صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 49

موضوع: خواستگاري يا انتخاب | م.مودب پور

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    فریبرز یه مکث ي کنه و بعد می گه »
    نفر سوم
    سومی م یه لحظه فکر می کنه و بعد زود می گه »
    من می خوام نو خونه بمونم و از پدر و مادرم نگاهداري کنم!
    فریبرز یه نگاهی م به اون می کنه و بعد با التماس به نفر چهارم نگاه می کنه و با التماس »
    « می گه
    نفر چهارم!
    « نفر چهارم یه فکري می کنه و بعد زود مثل اینکه یه بهانه یادش اومده باشه می گه »
    من تا برادراي بزرگترم نرن خونه بخت، ازدواج نمی کنم!
    « فریبرز که گریه ش گرفته، رو می کنه به نفر پنج و با حالت گریه می گه »
    نزن! تو از همه شون خوشگل تر و خوشهیکل « تو » نفر پنجم! جون مادرت، تو یکی دیگه
    تر و خوش تیپ تري! اصلا مثل گل می کنه! به به به این چشم و ابروي قشنگ!
    « پسره می خنده »
    فریبرز : به به به این لبخند ملیح! هزار الله و اکبر، دستم تو صورتش نبرده و انمقدر
    خوشگله!
    « پسره ریشداره »
    فریبرز : یه بند و زیر ابرو کنه دیگه از خوشگلی نمی شه تو صورتش نیگا کرد! جون هر
    کسی دوست داري، تو یکی دیگه جا نزن!
    « پسره سرشو مینداره پایین و می گه »
    چی بگم آخه؟ 1 راستش ایشون، هم قشنگن، هم خانم! من می دونم که همه ي برادرام
    ایشنونو پسندیدن! خودم همینطور! اما شما فقط به هیکلاي ما نگاه کنین! ما پس فردا چه
    جوري جلو مردم سر بالا کنیم؟! اگه فقط با این خبر و به گوش مردم برسونه که ما پنج تا
    داداش با این هیکل نشستیم تو خونه وبرامون خواستگار اومده، چی جواب مردم رو
    بدیم؟! اصلا چه جوري دیگه رومون می شه تو آیینه به صورت خودمون نیگاه کنیم؟! اینم
    که راضی شدیم شما تشریف بیارین محضگل روي تو و شایان بود!
    فریبا که اینا رو می شنوه، یه مرتبه می زنه زیر گریه و بلند می شه و با حالت دوئیدن، »
    از خونه می ره بیرون
    همونخونهدمدرخونه
    فریبرز و شایان و خان دایی و زن پدر، از خاله شایان و بقیه خداحافظی می کنن و از »
    خونه می آن بیرون. وقتی می رسن دم ماشین، می بینن فریبا نیس! حالت اضطراب بهشون
    « ! درست می ده
    فریبرز : کجا گذاشته رفته این دختره؟!
    زن پدر : شاید رفته خونه!
    فریبرز موبایلشرو در می آره و به خون شون زنگ می زنه و با پدرش صحبت می کنه »
    « و بعد تلفن رو قطع می کنه و به بقیه می گه
    نه!خونه نرفته!
    زن پدر : شاید رفته خونه شهره اینا!
    « دوباره فریبرز تلفن می زنه و یه لحظه بعد می گه »
    نه! اونجاهام نرفته! جاي دیگه رو نداره که بره!
    « یه لحظه همه شون می رن تو فکر که یه مرتبه شایان می گه »
    من می دونم کجا رفته!
    رفیبرز : کجا؟
    شایان : بریم خان دایی اینا رو بذاریم خونه تا بهتون بگم.
    همونشبتوماشین
    شایان و فریبرز، خان دایی و زن پدر رو رسوندن خونه و دوتایی تو ماشین نشستن و »
    « در حال حرکت با همدیگه حرف می زنن. شایان پشت فرمو نشسته
    دیدي حالا شایان خان! وقتی من می گفتم یه همچین چیزي نمی شه، شما می گفتین بنده
    پینو شه م! دیکتاتورم!
    شایان : باید خودش تجربه می کرد و به این نتیجه می رسید.
    فریبرز : طفلک خیلی سر خورده شد! دنبال هر پسري رفت، طرف غیرت و ناموسشرو
    زد زیر بغلشو فرار کرد!
    شایان : ماها غیرت و ناموس رو با خیلی چیزاي دیگه اشتباه گرفتیم! بدي کار اینجاس!
    فریبرز یه لحظه مکث می کنه و بعد ضبط ماشین رو روشن می کنه. نوار داریوش تو »
    ضبطه! آهنگ پریا. اول آهنگ پخشمی شه و بعد ش داریوش می خونه : یکی بود یکی
    نبود زیر گنبد کبود لخت و عور تنگ غروب سه پري نشسته بود. تو همین موقع به
    « ایست بازرسی می رسن و فریبرز ضبط رو خاموش می کنه و می گه
    الان فکر می کنن جنایت کردیم!
    شایان یه نگاهی به فریبرز می کنه و دوباره ضبط رو روشن می کنه. صداي داریوش »
    بلند می شه : زار و زار گریه می کردن پریا مثل ابراي بهار گریه می کردن پریا.
    همونشبتوبهشتزهرا
    فریبا خیلی ناراحت، در حالی که آروم آروم داره گریه می کنه، قدم می زنه. اون آهنگی »
    که قراره در مورد مادر ساخته بشه، همینجا شروع به پخش شدن می کنه. در هر صورت
    همونجوري غمگین، راه می ره تا می رسه به قبر مادرش. یه لحظه مکث می کنه و بعد می
    شینه کنار قبر. زانوهاشو می گیره تو بغلشو سرشو میذاره رو زانوهاش.
    همونشبتوبهشتزهرا
    شایان و فریبرز، یه جا از دور واستادن و دارن فریبا رو نگاه می کنن. فریبرز می گه »
    خیلی غصه داره!
    شابان : برو پیش ش.





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    همون شب تو بهشت زهرا
    فریبا یه لحظه سرشو بلند می کنه و فریبرز رو یه گالن آب دست شه، می بینه. فریبرز »
    بهش یه لبخند می زنه و بعد دولا می شه و شروع می کنه روي سنگ قبر رو شستن. وقتی
    « کارش تموم می شه، می شینه و یه فاتحه می خونه و بعد به فریبا می گه
    تو کار خودتو مردي! حد اقل وقتی یه روزي تو آینه به صورت خودت نگاه کردي، ازش
    خجالت نمی کشی! وقتی یادت بیاد سعی خودتو کردي، آروم می شی!
    « فریبا یه لحظه به فریبرز خیره می شه و بعد می گه »
    فریبرز، راستی چه احساسی داري؟
    فریبرز : چی؟ 1
    فریبا : برتري!
    « یه مکث می کنه و دوباره می گه »
    برتري تو انتخاب! برتري تو لباس پوشیدن! برتري تو ورزش کردن! برتري تو آواز
    خوندن! خیلی وقته کی خوام ازت اینا رو بپرسم! جدي تو وقتی صداي یه زن رو می
    شنوي که مثلا داره آواز می خونه تحریک می شی؟ 1
    فریبرز : خب البته فرق می کنه!
    فریبا : چه فرقی؟!
    فریبرز : اگه من یه گوزن بودم و مثلا فصل بهار بود و تو یه جنگل خیلی با صفام زندگی
    می کردم، حتما اگه صداي یه گوزن ماده رو میشنفتم، تحریک می شدم!
    یبا یه نگاه بهشمی منه و یه سري تکون می ده و می گه »
    همه ش از مامان می خواستم که برام دعا کنه! دعا کنه به آرزوم برسم! همه می گن دعاي
    مادر به درگاه خدا مستجاب می شه! اما انگار واقعا دست مرده ها از این دنیا کوتاهه!
    « یه لحظه مکث می کنه و بعد می گه »
    از کجا فهمیدي اومدم اینجا؟
    فریبرز : من نفهمیدم!
    « با سرش به طرف شایان که دورتر واستاده اشاره می کنه و می گه »
    شایان فهمید! خیلی نگران ته!
    فریبا یه خرده با تعجب به صورت فریبرز خیره می شه و بعد تند از جاش بلند می شه و
    « به جایی که فریبرز اشاره کرده نگاه می کنه، بعد از یه مدت به فریبرز می گه
    یعنی ... ؟!
    فریبرز : شاید!
    « . فریبا دوباره به شایان نگاه می کنه »
    همون شب بهشت زهرا
    « شایان از همون دور، با نگرانی داره طرف فریبا اینا رو نگاه می کنه »
    همون شب بهشت زهرا
    فریبا انگار تازه متوجه شایان و احساسش و احساس خودش می شه! آروم به طرفش »
    « حرکت می کنه. وقتی نزدیک شایان میرسه، شایان می گه
    سلام فریبا خانم!
    « فریبا جواب نمی ده و فقط به شایان نگاه می کنه و یه لحظه بعد می گه »
    تو نامزدي چیزي نداري؟
    « شایان همونجور که تو چشماي فریبا نگاه می کنه، با حرکت سر جواب منفی می ده »
    فریبا : اگه من بیام خواستگاریت، مرد من می شی؟
    « شایان با حرکت سر جواب مثبت می ده »
    فریبا : اون وقت بعدش سر کوفت نمی زنی ؟
    شایان با حرکت سر جواب منفی می ده. فریبا یه لبخند میزنه و از تو انگشت خودش یه »
    حلقه در می آره و دست چپ شایان رو می گیره تو دستشو می خواد انگشتر دستش
    کنه اما انگشتر کوچیکه و تو انگشت شایان نمی ره! بلافاصله فریبا یه فکري می کنه و از
    تو گوشش، یه گوشواره که به صورت حلقه ش در می آره. گوشواره هه اندازه انگشت
    « شایانه! هردو می خدن و فریبا گوشواره رو تو انگشت شایان می کنه و می گه
    من ترو نامزد کردم!
    همون شب بهشت زهرا
    « فریبرز با لبخند داره این صحنهها رو می بینه. بعدش می گه »
    انگار مرده هام زیاد دست شون از این دنیا کوتاه نیس!
