صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 29

موضوع: عسل بانو | علی نوروزی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    84-87
    -مثل نویسندش شده؟
    -از اونم بهتره.
    -حالا جون کتابم بگو بالاخره با خانواده ات صحبت کردی یا نه؟
    عسل بانو مکثی کرد ولی در نهایت تصمیم گرفت و کل جریان را برایش گفت.حمید با دقت گوش کرد و هر لحظه دمق تر می شد.سرانجام نیم ساعتی که گذشت،حمید از عزیزش معذرت خواهی کرد و گفت:
    -حالا باشه بعدا فکر می کنیم اگه کاری نداری تو رو برسونم و برم خونه.دختر متوجه حال خراب و نابسامان جانباز شد.به همین دلیل برای امید و نوید گفت:
    -من همین جا پیاده می شم.کمی می خوام خرید کنم.ولی برای آخرین کلام امروز بدون،من تو رو دوست دارم.تو اهل علم و عمل بودی.تو اگه از ایثار و شهامت و...حرف می زنی و در کتابت می نویسی در جبهه ها عمل کردی.نه مثل این تازه به دوران رسیده های غربی که اگه صدای پای موشو بشنون غش می کنن.امشب کتابتو می خونم.
    حمید ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و گفت:
    -از محبتت ممنونم.
    عسل در حالی که خودش را کنتزل می کرد که بغضش نترکد،گفت:
    -فعلا خداحافظ.
    -خداحافظ
    8
    -عسل بانو ناراحت و عصبی به خانه رسید.در حیاط و طبقه ی اول کسی که را ندید.از خدا خواسته به طبقه بالا رفت.در راهرو با ترانه برخورد.سلام و احوالپرسی طبق معمول انجام شد.ترانه با کنجکاوی در دیدگان وی خیره شد و پرسید:
    -چته؟امروز دمقی!
    عسل آه سردی سر داد و به تلخی گفت:
    -دست تقدیر انسان رو دمق می کنه.
    مقنعه را از سر در اورد و با دست های سفید و کشیده اش موهای عسلی اش را مرتب کرد و پی حرفش را گرفت:
    -می دونی حال قماربازی که در قمار باخته باشه چیزی بهتر از این نمیشه.
    دکمه های مانتو اش را باز کرد.بلوز یقه خشتی قرمز رنگ و شلوار جین تنگ،زیبایی اش را دو چندان هویدا نمود.گیسویش را روی شانه های خوش ترکیبش رها کرد.همانند حوری بهشتی شد.بیجا نبود که خداوند پس از اینکه انسان را خلق کرد به خود احسن گفت،ترانه در حالی که محو زیبایی عسل بانو شده بود گفت:
    -البته عزیزم بعضی وقت ها دست تقدیر آدمو شاد میکنه و قمارباز هم قرار نیست همیشه بازنده باشه به قول شاعر پایان شب سبه سپید است.
    خود را روی کاناپه کنار عسلی رها کرد و گفت:
    -حرف تو درسته ولی انگار این گاهی شامل من نمیشه.حداقل تا الان نشده.
    با صدای غم انگیزی این کلمات را ادا کرد و چشم های خود را برای رفع خستگی بت.ترانه هم روی تخت نشست و خبر خوش را داد:
    -می دونی عزیزم یه خبر خوب دارم که اول جایزه می گیرم بعد می گم.
    عسل بی تفاوت و دلسرد چنان آهی سر داد که نزدیک بود قفسه ی سینه اش منفجر شود.ترانه در حالی که بدجوری بهش زل زده بود ادامه داد:
    -امروز بابای نگین اینجا بود.
    با تعجب و دلهره پرسید:
    -دکتر؟!!
    لبخند ملیحی زد و جواب داد:
    -آره.
    در حالی که حس کنجکاوی اش تحریک شده بود سوال کرد:
    -چی کار داشت؟
    با دایی بهرامت صحبت کرد.در مورد تو و حمید.
    عسل به طرف پنجره اتاق رفت و آن را باز کرد.نسیم خنکی صورت و سینه اش را نوازش کرد.کمی آرام تر شد:
    -راست می گی؟
    ترانه هم بلند شد و به طرف دختر رفت.پشت سرش ایستاد و انگشت داخل گیسوان عسل بانو کرد.در حالی که با گیسوی عسلی اش بازی می کرد توضیح داد:
    -به خدا راست می گم.دکتر با مامان شهناز هر چی توان داشتند گذاشتند و با بابا صحبت کردن.بابا بهرام خیلی متواضع خود پافشاری کرد ولی فکر می کنم تسلیم شد.چون سکون کرد کرده بود و با کسی حرف نزد.البته غرورش نمی ذاره سریع اعلام موافقت کنه ولی اگه باهاش صحبت کنی می فهمی تو دل راضی شده.
    آهی سرد از سینۀ مشتاق و آرزومندش بیرون آمد و دعا کرد:
    -خدا از زبونت بشنوه،من که از خدا می خوام.
    -دیدی ما همه خوشبخت آفریده شدیم و باید سعی کنیم.راه رسیدن به خوشبختی رو پیدا کنیم.
    عسل برگشت و برگه های پیام رسان شادی و خوشبختی بوسه ای بخشید و سوال کرد:
    -دکتر کی رفت؟
    ترانه هم در پاسخ بوسه ای بر گونه های عسلی عسل بانو زد و جواب داد:
    -نزدیکی های ظهر.
    عسل بانو در فکر فرو رفت.مانده بود که دکتر از کجا در جریان قرار گرفته بود.بعد از مدتی که در افکار خود غوزه ور بود با خود گفت یا از کانال نگین در جریان قرار گرفته یا از تلفن های من و حمید.باز دوباره با خود زمزمه کرد نه از تلفن ها نمی تونسته در جریان قرار بگیره احتمالا نگین همه چیزو براش گفته.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    عسل بانو : صفحات 88 تا 92
    ترانه او را از افکارش بیرون آورد:
    - بهتره بریم پایین یه چیزی بخوریم .
    - عالیه ، بریم .
    از پله ها که پایین می آمدند از ترانه پرسید :
    - زندایی شهناز کجاست ؟
    - رفته تا بیرون ماکارونی بخره بیاد . بابا بهرام هم مثل همیشه در گیرو دار جلسات دانشگاست و امشب دیر می یاد .
    به زبانش رنگ شوخی بخشید :
    - ببخشید دیگه سوال موال نداری ؟
    به پایین رسیدند . هر دو وارد آشپزخانه شدند . ترانه چون اهل شکم بود سریع خودشو به یخچال رساند از عسل بانو پرسید :
    - چی می خوری ؟
    - هیچی . من برای خودم قهوه درست می کنم .
    ترانه مثل هر دختر دیگر که در قصه های عشقی کنجکاوی خاصی دارد و می خواهد از کل جریان باخبر باشد از عسل بانو سوال کرد :
    - از حمید چه خبر ؟
    اسم حمید که آمد ، عسل حلاوت خاصی در روحش احساس کرد و جریان دیدار آن روز را برای ترانه تعریف کرد . چند دقیقه ای که گذشت صدای بستن درب حیاط آمد . حرف آنها قطع شد . زن دایی شهناز وارد ساختمان شد . هر دو سلام کردند و جواب پر مهر شنیدند .
    زندایی به طرف اتاق خود رفت تا لباسش را عوض کنه . دخترش را بلند صدا زد :
    - ترانه بیا اینجا .
    دختر چشمکی به عسل بانو زد و گفت :
    - فرمان رو اجرا می کنم و می یام خدمتت .
    هر دو لبخند زیبایی به چهره اشان بخشیدند و ترانه به اتاق مادر رفت . زن دایی شهناز تا دخترش را دید پرسید :
    - بهش گفتی ؟
    - آره .
    - چی گفت ؟
    - خیلی نا امید شده ت. ظاهرا همه ی مسائل را به پسره گفته ، چون مثل کسی شده که توی قمار همه زندگی شو باخته باشه .
    یک بوسه پر مهر مادری هدیه اش کرد و به شوخی گفت :
    - اینو ببین چه مثالایی بلد شده . معلومه که عسل رو تو هم اثر گذاشته ...
    بعد ضربه ای به پشت کمر ترانه زد و پی حرفش را گرفت :
    - خودم می رم باهاش صحبت می کنم .
    ترانه خیلی خوشحال شد . اگر منعش نمی کردند از روی خوشحالی مادرش را در آغوش می گرفت و تا طبقه دوم می برد . او خود دختر بود و جوان و شاید مزه ی سوز گذاز عشق را چشیده بود . زندایی اسپری کنزو به خود زد و امر کرد :
    - حالا تو برو آشپزخونه فکر شام کن تا من برم با عسل صحبت کنم .
    با خواهش خاصی گفت :
    - مامان !
    - چیه ؟
    - تو رو خدا وقتی با عسل صحبت می کنی ، احتیاط کن . اون خیلی ظریف و حساسه . خدا وکیلی با اون چهره آسمونی که داره آدم فکر می کنه حوریه . این طور نیس ؟
    همه اینارو با طنازی دخترانه ادا کرد . طوری که نه تنها مادر ناراحت نشد بلکه گونه هایش را گرفت و کشید .
    - وای از دست شما دخترا . من حواسم هست تو خیالت راحت باشه . فقط شام درست کردن با تو .
    در حالی که با چین های دامن کوتاهش بازی می کرد ، نازش را به اوج رساند :
    - مامان دلت می یاد دختر به این خوشگلی رو همش به آشپزخانه می فرستی .
    خندید و جواب داد :
    - بله می خوام کدبانو باشی . تا هر وقت ازدواج کردی هنر آشپزی تو رو به رخ مادر شوهر و خواهر شوهرت بکشی . حالا یا غذا درست کن ، یا نمی رم با عسل صحبت کنم .
    ترانه با این حال که می دانست مادر قصد شوخی دارد ولی باز هم ترسید و خواهش کرد :
    - نه مامان جون ، قربونت برم . تا یه سال حاضرم شام بپزم ولی عسل خوشحال باشه و به آرزوش برسه .
    شهناز مثل هر مادری از خوبی دخترش لذت برد و جلو آمد تا بوسه ای مجددا به او هدیه کنه که داد ترانه بلند شد :
    - وای مامان باز سیر خوردی ؟
    عسل و ترانه عجیب به این چیزا حساس بودند . البته کمی هم فیلم بازی می کردند . شهناز چون دید لو رفته فقط خندید و به طرف دستشویی رفت . دختر زیر چشمی به او نگاه کرد . مشغول مسواک زدن بود .
    القصه که بعد از همه ی این کارها زندایی از پله ها بالا رفت و با ضربه ای به درب اتاق وارد شد . عسل جلوی آینه با احساس خوبی در حال شانه زدن موهای بلند و عسلی اش بود . موهای پر پیچ و تاب و بلند عسل بانو دیدنی و زیبا بود . چند لحظه ای زن دایی همان طور در چارچوب درب اتاق ، او را نظاره کرد . تا اینکه عسل برگشت و با تعجب پرسید :
    - چیزی شده ؟
    نگاه تحسین برانگیزش را از روی عسل بانو برداشت و جواب داد :
    - نه عزیزم فقط زیبایی و نمک باعث شد چند لحظه ای مات و مبهوت بمانم .
    خانم دکتر آینده خضوع کرد:
    - این حرفا چیه ، شما یک انگشت پاتون ارزش داره به تمام وجود من .
    شهناز به نزدیکش رفت و از کنال شوخی وارد شد :
    - بابا اون بیچاره حق داره .
    عسل بانو سعی کرد لبخندد بزند اما نتوانست و جواب داد :
    - شما محبت دارد .
    دوباره سراپای عسل را برانداز کرد و ساکت ماند . عسل دلش می خواست زندایی حرف بزند ، ولی نمی دانست چرا ساکت است . تا کی می خواست ساکت بماند ؟ و چه چیزی او را به حرف وا می دارد ؟ در فکر همین افکار بود که زندایی شهناز لب به سخن گشود :
    - عسل جون باید مثل یه مادر و دوست مهربون بدون پرده پوشش باهات صحبت کنم .
    عسل خواست حرفی بزند اما نزد . سرش را به زیر انداخت . شهناز مادرانه پی حرفش را گرفت :
    - من از همون روزهای اول متوجه تغییر و تحولت شده بودم . دقیقا همه ی کارات فرق کرده بود. تو به اون شیطونی تبدیل به یه دختر ساکت و غمزده شدی . تو که دائم در راه مسیر مهمونی خونه این و اون بودی تبدیل به یه دختر گوشه نشینی و خلوت گزیده شدی . خوب من که از بچگی تو رو بزرگ کردم باید متوجه می شدم که شدم .
    عسل خمیازه ای کشید و دوباره به حرف های زندایی گوش کرد :
    - خوشگل خانم ، من برعکس بهرام فکر می کردم و می کنم . من نظرم اینه که باید هر دختر خودش همسرشو انتخاب کنه فقط بزرگتر باید نقش مشاور داشته باشد و حتی اگر اشتباه کرد بزرگتر نمی تونه با قوه ی قهریه جلوگیری کنه .
    عسل دهان باز کرد تا بپرسد : « پس چرا ؟» زندایی تو حرفش دوید :
    - اشکال تو در این بود که با من در میون نذاشتی . اگه من از اول در جریان بودم اینطور نمی شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    93تا97
    صورتش حالتی یافت که انگار به دنبال یک خاطره ی گم شده می گردد.خمیازه ای کشید و دنبال صحبتش را گرفت:
    - در هر صورت من برخورد بهرام را قبول نداشتم و ندارم. امروز من و اقای دکتر باهاش صحبت کردیم.
    او قبول کرد ولی حاضر نشد باهات در این مورد صحبت کنه.
    شهناز مهربانانه دست دختر را گرفت.او را در کناز خود روی کاناپه بزرگه نشاند و توجیه کرد:
    - دایی بهرامت بی تقصیره. او اگر اشتباه هم کرده غرورش اجازه نمی ده به این مطلب ان هم جلوی دخترش اعتراف کنه.
    وقتی زن دایی به عسل لفظ "دختر" را نسبت داد، چیزی درون دختر زبانه کشید. انگار روحش به اسمان پرواز کرد. او دست خانم دکتر اینده را در دست هایش گرفت و ادامه داد:
    - شاید او فکر می کنه که اگه با تو در این مورد صحبت کنه تو رو جری کرده شایدم نه. نمی دونم بهرام میگه عسل دختر احساسی و مهربونه،شاید به دست درندگان بی اخلاق پرپر نشه اما به دست مادیان اخلاق میشه.
    اره عزیزم حالا پاشو بریم پایین و دیگه فکر هیچی رو نکن. نذر امام رضا کن. انشاءالله خودش کمک می کنه.
    دلش روشن شد.صورتش نورانی و خدایی گردید.احساس نزدیکی خاصی در خود حس کرد. با سرور گفت:
    - شما هم مثل حمید حرف می زنید.
    - پس اسمش حمیده.
    خنده تمام فضای ساختمان را در امواج خود گرفت. عسل لحظه ای به اوفکر کرد.به ان چشم های عسلی و نافذی که خستگی و افسردگی در ان موج می زد و نشان داد که او با همه ی ادم ها فرق می کنه.
    انگار زن دایی متوجه فکر او شده بود. چون پرسید :
    - الان او کجاست؟
    - کی؟
    عسل دوباره سرخ شد. زن دایی خندید و گفت:
    - اقای نویسنده .
    - الان خبر ندارم.
    صدایش گرفته بود و خش دار. انگار از یک جای دور می امد. خیسی گونه هایش را با کف دست پاک کرد و ادامه داد:
    - خیلی ناامید و افسرده شدم، می ترسم کار دست خودش بده.
    - به همین راحتی.
    -او در این زندگی بی مهری زیاد دیده. از بچگی پدرش رو از دست داده و تقریبا پدر خانواده بوده ، زحمت برای انقلاب کشیده و در جبهه ها سال ها جنگید و در این راه دستش را از دست داده و مریضی خاصی از بمب های شیمیایی داره که برای درمان قراره به المان بره. از هیچکس و هیچ چیز مهربونی ندیده . انقدر بی مهری که با بسته ی قرص در ان روز اول خودشو مدیون من می دونه ،فکر می کنه کوه بیستون رو برایش اوردم.
    عسل دل دل می زد .درست مثل یک گنجشک باران خورده. زن دایی لبخندی بر چهره داشت اما لبخندی که به تلخی می زد. صحبت میان ان ها نیم ساعتی طول کشیده تا اینکه ترانه از طبقه ی اول امد:
    - مامان!
    چند بار صدا زد. شهناز از جا بلند شد و گفت:
    - هر وقت دیدیش بگو مایلم ببینمش.
    دلش هری ریخت واحساس کرد اگر جلوی خودشو نگیره، از روی تخت پرت میشه و با تردید و تعجب سوال کرد:
    - جدی می گی؟
    - حتما منتظرم.


