صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 59

موضوع: نوایی از دل | فریده رهنما

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 9

    نمیدانم فرزام ازجانم چه میخواست.چرا به هر بهانه ای سرراهم سبز میشد و چرا پدرم او را واسطه ارتباط بین من و خودش قرار میداد؟به ماتان چه باید میگفتم؟اگر جریان برخوردمان را با وی در میان مینهادم بدون شک آتش خشمش شعله ور میشد و لعن و نفرینشان میکرد و اگر مثل آن بار ساکت میماندم چه بسا باز هم سر و کله حاج بابا پیدا میشد و پته ام را روی آب میریخت.
    سرکلاس گیج و منگ بودم و نمیتوانستم حواسم را در یک نقطه متمرکز نمایم.نمیدانم چرا دلم برای فرزام میسوخت.شاید آن جوان بیچاره هم چون من تحت فشار روحی قرار داشت و بخاطر انجام کاری که مطابق میلش نبود عذاب میکشید.
    با وجود لبهای خندانش غم بروی چهره اش شیار میزد.نمیتوانستم گناه پدرم را به پای آن پسر بنویسم شاید او هم مثل من مورد ظلم واقع شده بود.صدای دوستم ژیلا رشته ی افکارم را از هم گستت:حواست کجاست رعنا!آقای سلوکی از تو سوال کرد.
    آقای سلوکی دبیرمان بود و جواب آنچه را میپرسید با وجود اینکه قبلا میدانستم از یاد برده بودم.
    زنگ که خورد ژیلا بدنبالم آمد و گفت:راست بگو جریان چیست باز چه خبر شده؟
    -خبری نشده مشکل همیشگی است.
    -دیگر باید عادت کرده باشی.
    -خودم را به آن عادت داد بودم اما حاج بابا دست بردار نیست.
    -خب حق دارد هر چه باشد پدرت است.
    با دلخوری گفتم:فقط همین جواب را داری!بمن بگو با کدام محبت؟
    -تو به او این فرصت را نمیدهی.
    -میتوانست این فرصت را ایجاد کند ولی راهش را بلد نیست.برای اثبات محبتش ناپسری خود را به سراغم فرستاده بود که ببیند نیاز به رخت و لباس عید دارم یا نه.روزبروز بیشتر بین من و خودش فاصله می اندازد.فکر میکنی هدفش از اینکار چیست؟
    -بالاخره باید با یک وسیله ای باید با تو ارتباط برقرار کند.
    -بجای اینکه خودش به سراغم بیاید و برای دیدنم سماجت به خرج دهد خیلی راحت در مقابل لجاجتم تسلیم میشود و از خیرش میگذرد.
    -مجبور نیستی لجاجت به خرج بدهی.
    -آنوقت گمان میکند ظلمی که بما کرده هیچ اهمیتی ندارد.
    -ببینم این پسر که میگویی چند سال دارد؟
    -وقتی مادرش زن پدرم شد حدودا 18 سال داشت و به این ترتیب الان باید 22 ساله باشد.
    لبخند زیرکانه ای به لب آورد و با لحن موذیانه ای گفت:حالا فهمیدم!
    -که چه؟
    -هیچ باشد برای بعد.
    با وجود اصرار منظورش را بیان نکرد و ساکت ماند.
    از مدرسه که بخانه برمیگشتم در تمام طول راه مردد و بلاتکلیف بودم و قدرت تصمیم گیری نداشتم.
    احساس پدرم پر از پیچ و خم بود و آنقدر ناشناخته که من در همان ابتدای راه در موقع عبور از پیچ و خمهایش سرگردان میشدم.
    نمیتوانستم باور کنم که دوستم دارد.وقتی که به آن سادگی از ما گذشت و فقط با چند توپ و تشر ماتان و چند جمله ی تهدید آمیز نظیر برو دیگر برنگرد.از خدا خواسته رهایمان کرد و رفت مفهوم دیگری به غیر از این نداشت که دلش خالی از محبت است.
    رحمان و همسرش هنوز مشغول شست و شوی فرشهای خانه بودند.به دیدنم سلام کردند و انسیه گفت:خانم بزرگ خونه نیستن.از صبح با خاله خانم رفتن شاه عبدالعظیم زیارت و هنوز برنگشتن.
    در دل گفتم چه بهتر.چون در آن لحظه آمادگی روبرو شدن با او را نداشتم.دست به روی دلم گذاشتم و گفتم:خیلی گرسنه ام.میدانم که وقتی آنها به زیارت میروند تا غروب هم برنمیگردند پس لزومی ندارد که برای نهار منتظرشان باشیم.
    بزرگترین تفریح و عشق مادرم در زندگی این بود که ماهی یکبار با خواهرش سوار ماشین دودی(به قطار تهران-حضرت عبدالعظیم در آن زمان ماشین دودی میگفتند.قطاری بود با لوکوموتیو بخاری که تهران را با چند واگن به شهر ری وصل میکرد و چون از دودکش برنجی آن دود غلیظی بیرون می آمد به آن ماشین دودی میگفتند)بشنود و برای زیارت به شاه عبدالعظیم بروند و برگردند.هر از گاهی یکی دو نفر از همسایگان و یا اقوام دور و نزدیک هم با آنها همسفر میشدند.
    در آن زمان واگنهای اسبی بجای تاکسی یا اتوبوس روی خطوط آهن حرکت میکرد و بهمراه درشکه اسبی ارتباط را در چند خیابان محدود برقرار میساخت امتیاز این تاسیسات را خارجیها به عهده داشتند.
    از خیابان ری(چراغ گاز) تا شاه عبدالعظیم(شهر ری) خط آهنی کشیده شده بود که روی خطوط آن واگنها به کمک ماشین بخار(لوکوموتیو) که با ذغال سنگ روشن میشد ارتباط تهران تا شهر ری را برقرار میکرد و معروف به ماشین دودی بود.مردم بخصوص زنها و کودکان با شوق و ذوق سوار آن میشدند و به زیارت میرفتند و در موقع نذر و نیاز با نور شمهایشان صحن حرم را نور باران میکردند.
    سوز دلهایشان اشک بود ورد زبانشان دعا.هر کس حاجتی داشت یکی از خیانت شوهر نالان بود و آن دیگری از پشت چشم نازک کردنهای هوو و صدای ناله های زار مادران رنجدیده ای که سلامت کودک بیمار خود را از خدا میخواستند از گوشه و کنار به گوش میرسید.
    به تنهایی سر سفره نشستم و به صرف غذا پرداختم.ششدانگ حواسم متوجه در حیاط بود.بیم از آن داشتم که باز هم پدرم اشفته و خشمگین به سراغم بیاید.بهانه اش رخت و لباس عید بود و منظورش چیز دیگری.خانه بدون وجود مادرم سوت و کور بود.سجاده ترمه در کنار چادر سفید گلدار مخصوص نماز به روی صندوق آهنی بزرگ روسی که گوشه ی اتاق قرار داشت یادآور وجودش در ان خانه بود.
    ماتان لباس عروسی خود را در آن صندوق نگهداری میکرد.خوب بیاد دارم که در زمان کودکی بارها او را در موقع تماشای این پیراهن دیده بودم اما بعد از اینکه همسرش او را به زن دیگری فروخت هیچوقت ندیدم که دوباره در آن صندوق را بگشاید و تماشایش کند.
    احساس قلبی اش درون آن جعبه آهنی محبوس مانده بود و مجال نفس کشیدن را نمیافت و به مرز خفگی رسیده بود.
    انسیه و رحمان میکوشیدند تا با خانه تکانی بوی عید را به خانه بیاورند ولی دیگر مشامم با آن بو اشنا نبود.بی حوصلگی هایم یادها را پس میزد و از یادآوری شان میگریخت.لحظات زندگی سینه سپر کرده بودند تا با تیر سرنوشت کشته شوند.نه از حاج بابا خبری شد و نه از ماتان.دلم گرفت و احساس دلشوره کردم ماتان کجا بود.چرا برنمیگشت؟نکند اتفاقی برایش افتاده باشد!
    رحمان فرشهای شسته شده را در ایوان گسترده بود تا باد بخورند و خشک شوند.
    افکارم را به هر سو منحرف میکردم سماجت به خرج میداد و دوباره درست به همان نقطه ای بازمیگشت که میل به گریز از آن را داشتم.
    چرا پدرم شاگردی حجره اش را به ناپسری اش تحمیل میکرد و چرا نمیگذاشت او در رشته ی مورد علاقه اش تحصیل کند؟برای چه فرزام به این خواسته گردن مینهاد و آیا قبول ماموریت پیغام رساندن به من خواست خودش بود یا حاج بابا؟
    چشمانم را بستم نزدیک پنجره ی رو به حیاط سرم را به دیوار تکیه دادم و به فکر فرو رفتم.دست مهربان انسیه به روی شانه ام قرار گرفت و صدای آرامبخش او به گوشم رسید:سرتو بذار رو متکا بخواب اینطوری گردنت درد میگیره.
    بی اختیار پذیرفتم سرم بروی متکایی که برایم آورده بود قرار گرفت اما فکر و خیالم روی آرامش را ندید و هیاهوی آشفتگی هایم مانع خوابم شد.
    بالاخره کوبه در حیاط به صدا در آمد با حالت عصبی قامت راست کردم برخاستم و گفتم:وای خدای من این حاج باباست!
    انسیه که مشغول پاک کردن شیشه پنجره بود دست از کار کشید و با تعجب پرسید:واسه چی حاج اقا!اون که خیلی وقته سراغی از شما نگرفته.لابد خانم بزرگه که برگشته.
    به کنار پنجره رفتم و با دلهره و اضطراب چشم به حیاط دوختم.
    حدسم درست بود حاج بابا در حالیکه بسته ای زیر بغل داشت بروی پله های ورودی دالان به حیاط ظاهر شد رحمان هراسان از سر راهش کنار رفت تا داخل شود انسیه با تعجب نگاهم کرد و گفت:پس تومیدونستی که قراره آقا به اینجا بیایند.خدا رو شکر که خانم بزرگ خونه نیس که حرض بخوره.
    رنگم پریده بود و لبهایم میلرزید.قدمهایش آنقدر شتابزده بود که به سرعت به ایوان رسید و قبل از اینکه حرکتی از خود برای استقبال از وی نشان بدهم کفشهایش را جلوی در چفت کرد و وارد اتاق شد.
    انسیه زیر لب سلام گفت و سپس تنهایمان گذاشت.
    حاج بابا جلوتر آمد و بمن نزدکیتر شد.سپس نظری به اطراف افکند و پرسید:پس مادرت کجاست؟
    با صدای آرامی که در آن نشانی از اضطراب درونم نبود پاسخ دادم:برای زیارت به شاه عبدالعظیم رفته.
    -هنوز هم همان اخلاق قدیمیش را دارد و فکر میکند زندگی فقط همین چیزهاست.
    -چنین فکری را نمیکند.هم به فکر من است و هم به فکر اعتقاداتش.
    چهار زانو نشست به پشتی تکیه داد و با لحن تمسخر آلودی گفت:چکار برایت کرده؟خرجی ات را که من میدهم.انسیه و رحمان هم که خدمتت را میکنند و او هم برای خالی نبودن عریضه گاهی دستی به سر و صورتت میکشد.
    حسرتهایم مجال ابراز یافتند:کاش شما هم فقط همینکار را میکردید و اینقدر آن خرجی لعنتی را به رخم نمیکشیدید.
    کلاه را از سر برداشت و آن را همانجا کنار خود بروی پشتی نهاد و در حال مرتب کردن موهایش گفت:تو به من فرصت نمیدهی.هر چه برایت پیغام میفرستادم حاضر به دیدنم نیستی چرا امروز جواب درستی به فرزام ندادی؟
    کوشیدم تا آرامش خود را حفظ کنم.دیگر اثری از ترس در وجودم نبود.صدایم بلند و بدون لرزش به گوش رسید:چه جوابی باید میدادم!دیدن پدر و دختر که پیغام و پسغام نمیخواهد.همینطور که الان در را باز کردید و آمدید میتوانستید همینکار را بکنید.چه لزومی داشت ناپسری تان را به سراغم بفرستید؟
    -نمیخواستم به اینجا بیایم.حوصله بد اخمی مادرت را نداشتم.به خیالم رسید که حاضر میشوی یک جایی بیرون از خانه همدیگر را ببینیم.
    -دوست ندارم پدرم را دزدکی ببینم.
    نگاه غضب آلودی به من کرد و با لحن تندی گفت:از مادرت میترسی؟
    -از نه این خواست خودم بود.
    -به فرزام گفته ای که از من محبت میخواهی نه پول و رخت و لباس پس چرا مجال نمیدهی محبتم را نشانت بدهم.
    -وقتی نمایشی باشد نمیخواهم.لازم نیست هم خودت را گول بزنی و هم مرا.همان روز که این خانه را ترک کردی و رفتی دانستم که نه مرا میخواهی نه مادرم را.
    -اشتباه تو در همینجاست که فکر میکنی دوستت ندارم.تو روی دوش خودم بزرگ شدی به عشق تو بود که غروبها دکان را میبستم یک راست به خانه می آمدم همینکه در میزدم هر کجا بودی با شتاب بطرفم میدویدی و به استقبالم می آمدی.بوسه هایت شرطی بود اولی برای آلاسکا دومی برای اب نبات قیچی و سومی برای لواشک و تمبر هندی.هیچوقت جیبهایم خالی نبود و همیشه آنها را برایت پر از خوراکی میکردم.
    بدنبال آن خاطره ها گشتم تا شاید با یادآوری شان آن زمانها را زنده کنم.پس از کمی جست و جو آن خاطره ها را در خاطرم یافتم اما حسرت زده و خاموش در زیر خاک گور گذشته های مرده.آن شادیها کجا بودند؟شاید سنگفرش حیاط صدای حرکت پاهای کوچکم را در حال دویدن بطرف در برای استقبال از پدرم بیاد می آورد.آهی کشیدم و گفتم:آن موقعها فقط ما را میخواستی.نه سودای دیگری به سر داشتی و نه قلبت بخاطر زن دیگری به غیر از ماتان میتپید.
    -آن سودا را مادرت به سرم آورد.با قهر و عتابها و دلسردی هایش.
    گره ی بقچه ای را که زیر بغل داشت گشود و از میان آن پیراهن کربدوشین زنگاری رنگی را که گلهای ریز صورتی و قرمز داشت بیرون آورد و گفت:این پیراهن را برایت سفارشی خریده ام ببین چقدر قشنگ است خدا کند اندازه ات بشود.
