صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 41

موضوع: مرا باور کن | شراره بهرامی

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    هرچی بیشتر حرف میزد ، بیشتر حرصم رو در می آورد. برای همین بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم گفتم :
    -اگه دوچرخه رو ول نکنی جیغ میزنما !
    لبخندی زد و گفت :
    -حالا خوب شد ، یه چیزی هم به خانم بدهکار شدیم.
    با اینکه اصلاً قصد نداشتم جیغ بزنم و کسی رو خبر کنم الکی ژستی رو به خودم گرفتم.شاید خیلی طبیعی این کارو کردم چون بلافاصله باور کرد و گفت :
    -باشه باشه ، مطمئنی که میخوای ولش کنم ؟
    لبخند اون روزش رو خیلی خوب یادمه .همیشه وقتی لبخند میزد ؛ گوشه های لبش به سمت پایین مایل میشد.طوری که آدم فکر میکرد داره مسخرش میکنه.اون روز هم من همین فکر رو کردم چون با حرص گفتم :
    -ولش کن دیگه.
    گفتم ولش کن ، اما تو دلم آرزو کردم که این کارو نکنه.آرزو کردم که به زورم شده منو از دوچرخه بیاره پایین.اصلاً از اینکه سوار دوچرخه شده بودم ، پشیمون شده بودم، اما برخلاف انتظارم اون دوچرخه رو ول کرد و من حتی پام به پدال های دوچرخه هم نمیرسید بعد از یه کم تلوتلو خوردن با سر به سمت باغچه افتادم.خار گلهای تو باغچه تو دست و بالم فرو رفته بود و از جاشون خون میزد بیرون.دوچرخه اردلان که دیگه هیچ ، به همه چیز شبیه بود الا دوچرخه ، لبه سیمانی باغچه به فرمونش گرفته بود و شکسته بود اما اون غریبه هنوز در حالی که دست به سینه بود ، اون طرف تر ایستاده بود و لبخندی میزد. فکر کنم تو دلش میگفت :
    «آخیش دلم خنک شد ؛ حقته ! اینم نتیجه پرروگری و زبون درازی!»
    جای زخمام میسوخت ، اما غرورم اجازه نمیداد که گریه کنم.بالاخره بعد از اینکه چند دقیقه همون طور ف بر و بر نگام کرد ، لنگار دلش برام سوخت و به طرفم اومد.بعد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت :
    -دستمو بگیر، بلند شو.دیدی خوردی زمین خانم کوچولو !
    در حالی که بلند میشدم گفتم :
    -لازم نکرده.
    و شروع کردم به تکوندن خاکها ، هنوز دست بردار نبود.بازم گفت :
    -من که بهت گفتم پیاده شو.حالا دیدی چی شد ؟ هم خودتو زخمی کردی ؛ هم دوچرخه رو داغون کردی.
    بعد در حالی که با دوچرخه ور میرفت گفت :
    -خب حالا این مال کدوم بدبخت بیچاره ای هست ؟
    نگاهی به دوچرخه کردم واقعاً داغون شده بود.یه آن ترس برم داشت که به اردلان چی بگم؟ اگه همون موقع می اومد بیرون و جلوی پسره خرابم میکرد چی ؟
    برای اینکه یه وقت اردلان نیاد بیرون و منو تو اون وضعیت نبینه ؛ بلافاصله دوچرخه رو از دستش گرفتم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو خونه . حتی تا آخرین لحظات هم داشت منو نگاه میکرد.با همون لبخندی که اون روز به نظرممسخره ترین لبخند دنیا اومد.
    به محض اینکه وارد حیاط شدم اردلان هم از داخل خونه خارج شد و چشمش به من افتاد.اول چند دقیقه مات و مبهوت نگاهم کرد.بعد انگار دوزاریش افتاد که چه اتفاقی افتاده و چه دسته گلی به آب دادم با عصبانیت به طرفم اومد ف شونه هامو گرفت و گفت :
    -چی کار کردی هان ؟
    برای اولین بار ازش ترسیدم.نمیدونم چرا اون روز به نظرم خیبت یه مرد رو داشت. با بغض گفت:
    -نمیخواستم دوچرخه ات اینطوری بشه.
    نگاهی به دوچرخه انداخت و با لحنی دلسوزانه گفت :
    -دوچرخه به درک ! ببین با خودت چی کار کردی ؟ (ای جان)
    انگار با این حرف ، دنیا رو بهم دادن.اونقدر خوشحال شدم که فراموش کردم تمام بدنم زخمیه و میسوزه.اردلان کمکم کرد تا دست و پامو توی حیاط بشورم ، بعد هم با هم رفتیم تو.
    هیچ کس نفهمید که اون بلا رو من سر دوچرخه آوردم.یعنی حتی تصورشو نمیکردند که من سوار دوچرخه شده باشم.یادمه شوهر عمه ام که عمو ایرج صداش میکردیم ؛ اونقدر از دست اردلان عصبانی شد که قسم خورد هیچ وقت براش دوچرخه نخره.اخه فکر میکر به خاطر بی دقتی اردلان دوچرخه به اون روز افتاده.همین موضوع باعث شد که دچار عذاب وجدان بشم ، برای همین رفتم و همه چیز رو به پدرم گفتم.
    پدرم حدوداض دو سه هفته بعد دو تا دو چرخه خرید. یکی برای من و یکی برای اردلان.البته دوچرخه من به بزرگی مال اردلان نبود.ولی خب بدم نبود.اوایل دو تا چرخ کمکی کوچیک داشت که بعدها اون دوتا چرخ رو هم باز کردم.یواش یواش اونقدر حرفه ای شده بودم که با پسرا مسابقه میذاشتم و اکثر اوقات هم برنده میشدم.حتی یاد گرفته بودم که با دستای باز دوچرخه سواری کنم و به خاطر این موضوع کلی به خودم می بالیدم.مخصوصاً وقتی میدیم که اون پسره همیشه دم در خونشون که فقط دو تا خونه اون تر از خونه عمه بود ، می ایسته و منو نگاه می کنه.انگار محکوم بود که همیشه اون جا بایسته و لبخند بزنه . یادم نمیاد هیچ وقت با هیچ کدوم از بچه های کوچک بیشتر از یکی دو کلمه حرف بزنه.البته با اردلان سلام و علیک داشت ، ولی خب فقط در همون حد چون حداقل هفت هشت سال با هم تفاوت سنی داشتند.یعنی من این طوری تصور میکردم چون خودش بهم گفته بود که ده ، پونزده سال از من بزرگتره. البته بعدها فهمیدم فقط چهار ، پنج سال از اردلان بزرگتره.
    هر چی آرزو و شیوا آروم بودند و ساکت ، من و اردلان شلوغ بودیم و شیطون. همه جا با هم بودیم و هر کاری می خواستیم انجام بدیم با هم انجام میدادیم.فقط موقعی که خرابکاری میکردیم ، اردلان تنها بود.چون همیشه دوست داشت کنار من نقش سپر رو بازی کنه و همه چیز رو تنها به دوش بکشه و این تنها اخلاقش بود که منو عصبی میکرد.حتی یادمه یه دفعه به خاطر من یه سیلی هم از عمه خورد و من با بدجنسی تموم خوشحال هم شدم. آخه از بس نقش آدمای فداکار رو برام بازی کرده بود ؛ خسته شده بودم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    هر چی بزرگتر میشدیم بازیهای قشنگ کودکانه جای خودشون رو به رقابت های بی جا میدادن.انگار من و اردلان ساخته شده بودیم تا با هم مسابقه بدیم و این شامل همه چیز میشد.همون رقابت ها که کم کم با حسادتهای بی خود بیهوده میشدند ؛ باعث شد که من و اردلان روز به روز از هم دورتر بشیم.طوری که بیشتر وقتها سر هر چیز کوچیکی با هم دعوامون میشد و بعدشم تا مدتها با هم قهر میکردیم.حتی بعضی وقتها با هم کتک کاری هم میکردیم. با این که من هیچ وقت زورم بهش نمیرسید ، اما همیشه این اون بود که کتکت میخورد.یعنی راستش رو بخواید اردلان هیچ وقت نخواست به من زور بازو نشون بده چون همیشه موقع کتک کاری ها کوتاه می اومد.اما برخلاف اون ، من همیشه از این موضوع سوءاستفاده میکردم.
    دو سال بعد ما از خونه عمع اینا رفتیم چند محله اون طرف تر.اما خب هر هفته همدیگه رو می دیدیم . یعنی یا ما میرفتیم خونه عمه یا اونا می اومدن.اما بعد از رفتنمون از اون محله ، من دیگه هیچ وقت اون پسر رو ندیدم.همیشه وقتی جلوی خونشون رد میشدیم ؛ کنجکاو بودم که بدونم آیا هنوز هم اونجا هستن یا نه ؟
    اما روم نمیشد از کسی بپرسم.بدون اینکه حتی خودمم علتش رو بدونم دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.با گذشت هر سال توی ذهنم چهره اش رو بزرگتر کرده بودم.یه چهره کاملاً مردونه.یعنی اگه راستش رو بخواید اون چهره یواش یواش نیمی از وجودم شده بود ؛ یه تصویر تار از دوران کودکیم و البته به پاکی و زلالی همون دوران !
    چهره کیوان یه لحظه جلوی چشمانم زنده شد.انگار روبروم نشسته بود و منو نگاه میکرد.دکتر که مکث منو دید گفت:
    -اتفاقی افتاده ؟
    با سوال دکتر به خودم اومدم و گفتم :
    -نه ؛ اما فکر میکنم دیگه نمیتونم ادامه بدم.
    واقعاً هم نمیتونستم ادامه بدم.من یه سال تموم تلاش کرده بودم که کیوان رو فراموش کنم.اما حالا با یادآوری اون خاطرات می فهمیدم که قادر به انجام این کار نیستم.کیوان طی اون سالها نیمی از وجودم شده بود.پس چطور می تونستم نیمی از وجودم رو فراموش کنم؟
    دکتر گفت:
    -هر طور که راحتی ، دلم میخواد بدونی که من دوست دارم هر وقت خودت دوست داشتی حرف بزنی.هر وقتم که دیدی نمیتونی ادامه بدی کافیه بهم بگی.
    بعد نفس عمیقی کشید و به ساعتش نگاه کرد و با لبخند گفت :
    -خب ! اگه تا چند دقیقه دیگه اینجا باشی حق ویزیت من پدرت رو ورشکست میکنه.
    از این جمله لبخند زدم و از روی صندلی بلند شدم.حالا کاملاً احساسم نسبت به چند لحظه پیش تغییر کرده بود.احساس میکردم بالاخره به آرامشی که ماه ها به دنبالش میگشتم رسیدم.با حالتی تشکرآمیز نگاهش کردم و گفتم:
    -فعلاً خداحافظ.
    به سمت در خروجی رفتم.هنوز از در اتاق خارج نشده بودم که دکتر صدام زد . به طرفش برگشتم و گفتم:
    -بله ، کاری داشتید ؟
    دکتر لبخندی زد و گفت :
    -میدونی شیدا ! نمی تونم شادیم رو از جمله آخر تو پنهان کنم.
    با تعجب گفتم :
    -کدوم جمله ؟
    -همین که گفتی فعلاً خداحافظ.
    -چه چیز این جمله باعث خوشحالی شما شده؟
    -این که وقتی از در این اتاق تو اومدی ، مطمئن نبودم که بتونم موفقیتی به دست بیارم یا حتی بتونم راضیت کنم که برای چند دقیقه هم که شده توی این اتاق بمونی ، اما حالا می بینم نه تنها این اتاق رو یک ساعت تموم تحمل کردی ؛ بلکه با گفتن "فعلاً " این امید رو به من دادی که دوباره می بینمت و دوباره وارد این اتاق خواهی شد.
    حق با او بود.حرف زدن با او به من آرامش داده بود و این چیزی بود که نمی تونستم ازش پنهان کنم.به همین خاطر گفتم:
    -حق با شماست .
    دکتر برای اینکه منو بیشتر معطل نکنه گفت :
    -شیدا دو روز دیگه می بینمت ؟
    لبخندی زدم و گفتم :
    -سعی میکنم .
    -خب پس به عنوان حرف آخر ، ازت می خوام که مراقب خودت باشی.
    با گفتن کلمه "چشم" از اتاق خارج شدم.بیرون اتاق مانی و اردلان هر دو مشغول مطالعه چند تا کتاب بودند.همزمان با خارج شدن من از اتاق ، سرشون رو بالا گرفتند.اردلان می خواست عکس العمل منو بعد از ملاقات با دکتر بفهمه و من این موضوع رو خیلی خوب میدونستم ولی دوست نداشتم با رفتارم نشون بدم که پیروز شده . به همین خاطر بی اعتنا به او ، به سمت زهره رفتم ، زهره مشغول حرف زدن با تلفن بود که من وارد شدم.با خوشحالی لبخند زد و با دست اشاره کرد تا روی یکی از صندلی ها بشینم.
    از طرز حزف زدنش معلوم بود که اون طرف خط نامزدشه.اون قدر شاد و سرحال بود که آدم به حالش غبطه میخورد.هر کلمه ای که میگفت منو بیشتر به سمت درونم می کشوند.یواش یواش بدون اینکه متوجه حرفهای زهره باشم ، توی رویاهای همیشگی ام غرق شدم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    نمیدونم دقیقاً چند دقیقه با تلفن حرف زد فقط میدونم وقتی به خودم اومدم ؛ داشت با صدای بلند اسممو صدا می کرد . نگاهش کردم و گفتم :
    -با منی؟
    لبخندی زد و گفت :
    -کجایی دختر؟ حداقل ده دفعه صدات کردم.
    با دستپاچگی گفتم:
    -می بخشید اصلاً حواسم نبود.داشتم فکر می کردم.
    چشمکی زد و گفت :
    -ناقلا زیاد فکر نکن.بالاخره یا خودش می یاد ، یا نامه اش.
    از حرفش اصلاً خوشم نیومد ، خودش هم این موضوع رو فهمید.چون بلافاصله گفت :
    -ناراحت نشو.شوخی کردم عزیزم.بفرمائید ، ببینم با بنده چه امری داشتید ؟
    یک دفعه یاد کاری که به خاطرش وارد اتاق شده بودم افتادم و گفتم :
    -می شه یه زحمتی برام بکشید.
    -بله شما جون بخواه.
    -می خوام یه ماشین برام خبر کنید.
    یک دفعه با تعجب گفت :
    -اگه اشتباه نکنم آقای توشلی گفتند که خودشون شما رو می رسونند.
    اما وقتی سکوت منو دید ، شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
    -باشه هرطور میلته.
    بعد گوشی رو برداشت و بعد از اینکه شماره اشتراک رو به تاکسی سرویس داد ، گوشی رو گذاشت و گفت :
    -خب اینم از این ، دیگه چی؟
    با خوشحالی تشکر کردم .اما زهره فقط لبخندی زد و گفت :
    -خواهش می کنم . فقط جواب آقای توکلی با خودتون.
    لبخندی زدم و گفتم :
    -باشه.
    در حالی که از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم ، مرتب چهره اردلان رو وقتی که می فهمید آژانس خبر کردم ، جلوی چشمم تصور می کردم.میدونستم که چه قدر عصبی خواهد شد و البته به خاطر حضور بقیه نمیتونست حرفی بزنه و مجبور می شد تو خودش بریزه.هنوز داشتم به لحظه پیروزی می اندیشیدم که مانی توی اتاق سرک کشید و گفت :
    -خانم ها بفرمائید برای صرف شیرینی و چای.
    زهره به سرعت بلند شد و دست منو گرفت و گفت:
    -پاشو بریم.
    من بی اختیار به دنبال او و مانی رفتم.توی سالن اردلان مشغول چیدن شیرینی ها بود. سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم ؛ یعنی به نوعی از نگاهش فرار میکردم.شاید با مانی که چندبار بیشتر ندیده بودمش ، یا حتی با زهره که تازه اون روز باهاش آشنا شده بودم ، راحت تر از اردلان بودم که پسرعمه ام بود.یه چیزی تو وجود اردلان بود که باعث میشد ؛ همیشه ازش فاصله بگیرم . مخصوصاً اون روز که از قبل با هم قهر بودیم و علتش هم اصرار بیش از حد اردلان برای آوردن من به اون کلینیک بود.فقط برای اینکه ادای دکترا رو دربیاره می خواست منو به یه موش آزمایشگاهی تبدیل کنه.
    زهره منو کشون کشون به طرف میز برد.مانی که انگار منتظر یه فرصت بود گفت:
    -خانم مهرنیا جلسه اول چه طور بود؟
    از سوالش جا خوردم ، برای همین به یک نگاه بسنده کردم.او هم که عکس العمل سرد منو دید ؛ یه دونه شیرینی از داخل ظرفی که اردلان جلوش گرفته بود برداشت و گفت :
    -معذرت میخوام...یکی نیست بگه اصلاً به تو چه پسر که فولی میکنی!
    زهره هم شیرینی برداشت وگفت :
    -میدونید آقای ایزدی ، من فکر کنم کم حرفی توی این خانواده ارثیه.آقای توکلی هم خیلی کم حرف هستند.
    اردلان ظرف شیرینی رو جلوی من گرفت ، ولی من به سردی گفتم :
    -میل ندارم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    زهره بلافاصله گفت :
    -چی چی رو میل ندارم ؟ شیرینی نامزدیه منه.مگه میشه کسی میل نداشته باشه.
    زهره اونقدر صمیمی رفتار کرد که احساس کردم مدت هاست می شناسمش. با این که واقعاً میل نداشتم ، فقط به خاطر زهره شیرینی رو برداشتم و با ضرب و زور چای خوردم.مانی در حالی که تند تند شیرینی ها رو میخورد ، نگاهی به اردلان کرد و گفت :
    -خب حالا چرا امروز این قدر ساکت شدی؟
    بعد نگاهی به زهره کرد و گفت :
    -می بینید خانم امیری ، درست مثل بچه ها که میخوان خودشون رو برای پدر و مادرشون لوس کنن ، خودشو مظلوم کرده.
    از این تشبیه لبخند زدم که از چشم اردلان دور نماند.چون بلافاصله چپ چپ به مانی نگاه کرد و گفت :
    -منتظرم ببینم شما فرصتی هم برای بنده باقی میذارید یا نه !
    مانی لبخندی زد و گفت :
    -خب راست میگم دیگه ! هر روز اون قدر شیرین شیرین میکنی می کنی که سر ما رو ...
    اردلان نذاشت مانی حرفش رو تموم کنه . چنان چشم غزه ای بهش رفت که شیرینی پرید تو گلوش .
    مانی سرفه می کرد که زهره به سرعت براش آب آورد.ولی من فقط به اسمی که از زبون مانی شنیده بودم فکر میکردم ؛ پس اسمش شیرین بود ! بالاخره مچش پیش من باز شده بود.می دونستم که اردلان به یکی از دخترای دانشکدهشون علاقه مند شده ، یعنی عمه یه چیزایی گفته بود.اما اون روز اولین باری بود که اسمش رو میشنیدم.از وقتی این موضوع رو فهمیده بودم یک ماه تمام با اردلان کلنجار رفته بودم که اسمش رو بگه ، اما همه اش طفره رفته بود.حالا این طوری و به همین سادگی مانی لوش داده بود و خوب میدونستم الان منتظر یه فرصته تا پوست مانی رو بکنه.همزمان با اون اتفاقات ، زنگ در هم به صدا دراومد ، اردلان نگاهی به زهره کرد و گفت :
    -دکتر بازم مراجعه کننده داره؟؟
    خیلی خوب متوجه شدم که به خاطر من از لفظ بیمار استفاده نکرد.زهره درحالی که به سمت آیفون میرفت گفت :
    -نمیدونم کیه ! ولی خب هر کسی هست وقت قبلی نداره.
    بعد گوشی آیفون رو برداشت و گفت :
    -بله ؟
    وبعد از چند لحظه گفت :
    -بله بله همین الان می یان پایین.
    بعد گوشی رو سر جایش گذاشت و گفت :
    -آژانسه.
    اردلان با تعجب گفت :
    -آژانس برای چی؟
    زهره به من اشاره کرد و گفت:
    -خانم مهرنیا سفارش دادند.
    با این که به اردلان نگاه نمیکردم ، ولی خب خوب می تونستم عصبانیتش رو احساس کنم.خیلی خونسرد کیفم رو از روی میز برداشتم و از زهره تشکر کردم.بعد به سمت اردلان و مانی رفتم برگشتم.حدسم درست بود.اردلان با حالتی عصبی که برای من آشنا بود بدون هیچ حرفی به طرف یکی از اتاقها رفت.همیشه وقتی عصبانی می شد ؛ صورتش سرخ می شد.مانی فقط هاج و واج ما رو نگاه میکرد و سکوت کرده بود.با صدای بلند از همه خداحافظی کردم و بلافاصله از سالن خارج شدم.پله ها رو تند تند پایین رفتم و وارد خیابون شدم ، یک دفعه به طرف عقب برگشتم و ناخودآگاه به پنجره مطب نگاه کردم. اردلان پشت پنجره ایستاده بود . اما بلافاصله پرده رو رها کرد و از پنجره فاصله گرفت.من هم سوار ماشین شدم.بالاخره تونسته بودم یه طوری ازش انتقام بگیرم.دلم میخواست هر طور که شده بهش ثابت کنم که من با بقیه فرق دارم و اون حق نداره برای من تعیین تکلیف کنه.دلم میخواست بهش بفهمونم که من دیگه یه دختر بچه که محتاج حمایته ؛ نیستم و دوران بچگی مون خیلی وقته تموم شده.
    توی ماشین که نشستم ، راننده سلام کرد و گفت :
    -کجا تشریف می برید ؟
    خیلی آهسته مقصد رو گرفتم و ماشین حرکت کرد و من بالاخره فرصتی به دست آوردم تا چشمامو ببندم و در سکوت فکر کنم.فکر کنم به هزاران رویا و به هزاران آرزوی از دست رفته !!!!!!!