    « بعد بحالت جدي، سرشو بر می کردونه طرف قبر مادرش و می گه »
    ببین مامان، شما که تو این دنیا انقدر برایی دارین، خب یه دختر خوب و خوشگل و خانوم
    واشه من پیدا کنین و بفرستینش خواستگاریم!!
    « بعد با حالت اعتراض، در حالیکه دستشرو طرف قبر حرکت می ده می گه »
    بعد در حالیکه می خواد کنار قبر مادرش بشینه میگه »!
    خب اینطوري می تُرشم تو خونه که

    «بذار مشخصاتشو برات بگم به دفعه یه چیز اشتباه برام نفرستی! عرضم به خدمتت که، یه
    دختر می خوام قاعده هولو! قدش بلند باشه، چشم وابروش قشنگ باشه، رنگ پوستش...
    توخیابون جلوخونه ي فریبا اینا
    یه ماشین گل زده عروس واستاده. فریبا با لباس عروسی و شایان با لباس دامادي، دارن »
    می رن که سوارش بشن. پدر و زن پدر و فریبا و شهره و مریم و چند تا دختر دیگه م،
    بعلاوه ي عده اي مهمون اونجا جمع شدن. فریبا و شایان سوار ماشین م یشن و می رن ماه
    « عسل
    « موزیک شاد باید پخش شود «
    وقتی ماشین فریبا اینا داره حرکت می کنه، فریبرز چند تا قدم می ره جلو و می ایسته و »
    « براش دست تکون می ده وبا حالت محکم می گه
    الهی فریبا بري و دیگه.
    « بعد می خنده و آروم می گه »
    خوشبخت بشی!
    تا ماشین از دید دوربین خارج می شه، فریبرز بر می گرده طرف مهمونا که یه مرتبه می »
    بینه، شهره و مریم و چند تا دختر دیگه، هر کدوم یه شاخه گل رز دست شونه و تو خط
    واستادن و به فریبرز می خندن!
    حالت خنده شیطنت آمیزه!
    در واقع میس خوان همگی فریبرز رو خواستگاري کنن!
    فریبرز تا اونا رو میبینه، یه مرتبه بر می گرده و چند قدم فرار می کنه و بعد یه مرتبه می
    « ایسته و با خودش می گه
    عجب خري م من؟! چرا فرار می کنم؟!
    « بعد بر می گرده طرف دخترا و با دستش و انگشتاش، عدد 4 رو نشون می ده و م یگه »
    نفرات اول تا چهارم عقدي ن و بقیه صیغه ! از اول باهاتون طی کرده باشم تا بعدا توش
    حرف در نیاد !!!




    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ادامه داستان زندگی
    قسمت دوم:

    سرگذشتي رو كه ميخوايد با كسب اجازه از كسانيست كه در ان نقش عمده داشته اند.
    داستان شباهت زيادي با فيلمنامه ندارد اما در پايان شايد شنايي بر خلاف جهت جريان رو دخانه باشد كه همان دليل پذيرش نگارش من بوده است!
    اين كتاب را براي اگاهي خوانندگان عزيزم نوشتم چون در بعضي از رسانه ها و برخي مصاحبه ها از من نامي به ميان امده است!
    امروز كه تصميم به نوشتن اين كتاب گرفتم طي تماسي با اين تماسي با اين دوست عزيز براي كسب اجازه متوجه تمايل او نيز براي نگارش در اوردن اين سرگذشت عجيب و جالب شدم!
    و شايد اخرين سخن او انگيزه ي مرا قوي تر كرد:
    "بنويس ، بنويس شايد ؛ يعني حتما اميد به خدا و قدرت و مهربونيش رو تو دل جوونا زياد مي كنه!!!!



    ::::::مقدمه:::::::


    -نمي دونم بايد از كجا شروع كنم؟ اولين باره كه ميخوام زندگيم رو براي نوشتن يعني كتاب شدن تعريف كنم!يعني اگه دفعه اولم نبود خودم مي شدم نويسنده!
    "بعد يه خنده بلند و طولاني و گفت"
    -پول تلفنت زياد ميشه ها!
    -عيبي نداره.
    -خب پس من اروم ميگم تو بنويس!
    -نه تو تعريف كن من بعدا م ينويسم!
    -خودت كه بيشتر رو ميددوني!
    -اره اما خيلي جاهاشم نمي دونم!
    -پس گوش كن. سال اخر دانشگاه بوديم. رشته جامعه شناسي اسم و فاميلمم رو بگم؟
    -نه خودم مي نويسم
    -اما عوضش كني آ!
    -خب تو خودت رو معرفي كن من اسمت رو عوض مي كنم
    -من روشنك هستم.....
    -خنده اي كرد و گفت:
    -خجالت مي كشم اينطوري حرف بزنم مثل مصاحبه كرن ميمونه!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    :::بنام افريدگار يكتا:::

    سال اخر دانشگاه بوديم. داشتيم رو پايان نامه مون كار ميكرديم. من و دوتا از دوستام . سروناز و شهرزاد. من و سروناز خيلي به همديگه شبيه بوديم. از نظر اخلاقي اما اين اتيش پاره يه چيز ديگه بود! شهرزاد از نظر مالي وضع خوبي داشتن. پدرش وكيل بود اون موقع يه ماشين شيك هم براش خريد.
    از اولشم شهرزاد اخلاقش يه جور ديگه بود! هميشه با ما يعني من و سروناز فرق داشت. يعني با همه فرق داشت. با ما با دخترا با پسرا و با استادامون!
    هميشه سر كلاس تا استاد يه چيزي مي گفت اين شروع مي كرد باهاش مخالفت كردن و بحث و مجادله!اما از بس با نمك بود كسي ازش به دل نمي گرفت. اخلاقش اينطوري بود! يعني قصد و غرضش نداشت! روي همين حساب هم موضوع پايان نامه اش رو يه چيز عجيب انتخاب كرد! درست يادم نيس اما يه چيز درست يادم نيس اما يه چيزي بود در مورد هنجارها و ناهنجارهاي رفتاري جوانان و تضاد سنت هاي جامعه!
    موضوع پايان نامه ما يه چيز معمولي بود و با كمي تحقيق و بررسي و مطالعه و لطف استادامون تموم شد رفت پي كارش اما پايان نامه شهرزاد افتاد تو دست انداز! جاي اينكه يه چيز مثل ماها بنويسه و قال قضيه رو بكنه انگشت گذاشت بود روي يه چيز كه تو جامعه ما غير قابل باور بود!
    يه چيزي حدود دويست سيصد صفحه تحقيق و مصاحبه و نظر وهي و اين چيزا بعدشم كه ديگه واويلا اگه بگم باور نمي كنميد مي خواست بره خواستگاري!!!!
    يعني درست مثل پسرا كه با خونواده شون ميرن خواستگاري يه دختر اونم ميخواست با خوواده اش بره خواستگاري يه پسر و عكس و العملش رو به عنوان يه تجربه و ازمايش بنويسه!
    هرچي بهش مي گفتيم بابا دست وردار ، گوش نمي كرد! بالاخره كارخودشو كرد! انقدر به سروناز و من التماس كرد تا بالاخره سروناز راضي شد ادرس يه پسر از اقوامشون رو بهش داد!
    هرچند تا اخرين دقيقه از ترس داشتيم سكته مي كرديم اما اخرش به خير و خوشي تموم شد! يعني رفتيم خواستگاري يه پسر!
    بيچاره شدم تا دايي ام رو راضي كردم باهامون بياد اما به پدر و مادرم حرفي نزنه! خود شهرزاد با بدبختي داداشش رو اورد! يه سبد گل با يه جعبه شيريني گرفتيم و من و دايي و شهرزاد و برادرش رفتيم در خونه ي فاميل سروناز و زنگ زديم و رفتيم تو!!!! البته سروناز همونجا تو خيابون قايم شده بود كه اگه اتفاقي افتاد بياد جلو كه بالاخره اومد! يعني وقتي كه كار داشت بالا مي گرفت و مي خواستن از خونه بيرونمون كنن خودشو رسوند و قضيه با شوخي و خنده تموم شد! جالب اينكه شوخي شوخي شهرزاد با هموني كه رفته بود خواستگاريش ازدواج كرد!
    بگذريم! اين قسمت از زندگيم رو تعريف كردم چون يه ربط كوچيك با يه جاي ديگه سر گذشتم داشت!
    روزاي دنشگاه عالي بود. عالي و فلراموش نشدني اما بعدش ديگه اينطوري نبود! ديگه وارد زندگي واقعي شده بودم. پدرم يه كارمند ساده بود كه سال بعد از دانشگاه بازنشسته شد . ماها مستاحر بوديم. اجاره خونه !خرج زندگي! دوتا بچه بزرگ!
    برادرم راهنمايي بود و منم كه در به در دنبال كار! پدرمم كه بازنشسته شده بود با چندغاز حقوق بازنشستگي ! از روش خجالت مي كشيدم!
    بيچاره بعد ار يه عمر خدمت بايد حالا كه وقت استراحتش =بود بازم كار مي كرد! رفته بود اژانس اونم به زور ماشنش يه پيكان مدل پايين بود و بهش طرح نمي دادند و از صبح مي رفت تو اژانس و فقط مسافراي خارج از طرح مي رفت!
    با سختي و بدبختي يه پولي در مي اورد و زندگي مونو يه جوري مي گذرونديم! منم دنبال كار بودم. يعني كار بود اما به درد من نمي خورد! بالاترين حقوقي كه بهم مي دادند به پول اون موقع طوري بود كه فقط خرج خودم مي شد! پول رفت و امد و لباس اين چيزا!
    تا ساعت چهاربعداز ظهر تو يه شركت بودم و يعدش مي گشتم دنبال يه كاري كه بتونم تو خونه انجام بدم! دلم ميخواست يه جوري به پدرم كمك كنم! اما نمي شد! كاري نبود كه بشه شبا تو خونه انجام داد!
    يه مدت گلسازي رفتم كه فايده نداشت! رفتم كلاس خياطي اما استعدادش رو نداشتم! يعني از خياطي متنفر بودم! هركاري مي كردم نمي تونستم يادش بگيرم! بالا=خره ولش كردم!