    فصل نهم

    پنج روز گذشت. برخورد دایی و زنش ، ترانه و نگین و دکتر و کل داروخانه همه و همه به میل عسل بانو بود، ولی از همیشه پر غم و غصه دارتر زندگی را می گذراند. به خاطراینکه هیچ خبری از حمید نبود. باشگاه ورزشی جانبازان، موزه ی شاهد و هنرهای معاصر، فرهنگسرای بهمن و خاوران ، نشر اقاقی و یا هرجای دیگری که که فکر می کرد اوباشد را مورد جست وجو قرار داد.ولی ازش خبری نشد که نشد. ان روز نگین و ترانه و عسل در اتاق دور هم جمع شده بودند و در این مورد و هزار چیز دیگر صحبت می کردند. در همان لحظه صدای زنگ تلفن امد. گوشی را نگین برداشت و چند بار گفت:
    - الو!
    جواب نشنید. گوشی را سر جایش گذاشت و چند فحش انچنانی به مزاحم تلفنی داد.چند دقیقه ای درباره ی کتاب "همسایه"ی احمد محمود صحبت شد.
    نگین گفت:
    - به نظرمن کتاب بسیار سکسی و خرابه. ضررش بیشتر از فایدشه.
    عسل قبول نمی کردوبه طرفداری از انکتاب گفت:
    - اینطور نیست.احمد محمود در اون زمان مجبور بود برای بیان سیاست ضد طاغوتی اش از اون بلور خانم استفاده کنه.
    ترانه مثل همیشه شیطون و پر خنده میان حرف ان دو تا پرید و گفت:
    - حالابدین من بدبختم بخونم، ببینم این بلور خانم چه غلطی کرده که اینقدر راجع به اوصحبت می کنید.
    نگین در حالی که نظاره گر چهره ی خود در اینه و میز ارایش بود زمزمه گونه بیان کرد:
    همون بهتر که نخوندی.
    ترانه که طبع شوخی داشت رو به نگین کرد وکنایه زد:
    - انگار تو همون کتابو خوندی که دائم جلوی میز توالت هستی.
    هر سه با هم خندید.
    نگین خودشو جمع و جور کرد :
    - دختر جون من که فقط نگاه می کنم ، عسل کتابو خونده که اینطوری با دامن کوتاه رژه می ره.
    صدای خنده شان انقدر بلند بود که صدای تلفن را اول متوجه نشدند ولی پس از چند لحظه ترانه فهمید و گوشی را برداشت . اول حرفی نزد تا ان طرف خظ مجبور به صحبت بشه. صدای پیرزنی امد:
    - الو...
    - بله بفرمایید.
    - سلام.
    با تعجب گفت :
    - سلام مادر امری داشتید؟
    مادر باصدایی خفه ولی مهربان و صبور، سوال گونه گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ص98-128
    -عسل خانم؟
    به تعجب ترانه افزوده شد:
    -من عسل بانو نیستم شما باهاش کاری داری؟
    مودب و محتاط گفت:
    -آره مادر اگه ممکنه
    عسل و نگین متعجب تر از ترانه مکالمه آن دوراگوش می کردند ترانه با دست چپ روی دهنی گوشی را گرفت و با خنده بیان داشت:
    -عسل بانو یه پیرزن با تو کارداره
    چهره عسل مثل یک علامت سوال شده بود حیران گوشی را گرفت و آرام سوال کرد:
    -کیه؟
    با دست اشاره به هیکل عسل کرد:
    -نمی دونم خوشگلی دردسره دیگه
    -بس کن بابا
    دستش را از روی گوشی برداشت:
    -الو بفرمائید
    صدای پیرزن برایش احساس خوبی به ارمغان آورد بوی سبزی تازه بوی مهر مادری بوی عشق الهی آن طرف آهسته گفت:
    -ببخشید انگار مزاحم شدم
    -خواهش می کنم.
    -منو می شناسی؟با تردید جواب داد:
    باید بشناسم؟
    خنده با معنایی کرد:
    -منو نه ولی پسرمو حتما می شناسی
    دختر متوجه شد که آن زن مادر حمید همسر آینده اش است به همین جهت صدایش نرمش خاصی به خود گرفت و گفت:
    -شما مادر حمید هستید...
    پیرزن میان حرفش آمد و جواب داد:
    -پس فهمیدی آره مادر من مادر حمید هستم
    عسل بانو کمی دلشوره داشت فکر می کرد شاید مادرش زنگ زده که به ارتباط آن دو اعتراض کند. چند لحظه میان آن دو سکوت حکمفرما شد تا اینکه پیزرن ادامه داد:
    -مادر بدون تعارف بگو می تونم الان باهات صحبت کنم یا نه ؟
    نگین و ترانه آنقدر حس کنجکاور ییا بهتر بگویم فضولی شان گل کرده بود که از روی سر عسل خم شده بودند تا صدای مادر حمید را بشنوند. عسل بانو با اخلاص و تواضع تعارف کرد:
    -این حرفا چیه خیلی خوشحال می شم صدای شمارو بشنوم
    با دلسوزی ولی تدبیر و اندیشه توضیح داد:
    -از همون اول آشنایی شما حمید من در جریان گذاشت و تقریبا همه ی چیزها رو می دونستم از یک ماه پیش فهمیدم که حمید به خاطر تو حاضره حتی من کنار بذاره گاهی شاد شاد بود گاهی پرغم و غصه و زمانی بی خواب و زمانی همش خواب از همه جالب تر گاهی نیم ساعت پای تلفن با شور و شوق صحبت می کنه و بعد سرحال می شه.
    مادر حمید گرم و با روحیه پی حرفش را گرفت:
    -از اون زمان فهمیدم که دیگه کار از این کارا گذشته و باید میان شما وصلت انجام بگیره ولی خواستم حمید در این مورد اصرار بیشتری کنه تا قدر و اندازه ی تو بالاتر بره
    در این زمان ترانه گونه عسل بانو را گرفت و کشید به صورت دختران تبسم قشنگ و دیدنی نشست هرسه با توجه بیشتری به حرف های مادر شوهر آینده ی عسل گوش کردند که می گفت:
    -همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت تا اینکه هفته ی پیش خسته و کسل به خونه آمد یه حالت عجیبی داشت مثل زمانی که از بیمارستان مرخص شده بود . در عالم خودش سیر می کرد نواری گذاشته بود که خواننده ی آن شعرهای سوزناکی می خوند.
    ترانه در گوش عسل زمزمه گونه شوخی کرد:
    -خانم باش
    با انگشت اشاره جلوی دماغش را گرفت:
    -هیس
    مادر ادامه داد:
    -در هر صورت اون شب با آهنگ های غمناک و سیگار تا صبح بیدار بود و هر روز حالش بدتر می شه دیروز شماره ی تلفن شما رو از کیفش برداشتم تا با شما صحبت کنم.
    عسل بانو از اینکه مادر حمید موافقش بود خوشحال گردید اما این شادی زیاد طول نکشید و به یاد حال بد حمید افتاد و پرسید:
    -مادر حالا کجاست؟
    -الان خبر ندارم ولی فردا با دوستش قراره بره کوه
    -از کجا می رون بالا؟
    -نمی دونم مادر ولی فکر می کنم از دربند ساعت پنج صبح از خونه حرکت می کنن
    -من فردا حتما می رم اونجا ولی شما بهش چیزی نگین خیالتون هم راحت باشه
    -حتما بازم ببخشید که مزاحم شدم
    عسل در حالی که نگین و ترانه را با دست کنار می زد با احترام جواب مادرشوهر آینده خود را داد:
    -این حرفها چیه .. خیلی خوشحال شدم
    -به خانواده سلام برسون
    -چشم
    مادر محتاطانه و محترم تاکید کرد:
    -مادر یادت نره حتما فردا پیداش کن من دیگه از این حال و روزاش می ترسم سینه دردش زیادتر شده و دائم سرفه می کنه
    با زبان پر از مهر و عطوفت جواب داد:
    -حتما پیداش می کنم.
    -پس خدا حافظ
    -خداحافظ
    گوشی را سر جایش گذاش و یک آهی پردرد کشید و گفت:
    -خدای من بالاخره معلوم شد کجاست؟
    ترانه از عسل بانو رخصت طلبید:
    -عسل اگه صلاح می دونی به مامان بگم چون اون بیچاره هم دلش شور می زنه
    سرش با به علامت تایید تکان داد و آرام عرضه داشت:
    -آره اینطوری بهتره
    -پس فعلا با اجازه
    آن شب به هر سختی که بود گذشت بنا به فرموده ی زن دایی شهناز بچه ها ساعت پنج با ماشین آژانس به سمت دربند رفتند منظورم از بچه ها عسل بانو ترانه و نگین است . در هر صورت به دربند رسیدند دورمیدان چند لحظه ای را گذراندند اما خبری از حمید و دوستش نبود عسل خیلی نگران ومضطرب بود. ترانه به خاطر اینکه خنده را به چهره عسل برگرداند و او را از حالت اضطراب خارج کند به شوخی گفت:
    -عسل....
    او با صدایی پر از بیم پرسید؟
    -چیه؟
    با شیطونی همیشگی اش ادامه داد:
    - این جا روبروی حسینیه یه قهوه خونه خیلی خوبیه که کبابش حرف نداره
    با طمانینه و متانت گفت:
    -خب!
    -خب به جمالت یعنی اینکه لطف شما بعد ملاقات شامل ما بشه
    لبخند کمرنگی زد :
    -تو دعا کن سرو کله ی حمید پیداش بشه حاضرم دنیاروبرات بخرم
    نگین چشمکی زد و پی حرف را گرفت:
    -این ترانه شیطون در هر حالی ددنبال خوردن و گشتنه
    هرسه خندیدند و باز سکوت تلخی حمفرما شد . عسل در فکر و خیال غرق بود . آهسته با خود گفت:
    -دوست دارم برم بالای کوه فریاد بکشم
    عسل با خود حرف زد ولی صدایش به گوش نگین و ترانه رسید هردو با هم گفتن:
    -توهم کارای حمید یاد گرفتی
    اون وقت ترانه با دست اشاره به عسل بانو کرد و گفت:
    -حالا اون بدبخت حق داره منم اگه چنین دختر خوشگلی طرف حسابم می شد به کوه و دشت می رفتم.
    عسل بانو مثل هر دختری از تعریف و تمجید ترانه خوشش آمد اما چون به دنبال پیدا کردن حمید بود خیلی بهش مزه نداد نگین در حالی که از زیر مقنعه گل سرش می بست پرسید:
    -ترانه فکر لباس برای مراسم عروسی رو کردی یا نه ؟
    ترانه نگاهی به خود انداخت و جواب داد:
    -دختری مثل من هرچی بپوشه خوشگل می شه نیازی نیست لباس خاصی بخرم.
    هرسه از دست شوخی و طبع طنز ترانه خنده شان گرفت. درمیان صدای خنده ها فریاد کوتاه عسل بانو به گوش اطرافیان رسید:
    -اومد!
    با عجله ادامه داد:
    -شماها برید تو همون قهوه خونه ای که آدرس می دادید.
    هردو با هم گفتند:
    باشه ولی تو چیکار می کنی ؟
    -می خوام باهاش صحبت کنم
    او لی اختیار به سوی نور زندگی اش که آن طرف در ماشین نشسته بود رفت . جلوی حمید ظاهر شد حمید متعجب از ماشین پیاده شد مهرداد از همه جا بی خبر به پیروی از دوستانش پیاده شد. حمید اصلا حضور دوستش را احساس نکرد . جلو آمد مکث کوتاهی کرد با لحنی حاکی از اندوه گفت:
    -سلام...
    توی صدایش رگه های غم به خوبی هویدا بود. عسل بانو فقط نگاهش کرد و هیچی نگفت. ظاهرش چنان آرام بود که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده اما قلبش می گریست حمید با همان حالت پرسید:
    -انگار که قهری؟
    دختر محو وجود نازنین استاد عشقش بود دوباره سوال را تکرار کرد به همان سادگی و زیبایی دختر تازه به خود آمد و جواب داد:
    -اگه دوست داشته باشم توان ندارم.
    هردو مست مست عشق هم بودند مهرداد که صمیمی ترین دوست حمید و نقش نگین در کنار عسل بانو را بازی می کرد جلو آمد و از روی ادب سلام کرد. خانم دکتر آینده با همان الفاظ زیبا و مدرنش مثل عرض کردم سپاسگزارم محبت دارید و لطف شماست مهرداد را محاصره کرد. حمید که گیج و منگ بود تازه به خود آمد و هردو را به هم معرفی کرد. وقتی جلسه ی معارفه تمام شد مهرداد به عسل گفت:
