صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 84

موضوع: دزیره | آن ماری سلینکو

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ناپلئون بناپارت : من در جهان یک دوست داشتم و آن هم خودم بوده ام .
    *********************
    فصل هشتم :
    مارسی : سه هفته بعد
    سخت مریض بودم
    *********************
    سرماخوردگی ، گلو درد ، تب شدید و به قول شعرا قلب شکسته داشتم . در پاریس مدال طلایی که ماری به من داده بود را فروختم . پول آن فقط به اندازه ای بود که بتوانم به مارسی مراجعت نمایم . ماری فورا مرا به تخت خواب برد و دنبال طبیب رفت زیرا تبم تند و شدید بود . پزشک نمی توانست بفهمد چگونه و کجا دچار این سرماخوردگی شده ام زیرا چندین روز بود که در مارسی باران نیامده بود.
    ماری فورا یک نفر را نزد مادرم فرستاد او نیز فورا به مارسی مراجعت کرد و به پرستاری من پر داخت ، تاکنون کسی نفهمیده است که من به پاریس رفته بودم .
    اکنون روی نیمکت در روی تراس منزل دراز کشیده ام . مرا با چندین پتو پوشانیده اند و می گویند که بسیار رنگ پریده و لاغر هستم . ژولی و ژوزف از مسافرت تجارتی برگشته اند و امشب به دیدن ما خواهند آمد . امیدوارم بتوانم شب را با آنها بگذرانم .
    ماری هم اکنون مراجعت نمود و یک اعلامیه را که با خطوط درشت چاپ شده به طرف من پرتاب کرد . بسیار خشمگین و نگران بود.
    «ژنرال بناپارت به سمت فرماندهی نظامی پاریس منصوب گردیده و اغتشاشات گرسنگان در پایتخت بوسیله ی سربازان گارد ملی درهم شکسته شد .»

    *********************
    اولین بار که این اعلامیه را دیدم کلمات آن در مقابل چشمم می رقصیدند . ولی اکنون به آن عادت کرده ام . ناپلئون فرماندار نظامی پاریس است اعلامیه گزارش می دهد که جمعیت و اغتشاش کنندگان به طرف قصر تویلری هجوم برده و می خواستند نمایندگان ملت را قطعه قطعه نمایند . باراس در کمال نا امیدی ژنرال ناپلئون بناپارت افسر سابق ارتش را مورد اعتماد قرار داده و به فرماندی گارد ملی منصوب می نماید. پس از آن ناپلئون درخواست اختیارات نامحدود از مجلس نمایندگان می کند که بلافاصله تصویب می شود. ناپلئون به افسر جوانی از رسته سوارنظام امر فرموده که فورا چند قبضه توپ حاضر و در سمت شمال ، جنوب و مغرب تویلری موضع بگیرد . این توپ ها به سمت کوچه ی سنت روش ، پونت رویال نشانه روی کرده بودند . جمعیت به طرف قصر پیش می آید و نزدیک می شود .
    ناگهان فریادی در فضا طنین انداخت « آتش » فقط شلیک یک توپ کافی بود که جمعیت را متفرق سازد. نظم و آرامش در شهر حکم فرما شد . رهبران جمهوری فرانسه از مردی که توانسته بود جمهوری را از خطر اضمحلال نجات دهد سپاسگزاری نمودند و او را به سمت فرماندار نظامی پاریس منصوب کردند.
    سعی می نمایم این جریان و مساله فرماندهی غیر منتظره ناپلئون را حل کنم ناگاه مکالماتی را که در کنار پنجره منزل مادام تالیین شنیده بودم به خاطر آوردم " فوشه عزیز اگر من جای باراس بودم جمعیت را با گلوله متفرق میکردم "
    -«ولی قبلا کسی را که آرزو و تمایل شلیک داشته باشد جستجو کرد .»
    یک شلیک توپ کافی و ناپلئون هم آن را شلیک کرده بود . اعلامیه گزارش می داد که ناپلئون یک گلوله به وسط جمعیت اغتشاش کنندگان شلیک نمود .....جمعیت !!!! اغتشاش کنندگان !!!!!! محققا اینان مردمی بودند که در دخمه ها زندگی کرده و قادر به پرداخت قیمت کمر شکن نان نبوده اند .... آری ، مادر ناپلئون هم در دخمه زندگی می کند . « مادام فرزند شما نابغه است .....»
    « متاسفانه بله ....»
    *********************
    نوشتن دفتر خاطراتم با رسیدن این اعلامیه قطع شد . ولی اکنون در اتاق خود مشغول نوشتن هستم . هنگامی که درباره ی این اعلامیه می اندیشیدم صدای آمدن ژولی و ژوزف را شنیدم . آنها تا شب منتظر نشده و فورا به منزل ما آمده بودند . درب تراس نیمه باز بود و می توانستم گفتگوی آنها را بشنوم .
    ژوزف گفت :
    - ناپلئون نامه ی بلندی به من نوشته و مبلغ زیادی پول برای مادرم فرستاده یک نفر را به منزل فرستادم تا او فورا به اینجا بیاید چطور است مادام کلاری ؟
    مادرم گفت :
    - بسیارخوب است و خیلی مشتاق دیدار مادام لتیزیا است .
    ژولی و ژوزف به دیدن من نیامدند . ژولی شروع به گریه کرد و گفت :
    - ناپلئون به ژوزف نوشته است که با بیوه ی ژنرال بوهارنه نامزد شده و به ما یادآوری کرده تا به دزیره بگوییم که او همیشه دوست دزیره خواهد بود .
    مادرم با حسرت و تاثر گفت :
    - دخترک بیچاره ، دخترک بیچاره ام !!!
    سپس صدای ورود مادام لتیزیا ، الیزا و پولت را که هر سه با هم آمده بودند شنیدم . هرسه بلافاصله شروع به صحبت کردند تا اینکه ژوزف با صدای بلند شروع به خواندن نامه ی ناپلئون نمود . این نامه بدون شک از طرف فرماندار نظامی پاریس نوشته شده بود . ژولی و ژوزف پس از مدتی به تراس آمدند و کنارم نشستند . ژولی با محبت پشت دستم می زد و نوازشم می کرد ، ظاهرا کسل و ناراحت بود گفت : باغ زیبایی خود را از دست داده و منظره ی پاییزی به خود گرفته . با انگشت به نامه ای که ژوزف در بین انگشتان خود فشار می داد اشاره نمودم و گفتم :
    - باید به مناسبت شغل جدید برادرتان به شما تبریک بگویم .
    - تشکر می کنم ولی بسیار متاسفم که یک خبر ملال انگیز برای شما دارم اوژنی ، من و ژولی بسیار از این خبر کسل و رنجیده خاطریم و .....
    صحبت او را قطع کردم :
    - اهمیت ندارد ژوزف ، می دانم ....
    وقتی قیافه ی مغشوش و درهم او را از مد نظر گذرانیدم گفتم :
    - درب سرسرا باز بود و هرچه شما گفتید شنیدم .
    در همین موقع مادام لتیزیا وارد شد و چشمانش می درخشید با اضطراب و نگرانی گفت :
    - یک بیوه با دو طفل ! شش سال بزرگتر از بچه ام !چطور ناپلئون جرات کرد چنین عروسی برای من بیاورد.....؟
    قیافه ی ژوزفین با پشت چشم سفید نقره ای مو های مجعد کودکانه و تبسم تحقیر آمیز در نظرم مجسم شد . بلی مادام لتیزیا با دستهای قرمز و پینه بسته و گردن چروک خورده ی زنی که تمام عمرش را صرف رختشویی و بچه داری نموده است در مقابلم ایستاده بود. دست های خشن او یک بسته بزرگ اسکناس را درخود می فشرد ، فرماندار نظامی پاریس قسمتی از حقوق خود را برای مادرش فرستاده بود .
    کمی بعد در روی نیمکت سرسرا نشسته به حوادث مهمی که در اطراف آن بحث می شد گوش کردم .
    اتیین بهترین شرابش را از قفسه بیرون آورد و گیلاس همه را پر کرد و گفت از بستگی با ژنرال بناپارت بسیار مغرور و متکبر است . مادرم و سوزان روی برودردوزی خم شده بودند . آهسته گفتم :
    - حالم بهتر شده است ملافه هایی را که مشغول برودردوزی بودم بیاورید ، می خواهم علامت جهیز خود را بدوزم و تمام کنم .
    هیچکس مخالفت نکرد ولی وقتی مشغول دوختن یک حرف درشت b و یک b و یک b دیگر و باز هم b شدم ، سکوت وحشت انگیزی همه را فرا گرفت دریافتم که قسمتی از زندگی ام تباه شده و به پایان رسیده با صدای بلند گفتم :
    - دیگر میل ندارم مرا اوژنی بنامید .... از این پس نامم « برناردین اوژنی دزیره »است و نام دزیره را بیشتر دوست دارم و ترجیح می دهم بعد از این مرا دزیره صدا کنید .
    همه به یکدیگر نگریستند . نگاه آنها حاکی از ترس و وحشت و ترحم بود. در جنون و دیوانگی ام شک و تردید داشتند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ناپلئون بناپارت : تسخیر یک کشور بزرگ از تسخیر قلب کوچک زن آسان تر است .


    ********************
    فصل نهم
    رم ، 27 دسامبر 1797 ،
    مرا با این مرد محتضر تنها گذارده اند .

    ********************
    نام او ژان پی یر دوفو Jean-pierre Duphot و یکی از ژنرال های ستاد ناپلئون است و امروز برای خواستگاری من به رم آمده بود. دو ساعت قبل گلوله ای به شکم او اصابت کرد . او را روی نیمکت اتاق دفتر ژوزف خوابانیدم طبیب گفت کار این مرد محتضر تمام است و کمکی از او بر نمی آید .
    دوفو بیهوش است به سختی تنفس می کند جوی باریکی از خون در گوشه ی لبانش جاری است چند حوله اطراف چانه او گذارده ام ، چشمانش نیمه باز است ولی چیزی نمی بیند . صدای آهسته ای از اتاق مجاور به گوش می رسد . ژولی و ژوزف ، دکتر و دو مستخدم سفارت مشغول صحبتند . ژولی و ژوزف اتاق را ترک کرده اند زیرا از دیدن مردی که در حال نزع است می ترسند .
    این طبیب یک نفر ایتالیایی است و آشنایی با جناب آقای سفیر جمهوری فرانسه در رم را که برادرش فاتح ایتالیا است به پرستاری از ژنرال ناشناس ستاد عمومی ترجیح می دهد . حس می کنم دوفو به هوش بیاید ولی نمی دانم چرا ؟.... همچنین تصور می کنم که این ژنرال مدتها قبل مرده است . دفتر خاطراتم را برداشته و پس از چند سال مشغول نوشتن آن هستم اکنون دیگر تنهایی را حس نمی کنم صدای قلم به گوش می رسد و صدای تنفس مقطع این مرد محتضر تنها صدایی نیست که در اتاق بزرگ وحشتناک شنیده می شود.
    ناپلئون را ندیده ام .... فقط مادرش او را هنوز به این نام می خواند . تمام دنیا فقط درباره ی ناپلئون بناپارت بحث می کنند و نه چیز دیگر . هنوز فامیل ما از آن ملاقات عجیب من و ناپلئون بی اطلاعند . ناپلئون در بهار سال بعد با ژوزفین ازدواج کرد و تالیین و باراس شهود آنها بودند . ناپلئون فورا صورت حساب خیاط بیوه بوهارنه را پرداخت و دو روز پس از ازدواج به ایتالیا عزیمت کرد . از طرف حکومت وقت فرماندهی عالی ایتالیا به او واگذار گردید و در ظرف پانزده روز در شش نبرد فاتح شد .
    **********
    تنفس مرد محتضر تغییر کرده و آهسته تر شده . چشمان او کاملا باز است . نام او را صدا کردم ولی صدای مرا نمی شنود .

    **********
    بله در ظرف دو هفته ناپلئون در شش نبرد فاتح شد . سپس ارتش اطریش شمال ایتالیا را تخلیه کرد .
    من غالبا به مکالمه ی خودمان در کنار نرده ی باغ می اندیشم ، ناپلئون عملا کشور های جدیدی به وجود آورده ، اولین کشور خود را لمباردی Lombardy و آخرین آن را جمهوری سیس آلپن Cisalpin نام نهاده است . شهر میلان را پایتخت لمباردی تعیین کرد و پانزده نفر از بزرگان ایتالیا را برای اداره و حکومت این کشور به نام فرانسه انتخاب و منصوب کرد. در ظرف یک شب کلمات «آزادی مساوات و برادری» روی تمام دیوارهای شهر نوشته شد . اهالی میلان مجبور شدند مبلغ هنگفتی پول ، سیصد اسب اصیل کالسکه و بهترین تابلو های نقاشی و ذخایر هنری خود را تسلیم نمایند.
    ناپلئون همه چیز را به پاریس فرستاد ولی قبلا حقوق سربازان خود را از پول هایی که در ایتالیا بدست آورده بود پرداخت . معمولا حکومت فرانسه به ارتش فرانسه مقروض بود و باراس و همدستان و شرکای او نمی دانستند چه حادثه ای رخ داده که خزانه ی ملی دیگر خالی نیست و تقریبا پر است . بهترین و قشنگترین اسبهای ایتالیا کالسکه ی سران جمهوری را می کشد . بهترین و قیمتی ترین تابلوهای نقاشی سالن های پذیرایی آنان را تزیین نموده است . ناپلئون مخصوصا توجه اهالی پاریس را به تابلویی به نام «ژوکوند» و کار یک نفر نقاش به نام لئوناردو داوینچی است جلب کرد . در این تابلو خانمی که ظاهرا نامش مونا است با لبان بسته تبسم می کند . تبسم او لبخند ژوزفین را به خاطرم می آورد و شاید دندان های مونا هم مانند دندان های ژوزفین بد و خراب بوده اند .
    بالاخره حادثه ای که هیچ کس وقوع آن را تصور نمی کرد رخ داد. در شروع انقلاب ، جمهوری فرانسه علیه کلیسا ی رم وارد جنگ شد و کشیش های کاتولیک از روم فرارکرده و به پشت مرزها پناهنده شدند . اکنون پاپ شخصا پیشنهاد صلح به فرانسه داده و به ناپلئون فاتح ایتالیا نزدیک شده است .
    این حادثه باعث خوشحالی و شعف فراوان اتیین گردیده و هرکسی به مغازه اش می آید برای او می گوید که چگونه ناپلئون سالها قبل طرح فتح ایتالیا را برای او گفته است . اتیین همیشه می گوید که ناپلئون نه تنها برادر شوهر خواهر اوست بلکه بهترین دوست او نیز می باشد .

    **********
    مدتها در کنار دوفو نشستم و سر او را بالا نگه داشتم ولی نتیجه ایی ندارد دیگر نمی تواند به راحتی تنفس نماید کف های خون آلود را از کنار دهانش پاک کردم . صورت او مانند مومیایی است . دکتر را صدا کردم . او گفت :
    - خونریزی داخلی است .
    و بلافاصله مراجعت کرد . مطمئن هستم که با ژولی و ژوزف درباره ی جشن و ضیافت فردا بحث می کنند .

    **********
    حکومت فرانسه در پاریس قبل از امضای موافقت نامه واتیکان بسیار نگران و مشوش بود . زیرا ناپلئون شخصا و به استقلال کامل کلیه ی موافقت نامه ها را با قسمت های مختلف ایتالیا که به آنها آزادی بخشیده است تهیه و امضا می نماید. البته به نظر موافق یا مخالف حکومت مرکزی فرانسه اهمیتی نمی دهد و رهبران جمهوری دائما غر می زنند که این عمل ناپلئون از حدود اختیارات یک فرمانده عالی نظامی خارج است . این قرارداد ها جزو اختیارات وزارت خارجه و دارای اهمیت به سزایی است ولی ناپلئون مخالفت ها ی حکومت را نادیده انگاشت و حتی به نامه های آنها جواب هم نداد . تصادفا ناپلئون درخواست اعزام واحد ها و افراد بیشتری به ایتالیا نمود و دقیقا تعیین کرد که این واحد ها باید از کدام جبهه به ایتالیا فرستاده شوند و با این عمل خود نشان داد که نه تنها به جبهه ایتالیا بلکه با اوضاع سایر جبهه های فرانسه نیز آشنایی کامل دارد . وقتی در پاریس پیشنهاد شد که مشاور سیاسی برای ناپلئون و یک نفر سفیر برای ایالات ایتالیا فرستاده شود ، ناپلئون نامه ای به حکومت فرانسه نوشت و صورتی ارسال داشت که تاکید کرد که باید این اشخاص انتخاب و به عنوان سفیر به ایتالیا و نزد او اعزام شوند . ژوزف اولین نفر این لیست بلند بالابود.
    با این ترتیب ژولی و ژوزف به ایتالیا ، اول به به پارما و سپس به عنوان سفیر فرانسه در ژنوا و در آخر به رم آمدند . البته مستقیما از مارسی به ایتالیا نیامدند بلکه از پاریس به ایتالیا عزیمت کردند . به محض این که ناپلئون به حکومت نظامی پاریس منصوب شد فورا به برادرش نوشت که او فرصت مناسب و موقعیت بهتری در پاریس خواهد داشت . هر حادثه ای رخ دهد ، ناپلئون همیشه پست و محل مناسبی برای ژوزف پیدا می کند . ژوزف شغل دولتی خود را از منشی گری در شهرداری مارسی شروع کرد . در پاریس ناپلئون او را به باراس و سایر سیاستمداران و همچنین به کنتراتچی های ارتش و به نوکیسه هایی که مشغول سفته بازی روی منازل بودند معرفی نمود . ژوزف شروع به بستن بار خود کرد و املاکی را که دولت از اشراف و نجبا مصادره کرده بود به قیمت نازل در موقع مناسب خریداری کرد و بعدا به چندین برابر قیمت فروخت . این موضوع را اتیین برای ما تشریح کرد زیرا به علت کمیابی خانه دلال بازی در این زمینه بسیار نفع دارد . ژوزف در مدت کوتاهی توانست خانه ی کوچکی برای خودش و ژولی در کوچه روشر خریداری کند .

    **********
    وقتی اخبار فتح ایتالیا در پاریس منتشر شد ژوزف مرد مهم و سرشناسی گردید او برادر ارشد کسی بود که روزنامه های خارجی او را مرد مقتدر فرانسه و روزنامه های خودمان ناجی مردم ایتالیا می نامیدند . بله ژوزف برادر شخصی بود که عکس او در ویترین مغازه ها ، فنجان های قهوه خوری ، گلدان و قوطی انفیه دیده می شد . در یک طرف صورت ناپلئون و در طرف دیگر پرچم فرانسه به چشم می خورد .
    موافقت فوری حکومت فرانسه با درخواست فرمانده فاتح ایتالیا و اعزام ژوزف به سمت سفیر ایتالیا در فرانسه باعث تعجب کسی نبود و ژولی و ژوزف به اولین قصر مرمر خود در ایتالیا عزیمت کردند . ژولی بسیار غمگین بود شروع به نوشتن نامه های مایوسانه نموده و درخواست داشت که من هم به ایتالیا بروم و با آنها باشم . مادرم اجازه داد به ایتالیا بیایم . از آن وقت تاکنون با ژولی و ژوزف از یک نقطه به نقطه دیگر در حرکت و سرگردان هستم . در اتاق و سالن های بزرگ و وسیع که دارای سقف بلند سیاه و سفید هستند زندگی می کنم ، در سرسراهایی که فواره های متعدد برنز در آنها خودنمایی می کند می نشینم . قصر فعلی «پلازوکورزینی» نام دارد . اطراف ما را صدای مهمیز چکمه و آهنگ شمشیر احاطه کرده زیرا ستاد ژوزف را اکثرا افسران ارتش تشکیل داده اند .
    فردا شب ژوزف بزرگترین مهمانی را که تاکنون از طرف سفارت داده شده برپا خواهد کرد . تصمیم دارد ژولی و خودش را به سیصد و پنجاه نفر از مهمترین افراد و خانواده های ایتالیایی معرفی کند .ژولی نتوانسته است مدت یک هفته چشم برهم بگذارد رنگ او مثل گچ سفید شده و حلقه های سیاهی در زیر چشمش به وجود آمده .ژولی یکی از آن زنانی است که اگر چهار نفر مهمان داشته باشند خود را در اثر غصه و خیال می کشند و تلف می کنند . در این جا لااقل همه روزه پانزده نفر مهمان داریم و ژوزف نیز مهیا است که به هر مناسبت و فرصتی مجلس ضیافت برای لااقل چند صد نفر ترتیب بدهد . همچنین ارتش کوچکی از مستخدمین آشپزها اتاقدار و مهمتر از همه درشکه چی در اطراف ما هستند . ژولی شخصا تصور می کند که مسئول اداره این سیرک عظیم و مسخره است . همیشه به گریه و ناله پناه می برد و می ترسد که مبادا به خوبی برگزار نشود ژولی این اخلاق و خصلت بد را از مادرم به ارث برده و حتی مانند او صحبت می کند .

    **********
    دوفو مجددا حرکت کرد . امید وار بودم به هوش بیاید . برای یک لحظه به طور وضوح به من نگاه کرد ولی چشمان نیمه بسته ی او حالت زنده و روح دار خود را ازدست داد. به سختی سعی می کرد نفس بکشد ولی خون بیشتری از دهان او خارج شد و بیشتر در بالشی که در زیر سر او قرار داده ام فرو رفت . ژان پی یر دوفو ، بسیارسعی کردم که بتوانم به شما کمک کنم ولی کاری از من ساخته نیست .....!

    **********
    ناپلئون با وجود جنگ ها و فتوحات و قرارداد های صلح و کشورهای جدید التاسیس فرصت کافی برای رسیدگی به امور فامیل خود را دارد . از همان روز اول قاصد هایی از ایتالیا وارد مارسی شدند و نامه و پول فراوان برا ی مادام لتیزیا آوردند . مادام لتیزیا به منزل بسیار عالی و آبرومندی نقل مکان کرد . و آن ژرم خطرناک به بهترین مدارس فرستاده شد.
    کارولین به همان مدرسه ای که هورتنس Hortense بوهارنه دختر ژوزفین ، مشغول تحصیل بود رفت . بناپارت ها حقیقتا در دنیا مشهورشده اند ولی ناپلئون بسیار خشمگین است که چرا مادرش اجازه داد الیزا خواهرش با شخص گمنامی به نام «فیلیکس باکیوچی» ازدواج نماید و برای او نوشت " چرا با این عجله ازدواج کرد ؟ چرا همسر این محصل بی ارزش موسیقی شد . "
    الیزا مدتها به دنبال این دانش آموز مدرسه موسیقی بود و امید داشت که روزی همسر او شود وقتی که اولین خبر فتوحات ایتالیا به فرانسه رسید باکیوچی فورا درخواست ازدواج کرد و بلافاصله درخواستش قبول شد . پس از عروسی او ناپلئون متوحش گردید که مبادا پولت هم با کسی ازدواج نماید که مورد قبول او و فامیل نباشد به همین جهت ملاقاتی برای مادام لتیزیا و پولت در ستاد فرماندهی اش در مونتبلو MOntebello ترتیب داد و در همانجا به سرعت برق خواهرش را به ازدواج افسری به نام «ژنرال لوکلرک» که ما هیچ کدام او را نمی شناختیم در آورد .
    ناپلئون با وجودی که مشغول به وجود آوردن تاریخ جهانی است که ممکن است نامفهوم و نامطبوع باشد مرا فراموش نکرد . ظاهرا تصمیم داشت که چیزی به عنوان غرامت به من بپردازد و با موافقت ژولی و ژوزف افسران مجرد را یکی پس از دیگری به خواستگاری من می فرستاد . اولین نفر " ژونو " آجودان شخصی او در مارسی بود .
    ژونوی قد بلند و موبور دوست داشتنی اش به ژنوا آمد و درخواست کرد که با من در باغ قدم بزند . وقتی وارد باغ شدیم پاشنه هایش را به هم چسباند و گفت که افتخار دارد که درخواست ازدواج از من می نماید . از او تشکر کردم ولی درخواستش را رد کردم اما ژونو که اعلام خطر می کرد گفت :
    - این دستور ناپلئون است .
    عقیده ی ناپلئون را درباره ی ژونو به خاطر آورد م " ژونو تا پای مرگ صدیق و وفادار ولی احمق است . " سرم را به علامت مخالفت حرکت دادم ، او چند روز بعد به مونتبلو مراجعت کرد . کاندیدای دوم مارمون بود که او را از مارسی می شناختم . مارمون مستقیما درخواست ازدواج نکرد ولی استادانه منظور خود را فهماند . در مورد او هم گفته ی ناپلئون از خاطرم گذشت " بسیار باهوش است ولی به خاطر شغل و درجه اش به من وفادار است . " این اندیشه از خاطرم گذشت که مارمون می خواهد با خواهر زن ژوزف بناپارت ازدواج کند و به وسیله ی ازدواج با من منسوب ناپلئون شود . بله با یک تیر دو نشان خواهد زد هم مورد لطف ناپلئون قرار می گیرد و هم جهیز سنگینی را تصاحب می کند .
    نزدیک شدن استادانه ی مارمون را ماهرانه رد کردم . سپس نزد ژوزف رفتم و درخواست کردم اگر ممکن است نامه ای به ناپلئون بنویسد که دیگر افسری به خواستگاری من نفرستد . ژوزف جواب داد :
    - متوجه نیستی که ناپلئون ازدواج خواهر زن برادرش را افتخاری برای افسران برجسته ی خود می داند ؟
    - نه نشان ، نه پاداش و نه حمایل هستم که به افسر شایسته ای داده شوم و اگر راحتم نگذارید نزد مادرم مراجعت خواهم کرد .
    انتظار داشتم که این یادآوری او را متقاعد کرده باشد .
    امروز صبح من و ژولی با وجود سردی هوا در باغ نشسته بودیم در وسط حیاط مجسمه ی برنزی زنی که یک ماهی بزرگ در دستان خود دارد دیده می شود دائما از دهان این ماهی آب می ریزد ، من و ژولی اسامی خانواده های اشرافی ایتالیا را که در مهمانی فردا به ما معرفی می شوند مطالعه می کردیم . ژوزف درحالی که نامه ای در دست داشت وارد شد . جناب آقای سفیر از هر دری سخن می گفت ، این روش معمولی او است و هر وقت خبر نامطبوعی دارد این طور رفتار می کند بالاخره گفت :
    - ناپلئون یک وابسته نظامی جدید به نام ژنرال ژان پی یر دوفو که افسر جوان زیبایی است به سفارت فرستاده است .
    سرم را بلند کردم .
    - دوفو ؟ آیا ژنرالی به نام دوفو یک مرتبه در ژنوا نزد شما نیامده ؟
    ژوزف که بسیار خوشحال شده بود جواب داد :
    - البته .... گمان می کنم توجه شما را جلب کرده است ..... بسیار خوب است ، به به .... ناپلئون نوشته است که امیدوار است اوژنی - باید اورا ببخشید او همیشه شما را در عوض دزیره ، اوژنی می نامد - مخصوصا نسبت به این افسر جوان کم رو و خجالتی مهربان باشد . ناپلئون می گوید که .....
    برخاسته و گفتم :
    - باز هم طرح جدیدی برای ازدواج ؟ تصور کردم از این گونه دیوانگی ها رهایی یافته ام . فورا به ناپلئون بنویسید که این دوفو یا هرچه نام او است اجازه ندارد به اینجا بیاید .
    - ولی اکنون اینجاست و یک ربع قبل وارد شده و حامل این نامه بوده است .
    درب را با خشم و غضب به هم کوبیدم و این عمل مسرت خاصی در من ایجاد کرد .صدای شدید به هم خوردن درها در این قصر مرمر مانند صدای انفجار بمب به گوش می رسد . برای اینکه از ملاقات دوفو احتراز کنم غذای ظهر را در اتاقم صرف کردم ولی برای شام به پایین آمدم زیرا صرف غذا در تنهایی چندان لذتی ندارد . طبعا دوفو را کنار من نشاندند . ژوزف دستورات ناپلئون را بنده وار اطاعت می کند . تصادفا به این افسر نگاه کردم جوانی است که به زحمت می توان او را بلند قد گفت ، رنگ صورتش کاملا تیره است ، دندان های سفید او در دهان گشادش جلب نظر می کند و این تنها خاطره ای است که از او در من باقی ماند . دندان های سفید او مخصوصا مرا عصبانی می کرد . زیرا دائما به من می نگریست و لبخند میزد.
    غالبا صحبت ما در سر میز غذا قطع می گردید زیرا به صدای جمعیت که دائما در اطراف سفارت فریاد می زد " زنده باد ایتالیا .... زنده باد آزادی " و بعضی مواقع فریاد می کردند " مرگ بر فرانسه .... نابود باد فرانسه " شنیده می شد . غالب مردم ایتالیا مشتاق و خواهان عقاید و افکار جمهوری هستند و بعضی از آنها به علت مخارج کمر شکنی که نیروهای اشغالگر ما برای آنان ایجاد کرده رنج می برند و مخصوصا از اینکه کارمندان و روسای مشاغل رسمی آنها به وسیله ی ناپلئون تعیین می شود در رنج و عذاب هستند . فریاد های امروز در اطراف سفارت با روزهای دیگر اختلاف دارد این فریاد ها بلند تر خشن تر و تهدید آمیزتر است .
    ژوزف علت را شرح داد . شب گذشته چند نفر از اهالی رم به عنوان گروگان دستگیر شده اند زیرا یک ستوان فرانسوی در مشاجره ای در یکی از کاباره ها کشته شده . نمایندگان شهری برای مذاکره با ژوزف آمده اند و جمعیت در اطراف سفارت متمرکز شده تا از نتیجه مذاکرات مطلع شوند .
    ژولی گفت :
    - چرا این آقایان را نمی پذیرید ؟ می توانیم بعدا غذا صرف کنیم .
    ژوزف جواب داد که این کار به او مربوط نیست و سایر کارمندان سفارت نیز صحبت او را تایید کردند . او هرگز آنها را نخواهد پذیرفت این امر از اول جزو مسئولیت فرماندار نظامی شهر بوده است . در همین موقع فریاد ها شدید تر شد و جمعیت به طرف درب سفارت نزدیک تر گردید . ژوزف با خشونت گفت :
    - حوصله ام تمام شده باید میدان جلو سفارت را از وجود این مردم پاک کرد .
    سپس به طرف یکی از منشیان سفارت برگشت .
    - فورا به دفتر فرماندار نظامی شهر بروید و به او بگویید که فورا جمعیت اطراف میدان سفارت را متفرق نمایند . این فریاد ها قابل تحمل نیست .
    منشی جوان برخاست و حرکت کرد ولی ژنرال دوفو از پشت سر او گفت :
    - از در عقب سفارت بروید مطمئن تر است .به صرف غذا ادامه دادیم قبل از اینکه قهوه بنوشیم صدای سم اسب به گوش رسید برای پراکنده کردن جمعیت از میدان سفارت یک گردان سواره نظام اعزام شده بود . ژوزف برخاست ما هم با او به بالکن طبقه اول رفتیم . دریای مواجی از صورت های خشمگین کلمات زننده و فریاد های انتقام جویانه در میدان سفارت دیده و شنیده می شد . نمایندگان شهر را نتوانستیم ببینیم . جمعیت این نماینده گان را فشار داده و به درب ورودی قصر چسبانده بود . دو نگهبان بدون حرکت در جلو در ورودی ایستاده و هر لحظه خطر مرگ برای آنها وجود داشت . ژوزف فورا ما را از بالکن به عقب راند ولی خود هنوز می توانست جمعیت خشمگین را از پشت پنجره ببیند . رنگ شوهر خواهرم مثل مرده سفید شده بود و لب زیرین خود را می گزید و دستش که موی سرش را مرتب می کرد از شدت خشم می لرزید .
    سربازان سوار نظام میدان سفارت را احاطه کردند و مانند مجسمه روی اسب ها نشسته و برا ی حمله حاضر و در انتظار فرمان بودند . فرمانده این سربازان ظاهرا قادر نبود فرمان حمله را صادر کند . دوفو گفت :
    - من پایین می روم بلکه بتوانم این جمعیت را ساکت سازم .
    ژوزف با تضرع و التماس گفت :
    - ژنرال شما نباید خود را به خطر بیندازید . این عمل دیوانگی است سواران بزودی ....
    دوفو خندید و دندان های سفید خود را نشان داده و گفت :
    - جناب آقای سفر من افسرم و بعلاوه به خطر عادت کرده ام ترجیح می دهم که از خونریزی بیهوده جلوگیری نمایم .
    صدای مهمیز چکمه اش شنیده شد و به طرف در رفت . آنجا چرخیده و به چشمانم نگریست من فورا به طرف پنجره رفتم . ژنرال رل یک مرد شجاع را برایم بازی می کرد تا بتواند توجه مرا جلب نماید . تنها بدون اسلحه از پله ها سرازیر شد و به جمعیت عصبانی نزدیک گردید راستی جنون و دیوانگی است . با خود فکر کردم ، ژونو، مارمون ، دوفو ، اینها از من چه می خواهند ؟
    یک لحظه بعد درب بزرگ سفارت باز شد پنجره را کمی باز کردیم تا صحبت و گفتگوی آنها را بهتر بشنویم شدت فریاد مردم تخفیف یافت ولی هنوز زمزمه ی تهدید به گوش میرسید . صدای بلندی فریاد کرد " مرده باد " باز هم تکرارشد " مرده باد " ما اول نتوانستیم دوفو را ببینیم ولی بعد جمعیت به عقب رفت و برای او راه باز نمود . به محض آنکه دوفو دست خود را با تهدید بلند کرد که مردم ساکت شده و صدای او را بشنوند ، گلوله ای شلیک شد . سپس تیراندازی سواران شروع گردید .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ناپلئون بناپارت : مردم مانند فرزندان هستند و ارزش آنها بستگي به موقعيت شان دارد. انگيزه افراد بشر نيز ترس و يا نفع شخصي است؛ براي رهبري مردم بايد از اين دو انگيزه استفاده كرد.

