صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 76

موضوع: رمان ليلاي من

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم،قسمت پنجم


    لیلا زیر فحش و ناسزای ناصر در حالی كه بازویش در دست او بود وارد كوچه شان شد. آنقدر غافلگیر شده بود كه نفهمید چطور در برابر چشم رهگذران حیران و متعجب مسیر پارك تا كوچه و كوچه تا منزل را طی كرده اند. وقتی وارد كوچه شد صدای داد و فریادهای ناصر و التماس های مریم كه به دنبال آنها می دوید همسایه ها را به كوچه كشاند كه با تعجب و سردرگمی به آنها نگاه می كردند. پدر لیلا در حیاط را باز كرد و با یك لگد او را وسط حیاط انداخت. مریم همراه آنان وارد حیاط شد ناصر بی توجه به حضور او در حیاط را بست، كمربندش را بیرون كشید، با شتاب بالا برد و با قدرت بر تن لیلا فرود آورد. صدای فریادهای لیلا، ناسزاهای ناصر و التماسها و جیغ و دادهای مریم از حیاط به كوچه می رسید. پشت در حیاط همسایه ها هیاهو به پا كرده بودند و می خواستند كه ناصر در را باز كند. مریم چند بار سعی كرد ناصر را از لیلا دور كند. با قدرت به او حمله می كرد دست او را می كشید و فریاد می زد:

    - ولش كن بی انصاف كشتیش ... ولش كن وحشی!


    ناصر با عصبانیت او را هل داد مریم داخل باغچه گل آلود افتاد اما با عجله از جا برخاست و به سمت در رفت آن را باز كرد و در حالی كه می گریست فریاد زد:
    - داره می كشش ... داره می كشش!

    چند نفر از مردهای همسایه وارد حیاط شدند تا لیلا را از زیر ضربات بی رحمانه ناصر نجات دهند مادر مریم او را از داخل حیاط بیرون كشید و وحشت زده از دخترش پرسید:

    - مریم چی شده؟ چی شده؟ حرف بزن دختر.

    مریم هق هق كنان خودش را در آغوش مادرش انداخت. زیور كه شاهد ماجرا بود گفت:

    - لابد دختره یك كاری كرده كه باباهه رو انداخته به جون خودش.

    ناصر كه با پادر میانی همسایه دست از لیلا كشیده بود در حالی كه نفس نفس می زد فریاد زد:

    - مادر مرده می ری دنبال پتیارگی، می ره دنبال هرزه گی!

    اوس عباس پدر مریم گفت:

    - لااله الله ... این حرفها چیه ناصرخان؟ به دختر خودت تهمت هرزگی می بندی؟!

    زیور گفت:

    - لابد چیزی دیده بیچاره كه می گه.

    اوس عباس به همسرش اشاره كرد و گفت:

    - خانوم بیا این دختر بیچاره رو بردار ببر خونه ببین بی انصاف چی كارش كرده.

    مریم فورا وارد حیاط شد و به كمك مادرش لیلا را كه آهسته می گریست و صورت و بدنش زخمی شده بود، بلند كرد. ناصر با عصبانیت گفت:

    - چیه ... چیه چرا جمع شدید؟ اینجا تماشاخونه باز كردم، برین پی كارتون.

    سپس رو به اوس عباس كرد و گفت:

    - كی به تو اجازه داد دخترم رو ببری، بگو برش گردونن.

    اوس عباس گفت:

    - تو الان حال خودت رو نمی فهمی، ممكنه بلایی سرش بیاری.

    ناصر گفت:

    - تو هم اگر اونجا بودی الان حال خودت رو نمی فهمیدی دختر جنابعالی هم توی پارك با یك جوون غریبه ....

    اوس عباس فورا وسط حرف او پرید و گفت:

    - احترام خودت رو نگاه دار ناصرخان بی دلیل افتادی به جون دخترت، جلوی چشم همه بی حرمتش كردی اما من مثل تو نیستم كه آبروی خودم رو جلوی هزار تا چشم بریزم.

    و بدون آن كه منتظر پاسخ او بماند از حیاط بیرون رفت. جمعیت كم كم متفرق شد و ناصر با كلافگی روی پله كوتاه حیاط نشست. زیور وارد حیاط شد و گفت:

    - ای بابا ناصرخان تو هم داشتی این دختره رو می كشتی و واسه خودت دردسر درست می كردی. لازم نبود این طور كتكش بزنی همه فهمیدند.

    ناصر گفت:

    - بگذار بمیره دختره بی شرم. اگر زودتر گوش به زنگم نكرده بودی معلوم نبود كه این دختره بی حیا به كجا كشیده می شد. می ره دنبال ... استغفرالله، انگار نه انگار كه دختر اون مادره، نمی دونم چه جنایتی از من سر زده كه حالا باید تاوان پس بدم.

    زیور لبخندی زد و گفت:

    - بالاخره شما هم تو جوونی یك خطاهایی كردی كه حالا ...

    ناصر نگاهی به زیور انداخت و گفت:

    - نمك روی زخمم می پاشی، خودت هم می دونی كه من سر قضیه تو هیچ تقصیری نداشتم حالا هم می خوام جبران كنم.

    زیور خنده ریزی كرد و گفت:

    - باشه، خبرت می كنم.

    و بعد از مكث كوتاهی آنجا را ترك كرد.



    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم،قسمت ششم


    مریم در حالی كه هنوز می گریست به كمك مادرش بدن نیمه جان لیلا را روی رختخواب قرار داد و پتویی رویش كشید، خودش هم بالا سر لیلا نشست و در حالی كه سرش را نوازش می كرد و می گریست گفت:

    - الهی بمیرم ... الهی لال بشم كه انداختمت توی هچل.