    -خانم دوست ما چند ایامی ست که دیوونه شده ما همه دوستان از کارهای حمید متعجب بودیم ولی حالا که با شما برخورد کردم حق رو به حمید می دم این حمید من تو جبهه به دلاور معروف بود آخه از بس دریا دل بود دلی داشت و داره به قد دریا مهرش شامل هر جنبنده ای می شه و هروقت شامل شد اون جنبنده دیگر نمی تونه مهر حمید رو فراموش کنه ولی در کنار این مهربونی هیبت و عظمت عجیبی دارد بعضی وقت ها که عصبانی می شه خدا بخیر بگذرونه .
    حمید حرف اورا قطع کرد:
    -مهرداد دست بردار
    بعد نگاهی پرمغز و پیمانه به عسل انداخت و گفت:
    -عسل خانم این پسر خیلی شیطونه توجه به حرفاش نکن
    دختر بهترین فرصت را دید برای نزدیکی به عزیزش و در حالی که با دگمه های مانتویش بازی می کرد گفت:
    -خیلی هم بیراه نمی گه
    مهرداد خندید و گفت:
    -دیدی همه حق رو به من می دن
    حمید در حالی که درب های ماشین را قفل می کرد از دوستش خواست :
    -جون مهرداد دست از شوخی برداد و یاالله بریم بالا
    -حرفی ندارم ولی حرفم نصفه کاره موند
    -لطف کن سریع تر تموم کن و بریم
    مهرداد چهره به طرف عسل کرد و پی حرفش را گرفت:
    -بله خانم می گفتم که چه آدم مغرور و متکبریه اما...
    عسل بانو نم نم باران را روی صورت بهشتی خود احساس نمود حمید را برانداز کرد و با کلاس خاص از مهرداد پرسید:
    -آقا مهرداد بالاخره حمید مهربونه یا مغروره
    مهرداد از ته دل خنده ای کرد و به حمید چشمکی زد آنگاه عسل را مورد خطاب قرارداد :
    -با شما مهربونی و با ما مغرور
    جوانه های جوانی سبزه های حیات بوی عطر بهشتی همه در فضا و کلام آنها رخنه کرده بود. با همان ویژگی های مطرح شده عسل بانو گفت:
    -اما با منم مهربون نیست
    درب های ماشین قفل شد به طرف عسل بانو بازگشت و مهربانانه گفت:
    -اگر با دنیا و اهلش مهربون نباشم با تو هستم اتفاقا الان دارم می رم بالا فریاد بزنم.
    -با نگرانی سوال کرد:
    -برای چی؟
    -اینکه سرانجام خط باید به دادم برسه من با شماها کاری ندارم من با اون معامله کردم و از اونم می خوام.
    -تو با خدا معامله نکردی بلکه به خدا عشق ورزیدی
    سرفه خشکی کرد و گفت:
    -خب پس باید معشوقم به دادم برسه
    وعظ گونه و نصیحت فرم جواب داد:
    -همیشه می رسه ولی ما متوجه نمی شیم
    سپس با طنازی سوال کرد:
    -حالا بگو ببینم چته ؟
    او به جای اینکه جواب بده به عسل بانو ومهرداد گفت:
    -بهتره راه بیفتیم و گرنه دیر می شه
    مهرداد از روی عمد می خواست آن دورا باهم تنها بگذارد به همین جهت فروتنانه پیشنهاد کرد:
    -اگه اجازه بدید من خودم برم بالا همدیگر بو ببینیم
    هرچه عسل و حمید اصرار کردند که مهرداد هم با آنها همراه باشه موافقت نکرد در آخر عسل بانو به او گفت:
    -پس اگه قراره بالا همدیگر رو ببینیم قرارمون قهوه خونه روبروی حسینیه توی پس قلعه
    -همون پیرمرده
    -آره
    -چشم من همانجا منتظر هستم
    -دختر دایی و دوست منم قراره اونجا باشن
    حمید و عسل بانو با آرامش و سرور در کنار هم حرکت کردند هردو از اینکه در کنار هم بودند حالت خوب و خوشی داشتند. گرچه حمید از خستگی روح رنگ به چهره نداشت آن روز عسل با مانتوی بلند و شلوار مشکی و مقنعه آمده بود. کمی که بالا رفتند دختر دست در کیف کرد و روسری سفید رنگی در آورد و سپس به او گفت:
    -یه جا که مناسبه بایستیم تامن روسری سرم کنم معنعه گرمه و دست و پا گیر
    اشاره به بالا کرد:
    -شیب بالایی کنار صخره عوض کن
    بعد نگاهی پر از مهر و محبت به خانم دکتر آینده کرد و ادامه داد:
    -باز سروکله ی همدم تنهایی ام پیدا شد
    برقی در چشم عسل پرپر زد و گلایه کرد:
    -پس چرا از دست همدم تنهایی فرار کردی؟
    با مهربانی توجیه کرد:
    -من فرار نکردم
    -پس اسمش رو چی می ذاری؟
    شمرده و عالمانه جواب داد:
    دیدم در پناه تو خودم رو از سختی و خشونت روزگار پنهان کنم درست نیست.
    عسل بانو اخمی کرد و با لحنی سرزنش بار گفت:
    -باز از اون حرفها زدی؟
    -پس تو هم از این حرفا بدت میاد خاک بر سر من که به این روز افتادم.
    -کدوم روز؟
    -روزی که حال خودم نمی فهمم
    عسل به خوبی فهمیده بود که حمید در ازای این مهم مبارزه ایثار و مهربانی هدیه دادن به خلق روزگار از خیلی کس ها و چیزها بی مهری و دلسردی دیده به همین جهت بچه ی خیلی حساس و زود رنجی شده پس چاره را در آن دید که کوتاه بیاید و هم زبان او شود اگرچه گاهی واقعا حرف ها و کردار او را نمی فهمید. حمید با نگرانی اما با لحنی آرام و مطمئن گفت:
    -زندگی از دست من رفت تو قدرش بدون
    -متاسفانه ما انتخاب نمی کنیم بلکه انتخاب می شیم پس دلمون به این خوشه که فقط زنده ایم.
    حمید هاج و واج نگاهش کرد عسل بانو خنده ای بر لبانش آورد و با شیطنت گفت:
    -ماهم بعله دیگه
    خندیدند خنده ای از ته دل و با نشاط حمید با ساده دلی اظهار داشت:
    -این چند روزه حالم خیلی خراب بود.
    -تو نباید اینقدر احساسی و زود رنج باشی خصوصا در این دورزمونه دورنگی و دلسردی
    موقع بالا رفتن از سوی تپه کوچکی حمید سکندری خورد و داشت پرت می شد عسل به موقع فریاد رسش شد و کمک کرد جانباز با بی حوصلگی آهی کشید و گفت: وای از این روزگار دورنگ
    بغض کرده بود و لبانش می لرزید عسل نگرانش بود می خواست اورا از افکار مه آلود و پیچیده اش خارجج کند به همین لحاظ در حالی که روسری اش را صاف می کرد گفت:
    -امروز می خوام با دوتا از عزیزترین کسام آشنات کنم
    -کی هستن؟
    با هیجان توام با عشوه پرسید:
    -اگه گفتی؟
    با کلامی که بوی طعنه و ناراحتی در آن استشمام می شد جواب داد:
    -والله اینطور که اون روز از حرفات فهمیدم هیچ کدوم از فامیلات از من خوششون نمیاد حتما...
    دختر اخم و گلایه کرد:
    -این حرفا چیه؟ باز شروع کردی
    از اخم او عقب نشینی کرد و به کلامش رنگ دوستی و مهربانی کشید:
    -ببخشید بعضی وقتها خراب می کنم.
    -خواهش می کنم
    -حالا می گی کی هستن؟
    با احساس راحتی و آرامش خاصی پاسخ داد:
    -دختر دایی ترانه و نگین بهترین دوستم
    با تعجب خاص سوال کرد:
    -همونجا که به مهرداد آدرس دادم.
    کمی به مغزش فشار آورد و گفت:
    -آخ راست می گی اصلا حواس ندارم بگو ببینم توی این ایام مطالعه کردی؟
    -کتاب خودت بله
    -اونو که مطمئنم از بقیه چی؟
    -چندتا رمان دیگه از ویلیام فاکنر و بالزاک ولی اگه از این حرفا بگذریم و بخواهیم راجع به خودمون صحبت کنیم باید بهت بگم که با محبت خدا و کمک دکتر پدر نگین همه خانواده رضایت دادن.
    عسل بانو در چهره اش لبخندی بود که دردیگر چهره ها دیده نمی شد. سرشار از شادمانی و عشق و حیات بود. اما حمید در ظاهر خود را بی تفاوت نشان می داد. گرچه در اعماق قلبش می دانست که برایش بی اهمیت نیست. لحظه ای هردو سکوت کردند و به تماشای طبیعت پرداختند تا اینکه حمید سکوت را شکت و حرف را تغییر داد:
    -با درسات چکار می کنی؟
    عسل نزدیک تر شد و به آرامی و متانت جواب داد:
    -حمید تو حق نداری از خانواده من ناراحت بشی اون بیچاره ها که به تو بی احترامی نکردند. حتما آنها هم دلایلی داشتند که نیاز به فکر و بحث داشت. اونها باید در مورد تو بیشتر می دونستن.
    باز با حالتی مایوسانه حرف هایی زد که بوی روشنفکری می داد ولی به زمان و موضوع بستگی نداشت:
    -می دونی عسل دلم می خواست لای آدم ها مثل ورق های بازی جوری بر بخورم که کسی نفهمد چه خالی هستم.
    عسل بانو با زبان شوخی و طنازانه جواب داد:
    -اما من که فهمیدم چه خالی هستی.
    حمید مایوسانه پی حرفش را گرفت:
    -این دل صاحب مرده ام آرام نمی شه
    عسل بانو روسری اش را باز کرد و زیر آن گیسوهای عسلی خود را مرتب کرد و در حالی که چشم های عسلی اش دلربا شده بود با حالتی خاص گفت:
    -خودم آرومش می کنم آخه عزیزم اینو از قدیم شنیده بودم که عشق وقتی میاد از هیچ عضو و اندامی نمی گذره همه رو صاحب می شه و بی تابی میاره.
    حمید نگاه با معنایی کرد:
    -توهم امروز شیطون شدی؟
    -نه فقط خوب می دونم چگونه از زندگی بهره ببرم. بی آنکه زشتی ها رو انکار کنم.
    با لحنی آمیخته به شوخی گفت:
    -توهم راه افتادی فکر نمی کردم از این حرفا بلد باشی.
    با صداقت و سادگی جواب داد:
    -آخه آدم وقتی می خواد زن یک نویسنده بشه باید از این حرفا هم بلد باشه دیگه!
    خندیدند . خنده ای از ته دل و با نشاط حس بسیار نیرومند خوش باش را به حمید هدیه داد. او همه سردی ها و نامردی ها را فراموش کرد و آرام و بی دغدغه خاطر گفت:
    -همین جوری بودنت آدم حیرون و آواره می کنه
    قطره اشکی ته چش های عسلی عسل بانو درخشید:
    -توباید فارغ از روزهای تلخ گذشته با شوق و شور در کنارم باشی جون همه امید من تویی پدر و مادر برادر وخواهر من کسی غیر از تورو ندارم.
    با صدای مردانه توضیح داد:
    -اما عسل جون تو پدر و مادر داری ترانه و نگین برای تو مثل خواهر هستن و دایی و زن دایی ات تورو خیلی دوست دارن
    به رغم حرف های حمید عسل نتوانست قانع شود وجواب داد:
    -اگه همه اینایی که تو گفتی هم قبلو کنم ولی تو اولین و آخرین کسی هستی که به انتخاب خودم دوستت دارم ودوستم داری
    لحظه ای سکوت کرد و با دستمال سفید رنگی اشک هایش را پاک کرد و پی حرفش را گرفت:
    -می دونی در این دورزمونه هر چیزی تاریخ مصرف داره غیر از عشق به قول دبیر ادبیات سال سوم دبیرستانم عشق در قلاده هیچ سلک وایسمی نقطه پایان نداره .
    چند دقیقه بعد به رستوران وعده گاه رسیدند. مهرداد گوشه ایی تنها نشسته بود تا آن دو را دید جلو آمد و سلام و احوالپرسی مختصری کردند. ترانه ونگین هم در آن طرف مشغول نوشیدن چای بودند. عسل آن دو را به حمید و مهرداد معرفی کرد. آنها همگی هنگام صرف کباب و نون داغ در جوی صمیم از همه مسائل جهان از سیاست و هنر گرفته تا اقتصاد و ورزش با هم سخن گفتند . هریک نوعی مجذوب حرف زدن آن دیگری می شد و زمان به سرع گذشت ولی به قول شمس تبریزی:
    بجوشید بجوشید که ما بحر شعاریم
    به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم
    درین خاک درین خاک درین مزرعه پاک
    به جز عشق به جز مهر دگر تخم نکاریم

