای کشان و کند،انگار که پاهایشان را روی قلب او می گذاشتند و می فشردندش می گذشتند.یک هفته تمام انتظار کشیده بود و طرح صورت زیبای نازنین را در آخرین لحظه ای که دسته چمدان را در دستش می فشرد و سر به زیر داشت از نظر دور نکرده بود.یک هفته تمام بود که خانه اشان در سکوتی تلخ و تبدار فرو رفته بود و التهاب و اضطراب و دوری جانش را به لب رسانده بود.هزاران بار از خودش پرسیده بود؛ ((بد نیست اگر بهش زنگ بزنم؟)) و هزاران بار به خودش جواب داده بود؛ ((طاقت بیار پسر.))درست در روزهایی که به سعید احتیاج داشت،سعید خود را از او دور می کرد و او تمام هفته،روی نیمکت حیاط پشتی به تنهایی نشسته بود و به غروب خورشید و سیاه شدن آسمان خیره شده بود.تا زمانی که مهتاب کاملا آسمان را می پوشاند و او در تمام مدت،خاطرات روزهای خوش گذشته را مرور می کرد.هوا کم کم سرد شده بود ولی او این خنکی گزنده را دوست داشت چرا که نازنین او مدت ها،روی همین نیمکت می نشست و به برگ های پریشان بید مجنون چشم می دوخت.وقتی می خندید گونه هایش چال می افتاد و چشمان براقش،برق بیشتری داشت.
    روزی که می رفت به وحید گفته بود:
    -هفته دیگه می بینمت.
    و آقای مجد با هیاهو و سر و صدا می گفت که برای جمعه آینده به شیراز خواهند رفت.و فردا روز موعود بود.وحید به آسمان خیره شده بود و صورت نازنین را نقاشی می کرد که صدای سعید او را به خود آورد:
    -مزاحم که نیستم؟
    به خود آمد.صاف نشست و گفت:
    -نه،اصلا.
    سعید بر گوشه ای از نیمکت نشست و گفت:
    -شب قشنگیه!
    -آره،خیلی قشنگه!
    و دوباره به آسمان خیره شد.سعید کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
    -فردا می رید شیراز؟
    وحید به طرفش برگشت و گفت:
    -مگه تو نمی آی؟
    سعید سر به زیر انداخت و جواب داد:
    -فکر نکنم.
    -ولی نازنین و عمو کمال از تو قول گرفتن که حتما با ما بیای شیراز.
    -بهشون قول ندادم،فقط گفتم اگه بتونم می آم.
    -دلم می خواد تو هم باشی.
    -واسه خواستگاری؟
    -آره،واسه خواستگاری.
    -نمی تونم بیام.
    -ولی...هر جور میلته.
    هر دو سکوت کردند.سعید احساس کرد دلش می خواهد حرف بزند.شاید این آخرین فرصتی بود که آنها برای در کنار هم بودن داشتند.گفت:
    -هوا سرد شده.
    -آره سرد شده.
    -پاییز دیگه.
    -آره پاییزه.
    به وحید نگاه کرد و از خودش پرسید؛ ((چی شده؟من و اون داریم چرت و پرت می گیم،پس کجان اون دوقلوهای کوچیک و بزرگ)) و گفت:
    -اومده بودم یه چیز دیگه بگم ولی دارم درباره آب و هوا صحبت می کنم.
    وحید به تلخی لبخند زد و سعید گفت:
    -اومده بودم بهت تبریک بگم.
    -ممنون.
    -و برات آرزوی خوشبختی کنم.
    -ایشاءا..واسه تو.
    سعید به تلخی جواب داد:
    -آره،واسه من.به هر حال اگه تو این مدت رفتاری از من سر زده که تو رو ناراحت کرده معذرت می خوام.
    -من بهت حق می دم.فقط امیدوارم در آینده مثل قدیما بشیم.
    -فکر می کنم که یه مدت که ازتون دور باشم،بتونم با خودم کنار بیام.
    -تو واقعا می خوای بری؟
    -چاره ای ندارم.
    -می تونم بپرسم چرا؟
    -چرا؟
    به وحید نگاه کرد و کلمه((چرا؟)) درهزار توی ذهنش هزاران بار تکرار شد.ایستاد و گفت:
    -من می رم بخوابم.
    هنوز قدم از قدم برنداشته بود که وحید پرسید:
    -به خاطر نازنینه؟
    بی آنکه به برادرش نگاه کن جواب داد:
    -نه.
    -مطمئن باشم؟
    به تندی به وحید نگاه کرد و گفت:
    -می فهمی داری چی می گی؟
    وحید هم ایستاد و گفت:
    -نازنین...
    سعید به میان حرفش دوید و گفت:
    -زن داداش خوبه منه.
    و مطمئن بود این کلمه را از صمیم قلب گفته است.وحید گفت:
    -ببین باهام بیا بریم شیراز.می خوام وقتی داریم با خانواده اش حرف می زنیم تو هم پیشم باشی.
    -شب بخیر.
    به راه افتاد.وحید دوباره روی نیمکت نشست و به آسمان خیره شد.فردا فصل تازه ای در زندگی او آغاز می شد.
    ***
    خوشحال بود یا غمگین نمی دانست؛دیگر چه اهمیتی داشت فردا چه اتفاقی خواهد افتاد؟یک ساعت پیش با وحید صحبت کرده بود و وحید خوشحال گفته بود:
    -قبول کردن.
    و او فقط جواب داده بود:
    -مبارکه.
    خودش را محکم بغل کرد.روی نیمکت دنجشان نشسته بود و از سرما مورمورش می شد.باران نم نم می بارید و قطراتش از جلوی تنور چراغ که رد می شد خودش را بیشتر به رخ می کشید.سعید،آرام و مطیع،زیر قطرات باران نشسته بود و گذشته ها را مرور می کرد.مدرسه رفتند و یکی از همکلاسی هایش،او را در کلاس اذیت می کرد.خودش هم نفهمید وحید از کجا این موضوعه را فهمیده بود و گوش همکلاسی اش را تابانده بود و به او گفته بود:
    -دلم می خواد خودت همیشه همه چیز رو بهم بگی،من و تو داداشیم.
    و او چقدر زیاد به وحید،به برادر بزرگش افتخار می کرد.همیشه با هم بودند و از آن روز به بعد بیشتر به هم وابسته شدند و اخلاق بد پدر،به هم نزدیک ترشان کرد.
    باران نم نم می بارید.هوا سرد بود و او مورمورش می شد.قطرات ریز باران که روی سر او بهم پیوسته بودند،روی پیشانی اش سر می خوردند و او تمام روزهای خوبشان را در ذهن ورق می زد.بازی کردن ها،بدو بدو کردن ها،بزرگ شدن و شروع اولین لحظات ناب که برای وحید و او،همیشه به یک نقطه ختم می شد.خلاصه شدن درهم و حالا وحید رفته بود تا زندگی جدیدی را شروع کند.یک لحظه ناب که در سعید خلاصه نمی شد و امروز چه شادمانه،صدایش پشت تلفن می لرزید،وقتی می گفت:
    -تموم شد،موافقن.
    باران شدت گرفته بود.خودش را محکم تر از پیش بغل کرد.موهای مشکی اش زیر هجوم باران خیس شده بود.آب از کت و پیراهنش گذشته بود و پوست تنش را قلقلک می داد.
    صدای عزیز خانم او را به خود آورد:
    -آقا نمی آید تو،بارون تند شده.
    نگاه بی رمقی به قاب پنجره که عزیز خانم را در خود گرفته بود انداخت و جواب داد:
    -نه،فعلا نشستم.
    -خیس شدی که.
    -عزیز خانم!
    -چتر بیارم؟
    سر برگرداند تا به آسمان سیاه و ابری شب نگاه کند.قطره ای باران به طرف چشمش هجوم آورد.به سرعت سر برگرداند و جواب داد:
    -نه،به بارون احتیاج دارم.
    -چی گفتین؟
    -گفتم نه عزیز خانم.
    -آقا ممکنه سرما بخورین،سینه پهلو کنین،خانمم که نیست.
    ذهنش به طرف شیراز پرواز کرد.می توانست صورت همه را در ذهن مجسم کند.چشمان وحید از خوشحالی می درخشید و نازنین حتما محجوبانه لبخند می زد.مادرش خوشحال بود و پدرش به ساعتی که در جیب جلیقه اش گذاشته بود،نگاه می کرد.
    می توانست صدای خنده های عمو کمال را بشنود و اخم شیرین خاله مریم را ببیند.دلش می خواست وقتی نازنین سینی چای در دست در مقابل همه خم می شود او را می دید که خجالت زده نگاه از چشمانش می دزد و به قندان می دوزد.عزیز خانم گفت:
    -چتر بیارم دیگه؟
    -نه عزیز خانم،نه.
    -آقا نمی شه که.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تشر زد:
    -عزیز خانم!