    *********************
    ک لحظه بعد درب بزرگ سفارت باز شد پنجره را کمی باز کردیم تا صحبت و گفتگوی آنها را بهتر بشنویم شدت فریاد مردم تخفیف یافت ولی هنوز زمزمه ی تهدید به گوش میرسید . صدای بلندی فریاد کرد " مرده باد " باز هم تکرارشد " مرده باد " ما اول نتوانستیم دوفو را ببینیم ولی بعد جمعیت به عقب رفت و برای او راه باز نمود . به محض آنکه دوفو دست خود را با تهدید بلند کرد که مردم ساکت شده و صدای او را بشنوند ، گلوله ای شلیک شد . سپس تیراندازی سواران شروع گردید .
    به سرعت از پله ها پایین دویدم و درب بزرگ سفارت را به شدت باز کردم . دو نفر نگهبان زیر بازوی ژنرال را گرفته بودند . پایش قدرت نگهداری بدنش را نداشت و روی زمین کشیده می شد. صورت و گردن او به طرف جلو خم و دهانش باز شده و خنده دائمی او به صورت دهان کجی وحشتناکی درآمده بود . آن دو نگهبان جسد ژنرال را به سرسرا آوردند . پاهای بدون روحش روی آجرهای مرمر کف سرسرا کشیده می شد . مهمیزهای او به کف اتاق می خورد آن دو سرباز با ناامیدی به من نگریستند . بلافاصله گفتم :
    - بالا ببرید ، بالا ، باید او را در یکی از اتاق های طبقه بالا بخوابانیم .
    اطراف ما را صورتهای سفید رنگ پریده احاطه کرده بودند . ژوزف ، ژولی ، کنسول سفارت ، ندیمه ی ژولی ، همه آنها وقتی دو سرباز حامل جسد را مشاهده کردند خود را کنار کشیدند . در خارج از قصر و در میدان سفارت سکوت مرگباری حکمفرما و فقط دو شلیک سواران برای پراکنده ساختن جمعیت کافی بود .
    درب اتاق ژوزف را باز کردم این اتاق نزدیک اتاق من در طبقه دوم است . سربازان جسد ژنرال را روی نیمکت اتاق دفتر خوابانیدند یک بالش زیر سرش گذاردم ، ژوزف کنارم ایستاد و گفت :
    - پزشک خبر کردم ، شاید حال او خیلی بد نباشد .
    لکه قرمز جلو اونیفورم آبی ژنرال بزرگتر و وسیعتر می شد فورا به ژوزف گفتم :
    - ژوزف اونیفورم او را باز کن .
    ژوزف با کراهت دکمه های فرنج او را باز کرد . لکه خون روی پیراهن سفید او بسیار سرخ و روشن بود .
    ژوزف گفت :
    - گلوله به شکم او اصابت کرده .
    به صورت ژنرال نگاه کردم رنگ او به شدت زرد شده بود . صدایی از دهان باز او خارج شد . تصور کردم گریه می کند ولی بعدا متوجه شدم که سعی دارد تنفس نماید . بالاخره طبیب لاغر و کوچک ایتالیایی وارد شد .ولی بیش از ژوزف نگران و مغشوش بود . فرصت بسیار مناسب و ذی قیمتی برای او دست داده زیرا او را به سفارت فرانسه احضار کرده اند . او یکی از طرفداران جمهوری فرانسه و ژنرال ناپلئون بناپارت به شمار می رفت . درحالی که مشغول باز کردن پیراهن ژنرال بود از اغتشاش امروز اظهار نگرانی می کرد . و زیرلب چیزی درباره ی " عوامل غیر مسئول " زمزمه می کرد . صحبت او را قطع کردم و پرسیدم که آیا چیزی لازم دارد ؟ با نگرانی به من نگاه کرد و متوجه شد که چه وظیفه ای دارد و جواب داد :
    - اوه.......بله آب گرم و پارچه تمیز .
    شروع به شستن زخم کرد . ژوزف کنار پنجره رفت و ژولی به دیوار تکیه داد و سعی می کرد خونسردی خود را حفظ نماید و ضعف نکند . ژولی را از اتاق بیرون بردم و به ژوزف گفتم که مراقب او باشد . ژوزف از ترک کردن اتاق خوشحال به نظر می رسید . دکتر به من گفت :
    - می توانید یک پتو بیاورید ؟ بدنش خیلی سرد شده ، خونریزی زیاد بود ه ، داخلی ،خونریزی داخلی مادموازل .....
    پتو را روی ژنرال انداختیم و نگاه دکتر روی پاگون طلایی ثابت شده و گفت :
    - متاسفم که عمل دیگری نمی توان انجام داد ، چه حادثه وحشتناکی ، چه مرد برجسته ای .
    سپس با عجله به طرف دری که ژوزف از آن خارج شده بود رفت و ناپدید گردید. به اتاق مجاور رفتم ، ژوزف ، ژولی ، کنسول سفارت و چند منشی دیگر کنار میزی نشسته و آهسته نجوا می کردند . مستخدمی شراب پورت داین در گیلاس آنها می ریخت . ژوزف از جای پرید و یک گیلاس شراب به دکتر داد . به خوبی حس کردم که این طبیب ناچیز در اثر اظهار ادب و لطف بناپارت در عرش پرواز می کند . با لکنت گفت :
    - اوه .... عالیجناب ، برادر ناجی بزرگ ما ....
    مجددا نزد دوفو مراجعت کردم ، بسیار نگران بودم پارچه تمیزی آورده و خون های زیر چانه اش را پاک کردم ولی بزودی از این عمل منصرف شدم زیرا دائما جریان باریکی از خون از گوشه ی لبانش جاری بود . بالاخره یک پارچه تمیز زیر چانه و گردن او پهن کردم ، بسیار سعی کردم توجه نگاه تاریک و مبهم او را به خود جلب نمایم ، بالاخره دفترچه خاطراتم را برداشته و مشغول نوشتن شدم .
    گمان می کنم ساعات متمادی گذشته است و شمع ها تقریبا سوخته و تمام شده اند ولی هنوز صدای آهسته ی صحبت از اتاق مجاور به گوش می رسد . هیچکس به اتاق خواب نرفته است تا ....
    دوفو ناگهان به هوش آمد .
    صدای حرکت او را شنیدم . در کنارش زانو زدم و سرش را با دست هایم گرفته و بلند کردم . به من نگاه می کرد و باز هم نگاه می کرد. نمی دانست کجا است . گفتم :
    - ژنرال شما در رم هستید ، در رم منزل بناپارت سفیر فرانسه .
    لبانش را حرکت داد . کف قرمزی از گوشه دهانش خارج شد با دست دیگرم صورتش را پاک کردم تا بتواند آهسته صحبت کند .
    - ماری .... می خواهم نزد ماری بروم .
    - ماری کجا است ، زود بگویید ماری کجا است ....؟
    چشمان او برویم خیره شد و مرا شناخت . هنوز نگاه او حالت استفهام داشت . مجددا تکرار کردم :
    - شما در رم هستید در شهر اغتشاش رخ داد شما زخمی شدید گلوله ای به شکم شما اصابت کرده .
    سر خود را حرکت داد ، او گفته مرا فهمیده بود افکارم مغشوش و درهم بود و نمیتوانستم کمکی به این ژنرال بنمایم . اما شاید ماری .... با عجله در گوش او گفتم :
    - نام فامیل ماری چیست و کجا زندگی می کند ؟
    نگاهش نگران و مضطرب بود . لبان او حرکت کرد و خیلی آهسته گفت :
    - نگویید ، به بناپارت نگویید ...
    - قول می دهم که چیزی نگویم ولی اگر نقاهت شما طولانی شود باید او را مطلع کنیم . باید به ماری بگوییم این طور نیست ...؟ ناپلئون بناپارت هرگز از این ماجرا مطلع نخواهد شد .
    با اطمینان به او لبخند زدم :
    - خواهر زن برادر - من باید با اوژنی خواهر زن برادر ناپلئون ازدواج نمایم ...
    و بازحمت ادامه داد :
    - ناپلئون .... پیشنهاد کرده ....
    بقیه کلمات او را نفهمیدم پس از لحظه ای با کلمات روشن و واضح شروع به صحبت کرد .
    - ماری عزیز .... تو باید متوجه این موضوع باشی ... همیشه .... مراقب تو و ژرژ کوچولو .... خواهم بود عزیزم .... ماری عزیز .....
    دست او به پهلویش افتاد سعی کرد بازوی مرا ببوسد . تصور می کرد من ماری هستم ، او دقیقا همه چیز را به ماری گفت و به او فهماند که چرا او و فرزند کوچکش را ترک می کند و می خواهد با خواهر زن برادر ناپلئون ازدواج نماید . این ازدواج یعنی درجه ، ارتقای رتبه ، به حقیقت پیوستن آرزوها و رویای شیرین ....
    سر او روی دستم از سرب سنگین تر بود کمی سرش را بلند کردم و درحالی که سعی می کردم به چشمان بی روح او نگاه کنم پرسیدم :
    - آدرس ماری چیست ؟ فورا او را مطلع می کنم .
    در یک لحظه کوتاه کاملا به هوش آمد و گفت :
    - ماری مونیه ، کوچه لپون ..... شماره 6.... پاریس .
    سرانجام دماغ او تیر کشید ، چشمانش تیرکشید ، چشمانش گود رفت ، نفسش خفیف تر شد ، عرق سرد مرگ به پیشانی او نشسته بود . آهسته گفتم :
    - زندگی ماری و ژرژکوچک به خوبی تامین خواهد شد . قول می دهم .
    دیگر چیزی نمی شنید ، چشمان او به نقطه ای نامعلوم ثابت و دهانش منقبض شد .
    از جای پریده و به طرف در رفتم . نفس عمیقی که از گلوی او بیرون آمد در فضای سرد و بی روح اتاق طنین انداخت و سپس ساکت شد . مرده بود . صدای خود را شنیدم که فریاد زدم .
    - دکتر فورا بیایید .
    آن ایتالیایی کوچک روی جسد خم شد و سپس گفت :
    - تمام شد .
    به طرف پنجره رفتم و پرده هارا کشیدم . نور کم رنگ و مبهم سحرگاهی به داخل اتاق تابید . شمعها را خاموش کردم . آنها در اتاق مجاور هنوز دور میز نشسته اند و مستخدمین شمع تازه آورده اند . اتاق آن قدر روشن و مجلل است که گویی دنیای دیگری است . پس از لحظه ای گفتم :
    -ژوزف باید مهمانی را به تعویق بیندازی.
    ژوزف پریشان و نگران از جای خود پرید . ظاهرا به خواب رفته و چانه اش روی سینه اش خم شده بود .
    - چه گفتید ....؟ اوه فهمیدم ... شما دزیره هستید .
    مجددا گفتم :
    - ژوزف باید مهمانی را به تعویق بیندازید .
    - غیر ممکن است مخصوصا دستور داده ام...
    - ولی جسد یک مرده در منزل شماست .
    صورت خود را درهم کشید و لحظه ای به من خیره شد و سپس با عجله برخاست و درحالی که به طرف در می رفت آهسته گفت :
    - موضوع را مورد مطالعه قرار خواهم داد .
    ژولی و سایرین به دنبال او به راه افتادند .ژولی در مقابل اتاق خواب من ایستاد و گفت :
    - دزیره ممکن است در اتاق شما استراحت کنم ؟ از تنهایی می ترسم .
    - البته تخت خواب من در اختیار شما است . در مدتی که شما استراحت می کنید من مشغول نوشتن دفتر خاطراتم خواهم بود .
    با لبخند خسته و محزونی گفت :
    - هنوز این دفتر را می نویسید ؟ راستی خوشمزه و در عین حال مسخره نیست ؟
    - مسخره ؟ .... چرا ؟
    - برای اینکه همه چیز به سرعت در حال تغییر است .
    آهی کشید و با لباس روی تختخواب من افتاد ، ژولی تا ظهر خوابید و من او را بیدار نکردم . صبح دائما صدای چکش به گوش می رسید به طبقه اول رفتم . نجارها مشغول ساختن سکویی در سالن بزرگ سفارت بودند . ژوزف در گوشه ای ایستاده با زبان ایتالیایی به کارگران دستور می داد ، لااقل فرصت مناسبی برای او دست داده بود تا بتواند به زبان مادری خود صحبت نماید . وقتی مرا دید با عجله به من نزدیک شد و گفت :
    - این سکویی است که برای مهمانی امشب تهیه می کنیم . من و ژولی روی آن ایستاده و رقص مدعوین را تماشا خواهیم کرد .
    با تعجب سوال کردم :
    - مهمانی ....؟ ضیافت ....؟ ولی آخر شما نمی توانید مهمانی داشته باشید .
    - اوه ! راست می گویید با وجود جسد مرده ای در منزل نمی توان مهمانی داد . به همین جهت دستور دادم نعش ژنرال فقید را از اینجا ببرند .
    ژوزف با حرارت به صحبت خود ادامه داد :
    - دستور دادم جسد او را در کلیسا ی شهر به امانت بگذارند زیرا دوفو ژنرال فرانسه بود ولی این مهمانی مطلقا مهم است و اهمیتش بیش از آن است که ما فکر می کنیم . باید به همه ثابت کنیم که نظم و آرامش در رم حکمفرما است . اگر مهمانی را به تعویق می انداختم مردم فکر می کردند و می گفتند که ما به اوضاع شهر مسلط و حکمفرما نیستیم و بالاتر از همه مرگ ژنرال دوفو حادثه ناچیز تاثر آوری بیش نبود توجه می کنید ؟
    سرم را حرکت دادم . ژنرال دوفو زن و طفل خود را به خاطر ازدواج با من ترک نمود .ژنرال بی پروایی برای جلب توجه من خود را مقابل جمعیت غضبناک و عصبانی قرارداد و هدف گلوله واقع شد و مرد . حادثه ی ناچیز و تاثر آور !!!! جواب دادم :
    - فورا ، با سرعت هرچه تمام تر میل دارم با برادر شما صحبت کنم .
    - کدامیک ؟ لوسیین ؟
    - خیر با برادر مشهور شما ژنرال بناپارت .
    ژوزف سعی کرد تعجب و اضطراب خود را از من مخفی دارد زیرا تمام فامیل می دانند که من همیشه سعی کرده ام از ملاقات با ناپلئون احتراز نمایم . با خشونت گفتم :
    - ملاقات من مربوط به بازماندگان ژنرال دوفو است .
    سپس از سالن خارج شدم . کارگران مانند دیوانگان چکش می زدند.
    وقتی وارد اتاقم شدم ژولی را در حالیکه اشک می ریخت و گریه می کرد در تخت خوابم دیدم . کنار او نشستم دستش را به گردنم انداخت و مانند طفل کوچکی با صدای بلند گریست .
    - دیگر نمی خواهم در قصور مرموز زندگی کنم . می خواهم به مارسی برگردم می خواهم مثل همه مردم باشم . خانه و لانه داشته باشم . در این کشورهای بیگانه که اهالی آن از ما متنفرند و می خواهند ما را بکشند چه می کنیم ؟ چکار داریم ؟ در این قصور بیگانه و سالن های بزرگ کلیسا مانند چکار داریم ؟ ما به اینجا متعلق نیستیم . می خواهم به مارسی و خانه ام مراجعت کنم .
    او را تنگ در آغوش گرفتم . مرگ ژنرال دوفو به او فهمانده بود که چه زندگی غم انگیز و یاس آوری دارد.
    کمی بعد نامه ای از مارسی از طرف مادرم رسید . من و ژولی با هم روی تخت خوابم نشستیم و نامه خوش خط و تمیز مادرم را خواندیم . اتیین و سوزان تصمیم داشتند به ژنوا نقل مکان نموده و در این شهر شعبه ای از شرکت کلاری را دایر نمایند. تجار فرانسه اکنون در ژنوا فعالیت زیادی دارند و ایتالیا مرکز معاملات ابریشم است و چون مادرم نمی خواهد تنها در مارسی زندگی نماید تصمیم دارد با اتیین و سوزان به ژنوا بیاید و مخصوصا سفارش کرده است که فعلا با ژولی باشم و از خدا می خواهد که شوهر مهربانی نصیبم شود . ...بله ....اتیین هم می خواهد خانه ما را در مارسی بفروشد . دیگر ژولی گریه نمی کرد با وحشت به یکدیگر نگریستیم و با زحمت گفتم :
    - ولی به هر حال شما دیگر به ویلای کوچکمان در مارسی نخواهی رفت .
    ژولی از پنجره به خارج نگریست .
    - نمی فهمم .... البته نمی فهمم .... دائما به فکر آن خانه کوچک زیبای پر محبت هستم . خاطره شیرین با و خانه ی ییلاقی را فراموش نمی کنم . می دانی در این مدت متمادی که از قصری به قصر دیگر سرگردان بوده ایم هرگز خوشحال نبوده ام و در آرزوی خانه ی گرم و پر محبت خودمان به سر برده ام .
    درهمین لحظه چند ضربه به در نواخته شد . ژوزف داخل گردید اشک ژولی مجددا جاری شد . ژولی با صدای بلند گریه کرد و گفت :
    - می خواهم به خانه ام برگردم .... می خواهم از این قصور جهنمی نفرت آور فرار کنم .
    ژوزف کنار تختخواب نشست و او را در آغوش گرفت و با ملایمت گفت :
    - بسیار خوب خواهیم رفت . امشب این مهمانی بزرگ را برگزار می کنم و سپس فورا به پاریس مراجعت می نماییم . بس است دیگر کافی است ، از رم سیر شده ام .
    ژوزف لب های خود را جمع کرد . چانه اش را خم نمود و غبغب انداخت . گمان می کند که این قیافه و حالت شخصیتی برجسته و متمایز به او می بخشد .
    - از دولت درخواست خواهم کرد شغل جدید و شاید مهمتری به من واگزار کند . ژولی از مراجعتمان به خانه ی کوچکمان در روشر خوشحال هستی ؟....ژولی ؟
    ژولی درحالی که هنوز گریه می کرد گفت :
    - اگر دزیره هم همراه ما باشد ، آری .
    در جواب گفتم :
    - من هم با شما خواهم آمد . دیگر به کجا می توانم بروم ؟ مارسی ؟
    ژولی صورت اشک آلودش را به طرفم بلند کرد و گفت :
    - در پاریس به ما خوش خواهد گذشت . هر سه نفر .... شما ، ژوزف و من و نمی دانی دزیره ، پاریس چه زیبا است . شهر عظیمی است ، چه پارک ها و گردشگاه ها ی دلفریبی دارد . شهر نور و روشنایی است . البته شما در پاریس نبوده اید و نمی توانید آنچه را که می گویم تصور کنید .
    ژولی و ژوزف اتاق را ترک کردند تا ترتیب مسافرت فردا را بدهند . در تخت خوابم فرو رفتم . چشمانم از شدت بی خوابی می سوخت . سخنانی که به ناپلئون خواهم گفت را از خاطرم گذراندم . سعی کردم صورت او را به خاطر بیاورم ولی وقتی چشمانم را بستم صورتهای باسمه ی غیر حقیقی او که این روزها روی فنجان ها ی قهوه ، ظروف گل و انفیه دان ها لبخند می زند در نظرم مجسم گردید . هنگامی که از نظرم محو شد بلافاصله نور لرزان چراغ های پاریس که در آب رودخانه سن می رقصیدند از خاطرم گذشت . این منظره فراموش شدنی نیست . هرگز آن را از خاطرم نمی برم .

    ********************
    پایان فصل نهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : همیشه دم از صلح بزن ولی آماده برای جنگ باش .
    *******************
    فصل دهم
    پاريس ، آوريل 1798
    باز او را ديدم .