    يه مدت به فكرم افتاده بود كه يه كتاب اشپزي بنويسم و چاپش كنم. البته خودم كه اشپزي بلد نبودم! غذاا رو مادرم بگه منم بنويسم! مي خواستم مثلا تقلب كنم! اونم نشد مادر بيچاره ام با اينكه اشپزيش خيلي عالي بود اما فقط يه تعداد غذاها رو يه صورت تكراري درست مي كرد! كله جوش و قيمه با قارچ و ماروني و قورمه سبزي با سويا و يكي دوتا ديگه!
    كاري به عنوان شغل دوم هم پيدا نكردم تا اينكه يه پنجشنبه رسيد!
    پنجشنبه ها تا ساعت يك بيشتر شركت كار نمي كردم! تقريبا ساعت پنج بعد از ظهر بود كه زنگ خونمون رو زدند! همون جور كه روزنامه دستم بود و داشتم تو صفحه نيازمندي ها دنبال كار مي گشتم ايفون رو جواب دادم:
    -كيه؟
    -ببخشيد! منزل اقاي.....؟
    -بله بفرماييد؟
    -سلام من پسر ايران خانم هستم! همسايتون!
    -سلام بفرماييد!
    -معذرت ميخوام مي خواستم بدونم امروز منزل شما سفره اس؟
    -نخير؟
    -شما نمي دونين مادرم كجا سفره رفتن؟
    -فكر كنم منزل خانوم اتابكي يا خانم سليماني!
    -ببخشيد مزاحمتون شدم! يه مسئله اي پيش اومده كه حتما بايد مادرم رو ببينم! ميشه لطفا ادرس اينايي رو كه گفتين به من بدين؟
    -اتفاقي افتاده؟
    -نه يعني بعله! پدرم يه مقدار حالشون بده!
    -اجازه بديد من همين الان ميام پايين!
    -خيلي ممنون! ببخشين تروخدا!
    -خواهش ميكنم! الان ميام!
    "ساسان پسر همسايه بود. چند سال از من بزرگتر بود و تو يه اموزشگاه كار مي كرد! دبير رياضي بود! وضعيت خونواده شون تقريبا مثل ما بود! پسر سربه زيري و خوش قيافه اي بود كه فقط گاه گاهي مي ديدمش! اكثرا خونه بود! از صبح تا عصر اموزشگاه بود و بعدشم كه شاگرد خصوصي داشت!
    زود روپوشم رو پوشيدم و روسري سر كردم و رفتم پايين! طفلي خيلي ناراحت بود! تا منو ديد دوباره سلام كرد و گفت:
    -مراحمتون شدم!
    -اين حرف چيه بفرمايين با هم بريم!
    -اگه پلاكشون رو بگين خودم ميرم!
    -راستش پلاك خونشون رو خودمم نمي دونم ! همين جاس! خونه خانم اتابكي او يكيه! خونه خانم سليماني خيابوم 1ايينيه!
    دوتايي را افتاديم طرف خونه خانم اتابكي و همونجور كه مي رفتيم گفتم:
    -قلبشون ناراحته؟
    -كي؟!
    -پدرتون!
    -اهان بعله!
    -انشالله چيزي نيست! خوب ميشن!
    -ممنون.!
    "رسيديم جلوي خونه مهناز خانم و زنگ زدم اما معلوم شد كه سفره امروز اونجا نست و خونه خانم سليمانيه! دوتايي راه افتاديم طرف خيابون پاييني و همونجور كه مي رفتيم يه مرتبه ساسان گفت:
    -ببخشين بهتون دروغ گفتم!
    "يه ان ترسيدم. يعني چي رو بهم دروغ گفته؟ يه مرتبه هزار تا فكر اومد تو سرم و همونجا واستادم كه كه سرش رو پايين انداخت و گفت:
    -قلب پدرم مشكلي نداره! با برادرم كوچيكم دعواشون شده و اونم از خونه قهر كرده رفته! الان سه چهار ساعهته! وقتي برگشتم خونه ديدم پدرم خيلي ناراحته و عصبانيه! دلش شور افتاده! يعني برادرم جوونه! فقط هفده سالشه! تو اين سن و سال جووونا اگه يه همچين شرايطي براشون پيش بياد و يه دوست نابابم داشته باشن يه مقدار خطرناكه! متوجه ميشين كه؟
    "يه نفس راحت كشيدم! نمي دونم چرا ايه احساس عجيبي پيدا كردم! يه احساس خوب! خوب براي اين كه منو غريبه ندونسته و حقيقت رو بهم گفته! يه لبخند بهش زدم و گفم:
    -جوونا تو اين سن و سال حساس ميشن! خودمونم يه موقع تو اين سن و سال بوديم ! نگران نباشيد! چيزي نمي شه!
    "دوتايي راه افتاديم و كمي بعد رسيديدم دم خونه ي خانم سليماني و زنگ زدم و مادرم رو خواستم. وقتي ماردم ايفونرو جواب داد بهش گفتم كه حال پدر ساسان خان كمي بد شده و اومدن دنبال ايران خانم. سه چهار دقيقه به بعد مادرم و ايران خانوم از خونه اومدن بيرون ! بيچاره ايران خانم خيلي ترسيده بود! مخصوصا دست مادئرم رو گرفتم و كمي بردمش اون طرف تر تا ساسان بتونه جريان رو به مادرش بگه اونقدر هول نكنه! خودمم يواش جريان رو به مادركم گفتم اما بهش سپردم كه به روي خودش نياره"
    يه لحظه بعد ابران خانمم جريان رو فهميد و خيالش راحت شد ، شروع كرد:
    -خدا منو ب=مرگ بده ، كه از دست شماها راحت بشم! يه روز خوش برام نذاشتين! گردش و تفريحي كه ندارم! خبرم دلم به همين سفره ها خوشه كه هر دفعه بايد تنم رو اينجوري بلرزونيد! بريم! بريم ببينم چه خاكي بايد تو سرم كنم!
    "سامان جلوي من و مادرم خجالت كشيد و سرش رو انداخت پايين و چهارتايي راه افتاديم و همونجور كه ايران خانم غر ميزد و هي اروزي مرگ خودشو مي كرد رسيديدم. تو خيابون خودمو و ازشو خداحافظي كرديم كه ايران خانم شروع كرد از من تشكر كردن! يه تشكر و يه اروزي مرگ براي خودش"
    داشتم جواب اونو مي دادم كه سنگيني نگاه ساسان رو رو خودم احساس كردم!
    برگشتم طرفش! داشت نگاهم مي كرد! يه جوري! همون جور كه ما دخترا مي دونيم!
    بالاخره با مادرم برگشتيم خونه و اونا رفتن اما اين رفتن اول يه اومدن بود!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    هفته بعد درست همون پنجشنبه ساعت پنج بود كه زنگ خونمونو زدند و مادرم ايفون رو جواب داد. نمي دونستم كيه اما حرفاي مادرم خيلي عجيب بود! داشت تشكر مي كرد. دعا و تعارف و دعوت! اومدم نزديك و با اشاره ازش پرسيدم كيه؟ يه خرده بعد در حياط رو زد و به من گفت:
    -لباس بپوش بپر پايين!
    -كيه؟
    -ساسان خان! انگار برات كار پيدا كرده!
    -براي من؟ از كجا مي دونست كه.....
    "نذاشت حرف بزنم و گفت:
    -برو پايين معطلن!
    تند روپوشم رو پوشدم و دويدم طرف در و وازش كردم و از پله ها رفتم پايين. در حياط وا بود و ساسان اون طرف وايساده بود و داشت تو خيابون رو نگاه مي كرد . همون جور كه اروم مي رفتم نگاهش كردم. پسر خوش قيافه اي بود اما مهمتر از اون همت و مسئوليت پذيريش بود كه حس احترام رو تو ادم ايجاد ميكرد! يه مرد متعهد! كس كه مي شد بهش اعتماد كرد:
    -سلام ساسان خان!
    يه مرتبه برگشت طرف من و زود سلام كرد و گفت:
    -ببخشين متوجه اومدمنتون نشدم!
    -بفرمايين بالا!
    -خيلي ممنون همين جا خوبه!
    -اخه اينطوري كه خيلي بده!
    -نه! نه! ممنون! غرض از مزاحمت اين بود كه شنيده بودم از مادرم كه شما دنبال يه كار نيمه وقت هستين!
    -بعله خيلي ممنون!
    -من با مدير اموزشگاه صحبت كردم. قرار شده كه شما كمي كتاباي عربي دوره راهنمايي رو مرور كنيد. منم سعي مي كنم چند تا شاگرد براتون پيدا كنم ! البته اونايي كه مطمئن هستن!
    چون بايد تشريف ببريد منزلشون! يكي دوتا شونم خودم ميشناسم. يعني بهشون رياضي درس مي دم. اگر چنانچه مايل هستيد از پنجشنبه ديگه شروع ميشه! حق التدريسش خيلي زياد نيست اما بدم نيست!
    - به زحمت افتادين!
    -اين حرفا چيه؟كاري نكردم راستي رشته تحصيليتون چيه؟
    -جامعه شناسي!
    -براي استخدام ميشه يه كارايي كرد!
    -مشكله!
    -پارتي ميخواد ديگه!
    -كه من ندارم!
    يه مكثي كردو بعد صورتش سرخ شد و گفت:
    -گاهي مي ديدمتون! موقعي كه مي رفتين دانشگاه!
    هيچي نگفتم و نگاهش كردم كه زود گفت:
    -گاهي مسيرمون با هم يكي بود! يعني زمان رفتنمون!
    نمي دونستم اين جور وقتا چي بايد بگم؟ بايد بگم مرسي؟ بايد بگم بعله؟! بايد بگم خب كه چي؟! خوشبختانه خودش دنباله صحبتش رو گرفت:
    -انقدر اسيرروزمرگي هستيم كه گاهي خودمونو فراموش مي كنيم!
    -همين طوره!
    -روزا چيكار مي كنيد؟
    -تو يه شركت كار مي كنم.
    -خوب هس؟
    -اونم به زور پيدا كردم!