    و عزیز خانم ناامیدانه نگاهش کرد.حسابی سردش شده بود.باران شدید شده بود و او انگار زیر دوش ایستاده باشد،خیس خیس بود.پنجره که بسته شد،به قاب خالی و سیاه آن نگاه کرد.بارها نازنین را درون قاب خالی تماشا کرده بود و چه صورت اهورایی ای رابه تماشا نشسته بود.
    رعد و برق محکمی سینه آسمان را شکافت.باران شدیدتر از پیش می بارید و آب در حیاط کوچک پشتی به راه افتاده بود.عزیز خانم دوباره پشت پنجره آمد و با لحن ملتمس گفت:
    -آقا سعید،تو رو خدا بیاین تو.
    نگاهی به صورت فرتوت پیرزن کرد.نگاه نگران او به سعید خیره شده بود.سعید ایستاد.هوا سرد بود و دندان هایش از سرما به هم می خورد.عزیز خانم که راضی به نظر می رسید،لبخندی از سر رضایت زد و پنجره را بست.سعید سلانه سلانه به راه افتاد.دلش می خواست تا آنجا که ممکن است زیر باران باشد.باید اجازه می داد باران تمام افکارش را بشوید.به آرامی قدم بر میداشت و با هر قدم که جلوتر می رفت احساس می کرد تطهیر می شود،از سرما می لرزید.قطرات باران صورتش را می شست و او از این که این گونه غسل تعمید می بیند خرسند بود.
    پشت در سالن ایستاد.چشم برهم گذاشت و به خود نهیب زد؛ ((پاتو که گذاشتی تو می شی سعید همیشگی،سعید پیش از اومدن ناز...))دستگیره را فشرد و به داخل سالن رفت.عزیز خانم گفت:
    -خیس شدی مادر.
    وحوله ای را به طرفش گرفت.نگاهی گذرا به صورت او کرد و گفت:
    -نمی خوام.
    -سرما می خوری.
    -اون قدرام سرد نیست.
    -خیس خالی شدی.
    -می رم لباسمو عوض کنم.
    عزیز خانم که می دانست یکی به دو کردن با سعید بی فایده است تسلیم شد و گفت:
    -می رم یه چیز گرم واسه ات بیارم.
    -چیزی نمی خورم،می خوام بخوابم.
    -تو که شام هم نخوردی مادر جان.
    -عزیز جون یه امشب اگه می شه سر به سر من نذار.
    عزیز خانم با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    -من که چیزی نگفتم.
    به خودش نهیب زد، ((تو که پشت در گفتی پسر خوبی می شی،سعید همیشگی))لحن مهربان تری به خود گرفت و گفت:
    -معذرت می خوام،خوب عزیز خانم تا من لباسمو عوض کنم شما هم اون چیز گرمی که گفتین واسه ام آماده کنین.
    عزیز خانم لبخندی از سر پیروزی زد و گفت:
    -تا شما لباساتو عوض کنی اومدم.
    و خوشحال و راضی به طرف آشپزخانه رفت.سعید لبخندی از سر بیکاری زد و به طرف اتاقش رفت.
    عزیز خانم خوشحال و راضی فنجان چای را پر کرد.عطر چای که در هوا پخش شد،نفس عمیقی کشید و سری به نشانه رضایت از خود و کارش تکان داد.از آشپزخانه بیرون آمد و با نگاه دنبال سعید گشت.فنجان را روی میز گذاشت و منتظر شد.
    لباس هایش را که عوض کرد،روی تخت دراز کشید و از پنجره به بیرون خیره شد.باران می بارید و او خودش را میان قطرات ریز و درشت باران گم می کرد.
    عزیز خانم زیر لب غرولند کرد:
    -چایی سرد شد.
    به طرف اتاق سعید رفت و در زد.صدایی نیامد.لای در را باز کرد و به داخل سرک کشید.سعید همان طور که دستانش را زیر سرش حایل کرده بود و رو به بیرون داشت،خوابش برده بود.عزیز خانم به آرامی گفت:
    -بمیرم الهی،اون قدر خسته بود که خوابش برده.
    پتو را روی او کشید.چراغ را خاموش کرد و پاورچین از اتاق بیرون رفت.باران هنوز می بارید و سعید خواب شیراز را می دید.
    ***
    به سختی چشم باز کرد.سرش سنگین شده بود.پره های بینی اش می سوخت وتنش داغ داغ بود.سعی کرد حرکتی به بدنش بدهد،اما انگار به تخت چسبیده بود و توان حرکت نداشت.از چشمانش حرارت بیرون می زد و به سختی نفس می کشید.
    سعی کرد وحید را صدا بزند.هر چقدر سعی کرد نتوانست دستش را بالا بیاورد.قوایش تحلیل رفته بود و توان حرکت نداشت می خواست مادرش را به کمک بطلبد،حتی پدرش را ولی هر چه تلاش کرد نتوانست صدایشان کند.گلویش می سوخت و صدایش گرفته بود.زمان برایش به کندی می گذشت.منتظر بود یک نفر در را باز کند و بپرسد:
    -سعید،هنوز خوابیدی؟
    و او با نگاه از او طلب کمک کند.
    نفهمید چقدر گذشته است.در به آرامی باز شد و اندامی ظریف،پری وار پا به درون اتاق گذاشت.خیال کرد به دلیل تب زیاد کابوس می بیند.انگار نازنین بود.قدی بلند و موهایی آبشارگون!با دیدن سعید نیم فریادی کشید و بیرون دوید.چشم برهم فشرد.دلش می خواست آن کابوس دوباره تکرار شود و باز دوباره تکرار شود.به سختی نفس می کشید و پره های بینی اش می سوخت.دستان سردی را بر روی پیشانی اش احساس کرد و صدای کسی را شنید که گفت:
    -تو تب می سوزه.
    به سختی چشم باز کرد.این صورت را قبلا دیده بود.هر که بود،نازنین نبود برای شناختنش خود را به زحمت نینداخت،کسی گفت:
    -خاک بر سر من کنند.فکر کردم رفته شرکت،آقام که زنگ زد،گفتم رفته شرکت.از صبح تا حالا بی حال افتاده گوشه اتاق منم نفهمیدم که خونه اس.
    صدای عزیز خانم را شناخته بود.صدایی زیر گوشش گفت:
    -آقا،آقا.
    چشم باز کرد.توان حرف زدن نداشت و دوباره پلک بر روی هم گذاشت.صدا گفت:
    -باید دکتر بیاریم بالای سرش.
    عزیز خانم گفت:
    -زنگ بزن به دکتر حمیدی.همیشه می آد خونه خانم رو می بینه.
    -شماره اش کجاست؟
    -تو دفتر تلفن،الان می آرمش.
    دست سرد دوباره روی پیشانی اش قرار گرفت و صدا دوباره گفت:
    -آقا!
    نتوانست چشم باز کند.صدا گفت:
    -حالتون خوب می شه.
    دلش می خواست می توانست حرف بزند.بپرسد کیست و اینجا چه می کند؟چرا وحید به دیدنش نمی آید.مادرش و حتی پدرش و این که او باید به شرکت برود چون باید مقدمات سفرش را جور کند.
    گوش داد دیگر صدایی نمی آمد.چشم باز کرد و جز نقش محوی از وسایل اتاق چیزی نمی دید.اندیشید حتما صداها را اشتباه شنیده.هیچ کس در اتاق نیست و او به دلیل تب زیاد کابوس می بیند و هذیان می شنود.اندیشید؛دارد می میرد و هیچ کس در اطرافش نیست.پس آدم ها کجا بو.دند؟برادرش،مادرش،پدرش،
    خانم و کسی که انگار قبلا دیده بودش،ولی نمی توانست به خاطرش بیاورد.
    او تنها بود و داشت در این تنهایی می مرد.وحشت سراسر وجودش را فرا گرفت.دلش می خواست فریاد بزند من نمی خواهم بمیرم.دلش می خواست یک نفر کمکش کند و او را نجات بدهد.
    سعی کرد حرکت کند.اندیشید؛شاید به تخت بسته باشندش.حتما مرده بود و خودش فکر می کرد هنوز زنده است.به سختی به خود حرکت داد.صدایی گفت:
    -شما بیدارید؟
    باید خود را محک می زد تا بداند آیا زنده است یا نه!و جواب داد:
    -بله.
    پس زنده بود.داشت حرف می زد و صدا گفت:
    -دکتر حمیدی تا نیم ساعت دیگه می رسه.
    تمام توان خود را در چشمانش جمع کرد و چشم گشود.پری به آرامی گفت:
    -تب دارین،به گمونم سرما خوردین.
    به سختی گفت:
    -پری!
    و دوباره چشم برهم گذاشت.پری گفت:
    -طاقت بیارین،الان دکتر می آد.