    بی تفاوت چشم به آن دوختم با وجود اینکه دلم را برده بود با لجاجت سر تکان دادم و گفتم:نه نمیخواهم.
    چین به پیشانی افکند و با لحن رنجیده ای گفت:یعنی چه!این حرفها چه معنی دارد برای چه نمیخواهی کمی عاقل باش دختر.اگر من و مادرت نتوانستیم با هم کنار بیایم دلیل نمیشود که تو نسبت به من نامهربان باشی.بلند شو ان را بپوش دلم میخواهد ببینم به تنت قشنگ می اید یا نه.دلم را نشکن رعنا.این کفشهای سفید پاشنه بلند را هم برایت خریده ام.دیگر برای خودت خانمی شده ای.کاش آن موهای خوشگلت را کوتاه نمیکردی.
    از جایم نخوردم و اعتنایی به خواسته اش نکردم.کمی جلوتر آمد و به من نزدیکتر شد.سپس دستش را زیرچانه ام نهاد سرم را بالا گرفت نگاهش را به نگاهم دوخت و با کلام محبت آمیزش کوشید تا دلم را بدست بیاورد.
    -بیخود نیست که رعنا خوشگله صدایت میزنم.تو عزیز دل خودم بودی و هستی.نمیگذارم زن هر کس و ناکسی بشوی.خودم شوهرت میدهم .وقتی برایت خواستگار فرستادم همین پیراهن را بپوش.بلند شو عزیزم.دست رد به سینه ی پدرت نزن.برو لباست را عوض کن بیا تا سیر تماشایت کنم.
    در گرفتن تصمیم مردد بودم.نمیدانستم باید هدیه اش را بپذیرم یا نه.
    در نگاهش التماس بود و خواهش و برخلاف تصورم آمیخته با مهر و محبت.
    بی مهریهایش را باید آوردم اشک و زاری د لتنگیهایم را در لحظاتی که دوری اش بیتابم میساخت.یعنی بهمین سادگی میشد ان روزهای تلخ و اندوهبارم را به دست فراموشی سپرد؟
    متوجه ی تردیدم شد و بر اصرار خود افزود و گفت:بلند شو رعنا جان بلند شو.
    سرتکان دادم و گفتم:الان حوصله اش را ندارم باشد برای بعد.
    ناگهان به خشم آمد.همیشه همینطور بود با کوچکترین حرکتی که بر خلاف میلش بود از جا دررفت و عکس العمل نشان میداد.بدنش را که به پشتی تکیه داده بود راست کرد به سرعت از جا برخاست و با لحن تندی گفت:خیلی خب هر وقت دلت خواست بپوش.آن یکی بقچه هم عیدی مادرت است با چند بسته اسکناس ده تومانی.آن زن با لجبازی به کجا رسید که تو میخواهی برسی یعنی اگر آن را لباس را میپوشیدی که من تماشایت کنم دنیا به آخر میرسید؟
    سپس استکان چای را که انسیه در مقابلش نهاده بود پس زد با حرکت تندی کلاهش را بدست گرفت و با قدمهای بلند و شتابزده بسوی در اتاق رفت و به سرعت ناپدید شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 10

    انسیه در آشپزخانه ای که در آنطرف حیاط قرار داشت در تدارک شام بود.از پشت پنجره تکان نمیخوردم.دلم بی جهت شور میزد.پس مادرم کجا بود؟چرا نمی آمد؟نکند اتفاقی برایش افتاده؟
    سفر با ماشین دودی چندان هم بی خطر نبود .شاید از ریل خارج میشد و شاید هم...اوه نه...این شایدها باعث دلشوره ام میشد.
    صدای ماتان در گوشم زنگ میزد.هر وقت احساس دلشوره کردی صلوات بفرست بالافاصله دلت آرام میگرد.کاش هوا تاریک نمیشد توی تاریکی احتمال خطر بیشتر بود.داشتم صلوات میفرستادم که صدای در زدن آشنایش به گوشم رسید و چند لحظه بعد صدای پایش چهره اش خسته بود اما لبخند به لب داشت.بطرفم دست تکان داد.دم پاییهایم را پوشیدم و به استقبالش شتافتم.
    -چقدر دیر کردی دلم به شور افتاد.
    مثل همیشه با مهربانی مرا به سینه فشرد و گفت:تو که میدانی وقتی به زیارت میروم متوجه گذشت زمان نمیشوم.
    -پس چرا بمن نگفتی که میخواهی به زیارت بروی؟
    -دلم گرفته بود ماه بانو که به سراغم آمد وقتی از حالم با خبر شد گفت چطور است با زیارت دلت را خالی از غصه کنی؟
    با هم وارد اتاق شدیم.در حال تا کردن چادری که با خود برده بود پرسید:خب چه خبر؟تعریف کن امروز چه خبر بود؟
    سکوت اختیار کردم چه میتوانستم بگویم.چهره ی خسته اش بیانگر نیاز او به استراحت بود.هیکل ظریفش را به پشتی تکیه داد و سر را به عقب خم کرد.دیدگانش برای بروی هم آمدن بیتاب بودند.
    فقط با یک جمله یا یک کلام میتوانستم او را به تب و تاب و خشم و خروش بیفکنم.دلم نمیخواست آرامشی را که در آن لحظه به آن نیاز داشت بر هم بزنم.
    لیوان ابی را که انسیه به دستش داد نوشید و پرسید:چرا جوابم را نمیدهی!نکند اتفاقی افتاده؟
    هر چه سکوت میکردم بیشتر کنجکاو میشدم.دلم نمی آمد به او دروغ بگویم.سر به زیر افکندم تا مجبور نباشم نگاهش کنم و گفتم:مگر قرار بود اتفاقی بیفتد؟
    نگاهش به این سوء چرخید و بروی بقچه ای که گوشه ی اتاق قرار داشت دوخته شد و با تعجب پرسید:این بقچه ها از کجا آمده؟!
    زبانم به لکنت افتاد.نمیدانستم از کجا شروع کنم و در جوابش چه بگویم.لزومی به بیان برخوردم با فرزام نبود.ولی آن یکی را دیگر نمیشد از او پنهان کرد.
    در انتظار پاسخ چشم به من داشت.از حالت پریشان و چهره ی برافروخته ام تا حدودی پی به ماجرا برد و ناگهان با لحن تهدید آمیزی پرسید:نکند امروز مصیب به اینجا آمده بود؟!
    سکوتم باعث شد که اطمینان یابد حدسش درست است.
    خستگی را از یاد برد و با حالتی آمیخته به خشم گفت:چرا حرفی نمیزنی؟امروز اینجا چه خبر بود؟
    با صدایی که بزحمت شنیده میشد پاسخ دادم:بعدازظهر بود که آمد آن بقچه را زیر بغل داشت و با اصرار میخواست بمن بفهماند که چون گذشته دوستم دارد.و دلش برایم تنگ میشود.
    -بر دروغگو لعنت و تو باور کردی؟
    به گریه افتادم و گفتم:چطور میتوانستم باور کنم.
    -چی شده که محبتش گل کرده!
    -منهم از همین تعجب میکنم.به اصرار میخواست وادارم کند پیراهنی را که برایم عید آورده بود بپوشم اما من زیر بار نرفتم.
    -کار خوبی کردی.من نمیگویم پدرت را دوست نداشته باش.فقط کاری نکن که خیالش راحت شود و گمان کند گناهش قابل بخشش است.من از او خواسته بودم به اینجا نیاید پس چرا آمد؟
    تو نمیتوانی جلوی آمدنش را بگیری.بقول خودش حتی اگر لازم باشد در را میشکند و داخل میشود.هیچ چیز نمیتواند جلودارش شود هیچ چیز.
    موقعی که آمد خشمگین بود و موقعی که میرفت همان خلق و خوی را داشت.
    -پس آن یکی بقچه که هنوز گره اش را باز نکرده ای دیگر چیست؟
    -آن یکی عیدی توست گذاشتم خودت بازش کنی.
    لحن کلامش هم آمیخته با خشم بود و هم حیرت:برای من!چه خبر شده؟این چهارمین عیدی است که پای سفره هفت سین زن دیگری مینشیند.چطور تازه یادش افتاده که زن دیگری هم دارد از وقتی رفته به غیر از خرجی خیری از او ندیده ام.پس غلط کرده که برایم عیدی خریده.چرا همان موقع بقچه را زیر بغلش نزدی و نگفتی بیخود زحمت نکش قبولش نمیکند.
    -من نمیتوانستم از طرف تو تصمیم بگیرم.از آن گذشته درست همان لحظه که میخواست برود به من گفت آن یکی بقچه مال مادرت است.به اضافه چند بسته اسکناس ده تومانی.
    -مواظب باش رعنا.دارد در باغ سبز نشان میدهد.خدا میداند چه خیالهایی دارد.
    -مثلا چه خیالهایی؟
    -راه این خانه را یاد گرفته.میخواهد مرتب بیاید و برود.
    -راه این خانه را بلد بود.
    -قبلا بلد بود ولی از چهار سال پیش راهش را گم کرده بود.آن بقچه را همینطور گره زده برایش پس میفرستم.
    -بیخود خونت را کثیف نکن.فایده اش چیست.اگر بعد از چند سال بالاخره بیادش افتاده که وظیفه ای دارد لازم نیست کاری کنی که پشیمان بشود.
    پیراهن زنگاری رنگ را جلوی چشمش گرفتم و گفتم:ببین چقدر قشنگ است ماتان جان؟
    زیر چشمی نگاهش کرد و بدون هیچ اظهار نظری گفت:سلیقه چه کسی است؟خودش که هیچوقت خوش سلیقه نبود.
    -نمیدانم هر چه اصرار کرد حاضر نشدم آن را در مقابل چشم او بپوشم.میگفت هر وقت برایت خواستگار فرستادم این لباس را بپوش.
    -غلط میکند خواستگار بفرستد.خودت خبر نداری چه خواستگارهایی داری.این فضولیها به او نیامده.
    -خیالت راحت باشد.من اصلا خیال شوهر کردن را ندارم.
    پیراهن را پوشیدم و کفش سفید را به پا کردم و گفتم:این اولین کفش پاشنه بلندی است که من دارم قشنگ است یا نه.
    با لحن محبت آمیزی گفت:تو هر چه بپوشی قشنگ است.
    بطرف بقچه ای که در انتظار باز شدن گره کورش گوشه ی اتاق غریب افتاده بود رفتم آن را بدست گرفتم و گفتم:بگذار بازش کنم ببینم برایت چه آورده شاید مال تو هم بهمین قشنگی باشد.
    منتظر اظهار نظرش نشدم گره ی آن را که بسختی باز میشد گشودم به دیدن چند بسته اسکناس ده تومانی که روی لباس قرار داشت از فرط حیرت سوت بلندی کشید و گفت:وای ماتان جان پنج بسته اسکناس ده تومانی با یک پاکت نامه برای تو.
    حتی نیم نگاهی به آن سو نیفکند و با بی اعتنایی گفت:منظورش از این کارها چیست؟
    -نمیدانم شاید منظورش را در آن پاکت در بسته نوشته باشد.
    -باز کن ببین چه نوشته.
    ماتان سواد درستی نداشت و به زحمت میتوانست بخواند و بنویسد.
    پاکت را گشودم نامه تا خورده را از درون آن بیرون اوردم و در حال تکان دادن کاغذ گفتم:حاج بابا برایت نوشته.نکند فیلش یاد هندوستان کرده و دوباره عاشقت شده.
    -سربسرم نذار دختر.او از اول هم این حرفها سرش نمیشد که حالا بشود.
    سربسرش گذاشتم و گفتم:نمیخواهی آنرا برایت بخوانم؟شاید حق با من باشد و نامه فدات شوم برایت نوشته باشد.
    شانه ها را با بی اعتنایی بالا افکند و با لحن عبوسانه ای گفت:اگر دلت میخواهد بخوانی بخوان تا بفهمی که از این خبرها نیست.
    نامه را گشودم و خواندم:
    میدانم که سایه ام را با تیر میزنی و چشم دیدنم را نداری.از همان روز اول ازدواجمان هم نه نگاه محبت آمیزی از تو دیدم و نه کلام پر مهری از زبانت شنیدم.بگذریم هدف من از نوشتن این نامه جلب محبت تو نیست.بالاخره ما با هم یک وجه مشترک داریم و ان این دختر است که دیر یا زود باید شوهر کند.با پولی که برایت داخل بقچه گاشتم به فکر تهیه جهاز باش.اگر باز هم کم و کسری داشتی پیغام بفرست تا در اختیارت بگذارم.فکر پولش را نکن دلم میخواهد این دختر با آبرو به خانه ی بخت برود.اگر گناه از من بود ببخش.گرچه اگر کنی فکر کنی میبینی که خودت هم چندان بی تقصیر نبودی.والسلام.
    ساکت که شدم ماتان گفت:معنی نامه فدایت شوم را هم فهمیدیم.در اصل فدای تو شده نه من.آن هم معلوم نیست تا چه حد در گفتارش صادق است.هر وقت پولی دستم آمده یک چیزی برایت خریدم.خیال میکند منهم مثل خودش بی فکرم.اگر آن مرد تازه یادش آمده من سالهاست که به این فکرم.
    -نمیخواهی ببینی چی برایت خریده؟
    با لحن تند و غضب الودی گفت:گره بقچه را ببند بگذار یک گوشه.من آن چیزی را که آن بی عاطفه برایم خریده نمیخواهم.فقط پول را قبول میکنم چون برای تهیه جهیزیه توست.فردا رحمان را میفرستم تا آن را برایش پس ببرد.
    اعتراضی نکردم چون میدانستم نخواهد پذیرفت.حق با ماتان بود.من هم اگر جای او بودم حاضر به قبولش نمیشدم.
    بیاد جمله فرزام افتادم که میگفت به قول حاج بابا شما هم مثل مادرتان لجباز و یکدنده هستید.
    بی آنکه بیندیشیم گفتم:تقصیر من است نباید قبولش میکردم.همانطور که خودم آن را گرفتم خودم هم بقچه را پس میبرم.
    باورش نشد و پرسید:منظورت اینست که میخواهی خودت به حجره ی پدرت بروی؟!
    -مگر اشکالی دارد؟میخواهم به او بگویم که اشتباه کردم بدون اجازه تو آن را پذیرفتم و بخاطر همین هم ان را خودم پس آورده ام.