    -اگر رشتتون چيز ديگه اي بود براي تدريس خصوصي خيلي خوب مي شد!
    شونه هامو بالا انداختم كه زود گفت:
    -حالام اگه سه چهارتا شاگرد بگيرين خوب ميشه!
    -واقعا از لطفتون ممنونم!
    -خواهش مي كنم فعلا كه كاري نكردم!
    يه لبخند بهش زدم و سرمو تكون دادم. از همون لبخندا و سرتكون دادنا كه ما دخترا خودمون مي دونيم! اونم يه لبخند زد و بعد گفت:
    -پس شما يه مطالعه روي اون كتابا بفرمايين تا من ادرس و ساعت كلاس ها رو براتون بيارم.....
    ازش تشكر كردم و در حياط رو كمي حركت دادم. خودش زود منظورم فهميد و خداحافظي كرد و من تشكر كردم و برگشتم بالا!
    عربي ام بد نبود اما شنبه ش من رفتم جلوي دانشگاه و كتابهاي عربي دوره راهنمايي رو خريدم و شروع كردم به خوندن. چهارشنبه ش بود كه دوباره اومد دم خونمون و ادرس و ساعت كلاس رو بهم داد. خيلي خوشحال بودم! سه تا شاگرد!
    براي اول كار عالي بود!
    فرداش اولين كلاس رو رفتم. يه دختر كلاس سوم راهنمايي بود. از جون و دل بهش درس دادم. جاي يه ساعت و نيم ، دو ساعت باهاش كار كردم! انگار ازم راضي بودن!
    جمعه ام دوتا شاگرد! عاليه ! اگه يكي دوتا ديگه بگيرم حقوقم مي شد دو برابر! براي يه دختر خيلي خوب بود! ديگه مي تونستم يه پدرم كمك كنم! يعني حداقل اينكه پول اب و برق و ميوه و اين چيزا رو من بدم كه پدرم بهش فشار نياد!
    شبا حسابي درسا رو مي خوندم كه كاملا مسلط بشم! به اون كار احتياج داشتم و نمي خواستم از ديستش بدم! مي خواستم شاگردام ازم راضي باشن! حالا ديگه چقدر از ساسان خوشم اومده بود بماند! وقتي ادرس دوتا شاگرد ديگه رو اورد كه ديگه هيچي! به چشمم شده بود يه فرشته! فرشته نجات! ديگه تو اون روزا دنيا رو يه جور ديگه مي ديدم! يه جور خوب! هرچند كه حق التدريس پنج تا شاگرد و حقوق شركت پول انچناني نيبود اما براي من و خونواده ام عالي بود!
    ديگه هميشه تو كيفم پول داشتم و اين باعث يه امنبت خاطر بود! ديگه عصرا كه از شركت ميامدم و ميرفتم كلاس وقتي داشتم بر ميگشتم خونه مي تونستم سر راه يكي دو كيلو ميوه بخرم ديت خالي نرم خونه! ديگه ميتونستم حداقل ماهي يكي دو كيلو گوشته بخرم كه قابلمه هامون رنگ گوشت و مرغ ببينه!
    ديگه يواشكي قبض اب و برق از مادرم مي گرفتم و تا ببرم بانك و بعدش اصلا به روي پدرم نيارم! اينطوري ديگه يه ادم سر بار تو خونه نبودم! شده بودم كمك خرج!
    سه هفته بعدش هفت تا شاگرد داشتم سه تا شون رو جمعه ها مي رفتم و چهارتاشون رو روزهاي ديگه بعد از شركت!
    پول داشتن و پول در اوردن خيلي شيرين بود! زير دندونم مزه كرده بود! دلم ميخواست شاگردام روز به روز بيشتر شن! دلم ميخواست اونقدر پول در بيارم كه بتونم اجاره خونه رو بدم! اون طوري ديگه بابام مجبور نبود كه از صبح تا شب تو اژانس كار كنه!
    انقدر تو اون روزا سرگرم كار بودم كه متوجه پچ پچ و حرفاي در گوشي و اشاره هاي بين و پدر و مادرم نشدم تا اينكه با يه جعبه شيريني برگشتم خونه! تا چشم مادرم به شيريني افتاد صدام كرد تو اشپزخونه و گفت:
    -دختر جون انقدر اين پولا رو الكي خرج نكن!
    -الكي؟ شيريني كه چيز الكي نيس!
    -چرا! همين يه خرده يه خرده ها رو جمع كني سرسال كلي پول ميشه!
    -لبالاخره سالي دو سه دفعه رو كه بايد شيرني خورد!
    -ادم شيريني نخوره ميميره؟
    -اخه رامين هوس كرده بود! بالاخره جوونه! يه چيزايي دلش مي خواد!
    -تو الان بايد تو فكر خودت باشي! چشم بهم بزني خواستگار پشت در واستاده و بايد فكر جاهازت باشيم!
    برشگتم و تو چشماش نگاه كردم كه يه مرتبه اشك توشون پر شد و خنديدن! چشماي خندون و پر از اشك كه نشونه شادي بودن و خواستگاري و اين حرفا!
    تو سرم هزار تا فكر اومد كه مادرم مجال بهشون نداد و گفت:
    -ايران خانم ازت خواستگاري كرده!
    صورت ساسان و مهربوني هاش كارايي كه برام كرده بود تعهدش و خوش تيپيش و خلاصه همه چيس اومد جلو چشام و بي اختيار لبخند زدم كه مادرم بلافاصله گفت:
    -پس بگم بيان؟
    -من كه هنوز چيزي نگفتم مامان!
    -اوني كه بايد مي گفتي و گفتي!
    احساس كردم صورتم سرخ شده! فقط تند گفتم:
    -بايد فكر كنم!
    -خيلي خب! ماهام هول نيافتاديم كه زود جواب بديم! اما خونواده خوبي ن! پسره رو خك كه ديگه خودت شناختي چجور جوونيه! جواب تو رو هم كه ودم ميدونم! چند روز ديگه بهشون خبر ميدم بيان! ديگه پول ارو خرج نكن بزار كنار! باباتم ديگه قراره از فردا نره اژانس!
    -راستي ميگي مامان؟ چه خوب! اخه براي بابا خوب نيس كه تو اين سن و سال كاراي سخت كنه! اون الان وقت استراحتشه.......
    نذاشت حرفم رو تموم كنم كه گفت:
    -استراحت؟ واسه امثال ماها تو اين دوره زمونه استراحت وقتيه كه سرمون بزاريم زمين و بميريم!
    نگاهش كردم كه گفت:
    -از فردا ميره ازادي مسافر بزنه واسه شمال. مي خواد تو جاده كار كنه مي گه در امدش خيلي خوبه . حداقل ديگه اعصابش تو ترافيك وامونده خراب نميشه!
    -جاده؟!
    -اره!
    -بابا بره تو جاده كار كنه؟ تو اين سن و سال؟
    -پس بايد بره چيكار كنه؟ مي دوني الان يه جهيزيه مختصر چقدر در مياد؟ ماها هم كه پول كنار گذاشته نداريم!
    -جهيزيه من؟
    -چشم بهم بزني بايد بري خونه بخت!
    -من راضي نيستم! اصلا نمي خوام ازدواج كنم! ازدواجي كه بخواد به قيمت......
    -خب!خب! فقط اين حرفا جلو بابات نزن كه ديگه ديوونه ميشه! خودش به اندازه كافي داغون هس ديگه تو انگولكش نكن! همون شرمندگي جلوي زن و بچه اش براش كافيه!
    از خودم بدم اومد! بابام داره ميره كه اخرين تلاشش رو كنه تا دخترش رو بفرسته خونه بخت!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    پدرم از فرداش رفت كه تو جاده كار كنه! صحنه اي رو كه اون شبش برگشت خونه هيچ وقت فراوش نمي كنم! وقتي شب برگشت خونه تمام سر و صورتش زخمي بود! براي ما نگفت چي شده؟ يعني اصلا حرف نزد اما بعدش فميدم كه سر مسافر دعواش شد! راننده ها نمي زاشتن يكي بهشون اضلفه شه و مسافراي اونارو از چنگشون در بياره ! مسافرايي كه نون زن و بچشون بودن! مثل باباي خودم! اما پدرم اونجا واستاد و مشت و لگد ها و فحش ها رو تحمل كرده تا بتونه براي بخت دخترش پول و جهيزيه فراهم كنه! و هر جوري بود اون روز و كار كرد و براي شمال مسافر زد و فردا و فردا و فرداش!
    از يان طرفم ايران خانم هي فشار مياورد كه كي ميتونه بيان خواستگاري و مادرم هر دفعه بهونه مياورد و چند روزي اومدنشون رو عقب مينداخت تا پول جمع بشه و خونه و زندگي سروسامون بگيره كه پس فردا سركوفت براي دخترش نباشه!
    ديگه دلم نمي خواست ساسان رو ببينم هرچند كه دوستش داشتم اما هربار ديدنش اگرچه هيچي به روم نمي اورد و هيچ حرفي رو پيش نمي كشيد منو ياد درد و زجري رو كه پدرم داشت تحمل مي كرد مي انداخت!
    هربار كه پيغام از طرف ايران خانم اينا مي اومد پدرم فرداش نيم سات زودتر از خونه مي رفت بيرون كه شايد يه مسافر اضافه تر گيرش بياد تا ماشينش خالي تو جاده نباشه!
    بالاخره روز خواستگاري رسيد. ميوه و شيريني و اجيل و گل و لباس نو وتميز و شام حسابي! يه پذيرايي ابرومند! يه كارمند فقير اما ابرومند! قرار شده بود شب خواستگاري ايران خانم اينا رو شام نگه داريم . بالاخره چندين سال همسايگي و كمكي كه ساسان به من كرده بود و بايد يه جوري تلافي مي شد!
    خلاصه شب خواستگاري رسيد و ايران خانوم و شوهرش و ساسان و برادرش اومدن. بيشتر مهموني بود تا خواستگاري! صحبت هاي متفرقه و اين حرفا ، همراه تعارفات زياد براي خورن ميوه و شيريني .بعدم شام ، بعدشم چايي تازه دم كه پذيرايي رو كامل مي كرد!
