صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 34

موضوع: همه ی هستی من

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    احمد:آره...دیشب اصلا تعادل رفتاری نداشت...هرچی به دهنش رسید گفت...تا حالا اینطوری ندیده بودش...فکر کنم یه چیزی خورده بود...امروز که رفتم تو اتاقش شماره یا آدرسی از دوستاش پیدا کنم در حموم باز بود دیدم یه گیلاس و یه بطری خالی کنار وان گذاشته...حالا مال دیشب بوده...نبوده...نمیدونم...نمی دونم ...کاش نمیذاشتم بره...کاش جلوی فروغ و میگرفتم...این دفعه زیاده روی کرد...یکی نیست بهش بگه آخه زن حسابی زدی تو گوشش خوب دیگه چرا از خونه بیرونش کردی...
    مهرداد چنگی به موهایش زد و گفت:لابد دیشبم که اومده پیش من یا مهدخت فکر کرده نخواستیم در و روش باز کنیم...
    احمد ملتماسانه به مهرداد نگاه کرد و گفت :حالا چیکار کنیم؟
    مهرداد: پیش عمو اینا نرفته؟بهزاد ازش خبر نداره؟
    احمد:نه...راستی...و از جایش بلند شد و گفت:بمون الان میام...
    مهرداد نگاهی به قدم های تند پدرش کرد و به آسمان خیره شد.
    لحظه ای بعد احمد با چند پوشه ی بزرگ در دست به سمت مهرداد آمد و آنها را روی پاهای مهرداد گذاشت.
    مهرداد:اینا چین؟
    احمد سکوت کرد و چیزی نگفت.
    مهرداد پوشه ها را باز کرد و عکس ها را بیرون کشید و نگاهی به آنها انداخت و گفت:خوب اینا که همش سی تی اسکن و آزمایشه...حالامال کیه؟

    احمد: زیر فرش تواتاق مانی پیداشون کردم...یه گوشه ی کاغذا زده بود بیرون...

    مهرداد نگاهی به پدرش انداخت وسپس نگاهی به پوشه ها...به زحمت لبخندی به چهره ی نگران پدرش زد و گفت:پاشین بریم بالا اونجا نگاه میکنم...و زیر بازوی احمد را گرفت و او را در ایستادن یاری کرد.
    مهرداد سرش را میان دستهایش گرفته بود...پیروز شانه های احمد را می مالید و از او میخواست تا به خودش مسلط باشد.
    احمد با صدایی گرفته گفت:حالا باید چیکار کنیم؟
    مهرداد:نمیدونم...باید معاینه بشه...عکس و آزمایش و... شاید لازم بشه عملش کنیم...وای خدایا...چرا چیزی بهمون نگفت...
    پیروز:شاید اصلا مال مانی نباشن...هیچ اسمی که روی پوشه ها نیست...
    مهرداد:علائم شو داره...تو شمال یادت نیست از حال رفته بود؟ رو به احمد گفت:شما متوجه نشدین حالش خوب نیست؟...ضعف...خستگی...تنگی نفس...گیجی...

    احمد سرش را تکان داد و به زحمت گفت: چند وقت پیش همش میگفت:پشتم درد میکنه...بی اشتها هم که شده بود...شبها هم میگفت خستم...زود میخوابید...دیگه نمیدونم...نمیدونم...اون بچه ی سالمی بود...

    مهرداد از جایش برخاست و دوباره عکس ها را به دستگاه زد و همانطور که نگاه میکرد دستهایش را روی سرش قلاب کرد پوفی کشید و گفت: از این عکسها فقط یه نتیجه میتونم بگیرم اونم اینکه هرچه زودتر عمل بشه...

    پیروز کنارش ایستاد و گفت:باید دکترش و پیدا کنیم شاید اون نظر دیگه ای داشته باشه...

    مهرداد اهی کشید و گفت:اول باید خودشو پیدا کنیم...

    **************
    -خانم...خانم...حالتون خوبه...

    انگار دنیا رو بهم دادن...چشمهام و باز کردم یه خانم چادری بالای سرم بود...

    اروم بلندم کرد و منو تکیه داد به دیوار...یه لیوان آب داد دستم تا بخورم آروم بشم...اما زدم زیر گریه...با صدای بلند طفلک فکر میکرد درد دارم...هی میگفت:درد داری...میخوای بریم بیمارستان...

    وجواب من فقط اشکهام بود...یه نگاهی به خودم انداختم زانوم بدجوری میسوخت...شلوارم سوراخ شده بود...کف دستهام خراش برداشته بود...مچ پام هم تیر میکشید...پام پیچ خورده بود و خورده بودم زمین...اما این سوزش ها از سوزش قلبم بیشتر بود؟نه...نبود... این دردها از درد خرد شدنم بیشتر بود ؟نه...نبود...

    همون خانم کمک کرد بلند بشم ازش خواستم زنگ بزنه به یه آژانس...تو ماشین فقط اشک میریختم...اشکهایی که از سر سرکوفت شدن احساس پاکم بود...احساسی که عین آب خوردن بیخود و بی ارزش قلمداد شد...احساسی که پوچ بود...این همه وقت...احساسی که...خدایا مگه دیگه احساسی برام مونده...مگه دیگه شخصیتی برام مونده...خرد شدم...خرد شدم...جلوی اون احمق...جلوی خودم...جلوی خدا...ولی خدایا تو شاهد باش که من عاشقش بودم...من دیوونه ی نجابت و پاکیش بودم...نجابتی که هیچ بویی ازش نبرده بود و من چقدر کودن بودم...

    هنوزم جای انگشتاش روی مچ دستهام مونده...پوست دستم سرخ شده بود...همه ی بدنم درد میکرد...با لباس آروم توی وان دراز کشیدم...آب گرم درد بدنم و تسکین میداد اما کاش میدونستم دلمو چه طوری تسکین بدم...روحمو که نابود شده بود...قلبم و که زخم خورده بود...چرا؟چرا؟چرا؟

    خدا رو شکر کسی تو خونه نیست که بخواد بازخواستم کنه...هنوزم تو وانم...با همون لباسا...تو آینه خودم و نگاه میکنم...صورتم کشیده است...پوست گندمی...چشمهای عسلی خمار...موهای خرمایی...لبهای کوچیک اما برجسته...لاغر و بلند...من خوشگلم؟زشتم؟من چی کم دارم؟چرا باید اینکارو با خودم میکردم؟چرا باید این بلا رو به سر خودم بیارم؟چرا باید اینکارو با من میکرد...مانی چرا؟صدایی از درونم گفت:اون که کاری نکرد....داد زدم خفه شو...منو خرد کرد ندیدی؟دیگه چیکار میخواست بکنه؟

    خیلی کارا میتونست بکنه ولی اون هیچ کاری نکرد....برق چشمهاش هنوزم جلوی چشممه...وای من عاشق این آدم بودم؟نه...نه...نه...به سقف خیره شدم...

    برق چیزی که بالای آینه بود چشمم و زد...از جام بلند شدم و دست کشیدم بالای آینه...یه تیغ بود...چه ابزار به موقعی...شاید اگه نمیدیدمش حتی به ذهنم خطور نمیکرد...خوبه که دیدمش...دو باره دراز میکشم لباسام خیس شده...مچ دستم هنوز قرمزه...تک تک صحنه هایی که تا چند لحظه پیش برام اتفاق افتاده بود جلوی چشمم بود...مثل یک فیلم...عشقم از بین رفت...شخصیتم از بین رفت...همه چیز از بین رفت...چشمهامو میبندم...ازسرمای تیغ پوستم لرزید...اما مهم نیست...حالا میشمارم...یک... دو... سه...چهار...پنج...شیش...هنوز جرات ندارم...مانی جلوی چشمهامه....اون چشمهای جادوییش...اون نگاه محسور کننده اش...خنده هاش...محبت هاش...اون شب بارونی...وای خدایا چه روزهایی بود... حالا ویلا جلومه...من و مانی توی اون ویلای لعنتی...حرفهاش...گریه هام...وقاحتش...حالا جرات دارم...دوباره میشمارم...یک ...دو... سه...یه سوزش عمیق اما نه عمیقتر از سوزش قلبم...حالا گرمای خون...معلق شدم...بین زمین و هوام...خدایا منو ببخش...منو ببخش...
    *************
    نگاهی به ساعت انداخت ده شب بود...با صدای چرخش کلید از جایش بلند شد...تمام بدنش خشک شده بود...

    پویا:کجایی؟

    و به سمت آشپزخانه رفت...از پله ها پایین آمد.

    پویا:سلام...

    مانی با سر جوابش راداد.

    پویا:امروز پدرت اومده بود جلوی دانشگاه...از من سراغت و گرفت...گفتم خبر ندارم...

    مانی چیزی نگفت...

    پویا:رحیمی سراغتو گرفت...

    مانی بازهم چیزی نگفت...

    پویا:آهان...اینو بهت بگم...برزگر...

    مانی زل زد به پویا و منتظر نگاهش میکرد.

    پویا همانطور که با اجاق گاز ور میرفت گفت:این چرا روشن نمیشه؟

    مانی با صدایی از ته چاه گفت:هستی چی؟

    پویا نگاهش کرد و گفت:چه زود پسر خاله شدی؟خانم برزگر...

    مانی باز هم منتظر نگاهش کرد...

    پویا:هیچی...با تینا رفته بودیم رستوران که موبایلش زنگ زد...مثل اینکه مادر برزگر بود...به تینا گفت که دختره خودکشی کرده...احمق با تیغ رگش و زده...

    نفسش بالا نمی آمد دیگر هیچ صدایی را نمی شنید انگار در سیاه چالی عمیق فرو میرفت...در یک لحظه سرتا پا خیس از عرق شد....قلبش در سینه سنگین شده بود.دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت و فشردوزانوهایش که میلرزیدند به سمت زمین متمایل شدند.

    پویا ادامه داد:الانم تو بیمارستانه...من وتینا هم رفتیم خدا رو شکر به خیر گذشت...مادرش میگفت:چون زیاد عمیق نبوده مشکلی پیش نیومده...ولی چرا باید یه دختر هم سن و سال اون خودکشی کنه...اصلا به تیپ و قیافش نمیومد...نه مانی؟

    سرش را به سمت سالن چرخاند خبری از او نبود.

    پویا کتری پر از آب را روی گاز گذاشت و از آشپزخانه خارج شد...مانی بیهوش روی زمین افتاده بود.

    پویا داد زد:مانی...

    به سمت آشپزخانه دوید اجاق را خاموش کرد و با لیوان آبی به سمت مانی رفت...لیوان را روی صورتش خالی کرد...اما به هوش نیامد. وقتی به خودش امد روی صندلی های راهروی اورژانس نشسته بود...دو مرد از انتهای راهرو به سمتش می آمدند.

    از جا بلند شد آهسته گفت:سلام...

    احمد:مانی کجاست؟

    پویا:بردنش تو این اتاق...و با دست اتاقی را نشان داد که همان لحظه درش باز شد و برانکاردی که مانی روی آن آرام خوابیده بود از اتاق خارج شد...دو پرستار دو طرف تخت یکی سرم به دست و دیگری دستش روی ماسک اکسیژن روی صورت مانی و یک مرد انتهایش را گرفته بود و آن را به سمت آسانسور میبردند.

    احمد اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و گفت:مانی...پسرم...چه بلایی به سرت اومده...

    مهرداد رو به پویا گفت:خیلی زحمت کشیدی...دیر وقته خانواده نگرانت نمیشن...

    پویا نگاهی به تلفن همراهش انداخت سی و خرده ای تماس بی پاسخ داشت لبخندی زد و گفت:با اجازتون من برم...و با هر دو خداحافظی کرد و رفت.

    مرد میانسالی از اتاق خارج شد.

    مهرداد به سمتش رفت وگفت:کجا میبرینش دکتر؟

    دکتر:بخش مراقبتهای ویژه...

    مهرداد:یعنی مشکلش اینقدر حاده؟

    دکتر:شما چه نسبتی با بیمار دارین؟

    مهرداد:من برادرش هستم... ضمن آن خودش را کامل معرفی کرد.مرد میانسال لبخندی زد و گفت: پس همکاریم...اردلان هستم ...مجید اردلان و دستش را به سمت مهرداد دراز کرد...لحظه ای بعد او مهرداد و احمد را به اتاق دیگری برد.

    پشت میزش نشست ومهرداد پرسید:شما پزشکش هستید؟

    بودم و وقتی بهم خبر دادن یه بیمار بد حال دارم اتفاقی متوجه شدم که On call اردلان:بله...راستش امشب به جای یکی از دوستانم

    مانی هم به این بیمارستان آوردن و دیگه موندم...خوب شما تا چه حد از بیماری مانی اطلاع دارین؟

    مهرداد:همین امروز متوجه شدیم...

    خم شد و از کشوی میزش پرونده ای را بیرون آورد...بازش کردو زیر لب زمزمه کرد:خوب شد گفتم یه پرینت از پرونده اش بگیرن...

    اردلان:مانی مقدم درسته؟

    و بدون انکه منتظر جوابی باشد گفت:حدود یک ماه پیش یکی از دوستانم که پزشک عمومی بود مانی و به من معرفی کرد... و گفت که پسر جوانی از تنگی نفس شبانه وتپش قلب و سرگیجه شکایت میکنه ... همون موقع هم به من معرفی شد و آزمایشات رو شروع کردیم

    متاسفانه پسر شما از نارسایی بطن چپ قلب رنج میبره...لازمه توضیح بدم؟

    مهرداد نگاهی به پدرش انداخت و چیزی نگفت...اردلان سری تکان داد و گفت:در این مواقع قلب نمیتونه خون رو به طور کامل پمپاژ کنه و خون به اعضای دیگه ای پس زده میشه و بیمار دچار کمبود اکسیژن میشه و قلب هم برای جبران این کمبود یا تدریجا بزرگ میشه یا اجبارا گشاد میشه...وباید عرض کنم در مورد پسر شما قلبش بیش از حد بزرگ شده ... لحظه ای سکوت کرد و گفت: باید بگم که نیاز به پیوند داره...

    احمد با لکنت گفت :پیوند قلب؟

    اردلان سری تکان داد و گفت:متاسفانه قلبش بیش از حد بزرگ شده...

    مهرداد سرش را میان دستهایش گرفت احمد بهت زده نگاه میکرد.

    اردلان بی توجه به حال آنها ادامه داد:ویه مورد دیگه اینکه دریچه ی میترالش هم نارسایی داره که باید هرچه سریعتر جراحی بشه و نمیتونیم تا پیدا شدن یه قلب جدید صبر کنیم... و رو به مهرداد لبخندی زد و گفت:شما که دیگه باید وارد باشین...

    مهرداد سرش را بلند کرد و گفت:اسمش تو لیست رفته؟

    اردلان:اُه...بله... با توجه به سن و سالش جزء اولویت اول هم هست...

    احمد سرش را بالا گرفت و با صدایی لرزان گفت:میتونم ببینمش؟

    اردلان نگاهی به چهره ی احمد که طی این چند ساعت بسیار خموده و شکسته شده بود لبخندی زد و گفت:قانونا نمیشه...ولی...نگاهی به مهرداد انداخت و لبخندش عمیق تر شد و گفت:اما به خاطر همکار محترم...اجازه ی یه ملاقات یک دقیقه ای و میدم...

    فضا سرد و بی روح بود...دستگاه های بزرگ و عجیبی که دورش را احاطه کرده بود هر کدام صدای خاصی داشت.ازهمه ی آنها فقط مانیتور مخصوص ضربان قلب را می شناخت که با خطوط کج و کوله اش اعلام میکرد هنوز زنده است و نفس میکشد....صورتش سنگین بود و بیشتر چهره اش زیر ماسک اکسیژن پنهان مانده بود...دهانش خشک شده بود و گلویش می سوخت...فردی بالای سرش ایستاده بود...اما همه جا را تار میدید...چند بار پلکهایش را باز و بسته کرد و سپس حس کرد روی یک قایق نشسته و آب او را با خود میبرد...دوباره چشمهایش رابست.

    -هوووووووووووووی...بسه دیگه...نمیخوای پاشی؟

    صدای جیغ و ویغ تینا اعصابش را خرد کرده بود به زحمت چشمهایش را باز کرد...

    این بار تار نمیدید...آهسته لبهایش را از هم باز کرد و با صدایی نالان گفت:آب...آب...

    تینا:همچی میگی آب انگار از ناف کربلا پاشودی اومدی...فعلا نمیتونی آب بخوری...علل الحساب اینو داشته باش...و دستمال مرطوبی را روی لبهایش کشید...

    هستی:من هنوز زنده ام...

    تینا:نه پَ...میخواستی مرده باشی بعد من و تو رو یه جا ببرن...تو جات ته ته ته جهنمه...من فردوس برین تشریف میبرم...

    هستی لبخند تلخی زد و با صدایی گرفته گفت:چرا نذاشتین همه چی تموم بشه؟

    تینا:من که از خدام بود...اگه من بودم میذاشتم همونجا به لقاالله به پیوندی...حیف که نبودم...ننه بابات دیگه...میبینی....همش تو امورات ماها دخالت میکنن...به جون هستی منم که دفعه ی پیش میخواستم خودم و بکشما...همینا نذاشتن...والله...

    هستی:الان کجان؟

    تینا:میخواستی کجا باشن...رفتن خونه یه نفسی بکشن...الانم که لولوی سر خرمن ندارن...راحت واسه خودشون عشق میکنن...

    هستی:بی شوخی... کجان؟

    تینا:جدی رفتن...یعنی من اصرار کردم...

    هستی با تردید پرسید:نپرسیدن چرا این کارو کردم؟

    تینا سرش را پایین انداخت و گفت:همه چی و فهمیدن هستی...

    حس کرد خنجری به قلبش فرو رفته ...نفسش حبس شده بود در دل گفت:قضیه ی ویلا رو چه جوری فهمیدن...نکنه دنبالم بودن...نکنه منو دیدن...یعنی مانی بهشون گفته...خدایا...

    با چشمانی پرسشگر به تینا نگاه کرد و گفت:چیو فهمیدن؟

    تینا به چشمان بی حال هستی نگاه کرد و گفت:دفتر چه خاطراتت و خوندن...فهمیدن عاشق اون پسره ی ... نفسی کشید و گفت:آخه خره واقعا...نه واقعا...نه... نه واقعا...یه پسر ارزشش و داشت که این بلا رو سرخودت بیاری...هان؟خری...خر...

    هستی نفس حبس شده اش را بیرون داد...خدارا شکر کرد که هنوز ماجرای امروز را ننوشته است...لحظه ای چشمانش را بست آخرین صفحه...ملاقاتش با مانی جلوی آموزشگاه زبان بود...همان روزی که مانی فقط به او خندید...آه عمیقی کشید و باز هم خدارا شکر کرد...پس هیچکس هنوز در جریان امروز نیست...نگاهی به تینا انداخت زیر لب گفت:به تو هم نمیگم...این یه رازه...یه راز...خدایا خودت کمکم کن..

    هستی:حالا جدا رفتن خونه؟

    تینا:اره بابا...طفلی مامانت اونقدر گریه کرده بود که...ولی هستی بابات خیلی داغون بود...جلو در این مراقبتهای ویژه میدونی چی گفت؟

    هستی منتظر نگاهش میکرد...

    تینا:گفت که پسره رو راضی میکنه...فقط زنده بمون هستی...من یکی که اونجا میخکوب شده بودم...

    هستی مات نگاهش میکرد شاید اگر این حرف را پدرش دیروز به او میزد از خوشحالی بال در میاورد...اما امروز نه...دیگر هیچ حسی به مانی نداشت...چشمهایش را بست و باز هم صحنه های آن روز وحشتناک پیش چشمش جان گرفت...

    هستی:کی مرخص میشم؟

    تینا:نه بابا...دیر اومدی زودم میخوای بری...فعلا هستیم در خدمتتون...

    هستی صدایش رابالا برد و با اخم گفت :کی؟

    تینا:خوب حالا...فکر کرده خوابیده هر کار دلش خواست میتونه بکنه..پس فردا مرخصی...

    هستی:دیگه حرف نزن میخوام بخوابم...

    چشمهایش را آرام بست.

    -تو که باز گرفتی خوابیدی؟

    ******************

    مانی چشمهایش را باز کرد وباصدایی از ته چاه گفت:بس که حرف میزنین سرم رفت...

    فرزاد نچ نچی کرد و گفت:سر یه جماعت و کلاه گذاشتی...مارو صبح اول صبحی کشوندی اینجا تازه میگی سرم رفت...و رو به مهرداد گفت:اینکه حالش از من و تو بیتره...واسه چی خوابوندنش...

    مهرداد لبخندی زد وچیزی نگفت.

    بهزاد:فرزاد جون چه کشکی چه دوغی...فیلمشه...من این موزمار و میشناسم...اداشه...تو خواهرزادتو نمیشناسی...اینو چه به مریضی و تو مریض خونه خوابیدن...

    در اتاق باز شد و احمد داخل شد.

    فرزاد و بهزاد سلام کردند.احمد لبخندی به آنها زد و گفت:شما چه جوری خبر دار شدین؟

    فرزاد:احمد آقا من و بهزاد با مهرداد کار داشتیم زنگ زدیم ببینیم کجاست که گفت:مانی افقی شده ما هم گفتیم بیایم کمک این برانکارد و میخوان ببرن سردخونه مبادا نفر کم داشته باشن اومدیم سر و ته تخت و بگیریم...دیدیم ایشون سیخ نشسته روتخت...

    بهزاد در ادامه ی حرفش گفت:یه کوچولوهم سیبیل این نگهبانا رو چرب کردیم بیایم نعش کشی دیدیم آقا هنوز به سفر آخرت مشرف نشدن...

    احمد با لبخند روی لبش به سمت مانی رفت و پیشانی اش را بوسید و گفت:بهتری بابا جون؟

    مانی با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت:یه عذر خواهی بهتون بدهکارم...

    احمد دوباره صورتش را بوسید و گفت:من بخشیدمت...

    مانی خواست چیزی بگوید که بهزاد اجازه نداد وگفت:اِعموجون این خرس گنده رو لوسش میکنین ها...ولش کنید...فرزند کمتر زندگی بهتر...

    مانی دستش را بالا برد تا اورا بزند که بهزاد به عقب رفت و گفت:تازه اگه یه هیولا مثل این رو زمین کمتر باشه خیلی بهتره...

    مانی خندید و گفت:هیولا جدته...

    بهزاد چشمکی زد و گفت:من و تو نداریم مانی جون...جد من جد توه...جد تو جد منه...چه فرقی میکنه؟

    مانی همانطور که می خندید گفت:یکی طلبت...باش تا... و سرفه مانع از ادامه ی حرفش شد...دستش را جلوی دهانش گذاشت و با شدت سرفه میکرد.

    مهرداد سریع از جایش بلند شد و زنگ را فشرد و سپس ماسک را روی صورتش گذاشت،شیر کپسول را باز کرد و دستش را روی شانه ی مانی گذاشت و گفت:چیزی نیست ...اروم باش...آروم نفس بکش...

    چشمهایش را بسته بود...لحظه ای بعد پرستاری وارد شد و همه را از اتاق بیرون کرد.احمد بی توجه به حرفش لبه ی تخت نشست و دست مانی را در دستش گرفت.

    مهرداد روی نیمکتی در حیاط بیمارستان نشست...سرش را میان دستهایش گرفت.

    فرزاد با لحنی بغض آلود گفت:وضعش خیلی خرابه؟

    مهرداد سری تکان داد و چیزی نگفت.

    بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت:یعنی هیچ کاری نمیشه براش کرد؟

    مهرداد:فقط پیوند...
    فرزاد آه عمیقی کشید و سکوت کرد

    *********
    دستی به روی صورتم کشیدم....گونه ام برجسته و متورم بود...از شدت دردش کم شده بود...ندیده هم میتوانستم حدس بزنم چقدر کبود و متورم است...ناز شصت پدرم بود...پدری که از گل نازکتر به من نگفته بود...هرچند به جز همین سیلی هم حرف دیگری نزده بود...کاش بیشتر میزد...کاش حرف میزد...کاش میمردم و چشمهای پراز اشک پدرم را نمیدیدم...من چه کردم با خودم...پدرم...

    پدرم که ساکت بود....یک سکوت غیر عادی...کاش بازم میزد....لااقل ارام میگرفت...طفلک...نمیدونست چی بگه...چیکار کنه...کاش یه حرفی میزد...طفلک فکر میکنه دخترش از درد عشق به این حال و روز افتاده اما نمیدونه که هنوز بِ بسم الله و نگفته به نون پایان رسیده......نمیدونه ثمره ی عشقش شد نفرت....نمیدونه عشقش با سر خورده زمین...نمیدونه نهال عشقش...شده نفرت...وای خدا...بیچاره پدرم...بیچاره مادرم...آه...مادرم... مادرم هم هر از چند گاهی به اتاقم سر میزنه،میترسه باز به سرم بزنه و به خاطر اون پسره ی عوضی یه بلایی و سر خودم بیارم...چرا نذاشتن بمیرمم...چرا نذاشتن راحت بشم...هاله هم فهمیده بود و قرار بود به تهران بیاد...کاش نیاد تحمل نصیحت و حرف و حدیث و ندارم...حوصله ی هیچ کس و ندارم...همه فکر میکنند من چه گناه بزرگی و مرتکب شدم که عاشق شدم...عاشق یه پسر...همه میگن از فکرش بیا بیرون...اومدم بیرون از فکر این آدم روانی...این آدم احمق...این آدم...این حیوون...حیوون...ادم نه...حیوون...همه فکر میکنند من به خاطر عشقم به مانی این بلا رو سر خودم آوردم...کیه که بدونه حالا تو این لحظه من چقدر ازش متنفرم...واگه داغونم به خاطر شخصیت خرد شده ی خودمه...به خاطر غرور ویران شده ی خودمه...اون ادم ارزش نداشت...خدا...ارزش نداشت...

    روی تختم نشستم...هوا هوای برفه...ولی برفی نیست...ولی میاد...ازکجا میدونم؟خوب از دلگیریش،ابری بودنش...از آسمون سفیدش...کدرش...ماتش... مثل دل منه...حتی یخ بودنش...دل بیچاره ی منم یهو یخ زد...یهو سرد شد...یهو پوچ شد...خالی شد...تهی شد...چقدر بده آدم یه دفعه خالی بشه...از همه چیز...از همه کس...انگاری هرچی حس خوب و قشنگ تو دلم بود هرچی محبت و عشق و دوست داشتن تو دلم بود...همش دود شد رفت هوا...همه چی با هم خراب شد...حس قشنگ عاشقیم سرخورده شد...دلم گرفت...بی خبر گرفت...یهو گرفت...از همه چی...از احساسم...از عشقم... از دوست داشتنم...از مانی...آخ مانی با من چه کردی؟با من...با دلم...با زندگیم...چرا؟این حق حس ناب من بود؟نه نبود...حس من قشنگ بود شیرین بود..پاک بود...تو خرابش کردی...همه چی و خراب کردی...بتم بودی...می پرستیدمت...مانی میپرستیدمت...اما حالا چی؟خودت زدی بت خودت و شکستی...خرد کردی...له کردی...از بین بردی...نابودش کردی...منم...منم همینطور...منم از بین بردی...دیگه چیزی ازم نمونده....سرم رو روی زانوهام گذاشتم...گرمای دوست آشنایی و روی گونه هام حس میکنم...تنها کسی که همیشه کنارم بوده همین اشکهاست که آروم اروم میومدند پایین...میدونستند فاصله ی تولد تا مرگشون مسیر کوتاه گونه هامه اما بازم وفادارن و میان...میان تا مرهم دردم باشن...میان تا تسکین دهنده ی قلبم باشن...میان تا من آروم بگیرم...آره اشکهای من بیاین...بیاین که به وجودتون نیاز دارم...بیاین که به دست نوازشگر گرمتون نیاز دارم...بیاین که ارومم کنین...بیاین...

    حس کردم در اتاق لحظه ای باز و بسته شد ... خدایا چرا نمیذارن یه لحظه آروم باشم...چرا نمیذارن تو حال خودم باشم...سرم توی بالش فرو بردم و تا اشکهام خودشون و لابه لای پرها غرق کنن...شاید راحت تر بمیرن...

    ************

    مهرداد لبخندی زد و دستش را در موهای سیاه و آشفته ی مانی فرو کرد و گفت:بهتری؟

    مانی با صدایی گرفته گفت: خوبم...بقیه رفتند؟

    مهرداد:آره...

    مانی نفس عمیقی کشید و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت و به سقف خیره شد.

    مهرداد بعد از لحظه ای سکوت گفت:خوبی؟

    مانی نگاهش را از سقف بر گرفت و به چشمان مهرداد خیره شد و گفت:چی میخوای بگی؟

    مهرداد لبخندی زد و گفت:ازت گله دارم...

    مانی دوباره به سقف خیره شد و گفت:چرا؟...چون رفتم پیش یه دکتر دیگه...

    مهرداد صندلی اش را به تختش نزدیک تر کرد و گفت:خوب معلومه ... تو به منی که برادرتم اعتماد نکردی رفتی سراغ یه غریبه...منم همون درس و خوندم و همون مدرک و دارم...من چه فرقی با دکتر اردلان داشتم...

    مانی:فرقشو خودت گفتی...

    مهرداد متعجب گفت:چی گفتم؟

    مانی:همین که برادرمی...

    مهرداد پوفی کشید و گفت:چرا پنهون کردی؟

    مانی:به خودم مربوطه...

    مهرداد با مهربانی نگاهش کرد و گفت:تو چت شده؟خیلی وقته تو خودتی و بهانه میگیری...

    مانی:هیچی...بیخیال...

    مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت:میدونی چند روز دیگه باید عملت کنن؟

    مانی:آره...

    مهرداد:خوب...سوالی نداری؟

    مانی:نه...

    مهرداد دستش را زیر چانه اش گذاشت و به مانی خیره شد...چند لحظه به همان صورت به چهره ی رنگ پریده ی مانی نگاه کرد و دوباره گفت:جدا نمیخوای بدونی قراره چه بلایی به سرت بیاد...تو که همیشه از این بحث های پزشکی خوشت میومد...

    مانی:نه قراره بلایی به سرم بیاد نه دیگه از بحث پزشکی خوشم میاد...در ضمن نمیذارم عملم کنین...همین مونده بذارم شماها منو سلاخی کنین...

    مهرداد با بهت نگاهش کرد و گفت:چی؟؟؟

    مانی:همین که شنیدی...

    مهرداد:مانی جان واسه ی چی نمیذاری...میدونی تا همین حالاشم که عقب افتاده خیلی به ضررته...دیگه الان جای بچه بازی و لج و لجبازی نیست که...میخوای دستی دستی خودتو به کشتن بدی؟

    مانی عصبی و با لحن تندی گفت:آرررره...دست از سر من بردارین...بذارین به درد خودم بمیرم...

    مهرداد هم که عصبی شده بود خواست چیزی بگوید که در اتاق باز شد و اردلان به همراه یک پرستار وارد شد...

    لبخندی به مانی زد و گفت :دو تا برادرا خوب با هم خلوت کردن...امروز حالت چطوره؟ و مچ دستش را میان دو انگشتش گرفت و به ساعتش خیره شد.

    مانی با غیظ گفت:شما همچین میگین امروز که انگار چند ماه و هفته است که من اینجا بستریم...دیشب منو آوردن...

    مهرداد چپ چپ نگاهش کرد.لبخند اردلان عمیق تر شد و گفت:نه معلومه که امروز حالت بهتره...گوشی معاینه اش را روی سینه ی مانی گذاشت و گفت:حالا یه نفس عمیق بکش...

    مهرداد:حالش بهتره نطقش باز شده...می فرمایند حاضر به جراحی نیستن...

    اردلان ابروهایش را بالا داد و گفت:جدی؟پس باید یه گوشمالی درست و حسابی بهت بدم...

    مهرداد:چرا نمیخوای عمل کنی میترسی؟

    مانی:ترجیح میدم زودتر همه چیز تموم بشه بمیرم...از دست همتون خلاص بشم...

    مهرداد حرفی نزد.اردلان هم با همان لبخند همیشگی اش گفت:واسه جوونی به سن و سال تو خیلی زوده که اینقدر نا امید باشه...

    و به مهرداد اشاره کرد تا از اتاق بیرون برود.

    کنار پدرش نشست و دستش را روی کمر او گذاشت و گفت:بابا شما حالتون خوبه؟

    احمد:چه جوری به فروغ و مهدخت بگیم؟

    مهرداد لبخندی زدو گفت:مگه چی شده...خوب همه مریض میشن...واسشون مشکل پیش میاد...مانی هم یکی مثل بقیه...

    احمد حرفی نزد و به دو ردیف مهتابی های سقف خیره شد.

    مهرداد:فعلا بهتره به کسی چیزی نگیم...به بهزاد و دایی هم سپردم چیزی نگن...

    احمد سری تکان داد و باز هم حرفی نزد.

    اردلان از اتاق خارج شد.

    مهرداد:چی شد؟راضی میشه؟
    اردلان:اُه...بله...اونقدر ها هم که فکر میکردم سر سخت نبود...فقط خواسته بعد از اتمام امتحانات ترم دانشگاهش عمل بشه...حدود یک ماه دیگه...

    احمد:تا اون موقع دیر نیست دکتر...

    اردلان:واقعیت و بخواین تا همین الان هم دیر شده...اگر راضی بشه که چه بهتر در غیر این صورت صبر میکنیم تا هر وقت خودش آمادگی داشت...میدونید که آمادگی روحی بیمار از هر چیزی واجب تره...

    دکتر اردلان به اورژانس...دکتر اردلان به اورژانس...

    صدای پیجر باعث شد صحبتشان نیمه تمام بماند و اردلان از انها خداحافظی کرد و رفت.

    *************

    -ووووووووووویی...چه سرده...

    دستانش را بهم مالید و نزدیک به دهانش برد و چند بار ها کرد.کتش را درآورد و روی پاهای او انداخت.لبخندی تشکر آمیز زد و از پنجره به بیرون خیره شد.

    -گرسنه نیستی؟

    نگاه گیرایش را به نیمرخ او دوخت و گفت:داری منو به یه شام دعوت میکنی؟

    لبخندی زد و گفت:نه به این غلظت...ولی...

    و ادامه نداد.

    لبخند نمکینی زد و گفت:ولی چی؟

    -هیچی بابا منصرف شدم اصلا...

    پشت چشمی نازک کرد و گفت:اُه...باشه اما من میخواستم قبول کنم...به هر حال هر طور راحتی...

    با صدای بلند خندید و گفت:مثل همون وقتا زود تند سریع قهر میکنی...

    آه عمیقی کشید و گفت:چه خوب اون وقتا رو یادته...

    چیزی نگفت و به سکوتش ادامه ادامه داد.

    با لحن مهربانی گفت:بریم همون جای همیشگی به یاد اون وقتا؟

    دنده را عوض کرد و لبخندی زد و باز هم چیزی نگفت.

    صندلی را برایش عقب کشید...نگاهی پر مهر به او انداخت و با طمأنینه روی آن نشست.کیفش را روی میز گذاشت و دو دستش را ستون چانه اش کرد و به او خیره شد.

    مهرداد منو را برداشت و بازش کرد، نگاهی به او انداخت و گفت:چی میخوری؟

    شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت:تو چی فکر میکنی؟

    مهرداد لبخندی زد و منو را روی میز گذاشت پیش خدمت را صدا کرد .

    مرد جوانی که دفترچه ی کوچکی دستش بود جلو آمد با لبخندی تصنعی گفت:بفرمائید...چی میل دارید؟

    مهرداد نگاهی به چهره ی پرستو انداخت و گفت:دو پرس شیشلیک با تمام مخلفات...

    مرد جوان:نوشیدنی؟

    مهرداد:دوغ...

    مرد جوان:الساعه میارم خدمتتون...

    و با قدم هایی تند از ان دو دور شد.

    پرستو نفس عمیقی کشید نگاهی به چهره ی مهرداد انداخت...چقدر دلش برای این قیافه ی مهربان تنگ شده بود...چشمان قهوه ای و ابروهای خرمایی با بینی قلمی و لبهایی باریک که به لبخند دلنشینی آراسته شده بود.نگاهش به موهای قهوه ای اش که چند پرده از چشمانش تیره تر بود افتاد و چند تار موی سفیدی که لابه لای موهایش خودنمایی میکردند.

    مهرداد با شیطنت پرسید:خیلی خوشگلم؟

    پرستو نازی کرد و گفت:ای...میشه گفت بامزه...اشاره ای به موهایش کرد و گفت:پیر شدی؟

    مهرداد با لحنی خاص گفت:از جور زمانه است...

    پرستو سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.بعد از لحظه ای بی مقدمه پرسید: با سمیرا خوشبختی؟

    مهرداد یکه خورد وهمان لحظه مرد جوان به همراه شخص دیگری که سینی بزرگی حاوی پیش غذا در دستانش بود جلو آمد و همه را با نظم و سلیقه ی خاصی روی میز چید و فرصت پاسخ دادن را از مهرداد گرفت.

    بعد از رفتن آنها مهرداد اشاره ای به میز کرد و گفت:اگه قراره این همه رو بخوریم که دیگه جایی واسه ی غذا نمیمونه...

    پرستو چنگالش را در ظرف سالاد فرو کرد و گفت:اون وقتا هم همینا رو میگفتی...

    مهرداد آه پر معنایی کشید .دیگر چیزی نگفت و تا پایان غذایشان حرفی رد و بدل نشد.

    کنار پرستو جلوی صندوق دار ایستاده بود.

    مردی سن و سال دار بود،عینکش را روی بینی اش جابه جا کرد وبا لحنی گرم گفت:بازم با همسرتون تشریف بیارید...

    مهرداد نگاه پر حسرتی به پرستو انداخت و به سمت ماشین رفتند.

    مهرداد در را برایش باز کرد وپرستوباز گفت: درست مثل همون وقتا...

    مهرداد پشت فرمان نشست کمی مکث کرد و سپس حرکت کرد.

    جلوی هتل شیکی ایستاد و گفت:آلان برمیگردم...

    پرستو نگاهی به اطرافش انداخت از پنجره را پایین کشید و سرش را بیرون برد...چند نفس عمیق پی در پی کشید وبه آسمان خیره شد.

    کمی بعد صدای مهرداد آمد که گفت: دنبال ستاره میگردی ؟

    پرستو حرفی نزد...مهرداد به سمت صندوق عقب رفت و گفت:تو این هوای آلوده ستاره ای پیدا نمیشه...

    پرستو با لحنی لجوجانه گفت:شاید باشه...

    مهرداد:گشتم نبود...نگرد نیست...

    و در را برای پرستو باز کرد .پرستو آرام پیاده شد و دوشادوش مهرداد وارد هتل شدند.

    نگاهی به اتاق شیک و مجلل انداخت...لبخندی زد و گفت:چطور راضی شدند بهم اتاق بدن؟

    مهرداد حرفی نزد و گفت:نمیخوای برگردی خونه ی خاله فریده؟

    پرستو پوزخندی زد و گفت:رام نمیده...

