صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 96

موضوع: عشق سبز | فرشته اقیان

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لبخندي زدم و گفتم: نه اشتباه فکر نکرده اي ، چون من هم هميشه در خيالم تو را همسر آينده ام مي دانسته ام و نه هيچ کس ديگري را...
    جيمز بگرمي گفت:يعني حاضري با من ازدواج کني ؟
    گفتم : بله ولي به يک شرط.
    لبخند از لبانش محو شد و گفت: چه شرطي ؟
    خنده ام را خوردم و گفتم: به اين شرط که قول بدهي بعد از ازدواجمان درقلعه سبز زندگي کنيم.
    آهي کشيد و گفت: اين آرزوي قلبي خود من نيز هست.
    سرم را تکان دادم و گفتم: پس با اين حال آقاي جيمز واريک ، حاضرم با شما ازدواج کنم.
    همان شب جيمز مرا از پدرم خواستگاري کرد ؛ همه براي مدتي غافلگير شده بر جاي ماندند. پدرم نگاهي به اطرافيان انداخت ، چهره هم را لبخندي پوشانده بود ، بنابراين او هم لبخند زد و موافقت خود را اعلام داشت. در آن لحظه من از خوشحالي در آسمان سير مي کردم. جيمز را بيشتر از هر چيز در دنيا دوست داشتم. من او را با کمال ميل به همسري پذيرفته بودم و حالا که خانواده هاي ما نيز به اين ازدواج راضي بودند من خود را خوشبخترين دختر روي زمين مي دانستم ، اما اين احساس خوشبختي زياد دوام نياورد. يک ماه قبل از ازدواجمان بود و آن روز من و مادرم در باغچه خانه مشغول در آوردن علفهاي هرز از اطراف گلها بوديم. دختر آقاي هاريسون که آن روزها خبر ازدواج او و پسر عمويش در شهر پيچيده بود ، هيجان زده وارد حياط ما شد؛ در حالي که لبخندي موذيانه بر لبانش نقش بسته بود. جيمز از او متنفر بود و من هم هيچ وقت از او خوشم نمي آمد ، مانند زاغچه کوچکي بود که تنها کارش خبرچيني و ايجاد کدورت بين مردم است. هميشه دوست داشت پشت سر من و جيمز حرف در بياورد تا آبروي ما را بريزد ولي هيچ گاه موفق نمي شد زيرا همه مي دانستند پشت همه آن تهمتها ، کينه هاريسونها از واريکها نهفته است. هيچ وقت آن لحظه اي را که چشم در چشم من دوخته بود و از خوشحالي درپوست خود نمي گنجيد از ياد نمي برم. او قبل از آنکه من يا مادرم بتوانيم عکس العملي در قبال رفتار زشت او نشان دهيم هيجان زده گفت:
    هي ماري ، خبر داري که نامزد عزيزت را دستگير کرده اند و حالا به زندان افتاده است؟
    حرفش مانند پتکي بر سرم کوبيده شد. مادرم خشمگينانه گفت: چرا دست از سر دختر من بر نمي داري ؟ هر روز اين طرفها پرسه مي زني و دروغ تازه اي براي ماري و جيمز مي سازي و آن را همه جا پخش ميکني ؛ حالا هم بدون اجازه به خانه ما آمده اي و اراجيف به هم مي بافي.
    او با لحني آميخته به غضب گفت: خيال ميکنيد من دروغ مي گويم، نه ؟ بسيار خوب ، مي توانيد از خانه بيرون بياييد و نگاهي به دور و اطرافتان بيندازيد. اين موضوع کوچکي نيست که تنها من بدانم ؛ الآن هم شهر از اين موضوع حرف مي زنند.
    در آن هنگام بود که پدرم وارد خانه شد؛ رنگش به شدت پريده بود. بيلچه ازدستم افتاد ، خانم هاريسون رو به پدر کرد و در حالي که از سر بدجنسي به من نگاه ميکرد گفت:
    شما به اينها بگوييد که خبر به زندان افتادن جيمز دروغ نيست.
    پدر به آرامي گفت ک متأسفانه حقيقت دارد ، جيمز يکي از کشاورزهايي را که از زمين هاريسونها فرار کرده بوده درخانه شان پناه داده. او را در انبار خانه شان پيدا کرده اند و جيمز را به دليل سرپيچي از قانون دستگير کرده اند.
    گفتم : ولي پدر پناه دادن يک کشاورز بينوا که جرم نيست.
    پدر از سر اکراه جواب داد: چرا ماري ، جرم است. اگر به يک قاتل پناه داده باشد اين کار خلاف قانون است و همدست او شناخته مي شود.
    ناباورانه گفتم: ولي پدر ، از کجا ميدانيد که او قاتل بوده؟
    هاريسون ميان حرف من پريد و گفت: او يکي از سياهها را کشته , خودم جنازه اش را ديدم. وقتي پدر گفت که قاتل فرار کرده بلافاصله حدس زدم که به واريکها پناه برده است . پدرم هم همين عقيده را داشت وقتي کشاورز را داخل خانه آنها پيدا کردند حدسمان به يقين تبديل شد.
    فرياد زدم: از جلو چشمانم دور شو و گورت را گم کن لعنتي از تو متنفرم ، من از تمام هاريسونها نفرت دارم.
    هاريسون ابروهايش را بالا انداخت و خندان از حياط بيرون رفت.
    جلوي چشمم سياهي رفت و روي زمين افتادم ، چقدر زود همه چيز تباه شده بود ، نمي توانستم بدبختي ام را باور کنم. ليزا، تو خوب مي داني که تهمت همدست بودن با يک قاتل فراري يعني چه . در دادگاه ثابت شد که جيمز از ماجراي قتل آگاهي نداشته و تنها به دليل اينکه کشاورز زخمي بوده به او پناه داده. با آنکه بي گناهي او ثابت شد و به سبب نفوذي که خانواده اش در شهر داشتند او آزاد شد، همه مردم شهر با آنها قطع رابطه کردند که البته هاريسونها تأثير مستقيمي در اين کار داشتند.
    هاريسونها بالاخره به آرزوي خود رسيدند و واريکها را از ميدان به در کردن ؛ بله به همين راحتي نامزدي من و جيمز به هم خورد. هر چه گريه و زاري کردم دل سنگ پدرم رام نشد، او هم مانند ديگران خيال مي کرد اگر با جيمز ازدواج کنم آبروي خانواده ما هم مي رود چون آنها ديگر طرد شده بودند. پدر ديدار من و جيمز را قدغن کرد و اين نديدن جيمز مرا ديوانه کرده بود. تنها مرهم دردهاي من مادرم بود که مي فهميد چه احساسي دارم. وقتي که سرم را روي شانه اش مي گذاشتم و اشک بي محابا از چشمانم سرازير مي شد همراه من مي گريست و مي گفت:
    دختر بيچاره ام آخر چرا بايد اين بلا سر تو بيايد؟ اگرچه او بارها با پدرم صحبت کرد تا او را راضي به ازدواج ما کند، پدر سرسخت تر از گذشته بر تصميم خود پافشاري ميکرد. جيمز وقتي فهميد پدرم قرار ازدواج ما را لغو کرده به خانه ما آمد و خشمگينانه رو در روي پدرم ايستاد. پدر با لحني آکنده از خشونت فرياد زد که از خانه مان بيرون برود. آن وقت بود که انگار چيزي در قلبم شکست ، تحمل خرد شدن غرور جيمز ديگر خارج ار توان من بود. جيمز به پدر خيره مانده بود. تصور نمي کرد که حتي صميمي ترين دوست پدرش هم اين چنين او را از خانه اش براند. من که تا آن لحظه چيزي نمي گفتم سکوت را شکستم و گفتم:
    پدر محض رضاي خدا به خود بياييد ، اين مردي که مقابل شما ايستاده هماني است که تا چند روز پيش هميشه از او به خوبي ياد مي کرديد، همان کسي است که هر وقت به خانه ما مي آمد با روي باز از او استقبال مي کرديد.
    پدرم خشمگينانه گفت: من اشتباه کرده ام ولي تا کي بايد تاوان اشتباهم را بدهم؟
    اشک در چشمانم حلقه زد ، به آرامي گفتم: نه پدر شما اشتباه نکرده ايد، حالا هم چوب افکار غلطتان را مي خوريد نه چوب صداقت جيمز را.
    پدرم فرياد زد: حالا کارت به جايي رسيده که روي حرف من حرف مي زني؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ملتمسانه گفتم: ولي پدر جيمز نامزد من است.
    پدرم فرياد زد: او ديگر نامزد تو نيست ؛ اين را خوب در گوشت فرو کن.
    جيمز يقه پدرم را گرفت و گفت: تو پست فطرت ترين آدمي هستي که من در عمرم ديده ام.
    فرياد زدم: خواهش ميکنم رهايش کن جيمز.
    دستهاي جيمز سست شد و شتابان از خانه بيرون دويد؛ پشت سر او از خانه خارج شدم و حتي نعره هاي ترسناک پدرم هم که مرا از بيرون رفتن منع مي کرد نتوانست سد راهم شود. وقتي از خانه فاصله گرفتيم جيمز که احساس کرده بود به دنبالش مي دوم ايستاد و من به او رسيدم.
    رويش را برگرداند و نگاه بي قرارش را از من دزديد و گفت: حاضري با هم فرار کنيم؟
    از اسم فرار تنم لرزيد ، آهسته گفتم: جيمز اين چه حرف احمقانه اي است که مي زني ؟ اين کار غير ممکن است ، من نمي توانم چنين کاري بکنم.
    جيمز وقتي مخالفت مرا ديد از سر ناراحتي گفت: ماري يعني من براي تو هم اين قدر بي اهميت شده ام که ديگر مرا نمي خواهي؟
    در حالي که بغض را گلويم را بسته بود گفتم: اين چه حرفي است که مي زني ، اگر مي دانستي که من در اين مدت چه کشيده ام چنين حرفي نمي زدي.
    در حالي که نمي توانستم از ريختن اشکهايم جلوگيري کنم ادامه دادم: هنوز تو را دوست دارم، حتي بيشتر از قبل...
    جيمز با حالتي عصبي فرياد زد:
    پس چرا همراه من نمي آيي؟ شايد تو هم عقيده داري من يک لاشه بدبو بيشتر نيستم؟
    با مشت به سينه اش کوبيدم و گفتم: بس کن جيمز ، خودت خوب ميداني که حرفهاي ديگران هيچ اهميتي برايم ندارد. تو کاري را کردي که عقيده داشتي درست است، پناه دادن به يک انسان زخمي در آستانه مرگ خود شجاعتي مي طلبيد که از دست هر کسي بر نمي آمد، من هميشه کارهاي تو را تحسين کرده ام. خودت خوب مي داني که حقيقت را مي گويم.
    جيمز سرش را ميان دو دستانش گرفت و گفت: هيچ وقت تصور چنين کابوسي را نمي کردم ، آن هم حالا که خيال مي کردم بالاخره بعد از مدتها انتظار توانسته ام تو را مال خود کنم ، غافل بودم که سرنوشت براي ما طور ديگري رقم خورده است...
    رو به من کرد و ادامه داد: آيا به راستي بايد از هم جدا شويم؟
    سرم را پايين انداختم و هق هق گريه ام را ميان دستانم پنهان ساختم.
    جيمز دست مرا گرفت و بگرمي گفت: مي دانم که چه احساسي داري ، من مي بايست بيش از اينها واقع بين مي بودم، حتي اگر فرار هم مي کرديم چيزي عوض نمي شد چون اين مردم نمي گذاشتند که ما به راحتي زندگي کنيم. ولي بايد قولي به من بدهي.
    به او نگريستم و گفتم: چه قولي؟
    جيمز آهسته گفت: اينکه هيچ وقت مرا فراموش نکني.