    اخرش درست شايد نيم ساعت سه ربع قبل از رفتنشون پدر ساسان با نام خدا شروع كرد به حرف زدن و منو براي پسرش خواستگاري كرد. خيلي راحت! پسرش يه دبير رياضي بود و همين! نه خونه داشت و نه ماشين و نه پول! فقط يه دل پر اميد!
    از پدرم خواست كه به غلامي قبولش كنه و ريش و قيچي و سپرد دست پدرم. پدرمم يه لبخند زد و گفت كه ماهام جز ابرو چيزي از مال دنيا نداريم! گفت كه خيال فروختن دخترش رو نداره! گفت فقط خوشبختي ماها رو ميخود و سعي ميكنه تا اونجا كه بتونه براي شروع زندگيمون كمكمون كنه!
    اونم ريش و قيچي رو برگردوند دست پدر ساسان! مهريه من صد سكه طلا نه بعنوان ارزش من كه بعنوان سنت تعيين شد! همه مبارك گفتن و دست ززدند. تنها كسايي كه در تمام مدت حرفي نزدن من و ساسان بوديم! پدرا و مادر وظيفه خودشون رو انجام داد و مي رفتن كه مثلا ما دوتا رو به سروسامون برسونن!
    قرار عقد و عروسي براي دوماه ديگه گذاشته شد. دو ماهي كه پدرم وقت داشت تا از تهران بره شمال و برگرده! اونقدر بره و بياد تا بتونه حداقل ها رو براي شرو.ع يه زندگي فراهم كنه! تو اين مدتم كه دوران نامزدي بود من و ساسان مس تونستيم كه همديگه رو بشناسيم!
    هرچند كه اين شناختن و اشنا شدن با ايده ها و شخصيت و افكار طرف مقايبل فرقي در اصل قضيه نمي كرد. سنت بود و سنت! يه روند مشخص كه بايد طي مي شد! نه براي من! براي هممون! مثل كاغذبازي داري! فرقي ام نمي كرد كه مثلا من از فلان اخلاق ساسان خوشم بياد يا نه! يت برعكس! شايد براي بوجود اوردن خاطرات شيرين بودى چون در هر صورت بعد از دوماه بايد زن و شوره مي شديم حالا اگه اون اشكالي تو من مي ديد حتنا بايد تحمل مي كرد تا درست بشه و منم هر اشكالي تو اون ميديدم بايد صبر مي كردم تا درست بشه!
    اولين شب جمعه اولين قرار من و ساسان بود كه معمولا با بهانه سينما رفتن گذاشته شد! دو تا بليت يه فيلم و تعارف زياد از طرف ساسان كه پدر و مادرمم با ما بيان كه بازم با تشكر رد مي شد و در نهايت دختر و پسر تاره نامزد شده دو تايي با هم مي رفتن!
    دروغ نگفته باشم از يكي دو شب قبلش اين سينما رفتن تمام ذهن و فكر منو به خودش مشغول كرد! هزار بار ساسان رو با هزار شخصيت در نظرم مجسم كردم! هزار بار باهاش رفتم سينما و برگشتم! هزار بار باهاش حرف زدم و ايده ها و افكارش رو كنكاش كردم! هربارم بيشتر مشتاق مي شدم تا شب جمعه برسه و معلوم بشه كه كدوم يكي از اون هزار حرفايي كه تو ذهنم تصور كرده بودم با واقعيت تطابق داره!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اما اون سينما رو نرفتيم و اون دوتا بليت باطل شد! به قول شاملو بهار منتظر بي مصرف افتاد!
    چهارشنبه شب كه با خجالت منتظر برگشتن پدرم بودم تا براي اخرين بار ازش اجازه فردا شب رو بگيرم يه انتظار طولاني شد!
    پدرم نيومد جاش برامون يه خبر رسيد! يه خبر يد! مثل همه حخبراي بد كه هميشه بي موقع به ادم مي رسه!
    از كلانتري محلمون اومدن در خونمون و بهمون خبر دادن كه پدرم تو جاده تصادف كرده! موقعي كه داشته بر مي گشته ، كنترل ماشين از دستش خارج ميشه و با يه ماشين ديگه تصادف مي كنه! همون شبونه با مادرم يه اژانس گرفتيم و رفتيم. تصادف نزديك كرج بود. پدرم دوتا مسافر داشت كه خوشبختانه هر دوتا سالم بودن! خودشم شكر خدا غير از ضربذديدگي طوريش نشده بود اما راننده اون ماشين و پسرش كه بغل نشسته بود صدمه ديده بودن!
    خودمون رو رسونديم پاسگاه. پدرم بازداشت بود و راننده اون ماشين رو با پسرش برده بودن يه بيمارستان تو كرج و دوتا ماشين رو هم كه هر دو داغون شده بود با جرثقيل انتقال داده بودن به يه پاركينگ!
    اون شب براي اولين بار اشك پدرم رو ديدم ! چند قظره اشك از روي نا اميدي! خودش مي دونست چه اتفاقي افتاده! تمام زحماتش به هدر رفته بود! خسارت زياد بود! حالا اون به درك! وضع اون راننده و پسرش مشخص نبود! همه چي يه طرف عذاب وجدانش يه طرف ديگه!
    متاسفانه ماشين پدرم بيمه نداشت و براي همينم تو پاسگاه نگه ش داشته بودن تا تكليفش معلوم شه و يكي بياد و براش سند بزاره اما كو سند؟ كد.وم خونه و ملك؟
    با مادرم دوتايي رفتيم كرج بيمارستان رو پيدا كرديم و سراغ راننده اون ماشين رو گرفتيم و فهميديم كه بيچاره كبدش در اثر ضربه چون كمربند ايمني رو نبسته بود پاره شده و بردنش اتاق عمل! پسرشم دنده هاش شكسته! يعني يه وضع خيلي خيلي بد!
    -ماهام همونجا نشستيم و فقط گريه كرديم و دعا!
    خوشبختانه به موقع بهش رسيده بودن و عمل خوب انجام شد و همونجا بستريشون كردن و من مادرم برگشتيم پاسگاه. تقريبا نزديك صبح بود كه رسيديم اونجا. وقتي به پدرم گفتم خدا رو شكر عمل خوب انجام شد و مشكلي نداره دولا شد و زمين رو ماچ كرد. خيالمون كمي راحت شده بود اما حالا بايد چيكار مي كرديم؟ اينطوري كه نمي تونستيم پدرم رو ازاد كنيم؟ نه سندي در كار بود و نه پولي!
    پدرم زود هرودومون رو برگردوند خونه وقتي برگشتيم رامين رو ديدم كه يه گوشه اتاق كز كرده و داره گريه مي كنه! طفلك تمام شب رو گريه كرده بود. بغلش كردم و وبهش گفتم كه خدارو شكر فعلا كسي فوت نكرده و همينم جاي شكر داره! ديگه از اون به بعد فقط مسئله مالي مطرح بود! اي كاش كه پدرم ماشينش رو بيمه كرده بود! براي مثلا صرفه جويي تو يه خمقدار پول حالا مونده بوديم كه بايد چيكار كنيم! به تمام فاميل سر زدم و به هركسي كه مي شناختم رو انداختم اما هيچكس حاضر نشد براي پدرم سند بزاره!
    شب وقتي دست از پا دراز تر برگشتم خونه ساسان رو ديدم كه تو خونه نشسته و يه جعبه شيريني جلوش رو ميزه! دلم براي هر دومون سوخت! دلم براي همممون سوخت! براي پدرم كه زنداني بود! براي مادرم كه نا اميدي تو چشاش موج مي زد! براي برادرم كه چشمش به لباي من بود كه چي بگم! براي ساسان كه مي ديدم چقدر دلش مي خواست كمك كنه اما ازش بر نمي اومد و براي خودم كه چه مسئوليتي رو شونه ام گذاشته شده بود و تحملش رو نداشتم!
    پدرم تو زندان موند. ازش شكايت كردن و خسارت و ديه و اين چيزا رو خواستن! مقصرم كه پدرم شناخته شده بود. دادگاهم راي به پرداخت خسارت داد و پدرم رو برگردوندن زندان و بايد اونجا مي موند تا هم خسارت ماشين و هم ديه ي راننده ماشين و پسرش رو بده!
    خيلي سريع ماشينش رو فروختيم. البته چيزي از ماشينش نمونده بود و به قيمت اوراقي خريدنش و پولي رو كه گرفتيم فقط قسمتي از خسارت ماشين شد. بقيه شد خسارت و هزينه بيمارستان و دوران نقاهت و ديه موند!
    ديگه نمي دونستم چيكار كنيم؟ مبلغ كمي نبود! چند ميليون ساسان طفلك خيلي اين در و اون زد اما نشد كه نشد! خودمم سي تا بانك سر زدم كه شايد بتونم يه واي چيزي بگيرم اما اونم نشد! هربارم كه مي رفتيم زنداد بابامم ناراحت مي شد و مي گفت ديگه نياييد اينجا. مي گفت هر چي خدا بخواد همون مي شه! قيد همه چيز رو زده بود. از اولشم مي دونست كه ما اون بيرون نمي تونيم براش كاري كنيم!
    تنها راهي كه مونده بود رضايت طرف مقابل بود. دوتايي راه افتاديم و رفتيم دم خونشون و زنگ زديم. خانمش اومد دم در و نگاهمون كرد! تا مادرم شروع كرد به حرف زدن كه محكم در خونه رو موبيد به هم و از همون پشت در چندتا فحش نثارمون كرد و رفت! اينم از اين! ديگه هيچ راهي نمونده بود كه رنرفته باشيم!
    همه در ها به رومون بسته شده بود! حدودا بيست روزي مي شد كه پدرم زندان بود! خونمون شده بود عزاخونه! حالا من و مادرم مي تونستيم جلو خودمون رو بگيريم. امار امين نه! همه اش گريه مي كرد و بغض تو گلوش بود! نمره هاش همه اومده بود پايين ! شبا با گريه مي خوابيد! غذا ديگه درست نمي خورد! نمي دونستم چه جوري بايد به يه پسر كه تمام اميدش به پدرش بود بگم كه هيچ كاري از دست خواهر بزرگترش بر نمي اد! نمي خواستم جلوي برادرم بشكنم! نمي خواستم بفهمه كه خواهر بزرگترش چقدر ضعيفه! اما كاري ازم ساخته نبود و تو اين مدت نتوسته بودم حتي يه قدم براي پدرم وردارم براي همين هم تصميم گرفتم كه دوباره برم سراغ فاميل!