    مادر مریم وارد سالن شد و رو به شوهرش نمود و گفت:

    - بلند شو مرد ... بلند شو برو دنبال یك دكتر ... این طفل معصوم حالش خیلی خرابه، بی انصاف داغونش كرده.

    اوس عباس از جا برخاست و از منزل بیرون رفت مادر مریم بار دیگر وارد اتاق شد و با جدیت به مریم گفت:

    - د ... بس كن دیگه، بگو ببینم چه دسته گلی به آب دادید.


    مریم در حالی كه چشم از صورت كبود و زخمی لیلا برنمی داشت گفت:
    - آخه كدوم دسته گل تاوونش اینه؟!

    مادر مریم گفت:

    - هیچ دسته گلی، حالا كه خیالت راحت شد حرف بزن بگو ببینم چه اتفاقی افتاده. ناصرخان حرفهای نامربوطی از تو به بابات گفته اینقدر عصبانیه كه كاردش بزنی خونش درنمی آد، می خواد بدونه جریان چی بوده.

    مریم نگاهش را از لیلا كه ناله می كرد گرفت، اشكهایش را پاك كرد و گفت:

    - ناصرخان بی خود كرده.

    و تمام جریان را برای مادرش تعریف كرد. مادر بعد از مكث كوتاهی گفت:

    - نمی تونستی زودتر بگی، قبل از این كه این دسته گل رو به آب بدی؟ می خواستی مثلا واسه من كلانتری كنی و خودت كارها رو راست و ریست كنی؟ نمی تونستی یك كلمه به من بگی تا به بابات بگم و بفرستمش سروقتش؟

    مریم گفت:

    - به خدا مامان به عقلم نرسید، خاك توی سرم بشه كه فقط واسه خرابكاری خوبم.

    مادرش از جا برخاست و گفت:

    - حالا كاریه كه شده تو هم به جای گریه و زاری بلند شو بیا تا چیزی واسه این طفل معصوم درست كنیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم،قسمت هفتم





    مریم در حالیكه نگاه ترحم بارش را به لیلا دوخته بود قاشق را به سمت دهان او گرفت. لیلا لبخند تلخی زد و گفت:

    - حق داری اینطوری نگام كنی؛ هم مادر مرده ام، هم كتك خورده.

    مریم قاشق را داخل ظرف گذاشت. بار دیگر اشكش جاری شد و با گریه گفت:

    - كاش لال می شدم و نمی گفتم ...

    لیلا حرف او را قطع كرد و گفت:

    - بسه دیگه مثل حسن اشكی نشین كنار من و زار بزن، حوصله ام رو سر بردی.

    مریم با پشت دست اشكهایش را پاك كرد لبخندی زد و گفت:

    - دكتر یه هفته برات استراحت و مرخصی نوشته.


    لیلا گفت:
    - نگفت كی این بلا رو سرش آورده؟

    مریم گفت:

    - چرا پرسید.

    لیلا گفت:

    - خب؟

    مریم گفت:

    - خب دیگه فقط ناصرخان، بقال سركوچه مون رو فحش داد!

    لیلا لبخند تلخی زد و قاشقی از سوپ خورد و گفت:

    - صورتم هم داغون كرده.

    مریم گفت:

    - یك هفته دیگه خوب می شه.

    لیلا خنده كوتاهی كرد و گفت:

    - اما عجب دك و پوز طرف رو پایین آوردی!

    مریم لبخندی زد و گفت:

    - من یه چیزایی دستگیرم شد.

    لیلا گفت:

    - چی خانوم مارپل؟

    مریم گفت:

    - این كه شلوار پیلی پوش رو، زیور فرستاده بود.

    قاشق از دست لیلا داخل ظرف رها شد و با كمی مكث گفت:

    - دیوونه شدی؟

    مریم گفت:

    - ندیدی چطور بابات یك دفعه ای سر و كله اش توی پارك پیدا شد؟ اصلا شلوار پیلی پوش، بابای تو رو از كجا می شناخت كه تا از دور دیدش فرار كرد؟ اینها همه اش نقشه بود لیلا، واسه بدنام كردن تو.

    لیلا با غضب گفت:

    - مگه من چی كارش كردم؟

    مریم گفت:

    - فهمیدی چی شد؟

    لیلا ظرف سوپ را كنار گذاشت و گفت:

    - مگه وقتی صاعقه به آدم می زنه می فهمه كه چطور شده؟ اصلا نفهمیدم چطور رسیدم خونه.

    مریم گفت:

    - من هم فقط یادمه كه مثل سگ دنبال تو و بابات عوعو می كردم.

    لیلا خندید و بعد گفت:

    - دیگه باید دور مدرسه رو خط بكشم.

    مریم گفت:

    - آخه واسه چی؟

    لیلا گفت:

    - تو چقدر ساده ای مریم، فكر كردی با این اتفاقاتی كه افتاده دیگه می ذاره برم مدرسه؟

    مریم بشقاب سوپ را به دست لیلا داد و گفت:

    - بی خیالش، خدا رو چه دیدی شاید تا فردا ناصرخان بقال سركوچه مون رو می گم یه آدم دیگه شد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم،قسمت هشتم

    پنج روز از آن حادثه می گذشت و در آن پنج روز لیلا جرات رویارویی با پدرش را نداشت خودش را داخل اتاق حبس كرده بود و مواقعی كه پدرش منزل را ترك می كرد به خود جرات می داد و از اتاقش بیرون می آمد.

    صدای زنگ تلفن كه بلند شد ناصر از جا برخاست گوشی را برداشت و گفت:

    - بفرمائید.

    صدای وحید در گوشی طنین انداخت:

    - سلام بابا.