    *******************
    ناپلئون ما را به مهماني خداحافظي دعوت کرده او تقريبا با عجله و شتاب به همراه ارتش هاي خود به مصر مي رود . ناپلئون به مادرش گفت که قصد دارد اهرام مصر را پايگاه خود قرار داده و شرق و غرب را به يکديگر متصل سازد و سپس جمهوري فرانسه را به صورت امپراتوي جهاني در آورد . مادام لتيزيا با سکوت و آرامش به سخنان فرزندش گوش داد ولي بعدا از ژوزف پرسيد که آيا ناپلئون در اثر حملات شديد تب مالاريا رنج کشيده است ؟ آيا بيماري فرزندش را از او مخفي مي کنند ؟ طفل بيچاره ي من از نظر فکر سالم به نظر نمي رسد . ژوزف براي مادرش ، ژولي و من طرح هايي را که ناپلئون براي نابودي انگلستان تهيه کرده تشريح نمود و گفت برادرش امپراتوري مستعمراتي انگلستان را در هم خواهد شکست .
    ناپلئون و ژوزفين در خانه ي کوچکي در کوچه ي ويکتوار زندگي مي کنند . اين خانه سابقا به تالماي هنرپيشه متعلق بود ولي ژوزفين اين خانه را از بيوه تالما روزهايي که با باراس سروکار داشت و در سالن ترز تاليين مي خراميد ابتياع کرد . اين کوچه در آن زمان شانترين نام داشت ولي پس از فتوحات ناپلئون در ايتاليا کميته ي شهر تصميم گرفت نام کوچه را به افتخار فتوحات ناپلئون تغيير دهد و اکنون ويکتوار ناميده مي شود .
    راستي نمي توان باور کرد روز گذشته چه جمعيت انبوهي در اين خانه ي کوچک و تقريبا متوسط حضور داشته اند . اين خانه فقط دو اتاق پذيرايي کوچک و يک نهارخوري بيشتر ندارد . هنوز وقتي به آن قيافه ها و سخنان فکر مي کنم گيج مي شوم .ژولي هنگام صبح با نگراني محبت آميز خود ناراحت و کسلم کرد . دائما سوال ميکرد " آيا تحريک شده اي ؟ آيا چيزي درباره ي او درخودت حس مي کني؟ " من تحريک شده بودم . ولي نمي دانستم آيا چيزي درباره ي او در خودم حس مي کنم يا خير . وقتي او مي خندد هر کاري ميل داشته باشد مي تواند با من انجام دهد . اميدوار بودم که او و ژوزفين از عملي که من آن شب در منزل مادام تاليين انجام داد عصباني و خشمگين باشند . اميدوارم از من بدش بيايد و به من نخندد و تقريبا اميدوار بودم که از من متنفر باشد .
    لباس جديدي دوخته ام که طبعا آن را پوشيدم . لباسم زرد طلايي و با دامن صورتي بود . يک زنجير برنز که از عتيقه فروشي ها ي ايتاليا خريده ام به جاي کمربند به کمر بسته ام . دو روز قبل سرم را اصلاح کردم . ژوزفين اولين زن پاريسي بود که موهاي خود را کوتاه کرد . ولي اين روزها آرايش تمام خانم ها ي مد پرست ، موي کوتاه است و از ژوزفين تقليد مي کنند و به طرف بالا شانه مي نمايند . ولي موهاي من آن قدر زياد و خشن است که مدتها وقت لازم دارد تا به طور شايسته و مناسبي مرتب شود . موهايم را شانه زده و با يک روبان آبي بالاي سرم آرايش کردم ولي هرطور لباس بپوشم و هر آرايشي به کار ببرم ، در مقابل ژوزفين بيش از يک دختر دهاتي جلوه نمي کنم . بلکه تصميم گرفته ام کمتر غذا بخورم زيرا خيلي چاق خواهم شد. هنوز نوک دماغم سربالا است و گمان مي کنم تا آخرين روز زندگي گرفتار آن باشم . از اين موضوع واقعا رنج مي برم . زيرا پس از فتح ايتاليا " نيم رخ هاي کلاسيک " مورد توجه مردان است .
    ساعت يک بعد از ظهر به طرف کوچه ي ويکتوار عزيمت کرديم . مادام لتيزيا و دخترانش اکنون در پاريس زندگي مي کنند. تمام اعضاي خانواده به طور دائم با يکديگر ملاقات و مراوده دارند . بناپارت ها يکديگر را مي بوسند . مادام لتيزيا مرا در آغوش کشيد و سپس مادام لوکلرک ديوانه وار بغلم کرد . مادام لوکلرک همان پولت کوچولو است که قبل از ازدواجش گفت " لوکلرک تنها افسري است که ما مي شناسيم و من به اندازه ي ذره اي او را دوست ندارم " ولي ناپلئون مي دانست امور عاشقانه ي پولت براي شهرت فاميل بناپارت زننده است درباره ي اين ازدواج پا فشاري کرد . ژنرال لوکلرک پاهاي کوتاهي دارد . اليزا که هنوز صورتش را به شکل سربازان لاغر نقاشي مي کند با شوهرش باکيوچي نيز در مهماني حضور داشتند .
    اليزا به علت موقعيت مناسبي که شوهر موسيقي دانش با توصيه ناپلئون در يکي از وزارت خانه ها بدست آورده بود ناز و افاده مي کرد . کارولين و دختر ژوزفين ، هورتنس مو طلايي چاق و چله هم از مدرسه اجازه گرفته بودند تا بتوانند در مراسم خداحافظي برادر و پدرخوانده خود شرکت کرده و فتح و پيروزي او را در سرزمين اهرام آرزو نمايند . اکنون با هم در صندلي کوچکي نشسته و به لباس حرير مادام لتيزيا مي خندند . لباس مادام لتيزيا به نظر آنها مثل پرده هاي اتاق غذاخوري جلوه ميکند .
    در بين بناپارت ها افسر جوان باريک اندامي که روبان آجوداني داشت نظرم را جلب نمود ، او با چشمان آبي و موهاي بور با ياس و نا اميدي پولت را نگاه مي کرد . از کارولين پرسيدم او کيست ؟ قبل از آنکه بتواند بگويد که او " پسر ناپلئون " است از خنده غش کرد.
    افسرجوان فهميد که من چه سوالي کرده ام ، به طرف من آمد و با خجالت خود را معرفي کرد .
    -اوژن دوبوهارنه آجودان شخصي ژنرال بناپارت .
    تنها اعضاي خانواده که تاکنون حاضر نشده اند مهمانداران ما ، ناپلئون و ژوزفين بودند .
    بالاخره درب باز شد و ژوزفين گفت :
    - ببخشيد عزيزان ، تازه به منزل آمديم ، ژوزف يک دقيقه اينجا بياييد . ناپلئون مي خواهد با شما صحبت کند . خواهش مي کنم بفرماييد همه ي شما راحت باشيد . هم اکنون مراجعت مي کنم .
    ژوزفين ناپديد شد . ژوزف دنبال او رفت . مادام لتيزيا با بي اعتنايي شانه اش را بالا انداخت . همه مجددا شروع به صحبت کرديم ولي ناگهان ساکت شديم ، ظاهرا يک نفر در اتاق مجاور از شدت خشم ديوانه شد . چيزي محکم به بخاري خورد و چند شيشه شکست ، در همين موقع ژوزفين داخل اتاق شد و گفت :
    - راستي چه خوب ، تمام فاميل در اينجا جمعند .
    با لبخند به طرف مادام لتيزيا رفت ، لباس سفيد او روي شانه اش آويزان بود . شال مخمل سرخي که با پوست سمور لبه دوزي شده بود دور شانه و گردنش را گرفته بود و هر وقت شال به کنار مي رفت گردن بسيار سفيد قشنگش ظاهر مي گرديد .
    صداي ژوزف که چيزي مي گفت از اتاق مجاور به گوش مي رسيد .
    ژوزفين از مادام لتيزيا سوال کرد :
    - لوسيين ....! خانم آيا پسري به نام لوسيين داريد ؟
    مادام لتيزيا نگاهي به عروسش که حتي نمي خواهد زحمت ياد گرفتن اسامي برادر و خواهر شوهر هايش را به خود بدهد کرد و جواب داد :
    -سومين پسر من .... چه شده ؟
    - نامه اي به ناپلئون نوشته و اطلاع داده است که ازدواج کرده .
    چشمان مادام لتيزيا گرد شده و گفت :
    - مي دانم عروسي کرده ، آيا دومين پسر من به هر حال از انتخاب برادرش ناراضي است ؟
    ژوزفين شانه هاي ظريفش را بالا انداخت و با لبخند گفت :
    - گمان مي کنم ..... مي شنويد ؟ گوش کنيد .
    گويي ژوزفين از مشاجره و مباحثه اتاق مجاور لذت مي برد . در باز شد و ناپلئون ظاهر گرديد . صورت کوچک او از خشم و غضب سرخ شده بود .
    - مادر مي دانستي که لوسيين با دختر يک قهوه چي ازدواج کرده ؟
    مادام لتيزيا نگاهي به سراپاي ناپلئون انداخت ، نگاه او از موهاي درهم و ژوليده قرمز و قهوه اي رنگ ناپلئون شروع شد و از صورتش گذشت ، روي شانه هايش ثابت گرديد . سپس به لباس بسيار عالي او که به وسيله بهترين خياطان پاريس دوخته شده بود خيره گرديد ، آنگاه کفشهاي بسيار ظريف و تميز اورا برانداز نمود و گفت :
    - ناپلئون چه چيز زن برادرت کريستين بويه را نپسنديدي؟
    - شما متوجه نيستيد . دختر يک قهوه چي توي دهکده که هرشب از دهقانان دهکده در قهوه خانه خود پذيرايي مي کنند !!! مادر نمي توانم به شما بفهمانم . نمي توانم شما را متقاعد کنم .
    مادام لتيزيا درحالي که نگاه نامفهومي به ژوزفين که با غرور و تکبر در لباس سفيد در گوشه اي ايستاده بود انداخت و جواب داد :
    -تا آنجا که من مي دانم کريستين بويه دختر بسيار نجيب و داراي شهرت عالي است ....
    ژوزف صحبت او را قطع کرد و گفت :
    - متاسفانه همه ي ما نمي توانيم با کنتس ها ازدواج نماييم .
    سوراخ دماغ ژوزفين باز شد . لبخندي زد ولي معلوم بود که تبسمش اجباري است . اوژن پسر ژوزفين هم قرمز شد . ناپلئون برگشت و به ژوزف نگاه کرد ، آن شريان کوچک روي شقيقه اش مانند چکش مي کوبيد ، دستش را روي پيشاني گذارد و به ژوزف خيره شد و گفت :
    - مادر ، من حق دارم همسران شايسته براي برادرانم بخواهم . ميل دارم فورا به لوسيين بنويسيد که طلاق بگيرد و يا ازدواجش را لغو کند . براي او بنويسيد که اين دستور و امر من است .....ژوزفين .... حالا مي توانيم غذا بخوريم ....؟
    در همان لحظه متوجه من شد . مدت يک ثانيه مستقيما به چشمان يکديگر نگاه کرديم . اين همان نگاهي بود که از آن مي ترسيدم ، از آن متنفر بودم ، و در انتظارش مي سوختم . با عجله جلو آمد . هورتنس چاق را که در سر راه ايستاده بود به کنارزد و هر دو دست مرا گرفت و گفت :
    -اوژني خيلي خوشحالم که آمدي .
    چشم از من برنمي گرفت ، لبخند زد ، صورت لاغر او جوان و شاداب بود و همان حالتي را داشت که به مادرم قول مي داد تا شانزده سالگي من در انتظار باشد و سپس ازدواج نمايد . با تبسم گفت :
    -اوژني خيلي زيبا شده اي ، بزرگ شده اي .
    دستم را از دست او بيرون کشيدم .
    - به هر حال نوزده ساله هستم .
    اين سخنم تقريبا بچه گانه و احمقانه بود . مجددا گفتم :
    - ژنرال مدتي است يکديگر را نديده ايم .
    - بله مدتي است ، مدت طولاني است که يکديگر را نديده ايم ، آخرين مرتبه کجا همد يگر را ديديم ؟
    به من نگاه کرد و با صداي بلند خنديد . نور چراغ در چشمان او مي رقصيد .
    آخرين ملاقات را به خاطر آورد آن را بسيار مسخره انگاشت و گفت :
    -ژوزفين ....ژوزفين بايد با اوژني خواهر ژولي آشنا شويد . خيلي درباره ي اوژني با شما صحبت کرده ام .
    - ژولي به من گفته است که مادموازل اوژني ترجيح مي دهد که او را دزيره بنامند .
    صورت سفيد و قشنگ و زيبا ي ژوزفين به طرف ناپلئون خم شد . در نگاه اسرار آميز او چيزي که حاکي از شناسايي من باشد ديده نمي شد .
    - مادموازل راستي لطف کرديد که نزد ما آمديد .
    باعجله گفتم :
    - ژنرال بايد با شما صحبت کنم .
    - لبخند ژوزفين در لبش منجمد شد . چه منظره اي ؟ بدون شک تصور کرد .... خداي من .... چه احساساتي ، چه منظره بچه گانه اي ...! بلافاصله اضافه کرد :
    - بايد درباره ي موضوع مهمي باشما صحبت کنم .
    ژوزفين بازوي او را گرفت :
    - حالا مي توانيم غذا بخوريم ، بفرماييد به اتاق نهار خوري .
    من در سر ميز غذا بين لوکلرک سرد و خشک و اوژن بوهارنه ي کمرو نشسته بودم . ناپلئون لاينقطع صحبت مي کرد و بيشتر ژوزف را مورد خطاب قرار مي داد . سوپ ما تمام شده بود که او تازه شروع به خوردن سوپ کرد . در مارسي خيلي به ندرت چنين صحبت مي کرد . در آنجا ، کوتاه ، با جملات بريده و با ژست غم انگيزي منظور خود را مجسم مي نمود . ولي اکنون خيلي سليس و روان صحبت مي کند . اطمينان کامل به خود دارد . به عقايد و نظريات ديگران کوچکترين اهميتي نمي دهد ، وقتي درباره ي " دشمن سرسخت ما انگلستان " شروع به صحبت کرد ، پولت زير لب غر زده گفت :
    - اوه نه ، دوباره در اين خصوص شروع کرد .
    به ما گفته بودند که چرا او تصميم دارد به انگلستان حمله کند . ما از شناسايي نظامي بندر دونکرک آگاه بوديم . ناپلئون همچنين ساختن کشتي هاي کوچک و مسلح که بتواند بنادر کوچک ماهي گيري انگلستان را مورد حمله قرار دهد مطالعه کرده بود . زيرا به عقيده ي او بنادر بزرگ که براي کشتي هاي جنگي مناسب هستند عليه حمله از راه دريا مستحکم گرديده اند .
    - ما سوپ خود را تمام کرده ايم ، غذايت را بخور بناپارت .
    ناپلئون صداي آهسته و ملايم ژوزفين را نشنيده انگاشت و به صحبت ادامه داد . اين زن و شوهر يکديگر را " شما " خطاب مي کنند ، ژوزفين به او بناپارت مي گويد . به کار بردن نام فاميل يکي از عادات خانواده هاي اشرافي است و بدون ترديد در روزگار گذشته ژوزفين کنت دوبوهارنه را " شما " مي ناميده .
    ناپلئون به صداي بلند درحالي که به طرف ژنرال لوکلرک خم شده بود گفت :
    - از طريق هوا .... راستي ژنرال لوکلرک تصور مي کنيد که گردان هاي ما يکي پس از ديگري از طريق هوا از کانال مانش عبورکرده و نقاط سوق الجيشي انگلستان را اشغال نمايند ! واحد ها و سربازاني که با توپخانه سبک مجهز شده اند ....!
    دهان لوکلرک که براي مخالفت با او باز شده بود بسته شد . صداي مادام لتيزيا در اتاق طنين انداخت .
    - پسرم اين قدر مشروب نخور ، اين قدر با عجله شراب ننوش .
    ناپلئون گيلاس شرابش را فورا روي ميز گذارد و شروع به خوردن غذا کرد . چند ثانيه سکوت حکمفرما گرديد ولي مجددا اين سکوت با خنده ي کارولين دختر مدرسه نيمه بالغ درهم شکست .
    -راستي خجالت آور است که سربازان نارنجک انداز شما بال و پر ندارند و قادر به پرواز نيستند .
    اين گفته باکيوچي که سکوت اتاق را به هم زد ناپلئون را نارحت کرد . ناپلئون اهميتي به شوهر خواهر خود نداده و رو به ژوزفين کرد و گفت :
    - شايد بتوانم حمله اي از طريق هوا اجرا نمايم . چند نفر مخترع طرح هاي فني خود را به من نشان داده اند ، بالون ها ي بزرگي که مي توانند سه يا چهار نفر را حمل کرده و ساعت ها در آسمان بمانند در دست اختراع است. حقيقتا چنين حمله اي بسيار عالي و قابل ملاحظه است .
    ناپلئون بالاخره سوپ خود را تمام کرد ، ژوزفين زنگ را به صدا در آورد ، هنگامي که مشغول صرف جوجه با سس گوجه فرنگي بوديم ناپلئون براي کارولين و هورتنس شرح اهرام سه گانه مصر را مي داد . متوجه شديم که ناپلئون از پايگاه مصر نه تنها نيروي مستعمراتي انگلستان را درهم خواهد شکست بلکه مصر را نيز آزاد خواهد ساخت .
    - اولين فرمان من به واحد ها .
    با عجله از جاي خود برخاست و صندلي او از عقب به زمين افتاد و با سرعت از اتاق خارج شده و فورا با صفحه اي کاغذي که با خطوط ريز و تنگ نوشته شده بود مراجعت کرده و گفت:
    - آوردم ... بايد به اين فرمان من گوش کنيد " سربازان ، قرون و اعصار چهل گانه اي با نگاه خيره اي شما را مينگرند .... مي بيند ، اين چهل قرن عمر اهرام مصر است ، اين اهرام چهل قرن به پا ايستاده و به شما نگاه مي کنند ، امروز اين فرمان را در سايه اهرام صادر مي کنم "
    ساکت شد و پس از لحظه اي به صحبت ادامه داد " خدا يکي است و محمد فرستاده ي اوست "
    اليزا صحبت او را قطع کرد و گفت :
    - مسلمانان خدا را الهه مي نامند .
    اليزا که شروع به خواندن کتاب ها ي متعددي در پاريس کرده از اين اطلاعات خود بسيار مغرور و متکبر به نظر مي رسيد . ناپلئون دست خود را در فضا حرکت داد گويي مگسي را مي پراند و با صداي بلند به نطق خود ادامه داد .
    " من اين مذهب را مطالعه خواهم کرد ، نکته قابل اهميت اين است که با مصر همان طوري که با يهودي ها و ايتاليايي ها رفتار نموديد رفتار کنيد . مفتي ها و امام ها ي اين مردم را مانند کشيش ها و بزرگان مذهبي يهود محترم بشماريد . "
    ناپلئون ساکت شد و به هرکدام از ما يکي بعد از ديگري نگاه کرد ، ژوزف بدون توجه گفت :
    - مردم مصر بسيار خوشبخت هستند که قوانين جمهوري ما به شما فرمان مي دهد که آنان را به نام حقوق بشر آزاد نماييد .
    - مقصود شما چيست ؟
    - فرمان شما روي مبناي حقوق بشر پايه گذاري شده و شما آن را اختراع نکرده ايد .
    ژوزف با قيافه ساکت و آرامي صحبت مي کرد . براي اولين مرتبه پس از ساليان دراز آنچه را در مارسي متوجه شده بودم به خاطر آوردم ، ژوزف از برادر خود متنفر است .
    مادام لتيزيا با صداي بلند گفت :
    - خيلي خوب نوشته ايد .
    ژوزفين گفت :
    - بناپارت خواهش مي کنم غذاي خود را تمام کنيد . پس از شام مهمان خواهيم داشت .
    ناپلئون مانند طفل مطيعي شروع به خوردن غذا کرد . بلا اراده به هورتنس نگاه کردم . طفلک .... خير در سن چهارده سالگي طفل نيست ، اين موضوع را تجربه به من آموخته است . به هر حال اين دخترک کوتاه چاق که کوچکترين شباهتي به مادر قشنگ خود ندارد خيره به ناپلئون نگاه مي کرد و به سخنان او گوش مي داد . نگاه چشمان آبي آسماني او مانند کساني که تحت تاثير هيپنوتيزم قرار گرفته باشند ثابت و بي حرکت بود . صورت هورتنس قرمز شده و گل انداخته بود . با خودم فکر کردم : غير ممکن است ... ولي هورتنس به پدر خوانده ي خود عشق مي ورزيد ، راستي مسخره نبود ؟ حقيقتا زننده و تاثر آور است .
    صداي اوژن دو بوهارنه افکارم را قطع کرد و گفت :
    - مادرم مي خواهد گيلاسش را به سلامتي شما بنوشد .




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : آدمی بهتر است هرگز به دنیا نیاید تا اینکه به دنیا بیایید و اثری از خود بر جای نگذارد .
    ********************
    گيلاسم را برداشتم ، ژوزفين به من لبخندي زد و آهسته گيلاسش را به لب برد و سپس آن را بر روي ميز گذاشت . چشمکي به من زد ، فهميدم ژوزفين مرا شناخته و آن منظره عجيب را به خاطر آورده است . ژوزفين برخاست و گفت :
    - قهوه را در اتاق پذيرايي صرف مي کنيم .
    قبلا چند نفر در اتاق پذيرايي در انتظار بودند تا با ناپلئون وداع کرده و موفقيت او را آرزو نمايند .
    چنين به نظر مي رسيد که تمام اشخاصي که قبلا به منزل مادام تاليين مي آمدند اکنون در خانه ي کوچک ژوزفين در کوچه ويکتوار اجتماع مي نمايند . تعداد زيادي اونيفورم ديدم و سعي کردم از ژونو و مارمون خواستگاران سابقم احتراز نمايم . اين دو افسر مي خنديدند و به خانم ها مي گفتند که در مسافرت موهاي سر خود را کوتاه خواهند کرد . يکي از آنها گفت :
    - شبيه فاتحين رم خواهيم بود . و سرمان شپش نخواهد داشت .
    افسري که داراي مو هاي سياه و مجعد و چشمان جذاب و دماغ پهني بود به مادام لتيزيا گفت :
    - تصادفا اين هم يکي از نظريات پسر شماست .
    - تعجب نمي کنم ژنرال مورات ، پسرم داراي عقايد و افکار عجيبي است .
    مادام لتيزيا لبخند مي زد ، چنين به نظر مي رسيد که اين افسر جوان را دوست دارد . ژنرال مورات سردوش هاي طلايي و لباس آبي و شلوار زردوزي به تن داشت . مادام لتيزيا در مقابل رنگ تيره و درخشنده مناطق حاره ضعيف و تقريبا بي تاب است .
    ظاهرا يک مهمان عالي رتبه وارد شده بود ، زيرا ژوزفين سه نفر مهمان جوان را روي ايوان بلند کرد . چه شخصي آنجا نشست ؟ باراس رهبر جمهوري فرانسه در آنجا جلوس کرد . او لباس زردوزي بسيار زيبايي به تن داشت و عينک خود را با دست جلو چشمش گرفته بود . ناپلئون و ژوزفين فورا در طرفين او نشستند و مرد لاغري که دماغ نوک تيز او را در محلي ديده بودم پشت سر آنها ايستاده و به طرف جلو خم شده بود . اوه ، به خاطرم آمد ، او يکي از همان دو نفري بود که وي را در کنار پنجره ي منزل مادام تاليين ديده بودم . گمان مي کنم نام او فوشه باشد .
    اوژن دوبوهارنه آجودان شخصي ناپلئون درحالي که قطرات عرق روي پيشانيش بود ، چون خود را مسئول پذيرايي و نشانيدن مهمانان مي دانست ، من و اليزا ي چاق را به صندلي که روبروي باراس بود هدايت کرد . سپس صندلي ديگري برداشت و نزديک فوشه رفت و از او درخواست نمود تا بنشيند ، درهمين موقع مرد جوان بسيار خوش لباسي درحالي که کمي مي لنگيد وارد اتاق شد ، موي سرش را به سبک زمان گذشته پودر زده بود . فوشه فورا از جاي خود برخاست و گفت :
    - تاليران عزيز اينجا تشريف بياوريد .
    آقايان در راهرو درباره سفير فرانسه در وين که به پاريس عزيمت کرده بحث مي کردند . ظاهرا حادثه ي غير قابل انتظاري در وين رخ داده بود . از صحبت اطرافيان متوجه شدم که سفير فرانسه در وين در يکي از اعياد ملي اطريش پرچم جمهوري فرانسه را بر افراشته و اهالي به طرف سفارتخانه هجوم آورده و سعي داشتند پرچم را پايين بياورند . من فرصت ندارم که روزنامه بخوانم ، زيرا به محض اينکه روزنامه وارد منزل مي شود فورا به اتاق ژوزف مي رود .
    ژوزف گفت :
    - آقاي تاليران شما نبايد يک ژنرال را به سفارت فرانسه در اطريش منصوب مي کرديد . بهتر بود شخصي را که شغل و حرفه ي او سياست است به اين محل مي فرستاديد .
    تاليران ابروي خود را بالا کشيد . خنديد :
    - جمهوري ما تعداد زيادي مرد سياستمدار ندارد . آقاي بناپارت ، ما تا آنجا که قدرت داريم سعي مي کنيم مردان برجسته را به سفارت خانه ها بفرستيم ، خود شما در مورد ايتاليا به ما کمک کرديد ، اين طور نيست ؟
    ژوزف بناپارت در نظر تاليران که مسئول وزارت خارجه است فقط جانشين سياستمدار بود نه سياستمدار . صداي تو دماغي باراس شنيده شد که مي گفت :
    - بعلاوه اين برنادوت يکي از قابل ترين مرداني است که در اختيار ماست . آيا شما موافق نيستيد ژنرال بناپارت ؟ راستي به خاطرم آمد ، وقتي شما در ايتاليا به واحد هاي تازه نفس احتياج مبرمي داشتيد ، از طرف وزارت جنگ به برنادوت دستور داده شد با بهترين هنگ ها ي ارتش رن Rhine به کمک شما بيايد . اين مرد با يک لشگر کامل در بدترين موقع زمستان ، کوهستان آلپ را ده ساعته طي کرد . شش ساعت بالارفتن و چهارساعت پايين آمدن . اگر درست به خاطر داشته باشم در نامه اي شما درباره ي او نوشتيد ، بسيار از او اظهار رضايت کرديد و با غرور و تکبر از او خوشنود بوديد .
    ژوزف صحبت او را قطع کرد .
    - بدون شک او ژنرال برجسته اي است ، ولي ديپلمات ؟ سياستمدار؟
    تاليران متفکرانه جواب داد :
    - معتقديم که عمل او و برافراشتن پرچم جمهوري فرانسه در وين بسيار مناسب بوده است . چرا سفارت فرانسه در هنگامي که ساير سفارتخانه ها پرچم خود را بر افراشته اند پرچم نداشته باشد ؟ پس از اين توهين ، پس از اين عمل که حقوق مملکتي ما را پايمال نمود ، ژنرال برنادوت فورا با اعتراض وين را ترک کرد و تصور مي کنم قبل از ورود ژنرال برنادوت عذرخواهي حکومت اطريش به پاريس برسد .
    تاليران به ناخن هاي دست بسيار باريک و ظريفش نگريست و به صحبت ادامه داد :
    - به هر حال مرد بهتر و شايسته تري نداريم که به وين بفرستيم .
    لبخند نامحسوسي در چهره تيره رنگ و کمي مبهوت باراس ظاهر گرديد و گفت :
    - برنادوت مرد عاقبت انديش و از نظر سياسي پيش بين و دورانديش نيز مي باشد .
    باراس عينک خود را پايين آورده و به ناپلئون نگريست . لب هاي ناپلئون منقبض گرديد و آن شريان کوچک روي شقيقه راستش به شدت ميزد . باراس به صحبت خود ادامه داد :
    - او همچنين يک جمهوريخواه معتقد است که مصمم مي باشد دشمنان جمهوري فرانسه را چه در داخل و چه در خارج کشور نابود سازد .
    حس حسادت ژوزف نسبت به سفير فرانسه در اطريش چنان تحريک شده بود که قدرت خودداري را از دست داد و گفت :
    - و شغل جديد او ؟
    مجددا عينک باراس در زير نور چراغ مي درخشيد و به صحبت ادامه داد :
    - جمهوري به مردان قابل اعتماد نيازمند است و مي توانم تصور نمايم چرا مردي که حرفه نظامي را از سربازي ساده شروع نموده ، از اعتماد ارتش نسبت به خود لذت مي برد . اين شخص اعتماد دولت را نيز به خود جلب کرده است و کاملا طبيعي خواهد بود اگر ...
    فوشه رئيس پليس با دماغ نوک تيزش گفت :
    - وزير جنگ آينده باشد .
    باراس عينک خود را جابجا کرد و با حرص و ولع شديدي به پيراهن نازک ابريشمي ترز تاليين خيره شد . خداي من ، ترز تاليين زيبا فقط با يک پيراهن ابريشمي نازک در مهماني ناپلئون حضور يافته بود . باراس درحالي که با سنگيني و طمانينه از جاي برمي خاست گفت :
    - ترز قشنگ ما ....
    ترز از برخاستن باراس جلوگيري کرد و گفت :
    - خواهش ميکنم بنشينيد .... بفرماييد .... به به ! پهلوان ايتاليا هم اينجاست ، ژنرال بناپارت و ژوزفين چه زيبا به نظر مي رسند ، چه مي شنوم ؟ راستي ژنرال اين اوژن کوچک را به نام آجودان خود به سرزمين اهرام مي بريد ؟ ميتوانم اوورار را به شما معرفي کنم ؟ اين همان شخصي است که ارتش شما را در ايتاليا با ده هزار جفت کفش تدارک ديد . اوورار " مرد قوي فرانسه " شخصا اينجاست ، با او آشنا شويد .
    مرد کوتاه قدي در مقابل ناپلئون تعظيم کرد و تقريبا روي زمين خم شد . اليزا آهسته به من گفت :
    - اوورار آخرين رفيق و معشوق ترز است و کنتراتچي ارتش مي باشد . ترز تا اين اواخر با باراس بود و محض خاطر ژوزفين از او صرف نظر کرد . اکنون باراس پيرمرد دختران پانزده ساله را ترجيح مي دهد . او مرد وقيحي است ، گمان مي کنم موهايش را رنگ مي کند. هيچ کس در اين سن موي به اين سياهي ندارد .
    ناگهان متوجه شدم که ديگر قادر نيستم حتي يک دقيقه بيشتر در اتاق بمانم ، عرق کرده بودم ، فورا برخاستم و با عجله به طرف در رفتم و به جستجوي آينه پرداختم تا صورتم را پودر بزنم . سرسرا تقريبا تاريک بود به شمعداني که با شعله لرزان در مقابل آينه قرار داشت نزديک شدم ولي ناگهان با تعجب به عقب رفتم . ديدم دو نفر که يکديگر را در آغوش داشتند با ديدن من با سرعت از هم جدا شدند . با بي ميلي گفتم :
    - اوه ، معذرت مي خواهم .
    آن صورت سفيد قشنگ آهسته به نور نزديک شد . ژوزفين درحالي که زلف هاي کوتاه بچه گانه اش را مرتب مي کرد گفت :
    - چرا ؟ مگر چه شده ؟ ... ممکن است آقاي شارل هيپولت را به شما معرفي نمايم ؟... شارل اين خانم خواهر زن برادر شوهر من ژوزف است . من با خواهر مادموازل دزيره جاري هستم و با اين ترتيب با يکديگر نسبت داريم . اين طور نيست مادموازل دزيره ؟
    مردي که بيش از بيست و پنج سال نداشت در مقابل من خم شد . ژوزفين گفت :
    اين آقاي شارل هيپولت يکي از جوان ترين و موفق ترين ... راستي شارل چکارمي کني ؟... بله يکي از بهترين کنتراتچي هاي ارتش است .
    ژوزفين آهسته خنديد و ظاهرا تمام اين صحنه را مسخره مي دانست سپس به گفته ي خود افزود :
    - مادموازل دزيره يکي از حريفان قديمي من است .
    - حريف فاتح يا شکست خورده ؟
    وقتي براي جواب باقي نبود صداي مهميزي به گوش رسيد و ناپلئون فرياد کرد :
    - ژوزفين ... ژوزفين کجا مخفي شده اي ....؟ مهمانان ما در انتظار شما هستند .
    - آينه و ميزي را که در مونت بلو به من هديه کرديد به مادموازل دزيره و آقاي شارل نشان مي دادم .
    ژوزفين بدون کوچک ترين اضطراب و نگراني بازوي ناپلئون را گرفت و به طرف شارل هدايت کرد .
    - مي خواهم يکي از جوان ترين کنتراتچي هاي ارتش را بشناسيد . و حالا آقاي شارل شما ممکن است آرزو هاي قلبي خود را بگوييد ... و مي توانيد با ناجي ايتاليا دست بدهيد .
    خنده ي ژوزفين بسيار دلفريب بود و اضطراب و خشم ناپلئون را برطرف کرد . ناپلئون به طرف من برگشت و گفت :
    - شما مي خواستيد با من صحبت کنيد ؟
    ژوزفين دست خود را روي بازوي شارل گذارده و گفت :
    - همراه من بياييد .... بايد از مهمانان خود پذيرايي نمايم .
    من و او در مقابل يکديگر در زير نور لرزان شمع ايستاديم در کيف دستي خود به جستجو پرداختم . ناپلئون جلو آينه رفت و خود را نگريست . در زير نور رنگ پريده ي شمع سايه هاي عيمقي روي چشمان او ديده مي شد . و گونه هاي کوچک او فرو رفته بود . با خشونت سوال کرد:
    - تو شنيدي باراس چه گفت ؟
    چنان در افکار خود غوطه ور بود که بدون توجه مرا " تو " خطاب کرد و "تو" همان کلمه اي را که در دوران دوستي و عاشقي به کار مي رود به زبان آورد .
    - بله شنيدم ولي چيزي نفهميدم ، چيزي از سياست نمي فهمم .
    نگاه کردن در آينه را ادامه داد :
    - دشمنان داخلي جمهوري فرانسه ، چه لغت زيبايي ! منظور او من بودم زيرا کاملا مي فهمد که امروز مي توانم ....
    ساکت شد و سايه لرزان را در آينه نگريست ، لب زيرين خود را جويد و گفت :
    - ما ژنرال ها جمهوري را نجات داديم و ما ژنرال ها آن را برپا نگه داشتيم و ممکن است ناگهان تصميم بگيريم که حکومت خود را به وجود بياوريم . پادشاه فرانسه را در کمال بي رحمي گردن زدند و پس از مرگ او تاج سلطنتي فرانسه مورد اهانت و بي احترامي قرار گرفته و مانند چيز بي ارزشي به "گنداب رو " افتاده ، بايد يک نفر خم شود و آن را بردارد .
    چنان صحبت مي کرد که گويي در خواب است . باز هم تصور کردم که در کنار نرده ي باغ منزلمان هستم . اول ترسيدم ، و سپس براي اينکه بر ترسو وحشت خود چيره شوم خنده بچه گانه اي کردم . با خشونت به طرف من برگشت و گفت :
    - من به مصر مي روم . بگذار رهبران جمهوري به منازعه خود با احزاب سياسي ادامه دهند و فرانسه محتضر و خفقان گرفته را در مقابل اسکناس هاي بي ارزش به کنتراتچي ها بفروشند .
    - معذرت مي خواهم ژنرال اگر صحبت شما را قطع مي کنم . نام خانمي را براي شما نوشته ام ، خواهشمندم دستور بدهيد از او نگهداري شود .
    ورقه کاغذ را ازدست من گرفت و به شمعدان نزديک شد .
    - ماري مونيه ....؟ کيست ....؟
    - زني که با ژنرال دوفو مي زيسته ، مادر طفل اوست . به ژنرال دوفو قول داده ام که از آنها سرپرستي خواهد شد .
    ناپلئون دستش را پايين آورد و با صداي نرم و ملايمي گفت :
    - راستي متاثر شدم .... با ژنرال دوفو نامزد بوديد ؟
    مي خواستم فرياد بکشم و براي اولين و آخرين مرتبه به او بگويم که از اين کمدي بي مزه متنفرم . با خشم و غضب جواب دادم :
    - شما خوب مي دانيد که من ژنرال دوفو را نمي شناختم . نمي دانم چرا شما دست از سرم برنمي داريد.
    - چطور دزيره ي کوچولو ....؟
    - با اين پيشنهاد ها ي ازدواج .... ! بيش از حد کافي از نامزدي و پيشنهاد ازدواج رنج برده ام و مي خواهم راحت باشم .
    - باورکنيد زن معني زندگي واقعي را در ازدواج مي يابد .
    باسستي گفتم :
    - ميل دارم که با اين شمعدان به سر شما بکوبم .
    ناخن هايم را در کف دستم فروکردم تا از برداشتن شمعدان جلوگيري نمايم . نزديک من آمد لبخند مي زد . آن لبخند غيرقابل مقاومتي که براي من مفهوم بهشت، زندگي و جهنم را داشته است به روي لبش بود .
    - ما رفيق و دوست هستيم ، اين طور نيست برناردين اوژني دزيره ؟
    - به من قول بدهيد که ماري مونيه مقرري بيوه گان و فرزند او مقرري يتيمان را دريافت خواهد کرد .
    ژولي و ژوزف با هم داخل اتاق شدند . ژولي گفت :
    - اوه ... دزيره اينجا هستي ؟ حاضر باش مي خواهيم برويم .
    وقتي من و ناپلئون را ديدند هردو باتعجب ايستادند . من و ناپلئون با خشونت روبروي هم ايستاده بوديم ، ولي ناگهان خنديديم . مجددا تکرار کردم :
    - ژنرال قول مي دهيد ؟
    دست مرا گرفت و به لبش نزديک کرد و گفت :
    - قول مي دهم مادموازل دزيره .
    سپس ژوزف بين من و او واقع شد و چندين مرتبه روي شانه ي برادرش زد و از او جدا گرديد .