    گفتم ميرم پيششون و گريه مي كنم! التماس مي كنم! اگه هر كدوم يه خورده پول بهمون قرض بدن مي تونم پدرم رو از زندون در بيارم!
    اولين كسي كه پيشش رفتم عموم بود! برادر بزرگتر پدرم! معاملات ملكي داشت يا بقول خودش اژانس مسكن!
    عصر جمعه بود كه رفتم در خونشون و زنگ زدم و وقتي زن عموم ايفون رو جواب داد و فهميد كه منم يه مكث طولاني كرد! متوجه شدم داره با عموم حرف مي زنه! حتما مي خواست ببينه بايد در رو وا كنه يا نه!
    بالاخره در وا شد و رفتم تو! انقدر بهم بر خورد كه دلم مي خواست از همونجا برگردم خونه اما وقتي ياد پدرم افتادم كه الان گوشه زندان نشسته و اميدش اول به خدا و بعد به من و مادرمه هيچي به روي خودم نياوردم و رفتم تو!
    يه خونه نسبتا بزرگ داشتن. حياط خيلي خوب و با صفا و يه ساختمون دو طبقه. اگه مي خواست مي تونست خيلي راحت كمكم كنه. راستش بيشتر حواسم به پسر عموم بود كه سه چهار سال از من بزرگتر بود و يه وقتي همبازي م بود! تو دلم گفتم شايد اگه منو ببينه حداقل ياد دوران بچگي مون بيفته و دلش برام بسوزه و اونم باهام همراه بشه و به پدرش بگه كه كمكم كنه!
    خلاصه رفتم تو خونه و سلام كردم. اما چقدر سرد باهام برخورد شد بماند. از خودم بدم اومد اما يالد گريه هاي رامين و مامان كه افتادم تو كارم مصمم تر شدم و رفتم جلو و با عمو و زن عموم رو بوسي كردم. بدبختي اين بود كه دختر عموم از اولشم با من خوب نبود! حالا شايد به خاطر اين بود كه من يه خورده ازش قشنگ تر بودم! يعني فاميلا اينجور مي گفتن با اينكه نتونسته بره دانشگاه و فقط ديپلم داشت يا هر چيز ديگه!
    اون كه اصلا جلو نيومد! بهم گفتن كه رفته خونه دوستش اما صداش از بالا مي امد! انگار تو اتاقش بود. هرچند كه انگار نبودش بهتر بود! حداقل يه موج منفي كمتر منتشر مي شد چون همون امواج منفي زن عموم بس بود!
    خلاصه نشستم. پسر عمومم اومد نشست. عموم يه سيگار روشن كرد و گفت:
    -خي عمو جون از اين طرفلا!
    -شما خوبين عمو جون؟
    -نه بابا كي خوبه؟ دست رو دل هر كسي ميزراري مي ناله! با هركي حرف ميزني و مي بيني خودش صدتا بدبختي داره اما چاره چيه؟ بايد ساخت ديگه! از اينكه ادم هي به اين بگه و به اون بگه كه فايده نداره! حتما خدا به حق پنج تن مشكلات همه رو حل مي كنه!
    فهميدم داره به من طعنه ميزنه اما به روي خودم نياوردم و گفتم:
    -تا حالا سي تا بانك رفتم! اما هيچكدوم بهم وام ندادن!
    -اولا كه اين روزا وام به كسي نمي دن! بعدشم كه صدتا ضامن و سند و چس و چس و چس از ادم ميخوان! از لاون گذشته مگ ميشه بهره وام رو داد؟ كمر گنده هاش شكسته!
    "بعد بلند داد زد:
    -خانم يه چايي بيار!
    -رفتم صندوق قرض الحسنه اما مگه چقدر به ادم ميدن؟ تازه اگه بدن بايد بريم تو نوبت!
    -اين پاي وامونده كشت منو! داره ميشه خيك باد! از بس دنبال بدبختي هامون سگ دو زديم مرديم! تازه چيزي ام در نمي اد فقط كفش و كلاه پاره كردنه!
    -ديگه مونديم عمو جون كه چيكار كنيم!
    -همه اين روزا موندن كه بايد چيكار كنن عمو جون! پريروز اين داداش زن عموت چكش برگشت خورد! اومد به زن عموت گفت كه مثلا از من قرض بگيره! همونجا اب پاكي رو ريخت رو دستش و بهش گفت اگه به اميد حسيني كه داري وقتت رو تلف ميكني؟ ما خودمون الان مونديم كه ماليات بنگاه رو چه جوري بديم؟
    بعد بلند تر داد زد:
    -خانم!خانم! اين چايي چي شد؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    يه نگاه بهش كردم و گفتم:
    -شما بزرگتر فاميل هستين! اگر شما خودتون پيش قدم بشين بقيه ام به شما نگاه مي كنن!
    -من بلانسبت بزرگ خرم نيستم چه برسه به بزرگتر! گذشت عمو جون اون روزا كه بزرگتر و كوچكتري بود! الان اين فاميل پهن هم بارم نمي كنن!
    -دور از حون شما! بلانست!
    -والا شده دوره اخرازمون!
    -اگه شما يه كمك كوچيكي بكنين مي ديم به اون رانندهه و حداقل ازش خواهش مي كنيم كه فعلا رضايت بده و پدرم از زندان بياد بيرون تا بعدا بقيه اش رو بديم!
    -من كمك كنم؟ به جون عزيزت اگه داشته باشم؟ يعني نه اينكه نداشته باشم ا دارم انقدر هس كه پول ماليات و اب و برق و حقوق شاگردام و ته ش هم بريزم تو اين خونه كه شكم اينا رو سير كنم؟
    -عمو جون زياد نمي خوام! اگه يكي دو ميليون تومن باشه......
    -يكي دو ميليون؟!!!! تو بگو يكي دو هزار تومن! گذشت عمو جون اون وقتا كه وضع معاملات ملكي ا خوب بود! اين چندوقته از صبح تا شب تو اونجا مگس مي پرونيم! دريغ از يه قرار داد اجاره!
    اين دفعه ديگه فرياد زد:
    -خانـــــم ايــن چايـــي حاضـــر نــشـــد؟
    دوباره يه نگاه بهش كردم و گفتم:
    -پس من چيكار كنم عمو جون؟
    برگشت چپ چپ و با حرص نگاهم كرد و گفت:
    -هي به اين بابات گفتم نرو دنبال درس! حسن تو اين مملكت درس فايده نداره! حسن كارمندي و اخر و عاقبت نداره! حسن بيچاره مي شي آ. حرف گوش نكرد كه نكرد! اينم اخرش! او اون وقتي كه يادمه اين ادم هستش گرو نه اش بود تا حالا! هميشه ام كاسه چكنم تو يه دستش بوده و دست دسگه اش هم جلوي مردم دراز!
    ديگه نتونستم تحمل كنم! پدرم يه عمر با ابرو زندگي كرده بود و هيچوقتم دستش رو جلوي كسي دراز نكرده مخصوصا جلو برادرش! حالا اگه روزگار طوري شده بود كه يه كارمند محترم بعد از سي سال خدمت مجبور به مسافركشي شده بود گناه از پدرم نبود براي همين خيلي مودبانه گفتم:
    -عمو جون پدرم كي دست گدايي جلو كسي دراز كرده؟
    -همين الان! يعني نه اينكه گدايي! منظورم اينه كه يه پس انداز براي يه همچين وقت نداره! بهت برنخوره ها! باباي تو برادر خودمه! تف سر بالاس! بدبختي ش رو كه نمي تونم ببينم!
    برگشتم و يه نگاه به پسر عموم كردم اما انگار نه انگار! از عموم بدتر شده بود!
    -يعني شما هيچ كمكي به برادرتون نيم كنين؟
    -چرا نمي كنم؟ به جون تو به جون اين يدوه پسرم به جون دادشم كه از تخم چشم برام عزيزتره از اون وقتي كه فهميدم اينطوري شده دقيقه اي نيست كه براش دعا نكنم! مي گي نه از زن عموت بپرس!
    بعد دوباره فرياد زد:
    -خانم اين چايي دم نكشي؟
    ديدم اگه يه خورده بيشتر اونجا بمونم زن عموم كه از تو اشپزخونه بيرون بيا نيس فقط حنجره عموم داره پاره ميشه! براي همينم زود بلند شدم و گفتم:
    -عموجون من ميرم.....
    يه مرتبه بغضم تركيد و اشك همين جوري كه از چشام اومد پايين! با گريه اما محكم گفتم:
    من ميرم! اما اين روزا ميگذره!
    -بشين عمو جون كجا ميري؟ زن عموت چاي دم كرده!
    -خيلي ممنون عمو جون! من با اميد اومده بودم اينجا! اومده بودم كه.....
    ديدم حرف زدن فايده نداره! فقط گفتم:
    -خداحافظ شما!
    -اِ ....الان چايي مي اره! صبر كن عمو جون!
    ديگه منتظ نشدمن را افتادم طرف در و امدم بيرون و تمام حياط رو دويدم در خونه رو وا كردم و خودمو انداختم بيرون! ديگه نمي تونستم انقدر بي احترامي رو تحمل كنم! مي دونستم كه 1درم هم راضي نيس!
    تو خيابون سوار تاكسي شدم. اشك هامو پاك كردم . م يخواستم برم سراغ عمه ام. خنشون همون نزديكي بود. شوهر عمه ام خونه نبود. رفته بود قدم بزنه. نشستم و عمه ام برام چايي اورد. همون جور كه چايي م يخوردم داشتم فكر مي كردم كه چه جوري شروع كنم كه عمه ام خودش شروع كرد:
    -از بابات چه خبر؟
    -هيچي عمه جون!
    -نتونستين كاري براش كنين؟
    -به هر دري زدم نشد! براي همين هم اومدم اينجا!
