صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 59

موضوع: رمان سر عشق | مریم محمودی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    يكسره خود را به تخيلاتم سپردم و حرفهايشان را نشنيده گرفتم. اگر مي توانستم از اين روش در زندگي زناشويي هم استفاده كنم، قطعا تحمل آن ساده تر مي شد. بايد تمرين مي كردم كه هر وقت لازم شد نشنوم و هر وقت لازم شد نبينم و چشم و گوش را براي اوقات بهتري زخيره كنم. ناگهان محمود عبارتي را گفت كه توجهم را جلب كرد.
    هيچ جهيزيه اي لازم نيست من همه چيز دارم و شما هر چه بدين اضافيه.
    محمود بهتر از هر كسي مي دانست كه جهيزيه اي در ميان نيست و نه تنها نمي تواند چيزي به عنوان جهيزيه بگيرد كه بايد پولي هم به پدرم بپردازد تا او قرض هايش را بدهد. يكمرتبه احساس كردم زير بار اين حرف محمود كه بيشتر به يك منت گذاشتن بزرگ شبيه بود، دارم له مي شوم. پدرم سرش را پايين انداخته بود و مادرم سعي مي كرد وانمود كند كه اين جمله آخر را نشنيده است .
    مليحه خانم باز به داد همگي رسيد و خنده كنان گفت:
    داداش محمود راست ميگه. اون توي زندگي هيچ كم و كسري نداره. بيخود خودتونو به زحمت نندازين.
    مامان با دستپاچگي گفت:
    آقاي چايچي لطف دارن.
    ظاهرا همه قرار مدارها گذاشته شده بود، چون مليحه خانم نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
    ما ديگه با اجازه زحمت رو كم مي كنيم.
    و با ظرافت خاصي از جا بلند شد و روسريش را سرش كرد و دستش را براي خداحافظي به طرف پدرم دراز كرد. پدرم كه تا اين مدت سرش را پايين انداخته بود تا موهاي شرابي مليحه خانم را نبيند هلكي اول دستش را جلو آورد و بعد بلافاصله پس كشيد. مليحه خانم خنده اي كرد و گفت:
    ببخشين. حواسم نبود كه...
    و حرفش را خورد. بعد بوسه ظريفي از گونه من گرفت و با دلبري خاصي خداحافظي كرد. محمود آقا با همان سگرمه هاي درهم، خداحافظي مختصري كرد و پشت سر خواهرش راه افتاد و به خانه محقر ما هيچ نگاه نكرد تا چشمهايش نجس نشوند.
    مامان و بابا تا سر كوچه بدرقه شان كردند. مي دانستم كه مامان مي خواهد ماشين محمود آقا را ببيند تا از خوشبختي دخترش مطمئن شود و احتمالا بابا هنوز باور نمي كرد كه به اين سادگي توانسته باشد از شر قرض هايي كه او را تا آستانه زندان كشيده بودند خلاص شود.
    سرم مثل يك كوه سنگين بود. لباس عاريتي را از تنم درآوردم و همان لباس كهنه خودم را پوشيدم و سعي كردم زودتر خودم را به خواب بزنم كه از شر سوال جوابهاي بي معني مامان خلاص شوم. هنوز پتو را كاملا روي سرم نكشيده بودم كه صداي مامان را شنيدم كه گفت:
    زري! اگه بدوني چه ماشيني داشت.
    و چون جوابي از من نشنيد، سرش را از در تو آورد و تكرار كرد:
    شنيدي چي گفتم؟ يعني به اين زودي خوابت برد؟
    سوزش اشك را پشت پلكم احساس كردم. بايد همان جا زير پتو مي ماندم تا همه مي خوابيدند ومن از جا بلند مي شدم و پشت پنجره ودر روشنايي مختصر لامپ حياط كه شبها به خاطر ريحانه روشن مي گذاشتيم طراحي مي كردم.