    مهرداد چمدان را کناری گذاشت و گفت:خوب...

    پرستو خیره نگاهش کرد و گفت:خوب چی؟

    مهرداد که کمی آشفته بود دستی به صورتش کشید و گفت:دیگه باید برم...دیر وقته...سمیرا تنهاست...

    پرستو سرش را به سمت دیگری چرخاند و گفت:اُه...آره...زیر لب زمزمه کرد:تنهاست...سپس نگاهش را به سمت مهرداد چرخاند و گفت:شبهایی که کشیک هستی چیکار میکنه...

    مهرداد با سادگی گفت:هیچی...دختر سرایدار میره پیشش...

    پرستو لبخندی فاتحانه زد و با لحنی مهربان گفت: پس به دختر سرایدار بگو امشبم بره پیشش...

    مهرداد اخمی کرد و گفت:چرا؟

    پرستو سرش را پایین انداخت و گفت:خوب...خوب...بمونی پیش من...امشب اولین شبیه که اومدم ایران...حق دارم نخوام تنها باشم...

    مهرداد نفسش را بیرون داد و گفت:متاسفم...باید برگردم...خداحافظ.

    و به سمت در رفت...

    پرستو به دنبالش رفت و بازویش را گرفت و گفت:باشه...امشب...امشب...شب فوق العاده ای بود...به خاطر همه چیز ممنون...

    مهرداد نگاهی به چشمان آبی اش انداخت و مسخ شده گفت:آره...خیلی...

    پرستو مردد پرسید:بازم تکرار میشه؟

    مهرداد نگاهش را به زمین دوخت و گفت:نمیدونم...

    پرستو با شیطنت گفت:میشه بدونی...

    مهرداد لبخندی زد و چیزی نگفت.

    پرستو انگشتش را زیر چانه ی مهرداد برد و سرش را بالا گرفت و گفت:بازم میای مگه نه؟

    و باز هم نگاه گیرای پرستو بود و دل پر درد مهرداد که تاب این نگاه را نداشت...نفس حبس شده اش را بیرون داد و گفت:میام...

    پرستو لبخندی زد و گفت:شب به خیر...

    مهرداد:خوب بخوابی...با آرزوی خوابای طلایی...

    پرستو:درست مثل همون وقتا...

    مهرداد لبخندی زد و وارد آسانسور شد...تا وقتی که درهای اسانسور بسته نشده بود...هردو خیره بهم نگاه میکردند.

    سرش را به پشتی مبل تکیه داد.

    پیش دستی میوه را به دستش داد و با لبخندی شیرین گفت:تو که چاییتو نخوردی؟با کمی مکث پرسید:خیلی خسته ای...

    مهرداد بدون آنکه نگاهش کند گفت:چطور؟

    سمیرا دفتری را به دستش داد .

    مهرداد :این چیه؟

    سمیرا:دفتر اسامی...

    مهرداد متعجب پرسید:اسامی؟اسامی چی؟

    سمیرا به حواس پرتی او خندید و گفت:هرچند هنوز زوده ولی خوب دوست دارم از همین حالا به اسم صداش کنم...اولش اسم دختراست...آخرش اسم پسرا...

    مهرداد باز هم گیج پرسید :نمیفهمم...

    سمیرا دلخور لیوان چایش را برداشت و گفت:میرم عوضش کنم...یخ کرد...

    مهرداد دفتر را باز کرد...بیشتر اسامی نام گل بود...دستش را محکم به پیشانی اش کوبید وناگهان با صدای بلندی گفت:ای وای...

    سمیرا لیوان را جلویش گذاشت وبا خنده گفت: ای وای نداره...من خودمم گاهی یادم میره...

    مهرداد نگاهی به چهره ی خندان سمیرا انداخت...حس آدمی که از بالای کوهی به پایین پرت شده است را داشت.

    سمیرا سرش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:پنج روز دیگه معلوم میشه دختره یا پسر...تو چی دوست داری؟

    مهرداد حرفی نزد...

    سمیرا با سر خوشی گفت:اگه پسر بود اسمشو من انتخاب میکنم...اگه دختر بود تو...موافقی؟

    مهرداد: هوووم؟

    سمیرا:میگم اگر دختر بود تو اسمشو انتخاب کن... حالا تو چی پیشنهاد میکنی؟

    مهرداد بی اراده از دهانش پرید:پرستو...

    سمیرا تکانی خورد اما حرفی نزد...

    مهرداد دستش را لا به لای موهایش فرو برد آب دهانش را قورت داد وبا لحنی ملتمسانه گفت:سمیرا...

    سمیرا آهسته از جایش برخاست .

    مهرداد آشفته باز گفت:سمیرا...

    میان چهارچوب در ایستاد و گفت:هیچی نگو...

    مهرداد مستاصل گفت:من....

    میان حرفش امد و گفت: خواهش میکنم مهرداد...الان هیچی نگو...و به اتاق رفت و در را بست.چشمهایش را بست زانو هایش به سمت زمین سر خورد.به در تکیه داد و سرش را میان دستهایش گرفت.

    نگاهش را به اطراف چرخاند...لبخندی زد و باز نگاهش را به تابلوهای خطاطیش دوخت.

    منتظر به حرکات او خیره شده بود.

    بهزاد لبخندی زد و گفت:خوب چه خبرا؟

    مانی اخم هایش در هم رفت و همانطور که روی سطح تخته ی چوبی را سمباده میکشید گفت:مرض چه خبرا...دو ساعته فقط داری ازم میپرسی چه خبرا... بنال ببینم چی میخوای بگی؟

    بهزاد پوفی کشید و گفت:به جون تو سخته...

    مانی کنجکاوتر از قبل گفت:اول بگو راجع به چی میخوای بنالی...بعد من درجه ی سختی و سستیشو تعیین میکنم...

    بهزاد با پشت دست عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و با من من گفت:ازد...ازدو...ازدواج...و نفسش را با صدای بلندی بیرون داد.

    مانی با نگاهی متعجب اما پر از شیطنت به اوخیره شد...لبخندی روی لبهایش نشست که در زمان کوتاهی به قهقهه ی بلندی تبدیل شد.

    بهزاد عصبی گفت:کوفت...چته؟

    مانی لبش را به دندان گرفت تا نخندد اما موفق نبود با خنده گفت:هیچی...هیچی....خووووووووو ووب؟

    بهزاد چشم غره ای به او رفت و گفت:خوب و حناق...چه مرگته؟

    مانی:بهت نمیاد زن بگیری...

    بهزاد:نه...به تو میاد...

    مانی نسبتا جدی شد و گفت:حالا من هی بهت هیچی نمیگم دور بر ندار...

    بهزاد:غلط کردم مانی جون...شرمنده...

    مانی خندید و گفت:نه...مثل اینکه واقعا محتاجی...آقای مهندس و چه به غلط کردن...حالا چرا اینارو داری به من میگی...برو به دَدیت بگو واست آستین بالا بزنه...

    بهزاد آه پر دردی کشید و گفت:گره ی کور کار من فقط به دست تو باز میشه...

    مانی :چطور؟

    بهزاد دلش را به دریا زد و گفت:پریسا...و سپس بدون آنکه به مانی نگاه کند و عکس العمل او را ببیند گفت:من بهشون راجع به پریسا گفتم ولی اونا میگن مانی پریسا رو دوست داره...من باید فراموشش کنم...یعنی سر جریان نامزدیتون...خوب همه فکر میکنن شما دو تا به هم علاقه دارید که نامزد شدید...ولی نامزدیتون که فرمالیته بود...تو هم...اگه...تو...اگه تو بیای به مامان و بابای من بگی پریسا رو نمیخوای راضی میشن...

    مانی با بهت به او خیره شده بود.

    بهزاد که سکوت او را دید با تردید پرسید: تو که دیگه دوستش نداری... داری؟

    مانی به خود امد و گفت:هان؟نه...نه بابا...فقط...چیزه...پریسا...تو.. .تو واقعا میخوایش؟

    بهزاد سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:از همون بچگی...

    مانی برای تغییر جو خندید و گفت:لال بودی تا حالا؟

    بهزاد:آخه...آخه همیشه پای تو...وسط بوده...خوب تو پسرخالش بودی...

    مانی کنارش نشست و چند سرفه کرد و گفت:خوب این چه ربطی به این یکی داره؟

    بهزاد حرفی نزد.

    پس از کمی سکوت پرسید:از کجا فهمیدی نامزدی من و پریسا فرمالیته بوده؟

    بهزاد:استراق سمع...

    مانی:نَه...مَنَ؟

    بهزاد:شب نامزدیتون...منم لب دریا بودم...حالم خوب نبود...اون شب حواستون به من نبود...پشت یکی از تخته سنگها نشسته بودم و خیلی اتفاقی همه ی حرفاتونو شنیدم...

    مانی خندید و گفت:ای ناکس...

    بهزاد هم خندید و گفت:حالا کمکم میکنی؟

    مانی:اون که آره...ولی تو نظر خود پری و میدونی...

    لبخندی روی لبهایش نشست و سرش را پایین انداخت.

    مانی:نه...مثل اینکه تو هم واردی...رفتی قرار مداراتونم باهم گذاشتین تازه از من کمکم میخوای؟خیلی رو داری به خدا...یه بارکی میذاشتین مارو واسه مراسم عقدو عروسی دعوت میکردین....

    بهزاد:تند نرو...من پیشنهاد و دادم اون سکوت کرده...که یعنی علامت رضاست....یعنی خوب اگه میخواست میگفت نه دیگه....یعنی اگه مخالفتی داشت اینقدر پررو هست که بگه نه و منو معطل نذاره...

    مانی:هوووووووی...راجع به دختر خاله ی من درست صحبت کن....

    بهزاد خندید و گفت:زن خودمه...

    مانی بازویش را دور گردن او انداخت و او را از روی صندلی بلند کرد و هر دو با سر و صدا مشغول کشتی و شوخی شدند.لحظه ای بعد با صدای سرفه های پی در پی مانی بهزاد دست از کشتی کشید و او را روی صندلی نشاند.مدتی بعد که حالش بهتر شد،بهزاد زیر بازویش را گرفت و از پله های زیر زمین که گارگاه چوب بری مانی بود بالا برد و به اتاقش رفتند.

    روی تخت ولو شد و دستهایش را زیر سرش قلاب کرد هنوز هم نفس نفس میزد.

    بهزاد:بهتری؟

    مانی:خوبم... ناهار هستی؟

    بهزاد:نه باید برم...

    مانی به آرنجش تکیه کرد و به پهلو شد ،رو به بهزاد که روی صندلی کامپیوتر نشسته بود گفت:حرفای لب دریا رو که شنیدی...پس لازم نیست من واست تعریف کنم...از روی احساس تصمیم نگیر...خوب فکراتو بکن بعد من کارا رو واست درست میکنم...

    بهزاد لبخندی زد و گفت:من فکرامو کردم...

    مانی:دِ نکردی دیگه...تو میدونی پری چه جور آدمیه...دمدمی مزاج و لوس و ددری و یه کم دورو...میتونی با این اخلاقاش کنار بیای؟

    بهزاد:میتونم...

    مانی:با گذشته اش چی؟

    بهزاد:آره...

    مانی:پسرتو مخت تاب برداشته ها...اول فکر کن،بعد جواب بده...

    بهزاد:ببین مانی...منو و پری یه جورایی مثل همیم...منم همچین گذشته ی درست و درمونی نداشتم...راستش و بخوای خیلی وقته آمار پری و میگیرم و تو این مدت یعنی بعد از سفر شمال دیگه با هیچکس نبوده...من همه چیز و رو راست براش تعریف کردم اونم متقابلا واسه من همه چیز و تعریف کرد...حتی راجع به تو و اون شب نامزدی و همه چی و گفت و اینکه تصمیم گرفته یه آدم دیگه بشه...با طرز فکر جدید، با عقاید جدید...و حتی رفتارای جدید...

    مانی:پس قبولش داری؟

    بهزاد:خوب آره...چرا که نه...پری بهترین انتخابه واسه من...بعدشم اون الان سنی نداره...خام و جوونه...

    مانی خندید و گفت:بابا بزرگ...چه پری پری هم میکنه...جو گیر شدیا...

    بهزاد:دیگه باید به فکر باشم...ناسلامتی بیست و پنج سالمه...

    مانی سری تکان داد و گفت:همین امشب با عمو حرف میزنم...

    بهزاد لحظه ای مکث کرد و گفت:با مامانت اشتی نکردین؟

    مانی:نه...

    بهزاد با تردید و آهسته پرسید:جریان قلبت و میدونه؟

    مانی:نه...

    بهزاد:چرا بهش نگفتی؟

    مانی سرش را روی بالش گذاشت و گفت:مگه براش فرقی هم میکنه...

    بهزاد:خوب مادرته...معلومه که براش فرق داره...

    مانی پوزخندی زد و گفت:مادر!...تو این چند روز که برگشتم خونه نه باهام حرف زده نه ازم پرسیده تو این پنج روزه کجا بودم...چیکار میکردم؟حتی کنجکاوی هم نکرد که چرا بعد بیست سال دارم اتاقم و عوض میکنم و از طبقه ی بالا اومدم پایین...هیچی...من واسش از غریبه هم کمترم...

    و کف دستش را روی سینه اش گذاشت.و لبش را به دندان گرفت.

    بهزاد نگران پرسید:حالت خوبه؟

    مانی سری به علامت مثبت تکان داد.

    بهزاد اشفته پرسید:قرصات کجاست؟

    مانی به زحمت گفت:تو...جیب....ک...کتم...

    بهزاد سریع از جایش بلند شد و به سمت رخت اویز رفت...قوطی قرصش را با عجله از جیبش در اورد لبه ی تخت نشست،به مانی کمک کرد تا قرصش را بخورد...

    لحظه ای بعد مانی ارامتر شده بود...بهزاد نگران پرسید:تو حالت خوبه؟پاشو بریم بیمارستان...

    مانی:میشه یه لیوان اب بهم بدی....حس میکنم قرصه بیخ گلومه...

    بهزاد به پیشانی اش زد و از اتاق بیرون دوید و با یک لیوان اب بازگشت.

    مانی با خنده به حرکات او که دور خودش میچرخید خیره شده بود.

    مانی:بهزاد سرم گیج رفت....بشین...اِ...

    بهزاد خودش را روی صندلی پرت کرد و گفت:فکر کردم مردی...نریم بیمارستان؟

    مانی با لبخند گفت:خوبم...نه...نیازی نیست...

    بهزاد نفس عمیقی کشید وبرای تغییر جو پرسید: کی امتحانات شروع میشه؟

    مانی مبهوت نگاهش کرد و با خنده گفت:از کی تا حالا امتحانای من واست مهم شده؟

    بهزاد خندید و گفت:حالا...

    مانی:هفته ی دیگه...و خوشحال گفت:یه هفته تعطیلم تا شروع امتحانا...

    بهزاد لبخندی زد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:خوب من میرم دیگه...

    مانی نیم خیز شد و گفت:ناهار بمون...

    بهزاد:نه دیگه...فقط مانی جونم امیدم به توه ها...

    مانی:اوکی...دارمت...

    بهزاد صورتش را بوسید و گفت:خوبی؟برم؟

    مانی:کشتی منو...اره....به سلامت...

    بهزاد:پس خداحافظ.

    خواست تا دم در بدرقه اش کند که بهزاد اجازه نداد و به زور او را روی تختش خواباند.

    نفسش را پر صدا بیرون داد و به سقف خیره شد.

    نگاهی به چهره ی بشاش و خندانش انداخت و باز به سقف خیره شد.

    زیر لب سوت میزد و جلوی آینه موهایش را شانه میکرد.از آینه رو به سمیرا گفت:دمغی؟

    سمیرا:نیستم...

    مهرداد:حالت خوبه؟

    سمیرا به پهلو شد وگفت:نه...

    مهرداد دو ادکلنش را در هوا نگه داشته بود،در تصمیم گیری مردد بود.یکی را انتخاب کرد و دوش جانانه ای با آن گرفت.

    سمیرا به زحمت بغضش را مهار کرد و گفت:حالم خوب نیست مهرداد...

    مهرداد به سمتش چرخید و گفت:بگو محدثه بیاد پیشت...

    سمیرا:چی میشه نری؟

    مهرداد:عزیزم من کلی مریض دارم...چطوری نرم؟

    سمیرا:به خاطر مریضات این همه خوش تیپ کردی؟

    مهرداد بادی به غبغبش انداخت وخندید و گفت:من که همیشه خوشتیپ میکردم...

    سمیرا:چقدر عطر زیاد زدی؟

    مهرداد:اونم همیشه میزدم...

    سمیرا باز به سقف خیره شد و گفت:آره...همیشه عطر میزدی...

    مهرداد خواست گونه اش را ببوسد که سمیرا خودش را عقب کشید.

    مهرداد خندید و گفت:اُه...اُه...تا این بچه به دنیا بیاد کار منو تو به طلاق نکشه خوبه...

    سمیرا بی آنکه نگاهش کند گفت:شایدم به طلاق کشید...

    مهرداد باز خندید و گفت:واییییییییی...چه خشن شدی...

    سمیرا نفس عمیقی کشید و گفت:نمیدونم چمه...

    مهرداد بی خیال گفت:عوارض بارداری عزیزم...چیزی نیست...خوب من رفتم...خداحافظ.و بدون آنکه به سمیرا نگاهی بیندازد از اتاق خارج شد.
    سمیرا نیم خیز شد و زانوهایش را درآغوش گرفت و اشکهایش آرام آرام گونه هایش را پوشاند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مشغول کشیدن تابلوم بودم.از صبح تا به حال مادرم هزار مرتبه بی بهونه و با بهونه بهم سر زده تا ببینه تو چه وضعیم...بیچاره فقط نگرانه که بلایی سر خودم بیارم به خاطر اون پسره ی...حتی نمیدونم چه اسمی باید روش بذارم...هنوزم در باورم نمیگنجه که مانی اون آدم مهربون و دوست داشتنی همچین شخصیت کثیفی داشته باشه..یعنی جلوی من و بقیه فقط ادای آدمهای متشخص و با اخلاق و درمیاورد.آه عمیقی که کشیدم باصدای باز شدن در مخلوط شد.
    هاله لبخند زان وارد اتاقم شد و همانطور که در و دیوار اتاق را مثل هر دفعه دید میزد که ببیند چیزی اضافه یا کم شده روی تخت نشست.بیچاره اونم از کار و زندگی و بچه و شوهر انداخته بودم؛هرچند من مقصر نبودم مادرم بهش خبر داده بود هاله ده سال از من بزرگتر بود و من و اون هیچ وقت نتونستیم همدیگرو درک کنیم...وقتی اون بیست سالش بود عاشق شد و من تو ده سالگی نمیدونستم عشق خوردنی یا پوشیدنی...و حالا اون یه زن پخته است که یه پسر هفت ساله داره و از زندگیش راضیه و بزرگترین مشکلش هایپر بودن نویده و کم حرف بودن شوهرش محمده...اما من چی؟با نوزده سال سن...توی بحرانی ترین شرایط زندگیم دارم دست و پا میزنم...عاشق شدم...دلم شکسته،شخصیتم خرد شده...خودم و گم کردم...از زندگی سیرم ...از عشق بیزارم...از خودم...از ضعفم...حماقتم...متنفرم و حالا دارم طعم تنفر وبعد از یک عشق آتشین میچشم...نزدیک بود بهم تجاوز بشه؛وجودم نابود شده...احساسم سرکوب شده...غرورم جریحه دار شده ... یک بار دست به خود کشی زدم...و خیلی چیزهای دیگه... اتفاقاتی برام افتاده که توی بدترین کابوس زندگیم هم نمیتونستم تصورش کنم... وحالا خواهرم با یه لبخند مشمئز کننده رو به روم نشسته و قصد نصیحت منو داره...اُه خدای من زندگیم از این بهتر نمیشه...به خصوص این اخری که خواهرم به خاطر من از اصفهان تک و تنها اومده تهران و نوید پسر هفت ساله ی شر و شورشو گذاشته پیش شوهرش محمد که من جز محالات میدونم بتونه از پس شیطنت های نوید بربیاد.

    هاله مستقیم زل زده بود به من با یه لبخند ژکند روی لبش موهای بلوند اصلا بهش نمیومد.صورتش از من سبزه تر بود و چشماش تیره تر و جذاب تر و باز تر...نه مثل مال من که از خماری همش در حال بسته شدن بود،بینی گوشتی و لبهایی که من نمیدونستم چه صفتی براش انتخاب کنم...نه نازک بود نه کلفت و قلوه ای ...هرچی بود قیافه اش از من بهتر بود.تنها وجه تشابه من و اون رنگ موهامون بود که اونم دیگه نداریم.
    هاله با همون لبخند مسخره که مثلا میخواست به من روحیه بده گفت:خوب خانم خانم ها چه خبر؟
    نگاهش کردم و گفتم:خبری نیست...
    هاله ساکت شد.میدونستم در حال جور کردن یه موضوع برای بحثه...ولی همیشه گیر میکرد.من و اون هیچ وقت نمیتونستیم با هم خواهرانه حرف بزنیم و درد و دل کنیم...شاید بخاطر اختلاف سنی مون...نمیدونم....
    هاله نگاهم کرد و گفت:چه تابلوی قشنگی...
    لبخندی زدم و گفتم:ممنون...
    و دوباره ساکت شد.
    دلم براش سوخت هرچی که بود اون به خاطر من این همه راه کوبیده بود و اومده بود تهران...من هم رفتم کنارش و روی تخت نشستم.
    گفتم:نوید و چرا نیاوردی؟
    هاله:مدرسه داشت وگرنه حتما میاوردمش...میدونی که چقدر دوست داره...
    خندیدم و گفتم:خالشم دیگه...منو دوست داشته باشه کی و دوست داشته باشه...بیچاره نه عمه داره نه عمو نه دایی...
    هاله:تقصیر محمده....
    -اون بیچاره چه گناهی داره ...تقصیر مامان باباشه که به فکربچه ی محمد نبودند که در آینده فامیل نداره...
    هاله جدی گفت:بهشون میسپارم به فکر باشن...
    و خودش با صدای بلند خندید.
    هیچ خنده دار نبود ولی خواهرم همینجور بیخود به حرفی که زده بود میخندید.از خنده اش خنده ام گرفت و هر دو با صدای بلند میخندیدیم.
    بعد از لحظه ای که ارام شدیم گفت:چرا این کار و کردی؟
    -کدوم کار؟
    هاله:اون پسر واقعا ارزشش و داشت...
    لبخندی زدم و گفتم:نه...نداشت...
    دستم رو گرفت و به مچ دستم که جای بخیه اش هنوز صورتی رنگ بود نگاه کرد .با چشمهای پر از اشک خیره شد به من و گفت:نگفتی با این کارت ما رو داغون میکنی...نگفتی بابا سکته میکنه...مامان دق میکنه...من دیوونه میشم...همینجوری واسه ی خودت تصمیم گرفتی و...و ساکت شد.
    بغلش کردم و با لحن شوخی که او را از آن حال و هوا در بیاورد گفتم:نوید بی خاله میشه و محمد بی خواهر زن و تینا بی رفیق و همسایه ی طبقه ی دوم بی دختر همسایه ی طبقه ی پنجم و...
    محکم زد به پشتم و گفت:کوفت...شوخی و جدی سرت نمیشه...
    از بغلم خودش را کشید بیرون و گفت:دیگه هیچ وقت نباید نا امید باشی...باشه؟
    لبخند دل خوش کنکی زدم وسرم را تکان دادم.اما چه کسی میتونست حال من و تو ی اون لحظه درک کنه...
    هاله دستم و گرفت و گفت:بیا بریم ناهاربخوریم...چهارتایی بی مزاحم...
    و من هم همراهش از اتاق خارج شدم.مادر جلو آمد و گفت:برات لوبیا پلو درست کردم...همون که دوست داری...
    لبخندی زدم و به پدرم که ساکت و سنگین پشت میز نشسته بود خیره شدم.شمار روزهایی که با من حرف نزده و سخت و سرد برخورد کرده از دستم در رفته...دلم نمیخواست پدرم از من دلخور باشه اونم فقط بخاطر یه پسر غریبه که من فقط نزدیک دوساله که میشناسمش...اما پدرم چی؟اونو چند ساله که میشناسم...چرا باید کاری میکردم که چشمهای پدر نازنینم پر از اشک بشه...مانی لیاقتش و داشت؟لیاقت قهر پدرم با من و داشت؟
    اروم به سمتش رفتم و تعظیم کوتاهی کردم و گفتم:سلام پدر مهندس...
    همیشه از اینکه اینطوری صداش میکردم خوشش میومد.و میگفت:سلام دختر مهندس...
    اما این بار فقط نگاهم کرد و توی نگاهش چرای بزرگی بود که من نمیتونستم جوابی بهش بدم...نمیدونم مخفی کاری من کار درستی بود یا نه...ولی دلم نمیخواست خانوادم بفهمن من چقدر کودن و ابلهم که...هیچی....حتی حوصله ی جواب دادن به خودم هم نداشتم...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم برای لحظاتی هم که شده ذهن و فکرم و از مانی و اتفاقات اخیر پاک کنم...
    دستم بردم سمت ظرف سالاد و گفت:پدر مهندس نَه خبر؟مادرم و هاله هم ساکت بودند تا من راحت بتونم دل پدرم و بدست بیارم...
    پدرم حرفی نزد...حسابی باهام قهر بود...داشت ماست میخورد.
    صبح سبیل داشت ولی الان همه ی صورتشو صفا داده بود.گاهی پدرم از این کارها میکرد که یه دفعه و بدون مقدمه میرفت سبیلهاشو از ته میزد واز نظر من اینطوری خوشگل تر و جذاب تر بود اما مامانم عقیده داشت اونطوری با جذبه تر و مردونه تره...شایدم دلش نمیخواست کسی شوهرشو قر بزنه و این حرف میزد.
    لبخندی زدم و گفتم:پدر مهندس سبیلتون ماستیه...
    پدرم بی حواس فوری دستشو کشید به پشت لبش که فهمید هیچ خبری از سیبیلش نیست.با صدای بلند زدم زیر خنده...
    مادرم و خواهرمم همینطور...
    پدرم یه نگاهی به من کرد و بازم چیزی نگفت.
    -پدر مهندس بخند...خندتو حبس نکن...بذار آزاد باشه...
    پدرم چهره اش باز شده بود ولی هنوزم نمیخندید.
    -نخیر امروز این پدر مهندس اصلا راه نمیده....راستی چند وقت پیش از یکی از همین همکاران مهندستون پرسیده بودند که برج میلاد بلند تره یا آزادی؟اون رفیق مهندسمون هم یه کم فکر میکنه میگه معلومه برج آزادی...
    میگن عزیزم یه کم دقت کن...برج میلاد بلند تره...مهندس هم میگه:نه عزیزم اگه برج ازادی پاهاشو جفت کنه از دماوند هم بلند تره...
    و باز هم خودم پقی زدم زیر خنده...مادر و خواهرمم از خنده ی من خندشون گرفت.
    هاله:جوک بی مزه ای بود...
    با یک لحن کاملا جدی و خشن و کارشناسانه گفتم:اولا جک نه و لطیفه در ضمن صحیح ترش این که بگیم نکته ی باریک بود...فارسی را پاس بداریم ترکی را زاپاس...
    و پدرم جدی جدی زد زیر خنده و منم با خیال راحت از خنده ی پدرم که نشان دهنده ی آتش بس و آشتی بود خندیدم...بعد از مدتها از ته دل...خندیدم.
    *************

    مانی:خوب چیکارم داشتی که با این هول و ولا منو کشوندی اینجا؟

    پویا لبخندی زد و گفت:الهی قربونت برم...الهی قربون معرفت و مردونگیت بشم...

    مانی به پنجره ماشین تکیه داد و خیره به پویا گفت:بنال...

    پویا:میدونی چیه...اون تابلوه بود...استاد رحیمی دادش من تمومش کنم...خوب...چیزه...یعنی...

    مانی سری تکان داد و گفت:ریدی بهش...

    پویا:نه در اون حد...

    مانی:خوب من چیکار کنم؟

    پویا:بیا درستش کن یا یکی از روش برام بکش...

    مانی:من؟

    پویا:آره... جون پویا...

    مانی:ولم کن...رحیمی بفهمه ما رو با تابلو یکی میکنه...بعدشم به فرضم من کشیدمش...چشمهایش را ریز کرد و گفت:بعد به اسم تو؟؟؟

    پویا:نه عزیزم به اسم خودت...بگو که مثلا این طرح و دست من دیدی و خوشت اومده و با زور و التماس ازم گرفتیش...تو که واردی چطوری درستش کنی...

    مانی:رحیمی کار و به تو سپرده...

    پویا با لحنی بچگانه گفت:خوب منم گند زدم بهش...چیکار کنم؟

    مانی:من درستش کنم به اسم خودم تموم میکنم ها بهت بگم...تو این مساله با کسی شوخی ندارم...

    پویا کلافه گفت:هر کار دوست داری بکن..فقط ترکش رحیمی منو نگیره...

    مانی خندید و گفت:برام بیارش ببینم چیکار میتونم واست بکنم...حالا تکمیلی طرحه یا ایراد گیریش؟

    پویا ذوق زده گفت:تکمیلی...

    سرش را به اطراف چرخاند و گفت:ببین چطوری این یه هفته تعطیلی منو خراب کردی؟

    پویا:داداشمی...عزیزمی...

    مانی:خوبه... خوبه...زبون نریز...به جای این حرفا بیا بریم به من ناهار بده...من گشنمه...

    پویا:خدا ازت نگذره ناهارم بهت بدم؟

    مانی:نه پَ...من بهت بدم؟

    پویا:دُنگی دَنگی...

    مانی:خاک تو سر خسیست کنم...راه بیفت...

    در را برایش باز کرد و باز هم با همان آرامش همیشگیش از ماشین پیاده شد.و با هم وارد رستوران شدند.

    برای یک لحظه فکر کرد خون به مغزش نمیرسد از چیزی که میدید نزدیک بود شاخ در بیاورد.

    دست در جیبش کرد و موبایلش را در آورد.

    مهرداد:بَه...مانی خان...حال احوال؟

    مانی:سلام...خوبی؟چه خبرا؟

    مهرداد:خبرا که پیش شماست چطوری؟خونه ای؟

    مانی:آره...تو کجایی؟

    مهرداد:کجا میخواستی باشم...بیمارستانم...

    مانی:آهان...خوب سمیرا خوبه؟

    مهرداد:آره خوبه؟چی شده به ما زنگ زدی؟طوریت که نشده؟

    مانی:نه خوبم...همین زنگ زده بودم حالت و بپرسم کاری نداشتم...حوصله ام سر رفته بود...

    پرستو با لبخند نگاهش میکرد مهرداد هم به او لبخند زد و گفـت:باشه مانی جان،سلام برسون کاری نداری؟...پیجم میکنن...

    مانی:نه برو به کارت برس...

    مهرداد خداحافظی کرد و گوشی اش را خاموش کرد.

    پرستو لبخندی زد و گفت:مانی بود؟

    مهرداد:آره...

    پرستو:وای که چقدر دلم براش تنگ شده...

    -منم همینطور...

    صدای مانی بود که پشت سر پرستو ایستاده بود.

    مهرداد با چشمهایی گرد شده نگاهش میکرد و مانی با حرص و عصبانیت به مهراد خیره شده بود.

    تو کجا اینجا کجا؟ …wowپرستو ذوق زده گفت:

    مانی دست پرستو را که به سمتش دراز شده بود را به گرمی فشرد و گفت:من باید از تو بپرسم...پارسال دوست امسال اشنا...خبر میدادین یه گاوی گوسفندی شتری زیر پاتون قربونی میکردیم...

    پرستو خندید و حرفی نزد.

    مانی:کی برگشتی حالا؟

    پرستو:یه هفته ای میشه...

    مانی:خاله نگفت...

    پرستو:هنوز نمیدونن...فعلا تو هتلم...

    مانی:اُه...جدی؟ و با سوءظن به مهرداد نگاه میکرد.

    پرستو خندید و گفت:آره...مهرداد واسم جورش کرد.

    لبخند پر معنایی به مهرداد زد و بدون آنکه منتظر تعارف باشد روی یکی از صندلی ها نشست ومنو را برداشت و گفت:حالا چی سفارش دادین؟قارچ و گوشتای این رستوران بی نظیره...

    پرستو لبخندی زد و گفت:اما من سبزیجات دوست دارم...

    مانی خندیدوگفت:چه جالب ...سمیرا هم سبزیجات دوست داره...نه مهرداد؟

    مهرداد عرق پیشانی اش را پاک کرد و چیزی نگفت.

    پرستو نگاهی به چهره ی پریشان مهرداد انداخت و پرسید:حالت خوبه؟

    مانی:چرا بد باشه؟

    مهرداد با صدایی گرفته گفت:چیزیم نیست...

    مانی:مزاحمم؟

    پرستو لبخندی به او زد و گفت:نه ابدا...

    مانی: من اومده بودم فقط یه سلامی بکنم خدمت دختر خاله ی عزیزم ...خوب با اجازتون...

    پرستو:میری؟

    مانی:آره دوستم اونجا تنهاست...

    و از جایش بلند شد.مهرداد دستش را گرفت و گفت:یه دقه بیا... و او را به سمت دیگر رستوران برد.

    مانی نگاهش کرد و گفت:چیکارم داری؟

    مهرداد با تته پته گفت:من...مانی...من...یه خواهشی...

    مانی میان کلامش پرید و گفت:به سمیرا نگم؟

    مهرداد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

    مانی:پریروز بهم زنگ زده بود...

    مهرداد سرش را بلند کرد و گفت:کی؟

    مانی پوزخند تحقیر آمیزی زد و گفت:آره دیگه...تعدادشون زیاد شده...نمیدونی کی و میگم...خانمت...زن داداشم...البته امیدوارم باز نگی کی یا کدومشون...بعد از لحظه ای مکث ادامه داد:از من اسم چند تا دختر و پسر پرسید...از من از بابا و فروغ جون...لابد میدونی واسه چی در به در دنبال اسمای قشنگ میگرده...مگه نه؟

    مهرداد آهی کشید و حرفی زد.

    مانی:فکر میکردم خیلی مرام و معرفت داشته باشی...ولی انگار...و نفس عمیقی کشید.

    سرش را به سمت پرستو که داشت به هردویشان با لبخند نگاه میکرد چرخاند و رو به مهرداد با لحنی پر طعنه و گلایه آمیز گفت:دارن پیجت میکنن...و بدون هیچ حرف دیگری به سمت پویا رفت.

    مانی :پاشو بریم یه رستوران دیگه...

    پویا نگاهی به چهره ی اخم آلود او انداخت و بی حرف از جایش بلند شد.

    مانی بار دیگر به مهرداد که رو به روی پرستو نشسته بود نگاه کرد و سری از روی تاسف تکان داد و رفت.

    -منو میرسونی خونه؟

    پویا:حالت خوبه؟مگه نمیخواستی ناهار بخوریم؟

    مانی:بیخیال...میرسونیم؟

    پویا نگاهی به چهره ی در همش انداخت و گفت:خوب بابا...من حساب میکنم...

    مانی:مرگ مانی بیخیال...اگه راهت دور میشه نگه دار با تاکسی برم...

    پویا:خیلی خری...خوب میرسونمت...چرا یهو دمغ شدی تو؟

    مانی بدون حرف سرش را به پنجره تکیه داد و به بیرون خیره شد.

    ************

    محمود نگاهی به چهره ی مصممش انداخت و پرسید:تو مطمئنی؟

    مانی:خوب معلومه...من و پریسا هیچ علاقه ای بهم دیگه نداریم...تو این مدت هم یه بارم همدیگر و ندیدیم...

    محمود ارنجش را روی دسته ی مبل گذاشت و سرش را به کف دستش تکیه داد و گفت:خوب حالا تو چرا جوش بهزاد و میزنی؟

    مانی:خوب پری و بهی خیلی بهم میان...پری از هر لحاظ برای بهزاد ایده آله...دختر خوبیه...مهربونه...با اخلاقه...خوشگله...بهزاد دیگه چی میخواد؟

    محمود:اینقدر خوبه خودت چرا نمیگیریش؟

    مانی:قضیه ی من فرق داره...

    محمود چشمهایش را ریز کرد و گفت:جنس بونجل غالب پسر من میکنی؟

    مانی چشمهایش را گرد کرد وبا لحنی کاملا جدی گفت:راجع من چی فکردین؟ اصلا از شما توقع نداشتم عمو محمود... و از جایش بلند شد و گفت:نه برای پریسا قحطی شوهر اومده نه برای بهزاد دختر کمه...خداحافظ عمو...

    محمود خندید و گفت:شوخی کردم...

    مانی همچنان جدی گفت:اصلا شوخی قشنگی نبود...با اجازتون...

    محمود به دنبالش رفت و بازویش را گرفت وگفت:بهت برخورد؟

    مانی:شما چی فکر میکنید؟

    محمود سکوت کرد ولحظه ای بعد گفت:چرا بهم زدین؟

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت:من و پریسا در آینده نمیتونیم بچه دار بشیم...ژنهای مشابه داریم،یعنی مشکل ژنتیکی داریم...خوب فامیل نزدیکیم دیگه....

    در ان لحظه خودش هم نمیدانست چرا چنین دروغ بزرگی به ذهنش رسیده و بدون معطلی آن را به زبان آورده و اصلا چرا تا به حال آن را بیان نکرده بود تا زودتر از شر پریسا ومراسم نامزدی خلاص شود...به هر حال هرچه که بود محمود را نرم کرد...

    محمود لبخندی زد و گفت:پس همچنان دوستش داری؟

    مانی خوشحال گفت:نه عمو...دیگه بعد این جریان ازمایش به تنها چیزی که فکر نمیکنیم دوست داشت همدیگه است...من که کلا فراموش کردم قرار بوده با هم عروسی کنیم ، پری هم همینطور...بعدشم پسر شما رقیب عشقی من بوده و تا حالا صداش در نیومده...بله...نمیدونین بدونین...الان پریسا برای من فقط یه دختر خاله است و بس...و با شیطنت ادامه داد :والبته زن پسرعموم...

    محمود خندید و چیزی نگفت.

    مانی از خنده ی محمود سواستفاده کرد و گفت:حله؟

    محمود سری تکان داد و گفت:من و شهین که از خدامونه این پسره سر و سامون بگیره...ولی خالت موافقه؟

    خودتو بده...Okمانی:اون با من... شما

    محمود خندید وچیزی نگفت...

    مانی:به قول بهی سکوت علامت رضاست من میرم با خالم حرف بزنم ای ول دو تا عروسی افتادیم دایی فرزاد و بهزاد،چند دست لباس باید بخرم...آخ جونمی جون..باید اضافه کار واستم...چقدر کار دارم...فعلا عمو جون...

    محمود با خنده گفت:شام بمون...

    مانی:نه عمو جون برم دو تا مسافر سوار کنم بلکه پول کت و شلوارایی که قراره بخرم در بیاد...با اجازتون...