    -روي نداري سياه! من زن مردمم عمه جون.
    -نيومدم ازتو پول بخوام عمه جون!
    -كاشكي داشتم و مي دادم و شماها رو با اين حال و روز نمي ديدم!
    عمه ام شاغل بود. تو يه اداره كار مي كرد. مي دونستم يه مقدار پول داره اما عموم كه وضعش اون جوري بود يه قرون كمكم نكرد چه برسه به عمه ام! اروم بهش گفتم:
    -اگه شما يه چك بديد كه بديم به اون يارو شايد رضايت بده و بابا از زندادن بياد بيرون و از دوستي اشنايي قرض و قوله كنه و بدهي ش رو بده! بعد چك رو مياريم و مي ديم به شما. تاريخشم مي زنيم چند ماه ديگه تا نتونه بزاره اجرا!
    -به جون تو دسته چكم تموم دشه! يعني يكي دوتا تيكه اسباب اثاثيه خريدم و چك دادم تا اونا پاس نشه بهم دسته چك جديد نمي دن!
    -نمي شه از محسن خان بگيريد؟
    -تو رو خدا عمه جون اخر عمري منو مطلقه نكن! من همين جوري شم هزار و يه بدبختي دارم! چرا نميري پيش عموت؟
    -از اونجا دارم ميا!
    -چي گفت؟
    -نداره!
    -غلط كرده! پولش از پارو بالا ميره چند روز مي خواست اون خونه كلنگي ارث باباي محسن رو بخره!
    -فعلا كه اينجوري به من گفت!
    -تو چرا باور كردي!
    خنده ام گرفت ولي چي ميتونستم بگم؟
    -حالا مي خواي چيكار كني؟
    -نمي دونم فعلا روزگار با ما سر سازش نداره!
    -خدا بزرگه عمه جون يه چايي ديگه ميخوري برات بيارم؟
    -نه عمه جون! خيلي ممنون!
    -كاشكي قبل خبر ميدادي كه قراره بياي امشب قرار نمي زاشتم! اين محسن هم حوصله داره ها! امروز صبح زنگ زده به خواهرش كه شب ميايم اونجا! اينجور وقتا يه زنگ قبلش بزن عمه جون!
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -به محسن خان سلام برسونيد!
    -اِوا كجا؟ حالا نمي خوايم بريم كه؟ بشين الان محسن مياد؟
    -نه كار دارم بايد برم. دست شما درد نكنه؟ خيلي ممنون!
    تا دم در باهم اومد و هي دعا كرد كه انشالله گره كارمون زودتر وا بشه!
    حتما اونم چون مجاني بود اگه براي دعا كردنم بايد پول ميداديم كه ديگه هيچي!
    خلاصه فايده نداشت دست از پا درازتر برگشتم خونه ! ديگه فايده نداشت خونه ي اقوام برم. وقتي برادر و خواهرش اينطور بودن ديگهع از بقيه چه انتظاري ميشه داشت! واي به بقيه! يعني ديگه كسي رو نداشتيم. يه خاله و دايي كه اونم بهتر بود مامانم بره و باهاشون صحبت كنه!
    برگشتم خونه. دلم ميخواست فقط يه گوشه بشينم و گريعه كنم اما اونم نمي شد.. اگه خودمو مي باختم كه ديگه هيچي! مثلا من الگوي برادر كوچيكم بودم! براي همين به خودم مسلط شدم و رفتم تو. تا رفتم و مادرم و رامين دويدن طرفم و هركدوم مي خواستن بدونن كه نتيجه چي شد! دلم نيومد حداقل برادرم رو مايوس كنم. براي همين دروغكي گفتم عمو جون گفته يه چند روزي بهش وقت بديم تا چكش نقد بشه و بهمون پول بده! انگار براي يه هفته ديگه چك داره! تا اينو گفتم و يه مرتبه رامين زد زير گريه و چنگ زد لباسا گرفت و با گريه اما خوشحالي گفت:
    -راست ميگي روشنك؟ ترو خدا راست ميگي؟ چون بابا راست ميگي؟
    چي مي تونستم به اين بچه بگم؟ گريه ام گرفته بود! از همه دنيا بدم اومد! يعني خدا ما رو فراموش كرده بود؟
    -اره عزيزم! چرا بهت دروغ بگم؟ بالاخره عمو ، برادر باباس! نميذاره برادرش تو زندان بمون!
    -پس اون دفعه چي؟
    -اون دفعه از دست بابا عصباني بود! مي گفت چرا بايد تو اين سن و سال بره مسافر كشي؟ داين دفعه كه رفتم خودشم خيلي ناراحت بود! اگه حخدا بخواد تا يه هفته ده روز ديگه بابا رو از زندادن در مي اريم!
    يه مرتبه منو ول كرد و نشست روي زمين و شروع كرد صورتش رو ماليدن رو فرش و همين جوري كه اين كار رو مي كرد بلند بلند گفت:
    -خدا جون قربونت برم! خدا جون فدات بشم! خدا جون دورت بگردم! الهي خداجون.....
    اروم بلندش كردم و با دستم اشك هاش رو پاك كردم و گرفتمش تو بغلم:
    -ادم يه همچين وقتا نبايد اميدش رو از خدا ببره! خدا هيچ وقت بنده هاشو تنها نمي زاره! بالاخره اتفاق برا يادم ميافته ولي اگر صبر كنه و توكلش به خدا باشه، همه چي درست ميشه! حالا از فردا ديگه بچسب به درست كه عقب نيفتي!
    اون شب دور هم شام خورديم. بعد از مدت ها ديدم كه رامين خوشحاله! همينم ارزش اون دروغ رو داشت! توش اميد ايجاد شده بود. ادمي كهع اميد داشته باشه هر چيزي رو تحمل مي كنه.!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    خلاصه يه ساعت بعد از شام رامين رو فرستادم بخوابه وقتي نيم ساعت گذشت و خوابش برد مادرم اومد بغلم نشست و و اروم بهم گفت:
    -نشد؟
    -نه!
    -مي دونستم! اون ادمي كه من ميشناسم يه قرون پول دست كسي بده نيس!
    -يواش مامان رامين بشنوه ديگه هيچي!
    -حالا چه خاكي تو سرمون كنيم؟
    -يه سر فردا برين پيش دايي اگه نشد برين پيش خاله. شايد كمكي بكنن.!
    -اونام از اينا بدتر! نگه خبر ندارن ما چه حال و روزي داريم؟ مگه نرفتيم پيش شون؟ اگر كمك كن بودن كه تا حالا كرده بودن!
    -بالاخره از نشستن و دست رو دست گذاشتن بهتره!
    -خدا يا چيكار كنم؟ تو وسيله سازي! يه كاري خودت بكن! يه جوري به دل يه كدوم از اينا بنداز بهمون كمك كنن! خوبه خودمم برم دنبال يه كاري؟
    -چه كاري؟
    -كار كاره! بالاخره تو اين مملكت به اين بزرگي يه كاري پيدا ميشه كه من بكنم؟
    -اولا كو كار؟ بعدشم مگه چقدر بهتون حقوق ميدن؟ حالا تو اين سن و سال بريد سر كار؟ اون وقت جواب بااب رو چي بدم؟ نمي گه دختر بزرگ كردم عرضه نداشت مادرش رو نگه داره!
    -پس چيكار كنم؟ بشينم همين جور ببينم تو داري مثل شمع اب ميشي؟ قيافه خودتو تو اينه ديدي؟
    -من چيزيم نيس مامان!
    يه مرتبه زد زير گريه:
    -اخه حسن چي بهت بگم؟ چقدر بهت گفتم ولخرجي نكن! زبونم مو در اورد از بس بهش گفتم به فكر باش! پول اصلا تو نظرش نبود! همين جوري خرج مي كرد! هر دفعه كه بهش مي گفتم مي گفت خدا بزرگه! اون موقع كه جوون بود نرفت سر كار حالا كه پير شده بايد بره! هي بهش مي گفتم تو هم مثل باقيه رفيقات برو اين ور و اون ور دو تا معمله جوش بده يه چيزي بخر و بفروش! يه كاري بكن! اما انگار نه انگار! تا بهش اينا رو مي گفتتم عصباني مي شد و م يگفا مگه من دلالم؟! دوستاي ديگه اش هر كدوم اداره رو كرده بودن بنگاه معاملات! هر كدوم تو يه كاري بودن! يكي مي رفت خلارج جنس مي اورد! يكي زمين معاملهمي كرد! چقدر بهش گفتم حسن به فكر باش بازنشستگيت باش!@ حقوقت نصف ميشه ها! ديگه از اضافه كاري خبري نيستا! اما به خرجش نمي رفت! به كي ظلم كرد! هم به خودش هم به ما!
    بغلش كردم و گفتم:
    -حالا خودتون رو ناراحت نكنيد اتفاقيه كه افتاده ايشالله درست ميشه ! از فردا......
    تا اينو گفتم يه مرتبه از تو اتاق بغلي گرومپي صدا اومد! يه ان دوتايي يه نگاهي بهم ديگه كرديم و يه مرتبه از جامون پريديم! اولين نفري كه رسيد تو اتاق و چراغ رو روشن كرد من بودم كه چي ديدم!!!
    يه ان قلبم وايساد! حس از تنم رفت كه مادرم منو از پشت هلل داد پريد تو اتاق!
    فقط تو اون لحظه اين به عقلم رسيد كه گلوش رو ازاد كنم؟ پريدم جلو قلاب كمربند رو گرفتم و كشيدم و واكردم كه يه نفس كشيد!

    تا نفسش اومد بالا چنگ زدم پرده رو از جا كندم و پنجره رو باز كردم ! با دستم صورت و موهاش رو كه گچي بود پاك كردم و سرش رو گرفتم تو بغلم! تاز اون موقع بود كه فهميدم چي شد!
    رامين با كمربند خودشو دار زده بود! كمربند رو انداخته بود دور گردنش و سر كمربند رو بسته بود به لوستر! فقط از اونجا كه خدا بهمون رحم كرد خونمون قديمي بود وسست! لوستر با قلابش از تو طاق كنده شده بود پايين رامين نجات پيدا كرده بود!