    * * * * * * * *
    بابا از هميشه ساكت تر و غمگين تر و مامان از هميشه شادتر و سرحال تر بود و مدام به تقليد از مليحه خانم مرا عزيزم صدا مي كرد اوايل از اين اصطلاح حرص مي خوردم، ولي كم كم برايم به صورت يك شوخي خوشمزه درآمد و با شنيدنش خنده ام مي گرفت. مامان درست مثل كسي كه دارد بار سنگيني را از دوش خود برمي دارد، احساس سبكبالي مي كرد و بي دليل مي خنديد، اما بابا مثل كسي كه گناه بزرگي مرتكب شده باشد، دائما از جلوي نگاه من فرار مي كرد. كم كم داشتم به موضوع عادت مي كردم. اين هم براي خودش نوعي زندگي بود و از كجا معلوم كه بد از كار درمي آمد. هر چه محمود و رفتارش مرا ترسانده و منزجر كرده بود، رفتار مليحه خانم با همه ادا و اطوار و تصنعي بودنش به دلم نشسته بود و احساس مي كردم با آن كه بشدت متظاهر است، اما دل مهرباني دارد و مي توانم به او اعتماد كنم. يك جور دلبستگي و اطمينان ضعيف نسبت به او پيدا كرده بودم كه از وحشتم كم مي كرد، اما بمحض اين كه ياد محمود مي افتادم، دلم هم مي لرزيد هم به هم مي خورد.
    ظاهرا مليحه خانم بيشتر از هر كس ديگري براي اين عروسي عجله داشت چون دو روز بعد به خانه فاطمه خانم همسايه بغلي مان تلفن زد و مامان خواست قرار روز خريد را گذاشت. من واقعا نمي دانستم براي خريد چه بايد بكنم. از اين رسم و رسوم هيچ خبري نداشتم و كسي هم نبود كه راهنماييم كند. مامان دائما در گوشم مي گفت:
    مواظب باش حلقه رو گرون نخري، چون اون وقت ما هم مجبور ميشيم گرون بخريم، ولي مقيد باقي چيزا نباش. مخصوصا طلا، هر چي مي توني طلا بخر كه بعدا واسه ات سرمايه بشه.
    قراره كارخونه اي چيزي بزنيم كه به سرمايه احتياج داريم؟
    مسخرگي نكن دختر. زندگي هزار جور بالا و پايين داره. جه مي دوني فردا چي از كار دربيان. اون موقع لااقل چهار تيكه طلا بايد داشته باشي كه بتوني بفروشي و يه كاريش كني.
    مامان خانم! اگه قراره ناجور از كار دربيان، با يه تيكه و دو تيكه طلا نمي شه كاري كرد بايد يه مغازه طلا خريد.
    من كه هر چي بهت مي گم تو مسخره بازي درمياري، ولي تو رو خدا بيا اين يه حرفو از من گيس سفيد گوش كن.
    باشه مامان!تو حرص و جوش نخور من سعي خودمو مي كنم.
    مليحه خانم دقيقا مي دانست كجا برود و چه چيز را انتخاب كند و عملا براي ما فرصت انتخاب نمي گذاشت . محمود سعي مي كرد تا جايي كه مي تواند نهايت صرفه جويي را بكند، ولي مليحه خانم طوري رفتار مي كرد كه نه سيخ بسوزد نه كباب و در عين حال كه رعايت نداري ما را مي كرد، رفتارش طوري نبود كه به من بربخورد.
    همراه با او به مغازه هايي رفتم و چيزهايي ديدم كه در عمرم نديده بودم. همه سعي من اين بود كه كسي متوجه حيرتم نشود، ولي گاهي واقعا مبهوت مي شدم و نمي توانستم چشم از لباسها و جواهرات بردارم و بايد مامان با آرنج به پهلويم مي زد تا متوجه شوم و راه بيفتم.
    خريد طلا و حلقه و لباس نصف روز ما را گرفت. محمود مي خواست هر چه زودتر ما را به خانه برساند ولي مليحه خانم با زرنگي خاصي ترتيبي داد كه در يك رستوران مجلل ناهار بخوريم. من تا آن روز چنان جايي را نديده بودم و نمي دانستم چطور بايد رفتار كنم. مليحه خانم با نهايت ظرافت و بطور غير مستقيم نكاتي را كه لازم بود به من ياد مي داد ومن دعا مي كردم كه در طول زندگي بتوانم از راهنماييهاي با ارزش او بهره مند شوم و رفتار ناقصم را اصلاح كنم.