    در اندیشه فرو رفت.در چهره اش نارضایتی نمایان بود.لبها را بهم فشرد و چین به پیشانی افکند و پس از لحظه ای مکث زبان گشود و با لحن رنجیده ای گفت:اگر دلت میخواهد بروی برو.فقط یادت نرود که به پدرت بگویی دفعه آخرش باشد که برایم عیدی میفرستد.من فراموش کرده ام شوهر دارم.او برایم غریبه است و من از غریبه هدیه قبول نمیکنم و به قول خودش والسلام.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 11

    بعدازظهر روز بعد از مدرسه که بخانه برگشتم مادرم بقچه را بدستم داد و گفت:این بقچه گوشه اتاق آیینه دق من است برو زودتر آن را تحویل بده برگرد.
    -پس لااقل بگذار روپوش را از تنم بیرون بیاورم و لباس مناسبی بپوشم.
    به شک افتاد و گفت:یعنی چه مگر میخواهی به مهمانی بروی!بازار رفتن که این حرفها را ندارد.
    برای اینکه شک و شبهه ای در دلش باقی نماند کوشیدم تا قانعش کنم.
    -نه ولی وقتی از مدرسه برمیگردم دیگر تحمل این روپوش را ندارم.
    قانع شد و گفت:خیلی خب پس زود باش.
    چه لزومی داشت در انتخاب لباس سلیقه به خرج دهم و زیباترینشان را به تن کنم؟آماده رفتن که شدم ماتان چپ چپ نگاهم کرد و ناگهان زبان به اعتراض گشود:این چه پیراهنی است که پوشیده ای مگر توی بازار چه خبر است!
    با لحن زیرکانه ای پاسخ دادم:مخصوصا این را پوشیدم که حاج بابا گمان نکند فقط با پیراهن اهدایی او نونوار شده ام.
    اینبار دست از اعتراض کشید و گفت:خب پسر برو یک چیزی روی آن بپوش هنوز هوا سرد است سرما میخوری.لازم نیست برای پدرت نمایش مد بدهی.
    -اصلا سردم نیست از مدرسه که برمیگشتم چیزی نمانده بود از گرما هلاک شوم.
    نیشخندی زد و با لحن کنایه آمیزی گفت:نمیدانستم چله تابستان آمده.
    منتظر اعتراض بیشترش نشد گره بقچه را محکم کرد و آن را بدست گرفتم و گفتم:تا شما سفره را پهن کنید من برگشته ام.
    بناچار پذیرفت و گفت:پس با درشکه برو اگر پیاده بروی به این زودیها نمیتوانی برگردی.
    منزل تا بازار فاصله چندانی نداشت.آنموقعها که پدرم هنوز نامهربان نشده بود بارها با ماتان این راه را پیاده می پیمودیم و به سراغش میرفتیم اما اینبار خیال پیاده روی نداشتم و ترجیح میدادم با درشکه بروم.
    نمیدانستم هدفم از رفتن به آنجا چیست.چه اصراری بود این ماموریت را خود به عهده بگیرم؟باد خنکی میوزید در زیر پیراهن نازک بهاره ام احساس سرما کردم.
    درخت بید در جلوی خانه ی ما تک بود و تنها سایبانی که میتوانستم در زیر سایه اش بایستم و به صدای حرکت آب در جویباری که از کنارش میگذشت گوش فرا بدهم و منتظر درشکه شوم.
    -کجا میروی آبجی؟
    صدای سورچی مرا بخود آورد.سوار شدم و آدرس دادم.بعد از اینکه پدرم زن گرفت و ما را ترک کرد هیچوقت دلم نمیخواست قدم در بازار بزرگ بگذارم.نمیدانستم براحتی خواهم توانست حجره اش را پیدا کنم یا نه؟
    وارد دالان دراز سر پوشیده اش که شدم ایستادم و نظری به اطراف افکندم.هیچ چهره ی آشنایی به چشمم نخورد.نگاه دکانداران به سویم خریدارانه بود.شاید کار درستی نکردم که بتنهایی آنجا آمدم.
    ابتدا به اشتباه وارد بازار ارسی دوزها شدم و برگشتم و اینبار پرسان پرسان حجره اش را یافتم.
    به درون رفتم چشم به اطراف دوختم و بدنبال پدرم گشتم فرشهای نفیسی که به در و دیوارش آویخته بودند چشم را خیره میساخت.
    از یاد بردم که به چه منظور آنجا آمده ام.به تماشا پرداختم.فرش ابریشمی پوست پیازی رنگی توجه ام را جلب کرد.با خود گفتم اگر یک روز صاحب خانه ای بشوم حتما این فرش را برای سالن پذیرایی ام میخرم.
    صدای آشنایی را از پشت سر شنیدم:چطور است آن را میپسندید؟
    برگشتم و فرزام را در مقابلم یافتم.انتظار همه چیز را داشت به غیر از دیدن من.برای چند لحظه بهت زده نگاهم کرد و سپس گفت:ای وای شما هستید!ببخشید که از پشت شما را نشناختم.چه عجب به کلبه ما صفا دادید؟
    به تمسخر خندیدم و گفتم:کلبه گرانقیمتی دارید حاج بابا کجاست؟
    -برای ناهار به منزل رفته و هنوز برنگشته ولی حالا دیگر باید پیداشان میشد.
    -شما چی؟شما ناهار نمیخورید؟
    -چرا اول من رفتم ناهار خوردم آمدم و بعد او رفت.معمولا پس از صرف غذا چرتی میزند و بعد برمیگردد.
    -آنوقتها هم همین عادت را داشت.از هر چه بگذرد از خواب بعدازظهرش نمیگذرد.
    به چهار پایه ای که گوشه ی حجره قرار داشت اشاره کرد و گفت:اینطوری خسته میشوید بفرمایید بنشینید تا برایتان یک چای داغ بریزم.اینجا پذیرایی با خودمان است.
    سپس نگاهش را به ارامی بروی چهره و اندامم گذراند و تبسم کنان گفت:این لباس خیلی به شما می اید بنظر نمیرسد همان دختری باشید که آن پالتوی گشاد و کلفت را بتن میکرد و آن روپوش ارمک مدرسه را میپوشید.
    -معلوم است که باید فرق داشته باشد.
    در کنار بساط سماور ایستاد و مشغول ریختن چای در استکان شد و گفت:حالا که شما به این حجره صفا دادید کم کم دارد از اینکار خوشم می آید.
    خندیدم و گفتم:پس حاج بابا باید از من ممنون باشد که امروز به اینجا آمدم و شما را تشویق به اینکار کردم.
    استکان چایی را بدستم داد و گفت:تازه دم است بفرمایید.
    چند جرعه ای از آن را که نوشیدم زبانم سوخت و ناگهان فریاد کشیدم:وای زبانم سوخت چقدر داغ بود.
    -پس چرا نگذاشتید سرد شود؟
    احساس لرز کردم و انگشتان دستم بدور استکان گرم حلقه وار پیچید.فرزام پرسید:چرا لباس گرمتری نپوشیدید هنوز هوا سرد است.
    -نه سردم نیست.اینطوری راحت ترم و احساس سبکی میکنم.
    به فرشی که در موقع ورودم باعث جلب نظرم شده بود چشم دوخت و پرسید:شما از آن قالی خوشتان آمده؟
    -بله خیلی زیباست.
    -بافت تبریز است.اگر بتوانم پولهایم را جمع کنم آن را میخرم و نمیگذارم نصیب غیر شود.مگر اینکه شما خریدارش باشید.
    -فعلا که قصد خرید را ندارم.نکند قصد بازار گرمی را دارید.
    -نه اینطور نیست عین واقعیت است.
    برخاستم و گفتم:دارد دیر میشود.از حاج بابا خبری نشد.من دیگر باید بروم.
    -حالا کجا!اگر بداند شما آمدید و منتظرش نشدید خیلی ناراحت میشود.
    -مهم نیست.قصد من دیدار نبود و به قصد دیگری به اینجا آمدم.برای چایی ممنونم.گرچه زبانم را سوزاند اما خوشمزه بود.خداحافظ.
    چهارپایه را از زیر پایم به عقب راندم و با شتاب بطرف در رفتم صدایم زد و گفت:کجا؟بقچه تان را جا گذاشتید؟
    سربرگرداندم و گفتم:مال من نیست.بخاطر برگرداندن آن بود که به اینجا امدم.از طرف من بقچه را به حاج بابا بدهید و از قول مادرم به او بگویید که از غریبه هدیه قبول نمیکند.همین.
    نمیدانم آنچه را که میگفت باور داشت یا نه؟مادرم را بخاطر پایداری اش در بیزاری و مقاومت در مقابل پدرم تحسین میکرد یا او را سرسخت و لجوج میدانست.پس از مکث کوتاهی گفت:فقط همین.آخر چرا؟کار خوبی نکردید که آن را برگرداندید.حتما پدرتان خیلی ناراحت میشود.
    با بی اعتنایی شانه بالا افکندم به تمسخر خندیدم و با لحن طعنه آمیزی گفتم:چاره ای نیست.وقتی دلی را شکستی منتظر باش که دل شکسته شوی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل دوازدهم
    هوای بازار خفه و گرفته بود، آنقدر خفه که در آنجا احساس نفس تنگی می کردم. دکانداران خسته از کار روزانه، در کسادی بازار در وقت ناهار پشت پیشخوان چرت می زدند.
    ابتدا صدای پای شخصی را که پشت سرم می دوید شنیدم و سپس یک نفر صدایم زد.
    _ یک لحظه صبر کنید، رعنا خانوم.
    این بار صدایش آرامش بخش بود و از شنیدن آن عصبی نشدم. ایستادم، روی برگرداندم و پرسیدم:
    _ دیگر چه می خواهید؟
    هن هن کنان ایستاد و منتظر شد تا نفسهایش آرام آرام گیرد و سپس پاسخ داد:
    _ پیش پای شما حاج بابا رسید و مرا فرستاد تا صدایتان کنم.
    لجاجت کردم و گفتم:
    _ شما که میدانید قصد من از آمدن، دیدن حاج بابا نبود. ماموریت من انجام شد و حالا دارم برمی گردم. نباید دنبالم می آمدید.
    _ چرا؟
    _ چون قبلا به شما نظرم را گفته بودم.
    _ از اینکه آن بقچه را برگرداندید، خیلی عصبانی شد.
    _ چرا!؟! نکند منتظر تشکر مادرم بود یا جواب نامه ای که برایش نوشته؟
    _ مگر برایش نامه نوشته بود!؟
    لحن صدایم تمسخرآمیز شد. نیشخندی زدم و گفتم:
    _ نترسید، منظورم نامه فدایت شوم نبود. حاج بابا ارزانی مادر شما. ماتان نه قصد مبارزه با رقیب را دارد نه از روز اول این قصد را داشت.
    _ یعنی همسرش برای او درست مانند تنه ی درخت خشکیده ای بود که می بایستی آن را از ریشه می کند، درست است؟
    _ نمی دانم، شاید درست باشد. غرور شکسته اش، این محبت را از ریشه کند.
    کسانی که از کنارمان می گذشتند، با کنجکاوی نظری به سویمان می افکندند و هر کدام تفسیری از این گفت و گو داشتند. هیچ کس سرش توی لاک خودش نبود و همه می خواستند سر از لاک دیگران در آوردند.
    به طعنه گفتم:
    _ نمی ترسید برایتان حرف در بیاورند؟ شما در بازار سرشناس هستید. اما مرا کمتر کسی می شناسد. همین روزهاست که پشت سرتان حرف بزنند و بگویند پسر حاج مصیب دنبال دخترها می افتد.
    _ من پسر حاج مصیب نیستم که سرشناس باشم، برعکس شمار را همه می شناسند و می دانند دختر چه کسی هستید. تا قبل از دیدنتان تصویر دیگری از شما در ذهن داشتم، ولی حالا ...
    جمله اش را نیمه تمام نهاد و سر به زیر افکند. با لحن شتابزده ای پرسیدم:
    _ حالا چه؟
    _ الان نمی توانم جوابتان را بدهم، باشد برای بعد.
    دستم را به علامت خداحافظی تکان دادم و گفتم:
    _ پس تا بعد خداحافظ.
    جلوتر آمد، چون سدی در مقابلم ایستاد و گفت:
    _ پس لااقل بگذارید درشکه بگیرم و شما را برسانم. بازار گرم است اگر با این لباس وارد خیابان شوید سرما می خورید.
    _ نه ممنون. خودم بلدم چه کار کنم.
    در مقابل اسبهای درشکه ای که در مقابلمان توقف کرده بود ایستاد وگفت:
    _ من شما را می رسانم.
    دستم را به علامت اعتراض تکان دادم و گفتم:
    _ خواهش می کنم این کار را نکنید، وگرنه ماتان پوست از سرم خواهد کند.
    زیرچشمی نگاهم کرد و پرسید:
    _ یعنی اینقدر از او می ترسید؟
    _ معلوم است، اختیار من دست اوست، نه کس دیگری،برای چایی متشکرم.خداحافظ.
    با حرکت شتابزده ای سوار شدم و به سورچی اشاره کردم که راه بیفتد. فرزام فرصت اعتراض را نیافت و با نگاه به بدرقه ام پرداخت. احساس گناه می کردم و جرات رو برو شدن با ماتان را نداشتم.چادر بر سر افکنده بود و در دالان انتظار بازگشتم را می کشید. از شدت اضطراب و نگرانی صورتش رنگ پریده به نظر می رسید. در را گشودم، حالت چهره اش را دگرگون یافتم. به دیدنم فریاد کشید:
    _ چرا اینقدر دیر کردی؟
    چاره ای به غیر از بیان حقیقت نبود. چون برای من پنهان کاری هیچ وقت عاقبت خوشی نداشت.
    _ حاج بابا برای ناهار به خانه رفته بود، منتظر شدم تا برگردد.
    تشرزنان گفت:
    _ لازم نبود منتظرش بشوی. بقچه را همانجا می گذاشتی و بر می گشتی.
    _ می خواستم پیغامت را به او برسانم.
    _ خب چه شد؟ پیام را رساندی؟
    _ به خودش نه.
    _ پس به که؟
    پاسخ این سوال آسان نبود و خشم و خروش را به دنبال داشت. صدایم لرزان شد و لبهایم در موقع حرکت برای بیان این جمله حالت عادی خود را از دست دادند.
    _ به ناپسری اش.
    خون به چهره اش دوید و نگاه خشمگینش با حرکت تهدید آمیز دستش برای ملامتم هم آهنگ شد:
    _ او آنجا چکار می کرد؟
    _ اختیار حجره اش را به دست آن پسر سپرده.