    چشمهاي پر اشکم را پاک کردم و گفتم: براي هميشه دوستت خواهم داشت جيمز ، براي ابديتي جاودانه.
    و جيمز با چشماني پر اشک دستم را رها کرد و رفت ، فرياد زدم: جيمز آخر من بدون تو چگونه زندگي کنم؟
    ولي او رفته بود و ديگر صدايم را نمي شنيد. احساس کردم همه آنچه به سرم آمده بودکابوسي بيش نبوده و بالاخره روزي تمام مي شود ، اما اين کابوس هيچ وقت تمام نشد و من بعد از آن ديگر هيچ گاه او را نديدم. آن حادثه ضربه سختي براي خانواده او بود، پدرش بعد از دو سال فوت کرد و مادرش هم بيشتر از چهار ماه بعد از فوت شوهرش دوام نياورد و بعد از آن بود که رفت ؛ به همان قلعه سبزي که روزي ميعادگاه ما بود ، جايي که عشق پاکمان به هم از آنجا سرچشمه مي گرفت. او چند سال بعد با دختر يکي از دهقانها ازدواج کرد و خبر اين ازدواج در تمام شهر پيچيد. همه در عين تعجب به هم مي گفتند: هيچ تصور مي کردي جيمز با چنين دختر بي سر و پايي ازدواج کند؟ کسي که پدرش تا همين چند سال پيش در اين شهر پادشاهي مي کرد چه کسي تصورش را مي کرد که اين طوري شود. همه اين حرفها را مي شنيدم ولي هيچ اهميتي قائل نبودم. او از زندگي اشرافي دل کند و به قلعه سبز رفت. براي آنکه پوزخندي بر تمام رسمهاي پوچ و بي اساس مردم اين شهر زده باشد ، جيمز با ازدواج با يک دهقان زاده خود را از تمام قيد و بندها آزاد کرد و زندگي جديدي را شروع کرد و من مطمئن هستم که هيچ گاه از کاري که انجام داد پشيمان نشد. او با دختري ديگر ازدواج کرد ولي مي دانم که هنوز مرا دوست دارد، همان طور که من هم بعد از ازدواج با پسر عمويم يعني پدر تو ، هيچ گاه او را فراموش نکردم و جيمز هميشه در قلب من جاي خواهد داشت.
    وقتي مادر سکوت کرد و به آرامي مشغول پاک کردن اشکهايش شد، ليزا حس کرد که ياد آوري خاطرات گذشته چقدر براي مادرش دردآور بوده است. هنوز حرفهايي را که شنيده بود کاملا باور نداشت. تصور اينکه مادر آرام و صبورش با آن چشمهاي مطمئن و بدون کوچکترين احساس شکنندگي عاشق شده بود، آن هم عاشق بي قرار مردي که تا همين امروز او را نمي شناخت ، برايش سخت بود. به مادرش نگريست ، هميشه بر اين باور بود که او کسي را به اندازه پدرش دوست نداشته ولي حالا مي فهميد که مادرش به اجبار وبدون داشتن کوچکترين علاقه هاي با پدرش ازدواج کرده است. با اين همه حال مادرش را درک مي کرد و دلش براي او مي سوخت. به ياد جانت افتاد که چقدر مايکل را دوست مي داشت ولي به دليل حرفهاي همين مردم او هم نمي توانست با مرد مورد علاقه اش ازدواج کند. تازه به عمق آنچه آن سنتها بر سرشان آورده بود پي مي برد. انديشيد کاش هيچ وقت اين اعتقادات پوچ و بي اساس به وجود نمي آمد؛ اختلافات طبقاتي ، تبعيض ، حکفرمايي مطلق ثروتمندان ، اينها کلماتي بود که بيش از پيش از شنيدنشان حالش به هم مي خورد، حتي مادرش هم درگير چنين مسائلي شده بود. او ، ماريا ، محبوبترين زن آن شهر هم عاشق يک مرد رانده شده بود. در آغوش مادر پناه گرفت و آهسته پرسيد:
    بعد از آن بود که به حرفه پزشکي علاقه مند شديد؟
    مادرش جواب داد: بله وقتي جيمز رفت هميشه اين حرفش در ذهنم تداعي مي شد که مي گفت : دوست دارم که خودم را وقف کمک به بيماران و نيازمندان کنم. بعد از رفتنش سعي کردم به اين آرزويش جامه عمل بپوشانم و خود نيز کم کم به اين شغل علاقه پيدا کردم.
    ليزا دوباره پرسيد: مادر ، آيا سعي کردي که دوباره او را ببيني ؟
    مادر جواب داد: نه هيچ وفت شهامت آن را نداشتم که به قلعه سبز بروم، شايد حالا تنها آرزويم ديدن او و قلعه سبز باشد، آرزويي که هيچ وقت به آن نخواهم رسيد.
    روزها از وقتي که ليزا از گذشته زندگي مادرش با خبر شده بود مي گذشت. آن دو کمتر با هم صحبت مي کردند ، اما با نگاهشان به يکديگر آرامش مي دادند. فکري ذهن ليزا را به خود مشغول کرده بود ، انديشه اي که روزبروز بيشتر در ذهنش جان مي گرفت. او دوست داشت بار ديگر جيمز را ببيند ، هم براي خاطر خودش وهم براي خاطر مادرش. حالا جيمز براي او غريبه نبود ، بلکه کسي بود که قلب مادرش را براي هميشه از آن خود کرده بود؛ مردي عجيب که همه آنچه را برايشان مي زيست يکباره از دست داده بود ولي با اين حال هيچ وقت نااميد نشده و دست از تلاش نکشيده و بالاخره نيز توانسته بود زندگي جديدي براي خود بسازد. هر روز مشتاقتر از قبل به فکر ملاقات با جيمز مي افتاد، ولي هنوز وحشت داشت که به مادرش حرفي بزند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چند روزي مي شد که جانت از مسافرت برگشته بود و ليزا بيشتر اوقاتش را با او مي گذراند ، احساس مي کرد با او بيشتر انس گرفته است.
    ليزا قهوه مي خوري؟
    جانت در حالي که سيني قهوه را در دست داشت وارد اتاق بزرگ و مجللي که ليزا در آن نشسته بود ، شد. ليزا لبخندي زد وگفت: پس اين مستخدم تنبلتان کجاست که تو خودت قهوه مي آوري؟
    جانت جواب داد: مدتي است که بيشتر کارهايم را خودم انجام مي دهم ، حتي پذيرايي از ميهمانانها را خود بر عهده مي گيرم.
    ليزا قهوه را چشيد و گفت: طعمش عالي ست.
    جانت کنار او نشيت و گفت: پيتر چطور است؟
    ليزا جواب داد : خوب است ، ديروز با هم به دوچرخه سواري رفتيم. خيلي خوش گذشت . پيتر در را بازگشت روي زمين خاکي از دوچرخه به زمين افتاد و زانوي شلوارش پاره شد. جانت ، قيافه اي که در آن لحظه به خود گرفت خيلي تماشايي بود ، مرتب به خود لعنت مي فرستاد که چرا مواظب نبوده و چون من به او مي خنديدم عصباني تر شد و سرم فرياد کشيد.
    جانت به شوخي گفت: حتما در آن لحظه در فکر اين بود که مادرش بابت پاره شدن شلوارش کتک مفصلي به او بزند.
    هر دو با صداي بلند شروع به خنديدن کردند؛ جان مکثي کرد و گفت:
    ليزا حالا که خوب فکر مي کنم مي بينم شما خيلي با هم فرق داريد، به نظرت مي توانيد با هم کنار بياييد؟
    ليزا شانه هايش را بالا انداخت و ضمن حفظ خونسردي خود گفت:
    دوست عزيز ، عشق همه مشکلات را آسان ميکند. من پيتر را با وجود تمام اينها دوست دارم.
    جانت آهي کشيد و سکوت کرد ، در آن لحظه به ياد مايکل افتاده بود. ليزا متفکرانه به او خيره شد. هنوز نمي دانست ماجراي مادرش را براي او تعريف کند يا نه. هر چه سعي کرد نتوانست سخني بر زبان بياورد چون مي ترسيد زندگي و ماجراي عشق مادرش هنوز براي جانت قابل هضم نباشد. آرام کنار دوستش نشست و نوازشش کرد ، جانت لبخندي غمگينانه زد و فنجانهاي خالي را برداشت و از اتاق خارج شد.ليزا کيفش را برداشت و با صداي بلند گفت:
    جانت من دارم مي روم.
    جانت در حالي که بدرقه اش مي کرد ملتمسانه گفت: کاش کمي بيشتر پيشم مي ماندي ، در خانه تنها هستم و مادر و پدرم هم که به ميهماني رفته اند و ديروقت به خانه مي آيند.
    ليزا به ساعتش نگاهي انداخت و گفت: دلم مي خواست پيشت بمانم ولي نمي توانم. امروز مادر قول داده زودتر به خانه بيايد و من دوست دارم پيشش باشم. فردا اگر توانستي سري به من بزن، مي خواهم کفشي را که پيتر برايم خريده نشانت دهم.
    جانت سرش را تکان داد و از هم خداحافظي کردند. وقتي ليزا از خانه خارج شد نسيم خنکي موهايش را نوازش کرد. قدم زنان در کنار پياده رو به طرف خانه شان شروع به حرکت کرد. براي مدتي کنار ساحل ايستاد و به دريا نگريست ، غروب خورشيد نزديک بود و دريا سياهرنگ مي نمود؛ کرجيهاي بزرگ و کوچک و قايقهاي ماهيگيري رنگ و رو رفته کي پس از ديگري کنار ساحل متوقف مي شدند و مردهاي سياه و سفيد ، در حالي که بي خيال باهم گپ مي زدند از تپه هاي شني بالا مي آمدند و از کنارش مي گذشتند. بوي ماهي تازه از لباسهاي کثيف و مندرسشان به مشام مي رسيد. ماهيهايي را که صيد کرده بودند بر دوش مي کشيدند و به طرف بازار روانه مي شدند، خانمها هنگامي که به آنها بر مي خوردند لباسهاي فاخرشان را جمع مي کردند و از سر راهشان کنار مي رفتند ولي ماهيگيرها با نيشخند به آنان مي نگريستند و دستشان مي انداختند. ليزا انديشيد: چقدر راحتند و آزاد ، به دور از هر گونه قيد و بند و اشرافي بودن ، با آرامش کنار هم زندگي مي کنند. حالا ديگر سرشناس و مختص يک طبقه ممتاز بودن باري بود که بر دوشش سنگيني مي کرد. چشمهايش را تنگ کرد و به دور دستها خيره ماند.