    محمود به شیطنت و سر زندگی مانی میخندید لحظه ای جلوی در ایستاد تا ماشینش در پیچ کوچه گم شود...هنوز هم میخندید وارد خانه شد و در را بست.

    شهین:چیه محمود میخندی؟

    محمود با خنده گفت:نگو که پشت در گوش واینستادی؟

    شهین اخمی کرد و گفت:مگه من فضولم...

    محمود روی یکی از مبل ها نشست وروزنامه اش را برداشت و مشغول شد.

    شهین:خوب چی میگفت؟

    محمود روزنامه را کمی پایین گرفت و از بالای ورق هایش نگاهی به شهین انداخت و با لحنی شمرده گفت:بس کن شهین...تو که میدونی؟

    شهین ذوق زده گفت: پس جدیه؟

    محمود:دیدی میدونی؟

    شهین از جایش برخاست و گفت:قربون پسرم برم دست گذاشته رو چه جواهری...

    محمود:سلیقه اش به باباش رفته...

    شهین:اون که صد البته...

    و دفترچه تلفن را برداشت.زیر لب تکرار میکرد:ف...ف...ف...

    محمود:داری چیکار میکنی؟

    شهین:به فریده زنگ بزنم دیگه...

    محمود متعجب گفت:چه هولی زن...پسرت رو دستت نمونده که...

    شهین اخمی کرد و گفت:دختره رو رو هوا میبرن اگه دیر بجنبیم...

    محمود مانی گفت:باید اول با خالش حرف بزنه به ما خبر میده...

    شهین دلخور دفترچه را بست و گفت:یعنی زنگ نزنم...

    محمود:فعلا نه...

    شهین باز خندید و گفت:ولی خدا رو شکر...میدونستم پریسا قسمت پسر خودمه...خدا به دلش رحم کرد...شب نامزدی یادته چه قدر ناراحت و دل شکسته بود؟

    محمود خندید و گفت:پدر عشق بسوزه...

    شهین:ولی خوشم میاد مانی فامیل و رو انگشت کوچیکش میچرخونه...ما باید منتظر فتوای یه الف بچه باشیم...هی روزگار...امان ازاین بچه سالاری...
    محمود با صدای بلند خندید و شهین هم به خنده افتاد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صدای زوزه ی باد و خش خش جاروی رفتگر که با بی رحمی روی سنگهای سفید و مشکی به این سو آن سو میرفت، فضا را از آنچه که بود وهم ناک تر میکرد.هوا سرد بود و چهره اش از سرما سرخ شده بود نیمی از چهره ی سرخش در شال پشمی اش فرو رفته بود.نگاهش را به دو سنگ قبر سفید مرمری دوخت و باز اشکهایش جاری شد.

    در میان گریه اش لبخند تلخی زد و دستهایش را به روی سنگ قبرها کشید و گفت:دارم میام پیشتون...دیگه خسته شدم...میخوام بیام...کنارتون باشم...پیشتون باشم...دلم واستون تنگ شده...خیلی زیاد...خیلی...

    آهسته از جایش برخاست تمام تنش خشک شده بود،ساعتها کنار قبر ها چمباتمه زده بود و حالا نزدیک صبح بود...صدای اذان را می شنید...سرش را به سمت گنبد فیروزه ای مسجد چرخاند و گفت:خدایا خودت شاهد باش...من چهار سال زندگیم و به پاش ریختم و جوابم این بود...دیگه بریدم...دیگه تموم شد...همه چی تموم شد...و با پشت دست اشکهایی که بی امان می بارید را پاک کرد، سرش را بالا گرفت کمی خمیده راه میرفت،صدای پارس چند سگ از دور شنیده میشد از ترس نزدیک بود قالب تهی کند .بند کیفش را که دور انگشتانش پیچ خورده بود را محکم تر از قبل فشرد و راهش را به سمت خروجی قبرستان کج کرد.و تا نزدیکی اتوبان دوید.چند نفس عمیق پی در پی کشید و قدم هایش آرام تر و شمرده تر شد.

    حس میکرد کسی دنبالش می آید...و گام هایش را با او تنظیم میکند...جرات سر بر گرداندن نداشت فقط قدم هایش را تند تر کرد...کنار اتوبان راه میرفت.گاهی به زمین خیره میشد و گاهی به ماشین هایی که با سرعت آن وقت صبح از آنجا عبور میکردند و هر لحظه به تعدادشان اضافه میشد.سوز بدی می آمد،به آسمان سورمه ای و کدر و پر از دود خیره شد...تک و توک ستاره هایی از لابه لای گرد غبار پیدا بودند...چند متری پل هوایی بود...پل هوایی که مسلما یک زمان رنگ نرده هایش سفید بوده و حالا پر از دوده و زنگ زدگی و خط و خطوط یادگاری هاست.

    لحظه ای ایستاد و به اطرافش نگاه کرد سپس به سمت پله ها راه افتاد . آهسته پله ها را بالا میرفت،شاید خودش هم دلش میخواست هرگز این پله ها تمام نشود.

    به نرده تکیه داد سرمایش را از روی پالتو هم حس میکرد...چند ماشین از روبه رو می امدند...چراغ هایشان سطح اتوبان را نارنجی کرده بود...یکی از پاهایش را از نرده ها رد کرد و بی معطلی پای دومش را...پاشنه ی پایش در فضای کمی قرار گرفته بود و نوک پنجه هایش در هوا معلق بود هنوز هم دستهایش به نرده ها قفل بود...کمرش سرمای نرده ها را حس میکرد زانوهایش میلرزید...ماشین ها نزدیک تر میشدند و حالا موقع رهایی بود ، رهایی از زندگی از غم از غصه از عشقی که به پای کسی ریخته شده بود که ارزشش را نداشت...چشمهایش را بست زیر لب زمزمه کرد:خداحافظ مهرداد...و دستهایش را آزاد کرد...

    قسمت هشتم:

    طول و عرض سالن را می پیمود و دستهایش را مشت کرده بود و در دل به خودش ناسزا میگفت...

    فروغ عصبی گفت:بسه دیگه...سرم گیج رفت...

    بی توجه به حرف مادرش باز هم عصبی راه میرفت...

    مهدخت چشم غره ای رفت و گفت:نشنیدی مامان چی گفت؟

    مهرداد کلافه گفت:من چی کار کنم؟

    مهدخت:چمچاره...

    احمد: حماقت تو با راه رفتن حل میشه؟

    مهرداد روی مبل ولو شد و گفت:حالا من یه غلطی کردم...چرا گذاشت رفت؟

    مهدخت:پس چیکار کنه؟بشینه لاس زدن تو و معشوقه ی سابقت و تماشا کنه؟یا درد و دلات وخاطراتت با اون ورپریده رو مرور کنه؟تو خجالت نکشیدی؟

    مهرداد عصبی گفت:تو یکی خفه...

    مهدخت چشمهایش را ریز کرد و خیره به مهرداد گفت:آره بایدم خفه بشیم...تا آقا در کمال آسودگی به عشق و نوششون برسن و محض ناراحتی ایشون کسی لام تا کام حرف نزنه که مبادا خاطرشون مکدر بشه...تو خفه شو که لیاقت زن و زندگیت و نداشتی...احمق بیشعور...خیر سرت دکتری شعورت اندازه ی یه دیپلمه نمیرسه...کدوم خراب شده ای به تو مدرک دکترا داده من نمیدونم...

    احمد کلافه گفت:با بحث کردن مشکلی حل نمیشه...

    مهدخت:آخه از پریشب تا حالا کجا رفته؟

    فروغ آهی کشید و گفت:اون طفلک که جایی نداره بره...بلا ملایی سرش نیومده باشه...

    و هردو با هم به زانوهایشان زدند مهرداد از جایش برخاست و به سمت جالباسی رفت و کتش را برداشت خواست از در خارج شود که احمد گفت:کجا میری بابا جون...

    مهرداد:میرم دنبالش بگردم...

    مهدخت با غیظ گفت:برو دنبال هتل بگرد...یا رستوران درجه یک واسه اون دختره ی هرزه که...ای خدا بگم چی بشی پرستو...که یه بار بارفتنت آتیش زدی به زندگیمون یه بارم با اومدنت...سپس انگشتش را به حالت تهدید آمیز به سمت مهرداد گرفت و گفت:وای به حالت به خاطر این همه فشار و استرس بلایی سر خودش و بچه اش بیاد...من و میدونم و تو...

    مهرداد همانجا روی زمین نشست و گفت:من چه غلطی بکنم...

    مهدخت با عصبانیت بیشتری گفت:برو پیش پرستو جونت...برو شاید اروم شدی...خجالتم نکش...

    فروغ دست مهدخت و گرفت و گفت:بسه دیگه تو هم...هی نمک به زخمش نپاش...

    مهدخت از جایش بلند شدو به اتاق مانی رفت و در را با صدای محکمی بست.

    احمد رو به روی مهرداد زانو زد و گفت:نگران نباش ان شاا... پیدا میشه...

    مهرداد با بغض گفت:برم کلانتری؟

    احمد به دیوار تکیه داد و گفت:مانی رفته...

    مهرداد:بی...بیمارستانا...

    احمد:اونم پیروز رفته...

    مهرداد باز سرش را روی زانوهایش گذاشت و زیر لب گفت:خدایا یه فرصت...فقط یه فرصت دیگه...

    خانه در سکوت فرو رفته بود...به اتاقش رفت در را به ارامی باز کرد و مهدخت را دید که روی تختش خوابیده و ساعدش را روی چشمانش گذاشته،آهسته به سمتش رفت پتویی رویش کشید.خواست از اتاق خارج شود که مهدخت با صدایی گرفته گفت:اومدی؟

    مانی:سلام...

    مهدخت دستش را از روی صورتش برداشت نگاهی به ساعت انداخت ده و نیم صبح بود.

    مهدخت:سلام...چی شد؟

    مانی لبه ی تخت نشست و گفت:ببخش نمیخواستم بیدارت کنم...

    مهدخت :بیدار بودم...

    مانی:سامی کجاست؟

    مهدخت:پیش خواهر پیروز....خبر دادی؟

    مانی:اره...

    مهدخت:چی گفتن؟

    مانی:هیچی،چی میخواستی بگن...گفتن بسپارین دست ما،پیداش میکنیم...

    مهدخت به دیوار تکیه داد و نگاهی به اتاقش انداخت و گفت:چطور بعد این همه سال اومدی طبقه ی پایین؟

    مانی خندید و گفت:تنوع هم لازمه...

    مهدخت:بعد بیست سال یاد تنوع افتادی؟

    مانی:خوب اینجا بزرگتره...نورگیرتره...شمالیه ...

    مهدخت هم لبخندی زد وگفت:شبیه بنگاهی ها حرف میزنی...

    مانی خندید و چیزی نگفت...

    مهدخت پرسید:با مامان هنوزم قهری؟

    مانی سری تکان داد و گفت:بیخیال...

    مهدخت: به خدا خیلی دوست داره...اذیتش نکن...

    مانی:گیر نده دیگه...از جایش بلند شد و روی صندلی کنار تخت نشست و برای تغییر بحث گفـت:جریان بهزاد و میدونی؟

    مهدخت خندید و گفت:آره...پونه بهم گفت...چه چاخانایی هم سر هم کردی...مشکل ژنتیکی...چه غلطا...

    مانی:باید با خاله حرف بزنم...فکر نکنم مخالفت کنه...

    مهدخت:بذار جریان مهرداد و سمیرا حل بشه....الان وقتش نیست...یه طرف قضیه هم خاله است و پرستو نباید بذاریم عمو اینا چیزی از جریان پرستو و طلاقش و مهرداد بدونن...اینطوری بهتره...

    مانی:مگه خاله هم فهمیده پرستو برگشته؟

    مهدخت:نه...مامان میگه اصلا بهش نمیگم...میترسه خاله یه بلایی سرش بیاد...سر قضیه ی طلاق پرستو و بهم زدن شما دو نفر خیلی داغون شده....فعلا چیزی نفهمه بهتره...تو هم فعلا چیزی نگو...

    مانی:باشه...ولی بهزاد کچلم میکنه...

    مهدخت:دیر و زود داره ، سوخت و سوز نداره...ولی خوشم میاد پریسا خوب خودشو تو فامیل نشون میده هر کی ندونه فکر میکنه چه الهه ی پاک و نایابیه... پوزخندی زد و سکوت کرد.

    مانی چشمهایش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد و گفت:ولی بهزاد همه چیز و میدونه...پریسا بهش گفته...

    مهدخت متعجب گفت:جدی؟ لبخندی زد و گفت:نه مثل اینکه سرش به سنگ خورده عاقل شده...

    مانی:اوهوم...

    مهدخت رو به روی مانی ایستاد و گفت:بیا سر جات بخواب...بمیرم خیلی خسته شدی نه؟

    مانی با یک حرکت خودش را روی تخت انداخت و گفت:منو دو ساعت دیگه بیدار کن باشه؟

    مهدخت:باشه... و ازاتاق بیرون رفت و در را بست.

    نگاهی به اطراف انداخت...حوصله اش سر رفته بود...مقابل تلویزیون نشسته بود ولی هیچ چیز از برنامه ای که پخش میشد نمیفهمید...

    سرش را به سمت مانی چرخاند...در آشپزخانه کلافه این طرف و آن طرف میرفت...انگار که دنبال چیزی میگشت...نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و به اُپن تکیه داد و گفت:کمک نمیخوای؟

    مانی چیزی نگفت...

    -چرا هیچی نمیگی؟

    مانی باز هم سکوت کرد.کلافه از سکوتهای بی سابقه ی او به اتاقی رفت ، پنجره را باز کرد...درختی درست روبه روی پنجره بود انقدرنزدیک که میتوانست دستش را دراز کند و برگها و شاخه هایش را لمس کند،نفس عمیقی کشید و روبه روی آینه نشست.از صبح امروز که روی پل بازوهایش را گرفته بود و او را از مرگ نجات داده بود به جز یک فریاد و یک سیلی که نثارش کرده بود دیگر صدایی از او نشنیده بود.

    دستی به صورتش کشید،گوشه ی لبش کمی زخم شده بود خودش هم نمیدانست چرا از رفتار مانی و فریادش که به او همانجا روی پل گفته بود:دختره ی احمق...و چنگ به بازویش زده بود و وحشیانه او را به دنبال خودش میکشید و حتی او را به داخل ماشین هول داده بود اصلا ناراحت نبود...نه تنها ناراحت نبود بلکه خوشحالم بود و حس میکرد آنقدر ها هم که فکر میکرد تنها نیست...با این حال حاضر نبود که پیش مهرداد بازگردد و وقتی این را به مانی گفته بود مانی بی حرف مسیرش را به جای دیگری کج کرد...جایی خارج از شهر...یک خانه ی ویلایی که به نظرش سمت لواسان می امد...آمده بود به یک ویلا در لواسان.... آن هم با برادر شوهری که...او که دیگر شوهری نداشت...نه ترسیده بود نه عصبی شده بود بلکه با طیب خاطر پا به ویلایی گذاشته بود که نه میدانست کجاست و نه می دانست برای مانی هست یا نه؟

    فقط آرام بود...در کنار مانی...حس میکرد حمایتش میکند و دیگر تنها نیست...از صبح امروز دریغ از یه کلمه حرف...این همه سکوت از او بعید بود...میدانست که از زن برادرش که در حال خودکشی بوده ناراحت است نه به خاطر خودش بلکه به خاطر فرزند پسری که در راه دارد و از پوست و گوشت همین طایفه است...هرچه که بود فعلا زنده بود و نفس میکشید...حالا به خاطر هرکس...و اگر این هرکس نبود شاید کسی ککش هم نمیگزید که الان سمیرا کجاست و چه میکند...

    چهار سال پیش وقتی با مهرداد نامزد کرد همه چیز را برایش از پرستو و عشق و علاقه اش نسبت به او تعریف کرد و گفت:که از امروز سلطان قلب من تو هستی سمیرا...و او چقدر به خودش می بالید که همسرش همه چیز را صادقانه از عشق اولش تعریف کرده است و آن روز احساس خوشبختی میکرد با تمام وجود اما این احساس دیری نپایید و درست زمانی که همه مشغول تهیه و تدارک مراسم عروسی او و مهرداد بودند... پدر و مادرش را در یک تصادف از دست داد ودو سال طول کشید تا به خودش اجازه دهد لباس سفید عروسی را جایگزین رخت سیاهش کند و مهرداد چقدر صبورانه دو سال را تحمل کرد و او هم هرچه که داشت به پای او میریخت و تنها یک قول از او گرفت... مهرداد تنهایش نگذارد...وچقدر راحت زیر قولش زده بود و او را به حال خود رها کرده بود و با معشوقه ی سابقش به گشت و گذار می پرداخت و چه راحت تر تا ساعت ها بعد از نیمه شب با پرستو در هتل وقت میگذراند و به او میگفت:بیمارستانم...مریض زیاد دارم...وقت ندارم... آهی کشید و گفت:آره...پرستو مریضته...معلومه که وقت نداری...معلومه...

    و او چقدر از این همه دروغ بیزار بود چقدر از شک و تردید و تعقیب و گریز بیزار بود ولی با این حال برای اولین و آخرین بار تصمیمش را گرفت و به دنبالش رفت و دید و ای کاش نمیرفت و نمیدید...با چشمهای خودش دید...خنده ها...شوخی ها...قدم زدن ها...همه چیز را دید... احساسش درست به هدف خورده بود و او واقعا چه احمق بوده که خودش را به خاطر اینکه به شوهر مهربان و صادقش شک کرده و بی اعتماد شده این همه ملامت کرده...

    نرمی دستمال کاغذی را روی صورتش حس کرد...مانی مهربان نگاهش میکرد و آرام آرام اشکهایش را پاک میکرد.

    متعجب بود یعنی اینقدر غرق در افکارش بود که نفهمیده بود که اشکهایش تمام صورتش را پوشانده...یا نفهمیده بود که کی مانی روبه رویش نشسته ...اصلا ساعت چند بود و اینجا کجا بود؟هیچ شباهتی به اتاق خواب خانه اش نداشت...خانه اش؟! مگر او دیگر خانه ای هم دارد...نفس عمیقی کشید لحظه ای چشمانش را بست.

    مانی نگران پرسید:حالتون خوبه؟میخواین بریم دکتر؟

    چشمهایش را باز کرد همه چیز یادش آمده بود لبخندی به چهره ی نگران مانی زد و گفت:خوبم...بالاخره سکوت و شکستی؟

    مانی حرفی در این باره نزد از جایش بلند شد و گفت:پاشین بیاین شام آماده است...

    سمیرا از جایش بلند شد و با هم از اتاق خارج شدند.

    نگاهی به میز انداخت...سوسیس سرخ شده و کالباس و کنسرو لوبیا و تن ماهی با سلیقه روی میز چیده شده بود.

    سمیرا لبخندی زد و گفت:چه خبره...

    مانی:من نمیدونم چی واستون خوبه چی خوب نیست...فعلا شب اول اینو داشته باشین تا فردا برم خرید... بهم بگین چیا باید بخرم...

    سمیرا پوزخندی زد و در دل گفت:پس همه ی این خوش خدمتیا واسه ی توه کوچولو...همونه که گفتم کسی به فکر مادرت نیست...

    آهی کشید و گفت:مگه من چه فرقی با بقیه میکنم؟

    مانی نگاهش کرد و گفت:یعنی چی؟خوب مگه...مگه...با صدای زیری گفت: مگه حامله نیستین؟باید تقویت بشین...

    سمیرا با لحنی خشک گفت:نه...دیگه نیستم...

    مانی آب دهانش را قورت داد و گفت:یعنی چی؟

    سمیرا نگاهی به چشمان غم زده ی مانی کرد و سرش را پایین انداخت و با شرم گفت:سقطش کردم...

    مانی لحظه ای بر جایش ماند خیره به سمیرا که سر به زیر نشسته بود نگاه کرد.سمیرا سنگینی نگاهش را حس میکرد اما واکنشی نشان نمیداد. مدتی بعد به خودش امد و او هم سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته گفت:چرا؟

    سمیرا نفس عمیقی کشید وگفت:چرا باید زنده میموند؟که بشه یکی مثل پدرش...پس فردا پشت کنه به زن و زندگیش و بره دنبال یللی تللی خودش و انگار نه انگار که یه زن بدبخت داره و تو خونه چشم انتظارشه...

    مانی هنوز هم سرش پایین بود...آهسته گفت:پسر بود؟

    سمیرا از بود گفتن مانی پشتش لرزید کم کم خودش هم داشت دروغ هایش را باور میکرد...چرا به مانی دروغ گفته بود...او که تا به آن روز دروغ نگفته بود چرا باید این همه اراجیف را پشت سر هم ردیف میکرد...

    مانی:چرا میخواستین خودتونو بکشین؟

    سمیرا با بغض گفت:میخواستم برم جایی که دیگه تنها نباشم...

    مانی آهی کشید و گفت:حالا میخواین چیکار کنین؟

    سمیرا: طلاق میگیرم...

    مانی: به خاطر همین از بین بردینش؟

    سمیرا سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد...

    مانی:دیگه نباید بهتون بگم زن داداش؟

    سمیرا:دیگه نگو...

    مانی آهی کشید و گفت:حالا بعد طلاق میخواین چیکار کنین؟تک و تنها...کاش این کارو نمیکردین....

    سمیرا براق شد و گفت:با یه بچه تک و تنها چیکار میکردم؟

    مانی باز سرش را پایین انداخت و گفت:تا ابد که بچه نمیموند...

    سمیرا نگاهش کرد و گفت:می سپردنش دست مهرداد...اون وقت چیکار میکردم...

    مانی: نمیذاشتم...براتون وکیل میگرفتم...به هر حال بودنش بهتر از نبودنش بود...

    "نمیذاشتم...براتون وکیل میگرفتم..."جملات مانی در ذهنش چرخ میخورد...

    سمیرا نگاهش کرد و گفت:تو طرف منی یا برادرت؟

    مانی نگاهش کرد و گفت:طرف حقم...

    سمیرا:شاید حق مهرداد باشه...

    مانی:چرا اون؟مگه شما زن بدی براش بودین؟

    سمیرا به نقطه ی دیگری خیره شد و با لحنی تمسخر آمیز گفت:لابد بودم که رفته سراغ یه زن دیگه...

    مانی:اصلا هرچه قدرم بد باشین...هیچ مردی نمیتونه بدون اجازه ی زنش بره سراغ یکی دیگه...

    سمیرا دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:همین...اجازه... دیگه تموم شد...پس زندگی من چی؟

    مانی از حرفی که زده بود پشیمان شد و چیزی نگفت.

    سمیرا: یعنی اگه اجازه بدم باید بره؟

    مانی باز هم حرفی نزد...

    سمیرا:چرا جواب نمیدی؟

    مانی آهسته گفت:نه...

    سمیرا هم سکوت کرد.

    مانی نگاهی به غذاهای دست نخورده انداخت و گفت:چرا نمیخورین زن دا...سکوت کرد ولحظه ای بعد گفت:چرا نمیخورین سمیرا خانم؟

    سمیرا نگاهش کرد چه زود غریبه شده بود.

    مانی:خوب نیست گرسنه بمونید...

    سمیرا با لحنی نسبتا شرمگین گفت:من که حامله نیستم...

    مانی نگاهی به چهره ی رنگ پریده و مغموش کرد و خواست که او را از ان حال و هوا در بیاورد لبخندی زد و گفت:آهان یعنی هرکی حامله باشه باید غذا بخوره؟

    سمیرا از حرف بی ربطی که زده بود خنده اش گرفت و سرخ شد...

    مانی که خنده ی او را دید ادامه داد و با لحن بامزه ای گفت: اون وقت تکلیف اون مرد بدبخت فلک زده چی میشه که هیچ وقت خدا حامله نمیشه؟اگه گشنش بشه چه خاکی بریزه به سرش؟

    سمیرا با صدای بلند خندید و در میان خنده اش گفت:سوتی بدی دادم...

    مانی: خانم عزیز زدین سلسله ی جنس مذکر و منقرض کردین که...اخه غذا چه ربطی داره به بچه و بارداری و این جور حرفا...

    و سمیرا فقط میخندید.تا پایان غذا مانی گفت و سمیرا خندید.

    سمیرا خمیازه ای کشید و مانی از آشپزخانه بیرون امد دستهایش را با شلوارش خشک کرد و گفت:خوب اینم از ظرفا...

    سمیرا خندید و گفت:خونه داریت خیلی از من بهتره...

    مانی خندید و گفت:آره میدونم...بابا هم داره واسم جهاز جور میکنه...خیاط خوب سراغ ندارین؟

    سمیرا با خنده گفت:خیاط میخوای چیکار؟

    مانی:رخت عروسیم و بدوزم دیگه...دیر میشه...میترشما...

    سمیرا خندید و در میان خنده اش خمیازه ای کشید.

    مانی:خوب من دیگه دارم میرم...کاری ندارین با من؟

    سمیرا:خیلی زحمت کشیدی...

    مانی:اییییی...از این تعارفا بدم میاد...

    سمیرا خندید و گفت:بدت بیاد...به هر حال ممنونم...

    مانی:شب به خیر...فردا میبینمتون... و از در سالن خارج شد...حیاط را رد میکرد که صدای جیغ سمیرا بلند شد.

    مانی به حالت دو وارد خانه شد و گفت:چی شده؟

    سمیرا با تته پته گفت:یه صدایی از طبقه ی بالا اومد...

    مانی خندید وبا صدای بلندی گفت:من هنوز نرفتما دزد بد...

    سمیرا با ترس گفت:یعنی کیه...

    مانی بیخیال گفت:از کجا میدونین آدمه که میگین کی...شاید چی باشه...بیاین بریم ببینیم چه خبره...

    سمیرا:خودتم میترسی که میخوای منم بیام؟

    مانی:چییییییییییییییییییی �منو ترس؟عمرررررررررا... شما داشته باش بت من و... و ازپله ها بالا رفت...

    سمیرا نگاهش میکرد که باد زد و در سالن محکم بسته شد و سمیرا باز جیغ کشید.

    مانی خندید و گفت:بابا دره...

    سمیرا:صبر کن منم میام...وکنار مانی روی پله ایستاد...

    مانی:میخواین یه اب قندی چیزی واستون بیارم؟

    سمیرا:نه...چیزیم نیس...

    و همان موقع صدایی از طبقه ی بالا امد...

    هردو نگاهشان به در اتاق بود...

    مانی:نه انگار یه چی هست...

    سمیرا:بیا زنگ بزنیم به پلیس...

    مانی:من گفتم یه چی نگفتم یه کی...پلیس واسه یه چی نمیاد...

    سمیرا با حرص گفت:اَه...چرا یه چی یه کی میکنی...برو ببین چه خبره...

    مانی:خدایا خودم و سپردم به تو...

    با هم به سمت در اتاق رفتند و مانی آهسته در را باز کرد...

    یک گربه روی تخت پرید و با صدا از پنجره بیرون رفت و از شاخه درخت وارد حیاط شد.

    مانی با صدای بلند خندید و گفت:چه دزد ناشی ای بوده...چرا پنجره رو باز گذاشتین؟

    خواست پنجره را ببندد که دید سمیرا از ترس محکم بازویش را چسبیده...با خنده گفت:از کت و کول افتادم به خدا...

    سمیرا:هان؟چی میگی؟

    مانی:اینجا که دیگه راه صافه...تمام پله ها رو که من کشون کشون اوردمتون بالا...وزنتون زیاده ها سمیرا خانم...

    سمیرا نگاهی به مانی سپس دستهایش که دور بازوی مانی گره خورده بود انداخت و با خجالت عقب رفت و گفت:شرمنده...

    مانی خنده کنان پنجره را بست و گفت:میخواین بمونم؟

    سمیرا خواست چیزی بگوید که مانی با لحن گرم و مهربان همیشگیش گفت:فکر کنین منم داداش کوچیکترتونم...

    سمیرا خندید و گفت:تا الان هم همین فکر و کردم...ممنون میشم اگه بمونی...

    مانی:پس با خیال راحت برین تو اون یکی اتاق بخوابین...رو این یکی تخت که گربه راه رفته لابد میگین دلم نمیگیره و ایش و ویش...

    سمیرا خندید و گفت:درست حدس زدی...و هر دو با صدای بلندی خندیدند.سمیرا به اتاق دیگری رفت تا جایش را مرتب کند.

    مانی چند ضربه به در زد و گفت:میتونم بیام تو؟

    سمیرا:بیا...

    مانی کلید اتاق را به سمتش گرفت و گفت:در و قفل کنین و با خیال راحت بخوابین...

    سمیرا فقط نگاهش کرد...به آن چهره ی معصوم و مهربان لبخندی زد وگفت: مانی...نیازی نیست...

    مانی:به هر حال...هرچی باشه...من و شما...

    سمیرا قدمی به سمتش برداشت و گفت:تو برادرمی...مگه خودت اینو نگفتی؟نکنه نمیخوای ؟

    مانی: من که از خدامه...

    سمیرا لبخندی زد و گفت:من روی تو حساب میکنم...

    مانی سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.

    سمیرا:بعد از خدا امیدم تویی...

    مانی:سمیرا خانم...

    سمیرا:فقط سمیرا صدام کن...

    مانی لبخندی زد و کلید را روی میز کنار تخت و گذاشتو گفت:شب به خیر سمیرا... و از اتاق بیرون رفت.

    سمیرا نگاهی به کلید روی میز انداخت و اشکهایش جاری شد و گفت:ای کاش واقعا برادرم بودی...نفس عمیقی کشید و روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.

    نفسش بالا نمی آمد ،سر جایش نیم خیز شد.تمام تنش خیس از عرق بود.به هوای تازه احتیاج داشت سلانه سلانه به حیاط رفت و به درختی تکیه داد.به پیراهنش چنگ زد و همانجا روی زمین نشست.نفسش سخت بالا می امد.به اسمان خیره شد و سعی کرد تنفسش را منظم کند.به زحمت نفس عمیقی کشید ناله ای کرد و چشمهایش را بست.

    سمیرا آهسته از پله ها پایین رفت کش و قوسی به اندامش داد دیشب را خیلی راحت تر از انچه که فکر میکرد خوابیده بود.نگاهی به کاناپه انداخت،رخت خواب مانی اشفته آنجا بود.به اطرافش نگاه کرد مانی نبود.تصمیم گرفت سر و سامانی به خانه بدهد.امروز سه شنبه بود و مانی از او خواسته بود تا شنبه باز هم راجع به تصمیمش فکر کند و اگر هنوز هم سر حرفش بود مانی به دنبال کارهای طلاق و دادخواست و وکیل برود و او تا شنبه فرصت داشت تا از شر بچه اش خلاص نشود.

    از نبود مانی استفاده کرد و تلفن را برداشت باید قبل از اینکه مانی متوجه بشود بچه اش را از بین میبرد تا زودتر اقدام به طلاق کند.حافظه ی خوبی داشت و شماره ی تماس اکثر دوستانش را حفظ بود.

    حورا:بله...

    -سلام حورا جان خوبی؟

    حورا:سلام خانم...چه عجب از این ورا...راه گم کردی؟

    -از اون حرفها بودا من که همین هفته ی پیش بهت زنگ زدم...تویی که سراغی از ما نمیگیری...بی معرفت شدی...

    حورا:به جون سمیرا خیلی درگیر بودم این هفته...شهاب ابله مرغون گرفته بود...نمیدونی من چی کشیدم...

    -الهی بمیرم...چرا؟

    حورا:از یکی از دوستاش تو مهد گرفته بود...خلاصه همش درگیر بودم ...خندید و گفت:حالا چند وقت دیگه میفهمی من چی میگم...خوب خودت خوبی؟آقای دکتر خوبه؟رفتی سونوگرافی؟

    سمیرا سکوت کرد و چیزی نگفت.

    حورا:الو سمیرا...

    -حورا زنگ زدم بهت بگم...و باز هم سکوت کرد.

    حورا نگران پرسید: طوری شده سمیرا؟حالت خوبه؟صدات یه جوریه؟نکنه...بچه ات طوری شده؟

    سمیرا بغضش را فرو خورد و گفت: حورا باید ببینمت...

    حورا:حتما عزیزم...اصلا همین امروز...پاشو بیا اینجا... یا اگه حالت خوب نیست من بیام...

    سمیرا:راه دوره...من تهران نیستم...لواسونم...حال شنیدن داری؟

    حورا:لواسون؟!من که واسه تو همیشه حال دارم...بگو ببینم جریان چیه که سمیرای ما رو اینقدر دپسرده کرده...

    و سمیرا شکسته بسته برایش تعریف کرد...از گذشته ی مهرداد و عشق اول مهرداد وتصمیمی که گرفته بود تا خودش را از بین ببرد و حورا در سکوت فقط به او گوش میداد.

    سمیرا اشکهایش را پاک کرد و بینی اش را بالا کشید و گفت:تو میگی من چیکار کنم؟

    حورا آهی کشید و گفت: نمیدونم...واقعا نمیدونم...

    سمیرا نفس عمیقی کشید و گفت:حورا؟

    حورا:جانم؟

    سمیرا:هنوزم اون دوستت که ماما بود رو...هنوزم باهاش در ارتباطی...

    حورا:خر نشو سمیرا...

    سمیرا به مبل تکیه داد و گفت:من آب از سرم گذشته...دیگه نمیخوام با مهرداد زندگی کنم...

    حورا بعد از لحظه ای سکوت پرسید:مطمئنی؟

    سمیرا:اره...

    حورا:بهش زنگ میزنم خبرشو بهت میدم...ولی بیشتر فکر کن...

    سمیرا:ممنونم حورا...واقعا ممنونم...

    حورا:نمیدونم کاری که دارم میکنم اصلا درست هست که استحقاق تشکر و داشته باشه یا نه...

    سمیرا چیزی نگفت.

    لحظه ای به سکوت ادامه دادند و حورا گفت:خوب عزیزم کاری نداری؟

    سمیرا:منتظر تماست میمونم...

    حورا نفس عمیقی کشید و گفت:میگم خود مژگان بهت زنگ بزنه...کاری نداری؟

    سمیرا:ممنونم...خداحافظ...

    حورا:باز هم فکراتو بکن...خداحافظ.

    تا غروب از مانی خبری نشد،حوصله اش سر رفته بود.الکی در خانه میچرخید. و در حیاط کوچکی که در ابتدای زمستان بیش از حد زیبا بود.

    یک ماه دیگر دومین سالگرد ازدواجش با مهرداد بود.و او میخواست بچه اش را سقط کند و طلاق بگیرد و خودش را برای همیشه از زندگی مهرداد و پرستوی عزیزش بیرون بکشد.ریه هایش را از سوز زمستانی پر کرد و همان لحظه صدای چرخش کلیدی را شنید و در باز شد.

    مانی لبخندی زد و گفت:سلام...

    سمیرا جواب سلامش را داد و به سمتش رفت.

    چند جعبه ی بزرگ و کارتون و نایلون های خرید ودور مانی را گرفته بود و او هم کلافه میانشان ایستاده بود ،طوری که هر کس او را میدید میفهمید که مردد است تا از کدام یکی شروع کند.

    سمیرا :اینا چین؟

    مانی:یه کم خرید کردم...

    سمیرا خم شد تا جعبه ای را بردارد و در همان حال گفت: بذار کمکت کنم ...

    مانی تقریبا داد زد:نه....

    سمیرا سیخ ایستاد و پرسشگر نگاهش کرد.

    مانی صدایش را پایین آورد و گفت:خودم میارم...مرسی...

    سمیرا شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و به داخل ساختمان بازگشت؛آخرین بسته را روی اُپن گذاشت ودر حالی که نفس نفس میزد روی مبل ولو شد و چشمهایش را بست.

    سمیرا:حالت خوبه؟

    مانی با هن و هن گفت:ب...له....حا...لا ...اگه...میخواین کمک...کنی...ن...بسته ها رو بی ...ز..حمت...جابه جا کنین.. و نفس عمیقی کشید.

    سمیرا خندید و گفت:همش 4 تا دونه بسته بود مثل این پیر مردا از حال رفتی که...مثلا جوونیا...و خنده کنان به آشپزخانه رفت.

    سمیرا:شام چی میخوری؟

    مانی از جایش بلند شد وبا صدای بی حالی گفت:خودم درست میکنم...

    سمیرا نگاهی به رنگ پریده اش کردم و گفت:باز میخوای کنسرو به خوردم بدی؟

    مانی:نخیرم...من آشپزی بلدم...دیشب چون وقت نبود درست نکردم...

    سمیرا:باریک الله...از کجا یاد گرفتی؟

    مانی:من دو سال تو آشپزخونه ی پادگان ور دست سرآشپز بودم...شما چی فکر کردین؟

    سمیرا خندید و گفت:نه...خوشم اومد...ولی امشب و من درست میکنم...حوصله ام سر رفته...قبول؟

    مانی نگاهی به او انداخت و گفت:پس زنگ بزنم اورژانس...

    سمیرا خندید و گفت:اینجوری باشه که مهرداد همیشه باید بستری میشد...

    مانی خندید و گفت:همینه تو بیمارستان کار میکنه دیگه که اگه حالش بد شد باشن بهش برسن...

    سمیرا حرفی نزد و سرش را پایین انداخت.

    مانی که متوجه حالش شده بود همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفت گفت:پس زحمت یه ماکارانی و بکشین...

    سمیرا خندید و گفت:چه خوش اشتها...خودتم بودی ماکارانی درست میکردی؟

    مانی:مسلما نه...و باز به حیاط رفت و با بوم و سه پایه و یک جعبه ی چوبی کوچک بازگشت.

    سمیرا نگاهی به او انداخت...هنوز هم در نظرش رنگ پریده و بیحال بود...صدای خس خس تنفسش هم برایش عجیب بود.

    از اشپزخانه پرسید:حالت خوبه مانی؟

    مانی:چرا بد باشم...

    سمیرا یک لیوان اب میوه در سینی گذاشت و به سمتش رفت و گفت:هیچی...همینطوری پرسیدم...

    نگاهش به تابلو افتاد و گفت:چه قشنگه...

    مانی قلم مویش را پشت گوشش گذاشت و دو دستش را باز کرد و کش و قوسی به اندامش داد و گفت:کار من نیست...دارم تکمیلش میکنم...

    سمیرا:به نظر من که خیلی قشنگه...

    مانی لبخندی زد و لیوان اب پرتقال را برداشت و با سر تشکر کرد.سمیراچیزی نگفت و به اشپزخانه بازگشت و مانی هم لحظه ای بعد مشغول تابلویش شد.

    صدای سوت زدن و شور شور آب و تلویزیون در سرش میپیچید.خودش هم نمیدانست دارد چکار میکند.کلافه و حیران بود.

    احمد کنارش شست و گفت:مهرداد معلومه چته چی داری نگاه میکنی که صداشو اینقدر بلند کردی؟حالت خوبه؟

    مهرداد مغموم و افسرده گفت:آره خیلی...سه روزه هیچ خبری از زنم ندارم...عالیم...

    احمد حرفی نزد.