    10

    پشت پنجره ایستاده بود. به گنجشکی نگاه می کرد که در حال تهیه غذا از روی برف بود در ذهن خود خاطرات شیرین با حمید را می گذراند به یاد هفته پیش که در دربند با او مثل دو کبوتر قدم زدند و برای زندگی مشترکشان برنامه ریزی کردند. به یاد آن میز غذا در قهوه خانه روبروی حسینیه افتاد که همگی گفتند و خندیدند.
    صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. ترانه که از همه به گوشی نزدیکتر بود آن را برداشت:
    -الو بفرمائید
    صدای خفه ای از میان سرفه های شدید به گوش رسید:
    -الو ببخشید حمید هستم
    با تعجب پرسید:
    -شما هستید؟
    با اضطراب و نگرانی پی حرفش را گرفت:
    -شما کجائید؟
    تا حمید آمد جوابگو باشد ترانه امان نداد و توضیح داد:
    -آخ راستی معذرت می خوام فراموش کردم سلام کنم.
    حمید با صدایی توام با خنده جواب داد:
    -خواهش می کنم الان خدمت می رسم می تونم با عسل صحبت کنم. ترانه خندید و با همان حال وهوای همیشگی گفت:
    -شما هر وقت اراده کنید از قوری شهرزداد قصه ها عسل بیرون میاد. دایی به طرف ترانه آمد دختر از بیم پدر سریع جمع و جور کرد:
    -گوشی خدمتتون
    دایی پلیس وار ترانه را برانداز کرد و پرسید:
    -با کی کاردارن؟
    گوشی را روی میز گذاشت و به طرف عسل بانو رفت و جواب داد:
    - با عسل کاردارن
    بهانه گیری کرد:
    -کی هست؟
    با لحنی آمیخته با شوخی جواب داد:
    - مادر شوهرش
    قدری برافروخته کلام ترانه را برید:
    -چیکار داره؟
    به طرف پدرش برگشت و با طنازی دخترانه به او گفت:
    -ببخشید بابا شما بازجو هستید و من مجرم
    پدر سری تکان داد:
    -امان از دست امروزیا
    گونه پدر را گرفت و گفت:
    -مگه شما دیروزی هستید؟ شما هم برای امروزید
    ترانه با صدایی بلند عسل را صدا زد اما جوابی نشنید دوباره بلند عسل را خطاب قرارداد:
    -عسل خانم تلفن با شما کاردارن فوری
    عروس آینده با سرعت زیاد از پشت پنجره به طرف گوشی تلفن رفت و برداشت:
    -الو بفرمائید
    -سلام
    همچون جدی خشک و بی روح نگاهش به نقطه ای مجهول ثابت ماند و با تعجب پرسید:
    -حمید تویی؟
    سرفه ای کرد و جواب داد:
    -مگه قراره کی باشه
    بی طاقت و شتابزده توضیح داد:
    - به غیرتت برنخوره منظورم این بود که الان باید اینجا باشی نه اونجا
    چند لحظه ای سرفه ها اجازه ی صحبت به او ندادند عسل سوال کرد:
    -حالت بد شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
    در مقابل سوال سختی قرار گرفته بود با اندکی تاخیر جواب داد:
    -نه اتفاقی نیفتاده الان می رسیم علت تاخیرم این بود که مهرداد رفته بود داروها رو بگیره کمی دیر اومد یعنی درست الان رسید. عسل بانو صدای خود را ضعیف تر کرد و آهسته بیان نمود:
    -تورو خدا زودبیا
    حمید حرفش را به شوخی گرفت:
    -چشم همین الان می رسیم دکتر که نباید اینقدر عجول باشه
    به دلیلی که نمی دانست نامش چیست- غرور یا خویشتنداری- جلوی اشک هایش را گرفت:
    عجول نیستم ولی از اخلاق تند و نیش دار دایی می ترسم.
    نفسی بلند کشید آنچنان که گفتی با بازدم همه جانش را بیرون می ریزد.
    حمید نمی خواست معشوقش را نگران مضطرب باشد با زبان مهربان و آرامش خاطر پیشنهاد کرد:
    این شعر گوش کن الان اومده
    با نگرانی پیشنهاد دیگری داد:
    -نمی شه شعر بعدا بخونی
    نه
    -پس بخون فقط توروخدا سریع تر
    دایی بهرام به عسل اشاره ای کرد:
    -با مادر شوهر آیندت بگو حالا تا فردا آرایش کنه اگه می خواد بیاد زود باشه
    دست سفید و کشیده اش را روی گوشی گذاشت:
    -چشم دایی
    حمید پرسید:
    با کی هستی؟
    دستی به موهای عسلی خود کشید:
    -وای از دست تو صدارو از لای انگشتها هم می شنوی عجب بدبختی هستم زود باش بخون.
    حمید انگار نه انگار اتفاقی در حال افتادن است. حال و هوای شاعری به خود گرفت و با نفسی گرم و سوزناک قرائت کرد:
    هنوز در کوچه پس کوچهای خیالم
    وجود یاس و اقاقی را احساس می کنم
    هنوز هم در این ناامید بازار خراب
    شکفتن نرگس و مریم را تماشا می کنم
    هنوز هم در این خشکسالی محصول
    چیدن سیب قرمز را تجسم می کنم
    و در این الوده بازار انسانیت
    فقط تو انسان زیبا را دوست دارم
    با تعجیلی که داشت به خوبی شعرش را درک نکرد ولی چون از زبان عشق بود تحسین کرد:
    -عجب شعر زیبایی!
    تازه آقای شاعر دست از شعر برداشت:
    -خداحافظ اومدم
    عسل بانو برای اطمینان چندبار گفت:
    -الو!
    پاسخی نشنید مطمئن شدکه حمید قطع کرده و در حال حرکت است . لحظه ای شادمان جلوی گوشی تلفن خشکش زد زن دایی جلو آمد:
    -عسل چرا خشکت زده ؟
    دختر به خود آمد و خجالت کشید زن دایی گفت:
    -قربون دخترم برم حال بهتره به مهمونا برسی
    -مهمون کیه؟
    -نگین و آقای دکتر اومدن
    -آخ جون
    سریع به طرف پذیرائی رفت نیم ساعتی با نگین و دکتر گرم صحبت بود که صدای زنگ خانه آمد رخوتی ناشی از احساس برطرف شدن خطر به عسل بخشیده شد. ترانه درب حیاط را باز کرد.
    حمید با مادر و خواهرش جلوی دختر دایی ظاهر شدند.دختر با حالت همیشه مهربان و شوخش به آنها تعارف کرد:
    -بفرمایید سلام عرض می کنم بفرمایید تو
    آنها با دختر دایی مشغول تعارفات معمول بودند که زن دایی به آنها رسید . سلام و علیک گرم و دعا گفتن به جان هم چند دقیقه ای طول کشید و سپس داخل شدند.
    با دستمال کاغذی سفید رنگی که در دست داشت عرق های روی پیشانی اش را پاک کرد. عسل از پشت شیشه اتاق او را تماشا می کرد.چهره ی اوهم گلگون شد درست مثل آقا داماد عروس خانم سوار بر بال های امید و عشق و سرور شتابان به آشپزخانه برگشت. دایی به روی جمالش نیاورد و در همان پذیرایی نشست مهمان ها وارد پذیرایی شدند دایی تازه از روی مبل بلند شد و به طرف خواستگار آمد حمید سلامی توام با شرم کرد اودر پاسخ گفت:
    -سلام حال جنابعالی خوبه
    -شکر خدا
    دایی به جانب زنش برگشت و پرسید:
    -پس حمید خان عسل شما ایشونن
    با لحنی ادا شد که انسان نمی فهمید کلامش رنگ محبت دارد یا نه ؟ نوعی کنایه و تردید در کلامش احساس می شد . زن دایی به خاطر هوش سرشاری که داشت احساس می کرد دایی بهرام بهرام همیشگی نیست برای درست شدن قضایا زن دایی رشته کلام را گرفت:
    -بله دختری مثل عسل بانو که اله زمین ست باید دنبال چنین مردی باشه فردی نویسنده متعهد و از همه والاتر متخلق
    حمید از حرف های ضد نقیض این مرد و زن هیچی نفهمید و در جواب دایی بهرام گفت:
    -در هر صورت خیلی وقته مشتاق زیارت بودیم اما توفیق رفیق راه نبود.
    ترانه میان حرف آنها پرید:
    -حالا خواهش می کنم بفرمایید بنشینید وقت برای صحبت زیاده
    دایی با دست اشاره به مبل و وباسردی بیان کرد:
    -خواهش می کنم
    حمید ابتدا از برخورد دایی یکه خورد به عزت نفسش برخورده بود با خود اندیشید : من که در زندگی ام همیشه مثل کوه سرافراز بودم حتی در لحظه ی ترکش خوردن یا بمباران شیمیایی حالا چرا باید در مقابل یک استاد دانشگاهی که در تهران یا ویلاهای شمال عشق می کرد اینطور تواضع بیجا کنم. اراده کرد با دایی بهران یه برخورد جدی کنه ولی لحظه ای چشم های عسلی گریان بانو را درنظر آورد و دوباره با خود اندیشید: اما عشق یعنی همین یعنی فدا شدن برای معشوق آن هم معشوق پاک و بی آلایشی که انسان را به معشوق آسمانی برساند.
    تا آن لحظه از عسل بانو خبری نبود مادر حمید با مهربانی عرضه داشت : ببخشید مزاحم شدیم.
    زندایی جواب داد:
    -این حرفا چیه قدم رنجه فرمودید محبت کردید
    خواهر حمید که شمیم نام داشت آرام به طوری که هیچ کس متوجه نشود از برادرش سوال کرد:
    -این دختره عسله
    برادرش آرام تراز او جواب داد :
    -نه این دختر دایی عسله اسمش ترانه ست دختر خوب و مهربونیه ولی عسل من یه دنیا زیبایی و خانومی ست
    سربه سر برادرش گذاشت:
    -مگه تو تعریف کنی
    -آبجی یعنی کرم خواهر شوهری تو وجود تو هم هست؟
    لبخند و نگاه پرمغز و معنا بر صورت شمیم نشست و گفت:
    -شوخی کردم زن داداش من بهترین دختر روی زمینه
    دقایقی گذشت تا عسل بانو وراد پذیرایی شد
    سفیدی چهره عسل زیر روسری آبی آسمانی دو چندان هویدا شد بلوز قرمز رنگ یقه اسکی اش سرو سینه اش را به رخ خواستگاران می کشید. شلوارجین اوهم مهر تایید بر مانکنی او می کرد مادر و خواهر حمید غرق در زیبایی عسل بانو شدند.
    مادر حمید بلند شد و به استقبال عروس آینده اش رفت اورا در آغوش گشید و با سادگی گفت:
    -به به عروس خوب خودم آرزوی همین روزی رو داشتم خداروشکر که نصیبم کرد
    او عسل را رها کرد تا با خواهر شوهر آینده اش روبوسی کند درهمین حال متوجه گیسوهای بلند و عسلی عروسش شد. درهمان حال نجوا گونه رو به آسمان کرد:
    -خدایا شکرت که آرزو به گور نبردم
    شمیم هم پس از روبوسی گفت:
    -عسل بانو عسل گیسو عسل چشم همچون یک الهه ناز
    مادر حمید در تایید حرف دخترش بیان کرد:
    -عسل مثل گله
    دایی دست از کنایه برنداشت و جواب داد:
    -انشاالله که عمر عاشقی این گل مثل گل شبنم نباشه
    شمیم با تعجب پرسید:
    -مگه گل شبنم چه جوره؟
    -عمرش خیلی کوتاهه
    حمید دیگه طاقت نیاورد:
    -هرچی اراده ی خدا باشه.
    عروس وسط مجلس همینطور از برخورد دایی سرگردان ایستاده بود. زن دایی از برخرود شوهرش خسته شده بود و دلش برای عروس و داما می سوخت به همین جهت زیر خنده ای کرد واز سرگردان مجلس پرسید:
    -عسل جون چرا ایستادی؟
    سربه زیر انداخت و با متانت پاسخ داد:
    -چشم مامان جون الان می شینم
    نگاهش به زن دایی که افتاد محبت را چون شهد درخود احساس کرد عسل سعی کرد خونسرد و آرام باشد ولی در وجدش طوفانی بر پا بود. زن دایی در حالی که نگاه تندی به شوهرش کرد و به عروس گفت:
    -عزیزم قبل از اینکه بشینی یه دور چایی بیار
    عسل به طرف درب خروجی پذیرائی رفت و با مهربانی گفت:
    -همین الان
    دایی به خواستگار رو کرد وگفت:
    - ظاهرا شما مارو خوب می شناسید قصه عسل و والدینش ... عسل و ما و ....
    حمید تبسمی زد و مودبانه تایید کرد:
    -عسل خانم صحبت کردن
    -اما من از شما چیزی نمی دونم امیدوارم سوال کردن بلااشکال باشه
    مادرش در حالی که با چادر صورت خود را بیشتر پوشاند گفت:
    -پسرمن الحمدالله از بچگی تا لان با نور قرآن و اهل بیته
    زن دایی لبخندی از روی محبت بر لب بخشید:
    -اینکه معلومه منظور بهرام چیزی غیر اینه می دونی مادر از آینده بیمناکه آینده ای که نمی دونیم آبستن چه حوادث و ماجرایی ست
    شمیم دست به روی شانه های مادر گذاشت و به آنها گفت:
    - هرجور صلاحه اصلا خواستگاری یعنی همین
    حمید حقیقتا دچار سردرگمی شده بود نمی دانست چگونه رضایت بهرام را جلب کنه ولی با این حال خنده ی ملایمی بر لبانش نشاند و با خوشرویی عرضه داشت:
    - شما جای پدر من هستید و صاحب مجلس هر امری داری من در خدمتم.
    ترانه شرمسار از آن همه علو طبع و جوانمردی به آشپزخانه رفت . دایی بهرام پشت سر هم از داماد سوال های پلیسی و کمی عجولانه دومورد زن دایی به کمک حمید شتافت دایی پوزخندی تلخ زد و به تمسخر گفت:
    -فکر می کنم شما وکیل مدافع هستید
    دخترش به حرکت و صبح پدرش اعتراض کرد:
    -پدر مگه اینجا دادگاههه؟
    دایی یکه خورد بر و بر به او نگاه کرد و جواب داد:
    -تقریبا هرجا سوال و جواب باشه نوعی دادگاست.
    عروس خوشگل دیگر طاقت نیاورد و معترضانه گفت:
    -البته این دادگاه با دادگاههای قضایی این فرق داره که در اون دادگاهها یه نفر شاکی و یه نفر متشاکی ست اما در این دادگاه هردو طرف راضی هستن دایی با خشونت به اونگاه کرد همه به غیر از دایی خوشحال شدند. برقی در ذهن دختر جوان درخشید و با چشم های خندان و قیافه هی پیرزومندانه افزود:
    -من مطمئنم که هیچ انسانی دوست نداره زندگی مشترکش به هم بزنه مگه ناچار بشه
    دایی که استاد دانشگاه بود و تجربه های خوبی داشت اوضاع منفی مجلس را درک نمود و گفت:
    - از این قصه بگذریم شما کی مجروح شدید و چطور؟
    حمید خاموش به او نگریست آشکار بود که چندان تمایلی به حرف زدن ندارد ولی صرفا از روی ادب گفت:
    -این مسئله که مهم نیست شما در سنگر دانشگاه ما هم در سنگر جبهه شما از لحاظ روحی زجر کشیدید و ماهم از لحاظ جسمی اجر همه ما با معشوق به قول دکتر در آخر چه امید می توان داشت جز اینکه مقبول خاطر ارباب معرفت افتد.
    این صحبت حمید کاری بود. بهرام مثل هر انسان دیگر از تعریف و تمجید به وجد آمد. از وضع خود کمی عقب نشینی کرد حدود یک ساعت این سوال و پاسخ ها طول کشید تا سرانجام دایی رضایت داد درباره مهریه و مراسم و همه ی آنها صحبت شد . عروس خوشگل با ناز لبخندی شیرین زد و آنها را تا درب حیاط بدرقه کرد.