    واي كه تو اون لحظه چه حالي داشتم نمي تونم بگم! اگه لوستر كنده نشده بود چي مي شد؟ اگعه اين كار رو يه موقع كرده بود كه ما خونه نبوديم چي؟ كمربند سفت شده بود دور گردنش و اگه يه خورده دير رسيده بوديم كه همون خفه شده بود!
    يه ان سرش رو از تو بغلم در اوردم و محكم دوتا زدم تو صورتش و سرش داد زدم:
    -كثافت چيكار مي خواستي بكني؟ ادم ضعيف چيكار مي خواستي بكني؟ مي خواستي بدبختمون كني؟ اينجوري بابا ازاد مي شد؟ فكر نكردي بعدش منم مي ميرم؟ مامانم ميميمره؟ بابا تو زندان دق ميكنه؟ اينو ميخواي؟
    زد زير گريه! اونم چه گريه اي ! منم گرفتمش تو بغلم و خودمم شروع كردن به زار زار گريه كردن! اگه برادرم يه طوريش مي شد چي؟ واي خداجون شكرت!
    داشتم اتيش مي گرفتم! طفل معصوم حرفاي مارو شنيده بود و نتونسته بود اين نا اميدي رو تحمل كنه!

    خلاصه شايد بعد از نيم ساعت كه كمي اروم شديم بهش گفتم:
    -گوش كن رامين درسته كه همه در ها به رومون بسته شده اما اينو بدون كه يه در هميشه به رومون بازه اونم خداس! من به تو قول ميدم كه بابا رو خيلي زود ازاد كنم
    گريه كرد و سرش رو انداخت پايين. با دستام صورتش رو گرفتم و بلند كردم و گفتم:
    -منو نگاه كن! تا حالا شده بهت يه قول بدم و بزنم زيرش؟
    -چشاشو بست و هيچي نگفت:
    -رامين با توام! تا حالا شده؟
    ارو با سرش اشاره كرد كه يعني نه
    -پس ايندفعه هم نميشه! من بابارو مي ارم بيرون! جز خدام احتياج به هيچ پدر سوخته اي نداريم! به شرطي كه تو هم قول بدي مرد باشي. نه مثل يه ادم ضعيف و شل از اين كارا كني.
    نا سلامتي الان مرد ما تويي! هميشه دلم خوش بود يه داداش دارم كه ميتونم بهش اعتماد كنم و موقع سختي ها ازش كمك بخوام. اينطوري كمكم م يكني؟ اونوقت بهت ميشه گفت مرد؟! افرين!
    يه مرتبه دست انداخت گردنم و با گريه و با صداي خفه كه معلوم بود در اثر فشار كمربنده گفت:
    -غلط كردم ديگه نمي كنم! ديگه مرد ميشم روشنك! قول ميدم!
    -مي خواي خواهر و مادرت رو تنها ول كني بين اين همه گرگ؟
    -غلط كردم ديگه مرد ميشم قول ميدم به جون همتون! به جون بابا قول ميدم روشك جون من گريه نكن . گريه نكن روشنك!
    تازه متوجه خودم شدم! همچين گريه مي كردم كه موهاي رامين خيس شده بود! يه گريه ي عصبي! يه گريه ي خشم! يه گريه ضعف اما نه از نااميدي!
    اون شب تا نزديك صبح با خدا حرف مي زدم. حرفام چندتا جمله بيشتر نبود اما اونقدر تكرارشون كردم تا خوابم برد! صبحش رامين رو فرستادم مدرسه مادرم رفت خونه دايي و خودمم رفتم خونه شهرزاد اينا. پرسيدم شهرزاد كجاست كه گفت يه ساله رفتهع خارج! وا دادم! از بس گرفتار زندگي شده بوديم كه خبري از همديگه نداشتيم! از مادرش شماره اش رو گرفتم.....
    بعد از اينكه يه ساعتي نشستم و حرف زديم ، ازش خداحافظي كردم و اومدم بيرون و سر راه رفتم مخابرات و شماره اش رو دادم. پنج دقيقه بعد برام گرفتنش. از شانس من اون موقع شب اونا بود و شهرزاد خونه بود و خودش تلفن رو جواب داد:
    -هلو؟
    -الو شهرزاد؟
    يه مكث كرد و گفت:
    -بله بفرمايين؟
    -منم روشنك!
    -روشنك! روشنك تويي؟
    يه جيغ كشيد و گفت:
    -الهي قربونت برم ؟ كجايي ؟ ايرانيۀ؟
    -اره اينه رسم رفاقت؟ بي خبر ميزاري و ميري؟
    -برو گم شو! دست پيش و ميگيري كه پس نيافتي؟ دوبار اومدم خونتون يه سر بهم نزدي!
    -راست ميگي! كاملا حق باتوئه! حالا بگو ببنم چطوري؟
    -خوب! تو چطوري؟
    -زنده! اونجا چيكار مي كني؟
    -كار!
    -با سيامك رفتي؟
    -اگه منظورت اينه كه هنوز با هم زن و شوهريم اره تو چي؟ ازدواج نكردي؟
    -داستانش درازه شهرزاد!
    يه مرتبه زدم زير گريه!
    -الو روشنتك! چي شده؟
    -بيچاره شدم شهرزاد! چرا خدا نكنه|! بگو ديگه!
    -بابام تثادف كرده!
    -فوت شده؟!
    -نه افتاده زندان بدهكاريم چند ميليون! به هر دري زدم نشده! هيچكش كمكم نكرد! ديگه اميدم قطع شده! از همه كس! فقط ياد تو افتادم!
    يه مكث كرد و گفت:
    -روشنك! تا يه ميليون مي تونم برات بفرستم اگه كارت درست ميشه؟
    -نه خيلي كمه فقط حديد دو مليون خسارت اون ماشين شده! ديه ام براش بريدن! چند ميليون كبد و دست و چندتا دندون!
    -به دوستي مون قسم كه الان ندارن! يعني يه ماهه كه خونه خريديدم! اما سعي ميكنم برات دو ميليون بفرستم! شايدم سه تا! تروخدا فكر نكن بهت دورغ ميگم! الان خودمون وام گرفتيم و مثل چي دوتايي داريم كار ميكنيم! ولي تو رو سه ميليون حساب كن! يه مقدار طلا دارم! ميفروشم شون!
    -بازم فواي تو شهرزاد! حداقل سه ميليون حاضري بدي مي دونم دروغ نم يگي! گيريم ازت گرفتم سه ميليون رو چه جوري بهت پس بدم؟
    -حالا ازت نمي گيرم هر وقت داشتي بده!
    -نه شهرزاد جون اولا كه با سه ميليون كارم راه نمي افته بعدشم كه اگر پدرم ازاد شد چيكار بكنه؟ خهمه چي تو هم گريه م يخوره! اصلا نمي دونم چيكار كنم؟
    يه لحظه ساكت شد و بعد گفت:
    -مياي اينجا؟
    -اونجا؟
    -اره!
    -بيام چيكار؟
    - كار!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    - كار! اينجا پول خوب در مياد! مي دوني هر يه دلار چند تومنه؟ الانم اينجا به دختر مجرد زود ويزا ميدن. خودم برات دعوتنامه مي فرستم. كار اينجا خيلي خوبه! اگه بياي يه مدت خوب كار كني همه چي درست ميشه! رو من سه ميليون حساب كن! يه ماه دو ماه كه اينجا باشي هم خودت دو سه ميليون در مياري و هم من بهت كمك مي كنم و مي توني پدرت رو از زندان دئر بياري!
    -نه نميشه مامانم و چيكار كنم؟
    -اونجا باشي ميتوني براشون كاري كني؟
    -نه ولي حداقل مواظب شونم! اگه نبودم رامين خودكشي كرده بود!
    -چي؟!
    -از غصه خودشو دار زده ! فقط خدا رحم كرد كه خونه انقدر قديمي سازه كه سقف پايين اومد وگرنه خفه شده بود.!
    -خدا منو بكشه روشنك تو چي كشيدي؟
    -نمي دونم ديگه چيكار كنم؟
    -روشنك بيا اينجا! برات دعوت نامه مي فرستم! به خدا همه چي درست ميشه!
    -اينا رو چيكار كنم؟
    -ببين مثلا اگه من ده ميليون الان بهت بدم چه جوري ميخواي بعدش قرضم رو پس بدي؟
    -نمي دونم؟
    -منم همينو ميگم.... اگه بياي اينجا مي توني كار كني! بهت قول ميدم يه كار برات پيدا كنم كه ماهي دو هزار دولار بگيري! مي دوني دو هزار دلار به پول ما چقدر ميشه؟
    -مامانم اينلا چي؟
    -اگه پول باشه اميد هم مياد! ادرست رو بده! كوچتون يادمه اما پلاكتون يادم نيس....!
    ادرس رو بهش دادم:
    -تلفنت چنده؟
    -نداريم!
    -پس از كجا زنگ ميزني؟
    -مخابرات!
    -برات پيغام مي فرستم! تگه دعوتنامه اومد خودت بهم زنگ بزن! باشه؟
    -باشه!
    -حالا برو پول تلفنت زياد ميشه!
    -باشه!
    -ديگه ام ناراحت نباش! من هنوز باهات دوستم ا! خيلي هم زياد!
    -خيلي دوستت دارم شهرزاد! خيلي خيلي زياد!
    -برو ديگه اشكمو در اوردي! منتظر باش!
    -منتظرم!
    -به مامانت و رامين سلام برسون و بگو قول ميدم تا يكي دو ماه ديگه همه چي درست بشه! برو فعلا! خداحافظ!
    - خداحافظ شهرزاد!
    -برو خيالت راحت باشه.
    تلفن رو قطع كردم و اشك هامو پاك كردم و پول رو حساب كردم و اومدم بيرون.!
    هركسي نمي تونه حال اون احظه منو درك كنه مگه اينكه روزي در وضعيت من قرار گرفته باشه! ادم وقتي اميدش از همه جا قطع ميشه و يه مرتبه يه دوست يا هركس ديگه حتي براش گريه بكنه ادم به زندگي اميدوار ميشه!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/