    ********************

    پایان فصل دهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : در دنیا خفتگانی هستند که بیداریشان همچون بیداری اژدها وحشتناک است .


    ********************
    فصل یازدهم
    پاریس ، چهار هفته بعد .

    ********************
    خوشترین روز زندگی من در پاریس مانند روزهای دیگر شروع شد . پس از صبحانه آبپاش کوچکی برداشتم و دو درخت نخل را که ژولی از ایتالیا آورده و در گلدان در اتاق غذاخوری گذارده آب دادم . ژولی و ژوزف معمولا در موقع صرف صبحانه دور از هم می نشستند ژوزف مشغول خواندن نامه ای بود و من فقط به قسمتی از آنچه او گفت گوش کردم .
    - دیدی ژولی .. او دعوت را پذیرفته است .
    - محض رضای خدا .... هنوز برای این مهمانی تهیه ای ندیده ام و غیر از او چه کسی را دعوت خواهید کرد .؟... آیا جوجه تهیه کنم خوب است ....؟ چطور است غذای اول ماهی باشد ؟ راستی این روزها ماهی بسیار گران است و کمیاب شده ، ژوزف قبلا باید به من اطلاع می دادید .
    - مطمئن نبودم که دعوت مرا خواهد پذیرفت ، فقط چند روزی است به پاریس آمده و تقریبا تمام وقت او با دعوت و پذیرایی گرفته شده است . هرکسی می خواهد شرح حوادث وین را از زبان خود او بشنود .
    برای پر کردن آب پاش از اتاق خارج شدم . این درختان نخل به آب زیادی احتیاج دارند . وقتی مراجعت کردم ژوزف می گفت :
    - برای او نوشتم که رفیق برجسته ی من باراس و برادرم ناپلئون بسیار از کارهای برجسته ی شما تعریف و تمجید کرده اند و من بسیار خوشحال و سرافراز خواهم بود که او را در منزل با غذای ناقابلی پذیرایی نمایم .
    ژولی با صدای بلند تقریبا تندی گفت :
    - توت فرنگی و کرم برای دسر مناسب است ؟
    -... او دعوت مرا پذیرفته . راستی می فهمی یعنی چه ؟ با وزیر جنگ آتیه فرانسه تماس و رابطه نزدیک دارم و میل و آرزوی ناپلئون اجرا گردیده . باراس علنا گفت که او را به سمت وزارت جنگ منصوب خواهد کرد . وزیر جنگ سابق شرر تقریبا مانند موم در دست ناپلئون بود و اراده ای از خود نداشت ، ولی چیزی درباره ی وزیر جدید نمی دانیم ....ژولی غذا باید مخصوصا عالی و خوب باشد و ....
    - دیگر چه کسی را دعوت خواهیم کرد .
    گلدان گل سرخ را از روی میز غذا خوری برداشته و به آشپزخانه رفتم تا آب آن را عوض کنم . وقتی برگشتم ژوزف می گفت :
    - یک مهمانی خودمانی که با صمیمیت توام باشد بهتر است . برای اینکه من و لوسیین می توانیم بدون مزاحمت با او صحبت نماییم . بله ... با این ترتیب ژوزفین ، لوسیین ، کریستین ، شما و من خواهیم بود .
    نگاهی به من کرد و به صحبت خود ادامه داد :
    - چقدر این مهمانی خودمانی رنج و عذابم می دهد .
    ژوزف عاشق این ضیافت هاست . غالبا ژنرال ها ، نمایندگان و سفرا را به شام خانوادگی دعوت می کند تا بفهمد که در پشت پرده ی سیاست چه می گذرد . تا به اسرار سیاسی واقف شود و در ضمن نامه های بلند بالا بوسیله پیک مخصوص به ناپلئون که در مصر است می فرستد . تا کنون ژوزف پست سفارت تازه ای را نپذیرفته و یا به او پیشنهاد نکرده اند . ظاهرا میل دارد در پاریس " مرکز منافع سیاسی " زندگی نماید . ژوزف در آخرین انتخابات جزیره ی کرس انتخاب گردید . زیرا فتوحات ناپلئون طبعا باعث شد که مردم این جزیره به فامیل بناپارت افتخار نمایند .
    علاوه بر ژوزف لوسیین هم کاندید انتخاب از جزیره ی کرس بود و او هم به سمت نماینده ی مجلس پانصد نفری انتخاب شد . چند روز قبل ، پس از عزیمت ناپلئون ، لوسیین زنش را به پاریس آورد .
    مادام لتیزیا منزل کوچکی برای آنها پیدا کرد تا بتوانند با حقوق کم نمایندگی زندگی کنند . لوسیین به جناح چپ فامیل بستگی دارد . وقتی به او اطلاع دادند که ناپلئون دستور داده است زنش را طلاق دهد با خشم و غضب گفت :
    - برادر نظامی من دیوانه است . چه چیز کریستین را دوست ندارد ؟
    ژوزف سعی کرد منظور ناپلئون را به او بفهماند و گفت :
    - از قهوه خانه ی پدر زنت خوشش نمی آید .
    - پدرمان و مادرمان نیز در کرس زارعی بیش نبوده اند .
    لوسیین ناگهان با ابروهای گره خورده به ژوزف نگریست و گفت :
    - ناپلئون عقاید و افکار قابل توجهی نسبت به یک جمهوری خواه دارد .
    نطق لوسیین تقریبا همه روزه در تمام روزنامه ها درج می شود ، این جوان لاغر مو خرمایی که چشمان آبی او هنگامی که عصبانی است و یا تحریک گردیده می درخشد . ناطق هنرمندی است . نمی دانم لوسیین از شام صمیمانه فامیلی که همه سعی دارند به وسیله ی آن روابط حسنه برقرار کنند لذت می برد یا خیر ؟ شاید فقط برای اینکه ژوزف و ژولی دلگیر نشوند در مهمانی های آنان شرکت می نماید .
    هنگامی که مشغول پوشیدن لباس ابریشمی زرد رنگم بودم ژولی وارد اتاق شد و طبق معمول گفت :
    - خدا کند همه چیز به خوبی برگزار شود .
    و کنار تخت خوابم نشست و گفت :
    - آن روبان حریر را به موهایت ببند ، خیلی خوشگل است و به تو می آید .
    درحالی که با دقت شانه و روبان هایم را جستجو می کردم گفتم :
    - حیف است خراب می شود ، بعلاوه کسی اینجا نمی آید ، چه شخصی ممکن است توجه مرا جلب نماید .
    -ژوزف شنیده است که وزیر جنگ آتیه اظهار نظر کرده و گفته است نبرد مصر دیوانگی محض بوده و دولت نباید به ناپلئون اجازه حرکت می داد .
    حوصله نداشتم ، خلقم تنگ بود ، بالاخره تصمیم گرفتم که روبان به سرم نبندم و موهایم را بالای سرم با دو شانه آرایش نمایم . زیر لب غرغر کرده و گفتم :
    - این دعوتهای سیاسی به طور غیر قابل تصوری مایه ی زحمت و عذاب من است .
    ژولی گفت :
    - ژوزفین هم اول نمی خواست به این مهمانی بیاید ولی ژوزف برای او توضیح داد که آشنایی و رابطه نزدیک ناپلئون و وزیر جنگ آتیه اهمیت زیادی دارد . ژوزفین که چندی قبل آن خانه ی ییلاقی مالمزون را خریده تصمیم داشت با چند نفر از رفقایش برای پیک نیک به آنجا برود ناچار صرف نظر کرد .
    - حق دارد ، راستی هوای دل انگیز و مطبوعی است .
    از پنجره به آسمان تاریک و آبی کم رنگ نگریستم . عطر بهار نارنج دررفضا موج می زد ورروحم را نوازش می داد . راستی رفته رفته از این مهمان عالیقدر ناشناس متنفر می شدم ، صدای درشکه از دور شنیده شد و در مقابل منزل ایستاد . ژولی با جمله عادی " خدا کند خوب برگزار شود " از اتاق خارج گردید .
    در خود کوچکترین تمایلی برای پایین رفتن و خوش آمد گویی به مهمانان عالیقدر حس نمی کردم و تا آخرین لحظه که صدای صحبت و گفتگو به حداکثر رسید و مطمئن شدم که تمام میهمانان آمده اند پایین نرفتم . بعدا متوجه شدم که ژولی منتظر من است تا بتواند مهمانان را به سالن غذاخوری هدایت کند .
    نزد خود اندیشیدم بهتر است بگویم سردرد دارم و به تخت خواب بروم ولی قبل از اینکه این فکر را اجرا نمایم خود را در اتاق پذیرایی یافتم . در این لحظه حاضر بودم آنچه در دنیا دارم را از دست بدهم و با سردرد شدید درتخت خواب خود افتاده باشم . اگرچه پشت او به درب ورود اتاق پذیرایی بود ولی فورا او را شناختم . آن مرد عظیم الجثه که اونیفورم سرمه ای دربر داشت و سردوش های بزرگ طلایی او در زیر شمع می درخشید در آنجا ایستاده بود . دیگران هم ، ژوزف ، ژولی ، ژوزفین ، لوسیین و همسرش به شکل نیم دایره در مقابل او ایستاده و گیلاس های کوچکی در دست داشتند . اگر در جای خود فلج گردیده و وحشت زده بدان شانه های وسیع خیره شده بودم تقصیری نداشتم .بلکه مدعوین چنان رفتار مرا غیر عادی دیدند که ژوزف از روی شانه ی مهمانانش به من نگریست و سایرین نگاه او را تعقیب نمودند و در نتیجه آن مرد بلند قد عظیم الجثه متوجه شد که یک وضعیت غیر عادی در پشت سر او رخداده .
    صحبت خود را قطع کرده و به عقب برگشت .
    چشمان او از اضطراب و نگرانی گشاد شد . به زحمت می توانستم تنفس کنم . قلبم به شدت می تپید . ژولی گفت :
    - دزیره بیا اینجا منتظر شما هستیم .
    نتوانستم او را نگاه کنم . گویی خواب می دیدم . چشمانم به یکی از دکمه های طلاییش خیره شد و فقط متوجه گردیدم که دست مرا بوسید . سپس صدایی از دور و خیلی دور گفت و البته این صدا از ژوزف بود :
    - ژنرال عزیز صحبت ما قطع شد می گفتید که ...
    - کاملا فراموش کردم چه می گفتم .
    این صدا را بین هزاران صدا تشخیص می دهم . این صدایی بود که در زیر باران سیل آسا وروی پل رودخانه ی سن شنیده بودم که از گوشه ی تاریک درشکه در آن شب وحشتناک پاریس مرا خطاب قرار داده بود . صدایی بود که در آستانه ی در خانه کوچک کوچه ی باک از من درخواست جواب پیشنهاد ازدواج کرده بود .
    ژولی گفت :
    - به اتاق غذا خوری تشریف بیاورید .
    ژنرال حرکتی نکرد . ژولی مجددا تکرار کرد :
    - خواهش میکنم به اتاق غذاخوری تشریف بیاورید .
    در این موقع ژولی به طرف او رفت ، بالاخره ژنرال بازوی خود را در اختیارخواهرم گذارد . ژوزف ، ژوزفین ، لوسیین و زنش و من دنبال آنها حرکت کردیم .
    این مهمانی فامیلی که به علل سیاسی برپا شده بود با دیگر پذیرایی ها که ژوزف در انتظار آن بود اختلاف فراوان داشت . ژوزف طوری پیش بینی کرده بود که ژنرال برنادوت بین ژولی و همسر ناپلئون قرار می گرفت ، لوسیین آن طرف دیگر میز و در مقابل ژوزفین واقع می شد و ژوزف مقابل ژنرال برنادوت قرار می گرفت . ژوزف تصور می کرد که با این ترتیب قادر خواهد بود صحبت را مطابق میل خود هدایت نماید .
    ولی ژنرال برنادوت تقریبا بدون توجه با ماهی قزل آلای گران قیمت سرگرم بازی بود . ژوزف ناچار دو مرتبه گیلاسش را بلند کرد تا برنادوت متوجه شد . دریافتم که او سرگرم حل مسئله ای است ، تصور می کنم سعی می کرد به خاطر آورد که در مهمانی ترز تالیین در شب نامزدی ناپلئون به او چه گفته اند ! " ناپلئون نامزد متمولی در مارسی دارد و خواهر این دختر همسر برادر بناپارت است ، ناپلئون این دختر و جهیز او را فدای ازدواج با ژوزفین کرده است ."
    ژوزف ناچار شد سه مرتبه به ژنرال برنادوت یادآوری نماید که همه ی ما منتظر هستیم که به افتخار او بنوشیم . برنادوت با شدت به طرف ژولی برگشت و گفت :
    - آیا خواهر شما مدت زیادی است که در پاریس بوده ؟
    سوال او آن قدر غیر منتظره بود که ژولی تقریبا دست و پای خود را گم کرد و سوال او را نفهمید . ژنرال مجددا با تاکید گفت :
    - هر دوی شما اهل مارسی هستید این طور نیست ؟ این را می دانم ولی خواهر شما برای مدت مدیدی در پاریس بود ...؟
    ژولی مقاومت از دست رفته خود را بازیافت و گفت :
    - خیر . دزیره فقط چند ماهی است که در پاریس می باشد . و این اولین سفر او به اینجا است . دزیره پاریس را خیلی دوست دارد ، این طور نیست ؟
    مثل یک دختر مدرسه که درس خود را جواب می دهد گفتم :
    - پاریس شهر قشنگی است .
    چشمان ژنرال گرد و تنگ شد و جواب داد :
    - بله مخصوصا وقتی باران هم ببارد .
    کریستین دختر قهوه چی سنت ماکزیم مشتاقانه شروع به صحبت کرد .
    - پاریس حتی وقتی که باران هم ببارد زیبا است ، راستی گمان می کنم مانند شهر پریان است .
    ژوزف صبر و حوصله خود را از دست داده بود . آن نامه ی متملقانه را برای بحث در مورد هوای دل انگیز پاریس و زیبایی شهر پریان به ژنرال ننوشته بود .
    ژوزف تقریبا بدون منظور گفت :
    - دیروز نامه ای از برادرم ناپلئون داشتم ....
    ولی چنین به نظر می رسید که برنادوت اصولا توجهی ندارد . ژوزف به گفته خود ادامه داد :
    - برادرم نوشته است که سفر او طبق طرح پیش می رود و تاکنون با ناوگان انگلستان تحت فرماندهی نلسون برخوردی نکرده است .
    برنادوت با خوش رویی و درحالی که گیلاسش را بلند کرده بود گفت :
    - پس برادر شما اقبال درخشانی دارد ، به سلامتی ژنرال بناپارت بنوشیم ، من حقیقتا به ژنرال بناپارت مقروضم .
    به راستی ژوزف نمی دانست رنجیده خاطر یا خوشوقت باشد . به هر صورت شک و تردیدی نبود که برنادوت خود را هم درجه و هم مقام ناپلئون می داند . درست است که فرماندهی عالی جبهه ایتالیا به بناپارت واگذار گردید ولی در همان هنگام نیز برنادوت سفیر فرانسه در اطریش بود و بعلاوه می دانست که در آتیه وزیر جنگ خواهد شد .
    در ضمن خوردن جوجه متوجه شدم که ژوزفین ، بله ، ژوزفین همسر ناپلئون با کنجکاوی شدیدی به من و سپس به ژنرال برنادوت نگاه می کند . تصور نمی کنم که هیچ کس مانند ژوزفین از احساسات و کشش و همچنین کوچکترین ارتعاشات قلب زن و مرد آگاه باشد . در تمام مدت ژوزفین ساکت بود ولی وقتی ژولی گفت " این اولین سفر دزیره به پاریس است " ژوزفین ابروهای باریکش را بالا کشید و یک لحظه با دقت به برنادوت نگریست . بسیار ممکن است که حضور برنادوت را در آن دعوت بعد از ظهر ترز تالیین به خاطر آورده باشد . ژوزفین بالاخره موقعیتی به دست آورد که به صحبت های سیاسی ژوزف خاتمه داده و گفتگویی را که بیشتر مورد توجهش بود پیش بکشد .
    سر بچه گانه اش را آهسته به طرفی خم کرد و چشمکی به برنادوت زد و گفت :
    -باید ماموریت سفارت اطریش واقعا برای شما مشکل بوده باشد ، چون شما مجرد بوده اید . راستی ژنرال از نبودن یک خانم و شاید یک همسر در سفارتخانه در زحمت و نگرانی نبودید ؟
    برنادوت با تصمیم چنگالش را روی میز گذارد و جواب داد :
    - ژوزفین عزیز ! واقعا چقدر صحیح و به جا فکر کردید و آیا می توانم شما را مانند دوران گذشته ژوزفین خطاب کنم ؟ و راستی نمی توانم به شما بگویم که از تنهایی و تجرد چقدر در زحمت بوده ام .
    به طرف سایرین برگشت و به صحبت خود ادامه داد :
    - ولی از شما .... خانم ها و آقایان سوال می کنم چه باید بکنم ؟
    هیچ کس نمی دانست که آیا او مسخره می کند و یا منظور خاصی دارد همه ناراحت و ساکت بودند .
    - ژنرال تصور می کنم هنوز آن خانم مناسب و شایسته را پیدا نکرده اید .
    - بله خانم ... من آن زن شایسته را پیدا کردم ولی به سادگی از دستم فرار کرد و ناپدید شد . و حالا....
    شانه هایش را به طور مسخره و با ژست مضحک بالا انداخت و به من نگریست . تمام صورتش خنده بود . کریستین از موضوع صحبت بسیار لذت می برد و به طور کلی آن را غیر عادی نمی دانست . زیرا در بالاخانه قهوه خانه سنت ماکزیم فراوان به گفتگوها و داستان های عاشقانه ی جوانان دهقان مست گوش کرده بود . کریستین با فریادی از شعف و شادی گفت :
    - و حالا شما باید او را پیدا کنید و از او درخواست ازدواج بنمایید .
    برنادوت با لحنی جدی گفت :
    -خانم گفته ی شما کاملا صحیح است باید از او درخواست ازدواج بنمایم .
    با این گفته تقریبا از جای خود پرید و صندلی خود را عقب زد و با ژوزف شروع به صحبت کرد :
    - آقای ژوزف بناپارت افتخار دارم که درخواست ازدواج خواهر زن شما مادموازل دزیره کلاری را بنمایم .
    در کمال سکوت و آرامش نشست و به صورت ژوزف نگاه می کرد .
    سکوت مرگباری درفضای اتاق حکمفرما بود و فقط صدای تیک تاک ساعت شنیده می شد . اطمینان دارم همه مدعوین صدای ضربان و تپش قلب مرا نیز می شنیدند . با ناامیدی به رومیزی سفید می نگریستم . صدای ژوزف را که سوال کرد شنیدم .
    - ژنرال من کاملا نمی فهمم آیا پیشنهاد شما جدی است ؟
    - کاملا جدی است .
    باز هم سکوت خسته کننده ، ژوزفین گفت :
    - گمان می کنم باید به دزیره وقت بدهید تا درباره ی این افتخاری که نصیب او می شود قدری فکرکند .
    - خانم بناپارت به او وقت داده ام .
    صدای ژولی که از شدت تهییج می لرزید شنیده شد :
    - ولی شما اولین مرتبه است که او را دیده اید .
    سرم را بلند کردم و گفتم :
    - ژنرال بسیار خوشحال و مسرور خواهم شد که با شما ازدواج کنم .
    آیا این صدای من بود ؟ یک نفر با تعجب و وحشت از جای خود پرید ، یک صندلی از عقب به زمین افتاد . قیافه های وحشتزده برایم قابل تحمل نبود . نمی دانم چگونه از اتاق غذاخوری خارج شدم . فقط خود را در اتاق و روی تخت خوابم گریان دیدم .
    سپس در اتاق باز شد و ژولی وارد گردید ، مرا تنگ در آغوش گرفت و گفت :
    - اگر نمی خواهی ازدواج نکن عزیزم .... ساکت باش گریه نکن .... گریه نکن .
    درحالی که از شدت گریه به زحمت می توانستم صحبت نمایم گفتم :
    - اما نمی توانم گریه نکنم . نمی توانم ... آن قدر خوشحالم که باید گریه کنم .
    سپس صورتم را در آب سرد شستم و با عجله صورتم را پودر زدم ، وقتی مجددا وارد سالن پذیرایی شدم ژنرال برنادوت فورا گفت :
    - باز هم که گریه کردید مادموازل دزیره !!!!
    ژنرال برنادوت در کنار ژوزفین روی یک نیمکت چرمی کوچک نشسته بود به محض ورودم ژوزفین برخاست و گفت :
    - دزیره باید کنار ژان باتیست بنشیند .
    در کنار برنادوت نشستم و همه برای رفع اضطراب خود با عجله شروع به صحبت کردند . ژوزف شامپانی را که سر میز غذا ننوشیده بودم آورد و ژولی به هرکدام ما یک بشقاب کوچک داد و گفت :
    - دسر را فراموش کردیم .
    به این ترتیب مشغول صرف توت فرنگی با کرم شدیم ، توت فرنگی در آن لحظات اضطراب و وحشت کمک شایانی به ما کرد . پس از آن برنادوت که کوچکترین اضطراب و نگرانی نداشت و بلکه بسیار خوشحال بود در نهایت ادب از ژولی سوال کرد :
    - خانم اگر درخواست نمایم که با مادموازل دزیره کمی گردش کنیم مخالفت خواهید کرد ؟
    ژولی سر خود را با موافقت تکان داد و گفت :
    - البته خیر ژنرال عزیز ، چه وقت ؟ فردا بعد از ظهر ...؟
    - خیر هم اکنون .
    -ولی هوا کاملا تاریک شده .
    ژولی کاملا وحشت زده بود زیرا برای یک دختر جوان مناسب و شایسته به نظر نمی رسد که با یک مرد غریبه در هنگام شب به گردش برود . با تصمیم راسخ برخاستم و گفتم :
    - فقط یک گردش کوتاه ، زود باز می گردیم .
    با این حرف با عجله از اتاق خارج شدم به طوری که برنادوت به زحمت توانست از دیگران خداحافظی نماید .
    درشکه او در خارج منزل ایستاده ، سقف آن باز بود . ما در میان عطر بهار نارنج و شب نیمه تاریک بهاری حرکت کردیم . ولی هرچه به مرکز شهر نزدیکتر می شدیم نور چراغ ها آن قدر زیاد می شد که ما قادر نبودیم ستارگان زیبای آسمان را ببینیم . تا آن موقع حتی یک کلمه بین ما رد و بدل نشده بود . وقتی به کنار رودخانه سن رسیدیم برنادوت درشکه چی را صدا کرد . درشکه ایستاد . برنادودت گفت :
    - این پل رودخانه سن است .
    در کنار هم به وسط پل رفتیم در آنجا با هم به نرده پل تکیه کردیم و به نورچراغ های پاریس که در آب رودخانه سن می رقصیدند نگریستم . پس از مدتی سکوت ، برنادوت گفت :
    -من چند مرتبه به خانه ی کوچک باک مراجعه کردم و سراغ شما را گرفتم ولی کسی جواب صحیحی به من نداد .
    سرم را حرکت داده گفتم :
    - چون می دانستند که من مخفیانه به پاریس آمده بودم جواب مناسبی به شما ندادند .
    وقتی مجددا سوار درشکه شدیم او بازویش را دور شانه ام حلقه کرد. سرم با سردوشی او در یک سطح قرار داشت . برنادوت گفت :
    - شما گفتید که برای من خیلی کوچک و کوتاه هستید این طور نیست ؟
    - بله ولی حالا کوتاه تر شده ام زیرا آن وقت کفش پاشنه بلند داشتم . هرچند شاید اهمیتی ندارد .
    - چه چیز اهمیتی ندارد ؟
    - کوتاه بودن من .
    - خیر بالعکس بهتر است .
    - چرا ؟
    -زیرا شما را همان طور و هر آنچه هستید دوست دارم .
    هنگام مراجعت به خانه بازوانش را دور شانه ام حلقه کرده بود . گردنم را روی شانه ی او فشار می دادم و سردوشی های طلایی او صورتم را خراش می داند . آهسته گفتم :
    - این چیزهای درخشان که روی شانه شما است بسیار اذیتم می کند .
    آهسته خندید و گفت :
    - می دانم که شما تاب تحمل ژنرال ها را ندارید .
    ناگهان به خاطر آوردم که این پنجمین ژنرال بوده است که از من درخواست ازدواج نموده اند . ناپلئون ، ژنو ، مارمون ، دوفو ، این افکار وحشتناک را از خود دور کردم و به فشار دادن صورتم به روی سردوشی ژنرالی به نام برنادوت ادامه دادم .
    وقتی وارد منزل شدیم مهمانان رفته بودند . ژوزف به ما خوش آمد گفت و سپس رو به ژنرال کرده و گفت :
    ژنرال امیدوارم شمارا بیش از این ببینیم .
    من شروع به صحبت کردم :
    - هر روز این طور نیست .
    لحظه ای سکوت کرده و برای اولین مرتبه گفتم :
    - هر روز اینطور نیست ژان باتیست .
    برنادوت به ژوزف گفت :
    - ما تصمیم گرفته ایم که اگر شما موافقت کنید هرچه زود تر عروسی کنیم .
    اگرچه ما هنوز در مورد عروسیمان بحثی نکرده بودیم ولی میل داشتم که زود و خیلی زودتر با او عروسی کنم .
    - فردا صبح به جستجوی یک خانه ی کوچک قشنگ خواهم پرداخت . به محض اینکه منزلی را که مطابق میل دزیره باشد یافتم عروسی خواهیم کرد.
    یک ملودی نشاط انگیز از ماورای ابرها مانند نوای آسمانی در خاطرم طنین انداخت و به قلبم راه یافت «قسمتی از حقوقم را سالها پس انداز کرده ام و می توانم خانه ی کوچکی برای شما و کودک بخرم ».
    شنیدم که ژولی گفت :
    - شب بخیر ژنرال برنادوت ، امشب به مادرم خواهم نوشت .
    ژوزف گغت :
    - شب بخیر باجناق عزیز ، برادرم ناپلئون از این خبر بسیار مسرور خواهد شد .
    به محض اینکه ژولی و ژوزف و من تنها شدیم ژوزف گفت :
    - هیچ نمی فهمم ، گیج و مبهوت هستم ، برنادوت مردی نیست که با عجله تصمیم بگیرد .
    - برنادوت برای دزیره خیلی پیر نیست ؟ لااقل ....
    - سی و پنج ساله است ....
    ژوزف به ژولی گفت :
    - راستی دزیره بگویید بدانم آیا متوجه هستید که با برجسته ترین مردان جمهوری ازدواج می کنید .
    - ولی اثاثه زندگی دزیره چه می شود . اگر دزیره تصمیم دارد زود عروسی کند باید درباره وسایل زندگی او فکر کنیم .
    ژوزف با اصرار گفت :
    - به این برنادوت نباید فرصت داد که بگوید وسایل زندگی خواهر زن بناپارت خوب نیست . چه قدر طول می کشد که همه چیز حاضر شود ؟
    ژولی گفت :
    -همه چیز را فورا می توان خرید ولی برودردوزی کردن حرف اول نام داماد وقت زیادی می گیرد .
    برای اولین مرتبه در این مباحثه روح پرور شرکت کردم :
    - وسایل زندگی و جهیزم تکمیل در مارسی حاضر است فقط باید صندوق هارا به اینجا بیاورند . برودردوزی حرف اول نام داماد سالها قبل تمام شده .
    ژولی که چشمانش از تعجب باز مانده بود گفت :
    - اوه....دزیره راست می گوید .... دزیره حرف بزرگ b،b و باز هم b را روی وسایل زندگی خود برودردوزی کرده است .
    با لبخندی به طرف در رفتم . ژوزف زیر لب با سوظن گفت :
    - راستی غیر قابل باور است .
    ژولی آهسته گفت :
    - چقدر خوشحالم .......
    خدای مهربان ، من خوشبخت و خوشحالم .... ای درختان زیبا و قشنگ نارنج که در کنار خیابان جلوه گری می کنید و ای گل های سرخ روح پرور قشنگی که در گلدان به دلبری و عشوه گری مشغولید ، خوشبختی و سعادت مرا درک می کنید ؟