    11

    روز تعیین شده فرا رسید همگی در خانه دایی بهرام جمع شدند ترانه با اشاره عسل بانو را به کناری کشید و گفت:
    -حمید توی حیاط کنار باغچه ایستاده
    با شتابزدگی پرسید:
    -چرا اونجا؟
    ترانه که بر نگرانی اش افزوده شده بود جواب داد:
    -نمی دونم ولی ظاهرا حالش خوب نیست
    دستی برروی شانه های ترانه گذاشت و با اطمینان و صلابت خاصی توضیح داد:
    -عزیزم چیزی نیست فقط تو حواست به بقیه باشه تا بویی نبرند .من یه سری به حمید می زنم و میام. فکر می کنم باید کمی این آقا پسر رزمنده رو هوایی کنم.
    عسل بانو از گوشه حیاط به طرف حمید رفت . مرد متوجه حضور و نگاه او شد. چشم های دونفر با یکدیگر تلاقی یافتند و تبسمی بر لب هایشان نشست .
    بعد عسل ناگهان بدون مقدمه پرسید:
    -آخه کجای دنیا آدم عروس تنها می ذاره اونم این عروس....
    کلمات آخر را با عشوه و طنازی خاصی ادا کرد. عسل هنوز لبخند بر لب داشت.آن رو ز به طرز باورنکردنی زیبا به نظر می رسید. حمید محو تماشای الهه زمینی خود شده بود. صدای ترانه آن دو را به خود شده بود صدای ترانه آن دو را به خود آورد:
    -خوب خلوت کردید بجنبید عمو پی گیر شما بود
    حمید و عسل با هم گفتند :
    -الان می یاییم.
    چشم های عسل کماکان برق می زدند اما کمی آرام تر به نظر می رسید با لحن محزون سوال کرد:
    -حمید جان مشکلی پیش اومده ؟ اگه حالت بده بریم بیمارستان
    نگاه عروس با سماجت به روی چهره ی داماد متوقف مانده بود. سرانجام مرد طاقت نیاورد و گفت:
    -نه عزیزم چیزی نیست کمی خواستم از هوای آزاد استفاده کنم . با همچنین الهه زیبایی زندگی کردن کار آسانی نیست و آدم عاقل برای شروع انجام یک کار به این مهمی نیاز به فکر داره . منم مشغول همین امر بودم.
    کلماتش در گوش بانو درست حالت همان موسیقی روحبخش را داشتند که او را به عالم معنوی ملکوت دعوت می کرد. حمید لبخند زد گویی ناگهان فکری به خاطرش رسیده باشد:
    - حالا خانم خانما به جای این حرفا بهتره بریم داخل که همگی منتظر ما هستند.
    عسل بدون اینکه سرش را برگرداند به آرامی جواب داد:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ص98-128
    -عسل خانم؟
    به تعجب ترانه افزوده شد:
    -من عسل بانو نیستم شما باهاش کاری داری؟
    مودب و محتاط گفت:
    -آره مادر اگه ممکنه
    عسل و نگین متعجب تر از ترانه مکالمه آن دوراگوش می کردند ترانه با دست چپ روی دهنی گوشی را گرفت و با خنده بیان داشت:
    -عسل بانو یه پیرزن با تو کارداره
    چهره عسل مثل یک علامت سوال شده بود حیران گوشی را گرفت و آرام سوال کرد:
    -کیه؟
    با دست اشاره به هیکل عسل کرد:
    -نمی دونم خوشگلی دردسره دیگه
    -بس کن بابا
    دستش را از روی گوشی برداشت:
    -الو بفرمائید
    صدای پیرزن برایش احساس خوبی به ارمغان آورد بوی سبزی تازه بوی مهر مادری بوی عشق الهی آن طرف آهسته گفت:
    -ببخشید انگار مزاحم شدم
    -خواهش می کنم.
    -منو می شناسی؟با تردید جواب داد:
    باید بشناسم؟
    خنده با معنایی کرد:
    -منو نه ولی پسرمو حتما می شناسی
    دختر متوجه شد که آن زن مادر حمید همسر آینده اش است به همین جهت صدایش نرمش خاصی به خود گرفت و گفت:
    -شما مادر حمید هستید...
    پیرزن میان حرفش آمد و جواب داد:
    -پس فهمیدی آره مادر من مادر حمید هستم
    عسل بانو کمی دلشوره داشت فکر می کرد شاید مادرش زنگ زده که به ارتباط آن دو اعتراض کند. چند لحظه میان آن دو سکوت حکمفرما شد تا اینکه پیزرن ادامه داد:
    -مادر بدون تعارف بگو می تونم الان باهات صحبت کنم یا نه ؟
    نگین و ترانه آنقدر حس کنجکاور ییا بهتر بگویم فضولی شان گل کرده بود که از روی سر عسل خم شده بودند تا صدای مادر حمید را بشنوند. عسل بانو با اخلاص و تواضع تعارف کرد:
    -این حرفا چیه خیلی خوشحال می شم صدای شمارو بشنوم
    با دلسوزی ولی تدبیر و اندیشه توضیح داد:
    -از همون اول آشنایی شما حمید من در جریان گذاشت و تقریبا همه ی چیزها رو می دونستم از یک ماه پیش فهمیدم که حمید به خاطر تو حاضره حتی من کنار بذاره گاهی شاد شاد بود گاهی پرغم و غصه و زمانی بی خواب و زمانی همش خواب از همه جالب تر گاهی نیم ساعت پای تلفن با شور و شوق صحبت می کنه و بعد سرحال می شه.
    مادر حمید گرم و با روحیه پی حرفش را گرفت:
    -از اون زمان فهمیدم که دیگه کار از این کارا گذشته و باید میان شما وصلت انجام بگیره ولی خواستم حمید در این مورد اصرار بیشتری کنه تا قدر و اندازه ی تو بالاتر بره
    در این زمان ترانه گونه عسل بانو را گرفت و کشید به صورت دختران تبسم قشنگ و دیدنی نشست هرسه با توجه بیشتری به حرف های مادر شوهر آینده ی عسل گوش کردند که می گفت:
    -همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت تا اینکه هفته ی پیش خسته و کسل به خونه آمد یه حالت عجیبی داشت مثل زمانی که از بیمارستان مرخص شده بود . در عالم خودش سیر می کرد نواری گذاشته بود که خواننده ی آن شعرهای سوزناکی می خوند.
    ترانه در گوش عسل زمزمه گونه شوخی کرد:
    -خانم باش
    با انگشت اشاره جلوی دماغش را گرفت:
    -هیس
    مادر ادامه داد:
    -در هر صورت اون شب با آهنگ های غمناک و سیگار تا صبح بیدار بود و هر روز حالش بدتر می شه دیروز شماره ی تلفن شما رو از کیفش برداشتم تا با شما صحبت کنم.
    عسل بانو از اینکه مادر حمید موافقش بود خوشحال گردید اما این شادی زیاد طول نکشید و به یاد حال بد حمید افتاد و پرسید:
    -مادر حالا کجاست؟
    -الان خبر ندارم ولی فردا با دوستش قراره بره کوه
    -از کجا می رون بالا؟
    -نمی دونم مادر ولی فکر می کنم از دربند ساعت پنج صبح از خونه حرکت می کنن
    -من فردا حتما می رم اونجا ولی شما بهش چیزی نگین خیالتون هم راحت باشه
    -حتما بازم ببخشید که مزاحم شدم
    عسل در حالی که نگین و ترانه را با دست کنار می زد با احترام جواب مادرشوهر آینده خود را داد:
    -این حرفها چیه .. خیلی خوشحال شدم
    -به خانواده سلام برسون
    -چشم
    مادر محتاطانه و محترم تاکید کرد:
    -مادر یادت نره حتما فردا پیداش کن من دیگه از این حال و روزاش می ترسم سینه دردش زیادتر شده و دائم سرفه می کنه
    با زبان پر از مهر و عطوفت جواب داد:
    -حتما پیداش می کنم.
    -پس خدا حافظ
    -خداحافظ
    گوشی را سر جایش گذاش و یک آهی پردرد کشید و گفت:
    -خدای من بالاخره معلوم شد کجاست؟
    ترانه از عسل بانو رخصت طلبید:
    -عسل اگه صلاح می دونی به مامان بگم چون اون بیچاره هم دلش شور می زنه
    سرش با به علامت تایید تکان داد و آرام عرضه داشت:
    -آره اینطوری بهتره
    -پس فعلا با اجازه
    آن شب به هر سختی که بود گذشت بنا به فرموده ی زن دایی شهناز بچه ها ساعت پنج با ماشین آژانس به سمت دربند رفتند منظورم از بچه ها عسل بانو ترانه و نگین است . در هر صورت به دربند رسیدند دورمیدان چند لحظه ای را گذراندند اما خبری از حمید و دوستش نبود عسل خیلی نگران ومضطرب بود. ترانه به خاطر اینکه خنده را به چهره عسل برگرداند و او را از حالت اضطراب خارج کند به شوخی گفت:
    -عسل....
    او با صدایی پر از بیم پرسید؟
    -چیه؟
    با شیطونی همیشگی اش ادامه داد:
    - این جا روبروی حسینیه یه قهوه خونه خیلی خوبیه که کبابش حرف نداره
    با طمانینه و متانت گفت:
    -خب!
    -خب به جمالت یعنی اینکه لطف شما بعد ملاقات شامل ما بشه
    لبخند کمرنگی زد :
    -تو دعا کن سرو کله ی حمید پیداش بشه حاضرم دنیاروبرات بخرم
    نگین چشمکی زد و پی حرف را گرفت:
    -این ترانه شیطون در هر حالی ددنبال خوردن و گشتنه
    هرسه خندیدند و باز سکوت تلخی حمفرما شد . عسل در فکر و خیال غرق بود . آهسته با خود گفت:
    -دوست دارم برم بالای کوه فریاد بکشم
    عسل با خود حرف زد ولی صدایش به گوش نگین و ترانه رسید هردو با هم گفتن:
    -توهم کارای حمید یاد گرفتی
    اون وقت ترانه با دست اشاره به عسل بانو کرد و گفت:
    -حالا اون بدبخت حق داره منم اگه چنین دختر خوشگلی طرف حسابم می شد به کوه و دشت می رفتم.
    عسل بانو مثل هر دختری از تعریف و تمجید ترانه خوشش آمد اما چون به دنبال پیدا کردن حمید بود خیلی بهش مزه نداد نگین در حالی که از زیر مقنعه گل سرش می بست پرسید:
    -ترانه فکر لباس برای مراسم عروسی رو کردی یا نه ؟
    ترانه نگاهی به خود انداخت و جواب داد:
    -دختری مثل من هرچی بپوشه خوشگل می شه نیازی نیست لباس خاصی بخرم.
    هرسه از دست شوخی و طبع طنز ترانه خنده شان گرفت. درمیان صدای خنده ها فریاد کوتاه عسل بانو به گوش اطرافیان رسید:
    -اومد!
    با عجله ادامه داد:
    -شماها برید تو همون قهوه خونه ای که آدرس می دادید.
    هردو با هم گفتند:
    باشه ولی تو چیکار می کنی ؟
    -می خوام باهاش صحبت کنم
    او لی اختیار به سوی نور زندگی اش که آن طرف در ماشین نشسته بود رفت . جلوی حمید ظاهر شد حمید متعجب از ماشین پیاده شد مهرداد از همه جا بی خبر به پیروی از دوستانش پیاده شد. حمید اصلا حضور دوستش را احساس نکرد . جلو آمد مکث کوتاهی کرد با لحنی حاکی از اندوه گفت:
    -سلام...
    توی صدایش رگه های غم به خوبی هویدا بود. عسل بانو فقط نگاهش کرد و هیچی نگفت. ظاهرش چنان آرام بود که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده اما قلبش می گریست حمید با همان حالت پرسید:
    -انگار که قهری؟
    دختر محو وجود نازنین استاد عشقش بود دوباره سوال را تکرار کرد به همان سادگی و زیبایی دختر تازه به خود آمد و جواب داد:
    -اگه دوست داشته باشم توان ندارم.
    هردو مست مست عشق هم بودند مهرداد که صمیمی ترین دوست حمید و نقش نگین در کنار عسل بانو را بازی می کرد جلو آمد و از روی ادب سلام کرد. خانم دکتر آینده با همان الفاظ زیبا و مدرنش مثل عرض کردم سپاسگزارم محبت دارید و لطف شماست مهرداد را محاصره کرد. حمید که گیج و منگ بود تازه به خود آمد و هردو را به هم معرفی کرد. وقتی جلسه ی معارفه تمام شد مهرداد به عسل گفت:
    -خانم دوست ما چند ایامی ست که دیوونه شده ما همه دوستان از کارهای حمید متعجب بودیم ولی حالا که با شما برخورد کردم حق رو به حمید می دم این حمید من تو جبهه به دلاور معروف بود آخه از بس دریا دل بود دلی داشت و داره به قد دریا مهرش شامل هر جنبنده ای می شه و هروقت شامل شد اون جنبنده دیگر نمی تونه مهر حمید رو فراموش کنه ولی در کنار این مهربونی هیبت و عظمت عجیبی دارد بعضی وقت ها که عصبانی می شه خدا بخیر بگذرونه .
    حمید حرف اورا قطع کرد:
    -مهرداد دست بردار
    بعد نگاهی پرمغز و پیمانه به عسل انداخت و گفت:
    -عسل خانم این پسر خیلی شیطونه توجه به حرفاش نکن
    دختر بهترین فرصت را دید برای نزدیکی به عزیزش و در حالی که با دگمه های مانتویش بازی می کرد گفت:
    -خیلی هم بیراه نمی گه
    مهرداد خندید و گفت:
    -دیدی همه حق رو به من می دن
    حمید در حالی که درب های ماشین را قفل می کرد از دوستش خواست :
    -جون مهرداد دست از شوخی برداد و یاالله بریم بالا
    -حرفی ندارم ولی حرفم نصفه کاره موند
    -لطف کن سریع تر تموم کن و بریم
    مهرداد چهره به طرف عسل کرد و پی حرفش را گرفت:
    -بله خانم می گفتم که چه آدم مغرور و متکبریه اما...
    عسل بانو نم نم باران را روی صورت بهشتی خود احساس نمود حمید را برانداز کرد و با کلاس خاص از مهرداد پرسید:
    -آقا مهرداد بالاخره حمید مهربونه یا مغروره
    مهرداد از ته دل خنده ای کرد و به حمید چشمکی زد آنگاه عسل را مورد خطاب قرارداد :
    -با شما مهربونی و با ما مغرور
    جوانه های جوانی سبزه های حیات بوی عطر بهشتی همه در فضا و کلام آنها رخنه کرده بود. با همان ویژگی های مطرح شده عسل بانو گفت:
    -اما با منم مهربون نیست
    درب های ماشین قفل شد به طرف عسل بانو بازگشت و مهربانانه گفت:
    -اگر با دنیا و اهلش مهربون نباشم با تو هستم اتفاقا الان دارم می رم بالا فریاد بزنم.
    -با نگرانی سوال کرد:
    -برای چی؟
    -اینکه سرانجام خط باید به دادم برسه من با شماها کاری ندارم من با اون معامله کردم و از اونم می خوام.
    -تو با خدا معامله نکردی بلکه به خدا عشق ورزیدی
    سرفه خشکی کرد و گفت:
    -خب پس باید معشوقم به دادم برسه
    وعظ گونه و نصیحت فرم جواب داد:
    -همیشه می رسه ولی ما متوجه نمی شیم
    سپس با طنازی سوال کرد:
    -حالا بگو ببینم چته ؟
    او به جای اینکه جواب بده به عسل بانو ومهرداد گفت:
    -بهتره راه بیفتیم و گرنه دیر می شه
    مهرداد از روی عمد می خواست آن دورا باهم تنها بگذارد به همین جهت فروتنانه پیشنهاد کرد:
    -اگه اجازه بدید من خودم برم بالا همدیگر بو ببینیم
    هرچه عسل و حمید اصرار کردند که مهرداد هم با آنها همراه باشه موافقت نکرد در آخر عسل بانو به او گفت:
    -پس اگه قراره بالا همدیگر رو ببینیم قرارمون قهوه خونه روبروی حسینیه توی پس قلعه
    -همون پیرمرده
    -آره
    -چشم من همانجا منتظر هستم
    -دختر دایی و دوست منم قراره اونجا باشن
    حمید و عسل بانو با آرامش و سرور در کنار هم حرکت کردند هردو از اینکه در کنار هم بودند حالت خوب و خوشی داشتند. گرچه حمید از خستگی روح رنگ به چهره نداشت آن روز عسل با مانتوی بلند و شلوار مشکی و مقنعه آمده بود. کمی که بالا رفتند دختر دست در کیف کرد و روسری سفید رنگی در آورد و سپس به او گفت:
    -یه جا که مناسبه بایستیم تامن روسری سرم کنم معنعه گرمه و دست و پا گیر
    اشاره به بالا کرد:
    -شیب بالایی کنار صخره عوض کن
    بعد نگاهی پر از مهر و محبت به خانم دکتر آینده کرد و ادامه داد:
    -باز سروکله ی همدم تنهایی ام پیدا شد
    برقی در چشم عسل پرپر زد و گلایه کرد:
    -پس چرا از دست همدم تنهایی فرار کردی؟
    با مهربانی توجیه کرد:
    -من فرار نکردم
    -پس اسمش رو چی می ذاری؟
    شمرده و عالمانه جواب داد:
    دیدم در پناه تو خودم رو از سختی و خشونت روزگار پنهان کنم درست نیست.
    عسل بانو اخمی کرد و با لحنی سرزنش بار گفت:
    -باز از اون حرفها زدی؟
    -پس تو هم از این حرفا بدت میاد خاک بر سر من که به این روز افتادم.
    -کدوم روز؟
    -روزی که حال خودم نمی فهمم
    عسل به خوبی فهمیده بود که حمید در ازای این مهم مبارزه ایثار و مهربانی هدیه دادن به خلق روزگار از خیلی کس ها و چیزها بی مهری و دلسردی دیده به همین جهت بچه ی خیلی حساس و زود رنجی شده پس چاره را در آن دید که کوتاه بیاید و هم زبان او شود اگرچه گاهی واقعا حرف ها و کردار او را نمی فهمید. حمید با نگرانی اما با لحنی آرام و مطمئن گفت:
    -زندگی از دست من رفت تو قدرش بدون
    -متاسفانه ما انتخاب نمی کنیم بلکه انتخاب می شیم پس دلمون به این خوشه که فقط زنده ایم.
    حمید هاج و واج نگاهش کرد عسل بانو خنده ای بر لبانش آورد و با شیطنت گفت:
    -ماهم بعله دیگه
    خندیدند خنده ای از ته دل و با نشاط حمید با ساده دلی اظهار داشت:
    -این چند روزه حالم خیلی خراب بود.
    -تو نباید اینقدر احساسی و زود رنج باشی خصوصا در این دورزمونه دورنگی و دلسردی
    موقع بالا رفتن از سوی تپه کوچکی حمید سکندری خورد و داشت پرت می شد عسل به موقع فریاد رسش شد و کمک کرد جانباز با بی حوصلگی آهی کشید و گفت: وای از این روزگار دورنگ
    بغض کرده بود و لبانش می لرزید عسل نگرانش بود می خواست اورا از افکار مه آلود و پیچیده اش خارجج کند به همین لحاظ در حالی که روسری اش را صاف می کرد گفت:
    -امروز می خوام با دوتا از عزیزترین کسام آشنات کنم
    -کی هستن؟
    با هیجان توام با عشوه پرسید:
    -اگه گفتی؟
    با کلامی که بوی طعنه و ناراحتی در آن استشمام می شد جواب داد:
    -والله اینطور که اون روز از حرفات فهمیدم هیچ کدوم از فامیلات از من خوششون نمیاد حتما...
    دختر اخم و گلایه کرد:
    -این حرفا چیه؟ باز شروع کردی
    از اخم او عقب نشینی کرد و به کلامش رنگ دوستی و مهربانی کشید:
    -ببخشید بعضی وقتها خراب می کنم.
    -خواهش می کنم
    -حالا می گی کی هستن؟
    با احساس راحتی و آرامش خاصی پاسخ داد:
    -دختر دایی ترانه و نگین بهترین دوستم
    با تعجب خاص سوال کرد:
    -همونجا که به مهرداد آدرس دادم.
    کمی به مغزش فشار آورد و گفت:
    -آخ راست می گی اصلا حواس ندارم بگو ببینم توی این ایام مطالعه کردی؟
    -کتاب خودت بله
    -اونو که مطمئنم از بقیه چی؟
    -چندتا رمان دیگه از ویلیام فاکنر و بالزاک ولی اگه از این حرفا بگذریم و بخواهیم راجع به خودمون صحبت کنیم باید بهت بگم که با محبت خدا و کمک دکتر پدر نگین همه خانواده رضایت دادن.
    عسل بانو در چهره اش لبخندی بود که دردیگر چهره ها دیده نمی شد. سرشار از شادمانی و عشق و حیات بود. اما حمید در ظاهر خود را بی تفاوت نشان می داد. گرچه در اعماق قلبش می دانست که برایش بی اهمیت نیست. لحظه ای هردو سکوت کردند و به تماشای طبیعت پرداختند تا اینکه حمید سکوت را شکت و حرف را تغییر داد:
    -با درسات چکار می کنی؟
    عسل نزدیک تر شد و به آرامی و متانت جواب داد:
    -حمید تو حق نداری از خانواده من ناراحت بشی اون بیچاره ها که به تو بی احترامی نکردند. حتما آنها هم دلایلی داشتند که نیاز به فکر و بحث داشت. اونها باید در مورد تو بیشتر می دونستن.
    باز با حالتی مایوسانه حرف هایی زد که بوی روشنفکری می داد ولی به زمان و موضوع بستگی نداشت:
    -می دونی عسل دلم می خواست لای آدم ها مثل ورق های بازی جوری بر بخورم که کسی نفهمد چه خالی هستم.
    عسل بانو با زبان شوخی و طنازانه جواب داد:
    -اما من که فهمیدم چه خالی هستی.
    حمید مایوسانه پی حرفش را گرفت:
    -این دل صاحب مرده ام آرام نمی شه
    عسل بانو روسری اش را باز کرد و زیر آن گیسوهای عسلی خود را مرتب کرد و در حالی که چشم های عسلی اش دلربا شده بود با حالتی خاص گفت:
    -خودم آرومش می کنم آخه عزیزم اینو از قدیم شنیده بودم که عشق وقتی میاد از هیچ عضو و اندامی نمی گذره همه رو صاحب می شه و بی تابی میاره.
    حمید نگاه با معنایی کرد:
    -توهم امروز شیطون شدی؟
    -نه فقط خوب می دونم چگونه از زندگی بهره ببرم. بی آنکه زشتی ها رو انکار کنم.
    با لحنی آمیخته به شوخی گفت:
    -توهم راه افتادی فکر نمی کردم از این حرفا بلد باشی.
    با صداقت و سادگی جواب داد:
    -آخه آدم وقتی می خواد زن یک نویسنده بشه باید از این حرفا هم بلد باشه دیگه!
    خندیدند . خنده ای از ته دل و با نشاط حس بسیار نیرومند خوش باش را به حمید هدیه داد. او همه سردی ها و نامردی ها را فراموش کرد و آرام و بی دغدغه خاطر گفت:
    -همین جوری بودنت آدم حیرون و آواره می کنه
    قطره اشکی ته چش های عسلی عسل بانو درخشید:
    -توباید فارغ از روزهای تلخ گذشته با شوق و شور در کنارم باشی جون همه امید من تویی پدر و مادر برادر وخواهر من کسی غیر از تورو ندارم.
    با صدای مردانه توضیح داد:
    -اما عسل جون تو پدر و مادر داری ترانه و نگین برای تو مثل خواهر هستن و دایی و زن دایی ات تورو خیلی دوست دارن
    به رغم حرف های حمید عسل نتوانست قانع شود وجواب داد:
    -اگه همه اینایی که تو گفتی هم قبلو کنم ولی تو اولین و آخرین کسی هستی که به انتخاب خودم دوستت دارم ودوستم داری
    لحظه ای سکوت کرد و با دستمال سفید رنگی اشک هایش را پاک کرد و پی حرفش را گرفت:
    -می دونی در این دورزمونه هر چیزی تاریخ مصرف داره غیر از عشق به قول دبیر ادبیات سال سوم دبیرستانم عشق در قلاده هیچ سلک وایسمی نقطه پایان نداره .
    چند دقیقه بعد به رستوران وعده گاه رسیدند. مهرداد گوشه ایی تنها نشسته بود تا آن دو را دید جلو آمد و سلام و احوالپرسی مختصری کردند. ترانه ونگین هم در آن طرف مشغول نوشیدن چای بودند. عسل آن دو را به حمید و مهرداد معرفی کرد. آنها همگی هنگام صرف کباب و نون داغ در جوی صمیم از همه مسائل جهان از سیاست و هنر گرفته تا اقتصاد و ورزش با هم سخن گفتند . هریک نوعی مجذوب حرف زدن آن دیگری می شد و زمان به سرع گذشت ولی به قول شمس تبریزی:
    بجوشید بجوشید که ما بحر شعاریم
    به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم
    درین خاک درین خاک درین مزرعه پاک
    به جز عشق به جز مهر دگر تخم نکاریم