    مهرداد بحث را عوض کرد و پرسید:مانی داروهاشو میخوره؟

    احمد نفس عمیقی کشید و گفت:والله چی بگم...نمیبینی با خودش لج داره...کارای آژانسشو کرده سه چهار شیفته...شبها اصلا معلوم نیست کجا میره...کجا میاد...منم که نمیتونم هر روز چکش کنم...دیگه خودش باید عقل داشته باشه....که اونم نداره...

    مهرداد:بابا فعالیت براش ضرر داره...اون دیگه مانی سابق نیست...نباید خودشوخسته کنه...این همه کار براش سمه...من بهتون گفتم اتاقشو عوض کنید واسه ی چی؟واسه اینکه هی پله ها رو بالا پایین نکنه...شما هم یه کم بیشتر حواستون بهش باشه...

    احمد ساکت شد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد.

    مهرداد از جایش بلند شد و به حیاط رفت سیگاری آتش زد و به گوشه ی لب گذشت.دستهایش را زیر بغل برد و به ستونی که در ایوان قرار داشت تکیه داد زیر لب زمزمه کرد:تو کجایی؟کجایی...

    -نمیخوای مامان و ببینی بعد برگردی؟

    پرستو لبخندی زد و گفت:بازم برمیگردم...

    پریسا محکم تر از قبل او را در آغوش گرفت و گفت:اینطوری هواییم کردی که...دلم نمیخواد برگردی...

    پرستو او را از خود جدا کرد و گفت:بازم میام...

    مانی لبخند ی زد و گفت:ول میکنید همدیگرو یا نه؟

    پرستو دست در کیفش کرد و پاکتی را به سمت مانی گرفت و گفت:اینو بده به سمیرا...

    مانی:توش فحش نوشتی؟

    پرستو خندید و گفت:نه...اونی که باید فحش بده اونه...نه من...

    پریسا با دلخوری گفت:اصلا چرا برگشتی؟

    پرستو:نمیدونم...واقعا نمیدونم...فکر میکردم امیدی باشه...اما...

    مانی:الان جای این حرفها نیست...رفتنت کار درستی نبود برگشتنت هم همینطور...اما الان داری کار درستی میکنی...امیدوارم خوشبخت باشی...

    پرستو خندید و گفت:امیدوارم... و همان لحظه صدای بلند گو اعلام کرد :مسافرین محترم پرواز 789 به مقصد رم لطفا برای تحویل کارت پرواز خود به باجه های مورد نظر بروند...

    مانی:برو به سلامت...

    پرستو با لبخند تلخی گفت:برم و دیگه برنگردم بهتره...

    مانی با شیطنت خاصی گفت:ان شا الله...

    پرستو سیلی ارامی به صورتش زد و گفت:به مهرداد بگو ...

    مانی میان کلامش امد و گفت:فقط میگم گفتی خداحافظ پسر خاله...

    پرستو نگاهش کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:آره...فقط همینو بگو...

    مانی:مراقب خودت باش...

    و پرستولبخندی زد و از آنها جدا شد.

    پریسا اشکهایش را پاک کردو کنار مانی داخل اتومبیل نشست.

    مانی:تو دیگه از رفتن منصرف شدی؟

    پریسا:خوب آره...اگه میخواستم برم بخاطر پرستو بود...

    مانی:یعنی دیگه موندگاری ایران...دیگه نگرانی نداری؟

    پریسا:چرا...ولی پرستو گفت بمونم پیش مامان....گفت که مامان به من احتیاج داره...وای مانی مرسی که بهم خبر دادی پرستو برگشته...همین چند لحظه که دیدمش خیلی خیالم راحت تر شد...نصف دلتنگی هام هم برطرف شد...ولی کاش بر نمیگشت که زندگی مهرداد و سمیرا بهم بخوره...

    مانی لبخندی زد و گفت:به خاله از برگشت پرستو چیزی نگو...بهزادم لازم نیست چیزی بدونه...باشه؟

    سری تکان دادوبعد ازچند لحظه سکوت پریسا پرسید:این مشکل ژنتیکی چیه چو انداختی تو فامیل...مامانم جدی جدی باورش شده بود...

    مانی خندید و گفت:بد کاری کردم؟

    پریسا:نه...اتفاقا ایده ی جالبی بود...

    مانی کمی مکث کرد و گفت:بهزاد و...بهزاد واقعا دوست داری؟

    پریسا به رو به رو خیره شد و گفت:به اون همه چیز و راجع به خودم گفتم...

    مانی با من من گفت:اگه منم...پری منم تو رو میخوام...

    پریسا کامل به سمت او چرخید و بهت زده به چهره ی کاملا جدی مانی خیره شد.

    مانی راهنما زد و گوشه ای پارک کرد.

    پریسا با صدایی لرزان گفت:چی؟

    مانی اینبار به رو به رو خیره شد و گفت:نمیتونم از فکرت بیام بیرون...من هنوزم دوست دارم...

    پریسا فقط نگاهش میکرد.

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت:به هر حال انتخاب با توه...

    پریسا چشمهایش را بست و لحظه ای بعد باز کرد و گفت:حسودیت شده که پسرعموتم منو میخواد...

    مانی حرفی نزد.

    پریسا ادامه داد:مطمئن باش تو انتخاب من نیستی...من با بهزاد ازدواج میکنم...

    مانی:اگه من حسودی میکنم...تو داری لجبازی میکنی...به دلت رجوع کن پریسا...

    پریسا عصبی گفت:دلم؟! مگه تو واسم دلی هم گذاشتی...اون شب لب دریا با طلوع خورشید یه پریسای دیگه متولد شد...میفهمی؟عشق تو رو همونجا گذاشتم...لابه لای شنها...که باد ببرتشون...توی دریا... که غرق بشه...مانی من به تو دیگه هیچ حسی ندارم...خیلی وقته که فراموشت کردم...

    مانی پوزخندی زد و گفت:پس گریه ی روز بعدت چی بود؟

    پریسا سکوت کرد.

    مانی:میدونی که میتونم تو یه چشم بهم زدن بین تو و بهزاد و خانواده ها رو خراب کنم...پس با من لج نکن...

    پریسا عصبی خندید و گفت:جدی؟پس بچرخ تا بچرخیم...واسه ی بدست اوردن بهزاد از هیچ کاری دریغ نمیکنم...

    و خواست از ماشین پیاد شود که مانی دستش را گرفت و گفت:حالا کجا؟میرسونمت...

    پریسا دستش را از دست مانی بیرون کشید وعصبی تر از قبل جواب داد: لازم نکرده...باورم نمیشه که تو رو میشناسم مانی...اصلا باورم نمیشه...واز ماشین پیاده شد و در را محکم بست.

    به اطراف نگاهی انداخت کسی درخانه نبود،صدای ریزش آب از طبقه ی بالا می آمد.

    نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت کمی اب خورد و روبه روی تابلوی نیمه کاره اش نشست.

    صدای زنگ موبایلی به گوشش خورد و گوشی سمیرا روی اُپن بود و صدای اهنگ و ویبره اش در هم آمیخته بود لحظه ای بعد صدای اهنگ قطع شد و صدای زنی پخش شد.

    سلام سمیرا جون...خوبی؟مژگان بهت زنگ زد؟قرارمون واسه ی فردا 10 صبح...خودم میام دنبالت...بهم آدرس و اس ام اس کن...ولی سمیرا خواهشا بیشتر فکر کن...حالا مهرداد یه اشتباهی کرده...یه فرصت دیگه بهش بده،شاید حرفی برای گفتن داشته باشه...سمیرا سقط کردن بچه ی سه ماهه خیلی سخته شاید تا اخر عمرت نتونی دیگه بچه دار بشی...و بعد از لحظه ای مکث گفت:سمیرا بهم زنگ بزن،منتظرم.

    مانی به اپن تکیه داده بود و فکر میکرد.گوشی سمیرا را برداشت و پیغام را پاک کرد و دوباره مشغول کارش شد.

    سمیرا از پله ها پایین امد و گفت:سلام مانی...

    مانی:سلام...عافیت...

    سمیرا:ممنون...و به آشپزخانه رفت و اول نگاهی به گوشی اش انداخت و زیر لب گفت:پس این دختره چرا زنگ نزد...

    مانی همانطور که قلم مو را با مهارت روی بوم میچرخاند حواسش به سمیرا هم بود.اهسته پرسید:منتظر تماس کسی هستین؟

    سمیرا سرش را به سوی او چرخاند و گفـت:هان؟اره...تو جواب دادی؟

    مانی:به پیغام گوش دادم...

    سمیرا:ولی پیغامی نیست...

    مانی:پاکش کردم...

    سمیرا مضطرب نگاهش کرد و حرفی نزد.

    مانی:زندگی شما به من ربطی نداره...ولی تکلیف بچه تون مسلما بی ربط به مهرداد نیست...

    سمیرا سرش را پایین انداخت بغض گلویش را فشار میداد.

    مانی بدون آنکه به او نگاه کند گفت:فکر میکردم وقتی بهم میگین روی من حساب میکنین...باهام رو راست هم هستین...اما انگار...

    سمیرا آهسته گفت:مانی...من دیگه نمیخوام با مهرداد زندگی کنم...

    مانی: گفتم که زندگی شما دو نفر اصلا به من مربوط نیست...ولی به عنوان برادر مهرداد بمیرم هم اجازه نمیدم بلایی سر بچه اش بیاد.

    سمیرا پوزخندی زد و مانی در ادامه ی حرفش گفت: اگه فکر میکنین مهرداد هیچ راه برگشتی نداره،خوب وکیل میگیریم و میتونیم از راههای قانونی حضانت بچه رو به شما بسپاریم...ولی اینکه بخواین از بین ببرینش چون واستون مثل یه مگس مزاحم میمونه...باید خدمتتون عرض کنم محال ممکنه که بذارم آسیبی بهش برسه...میخواستین از اول بچه دار نشین،به میل خودش که پیداش نشده...بهتره همین الان هم لباس بپوشید بریم دکتر...

    و خودش به سمت حیاط رفت ولی باز برگشت وبا لحنی کاملا جدی گفت:به اون دوستتون هم زنگ بزنید و بگید که منصرف شدید.تو ماشین منتظرتونم.

    لبخندی روی لبهایش بود احساس آرامش میکرد خودش هم نمیدانست چرا ولی همینقدر که کسی به او توجه میکرد و به نوعی حامی اش بود حس خوبی داشت.

    لباس هایش را پوشید و از خانه خارج شد.

    پیروز کلافه دستی لابه لای موهایش برد و سرش را پایین انداخت احمد هنوز نیامده بود و مهرداد کنجکاو روبه رویش نشسته بود.

    فروغ هم در آشپزخانه مشغول جمع و جور کردن ظروف بود.ولی تمام حواسش در سالن میچرخید.

    مهدخت از اتاق مانی بیرون آمد وگفت:وای خدا کلافه شدم...

    پیروز نگاهش کرد و گفت:خوابید؟

    مهدخت:آره...روی مبل نشست و گفت:باید این پلی استیشن و خردش کنم...امیر سام آخر سر خودشو کور میکنه...حالا چیکارمون داری؟ برای سمیرا اتفاقی که نیفتاده؟

    پیروز:نه...

    مهرداد:حالا نمیشه زودتر بگی جریان چیه؟

    پیروز:صبر کنین تا احمد آقا بیاد بعد...

    فروغ سینی چای را مقابلش گرفت و گفت:احمد الان میرسه...اتفاق بدی افتاده؟

    پیروز :نه مامان شاید اصلا بد هم نباشه...یعنی نمیدونم...

    مهدخت:وای خدا دق مرگمون کردی...بگو دیگه...

    و همان لحظه صدای زنگ در بلند شد و مهرداد به سمت حیاط رفت.

    احمد پس از آنکه دست و رویش را شست روبه روی پیروز نشست و گفت:ما همه سراپا گوشیم...

    پیروز:هیچ متوجه نشدین مانی تو این چد وقته شبها رو کجا میره؟

    احمد:خوب میره آژانس...چطور؟

    پیروز: نزدیک یک هفته است که مرخصی گرفته...

    هر چهار نفر بهت زده نگاهش میکردند.

    پیروز ادامه داد:هیچ خبری هم به کلانتری نداده...یعنی امروز صبح که رفته بودم اونجا ببینم چه خبره چه خبر نیست...وقتی

    گفتم ما یک هفته قبل مشخصات این خانم و داده بودیم و ایشون گمشدن ولی هیچ خبری نشده...گفتن که اصلا کسی مراجعه نکرده وچیزی در این باره به ما گزارش نشده...اولش گفتم خوب شاید رفته یه کلانتری دیگه نزدیک دانشگاهی جایی دیگه...ولی همون مرده بهم گفت که تو مواردی که مربوط به گم شدن افراده بیسیم میزنن و کل ادارات و پاسگاه ها و گشت ها رو مطلع میکنن...

    احمد متفکرانه نگاهش کرد و گفت: چرا مانی خبری نداده...

    پیروز:چون احتیاجی نبوده...

    مهرداد متعجب و کمی نگران پرسید :چرا؟

    پیروز با من و من گفت:چون مانی میدونه سمیرا خانم کجاست؟

    همه همزمان با هم گفتن:چی؟

    پیروز:تعقیبش کردم...امروز دیدم بعد از اینکه از آموزشگاه زبان اومد بیرون رفت سوپر و کلی خرت و پرت خرید و بعدش هم از شهر خارج شد سمت لواسون....

    مهرداد:لواسون؟!

    پیروز:سمیرا خانم توی یه ویلا تو لواسونه...

    فروغ:تو مطمئنی؟

    پیروز:خودم دیدم که سمیرا خانم در پارکینگ و برای مانی باز کرد تا ماشینش و ببره داخل...

    مهرداد از جایش برخاست تمام صورتش سرخ و منقبض شده بود و نبض شقیقه اش میزد و رگهای گردنش بیرون زده بود.

    با صدایی که از خشم میلرزید گفت:میکشمش...

    مهدخت مردد پرسید:تو مطمئنی؟

    پیروز سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.

    احمد:ادرس اونجا رو که بلدی؟

    پیروز:بله...
    مهرداد:پس چرا معطلی بریم ...و با هم به سمت ماشین پیروز حرکت کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مانی:چیییییییییییییییییی ؟ منو ترس؟عمرررررررررا... شما داشته باش بت من و... و ازپله ها بالا رفت...

    سمیرا نگاهش میکرد که باد زد و در سالن محکم بسته شد و سمیرا باز جیغ کشید.

    مانی خندید و گفت:بابا دره...

    سمیرا:صبر کن منم میام...وکنار مانی روی پله ایستاد...

    مانی:میخواین یه اب قندی چیزی واستون بیارم؟

    سمیرا:نه...چیزیم نیس...

    و همان موقع صدایی از طبقه ی بالا امد...

    هردو نگاهشان به در اتاق بود...

    مانی:نه انگار یه چی هست...

    سمیرا:بیا زنگ بزنیم به پلیس...

    مانی:من گفتم یه چی نگفتم یه کی...پلیس واسه یه چی نمیاد...

    سمیرا با حرص گفت:اَه...چرا یه چی یه کی میکنی...برو ببین چه خبره...

    مانی:خدایا خودم و سپردم به تو...

    با هم به سمت در اتاق رفتند و مانی آهسته در را باز کرد...

    یک گربه روی تخت پرید و با صدا از پنجره بیرون رفت و از شاخه درخت وارد حیاط شد.

    مانی با صدای بلند خندید و گفت:چه دزد ناشی ای بوده...چرا پنجره رو باز گذاشتین؟

    خواست پنجره را ببندد که دید سمیرا از ترس محکم بازویش را چسبیده...با خنده گفت:از کت و کول افتادم به خدا...

    سمیرا:هان؟چی میگی؟

    مانی:اینجا که دیگه راه صافه...تمام پله ها رو که من کشون کشون اوردمتون بالا...وزنتون زیاده ها سمیرا خانم...

    سمیرا نگاهی به مانی سپس دستهایش که دور بازوی مانی گره خورده بود انداخت و با خجالت عقب رفت و گفت:شرمنده...

    مانی خنده کنان پنجره را بست و گفت:میخواین بمونم؟

    سمیرا خواست چیزی بگوید که مانی با لحن گرم و مهربان همیشگیش گفت:فکر کنین منم داداش کوچیکترتونم...

    سمیرا خندید و گفت:تا الان هم همین فکر و کردم...ممنون میشم اگه بمونی...

    مانی:پس با خیال راحت برین تو اون یکی اتاق بخوابین...رو این یکی تخت که گربه راه رفته لابد میگین دلم نمیگیره و ایش و ویش...

    سمیرا خندید و گفت:درست حدس زدی...و هر دو با صدای بلندی خندیدند.سمیرا به اتاق دیگری رفت تا جایش را مرتب کند.

    مانی چند ضربه به در زد و گفت:میتونم بیام تو؟

    سمیرا:بیا...

    مانی کلید اتاق را به سمتش گرفت و گفت:در و قفل کنین و با خیال راحت بخوابین...

    سمیرا فقط نگاهش کرد...به آن چهره ی معصوم و مهربان لبخندی زد وگفت: مانی...نیازی نیست...

    مانی:به هر حال...هرچی باشه...من و شما...

    سمیرا قدمی به سمتش برداشت و گفت:تو برادرمی...مگه خودت اینو نگفتی؟نکنه نمیخوای ؟

    مانی: من که از خدامه...

    سمیرا لبخندی زد و گفت:من روی تو حساب میکنم...

    مانی سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.

    سمیرا:بعد از خدا امیدم تویی...

    مانی:سمیرا خانم...

    سمیرا:فقط سمیرا صدام کن...

    مانی لبخندی زد و کلید را روی میز کنار تخت و گذاشتو گفت:شب به خیر سمیرا... و از اتاق بیرون رفت.

    سمیرا نگاهی به کلید روی میز انداخت و اشکهایش جاری شد و گفت:ای کاش واقعا برادرم بودی...نفس عمیقی کشید و روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.

    نفسش بالا نمی آمد ،سر جایش نیم خیز شد.تمام تنش خیس از عرق بود.به هوای تازه احتیاج داشت سلانه سلانه به حیاط رفت و به درختی تکیه داد.به پیراهنش چنگ زد و همانجا روی زمین نشست.نفسش سخت بالا می امد.به اسمان خیره شد و سعی کرد تنفسش را منظم کند.به زحمت نفس عمیقی کشید ناله ای کرد و چشمهایش را بست.

    سمیرا آهسته از پله ها پایین رفت کش و قوسی به اندامش داد دیشب را خیلی راحت تر از انچه که فکر میکرد خوابیده بود.نگاهی به کاناپه انداخت،رخت خواب مانی اشفته آنجا بود.به اطرافش نگاه کرد مانی نبود.تصمیم گرفت سر و سامانی به خانه بدهد.امروز سه شنبه بود و مانی از او خواسته بود تا شنبه باز هم راجع به تصمیمش فکر کند و اگر هنوز هم سر حرفش بود مانی به دنبال کارهای طلاق و دادخواست و وکیل برود و او تا شنبه فرصت داشت تا از شر بچه اش خلاص نشود.

    از نبود مانی استفاده کرد و تلفن را برداشت باید قبل از اینکه مانی متوجه بشود بچه اش را از بین میبرد تا زودتر اقدام به طلاق کند.حافظه ی خوبی داشت و شماره ی تماس اکثر دوستانش را حفظ بود.

    حورا:بله...

    -سلام حورا جان خوبی؟

    حورا:سلام خانم...چه عجب از این ورا...راه گم کردی؟

    -از اون حرفها بودا من که همین هفته ی پیش بهت زنگ زدم...تویی که سراغی از ما نمیگیری...بی معرفت شدی...

    حورا:به جون سمیرا خیلی درگیر بودم این هفته...شهاب ابله مرغون گرفته بود...نمیدونی من چی کشیدم...

    -الهی بمیرم...چرا؟

    حورا:از یکی از دوستاش تو مهد گرفته بود...خلاصه همش درگیر بودم ...خندید و گفت:حالا چند وقت دیگه میفهمی من چی میگم...خوب خودت خوبی؟آقای دکتر خوبه؟رفتی سونوگرافی؟

    سمیرا سکوت کرد و چیزی نگفت.

    حورا:الو سمیرا...

    -حورا زنگ زدم بهت بگم...و باز هم سکوت کرد.

    حورا نگران پرسید: طوری شده سمیرا؟حالت خوبه؟صدات یه جوریه؟نکنه...بچه ات طوری شده؟

    سمیرا بغضش را فرو خورد و گفت: حورا باید ببینمت...

    حورا:حتما عزیزم...اصلا همین امروز...پاشو بیا اینجا... یا اگه حالت خوب نیست من بیام...

    سمیرا:راه دوره...من تهران نیستم...لواسونم...حال شنیدن داری؟

    حورا:لواسون؟!من که واسه تو همیشه حال دارم...بگو ببینم جریان چیه که سمیرای ما رو اینقدر دپسرده کرده...

    و سمیرا شکسته بسته برایش تعریف کرد...از گذشته ی مهرداد و عشق اول مهرداد وتصمیمی که گرفته بود تا خودش را از بین ببرد و حورا در سکوت فقط به او گوش میداد.

    سمیرا اشکهایش را پاک کرد و بینی اش را بالا کشید و گفت:تو میگی من چیکار کنم؟

    حورا آهی کشید و گفت: نمیدونم...واقعا نمیدونم...

    سمیرا نفس عمیقی کشید و گفت:حورا؟

    حورا:جانم؟

    سمیرا:هنوزم اون دوستت که ماما بود رو...هنوزم باهاش در ارتباطی...

    حورا:خر نشو سمیرا...

    سمیرا به مبل تکیه داد و گفت:من آب از سرم گذشته...دیگه نمیخوام با مهرداد زندگی کنم...

    حورا بعد از لحظه ای سکوت پرسید:مطمئنی؟

    سمیرا:اره...

    حورا:بهش زنگ میزنم خبرشو بهت میدم...ولی بیشتر فکر کن...

    سمیرا:ممنونم حورا...واقعا ممنونم...

    حورا:نمیدونم کاری که دارم میکنم اصلا درست هست که استحقاق تشکر و داشته باشه یا نه...

    سمیرا چیزی نگفت.

    لحظه ای به سکوت ادامه دادند و حورا گفت:خوب عزیزم کاری نداری؟

    سمیرا:منتظر تماست میمونم...

    حورا نفس عمیقی کشید و گفت:میگم خود مژگان بهت زنگ بزنه...کاری نداری؟

    سمیرا:ممنونم...خداحافظ...

    حورا:باز هم فکراتو بکن...خداحافظ.

    تا غروب از مانی خبری نشد،حوصله اش سر رفته بود.الکی در خانه میچرخید. و در حیاط کوچکی که در ابتدای زمستان بیش از حد زیبا بود.

    یک ماه دیگر دومین سالگرد ازدواجش با مهرداد بود.و او میخواست بچه اش را سقط کند و طلاق بگیرد و خودش را برای همیشه از زندگی مهرداد و پرستوی عزیزش بیرون بکشد.ریه هایش را از سوز زمستانی پر کرد و همان لحظه صدای چرخش کلیدی را شنید و در باز شد.

    مانی لبخندی زد و گفت:سلام...

    سمیرا جواب سلامش را داد و به سمتش رفت.

    چند جعبه ی بزرگ و کارتون و نایلون های خرید ودور مانی را گرفته بود و او هم کلافه میانشان ایستاده بود ،طوری که هر کس او را میدید میفهمید که مردد است تا از کدام یکی شروع کند.

    سمیرا :اینا چین؟

    مانی:یه کم خرید کردم...

    سمیرا خم شد تا جعبه ای را بردارد و در همان حال گفت: بذار کمکت کنم ...

    مانی تقریبا داد زد:نه....

    سمیرا سیخ ایستاد و پرسشگر نگاهش کرد.

    مانی صدایش را پایین آورد و گفت:خودم میارم...مرسی...

    سمیرا شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و به داخل ساختمان بازگشت؛آخرین بسته را روی اُپن گذاشت ودر حالی که نفس نفس میزد روی مبل ولو شد و چشمهایش را بست.

    سمیرا:حالت خوبه؟

    مانی با هن و هن گفت:ب...له....حا...لا ...اگه...میخواین کمک...کنی...ن...بسته ها رو بی ...ز..حمت...جابه جا کنین.. و نفس عمیقی کشید.

    سمیرا خندید و گفت:همش 4 تا دونه بسته بود مثل این پیر مردا از حال رفتی که...مثلا جوونیا...و خنده کنان به آشپزخانه رفت.

    سمیرا:شام چی میخوری؟

    مانی از جایش بلند شد وبا صدای بی حالی گفت:خودم درست میکنم...

    سمیرا نگاهی به رنگ پریده اش کردم و گفت:باز میخوای کنسرو به خوردم بدی؟

    مانی:نخیرم...من آشپزی بلدم...دیشب چون وقت نبود درست نکردم...

    سمیرا:باریک الله...از کجا یاد گرفتی؟

    مانی:من دو سال تو آشپزخونه ی پادگان ور دست سرآشپز بودم...شما چی فکر کردین؟

    سمیرا خندید و گفت:نه...خوشم اومد...ولی امشب و من درست میکنم...حوصله ام سر رفته...قبول؟

    مانی نگاهی به او انداخت و گفت:پس زنگ بزنم اورژانس...

    سمیرا خندید و گفت:اینجوری باشه که مهرداد همیشه باید بستری میشد...

    مانی خندید و گفت:همینه تو بیمارستان کار میکنه دیگه که اگه حالش بد شد باشن بهش برسن...

    سمیرا حرفی نزد و سرش را پایین انداخت.

    مانی که متوجه حالش شده بود همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفت گفت:پس زحمت یه ماکارانی و بکشین...

    سمیرا خندید و گفت:چه خوش اشتها...خودتم بودی ماکارانی درست میکردی؟

    مانی:مسلما نه...و باز به حیاط رفت و با بوم و سه پایه و یک جعبه ی چوبی کوچک بازگشت.

    سمیرا نگاهی به او انداخت...هنوز هم در نظرش رنگ پریده و بیحال بود...صدای خس خس تنفسش هم برایش عجیب بود.

    از اشپزخانه پرسید:حالت خوبه مانی؟

    مانی:چرا بد باشم...

    سمیرا یک لیوان اب میوه در سینی گذاشت و به سمتش رفت و گفت:هیچی...همینطوری پرسیدم...

    نگاهش به تابلو افتاد و گفت:چه قشنگه...

    مانی قلم مویش را پشت گوشش گذاشت و دو دستش را باز کرد و کش و قوسی به اندامش داد و گفت:کار من نیست...دارم تکمیلش میکنم...

    سمیرا:به نظر من که خیلی قشنگه...

    مانی لبخندی زد و لیوان اب پرتقال را برداشت و با سر تشکر کرد.سمیراچیزی نگفت و به اشپزخانه بازگشت و مانی هم لحظه ای بعد مشغول تابلویش شد.

    صدای سوت زدن و شور شور آب و تلویزیون در سرش میپیچید.خودش هم نمیدانست دارد چکار میکند.کلافه و حیران بود.

    احمد کنارش شست و گفت:مهرداد معلومه چته چی داری نگاه میکنی که صداشو اینقدر بلند کردی؟حالت خوبه؟

    مهرداد مغموم و افسرده گفت:آره خیلی...سه روزه هیچ خبری از زنم ندارم...عالیم...

    احمد حرفی نزد.

    مهرداد بحث را عوض کرد و پرسید:مانی داروهاشو میخوره؟

    احمد نفس عمیقی کشید و گفت:والله چی بگم...نمیبینی با خودش لج داره...کارای آژانسشو کرده سه چهار شیفته...شبها اصلا معلوم نیست کجا میره...کجا میاد...منم که نمیتونم هر روز چکش کنم...دیگه خودش باید عقل داشته باشه....که اونم نداره...

    مهرداد:بابا فعالیت براش ضرر داره...اون دیگه مانی سابق نیست...نباید خودشوخسته کنه...این همه کار براش سمه...من بهتون گفتم اتاقشو عوض کنید واسه ی چی؟واسه اینکه هی پله ها رو بالا پایین نکنه...شما هم یه کم بیشتر حواستون بهش باشه...

    احمد ساکت شد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد.

    مهرداد از جایش بلند شد و به حیاط رفت سیگاری آتش زد و به گوشه ی لب گذشت.دستهایش را زیر بغل برد و به ستونی که در ایوان قرار داشت تکیه داد زیر لب زمزمه کرد:تو کجایی؟کجایی...

    -نمیخوای مامان و ببینی بعد برگردی؟

    پرستو لبخندی زد و گفت:بازم برمیگردم...

    پریسا محکم تر از قبل او را در آغوش گرفت و گفت:اینطوری هواییم کردی که...دلم نمیخواد برگردی...

    پرستو او را از خود جدا کرد و گفت:بازم میام...

    مانی لبخند ی زد و گفت:ول میکنید همدیگرو یا نه؟

    پرستو دست در کیفش کرد و پاکتی را به سمت مانی گرفت و گفت:اینو بده به سمیرا...

    مانی:توش فحش نوشتی؟

    پرستو خندید و گفت:نه...اونی که باید فحش بده اونه...نه من...

    پریسا با دلخوری گفت:اصلا چرا برگشتی؟

    پرستو:نمیدونم...واقعا نمیدونم...فکر میکردم امیدی باشه...اما...

    مانی:الان جای این حرفها نیست...رفتنت کار درستی نبود برگشتنت هم همینطور...اما الان داری کار درستی میکنی...امیدوارم خوشبخت باشی...

    پرستو خندید و گفت:امیدوارم... و همان لحظه صدای بلند گو اعلام کرد :مسافرین محترم پرواز 789 به مقصد رم لطفا برای تحویل کارت پرواز خود به باجه های مورد نظر بروند...

    مانی:برو به سلامت...

    پرستو با لبخند تلخی گفت:برم و دیگه برنگردم بهتره...

    مانی با شیطنت خاصی گفت:ان شا الله...

    پرستو سیلی ارامی به صورتش زد و گفت:به مهرداد بگو ...

    مانی میان کلامش امد و گفت:فقط میگم گفتی خداحافظ پسر خاله...

    پرستو نگاهش کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:آره...فقط همینو بگو...

    مانی:مراقب خودت باش...

    و پرستولبخندی زد و از آنها جدا شد.

    پریسا اشکهایش را پاک کردو کنار مانی داخل اتومبیل نشست.

    مانی:تو دیگه از رفتن منصرف شدی؟

    پریسا:خوب آره...اگه میخواستم برم بخاطر پرستو بود...

    مانی:یعنی دیگه موندگاری ایران...دیگه نگرانی نداری؟

    پریسا:چرا...ولی پرستو گفت بمونم پیش مامان....گفت که مامان به من احتیاج داره...وای مانی مرسی که بهم خبر دادی پرستو برگشته...همین چند لحظه که دیدمش خیلی خیالم راحت تر شد...نصف دلتنگی هام هم برطرف شد...ولی کاش بر نمیگشت که زندگی مهرداد و سمیرا بهم بخوره...

    مانی لبخندی زد و گفت:به خاله از برگشت پرستو چیزی نگو...بهزادم لازم نیست چیزی بدونه...باشه؟

    سری تکان دادوبعد ازچند لحظه سکوت پریسا پرسید:این مشکل ژنتیکی چیه چو انداختی تو فامیل...مامانم جدی جدی باورش شده بود...

    مانی خندید و گفت:بد کاری کردم؟

    پریسا:نه...اتفاقا ایده ی جالبی بود...

    مانی کمی مکث کرد و گفت:بهزاد و...بهزاد واقعا دوست داری؟

    پریسا به رو به رو خیره شد و گفت:به اون همه چیز و راجع به خودم گفتم...

    مانی با من من گفت:اگه منم...پری منم تو رو میخوام...

    پریسا کامل به سمت او چرخید و بهت زده به چهره ی کاملا جدی مانی خیره شد.

    مانی راهنما زد و گوشه ای پارک کرد.

    پریسا با صدایی لرزان گفت:چی؟

    مانی اینبار به رو به رو خیره شد و گفت:نمیتونم از فکرت بیام بیرون...من هنوزم دوست دارم...

    پریسا فقط نگاهش میکرد.

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت:به هر حال انتخاب با توه...

    پریسا چشمهایش را بست و لحظه ای بعد باز کرد و گفت:حسودیت شده که پسرعموتم منو میخواد...

    مانی حرفی نزد.

    پریسا ادامه داد:مطمئن باش تو انتخاب من نیستی...من با بهزاد ازدواج میکنم...

    مانی:اگه من حسودی میکنم...تو داری لجبازی میکنی...به دلت رجوع کن پریسا...

    پریسا عصبی گفت:دلم؟! مگه تو واسم دلی هم گذاشتی...اون شب لب دریا با طلوع خورشید یه پریسای دیگه متولد شد...میفهمی؟عشق تو رو همونجا گذاشتم...لابه لای شنها...که باد ببرتشون...توی دریا... که غرق بشه...مانی من به تو دیگه هیچ حسی ندارم...خیلی وقته که فراموشت کردم...

    مانی پوزخندی زد و گفت:پس گریه ی روز بعدت چی بود؟

    پریسا سکوت کرد.

    مانی:میدونی که میتونم تو یه چشم بهم زدن بین تو و بهزاد و خانواده ها رو خراب کنم...پس با من لج نکن...

    پریسا عصبی خندید و گفت:جدی؟پس بچرخ تا بچرخیم...واسه ی بدست اوردن بهزاد از هیچ کاری دریغ نمیکنم...

    و خواست از ماشین پیاد شود که مانی دستش را گرفت و گفت:حالا کجا؟میرسونمت...

    پریسا دستش را از دست مانی بیرون کشید وعصبی تر از قبل جواب داد: لازم نکرده...باورم نمیشه که تو رو میشناسم مانی...اصلا باورم نمیشه...واز ماشین پیاده شد و در را محکم بست.

    به اطراف نگاهی انداخت کسی درخانه نبود،صدای ریزش آب از طبقه ی بالا می آمد.

    نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت کمی اب خورد و روبه روی تابلوی نیمه کاره اش نشست.

    صدای زنگ موبایلی به گوشش خورد و گوشی سمیرا روی اُپن بود و صدای اهنگ و ویبره اش در هم آمیخته بود لحظه ای بعد صدای اهنگ قطع شد و صدای زنی پخش شد.

    سلام سمیرا جون...خوبی؟مژگان بهت زنگ زد؟قرارمون واسه ی فردا 10 صبح...خودم میام دنبالت...بهم آدرس و اس ام اس کن...ولی سمیرا خواهشا بیشتر فکر کن...حالا مهرداد یه اشتباهی کرده...یه فرصت دیگه بهش بده،شاید حرفی برای گفتن داشته باشه...سمیرا سقط کردن بچه ی سه ماهه خیلی سخته شاید تا اخر عمرت نتونی دیگه بچه دار بشی...و بعد از لحظه ای مکث گفت:سمیرا بهم زنگ بزن،منتظرم.

    مانی به اپن تکیه داده بود و فکر میکرد.گوشی سمیرا را برداشت و پیغام را پاک کرد و دوباره مشغول کارش شد.

    سمیرا از پله ها پایین امد و گفت:سلام مانی...

    مانی:سلام...عافیت...

    سمیرا:ممنون...و به آشپزخانه رفت و اول نگاهی به گوشی اش انداخت و زیر لب گفت:پس این دختره چرا زنگ نزد...

    مانی همانطور که قلم مو را با مهارت روی بوم میچرخاند حواسش به سمیرا هم بود.اهسته پرسید:منتظر تماس کسی هستین؟

    سمیرا سرش را به سوی او چرخاند و گفـت:هان؟اره...تو جواب دادی؟

    مانی:به پیغام گوش دادم...

    سمیرا:ولی پیغامی نیست...

    مانی:پاکش کردم...

    سمیرا مضطرب نگاهش کرد و حرفی نزد.

    مانی:زندگی شما به من ربطی نداره...ولی تکلیف بچه تون مسلما بی ربط به مهرداد نیست...

    سمیرا سرش را پایین انداخت بغض گلویش را فشار میداد.

    مانی بدون آنکه به او نگاه کند گفت:فکر میکردم وقتی بهم میگین روی من حساب میکنین...باهام رو راست هم هستین...اما انگار...

    سمیرا آهسته گفت:مانی...من دیگه نمیخوام با مهرداد زندگی کنم...

    مانی: گفتم که زندگی شما دو نفر اصلا به من مربوط نیست...ولی به عنوان برادر مهرداد بمیرم هم اجازه نمیدم بلایی سر بچه اش بیاد.

    سمیرا پوزخندی زد و مانی در ادامه ی حرفش گفت: اگه فکر میکنین مهرداد هیچ راه برگشتی نداره،خوب وکیل میگیریم و میتونیم از راههای قانونی حضانت بچه رو به شما بسپاریم...ولی اینکه بخواین از بین ببرینش چون واستون مثل یه مگس مزاحم میمونه...باید خدمتتون عرض کنم محال ممکنه که بذارم آسیبی بهش برسه...میخواستین از اول بچه دار نشین،به میل خودش که پیداش نشده...بهتره همین الان هم لباس بپوشید بریم دکتر...

    و خودش به سمت حیاط رفت ولی باز برگشت وبا لحنی کاملا جدی گفت:به اون دوستتون هم زنگ بزنید و بگید که منصرف شدید.تو ماشین منتظرتونم.

    لبخندی روی لبهایش بود احساس آرامش میکرد خودش هم نمیدانست چرا ولی همینقدر که کسی به او توجه میکرد و به نوعی حامی اش بود حس خوبی داشت.

    لباس هایش را پوشید و از خانه خارج شد.

    پیروز کلافه دستی لابه لای موهایش برد و سرش را پایین انداخت احمد هنوز نیامده بود و مهرداد کنجکاو روبه رویش نشسته بود.

    فروغ هم در آشپزخانه مشغول جمع و جور کردن ظروف بود.ولی تمام حواسش در سالن میچرخید.

    مهدخت از اتاق مانی بیرون آمد وگفت:وای خدا کلافه شدم...

    پیروز نگاهش کرد و گفت:خوابید؟

    مهدخت:آره...روی مبل نشست و گفت:باید این پلی استیشن و خردش کنم...امیر سام آخر سر خودشو کور میکنه...حالا چیکارمون داری؟ برای سمیرا اتفاقی که نیفتاده؟

    پیروز:نه...

    مهرداد:حالا نمیشه زودتر بگی جریان چیه؟

    پیروز:صبر کنین تا احمد آقا بیاد بعد...

    فروغ سینی چای را مقابلش گرفت و گفت:احمد الان میرسه...اتفاق بدی افتاده؟

    پیروز :نه مامان شاید اصلا بد هم نباشه...یعنی نمیدونم...

    مهدخت:وای خدا دق مرگمون کردی...بگو دیگه...

    و همان لحظه صدای زنگ در بلند شد و مهرداد به سمت حیاط رفت.

    احمد پس از آنکه دست و رویش را شست روبه روی پیروز نشست و گفت:ما همه سراپا گوشیم...