    ******************
    **
    پایان فصل یازدهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : ازدواج همیشه به عشق پایان داده است .


    ********************

    دفتر دوم :

    خانم مارشال برنادوت


    **********
    فصل دوازدهم

    سو، حومه ی پاریس ، پاییز 1798

    *********************
    در ساعت هفت شب سیزدهم ماه ترمیدور ، و درششمین سال جمهوری با ژنرال ژان باتیست برنادوت در دفتر ازدواج «سو» درحومه ی پاریس ازدواج کردم .
    شهود شوهرم ، دوستان او سروان سوارنظام آنتونی مورین و آقای فرانسوا دسراژ رئیس اداره ی ثبت احوال سو بودند . شهود من دایی سمیس که ازدواجی در فامیل ما بدون حضور او کامل نیست و البته ژوزف و در آخرین لحظه لوسیین بناپارت بودند. با این ترتیب با سه شاهد به دفتر ازواج رفتم .
    پس از تشریفات ازدواج همه به منزلی در کوچه ی روشه رفتیم . ژولی ضیافت بزرگی برپا کرده بود و البته ( همه چیز به خوبی برگزار شد و ژولی برای این ضیافت بسیار نگران و سه شب تمام نخوابیده بود ) برای اینکه کسی رنجیده خاطر نباشد ، ژوزف تمام افراد فامیل بناپارت را که در پاریس و در نزدیکی پاریس بودند دعوت کرد . مادام لتیزیا دائما می گفت از این که برادر خوانده اش «فش » مجددا به کلیسا و امور مذهبی مراجعت کرده و نتوانسته است در این ضیافت حاضر شود متاثر است . مادرم اصولا میل داشت و امیدوار بود که از ژنوا به پاریس آمده و در عروسی من حضور داشته باشد ولی چون مریض بود نتوانست در تابستان گرم به این مسافرت اقدام کند .
    ژان باتیست از اجتماعات فامیلی متنفر است و چون قوم و خویشی در پاریس نداشت فقط دوست قدیمی خود سروان مورین را دعوت کرده بود .
    با این ترتیب ضیافت عروسی من کاملا تحت تسلط بناپارت ها بود . دایی سمیس خوش صحبت و خنده روی من تقریبا به زحمت می توانست با آنها رقابت نماید . در نهایت تعجب من ، ژوزف ژنرال ژونو و همسرش لورا را نیز دعوت کرده بود . ژنرال ژونو چندی قبل طبق دستور ناپلئون با لورا پرمون دختر یکی از اهالی کرس و دوستان مادام لتیزیا ازدواج کرده است . ژونو در ستاد ناپلئون در مصر خدمت می کند و فقط برای این به پاریس آمده بود تا ورود ناپلئون را به اسکندریه و قاهره و نبرد فاتحانه اهرام را به دولت گزارش دهد .
    هنگام عروسی بسیار در زحمت بودم . ضیافت شام خیلی دیر شروع شد زیرا این روزها رسم است که باید هنگام شب عروسی کرد و به همین دلیل ژوزف تصمیم گرفت قبل از ساعت هفت شب به دفتر ازدواج نرویم . ژولی می خواست من تمام روز را در تخت خواب باشم و کاملا استراحت نمایم و زیباتر از آنچه هستم جلوه کنم . طبعا وقت خوابیدن نداشتم و مجبوربودم به ماری در نظم و ترتیب اتاق غذاخوری و کارهای دیگر کمک کنم .
    دو روز پس از نامزدی من و ژان باتیست در حالی که ژولی هنوز از تعجب و ضربه ی روحی که در اثر نامزدی عجیب ما به او دست داده خلاص نشده بود ژنرال به منزل ما آمد و خبر داد که خانه ی مناسبی پیدا کرده و با عجله گفت :
    - دزیره هم اکنون بیایید و این خانه را ببینید .
    خانه ی کوچک ما در کوچه ی لون شماره ی 3 در «سو » در حومه ی پاریس واقع است . در طبقه ی اول یک آشپزخانه زیبا و اتاق کوچک دیگری که ژان باتیست میزکارش را آنجا گزارده داریم . ژان باتیست هر روز کتاب و کتابهای زیادی به خانه می آورد . ما این اتاق کوچک طبقه اول را «اتاق دفتر» می گوییم .
    در طبقه دوم اتاق خواب قشنگ ما و یک رختکن کوچک قرار دارد . ژان باتیست طبقه سوم را به صورت دو اتاق خواب کوچک در آورده که ماری و فرناند در آن زندگی می کنند . البته من ، ماری و ژان باتسیت ، فرناند را برای خدمتکاری آورده ایم .
    مادرم می خواست ماری را با خود به ژنوا ببرد ولی او قبول نکرد و اتاق کوچکی در مارسی اجاره کرد و مخارج زندگی خود را با آشپزی در مواقع مخصوص برای اشخاصی که از دست پخت «آشپز سابق مادام کلاری » مغرور بودند تامین می کرد . البته ماری در نامه هایش چیزی برای من ننوشت ولی می دانستم که او در مارسی منتظر است . روز پس از نامزدی نامه کوتاهی به ماری نوشتم «من با ژنرال ب . پل رودخانه سن » که درباره ی او با تو صحبت کرده ام نامزد شدم . به محض این که او خانه مناسبی پیدا کند عروسی خواهم کرد . تا آنجا که من او را می شناسم این خانه را ظرف بیست و چهار ساعت خواهد یافت . چه وقت می توانی نزد من بیایی ؟
    جوابی به این نامه داده نشد ولی یک هفته بعد ماری در پاریس بود .
    ژان باتیست از من سوال کرد :
    - فکر می کنی که این ماری تو و فرناند من با هم سازگار باشند ؟
    در کمال نگرانی پرسیدم :
    - این فرناند شما کیست ؟
    متوجه شدم که فرناند اهل «پو» در «گاسکنی» و همشهری و همکلاسی ژان باتیست بوده و با هم در یک موقع وارد ارتش شده اند . ژان باتیست مرتبا درجات خود را یکی پس از دیگری گرفته درحالی که فرناند همیشه در موقعیتی بوده که امکان اخراج او از ارتش وجود داشته . فرناند مرد کوتاه قد چاقی است ، هروقت قرار بود به راهپیمایی برود رماتیسم می گرفت و اگر قرار بود حمله ای اجرا گردد به دل درد مبتلا می شد . البته با این ترتیب هیچ ترقی نکرد و بسیار نگران بود . با وجود این میل داشت سرباز و با دوستش ژان باتیست باشد . فرناند عاشق پاک کردن و واکس زدن کفش و چکمه است ، بدترین و کثیف ترین لکه چربی را در یک لحظه مثل یک شعبده باز از لباس محو می کند . فرناند در سال قبل با افتخار و سربلندی از ارتش اخراج و حالا تمام وقت خود را وقف چکمه و لکه های چربی و اوامر ژان باتیست کرده است . وقتی او را به من معرفی کردند گفت :
    - من مستخدم و همکلاس سابق ژنرال هستم .
    فرناند و ماری بلافاصله مشغول دعوا شدند . ماری شکایت داشت که فرناند از آشپزخانه غذا دزدیده و فرناند ماری را متهم می کرد که یکی از برس های کفش را برداشته ، بعلاوه بدون آنکه از او سوال نماید لباس های ژنرال را برای شستشو برده است .
    به محض آن که خانه کوچکمان را دیدم به ژان باتیست گفتم :
    - باید به برادرم اتیین بنویسم که فورا جهیز مرا بفرستد .
    پرده های دماغ او از هم باز شد و با خشونت گفت :
    -گمان می کنی من چکاره هستم ؟ تصور کردی که من خانه ام را با جهیز زنم مبله خواهم کرد ؟
    - ولی ژوزف از جهیز ژولی استفاده کرد .
    با خشونت گفت :
    - خواهشمندم مرا با بناپارت ها مقایسه نکنید .
    سپس عاشقانه مرا در آغوش گرفت و گفت :
    - دختر کوچولو.... دختر کوچولو ... امروز برنادوت می تواند خانه ی عروسک به تو تقدیم کند .! اگر بسیار مشتاق قصر هستید ، خوب ....
    با اضطراب سخن او را قطع کردم :
    - اوه ... خواهش می کنم .... قصر لازم ندارم به من قول بدهید که هرگز در قصر زندگی نخواهیم کرد .
    با وحشت و اضطراب خاطرات ماه هایی که در قصور ایتالیا گذرانیده بودم از نظرم گذشت . به یاد آوردم که برنادوت نیز یکی از «مردان آینده » است . سردوشی ها ی او به طور وحشتناکی در زیر نور می درخشیدند . با عجز و ناله گفتم :
    - به من قول بدهید که هرگز قصر به من ارزانی نخواهید داشت .
    به من نگاه کرد و دیگر نمی خندید .
    - ما به یکدیگر متعلقیم دزیره ، تا چند روز قبل در یکی از قصور عالی وین زندگی می کردم فرد اممکن است در جبهه ی جنگ و در صحرا باشم و شاید پس فردا ستاد فرماندهی من در یکی از قصور بزرگ برپا گردد و البته از شما درخواست خواهم کرد نزد من بیایید . آیا درخواست مرا رد خواهید کرد ؟
    در زیر درخت کهنسال بلوط باغ آینده مان ایستاده بودیم . به زودی ازدواج خواهیم کرد و پس از آن سعی خواهم کرد همسر خانه دار خوبی باشم . خانه ام جالب توجه ، تمیز و آشیانه استراحت همسرم باشد. می خواستم به این خانه کوچک محقر، به این درخت بلوط کهن و به این بوته ها ی گل سرخ فراموش شده متعلق باشم . ولی اکنون تصورات من با خاطرات وحشت انگیز سقف های بلند ، سرسرا ها و صدای زنگدار مهمیز ها و تعظیم و تکریم مستخدمین در راهرو ها پایمال گردید .ژان باتیست تکرارکرد :
    - رد خواهی کرد ؟
    آهسته گفتم :
    -در اینجا خوشبخت تر خواهیم بود .
    ژان باتیست مجددا با اصرار پرسید :
    - درخواست مرا نخواهی پذیرفت ؟
    گونه ام را روی شانه اش گذاردم . اکنون دیگر به سردوشی هایی که صورتم را آزار می دهد عادت کرده ام .
    - هرگز درخواست شما را رد نخواهم کرد . ولی خوشحال هم نخواهم بود .
    صبح روز عروسی ، من و ماری در مقابل گنجه ی آشپزخانه زانو زده و ظروف چینی سفیدی را که با گل های ریز تزیین شده و من و ژان باتیست انتخاب کرده بودیم مرتب می کردیم . ماری پرسید :
    - اوژنی تحریک شده ای؟
    چند ساعت بعد مستخدم ژولی با فر مشغول آرایش موهای پرپشت و مجعد من بود و سعی می کرد موهای مرا مثل ژوزفین آرایش نماید . ژولی گفت :
    - راستی خیلی مسخره است . نمی دانم چرا تو به اندازه یک سر سوزن ناراحت نیستی و تهییج نشده ای.
    سرم را حرکت دادم . تهییج شدن ؟ از آن لحظه وحشت انگیزی که دست های ژان باتیست در سکوت و تاریکی شب دست های مرا گرفت و حرارت زندگی در من دمید دریافتم که به او متعلقم . چند ساعت دیگر صفحه کاغذی در دفتر ازدواج حومه پاریس امضا کرده و به این ترتیب چیزی را که کاملا صحیح بوده است تایید خواهم کرد . خیر ، نگران نبودم و هیچ تحریک نشده بودم .
    مراسم عروسی ما با پذیرایی ژولی که بسیار مزاحم بود ادامه داشت .
    به سلامتی عروس و داماد نوشیدند . دایی سمیس به مناسبت ازدواج ما نطقی کرد. لوسیین بناپارت نیز نطق پرحرارتی درباره ی دو فرزند انقلاب «ژان باتیست و من» بخورد ما داد . صحبت به طور کلی در اطراف نبرد مصر و ناپلئون دور می زد . ژوزف مصمم بود که ژان باتیست بیچاره را که از بحث در اطراف نبرد مصر در رنج و عذاب بود متقاعد سازد که فتح مصر دلیل نبوغ ناپلئون است و لوسیین نیز که پیش بینی می کرد ناپلئون اعلامیه حقوق بشر را در سراسر جهان اعلام خواهد کرد از ژوزف حمایت می کرد . ژان باتیست در جواب گفت :
    - گمان می کنم حفظ و نگهداری مصر برای مدت نامحدود برای فرانسه غیر مقدور است . انگلیسی ها نیز معتقدند که ما قادر به حفظ مصر نخواهیم بود و به همین دلیل خودرا با جنگ های مستعمراتی ما آلوده نمی نمایند .
    ژوزف با اصرار گفت :
    - ناپلئون هم اکنون اسکندریه و قاهره را در دست دارد و در نبرد اهرام قاتح شده است .
    - این موضوع مایه ی اضطراب انگلستان نیست ، بعلاوه مصر در تحت تسلط دولت عثمانی است و انگلیسی ها اشغال نظامی دره ی نیل بوسیله واحد های فرانسه را فقط یک خطر موقتی می دانند .
    ژوزف در جواب گفت :
    - ضایعات دشمن در نبرد اهرام بیست هزار نفر و ضابعات فرانسه کمتر از پنجاه نفر بود . این عملیات درخشانی است .
    ژان باتیست شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
    - درخشان ؟ ارتش فاتح فرانسه تحت فرماندهی ژنرال بناپارت لایق که با بهترین توپخانه ی سنیگن مجهز است ، بیست هزار نفر آفریقایی نیمه عریان را که حتی کفش به پا ندارند کشته است . من این عمل او را فتح درخشان توپ سنگین علیه تیر و کمان و نیزه می دانم .
    لوسیین دهانش را باز کرد که مخالفت نماید ولی تغییر عقیده داد . چشمان آبی بچه گانه اش را غبار غم فراگرفت ، بالاخره گفت :
    -آنها در راه اعلامیه ی حقوق بشر جان داده اند .
    ژوزف گفت :
    - نتیجه عملیات ناپلئون به نفع ما خواهد بود . ناپلئون سرتاسر افریقا را فتح خواهد کرد و انگلیسی ها را از مدیترانه بیرون خواهد راند .
    - انگلیسی ها اصولا عقیده ندارند که خود را در جنگ های زمینی با ما درگیر کنند . چرا درگیر شوند ؟ در هر صورت دارای ناوگان قوی هستند و حتی شما انکار نمی کنید که ناوگان انگلستان خیلی بهتر و قوی تر از ناوگان ما است و پس از آن که ناوگان فرانسه را که ارتش ها ی ناپلئون را به مصر حمل کرده معدوم کردند ....
    ژان باتیست به اطراف میز نگاه کرد و به صحبت خود ادامه داد :
    - راستی شما دست حریف را نمی خوانید ؟ ارتش فرانسه در هر ساعت و هر دقیقه در بزرگترین خطر قطع ارتباط با سرزمین مادری است . وقتی این حادثه رخ دهد ، برادر شما و هنگ ها ی فاتح او مانند موش در تله افتاده اند . این نبرد مصر قماری خطرناک و استخوانی است که شکم را می دراند .
    بلافاصله متوجه شدم که ژوزف و ژونو برای ناپلئون خواهند نوشت که همسر من او را قمارباز نامیده است . و چیزی که هنوزمن نمی دانم و هیچ کس در پاریس نمی توانست باور کند این بود که دقیقا شانزده روز قبل ناوگان انگلستان تحت فرماندهی افسری به نام آدمیرال نلسون به ناوگان فرانسه در خلیج ابوخیر حمله کرده و عملا آن را نابود کرده بود و ژنرال بناپارت در حالی که با تشویش و اضطراب در مقابل چادری قدم می زد ، دریافته بود که او و افرادش ممکن است در زیر آفتاب سوزان صحرا و شن های متحرک بمیرند . او در کمال یاس سعی می کرد با فرانسه مربوط شود . قطعا در شب عروسی ما هیچ کس نمی توانست باور کند که برنادوت بطور قطع و یقین آنچه را که قبلا رخ داده است پیش بینی می کرد .
    برای دومین مرتبه خمیازه کشیدم و این حرکت عمل پسندیده ای برای عروس نیست . بعلاوه من که قبلا عروسی نکرده ام تا بدانم یک عروس چگونه باید رفتار نماید . به هر حال خمیازه کشیدم و ژان باتیست برخاست و گفت :
    - دزیره دیر وقت است و باید به منزل برویم .
    کلمه ی «باید به منزل برویم » چقدر صمیمانه بود . در آن طرف میز ، آن کارولین و هورتنس آهسته با بازوهایشان به پهلوی یکدیگر می زدند و می خندیدند ! دایی سمیس با اعتماد چشمکی به من زد و وقتی که از او خداحافظی می کردم آهسته روی گونه ام زد و گفت :
    - دخترم نترس برنادوت سر تو را نخواهد کند .
    در درشکه روباز در میان شب گرم و ساکت تابستان به طرف سو حرکت کردم ، ستارگان و ماه زرد رنگ آن قدر به هم نزدیک شده بودند که گویی یکدیگر را لمس می کنند . زندگی ما در کوچه لون کاملا طبیعی به نظر می رسید . وقتی به خانه رسیدم دیدم اتاق غذاخوری کاملا روشن است و شمع های بلند در شمعدان های سنگین نقره ای می سوخت .
    ژوزفین از طرف خودش و ناپلئون این شمعدان ها را به عنوان هدیه عروسی برای ما فرستاده بود . سفره ابریشمی سفید درخشانی روی میز گسترده ، گیلاس شامپانی ، یک ظرف پر از انگور ، هلو و کیک روی میز دیده می شد . در گوشه اتاق ظرف مخصوص خنک کردن شراب که یک بطری شامپانی در آن بود جلب نظر می کرد . هیچ کس را ندیدیم و خانه در سکوت فرو رفته بود . با خوشحالی گفتم :
    - این کار ماری است .
    ژان باتیست گفت :
    - خیر کار فرناند است .
    قطعه ای کیک را در دهان گذاردم و با اصرار گفتم :
    - من دست پخت ماری را می شناسم ، این کار ، کار ماری است .
    ژان باتیست با نگرانی بطری شامپانی را برداشت و گفت :
    - اگر امشب زیاده از حد شامپانی بنوشیم فردا هر دو دچار سردرد خواهیم شد .
    سرم را حرکت دادم و پنجره را که به روی باغ باز می شد گشودم . عطر گل های سرخ در فضا موج می زد و روحم را نوازش می داد .
    لبه های تیز برگ های درخت بلوط در زیر نور ماه مانند نوار های نقره می درخشید .
    در پشت سرمن ژان باتیست شمع ها را خاموش کرد .
    اتاق خوابمان در تاریکی عمیقی فرو رفت . آهسته به طرف پنجره رفتم و پرده ها را کشیدم . نور مهتاب از خلال پنجره به درون اتاق تابید . صدای حرکت ژان باتیست را که به اتاق مجاور رفت شنیدم . آنجا با سر و صدا مشغول به کاری بود . محققا می خواست به من وقت کافی بدهد تا لخت شوم و به تخت خواب بروم . دور اندیشی او را نزد خود تمجید کردم و سپس با عجله لخت شدم و به طرف تخت خواب دو نفری بزرگمان رفتم و پیراهن خوابم را که روی روپوش ابریشمی سفید تخت خواب قرار داشت برداشته و پوشیدم و زیر پتو رفتم و با وحشت فریاد کشیدم . ژان باتیست کنار تخت خوابم ایستاده بود . گفت :
    - دزیره ، محض رضای خدا چه شده ....؟
    - نمی دانم چیزی نیشم زد .
    آهسته حرکت کردم :
    - اوخ .... اوخ .... باز هم نیش زد .
    ژان باتیست شمعی روشن کرد . در تخت خواب نشستم و پتو را کنار زدم . گل سرخ ، گل های سرخ و باز هم گل های سرخ با تیغ های تیز ، درحالی که با وحشت و دهانی باز به تختخواب گل سرخ نگاه می کردم ژان باتیست با تعجب گفت :
    - کدام احمقی ....؟
    شروع به جمع کردن گل های سرخ کرد . ژان باتیست پتو را روی کف اتاق پهن کرد و هر دو مشغول جمع کردن گلهای سرخ شدیم ، گفتم :
    - بدون شک فرناند این کار را کرده و خواسته است باعث تعجب ما بشود .
    - خیلی نسبت به او بد گمان هستید ، البته این کار ، کار ماری است . از شما سوال می کنم گل سرخ ... گل سرخ در تخت خواب یک سرباز ....؟
    گل سرخ هایی که از تخت خواب سرباز جمع کرده بودم روی میز توده شده و عطر آن فضای اتاق را پر کرده بود .
    ناگاه متوجه شدم که ژان باتیست خیره به من نگاه می کند و من فقط یک پیراهن خواب نازک به تن دارم . گفتم :
    - سردم شده یک پتو به من بده .
    با این حرف یک پتو روی من انداخت که در زیر آن از گرما خفه می شدم . سرم را از زیر پتو بیرون آوردم ، چشمانم را بستم و او را که مشغول خاموش کردن شمع ها بود ندیدم .
    صبح روز بعد دریافتم که بالاخره ماری و فرناند درباره چیزه توافق نظر حاصل کرده بودند و این فکر و تصمیم مشترک آنها بود که تخت خواب عروسی ما را با گل های سرخ تزیین نمایند و البته در توافق کامل هر دو نفر آنها تیغ های گل سرخ را از خاطر برده بودند .
    ژان باتیست دو ماه مرخصی گرفته بود تا هفته های اول ازدواجمان را بدون مزاحمت با هم باشیم ولی به محض انتشار خبر معدوم شدن ناوگان فرانسه در ابوخیر او مجبور شد هر روز صبح به قصر لوکزامبورگ برای شرکت در مشاوره رهبران جمهوری با وزیر جنگ برود .
    همسرم اصطبلی در نزدیکی منزل کوچکمان اجاره کرده و همیشه دو اسب زین کرده حاضر دارد . اکنون هر وقت به ماه عسلمان فکر می کنم خودم را می بینم که در غروب آفتاب کنار در منزل ایستاده و منتظر ژان باتیست هستم . وقتی صدای چهار نعل سم اسب را می شنیدم ضربان قلبم شدیدتر می شد . زیرا می دانستم که هر لحظه شوهر خنده روی من ظاهر می شود مرا در آغوش می گیرد و می بوسد . من برای تمام مدت عمر به این چنین مردی شوهر کرده بودم ، خواب نمی دیدم ده دقیقه دیگر هر دو زیر درخت بلوط خواهیم نشست ، قهوه خواهیم نوشید و او اخبار روز را برای من خواهد گفت ، اخباری که تا یکی دو روز دیگر در روزنامه ها منتشر نخواهد شد . به علاوه چیزهای شیرین و دلپذیر دیگری خواهد گفت که محض رضای خدا نباید در اینجا چیزی از آن یاد کنم .
    شکست ابوخیر دشمنان جمهوری فرانسه را بیدارکرد . روسیه شروع به جمع آوری تسلیحات کرد . همان اطریشی ها که چندی قبل از دولت فرانسه به علت توهین به پرچم فرانسه معذرت خواستند مجددا به طرف مرزهای فرانسه حرکت کردند و از طرف سوییس و شمال ایتالیا به مرزهای ما نزدیک می شدند . ایالات ایتالیایی تحت فرمان و اداره فرانسه که ناپلئون با غرور و تکبر آنها را به وجود آورده بود اطریشی ها را با آغوش باز پذیرفتند و ژنرال های ما با ترس و وحشت عقب نشینی کردند .
    یک روز بعد ازظهر ژان باتیست خیلی دیر به منزل آمد و درحالی که از اسب به پایین می پرید گفت :
    - فرماندهی عالی جبهه ایتالیا به من واگذار شده و دستور دارم واحد هایی را که عقب نشینی می کنند متوقف سازم و لااقل لمباردی را حفظ نمایم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : برای اندیشیدن وقت بگذارید اما هنگامی که زمان عمل فرا رسید اندیشیدن را متوقف کرده و حرکت کنید .