    _ تو می دانستی که او آنجاست. به خاطر همین بود که در موقع بیرون رفتن به بازار آنقدر به سر و وضعت رسیدی، درست است؟
    سر را به علامت نفی تکان دادم وگفتم:
    _ نه، این طور نیست.
    با لحن رنجیده ای ادامه داد:
    _ چرا میدانستی، حالا یادم افتاد یک بار به من گفتی آن پسر در حجره مصیب کار می کند. به خاطر همین بود که برای بردن آن بقچه پیشقدم شدی. وای بر من. آن مرد تصمیم گرفتهتو را از من بگیرد، از همان روز اول که ما را ترک کرد،داشت نقشه می کشید که چطور می تواند تنها دلخوشی ام را از چنگم بیرون بیاورد. هرگز بخاطرم خطور نمی کرد که یک روز همدستش شوی. وقتی داشتی از خانه بیرون می رفتی، حالت عادی نداشتی و بی قرار بودی. همانموقع از خود پرسیدم که چه به سر این دختر آمده. نباید می گذاشتم بروی. تو داشتی به آن سو کشیده می شدی، بی اراده و ناخودآگاه.احساسی که دارد بر خشم و کینه ات غلبه می کند، آن چیزی است که هنوز از ماهیت آن آگاه نیستی، ولی من آن را حس می کنم. در یک چشم بر هم زدن تو را از دست می دهم و تنها می شوم.
    روزی که پدرم ما را ترک کرد و رفت، غرورش سدی شد در مقابل سیل اشک و دیدگانش آرام ماندند، اما در آن لحظه حتی از فکر این که ممکن است مرا از دست بدهد، داشت می گریست. با لبهایم گونه های مرطوبش را لمس کردم و گفتم:
    _ هدف من از رفتن به آنجا فقط این بود که اشتباهم را جبران کنم، بقچه را برگردانم و پیغامت را برسانم. فقط همین و دیگر هیچ.
    با لحن تردید آمیزی پرسید:
    _ منظورت این است که به آن پسر نظری نداری؟ باور نمی کنم.
    یک بار دیگر گونه اش را بوسیدم و گفتم:
    _ چرا باور کن. آن جوان برای من پسر ملوس است. پسر هووی مادرم.یعنی زنی که ریشه خوشی را از خانه ما کند و با خود برد. من روزهای سیاه زندگی مان را از یاد نبرده ام. روزهایی که اشکهایت به جای جاری شدن به روی گونه هایت، آبی بودند به روی جگر آتش گرفته ات. من به غیر از تو هیچ کس را نمی خواهم.
    _ راست می گویی؟!
    در موقع بیان این جمله، برق شادی، قطرات اشک را در دیدگانش درخشان ساخت.
    چادر را که از روی سرش کنار رفته بود به جلو کشید. دستهایش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:
    _ من فقط تو را دارم. مصیب دلش به زن و بچه ی دیگرش خوش است و من فقط دلم به تو، قول بده اسیر وسوسه هایش نشوی.
    _ قول می دهم.
    درختان اسیر باد بودند، بی اراده به هر سو خم و راست می شدند و برگهایشان را به روی آب زلال حوض شناور می ساختند و فرشهای شسته شده را که به روی ایوان آویزان بودند، به حرکت وا می داشتند.
    دلم کجا بود؟ آنجا پیش ماتان و همانجا می ماند. یه هیچ بهانه ای این اجازه را نمی دادم که به طرف مردی برود که دل هوسرانش او را به سمت زن دیگری کشانده بودند. و به سوی جوانی که مادرش نقش عمده را در این جدایی داشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل سیزدهم
    آفتاب به پیشوازبهار رفت و حرارتش را سوزان ساخت تا بقایای برف های یخ بسته در کنج دیوار کوچه هایی را که رنگ آفتاب را که رنگ آفتاب را به خود ندیده بودند، آب کند.
    گرد و خاک سقفهای چوبی اتاقها گرفته شد. منقلها خالی از خاکستر ذغال شد و کرسیها به زیر زمینی که انبارش طاق قوس دار داشت، منتقل گردید.
    وسایل و اثاثیه بدون مصرف که بی جهت انسیه آنها را در انبار نگه داری می کرد به دور افکنده شد. رحمان آب حوض را کشید و آن را لبریز از آب زلال ساخت و در مقابل دیدگان فرزندانش خط لی لی بچه ها را از روی سنگفرش حیاط شست و آب و جارو کرد.
    شیشه پنجره ها از تمیزی برق می زدند. گلهای یاس در گلدانهای دور حوض در موقع طلوع آفتاب، بوی رایحه ی زندگی را معطر می ساختند.
    عدسهای ماتان درون بشقاب سبز شدند تا به سفره هفت سین رونق بخشید.مغازه داران دکانهایشان را بستند و به خانه هایشان روی آوردند تا در موقع تحویل سال در کنار خانواده های خود باشند.
    خنده از روی لبانم گریز می زد و غم آهنا را بسته نگه می داشت. طشت رخشویی انسیه پر از لباسهای شسته و آبکشی شده بود و فروشندگان دوره گرد برای خالی کردن بار الاغ هایشان با آب و تاب نام محصولات خود را جار می زدند.
    خط عمر مادرم به روی دیوارهای زندگی اش پر از شیارهای غم بود. هر چند بهار درختان را تر و تازه و شاداب می ساخت. گلهای باغچه را معطرمی کرد و غنچه های گل سرخ را شکوفا،اما قادر به کاستن گل شادی در دلهای ما نبود.
    چهره زیبایش پژمرده و بی طراوت بود و دیدگانش پر از غم و اندوه. من و او با هم به سفره هفت سین، یک سین دیگر افزودیم و آن سوز سینه بود که با یک نفس از دل برمی خواست و بی صدا روی زبان می نشست و کلمه آه را که نشانه حسرت بود. در گلو خفته می کرد. ماتان مشغول دعا خواندن بود. دیدگانم را برهم نهادم و در خیالم دنبال آرزوهایم گشتم. این بار برخلاف سالهای گذشته خیال نداشتم از خدا بخواهم حاج بابا پشیمان شود و به خانه بازگردد، چون می دانستم که پشیمانی سودی ندارد و آمدنش درد ما را دوا نخواهد کرد. کاسه نامهربانیهایش لبریز بود و جایی برای مهربانیها باقی نمی نهاد.
    صدای ماتان را شنیدم که می پرسید:
    _ راست بگو از خدا چه می خواهی؟
    دیدگانم را گشودم، حرکت نگاه پر مهرش را به روی چهره ام احساس کردم و پاسخ دادم.
    _ مطمئن باش این بار از او نمی خواهم که حاج بابا را به خانه باز گرداند.
    به تلخی خندید و گفت:
    _ چه بخواهی، چه نخواهی، بر نمی گردد. می توانی از خدا سلامتی بخواهی و دل خوش. همین کافی است.
    به دنبال سماق گشتم که در پشت سبزه پنهان بود و سمنو که فقط سال به سال بر سفره هفت سین خود را نشان می داد و هیچ وقت میل به چشیدن را در من برنمی انگیخت.
    چشم به گل قالی دوختم و با خود گفتم، شاید به قول ماتان کافی بود از خدا سلامتی بخواهم، اما آن فرش چه؟ فرشی که در حجره حاج بابا دلم را برده بود؟ گرچه آن قالی گرانقیمت گل ابریشم، هرگز نصیب من نمی شد.
    نمی دانم چه موقع در زدند چه کسی آ« را گشود. متان کلام الله مجید را در سفره نهاد، گوش به همهمه بیرون داد و خطاب به من گفت:
    _ بلند شو از پنجره نگاه کن ببین در حیاط چه خبر است.
    تازه به خودم آمدم و صدای نجوای چند نفر را که در حیاط با هم گفت و گو می کردند، شنیدم.
    مادرم سراسیمه برخاست و گفت:
    _ معلوم نیست چه خبر شده.
    نگاهم را از پشت شیشه رنگی پنجره به بیرون نفوذ دادم. رحمان داشت به مردی که سر به جلو خم کرده بود تا ازسنگینی باری که بر دوش داشت بکاهد، فرمان می داد.
    _ ببرش بذار توی ایووان.
    سایه پدرم را دیدم که چند قدم عقب تر ایستاده، جریان چه بود؟ مات و مبهوت چشم به بیرون دوختم. ماتان چادر را به روی سر کشید. دم پائیهایش را جلوی در پوشید و با شتاب خود را به ایوان رساند. جلوی پله ها ایستاد و خطاب به پدرم گفت:
    _ این بازیها چیست مصیب؟
    چهره حاج بابا بشاش و پر خنده بود. به خود جرائت داد، چند قدمی به جلو برداشت و با تکان دست اشاره کرد و گفت:
    _ از جلوی پله ها برو کنار. بگذار این بنده خدا بارش را زمین بگذارد و نفسی تازه کند.
    بی اعتناء به خواسته اش، گفت:
    _ تا ندانم جریان چیست. از جایم تکان نمی خورم.
    _ جهیزیه دخترم است. اگر تو از من چیزی را قبول نمی کنی، گناه رعنا چیست؟ نمی خواهم چیزی کم و کسر داشته باشد. شنیدم از این فرش خوشش آمده. با خود گفتم چه بهتر چیزی را به او بدهم که مورد پسندش است.
    ماتان برای اینکه باربر ئر موقع بالا آوردن فرش به او تنه نزند، ناچار شد از جلوی راهش کنار برود. عقب تر ایستاد و در اوج خشم پرسید:
    _ از کی تا حالا این دختر برایت عزیز شده. نمی گذارم با این حرفها گولش بزنی و خامش کنی. پیشکشی ات را بردار و برو.
    با لحن زیرکانه ای گفت:
    _ تو پیشکشی ام را برگرداندی، ولی در این مورد باید خود رعنا تصمیم بگیرد. این را خودش پسندیده. به سلیقه اش آفرین گفتم در واقع گل قالیهای حجره است. دلم نمی خواست نصیب غیر شود. مبارکش باشد.
    هدف پدرم چه بود؟ می خواست مرا وادار به طغیان در مقابل ماتان کند. هر چند آن فرش دلم را برده بود، اما قبول آن مخالفت با خواسته مادرم بود و دلش را می شکست.
    خدا می داند. در نگاهش چه دیدم. همه حسرتها، سرخوردگیها و شکستهایش در آن عیان بود. گریه های در چشمه خشکیده اشکهایش را به یاد داشتم و نامرادیهایش را که باعث انزوایش شده بود. من طرف او بودم، مگر نه؟ پس چه دلیلی داشت که بر خلاف میلش رفتار کنم.
    با سرسختی به طرف باربر که تازه بارش را به زمین نهاده بود اشاره کردم و گفتم:
    _ آن قالی را دوباره به حجره حاج آقا برگردان. ما خیال خریدنش را نداریم.
    عرق ریزان با بلاتکلیفی چشم به پدرم دوخت. نمی دانست باید از امر اربابش اطاعت کند یا از خواسته من.
    صدای تحکم آمیز حاج بابا تکلیف را روشن کرد.
    _ بعد از فروش پس گرفته نمی شود. آن را همانجا بگذار غلام زود باش بیا برویم.
    قبل از اینکه ما مجال اعتراض داشته باشیم، غلام در اطاعت از امر اربابش، آن چنان به سرعت از پله ها پایین رفت که فرصتی برای اعتراض باقی نماند.
    ماتان با لحن تهدید آمیز و آمیخته با غضب فریاد کشید:
    _ مطمئن باش آن را برایت پس می فرستم. پیشکشی ات ارزانی آن یکی دخترت.
    پدرم در حال خروج از در حیاط، به عقب برگشت و گفت:
    _ زحمت نکش. چون سه روز اول عید حجره ما بسته است، عیدت مبارک تابان. قسمت بود یک بار دیگر سال را در کنار هم تحویل کنیم.
    فرش همانجا در ایوان ماند. نه من وسوسه شدم آن را باز کنم و نه مادرم این اجازه را به من می داد. با خشم و خروش به اتاق برگشت و غرولند کنان زیر لب گفت:
    _ سالی که نکوست از بهارش پیداست. وقتی با این نحسی آغاز شده، وای به پایانش.
    سپس رو به من کرد و گفت:
    _اگر دلت بخواهد می توانی قالی را نگه داری.
    دست به درو گردنش افکندم، لبهایم را به روی گونه اش فشردم و گفتم:
    _ دل من چیزی را می خواهد که تو می خواهی. عیدت مبارک ماتان.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 14

    دید و بازدید عید کسل کننده بود.همان حرفهای همیشگی صد سال به این سالها عیدتان مبارک امیدوار امسال به خانه شوهر بروی.
    خاله ماه بانو چشمکی به من زد و آهسته در گوشم گفت:با این فرش گل ابریشم حالا دیگر جهیزیه ات تکمیل شد و کمبودی نداری.
    جوابم را ندادم نیازی به توضیح نبود خودش میدانست که قرار نیست آن را قبول کنیم.
    پس آن چشمک زدن برای چه بود و آن جملات امیدوار کننده چه معنایی داشت؟
    دو خواهر مرتب با هم در گوشی حرف میزدند و پچ پچ میکردند.ثانیه ها و دقیقه ها در جا میزدند و میلی به گذشتن نداشتند.بعدازظهر که شد دایی مسعود و خانواده اش به جمع آنها پیوستند و بحث و گفت و گویشان داغ تر شد.
    ماتان در سالن پذیرایی بروی سفره ترمه بساط شیرینی و شکلات و شب چره را گسترده بود به اضافه ی انواع میوه های فصل و انگوری که در اوایل زمستان خوشه های آن را از سقف چوبی در زیرزمین به میخ کشیده بود تا برای استفاده در شب عید تازه و شاداب بماند.
    دایی مسعود مثل همیشه بی رودربایستی به پشتی تکیه داد و پاهایش را دراز کرد تا راحت باشد.
    شوهر خاله ام غلامحسین خان سنگینی وزنش را به یکسو متمایل ساخت یک پهلو نشست بی تعارف کاسه آجیل را به جلو کشید و با سر و صدا به شکستن تخمه پرداخت.
    دختر خاله هایم ناهید و نادره مشغول خالی کردن ظرف شکلات بودند و پسر دایی ام شهرام مشغول لگد پرانی به برادرش بهرام مژگان که مثل همیشه از شیطنت برادرهایش سرسام گرفته بود بمن اشاره کرد و گفت:بیا برویم توی ایوان اینجا سرسام میگیرد.