    ناصر اخمهایش را درهم كشید و با ترش رویی گفت:

    - علیك سلام یادی از ما كردی شازده.

    وحید بدون توجه به لحن طعنه آمیز او گفت:

    - شنیدم آشوب به پا كردی.


    ناصر گفت:
    - ااا ... پس خبر بی آبروبازیهای خواهرت داره كم كم به گوش خواجه شیراز هم می رسه!

    وحید گفت:

    - چرا بی آبروبازیهای اون؟ این شما بودید كه دخترتون رو به خاطر گناه نكرده اون طور مفتضحانه جلوی در و همسایه به باد كتك گرفتید. چی فكر كرده بودید؟ كه با یك زن بدكاره طرفید؟

    ناصر گفت:

    - خاك تو اون سر بی غیرتت كنن، باید اینجا بودی و پسره رو جر می دادی، اون وقت داری ازشون طرفداری می كنی؟

    وحید گفت:

    - من دارم از حیثیت خواهرم دفاع می كنم نه اون مزاحم عوضی.

    ناصر با تمسخر پاسخ داد:

    - اون مزاحم عوضی رفیق آبجی جونتون بود.

    وحید گفت:

    - حرف توی دهن مردم نذار بابا، اگر تو پای حرفهای لیلا ننشسته ای من در عوض همه حرفهاش رو گوش كردم. دارم حسرت می خورم كه چرا اونجا نبودم تا عوض تو من براش پدری می كردم و بی سر و صدا اون مزاحم رو می فرستادمش پی كارش و رفع و رجوعش می كردم.

    ناصر با همان لحن تمسخرآمیز گفت:

    - ااا .... پس داستان رو برای تو هم تعریف كرده.

    وحید گفت:

    - آره ... آره داستانی كه زیور خانوم واسمون نوشت و شما هم اجرا كردید.

    ناصر گفت:

    - پای او زن رو وسط نكش حالا داره گناهش رو می اندازه گردن اون بیچاره؟

    وحید با جدیت گفت:

    - اون زن به قول شما بیچاره، اون مرتیكه عوضی رو انداخت دنبال دخترت تا تو رو بندازه به جون ...

    ناصر حرف او را قطع كرد و با عصبانیت گفت:

    - بسه ... دختره انقدر بی چشم و رو شده كه عوض تشكر از اون به خاطر زحمتهایی كه توی این چند روز واسش كشیده، می شینه و تهمت به پاش می بنده.

    وحید گفت:

    - ببین بابا حواست رو خوب جمع كن هر زنی نمی تونه جای مادرم رو توی خونه پر كنه، زیور كسی نیست كه بشه بهش اعتماد كرد. فكرش رو از سرت بنداز.

    ناصر با عصبانیت گفت:

    - خفه شو، بی شرم حالا داری منو امر و نهی می كنی؟ داری واسه من تعیین تكلیف می كنی؟ خواهرت اینجا واسه من آبرو نذاشته، نمی تونم سرم رو توی محل بلند كنم اون وقت تو گناهش رو به پای یكی دیگه می نویسی؟

    وحید گفت:

    - مقصر خودتون هستید كه می خواهید همه كارها رو با داد و فریاد حل كنید. در ضمن من قصد امر و نهی ندارم می دونم بالاخره كار خودت رو می كنی فقط زنگ زدم كه بگم می تونم سرپرستی خواهرم رو به عهده بگیرم.

    ناصر گفت:

    - مگه من مردم كه تو جوجه می خواهی واسش پدری كنی؟

    وحید گفت:

    - نخیر ... ماشاالله سر زنده اید اما با لیلا كاری كردید كه دیگه جرات بیرون رفتن از خونه رو نداره.

    ناصر گفت:

    - به درك ... من هم همین رو می خواستم.

    وحید با جدیت گفت:

    - اگه مانع بشی كه لیلا درسش رو ادامه بده اون وقت ...

    ناصر با خشم گفت:

    - اون وقت چی؟ سبیل كلفت شدی واسه من، می خوای چه غلطی كنی؟

    وحید گفت:

    - فقط بدونین شهر هرت نیست، می تونیم از دست شما شكایت كنیم، شما حق نداشتی دست روی دختر جوونت بلند كنی، حق نداری بی هیچ دلیلی اونو از ادامه تحصیل باز داری، اینو قانون می گه، دلت كه نمی خواد با قونون در بیافتی، پس دیگه كاری به كار لیلا نداشته باش. مرخصیش كه تموم شد برمی گرده سر كلاسش دفعه آخری هم بود كه دست روی لیلا بلند كردی ... دفعه آخر آخر!

    همچون بمبی منفجر شد و شروع كرد به فحاشی اما وحید تماس را قطع كرده بود. ناصر با غضب گوشی را روی دستگاه كوبید، لیلا در اتاقش را از داخل قفل كرده و از ترس، زیر پتو خزیده بود. لحظاتی بعد ناصر خاموش شد او به خوبی می دانست كه حرفهای وحید كاملا جدی بوده، بنابراین تصمیم گرفت زمینه را برای عملی كردن تهدیداتش فراهم نسازد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم،قسمت هشتم


    ناصر ظرف شیر را روی پیشخوان مغازه گذاشت و گفت:

    - دیگه آبرو برام نمونده نمی تونم توی در و همسایه سر بلند كنم.

    زیور گفت:

    - تقصیر خودته، اینقدر آزادش گذاشتی كه هر كاری دلش خواست كرد. با این دوره و زمونه بد باید بیشتر مواظبش بود. چقدر بهت گفتم اجازه نده توی خونه بمونه اما گوش نكردی. حالا هم بهتره تا یك مدت بفرستیش خونه وحید این طوری هم حرف و حدیثها می خوابه هم تنبیه می شه.