    ********************
    وقتی قهوه خود را تمام کردیم هوا تاریک شده بود . ژان باتیست شمع و یک ورقه کاغذ بزرگ به باغ آورده و شروع به نوشتن کرد . ترس شدیدی مانند دست سرد و یخ کرده ی مرده قلبم را فشار می داد . از او پرسیدم :
    - آیا فرماندهی عالی ایتالیا را قبول خواهید کرد ؟
    سرش را بلند کرد و به من نگریست .
    - چه گفتید ؟ فرماندهی عالی ایتالیا را قبول کنم ؟ البته در صورتی که درخواست هایم را قبول کنند . فعلا مشغول شنیدن دستورات آنها هستم .
    قلم او مانند سگ شکاری روی کاغذ می دوید . پس از آنکه به داخل عمارت دفتیم او به اتاق دفترش رفت . غذایش را روی میزش گذاشتم ، ولی توجهی نکرد . نوشت و باز هم مرتبا نوشت . چند روز بعد تصادفا متوجه شدم که ژان باتیست طرح عملیات خود را در جبهه ایتالیا به باراس تسلیم داشته است. سوال اول این بوده است که چند واحد برای تثبیت جبهه و داشتن پادگان مرزی که بتوان از آنجا حمله متقابل را اجرا کرد لازم است ؟
    ولی باراس نتوانست درخواست های ژان باتیست را اجرا نماید . درست است که سربازان زیادی احضار شده بودند ولی لباس و اسلحه و ساز و برگ کافی برای تجهیز آنها وجود نداشت . ژان باتیست اعلام کرد که در وضع حاضر از قبول مسئولیت جبهه ایتالیا خود داری می نماید . درنتیجه «شرر» وزیر جنگ کابینه به فرماندهی جبهه ایتالیا منصوب گردید .
    دو هفته بعد ژان باتیست برخلاف معمول ظهر به منزل آمد . من و ماری مشغول تهیه مربای آلو بودیم . از وسط باغ برای دیدن او به طرفش دویدم. با حرارت مرا در آغوش گرفت . به او گفتم :
    - مرا ببوس ... بوی آشپزخانه می دهم . مشغول تهیه مربا هستم و آن قدر مربا تهیه کرده ام که تمام مدت زمستان برای صبحانه ات مربا داشته باشیم .
    به طرف منزل حرکت کرد و آهسته گفت :
    - ولی من اینجا نخواهم بود تا مربایی را که برایم تهیه کرده ای بخورم ... فرناند ، لباس صحرایی مرا حاضر کن . خورجین و اسب طبق معمول حاضر باشد . فردا ساعت هفت حرکت می کنم . شما ساعت نه با بنه حرکت می کنید .
    دیگر صدای او را نشنیدم ، ژان باتیست در پلکان ناپدید گردید و من مانند اشخاص صاعقه زده جلو در ورودی ایستاده بودم . تمام بعد از ظهر را در باغ گذرانیدم . آفتاب دیگر حرارت نداشت و ما را گرم نمی کرد چمن باغ با برگ ها ی پژمرده پاییزی پوشیده شده بود . آری آن شب ، شب اول پاییز بود . مشت های گره کرده ام را روی دامنم گذارده و به گفته های ژان باتیست گوش می کردم . تصادفا رشته سخن او را نتوانستم دریابم . در اول طوری با من صحبت می کرد که گویی با انسان بالغی بحث می کند رفته رفته لحن او ملایم تر گردید و با لطف و گرمی گفت :
    - تو همیشه می دانستی که من مجددا به جنگ خواهم رفت نمی دانستی ؟ تو با یک افسر ازدواج کرده ای ، تو دختر جوان بسیار حساسی هستی و باید خودداری کنی ، باید صبر و حوصله داشته باشی ، باید دلیر و با شهامت باشی .
    - نمی خواهم دلیر و با شهامت باشم .
    - دقت کن ، ژوردان به فرماندهی عالی سه ارتش منصوب گردیده ، ارتش دانوب ، ارتش سوییس ، ارتش اوبسرواسیون Observation ، ژنرال ماسنا فرمانده ارتش سوییس با واحدش دشمن را در جبهه سوییس متوقف خواهد کرد . من با ارتش اوبسرواسیون که درتحت فرمان دارم به طرف راین حرکت کرده و در دو نقطه این رودخانه به منظور اشغال راین و سرزمین ها ی متعلق به آلمان به حمله خواهم پرداخت . برای اجرای این طرح درخواست سی هزار نفر کرده ام ، این درخواست قبول شده ولی می دانم دولت قادر به اجرای قول خود نخواهد بود . دزیره من باید با ارتش مفلوکی از رودخانه راین عبور کنم و باید با این ارتش دشمن را به عقب بزنم .... گوش می کنی دختر کوچولو ؟
    آنقدر او را دوست دارم که اشک در چشمانم جمع شد و گفتم :
    - ژان باتیست کاری نمی توانی بکنی .
    شانه هایش را بالا انداخت :
    - ظاهرا دولت هم با تو هم عقیده است و فقط افراد جدیدی که تعلیمات کافی ندارند برای این حمله در اختیار من گذارده .
    زیر لب زمزمه کردم :
    - ناپلئون یک مرتبه به من گفت که ما ژنرال ها جمهوری را حفظ کردیم و ما ژنرال ها آ ن را دست نخورده نگاه خواهیم داشت .
    - البته هیج تردید ی در این امر نیست و به همین دلیل جمهوری به ژنرال های خود حقوق می دهد .
    - مردی که امروز صبح از او آلو خریدم نسبت به ارتش و دولت بد بین بود و میگفت :«تا وقتی که ژنرال بناپارت در ایتالیا بود فتوحات درخشان یکی پس از دیگری نصیب ما می شد و اطریش تقاضای صلح داشت . ولی به محض آنکه ایتالیا را ترک کرد و برای فتح مصر رفت کارها رو به خرابی گذارد .» راستی اثری که فتوحات ناپلئون روی مردم عادی گذارده مسخره نیست ؟
    - بله . ولی هرگز آن آلو فروش نفهمیده است و نمی تواند بفهمد که شکست ناپلئون در خلیج ابوخیر مقدمه ای برای شروع مجدد حمله دشمنان به ما بوده و آن مرد آلو فروش نمی تواند دریابد که ناپلئون فتوحاتی کرده ولی هرگز در استحکام و حفظ و نگهداری سرزمین های فتح شده عملی انجام نداده و در نتیجه اکنون مجبوریم با نیروی بسیار ضعیف و مسخره ای مرزها را حفظ نماییم . درحالی که رفیق بناپارت با ارتش مجهز خود در سواحل رود نیل حمام آفتاب گرفته . این «مرد قوی »ما است .
    گفتم :
    - تاج سلطنتی فرانسه در گند آبرو افتاده ، باید یک نفر خم شود و آن را بردارد .
    ژان باتیست با فریاد غضبناکی گفت :
    -کی این حرف را زده است .
    - ناپلئون .
    - به شما ؟
    - خیر . به خودش . ناپلئون در آینه به خود نگاه می کرد و این حرف را می زد و من او را می نگریستم .
    سکوت در بین ما حکمفرما شد . آن قدر تاریک بود که نمی توانستم صورت او را به خوبی تشخیص دهم . ناگاه فریاد خشم و غضب ماری بلند شد .:
    - نباید روی میز آشپزخانه من طپانچه بگذارید . برو بیرون و زود اسلحه را بردار . فرناند با استرحام گفت :
    - بگذارید لااقل طپانچه را در اینجا تمیز کنم ... در خارج پر خواهم کرد .
    باز ماری فریاد کرد :
    -گفتم این اسلحه آتشین را از آشپزخانه من بیرون ببر .
    از ژان باتیست سوال کردم .
    -طپانچه ات را در جنگ به کار می بری ؟
    - بسیارکم . زیرا حالا ژنرال هستم .
    سپس برخاستیم و به داخل منزل رفتیم .
    شب طولانی و درازی بود . ساعات متمادی تنها در تخت خواب بزرگ و پهن دراز کشیدم و ضربات زنگ کلیسا ی کوچک «سو» را شمردم . می دانستم که ژان باتیست در دفتر خود روی نقشه خم شده و مشغول رسم خطوط نازک ، دوایر کوچک و علاماتی است که من اصلا نمی فهمم چیست . بالاخره به خواب رفتم ولی با ترس و وحشت از خواب پریدم ، مطمئن بودم که حادثه ای رخ داده ، ژان باتیست در کنارم خفته بود ، ولی من او را از خواب بیدارکرده بودم ،آهسته گفت :
    - چه شده ؟ چرا ناراحت هستید ؟
    - خواب وحشتناکی دیدم . دیدم که تو به جنگ رفته ای .
    - فردا حقیقتا به جنگ می روم .
    ژان باتیست می تواند فورا بخوابد و در یک لحظه کاملا از خواب بیدار شود باید این عادت را در سالیان دراز جنگ در جبهه کسب کرده باشد . ژان باتیست به صحبت خود ادامه داد :
    - میل دارم درباره چیزی با شما بحث کنم ... دزیره چند مرتبه در این مورد فکر کرده ام ، روزها چه می کنی دزیره ؟
    - چه می کنم ؟ منظورت چیست ؟ دیروز به ماری در تهیه مربا کمک کردم ،پریروز با ژولی به خیاط خانه مادام بریثیه رفتم ،این زن با نجبا و اشراف به انگلستان فرار کرد ولی مجددا برگشته ،هفته گذشته من ....
    - دزیره چه چیزی مخصوصا مورد توجه تو است ؟
    تقریبا با اضطراب اعتراف کردم :
    - حقیقتا چیزی توجه مرا جلب نمی کند .
    دستش را زیر سرم گذارد و مرا تنگ در بغل گرفت ، گونه ام روی شانه اش قرار داشت . چه مطبوع بود زیرا سردوشی های او صورتم را آزار نمی داد .
    - دزیره نمی خواهم هنگامی که من نزد تو نیستم روزها به نظرت دراز و خسته کننده باشد . فکر کردم که تو باید درس بخوانی .
    - درس ؟ از سن سیزده سالگی تاکنون درس نخوانده ام .
    - منظورم همین است .
    - شش ساله بودم که با ژولی به مدرسه رفتم ، خواهران راهبه به ما درس دادند . ولی ده ساله بودم که تمام صومعه ها را بستند . مادرم می خواست ژولی و مرا خودش تعلیم بدهد ولی هرگز موفق نشد . ژان باتیست تو چقدر به مدرسه رفتی ؟
    - از یازده تا سیزده سالگی ، سپس از مدرسه اخراجم کردند .
    - چرا ؟
    - یکی از آموزگاران ما با فرناند بد رفتاری می کرد .
    - و تو هم هرچه به زبانت آمد گفتی ؟
    - فقط مشت محکمی به صورتش زدم .
    در حالی که کاملا روی شانه او تکیه کرده بودم گفتم :
    - فکر می کردم سال ها به مدرسه رفته ای ، خیلی چیز ها می دانی و زیاد کتاب می خوانی .
    - اول فقط دروسی را که در مدرسه فرا نگرفته بودم خواندم ، بعدا در دانشکده افسری مطالعه کردم و درس خواندم ولی اکنون می خواهم خیلی چیزهای دیگر بیاموزم . مثلا وقتی یک نفر به حکومت سرزمین اشغالی منصوب می شود ، نباید اطلاعاتی در مورد تجارت ، سیاست ، حقوق و قانون داشته با شد ؟ ولی دختر کوچولو تو نباید برای این اطلاعات به خودت زحمت بدهی . تو باید درس موزیک ، درس اخلاق و آداب معاشرت فرا بگیری .
    - درس ؟ رقصیدن ؟ رقص میدانم درمارسی زیاد رقصیده ام مخصوصا در جشن سالیانه «روز باستیل » در میدان شهرداری رقصیده ام .
    - منظورم فقط رقص نیست بسیاری از دختران جوان باید بعضی چیزهارا فرا گرفته باشند مثلا طرز احترام گزاردن ، ژست و حرکتی که به وسیله آن خانم متشخصی مهمانانش را از یک اتاق به اتاق دیگر دعوت و هدایت می کند .
    - ولی ژان باتیست ما فقط یک اتاق غذاخوری بیشتر نداریم !!! احتیاجی نیست که ژست و حرکت برازنده و دلفریبی برای هدایت مهمانان به اتاق دفتر تو بیاموزم .
    - اگر من به سمت فرماندار نظامی یک جایی منصوب شوم شما خانم او آن ناحیه خواهید بود و باید مهمانان برجسته و عالیقدر زیادی را در سالن پذیرایی خود بپذیرید .
    باخشم و غضب گفتم :
    - سالن ؟ ژان باتیست باز هم درمورد قصر و کاخ صحبت می کنی ؟
    سپس خندیدم و شانه او را گاز گرفتم
    - آخ گاز نگیر .
    خندیدم و فشار دندان هایم را کمتر کردم . او به صحبتش ادامه داد :
    - نمی توانی تصور کنی که اشراف و نجبا ی اطریش و دیپلمات ها ی خارجی در دربار آن مملکت چگونه با بی صبری منتظر بودند که از سفیر جمهوری فرانسه اشتباهی سر بزند . به طور قطع و یقین آنها دعا می کردند که من هنگام خوردن ماهی کارد به کار ببرم . ما به جمهوری خود مقروضیم و اگر آداب معاشرت را مراعات نکنیم سایر کشور ها ما را به چشم حقارت خواهند نگریست .
    پس از لحظه ای سکوت گفت :
    - دزیره چه خوب خواهد بود اگر بتوانی پیانو بنوازی .
    - فکر نمی کنم انقدرها خوب باشد .
    با امیدواری سوال کرد :
    - ولی آیا تو به موزیک علاقه مند هستی ؟
    - نمی توانم موسیقی دان بشوم ولی موسیقی را بسیار دوست دارم . ژولی پیانو می زند ولی بسیار بد است . راستی هرکس موسیقی را بد بنوازد به آن خیانت کرده است .
    - میل دارم موسیقی بخوانی و آواز هم یاد بگیری .
    متوجه شدم که میل ندارد با عقیده و فکر او مخالفت شود . به صحبت خود ادامه داد :
    - درباره رفیقم رودلف کروتزر ویولونیست با تو صحبت کرده ام ، وقتی سفیر فرانسه در وین بودم رودلف همراه من به آنجا آمد و یکی از آهنگ سازان وین به نام بهتوون را برای ملاقات با من به سفارتخانه آورد . آقای بهتوون و کروتزر با هم چندین شب در سفارتخانه برایم موسیقی نواختند . بسیار متاسف بودم که چرا در کودکی موسیقی فرا نگرفتم ولی ....
    ناگهان با صدای بلند خندید و ادامه داد :
    - ولی مادرم وقتی آنقدر پول داشت که برایم لباس نو بخرد بسیار خوشحال بود .
    متاسفانه حالت جدی به خود گرفت و به صحبت پرداخت :
    - من اصرار دارم که موسیقی فرا بگیری . دیروز از کروتزر درخواست کردم یک معلم موسیقی معرفی کند ، نام او را برایم نوشته و این یادداشت در کشوی میز است . درس موسیقی را شروع کن و مرتبا از پیشرفت خودت مرا مطلع نما .
    مجددا دست بی روح ترس و وحشت قلبم را فشار داد . ژان باتیست باز شروع به صحبت کرد .
    - برایم مرتبا نامه بنویس .
    نامه، فقط نامه و چیزی جز نامه باقی نخواهد ماند . نور کبود و کمرنگ سحرگاهی از خلال پنجره و پرده وارد اتاق می شد . به پرده خیره شدم چشمانم کاملا باز بود . رنگ آبی پرده را تشخیص می دادم ، کم کم دسته های کوچک گل که در زمینه آبی رنگ پرده بودند تشخیص می دادم . ژان باتیست مجددا به خواب رفته بود .
    ضربه ای به در نواخته شد و سپس صدای فرناند به گوش رسید :
    - ژنرال ساعت شش صبح است .
    نیم ساعت بعد کنار میز صبحانه نشسته بودیم و برای اولین مرتبه ژان باتیست را در لباس جنگ دیدم . هیچ علامت و نشان درجه و چیز درخشنده دیگری در لباس او دیده نمی شد . هنوز صبحانه ام را تمام نکرده بودم که وداع غم انگیز من شروع شد . اسب ها شیهه می کشیدند . ضربه ای به در نواخته شد . سپس صدای مهمیز به گوش رسید . صدای فرناند شنیده شد و گفت :
    - تیمسار ، افسران حاضرند .
    ژان باتیست گفت :
    - بگویید داخل شوند .
    اتاق ما پر شد. ده ، دوازده ، نمی دانم چند نفر بودند پاشنه ها را به هم چسبانیده و به حالت خبردار ایستادند .
    ژان باتیست با دست به آنها خوش آمد گفت و رو به من کرد :
    - این آقایان ستاد مرا تشکیل می دهند .
    لبخند سرد ساختگی روی لبم نقش بست . ژان باتیست درحالی که از جای خود پرید و با محبت و صمیمیت به آنها می خندید ، گفت :
    - همسر من از دیدار شما بسیار خوشحال است .
    در جای خود ایستاد و گفت :
    - آقایان من حاضرم می توانیم حرکت کنیم
    و سپس رو به من کرد :
    - خداحافظ یگانه عزیز من ، مرتبا برای من نامه بنویسید ، وزارت جنگ نامه های شما را با پیک مخصوص برایم خواهد فرستاد . خداحافظ ماری از خانم کاملا مراقبت کن .
    همسرم نزدیک در خروجی بود . افسران ستادش دنبال او حرکت کردند . صدای مهمیز و به هم خوردن مهمیز شنیده می شد . آرزو داشتم که باز هم او را ببوسم . ناگهان سالن نیمه تاریک در زیر نور کبود رنگ صبح و نور لرزان شمع بسیار عجبیب در نظرم جلوه کرد . نور شمع ها می لرزید و پس از لحظه ای همه چیز در نظرم تاریک شد .
    وقتی به خود آمدم روی تخت خواب افتاده و بوی سرکه اتاق را فرا گرفته بود و ماری با وحشت به من می نگریست . ماری گفت :
    -اوژنی شما ضعف کردید .
    پارچه آغشته به سرکه را از روی پیشانیم به کنارزده و با تاثر گفتم :
    - ماری تو میدانی که می خواستم یک مرتبه دیگر او را برای وداع ببوسم ؟

    ********************
    پایان فصل دوازدهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : عشق گوهری گرانبهاست اگر با پاکدامنی توام باشد .


