يكسره خود را به تخيلاتم سپردم و حرفهايشان را نشنيده گرفتم. اگر مي توانستم از اين روش در زندگي زناشويي هم استفاده كنم، قطعا تحمل آن ساده تر مي شد. بايد تمرين مي كردم كه هر وقت لازم شد نشنوم و هر وقت لازم شد نبينم و چشم و گوش را براي اوقات بهتري زخيره كنم. ناگهان محمود عبارتي را گفت كه توجهم را جلب كرد.
هيچ جهيزيه اي لازم نيست من همه چيز دارم و شما هر چه بدين اضافيه.
محمود بهتر از هر كسي مي دانست كه جهيزيه اي در ميان نيست و نه تنها نمي تواند چيزي به عنوان جهيزيه بگيرد كه بايد پولي هم به پدرم بپردازد تا او قرض هايش را بدهد. يكمرتبه احساس كردم زير بار اين حرف محمود كه بيشتر به يك منت گذاشتن بزرگ شبيه بود، دارم له مي شوم. پدرم سرش را پايين انداخته بود و مادرم سعي مي كرد وانمود كند كه اين جمله آخر را نشنيده است .
مليحه خانم باز به داد همگي رسيد و خنده كنان گفت:
داداش محمود راست ميگه. اون توي زندگي هيچ كم و كسري نداره. بيخود خودتونو به زحمت نندازين.
مامان با دستپاچگي گفت:
آقاي چايچي لطف دارن.
ظاهرا همه قرار مدارها گذاشته شده بود، چون مليحه خانم نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
ما ديگه با اجازه زحمت رو كم مي كنيم.
و با ظرافت خاصي از جا بلند شد و روسريش را سرش كرد و دستش را براي خداحافظي به طرف پدرم دراز كرد. پدرم كه تا اين مدت سرش را پايين انداخته بود تا موهاي شرابي مليحه خانم را نبيند هلكي اول دستش را جلو آورد و بعد بلافاصله پس كشيد. مليحه خانم خنده اي كرد و گفت:
ببخشين. حواسم نبود كه...
و حرفش را خورد. بعد بوسه ظريفي از گونه من گرفت و با دلبري خاصي خداحافظي كرد. محمود آقا با همان سگرمه هاي درهم، خداحافظي مختصري كرد و پشت سر خواهرش راه افتاد و به خانه محقر ما هيچ نگاه نكرد تا چشمهايش نجس نشوند.
مامان و بابا تا سر كوچه بدرقه شان كردند. مي دانستم كه مامان مي خواهد ماشين محمود آقا را ببيند تا از خوشبختي دخترش مطمئن شود و احتمالا بابا هنوز باور نمي كرد كه به اين سادگي توانسته باشد از شر قرض هايي كه او را تا آستانه زندان كشيده بودند خلاص شود.
سرم مثل يك كوه سنگين بود. لباس عاريتي را از تنم درآوردم و همان لباس كهنه خودم را پوشيدم و سعي كردم زودتر خودم را به خواب بزنم كه از شر سوال جوابهاي بي معني مامان خلاص شوم. هنوز پتو را كاملا روي سرم نكشيده بودم كه صداي مامان را شنيدم كه گفت:
زري! اگه بدوني چه ماشيني داشت.
و چون جوابي از من نشنيد، سرش را از در تو آورد و تكرار كرد:
شنيدي چي گفتم؟ يعني به اين زودي خوابت برد؟
سوزش اشك را پشت پلكم احساس كردم. بايد همان جا زير پتو مي ماندم تا همه مي خوابيدند ومن از جا بلند مي شدم و پشت پنجره ودر روشنايي مختصر لامپ حياط كه شبها به خاطر ريحانه روشن مي گذاشتيم طراحي مي كردم.