    هوای اتاق گرم بود.ماتان هر سه ارسی سالن پذیرایی را که قاب منبت کاری و شیشه رنگی داشت ومابین شش دری قرار گرفته بود بالا کشید تا هوای تازه وارد اتاق شد.بیچاره زن دایی بتول از دست این دو پسر پوست و استخوان شده بود.
    در هوای ایوان نفسی تازه کردیم و بروی قالیچه ای که انسیه برایمان آورد نشستیم دلم میخواست هر طور شده از حرفهایشان سر در بیاورم و بدانم چه میگویند.
    بالاخره صدای دایی مسعود را که بلندتر از صدای دیگران بود شنیدم که میگفت:شانس خوبی است قبول کن شوهرش که بدهی از شر وسوسه های مصیب هم خلاص میشوی.
    معلوم میشد خیالهایی در سر دارند.کار کدام یکی از آن دو بود خاله یا دایی ام؟
    پس اینطور!داشتند برایم نقشه میکشیدند ومیخواستند شوهرم بدهند.بهمین سادگی!مگر ممکن بود؟
    از همانجا که نشسته بودم سخنانشان به وضح به گوش میرسید صدای مادرم را شنیدم که میگفت:از خدا میخواهم ولی اختیارش دست من نیست.
    مژگان متوجه کنجکاوی ام شد و با لحن زیرکانه ای گفت:چی شده چرا گوش ایستادی؟
    بجای جواب پرسیدم:تو میدانی جریان چیست؟
    خندید و گفت:دلت میخواهد بدانی؟
    -بسته به این است که جریان چه باشد.
    -به گمانم برای یکی از دختران دم بخت فامیل خواستگار پیدا شده.منکه هنوز شوهر کردنم نشده پس لابد قرعه بنام تو اصابت کرده.
    مژگان 15 سال بیشتر نداشت اما درشتی هیکل و بلندی قدش او را در مقابل من که ظریف و ریز نقش بودم چند سال بزرگتر از سنش نشان میداد.
    بروی قالی تا شده ابریشم اهدایی حاج بابا نشستم دستم را لابه لای آن عبور دادم و بروی پرزهایش کشیدم و گفتم:هر کسی ما دو نفر را با هم ببینند در اولین نگاه گمان میکند که وقت شوهر کردن تو گذشته.
    در کنارم بروی فرش نشست و گفت:اگر برایم خواستگار پیدا شد خبرت میکنم.
    صدای مادرم توام با آه و ناله بود:تا پدرش رضایت ندهد کاری نمیتوانم بکنم.آمدن خواستگار چه فایده ای دارد.
    لحن کلام دایی مسعود نشانه ی آن بود که از سخنان خواهرش ازرده شده.
    -چه حرفها میزنی آبجی!آخرش چه؟بالاخره باید این دختر را شوهر بدهی تو که مزه دهن حاج مصیب را نمیدانی.چه بسا او هم منتظر یک خواستگار مناسب است که دخترش را روانه خانه بخت کند.تو حرفت را بزن اگر گفت نه خیلی خب ما هم حرفی نداریم و میگوییم بسم الله خودت قدم پیش بگذار و شوهرش بده.
    -منهم از همین میترسم دلم نمیخواهد شوهرش را مصیب انتخاب کند این دختر همه زندگی من است.چطور میتوانم پاره تنم را بدست او بسپارم با همین حقه از من جدایش خواهد کرد.
    صدای خفه اش نشان میداد که بغض کرده حتی چه بسا داشت میگریست.
    خاله ماه بانو به دلداری اش پرداخت و گفت:روز اول عید گریه نکن آبجی خدا بزرگ است.شاید فرجی بشود و بتوانی به اختیار خودت شوهرش بدهی.
    -آن ظالم نخواهد گذاشت میدانم با هزار دوز و کلک بین ما جدایی خواهد انداخت.میترسم از ماجرا باخبر شود و از فرصت استفاده کند.پیغام بفرستد که خودم برایش خواستگار دارم زحمت نکش.
    -آخرش چه؟بالاخره یک روز اینکار را خواهد کرد و تو از ترس آن روز نمیتوانی لگد به بخت این دختر بزنی و نگذاری سر و سامان بگیرد.
    مادرم مکثی کرد و در اندیشه فرو رفت.رو بسوی دیوار داشت و من چهره اش را نمیدیدم.بدون شک افسرده و اندوهگین بود و قلب نازک مهربانش در پنجه سهمگین تردید و دودلی ها فشرده میشد.
    بالاخره زندایی بتول که بی حوصله تر از دیگران بود به زبان آمد و گفت:اگر به دلت بد آورده ای مشکلی نیست جوابش میکنیم.
    ماتان از خدا خواسته تردید را کنار گذاشت و با لحن مصممی گفت:بهتر است جوابش کنیم.حالا که تا کلاس یازده درس خوانده پس لااقل بگذارید تصدیقش را بگیرد بعد به فکر شوهر دادنش بیفتیم.
    لحن کلام دایی مسعود حاکی از آزردگی بود:فرقی نمیکند تا حرفهایتان را بزید این چند ماه تمام میشود.مگر اینکه این حرفها بهانه باشد.خب پس یک دفعه بگو نه و خلاصش کن.این درست نیست که مردم را بلاتکلیف نگه داریم.
    -منکه گفتم بهتر است جوابش کنید یکی دو روز دیگر فرش را هم به حجره مصیب میفرستم.
    خاله ماه بانو سر را به علامت تاسف تکان داد و گفت:فکر میکنی اگر فرش را پس بفرستی چه اتفاقی خواهد افتاد مطمئن باش ککش هم نخواهد گزید.او هم همین را میخواهد قالی گل ابریشم گرانقیمتش دوباره برای عرضه به مشتری بروی دیوار حجره آویزان خواهد شد و در عوض این فرصت را بدست خواهد آورد که همه جا بنشیند و بگوید تقصیر من نیست تابان خودش نخواست جهاز آبرومندی برای دخترمان فراهم کند وگرنه من گرانقیمترین فرش حجره ام را برایش فرستادم.اما آن زن نادان دستم را پس زد.تو همین را میخواهی آبجی؟میخواهی آن نامرد هم اعتبار و ابرویش را حفظ کند و هم دارایی اش را؟آنوقت چی گیر تو و رعنا می آید؟غرور تو و دلشکستگی این دختر.همین و بس.
    ماتان آهی کشید و گفت:مرا از چه میترسانی؟به جهنم.بگذار هر جا دلش میخواهد بنشیند و هر چه دلش میخواهد بگوید.باکی ندارم.به قول معروف آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است.
    خاله جان رو به خواهرش کرد و با صدای آهسته ای گفت:لجبازی را کنار بگذار این بار فقط پای رعنا در میان است.اگر تو لگد به بخت خودت زدی و شوهرت را دو دستی تقدیم زن دیگری کردی این دختر چه تقصیری دارد.بگذار لااقل او به آنچه حقش است برسد.
    -بس کن ابجی بی جهت گناه نااهلی شوهرم را به گردن من نینداز.
    -اتفاقا گناه نااهلی اش تقصیر توست.بی تفاوتی خودت این دلیل این گریز است غلامحسین را میبینی.فکر نکن خیلی سر براه است.من مثل شیر در مقابلش ایستاده ام.نمیگذارم جیک بزند.
    -تو که نمیتوانی 24 ساعت مواظبش باشی اگر نااهل باشد از کوچکترین فرصتی استفاده میکند.
    -من قلاده محبتم را به گردنش انداخته ام و با همان وسیله او را سر وقت بخانه برمیگردانم.همین کافی است.هیچوقت به این فکر افتاده ای که بروی ببینی این ملوس چه جور زنی است.تو به این فکر نیفتادی اما من افتادم وقتی بالاخره او را دیدم هاج و واج ماندم نه بر و رویی داشت و نه هیکل مناسبی.فقط قلاده محبت را به گردن حاج مصیب انداخته و او را به اسیری برده.منهم مثل تو عبادت را دوست دارم.نمازم را به موقع میخوانم.با تحمل سختی راه با تو سوار الاغ میشوم و برای زیارت به امامزاده داوود میروم و یا با ماشین دودی به شاه عبدالعظیم ولی غروبها که غلامحسین از بازار به خانه برمیگردد.فقط یک زن هستم یک زن که فقط به فکر رضایت شوهر است.
    بنظر میرسید غلامحسین خان گوشهایش را تیز کرده تا آنچه را که همسرش گفته بشنود.
    از گفت و گو با دایی مسعود طفره میرفت.همین که خاله ماه بانو ساکت شد فقط نگاهش کرد و لبخند معنی داری بروی لبهای هر دو نشست.یک نگاه به اندازه یک دنیا حرف دیدگانشان را بهم دوخت.
    به چهره مادرم نگریستم تا شاید در آن حسرت را نمایان ببینم اما مثل همیشه حسرتهایش رازی بود نهفته در سینه اش.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل پانزدهم
    تردید و دودلی ماتان باعث شد که موضوع خواستگاری در همانجا مسکوت بماند و دایی مسعود دست از اصرار بردارد. روز اول آنها به دیدنمان آمدند و روز دوم ما به بازدیدشان رفتیم.
    روز سوم باران ریزی که شروع به باریدن کرد، خانه نشیمان ساخت. ماتان دلتنگیهایش را به روی قلب پر خون خود می فشرد و نه تکلیف زندگی خود را می دانست و نه تکلیف زندگی من را.
    فرش تا شده در ایوان آیینه دق او بود. درست است که دلش می خواست جهیزیه دخترش قالی ابریشم گرانقیمت باشد. اما ترس از آن داشت که این بازارگرمیها نظر مرا به سوی پدر گریزپایم جلب کند.
    صبح روز چهارم به محض اینکه از خواب برخاست و پا به مهتابی بین سالن اتاق نشیمن نهاد، به محض دیدن آن فرش که رحمان برای مصون ماندن از رطوبت باران از ایوان به آنجا منتقل ساخته بود، صدایش زد و گفت:
    _ امروز دیگر سر این لعنتی را از این خانه کم کن و آن را به حجره حاج آقا برگردان.
    رحمان برای اولین بار از اطاعت امر زن ارباب سرپیچی کرد و گفت:
    _ این کار و نکنین خانوم بزرگ.
    رحمان سر به زیر داشت و از نافرمانی خود خجل و سرافکنده بود. پاهایش با حرکت عصبی به روی زمین فشار می آورد و زانوهایش می لرزید.
    ماتان با حیرتی آمیخته با خشم پرسید:
    _ چرا نباید این کار را بکنم.
    رحمان علت عکس العمل خود را می دانست، اما برای بیان آن نیاز به شهامت داشت. باغچه ها و حوض خانه پر از شکوفه های سیب بود که باد و باران شب گذشته تیشه به ریشه میوه درختان زده بود.
    چشم به تاراج طبیعت دوخت و از نگاه کردن به مادرم طفره رفت. با صدای لرزانی گفت:
    _ ببخشید خانوم جون. من فضول نیستم، ولی این حق خانوم کوچیکه. واسه چی باید پسش بدم. مگر نه این که شما باید این دخترو با آبرو روونه خونه بخت کنین. مگه نه اینکه چند ساله حاج آقا اونچه رو که حق شما و این دختره، ازتون دریغ میکنه. پس چرا حالا که می خواد فقط یه گوشه کوچیک از این حق رو برگردونه، می خواهین با پس دادنش بازم نصیب همون کسایی بشه که از خدا می خوان شما ازش چشم پوشی کنین؟ من و انسیه وقتی می بینیم شما چطور صورتتونو با سیلی سرخ نگه می دارین و صداتون در نمی آد. دلمون پر از غصه می شه. اگه این فرش ابریشم تو خونه بخت زیر پای خانوم کوچیک پهن نشه، تو خونه بخت دختر کوچیک آقا پهن می شه و باعث این ظلم شما هستین. آخه چرا؟ فقط به این خاطر که بهش ثابت کنین ازش چیزی نمی خواهین. شما حساب خودتون و حاج آقا رو از حساب این دختر جدا کنین. اگه واسه خودتون چیزی نمی خواهین، چه دلیلی داره واسه اونم نخاهین. این فرش دلشو برده، پس چرا نباید صاحبش بشه. چه بخواهین چه نخواهین اون پدرشه و وظیفه سنگین پدری رو دوشهاش سنگینی میکنه. پس بذارین به خودش بیاد و بفهمه چه وظیفه ای به عهده داره.
    مهم نیس که این فرش سمت خانوم کوچیکه بشه یا نشه مهم اینه که حاج آقا متوجه بشه که این دختر هم از اون ثروت بی حساب سهمی داره. اگه اونو پس بفرستین یعنی به دست خودتون این دختر نازنین رو از حق مسلمش محروم کردین و گذاشتین که نصیب غیر بشه.
    نگاه ماتان از دیدگان گریان انسیه به سرعت گذشت و به روی چهره بی رنگم متو قف ماند. شاید انتظار داشت من هم احساساتی شوم و بگریم، اما من به زحمت می کوشیدم تا بی تفاوت جلوه کنم و حالتی در چهره ام نمایان نباشد که باعث شود او تصمیمی برخلاف میل خود بگیرد.
    رحمان به هیجان آمده بود و آرام نمی ماند. آب دهانش را قورت داد و افزود:
    _ حاج آقا باید جهازی به این دختر بده که لایقش باشه و این شما هستین که باید بهشون بفهمونین چه وظیفه ای داره، نه این که باعث بشین وظیفه خودشو از یاد ببره. با وجود این اگه شما دستور بدین، عیبی نداره من این قالی رو کول می نم می برمش جلوی حجره حاج آقا بهشون می گم. خانوم بزرگ خودشون بهتر می دونن که چطور ترتیب جهاز خانوم کوچیک رو بدن. بهتره اینو نیگردارین واسه اونیکی دخترتون، خب نظرتون چیه؟
    نگاه مادرم دوباره با تردید به روی چهره ام نشست و باصدایی که حکایت از ناآرامی داشت پرسید:
    _ تو چه می گویی رعنا؟ دلت می خواهد آن را نگ داری یا ترجیح می دهی از خیرش بگذری؟
    الته ترجیح می دادم آن را داشته باشم، ولی نه به قیمت رنجاندن مادرم. اختیارم را به دستش سپرده بودم، به دست زن رنجدیده ای که خوشه های خشم و نفرت نسبت به کسانی که باعث این درد و رنج بودند در قلبش ریشه دوانده بود.
    می دانستم منتظر پاسخ است. جوابم را با حلقه کردن دستهایم به دور گردنش و بوسه به روی گونه هایش دادم و گفتم:
    _ از من نپرس، چون زبان من با زبان دل تو یکی است و مطیع فرمانت هستم. مختاری نگهش داری یا آن را به حجره حاج بابا برگردانی.