    تا آخر صفحه
    49


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    فصل چهارم )
    با صدای راننده که گفت :«دخترم کجا پیاده میشی؟»به خودم اومدم.نگاهی به دور و برم کردم.درست توی خیابون خودمون بودیم ، آدرس کوچه و پلاک خونه رو دادم.چند دقیقه بعد ماشین جلوی در خونه متوقف شد ، گفتم :
    -چه قدر میشه آقا ؟
    از توی آینه نگاهی بهم انداخت و گفت :
    -قابل شما رو نداره.
    خیلی کلافه و بی حوصله بودم ، اصلاً حال و حوصله تعارف کردن نداشتم. با بی حوصلگی گفتم :
    -خواهش می کنم بفرمائید چه قدر میشه تا تقدیم کنم.
    بالاخره پول ماشین رو حساب کردم و پیاده شدم.توی کیفم رو نگاه کردم تا کلید رو پیدا کنم ، ولی باز مثل همیشه کلید رو جا گذاشته بودم.بنابراین زنگ رو زدم.بلافاصله شیوا گوشی آیفون رو برداشت و گفت :
    -بله ؟
    سرمو نزدیک آیفون بردم و گفتم:
    -منم.(نمی گفتی نمیدونستم)
    در با صدای خفیفی باز شد و وارد خونه شدم.مادرم جلوی در هال منتظرم ایستاده بود.می دونستم خیلی دلواپس و نگرانه و می خواد هرچه زودتر هزار تا سوال ریز و درشت ازم بپرسه.برای این که کمی آرومش کنم یه لبخند مصنوعی زدم.همون لبخند زورکی کار خودش رو کرد و کمی آرومش کرد.لبخندی زد و در آغوشم گرفت و گفت:
    -خوبی عزیزم؟
    درست انگار که چند ساله همدیگه رو ندیدیم ! شیوا هنوز دم در ایستاده بود ، فهمیدم منتظر یه نفر دیگه هم هست. بالاخره بعد از چند ثانیه مکث و تامل به طرف برگشت و گفت :
    -پس اردلان کو؟
    با تعجب گفتم :
    -مگه قراره بوده بیاد این جا ؟!
    -آره ، بابا خودش گفت اردلان تو رو می رسونه.
    در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم :
    -منو رسوند ؛ ولی چون خیلی کار داشت ، تو نیومد.
    مادر گفت:
    -مادر جون تعارفش کردی یا نه ؟
    در حالی که در اتاقم رو باز می کردم گفتم :
    -خب معلومه که تعارفش کردم.ولی خب هر چی اصرار کردم ، گفت که کار و باید بره.به شما هم سلام برسونم و از این که نتونست بیاد عذر خواهی کرد.تازه ما که با هم تعلرف نداریم.
    برای این که از سوال های بعدی نجات پیدا کنم ؛ خودمو توی اتاق انداختم و در رو بستم.اتاق کوچ و زیبای من !پناهگاه من !
    پالتومو از تنم در آوردم و خودمو توی آینه نگاه کردم.شلواری که اردلان خریده بود خیلی شیک بود.به قول زهره انگار درست برای تن من دوخته شده بود.خودم هم متعجب بودم که چه طور تو اون زمان کوتاه تونسته بود ، یه چیز مناسب پیدا کنه.مطمئن بودم که اگه خودم می خواستم این کارو بکنم تو اون زمان کوتاه موفق نمیشدم.اما من در عوض چی کار کرده بودم ؟ نه تنها یه تشکر خشک و خالی ازش نکرده بودم ، تازه با کار آخرم عصبانیش هم کرده بودم.مطمئن بودم بعد از کاری که باهاش کرده بودم به فکر انتقامه.با این که احساس پشیمونی میکردم اما باز هم ته دلم از این که تونسته بودم یه جورایی اذیتش کنم ؛ خوشحال بودم.چه طور اون بدون این که فکر منو بکنه ، مادر و پدرم رو راضی کرده بود که منو به اون دیوونه خونه ببرن ، منم باید یه جوری انتقامم رو ازش میگرفتم.حالا به هر قیمتی که شده بود ! از همون روزی که حاضر شدم به اون کلینیک برم ؛ با خودم عهد بستم که اون قدر اذیتش کنم که از کارش پشیمون بشه و آرزو کنه که ای کاش هیچ وقت اون همه برای رفتن من به اون جا اصرار نمیکرد.هر چی بود فعلاً من قدم اول رو برداشته بودم و باید منتظر ضد حمله اون می بودم.
    دوست نداشتم بیشتر از اون بهش فکر کنم ؛ برای همین به طرف تختم رفتم و خودمو روش پرتاب کردم که یکدفعه از درد جیغ کشیدم . مادرم با ترس وارد اتاق شد و با دلواپسی گفت :
    -شیدا جان ! چی شده مامان ؟
    من که از درد اشک توی چشمام جمع شده بود ، آروم روی تخت نشستم و شلوار رو آهسته بالا زدم.پانسمانم کاملاً خونی شده بود.وقتی روی تخت می پریدم پام رو محکم به لبه تخت کوبیده بودم.مادرم با دیدن زخم با ترس گفت :
    -وای خدا مرگم بده ! دختر چی شد؟
    شیوا که به دنبال مادر وارد اتاق شده بود ، با دیدن اون صحنه روشو برگردوند.برای این که از نگرانی درشون بیارم گفتم :
    -چیزی نیست ، فقط امروز تو خیابون خوردم زمین .موقع زمین خوردن هم پام گرفت به لبه جدول.
    با این که پام به شدت می سوخت ، اما نمی خواستم به روی خودم بیارم.مادرم لبه تخت نشست و با لحنی دلسوزانه گفت :
    -مامان جان یه وقت کزاز نگیری ؟
    لبخندی زدم و گفتم :
    -نه بابا نگران نباشید ، چیزی نیست، فقط باید پانسمانشو عوض کنم؛ چون پانسمان قبلیش کاملاً خونی شده.
    شیوا در حالی که با یه دستمال تمیز به طرفم برمی گشت ، گفت :
    -ناقلا شلوار نو مبارک!
    مادرم که اصلاً متوجه حرف شیدا نشده بود ، دستمال رو از دستش گرفت و گفت :
    -تو هم وقت گیر آوردی دختر؟!
    بعد پارچه رو دور زخمم بست.در حالی که پاچه شلوار رو بالا گرفتم بودم که با زخم برخورد نکنه ؛ گفتم:
    -اینو اردلان و مانی برام خریدند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    مادرم بلافاصله سرشو بالا گرفت و با تعجب گفت:
    -این مانی دیگه کیه؟
    می دونستم بعد از اون ماجراهای گذشته ، خیلی حساس شده و به محض شنیدن یه اسم جدید از من وحشت میکنه ، که البته حقم داشت.برای اینکه از نگرانی درش بیارم؛گفتم:
    -هیچی بابا پسر دکتره ، دوست اردلان . قبلاً که دیده بودینش.
    مادرم درحالی که با نزدیک کردن چشم و ابروش به هم ، توی ذهنش به دنبال مانی می گشت ، سری نکان داد و گفت :
    -اصلاً یادم نمیاد.
    شیوا یه دفعه وسط حرف رو گرفت و گفت :
    -چه طور یادتون نیست مامان ؟ همون پسر شیطونه دیگه.
    و شروع کرد به توصیف چهره مانی تا بلکه مادرم یادش بیاد.اون قدر کامل مانی رو توصیف میکرد که حتی من که همون روز صبح دیده بودمش ، نمی تونستم به خاطر بیارم.تازه بعد از یک ساعت شرح و توضیح از طرف شیوا ، مادرم لبخندی زد و گفت:
    -آهان یادم اومد ! پس دکتر ایزدی پدر اونه ، تا اون جا که یادمه خودشم مثل اردلان روان شناسی میخونه؟
    در حالی که پاچه شلوار رو پایین می دادم گفتم :
    -آره جفتشون می خوان با دیوونه ها سر و کله بزنن.طفلی اردلان از الان رفته تو نقشش.
    مادرم لباشو گاز گرفت و گفت:
    -این چه طرز حرف زدنه دختر ! با دیوونه ها سر و کله میزنه یعنی چی؟
    فراموش کرده بودم که اردلان همه جا وکیل مدافع داره و تون کسی که همیشه محکومه منم.
    شیوا بحث رو عوض کرد و گفت:
    -حالا ولش کن ، بگو ببینم دکتر ایزدی چه شکلیه؟ منظورم اینه که مانی بیشتر به پدرش رفته یا مادرش؟
    از همون برخورد اولمون با مانی ، احساس کرده بودم که شیوا توجه خاصی بهش نشون میده ، ولی اون قدر درگیر دغدغه های خودم بودم که هیچ وقت این موضوع رو جدی نگرفتم و بهش فکر نکردم . ولی اون روز با حرفای شیوا و سوال های پی در پی ، کم کم مشکوک می شدم که شاید احساسم درست بوده باشه . این موضوع باعث شد که شاید دچار یه جور تضاد روحی بشم.از یه طرف به خاطر شیوا خوشحال بودم ؛ چون مانی پسر بدی به نظر نمیرسید و یه جورایی به هم می اومدن ، اما از طرف دیگه یه جور ترس کهنه تو وجودم رخنه کرد.دلم نمی خواستم تجربه تلخ منو خواهر کوچیکم هم داشته باشه.شیوا که مکث زیاد منو دید ؛ گفت:
    -چیه ! مگه چی پرسیدم که این قدر فکر می کنی؟
    مادرم در حالی که پانسمانهای عوض شده رو برمیداشت و از اتاق خارج می شد با اعتراض گفت:
    -شیوا این قدر سین جیمش نکن ، بذار یه کم استراحت کنه.
    به محض بیرون رفتن مادرم ، شیوا رو لبه تختم نشست و گفت:
    -شیدا تعریف کن ببینم دیگه چه خبر؟
    به شوخی گفتم:
    -مگه تو کنکور نداری؟
    با حرص نگاهم کرد و گفت:
    -خیلی بی مزه ای! دلت خنک می شد اگه منم وقتی که تو کنکور داشتی ؛ هی بهت می گفتم؟
    منو شیوا فقط دو سال با هم تفاوت سنی داشتیم.برای همین همیشه به هم خیلی نزدیک بودیم.اما تو دو سال گذشته ، من اونقدر تو خودم و آرزوهام غرق شده بودم که یواش یواش از هم فاصله گرفتیم.دلم می خواست یه جوری گذشته ها رو جبران کنم. برای همین در حالی که روی تمام عکس العمل های شیوا دقیق شده بودم ؛ شروع کردم به تعریف کردن همه اتفاقات صبح.بعد از مدت ها این اولین باری بود که کنار هم نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم و من هر چی بیشتر حرف میزدم ؛ بیشتر مطمئن می شدم که شیوا به مانی علاقه منده ، اما از میزان این علاقه اطلاعاتی نداشتم.نمی دونستم تا چه اندازه ذهنشو در گیر این ماجرا کرده....فقط می دونم که دلم نمی خواست تاریخ دوباره تکرار بشه.بالاخره همه اتفاقات صبح رو مو به مو براش تعریف کردم ، حتی اتفاقاتی رو که بین منو اردلان افتاده بود.وقتی همه چیز رو تعریف کردم بلند شد و با حرص گفت:
    -واقعاً که شیدا فکر نمی کردم این قدر بدجنس باشی !
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
    -البته نه به بدجنسی اردلان.
    در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
    -من بالاخره نفهمیدم تو و اردلان چرا این همه از هخدیگه بیزارید؟
    و بعد از اتاق خارج شد.جمله آخرش هنوز توی ذهنم بود. من و اردلان از هم بیزار بودیم؟!
    نمی دونستم واقعاً این جمله واقعیت داره یا نه ، ولی از یک چیز مطمئن بودم و اون این بود که برخلاف نظر دیگران من تو خیلی موارد اردلان رو تحسین می کردم.درسته که همیشه با هم قهر بودیم ، اما اینها نمی تونست باعث بشه که من از اردلان بیزار باشم ! ما با هم لجبازی میکردیم ، حرص همدیگه رو در می آوردیم .ولی همیشه پشتیبان همدیگه بودیم.
    به هر حال بیشتر از این به حرف شیوا فکر نکردم.اون قدر خسته بودم که به سختی می تونستم جلوی سنگین شدن پلکهام رو بگیرم.توی چند ماه گذشته کار من شده بود اینکه توی اتاق روی تختم دراز بکشم و به یه نقطه خیره بشم.حتی نمی تونستم بخوابمترس از دیدن کابوسهای مکرر که حالا دیگه نیمی از زندگی من شده بود؛ باعث شده بود که از خواب بیزار بشم.اما اون روز بعد از مدت ها احساس خستگی میکردم و دلم میخواست که بخوابم ، شاید علتش این بود که بعد از اون همه یکنواختی و رکود ، یکدفعه صبح زود از خواب بیدار شده بودم و از خونه بیرون رفته بودم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    با این که اصلاً کار زیادی انجام نداده بودم ، ولی به اندازه چند روز خسته بودم.اون قدز خسته که دیگه نتونستم رد برابر خواب مقاومت کنم و بالاخره دنیای خواب منو به درون خودش کشید.
    خودم رو توی وچه قدیمی مون دیدم ، درست جلوی در خونه اونا ، ایستاده بودم.انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود و من هنوز شاد بودم.شاد و سرحال درست مثل قبل ، گویا زمانبه عقب بازگشته بود تا دوباره فرصتی به من بده.در خونه ای که توی اون چهار سال درست به اندازه یک مکان مقدس برام ستودنی شده بود ، یک آن باز شد.وای خدای من ! دوباره نفس هام به شمار افتاده بود.باز هم قلبم طاقت موندن در سینه رو نداشت و درست مثل پرنده ای کوچک در تقلای آزادی و رسیدن به آسمون یار ، بی قراری می کرد.احساس کردم که توی چهار طاق در ایستاده.باز هم با دیدن او دست و پامو گم کرده بودم.حتی نمی دونستم می خوام بخندم یا گریه کنم.دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشمامو بستم.صورتم داغ کرده بود و می سوخت.بوی عطرشو احساس می کردم ، اون قدر به من نزدیک شده بود که حتی می تونستم برخورد نفسهاشو رو پوستم احساس کنم.دلم می خواست چشمامو باز کنم و نگاهش کنم.اما توان این کارو نداشتم.به خودم نهیب زدم که این آخرین فرصته ! آخرین فرصت ! شاید می تونستم برای یک بار هم که شده از احساسم باهاش حرف بزنم.شاید می تونستم تو چشماش نگاه کنم و بگم که دوسش دارم.وقتی به سختی چشمامو باز کردم ، درست روبروی من ایستاده بود ؛ اما هنوز چند قدم با من فاصله داشت.با همون لبخند دوست داشتنیش ، منو نگاه می کرد.آره این بار دیگه مطمئن بودم که داره منو نگاه می کنه.فقط منو !
    وای خدای من !داشت آهسته آهسته به سمت من میومد.آرزو کردم که برای یک بار هم که شده ، بتونم حرفی رو که هزاران بار در قلبم تکرار کرده بودم رو به زبون بیارم. بالاخره اون قدر به من نزدیک شد که اگه می خواست ؛ می تونست خیلی راحت صدای ضربان قلبم رو بشنوه.بی اختیار نگاهی به لباسام کردم. می خواستم مطمئن بشم که همه چیز مرتبه ، دلم نمی خواست هیچ گونه نقصی داشته باشم. اما نمی دونم چرا لباس سیاه به تن کرده بودم ؟! مگه امروز بهترین روز زندگی من نبودم ؛ مگه نباید بهترین لباس عمرم رو می پوشیدم ؛ پس چرا سیاه ؟ سرمو بالا گرفتم تا یه بار دیگه نگاهش رو ببینم...اما نبود.خدایا باز هم رفته بود...بدون این که من حرفم رو بهش بزنم.باز هم رفته بود بدون این که بشنوه که چه قدر دوسش دارم! و باز هم ، من همه فرصت ها رو از دست داده بودم.همون ترس همیشگی دوباره به قلبم چنگ انداخت.با ترس به عقب برگشتم و با دیدن اون صحنه احساس کردم که ضربان قلبم متوقف شد.
    کیوان ، کیوان من ، کنار یه دختر با لباس سفید عروسی ایستاده بود.اما اون دختر، من نبودم.هنوز هم لبخند می زد، لبخندی تلخ که بزرگترین دردها رو برای من به ارمغان می آورد.حالا دیگه مطمئن بودم که می خوام گریه کنم.اما نه گریه شوق ، گریه تلخ شکست و جدایی ، احساس کردم دارم از درون می شکنم.پرنده قلبم که لحظه ای پیش برای رهایی بی تابی می کرد ، بی امید و شکسته بال تنها به مرگ می اندیشید و من نمی تونستم جلوشو بگیرم.چشمام سیاهی می رفت و استخونام زیر بار اون همه درد خورد می شدند. با ته مونده نیرویی که برام مونده بود ؛ با صدایی پر از التماس فریاد زدم :
    -کیوان.
    و از حال رفتم.
    صدای مهربون مادرم رو می شنیدم که با گریه می گفت :
    -شیدا جان ، مامان ، تو رو خدا چشماتو باز کن.
    خیلی آروم چشمامو باز کردم و مادرمو بالای سرم دیدم.چشمای مهربونش پر از اشک بود و من باعثش بودم.تمام موهام به گردنم چسبیده و گلوم خشک شده بود.پس همه چیز خواب بود درست مثل همیشه.باز هم همون کابوس همیشگی.خودمو تو آغوش مادرم انداختم و زدم زیر گریه.مادرم در حالی که موهامو نوازش می کرد با صدایی که سعی می کرد بغضش رو نشون نده گفت :
    -گریه کن دخترم ؛ گریه کن تا سبک بشی.
    پدرم توی اتاق ایستاده بود و با چشم هایی قرمز مارو نگاه می کرد.خدایا ، من با آنها چه کرده بودم؟ خدایا ، چه عذابی بالاتر از این بود که با چشم های خودم می دیدم که عزیزترین افراد زندگیم ، به خاطر من دارن ذره ذره آب می شن.وقتی کم کم همه چیز به حالت اولش برگشت ، شیوا برای عوض کردن فضای موجود با لبخند گفت :
    -مامان باور کنید اگه تا چند دقیقه دیگه نار رو نیارید جای من و شیوا عوض میشه ها.
    پدرم لبخندی زد و گفت:
    -خانم ، شیوا راست میگه.پس کی می خواید به ما نهار بدبد؟
    مادرم نگاهی به من کرد تا ببینه حالم بهتره یا نه.برای اینکه خیالش رو راحت کنم لبخندی زدم و گفتم:
    -من حالم خوبه مامان ، شما برید منم میام.
    مادرم با شک و دودلی از من جدا شد و گفت:
    -پس منتظرتیم ها.
    و بعد از اتاق خارج شدند. نگاهی توی آینه بالای سرم انداختم و بی اختیار یاد حرف های دکتر افتادم. بلافاصله با دو تا سنجاق موهامو بالای سرم جمع کردم و برای فرار از نگاه تصویر توی آینه از اتاق خارج شدم.
    توی هال همه منتظر من بودند.برای اینکه خوشحالشون کنم ، سعی کردم خودمو شاد نشون بدم.برای همین لبخندی مصنوعی زدم که البته فکر کنم همه شون متوجه شدند . مادرم بلافاصله برام چند تا کفگیر برنج کشید و بشقاب رو جلوم گذاشت و گفت :
    -بیا عزیزم ؛ اینم همون غذایی که دوست داری.خورشت قورمه سبزی !
    شیوا در حالی که با اشتها مشغول غذا خوردن بود ؛ گفت:
    -بالاخره من نفهمیدم ، منم توی این خونه به حساب میام یا نه ؟ فعلاً که همه اش ،شیدا ، شیدا.
    پدرم لبخندی زد و گفت :
    -منظورت چیه شیوا جان ؟ کی گفته تو ، توی این خونه به حساب میای هان ؟
    شیوا شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
    -کسی لازم نیست بگه. از این که هر روز قورمه سبزی داریم معلومه.
    مادرم لبخندی زد و گفت :
    -ای حسود ! باشه شب هم غذای مورد علاقه تو رو میپزم...خب دیگه چی؟
    هنوز شیوا حرفی نزده بود که پدرم یک دفعه قاشقش رو داخل بشقاب گذاشت و گفت :
    -اکه هی ! حواس منو نگاه کن تو رو خدا.
    مادرم با نگرانی گفت :
    -مگه چی شده ؟
    پدرم لبخندی زد و گفت :
    -چیزی نشده ؛ فقط بگم که شیوا جان بی خود دلت رو صابون نزن چون شب خونه عمه ات اینا دعوتیم.
    با تعجب به پدرم نگاه کردم ، اما قبل از اینکه چیزی بگم مادرم گفت :
    -به سلامتی. خبریه؟
    انگار مادرم ازد قبل از موضوع خبر داشت، چون پدرم گفت :
    -هیچی!اون پسره بود که خواهرم چند وقت پیش ازش حرف میزد ... مثل اینکه شب قراره بیان بله برون.مهین هم ما رو برای شب دعوت کرده.
    مادرم با خوشحالی گفت :
    -آه مبارکه ! بالاخره بعد از مدتها دلمون شاد میشه.
    شیوت با خوشحالی گفت:
    -همون آرش دیگه بابا آره؟
    پدرم چشماشو تنگ کرد و گفت:
    -فکر کنم مهین گفت اسمش آرشه ، اما تو از کجا میدونی ناقلا؟
    مادرم لبخندی زد و گفت:
    -پس چی خیال کردی! دخترا خیلی زودتر از من و تو همه چیز رو می دونستند.هر چی باشه آرزو دختر عمع شونه ها.
    حرف مادرم درست نبود چون من اصلاً از موضوع خبر نداشتم.اول به خاطر اینکه آرزو چیزی بهم نگفته بود کمی دلخور شدم.اما وقتی که موضوع رو یه کم پیش خودم سبک و سنگین کردم ، دیدم آرزو حق داشته که چیزی به من نگه.شاید اگه منم جای اون بودم چیزی نمی گفتم ... تو فکر این موضوعات بودم و مادر و پدرم هم مشغول سبک و سنگین کردن داماد آینده عمه بودند.
    پس بالاخره یکی از ماها داشت با دوران کودکی و نوجوانی خداحافظی میکرد.این موضوع هم تلخ بود و هم شیرین.برای ماها که همه دوران کودکی مون رو کنار هم گذرونده بودیم ، حالا فاصله گرفتن از اون دنیای شاد و شیرین ، تلخ بود .اما برای آرزو که می خواست پا به مرحله جدیدی از زندگیش بذازه ، شیرین و قشنگ بود.تو خاطرات دور و نزدیک خودم غرق شده بودم که مادرم منو مخاطب قرار داد و گفت:
    -با تو هستم شیدا ، نظر تو چیه ؟
    من اصلاً نمی دونستم برای چه موضوعی نظر منو میخوان ، مات و مبهوت به مادرم نگاه کردم و گفتم :
    -در مورد چه موضوعی ؟
    شیوا به جای مامان گفت:
    -آرزو و آرش دیگه ، خیلی به هم میان نه ؟
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
    -من که آرش رو ندیدم که بخوام در این مورد نظری بدم.
    شیوا با حرص نگاهم کرد و گفت :
    -تو اصلاً از بیخ و بن دوزاریت کجه ؛ من که خودشونو نمیگم اسماشونو میگم.
    من که تازه متوجه موضوع شده بودم ، لبخندی زدم و گفتم :
    -آهان ! آره خیلی جالبه ! آرزو و آرش واقعاً به هم میان.
    شیوا با خوشحالی خاصی گفت :
    -مامان حالا کی باید بریم ؟
    به جای مادر ، پدرم گفت :
    -مهین گفته سعی کنیم زود بریم تا یه کم بهشون کمک کنیم.
    با اینکه به خاطر آرزو واقعاً خوشحال بودم ولی اصلاً حوصله خونه عمه رو نداشتم. برای همین از پشت میز بلند شدم و گفتم:
    -من که نمیتونم بیام.
    مادرم با تعجب گفت :
    -یعنی چی که نمیتونی بیای ؟
    -آخه حالم زیاد خوب نیست.
    مادرم با دلخوری گفت :
    -خب معلومه نبایدم حالت خوب باشه ؛ نه یه کم به فکر خودتی ، نه به خودت می رسی ، نه چیزی می خوری. غذات هم که شده اندازه یه گنجشک ، تو می خوای منو دق بدی.