    ناصر با تمسخر گفت:

    - تنبیه؟ اتفاقا هم اون هم وحید از خداشونه كه من چنین تصمیمی بگیرم. اگر به خاطر تهدیدهای وحید نبود نمی ذاشتم پاش رو از خونه بیرون بگذاره می بینی كه دوره و زمونه عوض شده تا تقی به توقی می خوره كار به دادگاه و كلانتری كشیده می شه، نمی خوام یه طوری بشه كه دختره رو برداره و بره اصفهان گم و گور بشه.


    زیور گفت:
    - چرا نذاشتی ببرش و خودت رو راحت كنی؟

    ناصر گفت:

    - دستت درد نكنه! می خواهی بیشتر از این سرزبونها بیافتم؟ مگه خودم مردم كه وحید بخواد سرپرستیش كنه؟

    زیور گفت:

    - به هر حال كتكهایی كه بهش زدی فایده ای نداره دیدی كه درمون شد. كاری كن كه یادش نره كه نباید پاش رو بیشتر از گلیمش دراز كنه. چند روز دیگه به تعطیلات نوروز مونده. بفرستمش جایی كه خودش باشه و خودش. اون وقت واسه همیشه یادش هست كه از آزادیش سوءاستفاده نكنه و ....

    ناصر پرسید:

    - و چی؟

    زیور گفت:

    - این كه توی كارهای تو دخالت نكنه.

    ناصر كمی فكر كرد، لبخندی بر لب نشاند و گفت:

    - بد نمی گی.

    با ورود چند مشتری به داخل مغازه گفتگو بین ناصر و زیور پایان گرفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم،قسمت نهم


    (( لیلا خودت رو نبازی دختر. اصلا فكر نكن كه واسه تنبیه داره می فرستت اونجا، فكر كن مثل یك خانوم با كلاس داری واسه تعطیلات و خوش گذرونی می ری. چند دست لباس گرم هم بردار، هنوز به این آب و هوا اعتباری نیست مخصوصا اونجا، راستی یك مایو هم با خودت بردار شاید هوا اونقدر گرم شد كه واسه آبتنی بزنی به آب ....))

    لبخند كم رنگی روی لبهای لیلا نقش بست. با دست اشكهایش را كه به آرامی روی گونه هایش می چكید پاك كرد، سفارشات مریم را در حالی در ذهنش مرور می كرد كه نگاهش به مناظر اطراف بود؛ مناظری كه هیچ جذابیتی برایش نداشت.

    (( راستی لیلا جای منو هم وقتی واسه شنا رفتی خالی كن در ضمن مواظب مردهای جنگل هم باش اونا دنبال یك بانوی قشنگ می گردند مبادا تك و تنها واسه شكار بری توی جنگل، اون وقت خودت شكار یكی از اون جنگلی ها بشی. حتما یكی از اون سگهای آمریكایی پدر بزرگت رو با خودت ببر. حالا اگر هم یكی از اون مردهای جنگل به تورت خورد آدرس منم بهش بده واسه من جنگلی و غیر جنگلی فرقی نمی كنه .... هی دختر یك وقت جزو دار و دسته جنگلی ها نشی، لیلا كوچك خان جنگلی!))


    شوخیها و مزاحهای مریم تا حدودی به او روحیه بخشیده و به او قبولانده بود كه برای گذراندن تعطیلات نوروزی می رود. اما صدای خشك ناصر او را به خود آورد.
    - حالا قدر عافیت رو می فهمی. وقتی عید امسال رو وسط جنگل، بین یك وعده آدم پیر و خرفت و دور از شهر گذروندی اون وقت می فهمی چطور باید توی شهر زندگی كنی. می فهمی وقت بهت اعتماد كردند چطور از اعتماد طرف مقابلت سوءاستفاده نكنی و ....

    غرولندهای ناصر همچنان ادامه داشت. لیلا سرش را به صندلی تكیه داد، چشمهایش را بست و سعی كرد حرفهای تلخ و نادرست او را نشنیده بگیرد. كم كم احساس كرد حركت آرام و گهواره وار اتوبوس او را به خوابی شیرین دعوت می كند.

    با صدای بوق پی در پی اتوبوس چشمهایش را باز كرد. اتوبوس داخل ترمینال متوقف شد. ناصر از جا برخاست ساك كوچك لیلا را برداشت و همراه او و دیگر مسافرها از اتوبوس پیاده شد. بدون این كه بخواهد حرفی با لیلا بزند وارد ساختمان ترمینال شد كمی اطراف را نگاه كرد و بعد به سمت كیوسكهای تلفن رفت، ساك را مقابل پایش گذاشت و مشغول گرفتن شماره د. لحظاتی بعد با برقراری تماس گفت:

    - الو جنگلبانی.

    - بله بفرمائید.

    ناصر به لیلا كه روی نیمكتی نشسته بود نگاه كرد و گفت:

    - با صالح كار داشتم.

    - منظورتون عمو صالح است؟

    ناصر گفت:

    - حالا عمو، دایی یا هرچی كه هست.

    - بگم كی باهاشون كار داره؟

    ناصر كه همیشه از مكالمات طولانی تلفن عصبانی می شد با ناراحتی گفت:

    - ای بابا، به شما چه ربطی داره، شما برو بگو بیاد پای تلفن.

    - مودب باشید آقا! نكنه فكر كردید من اینجا تلفنچی هستم ...

    بعد مكث كوتاهی كرد و گفت:

    - اجازه بدید برم صداش كنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم،قسمت دهم


    لحظاتی طول كشید تا دوباره ارتباط برقرار شد. صدای صالح به آرامی در گوشی پیچید.

    - بفرمائید.

    ناصر گفت:

    - سلام، من هستم ناصر.