    از خودش پرسید؛ ((پری اینجا چه کار می کند؟))یادش افتاد،همه به شیراز رفته اند.بهانه کار زیاد را آورده بود و از رفتن طفره رفته بود.قرار بود نازنین را برای وحید خواستگاری کنند.وحید دیروز تلفن کرده بود و صدایش از شادی می لرزید و او فقط توانسته بود،بگوید؛ (( مبارکه!))
    چشمانش سنگین شده بود.دلش می خواست بخوابد و خواب چشمانش را در ربود.جسم سردی که به بدنش خورده بود او را از خواب پراند.چشم باز کرد.دکتر حمیدی گفت:
    -سلام.
    به سختی سلام کرد.
    -سلام،جوان مریض ما،با خودت چیکار کردی پسر؟
    به سرفه افتاد.دکتر خندید و گفت:
    -سرما خوردگی شدید.
    چشم بست و صداها در سرش می پیچیدند.پری پرسید:
    -حالشون خیلی بده؟
    -نیاز به مراقبت دائمی داره.نگران نباشین،بهتر می شه.
    عزیز خانم گفت:
    -باید به خانم خبر بدم.
    به سختی تکان خورد و گفت:
    -نه به مادرم چیزی نگید.
    -آخه باید بدونه.
    -نه،نمی خوام سفرش به خاطر من خراب بشه.
    -آخه...
    دکتر گفت:
    -مسئله اونقدرام مهم نیست که اونا رو نگران کنید.
    -ولی...
    پری گفت:
    -عزیز جون اگه لازم بود آقای دکتر دستور می دادن اونا رو خبر کنیم.
    دکتر نسخه را به دست پری داد و گفت:
    -مواظب دمای بدنش باشین.باید تبش رو پایین بیارین.
    پری نگاهی به نسخه انداخت و گفت:
    -بله.
    -تا شما نسخه رو از داروخانه بگیرین،من مراقبش هستم.
    پری به خود آمد و نگاهش کرد.دکتر بی خیال،به طرف سعید چرخید و گفت:
    -سه روز خودت رو به تخت بستی آقای مجد.خوب بابا نیست واسه خودت مرخصی تراشیدی.
    پری به سرعت از اتاق خارج شد.تا هرچه زودتر نسخه سعید را بگیرد.دکتر صندلی ای را پیش کشید و کنار سعید نشست و رو به عزیز خانم گفت:
    -می شه لطفا یه فنجون قهوه واسه من بیارین؟
    عزیز خانم،نگاه نگرانش را از صورت سعید برگرفت و جواب داد:
    -الان می آرم آقای دکتر.
    و با نگرانی و تردید از اتاق بیرون رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سعید ناله کوتاهی کرد.پری کتابی را که در دست داشت روی میز گذاشت و به سرعت بالای سر او رفت و به روی صورتش خم شد و پرسید:
    -چیزی می خواید؟
    سعید با صدایی گرفته جواب داد:
    -آب.
    لیوان را از بالای تخت برداشت و ایستاد.نمی دانست چه باید بکند و چگونه آب را به او بدهد.سعید به سختی خود را کمی روی تخت بالا کشید و پری لیوان را در مقابل او گرفت.چند جرعه نوشید و سرش را عقب کشید و به سختی سعی کرد بر روی تخت بنشیند.پری گفت:
    -به چیزی احتیاج دارید؟
    -باید برم شرکت،کارام مونه.
    پری سر به زیر انداخت و محجوبانه گفت:
    -من با اجازه اتون زنگ زدم و از منشی اتون خواستم کاری امروزتون رو لغو کنن.
    نگاه قدر شناسش را به صورت پری دوخت.دلش می خواست از او تشکر کند اما گفت:
    -اشتباه کردین،من خیلی کار داشتم.
    پری به آرامی مانع برخاستن او شد و گفت:
    -دکتر گفته که کاملا استراحت کنید.
    توان حرکت نداشت و بدون اصرار بیشتری،روی تخت دراز کشید و پرسید:
    -ساعت چنده؟
    -نزدیک یکه،الان می رم و از سوپی که عزیز خانم واسه اتون پخته می آرم.
    بلند شد و عزم رفتن کرد.سعید گفت:
    -میل ندارم.
    -باید چند قاشقی بخورین،نیروتون تحلیل رفته.
    و از در بیرون رفت.عزیز خانم در آشپزخانه مشغول بود.بشقابی را پر از سوپ کرد.عزیز خانم پرسید:
    -بیدار شده؟
    -آره.
    -حالش چطوره؟
    -ازصبح بهتره،اما هنوز زمان می بره که خوب بشه.
    -این دکتر دستش شفاست.
    -آمپولی که بهش زد حسابی تبش رو پایین آورد.
    بشقابی را در سینی گذاشت و به اتاق سعید رفت.سعید چشم بر هم گذاشته بود.به شدت احساس خستگی و کسالت می کرد.هنوز تب داشت و آب ریزش بینی و چشم و سرفه های خشک و کوتاه کسالتش را بیشتر می کرد.پری به آرامی پرسید:
    -خوابیدین؟
    چشم باز کرد.نگاهی به سینی انداخت و گفت:
    -اصلا میل به غذا ندارم.
    پری بر لبه تخت نشست و گفت:
    -باید چند تا قاشق بخورین.
    سینی را بر روی زانو جابه جا کرد.قاشق را در سوپ زد و آن را چند بار فوت کرد تا کمی خنک شود،بعد آن را به طرف سعید که به کارهای او خیره شده بود گرفت.
    حرکات ظریف و پر از محبت پری،قلبش را می فشرد.در پشت آن صورت خجالتی و سر به زیر،دو چشم براق نشسته بودند.یاد روز اولی که او را دیده بود،افتاد و موهایی که در هوا تاب می خوردند و او که فرار می کرد.و حالا پری روبرویش نشسته بود و قاشق سوپ را در مقابلش گرفته بود.روزی که به کوه می رفتند،پری عقب مانده بود و سعید هیچ گاه متوجه صورت مهربان و جذاب او با آن نگاه غمگین اما پرشور نشده بود.
    پری که از نگاه خیره او خجالت زده می نمود،چشم به زیر انداخت.سعید چشم برهم گذاشت و سربرگرداند و گفت:
    -میل ندارم.
    پری قاشق را در بشقاب رها کرد و بلند شد و گفت:
    -هر وقت میلتون کشید واسه اتون می آرم.
    صورت او،پشت پلک های بسته اش نشسته بود.صحنه هایی از زندگی اش به سرعت از مقابل چشمانش می گذشتند.پری بود که موهای مواجش را در هوا تاب می داد و سعید از خودش می پرسید؛ ((این دیگه کیه))سر میز شام،در گردش ها و در حیاط کوچک پشتی،زیر بید مجنون.یکی،دو باری از پشت پنجره دیده بودشان.او را به همراه نازنین که مستانه می خندید و سعید به خود تشر زده بود؛ ((مثل احمقا پشت پنجره وانستا)) و هر بار به سرعت از پشت پنجره دور شده بود.در کوه،سعید بود که به تمسخر گفته بود: ((تنظیم تنفس،تنظیم قدم ها،تنظیم انرژی)) نمی خواست او را ببیند یا نمی توانست او را ببیند.و پری چقدر آرام بود و سر به زیر.سعید هیچ گاه متوجه او نمی شد مگر مواقعی که نازنین او را به اسم صدا می زد و به حرف زدن تشویق می کرد.اصلا دلیلی نداشت او متوجه نوه کلفت خانه اشان بشود.سعیدی که حتی متوجه دخترانی از طبقه اشراف نمی شد و امروز برای اولین بار،برق چشمان سیاه پری او را گرفته بود.
    اندیشید؛ ((من مریضم،مثل بچه ها شدم،مخصوصا اینکه مامان و وحیدم نیستن.همه این ها هذیون تبه.مطمئنم فردا که حالم بهتر شد.مثل کوچولو هایی که همه رو مامان می بینن و هر کس دست محبت به سرشون بکشه مامانشون می شه،فکر نمی کنم.))
    پلک هایش سنگین شده بود و خواب آرام آرام بر او غلبه می کرد.صدای آرام پری در گوشش پیچید:
    -پیش از خوابیدن قرصتون رو بخورین.
    دلش نمی خواست چشم باز کند.چشمانش سنگین شده بود.ناله ای کرد به نشانه ((نه)) و پری قاطعانه گفت:
    -باید بخورین وگرنه نمی ذارم بخوابین.
    به سختی چشم باز کرد.پری قرص و لیوان را به طرفش گرفت.قرص را خورد و لیوان را به پری باز پس داد.پری لبخندی زد که به سرعت از روی لبش محو شد و خجالت زده گفت:
    -حالا بهتره استراحت کنید.