    پدر برای اینکه مادر رو آروم کنه ؛ وسط حرف رو گرفت و گفت :
    -عزیزم ما که الان نمیخوایم بریم. تا شب کلی وقت داریم. الان می تونی بری هر چه قدر که می خوای استراحت کنی تا حالت بهتر بشه.
    جر و بحث کردن واقعاً بی فایده بود. مخصوصاً اینکه نمی خواستم ماد رم رو که توی اون مدت واقعاً حساس و زود رنج شده بود ، بیشتر از این ناراحت کنم.برای همین بدون اینکه چیزی بگم به طرف اتاق رفتم و روی تخت افتادم.
    پدرم تنها یه خواهر داشت که خیلی هم به هم وابسته بودند.طوری که اگر در هفته حداقل یک بار همدیگه رو نمی دیدند ، اون هفته هفته نمی شد . برای همین من و شیوا و اردلان و آرزو از بچگی با هم بزرگ شده بودیم.شاید اگر حال و هوام یه طور دیگه بو یا حتی اگه یه موقع دیگه این اتفاق افتاده بود ، منم مثل شیوا شیوا تو پوست خودم نمی گنجیدم . ولی اون موقع خی احساسی نسبت به این موضوع نداشتم. دوست داشتم خودمو توی اتاق حبس کنم و تنها باشم. نه کسی با من حرف بزنه ، نه من با کسی. ولی خب همه چیز برعکس بود. چون مادر و پدرم میخواستند به هر بهانه ای شده منو از اتاق و از خونه بیرون بکشن. چشمامو بستم تا شاید خوابم ببره ، اما یه دفعه یاد کابوسی افتادم که قبل از ظهر دیده بودم و با ترس چشمامو باز کردم. ترس از دیدن کابوس ها با عث می شد که کمتر بخوابم و همین موضوع باعث شده بود که خیلی ضعیف و خسته بشم !
    بلند شدم و توی تختم نشستم و به یه نقطه خیره شدم. یک دفعه یاد شب افتادم باید با اردلان روبرو می شدم. نمی دونستم با دیدن من چه عکس العملی از خودش نشون می ده.لابد از این که جلوی دوست و استادش ، اونم تو محل کارش ،اون رفتار رو کرده و حاضر نشده بودم که منو برسونه ؛ از دستم عصبانی بود. وای خدای من ! اگه شب موضوع رو به همه می گفت چی ؟ اصلاً حوصله سرزنش هاشون رو نداشتم . مخصوصاً اینکه این دفعه واقعاً حق با اون بود.چه قدر زود همه چیز برای گرفتن انتقام براش مهیا شده بود ! انگار اردلان حتی پیش خدا هم بیشتر از من شانس داشت.با اینکه نگران شب بودم ، اما ته دلم چهره عصبانیش رو مجسم می کردم و به خاطر اینکه بالاخره حرصش رو درآورده بودم ، خوشحال می شدم.دلم نمی خواست دیگه پیشاپیش رفتارش رو پیش بینی کنم.پیش خودم گفتم ؛ هر چه بادا باد ! اما نمیدونستم چه =جوری وقتم پر کنم.در حالی که با بی حوصلگی با انگشت های دستم بازی می کردم ، یک دفعه یاد نوشته هام افتادم. عادت داشتم همیشه برای پر کردن وقتم ، بنویسم. چند وقتی میشد که داشتم خاطراتم رو می نوشتم و تقریباً داشت تموم می شد. دلم می خواست دست نوشته هام چاپ می شدند تا حداقل کیوان حرفهای نگفته منو به جای شنیدن ، یه روزی بخونه. بلافاصله بلند شدم و کاغذامو از مخفی گاهشون بیرون آوردم و بعد از اینکه چند دقیقه بهشون خیره خیره نگاه کردم شروع کردم به نوشتن.
    امروز سه شنبه بود و شاید یکی از بهترین روزهای خدا.
    امروز دوباره دیدمش. انگار داشتم خواب می دیدم. انگارداشتم روی ابرها راه می رفتم. باز هم داشت مثل همیشه به باغچه جلوی خونه شون آب می داد. وقتی به شمشاد ها نگاه می کرد ؛ شوق خاصی توی نگاهش دیده میشد. برای یک لحظه دلم گرفت ، من حتی به اندازه اون شمشادها هم نبودم ! اون قدر با علاقه این کارو انجام می داد که انگار بهترین کار روی زمینه. توجه و علاقه کیوان به اون باغچه کوچک خیلی بیشتر از منی بود که از پوست و گوشت و خون بودم ! نگاه من مثل همیشه پر از تمنا بود و نگاه اون سرد و بی روح.من با نگاهم ، با سکوتم، هزاران حرف نگفته رو زمزمه می کردم و از عشقی حرف می زدم که وجودم رو به یغما برده بود و اون تنها گویی به دنبال چهره آشنایی فقط کنجکاوانه منو نگاه می کرد. افسوس که باز هم زمان رویارویی مون کوتاه بود و عمر نگاهمون کوتاهتر از اون ،درست به اندازه طول همون باغچه ، چون درست وقتی که از کنار اون باغچه رد می شدم ، دوباره همه چیز تموم میشد.از اون نگاه پر تمنا ، تنها آهی سرد بر قلبم جاری میشد و به امید روزی دیگه و دیداری دیگه قلبم رو آروم می کردم و بر تکه های شکیته اش که حالا دیگه ، هزاران تکه بود ؛ مرحم می گذاشتم . تنها به یه امید ، امید به روزی که نگاه غریبه کیوان به نگاهی آشنا تبدیل بشه و گرمای لبخندش سردی نگاهش رو برای همیشه از گوشه های قلبم پاک کنه.شاید روزی می رسید که دیگه به شمشادها حسودی نکنم. اما نگاهسرد اون ، تنها یک جمله رو در ذهن من تداعی می کرد و اون این بود که تا آن روز زمان زیادی باقی مانده ...
    پایان فصل چهارم
    تا آخر صفحه 66
    **********


    فصل پنجم )