    10

    پشت پنجره ایستاده بود. به گنجشکی نگاه می کرد که در حال تهیه غذا از روی برف بود در ذهن خود خاطرات شیرین با حمید را می گذراند به یاد هفته پیش که در دربند با او مثل دو کبوتر قدم زدند و برای زندگی مشترکشان برنامه ریزی کردند. به یاد آن میز غذا در قهوه خانه روبروی حسینیه افتاد که همگی گفتند و خندیدند.
    صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. ترانه که از همه به گوشی نزدیکتر بود آن را برداشت:
    -الو بفرمائید
    صدای خفه ای از میان سرفه های شدید به گوش رسید:
    -الو ببخشید حمید هستم
    با تعجب پرسید:
    -شما هستید؟
    با اضطراب و نگرانی پی حرفش را گرفت:
    -شما کجائید؟
    تا حمید آمد جوابگو باشد ترانه امان نداد و توضیح داد:
    -آخ راستی معذرت می خوام فراموش کردم سلام کنم.
    حمید با صدایی توام با خنده جواب داد:
    -خواهش می کنم الان خدمت می رسم می تونم با عسل صحبت کنم. ترانه خندید و با همان حال وهوای همیشگی گفت:
    -شما هر وقت اراده کنید از قوری شهرزداد قصه ها عسل بیرون میاد. دایی به طرف ترانه آمد دختر از بیم پدر سریع جمع و جور کرد:
    -گوشی خدمتتون
    دایی پلیس وار ترانه را برانداز کرد و پرسید:
    -با کی کاردارن؟
    گوشی را روی میز گذاشت و به طرف عسل بانو رفت و جواب داد:
    - با عسل کاردارن
    بهانه گیری کرد:
    -کی هست؟
    با لحنی آمیخته با شوخی جواب داد:
    - مادر شوهرش
    قدری برافروخته کلام ترانه را برید:
    -چیکار داره؟
    به طرف پدرش برگشت و با طنازی دخترانه به او گفت:
    -ببخشید بابا شما بازجو هستید و من مجرم
    پدر سری تکان داد:
    -امان از دست امروزیا
    گونه پدر را گرفت و گفت:
    -مگه شما دیروزی هستید؟ شما هم برای امروزید
    ترانه با صدایی بلند عسل را صدا زد اما جوابی نشنید دوباره بلند عسل را خطاب قرارداد:
    -عسل خانم تلفن با شما کاردارن فوری
    عروس آینده با سرعت زیاد از پشت پنجره به طرف گوشی تلفن رفت و برداشت:
    -الو بفرمائید
    -سلام
    همچون جدی خشک و بی روح نگاهش به نقطه ای مجهول ثابت ماند و با تعجب پرسید:
    -حمید تویی؟
    سرفه ای کرد و جواب داد:
    -مگه قراره کی باشه
    بی طاقت و شتابزده توضیح داد:
    - به غیرتت برنخوره منظورم این بود که الان باید اینجا باشی نه اونجا
    چند لحظه ای سرفه ها اجازه ی صحبت به او ندادند عسل سوال کرد:
    -حالت بد شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
    در مقابل سوال سختی قرار گرفته بود با اندکی تاخیر جواب داد:
    -نه اتفاقی نیفتاده الان می رسیم علت تاخیرم این بود که مهرداد رفته بود داروها رو بگیره کمی دیر اومد یعنی درست الان رسید. عسل بانو صدای خود را ضعیف تر کرد و آهسته بیان نمود:
    -تورو خدا زودبیا
    حمید حرفش را به شوخی گرفت:
    -چشم همین الان می رسیم دکتر که نباید اینقدر عجول باشه
    به دلیلی که نمی دانست نامش چیست- غرور یا خویشتنداری- جلوی اشک هایش را گرفت:
    عجول نیستم ولی از اخلاق تند و نیش دار دایی می ترسم.
    نفسی بلند کشید آنچنان که گفتی با بازدم همه جانش را بیرون می ریزد.
    حمید نمی خواست معشوقش را نگران مضطرب باشد با زبان مهربان و آرامش خاطر پیشنهاد کرد:
    این شعر گوش کن الان اومده
    با نگرانی پیشنهاد دیگری داد:
    -نمی شه شعر بعدا بخونی
    نه
    -پس بخون فقط توروخدا سریع تر
    دایی بهرام به عسل اشاره ای کرد:
    -با مادر شوهر آیندت بگو حالا تا فردا آرایش کنه اگه می خواد بیاد زود باشه
    دست سفید و کشیده اش را روی گوشی گذاشت:
    -چشم دایی
    حمید پرسید:
    با کی هستی؟
    دستی به موهای عسلی خود کشید:
    -وای از دست تو صدارو از لای انگشتها هم می شنوی عجب بدبختی هستم زود باش بخون.
    حمید انگار نه انگار اتفاقی در حال افتادن است. حال و هوای شاعری به خود گرفت و با نفسی گرم و سوزناک قرائت کرد:
    هنوز در کوچه پس کوچهای خیالم
    وجود یاس و اقاقی را احساس می کنم
    هنوز هم در این ناامید بازار خراب
    شکفتن نرگس و مریم را تماشا می کنم
    هنوز هم در این خشکسالی محصول
    چیدن سیب قرمز را تجسم می کنم
    و در این الوده بازار انسانیت
    فقط تو انسان زیبا را دوست دارم
    با تعجیلی که داشت به خوبی شعرش را درک نکرد ولی چون از زبان عشق بود تحسین کرد:
    -عجب شعر زیبایی!
    تازه آقای شاعر دست از شعر برداشت:
    -خداحافظ اومدم
    عسل بانو برای اطمینان چندبار گفت:
    -الو!
    پاسخی نشنید مطمئن شدکه حمید قطع کرده و در حال حرکت است . لحظه ای شادمان جلوی گوشی تلفن خشکش زد زن دایی جلو آمد:
    -عسل چرا خشکت زده ؟
    دختر به خود آمد و خجالت کشید زن دایی گفت:
    -قربون دخترم برم حال بهتره به مهمونا برسی
    -مهمون کیه؟
    -نگین و آقای دکتر اومدن
    -آخ جون
    سریع به طرف پذیرائی رفت نیم ساعتی با نگین و دکتر گرم صحبت بود که صدای زنگ خانه آمد رخوتی ناشی از احساس برطرف شدن خطر به عسل بخشیده شد. ترانه درب حیاط را باز کرد.
    حمید با مادر و خواهرش جلوی دختر دایی ظاهر شدند.دختر با حالت همیشه مهربان و شوخش به آنها تعارف کرد:
    -بفرمایید سلام عرض می کنم بفرمایید تو
    آنها با دختر دایی مشغول تعارفات معمول بودند که زن دایی به آنها رسید . سلام و علیک گرم و دعا گفتن به جان هم چند دقیقه ای طول کشید و سپس داخل شدند.
    با دستمال کاغذی سفید رنگی که در دست داشت عرق های روی پیشانی اش را پاک کرد. عسل از پشت شیشه اتاق او را تماشا می کرد.چهره ی اوهم گلگون شد درست مثل آقا داماد عروس خانم سوار بر بال های امید و عشق و سرور شتابان به آشپزخانه برگشت. دایی به روی جمالش نیاورد و در همان پذیرایی نشست مهمان ها وارد پذیرایی شدند دایی تازه از روی مبل بلند شد و به طرف خواستگار آمد حمید سلامی توام با شرم کرد اودر پاسخ گفت:
    -سلام حال جنابعالی خوبه
    -شکر خدا
    دایی به جانب زنش برگشت و پرسید:
    -پس حمید خان عسل شما ایشونن
    با لحنی ادا شد که انسان نمی فهمید کلامش رنگ محبت دارد یا نه ؟ نوعی کنایه و تردید در کلامش احساس می شد . زن دایی به خاطر هوش سرشاری که داشت احساس می کرد دایی بهرام بهرام همیشگی نیست برای درست شدن قضایا زن دایی رشته کلام را گرفت:
    -بله دختری مثل عسل بانو که اله زمین ست باید دنبال چنین مردی باشه فردی نویسنده متعهد و از همه والاتر متخلق
    حمید از حرف های ضد نقیض این مرد و زن هیچی نفهمید و در جواب دایی بهرام گفت:
    -در هر صورت خیلی وقته مشتاق زیارت بودیم اما توفیق رفیق راه نبود.
    ترانه میان حرف آنها پرید:
    -حالا خواهش می کنم بفرمایید بنشینید وقت برای صحبت زیاده
    دایی با دست اشاره به مبل و وباسردی بیان کرد:
    -خواهش می کنم
    حمید ابتدا از برخورد دایی یکه خورد به عزت نفسش برخورده بود با خود اندیشید : من که در زندگی ام همیشه مثل کوه سرافراز بودم حتی در لحظه ی ترکش خوردن یا بمباران شیمیایی حالا چرا باید در مقابل یک استاد دانشگاهی که در تهران یا ویلاهای شمال عشق می کرد اینطور تواضع بیجا کنم. اراده کرد با دایی بهران یه برخورد جدی کنه ولی لحظه ای چشم های عسلی گریان بانو را درنظر آورد و دوباره با خود اندیشید: اما عشق یعنی همین یعنی فدا شدن برای معشوق آن هم معشوق پاک و بی آلایشی که انسان را به معشوق آسمانی برساند.
    تا آن لحظه از عسل بانو خبری نبود مادر حمید با مهربانی عرضه داشت : ببخشید مزاحم شدیم.
    زندایی جواب داد:
    -این حرفا چیه قدم رنجه فرمودید محبت کردید
    خواهر حمید که شمیم نام داشت آرام به طوری که هیچ کس متوجه نشود از برادرش سوال کرد:
    -این دختره عسله
    برادرش آرام تراز او جواب داد :
    -نه این دختر دایی عسله اسمش ترانه ست دختر خوب و مهربونیه ولی عسل من یه دنیا زیبایی و خانومی ست
    سربه سر برادرش گذاشت:
    -مگه تو تعریف کنی
    -آبجی یعنی کرم خواهر شوهری تو وجود تو هم هست؟
    لبخند و نگاه پرمغز و معنا بر صورت شمیم نشست و گفت:
    -شوخی کردم زن داداش من بهترین دختر روی زمینه
    دقایقی گذشت تا عسل بانو وراد پذیرایی شد
    سفیدی چهره عسل زیر روسری آبی آسمانی دو چندان هویدا شد بلوز قرمز رنگ یقه اسکی اش سرو سینه اش را به رخ خواستگاران می کشید. شلوارجین اوهم مهر تایید بر مانکنی او می کرد مادر و خواهر حمید غرق در زیبایی عسل بانو شدند.
    مادر حمید بلند شد و به استقبال عروس آینده اش رفت اورا در آغوش گشید و با سادگی گفت:
    -به به عروس خوب خودم آرزوی همین روزی رو داشتم خداروشکر که نصیبم کرد
    او عسل را رها کرد تا با خواهر شوهر آینده اش روبوسی کند درهمین حال متوجه گیسوهای بلند و عسلی عروسش شد. درهمان حال نجوا گونه رو به آسمان کرد:
    -خدایا شکرت که آرزو به گور نبردم
    شمیم هم پس از روبوسی گفت:
    -عسل بانو عسل گیسو عسل چشم همچون یک الهه ناز
    مادر حمید در تایید حرف دخترش بیان کرد:
    -عسل مثل گله
    دایی دست از کنایه برنداشت و جواب داد:
    -انشاالله که عمر عاشقی این گل مثل گل شبنم نباشه
    شمیم با تعجب پرسید:
    -مگه گل شبنم چه جوره؟
    -عمرش خیلی کوتاهه
    حمید دیگه طاقت نیاورد:
    -هرچی اراده ی خدا باشه.
    عروس وسط مجلس همینطور از برخورد دایی سرگردان ایستاده بود. زن دایی از برخرود شوهرش خسته شده بود و دلش برای عروس و داما می سوخت به همین جهت زیر خنده ای کرد واز سرگردان مجلس پرسید:
    -عسل جون چرا ایستادی؟
    سربه زیر انداخت و با متانت پاسخ داد:
    -چشم مامان جون الان می شینم
    نگاهش به زن دایی که افتاد محبت را چون شهد درخود احساس کرد عسل سعی کرد خونسرد و آرام باشد ولی در وجدش طوفانی بر پا بود. زن دایی در حالی که نگاه تندی به شوهرش کرد و به عروس گفت:
    -عزیزم قبل از اینکه بشینی یه دور چایی بیار
    عسل به طرف درب خروجی پذیرائی رفت و با مهربانی گفت:
    -همین الان
    دایی به خواستگار رو کرد وگفت:
    - ظاهرا شما مارو خوب می شناسید قصه عسل و والدینش ... عسل و ما و ....
    حمید تبسمی زد و مودبانه تایید کرد:
    -عسل خانم صحبت کردن
    -اما من از شما چیزی نمی دونم امیدوارم سوال کردن بلااشکال باشه
    مادرش در حالی که با چادر صورت خود را بیشتر پوشاند گفت:
    -پسرمن الحمدالله از بچگی تا لان با نور قرآن و اهل بیته
    زن دایی لبخندی از روی محبت بر لب بخشید:
    -اینکه معلومه منظور بهرام چیزی غیر اینه می دونی مادر از آینده بیمناکه آینده ای که نمی دونیم آبستن چه حوادث و ماجرایی ست
    شمیم دست به روی شانه های مادر گذاشت و به آنها گفت:
    - هرجور صلاحه اصلا خواستگاری یعنی همین
    حمید حقیقتا دچار سردرگمی شده بود نمی دانست چگونه رضایت بهرام را جلب کنه ولی با این حال خنده ی ملایمی بر لبانش نشاند و با خوشرویی عرضه داشت:
    - شما جای پدر من هستید و صاحب مجلس هر امری داری من در خدمتم.
    ترانه شرمسار از آن همه علو طبع و جوانمردی به آشپزخانه رفت . دایی بهرام پشت سر هم از داماد سوال های پلیسی و کمی عجولانه دومورد زن دایی به کمک حمید شتافت دایی پوزخندی تلخ زد و به تمسخر گفت:
    -فکر می کنم شما وکیل مدافع هستید
    دخترش به حرکت و صبح پدرش اعتراض کرد:
    -پدر مگه اینجا دادگاههه؟
    دایی یکه خورد بر و بر به او نگاه کرد و جواب داد:
    -تقریبا هرجا سوال و جواب باشه نوعی دادگاست.
    عروس خوشگل دیگر طاقت نیاورد و معترضانه گفت:
    -البته این دادگاه با دادگاههای قضایی این فرق داره که در اون دادگاهها یه نفر شاکی و یه نفر متشاکی ست اما در این دادگاه هردو طرف راضی هستن دایی با خشونت به اونگاه کرد همه به غیر از دایی خوشحال شدند. برقی در ذهن دختر جوان درخشید و با چشم های خندان و قیافه هی پیرزومندانه افزود:
    -من مطمئنم که هیچ انسانی دوست نداره زندگی مشترکش به هم بزنه مگه ناچار بشه
    دایی که استاد دانشگاه بود و تجربه های خوبی داشت اوضاع منفی مجلس را درک نمود و گفت:
    - از این قصه بگذریم شما کی مجروح شدید و چطور؟
    حمید خاموش به او نگریست آشکار بود که چندان تمایلی به حرف زدن ندارد ولی صرفا از روی ادب گفت:
    -این مسئله که مهم نیست شما در سنگر دانشگاه ما هم در سنگر جبهه شما از لحاظ روحی زجر کشیدید و ماهم از لحاظ جسمی اجر همه ما با معشوق به قول دکتر در آخر چه امید می توان داشت جز اینکه مقبول خاطر ارباب معرفت افتد.
    این صحبت حمید کاری بود. بهرام مثل هر انسان دیگر از تعریف و تمجید به وجد آمد. از وضع خود کمی عقب نشینی کرد حدود یک ساعت این سوال و پاسخ ها طول کشید تا سرانجام دایی رضایت داد درباره مهریه و مراسم و همه ی آنها صحبت شد . عروس خوشگل با ناز لبخندی شیرین زد و آنها را تا درب حیاط بدرقه کرد.


    11

    روز تعیین شده فرا رسید همگی در خانه دایی بهرام جمع شدند ترانه با اشاره عسل بانو را به کناری کشید و گفت:
    -حمید توی حیاط کنار باغچه ایستاده
    با شتابزدگی پرسید:
    -چرا اونجا؟
    ترانه که بر نگرانی اش افزوده شده بود جواب داد:
    -نمی دونم ولی ظاهرا حالش خوب نیست
    دستی برروی شانه های ترانه گذاشت و با اطمینان و صلابت خاصی توضیح داد:
    -عزیزم چیزی نیست فقط تو حواست به بقیه باشه تا بویی نبرند .من یه سری به حمید می زنم و میام. فکر می کنم باید کمی این آقا پسر رزمنده رو هوایی کنم.
    عسل بانو از گوشه حیاط به طرف حمید رفت . مرد متوجه حضور و نگاه او شد. چشم های دونفر با یکدیگر تلاقی یافتند و تبسمی بر لب هایشان نشست .
    بعد عسل ناگهان بدون مقدمه پرسید:
    -آخه کجای دنیا آدم عروس تنها می ذاره اونم این عروس....
    کلمات آخر را با عشوه و طنازی خاصی ادا کرد. عسل هنوز لبخند بر لب داشت.آن رو ز به طرز باورنکردنی زیبا به نظر می رسید. حمید محو تماشای الهه زمینی خود شده بود. صدای ترانه آن دو را به خود شده بود صدای ترانه آن دو را به خود آورد:
    -خوب خلوت کردید بجنبید عمو پی گیر شما بود
    حمید و عسل با هم گفتند :
    -الان می یاییم.
    چشم های عسل کماکان برق می زدند اما کمی آرام تر به نظر می رسید با لحن محزون سوال کرد:
    -حمید جان مشکلی پیش اومده ؟ اگه حالت بده بریم بیمارستان
    نگاه عروس با سماجت به روی چهره ی داماد متوقف مانده بود. سرانجام مرد طاقت نیاورد و گفت:
    -نه عزیزم چیزی نیست کمی خواستم از هوای آزاد استفاده کنم . با همچنین الهه زیبایی زندگی کردن کار آسانی نیست و آدم عاقل برای شروع انجام یک کار به این مهمی نیاز به فکر داره . منم مشغول همین امر بودم.
    کلماتش در گوش بانو درست حالت همان موسیقی روحبخش را داشتند که او را به عالم معنوی ملکوت دعوت می کرد. حمید لبخند زد گویی ناگهان فکری به خاطرش رسیده باشد:
    - حالا خانم خانما به جای این حرفا بهتره بریم داخل که همگی منتظر ما هستند.
    عسل بدون اینکه سرش را برگرداند به آرامی جواب داد:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    129 تا 133

    - نیازی نیست.
    با تعجب سوال کرد:
    - چرا؟
    خندید و جواب داد:
    - چون همشون دارن میان توی حیاط.
    عموی حمید برعکس خودش اهل کتاب و قلم نبود.او کارخانه دار معروفی بود که اهل شوخی و طنز بود.میانه ی خوبی هم با انقلاب نداشت،فکر خودش بود و سرما یه اش،البته میان مردم آدم خونگرم و مهربان محسوب می شد.تا آن دو نفر را در حیاط کنار باغچه دید به شوخی گفت:
    - بهبه.آقا بهرام الکی نیست.ما دو نفر را در پذیرایی زندانی کرده بودند. گل و بلبل اینجا جمعند و ما بی خبر.عروس و داماد به خود آماده و جلو رفتند.
    - عمو جان ما حاضریم.
    سری تکان داد:
    - امان از شما امروزیا،فرق نداره از مذهبی تا اروپایی همه تون خیلی زرنگید.الکی نیست که رفتم بهترین بنز ایران رو برای امروز تهیه کردم تا شما رو پیش حاج آقا ببرم.
    زن دایی میان حرفش آمد:
    - عموجان بچه ها به پشتیبانی شما،اینقدر سرحال و قبراق هستند.حالا بهتره سریع تر حرکت کنید.دایی بهرام حرف همسرش را تاکید کرد و گفت:
    - بجنبیم که دیر نشه.
    ترانه چادر خانگس سفید رنگ بر سر انداخته بود .قرآن به دست گرفت تا عروس و داماد و همراهان از زیر آن بگذرند.از طرفی هم زندایی اسپند روی ذغال منقل می ریخت:
    - برای سلامتی عروس و داماد صلولت.
    همگی صلوات فرستادند و سوار ماشین شدند.داماد و عروس عقب و هر دو همراه جلوی بنز نشستند و در حالی که بقیه نظاره گرشان بودند حرکت کردند.
    آن روزها اگرچه روز های خوشی برای حمید و عسل بانو بود،ولی شدید شدن بیماری داماد باعث ناراحتی آن و اطرافیان نزدیک شده بود.در مسیر راه عموی داماد برای شروع گفتگو مباحث اقتصادی را کطرح کرد:
    - بهرام خان با این وضع دلار تمام کاسبی ها خراب شده،اصلا توی این مملکت تجارت بی تجارت.
    دایی که منتظر این حرف ها بود تا همه ی وضعیت را مورد انتقاد قرار دهد،نظرات او را مورد تایید قرار داد:
    - آخه یه مشت بچه،اول انقلاب سر کار اومدن،نه تخصصی ،نه تجربه .هر کس تخصصی و تجربه داشت به جرمی از سازمان های دولتی ایران اخراج شد.
    حمید در سیطره ی نگاه مهربان عسلش که او را می بلعید،خود را گنجینه ای آسیب پذیر و خطرناک حس کرد.به همین دلیل میان حرف دایی بهرام و عموی حمید آمد و توضیح داد:
    - دایی جون انتقاد از دستگاه و حکومت باعث سازندگی است اما این انتقاد شروطی داره که اگه رعایت بشه،سازنده است و گرنه ضرر هم داره.دایی بهرام می خواست حواب بدهد ولی عمو وسط حرفش دوید و گفت:
    - عروس خانم حالا شروطش چیه؟
    عسل با لحنی کاملا جدی اما مهربان جواب داد:
    - از شروط انتقاد اینه که اول باید سازنده باشه.دوم جلوی مسوول مربوطه باشه،سوم از زبان خبره و متخصص آن زمینه باشد و هزاران شرط دیگه.
    بعد در حالی که عکس العمل دایی و عمو را تماشا می کرد با لبخند و طنازی سوال کرد:

    - اینطور نیست؟
    عمو در حالی که به دایی بهرام چشمک می زد با مهربانی اظهار داشت:
    - حق با شماست.
    عروس در حالی که نگاهی پر از مهر به شوهر آینده اش انداخت و ادامه داد:
    - پس هیچ کدوم از آن شروط در اینجا نیست و بحثی که شما می کنید فایده نداره بجز اینکه دل یک مومن ازتون می گیره.
    عمو که آدم پخته ای بود،قصد بانو را از این حرف ها فهمید.به همین جهت حمید را مورد خطاب قرار داد:
    - حمید خوش به حالت.
    انگار موجی بزرگ او را از رویا جدا کرد و به دنیای واقعیت کشاند.او با تردید پرسید:
    - برای چی؟
    - برای اینکه خدا همچین دختر خوب و فهمیده ای رو به عنوان همسر برات روزی کرد.
    حمید نگاهی پر معنا به چشم های عسل انداخت.عمو که ذاتا مرد سرحالی بود به شوخی گفت:
    - عسل مراقب باش.
    - برای چی عمو؟
    لحن شوخی هنوز در کلام عمو بود:
    - از دست این حمید.
    با تعجب و تردید پرسید :
    - چرا؟
    خنده ای از ته دل کرد و گفت:
    - یهو چند تا رو صیغه نکنه.
    همه خندیدند.عروس آهی کشید که شبیه به نفس کشیدن بود.یا نفسی که به صورت آه بیرون می آمد سپس گفت:
    - عمو دعا کن حمید حالش خوب بشهدو تا زن دیگم بگیره من راضیم البته به شرط اینکه من و طلاق نده.
    عسل بانو که چهرای جذاب ،شکفته و پرطراوت همچون گل همیشه بهار داشت،حمید را بر آن داشت تا بگوید:
    - می دونی عمو اگر تمام دنیا رو بگردم مثل عسل بانو نمی تونم پیدا کنم.اگر خدا خواست و زنده موندم کتاب بعدی که می نویسم از محبت و ایثار او به عنوان دختری ازاد اندیش...
    دایی با ناراحتی گلایه کرد:
    - این حرفا چیه.امروز روز خوشحالی و سروره،نه روز غم و غصه.
    عمو هم حرف او را تایید نمود:
    - حمید از عشق و ساقی و می بگو،نه از مرگ و جدایی...
    - اتفاقا الان با یه نویسنده آشنا می شید که براتون تا صبح از این حرفا می زنه.
    عسل بانو روی صندلی،خود را کشید تا به حمید نزدیک شد سپس نجواگونه سوال کرد:
    - مهرداد می گی؟
    حمید خندید و جواب داد:
    - نه بابا نهرداد مشقم بلد نیست چه برسه به کتاب.
    - پس چه کسی رو می گی؟
    - یکی دیگه از دوستام رو می گم که تو ندیدی.
    - اسمش چیه؟
    -علی نوروزی.
    با تعجب سوال کرد:
    - نویسنده ی سراب زندگی؟
    - آره ،خوندی؟
    - دوبار.
    - چطور می نویسه؟
    - ای بدک نمی نویسه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    134_138
    بیست دقیقه بعد به جلوی ساختمان دو طبقه ای که یک مامور نیروی انتظامی جلویش ایستاده بود رسیدند. حمید با دست به آن طرف پیاده رو اشاره کرد:
    _ اونا اومدن.
    عسل بانو در حالی که با چادر عربی اش دو چندان می درخشید با اشتیاق و شور خاصی پرسید:
    _کیا؟!
    دلسوزانه توضیح داد:
    _ مهرداد و علی.
    همگی پیاده شدند، آن دونفر منتظر هم به طرف آنها آمدند. آن دو به همگی سلام کردند و به عمو و دایی دست دادند. سپس به طرف عروس و داماد آمدند. حمید با هر دو سلام و احوالپرسی کرد، سپس رو به عسل بانو کرد و گفت:
    _ مهرداد رو که قبلا دیدی.
    با دست کشیده و سفیدش گیسوی عسلی اش را زیر چادر عربی تنظیم کرد و گفت:
    _ بله زیارت کردم.
    مهرداد با شوخ طبعی توضیح داد:
    _ اولین شاهد وصل بودم.
    _ همینطوره البته از طرف داماد.
    حمید با دست علی را جلو کشید و گفت:
    _ اینم دوست نویسنده ام علی آقا نوروزی.
    عسل از اینکه موفق شده بود این دوست جدید حمید را ببیند خیلی خوشحال شد و ابراز صحبت کرد:
    _ از آشناییتون خیلی خوشحالم.
    نویسنده ی جوان با متانت و ادبی تصنعی جواب داد:
    _ بنده هم همینطور.
    لبخندش را واضح تر کرد و گفت:
    _ من یه عالمه ازتون سوال دارم که انشاءالله در یک فرصت دیگه.
    علی بدون اینکه سرش را بلند کند به آرامی جواب داد:
    _ در خدمتتون هستم ولی می تونم سوال کنم در مورد چی؟
    چهره ی محققانه ای به خود بخشید:
    _ در مورد مسعود و بقیه ی شخصیت های کتاب سراب عشق.
    _ اون یه داستان تخیلی ست.
    عسل خنده ای کرد و با شیطنت بیان داشت:
    _ البته نه خیلی.
    عمو که از موضوع صحبت بین آن ها خسته شده بود با تفنن، حرف را عوض کرد:
    _ بابا جوونا این صحبت بذارید کنار، ما که اینجا منتظریم.
    داماد از مهرداد پرسید:
    _ حاجی هست؟
    _ بله بیچاره نیم ساعته که اومده. با اینکه خیلی کار داشت.
    _ پس یه هماهنگی با این ماموره انجام بده.
    مهرداد دلسوزانه و مطیعانه جواب داد:
    _ همه کار انجام شده.
    _ پس تو اول بری بالا بهتره.
    مهرداد چشمی گفت و بالا رفت. بقیه هم پشت سر او اما آرام تر از او وارد شدند. در ورودی حیاط، حمید دایی بهرام را به علی معرفی کرد:
    _ ایشون دایی یا بهتره بگه پدر عسل خانمه، استاد دانشگاه و اهل قلم و کتابن.
    _ از زیارتتون خوشحالم.
    حمید پس از معرفی دایی، علی را معرفی کرد:
    _ دایی جون، علی هم اهل داستان و رمان هستن که چند تا از کتاباش الان تو بازار کتاب پخش شده.
    دایی با صلابت خاص عالمانه گفت:
    _ از آشنایی شما خوشحالم. امیدوارم در یک فرصت مناسب از آثارتون بهره ببرم.
    _ حتما برای اصلاح و راهنمایی خدمتتون عرضه می کنم.
    ادب تصنعی علی باعث شد که دایی هم از خر شیطون پایین بیاید و متواضعانه گفت:
    _ این حرفا چیه. قصدم استفاده کردن از آثار شماست.
    عموی حمید که دائم توی پول و این حرفاست، از نویسنده ی جوان سوال کرد:
    _ علی آقا تو عالم نویسندگی پول و مولم پیدا می شه؟
    _ ای تاحدودی. تقریبا ده درصدی از پشت جلد.
    زد زیر خنده و گفت:
    _ بابا این که پول یک شبه دربند و فرحزاده.
    عسل بانو احساس کرد که ادامه این بحث و گفتگو نتیجه ای به غیر از ایجاد اختلاف ما بین آن دو نخواهد داشت به همین جهت با لحنی مهربان میان حرفشان آمد:
    _ عمو جون نویسندگی عشقه. شور و آرزوست.
    دایی بهرام با تعجب پرسی:
    _ آرزو؟!
    عسل بانو واضح و روشن کرد:
    _ بله نویسنده ی داستان، آرزوهاش تو قالب شخصیت و مکان و زمان داستان می یاره. مهرداد از طبقه ی دوم با صدای بلند گفت:
    _ بفرمایید. حاج آقا منتظرن.
    حاج آقا سیدبزرگواری بودند که حمید، علی و مهرداد حکم استاد و مرشد را داشتند. سید با مهربانی مهمان ها را پذیرا شد. پس از رد و بدل سلام و احوالپرسی، آقا عقد را جاری کرد. البته عقد غیر رسمی بود و برای کار های اداری باید به دفتر ثبت ازدواج مراجعه می کردند. ساعت هفت بعد از ظهر حمید و عسل با عمو و دایی به همراه مهرداد و علی به خانه برگشتند.
    افراد داخل خانه هم مثل عروس و داماد همراهان با حرارت خاص، شاد و مسرور بودند. دکتر پدر نگین و خانواده اش، شمیم خواهر حمید با مادرش، زن دایی شهناز با دخترش، همه می گفتند و می خندیدند. طبق پیشنهاد زن دایی، غذا به حد کافی و وافی طبخ کرده بودند. وقتی عروس و داماد و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    139-140

    همراهان رسیدند.ترانه دوید واسپند را جلوی درب حیاط برد.نگین به مادرش اشاره کرد وگفت:
    -برای سلامتی عروس وداماد صلوات.
    اشاره نگین به مادرش برای نشان دادن مهرداد بود.ظاهرا قبلا درباره او صحبت کرده بود.آنو روز میان نگین ومهرداد هم پیغام محبت رد وبدل شدکه حاصلش پس از یک ماه ازدواج تند وسریع بود.
    ساعت ده سفره ی شام آماده شد.ترانه با خوشرویی به همه مهمانان گفت:
    -شام حاضره،خواهش می کنم بفرمایید.
    سفره در حیاط انداخته شده بود.هنوز برای این کار زود بود.چون هوا برای این کار مناسب نبود ولی از جوان عاشق هرچه بگوییم که گفته ایم.کارهای عجیب وغریب از ویژگی های جوان است.مهرداد بادکتر یعنی پدر زن آینده اش،حمید با عمویش مشغول گفت وگو بودند.از طرفی هم عروس با خواهرشوهرش،زن عموی حمید با زن دایی ومادر داماد صحبت می کردند.ترانه ونگین همه در آشپز خانه شام را تهیه وتدارک می دیدند.
    هنگام خوردن شام همگی دراوج سروروشادی کنار هم نشستند.نگاه های مهرداد ونگین در سفره نمک وشور سفره را زیاد تر کرده بود.
    داماد وعروس کنار هم نشستند.حمید با کت وشلوار فلفلی رنگ عروس با پیراهن سفید وروسری قرمزرنگ،مروارید مجلس شده بودند.در اواخر حمید چند بار سرفه کردواز مجلس خارج شدالبته با عذر خواهی کوتاه،چند دقیقه ای خبری از او نشد.عسل دلش شور زد.تحمل وصبرش تمیم شد.از سر سفره بلند شد وداخل ساختمان رفت.حمید حالش بهم خورده بود.او در کنار دستشویی بی حال افتاده بود.عسل جلو رفت کنار داماد زانو زد:
    -حمید!
    دنیای سفید وپری گونه اش تبدیل به دنیای خاکستری واضطراب شد.چند بار حمید را صدا زد،او با سختی چشمانش را باز کردوبا زور توانست بگوید:
    -بله.
    عسل که به سختی جلوی ریزش اشک خود را گرفته بود.با بغض معصومانه ومظلومانه پرسید:
    -چی شده؟می خوای دکتر صدا کنم.
    سرفه ای کرد در حالی که می خواست همه چیز را عادی جلوه دهد پاسخ داد:
    -نه الآن حالم خوب میشه.
    دیگر قدر نگه داشتن اشک ونشکستن بغض را نداشت.اشک از چشم های عسلی سرازیر شد.تمام آرایش عروسی اش بهم ریخت در آنجا یاد شعر مهدی سهیلی افتاد:
    گل امید به هر شاخه،غنچه غنچه فسرد
    نهال آرزو راباد،شاخه شاخه شکست
    سرشک تلخ،از هر دیده قطره قطره چکید
    غبار مرگ،به هر خانه ذره ذره نشست
    حمید به سختی دست راستش را بلند کرد و با یکی از انگشتهایش عسل چشم را پاک کرد و با ملایمت پرسید:اذیتت کردم؟
    عروس خود را کنترل کرد :این حرفا چیه تو همه کارات نعمته.
    دست حمید را میاد دستهای خود قرار داد و با حرارت و محبت پی حرفش را گرفت:من از تو چیزهایی آموختم که شاید تا آخرم عمرم بدون تو نمیتونستم یاد بگیرم.
    در آن دقایق بانو زنی شد که سمبل شخصیت متانت و استواری بود.بانویی که نمونه ی یک خانم کامل متین و متشخص بود.بجای اینکه فریاد بزند آرام کنار شوهرش قرار گرفت.حمید با خنده ای بی حال گفت:میدونی یاد پایان داستان خسرو و شیرین گنجوی افتادم.
    -از چه لحاظ؟
    با فشار و سرفه به سختی توضیح داد:در کنار هم زندگی بدرد گفتند.
    فکری بخاطرش رسید:اگه قرار شوهر آدم که عشق و زندگی آدمه بمیره همون بهتر که خودش هم بمیره.
    آقای دکتر که از تاخیر آن دو و حالتهای حمید در کنار سفره متوجه شده بود به دنبال آنها وارد ساختمان شد و در کنار پذیرایی خود را مخفی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    141-150

    ص141
    کردتا آنها راحت صحبت کنند و اگر مساله اورژانسی پیش آمد به کمک آنها بشتابد. داماد به سختی خواست بلند شود، اما نتوانست.عسل گفت:
    ـ اجازه بده آقای نوروزی یا مهرداد رو برای کمک صدا کنم.
    لبخند تلخی زد و نجواگونه گفت:
    ـ مهرداد که نه.
    با تعجب سوال کرد:
    ـ چرا؟ با مهربانی جواب داد:
    ـ چون امشب عروسی او هم هست.
    متعجب تر از همیشه پرسید:
    ـ یعنی چی؟
    ـ چشماش نگین گرفته. همینطور آقای دکتر و همسرش انشاالله در آینده ی نزدیک شاهد وصلت آنها هستی.
    اشک ها روی گونه های سفید گونه اش جاری شد. با صدای گریه آلود گله مندانه سوال کرد:
    ـ هستم؟! یا هستیم؟!
    گریه اش چهره معصومانه او را مظلومانه کرده بود و از او دختری پری چهره و الهی ساخته بود. حمید نتوانست خودش را کنترل کند. بغضش ترکید. از طرفی دکتر که در گوشه ای مراقب آن دو بود گریه اش گرفت.
    ترانه مثل همیشه پیک محبت و فریاد رس برای عسل بانو بود. صدای پای او مجلس غمزده آنها را به هم ریخت. غم با تعادل و همکاری، سعی و
    ص142
    کوشش، یاری و همدردی از میان رفت. دکتر هم فرصت را مناسب دید و به طرف آنها رفت و گفت:
    ـ ببخشید اجازه بدید...
    او به سرعت حمید را بلند کرد و به بانو گفت:
    ـ اتاق خودت مناسبه.
    با سر تاکید کرد. دکتر با کمک بچه ها آماده حرکت به طبقه دوم اتاق عمل شدند که ناگهان زن دایی هم سر رسید. همگی کمک کردند تا مجروح را به اتاق و تخت معشوقش رساندند. دقایقی بعد زن دایی با صلابت گونه های عسل بانو را بوسه زد و همه حضار را مورد خطاب قرار داد:
    ـ بهتره همگی بریم پایین، دکتر بالای سر حمید آقا هست. هروقت سرحال شدند میان تو حیاط.
    ترانه مثل همیشه دلسوز و مهربان پیشنهاد کرد:
    ـ منم هستم اگه آقای دکتر و یا حمید خان کاری داشتند من انجام بدم.
    زن دایی که فردی خوش مشرب و محکم بود، می خواست جو موجود را عوض کنه. به همین جهت اشار به یقه باز پیراهن ترانه کرد و به مزاح گفت:
    ـ می ترسم با این وضعیت تو آقا حمید حالش بدتر بشه.
    لوس اعتراض کرد:
    ـ مامان ، حالا باید حتما تو برجک آدم بزنی.
    همه حتی خود حمید ، لبخند روی گونه هایش نقش بست. لبخندی که شاید رنگ خاکستری غم را در چهره اشان کم رنگ تر می کرد.
    دکتر هم حرف زن دایی را تایید کرد:
    ص143
    ـ صحیح همینه که شماها تشریف ببرید پیش مهمان ها ، من اینجا هستم.خیال همه تون راحت باشد.
    دقایقی بعد زن دایی ، ترانه و عسل بانو به جمع مهمان ها برگشتند اما دکتر بالای سر حمید ماند. همه ی حضار با چشم های مضطرب و نگرانشان از آن دو سوال کردند چی شده؟ عسل که نگاه های آنها را درک کرده بود آرام و ملایم شروع به صحبت کرد.
    ـ حال حمید کمی مناسب نبود از همتون معذرت خواست و در اتاق داره استراحت می کنه.
    تا این حرف را زد ، دایی به اعتراض گفت:
    ـ اینطوری دیگه ندیده بودیم.
    لحنش چنان تند و تلخ و گزنده بود که خودش نیز از آن جا خورد. بی اغراق عسل بانو مانند تنه درختی در معرض باد تکان خورد و صاف ایستاد و گفت:
    ـ حالا که دیدید.
    با این کلام، دایی حساب کار خودش را کرد و حرفی نزد اما عروس مهربان به یاد قطعه شعری از سهیلی افتاد:
    چه روز گار پرآشوب و نابسامانیست
    که دست های محبت ز دست های ما دورست
    چه زندگانی پراضطراب تاریکیست
    که از گزند زمین ، چشم آسمان کورست