    مدتها در همان حال ماندو هنگامي به خود آمد که خورشيد مدتها قبل غروب کرده و شهر در تاريکي فرو رفته بود. احساس دلتنگي بي پاياني مي کرد. از زماني که مادرش براي او از قلعه سبز حرف زده بود احساس مي کرد کارهاي روزمره هميشگي که روزي جزو افتخاراتش بود ديگر برايش ارزشي ندارد، گويي در يک برکه راکد و بي جان زندگي مي کرد، در حالي که در آرزوي آبي زلال و پاک بود. ديگر لبخندهايش زورکي بود؛ از تشريفات و احترامات چاپلوسانه و مصنوعي خسته شده بود ، از اينکه به دروغ از اطرافيانش و از لبهاسهاي تازه و پر زرق و برقشان تعريف کند و يا به آنان بگويد که چه پسر مؤدبي دارند ، چه شوهر مهرباني دارند ، چه خانه مجلل و زيبايي دارند ، چه سليقه نابي دارند و غيره احساس نفرت و انزجار مي کرد. دوست داشت به طريقي خود را از بند تمام آنها رها کند و به قلعه سبز پناه ببرد و همانند آنچه مادرش تعريف کرده بود در خاکها جست و خيز کند و داخل آب و گل بپرد و موهايش را پريشان کند و با صداي بلند فرياد بزند که آزاد شده است. او مي دانست که مادرش هم چنين آرزويي دارد؛ مخصوصا از هنگامي که به ياد روزهاي خوش زندگيش افتاده بود آرامتر و ساکت تر شده بود. مدتها به نقطه اي خيره مي ماند ، شايد به ياد خاطرات خوش قلعه سبز مي افتاد. حالا ديگر جيمز واريک به طور کامل در ذهنش نقش بسته بود و مدام راجع به او فکر مي کرد. مردي با چشمان آبي رنگ در صورت گرد و سفيدش که با نگاهي آميخته به اعتماد کامل به او نگريسته بود. کم کم عادت کرده بود که او را دوست بدارد، زيرا مادرش به او عشق مي ورزيد و مادرش مهمترين شخص در زندگيش بود و بعد از آن پيتر در قلبش جاي داشت. انديشيد کاش پيتر هم مانند او فکر مي کرد ، آن وقت راحت تر مي بودند و مي توانستند آزادانه و بدون هيچ تشريفاتي صادقانه يکديگر را دوست بدارند ، مي توانستند فرياد بزنند و هياهو راه بيندازند و بدون آنکه احساس گناه کنند صميمانه يکديگر را در آغوش بگيرند ، ولي پيتر هيچ وقت تغيير نمي کرد . هميشه به يک حال بود ، خشک و خيلي رسمي و به آداب اشرافيت بيش از هر چيز اهميت مي داد و بزرگترين افتخارش اين بود که يک نورماندي اصيل است. چقدر کارهايش کسل کننده و بي روح تر از هميشه مي نمود ، حالا ديگر افکار پيتر او را خسته مي کرد ولي با اين حال ياد گرفته بود که به عقايد او به عنوان همسر آينده اش احترام بگذارد ، اگرچه دوست داشت پيتر آن قدر سرد و خشک نباشد و حتي براي يک بار هم که شده به او بگويد که دوستش دارد ولي پيتر هيچ وقت احساسش را برزو نمي دادو هميشه مانند کوه يخي آرام و سرد بود. مردي که خيال مي کرد ابراز احساسات به غرورش لطمه مي زند؛ به همين دليل ليزا هيچ گاه نتوانست درک کند که پيتر دقيقا چه احساسي به او دارد و اين آزارش مي داد.
    با همين افکار به خانه رسيد. داخل خانه در تاريکي محض فرو رفته و تنها چراغ مطالعه اي که در طبقه بالا روشن بود نور کمي به اطراف مي پراکند. حدس زد که مادرش به خانه برگشته است ، صداي خرخر مستخدمشان نيز به گوش مي رسيد. آهسته از پله ها بالا رفت ، از لاي در اتاق ديد که مادرش خوابيده است. آهسته از پله ها بالا رفت ، از لاي در اتاق ديد که مادرش خوابيده است. چراغ مطالعه را خاموش کرد و به اتاقش پناه بود ف خود را روي تخت انداخت و با بغض زمزمه کرد : پيتر آيا تو واقعا مرا دوست داري ؟ به عکس پيتر که روي ميز بود خيره شد. او با همان نگاه سرد و بي روح به او مي نگريست . سرش را روي بالش گذاشت و گريست ، احساس اندوه بي پاياني داشت. صبح که از خواب برخاست مادرش رفته بود؛ آن روزها او کمتر مادرش را مي ديد. آهي کشيد و به آشپزخانه رفت. مستخدمشان قهوه را آماده کرده و روي ميز گذاشته بود. قهوه را سر کشيد. صداي بلند در سالن پذيرايي مشغول آواز خواندن بود به گوش مي رسيد ، ليزا از سر بي حوصلگي فرياد زد:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سارا مي تواني ساکت باشي؟
    زن از لاي در نگاه موشکافانه اي به ليزا انداخت و دوباره ناپديد شد، مانند روباه حيله گري بود که هر وقت مي توانست گوش مي ايستاد و چيزهايي را که در خانه اتفاق مي افتاد به ذهن مي سپرد تا بعدا بتواند آنها را با آب و تاب بيشتري به گوش ديگران برساند و ليزا بعد از شنيدن اين حقيقت از زبان جانت زياد تعجب نکرد ، چون او مستخدمي بود که خانم هاريسون برايشان پيدا کرده بود. به زحمت بقيه قهوه را نوشيد. مزه قهوه به نظرش تلخ آد چون به ياد آورد که آن روز يکشنبه است و خانم موناهان او را به خانه اش دعوت کرده بود ، مادرش هم دعوت داشت ولي به بهانه کار زياد بيمارستان از رفتن سر باز زده بود. در عين بي حوصلگي از آشپزخانه بيرون رفت ، احساس مي کرد تمام بدنش را دردي آزاد دهنده فرا گرفت است . به هيچ وجه حوصله آن ميهماني کسل کننده را نداشت. سعي کرد حدس بزند چه کساني در آن ميهماني شرکت دارند؛ خانم موناهان به اشراف زادگان و افرادي از اين قماش بسيار اهميت مي داد و حالا که دخترش به پير دختري تبديل مي شد بيشتر اطراف آنها پرسه مي زد. ريتا با آن بي مزگيها و سبکسريهايش هميشه ليزا را عصبي مي کرد. به طرف کتابخانه بزرگي که يک طرف ديوار را به طور کامل اشغال کرده بود چرخيد . با ديدن کتابهاي درسي به ياد تعطيلات افتاد که ديگر چيزي به اتمام آن نمانده بود. موقع آن بودکه سري به کتابهاي گرد و غبار گرفته اش بزند. آهي کشيد و چندکتاب را از سر بي ميلي برداشت. دوست داشت مي توانست براي هميشه کتاب و درس و تحصيل را کنار بگذارد ولي نمي توانست ، چون زندگي ، خود را با تمام توان به او تحميل مي کرد؛ زندگي و سرنوشتي که انگار از پيش تعيين شده بود. کتابهايي را که انتخاب کرده بود به گوشه اي انداخت و از اين کارش لذت برد. در حالي که خميازه مي کشيد فرياد زد:
    سارا من گرسنه ام ، آيا چيزي مي شود براي خوردن پيدا کرد يا نه؟
    صداري زن از يکي از اتاقها به گوش رسيد که گفت:
    خانم دست من بند است خودتان صبحانه را آماده کنيد.
    ليزا غرولند کنان به طرف آشپزخانه به راه افتاد، خميازه کشيد در يخچال را باز کرد و زير لب زمزمه کرد:
    خداي بزرگ اينجا که چيزي براي خوردن پيدا نمي شود. از گرسنگي در حال غش هستم.
    مقداري پنير در گوشه يخچال مانده بود. از رنگ زرد شده پنير حالش به هم خورد. آن را با ظرفش داخل سطل زباله انداخت و خشمگينانه فرياد زد:
    سارا کدام جهنمي رفته اي؟
    سارا بعد از مدتي کنار در آشپزخانه ظاهر شد. ليزا که از خونسردي او بيشتر خشمگين شده بود ادامه داد:
    مي شود سرکار بفرماييد که من بايد چي بخورم؟
    زن گفت: خانم تقصير من چيست که چيزي براي خوردن وجود ندارد، از وقتي آمده ام کار داشتم و وقت نکردم براي خريد بيرون بروم.
    ليزا دستهايش را به کمرش زد و گفت: از ديروز تا به حال که از مرخصي يک ماهه تان برگشته ايد چه کاري انجام داده ايد که من نمي دانم؟
    زن من من کنان جواب داد: مشغول گردگيري سالن پذيرايي هستم.
    ليزا با لحني آکنده از غيظ گفت: يعني تو از ديروز تا حالا هنوز مشغول تميز کردن آنجا هستي؟
    زن قيافه حق به جانبي گرفت و گفت: اين مدتي که نبوده ام حسابي کثيف شده...
    ليزا به او خيره شده و با لحني خشم آلود گفت: چند روز قبل از آمن سرکار من تمام آنجا را تميز کرده بودم.
    زن سکوت کرد و سرش را پايين انداخت ، ليزا پشتش را به او کرد و بي مقدمه گفت:
    سارا وسايلت را جمع کن چون بايد همين حالا از اينجا بروي.
    زن فرياد زد: شما نمي توانيد چنين رفتاري با من بکنيد، من از شما به خانم اسميت شکايت مي کنم و مي گويم که چه رفتار زشتي با من کرده ايد.
    ليزا صدايش را بلند کرد وگفت: و من هم به او خواهم گفت که تو در اين خانه هيچ کار مثبتي انجام نمي دهي و با زرنگي از زير بار وظايفت شانه خالي مي کني و علاوه بر آن زبان درازي هم داري و هر جا مي رسي پشت سر من و مادرم حرف مي زني.
    زن که رنگش پريده بود با لکنت گفت: ولي اين درست نيست . شما داريد به من تهمت مي زنيد.
    ليزا جواب داد: ديگر کافي است، خيال مي کني نمي دانم که چه خرابکاريهايي انجام ميدهي ؟ من تا به حال همه چيز را درباه ات ميدانسته ام وتنها به اين دليل سکوت کردم که خيال مي کردم آدم مي شوي ولي تو از سکوت من و مادرم سوء استفاده مي کني.
    صداي گريه زن بلند شد ، ليزا از سر بي حوصلگي گفت: بس است ، حوصله گريه ات را ندارم ، ديگر نقش بازي کردن کافي است. برو وسايلت را جمع کن. وقتي به خانه برگشتم نمي خواهم تو را در خانه ببينم.
    در حالي که خشم سرتاپايش را فرا گرفته بود از خانه بيرون رفت. زير لب در حالي که غر مي زد آرزو کرد لستر قصاب مقداري سوسيس براي پر کردن شکم خاليش داشته باشد. وقتي داخل مغازه شده مردچاق که بيش از حد قرمز مي نمود به او نزديک شد و گفت:
    چه فرمايشي داشتيد خانم اسميت ؟
    ليزا از سر بي حوصلگي جواب داد: مقداري سوسيس مي خواهم.
    و لبخندي اجباري زد ، مرد در حالي که سوسيسها را بسته بندي مي کرد گفت:
    حتما مستخدمتان هنوز برنگشته که شما مجبوريد براي خريد به اينجا بياييد.
    ليزا شگفت زده پرسيد: شما از کجا مي دانيد که مستخدم ما به مسافرت رفته بود؟
    مرد دستپاچه جواب داد: خانم اسميت سوء تفاهم نشود ، دوست ندارم پيش خود بگوييد که من آدم فضولي هستم ، ولي خودتان مي دانيد که هر روز افراد زيادي براي خريد به اينجا مي آيند ، گمان مي کنم يکي از مستخدمان خانواده هاريسون اين خبر را به من داد.
    ليزا آهي کشيد و انديشيد: خانم هاريسون عجب آدم مکاري ست ، او مخصوصا سار را به خانه ما فرستاد تا برايش از من و مادرم خبر ببرد. از خشم دندانهايش را به هم فشرد. احساس مي کرد بين آن برداشتي که تا مدتي قبل از هاريسونها داشت با آنچه در واقعيت ميديد تفاوت بسياري هست. هنگامي که بسته را گرفت و مي خواست خارج شود نگاهي به لستر انداخت و گفت:
    بهتر است قبل از اينکه ديگران به گوشتان برسانند خودم اولين کسي باشم که به شما بگويم: ما مستخدممان را اخراج کرده ايم. اگر مستخدمان هاريسونها به اينجا آمدند به آنها بگوييد که من و مادرم هيچ دوستت نداريم کسي در زندگي شخصي ما دخالت کند؛ حتي اگر فردي از خانواده نامزدم باشد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نیشخندی زد و ادامه داد: مطمئن هستم که همه حرفهای مرا به خاطرسپرده اید و شاید حتی منتظر نمانید که مشتریهایتان به اینجا بیایند تا خبر را به آنها بدهید و خودتان زودتر دست به کار شوید و شخصا برای چاپلوسی پیش خانم هاریسون بروید و حرفهای مرا به او برسانید.