    اون قدر مشغول نوشتن بودم که اصلاً متوجه گذر زمان نشدم.محو نوشتن بودم که چند ضربه به در اتاق زده شد.نمی خواستم نوشتنم رو قطع کنم ؛ ولی ناچار قلم رو زمین گذاشتم و گفتم:
    -بفرمایید
    مادر آروم در اتاق رو باز کرد و توی اتاق سرک کشید و با دیدن من لبخندی زد و گفت :
    -بیدار بودی عزیزم ؟
    گفتم :
    -بله کاری داشتید؟
    -کاری که نه ، فقط خواستم بگم که دیگه یواش یواش باید آماده بشی.
    یک دفعه یاد مهمونی شب افتادم و با بی حوصلگی گفتم :
    -حالا حتماً باید بیام؟
    -پس چی که باید بیای ! می دونی اگه نیای چه قدر از دستت ناراحت می شن. پاشو الهی مادر فدات بشه ، پاشو زودتر یه کم به خودت برس. اصلاً حالا من هیچی... میدونی اگه نباشی عمه و آرزو چه قدر ناراحت می شن ؟
    مادر حق داشت. مطمئناً آرزو از ابن موضوع خیلی دلگیر می شد. اما اگه نمی رفتم بیشتر از همه اردلان ناراحت میشد ؛ چون فرصت انتقام گرفتن رو ازش میگرفتم. با بی حوصلگی سری تکان دادم و گفتم :
    -باشه چشم الان آماده میشم.
    مادر با لبخندی ، حاکی از رضایت زد و بدون این که چیز دیگه ای بگه از اتاق خارج شد. برای ـخرین بار نگاهی به نوشته هام کردم و بالاجبار برشون داشتم و توی کمد زیر لباسم گذاشتم . دلم نمی خواست کسی پیداشون کنه یا بخونتشون. از داخل کشو برای خودم لباس گذاشتم تا برم حموم ، فکرکردم شاید یه دوش آب سرد حالمو درست کنه.درست هم بود ، چون وقتی از حموم بیرون اومدم؛حالم خیلی بهتر شده بود !حوله رو دور موهام پیچونده بودم و از حموم خارج شدم.مادرم همیشه تأکید زیادی داشت که حتماً خوب موهامو خشک کنم.ولی من دوست داشتم موهام رو خیس خیس به حال خودشون رها کنم تا خودشون خود به خود خشک بشن.برای اینکه چشم مادرم بهم نیفته و دوباره سر این موضوع بحث نکنه ، دزدکی بدون اینکه کسی متوجه بشه خودمو به اتاقم رسوندم و وقتی مطمئن شدم که کسی منو ندیده ، آروم حوله رو از دور موهام باز کردم و کنار گذاشتم.موهام اون قدر خیس شده بود که بلوزم از پشت تا وسطای کمرم خیس شده بود.آروم پشت میز توالت نشستم و شروع کردم به برس کشیدن موهام.با هر برسی که می کشیدم حداقل چندین تار مو از موهام جدا میشد.شاید اگه می خواستم این کارو یه کم بیشتر ادامه بدم ، همه موهام می ریخت!فشارهای عصبی و قرصهایی که برای درد معده ام می خوردم تأثیر خیلی بدی روی موهام گذاشته بود.وقتی موهامو می بافتم تقریباً نصف قبل شده بود. مثل همیشه یه گوله مو تو دستم جمع کردم، دلم یه جورایی برای خودم می سوخت.احساس می کردم که اون موها حق زندگی کردنداشتن و من این حق رو ازشون صلب کردم و حالا تبدیل شده بودن به یه مشت موی بی مصرف ! آه سردی کشیدم و از پشت میز بلند شدم.
    دو ساعت بعد همه آماده توی هال منتظر من نشسته بودند.وقتی از اتاقم بیرون اومدم ، شیوا با خوشحالی گفت:
    -چه عجب بالاخره خانم خانما آماده شدن !
    مادر با دلخوری نگاهم کرد و گفت :
    -تو که باز لباس تیره تنت کردی ! مگه داریم می ریم مجلس عزا ؟
    پدر به جای من جواب داد :
    -چه فرقی می کنه ، تیره یا روشن ؟
    مادر با اعتراض گفت :
    -چه فرقی می کنه؟ این طوری درست مثل بیوه زنای جوون شده.نمی بینی وقتی این روسری مشکی رو می پوشه چه قدر سنش بالا میره.اصلاً کسی باورش میشه که دختر من بیست سالش باشه؟مامان جون برو لباساتو عوض کن.
    این دیگه تنها کاری بود که واقعاً نمی تونستم انجامش بدم.درسته که من یه بیوه نبودم ؛ ولی خب با دخترای دیگه هم خیلی فرق می کردم. برای من که دلم مرده بود ، دیگه هیچ ذوق و شوقی برای پوشیدن لباسای شاد و رنگارنگ وجود نداشت.پدرم وقتی مکث منو دید به کمکم اومد و گفت :
    -الان به اندازه کافی دیرمون شده ، دیگه وقت این جور کارا رو نداریم.
    و این طوری به همه حرفها خاتمه داد.
    همه سوار ماشین پدر شدیم و حرکت کردیم.نزدیکای خونه عمه اینا یه سبد گل قشنگ خریدیم که به اصرار مادر ، من تو دستم گرفتم.اصلاً از این کار خوشم نمیومد ، ولی طوری شده بود که هر کاری که در انجام ندادنش اصرار می کردم ، برعکس باعث لجبازی اطرافیانم میشد.طوری که آخر مجبور می شدم علی رغم میل باطنی ام اون کار رو انجام بدم.برای همین بدون هیچ حرفی سبد گل رو گرفتم و همراه شیوا لز ماشین پیاده شدیم.شیوا زنگ در رو زد ، اما قبل از اینکه جوابی بده گفت :
    -ای وای بند کفشم باز شده !
    همون موقع که شیوا برای بستن بند کفشهایش خم شده بود ، اردلان از پشت آیفون گفت :
    -بله ؟
    با عصبانیت نگاهی به شیوا انداختم. از این که اون بند ، اون قدر بی موقع باز شده بود ؛ حرصم گرفته بود.بعد از دومین بله ای که اردلان گفت ، مجبور شدم بالاخره طلسم سکوتی رو که از صبح بسته بود بشکنم و بگم :
    -باز کنید لطفاً.
    اما اردلان هیچی نگفت.نه بفرماییدی ، نه خوش اومدید و نه حتی سلامی ؛از همون جا جنگ رو شروع کرده بود. جنگی که مطمئن بودم این بار به نفع اون تموم خواهد شد.چون هیچ کس حق رو به من نمی داد.فقط دکمه آیفون رو زد و در باز شد. شیوا که تازه بند کفشش رو بسته بود گفت :
    -پس چرا وایستادی ؟ بریم تو دیگه.
    با عصبانیت نگاهش کردم و زیر لب گفتم :
    -اون بند لعنتی ، باید همین الان باز می شد؟
    شیوا گفت :
    -چی گفتی ؟
    با کلافگی گفتم :
    -هیچی بابا.
    بعد نگاهی به طرف ماشین انداختم . مادرم از ماشین پیاده شده بود و منتظر پدرم بود تا ماشین رو یه جای مناسب پارک کنه.زیر قفسه سینه ام به شدت می سوخت.دوباره همون درد آشنای همیشگی که حالا تقریباً نیمی از وجودم شده بود ؛ به سراغم اومده بود . کم کم درد تو دستام پخش شد و زیر کتفام پیچید تا جایی که تقریباً نیمی از تنم رو لمس مس کرد. با این که خیلی مقاومت کردم که بیشتر از اون پیشروی نکنه ، ولی باز مثل همیشه بر من غالب شد.دوباره احساس کردم که تمام دنیا داره دور سرم می چرخه. سرم سنگین و منگ شده بود و دیگه قادر نبودم سرپا بایستم.عرق سردی روی تنم نشسته بود ، طوری که اگه نگاهم می کردند ، تصور می کردند که صورتم رو آب زدم.در حالی که محل درد رو با دست می فشردم ؛ دولا شدم.
    مادرم بلافاصله متوجه حال من شد و با نگرانی گفت:
    -شیدا جان چی شد؟
    در حالی که از درد اشک تو چشمام جمع شده بود ؛ سبد گل رو به طرفش گرفتم و گفتم:
    -میشه اینو از دستم بگیرید؟
    مادر بلافاصله سبد گل رو از دستم گرفت و داد دست شیوا.بعد بازوهامو گرفت و کمکم کرد که با هم وارد خونه بشیم. خونه عمه یه خونه جنوبی دوطبقه بود که البته طبقه اولش بیشتر شبیه زیر زمین بود و عمه به عنوان انباری ازش استفاده میکرد.طبقه دوم هم با حدود ده پونزده تا پله از طبقه اول جدا شده بود.من که اون درد عصبی بی موقع به سراغم اومده بود ؛ به سختی و به کمک مادرم از پله ها بالا رفتم.عمه و آرزو و عمو ایرج تو پاگرد منتظر ما ایستاده بودند.عمه به محض دیدن من گفت :
    -ای وای بگردم ، عمه جون چی شده؟
    به خاطر من همه تعارفها به یک سلام ختم شد و همه با هم رفتیم تو ..خبری از اردلان نبود.حدس می زدم که میخواد از اتاقش بیرون نیاد تا وقتی ازش علتش رو می پرسن ؛ از سیر تا پیاز ماجرا رو برای همه تعریف کنه و کلی هم مظلوم نمایی کنه.اون قدر رفتار و حرکات اردلان رو پیش بینی کردم که دردم شدید تر شده بود.در حالی که هنوز نگران رفتار اردلان بودم ؛به سختی روی یه کاناپه نشستم.هنوز خوب جا به جا نشده بودم که اردلان از اتاقش خارج شد و خیلی آروم یه سلام دسته جمعی به همه کرد.بعد انگار که یک دفعه متوجه حال من شده باشه ، با نگرانی نگاهی به من کرد و گفت :
    -چی شده ؟
    من نگاهی به مادرم کردم تا ازش خواهش کنم که یه لیوان آب قند به من بده ؛ یا حداقل یه لیوان آب تا یه کم حالم بهتر بشه ، اما قادر نبودم حتی یک کلمه حرف بزنم.فقط چشمام رو به چشمهای مادرم دوختم و هیچی نگفتم.اما حتی بدون اینکه من چیزی بگم ، اردلان متوجه شد و بلافاصله برای درست کردن آب قند به آشپزخانه رفت.این موضوع رو وقتی متوجه شدم که اردلان در حالی که با قاشق محتویات لیوانی رو هم می زد ؛ از آشپزخانه خارج شدمطمئن بودم که هنوز هم از دستم عصبانیه ، اینو همون موقع که درو باز کرد ، متوجه شدم.حتی از اینکه مستقیماً نگاهم کنه امتناع می کرد.اما موقعی که لیوان آب قند رو به دستم داد؛برای یه لحظه با هم چشم تو چشم شدیم.انگار می خواست با نگاهش منو سرزنش کنه.ولی خیلی زود از من فاصله گرفت و به اتاقش رفت.من آب قند رو همراه یکی دو تا از قرصام نوشیدم.
    می دونستم هر وقت عصبی میشم اون درد به سراغم میاد و تا یکی دو تا از قرصامو با هم نخورم ، آروم شدنی نیست.اما بالاخره اون درد همونطور که یکدفعه به سراغم اومده بود؛ همون طور یک دفعه از بین رفت.
    با بهتر شدن حال من ، صحبت ها به حول و حوش قضیه آرزو کشیده شد.شیوا با خوشحالی مرتب از آرزو سؤالهای جور وا جور می پرسید .مثلاً اینکهپسره چه شکلیه؟ چه کاره اس؟ چند تا خواهر و برادر داره؟ و خلاصه هزار تا سؤال ریز و درشت دیگه که اگه از من می پرسید ، عصبانی میشدم.اما آرزو با لذت و هیجان خاصی همه یؤالها رو یکی یکی جواب می داد.طوری که منم کنجکاو شده بودم که بالاخره این آقا آرش رو ببینم.البته خوب می دونستم که شیوا همه اون سؤالها رو قبلاً هم از آرزو پرسیده و از همه چیز خبر داره.اون طور که آرزو می گفت ؛ آرش بیست و سه چهار سالی داشت و دو سالی می شد که درسش رو تموم کرده بود و همراه شهرام برادرش ، که دو سال از اون کوچیک تر بود یه شرکت کامپیوتری زده بودند.یه روز هم که آرزو و عمو ایرج برای خرید کامپیوتر می رن اونجا ؛ آرش خان یه دل نه بلکه صد دل عاشق آرزو می شه و به بهانه اینکه یکی از قطعات کامپیوتر اون روز آماده نیست ، آدرس خونه شون رو یاد می گیره تا بعدا! براشون بیاره و اینطوری آدرس خونه رو هم یاد می گیره و بالاخره یه روز مادرش رو برای گرفتن اجازه خواستگاری می فرسته خونه عمه ، از لحن صحبت کردن آرزو معلوم بود که تو همون مدت کوتاه آشنائیشون عاشق آرش شده و واقعاً دوستش داره.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    دوست داشتن احساسی بود که من دیگه باهاش بیگانه شده بودم.شکست توی یک عشق،باعث شده بود که من به عشق ، به عنوان یه موجود بی رحم نگاه کنم که هر چی قربانی اش زیاد تر می شد، بیشتر لذت می برد.برای همین از عشق متنفر شده بودم.
    حدوداً دو ساعتی میشد که ما اونجا بودیم و در تمام اون مدت اردلان فقط پنج دقیقه از اتاقش بیرون اومده بود و بعدش هم به بهانه دوش گرفتن رفته بود حموم.از این که اردلان توی صحبت ها نبود ؛ خوشحال بودم.چون می ترسیدم یه حرفی پیش بیاد و قضیه صبح لو بره.اما بالاخره حدود ساعت هشت که عمه همه رو برای صرف شام صدا زد ، اردلان هم به جمع ما پیوست.مادرم با دیدن اردلان که یه بلوز چهارخونه آستین کوتاه پوشیده بود ؛ با دست زد پشت میز(معمولاً با پشت دست می زنن به میز نه با دست به پشت میز)و گفت :
    -مهین جون برای بچه ام اسفند دود کن ، یه وقت چشمش نکنن.ماشاءا... هزار ماشاءا... از هزار تا داماد خوشگل تر شده.