    پیروز:هیچ متوجه نشدین مانی تو این چد وقته شبها رو کجا میره؟

    احمد:خوب میره آژانس...چطور؟

    پیروز: نزدیک یک هفته است که مرخصی گرفته...

    هر چهار نفر بهت زده نگاهش میکردند.

    پیروز ادامه داد:هیچ خبری هم به کلانتری نداده...یعنی امروز صبح که رفته بودم اونجا ببینم چه خبره چه خبر نیست...وقتی

    گفتم ما یک هفته قبل مشخصات این خانم و داده بودیم و ایشون گمشدن ولی هیچ خبری نشده...گفتن که اصلا کسی مراجعه نکرده وچیزی در این باره به ما گزارش نشده...اولش گفتم خوب شاید رفته یه کلانتری دیگه نزدیک دانشگاهی جایی دیگه...ولی همون مرده بهم گفت که تو مواردی که مربوط به گم شدن افراده بیسیم میزنن و کل ادارات و پاسگاه ها و گشت ها رو مطلع میکنن...

    احمد متفکرانه نگاهش کرد و گفت: چرا مانی خبری نداده...

    پیروز:چون احتیاجی نبوده...

    مهرداد متعجب و کمی نگران پرسید :چرا؟

    پیروز با من و من گفت:چون مانی میدونه سمیرا خانم کجاست؟

    همه همزمان با هم گفتن:چی؟

    پیروز:تعقیبش کردم...امروز دیدم بعد از اینکه از آموزشگاه زبان اومد بیرون رفت سوپر و کلی خرت و پرت خرید و بعدش هم از شهر خارج شد سمت لواسون....

    مهرداد:لواسون؟!

    پیروز:سمیرا خانم توی یه ویلا تو لواسونه...

    فروغ:تو مطمئنی؟

    پیروز:خودم دیدم که سمیرا خانم در پارکینگ و برای مانی باز کرد تا ماشینش و ببره داخل...

    مهرداد از جایش برخاست تمام صورتش سرخ و منقبض شده بود و نبض شقیقه اش میزد و رگهای گردنش بیرون زده بود.

    با صدایی که از خشم میلرزید گفت:میکشمش...

    مهدخت مردد پرسید:تو مطمئنی؟

    پیروز سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.

    احمد:ادرس اونجا رو که بلدی؟

    پیروز:بله...
    مهرداد:پس چرا معطلی بریم ...و با هم به سمت ماشین پیروز حرکت کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت دهم:

    مهرداد:پس چرا معطلی بریم ...و با هم به سمت ماشین پیروز حرکت کردند.

    تینا رو به رویم نشسته بود و عجیب ساکت بود.سینی شربت را مقابلش گرفتم و گفتم:خوبی؟

    اهی کشید و گفت:خواهرت برگشت....

    -خیلی وقته...

    تینا:دوست داشتم ببینمش...راستی مامانت اینا کجان؟

    -با پدرم رفتن مهمونی تا شب برنمیگردن...خوب شد اومدی وگرنه می پوسیدم از تنهایی...

    تینا انگار نشنید،چون چیزی نگفت.کمی نگاهش کردم و گفتم:امروز یه جورایی هستی...

    تینا روی تختم دراز کشید و دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و نفس عمیق پر صدایی کشید و به سقف خیره شد.

    همچنان نگاهش میکردم...صورت بیضی و سفیدی داشت.با چشمهایی که نه درشت بود نه ریز...بینی قلمی و گونه های برجسته و لبهای نازک و کوچکی داشت.نه خیلی زیبا نه زشت.چهره اش معمولی بود اما خوب به خودش میرسید.در حال تماشای موهای مش کرده اش بودم که ناگهانی گفت:پویا رسما ازم خواستگاری کرده...

    یه لحظه بهتم زد...اما کمی بعد که از شوک بیرون آمدم لبخندی زدم وبا ذوق عجیب و غریبی گفتم:وای اینکه عالیه...دیوونه تو که منتظر همین روز بودی...

    تینا:نمیدونم چیکار کنم؟

    -خوب پدر مادرت چی میگن؟

    تینا پوزخندی زد و گفت:مشکل من همونان...

    -منظورت چیه؟

    تینا مستقیم توی چشمهام نگاه کرد و گفت:پدر و مادر من پنج ساله از هم طلاق گرفتن...

    فقط نگاهش کردم...در این دوسالی که میشناختمش هیچ وقت حرفی راجع به این موضوع با من نزده بود.همیشه وقتی به خانه شان میرفتم...مادرش آنجا بود و تینا به من میگفت پدرش سر کار است.میدانستم یک برادر دارد که در لندن تحصیل میکند و سالی یک بار به ایران می آید.اما از این حرفش آنقدر حیرت کرده بودم که دهانم خشک شده بود.

    هنوز منتظر نگاهم میکرد...و من واقعا نمیدونستم چه واکنشی باید داشته باشم...نفس عمیقی کشیدم و خم شدم لیوان شربتم و برداشتم و یک نفس سر کشیدم...هنوزم داشت منو نگاه میکرد.دست به سینه نشستم و زل زدم تو چشمهاش و گفتم:چیه آدم ندیدی؟

    تینا نفس عمیقی کشید که انگار از شر یه بار سنگین روی دوشش راحت شده باشه ،یه حرف که روی دلش سنگینی میکرد و لابد روش نمیشد به من بگه...

    لبخندی زدم و گفتم:خوب من بازم نفهمیدم مشکل کجاست؟

    تینا به سقف خیره شد و گفت:به پویا نگفتم...

    بازم منظورشو نفهمیدم و گفتم:خوب بهش بگو...این که مشکلی نیست...

    تینا با بغض گفت:برم چی بگم؟بگم بچه ی طلاقم...بگم پنج سال پیش پدرم رفته دنبال یه دختر جوون بیست و دو ساله که همسن و سال پسرشه و جای دخترش میمونه...بگم یه خواهر دو ساله دارم...بگم مادرم پنج ساله داره خرج من و برادرم و تک و تنها در میاره...بگم...

    و هق هقش اجازه نداد جمله ی دیگری به زبان بیاورد.ساعدش روی پیشانی اش بود و چشمهایش را بسته بود و از زیر پلکهایش اشک می جوشید.

    باور نمیکردم تینایی که همیشه میخندید حالا گریه کند.اصلا دلم نمیخواست اینطوری ببینمش...

    آرام به سمتش رفتم و روی تخت نشستم ودستش را گرفتم و گفتم:میخوای گریه کنی رخت خواب منو به گند نکش...

    چشمهاشو باز کرد و خیره شد به من...منم کاملا جدی نگاهش کردم و گفتم:ملافه ام دماقی شد...

    و چند لحظه بعد هر دو پقی زدیم زیر خنده...

    روی تخت نیم خیز شد و به دیوار تکیه کرد و باز هم ساکت شد.

    -حالا چرا دو دقیقه یه بار لال مونی میگیری...

    تینا پوفی کشید و گفت:اگه پویا بفهمه و ولم کنه چی...

    -بهتر...

    تینا تند نگاهم کرد و من دوباره گفتم:چیه؟خوب راست میگم دیگه...قضیه ی پدر و مادر تو هیچ ربطی به خودت و شخصیتت نداره...اگرم پویا واقعا دوستت داشته باشه مطمئن باش تنهات نمیذاره...

    تینا:خودش تنهام نذاره خانوادش چی...وای هستی اگه مادرشو میدیدی...از اژدها بدتر بود...سپس دهانش را کج کرد وچند بار سرش را به این سمت و آن سمت تکان داد و با ادایی بامزه گفت:پسر من خیلی حساسه...پسر من لای پر قو بزرگ شده...پسر من اله...خانواده ی ما به رسوم سنتی خیلی پایبنده...ما از خانواده های قدیم تهرانی هستیم...تو خانواده ی ما همیشه ازدواج های فامیلی مرسوم بوده....ولی این بار بنا به خواهش پسرم...خدمت رسیدیم...خانواده ی ما عادت به تجملات نداره...خانواده ی ماجیمبله...نکبتها...

    مرده بودم از خنده...تینا یک ریز فحش میداد و ادای مادر پویا را در می آورد ومن ریسه میرفتم.

    وقتی حرفهای تینا و خنده های من تمام شد...دوباره نفس عمیقی کشید و گفت:حالا تو بگو من با این خانواده و این عقاید چه جوری بیام بگم که ننه بابام از هم جدا شدن...

    کمی جدی شدم و گفتم:بابا ول کن این پویا رو...ازون بچه ننه هاست...پس فردا چه جوری میتونی با مادرش سر کنی...

    تینا نگاهم کرد و گفت:پویا رو نمیتونم بیخیال بشم...

    بحث و عوض کردم و گفتم:باباش چی؟اون چی میگفت...

    تینا:الهی بمیرم باباش بگو یه کلمه حرف زد...نزد...ساکت... آروم...مظلوم....نمیدونی هستی چه مرد با شخصیتی بود...من موندم چه جوری اومده با اون دایناسور عروسی کرده...

    سوالی به ذهنم رسیده بود که روی پرسیدن از تینا رو نداشتم.بعد از اینکه جز به جز مراسم خواستگاری رو برام تعریف کرد.از سکوت من متعجب پرسید:چته؟

    نگاهش کردم و گفتم:یه سوال بپرسم؟

    تینا روی آرنجش خم شد و سرش را به کف دستش تکیه داد و مستقیم به من نگاه کرد و گفت:چی؟

    -ناراحت نمیشی؟

    تینا خندید و گفت:نه...بپرس...

    با من من گفتم:باباتم تو مراسم بود؟

    تینا خندید و گفت:اره خوب...میخوای نباشه؟

    خندیدم و گفتم:خوب فکر کردم...حرفم و خوردم و گفتم:اصلا هیچی...و باز ساکت شدم و با انگشتهایم بازی میکردم...

    تینا:الان میترکی...

    -چرا؟

    تینا:یا از فضولی یا از حرفی که میخوای بزنی...و نمیزنی...

    خندیدم و گفتم:باریک...درست حدس زدی...

    تینا منتظر گفت:خوب؟!

    با تته پته گفتم:میخواستم بپرسم ...بپرسم که...چی شد که مادرو پدرت از هم جدا شدن؟البته...چیزه...اگه نمیخوای نگوها...من همینجوری پرسیدم...محض ِ...

    تینا پرید وسط حرفم و گفت: فضولی؟آره؟

    خندیدم و چیزی نگفتم...

    همونطور که نگاهم میکرد گفت:اگه بخوام بگم باید از اولش بگم...

    -با اشتیاق گوش میکنم...

    تینا:بیست و پنج سال پیش مامان و بابام از طریق یه آشنای دور به هم معرفی میشن و از هم خوششون میاد ، نمیاد... با هم ازدواج میکنن...مادرم دبیر بود و پدرم هم مهندس...همه میگفتن چه زوج خوبی...چه زندگی مرفهی...چه قدر شما بهم میاین و از این دری وری ها...ولی نه بابام راضی بود نه مامانم...یعنی همدیگر و دوست نداشتن ...میدونی تو خانواده ی مامانم رسم نامزدی و این جور چیزها باب نبود...به خاطر همین مامانم نشناخته نشست سر سفره ی عقد...البته پولداری خانواده ی بابام و اسم و رسمشون هم مزید بر علت بود که در عرض یه ماه مراسم عروسیشون برگزار بشه و برن سر خونه زندگیشون...همون سال اول تصمیم میگرن از هم جدا بشن...اما دخالت خانواده ها نمیذاره و همه اصرار میکنن اگه بچه دار بشین زندگیتون از این رو به اون رو میشه و به هم علاقه مند میشین و خلاصه یه مشت حرف مفت...آخه واقعا بچه دار شدن باعث میشه دو نفر بهم نزدیک بشن؟کی همچین حرفی زده؟خلاصه هیچی دیگه من و نیما رو پرتاب کردن تو این دنیا...ما رو بدبخت کردن ولی بازم زندگیشون درست نشد که نشد...هیچ... تازه بدترم شد...از وقتی یادمه همش در حال جدال بودن و دعوا و مبارزه...این کشمکش ها نوزده سال طول کشید...تا اینکه شیش سال پیش بابام تصمیم گرفت یه شرکت خصوصی و دایر کنه،من اون موقع چهارده سالم بود...به قول خودش بشه آقای خودشو و نوکر خودش...شرکت و راه انداخت و کارشم گرفت و چند تا کارمند هم استخدام کرد...یکیشون یه دختر جوون بود به اسم شهناز رجبی...منشی مخصوص پدرم بود...تینا ساکت شد.ومستقیم زل زد به من که منتظر شنیدن ادامه ی ماجرا بود.

    تینا:دیگه تابلوه چی میشه دیگه؟نیست؟

    -یعنی... یعنی...بابات و منشیش؟

    تینا:آره...دختره مطلقه بود...حالا هم که خوش و خرم شش ساله که با هم زندگی میکنن...یه دختر دو ساله هم دارن...اسمش شیواست. خدایی خیلی خوشکله...به من میگه ابجی... و زهرخندی زد و ساکت شد.

    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چطور یه نفر میتونه خونه اش و روی خرابه های خونه ی یکی دیگه بسازه...

    تینا:اونجوری ها هم نیست...

    یعنی چی؟-

    تینا:اون موقع ها بابام خیلی اخلاقش عوض شده بود...دیگه سفت و سخت چسبیده بود به اینکه از مامانم جدا بشه...توی این همه سالم اگه با هم موندن به خاطر من و داداشم بود...یعنی همیشه منتش سر ما بود که ما بخاطر شماها داریم همدیگرو تحمل میکنیم از این مذخرفات...تو همون موقع ها شهناز اومد خونمون و همه چیز و واسه ی مامانم تعریف کرد و گفت:که ما یک ساله که با هم آشنا شدیم و منتظریم شما رضایت بدین به طلاق که ما هم عقد کنیم...یه جورایی اومد مامانم و راضی کرد که موفقم شد ودیگه مامانمم خودشو میکشه کنار و خیلی مسالمت آمیز از هم جدا میشن...

    -به همین راحتی...مامانت زندگیشو دو دستی تقدیم اون زنه کرد؟

    تینا:دلت خوشه ها هستی...خوب چیکار کنه...چادر به کمرش می بست و با شهناز گیس و گیس کشی راه مینداخت سر نگه داشتن بابام...بابام مگه تحفه است...و با صدای بلند خندید...

    لبخند تلخی زدم و گفتم:مامانت بعد از طلاق چیکار کرد...

    تینا:زندگی...چیکار میخواستی بکنه...الان خوش و دلشاد بدون آقای بالاسر داره کیف دنیا رو میکنه...

    -تو میری خونه ی شهناز...

    تینا:آره...ماهی یکی دو بار...خودش دعوتم میکنه...

    -مامانت ناراحت نمیشه؟

    تینا:به روی خودش نمیاره...خوب منم که نمیتونم نرم...هرچی باشه اونجا خونه ی پدرمه...

    -مامانت خرج تو و داداشت و چه جوری در میاره؟

    تینا:خوب کار میکنه دیگه...مدیر یه دبیرستانه...بهت گفته بودم که...داداشمم خودش خرج خودشو در میاره...

    -ببخشیدا ولی بابات خیلی بی غیرته....

    تینا:تقصیر شهنازه...وگرنه اوایل یه کم به حساب من و نیما پول واریز میکرد...اما نمیدونم این مار خوش خط و خال چی تو گوشش خوند که پرونده ی همون یه قرون و دوزارم بسته شد...

    -بابات از زندگی جدیدش راضیه...

    تینا:نمیدونم...بیشتر نگرانه...

    -چرا؟

    تینا:میترسه شهناز از دستش بره...خوب اون یه دختر جوونه که هنوز سی سالشم نشده...بابای من چی؟اصلا به خاطر رضایت شهناز همه کار میکنه...

    -چه جوری یه زن جوون حاضر میشه با یکی همسن پدرش عروسی کنه...

    تینا:بخاطر پول عزیزم...بخاطر پول...تو بدونی این شهناز چه جونوریه...عین مار چمبره زده رو پولای بابای بدبخت من...

    نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم....

    تینا:حالا اگه بازجوییتون تموم شد...تو نمیخوای به من شام بدی...مردم بس که فک زدم و قصه تعریف کردم...

    لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوب بابا...کشتی منو...الان زنگ میزنم و سفارش میدم...خوبه؟پیتزا میخوری؟

    تینا خندید و گفت:ای ول دمت گرم...

    بعد از اینکه غذاها را سفارش دادم کنار تینا نشستم و او در یک حرکت غیر منتظره منو بغل کرد و گفت:مرسی هستی...

    -تینا یهو رم میکنیا...چته؟تشکر واسه چی؟

    تینا:فکر میکردم اگه بفهمی پدر و مادرم ازهم جدا شدن رفاقتت و با من بهم میزنی...

    محکم به پشتش زدم و گفتم:بس که اوشکولی...یه جو عقل تو کلت نیست...من همچین آدمیم؟

    تینا خندید و گفت:موضوع اینه که تو اصلا آدم نیستی عزیزم...و با صدای بلند خندید و منم به همراهش با صدای بلند خندیدم.

    آب دهانش را قورت داد و گفت:سلام...

    مهرداد بدون آنکه جوابش را بدهد یقه اش را محکم گرفت و او را به داخل هول داد.

    سمیرا جیغی کشید و گفت:مانی...

    مهرداد نگاهی به سرتاپایش انداخت و گفت:به به...ببین کی اینجاست؟

    سمیرا سرش را پایین انداخت و رو به احمد و فروغ سلام کرد.

    برای چند لحظه همه ساکت بودند.

    مانی یقه اش را مرتب کرد و روی یکی از پله ها نشست.

    سمیرا سینی چای را به همه به جز مهرداد تعارف کرد.

    مهرداد عصبی تر رو به مانی گفت:آدم دیگه ای پیدا نکردی ؟حتما باید با زن داداشت بریزی رو هم؟شرم نکردی؟

    مانی سرخ شد سرش را بالا گرفت و به مهرداد خیره شد.

    احمد:چرا به کلانتری خبر ندادی؟

    فروغ رو به سمیرا با نگاهی مشکوک و لحنی شماتت بار گفت:دلمون هزار راه رفت...اون وقت تو اینجا با مانی...و سری تکان داد و با خشم به مانی خیره شد.

    مهدخت:میدونی چند تا بیمارستان و دنبالت گشتیم...تا پزشک قانونی هم پیش رفتیم...وای سمیرا...

    مانی با صدای گرفته ای گفت:پنج دقیقه دیرتر رسیده بودم همونجا باید پیداش میکردین...

    مهرداد:تو یکی دهنت و ببند تا فکت و نیاوردم پایین...

    احمد با تحکم گفت:مهرداد...

    مهرداد رو به مانی داد زد و گفت:به چه حقی زن من و آوردی تو این خراب شده؟به چه حقی یک هفته ی تمام لام تا کام حرف نزدی و نگفتی زن من کجاست و داره چیکار میکنه...هان؟بی شرف بی همه چیز...به چه حقی به منی که شوهرشم دروغ گفتی پست فطرت...و به سمتش هجوم برد که پیروز مانعش شد.

    سمیرا مقابلش ایستاد و داد زد:چته؟افسار پاره کردی؟توی حق نشناس داری دم از حق میزنی...وای نگو خندم میگیره...تو شوهرمنی؟تو اصلا آدمی؟تو اگه مرد بودی به من و زندگیت خیانت نمیکردی...این همه مدت دروغ نمیگفتی...فکر کردی من خرم...هیچی حالیم نیست...فکر کردی سر از ریز و درشت کارات در نمیارم...توی لعنتی زندگی من و نابود کردی...تازه دست پیش گرفتی که پس نیفتی...صداتو میبری بالا...مانی در حق من برادری کرده...لطف کرده که منو اورده اینجا نذاشته تو سیاهی زمستون تو خیابون سر کنم... اینه جواب خوبی هاش...اینه جواب محبت هاش...خوبه والله...کاش یه کم خجالت میکشیدی...

    مهرداد که دستهایش را مشت کرده بود و خون خونش را میخورد در همان حال داد زد:آره...بایدم داد بزنی...برادری...ها ها ها...توی لعنتی اینو نگی چی بگی...چی داری که بگی... واسه من زبون در اوردی... با یه پسر غریبه زیر یه سقف...توی یه ویلای دورافتاده تو لواسون...اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من...اونی که باید حیا کنه تویی...هیچ فکر نمیکردم اینقدر کثافت و عوضی باشی...که با برادر خودم یک هفته رو سر کنی...لااقل میرفتی با یکی هم سن و سال خودت...به من و خودت رحم نکردی به درک دلت واسه ی مانی که هفت سال ازت کوچیکتره نسوخت...خوبه این همه بهت محبت کرده بود...هرچند اینم یه تجربه ایه واسه خودش...خوشتیپ...کم سن و سال...پوزخندی زد و ادامه داد:حالا میفهمم یک هفته ی تمام مانی شب و کجا میگذرونده...حالا میفهمم چرا به کلانتری خبر نداده...حالا میفهمم ...کنار زن من...حرفش را خورد و رو به مانی گفت:خوب چطور بود برادر نازنینم؟رو به جمع گفت:کم پیش میاد یه نفر تجربه شب نشینی با دو تا برادر و داشته باشه...

    چشمهایش را ریز کرد و همانطور که چهره اش سرخ شده بود و رگهای گردنش متورم بود گفت:بهت خوش گذشت سمیرا؟و باز رو به مانی گفـت:به تو چی مانی؟خوب بود؟با یه زنی که تا دیروز زن داداش صداش میکردی...آخ آخ آخ...تو رستوران یادته چه شیر شده بودی واسه من زن داداش زن داداش میکردی...حالا با زن منی که برادرتم ریختی رو هم...خیلی مردی به خدا...دمت گرم...این بود جواب تمام خوبی های من؟این بود معنی برادری؟این بود حرمت هم خونی؟این بود معرفتت...آره لعنتی...

    و باز به سمیرا گفت:حالا فقط مانی بوده یا کسای دیگه هم بودن؟باز خندید و گفت:تو این 4ساله اصلا نشناخته بودمت...باورم نمیشه اینقدر هرزه و...نفس عمیقی کشید و گفت:تو که غریبه بودی...برادر خودم و بگو...برادر کوچیکه ی خودم که هممون فکر میکردیم تو نجابت و پاکی رو دست نداره...هم خون خودم...همیشه فکر میکردم مامان چرا به تو کم محلی میکنه...نگو ذاتت و شناخته...میدونه پسرش چه ادم لاشخوریه...کاش همون موقع که آرزوی مرگت و داشت مرده بودی...کاش...و سوزشی و روی صورتش حس کرد.

    مانی گفت:سمیرا...

    همه در سکوت نگاه میکردند.

    سمیرا دستش را پایین آورد وبه جوی خونی که گوشه ی لب مهرداد مسیر چانه اش را پیش میگرفت نگاه کرد.با صدایی که از بغض دورگه شده بود گفت:هرچی میخوای بگی به من بگو...بهت اجازه نمیدم به مانی حرفی بزنی...

    مهرداد دستی به صورتش کشید و نگاهی به خون کف دستش انداخت.از جیبش دستمالی بیرون کشید و لب و دستش را پاک کرد.خندید و گفت:چه ندار شدین با هم...سمیرا ...مانی...خوبه چه پشت همم در میان...

    رو به مانی گفت:کیشمیش دم داره بچه....سمیرا هفت سال ازت بزرگتره...بعد از لحظه ای مکث گفت:ولی مانی حیف شد...یعنی خودت خودتو حیف کردی...حالا چرا پس مونده ی این و اون نشخوار میکنی...بابا تو که به این خوشتیپی...خوشگلی...به قول خودت خوش چهره و جذاب...چرا با یه زنی که ازت بزرگتره...چرا...

    سمیرا حس کرد آب سردی روی تمام بدنش خالی کردند این مهرداد بود...همان مهردادی که میشناخت...هجوم خون را به صورتش حس میکرد...سری تکان داد و میان کلامش آمد و گفت:مهرداد...مهرداد...بس کن...میفهمی چی داری میگی؟

    مهرداد عصبی تر داد زد:ببند پوزتو... یک هفته است معلوم نیست سرت به کدوم آخور گرمه...نه زنگی نه عرض اندامی...تازه من نمیفهمم چی دارم میگم؟همه چیز معلومه...عین روز روشنه که اینجا چه خبر بوده...برادرم و همسرم...یک هفته است معلوم نیست دارین چه غلطی میکنین... کجایین...تازه من نمیفهمم...تازه من...

    سمیرا باز میان حرفش پرید و گفت:ما کجاییم؟تو کجایی؟تو توی این همه مدت کجا بودی؟کجا بودی که یه شب تا صبح و تو قبرستون سر کردم...کجا بودی وقتی که صدای پارس سگهای ولگرد و هار اومد و من ... زنت...تو اون قبرستون تک و تنها بود...کجا بودی وقتی میخواستم خودم و از شر این زندگی پر از دروغی که تو واسم ساختی خلاص کنم...کجا بودی وقتی از صدای یه بچه گربه و تنهایی و شب تا حد مرگ ترسیدم...کجا بودی وقتی میخواستم این بچه رو از بین ببرم...تو این همه مدت کجا بودی؟سپس با لحنی پر کنایه و طعنه گفت:همسر کجا بودی؟شوهر کجا بودی؟مرد زندگی کجا بودی؟....تو نبودی...ولی برادرت بود...برادرت بود که به عقلش رسید من بی کس و کار که جایی و به جز خاک پدر و مادرم ندارم...مانی بود که سگهای ولگرد رو فراری داد...مانی بود که دستهاش حلقه شد دور بازوهای منو و از مرگ نجاتم داد...مانی بود که شب و برای اینکه نترسم...نلرزم...کنارم موند وکلید اتاق گذاشت کف دستم و گفت:ما غریبه ایم...مانی بود که گفت:نمیذارم بلایی سر بچه ی برادرم بیاری...مانی بود که به من جا داد...پول داد...غذا داد...از شب و روز و کار و زندگیش زد واسه اینکه در خدمت زن داداشش و بچه ی برادرش باشه بخاطر کی؟بخاطر برادرش،بخاطر رابطه ی خونی،به حرمت تو...اینه مزدش...اینه مزد برادریش...محبتش...و روی زمین نشست و دستهایش را روی صورتش گرفت و هق هق بلندی سر داد.

    مهدخت به کنارش رفت و شانه هایش را می مالید.دستهایش را کنار زد و گفت:آره ازش بزرگترم...از روز اول که بهش گفتم بهم نگه زن داداش سمیرا خانم صدام کرد گفت که من و مثل برادر خودت بدون...تمام اینکارارو برای کی کرد؟برای من که غریبه بودم....یا برای تو....برای برادری...برادری که تو هیچ بویی ازش نبردی....برات متاسفم مهرداد....مانی بخاطر تو...اون وقت ....و باز هم صدای هق هقش بود.

    مهرداد که کمی آرام تر شده بود با صدایی گرفته گفت:انتظار داری باور کنم؟

    سمیرا:انتظار؟! نه...اصلا...یعنی چهار ساله که از تو هیچ انتظاری ندارم جز یه خواهش یه تمنا...ولی تو...دیگه برام مهم نیست...تو خوش باش و پرستو...چیکار به من و بچه ام داری...اگه من سرم گرم بوده تو هم جای بدی نبودی...تو بودی و معشوقه ی سابقت پرستو...

    سمیرا دستهایش را جلوی صورتش گرفت و با ناله ای که فقط خودش قادر به شنیدنش بود زمزمه کرد :زندگیم و نابود کردی...همه چی و از بین بردی...همه چی و خراب کردی...همه چی و...پرستو...پرستو...اون آتیش زد به زندگی من...اون اومد همه چیزو از بین برد...وای پرستو مهرداد و ازم گرفتی...زندگیم و ازم گرفتی...خدایا...این حق من نبود...کجایی بابا کجایی ببینی دخترت به چه روزی افتاده...کجایی مامان...کجایی ضجه های منو ساکت کنی...نه...خوبه که نیستین...خوبه که نیستین خیانت داماد پاک و صادقتونو ببینین...خوبه که نیستین...مهدخت سرش را به سینه اش گرفت و سعی داشت آرامش کند.

    مهرداد به ستونی تکیه داده بود اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و با لحن آرامی گفت: تو زود قضاوت کردی...من فقط خواستم به پرستو کمک کنم...هیچی بین من و اون نبوده...و نیست...

    سمیرا سرش را از آغوش مهدخت بیرون کشید و گفت:من زود قضاوت کردم...کی از قضاوت حرف میزنه....مهرداد میان حرفش امد و گفت: تو چرا گذاشتی رفتی چرا نذاشتی برات توضیح بدم...

    سمیرا:توضیح بدی؟چه توضیحی؟ مگه توضیحی هم داری...

    مهرداد:باور کن هیچی بین من و پرستو نبوده...

    سمیرا:باور کنم؟چیو باور کنم؟حرفهای بی سر و ته تو رو...حرفهات و باور کنم یا چیزایی که خودم دیدم...حرفهات و باور کنم یا ساعت دوازده شب از پله های هتل شنگول پایین میومدی و...یا روزهایی که به من میگفتی بیمارستانی و نبودی...مگه تو گذاشتی که باوری برای من بمونه؟همه چی تموم شده...فقط منتظرم بچه ام به دنیا بیاد تا ازت طلاق بگیرم...میرم پی زندگیم پشت سرم هم نگاه نمیکنم...تو برای من مردی...تموم شدی مهرداد...تو این مدت خوب خوش گذروندی...از این به بعد هم بگذرون دیگه منم نیستم که بخوای براش توضیح بدی...ازش بخوای باور کنه...

    مهرداد:من خیلی وقته که هیچ خبری ازش ندارم...سمیرا...به خدا راست میگم... این یک هفته نه دیدمش نه باهاش حرف زدم...اصلا نمیدونم کجاست و چیکار میکنه...

    سمیرا خواست چیزی بگوید که مانی گفت:راست میگه...

    سمیرا نگاهش کرد.

    مانی:منم تو فرودگاه بودم وقتی که رفت...من و پریسا...

    به طبقه ی بالا رفت وقتی برمی گشت کتش دستش بود.از جیبش یک پاکت بیرون آورد و به دست سمیرا داد و گفت:اینم داد بدم به شما...

    سمیرا بهت زده به پاکت نگاه کرد و دستش را دراز کرد و پاکت را گرفت و باز کرد.

    به نام خدا

    سمیرای عزیز،سلام:

    نمیدونم از چی و از کجا شروع کنم.فقط بدون که مهرداد با تو خیلی خوشبخت و راضیه،چیزی که من خودم از دست دادمش.عکست رو دیدم...مهربون و پاک...همان چیزی که مهرداد همیشه به دنبالش بود.

    مطمئنم اگر می ماندم و زندگیم را در ایران با مهرداد شروع میکردم هیچ وقت نمیتوانستم مثل تو او را خوشبخت کنم...مانی به من گفت که تواز ماجرا خبر دار شدی. متاسفم...واقعا متاسفم...به خاطر اشتباه یک نفر دیگه زندگیت را خراب نکن. مهرداد سهم توست...سهمی که من از روز اول خودم ازش صرف نظر کردم و واگذارش کردم به تو... و شاید درست نبود بعد از پنج سال ادعایش را داشته باشم و بخواهم آن را از تو پس بگیرم...مهردادخیلی وقت است من را از یاد برده،کوچ این پرستو از اول اشتباه بود،درست مثل بازگشتش...اشتباهی که من کردم تو تکرارش نکن.

    به خوشبختی ات ادامه بده و به دوست داشتن مهرداد...و فرزندت،که امیدوارم همیشه سالم باشد.برایتان آرزوی خوشبختی میکنم.

    آرزویی که سالهاست به شما بدهکارم!

    پرستو...

    سمیرا نامه را خواند.نگاهش را به مانی دوخت.چقدر چهره اش غم زده و مغموم بود.

    مهرداد با لحنی ملتمسانه گفت:برمیگردی به...به خونه ی خودت؟

    سمیرا پوزخندی زد وبه چشمان مهرداد خیره شد و گفت:بعد از این همه تحقیر و توهین...به من میگی زود قضاوت کردم و اون وقت خودت...واقعا چه انتظاری از من داری؟

    مهرداد:خواهش میکنم سمیرا...

    سمیرا سری تکان داد وبا فریاد گفت:چه خواهشی؟خیلی بی چشم و رویی مهرداد...خیلی...

    مهرداد وسط حرفش پرید و گفت:باید به من حق بدی...هرکسی جای من بود همین فکرها رو میکرد...

    سمیرا:اره...هرکسی که زن خودشو برادرخودشو نشناسه همین فکرها رو میکنه...

    مهرداد با لحن شرمساری گفت:معذرت میخوام...واقعا ازت معذرت میخوام...

    سمیرا:یعنی هر غلطی که دلت خواست بکنی و هرچی خواستی بگی وآخرش با یه معذرت خواهی سر و تهش و هم بیاری...این شد زندگی...چه جوری روت میشه...چه جوری از من توقع داری ببخشمت...

    مهرداد:جبران میکنم سمیرا...

    سمیرا:جبران میکنی؟چیو جبران میکنی؟

    مهرداد یک گام به سمتش آمد و گفت:همه چیو... به خاطر هیچی زندگیمونو از هم پاش...سمیرا خواهش میکنم...

    زیر لب زمزمه کرد: هیچی...و باز هم پوزخندی زد و گفت:آره...از نظر تو هیچ اتفاقی نیفتاده...

    برای لحظه ای همه ساکت بودند.

    نگاهش به سمت مانی سر خورد و گفت:تو میگی چیکار کنم؟

    مانی حرفی نزد.

    سمیرا:مگه تو برادر من نیستی؟

    مانی باز هم حرفی نزد...

    سمیزا:اگه تو بگی برگرد...و سکوت کرد.

    مهدخت:یعنی چی؟معلومه که باید برگردی عزیزم...این چه حرفیه...مگه میشه به خاطر یه همچین چیز کوچیکی از هم جدا بشین...سمیرا جان خواهش میکنم عاقلانه تصمیم بگیر...مهرداد یه خریتی کرده یه هفته است داره چوبشو میخوره...نمیبینی چقدر لاغر شده...

    فروغ که تا آن هنگام ساکت بود گفت:سمیرا جان منم از طرف پسرم و خواهر زاده ام ازت معذرت میخوام...امیدوارم...

    سمیرا میان کلامش امد و رو به مانی گفت:تو برادر منی...تو بگو من چیکار کنم؟

    مانی سرش را بالا گرفت و به چشمان سمیرا نگاه کرد.

    مانی با صدایی گرفته ای گفت:اگه مهدخت بود میگفتم بخاطر امیرسام برگرده...

    کتش را پوشید کنار مهرداد ایستاد و بدون آنکه نگاهش کند گفت:پرستو گفت بهت بگم:خداحافظ پسرخاله...و از ویلا خارج شد و سواراتومبیلش شد و رفت.

    آه بلندی کشید چقدر دلش برای این خانه و هوایش تنگ شده بود.

    مهرداد لبخندی زد و گفت:خوش اومدی عزیزم...

    سمیرا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:چقدر بهم ریخته است...

    مهرداد:خودم نوکرتم فردا همه چیز و واست جمع و جور میکنم...

    سمیرا بدون آنکه نگاهش کند با لحن خاصی گفت:فردا کشیک نداری؟

    مهرداد:طعنه میزی؟

    بی آنکه جوابش را بدهد وارد حمام شد.زیر دوش اب داغ ایستاده بود و چشمهایش را بسته بود.هنوز هم نمیدانست واقعا کار درستی کرده آیا واقعا مهرداد را بخشیده...واقعا باز هم میتوانست همان سمیرای سابق باشد...

    مهرداد لبه ی تخت نشست و از حرکاتش سعی داشت پی به درونش ببرد.

    سمیرا صورتش را کرم زد و از جایش برخاست و به سمت کمد رخت خوابها رفت ملافه و بالش و تشکی برداشت و به اتاق دیگری برد.

    اتاقی که عموما برای مهمان در نظر گرفته میشد.تشک را پهن کرد و ملافه را رویش کشید.

    مهرداد در چهار چوب در ایستاده بود و متعجب نگاهش میکرد.

    بعد از لحظه ای گفت:سمیرا...

    سمیرا بدون آنکه نگاهش کند گفت:هوووم؟

    مهرداد با لکنت گفت:داری چیکار میکنی؟

    سمیرا:میخوام بخوابم...

    مهرداد دستی به موهایش کشید و گفت:اینجا؟

    سمیرا:پس کجا؟

    مهرداد نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت:بیا برگرد تو اتاق...این کارا چیه میکنی؟

    سمیرا مستقیم به چشمان پر از التماس مهرداد خیر شد و گفت:ببین مهرداد اگه میبینی برگشتم...فقط به خاطر بچمه...و مطمئن باش اگه...اگه...جای دیگه ای برای رفتن داشتم...اگه کس و کاری داشتم...شک نکن حتی یک لحظه هم اینجا نمیموندم...

    مهرداد با طعنه گفت:ویلای مانی بود که...

    سمیرا بی خیال و بدون انکه نگاهش کند،خونسرد گفت:اونجا برای دوستش پویا بود...وگرنه میموندم...

    مهرداد نفس عمیقی کشید و مهربان نگاهش کرد و گفت:فکر کردم منو بخشیدی...

    سمیرا لبخندی تمسخر آمیز زد و با نگاهی پر از سرزنش به او خیره شد و گفت:بخشش؟!

    و باز مشغول مرتب کردن رخت خوابش شد،مهرداد حرفی نمیزد و چشم به حرکات آرام و خونسرد او دوخته بود.

    سمیرا سنگینی نگاهش را حس میکرد وقتی کارش تمام شد مقابلش ایستاد خیره به چشمان هم نگاه میکردند.دستش سرمای دستگیره ی در را حس کرد.مهرداد بی اراده یک گام به عقب رفت.سمیرا در را تا نیمه بست و فقط نیمی از چهره ی مهرداد مشخص بود هنوز هم به هم نگاه میکردند.سمیرا بغضش را فرو داد و در بسته شد و به آن تکیه داد.مهرداد پیشانی اش را به در چسباند نفس عمیقی کشید و گفت:شب به خیر...خوب بخوابی عزیزم.
    سمیرا شنید و اشکهایش جاری شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت یازدهم:

    با نهایت احتیاط دو تابلو را به دیوار تکیه داد و چشمکی به پویا زد و روی صندلی مخصوصش نشست.

    پویا گفت:قرار بود به اسم خودت باشه که...

    مانی خندید و گفت:دلم واست سوخت...

    پویا:چاکریم...
    مانی:ما بیشتر...و کلید ویلا را به دستش داد و به خاطرش کلی از او تشکر کرد.

    نفس عمیقی کشیدم و به تابلو هایی که بعضی هایشان رویش پوشیده بود و بعضی دیگر پشت به کلاس بود نگاه کردم.حوصله ی توضیح و نقد و پرحرفی های رحیمی را نداشتم.

    یک ماه از اون اتفاق گذشته و من دیگه به مقدم فکر نمیکنم...حتی دیگه به حماقت خودم هم فکر نمیکنم...در واقع کشش اینکه بخوام دوباره همه ی اون ماجراها رو نبش قبر کنم و ندارم.