    از مغازه خارج شد و در میان چشمان بهت زده فروشنده در را با شدت هر چه تمامتر به هم کوبید. اگرچه لستر واقعا قصد داشت شخصا موضوع را به گوش خانم هاریسون برساند ، با حرفهایی که لیزا به او زد برای حفظ ظاهر ، با اینکه خیلی برایش سخت بود تصمیم گرفت موضوع را مسکون نگه دارد. لیزا داشت به طرف خانه می رفت که صدایی او را بر جایش میخکوب کرد:


    لیزا ، عزیزم با این عجله کجا می روی ؟

    خانم وایت مانند سدی نفوذناپذیر روبرویش ظاهر شد. زیر لب زمزمه کرد : فقط همین یکی را کم داشتم. لبخندی زورکی زد و گفت:

    حالتان چطور است خانم وایت؟

    وایت رضایتمندانه سرش را تکان داد و گفت:

    امروز حالم خیلی خوب است چون خیاط جدیدم واقعا هنرنمایی کرده و لباس زیبایی برایم دوخته است، خیاط قبلیم که هیچ مهارتی در دوختن لباسها از خود نشان نمیداد ، حتی چند دفعه مجبور شدم لباسهایی را که برایم دوخت به دیگران ببخشم چون اصلا آن طور که می خواستم نبود.

    لیزا زیر لب گفت: چیزی گفتی لیزا؟

    لیزا به آرامی گفت: اوه نه خانم وایت ، مطمئن هستم که سلیقه شما حرف ندارد و لباس تازه تان خیلی زیبا شده است.

    وایت که از تعریف لیزا خوشش آمده بود لبخندی زد و گفت:

    می خواهم آن را امروز بپوشم. تو که حتما به میهمانی می آیی ، این طور نیست؟

    لیزا از سر حواس پرتی گفت: منظورتان کدام میهمانی است؟

    وایت شگفت زده جواب داد: عزیزم چقدر کم حواس شده ای مگر یادت رفته امروز خانم موناهان میهمانی دارد؟

    لیزا گفت: آه بله ، از یاد برده بودم. متشکرم که به من گوشزد کردید، سعی می کنم حتما بیایم...

    و در حالی که برای رفتن عجله داشت ادامه داد:

    عصر می بینمتان ، فعلا خدانگهدار خانم وایت.

    وقتی از او فاصله گرفت لبخند از لبهای خانم وایت محو شد و با چشمهای ریزش به دور شدن لیزا خیره ماند.

    لیزا غرولند کنان زمزمه کرد : کفتار پیر ، همیشه مثل جن جلوی آدم ظاهر می شود.

    وقتی داخل خانه شد خیالش آسوده گشت زیرا متوجه شد که جاسوس خانم هاریسون از آنجا رفته است. آهی کشید و به طرف آشپزخانه رفت تا سوسیسها را سرخ کند.

    ساعتها از ظهر گذشته بود و مادرش حتی برای خوردن ناهار هم برنگشته بود. لیزا بی حوصله روی تخت دراز کشید ، وقتش بود که برای رفت آماده شود ولی اصلا مایل به رفتن به آن میهمانی کسل کننده نبود و می دانست اگر نرود موضوع تازه ای برای وراجی میهمانان پشت سر او و مادرش درست می شود. آهی کشید و با آنکه سرش به شدت درد می کرد مشغول پوشید لباسهایش شد.

    هنگامی که مستخدم او را به داخل سالن راهنمایی کرد او زیر چشمی نگاهی به اطراف انداخت ؛ داخل سالن کوچک پر بود. ریتا برای استقبال از او جلو رفت ، لباس صورتی رنگش پر از پاپیونهای طلایی بود و دستهای پر از جواهرش دیگر جای خالی نداشت. لیزا اندیشید: ریتا به یک سمساری بیشتر شبیه است تا یک خانم مد روز. ریتا لبخندی زد و گفت:

    خوش آمدی لیزا .چقدر خوشحالم که توانستی بیایی.

    در حالی که چشمهای ریزش را به لیزا دوخته بود به روباه مکاری می مانست که سعی در پنهان کردن افکارش داشت. طعنه زنان ادامه داد:

    مانند همیشه زیبایی لیزا ، حتی در این لباس ساده.

    لیزا زیرکانه لبخندی زد و جواب داد:

    متشکرم ریتا ، آن قدرها هم که می گویی تعریفی نیستم.

    خانم موناهان هم جلو آمد ، عجیب بود که لباس پوشیدن مادر ودختر مثل هم بود.

    عزیزم چقدر خوب کردی که آمدی ، کاش ماری هم می توانست بیاید، جایش خیلی خالی است.

    لیزا جواب داد: خیلی متاسفم خانم موناهان ، مادرم خیلی دوست داشت که بیاید ولی امروز کارش در بیمارستان خیلی زیاد بود و نتوانست بیاید.

    خانم موناهان دستهایش را تکان داد که باعث شد جرینگ جرینگ النگوهایش بلند شود و گفت:

    مطمئنا مادرت خیلی کار داشته عزیزم ، حالا بهتر است پیش بقیه برویم، همه دوستانمان آمده اند.

    وقتی همراه خانم موناهان می رفت متوجه شد که ریتا پوزخند می زند ، پیش از همه خانم هاریسون توجهش را جلب کرد. جلو رفت و گفت:

    سلام خانم هاریسون حالتان چطور است؟

    او سرش را بالا گرفت و گفت: او تویی لیزا ، غافلگیرم کردی.

    لیزا اندیشیدک از همان ابتدا مرا دیدی زن حقه باز ، چقدر راحت می توانی نقش بازی کنی . از او متنفر بود و متعجب مانده بود که چرا بابت نفرتش احساس گناه می کند. دوباره نگاهی به او انداخت ؛ پیراهن ساده و سیاهرنگی پوشیده بود که باعث می شد او را لاغرتر از آنچه بودنشان دهد. به حرف آمد و گفت:

    پیتر چطور است؟

    او جواب داد: خوب است ، به او گفتم که تو و مادرت هم در این میهمانی شرکت دارید. از او خواستم که بعد از اتمام میهمانی دنبالمان بیاید، ولی گفت که کارش خیلی زیاد است ....