    سعید چشم بست و پری،پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به میز تکیه داده بود و به آسمان سیاه شب خیره شده بود.اینجا اتاق سعید بود.هوایی که سعید در آن نفس می کشید،میزی که سعید به آن تکیه داشت.تختی که سعید بر روی آن می خوابید و پنجره ای که سعید از دریچه آن به آسمان خیره می شد.تنها مکانی در این خانه که آرزوی آمدنش را داشت و حالا دراین اتاق سه در چهار سفید رنگ ایستاده بود.دو صندلی چوبی،یک ضبط صوت کوچک،یک تابلوی زیبا از یک ساحل شنی و یک تخت چوبی،تمام دارایی های این اتاق بود.او اینجا ایستاده بود و در هوایی نفس می کشید که سعید سال ها و سال ها نفس کشیده بود و تمام ذراتش را یک بار از تن خود عبور داده بود.دست هایش را درهم گره کرد.چقدر مردی را که روی تخت خوابیده بود را دوست می داشت.حالا که اینجا بود به فاصله ها فکر می کرد،به تفاوت و به آتش کشیده بود و سعید،حتی از آن خبر نداشت.
    آرزو می کرد کاش او به جای نازنین بود و سعید جای برادرش و آن روز،او می توانست حلم خوشبختی واقعی را بچشد.خوشحال بود که اینجاست.تمام شب گذشته به اینجا فکر کرده بود.برایش دیوار به دیوار بودن با سعید،غنیمتی بود و از روزی که به خانه خود بازگشته بود،بی تاب برگشتن به این خانه بود.سه هفته در کنار مردی که با تمام وجود دوستش می داشت زندگی کردن،هر چند که حتی نگاهش هم نمی کرد،برایش آنقدر لذت بخش بود که سردی رفتار او هم نتوانسته بود،دلسردش کند.
    امروز دیگر طاقت از کف داده بود،مادربزرگ را بهانه کرده بود و برای نفس کشیدن در هوایی که با نفس های سعید معطر شده بود به این خانه آمده بود.عادت کرده بود اگر خانم خانه نباشد،در اتاق سعید را امتحان کند و همیشه با در بسته برخورد می کرد.امروز که دستگیره را گرفته بود و در باز شده بود،تعجب کرده بود و با توجه به آنکه مادربزرگش گفته بود سعید به شرکت رفته است،خوشنود شده بود که او فراموش کرده در را ببندد و در را باز کرده بود و بعد...
    از تصور اینکه اگر او امروز به خانه نمی آمد چه بر سر سعید می آمد قلبش فشرده می شد.و حالا او اینجا بود و تمام روز از کنار سعید تکان نخورده بود،سعید ناله ای کرد،به طرف او ربگشت.سعید چشم باز کرد.احساس سبکی بیشتری می کرد.هنوز پره های بینی اش می سوخت.اما بهتر از صبح بود.چشمش به صورت آرام پری خورد.پری پرسید:
    -حالتون خوبه؟
    -ساعت چنده؟
    پری به ساعتش نگاه کرد و جواب داد:
    -چیزی به یازده نمونده.
    -عزیز خانم کجاست؟
    -خسته بود،رفت خوابید.
    -شما چرا نرفتین بخوابین؟
    -من خوابم نمی آد.
    -سرفه کرد.پری گفت:
    -حتما خیلی گشنه اید،الان براتون غذا می آرم.
    سعید خودش را روی تخت بالا کشید.پری همان طور که به طرف در می رفت گفت:
    -سوپ رو واسه اتون گرم نگه داشتم.سعید با حالتی متفکر به دستان خود خیره شد.ذهنش پر بود از علامت سوال،علامت تعجب و...با افکارش مبارزه می کرد و سعی می کرد آنچه را آرام آرام در مغزش ریشه می دوانید از ذهن بیرون کند.پری سینی به دست به اتاق بازگشت و بر لبه تخت نشست.سعید گفت:
    -زحمتتون دادم.
    و صدایش پر از مهربانی بود.پشت پری لرزید.سر به زیر انداخت و جواب داد:
    -نه آقا،وظیفه امه.
    سعید به یاد آورد خودش به پری گفته بود؛ ((نگفتن کلمه آقا،در مورد وحید صدق می کنه اما منو که خواستی صدا کنی،می گی آقا)) از حرفی که زده بود پشیمان شده بود و خجالت می کشید پری قاشق پر از سوپ را به طرفش گرفت.سعید نگاه مهربانش را به صورت پری دوخت و گفت:
    -ازتون ممنونم.
    در آهنگ صدایش چیزی گوشنواز به پرواز درآمده بود.پری به سختی و با لکنت جواب داد:
    -خواهش میکنم.
    نگاهش را به زیر انداخته بود،اما سنگینی نگاه سعید را احساس می کرد.سعید سوپ را خورد و گفت:
    -خوشمزه اس.
    دلش می خواست سینی را روی زمین بگذارد و از اتاق بیرون برود.چیزی در وجودش می شکست،فرو می ریخت و او را هم با خود به قهقرا می کشانید.نگاه مشتاق سعید،آن لحن گرم و پویا،بند دلش را پاره می کرد و او را به سرزمین رویاها می برد.
    قاشق دیگری را به طرف سعید گرفت و قاشق های بعدی را و سعید آرام و بی صدا غذایش را می خورد و از خودش می پرسید؛ ((آیا واقعا سه هفته با این موجود استثنایی زیر یک سقف زندگی کرده است؟))
    غذایش که تمام شد،پری که به دنبال بهانه ای برای فرار بود،بلند شد.سعید گفت:
    -دست شما درد نکنه.
    -خواهش می کنم.
    دلش می خواست آن سوپ تمام شدنی نبود و او هنوز می توانست روبروی پری بنشیند و به صورت مهربان او چشم بدوزد.پری که از اتاق بیرون رفت،ستون فقراتش تیر کشی.به خود نهیب زد؛ ((تو تا یکی دو هفته دیگه می ری اروپا،اون وقت مثل بچه ها زل زدی به این دختره که چی بشه؟)) روی تختش دراز کشید و سعی کرد به افکارش سر و سامانی بدهد و عاقلانه تر فکر کند.پری به اتاق برگشت و گفت:
    -به چیز دیگه ای احتیاج ندارین؟
    بی آنکه نگاه کند جواب داد:
    -نه،ممنون،می تونید برید استراحت کنید.
    پری که رفتار گرم و محبت آمیز لحظات قبل سعید،نور امیدی در قلبش روشن کرده بود،به سختی یکه خورد.کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
    -می رم آقا.
    سعید به تابلوی روی دیوار خیره شد و سعی کرد،افکارش را پیرامون سفر و کارهایی که باید انجام بدهد متمرکز کند.
    پری پیش از آنکه پا از در بیرون بگذارد،برگشت و به سعید نگاه کرد.سعید بر تابلوی روی دیوار ثابت مانده بود.به آرامی گفت:
    -شب بخیر.
    بی اختیار گفت:
    -تو چند سالته؟
    -بله؟
    -ولش کن،شب بخیر.
    پری کمی مردد نگاهش کرد و گفت:
    -نوزده سال.
    سعید نگاهش کرد.خودش هم نمی دانست چش شده و چرا با این که با تمام قوا سعی می کند،نمی تواند از فکر دختری که او را محو و تار و از پشت پرده ای از هذیان و تب صبح دیده بود،رها شود گفت:
    -هنوز بچه ای.
    و به خودش لعنت فرستاد که چرا این قدر تلخ زبان است،پری محجوبانه گفت:
    -بله آقا،حق با شماست.
    سعید روی تخت نشست و نگاهش کرد.پری با نگرانی گفت:
    -پتو رو بکشید روتون،حالتون بدتر می شه.
    -نگران منی؟
    پری که به طرفش می رفت تا پتویش را مرتب کند،بر جا خشکش زد.سر به زیر انداخت.احساس کرد بخار از سرش بلند می شود و به سختی نفس می کشد.سعید لبخندی زد و گفت:
    -می دونی به چی فکر می کنم؟
    -نه آقا.
    -دخترای ایتالیایی هم به اندازه دخترای ایرانی مهربون هستن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پری به زحمت بغضی را که در گلویش نشسته بود فرو خورد.سعید لبخندی از سر شیطنت زد و گفت:
    -برو بیرون،می خوام بخوابم.
    -بله آقا.
    پیش از آنکه پری قدم از قدم بردارد گفت:
    -از اینکه من دارم می رم اروپا خوشحالی؟
    پری به سختی جواب داد:
    -نه آقا.
    فکر می کردم تو بیشتر از همه خوشحال بشی.
    -بله آقا.
    -پس خوشحالی.
    -نه آقا.
    -به جز بله و نه گفتن چیز دیگه ای بلد نیستی؟
    پری گفت:
    -شب بخیر.
    -من از دیشب تا حالا خواب بودم.دیگه خوابم نمی آد.
    -چی کار می تونم براتون انجام بدم؟
    سعید روی تخت دراز کشید و پتو را تا زیر گردن بالا کشید و گفت:
    -بشین و برام کتاب بخون.
    پری جواب داد:
    -چی بخونم؟
    -هر چی دلت خواست.