    صدای رحیمی به گوشم خورد.

    -برزگر چرا اینقدر سیاه ؟

    سرم و بلند کردم منتظر جوابی از سمت من نبود وداشت موشکافانه تابلوی منو نگاه میکرد مثل همیشه به میزش تکیه داده بود و از بالای عینک مستطیلی شکلش تابلوی دانشجوهاش و ورانداز میکرد.

    سری تکون داد و گفت:نا امیدی توش بیداد میکنه...

    تابلو رو به پایین تخته تکیه داد و گفت:با این حال خیلی بااحساس و لطیفه....نسبت به اوایل سال که چشم چشم دو ابرو میکشیدی...بچه ها خندیدند و رحیمی گفت:اممممم...باید بگم...خیلی خوبه پیشرفت کردی...باریک الله...

    حالم کمی بهتر شد،میدونستم رحیمی نمره ی کامل به کسی نمیده یعنی اگه پیکاسو هم براش کار میاورد یه ایرادی روش میذاشت.

    تابلوی بعدی برای پویا یه منظره و یه کلبه و یه رودخونه کشیده بود. اونم طبق معمول به تمام این ها دو تا قو و دو تا اسب هم اضافه کرده بود.

    رحیمی خندید و گفت:ان شا الله تو هم به جفتت میرسی...

    بچه ها خندیدند و پویا زیرزیرکی به تینا نگاه میکرد.تینا هم بیخیال نشسته بود.

    کارهای چد نفر از بچه های کلاس را هم نشان داد که چنگی به دل نمیزد.اکثرا همه تو منظره و کوه و درخت چرخ میزدند.حوصله ام سر رفته بود.آخرهای کلاس بود و من دم به دقیقه به ساعت نگاه میکردم.

    تابلوی آخر برای مانی بود.وقتی رحیمی کاغذ کاهی دورش وباز کرد...نگاهی گذرا به تابلو انداخت اما کمی بعد چهره اش دیدنی بود پر از تعجب و حیرت...عینکشو و دراورد باز خیره شد به تابلو و حتی پلک هم نمیزد.خطوط در هم رفته ازشدت بهت درصورتش حاکی از وقوع یک رخداد و حادثه ی عظیم میداد.

    لحظه ای بعد تابلو رو به سمت ما چرخوند و گفت:چی توی این میبینین؟

    بیشتر قابش چشمم و گرفت...معرق کاری های که به رنگ سرمه ای و سیاه بود. وقتی به تصویر نگاه کردم...چیز خاصی نداشت.آسمون شب و ماه و ستاره ها و دریا که مرزی بینشون نبود.یک منظره ی ساده،هرچند ترکیب رنگها خیلی ماهرانه بود.سفید و سیاه و سرمه ای و خاکستری...کل تابلو فقط سیاهی و شب بود اما آدم از تماشای این همه ظلمت سیر نمیشد.

    رحیمی:به موجهای دریا خیره بشین...و بعد از چند لحظه که کلاس غرق سکوت بود طنین صدای مانی جایگزین سکوت شد.

    همه ي هستي من آيه ي تاريکي است

    که تو را تکرار کنان

    به سحرگاه شکفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد

    من در اين آيه تو را آه کشيدم آه

    من در اين آيه تو را

    به درخت و آب و آتش پيوند زدم...

    باورم نمیشد لابه لای موجهای دریا همین شعر نوشته شده بود،شعر فروغ فرخزاد...دوباره دقیق شدم...خدای من فوق العاده بود....یک تصویر سه بعدی که در نظر اول هیچ مشخصه ای نداشت اما در عمقش یه شعر پنهان بود...شعر زندگی....

    رحیمی خندید و گفت:باید بگی به دریا و شب و ستاره پیوند زدی...تو کارت حرف نداره...خوشم اومد...آفرین...ابتکار،خلاقیت ...هوش...بینظیره...کاش کمال الملک زنده بود و این همه استعداد و نبوغ رو میدید...در تمام این بیستو اندی سال تابلویی با این همه مهارت و شگفتی از دانشجوهام ندیده بودم....کارت محشره...

    و بعد از کلی تعریف و تمجید بالاخره نفهمیدم نمره ی کامل بهش تعلق گرفت یا نه...ساعت کلاس تموم شد...باید برمیگشتم خونه اماماشین نداشتم...قرار بود تینا منو برسونه ولی قبلش تو کتابخونه کار داشت...منم روی نیمکت نشستم و منتظر بودم که تینا بیاد.

    نیمکت زیر یه درخت پت و پهن بود که کلی گنجشک و کبوتر و کلاغ و روی خودش جا داده بود همیشه از اینکه زیر درخت بشینم بدم میومد و استرس میگرفتم که الان یکی رو من کار خرابی میکنه...تا اومدم بلند بشم...صدای رحیمی و شنیدم که داشت با مقدم حرف میزد.قیافه هاشونو نمیدیدم درست پشت درخت ایستاده بودند.

    رحیمی:از همون اولین جلسه که کارت و آوردی فهمیدم که ته دلت یه چیزی هست که همون باعث شده کارات اینقدر متفاوت و منحصر به فرد باشه...امروز شکم به اثبات رسید...

    مقدم:شک به چی استاد...

    رحیمی خندید و گفت:تو عاشقی...

    مقدم:من استاد؟!

    رحیمی:نه من...برو پسر...برو...من یک عمره دارم با هم سن و سالهای شما سر و کله میزنم...احساستونو از برم...چی فکر کردی....من از روی کارهاتون میفهمم که چطوری قلم به دست میگیرین و اون لحظه چی حسی دارین،میفهمم که تابلوی تکمیلی پویا فراهانی و تو درستش کردی و ایراد گیری کردی و اون فقط دو تا جفت بهش اضافه کرده....من از کاراتون میفهمم که ته دلتون چی میگذره و چه جور آدمی هستین...میفهمم که آرزوهاتون چیه و...حتی توی موضوعاتی که بهتون میدم احساستونو نمیتونید پنهان کنید...شماها جوونین...دلتون مثل آینه است به سفیدی بوم...پاک و بی آلایش...بعد از لحظه ای سکوت گفت:مانی تو دلی میکشی...حرفهات و احساست و....رنگها حس آدم ها رو لو میدن...بوم وقتی سفیده خوب سفیده...بی احساس و بی نشون اما همین که تو یه خط روش میکشی دیگه سفید نیست...دیگه بی احساس نیست...گویای منش توه...حس تو...و شاید عشق تو...

    و دیگه صدایی به جز قدم های تند یک نفر رو نشنیدم...

    نفس عمیقی کشیدم ،حوصله ی فکر کردن به حرفهای رحیمی و نداشتم...مقدم برای من تموم شده بود.دیگه چه فرقی داشت عاشق باشه یا نباشه...فقط بیچاره اون دختر که با یه دیو سیرت اشنا شده بود. به کتابخونه نگاه کردم تینا و پویا روی پله ها ایستاده بودند و داشتند جر و بحث میکردند.فقط یه امتحان دیگه باقی مونده بود.بدجوری سردم بود دستهام و جلوی دهنم گذاشتم و چند بار توش ها کردم ولی گرم نمیشد.انگار هیچ کدومشون قصد دل کندن از اون یکی و نداشت از جام بلند شدم و به سمت در رفتم یه تاکسی و بعد هم خونه...کسی خونه نبود... وای که چقدر خونه خوبه ،گرم و امن و اروم...روی تخت دراز کشیدم و رفتم زیر پتوی گرم و نرم و دوست داشتنی خودم و در صدم ثانیه خوابم برد.

    پیروز:خوب چه خبرا؟

    مهرداد:فعلا که هستیم...

    مهدخت:رابطتون خوبه؟

    مهرداد:زمان میخواد که مثل سابق بشه...

    پیروز:زمان حلال مشکلاته...بچتون که به دنیا بیاد همه چی درست میشه...

    مهرداد:به خاطر کمکهای این مدت واقعا ازت ممنونم پیروز...تو بهترین دوست منی....

    پیروز لبخندی زد و گفت:تشکرات شما قبلا به عمل اومده...خواهر تو انداختی به من...مرحمت فرمودین...دیگه کافیه...

    مهدخت خواست چیزی بگوید که مهرداد گفت:غلط کردی...تو از همون روز اول دانشگاه طرح رفاقت ریختی با من که خواهرم و بد بخت کنی...اعتراف میکنم بعد این همه سال رفاقت هنوز نشناختمت...

    پیروز خندید و گفت:بد کاری کردم گرفتمش نترشه...

    مهرداد:دیگه داری زیاده روی میکنی ها...حواست و جمع کن...

    پیروز و مهرداد به قیافه ی عصبی مهدخت خندیدند ومهدخت عصبی تر گفت: خوبه خوبه...دو تایی افتادین به هم منو مسخره کنین...

    مهرداد لحظه ا ی سکوت کر و پرسید:مانی هم میاد...

    مهدخت:نمیدونم...

    مهرداد:بیشتر از اون که نگران سمیرا باشم...از مانی میترسم...

    مهدخت:چرا مانی؟

    مهرداد:حرفهای اون شب...هنوز جرات نکردم باهاش حرف بزنم...میترسم دیگه نتونیم مثل سابق باشیم...یعنی از خودم خجالت میکشم...

    مهدخت چیزی نگفت و به آشپزخانه رفت تا به غذاها سرکشی کند،سمیرا هم به کمکش آمد.

    مهدخت:سمیرا...نمیخوای ببخشیش؟

    سمیرا:باید تنبیه بشه...

    مهدخت:یک ماه بیشتره که داری تنبیهش میکنی...

    سمیرا:حقشه...

    مهدخت:مانی هم باهاش قهره...گناه داره...

    سمیرا:من اگه جای مانی بودم محال بود بخشمش...

    پیروز همان لحظه وارد آشپزخانه شد و گفت: بابا اینا اومدن...

    احمد و فروغ وارد شدند و مهرداد با چشم به دنبال مانی میچرخید.

    پیروز:پس مانی کجاست؟

    احمد:فردا امتحان داره نیومد...

    مهرداد اهی کشید و چیزی نگفت.

    مهدخت آهسته زیر گوش احمد گفت:با مامان آشتی کردند؟

    احمد سری تکان داد و گفت:فروغ جوابشو نمیده ...بهش کم محلی میکنه...تا کی میخواد به این وضع ادامه بده نمیدونم....

    احمد برای روشن کردن سیگارش به تراس رفت و پیروز و مهرداد هم به دنبالش رفتند.

    کام محکمی از سیگارش گرفت و گفت:حالش خوب نیست مهرداد...

    پیروز:مانی؟!

    احمد با صدایی گرفته گفت:دیشب تا صبح نتونست بخوابه...صدای سرفه هاشو میشنیدم...جلوی ما وانمود میکنه خوبه در حالی که نیست...هر روز رنگ پریده تر و لاغر تر میشه...

    پیروز سری تکان داد و گفت:باید زودتر عمل بشه...

    مهرداد:باید به مامان بگیم...اصلا مراعاتشو نمیکنه...با این رفتاراش بیشتر مانی عصبی میکنه...این اصلا براش خوب نیست.

    پیروز:مهدخت هم هنوز نمیدونه...

    مهرداد:حالا جدا امتحان داشت یا به خاطر من...

    احمد:نمیدونم...ولی وقتی اصرار کردم دیدم داره عصبی میشه...دیگه چیزی نگفتم...ترسیدم حالش بهم بخوره...

    با صدای مهدخت که گفت:شام حاضره همه به سالن بازگشتند.

    با دستی که کفی نبود تلفن را برداشت و گفت:بله؟

    مانی:سلام فریده جون جون جونم...

    فریده به سمت آشپزخانه رفت؛گوشی تلفن را به شانه اش چسباند و هر دو دستش را شست با دلخوری گفت:علیک سلام مانی خان...حالتون چطوره؟

    مانی:خوب خوب...دختر بد اخلاق من چطوره؟

    فریده به سالن بازگشت و روی مبلی نشست.به زحمت خنده اش را مهار کرد و گفت:چطور شده یادی از ما کردی؟

    مانی:واسه امر خیر زنگ زدم...

    فریده خوشحال دکمه ی آیفون را زد و پریسا را دعوت به گوش دادن کرد.

    پریسا ساکت به مادرش نگاه میکرد ولی در دلش غوغایی بود اگر مانی میانه ی مادرش را و محمود خان را به هم میزد آن وقت تکلیف او و بهزاد چه میشد،اگر واقعا خودش دوباره پیش قدم شود محال است که مادرش بهزاد را انتخاب کند و به طور حتم خواهر زاده اش را ترجیح میدهد.این افکار مثل خوره به جانش افتاده بود و در سکوت به مادر ش نگاه میکرد.

    مانی:غرض از مزاحمت اینکه...ما در ایل و تبارمون یه پسری داریم که خیلی خاطر دخمر شما رو میخواد...این پسره بعد از کلی سر و کله زدن با خودش و دلش و مادر و پدرش...عقل و دینش و از دست داده و یه بیماری گرفته که گوشهاش شروع به رشد مضاعف کرده و هی داره دراز و درازتر میشه...خلاصه جونم واستون بگه این پسر قصه ی ما دیده که اینطوری نمیشه و باید بره با مادر دختره حرف بزنه تا دختره نپریده خواستگاری کنه و یه عرض اندامی نشون بده و بگه ما هم هستیم...پریسا در حال انجماد بود ،حس میکرد همین الان قلبش از سینه اش بیرون میزند.

    فریده که در تمام مدت میخندید گفت:خدا خفت نکنه بچه....این چه طرز خواستگاری کردنه؟

    مانی:دیگه همینه فریده جون میخوای بخواه نمیخوای نخواه...دخترت میترشه...دبه هم که گرون شده...سودم نمیکنی...

    فریده خندید و گفت:خیلی خوب...ولی این دفعه کوتاه نمیام باید با فروغ و احمد آقا رسما بیاین خواستگاری و بعد هم عقد و عروسی...

    مانی خندید و گفت:به روی چشم...حتما...خدمت میرسی...م...دهانش باز مانده بودلحظه ای ساکت شد .بهزاد مضطرب نگاهش میکرد و مانی با تعجب پرسید:چرا مامان و بابای من؟

    فریده:پس کی؟

    مانی:خاله فکر کنم اشتباه گرفتی...

    فریده اخمی کرد و گفت:یعنی چی؟

    مانی خندید و گفت:دوماد یکی دیگه است...پریسا آب دهانش را قورت داد،گیج شده بود.

    فریده:منظور؟

    مانی که صدای خشن فریده را از پای تلفن تشخیص داده بود آب دهانش را قورت داد و آهسته گفت:بهزاد...پریسا نفس عمیقی کشید و زیر لب از مانی تشکر میکرد.

    فریده مبهوت پرسید:کی؟

    مانی:بهزاد...

    فریده:پسر عموی خودت؟

    مانی:بله...

    فریده سکوت کرد.

    مانی:بهزاد خیلی پری و دوست داره...با من من گفت:پری هم همینطور...

    فریده آهی کشید و گفت:پس تو چی؟

    مانی:من خر کیم...

    فریده خندیدو پرسید: پس تو واسه پسرعموت زنگ زدی؟ مگه بزرگترش تویی ؟

    مانی:نه من بزرگترش نیستم...من فقط زنگ زدم به شما... که بگم من و پریسا حتی اگه به خواست شما و فروغ جون با هم ازدواج هم بکنیم نه تنها خوشبخت نمیشیم بلکه همش میپریم بهم و خلاصه جنگ اعصاب داریم چرا چون همدیگرو مثل دو تا دوست،دخترخاله و خواهر برادر قبول داریم و بینمون عشق وجود نداره...حالا پس فردا که یه بچه هم داریم از این دادگاه به اون دادگاه میریم که چی که طلاق بگیریم...حالا شما فکر کن راضی میشین دختر خودتون و خواهرزاده ی گلتون بدبخت بشن؟هان؟خدا وکیلی،این تن بمیره...من حرف نامربوط زدم؟این حرف رکیکیه؟

    فریده نفس عمیقی کشید و گفت:چی بگم والله...

    مانی:هیچی...من زنگ زدم موافقت شما رو واسه ی عموم اینا بگیرم...که سکوت علامت رضاست و شما موافقی و...به به مبارکه...دیگه باقی کارا دست خودتونه و عمو ی من...باشه فریده جون؟

    فریده :خوب میبری و میدوزی ها...

    مانی:بعله...تنتونم میکنم...خواستین تنگش میکنم...نه گشادش میکنم...یقه اش و چه مدلی برش بدم...دلبری...خشتی؟

    فریده خندید و گفت:کم چرت و پرت بگو...

    مانی:چشم...امری نیست...

    فریده:نه...فقط...

    مانی:فقط و اما و اینا رو بی خی...بسپارین دست سرنوشت و روزگار و تقدیر و توکلتون به خدا... خداحافظ فریده خوشگله...

    و فوری گوشی را گذاشت تا فرصت ابراز مخالفت را از او بگیرد..بهزاد بی صبرانه پرسید: چی شد؟

    مانی:وای خدا کف کردم...چی چی شد؟حل شد دیگه....

    بهزاد:جون من راست میگی؟

    مانی:بعله...شده کاری و به اقا مانی بسپارین و نتونه از پسش بربیاد؟ پاشو برو یه لیوان آب واسه من بیار...

    بهزاد محکم بوسیدش و به سمت آشپزخانه دوید.

    فریده از خنده ریسه رفت و گفت:امان از این بچه...و نگاهی به گونه های رنگ گرفته ی پریسا انداخت وپشت چشمی نازک کرد و گفت:ایش...اینو نگاش کن...

    پریسا سرش را پایین انداخت وحرفی نزد.

    فریده آهی کشید و گفت:من فقط خوشبختی تو رو میخوام...

    پریسا حرفی نزد و در سکوت منتظر ادامه ی جمله ی مادرش بود.

    فریده با صدایی که خودش هم نشنید گفت:مبارکه...

    پریسا خندید و به سمت مادرش رفت و او را بوسید و سپس با عجله به اتاقش رفت.

    گوشی اش را برداشت و به مانی اس ام اس زد و گفت:اول ازت ممنونم...دوم چرا یه ماهه اذیتم کردی و گفتی که منو میخوای؟جواب بده منتظرم.

    مانی بلافاصله نوشت:اول سلام...دوم مگه تحفه ای؟و آرم خنده را پایان جمله اش گذاشت.

    پریسا نوشت:خواهش میکنم...بگو...بی شوخی....

    مانی:بهی ازم خواست یه کوچولو بسنجمت....

    پریسا خندید و نوشت:مرده شورتو ببرن...ولی تو رو خدا تفاهم و میبینی...

    مانی :چطور؟

    پریسا:اگه بهزاد پیشته بهش بگو اون دختره که خودشو دنیا معرفی کرده و چند روزه که وبالش شده رو من انداختم جلوش...منم حق دارم بسنجم...ندارم؟

    مانی خندید و رو به بهزاد گفت:بیا ببین این چی میگه...

    و بهزاد همان موقع به پریسا زنگ زد و هر دو از هم گله کردند ولی بعد از لحظه ای بهزاد با لبخندی عمیق و سرخوشی به سمت حیاط رفت و مانی را در سالن تنها گذاشت.

    نفس عمیقی کشید و بار دیگر جوابهایش را چک کرد.در خودکارش را گذاشت و کیفش را روی شانه اش انداخت و برگه را به مراقب تحویل داد و از سالن خارج شد.کش و قوسی به اندامش داد و خوشحال از تعطیلات میان ترم به سمت خیابان راه افتاد ماشینش را پشت دانشگاه پارک کرده بود با قدم هایی آرام و شمرده راه میرفت.میدانست که امروز تینا و پویا با هم قرار دارند در غیر این صورت این مسیر را تنها طی نمیکرد.از این که اتومبیلش را اینقدر دور پارک کرده بود بر خودش لعنت میفرستاد.

    هنوز کامل نرسیده بود که سوئیچش را درآورد و دزد گیر ماشین را زد.خواست سوار شود که اتومبیل مانی را که درست کنار ماشین خودش پارک بود را شناخت.

    بی توجه به آن سوار شد و ماشین را روشن کرد،اگر زمستان نبود حتما بلافاصله گازش را میگرفت و میرفت اما چه میکرد که باید کمی صبر میکرد تا موتور ماشین گرم شود.

    خودش هم نمیدانست چرا از گوشه ی چشم به داخل 206مانی نگاه میکند،و وقتی او را دید که سرش را روی فرمان گذاشته بی اراده به سمتش چرخید و با خیالی آسوده از اینکه او متوجه نگاه خیره اش نخواهد شد،چشم به او دوخت.سرش کاملا روی فرمان قرار گرفته بود و او فقط یکی از دستانش را دید که فرمان را گرفته بود بدون هیچ حرکتی،حتی اتومبیل نیز خاموش بود.

    زیر لب گفت:حتما منتظر کسیه...

    و از خودش پرسید:سردش نیست؟چرا بخاری ماشین و روشن نکرده؟

    نفس عمیقی کشید و گفت:به تو چه مربوطه...راهتو بکش برو...

    دیگر ماندن را جایز ندانست موتور به اندازه ی کافی گرم شده بود،دنده را جا زد و در حالی که به او چشم داشت حرکت کرد.

    هنوز چند متر دور نشده بود که به خاطر چند پرنده که روی زمین سر یک تکه نان درگیر بودند چند بار بوق زد،بی اختیاربه مانی نگاه کرد اما مانی هیچ تکانی نخورد و واکنشی نشان نداد،دلش شورمیزد برای دلداری خودش گفت:حتما خوابیده...

    دوباره حرکت کرد اما وقتی به سر پیچ رسید بی اراده ایستاد و سرش را به سمت مانی که هنوز در همان حال بود چرخاند.

    محکم روی فرمان کوبید و گفت:لعنت به تو هستی...لعنت به این همه ضعفت...

    صدایی در درونش گفت:هنوزم دوستش داری...

    جوابی به خودش نداد در دل گفت:اون یه بدی کرده هزار تا خوبی...من که دیگه دوسش ندا...حرفش را خورد وسرش را روی فرمان گذاشت و گفت:یادت رفته باهات چیکار کرد...

    -اگه حالش بد باشه...

    -به درک...به تو چه...چرا خودت و نخود هر آشی میکنی...

    -فقط یه لحظه است...چند ضربه به شیشه میزنم و اون سرش و بلند میکنه و بعد من میرم...همین...

    -چرا باید بری؟چرا نگرانشی...

    -نمیدونم....

    -میدونی...توی بی عقل هنوزم دوستش داری...با اون بلایی که سرت اورده...هنوزم دوستش داری...

    نفس عمیقی کشید وبا تحکم گفت:یهو عاشقش نشدم که یه دفعه هم ازش متنفر بشم...

    و دور زد و رو به روی مانی پارک کرد.احساسش بر عقلش پیروز شده بود.

    از ماشین پیاده شد و چند ضربه به شیشه زد اما بی نتیجه بود و مانی هیچ حرکتی نکرد.لبش را گزید.اهسته گفت:نقشه نباشه...

    با ترس دستش به سمت دستگیره ی در رفت و نفس عمیقی کشید و در را باز کرد.

    هستی:آقای مقدم...آقای مقدم...حالتون خوبه؟

    اما هیچ صدایی نیامد و همین بیشتر او را مضطرب میکرد،دستش را روی شانه ی مانی گذاشت و چند بار تکانش داد اما باز مثمر ثمر واقع نشد.دلش را به دریا زد شانه اش را محکم گرفت و با یک حرکت او را به عقب کشید.سرش روی سینه افتاده بود چشمهایش بسته بود و رنگش بیش از حد به سفیدی میزد.هستی جیغ کوتاهی کشید و اینبار محکم تر تکانش داد ولی بیدار نشد.

    به سمت ماشینش رفت بطری آبی آورد و روی صورتش خالی کرد.پلکهایش لرزید اما باز نشد.

    درمانده از خودش پرسید:چه کار کنم...خدایا...موبایل خودش شارژ نداشت.چشم چرخاند به دنبال باجه تلفن اما به چشمش نخورد...در دل فریاد زد:وای خدا...حالا چیکار کنم؟یاد موبایل مانی افتاد... چند بار دیگر هم صدایش زد و تکانش داد اما بی حاصل بود.لبش را به دندان گرفت و خم شد روی او و جیبهای مانی را گشت و موبایلش را درآورد و با اورژانس تماس گرفت.

    مستاصل روی زمین نشست،خودش هم نفهمید کی و چه وقت اشکهایش روان شده...بی اختیار به گوشی مانی نگاه کرد وبا فشار یک دگمه لیست شماره های ثبت شده جلویش باز شد.

    اسامی با بهی یک و بهی دو اغاز شده بود...مهری،پری،فریده،فروغ، سمیرا...فری...پونه.به جز چند اسم مردانه بقیه ی اسامی خلاصه شده و دخترانه بود.خصمانه نگاهش کرد و همان موقع صدای آژیر امبولانس به گوشش رسید،گوشی اش را به داخل ماشینش پرتاب کرد و دیگر آنجا نایستاد تا ببیند او را چطور میبرند،بی درنگ سوار ماشینش شد و با سرعت از انجا دور شد.اما گوشه ای از خیابان ترمز کرد و چند لحظه بعد آمبولانسی باشتاب از کنارش رد شد.هستی هم به دنبال آمبولانس روان شد تا بفهمد او را به کدام بیمارستان میبرند و در آخر هم با حال اشفته ای وارد خانه شد.

    خدا را شکر میکرد از اینکه کسی در خانه نیست تا او را در ان حال زار و پریشان ببیند.
    روی تخت افتاد و بی مهابا اشک میریخت. خودش را به خاطر این همه ضعف و حماقت لعنت میکرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صداها در سرش می پیچید.تمام توانش را در پلکهایش جمع کرد اما نتواست آنها را از هم باز کند.سخت نفس میکشید و گلوش می سوخت و مزه ی دهانش به تلخی میزد.سرما تا عمق وجودش نفوذ کرده بود.دلش میخواست میتوانست چشمهایش را باز کند اما رمقی برایش نمانده بود.سوزشی را روی پوستش حس کرد و صداها در سرش دورتر و دورتر میشد.

    لیوان آبی را که احمد به لبش نزدیک کرد را پس زد و رو به پیروز گفت:میخوام ببینمش...

    پیروز:فعلا نمیشه...

    مهدخت هق هقش را مهار کرد و گفت:چرا...فقط یه لحظه...

    فروغ با صدایی گرفته از بغض گفت:حالش خیلی بده؟

    پیروز حرفی نزد.

    احمد سرش را میان دستهایش گرفته بود و سعی داشت به خودش مسلط باشد.

    صدای بیب بیب کلافه اش کرده بود،کمی احساس سرما میکرد. دست سردش میان دست گرم کسی بود،به انگشتهایش تکانی داد،بدنش سر شده بود.به زحمت پلکهای به هم چسبیده اش را باز کرد. گلویش میسوخت و لبهایش خشک شده بود.مهرداد بالای سرش نشسته بود و با لبخند نگاهش میکرد.

    سنگینی ماسک اکسیژن را که نیمی از صورتش را در بر گرفته بود به خوبی حس میکرد .بی رمق دستش را بالا آورد تا ان را بردارد ولی مهرداد مانع شد.به اطرافش نگاهی انداخت بار دومش بود که در میان این دستگاه های عجیب و غریب گیر افتاده بود.فضا سرد و بی روح بودو فقط چند صدای آزار دهنده از همین دستگاه ها به گوش میرسید.مهرداد کنارش نشسته بود و همین باعث میشد کمتر بترسد.

    مانی بی حال نگاهش کرد،چشمهایش نیمه باز مانده بود.مهرداد خم شد و پیشانی اش را بوسید و گفت:خوب بلدی مارو بترسونی ها...

    مانی بی رمق نگاهش میکرد دلش برای مهرداد تنگ شده بود نزدیک به یک ماه او را ندیده بود.

    مهرداد با خجالت پرسید:هنوزم از دستم دلخوری؟...

    مانی خواست حرفی بزند که مهرداد گفت:فقط با اشاره ی پلکت جوابمو بده...نباید خودتو زیاد خسته کنی...

    مانی فقط نگاهش کرد.مهرداد دوباره گفت:منو میبخشی؟

    مانی پلکهایش را به نشانه مثبت بست و لحظه ای بعد باز کرد.مهرداد بغض کرده بود دستی به موهای مانی کشید و گفت:درد نداری؟

    مانی سرش را به آهستگی تکان داد.مهرداد گفت:پس راحت بخواب...تا فردا حالت خوب خوب میشه...

    مانی چشمهایش را بست و مهرداد باز هم خم شد و صورتش را بوسید و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و به دو قطره اشک سمجی که مصر به فرود آمدن بودند اجازه ی سرازیری داد.

    به حیاط رفت تا هوایی عوض کند.احمد روی نیمکت تنها نشسته بود.

    مهرداد کنارش نشست و گفت:شما نرفتین خونه؟

    احمد انگار که نشنیده باشد گفت:عادت ندارم اینطوری ببینمش...

    مهرداد بغضش را فرو داد و گفت:چطوری؟

    احمد انگار که نشنید گفت:اون خوب میشه مگه نه؟

    مهرداد آرنجش را قائم روی زانویش گذاشت و پیشانی اش را به کف دستش تکیه داد.

    احمد نگاهش کرد و گفت:جوابمو ندادی؟

    مهرداد:اون گروه خونیش جز معدود گروه هاست اُی منفی...من...

    احمد میان حرفش آمد و گفت:میبرمش آلمان...حمید هم اونجاست میتونه کمکمون کنه...

    مهرداد:نمیدونم...نمیدونم...

    احمد بی اختیار داد زد:پس تو چی میدونی؟

    مهرداد به چهره ی آشفته ی پدرش نگاه کرد و سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.

    احمد:مهرداد؟!

    مهرداد منتظر به پدرش خیره شده بود.

    احمد که انگار از حرفی که میخواست به زبان بیاورد میترسید،اب دهانش را فرو داد و با دلهره ای غیر قابل توصیف و صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:یه وقت...یه وقت...از دستم نره مهرداد...

    مهرداد آهی کشید و پدرش را در آغوش کشید و گفت:همه چیز دست خداست بابا...مرگ و زندگی دست اونه...ماجرای سقوط هواپیما یادتون رفته؟ما همین الان هم ممکن بود مانی و نداشته باشیم...

    احمد نفس عمیقی کشید و در همان هنگام صدای اذان صبح به گوش رسید.احمد به آهستگی از جایش بلند شد و به سمت مسجد بیمارستان رفت.و مهرداد خیره به گام های سست و بی رمق پدرش و اندامی که به تازگی خمیده شده بود نگاه میکرد.

    محمود و شهین و فریده همزمان وارد بیمارستان شدند.

    فروغ به دیوار تکیه داده بود و احمد روی یکی از صندلی ها در حال چرت زدن بود.

    فریده و شهین حیرت زده از تماشای چهره ی آشفته ی فروغ لحظه ای برجای خود ایستادند و سعی داشتند از خطوط چهره اش پی به عمق ماجرا ببرند.شهین لبش را به دندان گرفت واقعا این همان فروغ بود بود زن خوش پوش و خوش چهره و ثروتمندی که دختر یکی از فرش فروشان قدیمی بازار بود وبه همه کس فخر زیبای و تحصیلات و ثروتش را میفروخت.کسی که سلیقه اش در خرید اجناس مختلف نظیر نداشت. اما حالا یک مانتوی گشاد ریون سیاه به تن داشت و و روسری اش را پشت و رو به سرش گذاشته بود واز پشت و جلو موهایش اشفته بیرون ریخته بود.دم پایی های پلاستیکی اش نشان از عجله و شتاب برای رسیدن به بیمارستان بوده وآیا این همان فروغی بود که در طول این همه سال حتی یک بار هم او را بدون آرایش ندیده بود ولی امروز او با چهره ای رنگ پریده و چشمانی سرخ و شمایلی پریشان به دیوارتکیه کرده بود و در افکارش چرخ میزد.

    فریده با صدایی بغض آلود و گرفته گفت:فروغ جان؟!

    فروغ نگاهش را به آنها دوخت و فریده به سمتش هجوم برد و هر دو یکدیگر را در آغوش کشیدند ولحظه ای بعد صدای گریه ی هر دو راهرو را فرا گرفت،شهین نیز به سمت آنها رفت تا کمی آرامشان کند.

    محمود کنار احمد نشست و با لحنی آرام و دلجویانه پرسید:اینه رسمش داداش؟تو نباید به ما میگفتی؟

    احمد با صدایی لرزان گفت:چی میگفتم داداش...چی بگم...بچه ام داره از دستم میره...و سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید.

    همان لحظه پرستاری جلو آمد و با لحنی محکم و عصبی گفت:چه خبره خانم ها؟اینجا بیمارستانه...خواهش میکنم یه کم آروم تر...

    محمود:الآن مانی کجاست؟

    منتقلش میکنن بخش... Ccuاحمد:دارن از

    محمود آهی کشید و حرفی نزد.حدود یک ساعت بعد فرزاد و مهدخت و پیروز و سمیرا هم به جمع انها اضافه شدندو دور تا دور تخت مانی ایستاده بودند و در سکوت در افکارشان غوطه ور بودند.

    مانی که در اثر داروها کمی خواب آلود بود نگاهی به جمع انداخت و با صدای گرفته گفت:خوب یک ساعته اینجا واستادین یه فاتحه ای چیزی بخونین وقتتون تلف نشه...

    محمود لبخندی زد و گفت:ای چه حرفیه عمو جان ...ان شا الله که صد سال زنده باشی...

    مانی:والله اینجوری که شما بالا سر من واستادین انگاری منتظرین من دم اخرمم بکشم و برم به سلامت... حالا چرا اینجوری نگام میکنین...آدم میترسه...

    پیروز:تو بگو ما چیکار کنیم...

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت:یه دلداری یه کم مهربونی...شوخی،خنده...عین ماست واستادین بالاسر من...ببخشیدا ولی مرده شورا از شما سرحال ترن...یه دو تا شوخی هم با اون مرده هه میکنن...یارو کیف میکنه...شماها دو تا کمپوت نیاوردین...

    فریده:الهی بمیرم بچم کمپوت میخواد...فرزاد برو چند تا بگیر بیار... خدا مرگم بده، اصلا حواسم نبود...اینقدر هول شده بودم که...

    مانی:حالا دیگه؟چه فایده؟اصلا من باید میگفتم...خودتون باید میاوردین...مثلا اومدین عیادت...یه دسته گلی...شیرینی...چه میدونم...ملاقات زندانی هم میرن خشکه خشکه نمیرن...

    محمود خنده اش گرفته بود و احمد ملایم گفت:مانی خجالت بکش...

    مانی:خوب راست میگم دیگه...حالا کمپوت بخوره تو سرم...با لحنی گریه دار گفت:من حوصله ام سر رفته...

    فرزاد:دلقک بازی در بیاریم بخندی؟

    مانی:آره بد فکریم نیست...شروع کن دایی...

    فرزاد خندید و گفت:خوبه خوبه...واسه ما خودشو لوس میکنه...حالا یه روز بستری شدیا...

    همان لحظه مهرداد وارد شد.

    مانی:یا پیغمبر...تو دیگه چی میگی؟

    مهرداد خندید و گفت:زبونت باز شد...

    مانی:باز بود...

    مهرداد رو به جمع گفت:وقت ملاقات تموم شده...

    مانی:چه زود...نرین من حوصله ام سر میره...

    محمود پیشانی اش را بوسید و گفت:هیچ خوش ندارم تو رو این شکلی ببینم...

    مانی:چه شکلی؟یه آینه به من بدین ببینم...دیشب تا حالا چه بلایی سرم اوردی مهرداد...اخ آخ مهرداد اون پرستار عینکی اخر کار خودشو کرد ؟دیشب دیدی گفت من چه خوشگلم...اسید پاشید رو صورتم نه؟

    مهرداد خندید و گفت:نترس من حواسم بهت بود...

    فریده هم جلو امد و گفت:الهی قربونت برم...زود تر خوب خوب شو...

    و به همین ترتیب در لحظه ای کوتاه اتاق خالی شد.فقط مهرداد بالای سرش نشسته بود.

    مانی رو به مهرداد گفت:تو هم برو خونه...خسته شدی...

    مهرداد خندید و گفت:نه من خوبم...یکی باید شب پیشت باشه...پس فردا باید عملت کنن...

    مانی:توعملم میکنی؟

    مهرداد:نه...دکتر اردلان...

    مانی:چرا اون؟مگه تو نمیتونی؟

    مهرداد:خوب چرا...ولی عرف نیست که پزشکها بستگان درجه یک خودشونو درمان کنند...

    مانی:چرا؟

    مهرداد:خوب چون احساساتشون هم دخیل میشه...

    مانی:ولی من میخوام تو عملم کنی...

    مهرداد سیخ سر جایش نشست و گفت:چی؟

    مانی:میخوام تو عملم کنی...

    مهرداد:گفتم که عرف نیست که...

    مانی میان حرفش پرید و گفت:خودت میگی عرفه...قانون که نیست...هست؟

    مهرداد سکوت کرد.

    مانی:تو همون درس و خوندی...همون مدرک و داری...منم به تو بیشتر از این اردلان اعتماد دارم...

    مهرداد:من نمیتونم...

    مانی:چرا؟

    مهرداد که بغض کرده بود گفت:من وقتی میبینم یه پرستار یه سوزن تو دستت فرو میکنه هزار بار میمیرم و زنده میشم...چه جوری بیام سینه ات و بشکافم و عملت کنم...

    مانی سرش را به سمت پنجره چرخاند و گفت:یا تو یا هیچکس...

    مهرداد کلافه گفت:مانی...اگه زیر دست من یه بلایی سرت بیاد چی؟من چیکار کنم؟میشم قاتل برادرم...همینو میخوای؟

    مانی:مگه قراره بمیرم؟

    مهرداد:نه...ولی...

    مانی:من حرفم و زدم...فقط تو باید عملم کنی...وگرنه رضایت نمیدم...در ضمن کلک هم تو کارت نباشه...تو اتاق عمل بخوای جاتو با اون پیرمرد خرفت عوض کنی و چه میدونم آرتیست بازی در بیارین و سر منو شیره بمالین هم نداریم...

    مهرداد مستاصل گفت:من نمیتونم...اینو از من نخواه مانی خواهش میکنم...

    مانی مستقیم در چشمهای مهرداد نگاه کرد و گفت:میدونم این عمل یه جورایی خطرناکه و شاید زنده نمونم...اگه قرار باشه این آخرین خواسته ی من باشه،خوب این آخرین خواهشمه...میتونی قبولش کنی...میتونی هم آخرین خواهش برادر کوچیکت و نادیده بگیری...و سکوت کرد.

    مهرداد:چرا من؟

    مانی:چون برادرمی و من بهت اعتماد دارم...اگه قراره بمیرم ...نمیخوام... نمیخوام زیر دست یه غریبه جون بدم...