    ********************
    فصل سیزدهم
    سو، شب اول سال
    شروع آخرین سال قرن هجدهم

    ********************
    صدای زنگ های شب اول سال مرا از کابوس وحشتناکی بیدار کردند . صدای زنگ های کلیسا ی سو و آهنگ کلیسای نتردام از پاریس و سایر کلیسا ها مرا از خواب برانگیخت . خواب می دیدم که در خانه کوچک ییلاقی در مارسی نشسته و با مردی که شباهت کاملی به ژان باتیست داشت صحبت می کردم . می دانستم او ژان باتیست نیست بلکه پسر ما است . پسرم با آهنگی نظیر همسرم گفت :
    - مادر ، درس آداب معاشرت خود را فراموش کردی به علاوه در کلاس موسیقی آقای مونتل نیز حاضر نشدی .
    می خواستم به او بگویم که به علت خستگی از این دو درس صرف نظر کرده ام ولی در همان لحظه حادثه ناگواری رخ داده و پسرم در مقابل چشمانم لرزید و کوچک و کوچکتر شد آن قدر کوچک شد که تا زانوی من بیشتر نبود . این موجود کوتاه به دامنم آویخت و آهسته گفت :
    - من توپچی هستم ... مادر ، توپچی . به رن حمله خواهم کرد ، شخصا طپانچه را خیلی کم به کار می برم ولی دیگران تیراندازی می کنند .... دنگ .... دنگ .....
    در این لحظه پسرم از شدت خنده مرتعش بود . ترس شدیدی مرا گرفت می خواستم این موجود کوچک را گرفته و محافظت نمایم ولی او همیشه از من فرار می کرد و بالاخره در زیر میز سفید باغ از نظرم مخفی گردید . به طرف میز خم شدم ولی بسیار خسته و متاثر بودم . ناگهان ژوزف را که گیلاسی در دست داشت کنار خود یافتم او با خنده شیطانی می گفت :
    - زنده باد سلسله برنادوت .
    به او نگاه کردم ولی عوض برنادوت ، ناپلئون را دیدم . سپس زنگها به صدا در آمدند و از خواب بیدار شدم .
    اکنون در اتاق دفتر ژان باتیست نشسته ام کتابها و نقشه هایی که روی میز او بود کنار زده و دفتر خاطراتم را باز کرده ام . از خیابان صدای شعف انگیز خنده و آواز مستانه مردم به گوش میرسد . چرا در شب اول سال مردم این قدر خوشحالند ؟ ولی من بی نهایت متاثر و اندوهگینم چرا ....؟
    قبل از هر چیز به وسیله نامه با ژان باتیست مشاجره کرده ام ثانیا از این سال نو ترس و وحشت دارم . یک روز پس از عزیمت ژان باتیست در کمال اطاعت به دیدن معلمی که آقای رودلف کروتزر معرفی کرده بود رفتم . او مردی کوچک و مثل دوک لاغر است . دهانش بوی عفونت می دهد و در اتاق کوچک محقری در کارتیه لاتن زندگی می کند . فورا به من گفت که فقط به علت این که انگشتانش مریض و ضعیف هستند به تعلیم موسیقی پرداخته در صورتی که باید مشغول اجرای کنسرت باشد . سوال کرد که آیا می توانم اجرت دوازده درس را قبلا بپردازم ؟ البته پول را پرداختم و سپس در مقابل پیانو نشستم تا نت ها و کلید هر نت را بیاموزم . وقتی به خانه برگشتم گیج بودم و می ترسیدم که مبادا مجددا ضعف کنم . از آن زمان تاکنون هفته ای دو مرتبه به کارتیه لاتن می روم و یک پیانو اجاره کرده ام تا بتوانم در منزل تمرین کنم . ژان باتیست می خواست من یک پیانو بخرم ولی گمان می کنم پول خود را دور می ریزم .
    همیشه در روزنامه مونیتور پیشرفت پیروزمندانه ی ژان باتیست در آلمان را می خوانم ولی با وجودی که هر روز برایم نامه می نویسد از پیشرفت و فتوحات خود چیزی نمی گوید و در عوض با اصرار سوال می کند که چند درس فرا گرفته ام . در مکاتبه خیلی بد هستم . نامه ای که برای او می نویسم همیشه کوتاه است و نمی توانم مطالب خود را بپرورانم . می خواهم به او بگویم که از غیبت او متاثرم ، می خواهم به او بفهمانم که از دوریش رنج می کشم . ولی نامه های او شبیه نامه های یک پسر عموی مست و پیر است . در نامه هایش یادآوری می کند که ادامه درس موسیقی و اخلاق و آداب دانی اهمیت بسزا دارد . وقتی فهمید که درس رقص و اخلاق و آداب دانی را شروع نکرده ام نامه ای برایم نوشت که من عینا در دفتر خاطراتم نوشته ام :
    «اگرچه مدتی طول خواهد کشید که مجددا تو را ببینم ، علاقه مندم که تعلیم و تربیت تو را تکمیل کنم ، تاکید و سفارش می کنم که برای فرا گرفتن دروس رقص و آداب معاشرت نزد آقای مانتول بروی . زیاد نصیحت کرده ام نامه ام را با بوسیدن لبهایت خاتمه می دهم ، ژان باتیست عاشق تو .»
    راستی این نامه ای است که یک عاشق به معشوق خود می نویسد ؟ عصبانی بودم که در جواب نامه اش نه تنها از راهنمایی های او یادی نکردم بلکه حتی ننوشتم که دروس خود را با آقای مانتول شروع کرده ام . فقط خدا می داند چه شخصی این رقاص معطر بالت را به ژان باتیست معرفی کرده است . مانتول به من تعلیم می داد که چگونه با دلربایی به بزرگان ناپیدا احترام بگذارم . در پشت سر من حرکت می کرد و به دقت متوجه بود تا بداند وقتی برای ملاقات یک زن پیر متشخص به جلو میروم حرکاتم چگونه است ، دلربا هست یا خیر . انسان تصور می کند که آقای مانتول مرا برای ملاقات و شرفیابی در دربار تربیت می کند . من که یک جمهوری خواه معتقد بوده و بزرگترین ضیافتم مهمانی های ژولی و یا نشستن در کنار باراس است که می گویند دختران جوان را نیشگون می گیرد آداب معاشرت دربارهای سلطنتی را می آموختم .
    چون درباره دروس آداب معاشرت و رقص چیزی برای شوهرم ننوشته بودم قاصدی این نامه را از طرف ژان باتیست برایم آورد .
    «درنامه های خود تذکری از پیشرفت دروس رقص و آداب معاشرت و موسیقی و سایر چیزهای دیگر نکرده بودید . البته از شما دور هستم ولی بسیار خوشحالم که دوست من درس مفیدی به شما می دهد . ژ . برنادوت شما »
    این نامه یک روز صبح که بسیار ملول و غمگین بودم به من رسید . کوچکترین تمایلی به برخاستن از تخت خواب در خود حس نمی کردم . تنها در تختخواب وسیع دراز کشیده و میل نداشتم حتی از ژولی که به دیدن من آمده بود پذیرایی کنم . در چنین حالتی بودم که نامه ژان باتیست رسید . حتی نامه های خصوصی شوهرم دارای مارک «جمهوری فرانسه »است که زیر آن کلمات «آزادی - مساوات » نوشته شده . از شدت خشم و غضب دندان هایم را به هم فشردم چرا من ، دختر یک تاجر محترم ماسی به روش زنان متشخص تربیت شوم ؟ البته ژان باتیست ژنرال و شاید یکی از «مردان آینده »باشد ولی خود او هم درخانواده ساده ای متولد شده و پرورش یافته و به هرحال در جمهوری تمام همشهریان مساوی هستند و من آرزو ندارم بدانم چگونه بعضی مردم مهمانان خود را با ژست و حرکت دلپسند از اتاقی به اتاق دیگر راهنمایی می کنند .
    برخاستم و نامه بلندی برای او نوشتم و درحین نوشتن گریه می کردم و اشک می ریختم و نامه ام پر از لکه های اشک بود گفتم که من به یک مهماندار پیر شوهر نکرده و بلکه همسر مردی شده ام که تصور می کردم اسرار درونیم را می فهمد . آن مرد قد کوتاهی که دهانش بوی تعفن می دهد برای من ورزش انگشت تجویز کرده آن دیگری مانتول معطر دائما ژست و حرکات دلربا به حلقم فرو می کند. کاش هر دو می مردند تا از شر آنها راحت می شدم .
    به اندازه کافی و بیش از حد از هر دوی آنها زجر کشیده ام دیگر کافی است .
    نامه را بدون آنکه مجددا بخوانم بستم و ماری را صدا کردم تا نامه را به درشکه چی بدهد و به وزارت جنگ برساند تا هرچه زودتر به ستاد ژنرال برنادوت بفرستند .
    البته روز بعد بسیار نگران شدم زیرا می ترسیدم ژان باتیست واقعا خشمگین شود . نزد استاد موسیقی رفتم تا درس موسیقی ام را فرا گیرم . سپس دو ساعت در مقابل پیانو نشسته و مینوه موزارت را تمرین کردم . می خواستم وقتی برنادوت مراجعت می کند از پیشرفت موسیقی من متعجب شود . اما درونم غمگین تر و ملول تر از باغ خزان دیده و برگ های بی روح درخت بلوط بود . یک هفته با بی صبری گذشت و بالاخره نامه برنادوت رسید :«دزیره عزیزم هنوز نمی دانم که در نامه ام چه بوده که تو را این قدر ملول و غمگین ساخت . میل ندارم با تو مثل یک دختر کوچک رفتار کنم بلکه میل دارم مانند همسر فهمیده ای که مورد پرستش همسرش می باشد رفتار کرده باشم . باید گفتار و عقاید من تو را به این حقیقت معترف سازد » و سپس شروع به بحث درباره پیشرفت تعلیمات کرده و یاد آوری کرده بود که علم و دانش فقط با کار مداوم و استقامت کسب می شود . و در آخر درخواست کرده بود : «برایم بنویس و بگو که دوستم داری »
    تاکنون به این نامه جواب نداده ام و اکنون حادثه دیگری رخ داده که نوشتن نامه را مشکل کرده است . دیروز صبح در اتاق دفتر ژان باتیست تنها نشسته بودم . غالبا این کار را می کنم ، کره جغرافیایی که روی میز شوهرم قرار دارد چرخانیده و به کشور ها و قاره هایی که چیزی از آنها نمی دانم می اندیشیدم . در همین موقع ماری داخل اتاق شد و یک فنجان عصاره گوشت برایم آورد و گفت :
    - این را بخورید شما به تقویت احتیاج دارید .
    - چرا ؟ حالم بسیار خوب است فقط کمی چاق شده ام . پیراهن ابریشمی زردم کمی تنگ شده .
    با دست فنجان را عقب زدم :
    - به علاوه این سوپ چرب دلم را به هم می زند .
    ماری به طرف در رفت و آنجا ایستاد و گفت :
    - شما باید غذا بخورید و خوب می دانید چرا به غذا احتیاچ دارید .
    - چرا ؟
    ماری لبخندی زد و به من نزدیک شد . دستش را روی شانه ام گذارد و گفت :
    - راستی نمی دانید چرا ؟
    دست او را کنار زدم و با فریاد گفتم :
    - نه نمی دانم .... نمی دانم ... صحیح نیست .... نمی تواند این طور باشد .
    با اتاق خوابم رفتم و در را به رویم بستم و در تخت خواب افتادم .
    البته می دانستم ولی نمی خواستم قبول کنم . ممکن نیست ، اگر صحت داشته باشد بسیار بد است . البته عقب افتادن یک ، دو ، سه ماه عادت ماهیانه طبیعی است .
    به ژولی چیزی نگفته ام زیرا او اصرار خواهد کرد به پزشک مراجعه کنم . نمی خواهم معاینه ام کنند . نمی خواهم این موضوع حقیقت داشته باشد .
    خوب ماری هم می داند .... به سقف اتاق نگریسته می خواستم شکل و قیافه طفلم را در نظرم مجسم کنم . به خود گفتم البته امر طبیعی است و تمام زنان میل دارند بچه دار شوند . مادرم ..... سوزان و ژولی قبلا به دو پزشک مراجعه کرده بودند زیرا می خواستند بچه دار شوند . ولی حامله نمی شدند .... ولی تربیت کودک مسئولیت وحشتناکی است .... انسان باید بسیار عاقل و محتاط باشد تا هنگام توضیح مسائل لازم به کودک او را منحرف ننماید . بداند کودک چه باید بکند و چه نباید بکند . ولی من .... من بسیار نادانم ..... لابد بچه من مثل ژان باتیست موهای مجعد سیاه خواهد داشت ....
    پسر .... این روزها بچه های شانزده ساله را به خدمت ارتش احضار می نمایند .... بچه کوچکی مثل پسر ژان باتیست .... آنها را زیر پرچم می برند تا آنها را در ایتالیا با آلمان قربانی کنند و یا پسران مادران دیگر را کشند .
    دستم را آنجایی که طفلم بود گذاردم ... یک موجود انسانی جدید در داخل من ....؟ باورنکردنی است . ناگهان متوجه شدم که این موجود کوچک قسمتی از خودمن است .... کاملا خوشحال بودم .... ولی موجود انسانی کوچک «من»به هیچکس به هیچکس تعلق ندارد چرا باید این طفل کوچک من منظور مرا بفهمد و مطیع من باشد ؟ من قطعا مادرم را قدیمی و خرافاتی می دانستم . چقدر به مادرم دروغ های شاخ دارگفته ام .... پسر من هم کاملا مثل من رفتار خواهد کرد ..... به من دروغ خواهد گفت و مرا قدیمی و مزاحم خواهد دانست ... با خشم و غضب گفتم «ای موجود کوچک غریبه من هرگز تو را نخواسته بودم .»
    ماری در اتاق خواب را زد ولی من آن را باز نکردم ... صدای پای او ر ا که به آشپزخانه برمی گشت شنیدم . پس از چند دقیقه مجددا بازگشت و در زد . بالاخره در را باز کردم . او گفت :
    - سوپ را برای شما گرم کردم .
    - ماری وقتی در انتظار پی یر کوچکت بودی خوشحال بودی ؟
    ماری کنار تخت خواب نشست و شروع به صحبت کرد :
    - طبعا خیر زیرا ازدواج نکرده بودم .
    - شنیده ام وقتی که .... منظورم این است که اگر یک نفر بچه نخواهد می تواند ... زنانی هستند که می توانند کمک کنند .
    ماری با تردید و تعجب به من نگریست و آهسته گفت :
    - بله .... من هم شنیده ام . خواهرم به یکی از این زنان مراجعه کرد . می دانید که او قبلا بچه های متعددی داشت و نمی خواست باردارشود . پس از آن مدتی طولانی مریض بود . اکنون دیگر حامله نمی شود و به علاوه هرگز سلامتی خود را باز نخواهد یافت . ولی زنان متجدد مثل مادام تالیین و یا مادام ژوزفین مطمئنا پزشکان خوبی را می شناسند که می توانند مفید باشند . البته این کار قانونی نیست . ماری ساکت شد . روی تخت خواب دراز کشیده و دستم را روی شکمم که کمی برجسته بود گذارده بودم . ماری سوال کرد :
    - می خواهید سقط جنین کنید ؟
    - خیر .
    با فریاد بلندی بدون تفکر و اندیشه گفته بودم خیر . ماری با خوشحالی برخاست و با ملایمت گفت :
    - پس بیایید سوپ را بخورید و برای ژنرال هم بنویسید . می دانم که خیلی خوشحال خواهد شد.
    سرم را حرکت داده گفتم :
    - خیر . نمی توانم برای او بنویسم . آرزو داشتم می توانستم با او صحبت کنم .
    سوپ را نوشیدم سپس لباس پوشیده و نزد آقای مانتول برای درس جدید رفتم .
    امروز صبح خیلی متعجب شدم زیرا ژوزفین به دیدنم آمد . تاکنون فقط دو بار نزد من آمده و هر دو دفعه نیز با ژولی و ژوزف همراه بوده . ولی کسی نخواهد فهمید که ملاقات امروز او کاملا غیر طبیعی بوده . لباس زیبایی در برداشت . پیراهن پشمی سفید و ژاکت کوتاه و قشنگ پوست خز پوشیده بود کلاه زیبای سیاه رنگی که با پر سفید شتر مرغ تزیین شده بود به سر داشت . ولی صبح کبود رنگ زمستانی با حال او مناسب نیست وقتی لبخند می زد چین های ریزی دور چشم او ظاهر می گردید . باید لب های او خشک باشد زیرا وقتی می خندید ماتیک لبش چروک می خورد .
    ژوزفن گفت :
    - خانم می خواستم بدانم در نبودن شوهرتان چه می کنید مادونفر در حقیقت بیوه های شوهر دار هستیم ، ما بیوه های شوهر دار باید بیشتر به یکدیگر نزدیک باشیم .
    ماری برای بیوه های شوهر دار شکلات گرم آورد . با فروتنی و ادب سوال کردم :
    -خانم آیا مرتبا از ژنرال بناپارت به شما خبر می رسد ؟
    - مرتبا خیر . بناپارت ناوگان فرانسه خود را در ابوخیر از دست داده و انگلیسی ها خطوط ارتباطی او را با فرانسه قطع کرده اند ، گاه گاه کشتی کوچکی می تواند به فرانسه بیاید .
    نمی توانستم چیز دیگری بگویم . ژوزفین پیانو را دید و گفت :
    - خانم ، ژولی به من گفت که شما مشغول فراگرفتن موسیقی هستید .
    سرم را حرکت داده و سوال کردم :
    - شما هم پیانو می نوازید ؟
    - البته وقتی شش ساله بودم شروع به نواختن پیانو کردم .
    - دروسی هم نزد آقای مانتول فرا می گیرم ، نمی خواهم برنادوت سرشکسته باشد . ژوزفین در حالی که قطعه کیکی به دهان می گذاشت ، گفت :
    - شوهر کردن به ژنرال ها آن قدر ساده و آسان نیست . منظورم ژنرال هایی هستند که همیشه به جبهه می روند ، عدم توافق و بعضی شایعات خیلی زود منتشر می گردد .
    باخود اندیشیدم و در سکوت خود با گفته او موافقت کردم . و به یاد مکاتبه بی معنی خود با برنادوت افتادم و اعتراف کردم و گفتم :
    - انسان همیشه نمی تواند منظور واقعی خود را روی کاغذ بیاورد .
    ژوزفین گفته ام را تصدیق کرد و جواب داد :
    - صحیح است به علاوه اشخاص دیگر در اموری که اصولا به آنها مربوط نیست دخالت کرده و نامه های سراسر تهمت و افترا می نویسند .
    شکلات خود را نوشید و به صحبت ادامه داد :
    - مثلا ژوزف خودمان .
    سپس یک دستمال ابریشمی از کیف خود بیرون آورده دهانش را پاک کرد و گفت :
    - ژوزف قصد دارد به ناپلئون بنویسد که دیروز به دیدن من در مالمزون آمده و «هیپولت شارل » را در آنجا دیده است . شما شارل همان کنتراتچی خوش سیمای ارتش را به خاطر دارید ؟ همچنین می خواهد بنویسید که شارل را با لباس خواب در منزل من دیده . تصور می کنید ؟ در هنگامی که ناپلئون به هزاران مساله رو به رو است ژوزف هم می خواهد به این وسیله او را رنج و عذاب دهد .
    من حقیقتا نمی فهمیدم چرا شارل در ملاقات ژوزفین لباس مناسب تری نپوشیده سوال کردم :
    - چرا شارل با لباس خواب به مالمزون آمده بود ؟
    - ساعت نه صبح بود و هنوز شارل لباسش را نپوشیده بود که ژوزف بی خبر و سر زده وارد شد .
    چشمان ژوزفین از اشک پر شد و گفت :
    - من به همدم و مصاحب احتیاج دارم نمی توانم تنهایی را تحمل کنم . در تمام مدت عمرم تنها نبوده ام و چون ما «بیوه ها ی شوهر دار» باید علیه ژوزف متفق باشیم فکر کردم شما می توانید به ژولی خواهرتان بگویی که ژوزف را به ترتیبی از نوشتن این نامه منصرف سازد .
    خوب که این طور ... اکنون فهمیدم ژوزفین از من چه می خواهد . در کمال صراحت گفتم :
    - ژولی نفوذی در کارهای شوهرش ندارد .
    چشمان ژوزفین مانند اطفال وحشت زده به نظر می رسید .
    - نمی خواهید به من کمک کنید ؟
    - امشب برای مهمانی شب عید به منزل ژوزف می روم ، به ژولی خواهم گفت ولی خانم شما نباید انتظار زیادی داشته باشید .
    ژوزفین ایستاد ظاهرا تسکین یافته بود پس از لحظه ای گفت :
    - می دانستم شما موقعیت مرا خواهید فهمید ، چرا شما هرگز به منزل مادام تالیین نمی آیید ؟ او هفته قبل بچه دار شده باید به دیدن او بروید .
    بازهم در کنار در اتاق ایستاد و گفت :
    - از تنهایی در پاریس خسته نشدید ؟ باید ما هم به زودی به تئاتر برویم . خواهش می کنم به خواهرتان بگویید که ژوزف طبعا می تواند هرچه می خواهد به ناپلئون بنویسد ولی موضوع لباس خواب را گوشزد نکند .
    نیم ساعت قبل از موقعی که تصمیم داشتم به منزل ژولی رفتم . ژولی لباس قرمز تازه ای دوخته که هیچ به او نمی آید زیرا صورت بی رنگش را کاملا سفید و مات کرده است . ژولی با حرارت چند نعل اسب کوچک نقره ای را که با آن میز غذا را آرایش داده و معتقد است که برای همه ما خوشی و خوشبختی در سال نو همراه خواهد داشت مرتب می کرد . سپس روبه من کرده و گفت :
    - لویی بناپارت را در سر میز غذا کنار شما جا داده ام . این بچه چاق آن قدر مزاحم است که نمی توانم او را مصاحب اشخاص دیگری سازم .
    در جواب گفتم :
    - میل دارم از شما خواهشی نمایم . می توانی از ژوزف بخواهی که چیزی درباره لباس خواب به ناپلئون ننویسد ؟ منظورم حضور هیپولیت شارل با لباس خواب در مالمزون است .
    در همان لحظه ژوزف گفت :
    - نامه ناپلئون قبلا فرستاده شده و بحث بیشتر موردی ندارد .
    صدای آمدن ژوزف را به اتاق غذاخوری نشنیدم ولی او کنارگنجه ظروف غذاخوری ایستاده و برای خودش مشروب می ریخت .
    - با شما شرط می بندم که ژوزفین امروز به دیدن شما آمده و خواهش کرده است که شما وساطت کنید . این طور نیست دزیره ؟
    شانه ام را بالا انداختم ژوزف بدون توجه گفت :
    - نمی دانم چرا به جای اینکه به ما کمک کنید ، میل دارید از ژوزفین پشتیبانی نمایید ؟
    سوال کردم :
    - منظور شما ازکلمه «ما» چیست ؟
    - مثلا من و ناپلئون البته .
    - این حادثه اصولا به شما مربوط نیست ... ناپلئون در مصر چگونه می تواند بفهمد که چه حادثه ای رخ داده . شما فقط او را غمگین ، ملول و متاثر می سازید . چرا افکار او را مغشوش می کنید ؟ چرا او را زجر می دهید ؟
    ژوزف با توجه به من نگریسته و با تمسخر گفت :
    - هنوز عاشق او هستید ؟ چقدر تاثر آور است گمان می کردم که مدتها قبل او را فراموش کرده اید .
    با نگرانی جواب دادم :
    - فراموش کرده باشم ؟ هیچ کس نمی تواند اولین عشق خود را فراموش کند ! ناپلئون...... خیلی کمتر به فکر او هستم . ولی آیا می توانم تپش قلبم ، خوشی بی پایانم و رنج و اندوهم را که به خاطر عشق ناپلئون متحمل شده ام فراموش نمایم ؟
    ژوزف که از صحبت ما خوشحال شده بود گیلاس دیگری پر کرد :
    - با این ترتیب می خواهید از رنج و عذاب او جلوگیری کنید .
    - البته زیرا به مفهوم رنج پی برده ام .
    ژوزف زیر لب گفت :
    - ولی نامه من اکنون در را ه است .
    - پس موضوعی ندارد که دراین مورد بحث بیشتری کنیم .
    ژوزف در این موقع دو گیلاس دیگر پر کرد و گفت :
    - ژولی ، دزیره بیایید برای یکدیگر یک سال خوش و مسرت بخش آرزو کنیم و خوشحال باشیم . مهمانان ما هر لحظه اینجا خواهند رسید .
    فقط از نظر اجرای وظیفه گیلاس ها را گرفتیم ، هنوز یک جرعه ننوشیده بودم که ناگهان حالم به هم خورد . کوچولوی داخل شکمم ناراحتم کرد . با عجله گیلاس را روی میز گذاردم . ژولی با فریاد گفت :
    - دزیره حالت خوب نیست ؟ صورتت کبود شده .
    قطرات عرق روی پیشانیم جمع شده بود . در صندلی افتاده سرم را حرکت دادم .
    - نه چیزی نیست غالبا این حالت به من دست می دهد .
    چشمانم را بستم صدای ژوزف را شنیدم که گفت :
    - شاید در انتظار طفل است ؟ حامله است ؟
    ژولی جواب داد:
    - غیر ممکن است اگر این طور بود من اطلاع داشتم .
    ژوزف مشتاقانه گفت :
    - اگر او مریض است باید فورا به ژنرال برنادوت اطلاع دهم .
    فورا چشمانم را باز کرده و گفتم :
    - به چه جراتی می خواهید برای او بنویسید ؟ می خواهم برنادوت را خوشحال و متعجب سازم .
    ژوزف و ژولی با هم سوال کردند :
    - با چه ؟ به چه وسیله ای ؟
    با غرور و تکبر گفتم :
    - با یک پسر .
    ژولی به زانو در آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت :
    - شاید دختر باشد ؟
    - خیر ، پسر خواهد بود برنادوت دختر نمی خواهد .
    برخاستم .
    - و حالا به منزل مراجعت می کنم ، ناراحت نباشید ، میل دارم به خواب بروم و شب اول سال نو را در خواب باشم .
    ژوزف باز هم برای خود شراب ریخت . ژولی و شوهرش به سلامتی من نوشیدند ، چشمان ژولی مرطوب بود .
    ژوزف با خنده گفت :
    - زنده باد سلسله برنادوت .
    از این ژست ژوزف خوشم آمد و گفتم :
    - بله به سلامتی سلسله برنادوت .
    سپس به منزل برگشتم ولی زنگ های کلیسا اجازه ندادند که شب اول سال را بخوابم اکنون بالاخره زنگ ها ساکت شده اند و سال هفتم جمهوری فرانسه شروع شده . در محلی در سرزمین آلمان ژان باتیست با افسران ستادش مشغول نوشیدن شراب هستند و شاید به سلامتی مادام برنادوت بنوشند . ولی من در تنهایی با سال نو روبرو می شوم . خیر . کاملا تنها نیستم . تو این پسر نازاییده من ، من و تو با هم با سال آینده روبرو خواهیم شد و امید موفقیت برای سلسله برنادوت خواهیم داشت این طور نیست ؟

    ********************

    پایان فصل سیزدهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : دستی که گهواره را تکان می دهد ، دنیا را تکان می دهد .



    ********************
    فصل چهاردهم
    سو ، حومه پاریس 4 ژوئیه ی 1799
    هشت ساعت قبل پسری زاییدم .

    ********************
    موهای او مانند ابریشم سیاه است . ولی ماری می گوید این موها خواهد ریخت .چشمانش آبی است ، اما به عقیده ماری تمام بچه ها با چشم آبی متولد می شوند . آنقدر ضعیف شده ام که همه چیز در مقابل چشمم می رقصد . اگر کسی بفهمد که ماری مخفیانه دفتر خاطراتم را آورده است جنجالی به پا خواهد شد . قابله اطمینان دارد که زنده نخواهم ماند . ولی پزشک امیدوار است نجاتم دهد . خونریزی زیاد بوده و فعلا به طریقی پاهای مرا روی تخت خواب بلند کرده اند تا از خونریزی جلوگیری شود .
    صدای ژان باتیست را در اتاق پذیرایی می شنوم . ژان باتیست عزیز .

    *****
    اکنون قابله هم فکر نمی کند که خواهم مرد . نجات یافته ام . اطرافم را با بالش پوشانده اند . ماری مرتبا غذاهای مورد علاقه ام را تهیه می کند . صبح ها و شب ها وزیر جنگ فرانسه کنار تخت خوابم می نشیند و ساعت ها در مورد تربیت فرزند ما ن بحث و مطالعه می کند .
    دو ماه قبل ژان باتیست بدون انتظار مراجعت کرد . در سال نو مجددا با او شروع به مکاتبه کردم ولی نامه های کوتاه و سرد می نوشتم زیرا بسیار از او دلتنگ و در عین حال خشمگین بودم . در روزنامه مونیتور خواندم که شهر فیلپسبورک را با سیصد نفر تصرف کرده . این شهر به وسیله هزار و پانصر نفر دفاع می گردید . و سپس ستاد فرماندهی خود را در محلی به نام «ژرمر سهیم» مستقر کرد . از آنجا به مانهیم رفت و شهر را تصرف کرد و فرماندار ناحیه «هس» شد . با ساکنین آلمان طبق مقررات و قوانین جمهوری ما رفتار و حکومت می کرد . تنبیه بدنی یعنی شلاق زدن را ممنوع کرد و مجزا زیستن یهودیان را لغو کرد . دانشگاه های هایدلبرگ و گیسرن نامه ای از تقدیر و تشکر به او نوشتند . گمان می کنم آلمان ها مردم عجیبی هستند تا وقتی شکست نخورده اند به دلیل بسیار عمیق و غیر قابل قبولی خود را بزرگترین و شجاع ترین مردان می دانند ولی وقتی شکست خوردند در سرتاسر آن سرزمین خواهند گفت که مخفیانه طرفدار دشمن بوده اند .
    سپس باراس به او دستور داد به پاریس مراجعت کند . او فرماندهی ارتش را به ژنرال ماسنا واگذار کرد . یک روز بعد از ظهر در مقابل پیانو نشسته و «مینوه » موزارت را تمرین می کردم . در نواختن آهنگ بسیار سعی کردم و فقط قسمتی از آن را خوب اجرا کردم . در اتاق پشت سرم باز شد و بدون آنکه به طرف در برگردم گفتم :
    - ماری این آهنگ را آموخته ام تا ژنرال برنادوت از شنیدن آن خوشحال و متعجب گردد .
    - بسیار عالی دزیره شنیدن آهنگ های آسمانی مایه بزرگترین خوشحالی و تعجب ژنرال است .
    ژنرال برنادوت با این حرف مرا در آغوش گرفت و دو ، سه بوسه گرم وشیرین که گویی هرگز از یکدیگر دور نبوده ایم از من گرفت . در حالی که مشغول مرتب کردن میز قهو ه بودم و سعی می کردم به طریقی به او بفهمانم که در انتظار پسری هستیم . ولی چشمان تیزبین پهلوان من چیزی را نادیده نمی گذارد . ژان باتیست پرسید :
    - دختر کوچولو بگو بدانم چرا برایم ننوشتی که منتظر پسری هستیم ؟
    ( تصور امکان دختر بودن طفل به مغز او خطور نمی کرد . )
    ایستادم و غرشی کرده و سعی کردم خود را غضبناک جلوه دهم .
    - برای اینکه نمی خواستم تو را ناراحت کرده باشم زیرا تو خودت وسیله ای فراهم کرده ای که باعث تعطیل دروس و تعلیم و تربیت من شده است .
    سپس به طرف او رفتم و آهسته گفتم :
    - شما ژنرال کبیر ناراحت و نگران نباشید . پسر شما در شکم مادرش دروس دقیق معاشرت را از آقای مانتول فرا می گیرد .
    شوهرم دستور داد دروسم را تعطیل کنم و چون نسبت به سلامت من بسیار نگران بود به زحمت راضی شد از منزل خارج شوم .
    در همین موقع در تمام نقاط پاریس درباره بحران داخلی مملکت بحث می شد . اغتشاشات دامنه دار خطرناکی وجود داشت . مقداری از این اغتشاشات به وسیله سلطنت طلبان که رفته رفته قدرت می گرفتند سازمان یافته و علنا و بدون پروا با اشرافیان مهاجر مکاتبه می کردند . اغتشاشات دیگری به وسیله ژاکوبین های معتقد و خشن به وجود آمده بود والبته من توجه زیادی به این امور نداشتم . گل های قشنگ و سفید درخت بلوط باغ جلوه مخصوصی داشتند . در زیر شاخه های بزرگ و پر برگ آن نشسته مشغول لبه دوزی بودم . ژولی در کنارم نشسته و مشغول دوختنن بالش برای پسرم بود . ژولی هر روز به دیدن من می آمد و امیدوار بود که به درد من مبتلا شود . بسیار علاقه مند بود که طفلی داشته باشد و خود او می گفت فرقی ندارد اگر فرزندش دختر یا پسر باشد . هر وقت نزد من می آمد در این باره صحبت می کرد ولی متاسفانه تاکنون خبری نشده .
    بیشتر بعد از ظهر ها ژوزف و لوسیین بناپارت به منزل ما آمده و هر دو مشتاقانه با برنادوت صحبت می کردند . چنین متوجه شده که باراس پیشنهای به ژان باتیست داده که او آن را با خشونت رد کرده است . ما البته پنج نفر رهبر و یا هیات حاکمه داریم که باراس قدرت حقیقی را در دست دارد . اکثر احزاب جمهوری با اتفاق آرا با سران مملکت که کم و بیش فاسد هستند ، مخالفند . باراس امیدوار است از موقعیت بهره برداری کرده و او از شر سه نفر از این پنج نفر هیات حاکمه خلاص شود . میل دارد امور مملکتی را با همکاری آن ژاکوبین پیر که سییز Sieyes نام دارد اداره کند .
    چون باراس متوحش بود که مبادا طرح کودتایی که تهیه کرده به انقلاب تبدیل گردد از ژان باتیست درخواست کرده بود همکار و مشاور نظامی او باشد . ژان باتیست پیشنهاد او را رد کرده و گفته بود :«باراس باید قانون اساسی را اجرا کرده و اگر تغییری در دولت لازم می داند از نمایندگان مجلس درخواست کند . »
    ژوزف فکر کرده بود شوهرم دیوانه است و با فریاد گفته بود :
    - شما می توانید فردا با واحد ها ی خود دیکتاتور فرانسه شوید .
    ژان باتیست در کمال آرامش جواب داده بود :
    - کاملا صحیح است . ولی باید از آن احتراز کرد . آقای بناپارت گمان می کنم فراموش کرده اید که من جمهوری خواه معتقدی هستم .
    لوسیین گفته بود :
    - ولی شاید وجود یک فرد نظامی در راست دولت و یا بهتر بگوییم به عنوان پشتیبان دولت به نفع جمهوری باشد .
    ژان باتیست سر خود را حرکت داده و جواب داده بود :
    - تغییر قانون اساسی از مسئولیت های ملت است . ما دو مجلس مشاوره پانصد نفری که شما یکی از نمایندگان آن هستید داریم و در صورتی که به سن قانونی برسید جزو مجلس مشاوره سنا خواهید بود . نمایندگان باید در این کارها تصمیم بگیرند نه ارتش و یکی از ژنرال های آن . گمان می کنم با این صحبت ها خانم ها را ناراحت می کنم ، راستی دزیره آن چیز کوچک مسخره که مشغول دوختنش هستید چیست ؟
    - ژاکت برای پسر شما ژان باتیست .