    فقط یک لحظه مکث کرد و سپس خطاب به رحمان گفت:
    _ فرش را تا کن بگذار توی پستوی پشت اتاق نشیمن.
    می دانستم یرای گرفتن این تصمیم چقدر به خودش فشار آورده. می دانستم وحشت از آن دارد که این بذل و بخششها مرا از او دور کند و به سوی پدرم بکشاند. تصور باطلی که هیچ وقت به حقیقت نمی پیوست.
    همین که این جمله را به زبان آورد، انسیه فرز و چالاک شد و از ترس اینکه مبادا مادرم پشیمان شود، سرفرش را گرفت و بالحن عجولانه ای همسرش را مورد خطاب قرار داد و گفت:
    _ کمک کن بلندش کنیم ببریمش توی پستو.
    رحمان تشر زنان و با لحن تندی گفت:
    _ برو کنار، من خودم می دونم چکار کنم. تو فقط در پستو رو باز کن.
    اطاعت کرد و شتابان به طرف اتاق نشیمن که صندقخانه درپشت آن قرارداشت رفت وبه محض گشودن در، نگاهش با نامیدی در اطاف، به گردش در آمدو یک طرف آن انباشته از رختخواب بود و در دو طرف دیگر صندقهای مادرم نیم بیشتر فضای اتاق را به خود اختصاص داده بودند. سر را به علامت تاسف تکان داد و گفت:
    _ وای خانوم جون، اینجا که جای خالی پیدا نمیشه.
    ماتان که هنوز از قبول حاتم بخشی همسر جفاکارش راضی به نظر نمی رسید، با لحن سردی گفت:
    _ عیبی ندارد، قالی را روی یکی از همان صندوقها بگذار.
    _ آخه اگه بذارمش روی صندوق، اونوقت شما چطور می تونین هر وقت چیزی لازم داشتین درشو باز کنین؟
    _ آن صندوقها پر از وسایل خرده ریز جهاز رعناست و فعلا قرار نیست در آنها را باز کنیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 16

    همانطور که چند سال پیش نامهربانیهای پدرم را باور نداشتم اکنون هم برایم باور مهربانیهایش آسان نبود.
    یک زمان صدای آشنای در زدن او که برمیخاست پله ها را دو یکی میپیمودم و با شتاب خود را به دالان میرساندم که قبل از رحمان به آنجا برسم و در را برویش بگشایم ولی حالا هم در قلبم را برویش بسته بودم و هم در خانه مان را.
    ماتان بی آنکه هدف خود را آشکار کند دست و پایم را با زنجیر نگاهش بسته بود و رفت و آمدهایم را زیر نظر داشت.
    روز ششم که قرار بود با هم برای خرید پارچه روپوش ارمک مدرسه به بازار برویم سرمای سختی خورد و در رختخواب باقی ماند.
    با ذوق و شوق لباس پوشیدم و به کنار بسترش رفتم و با تعجب پرسیدم:چرا بلند نمیشوی؟!مگر خیال رفتن به بازار را نداری.
    سر را بی حالی از زیر لحاف بیرون اورد و در حالیکه از شدت سرفه قادر به سخن گفتن نبود با کلمات بریده ای گفت:به گمانم تب دارم تمام بدنم درد میکند اگر استراحت کنم بهتر است.
    در کنار بسترش زانو زدم و لبهایم را به قصد بوسیدن به صورت او نزدیک کردم.چهره را میان دو دست پنهان کرد و به علامت اعتراض گفت:نه به من نزدیک نشو واگیر دارد.تو هم مریض میشوی.
    با ناامیدی پرسیدم:پس تکلیف روپوش من چیست؟مگر قرار نیست امروز بعدازظهر زندایی بتول برای بریدن و دوختن آن به اینجا بیاید؟
    -چرا قرار است.
    -خب اگر پارچه را نخریم آمدن او چه فایده ای دارد.
    در نگاهش تردید بود.میدانستم که در گرفتن تصمیم مردد است.ترس از آن داشت که اگر مرا تنها به بازار بفرستد با پدرم روبرو شوم و او از این فرصت برای جلب نظرم استفاده کند.
    تکانی بخود داد که برخیزد اما از درد استخوان فریادش توام با ناله به گوش رسید.
    دوباره سر بروی متکا نهاد و تن به قضا داد و با بی میلی گفت:خیلی خب چاره ای نیست.لابد خیلی دلت میخواهد روپوش نو بپوشی.
    سرتکان دادم و گفتم:رنگ و روی روپوشم رفته منتظر عید بودم تا نونوار شوم.
    -خیلی خوب از روی تاقچه یک بیست تومانی بردار برو هر چه دلت میخواهد بخر.فقط خیلی زود برگرد.
    معطلی را جایز ندانستم.هوا دلپذیر و آفتابی بود.فواره ها بروی اب زلال حوض نقش میزدند و شکوفه های سیب حلقه وار به دور آن نقشها میچرخیدند.
    فرصت را از دست ندادم و سوار درشکه شدم.بیشتر کاروانسراهایی که در قدیم تجار بزرگ مقیم آنجا بودند در شرق چهارسوق کوچک قرار داشتند امتداد همین بازار در خیابان بوذرجومهری به چهار سوق ختم میشد که در چهار طرف آن صنف بزازها تجارت میکردند و اغلب طاقچه فروشها و بنکداران در اطراف آن مشغول کسب و کار بودند.
    چهارسوق بزرگ ابهت خاصی داشت و در یک قسمت آن روی دیوار نزدیک به سقف گرزی را چسبانده بودند که معروف به گرز رستم است.
    فردوسی در داستانهای حماسی خود رستم را که پهلوانی از سیستان بود به صورت یک قهرمان ملی نشان داد.حالا چرا این گرز در تهران که در زمان فردوسی قریه کوچکی بیش نبود خودنمایی میکند دلیل دیگری به غیر از این نمیتواند داشته باشد که بعدها آن را به تهران اورده ودر چهار سوق بزرگ نصب کرده اند.چه بسا هنوز هم در همان محل نگاه بینندگان را بسوی خود میکشاند.
    به اولین پارچه فروشی که رسیدم ایستادم.بزاز از پشت پیشخوان چشم به من دوخت و گفت:پارچه حریر اصل فراسنه در رنگهای مختلف و ژرسه ایتالیایی دارم.کدام یکی را میخواهی؟
    سر را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:هیچکدام فقط پارچه ارمک برای روپوش مدرسه میخواهم.
    -ارمک هم دارم.ولی این حریر آبی اسمانی درست مثل آفتاب صبح امروز میدرخشد.قیمتش زیاد گران نیست.اگر بخواهید تخفیف هم میدهم.
    صدای آشنایی را از پشت سر شنیدم:نه این رنگش اصلا قشنگ نیست.اتفاقا آبی خیلی بیشتر به او می آید.
    دلم نمیخواست روی برگردانم و نگاهش کنم.من برای دیدن فرزام به آنجا نیامده بودم اما راستی او آنجا چکار میکرد؟
    بین بازار بزازها و فرش فروشها خیلی فاصله بود.بعید میدانستم به دنلام آمده باشد.
    نگاه بزاز به پشت سرم خیره ماند.از دخالت آن مرد راضی بنظر نمیرسید.
    توپ پارچه را کنار زدم و گفتم:هیچکدام را نمیخواهم.اگر پارچه ارمک ندارید زحمت را کم میکنم.
    بلافاصله فهمید که اگر دیر بجنبد مشتری را از دست خواهد داد.
    دستپاچه شد و گفت:یک لحظه صبر کن ابجی.البته که دارم آنهم جنس مرغوبش را.
    فرزام جلوتر آمد در کنارم قرار گرفت و گفت:حاج بابا بزاز آشنا دارد.بیا برویم آنجا.
    زیر بار نرفتم و گفتم:نه ممنون.ترجیح میدهم از همین دکان بخرم.به ماتان قول داده ام زود برگردم.نمیخواهم بیخودی وقت تلف کنم.
    بر سماجتش افزود و گفت:زیاد طول نمیکشد همین نزدیکیهاست.
    قرار نبود به این سادگی تسلیم نظرش شوم ولی نمیدانم چطور شد که به راحتی پذیرفتم و گفتم:خیلی خب برویم.
    بزاز با توپ پارچه ارمک برگشت و ان را روی پیشخوان نهاد و همینکه ما را آماده رفتن دید ناسزا گویان زیر لب گفت:بر مردم آزار لعنت.
    فرزام با لحن آرامی خطاب به من گفت:ناراحت نشو.تو تنها مشتری مردم آزار نیستی.اکثر مشتریها همینطور هستند حتی روزی چند تا از آنها به تور ما هم میخورد.عید امسال به من خوش نگذشت.
    -چرا؟
    چون به هر دری میزدم نمیتوانستم تو را ببینم.
    اقرارش باعث هراسم شد.چه لزومی داشت بدنبالم بگردد.حالت تعجب به خود گرفتم و پرسیدم:برای چه بدنبالم میگشتید؟
    -فکر کردم دلیلش را میدانی؟
    -چه چیزی را باید بدانم؟اصلا تو اینجا چکار میکنی؟
    -من همانجایی هستم که تو هستی.
    -یعنی چه؟
    -دلت و دلم بکار نمیرود.به هر بهانه ای از حجره بیرون می آیم در اطراف خانه ات کمین میکنم و پنهانی انتظار بیرون آمدنت را میکشم.از تعطیلات عید متنفرم.
    -چرا؟
    -چون مادرت تو را در قید زنجیر خود کرده و نمیگذارد نفس بکشی هر جا میروید با هم هستید.چطور شد امروز تنها بیرون امدی؟
    -پس تو زاغ سایه مرا چوب میزدی چرا؟
    -جوابش را خودت حدس بزن.
    باید کمی فکر کنم تا ببینم جوابم چیست.
    -گمان نکنم نیاز به فکر کردن داشته باشد.
    قلبم درون سینه به تب و تاب افتاد.نمیدانم تپش تند آن از شدت وحشت بود یا نمایانگر احساس دیگری.سرتکان دادم و گفتم:مادر من دشمن مادر توست.بنابراین نگذار فکری به سرت بزند که عاقبت خوشی نداشته باشد.
    -کار من از این حرفها گذشته.
    -بهمین زودی؟
    -بله بهمین زودی.
    -حاج بابا یادت داده این حرفها را بزنی.
    -برای اینکه حرف دلم را بزنم از کسی دستور نمیگیرم.حاج بابا میگفت مادرت لجاجت میکند و نمیگذارد تو فرش را قبول کنی درست است؟
    -درست بود به هیچ عنوان اجازه قبول آن را نمیداد اما یک جوان بیسواد روستایی با دلیل و برهان به او فهماند که اینکار درست نیست و آن فرش حق من است و اگر قبولش نکند نصیب دختر دیگر پدرم یعنی خواهر تو میشود و این انصاف نیست که مرا از حق مسلم خودم محروم کند.
    به شنیدن این جمله لبهایش را به خنده ای از هم گشود شوق صدایش را لرزاند و با برق دیدگانش کوشید تا مرا تحت تاثیر احساس خود قرار بدهد و گفت:آفرین به این جوان بیسواد روستایی فقط بگو کیست تا دهانش را غرق بوسه کنم.مادرت باید یاد بگیرد که حساب خود را از حساب تو جدا کند.
    -این یکی دیگر ممکن نیست.بیخود به دلت امید نده و فکر نکن در هر موردی همینطور خواهد شد.پس این پارچه فروش آشنای حاج بابا کجاست.اگر دیر کنم ماتان پوست از سرم خواهد کند.
    -یعنی تو اینقدر از او میترسی؟
    -موضوع ترس نیست.دوست ندارم باعث دلشوره اش شوم.اگر مریض نبود نمیگذاشت تنها به بازار بیایم.
    -خدا خواست مریض شود تا من بتوانم به مرادم که دیدن تو بود برسم.
    -خب حالا که مرا دیدی بگو چه میخواهی؟
    -خیلی حرف دارم که با تو بزنم.شب و روز با خودم تمرین میکردم که وقتی با هم روبرو شویم چه بگویم.ولی حالا یک کلامش هم یادم نیست.
    یعنی اینقدر فراموشکار هستی؟
    -تو را که دیدم همه چیز از یادم رفت.در منزل ما همیشه صحبت توست.
    -یعنی همه در مورد من حرف میزنند چرا؟
    -بله همه.هما مرتب از من میپرسد پس چه موقع دوباره میتوانم ابجی رعنا را ببینم.مادرم ارزوی دیدنت را دارد و احساس من و حاج بابا را هم که میدانی.
    با بی اعتنایی و لجاجت شانه بالا افکندم و گفتم:نه نمیدانم و نمیخواهم هم که بدانم.چه دلیلی دارد که مادرت آرزوی دیدنم را داشته باشد؟من دختر هوویش هستم.طبیعی است که نه از من خوشش بیاید و نه از مادرم.
    -مادرت را دوست ندارد اما تو را چرا.
    -اگر حوصله خندیدن داشتم با صدای بلند میخندیدم.انسیه و رحمان بیشتر از پدرم به من محبت دارند و به فکر منافعم هستند.
    -اشتباه میکنی تمام سعی حاج بابا این است که تو را سر و سامان بدهد و خیالش راحت شود.
    برای اینکه دلش را بسوزانم گفتم:ممکن است همین روزها سر و سامان بگیرم.برایم خواستگار پیدا شده.
    با خشم و غضب قامت راست کرد روبروم ایستاد و با لحن تندی پرسید:چه کسی جرات کرده به خواستگاری ات بیاید؟
    خندیدم و پاسخ دادم:هنوز جرات نکرده ولی بزودی خواهد آمد.
    -حق اینکار را ندارد.
    -این دیگر به خودم مربوط است.
    -خواهش میکنم زیر بار نرو.اگر حاج بابا بفهمد که آنها چه خیالی در سر دارند خدا میداند چه به روزشان خواهد آورد.
    -چه فرقی به حال حاج بابا دارد.او که مرا به امان خدا سپرده و بدنبال دلش رفته.
    -میدانم که در حق تو کوتاهی کرده اما میخواهد جبران کند.
    -اگر به فکر جبران نبود که آن قالی گرانبها را برایم نمیفرستاد.هر کسی به طریقی میخواهد با عذاب وجدانش کنار بیاید و قیمت این کنار آمدن برابر با سنگینی بار گناهی است که بدوش میکشد.پس این بزازی لعنتی کجاست؟چرا به آنجا نمیرسیم؟
    -رسیدیم همینجاست.