    مادرم عادت داشت تا چشمش به اردلان می افتاد هی قربون صدقه اش بره.البته به قول خودش یه دلیل محکم هم داشت اون هم این بود که اردلان مادرم رو یاد جوونیهای پدرم می انداخت.از بچه گی به اردلان حسودی می کردم. هیشه فکر میکردم مادرم اونو بیشتر از من و شیوا دوست داره.مخصوصاً اینکه اگر اردلان حتی زیر شلواری هم می پوشید مادرم می گفت :«ای زندایی جون چقدر خوش تیپ شدی!» و از این جور تعریف و تمجید ها.گونه های اردلان مثل همیشه که موقع تعریف و تمجید یه کم سرخ میشد ، گل انداخت و مثل این پسرای سر به زیر لبخند زد و از مامان تشکر کرد.عمه به من اشاره کرد و گفت:
    -عمه جون کمک میکنی میز رو بچینم؟
    چون حالم بهتر شده بود بلافاصله بلند شدم تا عمه رو همراهی کنم که یکدفعه عمه بشقابا رو داد دست اردلان و ازش خواست که اونم کمکم کنه. وضعیت ما واقعاً خنده دار بود ، مثلاً با هم قهر بودیم و نمی خواستیم با هم چشم تو چشم بشیم؛ اون وقت مجبور بودیم مدام برای گرفتن و دادن ظرفها همدیگه رو تحمل کنیم.هردومون سرمون رو انداخته بودیم پایین و بدون اینکه حرفی بزنیم کار می کردیم و میز رو می چیدیم.عمه مهین نگاهی به من و اردلان انداخت و گفت:
    -شما دو تا باز چتونه؟ نکنه باز مثل بچه ها قهر کردید!
    برای فهمیدن اینکه میونه من و اردلان شکرآبه نیاز به هوش سرشاری نبود.چون یا با هم آشتی بودیم ودر حال جر و بحث ، یا با هم قهر بودیم و ساکت.اردلان حرفی نزد و با سکوتش به عمه فهموند که درست حدس زده.مرتب خدا خدا میکردم که مامان اینا متوجه چیزی نشن ، چون به محض اینکه خبردار می شدن؛ می ریختن سرمون که چرا و به چهعلت و سر چی دعواتون شده و بالاخره مقصر کیه؟...و از این حرفها و آخر سر به زور من و اردلان رو با هم آشتی میدادن.البته بیشتر وقتها این من بودم که مقصر شناخته می شدم و باید عذرخواهی می کردم.کسی هم که باید بزرگواری می کرد و کوتاه می اومد ، اردلان بود.می دونستم برعکس من اردلان داره تو دلش خدا خدا می کنه که یه نفر ماجرا رو ازش بپرسه، اما این بار خدا همراه من بود، چون عمه اون قدر فکرش مشغول بود که پیگیر ماجرا نشد و پدر و عمو ایرج رو صدا کرد و گفت:
    -بفرمایید سر میز دیگه ، ناسلامتی یه ساعت دیگه خواستگارها می یان.
    شیوا و آرزو هم که مرتب تو گوش هم پچ پچ میکردن و میخندیدن ؛ از اتاق بیرون اومدند.اردلان نگاهی به آرزو کرد و گفت:
    -می ذاشتی مهمونا ظرفها رو می شستند و بعد تشریف می آوردی.
    می دونستم از دست من عصبانیه و می خواد سر آرزوی طفلک تلافی کنه ؛ همیشه وقتی زورش به من نمی رسید ؛ به آرزو گیر می داد.آرزو با دلخوری به اردلان نگاه کرد و گفت:
    -حالا مگه چی میشه یه روز هم شما میز رو بچینی ؟ هان! تازه شیدا که از خودمونه ، مهمون که نیست.
    شام خورشت قورمه سبزی بود.عمه لبخندی زد و گفت:
    -شیدا جون، عمه به خاطر تو قورمه درست کرده ها.
    آرزو در حالی که غذا می کشید گفت:
    -مگه یه وقت شیدا بیاد اینجا که ما بتونیم یه خورشت قورمه سبزی بخوریم.آخه از دست این اردلان ، مامان سالی یه دفعه هم قورمه یبزی درست نمیکنه.
    بعد منو مخاطب قرار داد و گفت:
    -شیدا جون تو بگو آخه کدوم بی سلیقه ای از قورمه سبزی بدش میاد؟
    بعد نگاهی به اردلان که داشت نگاهش می کرد انداخت وگفت:
    -چیه ؟ چرا چپ چپ نگاه می کنی؟ مگه دروغ میگم؟
    شیوا که انگار داغ دلش تازه شده بود گفت:
    -خب آرزو هروقت هوس قورمه کردی بیا خونه ی ما.چون مامان این اواخر چپ میره و راست میاد قورمه سبزی درست میکنه.مثلاً همین امروز.
    عمه یکدفعه گفت:
    -وا ! نکنه ظهرم قورمه سبزی خوردید؟ اگه می دونستم یه چیز دیگه درست می کردما !
    مادرم گفت:
    -چه اشکالی داره مهین جون؟ به قول آرزو قورمه سبزی رو صد دفعه بخوری سیر نمیشی.(من که یادم نیست آرزو همچین چیزی گفته باشه)
    بعد نگاهی به اردلان انداخت و گفت:
    -زندایی جون ظهر نیومدی تو ، اول از دستت ناراحت شدم ، ولی بعد یادم افتاد قورمه سبزی دوست نداری ؛ گفتم خوب شد بچم نیومد.
    اردلان با تعجب نگاهی به مادرم کرد و بعد به من ، لو رفته بودم.بالاخره از چیزی که می ترسیدم به سرم اومد.مثل برق گرفته ها خشک شدم.بلافاصله سرم رو پایین انداختم.می دونستم بالاخره یه آتو برای انتقام دادم دستش.هر لحظه ممکن بود که مچم رو پیش همه باز کنه و رسوا بشم.
    اما در کمال تعجب گفت:
    -می بخشید زندایی جون، کار داشتم ؛ به شیدا هم که گفته بودم.(یه کف مرتب بزن به افتخارش.پسر یعنی این)
    باورم نمیشد که اون حرف رو اردلان زده باشه.اونم وقتی که خیلی راحت می تونست انتقام صبح رو بگیره.معمولاً برای آشتی کردن اردلان پیش قدم نمی شد و از این کارها نمی کرد.البته منم به ندرت از این کارا می کردم. ولی خب اون حرف اردلان نه تنها منو نجات داد بلکه مقدمه یه آتش بس بود و این از اردلان بعید بود.
    سرم رو بالا گرفتم تا عکی العملش رو ببینم ، ولی اردلان سرش رو پایین انداخته بود و با غذا بازی میکرد.حالا که سکوت کرده بود و بهشون نگفته بود که من دروغ گفتم ؛یکدفعه از ماری که صبح کرده بودم پشیمون شدم.(چه عجب)واقعاً حرکت من یه حرکت بچه گونه بی مزه بود.مثلاً که چی ، حالا به اصطلاح با اون کار جلوی دوستاش کوچیکش کرده بودم ؛ چی به من رسیده بود؟ولی صبح به قدری از دست اردلان عصبانی بودم که اصلاً متوجه رفتارم نبودم و به هیچ چیز ، جز انتقام فکر نمی کردم ، عذاب وجدان نمی ذاشت که شام بخورم ، عمه که متوجه شده بود دارم با غذا بازی میکنم گفت:
    -عمه جون اگه اردلان با غذا بازی کنه ،می گم دوست نداره،تو چی؟نکنه خوشمزه نشده
    لبخندی زدم و گفتم:
    -اتفاقاً خیلی هم خوب شده؛منتها من یه کم اشتها ندارم.
    هر طوری بود همه چیز به خیر گذشت.بعد از شام همه به تکاپو افتادند.یکی میز رو جمع می کرد ، یکی ظرف ها رو می شست،یکی میوه ها رو می چید، حتی عمو ایرج و پدر هم بی کار نبودند.اردلان هنوز به من نگاه نمی کرد .وقتی کوتاه می اومد هم آدم رو زجر می داد.اول می خواستم تو اولین فرصت طوری که کسی متوجه نشه ازش عذر خواهی کنم، اما اون قدر کم محلی و بی محلی کرد که پشیمون شدم.همیشه مغرور بود و یکدنده ، انتظار داشت به دست و پاش بیفتم.بالاخره منم بی خیال شدم و تصمیم گرفتم همه چیز رو به زمان واگذار کنم.
    بعد از جمع و جور شدن خونه و چیدن میوه و شیرینی ها داخل ظرفها ، فرصت شد تا همه کمی به سر و وضعشون برسند.آرزو یه بلوز دامن سفید ، با کمر آبی پوشید و یک حریر آبی هم روی سرش انداخت.با آرایش ملایمی که کرده بود ، یه دفعه لز این رو به اون رو شد.واقعاً خوشگل شده بود ! محو تماشای آرزو بودم که عمه یه بسته کادوپیچ شده طرفم گرفت و گفت:
    -شیدا جون این رو برای تو گرفتم.باز کن ببین خوشت میاد یا نه؟
    شیوا نگاهی به عمه کرد و با دلخوری گفت:
    -عمه فقط شیدا !
    -باور کن عمه سلیقه تو رو نمی دونستم.ولی سلیقه شیدا رو بچه ها می دونستن...در اولین فرصت جبران می کنم.
    با اینکه هیچ مناسبتی توی اون کادو نمی دیدم ، اما بسته رو از عمه گرفتم و به آرومی طوری که کاغذ کادوش پاره نشه ، باز کردم.توی بسته یه شال زرشکی بود که جنسش حریر بود با لبه های سنگ دوزی شده ، عمه درست می گفت ؛ من عاشق رنگ زرشکی بودم.با نگاهی تشکرآمیز به عمه کردم و گفتم:
    -عمه واقعاً نمی دونم چه طوری ازتون تشکر کنم ! ولی آخه به چه مناسبت؟
    عمه گفت:
    -حتماً که نباید مناسبتی داشته باشه عمه جون ، الهی فدات شم پاشو سرت کن بهت میاد یا نه.
    دلم نمیومد دلش رو بشکنم ، برای همین رفتم جلوی میز توالت نشستم.روسری مشکی رو از سرم برداشتم و شال عمه رو روی سرم انداختم.با اینکه بعد از بیماری های پی در پی خیلی لاغر شده بودم ، اما هنوز هم کمی زیبایی ته چهره ام باقی مونده بود.واقعاً بهم می اومد.انگار بعد از پوشیدنش یه دفعه چشمام روشن تر شده بود.عمه اون قدر که قربون صدقه من می رفت ؛ از آرزو تعریف نمی کرد.آرزو خودش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
    -ناقلا تو یه وقت جلوی داماد پیدات نشه ها ؛ می ترسم هنوز نیومده پشیمون بشه.
    خوب می دونستم که داره شوخی می کنه.آخه کجای اون چهره رنگ پریده و تکیده ، می تونست جذاب باشه؟اما به هر حال برای اولین بار ، بعد از مدت ها یه لبخند واقعی روی لبهام نقش بست.مادرم از اینکه می دید حالم بهتره زیر لب خدا رو شگر می کرد و این موضوع رو فقط من فهمیدم.یواش یواش همه از اتاق بیرون رفتند ، اما من هنوز جلوی آینه نشسته بودم و خودم رو نگاه می کردم.نگاهی به لوازم آرایش روی میز کردم و بعد از مدتها یه آرایش ملایم کردم.نگاهی به لباسام کردم تا مطمئن بشم که همه چیز مرتبه.مثل همیشه بلوز و شلوار تنم بود.
    از در که بیرون رفتم ، عمو ایرج نگاهی بهم انداخت و گفت:
    -بزنم به تخته چه ماه شدی عمو جان.
    اما پدرم فقط سکوت کرده بود.می تونستم اشکی رو که توی چشماش حلقه زده بود به وضوح ببینم .اشک شوق ، شوقی که از اون تغییر لباس حاصل شده بود و امید به بهبودی من و برگشتنم به همون شیدای سابق رو می داد.حتی اردلان هم یه آن جا خورد ؛ اما بلافاصله به خودش اومد و گفت:
    -مبارک باشه.
    بالاخره اعلام آتش بس شد.اونم از طرف اردلان.منم که دیگه از دستش عصبانی نبودم ؛ لبخندی زدم و تشکر کردم و این طوری به آتش بسش پاسخ مثبت دادم.
    دلم به حال اطرافیانم می سوخت.با اینکه من فقط یه روسری عوض کرده بودم ؛ اما اون قدر ذوق زده و خوشحال بودند که آدم باورش نمی شد.مرتب از چهره رنگ پریده من تعریف می کردند که کم کم داشت باعث خنده ام می شد.البته خب حق هم داشتند.بعد از اون ماجراهای گذشته همشون یه طورایی نگران من بودند.
    آرزو که همه ی نگاه ها رو متوجه من دید ، روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
    -مثل اینکه باید روی یه تابلو بنویسم «امشب بله برون منه»تا یه نفرم به من نگاه کنه.
    با این حرف همه زدیم زیر خنده ، که یکدفعه صدای زنگ بلند شد.عمه نگاهی به ساعت کرد و گفت:
    -خودشونن.
    آرزو که رنگش کاملاً پریده بود ؛بلند شد و گفت :
    -وای حالا من چی کار کنم؟
    و مرتب این ور و اون ور می رفت.اون قدر دلهره داشت که منم هول شده بودم.
    اردلان در حالی که به سمت آیفون می رفت گفت:
    -چی کار کنم نداره.خب بگیر مثل بچه آدم بشین روی اون صندلی دیگه.دفعه اولت که نیست ، اینجوری خودتو باختی.
    اما آرزو اصلاً تو حال خودش نبود ، چون به طرف شیوا رفت و گفت:
    -تو رو خدا بیا پیش من وایستا !!!!!!
    همه ناخواسته هول شده بودند به جز اردلان که خیلی خونسرد در رو باز کرد و بعد سیل خوشامدگویی ها و تعارف ها بود که بین دو طرف رد و بدل شد.آرزو با دسپاچگی به طرف داماد رفت و سلام کرد.بعد سبد گلی رو که آورده بودند، ازش گرفت.
    آرش یه پسر سبزه و بانمک بود با چشم و ابروی کشیده و قشنگ که چهره اش رو جداب تر کرده بود.با یه نگاه می شد حدس زد که شبیه مادرشه.خیلی هم خجالتی و ساکت به نظر می اومد.اون طور که از آرزو شنیده بودم اصلیتشون جنوبی بود.ولی ده پونزده سال بود که ساکن تهران شده بودند.آدمای خونگرم و مهربونی بودند و اصلاً احساس غریبی نمی کردند.مادر آرش هم که مدام قربون صدقه آرزو می رفت.