    ********
    در حدود سه هفته بعد باراس موفق شد همکار خود را مجبور به استعفا نماید اکنون او و همکارش سییز در راس مملکت قرار دارند . احزاب چپ که برجسته از سایرین بودند درخواست انتصاب وزرای جدید را داشتند . تالییران به سمت وزیر امور خارجه انتخاب شد . آقای «کامباسرز» مشهورترین و شکموترین وکیل دادگستری ، وزیر دادگستری گردید . به هر صورت چون مشغول ادامه جنگ در جبهه های مختلف هستند و چون جمهوری نمی تواند چنین بار سنگینی را تا موقعی که وضعیت ارتش از هر لحاظ ترقی نکرده به دوش بکشد همه چیز بستگی به انتخاب وزیر جنگ داشت .
    صبح روز پانزدهم ماه مسیدور قاصدی از قصر لوکزامبورگ به منزل ما آمد .ژان باتیست دستور داشت فورا با دو نفر از رهبران ملاقات کند . ژان باتیست به شهر رفت و من تمام روز را در زیر درخت بلوط نشستم و راستی از خودم بدم می آید . دیشب در یک وعده ، نیم کیلو گیلاس خوردم . و این گیلاس ها اکنون در معده من درحرکتند . دلم مالش می رود . رفته رفته ناراحت شدم . ناگهان دردی در کمرم گرفت گویی چاقویی به من زدند . این درد فقط بیش از چند لحظه طول نکشید ولی پس از آن تقریبا فلج شده بودم . چقدر این درد مرا رنج داده بود .
    با بی تابی فریاد کردم :
    - ماری .... ماری ..
    ماری آمد و نگاهی به من کرده و گفت :
    - فورا بروید بالا و در تخت خواب بخوابید . فرناند را نزد قابله می فرستم .
    - ولی این دل درد من در اثر گیلاس های دیشب است .
    - خیر به اتاق خواب بروید .
    ماری دستم را گرفت . بلند شدم . دیگر آن چاقوی برنده در بدنم فرو نمی رفت . تسکین یافته بودم . با عجله از پله ها بالا رفتم . صدای ماری را که فرناند را به دنبال قابله فرستاد شنیدم . ( فرناند از آلمان با ژان باتیست مراجعت کرده است . ) ماری وقتی که مجددا به اتاق خواب آمد گفت :
    - لااقل این فرناند به درد چیزی می خورد .
    سپس سه ملافه روی تخت خواب پهن کرد . با اصرار گفتم :
    - چیزی نیست . گیلاس های دیشب است .
    در همین لحظه مجددا آن درد کشنده به من حمله کرد . آن چاقوی تیز برنده از عقب و سمت راست به بدنم فرو رفت . فریادم بلند شد . وقتی درد تمام شد شروع به گریه کردم . ماری که می دانستم وحشت زده و مضطرب است آمرانه گفت :
    - خجالت نمی کشید ؟ فورا ساکت شوید .
    با ناله گفتم :
    - ژولی ...ژولی را می خواهم او را خبر کن . ژولی خیلی دلسوزی میکند . به نوازش او احتیاج دارم . فرناند با قابله آمد و بلافاصله نزد ژولی فرستاده شد .
    قابله !! تاکنون چنین مامایی در دنیا وجود نداشته ، در این چند ماه اخیر چندین مرتبه مرا معاینه کرده بود . اکنون آن ماده غولی که در داستان های پریان گفته اند در نظرم مجسم گردیده . آن ماده غول دست های پهن قرمز ، صورت بزرگ سرخ و سبیل داشت . چیزی که بیش از همه در این ماده غول زننده به نظر می رسید ماتیک او بود . در زیر سبیل ها و روی لبش ماتیک سرخی مالیده و کلاه سفید ابریشمی روی موهای خاکستریش گذاشته بود . ماده غول با دقت و حقارت فراوان مرا نگریست . از او پرسیدم :
    - آیا لخت شوم و به تختخواب بروم ؟
    مثل آنکه پیشگویی شومی کرده باشد گفت :
    -هنوز وقت هست ، مدت ها در تخت خواب خواهی بود .
    ماری فورا گفت :
    - آب جوش در آشپزخانه حاضر است .
    ماده غول به طرف او برگشت و جواب داد :
    - عجله نکن ، بهتر است قهوه حاضر کنی .
    ماری با امید فراوان گفت :
    - البته قهوه تند برای آنکه خانم را گرم کند .
    ماده غول جواب داد :
    - خیر برای آنکه مرا گرم کند .
    بعد از ظهر بی پایان به غروب زننده و سپس به شب بسیار بسیار بلندی تبدیل گردید .
    بعدا سپیده سحرگاهی جای خود را به روز گرم و مرطوب سپرد و ادامه پیدا کرد . باز مجددا ظهر شد و شب فرا رسید . پس از آن دیگر قادر نبودم شب و روز را از یکدیگر تمیز دهم . آن چاقوی بران و تیز دائما از پهلو و از چپ و راست مرا مورد حمله قرار می داد . از خیلی دور صدای ضعیف گریه و فریاد را می شنیدم . بعضی مواقع همه چیز در جلو چشمم سیاه می گردید . سپس مشروب در گلویم ریخته شد که آن را برگردانیدم و در اغما و بیهوشی غوطه ور شدم ولی مجددا درد تازه چشمانم را باز کرد . اتفاقا ژولی را در کنار خود حس کردم . یک نفر پیشانی و گونه ام را پاک می کرد . عرق مانند جوی از بدنم سرازیر و لباس خوابم به بدنم چسبیده بود . صدای آهسته ماری را شنیدم که می گفت :
    - اوژنی ... اوژنی باید ساکت و آرام باشی .
    آن ماده غول مانند عزاییل در مقابلم ایستاده و سایه بی شکل و نامنظم او به روی دیوار مقابل می رقصید . شمع های فراوان در اتاق می سوخت . آیا هوا تاریک بود یا ...
    با ناله گفتم :
    - برو گمشو .... دست از سرم بردار ....
    همه به کنار رفتند . ژان باتیست را در کنار تخت خوابم یافتم . روی لبه تختخوابم نشست و مرا در بغل خود نگه داشت . باز آن ساطور قصابی بدنم را مورد حمله قرارد اد . به خود می پیچیدم ولی ژان باتیست مرا محکم نگه داشته بود . از شدت درد هلاک می شدم ولی نیروی خود را حفظ کرده و گفتم :
    - چرا در پاریس و قصر لوکزامبورگ نیستید ؟ مگر شما را احضار نکردند ؟
    - شب است .
    آهسته و با اضطراب فراوان گفتم :
    - به جبهه نخواهی رفت ؟
    - خیر ... خیر در اینجا خواهم بود اکنون من .... دیگر چیزی نشنیدم زیرا باز آن چاقو به من حمله کرد و در دریایی از شکنجه و عذاب غوطه ور شدم .... درد ساکت شد ولی آن قدر ضعیف بودم که حتی نمی توانستم فکر کنم . گویی در گهواره خفته و با امواج حرکت می کنم . چیزی حس نمی کردم چیزی نمی دیدم . چیزی نمی .... چرا شنیدم ..
    صدایی با خشونت گفت :
    - دکتر هنوز نیامده اگر زودتر نیاید دیر خواهد شد .
    دکتر ؟ چرا ؟ حالم کاملا خوب است . با امواج در حرکتم ، رودخانه سن با انعکاسات درخشنده اش در مقابلم جلوه گری می کند . قهوه گرم و تلخ در گلویم ریخته شد . ماده غول گفت :
    - اگر پزشک زودتر نیاید ....
    راستی چقدر مسخره است نمی توانستم باور کنم که این صدای بلند و نگران از ماده غول است . چرا دیوانه شده ؟
    - به زودی همه چیزتمام خواهد شد .
    ولی تمام نشد تازه شروع شده بود .
    صدای مردی در اتاق به گوشم رسید .
    - آقای وزیر جنگ شما به اتاق پذیرایی بروید ، آرام باشید آقا ، مطمئن باشید آقای وزیر .
    صدای ژان باتیست گفت :
    - دکتر از شما استدعا می کنم ....
    نوک تیز سوزنی به بدنم فرو رفت . بعدا فهمیدم که پزشک قطره کامفر و آمپول کامفر به من داده و به ماده غول دستور داده بود شانه های مرا بالا نگه دارد . کمی تسکین یافته بودم . ماری و ژولی در دو طرف تخت خواب من ایستاده و شمعدان در دست داشتند . دکتر مرد کوتاه قد لاغری بود که لباس سیاهی در برداشت صورتش در سایه بود و چیزی بین انگشتان او برق می زد و می درخشید . فریاد کشیدم :
    - چاقو ...چاقو؟
    ماری جواب داد :
    - این طور فریاد نزن ! چاقو نیست ،«فورسپس »است . آرام باش اوژنی .
    ولی شاید چاقو بود زیرا مجددا درد شدید به من روی آورد ولی این مرتبه درد و فاصله آن کوتاه تر بود و بالاخره درد مداومی سراپایم را گرفت . خرد و خمیر و ناتوان شده و از خود بیخود گردیدم و دیگر چیزی نمی دانم .
    باز صدای سخت و خشن ماده غول را شنیدم که گفت :
    - آقای دکتر مولن ، گمان می کنم نزدیک باشد .
    - همشهری اگر از خونریزی جلوگیری شود نجات خواهد یافت .
    صدای بلند و شفقت انگیزی فضای اتاق را شکافت . سعی کردم چشمانم را باز کنم ولی پلک های چشمم مثل سرب سنگین بودند . صدای ژولی را شنیدم .
    - ژان باتیست پسر است . یک پسر ملوس و قشنگ .
    پس از لحظه ای چشمانم را باز کردم . ژان باتیست پسری دارد . ژولی قنداق سفیدی در بغل داشت و ژان باتیست در کنار او ایستاده بود . با تعجب گفت :
    - چقدر این بچه کوچک است .
    برگشت و به تخت خواب من نزدیک شد در کنار تخت خواب به زانو در آمد ، دستم را گرفت و روی گونه کاملا زبر و نتراشیده و مرطوبش گذارد . ژنرال ها هم گریه می کنند ؟ پس از لحظه ای گفت :
    - پسر قشنگی داریم ولی خیلی کوچک است .
    لبانم آنقدر خشک بود که به زحمت می توانستم حرکت دهم . گفتم :
    - بچه ها هنگام تولد خیلی کوچکند .
    ژولی قنداق را نشانم داد ، صورت کوچک قرمزی مثل سیب در آن بسته سفید دیده می شد .
    چشمان این صورت قرمز کاملا باز و خشمگین و ناراضی به نظر می رسید و شاید نمی خواست متولد شده باشد . دکتر گفت :
    - باید از همه درخواست کنم که از اتاق خارج شوید . همسر وزیر جنگ ما به استراحت احتیاج دارد .
    - همسر وزیر جنگ ؟ یعنی من ژان باتیست ؟
    - از دو روز قبل به سمت وزیر جنگ منصوب شده ام .
    ژولی آن بسته سفید را در گهواره کنار من گذاشت . همه غیر از دکتر و آن ماده غول از اتاق خارج شدند و من به خواب رفتم .
    اوسکار ! اسم کاملا جدید ، اسمی که تاکنون نشنیده ام ، اوسکار ، اسم قشنگی است و ظاهرا اسم مردم شمال اروپا است . پسرم نام شمالی داشته و او را اوسکار Oscar خواهند نامید . این فکر ناپلئون بود .
    ناپلئون اصرار داشت پدر تعمیدی پسر من باشد . نام اوسکار هم هنگامی که در صحرای سوزان آفریقا کتاب اوسیان را مطالعه می کرد به نظرش رسیده بود . ناپلئون وقتی به وسیله نامه های بلند و طویل ژوزف دریافت که من در انتظار طفلی هستم به برادرش نوشت «اگر فرزندش پسر باشد باید او را اوسکار بنامد و من هم پدر تعمیدی او خواهم بود .»
    ولی از نقطه نظر ژان باتیست که به هر صورت باید چیزی در این باره بگوید مخالفتی وجود نداشت . وقتی نامه ناپئون را به او نشان دادند خندید و به من گفت :
    - ما نباید باعث رنجش خاطر عاشق قدیمی تو بشویم دختر کوچولو تا آنجا که به من مربوط است ناپلئون می تواند پدر تعمیدی فرزندمان باشد و ژولی هم هنگام غسل تعمید نام اوسکار را به طفل خواهد داد .
    تصادفا ماری در این لحظه در اتاق بود و گفت :
    - نام عجیبی است .
    ژولی که نامه ناپلئون را به ژان باتیست داده بود گفت :
    - نام یکی از پهلوانان شمال است .
    به صورت لاغر طفل که قنداق او در بین بازوانم بود نگاه کرده گفتم :
    - ولی پسر ما نه شمالی است و نه پهلوان شجاع .
    صورت کوچک او دیگر قرمز نبود بلکه زرد شده بود . طفل ما یرقان داشت ؟ ولی ماری گفت که اطفال کوچک و چند روزه یرقان می گیرند . موضوع نام گذاری برای ژان باتیست تقریبا خاتمه یافته بود گفت :
    - اوسکار برنادوت نام برجسته ای است . در ظرف دو هفته در صورتی که حال شما خوب باشد تغییر منزل خواهیم داد دزیره .
    دو هفته دیگر به منزل تازه خواهیم رفت . وزیر جنگ باید در پاریس زندگی نماید از طرفی ژان باتیست ویلای کوچکی در کوچه سیز آلپن در نزدیکی منزل ژولی بین کوچه کورسل و کوچه روشه خریده است . آن قدر ها بزرگتراز منزلمان در «سو» نیست ولی لااقل یک اتاق برای اوسکار پهلوی اتاق خوابمان خواهیم داشت . به علاوه اتاق غذاخوری و اتاق پذیرایی بزرگتری که ژان باتیست می تواند سیاست مداران و اعضای رسمی دولت را در آنجا بپذیرد وجود دارد . فعلا تمام پذیرایی ها در اتاق غذاخوری انجام می شود .
    حالم بسیار خوب است . ماری غذاهای دلخوه مرا می پزد . دیگر زیاد ضعیف نیستم ، خودم می توانم بنشینم . متاسفانه هر روز عده ای به دیدنم آمدند . آن زن نویسنده با آن صورت عجیبی که او را خیلی کم می شناسم به ملاقاتم آمد . منظورم مادام دواستایل است . بالاتر از همه ژوزف با غرور و تکبر کتابی برایم آورده است ، ژوزف جدیدا جرم و جنایت دیگری انجام داده و نویسنده شده است و خود را نویسنده می داند . نام کتاب او «مونیا » یا دخترک دهقانی سن دنیس می باشد . این کتاب آن قدر خسته کننده و احساساتی است که هر وقت آن را می خوانم به خواب می روم . ژولی دائما درباره کتاب می گوید
    - راستی زیبا هست ؟
    به طورکلی خوب می دانم که این مهمانان برای دیدن من و پسر زردم ، اوسکار نمی آیند . بلکه برای دیدار همسر وزیر جنگ ، ژنرال برنادوت می آیند . این زن نویسنده با آن صورت زشت پف کرده اش با سفیر سوئد ازدواج کرده و چون نویسنده است با او زندگی نمی کند . بلکه برای آن که داستان بنویسد و محرکی داشته باشد با شعرای جوان آشفته چشم غمزه نمایی می کند . مادام دواستایل به من گفت بالاخره فرانسه مردی را که قادر به ایجاد نظم و آرامش است به دست آورد . همه ژان باتیست را رئیس حقیقی دولت و مملکت می دانند .
    اعلامیه ای را که ژان باتیست روز اول وزارت خود برای سربازان صادر کرده است خواندم . آن قدر عالی و محرک بود که اشک از چشمانم سرازیرشد . او نوشته است :
    -«سربازان فرانسه ، من شاهد رنج و مشقات وحشت انگیز شما بوده ام و همان طور که شما می دانید در این مصایب با شما شرکت داشته ام . سوگند یاد می کنم تا برای شما لباس ، غذا و اسلحه تهیه نکنم آسوده ننشینم . شما رفقای من باید یک مرتبه دیگر سوگند یاد کنید که این دسته بندی مقتدری که فرانسه را تهدید می کند شکست بدهیم . با سوگند وفاداری که برای حفظ مملکت یاد کرده ایم ، ملزم هستیم این دسته بندی را شکست دهیم .»
    ژان باتیست ساعت هشت از وزارت جنگ به منزل بازگشت . غذای سبکی در کنار تختخوابم صرف کرد و به اتاق دفترش رفت و تا نیمه شب مشغول دیکته کردن اوامر و دستورات همیشگی خود بود . او معمولا ساعت شش صبح از منزل به وزارت جنگ می رود .
    فرناند می گوید تخت خواب سفری که در اتاق دفتر او است غالبا دست نخورده است . راستی چقدر وحشتناک و پرزحمت است که شوهر من به تنهایی باید جمهوری را نجات دهد !! به علاوه دولت پول کافی ندارد که نود هزار سربازی را که ژان باتیست تعلیمات کافی به آنها داده و تجهیز کرده است . اسلحه و لباس برای آنها بخرد . به طوری که شنیدم مشاجره بسیار شدیدی بین او و سییز دومین رهبر فرانسه رخ داده است .
    کاش ژان باتیست را تنها می گذاشتند تا بتواند هنگام شب و در آرامش کارهای خود را انجام دهد . من دائما صدای اشخاصی را که به ملاقات او می آیند می شنوم . ژان باتیست دیروز به من گفت اعضای احزاب مختلف سعی می کنند او را به طرف خود جلب نمایند.
    هم اکنون با خشم و غضب مشغول خوردن غذا است فرناند وارد اتاق شد و گفت آقای چیاپ که حتی نگفته است چکار دارد در اتاق پذیرایی منتظر وزیر جنگ است . ژان باتیست دهانش را پاک کرد و از جای خود پرید و با عجله از پله ها سرازیر شد می خواست هرچه زود تر از شر این مهمان اسرار آمیز خلاص شود . پس از چندی به اتاق بازگشت صوت او از خشم و غضب سرخ بود .
    - این چیاپ را دوک دینهن نزد من فرستاده راستی چه وقاحتی . این بوربون دیوانه چه وقیح است .
    - ممکن است سوال کنم این دوک دینهن کیست ؟
    - لویی بوربون کنده ، قوی ترین افراد خانواده بوربون که فعلا در نقطه ای از آلمان زندگی می کند و انگلیسی ها به نفع او خرج و تبلیغ می نمایند . این دوک لعنتی گفته است اگر من بتوانم قدرت را به دست گرفته و فرانسه را به خانواده بوربون برگردانم مرا بزرگترین مردان فرانسه و خدا می داند . چه مردم وقیحی ؟
    - جواب دادی ؟
    - او را بیرون کردم و گفتم به اربابانش بگوید که من جمهوری خواه معتقدی هستم .
    با احتیاط سوال کردم :
    - همه می گویند که شما امروز واقعا فرانسه را اداره می کنید و اگر بخواهید می توانید هیات حاکمه را واژگون و خودتان حاکم باشید . صحیح است ؟
    - آهسته جواب داد :
    - کاملا صحیح است و در حقیقت ژاکوبین ها این پیشنهاد را کرده اند ... چند نفر از ژنرال ها گفته اند اگر مایل باشم دیکتاتور خواهم شد به علاوه اختیاراتی بیش از اختیارات فعلی هیات حاکمه در اختیار من خواهند گذارد .
    - و شما رد کردید ؟
    - طبعا بله ... من پشتیبان قانون اساسی هستم .
    در این موقع فرناند اطلاع داد که شوهر خواهرم ژوزف تقاضای ملاقات دارد . ژان باتیست زیر لب غر زد و گفت :
    - این آخرین نفری است که امروز ملاقات خواهم کرد بگویی بیاید بالا .
    ژوزف وارد شد . اول به طرف گهواره رفت و گفت اوسکار زیبا ترین کودکی است که تاکنون دیده است و بعدا می خواست با شوهرم به اتاق دفترش رفته و راجع به موضوع مهمی صحبت نمایند و گفت :
    - باید از شما تقاضایی بکنم و صحبت ما ممکن است باعث زحمت دزیره باشد .
    ژان باتیست سرش را حرکت داده و گفت :
    - کمتر فرصت دارم که در کنار دزیره باشم . میل دارم با او باشم . بنشینید و صحبت خود را خلاصه کنید بناپارت . تمام شب را باید کار کنم .
    هر دو کنار تختخوابم نشستند . ژان باتیست دست مرا در دست خود گرفت . آرامش و قدرت در اثر نزدیکی دست او با دست من در بدنم جریان یافت . چشمانم را بستم ، صدای ژوزف را شنیدم که گفت :
    - می خواستم درباره ناپلئون با شما صحبت کنم . اگر ناپلئون تصمیم بگیرد به فرانسه مراجعت کند شما چه خواهید گفت ؟
    - به عقیده من ناپلئون نمی تواند به فرانسه مراجعت نماید ، مگر وزیر جنگ او را احضار کند .
    - باجناق عزیز احتیاجی نیست که از هم راز پوشی کنیم . اکنون فرماندهی عالی شخصی مانند ناپلئون در مصر زاید و بی فایده است . پس از نابودی ناوگان فرانسه ، عملیات جبهه تقریبا متوقف گردیده و جبهه مصر را می توان ....
    - شکست نامید ...همان طوری که قبلا پیش بینی می کردم .
    - البته من قبول نمی کنم ، فقط جبهه مصر متوقف است چون پیش بینی نمی شود که پیشرفت قطعی در مصر نصیب ما شود . برادر من می تواند حداکثر در جبهه های دیگر مورد استفاده قرار گیرد . ناپلئون تنها استراتژیست نظامی نیست . همان طوری که می دانید در امور اداری نیز نابغه است . ناپلئون در پاریس می تواند خدمت مهمی در تجدید سازمان ارتش انجام دهد به علاوه ...
    ژوزف کمی تردید کرد و انتظار داشت شوهرم مخالفتی بنماید . ژان باتیست صحبتی نکرد و دست او هنوز روی دستم قرار داشت . ژوزف به صحبت خود ادامه داد :
    - کاملا واقف هستید که چند توطئه علیه دولت وجود دارد .
    - وزیر جنگ نمی تواند از این توطئه ها بی خبر باشد . به علاوه این موضوع چه ارتباطی با فرمانده قوای اعزامی ما به مصر دارد ؟
    - جمهوری احتیاج به یک ... بله احتیاج به بسیاری از مردان دارد . فرانسه در زمان جنگ نمی تواند متحمل دسیسه بازی و اختلافات سیاسی داخلی بشود .
    - با این ترتیب شما پیشنهاد می کنید که برادر شما را برای فرو نشاندن این دسیسه ها احضار کنم . آیا منظور شما را دریافته ام ؟
    - بله .... فکر کردم که .....
    - پلیس باید این دسیسه ها را فرو نشاند ....بدون هیچ تردید این وظیفه پلیس است .
    - البته .... ولی اگر این دسیسه ها علیه دولت باشد چه باید کرد ؟ من محرمانه به شما نصیحت میکنم و می گویم که دوایر با نفوذ و موثر ، اشتراک و هم آهنگی قدرت های سیاسی را لازم می دانند .
    - منظور شما چیست ؟
    - مثلا اگر شما و ناپلئون دو نفر از مقتدرترین ....
    ژوزف دیگر نتوانست صحبت کند .
    - بس است این قدر مزخرف نگویید ... منظورتان را بگویید . منظور شما این است که جمهوری را از سیاست های حزبی نجات دهیم . بله بعضی اشخاص دیکتاتور لازم دارند . برادرت میل دارد که از مصر احضار شود و برای اشغال مقام دیکتاتوری رقابت و دسته بندی کند ، این طور نیست ؟ بناپارت با من واضح و روشن صحبت کنید !
    ژوزف با خشم و غضب سینه خود را صاف کرد و جواب داد :
    - امروز با تالییران صحبت می کردم وزیر امور خارجه معتقد است که رهبر «سی یه یس »ممکن است در تغییر قانون اساسی نه تنها مخالفت نکند بلکه پشتیبانی هم بنماید .
    - من به عقاید تالیران واقفم . با نظریات و هدف ژاکوبین ها آشنا هستم . می توانم به شما اطلاع دهم که سلطنت طلبان تمام امید خود را به یک دیکتاتور معطوف داشته اند . ولی درباره خود من ، من سوگند وفاداری به جمهوری یاد کرده ام و در تحت هرگونه شرایطی از قانون اساسی پشتیبانی خواهم کرد . آیا این جواب برای شما کاملا واضح و روشن است ....؟
    - آیا توجه می کنید که فقدان فعالیت در مصر ، مرد بزرگی مانند ناپلئون را به ناامیدی سوق می دهد . به علاوه برادرم کار شخصی مهمی در پاریس دارد که باید انجام دهد . قصد دارد ژوزفین را طلاق دهد . بی وفایی و خیانت ژوزفین ضربه مهلکی به او زده است . فرض کنید برادرم در کمال نا امیدی تصمیم به مراجعت بگیرد ... آن وقت چه ؟
    دست ژان باتیست مانند گیره آهنی دستم را فشرد ، فقط یک لحظه فشار را حس کردم . دست او آرام گرفت و صدای او را شنیدم که آهسته و شمرده می گفت :
    - چون وزیر جنگ هستم مجبور خواهم بود او را تسلیم محاکمات نظامی کنم و تصور می کنم او به علت فرار از جبهه محکوم به اعدام خواهد شد .
    - ولی ناپلئون که وطن پرست واقعی است نمی تواند بیش از این در آفریقا بماند .
    - محل و مکان یک فرمانده عالی در واحدی است که به آن فرماندهی می کند . ناپلئون این لشکر ها را به آفریقا برده و باید با آنها باقی بماند تا راهی برای مراجعت پیدا شود . آقای بناپارت شما با وجودی که یک فرد غیر نظامی هستید این موضوع را خوب تشخیص می دهید .
    سکوت مداوم و زننده در اتاق حکمفرما شد بالاخره گفتم :
    - ژوزف داستان شما بسیار مهیج است .
    ژوزف با تواضع غیر عادی درحالی که برای رفتم برمی خاست گفت :
    - بله همه به من تبریک می گویند .
    ژان باتیست او را تا در خروجی همراهی کرد .
    سعی کردم بخوابم . در حالت رویا دختر کوچکی که در خیابان شنی باغ منزلش در مارسی با افسر ناشناسی به طرف نرده باغ در حال مسابقه می دوید به خاطرم آمد .
    صورت مغشوش و درهم آن افسر در زیر نور مهتاب ترسناک به نظر می رسید . آن افسر گفته بود :« مثلا من ... من سرنوشت خود را می دانم .» آن دختر به گفته آن افسر خندیده بود «اوژنی هر حادثه ای رخ دهد به من معتقد خواهی بود ؟»
    او از مصر مراجعت خواهد کرد . او را می شناسم ، مراجعت خواهد کرد و اگر فرصت مناسبی به دست آورد جمهوری را نابود خواهد ساخت . او اهمیتی به جمهوری و یا حقوق هموطنان خود نمی دهد . او هرگز منظور مردی مثل ژان باتیست را در نمی یابد .
    «دخترم اگر در هر موقع و هر مکان شخصی برادران هموطن خود را از حقوق آزادی و مساوات محروم کند کسی اجازه طلب بخشش برای آن شخص نخواهد داشت .»
    ژان باتیست و پدرم منظور یکدیگر را خوب دریافته اند .
    ساعت یازده ضربه نواخت ماری داخل شد ، اوسکار را از گهواره برداشت و به من داد تا او را شیر بدهم . ژان باتیست هم از اتاق دفترش به اتاق من آمد . او می داند چه وقت اوسکار را شیر می دهم .
    - ژان باتیست او مراجعت خواهد کرد .
    - که ؟
    - پدر تعمیدی پسر ما . چگونه با او رفتار خواهی کرد ؟
    - اگر قدرت داشته باشم او را تیرباران می کنم .
    - اگر نداشته باشی ؟
    - ممکن است او قدرت و اختیارات را به دست بگیرد و مرا تیرباران کند . شب بخیر عزیزم .
    - شب بخیر ژان باتیست .
    - متوحش نباش ، فقط شوخی می کنم دختر کوچولو .
    - می فهمم ژان باتیست ، شب بخیر .

    *******************
    پایان فصل چهاردهم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/