    صالح گفت:

    - سلام ناصر جان، تویی؟ خوبی بابا ... بچه ها خوبند؟

    ناصر گفت:

    - همه خوبند لیلا رو آوردم تا آخر تعطیلات پیش شما بمونه.

    صالح با تعجب گفت:

    - لیلا رو ... قدمش روی چشم. اما چرا اینجا؟ چرا نبردیش اصفهان؟ اینجا كه حوصله اش سر می ره.


    ناصر گفت:
    - اینجا واسه دخترهایی كه هرزه گی رو پیشه می كنن مناسب تره.

    صالح كه سر در گم شده بود پرسید:

    - منظورت چیه؟ اتفاقی افتاده؟

    ناصر گفت:

    - فقط با ماشین جنگلبانی بیا ترمینال ورش دار ببرش، من باید برگردم تهران.

    صالح گفت:

    - ای بابا تو كه نو نصف جون كردی. نمی خوای بگی چی شده؟

    ناصر گفت:

    - خودش دسته گلی رو كه به آب داده واستون تعریف می كنه فقط زودتر بیا.

    و بدون خداحافظی تماس را قطع كرد.

    عزیز در حالی كه با قاشق، آب قند را هم می زد با لهجه گیلكی اش ناصر را به باد ناسزا گرفته بود:

    - الهی خیر نبینی، تی عزا بشینم تی نوم فكه تی كولا موتحته سر بنم گور به گور بوبو ....

    عمو صالح با چهره ای گرفته آهسته گفت:

    - بس كن عزیز ... بس كن، نه به عزایش نشستی نه نومش افتاده، فقط لیلا رو می رنجونی.

    عزیز كنار لیلا نشست و گفت:

    - بس كن لیلا جان ... تو هم اینقدر گریه نكن اشكهای تو سوز دل منو بیشتر می كنه. بگیر این شربت رو بخور تا كمی آروم بگیری.

    لیلا كمی از شربت را خورد و سعی كرد آرام بگیرد. صالح با من من پرسید:

    - لیلا جان وحید خبر داره كه اومدی اینجا؟

    لیلا گفت:

    - آره آقا جان، دیروز باهاش تماس گرفتم، گفتم خودم دارم می رم. نمی خوام بدونه واسه تنبیه منو فرستاده اینجا، اگه بفهمه....

    صالح لبخند تلخی زد و گفت:

    - خوب كاری كردی دخترم. به هر حال من و عزیز نمی ذاریم اینجا بهت بد بگذره و اون طور كه پدرت می خواد بشه. كاری می كنم كه خودت هر سال با كمال میل بیایی اینجا.

    لیلا به زور لبخندی بر لب نشاند. چه چیزی می توانست وسط آن جنگل او را آنقدر سرگرم خود سازد كه غم و اندوهش را فراموش كند؟!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم،قسمت اول


    حسی غریب او را نزدیكیهای غروب از خانه بیرون كشیده بود. احساس می كرد صبر و تحملش به پایان رسیده است و برای ادامه حیات انگیزه ای ندارد، شش روز از آمدنش به آن جا می گذشت علی رغم تلاشهای عزیز و آقاجان برای سرگرم كردن اون، نتوانسته بود خودش را با محیط سوت و كور جنگل وفق دهد. از طرفی مطمئن بود ناصر او را به آنجا فرستاده تا بتواند در نبودش به راحتی زیور را وارد زندگیش كند. هان طور كه قدم برمی داشت متوجه ریزش شدید باران شد، زیر درخت تنومندی ایستاد تا در امان بماند. باران، اول ریز و آرام می بارید اما دقایقی بعد شدت گرفت. می بارید تا تن خسته جنگل را بشوید. لیلا ژاكتش را محكمتر به دور خودش پیچید و به آسمان كه یك ریز می بارید نگاه كرد و زیر لب گفت:

    (( انقدر ببار تا منو محو كنی. من كه قصد دارم خودم رو محو كنم، چه فرقی داره زیر رگبار تو نابود بشم یا توی دل این جنگل از بین برم یا طعمه حیوونهای وحشی بشم. خدا همه چیز رو از من دریغ كرد،
    تنها دلخوشی منو ازم گرفت، این همه آدم، آدمهای پولدار و بی غم، چرا فقط واسه دادن غم و اندوه نظر به من داره؟ این زندگی رو هم نمی خوام، می گذارمش كنار باقی چیزهایی كه یا از من گرفت یا بهم نداد ...))

    صدای غرش بلند آسمان باعث شد كه دستهایش را روی گوشهایش بگذارد و چشمهایش را ببندد. تصویری از مادرش در ذهنش نقش بست.

    (( غم و اندوه واسه همه آدمهاست دخترم. خداوند هیچ بنده ای رو بی غم نیافریده. غم و شادی با آدم متولد می شه. توی لحظات دردمندیه كه آدمها احساس تنهایی می كنند، در این مواقع فقط با توكل به خداست كه می شه زندگی كرد. باید صبر داشته باشی ... زشتیها تموم می شه... رنگ شادی رو می بینی. ))

    لیلا چشمهایش را باز كرد و دستهایش را از روی گوشهایش برداشت. باران قطع شده بود و او هم خیس شده بود زیر لب گفت:

    (( می خوای چی كار كنی لیلا؟ خودت را خلاص كنی؟ پس نصایح مادرت چی؟ فراموش كردی كه همیشه با توئه... از خدا غافل شدی و كفر گفتی. ))

    كمی مكث كرد و اطرافش را با نگاه كاوید؛ تا چشم كار می كرد درخت بود و درخت كه تصویر را در تاریك و روشنایی غروب می ساختند. از فكر این كه شب را در دل جنگل سپری كند بر خودش لرزید. نسیم خنكی كه می وزید باعث می شد احساس سرما كند بی هدف و سردرگم به راه افتاد و به خودش نهیب زد:

    (( مگه نمی خواستی خودت رو خلاص كنی، پس چرا ترسیدی؟ ))

    با هر قدمی كه برمی داشت با ترس و وحشت به اطرافش نگاه می كرد. كم كم همان روشنایی اندك هم محو شد، جنگل در سیاهی شب فرو رفت و لیلا سرگردان در جنگل به راهش ادامه داد.