    بزاز که پیرمرد گشاده رویی بود با چهره بشاش و خندان با فرزام به احوالپرسی پرداخت و به خیال خود پنهان از چشم من چشمکی به او زد و پرسید:پارچه لباس نامزدی میخواهی یا عروسی؟
    به فرزام مجال پاسخ را ندادم و با لحن تندی گفتم:هیچکدام.فقط پارچه ارمک مدرسه.
    فرزام برای رفع سوء تفاهم گفت:دختر بزرگ حاج مصیب است و خیلی هم مشکل پسند .
    با تبسمی چهره را گشاده تر ساخت و گفت:پارچه ارمک که خوب و بد ندارد.امیدوارم یک روز برای خرید لباس عروسی به سراغم بیاید.
    مانع پر حرفی اش شدم و گفتم:من عجله دارم فقط زودتر مرا راه بیندازید.
    -اطاعت آبجی.همین الان یک قواره برایت میبرم.
    دست در جیب دامنم کردم و اسکناس بیست تومانی را بیرون اوردم و پرسیدم:چقدر میشود؟
    -خودم با حاج آقا حساب میکنم.
    -لزومی به اینکار نیست با خودم حساب کنید.
    مشغول تا کردن پارچه بریده شد و در حالیکه تکلیف خود را نمیدانست چشم به فرزام دوخت.
    فرزام سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:چه با خودش حساب کنید چه با حاج آقا فرقی نمیکند.بالاخره از یک جیب بیرون می اید.
    از طرز بیان این جمله حرصم گرفت.درست مثل اینکه با این کلمات میخواست بمن بفهماند در هر صورت نان خور پدرم هستم.
    از مغازه که بیرون آمدیم بدون خداحافظی با قدمهای شتابزده راه مراجعت را در پیش گرفتم اما او دست از سرم برنداشت.صدای پایش را در حال دویدن میشنیدم.به نزدیکم که رسید ایستاد و نفس زنان پرسید:چیزی گفتم که ناراحت شدی؟
    -پس خودت فهمیدی که باعث ناراحتی ام شدی.درست است که بناچار نان خور پدرم هستم ولی این حق من است نه حق آن کسانی که تازه از راه رسیده اند.
    -میدانم منظورت من هستم بخاطر همین است که تن به کاری که دوست ندارم داده ام تا خرج خودم را در بیاورم دوست ندارم سربار کسی باشم.چه آن کس شوهر ننه ام باشد چه پدر خودم حالا مجبوری بروی؟
    -به اندازه کافی دیر کرده ام.خدا کند درشکه گیر بیاورم.
    -چه موقع دوباره تنها از خانه بیرون می آیی؟
    -خدا میداند بیخود سعی نکن دور و بر خانه ی ما پرسه بزنی.اینکار شایسته تو نیست.
    -پس لااقل بگو چه موقع دوباره تو را خواهم دید؟
    -چه لزومی به این دیدار است.چرا میخواهی مرا به راهی بکشانی که انتهایش تاریکی است.
    -من بدنبال روشنایی هستم نه تاریکی.تو چون از قدم نهادن در این راه میترسی آن را تاریک میبینی.
    کوشیدم تا با فاصله گرفتن از او با احساسم فاصله بگیرم و گفتم:چشم عقلت را به روی چه چیز بسته ای؟مگر نمیدانی که مادرم به خون تو و مادرت تشنه است.
    -من تشنه محبت هستم نه تشنه خون کسی چشم عقلم را بروی این محبت بسته ام و به غیر از تو در اطرافم هیچ چیز و هیچکس را نمیبنیم.
    به اشاره ی من درشکه در جلوی پایمان متوقف شد و ایستاد.سوار شدم و گفتم:چشمهای بسته ات را باز کن و به اطراف خود نگاه کن شاید آن موقع متوجه منظورم شوی.خداحافظ.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 17

    زندگی به غصه ها بی اعتناست و به آنها مجال میدهد تا به قلبها حمله کنند. و آن را هدف سوز و گدازشان سازند.
    حرکت اسبهای درشکه یکنواخت و بدون مکث بود.سم که به زمین میکوبیدند انگار پا بروی قلبم مینهادند و ان را لگد مال میکردند.
    چرا با فرزام حرف زدم؟چرا در کنارش قدم برداشتم و با او به بزازی رفتم؟چرا به سخنانش گوش فرا دادم و برای چه با وجود اینکه میدانستم ماتان نگران تاخیرم خواهد شد از همان اولین پارچه فروشی آنچه را که میخواستم نخریدم و بازنگشتم؟
    او دشمن خانواده ما بود.مادرش دل مادرم بود را شکسته و جایش را در قلب پدرم بخود اختصاص داده بود و چه بسا این پسر هم دل مرا میشکست.
    صدای درشکه چی رشته افکارم را گسست:رسیدیم آبجی نمیخواهی پیاده بشوی؟
    احساس دلشوره و گناه میکردم و از روبرو شدن با مادرم هراس داشتم.
    اگر دلواپس شده باشد و علت تاخیرم را بپرسم چه جوابی میتوانستم به او بدهم من هیچوقت در پی فریبش نبودم و دلم نمیخواست باعث آزارش شوم.
    انسیه در را برویم گشود و به دیدن بسته ای که در دست داشتم لبخند پر مهری بر لب آورد و گفت:مبارکه.
    پرسیدم:ماتان کجاست دلواپس که نشد؟
    -گمون نکنم چون یکی دو بار که بهشون سر زدم هنوز خواب بودن به نظرم بدجوری سرما خوردن.
    از پله ها بالا رفتم.آهسته قدم برمیداشتم تا صدای پایم باعث بیداری اش نشود.
    لحاف را تا زیر چانه بالا آورده بود و دانه های عرق به صورت نقطه چین روی پیشانی اش به چشم میخورد.با وجود اینکه بی صدا وارد اتاق شدم وجودم را احساس کرد و بی آنکه چشم بگشاد پرسید:چقدر دیر کردی.
    بجای جواب دست به روی پیشانی اش نهادم و گفتم:بنظرن دیگه تب نداری.اولین بار بود که تنها به خرید میرفتم.وقتی تو با من نباشی انتخاب برایم مشکل است.
    -بالاخره باید یاد بگیری همیشه که من در کنارت نیستم.همین روزهاست که تنهام بگذاری و بروی.نگو نه چون خودت هم میدانی که غیر از این چاره ای نداری.تو باید بدنبال سرنوشتت بروی.فقط نمیدانم آن موقع من چه خواهم کرد.
    از سخنانش احساس دلتنگی کردم دستش را فشردم و گفتم:برای چه این حرف را میزنی.منکه خیال ندارم بجایی بروم.
    -تو حالا 17 سال داری و دیر یا زود شوهر خواهی کرد.اگر من شوهرت بدهم لااقل دلم به این خوش است که هر از گاهی به سراغم خواهی آمد و در خانه ات برویم باز خواهد بود.اما اگر آن پدر نامهربانت با تظاهر به مهربانی تو را از من دور کند و به میل خودش مرد زندگی ات را انتخاب کند وای به روزگار من.
    با اطمینان گفتم:مطمئن باش این اتفاق نخواهد افتاد.نامهربانیهایش از یادم نرفته و نمیتواند مرا تحت تاثیر قرار بدهد.
    -راست بگو توی بازار او را دیدی؟
    نگاهش نکردم تا مبادا با چشم تیز بینش پرده از رازم بردارد و رسوایم سازد.صدایم را در لحظه بیرون آمدن از سینه آرام ساختم و گفتم:من در بازار فرش فروشها کاری نداشتم یک راست به بزازی رفتم و برگشتم.
    آهی کشید و گفت:وقتی تو در کنارم نیستی دلم به هزار راه میرود.همیشه دلواپسم و همیشه دلشوره دارم.مادرت که سپید بخت نشد خدا کند لااقل تو سپید بخت شوی.
    -حالا چه وقت این حرفهاست.اگر فکر میکنی حالت خیلی بد است رحمان را میفرستم سراغ دکتر حکیم الدوله.
    اب بینی اش را بالا کشید و گفت:ای بابا سرماخوردگی که آدم را نمیکشد.ذکام شده ام کمی که استراحت کنم حالم خوب میشود.پارچه را بده ببینم سلیقه ات چطور است.
    -ارمک معمولی است.زیاد ولخرجی نکردم.بقیه پولت را گذاشتم توی تاقچه.
    -بقیه اش را پیش خودت نگهدار.شاید لازمت بشود.
    -هر وقت لازم داشتم دوباره از تو میگیرم.
    لبخند بیرنگی به لب آورد و گفت:هیچ میدانی که بتول برایت خواستگار پیدا کرده؟پسر همسایه روبرویی شان است.چند بار تو را در موقع رفت و امد به خانه ی آنها دیده.تحصیل کرده است توی اداره کار میکند و جوان معقولی است.
    -از کجا میدانی؟
    -از حرفهایی که آنها میزنند مسعود میگوید پسر سر به زیر و برازنده ای است و خانواده دار است.
    -اگر اینطور است پس چرا دختر خودش را به او نمیدهد.
    -خواستگار توست نه خواستگار مژگان.
    -تو چی جواب دادی؟
    -چه جوابی میتوانستم بدهم.
    چین به پیشانی افکندم و گفتم:در این میان هیچکس از من نمیپرسد که تو چه میخواهی.
    -خب تو چه میخواهی؟
    -من نمیخواهم تو را تنها بگذارم.
    -بالاخره دیر یا زود تنها خواهم شد.
    -این یک زنگ خطر برای توست.به قول خودت وقتی من شوهر کنم تو تنها میمانی.هنوز خیلی جوانی یک زن جوان و زیبا.چرا حاج بابا را وادار نمیکنی طلاقت بدهد؟
    -نه آن بی انصاف طلاقم میدهد و نه من قصد شوهر کردن دارم.
    -تا وقتی طلاق نگیری و شوهر نکنی.منهم خیال ازدواج را ندارم.
    لحاف را پس زد متکا را بحالت عمودی به دیوار تکیه داد پشتش را به آن چسباند نشست و گفت:به این ترتیب هر دو بیخ ریش هم خواهیم ماند.تو هنوز مفهوم جدایی را نمیدانی.تلخیهای زندگی ات همیشه آمیخته با شیرینی بوده.وقتی پدرت ترکمان کرد با محبتهایم به جبران بی مهری اش پرداختم و مانع از آن شدم که کمبودش را احساس کنی.
    -ولی من کمبودش را احساس میکردم.دلم برایش تنگ میشد و دور از چشم تو در بسترم اشک میریختم اما کم کم به دوریش عادت کردم.
    -ما هر دو به دوریش عادت کردیم و هر دو از اشک ریختن پنهانی دست کشیدیم.
    -مگر تو هم گریه میکردی؟
    -بعضی وقتها که خیلی دلتنگ میشدم.تلخیهای زندگی به من آموخته بود که صبور باشم موقعی که مادرم مرد فقط 10 سال داشتم.پدرم میکوشید تا مرگش را از من پنهان کند ولی من پنهان از چشم او بدن سردش را لمس کردم برای اخرین وداع دستهایش را بوسیدم و به خاله ات که آنموقع 7 ساله بود گفتم سیر نگاهش کن چون دیگر او را نخواهی دید.ماه بانو به شنیدن این جمله به گریه افتاد و از من پرسید:چرا دیگر او را نمیبینم؟هق هق کنان پاسخ دادم:چون بی بی مرده و میخواهند خاکش کنن.بعد از آن من و خواهرم در پناه هم بودیم و بخاطر همین است که حالا هم اینقدر به هم وابسته ایم.بخصوص که بزودی نامادری مان خاتون جای بی بی را در زندگی پدرمان گرفت و باعث شد که او مرگ زن سابق خود را بدست فراموشی بسپارد.
    -لابد خاتون خیلی اذیتتان کرد؟
    -نه خیلی مسعود که دو سال از من بزرگتر بود انتقام ما را از او گرفت و به اذیت و ازارش میپرداخت.توی غذایش نمک میریخت و آن را شور میکرد و صدای آقاجان را در می آورد.زیر پای خاتون کف صابون میریخت تا در موقع راه رفتن لیز بخورد و نقس زمین شود.هر وقت ما دو نفر زانوی غم بغل میکردیم میکوشید تا تحریک به شورشمان کند و میگفت اگر شما غصه بخورید زن بابا خوشحال میشود.به گمانم آن زن فقط برای اینکه از شر شرارتهای مسعود راحت شود ناگهان مهربان شد و دست از جور و ستم کشید.
    ماتان لحظه ای مکث کرد سپس صدایش توام با ناله ی درد اوج گرفت و خطاب به من گفت:میدانی چرا طلاق نگرفتم چون میترسیدم مصیب تو را از من بگیرد و به دست ملوس بسپارد آنوقت تو هم مانند من زیر دست نامادری بزرگ میشدی.بخاطر همین بود که تحمل میکردم و صدایم در نمی آمد.
    بدون توجه به اعتراضش بروی گونه ی عرق کرده اش بوسه زدم و گفتم:تو خودت را فدای من کردی تو بهترینی بهترین مادر دنیا.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل18


    حس مهمان دوستی ماتان باعث شد که بعد از ظهر آن روز به هر زحمتی بود از رختخواب بیرون بیاید و خود را آماده پذیرایی از مهمانانش سازد.
    ابتدا خاله ماه بانو و دخترانش از راه رسیدند و چند دقیقه بعد زن دایی بتول و مژگان.
    انسیه قیچی خیاطی و متر را آورد و زن دایی بدون معطلی مشغول اندازه گیری و برش روپوش شد و خاله ام در کوک زدن و آماده پرو ساختن آن به کمکش شتافت. رنگ و روی ماتان پریده بود و به نظر می رسید تب دارد.
    مثل همیشه شیطنت مژگان گل کرد و همین که آنها مشغول گفت و گو شدند، مرا به کناری کشید و با صدایی که فقط من شنیدم گفت:
    _ امروز صبح توی بازار دیدمت که داشتی با آن جوان قد بلند سبزه حرف می زدی.
    هاج واج ماندم، زبانم به لکنت افتاد، حیرت زده نگاهش کردم و با کلمات بریده ای پرسیدم:
    _ مگر تو هم آنجا بودی؟!
    لبخند شیطنت آمیزی به لب آورد و با لحن طعنه آمیزی پاسخ داد:
    _ لابد اصلا به فکرت نرسید که ممکن است کسی متوجه شما باشد.