    پری به قفسه کتاب های بالای تخت نگاه کرد.سعید زیر چشمی نگاهش کرد.دلش نمی خواست برود و نمی خواست پری بداند او دوست دارد در کنارش بنشیند و کتاب خواندن بهانه است.پری دیوان حافظ را برداشت و روی صندلی نشست.سعید چشم برهم گذاشت.پری گفت:
    -نیت کنید.
    سعید گفت:
    -بگیر.
    و پری کتاب را باز کرد و خواند:
    سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ

    که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ
    به جلوه گل سوری نگاه کردم

    که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ
    چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور
    که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
    گشاده نرگس رعنا حسرت،آب از چشم

    نهاده ز سودا به جان و دل صد داغ
    زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن

    دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ
    یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
    یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ
    نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان

    که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ
    وقت آن رسیده که حصاری را که به دور خود کشیده ای بشکنی و قدم به بیرون بگذاری.به اطراف خود خوب نگاه کن،هریک از مخلوقات خداوند به زبان حال خود به تو نهیب می زنند که دوران جوانی همچون عمر گل ها کوتاه است و تو باید لحظه به لحظه آن را ارزش گذاری و از آن نهایت استفاده را ببری.
    پری که جملات آخر را با گریه می خواند،دیوان حافظ را روی تخت رها کرد و بلند شد و گریه کنان از اتاق بیرون رفت.سعید دیوان را در دستش گرفت و به شعری که فال او بود خیره شد.دیوان را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید.اتفاقی در شرف وقوع بود.دلش می خواست،با وحید حرف بزند.باید با کسی مشورت می کرد.باید یک نفر به او می گفت،چه شده؟زیر لب گفت: ((دوقلوهای کوچیک و بزرگ)) کتاب را از روی صورتش برداشت و به جای خالی پری،خیره شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم

    چشم که باز کرد منتظر بود پری را در اتاق ببیند اما هیچ کس در اتاقش نبود.از تخت پایین آمد و با نگاهی جستجوگر از اتاق بیرون رفت.صدای آب از آشپزخانه می آمد.لبخند روی لبش نشست.ناگهان سرفه اش گرفت.به صدای سرفه او،عزیز خانم از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: -بیدار شدی؟چرا صدام نکردی؟ -سلام. -سلام مادر جون،امروز چطوری؟ -خیلی بهترم. به طرف آشپزخانه سرک کشید و منتظر ماند پری را در آستانه در آشپزخانه ببیند.عزیز خانم گفت: -تا یه آبی به دست و صورتت بزنی،صبحانه ات آماده اس. به عزیز خانم نگاه کرد و گفت: -باشه. دلش می خواست از پری بپرسد.می خواست بداند او کجاست،اما غرور همیشگی اش مانع از آن بود که لب از لب باز کند.مشتی آب به صورتش زد و به خود گفت؛ ((واسه ام صبحونه میاره،می دونم که می آره)) پشت میز نشست.عزیز خانم سینی به دست از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: -برو تو تختت واسه ات می آرم اون جا. -حالم بهتره. -هنوز مریضی سرفه هات رو نمی بینی؟ -عزیز خانم،خیلی بهترم.در ضمن می خوام برم شرکت.عجله دارم. -دکتر گفته باید چند روز استراحت کنی. -شما که نمی خوای بابا بیاد و عذرم رو بخواد. -شما عذرت موجهه. -عزیز خانم با من یکی به دو نکن. سینی را پیش کشید و گفت: -خودمو به سرما نمی دم. عزیز خانم چهره درهم کشید و گفت: -به پدرتونم زنگ بزنید. -زنگ زده بود؟ -دیروز به هزار زحمت سرشون کلاه گذاشتم. دل دل می کرد عزیز خانم حرفی از پری بزند و عزیز خانم،بی آن که چیزی از پری بگوید،به آشپزخانه برگشت. صبحانه اش را با بی میلی تمام کرد و به اتاقش رفت.دیوان حافظ هنوز روی صندلی بود،آن را برداشت و شعری را که فال او بود پیدا کرد و یک بار دیگر خواند.لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: -همه چیز درست می شه. عزیز خانم گفت: -داروهاتون رو بخورید. و لیوان آب را به طرفش گرفت.با خوشحالی گفت: -چشم خانم. لیوان را گرفت و بر لبه تخت نشست.عزیز خانم با تعجب نگاهش کرد.قرص هایش را خورد.عزیز خانم گفت: -شربت سینه یادتون نره. یک قاشق شربت خورد و گفت: -خیلی تلخه. -عوضش حالت رو بهتر می کنه. حوله اش را برداشت و سعی کرد خود را بی تفاوت نشان بدهد و پرسید: -پری خانم نیست؟ -صبح زود رفت. عزیز خانم همان طور که لیوان را از اتاق بیرون می برد،گفت: -یه تلفن به پدر و مادرت بزن. گوشی را برداشت و شماره همراه وحید را گرفت و منتظر شد.بعد از چند بار بوق خوردن صدای وحید در گوشی پیچید: -سلام. -سلام. -خونه ای؟ -آره،حالتون خوبه؟ -ما خوبیم،تو چطوری؟صدات گرفته؟ -یه کم سرما خوردم. -صدات که حسابی گرفته. خطاب به کسی دیگر گفت: -سعیده...می گه سرما خوردم. سعید گفت: -سلام برسون،به همه. صدای مادرش در گوشی پیچید: -سعید جان. -سلام مامان،خوبی؟ -ما خوبیم،تو چطوری؟ -خوبم. -دیروز از صبح تا شب زنگ زدیم،نتونستیم پیدات کنیم. -شرمنده ام مامان،کار داشتم. -موبایلتم خاموش بود.سرما خوردی؟ -چیز خاصی نیست مامان. -دلم هزار راه رفت.می دونستم یه اتفاقی واسه ات افتاده. -مامان عزیزم،من خوبم.الان خوب خوبم. -از صدات معلومه،بابات می خواد باهات حرف بزنه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سعید دستی به موهایش کشید.آقای مجد گفت:
    -الو.
    -سلام بابا.
    -سلام.شرکتی؟
    -می خوام برم.
    -اگه خیلی مریضی نمی خواد بری.
    -خوبم بابا نگران نباشین.
    -از کارا چه خبر؟دیروز شرکت چه خبر بود؟
    -خبر خاصی نبود،همه جا امن و امانه.
    -اون جنسا رسید؟
    -کدوم جنسا؟
    -مگه تو دیروز شرکت نبودی؟
    -چرا بابا...ولی سرم شلوغ بود،امروز رسیدگی می کنم.
    -یه امروز طاقت بیار،ما فردا می آییم.
    -گوشی رو می دین به وحید؟
    -بیا وحید،با تو کار داره؟
    -جانم.
    -خوبی؟
    -آره.
    -کی بر می گردین؟
    -امروز می آییم.ساعت چهار بعد از ظهر پروازمونه.
    -می آم فرودگاه.
    -نه زحمتت می شه،حالم نداری.
    به زمین خیره شد و گفت:
    -باید باهات حرف بزنم.
    وحید صدایش را پایین آورد و پرسید:
    -اتفاقی افتاده؟تو شرکت مسئله ای پیش اومده؟
    -شرکت نه.
    -پس چی شده؟
    -احتیاج دارم باهات حرف بزنم.
    وحید با لحنی مردد و متفکر گفت:
    -چیزی شده؟
    -نمی دونم،اصلا چیزی نمی دونم.
    -باشه،می بینمت.
    -زن داداشم می آرید؟
    لبخند روی لب های وحید نشست.جواب داد:
    -هفته دیگه با عمو و خاله می آن.واسه جشن نامزدی.
    -کی؟جشنتون چه موقعه اس؟
    -دقیقا جمعه بیست و سوم.
    -اوه،که این طور.
    -چطور؟
    -هیچ چی.
    -عروسیمونم هفت،هشت ماه بعدشه.
    -بهت تبریک می گم.
    -انشاءا.. واسه تو.
    سعید خندید و گفت:
    -انشاءا..
    وحید فریاد کوچکی کشید و گفت:
    -هی،تو چی گفتی؟
    سعید خندید و گفت:
    -بعد از ظهر می بینمت.
    -نه،نه قطع نکن،من تا بعد از ظهر دیوونه می شم،موضوع چیه؟
    -با خودم فکر کردم داداشای دو قلو،حتی اگه دو سال تفاوت سنی داشته باشن درست نیست سوا سوا زن بگیرن.
    -سعید،تو...
    -بعد از ظهر می بینمت.
    -قطع نکن.
    سعید در حالی که می خندید ارتباط را قطع کرد.
    نازنین به آرامی پرسید:
    -چیزی شده؟
    وحید با خوشحالی گفت:
    -فکر می کنم سعید یه کاری دست خودش داده.
    نازنین با نگرانی گفت:
    -چه کاری؟
    -نگران نباش.