    صدای بلند جغدی باعث شد با وحشت جیغ بكشد، به سختی نفس می كشید و احساس خفگی می كرد. صدای نفسهایش را در فضای جنگل می شنید به خودش گفت:

    (( نترس لیلا، حالا كه دست به این كار احمقانه زدی لااقل نترس، الان آقاجان و بچه های جنگلبانی هرجا باشند پیدایشان می شود. و این درس عبرتی می شه واسه تو كه صبر رو پیشه خودت كنی، اگر زیور بشه زن بابات كه دنیا به آخر نمی رسه، اگر محبوبه بیاد و به تو امر و نهی كنه كه ... آره ... آره واسه همینها بود كه خواستی خودكشی كنی نه واسه تهمت ناروایی كه بابات بهت بست. ))

    صدای زوزه گرگها در فضای جنگل طنین انداخت. لیلا اول خودش را به درختی چسباند و بعد با وحشت پا به فرار گذاشت. بی هدف می دوید و در حین دویدن از ترس و یاس می گریست و در دل به خودش بد و بیراه می گفت. هوای سرد و مرطوب جنگل تا مغز استخوانهایش نفوذ كرده بود و علی رغم آن به خاطر مسافت طولانی كه دویده بود عرق تمام وجودش را خیس كرده بود. با یاس فریاد زد:

    (( مامان كمكم كن؛ غلط كردم ... به خدا غلط كردم... ))

    و ناگهان پایش به چند شاخه خشكیده گیر كرد و نقش زمین شد و با صدای بلند گریست. درمانده و عاجز سرش را روی زمین خیس قرار داده بود و اشك می ریخت خودش هم باور نمی كرد دست به چنان دیوانگی بزند و مرتكب چنان اشتباهی شود. فقط از خدا كمك می طلبید صدای خش خشی كه از پشت سرش شنید باعث شد آرام بگیرد، با ترس از جا برخاست و به سمت صدا برگشت؛ از دیدن چند جسم براق، نفس در سینه اش حبس شد. چشمهایش را بیشتر باز كرد تا در تاریكی شب آن اجسام را تشخیص دهد. خوب كه دقت كرد با دیدن جثه چند گرگ كه به او نزدیك می شدند رمق از پاهایش بیرون رفت، حتی صدای دندانهایش كه از شدت ترس به هم می خوردند را می شنید. كسی به او گفت، (( فرار كن ... فرار كن والا تیكه پاره می شی. ))

    این خودش نبود كه می دوید. با آن همه ترس چطور می توانست با آن سرعت بدود و فریاد بزند (( كمك )) ؟ فقط می دوید و فریاد می زد و می دانست گرگهای گرسنه هم دنبالش می دوند. كم كم پاهایش بی حس می شد و او به زور خودش را می كشید. دیگر رمقی برایش نمانده بود و روی زمین افتاد، سعی كرد از جا برخیزد اما این بار چیزی محكم او را به زمین میخ كرده بود. پاهایش بی حس شده بود در حالی كه فریاد می زد:

    (( خودم خواستم ... خودم ... ))

    و می گریست به پشت سرش نگاه كرد، با دیدن گرگی كه آماده حمله به او بود فریاد كشید و سرش را روی زمین گذاشت. می توانست جسم بی جانش را كه توسط گرگها از هم دریده می شد تصور كند اما صدای شلیك تفنگی شكاری آن تصویر وحشتناك را از ذهنش پاك كرد. سنگینی جسمی را روی پاهایش احساس كرد، صدای زوزه گرگهای دیگر را كه از او فاصله می گرفتند شنید. سرش را بلند كرد و با انزجار به لاشه گرگ كه روی پاهایش افتاده بود نگاه كرد. لاشه سنگین گرگ را از روی پاهایش كنار زد، از خون گرگ شلوارش گرم شده بود. به دنبال نجات دهنده اش تاریكی جنگل را جستجو می كرد نور چراغ قوه ای كه مستقیما به چشمهایش می تابید باعث شد چشمهایش را ببندد و صدای آهسته مردی در گوشش طنین انداخت:

    - یك خانم جوان، تك و تنها اون هم وسط جنگل! نزدیك بود طعمه گرگها بشید.

    احساس می كرد در دنیایی خیالی سیر می كند. هیچ حسی در بدن نداشت، به سختی دستش را مقابل صورتش گرفت تا او را ببیند. تصویری كه جلوی رویش شكل می گرفت او را تا سرحد مرگ ترساند، قدم به قدم به او نزدیكتر می شد همان لبخند زشت و كریه، همان شلوار كثیف و سبز رنگ و یك برق خاص در نگاه گستاخش، برقی حاصل از قصد تعددی. در حالی كه جانی برایش نمانده بود با صدایی خسته و اندوهبار التماس كنان گفت:

    - خواهش می كنم ... تو رو خدا با من كاری نداشته باش ... این بار منو می كشه ....