    ص144
    آن شب به خاطر شدید شدن بیماری داماد ، همه آنجا ماندند. حدود ساعت دوازده شب عسل بانو با سینی چای و قهوه به اتاقش برگشت. مادر و خواهر حمید بالا سر مجروح نشسته بودند. تا عروس وارد شد ، شمیم سریع به طرفش رفت و سینی را ازش گرفت:
    ـ بمیرم براتون، امشب باید شما در عیش و نوش بگذرونید به چه روزی افتادید.
    مادر پیرش نفرین کنان گفت:
    ـ خدا لعنت کنه صدام، چه بلایی سر این بچه های مردم می یاره. انشاالله امام رضا خودش روز قیامت پاداش اینارو بده.
    شمیم اشاره به زن داداش کرد:
    ـ برو عزیزم تو بشین پیش حمید، من خودم هر کاری هست انجام می دم.
    عسل بانو بالای سر شوهرش نشست . با دستهایش دست پر از عطوفت و مهربانی برروی سر حمید کشید و پرسید:
    ـ حالت بهتر شده؟
    به علامت مثبت سر خود را تکان داد و در زیر لب با خود زمزمه کرد. بانو از ذکر شوهرش چیزی متوجه نشد. با دستمال سفید رنگ معطر پیشانی
    145
    حمید را از عرق تب پاک کرد. مادر که متوجه تعجب عروسش شده بود خندید و گفت:
    ـ عزیزم، شوهر تو عاشق علی ابن موسی الرضاست هنگام خواب حتما با سلام به او به رختخواب می ره، صبح به کرامت آقا از خونه بیرون می یاد. همیشه در دل آرزوی زیارت آقارو در مشهد داره و شفاعتش در آخرت. اگه می خواهی با حمید باشی باید حضور امام هشتم رو هر لحظه در زندگی تون احساس کنی.
    عسل بانو از این طرز تفکر شوهرش خوشش آمد و گفت:
    ـ اما هیچ وقت به من نگفته بود.
    مادر بلند شد و از پیشانی عروسش بوسه ای گرفت و توضیح داد:
    ـ آخه همه چیز گفتنی نیست آدم باید بهش برسه ، خصوصا در زندگی با حمید باید خیلی زرنگ باشی و مطلب رو خودت کاشف باشی.
    شمیم لبخندی به صورتش بخشید و گفت:
    ـ الکی نیست که من اینقدر لاغر شدم. از بس این برادرم من اذیت می کنه.
    همگی از نزدیکی قلوبشان لذت بردند. صدای حمید در گوش عروس ملکوتی جلوه می کرد:
    ـ السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا.
    شمیم پی حرفش را گرفت:
    ـ می دونی عسل جون زندگی با این جور آدما شاید کمی سخت باشد و از نعماتی آدم محروم کنه ولی انقدر اینا با معرفتن و دارای رازهای زیبای عرفانی هستند که آدم با اینا سماع می کنه. آدم در کنار اینا احساس می کنه به خدا و اهل بیت نزدیک می شه.
    ص146
    حمید زیارت نامه اش تمام شد. با دستی که از سرم آزاد بود زیر چشم خود را پاک کرد و گفت:
    ـ خوب مادر و دختر هندونه زیر بغل ما می ذارن. از من گناهکار چه مسیح مقدس می سازید.
    ـ مادر جون دروغ که نگفتیم. حتما خود عسل جون به این حرف من می رسه.
    عسل بانو به خاطر اینکه حمید کمی از حال و هوای خود خارج شود لب به شوخی گشود:
    ـ مادر جون من به خوبی فهمیدم. همین که خدا من به حمید هدیه داد نشانه اینه که حمید خیلی بچه مثبته.
    حمید خندید. از خنده او عسل خندید. و از خنده آنها شمیم و مادرش، با این حالی که نمی دانستند حرف عسل از روی غرور بوده یا شوخی. حمید برای روشن کردن ذهن مادر گفت:
    ـ خدا به من هم عسل بانو داد هم عسل گیسو هم عسل چشم.
    در حالی که خانواده نزدیک حمید در اتاق عروس جمع بودند. در پایین دکتر پی گیر کارهای درمانی داماد بودند. دکتر رو کرد به مهرداد و از او خواست شماره تلفن دکتر یحیوی رو بگیره تا پدر نگین باهاش صحبت کنه. مهرداد اطاعت کرد:
    ـ روی چشم...
    مهرداد شماره را گرفت و به سوی گوشی تلفن رفت. علی خیلی پکر شده بود و مثل هر وقت که پکر می شد با یک نخ سیگار با خیالات درونی خود
    ص 147
    سروکله می زد. زن دایی هم به دستور شوهرش به آشپزخانه رفت تا شربت و شیرینی بیاورد.
    شماره افتاد و مهرداد گفت:
    ـ الو!
    ـ بفرمایید.
    ـ آقای دکتر یحیوی هستن.
    ـ شما؟
    ـ از طرف...
    دکتر بلند گفت:
    ـ مهرداد جان بگو از داروخانه بهمن تماس می گیری.
    مهرداد دستور را اجرا کرد و سپس پرسید:
    ـ آقای دکتر یحیوی؟
    ـ بله بفرمایید...
    ـ گوشی خدمتتون.
    دکتر پدر نگین، گوشی را گرفت و پس از سلام و احوالپرسی اوضاع بد بیمار را برای یحیوی توضیح داد. سپس از او خواست که سری به انها بزند. دکتر موافقت کرد و گفت:
    ـ شما گردن ما خیلی حق دارید. من الان با دکتر حسن پور خدمتتون می رسیم. فعلا صلاحه که اطرافش ساکت باشه و از لحاظ عصبی فشار روانی بهش نیاد.
    ـ چشم حتما.
    ـ ما تا نیم ساعت دیگه می رسیم.
    ص148
    ـ خیلی ممنون.
    ـ خداحافظ.
    پدر نگین وقتی گوشی را گذاشت به دایی گفت:
    ـ بهرام خان بهتره بگین همه خانم ها بیان پایین.
    ـ همین الان.
    زن دایی میان حرف آمد و شوخی گفت:
    ـ البته به نظرم اگه عسل جون پیشش بمونه بهتره. چون هر چی باشه عسله.
    دایی اطاعت کرد:
    ـ راست می گه. به نظرم خود شهناز بره بالا، کار رو ردیف کنه بهتره.
    زن دایی به طرف بالا رفت. ضربه ای به درب اتاق زد و وارد شد. مادر و خواهر حمید با عسل بانو به احترام بلند شدند...
    شهناز خانم با احترام پرسید:
    ـ چطوره؟
    عروس نگاهی پر مهر به چهره ملکوتی داماد مجروح انداخت:
    ـ الحمدلله بهتره. پس از زیارت علی بن موسی الرضا خوابید. یه آرامش خاص قشنگ.
    زن دایی سرش را به آسمان بلند کرد:
    ـ شکر خدا. آقای دکتر دو تا از همکاران متخصص خودش دعوت کردن تا نیم ساعت دیگه می رسن. فقط دکتر یحیوی خواهش کرده دور مریض کسی نباشه و در سکوت و آرامش استراحت کنه. البته با عرض معذرت.
    شمیم با احترام و ادب گفت:
    ص149
    ـ خواهش می کنم.
    سپس رو به کرد به مادرش:
    ـ مادر بهتره ما هم بریم پایین.
    مادر حمید اطاعت کرد و از جایش بلند شد تا از اتاق خارج شود. در همین حال خواهش گونه درخواست کرد:
    ـ بذارید حداقل عروسش پیشش بمونه. یه وقت کاری داره یه نفر پیشش بمونه بهتره.
    شهناز دست به کمر باریک عسل بانو زد و شوخی کرد:
    ـ البته. اصلا این دختر با همه زیبایی های درونی و بیرونی اش درمان هزار درد و مرضه.
    هر سه خندیدند. عسل رخسارش سرخ شد و ماند فقط در آخر شمیم در گوش زن داداش آرام توضیح داد:
    ـ عسل جون شما در اتاق تنها هستید. سعی کن بهش امید بدی. بهترین دارو برای او امید و عشقه. سعی کن خودت کنترل کنی و تا می تونی به او نور امید و عشق ببخشی.
    اله ناز در حالی که اشک های صورتش را با گوشه انگشت های پری گونه اش پاک می کرد ملتمسانه پرسید:
    ـ یعنی خوب می شه.
    ـ حتما، فقط و ظیفه ات را انجام بده. تا می تونی کوشا باش.
    شمیم بوسه ای گرم از گونه های نمیکن زن داداش گرفت و نمک شوخی چاشنی کلامش کرد:
    ـ خواهر شوهر خوش ذاتم ، یه وقت فکر نکنی کرم خواهر شوهری دارم.
    ص150
    ـ این حرفا چیه. تو مادر هم بوی عطر حمید دارید.
    ـ محبت دارید عزیزم.
    تازه عروس تنها کنار تخت نشست. در حالی که سعی می کرد احساسش را به کنترل در بیاورد و در حضور او گریه نکند. موهای داماد را نوازش کر. در همان حال به چهره ی تکیده و رنگ پریده ی حمید نگاه کردو با خود اندیشید: " چقدر دوستش دارم. او همه ی زندگی منه. حاضرم روزی هزار بار بمیرم اما گرد اندوه و ملال بر چهره ی مهربونش نبینم. نگاه خود را بر روی او تمرکز داده بود. صورتش از فرط سرفه کبود و رگ هایش متورم شده بود. حمید از خواب بیدار شد در نهایت استیصال سربلند کرد. لبخند دردناک و مظلومی گوشه لبش نشست. با محبت به عسل بانو نگاه کرد و با ملایمت سوال کرد:
    ـ هنوز بیداری؟!
    ـ آری عزیزم. مگه می شه تو ناراحت باشی من خوابم ببره.
    ـ این حرفا چیه. من حالم خوبه تو برو استراحت کن. عسل بانو ذاتش پر از ظرافت و زیبایی بود، کلامش پر از ناز و کرشمه و چشم هایش پر از راز و نیاز ، به داماد رو کرد و به شوخی گفت:
    ـ به این زودی از من خسته شدی؟
    به قول زن دایی زن زیبا و معنی داروی همه ی درد هاست. لحظه ای حمید همه مشکلات را فراموش کرد و با کلامی عاشقانه عسل را مورد خطاب قرار داد:



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    151 تا 155

    -از اینکه به تو رسیدم باید هزار بار خدا رو شکر کنم. من تا الان هیچ وقت احساس ضعف در خودم نکردم ولی واقعا در مقابل تو کم می یارم.به قول خواهرم زن ذلیل می شم. عسل دوستت دارم. آدم از تو به خدا می رسه. به قول مولوی:
    عاشقی گر این سرو کرران سر است عاقبت ما را بدان سر رهبرست
    با همان طنازی و طراوت عروس گله کرد:
    -پس چرا به من میگی از اتاقت بیرون برم.مثلا شب وصال من و توست.
    با لحنی نجوا گونه و شتابزده جواب داد:
    -این حرفا چیه. عمری آرزوی وصال تو رو داشتم ولی نه در رختخواب بیماری و این گونه.
    سبز و شاد جلوه کرد و به حمید روحیه بخشید:
    -شب وصال فرقی نداره. چه سالم باشی و چه بیمار. باید شاد و خرم بود.
    حمید لبخندی زد و چند سرفه کرد.چند لکه خون روی دستمال کاغذی دستش بود. خواست از همسرش پنهان کند اما در این امر موفق نشد.
    عسل بانو دست و پایش را گم کرده بود و نمی دانست چه واکنشی نشان بدهد به همین جهت کمی فکر کرد تا صحبتش را طور دیگری آغاز کند. هر دو ساکت نظاره گر چهره ی دیگری بودند و صحبتی رد و بدل نمی شد.صدای ضربه ای به درب آمد.عسل روسری افتاده اش را روی سر انداخت و گفت:
    -بفرمایید.
    ترانه با سینی کوچکی وارد شد و معذرت خواهی کرد.سینی را روی میز عسلی کنار تخت گذاشت و توضیح داد:
    -این پارچ آبه و این یکی شربت آلبالو هر کدام میل دارید.
    اولین بار بود که ترانه اینقدر رسمی صحبت می کرد.عسل لبخند بی رنگی زد و همان گونه رسمی گفت:
    -سپاسگزارم.
    ترانه از اتاق بیرون رفت و درب را بست. حمید به سختی زبان باز کرد:
    -ترانه دختر مهربون و خون گرمیه.
    -به من که در طول عمرم خیلی خدمت کرده و اگه خدا خواست باید تلافی کنم.
    -از روی تخت که بلند شدم می ریم براش چند تا هدیه خوب می خریم.
    خداکنه تو تندتر از جات بلند شی، این بزرگترین هدیه ست.
    تازه عسل متوجه شد که حضورش مفید واقع شده و اورا به زندگی امیدوار کرده، صحبت را ادامه داد:
    -نگین و مهرداد هم انگار گرم گرم هستند.
    چشمکی با چشم های زیبایش زد و هر دو لبانشان تبسمی بخشیدند.عروس مقداری آب در لیوان ریخت و جلوی عشقش گرفت:
    -بیا عزیزم.
    -میل ندارم.
    -یه کم.بخاطر عروس خانم.
    حمید تکانی خورد و روی تخت نشست. چند تا سرفه کرد ولیوان آب را از دست عسل گرفت. مقداری نوشید. لیوان را به عسل برگرداند و گفت:
    -ممنون.
    -خواهش می کنم.
    -اینقدر خوب و مهربون هستید که دوست بیچاره من هم تو دام شما افتاد و مشتاق دوست تو شد.
    خندیدند و عسل سر به سرش گذاشت:
    -خیلی دلش بخواد. بیچاره داره از ذوقش می میره.
    -مثل من.
    -شما که نه. چون از همون ابتدا من دنبالت دویدم و هدیه دادم.
    حمید آهی کشید و گفت:
    -نه از همون اول تو مطلوب بودی و من طالب.
    -پس برام بمون و تا آخر سایه ی سرم باش. تو رو خدا من به تو نیاز دارم.
    -همه چی به اراده ی خدا بستگی داره.
    دست های عسل یخ کرده بود. باشنیدن آخرین کلام، بدنش سست شد اما هر جوری بود خودش را جمع و حور کرد و با تسلط و وقار گقت:
    -من هیچی نمی دونم.فقط تو رو می خوام.من از بچگی نه مهر پدری دیدم و نه مهر مادری و تو باید برام هم پدر باشی و هم مادر.
    حمید با صدایی که گویا از اعماق چاهی بر می خاست، شوخی کرد:
    -پس شوهر چی؟
    زیر چشمی به طریقی که دل حمید را به هیجان دربیاورد جواب داد:
    -شوهرم که هستی.
    این حرفی ندارم ولی مادرت نمی تونم باشم.
    چاشنی عشوه و طنازی را افزود:
    -چرا؟!
    -چون مادر شدن امکانات خدادادی می خواد که من ندارم.
    زدند زیر خنده، عسل بانو ناباورانه به حمید نگریست. باور نمی کرد که این حرف ها را از شوهرش شنیده باشه آخه اصلا از حمید شوخی اینطوری نه دیده و نه شنیده بود. دستی به موهای عسلی اش کشید و گفت:
    -بابا تو هم راه افتادی.
    صدای ضربه به درب اتاق آنها را به خود آورد. پدر نگین با دو دکتر مهمان وارد شدند و عسل بانو از روی تخت بلند شد.ابتدا دکتر به دو مهمان، عسل و حمید را معرفی کرد. دکتر یحیوی با خوش رویی به عروس گفت:
    -چند ساله دیگه خودت دکتر می شی و ما باید برای درمان خدمت شما برسیم.
    -ما که چیزی نیستیم، روزی اگه به جایی رسیدم از صدقه سری شما اساتید این علمه.
    دکتر یحیوی نگاهی به پدر نگین کرد و گفت:
    -آقای دکتر به شما تبریک می گم که همچین دوست و همکاری داری.
    لبخندی پر معنی زد و تاکید کرد:
    -واقعا آقای دکتر من از این بچه ها درس زندگی می گیرم.
    دکتر یحیوی به طرف حمید رفت و گفت:
    -خوب حالا بریم سر بیمار عزیزمون.
    حمید بی حال روی تخت افتاده بود اما در همان حال ادب را رعایت کرد وسریع به دکتر ها سلام کرد. دکتر پورحسن پس از پاسخ سلام و احوالپرسی اولین سؤال را مطرح نمود:
    -خوب اسم جنابعالی را ما بدونیم. همینطور شغل.
    دکتر یحیوی به این سؤال ها افزود:
    -ضمنا نوع بیماری و چگونگی شروع آن.
    سرفه های پشت سر همدیگه توان جواب دادن را از حمید گرفت. عسل بانو مثل همیشه عاشقانه به کمکش وارد شد و گفت:
    -آقای دکتر. حمید تا وقتی جبهه بود گاهی در سنگر بود و گاهی در دانشگاه. سپس تو یه عملیات از ناحیه دست مجروح و در جایی دیگه مسموم شیمیایی شده. ظاهرا محیط آلوده بوده نه مستقیم بمباران شیمیایی شده باشن به همین دلیل اوائل چیزی نشون نداده.
    بر مردمک چشم های عسلی تلی از غم سایه انداخته بود.سر به زیر انداخت تا غم های نشسته در نگاهش را از نظر حاضرین بپوشاند. ولی دکتر یحیوی به خوبی فهمید به همین جهت دلی به دست آورد و گفت:
    -شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
    عسل از شرم و حیا سرخ شد و سر به زیر انداخت. پدر نگین در حالی که لبخندی مهربانانه بر لبانش جا خوش کرده بود گقت:
    -همانطور که قبلا عرض کردم عسل بانو نامزد آقای فیض ست. ضمنا امشب شب عقد کنان این دو عزیزه. امیدوارم در آینده حمید با عسل خانم روزهای خوشی رو داشته باشن.
    دکتر پورحسن در حالی که گوشی و وسایل پزشکی را از کیفش در می آورد سؤال کرد:
    -شغل ایشون؟!
    عروس خانم لبخندی کمرنگ زد و جواب داد:
    -نویسنده. حمید رمان و داستان کوتاه می نویسن.
    غریبانه به دیوار تکیه زد. دکتر یحیوی به عسل گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/