    مهرداد بغضش را با آه عمیقی فرو داد و چیزی نگفت.

    مانی:یه خواهش دیگه هم دارم...

    مهرداد:جونم؟

    مانی به سقف خیره شد و گفت:تو اتاقم تو دومین کشوی میز کامپیوتر دوتا پاکت هست...روی یکیش یه ادرس نوشتم...بعد از مرگم برسون به همون ادرس...اون یکی هم مال شماهاست با یه دفترچه حساب...یه جورایی وصیت نامه و تنها داراییم...میخواستم جمع کنم واسه ازدواجم و این جور چیزها ولی...لحظه ای سکوت کرد و گفت:اگه مُردم...

    مهرداد بلافاصله گفت:مانی...

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت:بذار حرفم و بزنم...سه چهار میلیون بیشتر نیست...واسه عروسی کمه ولی واسه خرج کفن و دفن فکر کنم کافی باشه...دوباره مستقیم در چشمان پر از اشک مهرداد خیره شد و گفت:میخوام خرج مرگم و خودم بدم...یه دونه مراسم هم بیشتر نمیگیرین...سه و هفت و چهل و اینا هم نمیخواد...نمیخوام کسی به خاطرغذا واسم اشک تمساح بریزه...قبرمم خریدم قطعه ی 328 ردیف 7...زیر یه بید مجنونه...جاش خوبه...بقیه ی پولم اگه موند دو تا حساب باز کن واسه ی امیر سام و پسرخودت...همه ی اینا رو تو اون نامه هه نوشتم...ولی خوب بازم گفتم که کار از محکم کاری عیب پیدا نمیکنه...وصی من تویی...باشه؟

    مهرداد در بهت و حیرت از پشت پرده ای اشک به مانی خیره شده بود،حرفی برای گفتن نداشت.اهسته از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.نمیتوانست نفس بکشد وارد حیاط بیمارستان شد و خودش را روی اولین نیمکت سر راهش انداخت و با صدای بلندی گریست.

    فروغ لبه ی تخت نشسته بود و دست سردش را نوازش میکرد.دیگر آن زن محکم و با اراده ی سابق نبود.نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی پسرش انداخت،زیر چشمهایش گود و کبود بود ولبهایش خشک و سفید به نظر میرسید، سینه اش آرام بالا و پایین میرفت و به جز خس خسی که نشان از تلاش پسرش برای نفس کشیدن بود صدای دیگری نمی امد،هر چند هرازگاهی صدای دینگ دینگ زنگی از بلندگو که کسی را پیج میکرد به گوش میرسید،اما برای او تنها صدا فقط صدای نفس های خسته ی مانی بود.گاهی از ترس تمام اندامش میلرزید ترس از اینکه مبادا پسرش از نفس کشیدن خسته شود،ترس از این که همین نفس هایی بی رمق هم پایان یابد و نا خداگاه لبش را آنچنان محکم به دندان میگرفت که مزه ی شور خون را حس میکرد و این رخداد از زمانی که بر بالین پسرش حاضر شده بود،به کرّرات اتفاق افتاده بود. در گلویش یک توده ی بزرگ یک بغض ناخوانده را حس میکرد که از ظهر دیروز دست از سرش برنداشته بود و انگارکه به هیچ وجه نمیتوانست از شرش خلاص شود.نمیدانست چه کار کند و از چه کسی کمک بخواهد...ازهمه ی دنیا بی نیاز بود اما تنها نیاز پسرش را نمیتوانست برآورده کند.یک قلب،یک زندگی دوباره و یک مرگ و باز هم یک زندگی دوباره...معادله ای که چهار مجهول داشت و او قادر به حل آن نبود.

    دوباره به چهره ی معصوم و مظلوم پسر بیست و یک ساله اش خیره شد،مژگان بلندش روی صورتش سایه انداخته بود و کبودی ها و گودی زیر چشمش را کبودترو گودتر نشان میداد.آه عمیقی کشید چکار باید میکرد؟و هیچ چیز در زندگی به اندازه ی ندانستن او را عاجز نمیکرد...

    اتاق نیمه تاریک بودو هوا کاملا ابری و گویای یک هوای سرد و سوزناک که پشت پنجره پنهان بود. شب گذشته هنوز به خانه نرسیده طاقتش طاق شده بود و از احمد خواست او را به بیمارستان بازگرداند و مهرداد هم با حالی آشفته و زار به خانه بازگشت اما قبل از رفتن نزدیک به نیم ساعت با احمد پچ پچ کرده بود وفروغ هر کاری کرد نتوانست از زیر زبان احمد حرفی بیرون بکشد.راستی احمد کجا بود؟نگاهی به اتاق انداخت. تخت مانی درست وسط،میان دو تخت خالی قرار داشت.سرمش تمام شده بود.تکانی به اندام خشکش داد و از اتاق بیرون رفت.پرستاری پشت استیشن نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود.

    فروغ با صدایی لرزان گفت:سرم پسرم تموم شده...

    پرستار بی حوصله سرش را بالا گرفت و گفت:الان میگم یکی بیاد...

    فروغ با لحنی جدی پرسید:چرا خودتون نمیاید؟

    پرستار اینبار بدون اینکه نگاهش کند گفت:نترس،کسی سرمش تموم بشه و تا ابد و دهر هم درش نیارن نمیمیره...

    فروغ زیر لب گفت:پس چه جوری میمیره؟

    پرستار شنید و سرش را بالا گرفت و به چهره ی تکیده ی فروغ نگاه کرد.به روسری که گره اش کج بود و موهایش آشفته بیرون ریخته بود و مانتوی سیاه گشادی که به تنش زار میزد.لحظه ای دلش برای فروغ سوخت و متعجب از اینکه چطور آدمی با این سر و وضع توانسته پسرش را در یک بیمارستان خصوصی بستری کند،سری تکان داد و از جا بلند شد و همانطور که به سمت پرونده ها میرفت پرسید:کدوم اتاق؟

    فروغ گیچ پرسید:چی؟

    پرستار پوفی کشید و گفت:شماره ی اتاق و تخت و بگو...

    فروغ:اتاق 11تخت 2...

    پرستار پرونده را بیرون اورد و نگاهی به آن انداخت و زیر لب گفت:خوب سرم مجدد نداره...بریم...

    فروغ هم مطیع با گام هایی لرزان به سمت اتاق بازگشت.

    -حرف پُریه...

    -چی؟

    مهرداد بود که میپرسید.

    اردلان سرش را به سوی او خم کرد و گفت:حالا میخوای چیکار کنی؟از عهده اش برمیای؟

    مهرداد:نه...

    اردلان لبخندی زد و گفت:باز خوبه جرات داری بگی از پسش برنمیای...

    مهرداد سکوت کرد.سرش را به پشتی مبل چرمی تکیه داد و به سقف خیره شد.

    اردلان آهی کشید و گفت:درکت میکنم چه حالی داری...

    مهرداد آهی کشید و گفت:نه...هیچکس نمیفهمه چه حالی دارم...

    اردلان:برای منم پیش اومده...

    نگاهش را از سقف برگرفت و به چشمان اردلان دوخت.

    اردلان آهی کشید و گفت:تقاضای پسرمنم سالها پیش همین بود...

    مهرداد منتظر نگاهش میکرد.

    اردلان:ازم خواست عملش کنم...و باز هم سکوت کرد.

    مهرداد:عملش کردین؟

    اردلان لبخندی زد واز موضوع را عوض کرد و گفت:تصمیم با توه منم کمکت میکنم...اگه اینطور خواسته...

    مهرداد آه بلند بالایی کشید و سرش را میان دستهایش گرفت.

    اردلان دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:فردا روز بزرگیه...

    و با لحن دلگرم کننده ای ادامه داد:عمل سختی نیست...خودتم میدونی...

    مهرداد:سخت نیست،شرایط مانی سختش کرده...اوضاعش رو به راه نیست،میترسم...میترسم دووم نیاره...

    اردلان:زنده بودن آدمها به ترسشون وابسته است،ادم مرده است که نمیترسه...همه ی ما تو زندگیمون میترسیم...یه امر طبیعیه...برو خونه استراحت کن و برای فردا آماده باش...برای هر اتفاقی آماده باش...هر اتفاقی...

    فشار محکمی به شانه اش داد و از اتاق بیرون رفت.

    نفس عمیقی کشید و به کاپوت ماشین تکیه داد.سمیرا به سرعت جلو آمد و گفت:بیا از زیر قران رد شو...

    مهرداد لبخندی زد و وارد خانه شد و لبهایش را به جلد قرآن چسباند و چشمهایش را بست نفس عمیقی کشید و بعد به آهستگی سرش را از زیر قرآن رد کرد.

    سمیرا لبخندی زد و گفت:من دلم روشنه...

    مهرداد به لبخندی اکتفا کرد،پشت فرمان نشست و منتظر سمیرا شد.

    بهنام خندید و گفت:قیافت شده عین سیدا...

    مانی:جون من...هاله ی نور نمیبینی...و رو به مهرداد گفت:آخه این چه لباسیه تن من کردی؟

    مهرداد خندید و گفت:چی دوست داشتی بپوشی؟کت شلوار خوبه؟

    مانی:نه دگمه داره نه زیپ داره...آخه این چه وضعشه...گفتیم داداشمون و دامادمون اینجان واسمون پارتی بازی درمیارن ها...

    بهزاد:ولی به جون خودت خیلی بهت میاد...

    مانی:اِ...خوشت اومده میخوای بپوشیش؟

    فرزاد:نه عزیزم برازنده ی صاحبشه...و هرچهار نفر با صدای بلند خندیدند.

    مانی با غیظ نگاهشان کرد و گفت:دایی اون موقع که روحم اومد تو خوابت حالیت میکنم...

    فرزاد به ظاهر خندید اما دلش خون بود.

    بهزاد هر از چندگاهی نفس عمیق میکشید و بهنام رویش را برمیگرداند تا اشک گوشه ی چشمش را پاک کند.و حال مهرداد هم قابل توصیف نبود.سعی میکرد به مانی روحیه بدهد اما خودش احتیاج به روحیه داشت.هر لحظه حس میکرد الان است که نقش زمین شود،سرنوشت برادرش متوسل به دستان او بود در دل آرزو میکرد بداند تا ساعتی دیگر چه واقعه ای در انتظارش است...اما خواسته اش غیر ممکن بود.

    مانی به نظر سرحال می آمد دیگر از ضعف و خستگی در او اثری نبود هر چند رنگ پریده و لاغر به نظر می رسید.روی تخت چهار زانو نشسته بود و سر به سر بقیه میگذاشت.

    پیروز داخل اتاق شد و گفت:دو روز بیهوش بودی از شرت خلاص بودیما...

    مانی خندید و گفت:عزیزم لحظات آخره،تحمل کن تموم میشه...دیگه اگر بار گران بودیم رفتیم...اگر نا مهربان بودیم رفتیم...

    فرزاد بغضش را فرو داد و با خنده ای کاذب گفت: باز دوباره لوس بازیاش و شروع کرد...

    بهزاد رو به مهرداد گفت:حالا واسه مراسم ختم غذا چی سرو میکنین؟

    مانی:کوفت...میخوری؟

    بهنام:مفت باشه کوفت باشه...چرا که نه؟

    لحظه ای همه خندیدند و بعد به سکوتی ختم شد که هیچکس قادر به شکستنش نبود.همه درخلسه ای فرو رفته بودند که انگار بیرون آمدن از ان محال است.

    مانی تک سرفه ای کرد و با لبخندی روی لبهایش و لحن مهربان همیشگیش گفت:حالا جدی اگه رفتنی شدم خوبی بدی دیدن حلال کنین...

    بهزاد به دیوار تکیه داد سرش را پایین انداخت و اشکهایش ارام سرازیر شد.فرزاد طاقت نیاورد وبا شتاب از اتاق خارج شد.بهنام لبه ی تخت نشست وبا لحنی دلجویانه گفت:واست دعا میکنیم...هممون...

    پیروز آهی کشید و مهرداد مانی را محکم در آغوش کشید.

    مانی:دکی جون این لباس استریله...مثل اینکه یادت رفته؟

    مهرداد خندید و چیزی نگفت.

    مانی رو به بهزاد گفت:به پری که نیومد بگو خیلی نامردی...بهزاد خندید و گفت:پریسا و پونه واسه توی تحفه رفته قم دعا کنن...

    مانی لبخندی زد و گفت:چه هنوز هیچی نشده جیک تو جیک شدن...جمع خندید و همان لحظه دو پرستار وارد شدند مهرداد به ساعتش نگاه کرد و گفـت:آماده ای؟

    مانی سری تکان داد و تخت به حرکت در آمد و از اتاق خارج شد.

    فرزاد داشت گریه میکرد ومهدخت و فروغ وفریده و سمیرا و شهین از شدت گریه صورتهایشان پف آلود بود.

    محمود و احمد هر کدام به نوبت او را در آغوش کشیدند و مانی به مهدخت گفت:امیر سام ببوس...

    مهدخت با دستهایش جلوی صورتش را گرفت و سعی داشت صدای هق هقش تا آنجا که میتواند آرام باشد.

    مانی رو به سمیرا چشمکی زد و اشاره ای به مهرداد کرد و گفت:هواشو داری دیگه؟

    سمیرا هم در میان گریه خندید وسری تکان داد و حرفی نزد.

    مهدخت به پیروز گفت:مراقب جفت داداشام باش... خوب...

    احمد جلو امد و رو به مهرداد گفت:بعد از خدا سپردمش دست تو...

    مهرداد لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.

    در آخر هم فروغ جلو رفت نگاه ملتمسش به مهرداد بود.چیزی نمیگفت اما همان نگاهش گویای هزار حرف بود.

    مهرداد دلش میخواست از زیر این بار بزرگی که روی شانه اش بود،این مسئولیتی که به او محول شده بود شانه خالی کند اما زبانش قادر به تکلم نبود.

    فروغ نگاهش را از مهرداد به سمت مانی دوخت و کمی جلو آمد.مانی خندید و گفت:مور مور نمیشی؟

    فروغ حرفی نزد به سمت مانی خم شد و انگار که تا به حال هیچکس را در بر نگرفته باشد مثل یک مبتدی دستهایش را دور کمر مانی حلقه کرد و مانی بوسه ای از روی روسری روی موهای مادرش نشاند و گفت:خیلی دوست دارم...

    فروغ در همان حال گفت:یه بار بهم گفتی ازم متنفری...

    مانی از آغوش پر مهر مادرش بیرون امد و گفت:اون از ته دل نبود...

    فروغ لبخندی زد و گفت:کدوم؟

    مانی هم خندید و گفت:هر کدومو که دوست داری و باور کن...

    و با اشاره ی مهرداد تخت به حرکت در امد.

    مانی تا آخرین لحظات دستش در دست فروغ بود و وقتی تخت تا نیمه وارد درهای آهنین اتاق عمل شد دستش از دست فروغ جدا شد.

    مانی همچنان لبخند میزد و درها به سوی هم حرکت کردند وسریعا بسته شدند.

    مهرداد:نمیخوای دراز بکشی؟

    مانی که از سرما دندانهایش میلرزید گفت:وای چه خوفناک اینجا،چرا اینقدر سرده...یه پتویی،لحافی...میذاشتی یه ژاکت تنم کنم اخه...این که هیچ جای آدم و نمیگیره،فکر کنم منو به جای اتاق عمل آوردی سرد خونه ، دیگه به خودت زحمت جراحی و اینا رو ندادی هان؟و همانطور که چشم میچرخاند و دستگاههای عجیب و غریب را از نظر میگذراند نگاهش به سینی پر از ابزار براق جراحی افتاد که شامل پنس،انواع قیچی ها و تیغ های تیز در ابعاد مختلف بود که همگی با نظم خاصی کنار هم روی یک پارچه ی سبز رنگ چیده شده بودند؛آب دهانش را فرو داد و رو به مهرداد گفت:داداشی از همشون میخوای استفاده کنی؟

    مهرداد لبخندی زد و سری تکان داد.

    مانی گردنش را خم کرد و گفت:از همه ی همش؟

    پیروز خندید و گفت:تو چیکار داری...بگیر بخواب دیر شد.

    مانی:من چیکار دارم؟اصل کاری منم...و نگاهش به چهار پرستارو سه مردی که تازه وارد شده بودند افتاد و زیر لب به مهرداد گفت:این خانمها میرن یا تا تهش هستن؟

    مهرداد:هستن...

    مانی خیره نگاهش کرد و آهسته گفت:یعنی چی؟بگو برن ...همه باید مرد باشن...من نمیذارم....

    پیروز خندید و گفت:از خداتم باشه...

    مانی :از خدامه...یه لا قبا تن من کردی جلوی این خانم های محترم...زشت نیست؟تازه میخوان تا تهشم بمونن...ابروم رفت...

    اردلان لبخند زنان جلو آمد و گفت:خوب شروع کنیم؟

    مانی پرسشگر به مهرداد نگاه کرد و گفت:مهرداد؟!

    مهرداد لبخندی زد و گفت:دکتر اردلان لطف کردند و قراره تا پایان عمل کنار من بمونن...تا در صورت نیاز ازشون کمک بگیرم...و با لحن تحکم آمیزی گفت:حالا هم دراز بکش...

    مانی:الان....فقط چیزه این ساکشن و به من نشون بده...خیلی دوست دارم ببینمش...

    مهرداد پوفی کشید و گفت:تو به ساکشن چیکار داری بچه...

    پیروز به همراه پرستارها و دکتر اردلان میخندیدند و یکی از پرستار ها دستگاهی را جلو آورد و گفت:این ساکشنه...

    مانی:منم مانیم...

    و بار دیگر همه خندیدند.

    مانی:وسط عمل نخندین حواسش پرت بشه،ناکارم کنه...

    و رو به پیروز گفت:راستی تو چرا اینجایی؟

    پیروز:تو به من چیکار داری؟

    مانی:کلیه های من که مشکلی ندارن...دارن؟

    مهرداد:پیروز واسه ی قوت قلب من اینجاست....حالا لطف کن بخواب...

    مرد میانسالی رو به مهرداد گفت: ماشاالله برادر بانمک پر دل و جراتی دارین...تا امروز ندیدم کسی از جراحی نترسه اینقدر ریلکس باشه...بگو بخند کنه...

    مانی:مرسی نظر لطفتونه... خواست چیز دیگری بگوید که مهرداد با اخم به مانی گفت:بس میکنی یا نه؟

    مانی رو به پرستارها گفت:خانمها من چشمم از این برادرم آب نمیخوره شماها حواستون به من باشه...و روی تخت دراز کشید و زیر لب گفت:خیلی سگ اخلاقی...

    مهرداد که یکی از پرستارها بندهای ماسکش را پشت سرش می بست گفت:همینه که هست...

    مانی:ولی داداشی یهو یاد بچگیامون نیفتی بخوای تلافی اون توپ والیبالی که پارش کردم و سرم دربیاری،هان؟

    مهرداد:سعی میکنم یادش نیفتم...

    مانی:پیروز جون قربونت...هواشو داشته باش یهو سادیسمش عود نکن...

    مهرداد با اخم نگاهش کرد و باز هم فضای اتاق از صدای خنده ی جمع پر شد.

    پرستاری جلو تر امد و گفت:خوب برادر دکتر شروع کنیم؟

    مانی:دستاتونو شستین؟

    پرستار:بعله...

    مانی:همه چی تمیز و استریل هست؟

    پرستار خندید و گفت:بعله...

    مانی با شیطنت گفت:زنجیر منو بافتی؟ و باز هم صدای خنده بود که در فضا می پیچید.

    مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت:خانم صبوری شروع میکنیم...

    صبوری جلو آمد وبا لحن مهربانی پرسید:نمیترسی که؟

    مانی:من که میخوابم ،شماها رو نمیدونم...صبوری لبخندی زد و ماسک بزرگی را روی صورت مانی گذاشت و گفت:آروم نفس بکش...خوب تا چند ساعت دیگه می بینیمتون...فعلا خداحافظ...

    مانی به چهره ی مهرداد خیره شده بود و ارام نفس میکشید و لحظه ای بعد همه چیزدر نظرش کدر و تار شد و در آخر به سیاهی ختم شد.

    پیروز نفس عمیقی کشید و گفت:چه یهو ساکت شد.

    مهرداد به چهره ی مانی نگاه میکرد چند بار صدایش زد ولی جوابی نگرفت.

    صبوری فشار خون ،دمای بدن و میزان اکسیژن را اعلام کرد.

    تیغ جراحی در دست مهرداد میلرزید.پیروز پرسید:خوبی؟

    مهرداد از خلسه ای که در ان گرفتار شده بود بیرون امد و سری تکان داد و گفت:شروع میکنیم...

    و برشی را روی سینه ی ستبر و سفید مانی ایجاد کرد.شیاری ایجاد شده بود و خون قرمز رنگی از آن بیرون میزد، از تجسم اینکه مانی خون از دست میدهد لحظه ای دلش به درد آمد.نفس عمیقی کشید و سعی کرد بی احساس باشد.دلش میخواست باز هم مطمئن شود که مانی بیهوش است و هیچ دردی را حس نمیکند اما زبانش مثل چوب در دهانش خشک شده بود و قادربه تکلم نبود.

    پیروز اهسته زیر گوشش گفت:مهرداد حواست کجاست؟حالت خوبه؟

    مهرداد به دستهایش که میلرزید و دستکشهایی که تا ثانیه ای پیش سفید بود ولی حالا به رنگ سرخ خون زینت داده شده بود نگاه کرد.

    این خون برادرش بود.دلش میخواست همانجا روی زمین بنشیند و بگوید بیشتر از این نمیتواند پیشروی کند و تا همین جا هم زیاد پا روی دل و احساسش گذاشته اما انگار نیروی مانع از عقب نشینی او میشد.باز هم نفس عمیقی کشید و تمام توانش را در دستانش جمع کرد در دل گفت:تو بهترین جراح قلبی؟پس چه مرگته...اینم یه عمل ساده است مثل بقیه ی جراحی ها به قول پیروز یه تیغ بازی دیگه... و زیر لب زمزمه کرد:خدایا به امید تو...
    و با نگاهی ارام و خونسرد به پیروز فهماند که حالش مساعد است.


    صدای زمزمه ی قرآن خواندن و تق تق دانه های تسبیحی که روی هم می افتادند بیشتر از پیش مضطربش میکرد،چشمهایش به در خیره مانده بود و دستهای سرد وعرق کرده اش در هم قلاب شده بود.هر از گاهی نفسش را با صدای پوف بیرون میداد یک ساعت بود که میدان دیدش فقط دو دری بود که از وسطش نور کم رنگی بیرون میزد و دو تابلوی ورود ممنوع که درست روبه روی هم به هر کدام از درهانصب شده بود و زیرش هم با خطی خوش وبزرگ وقرمز باز هم نوشته بود:ورود ممنوع...

    انتظار ،حس ناخوشایندی که مجبور به تحملش بود.نمیدانست چه کار کند به خانه برود و حمام کند تا از شر بوی خودش که با بوی کلر و بوی مخصوص بیمارستان در هم آمیخته بود خلاص شود یا به نماز خانه برود اشک و لابه راه بیاندازد شاید خدا دلش به حالش بسوزد تا پسرش سلامت از اتاق عمل بیرون بیاید.

    اما حرفهای مهرداد و دکتر اردلان مثل پتک بر سرش فرود می آمد.

    -این عمل موقتا میتونه اونو از درد وتنگی نفس و خستگی مفرط نجات بده اما مشکل اصلی هنوز هم پیدا کردن یک قلب جدیده و ما متاسفانه زمان زیادی نداریم...

    این حرفهای اردلان بود.نفس عمیقی کشید وآرنج هایش را به زانوهایش تکیه داد و دستش را زیر چانه اش برد و وزن سرش را به دستش منتقل کرد.نگاهش به سنگهای سفید و مرمری کف بیمارستان بود.

    چکار باید میکرد؟ذهنش فقط حول همین سوال می چرخید.برود دعا کند نماز بخواند وذکر بگوید به در گاه خدا سجده کند تا کسی بمیرد و قلبش به مانی برسد که پسرش زنده بماند.واقعا می توانست آرزوی مرگ کسی دیگر را داشته باشد؟با تمام غرور و تکبر و فخر فروشی اش آزارش به یک مورچه هم نمیرسید چه برسد به اینکه آرزوی مرگ یک نفر دیگر را داشته باشد.کاش پسرش به عضو دیگری احتیاج داشت مثل کلیه یا... یا حداقل کاش انسانها دو قلب داشتند...از فکر خودش پوزخند بزرگی روی لبهایش جا خوش کرد.

    احمد و محمود و شهین متعجب نگاهش میکردند سنگینی نگاه آنها را حس میکرد به روی خودش نیاورد و دوباره به در خیره شد،سرش را به دیوار تکیه داد. سوالی مثل خوره به جانش افتاد و لحظه ای بعد لرز تمام وجودش را گرفت.خودت چطور؟حاضر بودی بمیری تا پسرت زنده بمونه؟زیر لب زمزمه کرد:گروه خونی من با پسرم فرق میکنه...اما خودش هم میدانست این جواب سوالش نیست.یک مادر بود.مادرها حاضرند به خاطر نجات زندگی فرزندانشان از جانشان مایه بگذارند.ولی او هم حاضر بود؟جرات چنین کاری را داشت؟خودش نمیرد پسرش زنده بماند تک تک اعضای خانواده سلامت باشند اما یک نفر پیدا شود تا قلبش را به مانی اهدا کند.و آن یک نفر که حتما خودش هم خانواده ای دارد،مادری دارد شاید همسر و بچه هم دارد بمیرد تا مانی ماندنی باشد.بغض گلویش را گرفته بود.چشمهایش پر از اشک بود.دلش میخواست فریاد بکشد و به بخت خودش لعنت بفرستد.به هر چیزی که میخواست رسیده بود.تحصیلاتش را به خواست خودش و مخالفت پدرش در کانادا به اتمام رسانده بود و وقتی به ایران بازگشت فهمید که پدرش از همه صنف و مقام برایش خواستگار پیدا کرده ولی او همه را رد کرد و با پسر یکی از حجره داران بازاری که رقیب پدرش بود و سایه ی هم را با تیر میزدند ازدواج کرد.حاج کریم مقدم تاجر بزرگ و سرشناسی بود که همه ی محل و بازار به اسم او قسم میخوردند اما پدرش چشم دیدن او را نداشت،چون او تنها رقیب سرسخت پدرش بود و از میدان به در کردنش محال بود.اما در این مهلکه احمد پسرکوچک حاج کریم جوانی لایق و خوش پوش و مهندس ساختمان عاشقش شد وبا مخالفتهای پدرش دست آخر خودش به تنهایی به خواستگاری فروغ امد و او هم از جسارت این پسرخوشش آمد و بالاخره با تمام مخالفتها زندگیشان را بدون برگزاری هیچ مراسمی آغاز کردندودو سال بعد وقتی پسرشان مهرداد به دنیا آمد .ناخودآگاه دو خانواده نرم شدند و یک جشن بزرگ با حضور یک بچه ی شیرخوارو البته دو سال تاخیر به راه انداختند.و او عرش را از این همه خوشبختی می پیمود و تا همین چند روز پیش فکر میکرد تنها مشکلش داشتن یک پسر سرکش است.اما افسوس که این پسر سرکش مهمان امروز و فردای اوست و باید هرچه زودتر از خدا بخواهد یک نفر بمیرد تا یک تکه از بدنش به مانی برسد.آه بلند بالایی کشید و سرش را میان دستهایش گرفت و به اشکهایش اجازه ی فرو ریختن داد.

    تمام بدنش خیس عرق بود و ناخوداگاه زیر لب ذکر میگفت و صلوات میفرستاد دلشوره امانش را بریده بود .

    تینا خندید و گفت:نمیپرسی چی شد؟

    هستی:نپرسم هم خودت میگی؟

    تینا :نچ...نپرسی نمیگم...

    هستی کلافه گفت:تینا...بنال...حرص نده...

    تینا با شوق خندید و گفت:جریان و به پویا گفتم...

    هستی مشتاق نگاهش کرد و گفت:خوب؟چی شد؟

    تینا:هستی باورت نمیشه...وقتی گفتم پسره یهو عین این دیوونه های زنجیری زد زیر خنده...چه خنده ای...چه قهقهه ای...یه لحظه ترس برم داشت که نکنه این پسره دیوانه باشه...خلاصه بعد یک ساعت که شازده خنده هاشون تموم شد...فرمودن که خودشون هم فرزند طلاق هستن...

    هستی:نه؟دروغ میگی...

    تینا خندید و گفت:نه باور کن...راست راسته...خودشم میگفت:مونده بودم چه جوری به تو بگم که پدر و مادرم از هم جدا شدن و خلاصه از این حرفها...وای هستی نمیدونی چه حالی دارم....ذوق زده ام...

    هستی:نپرسیدی چی شده که پدر و مادرش از هم جدا شدن؟

    تینا تک سرفه ای کرد وگفت:چرا اتفاقا...اونم سربسته بهم گفت که پدرش خیلی سال پیش مادرشو ول میکنه و میره خارج...مادره هم ازش طلاق غیابی میگیره و با یه نفر دیگه ازدواج میکنه...همین مرد مظلومه...

    هستی:از این شوهرش بچه هم داره؟

    تینا:نه...مرده طفلی عقیمه....تو روخدا میبینی چه زن زرنگیه...با چه مردی ازدواج کرده...پویا میگفت قرار بود بهت نگم یعنی مادرم خواست که چیزی نگم اما تو که گفتی...منم صادقانه بهت گفتم تا بعد ها مشکلی پیش نیاد...

    هستی:خوب پس باید بگیم مبارکه دیگه؟

    تینا نفس عمیقی کشید و گفت:هنوز نه...من و پویا باید بیشتر همدیگرو بشناسیم...دلم نمیخواد اشتباه خانواده هامونو ما هم تکرار کنیم...

    هستی لبخندی زد و گفت:ولی خوشحالی از اینکه پویا هم بچه ی طلاقه....

    تینا:نه از بدبختی پویا خوشحال نیستم...ولی تنها حسنی که داره اینه که بهتر همدیگر و درک میکنیم و حداقل اگه ازدواج کردیم سر این قضیه مدام نمیزنه تو سرم که تو پدر و مادرت از هم جدا شدن و چه میدونم از این حرفها...ولی خوب جفتمون به یه اندازه میترسیم...

    هستی:از چی؟

    تینا:از زندگی مشترک...از اینکه ما هم به عاقبت پدر و مادرمون دچار بشیم...از اینکه پس فردا یکی و مثل خودمون بدبخت کنیم...از اینکه آخرش چی میشه...و...و سکوت کرد.

    خودش آنقدر پریشان بود که نیاز به دلداری داشت با این حال لبخندی زد و گفت:بیخیال تینا...از حالا بخوای به آخرش فکر کنی که دیگه هیچی...خیلی ها هستن که زندگی خوب و قشنگی دارن...بدون دغدغه...بدون مشکل...چرا اونا رو نمیبینی؟

    تینا پوزخندی زد و گفت:به قول پویا 90 درصد زندگی های مشترک الان طلاق های به ثبت نرسیده است....

    هستی:خوب همه تو زندگیشون یه مشکلی دارن...اصلا بخوای همش راجع به مشکلات حرف بزنی که نمیشه...

    تینا به نقطه ای دور خیره شد و هستی چند نفس عمیق پی در پی کشید.خودش هم دلیل این همه تشویش و نگرانی را نمیدانست.

    تینابه خیال اینکه هستی را هم درگیر مشغله های ذهنی خودش کرده سکوت را شکست و از خوش گذرانی هایش با پویا تعریف میکرد.

    هستی نفس عمیقی کشید و میان حرفش آمد و گفت:مانی بیمارستانه...

    تینا یکه ای خورد و گفت:پویا به من چیزی نگفت....

    و هستی به امید آنکه تینا از پویا چیزی شنیده باشد این حرف را زده بود و اگر تینا از او میپرسید تو از کجا میدونی چه جوابی داشت که به او بدهد.بگوید با تمام تنفری که این اواخر نسبت به او پیدا کرده که حتی جواب سلامش را نمیدهد اورا در ماشینش دیده که سرش را روی فرمان گذاشته بود و هستی نگرانش شده و بعد از چند بار صدا کردنش با اورژانس تماس گرفته است.

    تینا سکوت کرده بود و نگاهش میکرد.

    هستی متعجب از سکوتش گفت: چته؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟

    تینا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:تو هنوزم دوستش داری نه؟

    هستی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

    تینا:پس چرا یه مدته محل سگ بهش نمیدی؟

    هستی آهی کشید و گفت:میخوام فراموشش کنم...

    تینا خندید و گفت:عاقل شدی...

    هستی لبخند محزونی زد و برای آرامش دلش که از صبح مثل سیر و سرکه میجوشید صلوات فرستادو دعا میکرد امروز به خیر بگذرد.

    تمام بدنش به شدت میلرزید،دستهایش سرد و عرق کرده بود.پیروز لیوان اب قندی را جلوی دهانش گرفت و گفت:آروم باش مرد...

    اما مهرداد نمیتوانست خودش را کنترل کند.

    پیروز به زور کمی شربت به خوردش داد و لحظه ای بعد اردلان وارد اتاق شد.

    مهرداد پرسشگر نگاهش میکرد.

    اردلان لبخندی زد و گفت:بردنش ریکاوری...

    مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت:بیست دقیقه ی تمام ...خدای من...

    اردلان لبخندی زد و گفت:خوب از پسش براومدی...

    مهرداد به سختی از جایش بلند شد و گفت:اگه شما نبودین...بخاطر همه چیز ممنون...

    اردلان ساکت نگاهش کرد.و لحظه ای بعد گفت:بهتره خانوادتو از نگرانی در بیاری...منتظرن...

    مهرداد از جایش بلند شد،در چهارچوب در ایستاد و رو به اردلان پرسید:نتیجه ی عمل پسرتون...بهم نگفتین...

    اردلان لبخند محزونی زد و گفت:پسرم فوت شد...

    مهرداد بهت زده نگاهش کرد و اردلان گفت: تو خوب تونستی احساسات و کنترل کنی ولی من...وقتی پسرم ایست قلبی کرد هیچ کاری نکردم...یعنی نتونستم کاری بکنم...پس از چند لحظه سکوت گفت:خانوادت منتظرن...

    مهرداد زیر لب گفت:متاسفم...و همراه پیروز از اتاق خارج شدند.

    مهرداد نگاهش کرد و گفت:پیروز از تو هم ممنونم که کنارم بودی...اون لحظه که ضربان رفت اگه تو منو به خودم نمیاوردی...

    پیروز میان کلامش آمد و گفت:مانی خیلی عزیزه و مثل برادر نداشته ی خودم دوست دارم...پس حرفش و نزن...

    همه منتظر به در خیره شده بودند.

    مهرداد سلانه سلانه خودش را روی زمین میکشید آهسته در را باز کرد.

    فروغ با دیدن چهره ی به اشک نشسته ی مهرداد نزدیک بود نقش زمین شود و مهدخت جیغ کوتاهی کشید اما پیروز با لبخندی آنها را دعوت به آرامش کرد.

    مهرداد نفسش را با آهی بیرون داد و بغضش را فرو خورد و گفت:تقریبا تا اخر کار خوب دووم آورد اما لحظه ی آخر ایست قلبی کرد و حدود بیست دقیقه ضربان نداشت با شوک و احیا برگشت...خدا بهمون رحم کرد...و با لبخند دلگرم کننده ای گفت:به خیر گذشت...

    همه نفس های حبس شده شان را با آه بیرون فرستادند.احمد مهرداد را در آغوش کشید .فروغ مقابل پیروز ایستاد و گفت:میتونم ببینمش؟

    ، اون وقت میتونین چند لحظه ببینینش...ccu پیروز لبخندی زد و گفت:حتما...ولی وقتی فرستادنش

    فروغ لبخند محزونی زد و با قدم های کندی به سمت مسجد رفت.حالا میدانست باید چه کار کند...فعلا شکرگزاری در اولویت قرار داشت.

    صدایش از ته چاه بلند شد و گفت:کمپوتهای منو نخورین...

    فرزاد خندید و گفت:تو که نمیتونی بخوریشون....تاریخ انقضاش تموم میشه حروم میشن...

    بهزاد خندید و گفت:رفتی اون ور یه سوغاتی چیزی نیاوردی؟

    مانی لبخندی زد و گفت:حواسم بود...ولی عزرائیلم نه اینکه عازم این ور بود گفت خودش شخصا میرسونه خدمتت...و ساعدش را روی پیشانی خیس عرقش گذاشت.

    بهزاد خندید و گفت:ولی خوشم اومد یه سفر رفتی و اومدی؟مجانی...

    مانی:بلیتم دو سره بود...رفت و برگشت...دفعه ی بعدی یه سره میگیرم...و سرش را روی بالش جابه جا کرد،نفس عمیقی کشید کمی بی قرار بود، لبهایش را با زبان تر کرد بیش از این نمیتوانست تحمل کند.

    بهزاد:باز شروع کردی...

    فرزاد سری تکان داد و گفت:یه هفته است حرف نزدی...حالا هم که داری آیه ی یأس میخونی...

    مانی چشمهایش را محکم فشار داد و اهی کشید.

    فرزاد جلو امد و دستش را گرفت و با لحن دلسوزانه ای پرسید:خوبی؟

    مانی چشمهایش همچنان بسته بود،سینه اش میسوخت و نفسش سخت بالا می آمد ، دلش میخواست از شدت درد فریاد بزند ولی به ناله ی اهسته ای اکتفا کرد...بهزاد گفت:میرم پرستار و صدا کنم...

    و با عجله از اتاق بیرون رفت.

    فرزاد موهایش را نوازش کرد خم شد و پیشانی تب دارش را بوسید.برای تسکین دردش و هم دردی با او حرفی پیدا نمیکرد به جز اینکه به ناله های اهسته و بی قرارش گوش دهد و دستش را در دست بگیرد تا حس گزنده ی تنهایی بیش از دردی که میکشد آزارش ندهد.

    احمد با نگاهی نگران و مملو از پریشانی به اردلان خیره شده بود.واردلان نگاهی به چهره ی متفکر مهرداد و پیروز انداخت و گفت:

    یه قلب پیدا شده...که همه ی شرایطش با شرایط مانی تطبیق داره...

    هر سه سرجایشان نیم خیز شدند.

    مهرداد لبخندی زد و گفت:اینکه عالیه...

    اردلان:اُه بله...ولی یه مشکلی هست...

    پیروز:چه مشکلی؟

    اردلان:خانواده اش رضایت نمیدن...

    احمد:ما میتونیم باهاشون حرف بزنیم؟خودمون رضایت بگیریم؟

    اردلان:البته...به خاطر همین موضوع ازتون خواستم تشریف بیارین اینجا...من و دو نفر از همکارام که زبونمون مو دراورد بس که براشون توضیح دادیم مرگ مغزی بدون بازگشته،ولی باز هم منتظر یک معجزه هستند.به جرات میتونم بگم بازگشت به زندگی این دخترحتی با معجزه هم محاله...دو ماه پیش اعلام کردیم مرگ مغزی ولی با این حال...سری تکان داد و چیز دیگری به جمله اش اضافه نکرد.