* * * * * * * *
بابا از هميشه ساكت تر و غمگين تر و مامان از هميشه شادتر و سرحال تر بود و مدام به تقليد از مليحه خانم مرا عزيزم صدا مي كرد اوايل از اين اصطلاح حرص مي خوردم، ولي كم كم برايم به صورت يك شوخي خوشمزه درآمد و با شنيدنش خنده ام مي گرفت. مامان درست مثل كسي كه دارد بار سنگيني را از دوش خود برمي دارد، احساس سبكبالي مي كرد و بي دليل مي خنديد، اما بابا مثل كسي كه گناه بزرگي مرتكب شده باشد، دائما از جلوي نگاه من فرار مي كرد. كم كم داشتم به موضوع عادت مي كردم. اين هم براي خودش نوعي زندگي بود و از كجا معلوم كه بد از كار درمي آمد. هر چه محمود و رفتارش مرا ترسانده و منزجر كرده بود، رفتار مليحه خانم با همه ادا و اطوار و تصنعي بودنش به دلم نشسته بود و احساس مي كردم با آن كه بشدت متظاهر است، اما دل مهرباني دارد و مي توانم به او اعتماد كنم. يك جور دلبستگي و اطمينان ضعيف نسبت به او پيدا كرده بودم كه از وحشتم كم مي كرد، اما بمحض اين كه ياد محمود مي افتادم، دلم هم مي لرزيد هم به هم مي خورد.
ظاهرا مليحه خانم بيشتر از هر كس ديگري براي اين عروسي عجله داشت چون دو روز بعد به خانه فاطمه خانم همسايه بغلي مان تلفن زد و مامان خواست قرار روز خريد را گذاشت. من واقعا نمي دانستم براي خريد چه بايد بكنم. از اين رسم و رسوم هيچ خبري نداشتم و كسي هم نبود كه راهنماييم كند. مامان دائما در گوشم مي گفت:
مواظب باش حلقه رو گرون نخري، چون اون وقت ما هم مجبور ميشيم گرون بخريم، ولي مقيد باقي چيزا نباش. مخصوصا طلا، هر چي مي توني طلا بخر كه بعدا واسه ات سرمايه بشه.
قراره كارخونه اي چيزي بزنيم كه به سرمايه احتياج داريم؟
مسخرگي نكن دختر. زندگي هزار جور بالا و پايين داره. جه مي دوني فردا چي از كار دربيان. اون موقع لااقل چهار تيكه طلا بايد داشته باشي كه بتوني بفروشي و يه كاريش كني.
مامان خانم! اگه قراره ناجور از كار دربيان، با يه تيكه و دو تيكه طلا نمي شه كاري كرد بايد يه مغازه طلا خريد.
من كه هر چي بهت مي گم تو مسخره بازي درمياري، ولي تو رو خدا بيا اين يه حرفو از من گيس سفيد گوش كن.
باشه مامان!تو حرص و جوش نخور من سعي خودمو مي كنم.
مليحه خانم دقيقا مي دانست كجا برود و چه چيز را انتخاب كند و عملا براي ما فرصت انتخاب نمي گذاشت . محمود سعي مي كرد تا جايي كه مي تواند نهايت صرفه جويي را بكند، ولي مليحه خانم طوري رفتار مي كرد كه نه سيخ بسوزد نه كباب و در عين حال كه رعايت نداري ما را مي كرد، رفتارش طوري نبود كه به من بربخورد.
همراه با او به مغازه هايي رفتم و چيزهايي ديدم كه در عمرم نديده بودم. همه سعي من اين بود كه كسي متوجه حيرتم نشود، ولي گاهي واقعا مبهوت مي شدم و نمي توانستم چشم از لباسها و جواهرات بردارم و بايد مامان با آرنج به پهلويم مي زد تا متوجه شوم و راه بيفتم.
خريد طلا و حلقه و لباس نصف روز ما را گرفت. محمود مي خواست هر چه زودتر ما را به خانه برساند ولي مليحه خانم با زرنگي خاصي ترتيبي داد كه در يك رستوران مجلل ناهار بخوريم. من تا آن روز چنان جايي را نديده بودم و نمي دانستم چطور بايد رفتار كنم. مليحه خانم با نهايت ظرافت و بطور غير مستقيم نكاتي را كه لازم بود به من ياد مي داد ومن دعا مي كردم كه در طول زندگي بتوانم از راهنماييهاي با ارزش او بهره مند شوم و رفتار ناقصم را اصلاح كنم.
محمود توجه خاصي به من نداشت و انگار ازدواج با من مثل هر كار ديگري بود كه بنا به مصلحت و يا به خاطر منفعتي انجام مي داد و من متحير مانده بودم كه با اين همه بي تفاوتي نسبت به من، چطور حاضر شده قرض هاي پدرم را بپردازد؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)