    به اطراف نگاه کرد و به آرامی گفت:
    -یک نفر رو پیدا کرده که دلش رو بلرزونه.
    نازنین با شوق کودکانه ای فریاد زد.همه سرها به طرف آنها چرخید.عمو کمال با شیطنت گفت:
    -چی تو گوش دختر ما خوندی که این قدر ذوق کرد.
    نازنین می خواست دهان باز کند که وحید زودتر از او گفت:
    -هیچ چی عمو.
    آقای مجد گفت:
    -خیر،دیگه ما غریبه هستیم.
    وحید به آرامی خطاب به نازنین گفت:
    -لطفا به کسی چیزی نگو.می خوام مطمئن بشم،بعد.
    -باشه.
    خانم مجد گفت:
    -نگران سعیدم.
    خانم محبیان گفت:
    -انشاءا.. که چیزی نیست.حتما یه سرماخوردگی کوچیکه وگرنه حتما عزیز خانم بهتون خبر می داد.
    آقای محبیان حرف همسرش را تایید کرد و گفت:
    -حق با خانمه،حتما چیز خاصی نیست.
    نازنین گفت:
    -بریم بیرون؟
    وحید لبخندی زد و گفت:
    -بریم.
    و با صدای بلند گفت:
    -عمو اجازه می دین من و نازنین بریم حافظیه؟
    آقای محبیان خنده کشداری کرد و گفت:
    -به اندازه یک هفته می تونید همدیگه رو ببینید.واسه ناهار برگردید.
    وحید خجالت زده سر به زیر انداخت و محجوبانه گفت:
    -چشم.
    و خطاب به نازنین گفت:
    -آماده شو.
    نازنین برخاست و به اتاقش رفت.آقای محبیان سوئیچ اتومبیلش را به طرف وحید گرفت و گفت:
    -ناهار نمی خوریم تا بیایدها.
    وحید گفت:
    -تاکسی می گیریم.
    -درسته ابوقراضه من به پای رعد تیزپای شما نمی رسه،اما لنگان لنگان قدمی بر می داره.
    -این چه حرفیه عمو؟
    -پس بگیرش.
    -چشم.
    سوئیچ را گرفت و با صدای بلندی گفت:
    -من بیرون منتظرتم.
    و خطاب به جمع گفت:
    -فعلا با اجازه،خیلی هم ممنون.
    -خوش بگذره.
    خانم مجد گفت:
    -مواظب خودتون باشید.
    -نگران نباشید.
    نازنین هم از اتاق بیرون آمد و گفت:
    -اومدم،اِ،تو که هنوزم اینجایی!
    -بریم؟
    -بریم.
    شانه به شانه هم از در بیرون رفتند.آقای محبیان خندید و گفت:
    -خداخوشبختشون کنه.
    و از همه طرف صدا بلند شد:
    -انشاءا..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم

    خانم مجد دست سعید را محکم چسبید و گفت:
    -هنوزم داغی!
    -خوبم مامان،به خدا خیلی بهتر از دیروزم.
    وحید از آیینه نگاهی به عقب انداخت و گفت:
    -خدایا قسمت ما هم بکن.کاشکی منم شیراز نیومده بودم.
    سعید گفت:
    -حسود هرگز نیاسود.
    -بیا اینم جوابیه ها.
    خانم مجد پرسید:
    -خیلی حالت بد بود؟
    -نه مامان،به جای این حرفا از شیراز بگین،چه خبر؟
    آقای مجد گفت:
    -بهتر بود خودت می اومدی و خبرای شنیدنی رو می دیدی.
    خانم مجد گفت:
    -جای تو حسابی خالی بود!
    -چرا نازنین رو با خودتون نیاوردین؟
    وحید خندید.آقای مجد چشم غره ای به او رفت و گفت:
    -هفته دیگه با پدر و مادرش می آن.
    -پس بالاخره آقا وحیدم رفت.
    -خدا انشاءا..قسمت شما کنه.
    سعید خندید.خانم مجد با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    -تو خندیدی؟
    -نباید بخندم!
    -عجیبه!اولین باره که تو،بدن هیچ عکس العملی،فقط می خندی.
    وحید گفت:
    -نه دیگه مامان جان،این داداش حسود من طاقت نیاورده،شب عروسیم تنها باشم،می خواد تو یه شب با من داماد بشه.
    آقی مجد گفت:
    -تو ایتالیا!
    و به قهقهه افتاد.خانم مجد چهره درهم کشید و گفت:
    -این تخم لق ایتالیا رو هم تو،تو دهن این بچه شکستی.
    -مامان!من خودم خواستم.
    وحید از آیینه نگاهش کرد.دلش می خواست زودتر به خانه برسند و او خلوتی پیدا کند و با سعید حرف بزند.به جز صدای گرفته و سرفه های گاه به گاهش که نشان از سرماخوردگی اش بود،چیزی از رفتار و حالات روزهای گذشته در وجودش نمانده بود.او دیگر آن سعید چند روز پیش نبود.چشمانش برق می زد و صدایش می لرزید.حالت وحید را داشت بعد از دیدن نازنین و وحید بی صبرانه منتظر بود حرف های او را بشنود.اندیشیده بود او از صرافت رفتن به ایتالیا افتاده و حالا،سعید بی تفاوت نشسته بود و اجازه می داد پدر و مادرش در مورد رفتن او جر و بحث کنند.فکر می کرد او عاشق شده و این عشق او را از رفتن بازخواهد داشت ولی حالا احساس می کرد اشتباه کرده است.
    سعید گفت:
    -خب می گفتین،تو شیراز چه خبر بود؟
    -سلامتی.
    -و دوری شما.
    -یعنی شما به فکر دوری ما هم هستین؟
    -دست شما دردنکنه دیگه.
    جلوی در حیاط توقف کرد.خانم مجد گفت:
    -مگه شما نمی آین تو؟
    سعید گفت:
    -اگه شما اجازه بدین نه،البته اگه وحید خسته نباشه.
    -نه،من خسته نیستم.
    آقای مجد چهره درهم کشید و گفت:
    -یعنی چی؟ما تازه از راه رسیدیم.خودتم که صدات در نمی آد.
    وحید گفت:
    -من خسته نیستم،چند روزی هم هست که همدیگه رو ندیدیم،می خوایم با هم باشیم.
    سعید خندید و گفت:
    -مخصوصا اینکه از این به بعد،آقا صاحبم پیدا می کنن و دیگه واسه ما وقت ندارن.
    -سعید!
    خانم مجد گفت:
    -تو خونه هم می تونید همدیگه رو ببینید.
    سعید به برادرش خیره شد و گفت:
    -اگه داداش خسته نباشه ترجیح می دم بیرون ببینمش.
    وحید لبخندی از سر مهربانی زد و گفت:
    -چقدر بگم،خسته نیستم.
    آقای مجد در را باز کرد و همان طور که پیاده می شد،غرولندکنان گفت:
    -اینا که به حرف ما اهمیت نمی دن خانم.
    خانم مجد با نگرانی به سعید نگاه کرد و گفت:
    -آخه تو حالا حال داری!
    -نگران من نباش،از ماشین که نمی خوام پیاده شم.
    به وحید نگاه کرد و گفت:
    -زود برگردین.
    -باشه.
    از ماشین پیاده شد.سعید هم پیاده شد و جلو،درکنار برادرش نشست.وحید چند بوق کوتاه برای مادرش زد و به راه افتاد.زیر چشمی به سعید نگاه کرد و گفت:
    -خب،چه خبر قربان؟
    -سلامتی،خبرا که پیش شماست.نازنین چطور بود؟
    -خوب بود،سلام رسوند.
    -سلامت باشه.
    -گفت بهت بگم،دلش حسابی واسه ات تنگ شده.
    -منم همین طور.
    -از خودت بگو،چه خبر؟
    -بی خبری،خبر خاصی نیست.
    -واسه همین ازم خواستی بیام بیرون؟
    سعید خندید.وحید با شیطنت گفت:
    -پس یه چیزی هست که باعث خنده تو شده.
    -آره،فکر کنم یه چیزی هست.
    -جالب شد،منتظرم.
    سعید لبخند بر لب سر به زیر انداخت.وحید زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:
    -یعنی تو داری خجالت می کشی!
    -مگه من نمی تونم خجالت بکشم؟
    -بابا،پس حسابی جدی هستی.
    -نمی دونم.
    -نمی دونی،ایمان آوردم جدی هستی،حالا این خانم خوشبخت کیه؟من می شناسمش؟
    -می شناسیش.
    -می شناسمش؟
    -آره.
    وحید با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
    -کیه؟
    سعید سر به زیر انداخت و جواب داد:
    -پری.
    وحید ترمز کرد و با تعجب گفت:
    -پری؟!
    -چه خبرته؟دیوونه شدی؟
    -تو گفتی پری؟
    سعید به عقب نگاه کرد و گفت:
    -بهتره راه بیفتی،وسط خیابون وایستادی.