    برعکس آرش که سرش پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت ، شهرام برادرش ، مرتب این و ور رو برانداز می کرد و هر چند دقیقه یک بار هم ، موقعی که یه خاطره تعریف می کرد یا با بذله گویی هاش مجلس رو گرم می کرد ، زیر چشمی منو می پایید.زل می زد به من و بدون هیچ خجالتی نگاهم می کرد.اصلاً از نگاهش خوشم نمی اومد.حتی احساس نفس تنگی می کردم.هر چی این پا و اون پا می کردم که به نحوی حواسم رو پرت کنم ، نمیشد.دوست نداشتم کسی متوجه این موضوع بشه.نگاهی به مادرم انداختم تا ببینم حواسش به من هست یا نه.اما هیچ کس متوجه من نبود.همه تو عالم خودشون بودند و مشغول بگو بخند.نمی دونم کجای حرفهای شهرام جالب بود که اون طور همه رو مجذوب خودش کرده بود و همه رو از خنده روده بر کرده بود.از اون شخصیت هایی داشت که من ازشون بیزار بودم.هیچ وقت دست نداشتم که شوهرم از این شخصیت های سطحی و بذله گو داشته باشه.خصوصاً با اون چشمهای بی پروا، که بدون هیچ ملاحظه ای هر چند وقت یک بار همه چیز رو از حد می گذروند. می خواستم هر جوری شده از توی اتاق و زیر اون نگاه فرار کنم..اما هیچ بهونه ای نداشتم.برعکس شهرام ، اردلان خیلی جدی و خشک نشسته بود.حتی یه کلمه هم حرف نمی زد.اونم مثل من از موضوعی عصبی بود و من این موضوع رو کاملاً می فهمیدم.بالاخره پدر آرش هم متوجه سکوت بیش از حد اردلان شد و با لهجه گرم جنوبی گفت:
    -پسرم چه قدر ساکتی ! کاش تن این شهرام ما هم به شما می خورد.
    همه نگاه ها به طرف اردلان فقط لبخند زد و چیزی نگفت که یک دفعه شهرام گفت:
    -از قدیم گفتن از آن نترس که های و هوی دارد ؛ از آن بترس که سر به تو دارد.
    همه مثل قبل به این شوخی بی مزه خندیدند.خیلی از این حرف بدم اومد.دلم می خواست اردلان یه حرفی بزنه و اون پسره پررو رو سر جاش بنشونه.چه معنی داشت که به این زودی و اونم توی چنین مجلس رسمی ای ؛ اون قدر زو پسرخاله بشه.اردلان خیلی جدی به شهرام نگاه کرد و گفت:
    -من عادت دارم فقط وقتی حرف ببزنم که احساس کنم حرفام ارزش شنیدن دارن و اصولاً نقل مجلس بودن با روحیه و شخصیت من سازگاری نداره.(خیلی حال کردم با این حرفش.)
    لبخند روی لبهای همه خشک شد..عمه به وضوح لباشو گاز گرفت.شهرام اول یه کم خودشو باخت ، ولی خیلی زود به خودش مسلط شد و با نگاه معنا داری اردلان رو نگاه کرد.چند ثانیه ای سکوت برقرار شد.همه تو شوک حرف اردلان بودند تا این که آرش سکوت رو شکست و با خنده گفت:
    -دلم خنک شد.بالاخره یکی از پس تو براومد.
    و خیلی ماهرانه بحث رو عوض کرد و دوباره جو تغییر کرد.شاید طفلک نگران این بود که مبادا سر هیچ و پوچ ؛ همه چیز به هم بخوره.شهرام بعد از حرف اردلان یه کم ساکت شد و مجال رو به بزرگترها داد تا به مسائل اصلی بپردازن.البته برای من بدتر شده بود ، چون حالا که ساکت بود ؛ راحت تر از قبل به من زل می زد.بالاخره طاقت نیاوردم و به بهونه ی نوشیدن آب از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.باز هم عصبانی شده بودم و می ترشیدم که دوباره درد به سراغم بیاد.یه مشت آب به صورتم پاشیدم.حالم اصلاً خوب نبود و دستام می لرزید ، اما نمی شد اونجا بمونم.باید دوباره پیش مهمونا برمی گشتم.خواستم لیوانی رو از آب پر کنم که لیوان از دستم رها شد و با شدت به کف آشپزخونه افتاد و با صدای بدی شکست.با صدای شکستن لیوان ، قبل از همه اردلان خودش رو به آشپزخونه رسوند و با دیدن رنگ و روم که مثل گچ سفید شده بود ، با ترس گفت :
    -چی شده ؟...حالت خوبه؟
    برای اینکه از نگرانی درش بیارم؛ گفتم :
    -حالم خوبه فقط لیوان ...
    می دونستم که الان داره تو دلش میگه ؛ ... دست و پا چلفتی ، چرا لیوان رو محکم تر تو دستت نگرفتی؟ عمه و مامان و آرزو هم خودشون رو به آشپزخونه رسوندن.همه شون تصور کرده بودن که باز هم از حال رفتم. اردلان عصبانی و کلافه برای اینکه بقیه رو آروم کنه ؛ تند تند گفت:
    -چیزی نشده فقط یه لیوان بود ...برید مامان ، زندایی شما هم همین طور.بده الان مهمونا میگن واسه شکستن لیوان همشون ریختن تو آشپزخونه.
    آرزو خواست به طرفم بیاد که عمه با جیغ گفت:
    -وای خدا مرگم بده ! مامان نرو تو شیشه خورده ها ، میره تو پات ها!
    مادرم تا وقتی از زبون خودم نشنیده بود که حالم خوبه حرف اردلان رو باور نکرد.اما وقتی مطمئن شد که حالم خوبه دوباره برگشت تو پذیرایی.فقط اردلان و عمه هنوز ایستاده بودند.عمه نگاهی به من کرد و گفت:
    -عمه فدات بشه ، این شیشه خورده ها رو جمع می کنی؟
    موهامو از جلوی صورتم کنار زدم و گفتم:
    -چشم.
    بعد نشستم رو زمین و شروع کردم به جمع کردن شیشه ها.عمه در حالی که به سمت هال می رفت گفت:
    -اردلان تو بیا باهات کار دارم.
    بعد با اردلان از آشپزخونه خارج شدند.آروم خودم رو پشت در آشپزخونه رسوندم که ببینم عمه به ارئلان چی میگه.(فضوله دیگه).
    عمه با عصبانیتی که سعی می کرد نشون نده گفت:
    -تو خجالت نکشیدی که این طور به پسر مردم پریدی ؟!
    اردلان با عصبانیت گفت:
    -من ؟!
    عمه در حالی که دستش رو گاز می گرفت گفت :
    -پس کی من ؟ این چه حرفی بود که به شهرام زدی ! من به جای تو از خجالت آب شدم.
    اردلان با عصبانیت گفت:
    -من باید خجالت بکشم یا اون پسره ی پررو که از وقتی اومده زل زده تو صورت شیدا ؟ ندیدید چه طور شیدا به هم ریخته و رنگ و روش پریده.
    پس اردلان هم متوجه شده بود.عمه با دست زد تو صورتش و گفت :
    -بچه یواش تر، همه شنیدند ! مگه بیچاره چی کار کرده ؟ خوبه تو خودت بهتر می دونی...اگه شیدا حال و روز درست حسابی داشت که پیش روان پزشک نمی بردنش.
    با شنیدن این جمله انگار یه پارچ آب یخ ریختند روی سرم.بغض گلومو فشرد.(اینم عاقبت فضولی)شنیدن اون جمله اونم از عمه ، انگار یه شوک بهم وارد کرد.اشک یواش یواش تو چشمام حلقه زده بود.اون قدر تو فکر بودم که متوجه حضور اردلان نشده بودم.نمی دونم چند دقیقه بود که اون جا ایستاده بود ، ولی هرچی ود حتماً متوجه شده بود که من حرفای عمه رو شنیدم.با پشت دست اشکامو سریع پاک کردم و نشستم روی زمین تا شیشه ها رو جمع کنم.اردلان آروم به دیوار تکیه داد و با صدای گرفته گفت :
    -شیدا از دست مامان ناراحت نشو.خودت که می دونی ؛ منظوری نداشت.فقط از دست من عصبانی بود.
    بعد زیر لب گفت :
    -همه اش تقصیر منه.
    چشمام مرتب از اشک پر نیشد و نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم.اردلان که سکوت منو دید ؛ گفت :
    -الان میرم یه جارو میارم.اون جوری با دستت شیشه ها رو جمع می کنی میره تو دستت !
    اما من با لجبازی شروع کردم و به جمع کردن شیشه ها که یکدفعه نوک تیز یک تکه شیشه فرو رفت تو انگشتم و خون فواره زد بیرون.(حالا انگار شیشه شاهرگش رو زده !!!!)
    اردلان با وحشت گفت :
    -دیدی گفتم میره تو دستت !
    من که دیگه طاقت نداشتم ، درحالی که دیگه گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و سوزش دستم هم بهش اضافه شده بود ؛ با عصبانیت بلند شدم ، به صورتش خیره شدم و گفتم :
    -ازت متنفرم. می فهمی ؟ ... متنفر ! به خاطر همه چیز.
    گریه امانم رو بریده بود و حتی قادر نبودم حرف بزنم.درحالی که هق هف می کردم ؛ بریده بریده گفتم :
    -به خاطر اینکه...باعث شدی...همه فکر کنند که من ... من یه دیوونه ام...آقای دکتر !
    و بدون اینکه منتظر عکس العملی از طرفش بشم ، از تو آشپزخونه بیرون اومدم و یکراست رفتم تو اتاق.
    اون جا بود که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و با صدای بلند زدم زیر گریه.اون قدر گریه کردم که دیگه اشکی برام باقی نموند.اون وقت خودمو رسوندم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
    زمان رو گم کرده بودم و نمی دونست دقیقاً چند وقت بود که اون جا نشستم.فقط می دونم تا موقعی که آرزو در اتاق رو نزده بود ، من همون طور روی زمین نشسته بودم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم ؛ به یه نقطه خیره شده بودم.انگار اصلاً توی اون دنیا نبودم.فقط مات و مبهوت به گوشه اتاق زل زده بودم.
    آرزو در اتاق رو باز کرد نگاهی به من انداخت و لبخند زنان گفت :
    -تو اینجایی دختر !
    بعد به چشمام نگاه کرد و با تعجب گفت :
    -وا ! پس چرا چشمات انقدر قرمزه ؟
    من با عجله بلند شدم و برای عوض کردن بحث گفتم:
    -مهمونا رفتند ؟
    آرزو لبه ی تخت نشست و گفت :
    -آره رفتند.از تو هم خداحافظی کردن.
    بعد با شیطنت چشمکی زد و گفت:
    -خصوصاً شهرام.
    با شنیدن اسم شهرام ،یاد حرفهایی افتادم که توی حالت عصبانیت به اردلان گفته بودم.خواستم ازش سراغ اردلان رو بگیرم که مادرم صدام کرد و گفت :
    -شیدا جان ، مامان آماده ای؟ می خوایم بریم.
    بلافاصله مانتومو از روی جالباسی برداشتم و صورت آرزو رو بوسیدم و گفتم:
    -خیلی خیلی مبارکت باشه !
    و از اتاق خارج شدم.شیوا در حالی که خمیازه می کشید گفت :
    -بچه ها تو رو خدا شماها بمونید.
    من که اصلاً حوصله نداشتم فقط لبخندی زدم و گفتم:
    -باشه یه دفعه دیگه.
    آرزو با دلخوری ازمون خداحافظی کرد.پدرم نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
    -پس اردلان کجاست ؟
    عمه بلافاصله گفت :
    -بچه ام سرش درد می کرد ، رفت تو اتاق یه کم استراحت کنه.به من گفت از قولش ازتون خداحافظی کنم.
    بالاخره همه خداحافظی کردیم و حرکت کردیم.در تمام طول راه همه اعضای خانواده مشغول تعریف و تمجید از آرش و خانواده اش بودند.فقط من بودم که سکوت کرده بودم و تو بحث شرکت نمی کردم.حرفی که عمه زده بود ؛ مرتب تو مغزم تکرار می شد.وقتی عمه در مورد من اون جور قضاوت میکرد، چه انتظاری از بقیه می تونستم داشته باشم.حق با من بود که می گفتم اسم دکتر روانپزشک باعث میشه که همه برچسب دیوونگی به من بزنن.حالا از یه چیز مطمئن بودم و اونم این بود که به هر قیمتی که بود باید در برابرشون می ایستادم.دیگه حاضر نبودم حتی پامو توی اون کلینیک بذارم.اون روز اون قدر برام کند و طولانی گذشته بود که دوست داشتم هر چه زودتر به اتاقم پناه ببرم و همه چیز رو فراموش کنم.به محض اینکه رسیدیم خونه ، تند تند لباسام رو عوض کردم و یکراست رفتم سراغ کمد لباسا تا نوشته هام رو بردارم.دلم میخواست با نوشتن همه چیز رو فراموش کنم و اون قدر تو نوشتن غرق بشم که دیگه چیزی نفهمم.از لابلای برگه ها یه برگه افتاد بیذون.خم شدم و برش داشتم و با دیدنش لبخندی تلخ صورتم رو پوشوند.اولین شعری بود که برای کیوان سروده بودم.ساده و پیش پا افتاده بود ، اما من دوستش داشتم.شاید اصلاً از نظر قواعد درست نبود یا حتی نمی شد اسم شعر روش گذاشت.ولی هرچی بود برای من عزیز بود ؛ چون منو یاد کیوان می انداخت
    یه روز قشنگ پاییز
    توی یک کوچه بن بست
    دل من یک دفعه لرزید
    زیر یک نگاه و لبخند
    وای از اون چشمهای زیبا
    وای از اون نگاه گیرا
    شیشه طلسم عشقو
    اون با یک نگاه شکستو
    دل من رو دزدید و برد
    حال از اون عشق ساده
    روزی صد دفعه می میرم
    اما با یاد نگاهش باز دوباره جون می گیرم
    تن من مثل کویره
    توی حسرت نگاهش
    ایخدا نکن دریغش
    بذار این کویر عشقم
    با نگاهش جون بگیره
    ای خدا چه قدر سخته توی حسرتش بشینم
    بشکن این طلسمو بشکن ، تا نگاهشو ببینم
    پایان فصل پنجم
    تا آخر صفحه ی 91
    *********************************************