    محمود توجه خاصي به من نداشت و انگار ازدواج با من مثل هر كار ديگري بود كه بنا به مصلحت و يا به خاطر منفعتي انجام مي داد و من متحير مانده بودم كه با اين همه بي تفاوتي نسبت به من، چطور حاضر شده قرض هاي پدرم را بپردازد؟

  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پشت ميز نشسته بود و با شوق عجيبي به در و ديوار رستوران نگاه مي كردم. حالت بچه اي را داشتم كه براي اولين بار او را به يك مغازه اسباب بازي فروشي بزرگ برده باشند و او نداند چه چيز را انتخاب كند.
    محمود با تحقير نگاهم مي كرد و از اين كه در مقابل خود دختر جواني را مي ديد كه مثل بچه ها ذوق مي زد، حرص مي خورد، اما مليحه خانم مثل مادر مهرباني كه حال دخترش را مي فهمد به من و ديگران لبخند مي زد و با پر حرفي هميشگي اش سعي مي كرد اعضاي جمع را با هم پيوند دهد. او رويش را به من كرد و گفت:
    زري جون! به نظر من گوشواره هاي زمرد با لباس سبزي كه خريديم، حسابي به رنگ چشمات مياد. مطمئنم كه تو مثل يك تيكه ماه مي شي. مگه نه داداش محمود؟
    محمود نگاه سنگيني به او انداخت و با لحني جدي و چهره اي عبوس گفت:
    شايد.
    مليحه خانم وانمود كرد كه اين بي تفاوتي دا نديده است و شاد و شنگول ادامه داد:
    فردا با همديگه مي ريم سراغ وسايل عقد. از من مي شنوي بهتره كرايه كنيم. خريدنش اشتباهه. چون بعدش به هيچ دردي نمي خوره. درست ميگم زري جون؟
    با عجله از تماشاي در و ديوار ديوار رستوران دست كشيدم و گفتم:
    حتما... هر چي صلاح بدونين.
    لباس هم همين طور. خريدنش كار بيخوديه بهترين لباسها رو مي شه كرايه كرد.
    مامان كه انگار كرايه كردن لباس به مذاقش خوش نمي آمد با صداي ظعيفي گفت:
    مي بخشين ولي از قديم گفته ان آئينه شمعدون و لباس عروسي قرضي شگون نداره.
    مليحه خانم دندانهاي قشنگش را با خنده قشنگتري به تماشاي مامان گذاشت و گفت :
    آئينه و شمعدون رو كه مي خريم، ولي گمون نكنم لباس عروسي كرايه اي شگون نداشته باشه. معصومه خانم اين چيزا خرافاته. انشاءالله كه خوشبخت بشن.
    محمود دوباره اظهار فضل كرد و گفت:
    باز هم ميگم هر جه ساده تر بهتر.
    مليحه خانم كه معلوم بود از شنيدن اين جمله تكراري خسته شده است، در حالي كه سعي مي كرد تحملش را از دست ندهد گفت:
    بله داداش. من هم با سادگي موافقم ولي اون قدر كه آبروي آدم نره.
    خواستم بگويم آبروي آدم با اين چيزا نمي ره. فكر كردم مليحه خانم حتما چيزهايي مي داند كه من نمي دانم و سكوت كردم.
    طبق قرارداي نا نوشته، يكسره سكان زندگيم را به دست او سپرده بودم و در او لياقت هاي مادرانه اي ديده بودم كه در مادر خودم نديده بودم.
    ناهار را در حال و هوايي كه مليحه خانم نهايت تلاشش را كرد تا ان را صميمانه كند، خورديم و محمود با نهايت عجله ما را تا سر كوچه رساند و مامان وسايلي را كه خريده بوديم زير بغل زد تا هر چه زودتر همسايه ها را خبر كند و همه چيز را به انها نشان بدهد. كار مامان تا شب در امده بود. با مليحه خانم با محبتي كه از ته قلبم مي جوشيد خداحافظي كردم و همراه مامان كه داشت از ذوق بال در مي اورد به خانه برگشتم تا به گوشه اتاق پناه ببرم و يك بار ديگر حوادث ان روز را در ذهنم مرور كنم.