    با وجود دستپاچگی، کوشیدم تا خونسردی ام را به دست بیاورم و گفتم:
    _ غریبه نبود.پسر ملوس، زن دوم حاج باباست. تصادفا او را در آنجا دیدم. یعنی به غیر از تو کسی هم ما را دید؟
    _ خانوم جان مشغول چانه زدن با بزاز بود و متوجه شما نشد.
    _مبادا چیزی به ماتان بگویی، چون به خون فرزام و مادرش تشنه است.
    _ تو طرف آنها هستی، یا طرف عمه تابان؟
    _ خب معلوم است که طرف ماتان.
    نیشخندی زد و با لحن طعنه آمیزی گفت:
    _ بدجوری با هم گرم گفت و گو بودید. حتی اگر قسم بخوری که یک برخورد ساده بود، باور نمی کنم.
    با دلخوری گفتم:
    _ حالا می خواهی برایم حرف در بیاوری.
    _ نترس رازت را فاش نمی کنم. من که پشت سرت حرف نمی زنم، دارم به خودت میگویم.
    -وای خدای من اگر زندایی ما را با هم دیده باشد و به ماتان بگوید وای به روزگارم.
    -خیالت راحت باشد خانم جان متوجه نشد ولی اگر میدانیستی مادرت ناراحت میشود مگر مجبور بودی با او حرف بزنی.
    -جوان سمجی است.هر چه کردم نتوانستم از چنگش فرار کنم.
    -هر چقدر هم سمج باشد اگر تو نمیخواستی نمیتوانست به دنبالت بیاید حالا راست بگو خبری است؟
    -چه حرفها میزنی اصلا هیچ خبری نیست.
    -پس چرا رنگت پرید؟
    -چرا سربسرم میگذاری مژگان بیخود و بی جهت میخواهی کاری کنی که خودم هم به این فکر بیفتم که لابد خبری هست.
    -یعنی منظورت این است که خبری نیست؟
    این سوالی بود که از خودم میکردم و در جستجوی یافتن پاسخش گیج و منگ بودم.گاه به مغزم فشار می آوردم و گاه قلبم را سرزنش کنان مورد خطاب قرار میدادم و با لحن گلایه آمیزی بخود میگفتم:مگر عقلت کم شده مبادا به این فکر بیفتی حتی تصورش هم دیوانگی است.
    خاله ماه بانو با کنجکاوی چشم بما دوخت و گفت:ای دخترها باز که شما دو نفر بهم رسیدید و مشغول پچ پچ شدید اگر روپوش میخواهید زود باشید بیایید کمک کنید.هر کدام یک سوزن و نخ بردارید و مشغول کوک زدن بشوید.
    مژگان غرولند کنان گفت:از دست این عمه ماه بانو حتی یک لحظه هم راحتمان نمیگذارد.
    چندین بار در موقع سوزن زدن به استین روپوشم بروی انگشتم سوزن زدم اما دردش را حس نکردم.
    فرزام آن روز صبح در بزازی چکار میکرد؟آیا واقعا همانطور که میگفت کار و زندگی اش شده پرسه زدن در اطراف خانه ی ما؟باورم نمیشد.آخر برای چه؟
    زندایی بتول و خاله ام در حال خیاطی مشغول پرحرفی بودند.مادرم بی حال تر از آن بود که متوجه وخامت حالم شود.
    آخرین جمله فرزام در گوشم زنگ میزد.چه موقع دوباره تو را خواهم دید؟
    راستی چه موقع دوباره همدیگر را میدیدم؟اصلا چه لزومی به این دیدار بود؟
    دیگر از آفتاب خبری نبود و تاریکی شب کم کم داشت حیاط را سیاهپوش میکرد.رحمان فانوسهای کم سو را در ایوان نهاد و انسیه چراغهای سه فتیله ای را در تاقچه اتاق.
    ماتان که خود خسته بنظر میرسید با صدای ناله مانندی گفت:بقیه اش را بگذارید برای فردا.برای امشب کافی است.
    خاله ام گفت:تا تمامش نکنیم زحمت را کم نخواهیم کرد.امشب نمیتوانی به این سادگی از شر ما خلاص شوی.
    لحن کلامش صمیمانه و خواسته اش از ته دل بود.
    -منظورم این نبود که بخانه برگردید.از خدا میخواهم پیش ما بمانید.انسیه آش رشته بار کرده و بوی کوکوی سبزی اش هم دارد می آید.چه بهتر که دور هم باشیم.
    -چه بخواهی چه نخواهی غلامحسین و مسعود دید و بازدید مردانه دارند و قرار است آخر شب به دنبالمان بیایند.ما که تو این ظلمات شب جرات برگشت بخانه را نداریم.
    -چه بهتر امشب من و رعنا شب یکنخوات و کسل کننده ای نخواهیم داشت.
    زندایی با لذت بو کشید و گفت:مخصوصا که بوی سیر داغ آش خیلی اشتها آور است.
    ماتان سرتکان داد و گفت:منکه ذکامم و اصلا رو را نمیفهمم.
    از جا برخاستم و گفتم:پس معطل چه هستیم.منکه خیلی گرسنه ام.الان به انسیه میگویم زودتر سفره را پهن کند و غذا را بکشد.
    همینکه برخاستم زندایی خریدارانه به برانداز کردنم پرداخت و گفت:بگو ببینم از آشپزی چیزی سرت میشود یا نه؟معلوم نیست که کلفت و نوکر دست به سینه داشته باشی.
    خندیدم و پاسخ دادم:مجبور نیستم زن یک آدم یک لاقبا بشوم.
    -یک پسر جوان که تازه اول زندگی اش است که نمیتواند برایت آشپز خانه شاگر بیاورد.
    شانه هایم را بالا افکندم و با لحنی آمیخته به شوخی گفتم:خب پس زن یک پیرمرد میشوم چطور است؟
    -بد نیست شاید تنها راهش همین باشد.
    -پس دیگر مشکلی نیست و اجباری ندارم اشپزی و خانه یاد بگیرم؟
    ماتان با بی حوصلگی گفت:دیگر کافی است شوهرش هم که دادید.حالا تکلیف روپوش مدرسه اش چه میشود؟
    زندایی رو به من کرد و گفت:اگر دکمه هاش را هم خریده بودی میتوانستیم همین امشب تمومش کنیم.
    بی اختیار گفتم:خودم فردا صبح آن را میخرم.
    ماتان به اعتراض گفت:زحمت نکش عجله ای نیست .حالم که بهتر شد خودم برایت میخرم.وقت بسیار است.
    مژگان دست از شیطنت برنداشت و با صدای آهسته ای گفت:باز که داشتی نقشه میکشیدی پس نگو که اشتباه میکنم.
    اینبار جوابش را ندادم.چه لزومی به توضیح بود و چه لزومی به اعتراض.چشمم به چراغ نفتی افتاد که فتیله هایش دود میکرد.آن موقعها برق شهر هنوز شبانه روزی نشده بود و فقط هنگام غروب تا نزدیک صبح روشن میشد اما به گمانم آن شب خیال آمدن نداشت و خیابانها در خاموشی فرو رفته بود.
    از آمدن مردها خبری نبود.شام را که خوردیم هر کس در یک گوشه ای ولو شد.ماتان به زحمت دیدگانش را باز نگه میداشت و به یک سو متمایل میشد.
    ناهید و نادره سر بروی دامان مادرشان نهادند و به خواب رفتند.مژگان در وصف بی فکری پدرش به داستانسرایی پرداخت و خطاب به من گفت:همیشه همینطور نیست و فقط به فکر تفریح خودش است.اصلا عین خیالش نیست که ما را در انتظار گذاشته.
    ماتان برای اینکه خیال همه را راحت کند گفت:چطور است جا بیندازیم همگی همین جا بخوابیم؟به رحمان میسپارم که آمدند به آنها بگوید شما شب را پیش ما مانده اید؟
    زندایی بلافاصله پذیرفت و شاید به این ترتیب میخواست انتقام بی فکری شوهرش را از او بگیرد.
    خاله ماه بانو پس از کمی تردید و من من عاقبت رضایت داد و گفت:باشد میمانیم چون هنوز هم معلوم نیست چه موقع خواهند آمد نصف شبی بیدار کردن و راه انداختن بچه ها کار مشکلی است.
    جای مژگان ناهید و نادره را در اتاق من انداختند و جای بقیه را در اتاق مادرم.
    چراغ که خاموش شد مژگان سرش را از روی متکا بطرف من متمایل ساخت و پرسید:موافقی فردا صبح با هم به پاساژ زیر گذر برویم و برای روپوشهایمان دکمه بخریم؟
    -اگر ماتان اجازه بدهد از خدا میخواهم.
    -از خدا میخواهی که چه؟
    منظورش را فهمیدم و گفتم:که روپوشم آماده پوشیدن شود.
    در تاریکی متوجه نشدم که ساعت چند است اما مطمئنم شب از نیمه گذشته بود که صدای در برخاست و متعاقب آن صدای گفتگوی رحمان با غلامحسین خان و دایی مسعود که میپرسید:چطور شد که خوابیدید!همیشه هر وقت خانمها همدیگر را میدیدند اصلا نمیفهمیدند چه موقع وقت خواب است.اگر انسیه بیدار است بگو برود بیدارشان کند و خبر بدهد که بدنبالشان آمده ایم.
    رحمان با لحن مصممی گفت:نمیشه اقا.همه شون خوابیدن.خانم بزرگ گفتن هر وقت اومدین بهتون بگم اونا شب رو همینجا میمونن.
    اینبار غلامحسین خان زبان به اعتراض گشود:بچه نیستند که نشود بیدارشان کرد.برو صدایشان کن.
    سایه مادرم را دیدم که چادر به سر از ایوان گذشت و با احتیاط از پله ها پایین رفت و در حیاط زیر نور فانوس روبرویشان ایستاد و گفت:یک کمی یواشتر همه خوابیده اند.پس چرا چانه میزنید اگر دلتان میخواهد شما هم شب را همینجا بمانید.چرا اینقدر دیر کردید؟
    دایی مسعود درست مثل اینکه فقط منتظر همین سوال بود بلافاصله پاسخ داد:ما منزل حاج فردوس مهمان بودیم.نمیدانی آنجا چه خبر بود.همه ی اهالی محل دعوت داشتند.میدانی چه کسی به خود این جرات را داده بود که در چنین مجلسی حاضر شود؟
    -نه چه کسی؟
    -خب معلوم است شوهر نامردت مصیب اول که ما را دید اصلا برویش نیاورد که ما را میشناسد.منکه از خدا میخواستم با او سلام و علیک نکنم ولی غلامحسین خان پکر شد چون اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت.
    -بعد چه شد؟
    -میخواستی چه بشود.عاقبت از رو رفت بلند شد امد کنار ما نشست اگر از صاحبخانه نمیترسیدم اصلا تحویلش نمیگرفتم سر صحبت را باز کرد و مشغول احوالپرسی شد اول حال بتول و بچه ها را پرسید و بعد حال تو رعنا را فرصت را غنیمت شمردم و گفتم برای رعنا خواستگار پیدا شده.از هر نظر شایسته است.اگر شما هم راضی باشید بد نیست شیرینی اش را بخوریم.همینکه این جمله از دهانم بیرون آمد آتش گرفت.بادی بع غبغب انداخت و گفت چه حرفها میزنید ندیده نشناخته مگر میشود!به وقتش خودم شوهرش میدهم.همه ی اختیارش را بدست مادرش سپرده ام به غیر از سر و سامان دادنش دود از سرم پرید کاش میتوانستم در همانجا یک اردنگی نثارش کنم و بگویم بی مروت تا حالا کجا بودی که یک دفعه مالکش شدی تا همین دو ماه پیش اصلا یادت رفته بود که یک دختر دیگر هم داری چی شده که حالا فیلت یاد هندوستان کرده و اختیار دارش شدی؟چانه مصیب گرم شده بود و یک بند حرف میزد.دیگر حوصله شنیدن اراجیفش را نداشتم.بالاخره حاج فردوس که میدانست میانه تو با شوهرت شکرآب است به دادم رسید و به موقع او را به بهانه ای از ما دور کرد.بعید میدانم این مرد بگذارد تو به اختیار خودت این دختر را شوهر بدهی چون به زبان بی زبانی میخواست به من بفهماند که اینکار از تابان ساخته نیست و او عقلش نمیرسد که خیر و صلاح دخترش چیست.
    کلام مادرم امیخته به آه حسرت بود:میدانم داداش.اما خودش را هم بکشد نمیگذارم به هر کس و ناکسی شوهرش بدهد.
    حوصله بهرام و شهرام از گفتگوی آنها سر رفته بود و طبق عادت داشتند به هم لگد پرانی میکردند ماتان هوا را پس دید و گفت:حالا چرا نمی آیید تو؟لابد از سر و صدای ما همه بیدار شده اند.
    -پس بگو بیایند برویم.
    -ترا بخدا داداش نصف شبی بیخوابشان نکن تا بیایند بجنبند صبح شده چیزی که زیاد داریم رختخواب توی اتاق عقبی جا می اندازیم همانجا با بچه ها بخوابید.شهرام و بهرام از شدت خواب دارند تلو تلو میخورند و بهانه گیری میکنند.
    یک لحظه مکث کردند.بنظر میرسید که دارند با هم مشورت میکنند.دلم بحال ماتان سوخت.میدانستم که قدرت ایستادن را ندارد.چند ثانیه بعد صدایش پایشان را شنیدم که داشتند از پله ها بالا می آمدند.معلوم میشد دعوتش را پذیرفته اند و قصد ماندن را دارند.
    بیاد شبهایی افتادم که پدرم دیروقت از مهمانی شبانه بخانه بازمیگشت.صدای حرکت پاهایش بروی پله ها دلم را لرزاند و خواب را از سرم میپراند.
    ذوق زده از خواب میپریدم و خود را به ایوان میرساندم و در حالیکه چشمهایم را میمالیدم بسویش میدویدم و او دستها را بطرفم دراز میکرد.آغوش برویم میگشود تا مرا بروی سینه بفشارد و قربان صدقه ام برود اما اکنون از آن مهر و محبتها هیچ چیز باقی نمانده به غیر از دل شکستگی و سماجتش برای جبران خطا با فرستادن هدیه و اصرار در شوهر دادنم تا به این وسیله به همسر سابقش بفهماند که او نمیتواند در زندگی ام نقشی داشته باشد اما من نخواهم گذاشت که او به ارزویش که آزردن مادرم است برسد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/