    ماشین را کنار کشید.به طرف سعید چرخید و گفت:
    -تو عقلت تاب برداشته؟
    سعید به دست هایش خیره شد و با لحنی مصمم و جدی جواب داد:
    -خیلی هم حالم خوبه.
    -این امکان نداره!
    -چرا؟
    -پری،تو می دونی بابا...
    سعید به میان حرفش دوید و گفت:
    -نظر هیچ کس برام مهم نیست.
    -سعید،عاقل باش.
    -می شه بگی عیبش چیه؟
    -اون هیچ عیبی نداره،خیلی هم خانمه.
    -پس چی؟
    -استغفرا..سعید،چرا متوجه نیستی؟
    -متوجه چی؟
    -اصلا ببینم،چطور شد؟تو که محل سگ به این دختر نمی ذاشتی،تو کافی شاپ یادت می آد چه بلایی سرش آوردی؟
    -می دونم.
    -خب؟
    -شما که رفتین،حالم خیلی بد بود،وحشتناک.دیروز صبح که بیدار شدم،دیدم دارم تو تب می سوزم.در رو که باز کرد و اومد تو اتاقم فکر کردم از شدت تب خیال برم داشته.اصلا نشناختمش.فقط دیدم یه پری از در اومد تو.تا به حال این جوری به یه آدم از پشت وهم وخیال و تب و هذیان نگاه نکرده بودم.تمام مدت پیشم بود و مراقبم.نمی دونم چطور شد؟نمی دونم چطور شد؟هر بار که چشم باز کردم اون خم شده بود رو صورتم و مراقب حالم بود.دیدم وقت بیداری هم دارم بهش فکر می کنم.خودمم نمی دونم به این احساس تازه،به این جوجه یه روزه،چی باید بگم.باید با تو حرف می زدم.
    -می دونی،همون تاثیر تب بوده،از سرت می پره.
    -نمی پره.
    -فکر می کنم هنوزم تب داری.
    -تو وقتی نازنین رو هم دیدی،همین احساس رو داشتی؟
    وحید نگاهش کرد.درچشمان سعید چیزی مثل حس جوانه زدن می درخشید.لبخندی روی لب های وحید نشست.پرسید:
    -پری؟
    -پری.
    -جواب بابا رو چی می دی؟
    -به بابا ارتباطی نداره.
    -پری چی؟نظر اون چیه؟
    -نمی دونم.
    -پس فقط نصف قضیه حله.
    -یه حسابایی کردم.
    -پس نصف دیگه قضیه رو هم حل کردی.
    -مطمئن نیستم.حدس می زنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از کجا؟
    -نمی دونم،احساسم بهم می گه...
    لب های وحید به نیشخند باز شد.سعید به تندی و دلخوری نگاهش کرد و گفت:
    -چیه؟به چی می خندی؟
    -معذرت می خوام.
    -نه،بگو.چی به نظرت خنده داره؟
    -این که تو هم احساس داری.
    لب های سعید به خنده باز شد.گفت:
    -مسخره!
    -داشتی می گفتی،از احساست.
    -خودتو لوس نکن.
    وحید حالت متفکری به خود گرفت و گفت:
    -بهتره بیشتر فکر کنی.
    -می دونی که از فکر کردن بیخود متنفرم.
    -رو راست باشیم؟
    -رو راست باشیم!
    -تو داری از ایران می ری،درسته؟
    -آره.
    -شاید همه اش به یک ماهه نرسه،پس چرا می خوای با زندگی دختر مردم بازی کنی؟
    -من...من؟
    -تو عاشق شدنت هم مثل عاشق نشدنات خودخواهانه اس.
    سعید سر به زیر انداخت.وحید گفت:
    -با احساس و آبروی اون دختر بازی نکن.
    نگاه خیره اش را به روبرو دوخت و گفت:
    -می دونی که بابا هیچ وقت راضی نمی شه اونو تو خونواده بپذیره.بنابراین فکر مطرح کردنش تو خونه رو از سرت بیرون کن.اون نوه کلفت ماست.حتی اشاره کردن به پری باعث می شه مادربزرگشم کارش رو از دست بده و من مطمئنم تو آدمی نیستی که راضی به این کار باشی.
    -این چه ربطی به...
    -سعید این دیگه بچه بازی نیست،اصلا بازی نیست.یه کم عاقل باش.به خاطر خدا دست از افکار بچه گونه بردار.نازنین یه بار بهم گفت،برو تو آیینه و به خودت نگاه کن.گفت؛ببین آدم تو آیینه چی بهت می گه.من کاری رو که اون بهم گفته بود،انجام دادم.می دونی آدم تو آیینه چی بهم گفت؟گفت هر چی دلت می گه عین حقیقته و من رفتم دنبال دلم،چون دلم داشت بهم راست می گفت.حالا همون نصیحت رو به تو می کنم.برو تو آیینه به خودت نگاه کن و ببین آدم تو آیینه بهت چی می گه و همون کار رو انجام بده.
    سعید آرام و متفکر به حرف های برادرش گوش می داد.وحید ادامه داد:
    -به خاطر خودت،با احساس و آینده مردم بازی نکن.
    فرمان را محکم چسبید.لحظاتی سکوت در اتومبیل حکمفرما بود وحید گفت:
    -بهتره بریم خونه.
    فرمان را چرخاند.چرخ های اتومبیل از جا کنده شد و وحید راه خانه را در پیش گرفت.
    نیاز داشت با خودش خلوت کند.باید روبروی آیینه می نشست و می دید آدم درون آیینه چه می گوید.
    ***
    کنار عزیز خانم نشست و گفت:
    -خسته نباشی عزیز خانم.
    عزیز خانم سرش را از روی لباسی که دکمه اش را سفت می کرد بلند کرد و گفت:
    -تو هم خسته نباشی پسرم.
    لبخند تصنعی زد و گفت:
    -داری خیاطی می کنی؟
    عزیز خانم با تعجب نگاهش کرد و جواب داد:
    -آره،دکمه هاش شل شده.
    عزیز خانم دوباره روی لباسی که در دست داشت خم شد.سعید به خود نهیب زد؛ ((بپرس دیگه،معطل چی هستی؟)) و گفت:
    -خسته می شی عزیز خانم.
    عزیز خانم نگاهش کرد و با تردید گفت:
    -نه،نمی شم.
    به خودش تشر زد؛ ((بپرس دیگه))و پرسید:
    -پری خانم چطورن؟
    -خوبه.
    -اون روز اون شب حسابی زحمتش دادم.
    -وظیفه اش بود آقا.
    -نه،البته که این طور نیست.به من لطف کرد.
    -نه آقا،وظیفه اش رو انجام داد.
    -دلم می خواد ازش تشکر کنم،کی می آد اینجا؟
    -نیازی به تشکر نیست،اون کنیز شماست.
    -عزیز خانم دیگه این جوری در مورد پری حرف نزنید.گفتید کی می آد؟
    -نمیدونم آقا از وقتی که از اینجا رفته،ازش بی خبرم.
    سعید کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
    -می شه شماره تلفنش رو بهم بدین؟
    و به عزیز خانم خیره شد.آماده هر عکس العملی بود حتی شنیدن جواب منفی و خود را برای اصرار بیشتر آماده کرده بود.عزیز خانم گفت:
    -تو کاسه چینی هاست.می دونی کجاست؟
    -پیداش می کنم.
    -پری روی کاغذا نوشتش.برو خودت بردارش،دوباره بذارش سرجاش.
    چشمان سعید از شادی برق می زد.به زحمت خود را کنترل کرد تا فریاد نکشد.گفت:
    -ممنون،باشه.
    و به سرعت از کنار عزیز خانم بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و عزیز خانم بی خیال دوباره روی لباس خم شد.سعید تمام قفسه ها را گشت و کاغذ را پیدا کرد.شماره را به حافظه موبایلش سپرد و کاغذ را دوباره در قفسه گذاشت.به اتاقش رفت و شماره را گرفت و منتظر شد.چند بار بوق خورد و صدایی در گوشی پیچید:
    -بله؟
    -سلام خانم.
    -سلام،بفرمایید.
    -مجد هستم،سعید مجد!
    -آقای مجد؟!بله،حالتون خوبه آقا،اتفاقی افتاده؟
    -نه خانم.
    -برای عزیز اتفاقی افتاده؟
    -نه خانم ایشون خوب هستن.
    به خودش فشار آورد و گفت:
    -من،با پری خانم کار داشتم.
    زن با تعجب گفت:
    -پری؟
    -بله،می خواستم بابت زحماتشون ازشون تشکر کنم.
    -زحمات؟
    -بله خانم هستن؟
    -رفته کلاس کامپیوتر.
    -می تونید آدرس کلاسش رو بهم بدید؟
    -آدرس کلاسش رو؟
    خودش هم نمی توانست باور کند باسماجت به دنبال دختری می گردد تا به او بگوید مرد درون آیینه چه گفته و از او بخواهد که روبروی آیینه بنشیند و از زن درون آیینه بپرسد،آره یا نه.زن با دودلی گفت:
    -یادداشت کنید آقای مجد.