    و بعد بی اراده روی زمین افتاد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم،قسمت دوم


    صدای جرق جرق سوختن هیزمها، گرمایی مطبوع را به فضای اتاق می بخشید. گرم تر از آن صدا و هوا، صدای گرم عزیز بود، (( لیلا جان ... لیلا جان ... ))

    لیلا به سختی چشمهایش را كه گویی در كوره داغ قرار گرفته بودند، باز كرد سرش به شدت سنگین بود و تمام بدنش درد می كرد اولین چیزی را كه دید تصویری گنگ از چهره گرم و مهربان عزیز بود؛ چند بار چشمهایش را باز و بسته كرد تا توانست تصویری شفاف از او را ببیند. حالا صدای او را هم بوضوح می شنید كه با لحنی مادرانه می گفت:

    - لیلا جان ... كمی از این سوپ رو بخور ... بخور عزیز جان بیست و چهار ساعته كه چیزی نخوردی.

    لیلا به قاشق نگاه كرد چیزی به خاطر نداشت فقط بدنش به شدت درد می كرد و بعد به یاد كتكهای پدرش افتاد. شلاق بالا می رفت و روی بدن نحیف او پایین می آمد. به سختی لبهایش را از هم گشود و زمزمه كرد:


    - من كجا هستم عزیز؟ شما ... شما چطور اومدید اینجا؟
    عزیز دست نوازشش را روی موهای او كشید و گفت:

    - ما جایی نیامدیم عزیزم، تو آمدی پیش ما ... گیلان ... توی جنگل.

    آه پس این درد ضربات سهمگین پدرش نبود، نه ... مدتها از آن زمان می گذشت. این درد، درد تازیانه باران بی امان و سرمای گزنده جنگل بود و آن شب وحشتناك را به یاد آورد عزیز با لحنی كه سعی داشت دور از سرزنش و پر از دل نگرانی باشد گفت:

    - آخه دختر جون این چه كاری بود كه كردی؟ من و آقاجانت را نصف عمر كردی. فكر نكردی تك و تنها رفتن توی جنگل چه خطراتی داره؟ نگفتی اگر اتفاقی برات بیفته من و آقاجانت یك عمر شرمنده خودمان و خدای هستیم، نزدیك بود طعمه گرگها بشی.

    و بعد چند قاشق سوپ به او خوراند و ادامه داد:

    - می دونی چند ساعته توی تب و هذیان می سوزی؟ بنده خدا، آقای جوانمرد، رئیس جنگلبانی رو می گم، شبونه رفت و دكتر رو آورد بالای سرت. امروز صبح هم اومد اینجا وقتی دید كه هنوز كاملا بهوش نیومدی دوباره یكی رو فرستاد دنبال دكتر. وقتی دكتر گفت حالت بهتره، خیالش راحت شد.

    لیلا آهسته پرسید:

    - رئیس جنگلبانی ... من اونو دیدم؟

    عزیز هنوز جواب او را نداده بود كه صدایی از داخل حیاط در اتاق طنین انداخت.

    - عمو صالح ...

    عزیز از اتاق بیرون رفت، لیلا چشمهایش را بست و به صدا گوش سپرد.

    - سلام پسرم ... عمو صالح رفت توی جنگل ... كاری داشتی؟

    - نه كار مهمی نبود ... راستی حال نوه تون چطوره؟

    عزیز پاسخ داد:

    - به لطف شما بهتره ... بفرمائید داخل ... یك استكان چایی نمك گیرت نمی كنه.

    - ممنون باید برم. یك روز دیگه مزاحم می شم، فعلا خداحافظ.

    صدا برای لیلا آشنا بود آن صدا را جایی شنیده بود. وقتی عزیز بار دیگر به اتاق برگشت با صدایی آهسته پرسید:

    - كی بود عزیز؟

    عزیز كنار سمار نشست و در حالی كه برای لیلا چای می ریخت گفت:

    - همون بنده خدایی كه پریشب تو رو نجات داد؛ با شلیك اون یكی از گرگها كشته شده و بقیه شون فرار كردند. وقتی آقاجان و بقیه بالا سرت رسیدند تو از ترس گرگها بیهوش شده بودی.

    لیلا چشمهایش را باز كرد و با تعجب گفت:

    - نه عزیز. من بعد از این گرگها رو فراری داد بیهوش شدم، من دیدمش اون اونجا بود از دیدن قیافه اش ترسیدم و ....

    عزیز فنجان چای را كنار لیلا گذاشت و گفت:

    - قیافه این بنده خدا اصلا ترسناك نیست كه تو بترسی.

    لیلا گفت:

    - همون مزاحمه بود؛ همون كه به خاطرش آواره اینجا شدم.

    عزیز لبخندی زد و گفت:

    - نه دخترم این بنده خدا اهل این حرفها نیست. مطمئنا از بس كه ترسیده بودی اونو به شكل آن جوانك مزاحم دیدی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم،قسمت سوم


    لیلا همراه صالح از پرچینها گذشت، عزیز از پنجره سرك كشید و گفت:

    - صالح زیاد خسته اش نكن هنوز مریض احواله.

    صالح به علامت خداحافظی دستش را بلند كرد و همراه لیلا به سمت جاده رفت، با احتیاط از آن عبور كردند و به سمت دیگر جاده كه ادامه جنگلهای انبوه گیلان بود رفتند. لیلا سكوت را شكست و گفت:

    - كار اصلی شما چیه؟

    صالح لبخندی زد و گفت:

    - كارمون؟ جالبه! بعد از این همه سال، نوه ام می خواد بدونه كار پدربزرگش كه من باشم چیه.

    لیلا گفت:

    - تا حالا فكر می كردم فقط محافظ درختها هستید و مواظبید جنگل دچار حریق نشه.


    صالح گفت:
    - این هم یكی از مسولیتهامونه، اما كار عمده ما محافظت از حیواناته؛ محافظت از همون گرگهایی كه چند شب پیش قرار بود طعمه شون بشی.

    لیلا لبخندی زد و معترضانه گفت:

    - آقاجون ....