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم )
    -من دیگه به هیچ قیمتی حاضر نیستم پامو تو اون دیوونه خونه بذارم.

    مادرم لبهاش رو گزید و گفت :

    -شیدا این چه طرز حرف زدنه دختر ! تو که این طوری نبودی.

    خودم رو روی کاناپه انداختم و گفتم:

    -از حالا این طوری ام.بهتره شما هم اینو بدونید که اگه من از نظر شما دیوونه هستم ؛ با رفتن به اون کلینیک دیوونه تر هم می شم.

    مادر خواست اعتراضی بکند که پدر با اشاره دست جلوش رو گرفت و گفت :

    -عزیزم تو که دختر منطقی ای بودی ؛ مگه ما قبلاً با هم حرفامونو نزده بودیم ، مگه تو مجاب نشدی که بری اونجا رو از نزدیک ببینی ؛ اون وقت تصمیم بگیری هان ؟

    سرم رو به علامت تأیید حرفهای پدر فقط تکان دادم.پدر که فکر میکرد تونسته موفقیتی به دست بیاره لبخندی زد و گفت :

    -تو که از اونجا راضی بودی.خودت اینو بهم گفتی...نگفتی؟

    کلافه شده بودم.دلم نمی خواست بیشتر از این بحث رو کش بدم.با بی حوصلگی گفتم:

    -چرا گفتم پدر، الانم میگم اونجا هیچ عیبی نداره یا لااقل من نمی تونم ایرادی بهش بگیرم.اما دیگه دوست ندارم پامو اونجا بزارم.

    پدر که کمی عصبی شده بود ؛ با صدای بلندتری گفت :

    -ببین نشد شیدا ها ؛ تا حالا هر سازی زدی ما رقصیدیم.هر چی گفتی نه نگفتیم.اما حالا داری یه حرف غیر منطقی میزنی.تو برای من یه دلیل ، فقط یه دلیل قابل قبول بیار...اون وقت هرکاری دلت بخواد ، بکن.

    بغض گلومو فشرد.چه طور می تونستم حرفی رو که خوره روحم شده بود ، به پدرم بگم ؟ چه طور می تونستم از ترس هایی که داشتم بگم ، ترس از نگاه ها و حرفهای مردم ، ترس از اینکه یه برچسب دیوونه به روم بزنن و یه طور دیگه نگاهم کنن.

    بغضم رو فرو دادم و گفتم:

    -دلم نمی خواد مردم فکر کنن من دیوونه ام.

    پدر که کمی آرومتر شده بود ؛ با صدایی پر از محبت گفت :

    -آخه دخترم ! کی فکر میکنه که تو دیوونه ای؟

    -همه پدر؛ همه.شما فکر میکنید که روانشناسی بین مردم ما جا افتاده ! نه پدر ، از نظر مردم اگه یه نفر پیش روانپزشک میره حتماً مریضه مریضه.مریضیشم دیوونگیه.

    پدر لبخندی زد و گفت:

    -از تو بعیده دخترم.تازه گیرم مردم این طور تصور کنن.تو و امثال تو باید کاری بکنید که این تصور غلط،از بین بره.اصلاً ما به مردم چی کار داریم.برای تو حرف مردم مهمتره یا حرف کسایی که دوستت دارن؟

    -معلومه پدر ، منم چون این حرف رو از یکی از همون آدما شنیدم ناراحتم.اینه که منو عذاب میده.

    پدر که بهت زده شده بود؛روی صندلی نیم خیز شد و گفت :

    -کی به تو چنین حرفی زده هان ؟

    دلم نمی خواست بگم عمه این حرف رو زده؛ اما وقتی سکوتم طولانی شد ، پدر با ناراحتی گفت:

    -اردلان ، اردلان این حرف رو زده؟

    نه تأیید کردم و نه تکذیب.پدر که سکوتم رو به نشانه مثبت بودن پاسخم تلقی کرده بود؛با عصبانیت گفت:

    -یه درسی به این پسر بدم که توی هیچ کدوم از اون کتابای قطورش نخونده باشه.مثلاً اسم خودش رو گذاشته دکتر!

    نمی دونم چرا سکوت کرده بودم و حرفی نمی زدم.شاید از اینکه برای اولین بار اردلان رو محکوم می دیدم؛خوشحال بودم.هر چند که بی گناه محکوم شده بود، اما همون احساس هم برای من جالب بود.می دونستم پدرم عصبانیه داره اون حرف رو می زنه و باز هم آخرش مثل همیشه به نفع اردلان تموم میشه.با بدجنسی دلم می خواست اردلان رو پیش بابا و مامان خراب کنم.فکر می کردم که پدرم فقط از دست اردلان عصبانی میشه و به من میگه که دیگه به اون کلینیک نرم.هیچ وقتم این موضوع رو مستقیماً به روی اردلان نمی یاره.در واقع می خواستم با یه تیر دو تا نشون بزنم.هم حرف خودم رو به کرسی بنشونم و دکتر نرم و هم اردلان رو شکست بدم.هم این که اعتماد پدرم رو نسبت به اردلان کم کنم تا دیگه اون طور چشم بسته به حرفاش گوش نده.اما عکس العمل پدرم رو پیش بینی نکرده بودم.تصور نمی کردم تا اون حد عصبانی باشه.در حالی که گوشی تلفن رو برمیداشت با عصبانیت گفت:

    -می دونم چی کار کنم !

    مادر با ترس زد تو صورتش و گفت:

    -علی چی کار می کنی؟ حالا اون یه چیزی گفته تو که نمی دونی تو چه شرایطی بوده ! شاید عصبی بوده.تازه تو که این دو تا رو می شناسی؛مطمئن باش شیدا هم بی تقصیر نبوده.

    وقتی دیدم پدر جدی جدی قصد داره به اردلان زنگ بزنه ؛ خواستم حقیقت رو بگم، اما حرف مادرم اون قدر حرصم رو در آورد که سکوت کردم و گفتم هرچه باداباد.

    پدرم اون قدر عصبی بود که حتی به حرف مادرم هم توجه نکرد و شروع کرد به گرفتن شماره موبایل اردلان.

    یه سکوت چند ثانیه ای برقرار شد که بعد پدر با عصبانیت و بدون هیچ مقدمه ای گفت :

    -هر جا هستی و هر کاری داری ول می کنی بلند میشی میای اینجا.

    انگار قضیه داشت خیلی جدی میشد ! به یاد نمی آوردم که هیچ وقت پدرم با اون لحن با اردلان حرف زده باشه ، مادرم که داشت پس می افتاد.مرتب با نگرانی با انگشتاش بازی میکرد و در حالی که خودش نگران و دستپاچه بود ؛ سعی می کرد پدرم رو آروم کنه.پدرم عصبانی تر از قبل گفت :

    -همین که گفتم.بیا اینجا تا بفهمی موضوع از چه قراره !

    بعد گوشی رو با عصبانیت رو تلفن کوبید.مادرم که تقریباً بغض کرده بود ؛ گفت:

    --این طوری که این بچه تا بیاد اینجا هول میکنه.تو روخدا علی یه وقت بهش چیزی نگی.

    پدرم فقط با عصبانیت به مادر نگاه کرد و حرفی نزد.هیچ وقت پدرم رو تا اون حد عصبانی ندیده بودم.پدرم همیشه اون قدر آروم و مهربون بود که حتی تصور نمی کردم بتونه.اما انگار این مسأله خیلی براش مهم بود.هر چی زمان می گذشت، بیشتر خودمو می باختم.تا چند دقیقه دیگه جای من و اردلان عوض میشد و اون کسی که آماج سرزنش ها قرار می گرفت ؛ من بودم.از این که اون دروغ بزرگ رو گفته بودم.از این که اون دروغ بزرگ رو گفته بودم ، پشیمون بودم.اما جرأت هم نمی کردم که حقیقت رو بگم.مرتب دعا می کردم که مادرم بتونه یه جوری پدرم رو آروم کنه و قضیه تموم بشه.اما انگار از دست اونم کاری برنمیومد.چون بالاخره اصرار ها و حرف های مادرم نتیجه عکس داد و پدرم گفت:

    -اصلاً لازم نکرده تو و شیدا اینجا بمونید.می خوام هر دوتاتون برید تو اتاق تا من تکلیفم رو با اردلان یک سره کنم.

    قضیه بدتر هم شد.هنوز تو شوک بودم که صدای زنگ بلند شد.انگار خودش رو با جت رسونده بود.شاید آخرین راه نجاتم اردلان بود.شاید می تونستم قبل از اینکه با پدر روبرو بشه ببینمش و ازش بخوام که به خاطر منم که شده همه چیز رو گردن بگیره ، درست مثل بچگی هامون.اون موقع ها همیشه اردلان همه کارهای منو به گردن می گرفت.اما دیگه حتی از اردلان هم مطمئن نبودم.خصوصاً بعد از کارها و بازیهایی که درحقش کرده بودم.با این که امید چندانی نداشتم اما نخواستم آخرین شانسم رو هم از دست بدم.برای همین بلند شدم که پدرم یکدفعه گفت:

    -کجا؟ من خودم باز می کنم.

    سر جام خشکم زد.مادرم گفت:

    -من خودم باز می کنم.با این حالی که تو داری اردلان پشت در سنگ کوب می کنه.

    پدر این بار با مادرم مخالفتی نکرد و مادر آیفون رو جواب داد و در حالی که سعی می کرد از همون پشت در اردلان رو آروم کنه ؛ گفت:

    -خوبی زندایی جان؟...نه چه خبری عزیزم؟...حالا تو بیا بالا...

    بعد گوشی رو سر جاش گذاشت.پدرمو مخاطب قرار داد و گفت:

    -علی جان چرا همه چیز رو با خونسردی حل نمی کنی؟حداقل به اونم فرصت بده که از خودش دفاع کنه.

    پدر سکوت کرد و حرفی نزد.چند ثانیه بیشتر طول نکشید که اردلان رسید پشت در ، مادر در رو براش باز کرد و در حالی که به سختی سعی می کرد لبخند بزنه ؛ باهاش احوالپرسی کرد.اردلان نگران و مضطرب بود و این از حالت نگاه کردنش کاملاً معلوم بود.دیگه چیزی تا لو رفتن من باقی نمانده بودنگاه اردلان از روی من رد شد و روی صورت پدرم قفل شد.پدرم حتی به اردلان نگاه هم نمی کرد.اردلان با تغییر حالت صورتش از من پرسید قضیه چیه؟اما من واقعاً حرفی برای گفتن نداشتم.چی می گفتم؟ می گفتم؛ یه دروغ ساده تا به اون جاها کشیده شده.پدر جواب سلام اردلان رو نداد.حتی بهش نگفت که بشینه و اردلان همون طور سر پا روبروی پدر ایستاده بود و منتظر بود تا پدرم حرفش رو شروع کنه.مادرم که این صحنه رو دید گفت:

    -اوا علی جان چرا بچه رو سر پا نگه داشتی؟

    بعد اردلان رو مخاطب قرار داد و گفت:

    -بشین زندایی جان.

    اردلان روبروی پدرم نشست.بالاخره پدرم برای اولین بار نگاهی بهش کرد و بعد پوزخندی زد و گفت:

    -مرحبا!...آفرین پسر جان ! دستمزد دایی تو اینجوری دادی؟!

    اردلان که طفلک از همه جا بی خبر بود گفت:

    -دایی از من خطایی سر زده؟

    پدر با خشم نگاهی بهش انداخت و گفت:

    -خودت رو به موش مردگی نزن...

    حتی لحن صحبت کردن پدر هم تغییر کرده بود و من تنها کسی نبودم که جا خوردم.اردلان با ناباوری به من نگاه کرد و حرفی نزد.باید همه چیز رو می گفتم ؛ قبل از اینکه پدرم حرف دیگه ای می زد و بعد ها بیشتر از این شرمنده اردلان می شد.برای همین چشمامو بستم و گفتم:

    -پدر خواهش می کنم ؛ اردلان چیزی به من نگفته.

    دیگه نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم.دستمو روی صورتم گذاشتم و گفتم:

    -عمه مهین ...

    عکس العمل پدر دیدنی بود.انتظار شنیدن هر اسمی رو داشت الا اسم خواهرش!...

    می دونستم دیگه پیزی نمی تونه بگه.

    پدر با ناباوری گفت:

    -یعنی مهین این حرفو به تو زده ؟

    فقط سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.اردلان اون قدر باهوش بود که بلافاصله متوجه موضوع شده و این از سکوتش پیدا بود.پدر دیگه هیچ نگفت.فقط سکوت کرده بود و به یک نقطه خیره شده شده بود.مادر که سکوت طولانی پدر رو دید ؛ در حالی که سعی می کرد پدر رو دلداری بده گفت:

    -علی جان! حالا مهین یه چیزی گفته ؛ تو خودت رو ناراحت نکن.تو که خواهرتو خوب می شناسی...می دونی که چه قدر شیدا رو دوست داره.مطمئن باش اگر هم چیزی گفته ؛ یا عصبی بوده یا منظوری نداشته.

    مادر انتظار داشت که پدر حرفی بزنه و چیزی بگه، اما موفق نشد.در حالی که روی یه صندلی درست کنار پدر می نشست منو مخاطب قرار داد و گفت:

    -شیدا جان مامان ، عمه کی این حرف رو به تو زد؟

    دلم به حال پدر می سوخت ؛ از این که ناراحتش کرده بودم ، واقعاً ناراحت بودم و دلم می خواست یه طوری آرامش کنم.در حالی که درست روبروشون می نشستم گفتم:

    -همون شب بله برون آرزو بعد از ماجرای آشپزخونه و شکستن لیوان ، لردلان رو کشید بیرون و بهش گفت؛ من ....