    احمد:وضع مالی خانواده ی این بنده ی خدا در چه سطحیه؟

    اردلان:اونقدر خوب هست که نزدیک به سه ماهه هزینه ی یک اتاق کاملا خصوصی و پرداخت میکنند...یک خانواده با عقاید سنتی و مذهبی...که حتی اجازه ندادند در عوالم بیهوشی یک بیمار مرد کنار دخترشون بستری بشه...

    مهرداد:تک فرزنده؟

    اردلان:نه یه برادر داره...

    پیروز:کدوم بیمارستان بستریه؟

    طبقه ی دوم...Icuاردلان: توی همین بیمارستان بستریه...بخش

    بعد از کمی صحبت هرسه از اتاق بیرون آمدند.

    احمد خوشحال بود و مهرداد و پیروز خنده از روی لبهایشان محو نمیشد.

    پیروز با خوشحالی زاید الوصفی گفت:بهتره احمد خان با پدرش صحبت کنه...مامان فروغ هم با مادرش...من و مهرداد هم با برادر دختره اینطوری شاید راحت تر راضی بشن...

    احمد لبخندی زد و گفت:توکل به خدا...

    کیفش را روس شانه جا به جا کرد و آهسته به سمت نمیکت قدم برداشت.

    فروغ:میتونم اینجا بشینم؟

    زن نگاهی به سرتا پایش انداخت و خودش را کمی کنار کشید.

    فروغ نگاهش کرد.خیلی چاق نبود اما در زمره ی زنهای فربه قرار میگرفت.چشمهای خماری داشت که زیرش چند لکه ی قهوه ای وکنارش چروکهای ریزی جا خوش کرده بود .سرخی درون چشمش نشان از بی خوابی های طولانی و گریه های شبانه اش بود.صورتش گرد و خسته بود.و لبهای نازک ترک خورده ای داشت.چادرش روی شانه هایش افتاده بود و مقنعه ی کرپ مشکی به سر داشت و لابه لای انگشتانش تسبیح فیروزه ای رنگی پیچ میخورد.

    فروغ نفس عمیقی کشید و همانطور که به بخاری که از دهانش بیرون میزد نگاه میکرد با زیرکی گفـت:خدا کار هیچکس و به بیمارستان نکشونه...

    زن نگاهش کرد و بعد آهی کشید و سکوت کرد.

    فروغ پرسید:شوهرتون مریضه؟

    زن بدون انکه نگاهش کند گفت:دخترم...

    فروغ با لحن کنجکاوتری پرسید:خدا بد نده...

    زن بغضش را فرو خورد گفت:خدا هیچ وقت بد نمیده...

    فروغ چیزی نگفت.زن به حرف آمد و گفت:تصادف کرده...

    فروغ آهی کشید و پرسید:ماشین بهش زده؟

    زن:نه...

    فروغ:خودش راننده بوده؟

    زن این بار آه بلند بالایی کشید و گفت:شب عروسیش وقتی ازمون خداحافظی کردند...میخواستند برن شمال،سه ساعت بعد از پلیس راه زنگ زدن بهمون گفتن ماشین گل زدشون رفته ته دره...

    فروغ لبش را به دندان گرفت و زیر لب گفت:الهی بمیرم...

    زن که تازه سر درد و دلش باز شده بود گفت:دامادم درجا کشته شد...یه شبه جشنمون عزا شد...رختمون سیاه شد...دخترم لباسش شده بود غرق خون...لباس عروسش شده بود تابلوی خون خودش و شوهرش...هجله ی عروسیشون شد هجله ی عزا،حتی یک شب هم با هم زندگی نکردند...بعد سه ماه هنوزم آگهی ترحیم دامادم و از در و دیوار نَکندند...نمیدونی چه قد و بالا ی رعنایی داشت،تو کت و شلوار مثل ماه میدرخشید...دخترم مثل یه تیکه جواهر شده بود،بس که بهم میومدند چشمشون زدند...خدا واسه هیشکی نخواد...از بعد تصادف هنوز تو کماست...و تسبیحش را به یک دستش سپرد و با دست دیگرش اشکهایش را پاک کرد.

    فروغ ساکت و در خود فرو رفته بود.نزدیک بود بغضش بترکد و دست در گردن زن بیاندازد و هم پای او شیون و زاری سر دهد.

    زن دماقش را بالا کشید و پرسید:شما هم مریض دارین؟

    فروغ سرش را تکان داد و گفت:پسرم...

    زن پرسید:تصادف کرده؟

    فروغ:قلبش مریضه...

    زن :چند سالشه؟

    فروغ با سر انگشت اشک گوشه ی چشمش راپاک کرد و گفت:بیست و یک سال...

    زن با لحنی پر از افسوس گفت:چه قدر جوون...چرا با این سن ناراحتی قلبی داره؟

    فروغ حرفی نزد.

    زن با مهربانی دستش را روی دست فروغ گذاشت و گفت:توکل کن به خدا...کدوم بخشه؟

    فروغ:بخش قلب...

    زن لبخند ارامش بخشی زد و گفت:اسم من رقیه است...رقیه جلالی...اگه کاری از دست بر میاد...دریغ نمیکنم...

    فروغ هم با لبخندی پاسخش را داد و خودش را معرفی کرد.در دل گفت:مرگ و زندگی من وپسرم دست توه...خیلی کارا ازت برمیاد...

    و با خداحافظی کوتاهی از کنار فروغ بلند شد و رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مانی متعجب به خانم و آقای مسنی که با فروغ و احمد گرم گرفته بودند.نگاه میکرد. مهردادوپیروز هم چنان با آنها خوش و بش میکرند که انگار سالهاست انها را می شناسند. مهدخت و سمیرا هم مثل پروانه دورشان می چرخیدند و از انها به نحو احسن پذیرایی میکردند.

    در بهت و حیرت به کارهای عجیب خانواده اش نگاه میکرد و هر از گاهی به سوالات احوالپرسی غریبه ها جوابی میداد.بعد از آشنایی رقیه و فروغ وپس از دیداری که احمد و فروغ به بهانه ی ملاقات و عیادت از دخترشان با آنها رسما آشنا شده بودند حالا خانواده ی جلالی به ملاقات مانی آمده بودند تا احوالش را جویا شوند و عیادتی که از دخترشان شده بود را پس دهند.

    بعد از رفتن آنها مهدخت کنارش نشست و گفت:گوش شیطون کر امروز خیلی سرحالی؟

    مانی:مهدخت؟!

    مهدخت:جانم؟

    مانی:این خانم و آقا کی بودن؟

    مهدخت با کمی مکث جواب داد:از دوستای قدیمی بابا...

    مانی:پس چطور من تا امروز ندیده بودمشون؟

    مهدخت لبخندی زد و گفت:تو به این کارها چیکار داری؟و از جایش بلند شد و گفت:آب پرتغال میخوری؟

    مانی حرفی نزد و به حرکات ذوق زده ی مهدخت نگاه کرد.

    هوا سرد بود ،نفس عمیقی کشید و دستهایش در زیربغلش جمع کرد.امروز توانسته بود پنهانی و دور از چشم پرستارها از اتاقش خارج شود و به محوطه ی بیمارستان بیاید.از سرما تمام استخوانهایش ذوق ذوق میکرد اما دلش میخواست همچنان آنجا بشیند و به صدای ناخوش آهنگ کلاغها گوش بسپارد ؛حس پرنده ای را داشت که تازه از قفس آزاد شده و دلش میخواست از ذره ذره ی این آزادی لذت ببرد.

    چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید.صدای کلفت و مردانه ای او را ازخلسه ی شیرینی که در آن فرو رفته بود بیرون آورد.

    -اجازه هست؟

    مانی خودش را کنار کشید و با لبخندی گفت:بفرمائید.

    -اسم من رضاست...

    مانی لبخندی زد و بالحنی که انگار سالهاست او را می شناسد گفت:منم مانیم...خوشبختم...و دستش را به سوی او دراز کرد.رضا خشمگین از صمیمیت او دست سردش را فشرد و بعد از لحظه ای رهایش کرد.از صمیمت غریب الوقوع این خانواده حس تنفر داشت.به مانی نگاه کرد او هم مثل خانواده اش چاپلوس و چرب زبان بود.اما نمیدانست خصلت ذاتی مانی همین است.

    دوباره نگاهی به چهره اش انداخت،با رنگی پریده و دو حلقه ی کبودی که دور تا دور چشمهایش را فرا گرفته بود،معمولی به نظر می رسید و از جذابیت همیشگیش کاسته بود و به معصومیتش افزوده بود.ضعف و بیماری کاملا در چهره اش مشهود بود.

    رضا نفس عمیقی کشید دستهای مشت کرده اش را باز کرد و گفت: برای دعوا اومده بودم...

    مانی خندید و گفت:خوب پس چرا نشستی؟

    رضا نگاهش کرد و گفت:دلم واست سوخت...

    مانی خنده اش را فرو خورد رضا جدی حرف میزد و او از هیچ چیز اطلاعی نداشت پرسشگر نگاهش کرد و گفت:چرا؟

    رضا:مشکلت چیه؟

    مانی:من مشکلی ندارم...

    رضا با تمسخر گفت:واسه سیزده بدر اومدی بیمارستان؟

    مانی:آره...جای با صفاتری پیدا نکردم...

    رضا از حاضر جوابیش یکه خورد .در این مدت که از خانواده اش جز احترام و مهربانی های غلو آمیز و خودشیرینی چیز دیگری ندیده بود و حالا فرد اصل کاری داشت برایش زبان درازی میکرد.با این حال گفت:جدی پرسیدم...

    مانی:مریضم...

    رضا:خوب چته؟

    مانی:قلبم و عمل کردم...

    رضا سکوت کرد.مانی با شیطنت پرسید:بازجویی؟

    رضا:پاتو از زندگی خواهرم بکش بیرون...

    مانی چشمهایش از فرط حیرت گرد شد ومتعجب گفت:بله؟

    رضا با لحنی پر از تحکم گفت:خواهرم هنوز زنده است...نفس میکشه...تنش داغه...نمرده...اگرم بمیره محاله بذارم تیکه تیکه اش کنن...اینو خوب تو گوشت فرو کن...بیخودی واسه قلبش نقشه نکش...هیچ کس جز خودش لیاقت قلبشو نداره...فهمیدی؟

    مانی که تازه پی به موضوع برده بود آهسته پرسید:خانم و آقای جلالی پدر و مادر شمان؟

    رضا بی توجه به سوال او با صدای فریاد مانندی گفت:به ولای علی اگه یه بار دیگه یه نفر از اعضای خونوادت و ببینم که دارن

    گوش پدر و مادرم و پر چرندیات میکنن...کاری میکنم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن...شیر فهم شدی...و با لحن آرام ترو پر از خشمی گفت:به اون داداش و دوماد آمپول زنتم بگو اگه یه بار دیگه دور و بر خواهرم بپلکن واسشون فک و دهن نمیذارم...اون دفعه یه نوازش ساده بود...این دفعه وقتی دندوناشونو تو دهنشون خرد کردم حالیشون میشه...ان شا الله تو هم شفا پیدا میکنی...و از جایش بلند شد.

    مانی از عصبانیت میلرزید.مهرداد و پیروز راجع به کبودی صورتشان به او گفته بودند:یکی از بیماران مهرداد زیر دستش فوت شده و وقتی خواستند این خبر را به خانواده ی بیمار بدهند،بستگان آن فرد این بلا را سرش آورده اند و پیروز هم جلو رفته تا آنها را ازهم جدا کند و خودش هم کتک خورده ولی حالا...نفسش را پر صدا بیرون داد...از جایش برخاست و با چند گام بلند خودش را به رضا رساند، رو به رویش ایستاد.یک سر و گردن از او بلندتر بود با خشم به چهره ی او خیره شد و گفت:من نمیدونستم...

    رضا وسط حرفش آمد و گفت:حالا که دونستی...قلب خواهرم صاحاب داره،صاحابشم جز خودش نیس...اینو آویزه ی گوش خودتو و خونوادت کن...دفعه ی اخرشون باشه میان به پای پدر و مادر من میفتن و التماس میکنن تا خواهرم و تیکه تیکه کنن...

    مانی با صدای کنترل شده ای گفت:تو هم یه چیز و تو مغزت فرو کن...من نه قلب لازم دارم نه به قلب خواهرت طمع دارم...نه احتیاج به ترحم و دلسوزی کسی دارم... نگران خانواده ی منم نباش دیگه پیداشون نمیشه.دعای شفاتم نگه دار واسه ی خواهرت اون بیشتر نیاز داره....

    و لحظه ای سکوت کرد سپس با حرکتی غیر منتظره مشتی را حواله ی صورتش کرد تا رضا خواست به خودش بجنبد مانی سیلی محکمی هم به صورتش زد و گفت:دفعه ی اخرت باشه واسه من و خانوادم شاخ و شونه میکشی...حالا بی حساب شدیم...ورضا را مبهوت تنها گذاشت.

    تمام تنش خیس عرق بود پاهایش تحمل وزنش را نداشت هر چند لحظه یک بار می ایستاد تا خستگی اش را رفع کند.نفسهایش کوتاه و تند شده بود، وقتی ساختمان بیمارستان را دید با انرژی بیشتری به راه افتاد،سلانه سلانه راه میرفت ،جلوی اطلاعات دعوا شده بود خودش را به آسانسور رساند و به دیواره ی فلزی که سرمایش لرزش را بیشترمیکرد تکیه داد.در آینه نگاهی به چهره ی تکیده و لاغرش انداخت چشمهایش از ضعف و خستگی مخمور بودو عرق سردی که تمام بدنش را فرا گرفته بود.از اینکه همه برایش دل می سوزاندند از خودش منزجر شده بود.نفسش را سخت بیرون داد.به سینه اش چنگ زد و پلکهایش را روی هم فشرده شد.

    پیروز کلافه با پرستارها جر و بحث میکرد ومهرداد عصبی طول و عرض راهرو را می پیمود وفرزاد گوشه ای نشسته بود و سرش را میان دستهایش گرفته بود.

    آهسته قدم برمیداشت در امتداد دیوار راه میرفت.پیروز پوفی کشید و گفت:بالاخره اومد...

    هرسه به سمتش دویدند و مهرداد زیر بازویش را گرفت وبا لحنی سرزنش آمیز پرسید:هیچ معلومه کجایی؟با این حالت ،تو این سرما آخه کجا رفتی؟

    پیروز هم بازوی دیگرش را گرفت و او را به اتاقش بردند.

    مهرداد شیر کپسول را باز کرد و ماسک را روی صورتش گذاشت.فرزاد وارد شد و پرسید:حالش خوبه؟پرستاری هم با سرنگی پشت سر او داخل شد.

    مهرداد دستش را روی پیشانی داغ مانی گذاشت و گفت:فقط ما رو بترسون خوب؟

    مانی با صدای بی رمقی گفت:دیگه پیش خانواده ی جلالی نرین...مهرداد و پیروز متعجب نگاهش کردند،تزریق پرستار که تمام شد،ناله ای کرد وچشمهایش را بست ودیگر چیزی نفهمید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ناخن هایش را بی اراده در کف دستش فرو کرده بود .آشفته و پریشان سر جایش جابه جا میشد. جرات جلو رفتن را نداشت.رقیه ساکت اشک میریخت و شوهرش سرش را به دیوار تکیه داده بود و به سقف زل زده بود.

    فروغ نفسی کشید و بازبه خودش جرات داد و کنار رقیه نشست.دست لرزانش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:اون دیگه برنمیگرده...

    خودش هم نمیدانست بار چندم است بعد از آشناییشان این جمله را به این مادر دردمند میگوید.

    رقیه نگاهش نکرد به رو به رو خیره بود و اشکهایش پیوسته روی گونه هایش جاری میشد، نفس عمیقی کشید و گفت:نمیذارم بچمو تیکه تیکه کنن و هر یه تیکه اش رو کادو کنن بدن یه نفر...

    و این هم جوابی بود که هر بار از او شنیده بود.

    فروغ ملتمسانه با چشمهایی پر از اشک گفت:اینطوری اون زنده میمونه...تو بدن دیگران... پسر من به قلب نیاز داره...دختر شما دیگه زنده نمیشه،حداقل اجازه ی زندگی و به دیگران بدین...باورش سخت بود....اما داشت التماس میکرد.

    رقیه این بار نگاهش کرد.نفسش را سنگین بیرون داد ومقابل فروغ ایستاد و با صدای بلندی گفت:دختر من زنده نباشه میخوام دیگران هم زنده نباشن...نمیذارم...بچم هنوز زنده است...نفس میکشه.....تنش داغه...قلبش میزنه....میفهمی؟بچه ی من زنده است....دخترم زنده است...

    فروغ بغضش را فرو داد و گفت:اون داره با دستگاه نفس میکشه....اون مرگ مغزی شده...دیگه زنده نیست...

    رقیه چادرش را که روی شانه هایش افتاده بود را بالا کشید و روی سرش انداخت و رو به شوهرش با گریه گفت:تو چراااا هیچی نمیگی؟میخوان دستی دستی بچه اتو به کشتن بدن...اشکهایش را پاک کرد و رو به فروغ انگشت اشاره اش را تهدید امیز بالا اورد و گفت:ببین زنیکه....بچه ی من زنده است...حتی اگر هم بمیره سالم میسپارمش دست خاک...حالا هم گورتو گم کن...

    اما فروغ هنوز نشسته بود....و با نگاهی که التماس و خواهش در ان موج میزد به رقیه خیره شده بود.

    رقیه چنگ در بازویش انداخت و جیغ کشید:گمشو....گورتو گم...کن....کثافت....دست از سر دخترم بردار...

    دو پرستار جلو دویدند...رقیه با فشار بیشتری ناخنهایش را در بازوی فروغ فشردو او را به جلو هل داد.

    فروغ روی زمین افتاد و رقیه ک در حصار دو پرستار بود فریاد زد:دیگه اینجا پیدات نشه....لعنتی ِ...مرده خور...

    فروغ حس کرد شکست.ماندن جایز نبود به سختی از جایش بلند شد و به طبقه ی بالا رفت.حتی حوصله ی انتظار کشیدن برای آسانسور را نداشت،سلانه سلانه خودش را روی پله ها میکشید از بغض داشت خفه میشد.از حرفهایی که بی نتیجه بود.بازویش میسوخت....و چشمهایش از زور اشک...پشت در اتاق لحظه ای ایستاد..نفسی کشید و با لبخند وارد شد.

    مانی ساکت روی تخت نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود.پیروز و فرزاد و مهرداد ساکت نشسته بودند.و عجیب بود که هیچکدام حرفی نمیزدند.

    فروغ سعی کرد لبخندی بزند.

    فروغ:امروز حالت چطوره؟و رو به فرزاد گفت:تو هم که هر روز اینجایی دیگه...کار و زندگی هم که نداری...خواست جواب فروغ را بدهد که مانی بدون آنکه نگاهش کند گفت:مگه نگفتم دیگه پیش خانواده ی جلالی نرو...

    فروغ لبخندی زد و گفت:بالاخره راضی میشن...

    مانی تقریبا داد زد زد:میخوام نشن...

    همه متعجب نگاهش میکردند.

    مهرداد گفت:چرا عصبانی هستی؟

    مانی رو به فروغ گفت:واسه ی چی رفتی اونجا؟

    فروغ که گیج شده بود گفت:خوب معلومه...واسه ی تو...سلامتیت...

    مانی:از این به بعد واسه ی من هیچ کاری نکن...

    فرزاد گفت:مانی جان ...

    فروغ:من نمیفهمم...چرا...

    مانی میان حرفش آمد و گفت:من قلب نمیخوام...زندگی نمیخوام...چرا خودتو کوچیک میکنی؟

    فروغ لبخند مهربانی زد و گفت:من بخاطر تو هر کاری میکنم...

    مانی:حاضری قلبتم بدی؟

    بالاخره به سرش آمد...همان چیزی که تا حد مرگ از آن واهمه داشت به سرش آمد.حس میکرد در باتلاقی گیر افتاده که هرچه دست و پا بزند بیشتر در آن فرو میرود.چه جوابی داشت به او بدهد.بگوید حاضرم...بگوید گروه خونی ام با تو فرق دارد وگرنه حاضر بودم...مانی منتظر جواب بود.حداقل باید جوابی میداد.چه میگفت،چه چیزی برای گفتن داشت.توجیهات احمقانه،بهانه ها و دلایل مضحک و خنده دار...نفسش سنگین شده بود،لبهایش را تر کرد وبا صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:واسه ی تو هر کاری از دستم بر بیاد میکنم...

    مانی پوزخندی زد و گفت:واسه ی من هیچ کاری نکن...نه التماس کن نه خواهش نه تمنا نه...هیچی...هیچی...هیچی...

    فروغ بغضش شکست و اشکهایش آرام آرام فرود می آمدند.

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت:اگه من تصادف کرده بودم و مرگ مغزی شده بودم میذاشتی منو تقسیم کنن و هر یه تیکه ام و به یه نفر بذل و بخشش کنن؟

    فروغ داشت به هق هق میافتاد.

    مانی منتظر جواب بود.

    فروغ سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمیزد.

    مانی دوباره گفت:جواب منو ندادی؟اجازه میدی چشمهام و بدی بشن نگاه یه غریبه،قلبم اگه سالم بود بشه زندگی یه نفر دیگه...هان؟رضایت میدادی که یه سینه ی خالی بدون قلب ،دو تا حفره بدون چشم...یه تیکه پوست بدون هیچ عضوی و بدی دست خاک؟ هان فروغ خانم؟

    فروغ زانوهایش خم شد و دستش را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند تری گریست.بقیه هم ساکت سرشان پایین بود و در جدال با خودشان سعی در پنهان داشتن بغض و اشکشان بودند.

    مانی دوباره داد زد:چرا جواب نمیدی؟

    فروغ میان هق هقش گفت:نه...نه...نه...

    مانی دوباره نفس عمیقی کشید و گفت: پس چیزی که خودت هیچ وقت بهش رضایت نمیدی و از دیگران نخواه که رضایت بدن...

    مانی روی تخت دراز کشید و دستش را زیر سر گذاشت و به آرامی گفت: من گدای قلب نیستم ...گدای محبت وعمروزندگی هم نیستم...پس این بساط کاسه ی گدای تو جمع کن واسه ی یکی دیگه...من لازم ندارم...و پتو را روی سرش کشید و دیگر حرفی نزد.

    فروغ دستهایش را از روی صورتش برداشت و نگاهش کرد.
    از نگاه خیره ی او عصبی شده بود ولی او همچنان نگاهش میکرد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از نگاه خیره ی او عصبی شده بود ولی او همچنان نگاهش میکرد.---

    پوفی کشید و کلافه از سکوتش با لحن تندی پرسید: برای چی اومدین اینجا؟

    هستی لبخندی زد و گفت:اومدم عیادت اشکالی داره؟

    مانی چیزی نگفت رویش را برگرداند.

    هستی لبخندی زد و گفت:خیلی ناز میکنی...

    مانی نگاهش کرد و گفت:خیلی رو داری...هر کس دیگه ای جای تو بود محال بود دوباره پا پیش بذاره...

    هستی خنده ی نمکینی کرد و گفت:هرکسی...ولی من هرکسی نیستم من هستیم...

    مانی نگاهش کرد و گفت:اون دوبار عبرتت نشد؟تا کی میخوای تحقیر بشی...خودتو کوچیک کنی و به پام بیفتی؟

    هستی ریز خندید و گفت:اون دو بار تجربه بود...تا سه نشه،بازی نشه...تا هر وقت لازم باشه اینکار و میکنم تو هم نگران من نباش...

    مانی متعجب نگاهش کرد.و لحظه ای بعد فرزاد در را بی هوا باز کرد و وارد شد.نگاهش به هستی افتاد و لبخند معنی داری به مانی زد.هستی که به احترام او از جایش بلند شده بود،سلام کرد و فرزاد رو به مانی گفت:معرفی نمیکنی مانی جان؟

    مانی بهت زده فقط نگاهش کرد.فرزاد همچنان لبخند روی لبهایش بود گفت:من فرزاد هستم دایی مانی...خوشبختم...

    هستی لبخندی زد و گفت:منم هستی برزگر ...دوست و هم کلاسی خواهر زاده ی شما...تعمدا دوست را محکم و غلیظ ادا کرد.

    فرزاد سری تکان داد و گفت:خوب من زیاد مزاحمتون نمیشم فقط اومده بودم کیف پولم بردارم...شما بفرمایید بشینید راحت باشید و به سمت یخچال رفت و آب میوه و جعبه ی شیرینی را مقابل هستی روی میز گذاشت و گفت:خواهش میکنم بفرمایید...نگاهش به یک دسته گل که ترکیبی از رزهای صورتی و سرخ بود افتاد و گفت:چرا زحمت کشیدید...

    هستی:قابل دار نیست...فرزاد تشکر دوباره ای کرد و گل ها را داخل گلدان پر از آبی گذاشت و بعد از خداحافظی کوتاهی از اتاق خارج شد.

    مانی با عصبانیت گفت:خیلی دختر...

    هستی میان کلامش آمد و گفت:اممممم...میشه گفت:جسور...راست میگی خیلی جسورم ...عشق دیگه...چه میشه کرد...

    مانی کلافه گفت:چرا دست از سر کچل من برنمیداری؟

    هستی نگاهی به موهای پرپشت سیاهش انداخت و گفت:هنوز که کچل نشدی...

    مانی با التماس گفت:مرگ عزیزترین کس زندگیت برو بذار منم به زندگیم برسم...

    هستی یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:خوب درحال حاضر عزیزترین فرد زندگیم تویی...

    مانی نگاهش کرد ، نگاهی که اندام هستی را به لرزه در می اورد...همان نگاه که موبه تنش سیخ میکرد و او چقدر عاشق این نگاه محسور کننده بود.نگاهش پاک و بی آلایش بود.معصوم و ارام و پر از مظلومیت و تمنا...برق نگاهش همانی بود که هستی را شیفته و شیدا کرده بود.

    مثل همیشه سرش را از نگاه خیره ی هستی پایین انداخت و با لحنی مهربان گفت:خانم برزگر من و شما هیچ تناسبی نداریم...

    هستی:چرا بهم فرصت نمیدی؟

    مانی:من تا به حال ندیدم یه دختر خودش پیش قدم بشه...

    هستی:هرچی منتظرت شدم نیومدی...دیگه طاقت نیاوردم...

    مانی آهی کشید و گفت:چرا؟

    هستی:چرا چی؟

    مانی:چرا از من خوشت میاد؟

    هستی نگاهش کرد و گفت:خیلی خودتو دست بالا گرفتی...

    مانی یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت:اگه نبودم تو الان رو به رو م ننشسته بودی و عز و جز نمیکردی...

    هستی حرفی نزد.

    مانی گفت:خوب؟

    و منتظر جواب نگاهش کرد.

    هستی لبه ی تخت نشست و گفت:من از تو خوشم نمیاد...

    مانی سرش را بالا گرفت،لحظه ای نگاهشان تلاقی کرد،برای هر دو مثل لمس یک جرقه سوزناک بود و تنش زا.مانی بلافاصله سرش را به سمت پنجره چرخاند و به آسمان ابری خیره شد...

    مانی:از من خوشت نمیاد پس چرا اینجایی؟

    هستی:ازت خوشم نمیاد عاشقتم...

    مانی پوزخندی زد و گفت:جدی؟

    هستی با لحن مغمومی گفت:اگر غیر از این بود با تمام تحقیرها و توهینات دیگه پیدام نمیشد...

    مانی:چرا؟

    هستی کلافه پرسید:چرا چی؟

    مانی که از کلافگی و حرص او خوشش آمده بود بعد از سکوت کش داری که لج هستی را بیشتر بالا می آورد گفت:چرا عاشقی؟

    هستی:عشق و دوست داشتن دلیل نمیخواد...

    مانی:مگه میشه آدم عاشق کسی بشه که محل سگ هم بهش نمیذاره...

    هستی:هوووی...

    مانی:هوووی تو کلاهت...

    هستی خنده اش گرفت و به مانی که هنوز داشت پنجره را نگاه میکرد خیره شد.چهره اش کمی لاغر بود و استخوان گونه هایش بیرون زده بود اما چشمهایش هنوز همانی بود که جان هستی را به آتش میکشید.

    مانی:نگفتی؟

    هستی:چیو؟

    مانی حرفی نزد.

    هستی عصبی گفت:خوشت میاد نصف نیمه حرف بزنی؟

    مانی:مگه عاشق نیستی...خوب من اینجوریم...دوست نداری؟

    هستی خندید و گفت:تو هرجور که باشی دوستت دارم....

    مانی خنده اش را مهار کرد و گفت:خوب؟

    هستی کلافه تر گفت:خوب چی؟

    مانی لبخند شیطنت باری زد و گفت: نگفتی؟

    هستی کلافه پوفی کشید و گفت:چیو بگم؟

    مانی با صدای بلند خندید نگاهش را به هستی دوخت و گفت:خیلی دختر باحالی هستی...

    هستی هم که میخندید و گفت:خوب این تعریف و به حساب چی بذارم؟

    مانی حرفی نزد ولی لبخندی که برای هستی زیباترین لبخند دنیا بود روی لبهایش جا خوش کرده بود.همان لبخند همان چال گونه و همان دندان های ردیف و سفیدی که هستی از تماشایش سیر نمیشد.

    هستی گفت:نگفتی؟

    مانی خندید و گفت:ادای منو در نیار...

    هستی هم خندید و گفت:نه من مثل تو بی رحم نیستم...

    مانی:خوب چرا عاشق یه بی رحم شدی؟

    هستی حرفی نزد.

    مانی هم ساکت به نیم رخ گندمی او نگاه میکرد.

    هستی سرش را غیر منتظره برگرداند و باز هم تلاقی نگاهشان بود.اما این بار مانی سعی نمیکرد نگاهش را از او بدزدد.خیره در چشمان عسلی او نگاه میکرد،حتی پلک هم نمیزد.

    هستی دستش را به آرامی روی دست مانی گذاشت.گرمای مطبوعی به تن هر دو نشست.آهسته انگشتهایش را میان انگشتهای مانی قرار داد ودست دیگرش را زیر دست مانی برد.مانی خواست دستش را از حصار دستهای هستی بیرون بکشد.اما هستی اجازه نداد.اگر میخواست میشد اما مانی هم دیگر تلاشی نکرد.

    هستی لبخندی فاتحانه زد و گفت:بهم یه فرصت میدی؟

    مانی نگاهش را به سقف دوخت و گفت:که چی کار کنی؟

    هستی با همان لبخند گفت:تو رو عاشق خودم کنم...

    مانی:اگه نتونستی؟

    هستی خوشحال گفت:میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم...خوبه؟

    مانی لبخندی زد و گفت:منو وابسته ی خودت کنی و بعد ولم کنی بری؟

    هستی:اگه عاشقم شدی... ازدواج میکنیم ...خوب با هم زندگی میکنیم...و سکوت کرد بغضی که در گلویش نشسته بود مانع از ادامه ی حرفش شد.

    مانی:بعدش چی؟

    هستی با صدایی گرفته گفت:بعدش من خوشبخت ترین دختر دنیا میشم...

    مانی:با من خوشبخت نمیشی...

    هستی سکوت کرد اشکهایش آرام روی گونه هایش سر میخورد.مانی فهمید اما به روی خودش نیاورد.

    مانی نفس عمیقی کشید و نگاهش کرد لبخندی زد و گفت:هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی یه دختری بهم التماس کنه...

    هستی:خوب حالا که یه همچین کسی هست چیکار میکنی؟

    مانی یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت: تو نمیخوای این مسخره بازی و تمومش کنی؟

    هستی:برای من مسخره نیست...من عاشقتم...

    مانی:عاشق چیم شدی؟

    هستی نگاهش را به چشمان سیاه او دوخت و گفت:عاشق پس زدنت...مانی در بهت نگاهش کرد هستی پس از کمی سکوت گفت:نخواستنت...رد کردنت...آهی کشید و گفت:نمیتونم ازت دل بکنم...

    هنوز هم دست مانی در دستهایش بود و او بدون آنکه متوجه باشد آرام دست مانی را نوازش میکرد.

    مانی سکوت کرده بود.هر دو در خلا فرو رفته بودند.همان لحظه در باز شد و مهرداد بی هوا وارد شد هستی دست مانی را ول کرد و کمی از او فاصله گرفت.

    مهرداد لبخندی زد و عقب عقب رفت و گفت:بله...مزاحم نمیشم...و سریع از اتاق خارج شد.

    هستی لب پایینش را گزید منتظر شماتت از سوی مانی بود.اما مانی حرفی نزد.

    دستش را که عرق کرده بود را جلوی دهانش گرفت و چند بار پیاپی فوت کرد تا خنک شود،به هستی نگاه نمیکرد.هستی سرش را پایین انداخته بود و زیر چشمی نگاهش میکرد.مانی کف دستش را به ملافه مالید و گفت:پاشو از تو کشو گوشی منو بده...

    لحنش دستوری وخالی از هر گونه مهر و عاطفه ای بود اما هستی مطیع از جایش بلند شد و از کشوی میز فلزی کنار تخت گوشی اش را در اورد وقتی یاد اسامی و نام های گوشی مانی افتاد آه از نهادش بلند شد.

    مانی گوشی را از او گرفت و گفت:خوب بگو...

    هستی گیج پرسید:چیو؟

    مانی کلافه گفت: اسمتو...

    هستی متعجب گفت:هان؟!

    مانی پوفی کشید و بی حوصله گفت:خوب شمارتو بگو دیگه...

    هستی آنقدر ذوق زده شده بود که برای لحظه ای شماره ی تلفنش یادش رفت.نفس عمیقی کشید و با تته پته شماره را گفت.

    مانی :گوشیت همراهته؟

    هستی آنقدر هیجان زده بود که قدرت تکلم نداشت با اشاره ی سر جوابش را داد و همان لحظه صدای زنگ موبایلش به گوش رسید با عجله به سمت کیفش رفت تا گوشی اش را بردارد.مانی به گیج بازی های او نگاه میکرد.هستی دگمه ی سبز را زد و گفت:بله؟الو...الو...

    مانی با صدای بلندی خندید و گفت:اسکول منم...

    هستی لبش را به خاطر حواس پرتی و هول شدنش به دندان گرفت هرچند خودش هم خنده اش گرفته بود.

    مانی نگاهش کرد و گفت:حالا میخوای چیکار کنی؟

    هستی ذوق زده گفت:فکر نمیکردم قبول کنی...

    مانی:بیشتر تفریحیه...میخوام ببینم چه شق القمری میکنی؟چه جوری یه دختر یه پسری و عاشق خودش میکنه...باید سرگرمی جالبی باشه....

    هستی:خیلی از خود مطمئن حرف میزنی...شاید من برنده بشم...

    مانی:بازی برد و باخت داره...

    هستی:و این برد نصیب من میشه...

    مانی پوزخندی زد گفت:نگفتی...

    کم مانده بود که دیگر جیغ بکشد...اگر در بیمارستان نبود حتما رعایت نمیکرد واز روی کلافگی فریاد میکشید.

    هستی پرسید:لطفا عین ادم حرف بزن...

    مانی خندیدو گفت:از حالا به بعد چیکار میکنی؟

    هستی با شوقی کودکانه دستهایش را بهم زد و گفت:خوب بهت زنگ میزنم...با هم قرار میذاریم...

    مانی:خانوادت بهت گیر نمیدن؟

    هستی:گیرم بدن مهم نیست...

    مانی نگاهش کرد و گفت:تا وقتی اینجام خوشم نمیاد بیای...فهمیدی؟

    هستی سرش را تکان داد و مانی دوباره با لحنی تحکم آمیز گفت: تو دانشگاه هم ادا و اصول در نمیاری...

    هستی مایوس نگاهش کرد.

    مانی: عین گوسفندی که میخوان سرشو ببرن منو نگاه نکن....

    هستی براق شد و با لحن تندی گفت:با من درست صحبت کن...

    مانی:من لحنم همینه...میخوای بخواه...نمیخوای هم که هیچی...من مجبورت نکردم...

    هستی ملایم تر گفت:خوب ما کجا همدیگرو ببینیم؟

    مانی:بیرون قرار میذاریم...

    هستی:کیا بهت زنگ بزنم؟

    مانی:فقط شبها...

    هستی دوباره پرسید:خوب کی؟

    مانی با صدای بلندی گفت:شب نمیدونی کیه؟وقتی هوا تاریک شد وخورشید غروب کردو ماه در اومد...اون موقع رو میگن شب...فهمیدی؟

    هستی دلخور زیر لب گفت:از ساعت شیش به بعد همه میگن شب شده...من منظورم ساعت بود...

    مانی شنید و گفت: ده به بعد زنگ بزن...

    هستی لبخندی زد و گفت:چشم...امر دیگه؟

    مانی:امری نیست میتونی بری...

    هستی لبخندش عمیقتر شد و زیر لب گفت:درستت میکنم... نگاه شیطنت بارش را به چشمان مانی دوخت ومانی فورا سرش را برگرداند سمت پنجره هستی در مسیر نگاهش قرار گرفت و مانی نگاهش را به زمین دوخت و هستی خم شد و باز دوباره در مسیر نگاه مانی قرار گرفت...مانی چشمهایش را بست.هستی خندید و گفت:همیشه از نگاهم فرار کردی و من نفهمیدم چرا...

    مانی با غیظ گفت:از اینکه زل بزنم تو چشمهای کسی بدم میاد...

    هستی خندید و گفت:خوب عزیزم من دیگه میرم...

    مانی یک چشمش را باز کرد و گفت:امیدوارم دیگه نبینمت...

    هستی خندید و گفت:کور خوندی عزیزم...من تازه بهت رسیدم...بای ...

    مانی زیر لب غر و لند کنان گفت:تو رو کجای دلم بذارم...و پوف بلند بالایی هم انتهای جمله اش چسباند.
    پشت فرمان نشست و سرش را لحظه ای روی آن گذاشت لبخند از روی لبهایش محو نمیشد.بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش و عقل و منطق و احساسش به حرف دلش گوش داده بود و باز هم شخصیتش را زیر پا گذاشته بود و غرورش را فراموش کرده بودو خواسته بود مانی را ببیند و به همان بیمارستانی رفت که آمبولانس را تعقیب کرده بود اما وقتی از مسئول آنجا نام و مشخصات مانی را پرسیده بود فهمید که او همان روز به بیمارستان دیگری منتقل شده وهستی بعد از کلی دوندگی واین سو آن سو رفتن و التماس توانسته بود نام آن بیمارستان خصوصی را از زیر زبان مسئول پذیرش بیرون بکشد و به ملاقات مانی برود تا هم از نگرانی سلامتی اش در بیاید و هم یک بار دیگر شانسش را امتحان کند و از اینکه حداقل این بار بعد از کلی حقارت و تمنا به نتیجه ی دلخواهش رسیده بود راضی و خشنود به نظر میرسید و خدا را شکر میکرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/