    مکثی کردو ادامه داد: احساس میکنم خیلی کم همدیگر را می بینید، این طور نیست؟

    لیزا جواب داد:

    او بله ، پیتر این روزها خیلی سرگرم کارش است و من نمی خواهم مزاحمش شوم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هاريسون ديگر چيزي نگفت ، ليزا انديشيد : هر چه مي خواهي فکر کن زن ابله ، هيچ وقت نمي تواني مرا مورد مؤاخذه قرار بدهي ، به طرف خانم وايت که آنها را زير نظر گرفته بود برگشت و با او سلام مختصري کرد. خانمهاي ديگر در حالي که با هم گپ مي زدند قهوه مي خوردند. ليزا پيش آنان رفت و کنارشان نشست . موضوع صحبتها تکراري بود و او مي توانست بدون آنکه بدقت به حرفهايشان گوش بدهد خود را متعجب ، خوشحال يا غمگين نشان دهد و گاهي بگويد چقدر جالب و يا زير لب بگويد چقدر بد ، از اين کارش خنده اش گرفته بود. قبل از اينکه ميهماني تمام شود به بهانه سردرد از آنها خداحافظي کرد و بيرون آمد. بيرون از خانه خميازه اي کشيد ، بر اثر لبخندهاي زورکي که زده بود آرواره هايش درد مي کرد. شتابان شروع به حرکت کرد. روز خسته کننده اي را پشت سر گذاشته بود ، به هوش مادرش آفرين گفت که خيلي زيرکانه از رفتن به آن ميهماني شانه خالي کرده بود. از اينکه پيشنهاد خانم هاريسون را که از او خواسته بود همراه او به خانه برگردد نپذيرفته بود ، خوشحال بود. دوست داشت مدتي تنها باشد. در اين فکر بود که به تفکر بيشتري درباره زندگيش احتياج دارد. شب مي رفت تا آرام آرام همه جا را در بر گيرد . اميدوار بود مادرش يادداشتي را که در آن اخراج شدن مستخدمشان را توضيح داده بود بخواند؛ اگرچه ميدانست مادرش از همه چيز خبر دارد. کنار اسکله ايستاد و از اينکه باد موهايش را به بازي گرفته بود احساس لذت مي کرد. قدم زنان در کنار ساحل به راه افتاد و آرام آرام از اسکله فاصله گرفت. وقتي به خود آمد که ديگر اسکله ديده نمي شد و شب از را رسيده بود. هراسان نگاهي به اطراف انداخت ، کسي در آن اطراف ديده نمي شد جز مردي که کمي دورتر به تک درختي تکيه داده بودو به دريا مي نگريست. او در هاله اي از تاريکي قرار داشت و ليزا نمي توانست چهره اش را ببيند، اما حسي غريب به او مي گفت که مي تواند به او اطمينان کند. وقتي بيشتر به او نزديک شد بر جايش ثابت ماند ، مردي که مقابل رويش قرار داشت هماني بود که مدتها ذهنش را به خود مشغول داشته بود، کسي که مادرش او را آن قدر دوست داشت. با لبان بسته فرياد زد:
    جيمز واريک؟
    مرد انگار که صداي او را شنيده باشد رويش را به طرف او برگرداند؛ از ديد ليزا غافلگير شده بود. وقتي بر خود تسلط يافت به سر تا پاي ليزا نگاه کرد و لبخند تمسخر آميزي بر لبانش نقش بست. ليزا بر خود لرزيد ، آيا مي توانست به او اطمينان کند؟ و آيا بعد از آن همه سال او همان جيمزي بود که مادرش براي او تعريف کرده بود؟ و آيا هنوز قابل اطمينان بود؟ جيمز جلو آمد و ليزا مانند کودکي هراسان به او چشم دوخت . مرد به حرف آمد و با لحني تمسخر آميز گفت:
    عصر بخير خانم گرامي ، آيا تا کنون مرد مسني را که دوست داشته باشد در تنهايي راجع به گذشته اش فکر کند نديده ايد که اين طور متعجبانه به من خيره شده ايد؟
    ليزا سرش را پايين انداخت و گفت: متاسفم آقاي واريک ، نمي خواستم ناراحتتان کنم.
    جيمز با لحني غافلگير کننده گفت: تصور نمي کردم خانم متشخصي مثل شما ، شخص رانده شده اي مانند مرا بشناسد. شما جوانتر از آن هستيد که از من چيزي در خاطر داشته باشيد.
    و در حالي که مي خنديد کلاهش را بر سرگذاشت. ليزا از سر عصبانيت گفت:
    شما خيلي خوب خودتان را معرفي مي کنيد آقاي واريک.
    جيمز ابروهايش را بالا انداخت و جواب داد: من بهتر از اينکه مي بينيد نمي توانم باشم. شايد حالا فهميد ه باشيد که در انتخاب هم صحبت اشتباه کرده ايد.
    اين را گفت و رويش را برگرداند، ليزا مبهوت بر جاي ماند. انديشيد: چقدر خشن حرف مي زند، چطور مادر توانسته به اين مرد دل ببندد؟
    بي اراده صدايش زد: صبر کن جيمز
    مرد ايستاد و رويش را برگرداند ، خشم در چشمانش ريشه دوانده بود. به سرعت به طرف ليزا رفت و باعث شد که ليزا براي لحظه اي بترسد. با لحني آکنده از خشونت گفت: از مه چه مي خواهي ؟
    اشک در چشمان ليزا حلقه زد و در حاليکه هق هق مي کرد زير لب گفت:
    چقدر بي رحم هستيد هيچ مي دانيد چقدر راجع به شما فکر مي کردم و چقدر دوست داشتم بار ديگر ملاقاتتان کنم؟ ديدنتان برايم مثل يک آرزو شده بود ، ولي حالا که شما را ديدم اين قدر خشن و سرد با من حرف مي زنيد. چرا دوست داريد بروم ، آن هم حالا که بالاخره شما را پيدا کرده ام؟
    جيمز به او خيره شد و با لحني ترديد آميز گفت: تو که هستي؟
    ليزا جواب داد: اسمم اليزابت اسميت است.
    جيمز زير لب تکرار کرد: اسميت ، اين اسم برايم خيلي آشناست.
    ناگهان در حالي که چيزي به خاطرش آمده باشد ادامه داد:
    نکند تو دختر ادوارد اسميت هستي ، درست است؟
    ليزا آهسته سرش را تکان داد ، جيمز ناباورانه ادامه داد: و مادرت...
    نتوانست حرفش را تمام کند. ليزا زير لب گفت: مادرم ماري اسميت است.
    جيمز با دهان باز به ليزا نگريست. مدتي در آن حال ماند تا توانست بر خود مسلط شود. سنگيني بدنش را به درخت داد ، ليزا اشکهايي را که بي محابا بر صورتش مي ريخت پاک کرد ، جيمز آهي کشيد و گفت:
    پس تو دختر ماري هستي....
    به دقت ليزا را برانداز کرد ، انگار در وجود او ماري بيست سال قبل را جستجو مي کرد. بعد از مدتي دوباره به حرف آمد و گفت:
    خيلي شبيه مادرت هستي ، اگر چشمهايت آبي بود آن وقت مانند جوانيهاي مادرت بودي ، هماني که سالها قبل مي شناختم.
    دستهاي ليزا را در دست گرفت و غمگينانه پرسيد: حال مادرت چطور است؟
    ليزا جواب داد: خوب است ، اما مانند آن وقتها نيست ، او خيلي سختي کشيده جيمز . آيا اين را مي دانستي ؟
    جيمز جواب داد:ما هر دو سختي کشيده ايم ، بيا اينجا بنشينيم اليزابت....
    مانند آنکه گمشده اي را پيدا کرده باشد دست او را محکم گرفت ، انگار مي ترسيد ليزا از دستش فرار کند. ليزا همه چيز را گفت ، اينکه مادرش تمام ماجراي زندگيش را براي او گفته بود و اينکه چقدر سختي کشيده بود تا عشق جيمز را براي هميشه از قلبش بيرون براند.
    جيمز به دريا خيره شده و به آرامي گفت:آيا توانست عشقش را فراموش کند؟
    ليزا کنجکاوانه به او نگريست و گفت: مگر تو توانستي فراموش کني؟
    جيمز مدتي سکوت کرد و بعد گفت: نه ، هيچ وقت نتوانستم فراموشش کنم ، ماري در تمام لحظات زندگي با من و در خيال من بوده است.
    ليزا هم گفت: و همين طور مادر من ، او هم هيچ وقت نتوانست تو را از ياد ببرد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جيمز چشمهايش را بست و زير لب گفت: زندگي نخواست با ما مدارا کند و خيلي راحت بهترين دوران عمرمان را از ما گرفت ، اميدوارم اين بلا سر تو نيامده باشد، آيا کسي را دوست داري ؟
    ليزا خنديد و گفت: بله ، نامزد دارم. اسمش پيتر است ، پيتر هاريسون.
    جيمز فرياد زد: پيتر هاريسون؟
    بلند خنديد و ادامه داد: او هم به مادر اعجوبه اش رفته؟
    ليزا هم خنديد و جواب داد: نه ، يعني بله ، اما خيلي کم...
    جيمز ابروهايش را درهم کشيد و گفت: مادرش به خون من تشنه است ، يک عفريته به تمام معناست و اين طور که از پسرش بر مي آيد ، چيزي از مادرش کم ندارد. ليزا چطور توانستي به اين پسر دل ببندي؟
    ليزا از رک گويي جيمز خنده اش گرفت ، او خيلي راحت حرف مي زد. زير لب گفت:
    جيمز....؟
    بله دختر ماري؟
    آيا دوست داري...؟
    جيمز شگفت زده پرسيد: چه چيز را؟
    ليزا از سر دودلي گفتک اينکه مادرم را ببيني؟
    چشمهاي جيمز دوباره غمگين شد ، ليزا با نگاهي بي قرار به او نگريست ، جيمز به حرف آمد و آهسته جواب داد:
    نمي دانم ، هميشه به فکرش بوده ام ولي هيچ گاه سعي نکرده ام او را ببينم ، مي ترسم دنيايي را که او براي خود ساخته خراب کنم. ليزا تو خوب ميدانيکه مردم اين شهر هيچ گاه قضاوت درستي در مورد من نداشته اند و اگر مرا با مادرت ببينند تمام خاطره هاي فراموش شده دوباره جان مي گيرد و مانند يک دم چرکي سرباز مي کند و همه جا را متعفن مي سازد و من هيچ دوست ندارم که مادرت ناراحت شود. من با ازدواج با مارتا پاي خود را از زندگي او کنار کشيدم چون نمي خواستم ماري تا ابد به انتظار من بماند و زجر بکشد و حالا بعد از سالها ديگر نمي توانم فاصله به وجود آمده را از ميان بردارم.
    ليزا گفت: چرا نمي تواني ؟ آيا تو خود را شکست خورده مي داني و مي خواهي مثل مادرم تا ابد اين انتظار را مانند يک راز در دل نگهداري؟ مادرم شهامت اين را ندارد که براي عشقش بجنگد ولي شهامت و شجاعت تو کجا رفته؟ اين حق شماست که يکديگر را ببينيد.
    جيمز به نشانه افسوس سرش را تکان داد و گفت: ليزا به اين سادگيها هم که مي گويي نيست.
    ليزا لجبازانه گفت: آيا مساله همسرت در ميان است؟
    جيمز سرش را تکان داد و گفت: نه ليزا ، او چند سال است که مرده....
    ليزا دلسوزانه گفت: براي چه؟
    جيمز جواب داد: سرطان گرفت، ما با هم خوشبخت بوديم...
    ليزا دوباره پرسيد: آيا او را دوست داشتي ؟
    جيمز لبخند غمگينانه زد و گفت: دوستش داشتم ولي عاشقش نبودم ، آيا مي شود همزمان عاشق دو نفر بود؟ ماري تمام قلب مرا اشغال کرده بود ولي با اين حال مارتا حاضر شد با من زندگي کند. او بسيار مهربان بود و احساس مرا درک مي کرد و هيچ گاه مرا بابت آنکه آن قدر مادرت را دوست داشتم سرزنش نکرد، بلکه در کنارم ماند و مرهمي براي قلب زخم خورده ام شد. در تمام مدتي که با او زندگي مي کردم تکيه گاهم بود و به دليل کوششهاي او بود که توانستم سختيهاي زندگي را تحمل کنم. او مرا با زندگي آشتي داد و من هميشه از او سپاسگزا خواهم بود.
    ليزا به آرامي پرسيد: هنوز در قلعه سبز زندگي مي کني؟
    جيمز سرش را تکان داد و گفت: بله .
    ليزا بي اراده گفت: جيمز دوست دارم آنجا را ببينم ، جايي که مادرم آن قدر آرزوي ديدن آن را دارد حتما مکاني ديدني است.
    جيمز که از جا برخاسته بود دست ليزا را گرفت و او را بلند کرد و گفت: بله جاي بسيار زيبايي است. حالا بهتر است به خانه بروي ، ديروقت است و حتما مادرت نگران تو شده.
    ليزا گفت: به مادرم بگويم که حاضري او را ببيني؟
    جيمز مکثي کرد و بعد در حالي که لبخندي بر لبانش نقش بست بود گفت: واقعا دختر لجبازي هستي ولي سرزنشت نميکنم چون خودم هم مثل تو هستم.
    از جيب شلوارش کاغذي در آورد و روي آن چيزي نوشت . بعد آن را به دست ليزا داد و گفت: اين نشاني يکي از دوستان من است ، اگر خواستي از طريق او با من تماس بگير ولي خيلي مراقب باش.
    وقتي از هم جدا شدند ليزا دامنش را بالا گرفت و تا خانه دويد. مانند کودک هيجانزده اي بود که کار بزرگي انجام داده است. مي خواست زودتر به خانه برسد و به مادرش بگويد که جيمز هنوز او را دوست دارد ، ولي خانه در سکوت و تاريکي فرورفته بود.
    معني اش آن بود که ماري اسميت هنوز به خانه برنگشته است. ليزا چراغها را روشن کرد و نفس عميقي کشيد تا حالش جا بيايد. هنوز از ديدار ناگهاني جيمز قلبش بتندي مي تپيد. به سرعت از پله ها بالا رفت و داخل اتاقش کنار پنجره نشست. با آنکه پاسي از شب گذشته بود هنوز مادرش به خانه برنگشته بود. دلش براي او مي سوخت چون مادرش براي فرار از خاطرات گذشته به کار زياد پناه برده بود تا وقتي براي انديشيدن نداشته باشد. چرا ، چرا؟ ليزا اين سوال را پيش خود تکرار کرد. صداي زنگ تلفن رشته افکارش را گسست. وقتي از سر بي حوصلگي گوشي را برداشت صداي پيتر از آن سوي سيم به گوش رسيد:
    ليزا گوشي را در دست فشرد و در حالي که عرق سردي بر پيشانيش نشسته بود جواب داد:
    پيتر تو هستي ؟
    پيتر جواب داد: انتظار داشتي چه کسي باشد؟ ميداني چند با تلفن کردم و کسي گوشي را بر نداشت؟ تا اين وقت شب کجا بودي؟
    ليزا جواب داد: خودت خوب مي داني که امروز خانه خانم موناهان دعوت داشتم...
    پيتر گفت: بله مي دانم ولي مادر من هم آنجا بود و الان ساعتهاست که به خانه برگشته است ، يعني فاصله خانه شما تا آنجا آن قدر زياد است که تو ساعتها در راه بوده اي؟ ليزا درست نيست که تا اين موقع شب در خيابانها پرسه بزني.
    ليزا طاقت نياورد و خشمگينانه گفت: متشکر مي شوم که به من ياد ندهي چه کاري انجام بدهم و چه کاري انجام ندهم، پيتر من بچه نيستم که تو اين طور به من امر و نهي مي کني ، شايد خيال کرده اي اينجا محل کارت است و من هم متهم هستم قربان.
    اين کلمه را با غيظ گفت:
    چه شده ليزا ؟ تو خيلي عوض شده اي ، منظورت از اين طرز حرف زدن چيست؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ليزا در حالي که بغض گلويش را مي فشرد بي اراده گفت: تو هيچ وقت نمي خواهي مرا درک کني و احساس واقعي مرا بداني ، هر فرصتي که پيدا مي کني تنها کاري که مي کني امر و نهي کردن به من است که چه کار کنم و چه کار نکنم ، هيچ وقت نشده کلمه محبت آميزي از تو بشنوم ، گاهي از خود مي پرسم که تو فقط به اين دليل مي خواهي با من ازدواج کني که مرا مانند برده اي به زنجير بکشي ... پيتر آيا تو واقعا مي داني عشق يعني چه ؟
    پتير که کلافه شده بود فرياد زد: اين مزخرفات چيست که مي گويي ؟ مگر تو بچه مدرسه اي هستي که اين قدر کودکانه از عشق حرف مي زني ؟ اين حرفهاي ابلهانه تنها براي کتابها زيباست ، تو هم از اين اراجيف دست بردار و منطقي تر باش، تصور نمي کردم تا اين حد بچگانه فکر کني.
    ليزا اشکهايش را پاک کرد و گفت: متاسفم پيتر ، ولي تو نمي خواهي منظور مرا بفهمي ، يعني هيچ وقت نفهميده اي، واقعا متاسفم.
    گوشي را گذاشت. تلفن دوباره زنگ زد ، ليزا تلفن را قطع کرد و در حالي که مي گريست زمزمه کرد: متاسفم پيتر ، هم براي خودم و هم براي تو.
    ساعتها از شب گذشته و مادرش به خانه برنگشته بود. ليزا از تخت پايين رفت و چشمهايش را که از گريه زياد قرمز شده بود شست. وقتي به اتاقش بر مي گشت صداي باز شدن در ، در فضاي خانه پيچيد. ليزا از اتاق خارج شد و مادرش را ديد که با شانه هاي فرو افتاده و قيافه اي پريشان از پله ها بالا مي آمد. پاهايش مي لرزيد ، آهسته به اتاقش بازگشت. اعصابش بعد از تلفن پيتر به ريخته بود. شانه هايش را بالا گرفت و نفسي عميق کشيد.براي خاطر مادرش مي بايست قوي مي بود، مي خواست همان شب ماجراي ديدن جيمز را براي او تعريف کند و براي اين کار لازم بود دعوايش با پيتر را ناديده بگيرد. موهايش را مرتب کرد و رد اشک را از چشمهايش پاک کرد و از اتاقش بيرون مي رفت. چراغ مطالعه مادرش روشن بود و نور اندکي از لاي در به بيرون راه پيدا مي کرد. به آرامي در زد و وارد شد. ماري روي يک کتاب قطور خم شده بود و آن را ورق مي زد و پشت به او نشسته بود، بنابراين ليزا نمي توانست چهره اش را ببيند. ماري به آرامي گفت:
    ليزا هنوز نخوابيده اي؟
    ليزا روي تخت مادرش نشست و در حالي که به او مي نگريست جواب داد: نه ، خوابم نمي آمد...
    از زير چشم نگاهي به او انداخت و ادامه داد: آيا نامه اي را که روي ميزتان گذاشته بودم خوانديد؟
    ماري سرش را تکان داد و گفت: بله خواندم ، ولي براي چه بدون مشورت با من او را اخراج کردي؟
    ليزا خشمگينانه جواب داد: چون کارهايش غير قابل تحمل شده بود، کاش فقط در کار تنبلي مي کرد، از اينکه مي ديدم جاسوسي ما را مي کند حسابي عصباني بودم ، به خودم گفتم اگر به رويش نياورم بهتر مي شود ولي او وقاحت را به حدي رساند که رو در روي من ايستاد و مرا تهديد کرد.
    ماري آهي کشيد و گفت: اميدوارم برايمان دردسر درست نکند ، فردا به دوستم مگي مي سپارم که يک مستخدم خوب برايمان پيدا کند.
    کتاب را بست و ادامه داد: خوب ، در خانه موناهان به تو خوش گذشت؟
    ليزا آهي کشيد و جواب داد: مانند هميشه کسل کننده بود.
    ماري به طرف او چرخيد ، زير چشمانش را اثر بي خوابي گود افتاده بود ولي هنوز نگاه آشنايش را داشت. با نگاهي مهربان و در عين حال راسخ به ليزا نگريست و لبخندي از سر مهرباني زد، ليزا هم لبخند زد.
    ماري کنجکاوانه به دخترش نگاهي انداخت و گفت: چيزي شده ليزا؟ احساس مي کنم خيلي پريشاني ، آيا علتش آغاز ترم جديد است؟