    پدر با چشم هایی که کاملاً قرمز شده بود ؛ نگاهم کرد تا جمله ام رو تموم کنم.سرم رو پایین انداختم و گفتم:

    -گفت اگه شیدا مریض نبود که پیش دکتر نمی بردنش.
    مادر لبخندی زد و گفت :


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    مادر لبخندی زد و گفت :
    -دیدی علی، گفتم حتماً موقعیت خاصی بوده.
    پدر یکدفعه با لحنی عصبی که برای ما غیر منتظره بود گفت:
    -هر موقعیتی هم که بود ؛ حق نداشت در مورد دختر من حرفی بزنه.
    مادر که انگار وکیل مدافع عمه شده بود ؛ گفت:
    -تو چه انتظاراتی داری علی !
    بعد نگاهی به اردلان کرد و گفت :
    -ندیدی اردلان چی به شهرام گفت؟...نمی دونی مهین چه قدر اون شب استرس داشت!
    مادر هرچی دلیل می آورد، پدر قانع نمی شد و اینو با تکون دادن سرش به طرفین نشون می داد.
    بالاخره مادر اردلان رو مخاطب قرار داد و گفت:
    -تو یه چیزی بگو زندایی جان.
    اردلان که تا اون موقع سکوت کرده بود؛ بالاخره سکوتش رو شکست و گفت:
    -من فقط می تونم بگم که از طرف مادرم عذر خواهی می کنم ،اما باور کنید دایی مامان منظوری نداشت.این رو به شیدا هم گفتم.راستش همه چیز تقصیر من بود و مامان از دست من عصبانی بود.
    پدر هنوز مجاب نشده بود که تلفن به صدا در اومد.مادرم که درست نزدیک تلفن نشسته بود ؛ چند متر به هوا پرید و با ترس گفت:
    -ای وای ؛ این چی بود دیگه؟!
    منو پدر همزمان با هم ، از ترس مادر، لبخند کمرنگی زدیم که از چشم مادر دور نماند و چپ چپ نگامون کرد و گوشی تلفن رو برداشت.از مطب دکتر تماس می گرفتن.نادرم بعد از تعارفات معمول گفت:
    -اجازه بدید ازش بپرسم.
    بعد به من نگاه کرد و گفت:
    -منشی دکتره؛ میگه چرا تا حالا نرفتی مطب؟
    باز رفته بودیم سر بحث اولمون.می خواستم بگم«نمی رم» که یک دفعه اردلان گفت:
    -اگه دایی اجازه بدن من خودم شیدا رو می رسونم.
    پدرم که هنوز دلخور بود و هم یه جورایی به خاطر عصبانیت بی موردش شرمنده اردلان بود ؛ بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
    -هر طور خود شیدا بخواد.
    اردلان بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه ، بلند شد و گفت:
    -شیدا بیرون منتظرتم.
    و بعد از بقیه خداحافظی کرد و بیرون رفت.همیشه مثل بچه ها با من رفتار می کرد.انگار نه انگار پدرم همه چیز رو به خودم واگذار کرده بود.حتی منتظر جواب من هم نشده.آخ که چقدر دلم می خواست یه درس درست و حسابی بهش بدم! هنوز هم داشتم خودمو می خوردم که مادر با دلسوزی گفت:
    -بلند شو مادر فدات شه.برو بیشتر از این منتظرش نزار.طفلک به اندازه کافی اعصابش خورد شده.
    می دونستم اگه بیشتر از این معطل کنم،مادرم می پرسه که چرا از اول با گفتن اون دروغ؛باعث همه این قضایا شدم.برای همین علی رغم میلم و با این که اصلا دوست نداشتم با اردلان همراه بشم،فقط برای فرار از سرزنشها بلند شدم و بعد از پوشیدن لباس از خونه خارج شدم.
    بیرون هوا اونقدر سرد بود که برای فرار از سرما مسافت چند متری ماشین اردلان را تقریبا دویدم.
    به محض اینکه سوار شدم؛اردلان ماشین رو به حرکت درآورد.اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم.حاضر نبودم به هیچ قیمتی به مطب برم.به همین دلیل گفتم:
    -بیخود نمی خواد بری مطب ؛چون من محاله که از ماشین پیاده شم و پامو اونجا بزارم.
    اردلان خیلی خوب منو می شناخت و می دونست اگه سر موضوعی لج کنم،محاله ممکنه که کوتاه بیام.برای همین با لحنی آروم گفت:
    -چرا شیدا؟ آخه این بازیها چیه که در میاری؟
    با لجبازی گفتم:
    -کدوم بازی ها؟
    نگاه معناداری بهم انداخت یعنی خودت بهتر می دونی،اما من خودم رو به اون راه زدم و حرفی نزدم.بالاخره خودش سکوت رو شکست و گفت:
    -چرا به دروغ به دایی گفتی که من اون حرفها رو به تو زدم؟
    من عصبی و کلافه بودم و اون می خواست باز هم برام ادای دکترا رو دربیاره.درحالی که صدام می لرزید گفتم:
    -تو این بازی رو شروع کردی ...چرا می خوای به همه بگی که من مریضم ؟ آخه به چه قیمتی می خوای ثابت کنی دکتری؟بابا ! باور کن من حتی اگر مریض نباشم ؛همه باور می کنن که تو دکتر شدی.
    اردلان با خشم گفت:
    -من احتیاجی ندارم کسی باورم کنه،این تویی که باید خودت رو ثابت کنی.چرا حداقل به خودت ثابت نمی کنی که مشکلی نداری؟
    پس حق با من بود.انگار خودشم جدی جدی باور کرده بود که من روانی شدم.با عصبانیت گفتم:
    -من حالم خوبه و احتیاجی به دلسوزی تو ندارم.
    -وقتی حالت خوب میشه که همه چیز رو فراموش کرده باشی.
    تقریبا با فریاد گفتم:
    -من همه چیز رو فراموش کردم.
    با این که می دونست اگر بیشتر از این به اون بحث ادامه بده من حالم وخیم تر میشه ، اما انگار به هیچ قیمتی حاضر نبود کوتاه بیاد.چرا که اونم صداشو بالاتر برد و گفت:
    -دروغ می گی شیدا ؛ دروغ میگی !
    بعد درست با همون سرعتی که در حال حرکت بود ؛دور زد،طوری که لاستیک ها روی برف سر خوردند و من از ترس چپ شدن ماشین چشمامو بستم.خواستم فریاد بزنم و بگم«این چه طرز رانندگیه» اما خشمی که تو صورت اردلان بود؛باعث شد سکوت کنم.نمی دونم چرا ازش ترسیدم.حتی جرأت نکردم که ازش بپرسم کجا داره میره!اون با سرعت حرکت می کرد و من فقط به آخر راه می اندیشیدم.به اینکه اون مسیر به کجا ختم خواهد شد؟مدت زمان زیادی نگذشت تا متوجه فکرش شدم.وقتی وارد محله قدیمی خودمون شدیم،با دیدن کوچه ها و خیابونها متوجه شدم که مقصدمون کجاست ؛ اما جرأت نداشتم ازش بپرسم که جرا داره چنین کاری می کنه!ما لحظه به لحظه بیشتر به خونه قبلیمون نزدیک می شدیم و من بیشتر از پیش خودمو می باختم.نه به خاطر اینکه اون کوچه ها خاطرات تلخ زندگی منو درون خودشون جای داده بودند و نه به خاطر اینکه خاطره یه عشق ناکام و شکست خورده رو در دل من زنده می کردند؛تنها به این خاطر که اردلان با اون کار غرور منو خورد می کرد.انگار از پیش کشیدن گذشته ها لذت می برد.انگار سایه کیوان تا ابد تو زندگی من بود و من تا همیشه باید به خاطر گناهی که مرتکب نشده بودم؛ تائان پس می دادم.بغض گلومو می فشرد و لبهام به شدت میلرزید.دلم می خواست التماس کنم و بگم منو از اونجا دور کن.دلم نمی خواست چشمم به خونه ای بیفته که صاحبش تمام احساس زیبای منو با بی رحمی ازم گرفته بود.دلم شکسته بود و قلبم کند و کشدار می زد.گذشته های پر از دردم جلوی چشمام رژه می رفت.اردلان تو کوچه پیچید و عمداً سرعت ماشین رو کم کرد تا من بیشتر زجر بکشم.می خواست ذره ذره خُردم کنه و موفق هم شده بود.خدای من! در اون لحظه فقط به یه چیز فکر می کردم.اونم این بود که این همه درد حق من نیست.من فقط از خدا یه عشق پاک خواسته بودم و اون در عوض درد رو هم آغوش من کرده بود.خاطرات گذشته جلوی چشمام جون گرفته بودند.نگاه های کیوان هنوز هم توی این کوچه بود.انگار زمان توی اون کوچه متوقف شده بود.سرم رو به سمت مقابل چزخوندم.نه برای اینکه گذشته هامو نبینم؛بلکه فقط برای اینکه نمی خواستم اردلان شاهد اشکهای من باشه.نمی خواستم بفهمه که تا چه حد موفق شده.تنم یخ کرده بود و توانی در بدنم باقی نمونده بود.درست جلوی خونه کیوان ، ماشین متوقف شد.دیگه بس بود ؛باید هر چه زودتر به این بازی خاتمه می دادم.نباید بهش اجازه می دادم که بیشتر از این منو شکنجه کنه.به طرفش برگشتم.درست به چشم های من خیره شده بود.دلم می خواست فریاد بزنم و عقده هامو بیرون بریزم.دلم می خواست بهش بگم که موجود سردی مثل اون هیچ وقت نمی تونه احساس منو درک کنه! عشق اصلاً تو قلب سنگی اون جایی نداشت.کسی که از دیدن زجر دیگران لذت ببره،لیاقت درک عشق رو نداره.اما همه اون خواستن ها جاشونو به یه لبخند تلخ دادند و گفتم:
    -خب! به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟ حالا دیگه می تونیم بریم.
    یک دفعه بدون اینکه حرفی بزنه ؛ دستم رو تو دستش گرفت.اون قدر سریع این کار رو انجام داد که کاملاً غافلگیر شدم.دستش داغ بود و سوزان ، بر عکس دست من که یخ بود و سرد.
    خیلی زود دستم رو رها کرد و دوباره حرکت کرد.تو همون حال گفت:
    -می خواستم بهت ثابت بشه که دروغ میگی.می خواستم بهت ثابت کنم که هنوز اون قدر بچه ای که خودتم حقیقت رو نمی فهمی.
    برای یک لحظه نفرت همه وجودم رو در برگرفت.اون حرف خاطرات تلخی رو برای من تداعی می کرد یه بار دیگه تمام احساس من بچگی قلمداد می شد و من این بار دیگه نمی تونستم سکوت کنم.برای همین با صدایی که از شدت عصبانیت دورگه شده بود؛ گفتم:
    -من احتیاجی ندارم که تو راست و دروغ حرفامو مشخص کنی.فکر میکنی من نمی دونم تو چته؟ تو هنوز می خوای از من انتقام بگیری. می خوای منو خورد کنی تا غرور شکسته خودتو به دست بیاری ! باشه اردلان،منو شکستی؛باشه.من اشتباه کردم که از تو خواستم اون کارو برام انجام بدی.موفق هم شدی انتقامت رو از من بگیری،حالا دیگه می تونی بری و با خیال آسوده زندگی ...
    گریه نذاشت که حرفامو ادامه بدم.دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و مثل دختر بچه ها با صدای بلند زدم زیر گریه .حق با اون بود من هنوز بچه بودم؛ چون هنوز هم نمی تونستم احساساتم رو کنترل کنم.اردلان ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد و نگه داشت.بعد از ماشین پیاده شد و در رو با شدت به هم کوبید و به در تکیه زد.صدای کوبیده شدن در، همه وجودم رو لرزوند.اما خوشحال بودم که از ماشین پیاده شده و شاهد گریه های من نیست.وقتی دوباره سوار ماشین شد ؛ از شدت گریه من هم کم شده بود.برف رو موهاش نشسته و چشماش قرمز بود ، می دونستم که عصبی و ناراحته. می دونستم که هزار تا حرف رو به زور تو دلش نگه داشته و اگه حرفی نمی زنه فقط ملاحظه بیماری منو می کنه. خواستم بهش بگم که هر چه زودتر حرکت کنه و منو به خونه برسونه که یک دفعه سکوت رو شکست و گفت:
    -من نمی خواستم ناراحتت کنم.
    با عصبانیت گفتم:
    -ولی این کارو کردی.حالا هم دلم می خواد زودتر برم خونه ، البته اگه دیگه قصد نداری بیشتر از این عذابم بدی.
    بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کردم و من از جهت حرکتش متوجه شدم که بالاخره تسلیم شده و می خواد منو به خونه برسونه.هر دومون سکوت کرده بودیم و حرفی نمی زدیم و من از این موضوع خوشحال بودم ، چون اون قدر از دستش ناراحت بودم کع اگه لب از لب باز می کرد ؛ دعوامون می شد.
    نزدیکای خونه که رسیدیم ، بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
    -من به دکتر می گم ، فردا میای مطب ؟!(ای بابا)
    واقعا که چه قدر پوست کلفت بود ! انگار نه انگار که اون همه حرف زده بودیم.با حالتی عصبی گفتم:
    -بعد از این همه عذابی که به من تحمیل کردی ، تازه می گی فردا بیام مطب.
    ماشین رو جلوی خونه متوقف کرد.به صندلی ماشین تکیه زد و گفت:
    -مطمون باش من بیشتر از تو عذاب کشیدم، ولی خب ! حالا حداقل یه موضوع برای هر دومون ثابت شده و اونم اینه که گذشته ها هنوز فراموش نشده چون سرمای دست تو این موضوع رو ثابت کرد.می فهمی؟...سرمای وجود تو ...
    حالا می فهمیدم چرا این طور دستم رو تو دستش گرفته بود.در واقع می خواست بفهمه که اون کوچه و یادآوری خاطرات گذشته، هنوز می تونن روی من تأثیر بذارن یا نه ! هنوز با ناباوری به کاری که انجام داده بود؛ فکر می کردم که گفت:
    -تو مردا رو نمی شناسی شیدا.فکر می کنی این قدر لیاقتش رو داشته باشه که تو با خودت این طور تا می کنی؟!
    حق داشت من مردا رو نمی شناختم، شاید اصلاً مردی وجود نداشت.مردهای رویاهای من همه پوچ بودند و تو خالی و منحصر به همون رویاها،با کنایه گفتم:
    -آره حق با توئه ؛ من تو زندگیم دوبار اشتباه کردم.بار اول وقتی که عاشق شدم، بار دوم هم وقتی به تو اعتماد کردم.اشتباه کردم که فکر کردم هنوز هم مردانگی وجود داره.
    در حالی که درد بر وجودم مستولی شده بود ؛ در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.می دونستم تا چند دقیقه دیگه حالم اونقدر وخیم می شه که دیگه نمی تونم روی پاهام بایستم.اما نتونستم حرف آخرمو نزنم.برای همین بعد از اینکه از ماشین پیاده شدم ، مخاطب قرارش دادم و گفتم:
    -می دونی اردلان، من از اینکه عاشق شدم پشیمون نیستم، ولی از اینکه به تو اعتماد کردم همیشه پشیمونم.
    منتظر جوابش نشدم و به سمت خونه گام برداشتم ، در حالی که شاید اصلاً قصد نداشت که جوابی بهم بده.منتظر بودم که صدای حرکت ماشینش رو بشنوم، ولی هیچ صدایی نیومد، حتی وقتی در خونه رو پشت سرم بستم ؛ اون جلوی در ایستاده بود و این سکوت و بُهت، نشون دهنده این بود که اون حرف بیشتر از اون چه که فکر می کردم،روش تأثیر گذاشته بود.
    پایان فصل ششم
    تا آخر صفحه ی 108
    **************************************************


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/