    صالح لبخندی بر لب نشاند و گفت:

    - باید جلوی شكارهای غیر قانونی را بگیریم. این شكارها باعث انقراض نسل خیلی از حیوانات وحشی بشه. گونه های زیادی به علت شكار بی رویه، نسلشون رو به انقراضه.

    لیلا گفت:

    - شكار غیرقانونی، مگه شكار قانونی هم هست؟

    صالح خنده ای سر داد و گفت:

    - آره دخترم، برای شكار در بعضی از مناطق مجوز لازمه، حتی تفنگهای شكاری هم مجوز می خواد بعضی از مناطق هم ممنوعه حفاظت شده است.

    لیلا گفت:

    - شما این مناطق رو می شناسید؟

    صالح گفت:

    - مثل كف دستم، در ضمن شكار هر حیوونی هم فصل خاصی داره، حتی ماهیگیری توی بعضی از رودخانه های این منطقه.

    لیلا گفت:

    - پس كارتون واقعا مشكله.

    صالح لبخندی زد و به لیلا كه به رودخانه نگاه می كرد و گفت:

    - مگه این رودخانه رو ندیدی؟

    لیلا از بالای پل عریض به رودخانه خروشانی كه سكوت محیط را می شكست نگاه كرد و گفت:

    - اون روز؟ ... من اون روز از اینجا عبور نكردم.

    صالح كنار لیلا ایستاد و گفت:

    - ولی ما تو رو اون طرف جنگل پیدا كردیم چطور بدون این كه از اینجا عبور كرده باشی به اون طرف رسیدی؟

    لیلا با تعجب به صالح نگاه كرد. لبخند تلخی بر لبهای صالح نقش بست و گفت:

    - از چی فرار می كردی دخترم؟ از خودت؟ از پدرت؟ از ما پیرمرد و پیرزن از كار افتاده؟

    لیلا گفت:

    - شما و عزیز تنها امید من هستید، من از سرنوشتم فرار می كردم.

    صالح گفت:

    - هیچ كس نمی تونه از سرنوشتش فرار كنه، دیدی كه نتونستی.

    و بعد، از روی پل عبور كرد. لیلا هم به دنبال او رودخانه را پشت سر گذاشت. چند صدمتر دورتر از رودخانه، چادر مسافرتی و آتش كوچكی برپا بود. صالح زیر لب غرولند كرد و جلو رفت و با صدایی بلند گفت:

    - این چادر مال كیه؟

    با خروج مردی جوان از چادر، صالح جوابش را گرفت و لبخدزنان گفت:

    - شمائید یاشارخان، اینجا چرا؟ فكر می كردم مثل هرسال توی كلبه شكاریتان هستید.

    یاشار گفت:

    - سلام عمو صالح، كلبه به كمی تعمیرات احتیاج داشت؛ واسه همین اینجا چادر زدیم.

    صالح گفت:

    - علیك سلام، توی این هوای سرد ... قابل نمی دانستید به منزل محقر ما تشریف بیاورید؟

    یاشار گفت:

    - اختیار دارید عمو صالح، كنار شما بودن برای من افتخاره ...

    صدای او برای لیلا آشنا بود این مرد جوان با آن اندام ورزیده و موهای خوش حالت و خاكستری رنگش، با آن چهره گرم و دوستانه چطور آن شب در تصور لیلا به آن جوان لاابالی مبدل شده بود؟ یاشار نگاهی به لیلا كه چند قدم دورتر ایستاده بود نگاه كرد و پرسید:

    - انگار حال نوه تون بهتر شده.

    صالح گفت:

    - خدا رو شكر بهتره، فقط اگر اون شب به دادش نمی رسیدید حالا معلوم نبود كه ....

    یاشار لبخندی زد و گفت:

    - خواست خدا بود. لابد حالا هم آوردیش كه با جنگل آشناش كنی.

    صالح خنده ای كرد و گفت:

    - مگه جنگل كوچه پس كوچه های شهره كه با یك بار گذر از اون همه جاش رو یاد بگیری؟ جنگل رو مرد جنگل می شناسه و بس!

    یاشار گفت:

    - درسته، حالا بفرمایید. تا شما خستگی در می كنید من هم براتون یه قهوه می ریزم.

    صالح روی صندلی تاشو نشست و به لیلا كه نزدیك رودخانه ایستاده بود، گفت:

    - لیلا ... لیلا بیا اینجا.

    لیلا همان جا روی تخته سنگی نشست و گفت:

    - همین جا راحتم.

    صالح فنجان قهوه را از دست یاشار گرفت و پرسید:

    - امسال تنها اومدی؟

    یاشار گفت:

    - نه وفا هم همراهمه، من استراحت می كردم گویا برای ماهیگیری رفته بیرون. نه قلابش هست نه اسبش. ببینم عمو صالح واسه قدم زدن می ری یا گشت؟

    صالح گفت:

    - این كه می بینی بدون اسب هستم به خاطر لیلاست، سواركاری بلد نیست.

    یاشار با شوخ طبعی گفت:

    - پس بدون اسب و بی سیم و تفنگ می ری شكار، شكارچیان غیرقانونی!

    صالح آهسته به پیشانی اش ضربه زد و گفت:

    - ای دل غافل، پیریه و هزار درد، فراموشی هم كه از همه بدتر!

    قهوه اش را داغ داغ سركشید و گفت:

    - برمی گردم تا بی سیم و تفنگم رو بیارم.

    یاشار از جا برخاست و گفت:

    - می تونی اسب منو ببری.

    صالح لبخندی زد و گفت:

    - نه ... نه ... همون یك بار كه سعی كردم ازش سواری بگیرم واسه هفت پشتم بسه!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/