    ليزا سرش را پايين انداخت و بي هدف با انگشتانش بازي کرد، ناگهان سرش را بالا گرفت و بي اراده گفت:
    امروز جيمز را ديدم....
    لبخند از لبهاي مادرش محو شد و نگاهش بر ليزا ثابت ماند. ليزا از آن نگاه چيزي نفهميد ولي آن قدر دانست که با نگاه مادرش اعتماد به نفسش را به کلي از دست داده و هراسان شد... چرا چيزي نمي گفت؟ چرا بلند نمي شد و به او سيلي نمي زد؟ چرا ساکت بود ؟ طاقت نياورد و با حالتي عصبي گفت:
    مادر چرا چيزي نمي گويي؟ چرا بر سرم فرياد نمي زني؟
    ماري بلند شد و با گامهاي محکم به طرف دخترش رفت ، ليزا لرزان بلند شد و ايستاد ، ماري شانه هاي او را محکم گرفت و زير لب گفت:
    تصور نمي کردم تا اين حد ابله و بي فکر باشي ف مي فهمي ؟
    شانه هايش را به شدت تکان داد ، ليزا سرش را پايين انداخت و با بغض گفت :
    مادر هر چه مي خواهي بگو ، حتي اگر مي خواهي مرا بکش ، ولي من بايست او را مي ديدم ، البته نه فقط براي خاطر شما بلکه براي خاطر خودم... مادر ، جيمز تنها بر شما تسلط ندارد بلکه بر من هم اثر گذاشته است. او تنها مرد کاملي است که من تا کنون شناخته ام ، او کسي بود که از همه علايقش دل کند ، شغلي را که دوست داشت و به آن افتخار مي کرد ، خانه زيبا و راحتش را که ميراث پدر و مادرش بود و همه القاب و افتخاراتي را که با خود يدک مي کشيد رها کرد ، مي داني چرا مادر ؟ همه اينها را رها کرد زيرا مي خواست آزاد باشد ، زيرا کاري را انجام داد که مي دانست درست است و به آن ايمان داشت... شايد در آن موقع آن دهقان بي پناه را مخفي ساخت عده بسياري مانند او احساس مسئوليت مي کردند ولي هيچ کدام جرأت آن را نداشتند که مجازات آن را به دوش بکشند. جيمز نمي دانست که او ناخواسته کسي را کشته است و تنها به اين دليل مجازات شد که به يک فرد زخمي بي پناه کمک کرده بود. جيمز شجاعانه تا آخر پاي کارش ايستاد ، حتي عشقش را نير در راه اعتقادش فدا کرد.او سر عقيده اش پابرجا ماند و حتي يک قدم عقب نرفت . مادر مي تواني مرا سرزنش کني ولي من بايست اين مرد را مي ديدم؛ کسي را که به تنهايي مقابل جمعيتي ايستاد و قانونهاي پوچ آنها را به بازي گرفت...
    دستهاي ماري مي لرزيد ، لبهايش را تکان مي داد ولي صدايي از آنها خارج نمي شد. از ليزا جدا شد و خود را روي کاناپه انداخت و با صداي بلند شروع به گريستن کرد. اين منظره قلب ليزا را به درد آورد ولي چاره اي نداشت ، بايست حرفهايش را مي زد تا مادرش را از قفسي که براي خود ساخته بود آزاد کن ؛ مي خواست او را با واقعيتي که سالها از آن فرار مي کرد رو در رو کند. سرش را به شانه مادرش تکيه داد و او هم گريست ، هم براي مادرش و هم براي خودش.
    ماري مدتي بعد که برخود مسلط شد اشکهايش را پاک کرد و گفت:
    تو را سرزنش نمي کنم ، اصلا بايد به تو افتخار کنم چون تو کاري را انجام دادي که من سالها پيش شجاعت انجام آن را نداشتم، مي داني براي چه گريه ام گرفت؟
    ليزا به مادرش چشم دوخت . ماري او را نوازش کرد و ادامه داد:
    براي اينکه وقتي حرف مي زدي مر به ياد جيمز انداختي ، مانند روزي که از هم جدا شديم، واقعا مانند او بودي ، همان طور راسخ و با شهامت ، ولي من هيچ وقت نتوانستم آدم شجاعي باشم ، براي همين سالها با سکوت بر تمام اعتقادات و احساساتم سرپوش گذاشتم و زندگيم را نابود کردم ، همه آن چيزهايي را که روزي براي آنها زنده بودم در خود کشتم و آدم بي احساس و بي هويتي شدم که حتي خودم تا همين چند روز پيش از آن خبر نداشتم. وقتي که تو از جيمز برايم حرف زدي انگار چيزي در وجودم شکست و همان ماري چند سال قبل شدم. با آنکه وضع روحي و جسماني نابساماني پيدا کرده ام احساس مي کنم که بعد از ساليان طولاني دوباره خون در رگهايم جريان دارد و تنفس روح و جسمم را حس مي کنم...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دستهاي ليزا را گرفت و ادامه داد:
    ولي ليزا تو اگر بخواهي به طرف او بروي بايد از اين شهر دل بکني چون با تو هم همان رفتاري خواهد شد که روزي با جيمز شد ، و من نمي خواهم بلاهايي که بر سر من آمد بر سر تو هم بيايد. بايد بداني که من اگرچه در آرزوي ديدار جيمز و قلعه سبز مي سوزم ف روي آن سرپوش مي گذارم چون نمي خواهم زندگي و آينده تو را نابود کنم. مفهمي چه مي گويم؟
    ليزا گفت: مادر جدا شدن از اين شهر و مردمش آنقدر ها هم که مي گوييد سخت نيست ، اين مردم با نيرنگ و فريب ساخته شده اند و براي من هيچ ارزشي ندارند.
    ماري به تندي گفت: ولي تو يکي از همين آدمها را دوست داري ، يادت رفته؟
    ليزا بغض کرد و بي صدا گفت: بله ، پيتر ، پيتر ... لعنت به من که عاشق او شدم.
    ماري نا آرام به او خيره شده بود و وقتي سکوت ليزا را ديد ادامه داد:
    اگر روزي يکي از ما با جيمز ديده شود ، اولين کساني که از تو روي بر مي گردانند پيتر و مادرش هستند ، بنابراين مي بنيني که چاره اي جز سکوت نداريم چون به اين اجتماع پيوند خورده ايم ، حتي اگر نخواهيم. حالا به من قول بده که ديگر با جيمز ملاقات نکني ، قول ميدهي؟
    ليزا جواب داد: ولي او منتظر ماست....
    ماري فرياد زد: به من قول بده که ديگر هرگز او را نبيني.
    ليزا به نشانه افسوس سرش را تکان داد و گفت: مادر برايم خيلي سخت است ولي چون شما مي خواهيد حرفي ندارم و معذرت مي خواهم که باعث ناراحتي تان شدم.
    ماري او را نوازش کرد و مهربانانه گفت: سعي کن تمام اين ماجراها را فراموش کني و مثل قبل با اين مردم خو بگيري و خود را جزئي از آنها بداني.
    ليزا زير لب گفت: از مانند آنها بودن متنفرم مادر ، شب بخير.
    از اتاق خارج شد و هنگامي که در اتاق مادرش را مي بست ، سنگيني زيادي بر قلبش احساس مي کرد.
    روز بعد وقتي نزد جانت رفت مادرش به استقبال او آمد و گفت:
    شنيده ام مادرت اين روزها کمي کسالت دارد...
    ليزا شگفت زده پرسيد: چه کسي به شما گفته که حال مادرم خوب نيست؟
    جانت وارد سالن شده بود به جاي مادرش جواب داد: مي خواستي چه کسي گفته باشه ؟ وايت ، همان پيرزن فضول و حراف...
    مادرش سرزنش کنان گفت: دهانت را ببند جانت ، ديگر رفتارت غير قابل تحمل شده است.
    جانت گستاخانه به او خيره ماند ، زن لبخندي تصنعي به ليزا زد و خشمگينانه از اتاق خارج شد. جانت آهي کشيد و کنار ليزا نشست. ليزا آرام گفت:
    درست نيست که با مادرت اين طور حرف بزني....
    جانت جواب داد: من همان رفتاري را که او با من دارد دارم ولي براي تو چه اتفاقي افتاده؟ احساس مي کنم خيلي ناراحتي.
    ليزا سکوت کرد و سرش را پايين انداخت . جانت صورتش را بالا گرفت و گفت:
    حرف بزن ، بگو چي شده؟
    ليزا طاقت نياورد و گفت: با پيتر دعوايم شد... ميداني جانت ديگر نمي توانم کارهايش را تحمل کنم ، ديشب تنها به اين دليل که يک ساعت ديرتر به خانه رسيدم تا ميتوانست مرا سرزنش کرد.
    جانت زير لب گفت: بدت نياد ليزا ، ولي اگر نظر مرا بخواهي بايد بگويم که من هيچ وقت از پيتر خوشم نيامده است... شما دو تا از زمين تا آسمان با هم فرق داريد و من پيش بيني مي کردم که روزي چنين اتفاقي بيفتد. حالا مي خواهي با او آشتي کني ؟
    ليزا سرش را تکان داد و زير لب گفت: نمي دانم جانت ، سر درگم تر از آنم که بدانم چه کار بايد بکنم...
    جانت به او خيره شد و زير لب گفت: هر دوي ما سرگردانيم ليزا ، ولي هر کدام به طريقي متفاوت . تو چه ميداني ؟ شايد خيلي ها در اين شهر به ظاهر آرام زندگي کنند که همانند ما باشند ، با اين حال چاره اي جز تحمل نداريم ، تنها مي توان اميدوار بود که روزي تمام اين رنجها پايان يابد.
    ترم جديد شروع شده بود و ليزا در عين بي ميلي به دانشگاه مي رفت ، بيش از هميشه نگران مادرش بود چون با آنکه در ظاهر نشان مي داد که رو به بهبود مي رود ، ميدانست که در درونش چه مي گذرد و با آنکه به مادرش قول داده بود، هنوز دوست داشت جيمز را ببيند. ماههاي پر التهابي را مي گذراند و هنوز پيتر با او آشتي نکرده بود. خانم هاريسون هم آرام ننشسته بود و هر وقت ليزا را ميديد سرزنشش مي کرد و مدام از کدورت آن دو ابراز ناخشنودي مي کرد و پيتر هم سرسختانه بر سر حرفش ايستاده بود وليزا را مقصر مي دانست. ليزا نيز بابت تمام آنچه در اطرافش مي گذشت بسيار اندوهگين بود.