    -بله بفرمایید.
    زن با صدایی مردد و حالتی از شک،آدرس را می گفت و سعید یادداشت می کرد.سعید گفت:
    -خیلی به من لطف کردید.
    -ببخشید آقای مجد،شما مطمئنید که حال عزیز خانم خوبه؟
    -مطمئن باشید خانم،همین الان می گم بهتون زنگ بزنه،شما هم مطمئن بشید.با بنده امری نیست؟
    زن با تریدی گفت:
    -نه،عرضی نیست.
    -خداحافظ.
    ارتباط را قطع کرد و روبروی آیینه ایستاد.لبخندی به مرد درون آیینه زد وگفت:
    -عجله کن مرد تو آیینه،ممکنه کلاسش تعطیل بشه.
    به سرعت از اتاقش بیرون آمد و همان طور که به طرف در می رفت گفت:
    -عزیز خانم یه زنگ خونه پسرت بزن.
    و منتظر جواب نماند و به سرعت از در بیرون رفت.
    تمام طول راه به حرف هایی که می خواست بزند،فکر کرده و خود را آماده کرده بود تا هر حرفی شنید،جوابی برایش داشته باشد.
    از لحظه ای که روبروی در کلاس کامپیوتر پری ایستاده بود،هزار بار به خودش گفته بود؛ ((مطمئنی))و با ایمانی قلبی به خودش جواب داده بود؛ ((هر چه بادا باد،من مطمئنم.من سعیدم و سعید هر کاری که می کنه حتما بهش ایمان داره)) نگاهش به در بود که حس شیرین انتظار را تجربه می کرد.اولین باری که احساس می کرد،قلبش از روی عشق می تپد و چشمانش قامتی را التماس می کنند که پری وار از پله ها سرازیر شود و او احساس کند،هر قدم بر روی قلب او فرود می آید.
    انبوهی از دختران از در آموزشگاه بیرون می آمدند.نگاهش را در جستجوی پری،در میان دختران یک لباس،تیزتر کرد.در میان آنها نبود و سعید احساس کرد قلبش به سختی فشرده می شود.فرمان را محکم با دو دست چسبید و گفت:
    -حتما دیر رسیدم.شب بهش زنگ می زنم.
    برای آخرین بار به طرف در چرخید و دیدش که به آرامی از پله ها پایین می آمد.با چهره ای درهم و متفکر،در حالی که کلاسورش را محکم به سینه چسبانده بود.سعید احساس کرد قلبش به زودی از جا کنده خواهد شد.از ماشین پیاده شد و صدا زد:
    -پری...پری خانم.
    پری با تعجب به طرف او چرخید و گفت:
    -شما هستین؟
    به طرفش رفت و روبرویش ایستاد و در حالی که لبخند به لب داشت گفت:
    -خوشحالم که پیداتون کردم.
    -شما اینجا چیکار می کنید؟
    -باید می دیدمتون.
    پری احساس کرد رنگش پریده،در خودش مچاله شد و گفت:
    -بهتره برین،اینجا کلاس منه.
    -اومدم دنبال شما.
    -متاسفم آقای مجد.
    سر به زیر انداخت.دخترانی که از آموزشگاه بیرون می آمدند،با تعجب نگاهشان می کردند و در حالی که در گوش هم پچ پچ می کردند،می گذشتند.سعید گفت:
    -بهتره بریم،همه دارن نگامون می کنن.
    -من خودم می رم.
    -باید باهات حرف بزنم.
    قلب پری به شدت می تپید.نفسش به شماره افتاده بود و پاهایش سنگین شده بود.به سختی جواب داد:
    -من هیچ حرفی با شما ندارم.
    و سربرگرداند.سعید با تحکم گفت:
    -تو اجازه نداری قبل از گوش دادن به حرف های من بری.
    پری لحظه ای ایستاد و بی آنکه نگاهش کند گفت:
    -متاسفم آقا.
    -بهتره بری سوار ماشین بشی.می رسونمت.
    -خودم می رم.
    -گفتم برو سوار شو،همین الان.
    پری نگاهش کرد.سعید برافروخته و عصبی به نظر می رسید.
    -برو سوار شو.
    پری سر به زیر انداخت و به طرف ماشین رفت.سعید هم پشت سر او راه افتاد.
    سوار شدند و در میان نگاه های ناباور همه،سعید به راه افتاد.از گوشه چشم به پری که سر به زیر نشسته بود،نگاه کرد.چهره اش از هم باز شد و با لحنی مهربان گفت:
    -معذرت می خوام،نباید سرت داد می کشیدم.
    دو قطره اشک روی گونه های پری سرخورد.سعید گفت:
    -تقصیر خودت بود.سر دخترای حرف گوش نکن باید داد کشید.
    شانه های پری شروع به لرزیدن کرد.سعید گفت:
    -تو داری گریه می کنی؟
    کنار کشید و پارک کرد.به طرف پری چرخید و گفت:
    -من که معذرت خواهی کردم.
    -واسه...اون...نیست...آقا.
    -پس واسه چیه؟
    -چیزی...نیست...آقا.
    -ما سر کلاس نیستیم.منم آقای معلم نیستم.می شه این قدر بهم نگی آقا؟
    پری سر تکان داد.سعید گفت:
    -حالا بسه،نمی خوام گریه کنی.
    شانه های پری می لرزید.سعید گفت:
    -بسه دیگه.
    و پری همچنان گریه می کرد.با تحکم گفت:
    -می گم بسه پری.
    گریه پری شدت گرفت.سعید،صاف نشست و به روبرو خیره شد و گفت:
    -خب هر وقت گریه ات تموم شد بهم بگو.
    چند دقیقه ای گذشت.پری به زحمت خود را کنترل کرد و ساکت شد.سعید از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت:
    -تموم شد؟
    پری با صدایی خیس از گریه گفت:
    -معذرت می خوام.
    سعید به راه افتاد و گفت:
    -اومده بودم باهات حرف بزنم.
    ومنتظر شد تا پری چیزی بگوید.پری احساس کرد حالت تهوع دارد،به سختی مانع عق زدن خودش شد.سعید که او را ساکت دید گفت:
    -شاید به نظرت احمقانه برسه،اما من...
    به پری نگاه کرد و گفت:
    -می شه باهم بریم تو یه فضای سبز؟اون جوری راحت ترم.
    پری سرش را به نشانه تایید حرف او تکان داد.سعید لبخندی زد و گفت:
    -ممنون.
    و روی پدال گاز فشرد.
    تا رسیدن به فضای سبز هر دو ساکت بودند.فضای سبز دنجی پیدا کردند.سعید توقف کرد و گفت:
    -می شه بریم تو پارک؟
    پری بی آنکه به پارک نگاه کند،دستگیره را گرفت و در را باز کرد و پیاده شد.سعید لحظه ای نگاهش کرد و پیاده شد.پری کنار ماشین منتظرش بود.دلش مثل سیرو سرکه می جوشید و فکرش کار نمی کرد.سعید به کنارش آمد و گفت:
    -بریم.
    و شانه به شانه هم به راه افتادند.سعید از گوشه چشم نگاهش کرد.کلاسورش را محکم در دست می فشرد.رنگش پریده بود و دستانش می لرزید.پرسید:
    -ناراحتی؟
    پری سر به زیر انداخت و جواب داد:
    -نه،خوبم.
    -ممنون که قبول کردی اومدی...بشینیم؟
    روی نیمکتی نشستند.سعید سری به اطراف چرخاند و گفت:
    -چقدر خلوته!مگه نه؟
    -بله آقا.
    -البته این جوری بهترم هست.
    خندید و به طرف پری که ساکت نشسته بود،چرخید.خنده روی لب هایش ماسید.حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
    -بهتره شروع کنم.فکر می کنم مادرت منتظرت باشه،درسته؟
    -بله آقا.
    -می شه یه خواهشی ازت بکنم.
    پری نگاهش کرد.سعید،با چهره ای مصمم گفت:
    -دیگه به من نگو آقا.
    و پری خجالت زده سر به زیر انداخت.سعید گفت:
    -حتما فهمیدی واسه چی اومدم دنبالت.
    ساکت شد تا پری حرفی بزند و او چیزی نگفت،تا سعید ادامه بدهد.سعید گفت:
    -از حاشیه رفتن متنفرم.ایراد من اینه که خیلی رک هستم.واسه همینم بریم سر اصل مطلب.
    به پری نگاه کرد و گفت:
    -تو نظرت در مورد من چیه؟
    پری ناباورانه نگاهش کرد و گفت:
    -بله؟
    سعید خندید و گفت:
    -مثل اینکه این دیگه خیلی صریح بود...راستش پری!...
    نگاهش کرد و گفت:
    -پری خانم!...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/