    کلاس تمام شده بود و شلوغي و ازدحام دانشجويان آزارش ميداد ، سريع وسايلش را جمع کرد و از دانشکده خارج شد و راه خانه را در پيش گرفت. بي حواس به سنگفرشهاي پياده رو مي نگريست. حتي حوصله نداشت که مانند هميشه سرش را اندکي برگرداند و به دريا بنگرد. فکرش جاي ديگر سير ميکرد و به مردمي که از کنارش عبور مي کردند توجهي نداشت . شايد به همين دليل بود که کساني که او را مي شناختند متعجب از سر راهش کنار مي رفتند. خانم وايت آن طرف خيابان با خانم موناهان صحبت ميکرد که ليزا را ديد ، حرفش را قطع کرد و در حالي که زير چشمي ليزا را نشان مي داد گفت:
    ليزا اسميت را مي بيني؟
    موناهان به جهت نگاه او نگريست و در حالي که لبخندي موذيانه بر لب آورده بود گفت:
    بله ديدمش...
    وايت گفت: حواسش آنقدر پرت است که اصلا متوجه اطرافش نيست.
    موناهان که به او زل زده بود گفت: رفتار آن مادر و دختر آدم را به شک مي اندازد ، مدتي است که توي لاک خودشان فرو رفته اند. اتفاقا امرزو اسميت را جلوي بيمارستان ديدم که با بيماري صحبت مي کرد.انگار حال خودش از بيمارش بدتر بود.
    وايت گفت : قبلا هم اين طوري شده بود ، حالا که خوب فکر مي کنم مي بينم زماني بود که از جيمز جدا شده بود و نامزديشان به خورد...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    موناهان حرف را عوض کرد و گفت: شنيده ام ليزا و پيتر چند وقتي ست که با هم قهر هستند ، البته هاريسون آن را بروز نمي دهد ولي من از يکي مستخدمهايشان اين موضوع را شنيدم. او مي گفت که هيچ کدام حاضر نيستند براي آشتي پيش قدم شوند. به نظر تو مساله جدي است؟
    وايت متفکرانه گفت: در آينده اي نزديک معلوم خواد شد ، اصلا من از همان ابتدا هم به هاريسون گفتم که اين دو تا هيچ وجه مشترکي با هم ندارند. ليزا زيادي سر به هواست و اين باعث دردسرش مي شود. اين طور که معلوم است مادرش او را خوب تربيت نکرده ....
    خانم موناهان درگوش خانم وايت گفت: خوب خودش هم جوان که بود همين رفتار را داشت ، مگر يادت رفته؟
    چشمهاي وايت برقي زد و در حالي که پوزخند مي زد گفت: بله راست مي گويي.
    ليزا وارد خانه شد. همه جا درهم وشلوغ بود ، بايست به تنهايي آنجا را مرتب مي کرد. کفشهايش را در آورده بودکه صداي تلفن بلند شد. گوشي را برداشت ، سکوتي برقرار شد. ليزا با لحني آميخته به ترديد گفت: الو...
    ولي صدايي به گوش نرسيد ، تنها صداي همهمه گنگي که از آن طرف سيم به گوش مي رسيد که برايش آشنا بود. گوشي را محکم بر جايش گذاشت و گفت:
    خيلي خوب جناب آقاي هاريسون ، حالا بازي قديمي موش و گربه را شروع کرده اي.... دوست دارم بدان ماجراي اين داستان مضحک به کجا ختم مي شود.
    دوباره صداي تلفن به گوش رسيد. به سرعت گوشي را برداشت و با صداي بلند گفت : الو...
    صداي نا آشنايي به گوش رسيد که گفت: خانم اليزابت اسميت شما هستيد؟
    ليزا از سر دودلي جواب داد: بله خودم هستم.
    زن از آن سوي سيم گفت: از بيمارستان تلفن ميکنم....
    قلب ليزا لرزيد و به زحمت گفت: اتفاقي افتاده؟
    زن جواب داد: حال مادرتان زياد خوب نيست . ديديم بهتر است شما با خبر کنيم تا اگر مي توانيد کنارشان باشيد.
    بيکباره دنيا جلوي چشم ليزا تيره شد و گوشي از دستش افتاد، در حالي که فرياد مي زد خدايا کمکش کن از خانه بيرون دويد. داخل بيمارستان شلوغ بود و او بي حواس در حالي که نفس نفس مي زد جلوي پرستاري را که قيافه آشنايي داشت گرفت و با لکنت پرسيد:
    مادر من کجاست؟
    پرستار که ليزا را شناخته بود جواب داد:آرام باشيد و سعي کنيد به خود تسلط پيدا کنيد ، مادرتان را داخل اتاق خودشان بستري کرده ايم ، حالش خيلي بهتر است.
    ليزا به طرف اتاق مادرش دويد و با حالي آشفته در را باز کرد ، او خوابيده بود. آرامش لحظه اي بر وجودش احاطه پيدا کرد. به ذهنش رسيد چقدر مادرش رنگ پريده است ، پرستار جوان لبخندي آکنده از مهرباني زد و پشت سر او در را بست. ليزا کنار مادرش زانو زد و دست سرد او را در دست گرفت ، و پتوي روي مادرش را مرتب کرد. کنار مادرش روي لبه پنجره نشست ؛ چهره مريض او قلبش را به درد آورده بود ، چقدر احساس دلتنگي مي کرد. به اين مي مانست که بيکباره طوفاني زندگي آرام آنان به هم ريخته بود و دنيا را برايشان به جهنمي مبدل ساخته بود. وقتي خوب فکر کرد نتيجه گرفت همه بدبختيها به روزي بر مي گردد که او براي اولين بار جيمز را کنار ساحل ديده بود. بناگاه نسبت به جيمز احساس نفرت پيدا کرد ، شايد اگر او را نديده بود آن اتفاق براي مادرش نمي افتاد ولي خود مي دانست که بالاخره روزي آن اتفاق مي افتاد و دمل چرکي سرباز مي کرد. مادرش تا ابد نمي توانست از واقعيت فرار کند و حالا که رو در روي اين حقيقت ايستاده بود سرسختانه با آن جدال مي کرد. دوباره به مادرش نگريست ؛ صورتش لاغر تر از هميشه مي نمود و موهايش آشفته روي بالش پخش شده بود و با قيافه اي آرام در خواب بود. دستهاي کشيده مادرش را همچنان در دست داشت ، احساس مي کرد که چقدر او را دوست دارد. بيشتر از هر چيز در دنيا به او عشق مي ورزيد و حال او آن طور رنجور و ضعيف در اتاقي که روزي هزاران مريض را مداوا کرده بود خود محتاج مداوا بود. ليزا هراسان پلکهايش را بر هم گذاشت و انديشيدک اگر مادرم را از دست بدهم چه؟ در اين دنياي بي رحم و خشن تنها تکيه گاه من مادرم است. آهسته زمزمه کرد:
    نه مادر نبايد بميري....
    دستهاي او را بي اراده فشرد ، ماري که انگار حضور او را حس کرده بود چشمهايش را باز کرد و دخترش را با آن چشمان سبز و درخشان و قيافه اي غمگين و نا آرام شناخت.آهست پرسيد:
    ليزا ، کي آمدي ؟
    ليزا لبخندي زد و گفت: چند ساعتي مي شود ، حالتان چطور است؟
    ماري آهي کشيد و گفت: خوبم عزيزم ، نمي خواستم ناراحتت کنم ، چرا اين قدر رنگت پريده ، دوست ندارم اين قدر آشفته ببينمت .
    ليزا بغض آلود جواب داد: چطور آشفته نباشم در حالي که شما با اين حال اينجا افتاده ايد؟ مادر من خيلي مي ترسم ، اگر روزي شما را از دست بدهم ديگر هيچ کسي را نخواهم داشت و شما با رنجي که مي کشيد مرا به شک مي اندازيد که مبادا باعث تمام اين دردسرها من هستم ، شايد اگر من ماجراي ديدن جيمز را نگفته بودم کار به اينجا نمي کشيد.
    ماري به چهره دخترش خيره شد و به آرامي اشکهاي او را پاک کرد و گفت:
    حرفت کاملا بي معني است ، اگر مقصري وجود داشته باشد کسي جز من نيست زيرا هيچ وقت نخواستم واقعيت را بپذيرم و هميشه از آن گريزان بوده ام. اين کشمکش دروني مرا از پاي انداخته ولي حالا مي توانم با واقعيت کنار بيايم...
    در حاي که سرش را به طرف پنجره بر مي گرداند ادامه داد:
    ديگر از انديشيدن راجع به جيمز هراس ندارم و سعي نمي کنم احساس واقعيم را نسبت به او سرکوب کنم. او را آن طور که مي خواهم تصور مي کنم نه آن طور که از من مي خواهند. خوب ، مي توانم بگويم که تو بالاخره در اين بازي پيروز شدي ، هم تو و هم من... مي داني ليزا حالا بعد از مدتها احساس سبکي مي کنم...
    در حالي که موهاي او را نوازش مي کرد ادامه داد: و تو هم ديگر هيچ وقت خودت را مقصر ندان.
    ليزا سرش را پايين انداخت.
    ماري بعد از مدتي سکوت پرسيد: ليزا براي خطر من خيلي زجر کشيده اي ، نه؟
    ليزا سرش را روي سينه مادرش گذاشت و چشمهايش را بست و گفت: اما حالا ديگر راحت شدم. حرفهايتان به من آرامش داد...
    آهي کشيد و ادامه داد: مادر ، مي دانستي خيلي دوستت دارم؟
    بعد از چند روز که ماري در خانه بستري بود، حالش رو به بهبود رفت ، با اين حال بحران روحي زيادي داشت و ليزا مرتب از او پرستاري مي کرد. ماري بالاخره راضي شد که جيمز را ببيند و ليزا از طريق رابطي که جيمز به او در شهر معرفي کرده بود به او خبر داد. مشغول مطالعه بود که صداي مادرش به گوش رسيد:
    ليزا ، کجايي عزيزم؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/