    برايم كاملا مشخص بود كه محمود را نمي توانم دوست داشته باشم. هيچ نكته مثبتي در اين مرد وجود نداشت كه براي دختر جواني چون من جذاب و جالب باشد. ولي از امكاناتي كه مي توانست در اختيار من قرار دهد لذت مي بردم. من اين نوع زندگي را به خواب شبم هم نديده بودم و برايم تازگي و لذت خاصي داشت. كم كم داشتم به اين نتيجه مي رسيدم كه با ازدواج با احمد هيچ يك از اين امكانات در اختيارم قرار نمي گرفت و من بايد يك عمر حسرت لباس و خانه خوب را به دل مي كشيدم. واقعا چه فكري كرده بودم كه به احمد التماس مي كردم به خواستگاريم بيايد؟
    درست است كه محمود بد اخلاق و خشك و جدي بود ولي دست كم برايم شرايطي را فراهم مي كرد كه من غصه نان شبم را نخورم. اگر قرار بود ازدواج كنم و صاحب بچه شوم، نمي توانستم او را با نان خشك بزرگ كنم و محمود حاداقل مي توانست از نظر مادي تامينم كند.
    پس از مدتها ان شب با خيال اسوده تري به خواب رفتم. در زندگي با محمود دنبال عشق و تفاهم نبودم، ولي با اين كار مي توانستم هم پدرم و خانواده ام را نجات بدهم و هم خودم را از امكانات مادي براي رسيدن به اهدافي كه هميشه به خاطر بي پولي ناچار شده بودم از انها صرف نظر كنم، استفاده ببرم.
    **************8
    مليحه خانم واقعا زن با سليقه اي بود و لباسي كه برايم انتخاب كرد، خيلي خوب بود و لاغري بيش از حدم را مي پوشاند و قدم را بلندتر نشان مي داد. سفره عقدي هم كه برايم تهيه كرد، واقعا زيبا و كامل بود. كم كم داشتم به زندگي اينده ام اميدوار مي شدم. و چيزهايي كه هيچ وقت برايم به صورت ارزو مطرح نشده بودند، حالا كم كم جلوه پيدا مي كردند و از داشتن انها بدم نمي امد.
    دختران فاميل با حسرت به سفره عقدم نگاه مي كردند و بزرگترها احساس مي كردند عاقبت بخير شده ام. خود من تا اين حد به خوش عاقبتي خودم اعتقاد نداشتم، ولي چندان هم نااميد نبودم. ايا واقعا روزگار بدبختي من سپري شده بود؟ ايا واقعا مي توانستم زندگي ارامي را در كنار محمود داشته باشم؟ ايا اگر او شور و نشاط جواني را به من نمي داد، مي توانست امنيت حضور يك پدر مهربان را به من بدهد؟
    سفره عقد و تور و پولك و شلوغي مجلس باعث شده بود متوجه نشوم چه دارم مي كنم، ولي بمحض اين كه همه سكوت كردند و خطبه عقد خوانده شد، يكمرتبه احساس كردم در دلم اشوب عظيمي برپا شده است. تصوير احمد لحظه اي از جلوي چشمم محو نمي شد. از زير چشم نگاهي به قيافه عبوس محمود كردم و وحشتم گرفت. داشتم با خودم چه مي كردم؟ داشتم كجا مي رفتم؟ به چه قيمتي؟ هراس مرگ به دلم چنگ انداخت. براي بار سوم شنيدم"وكيلم بنده؟" چه بايد م كردم؟ به كجا بايد فرار مي كردم؟ به چه كسي بايد پناه مي بردم؟ اگر قرار بود جسم و روحم را به ان آيت بدخلقي و بي تقاوتي بسپارم، چه تضميني وجود داشت كه طاقت بياورم و از بين نروم و يا به انحراف كشيده نشوم؟ چطور مي خواستم به شور و هيجان جواني كه روز به روز در من شديدتر مي شد، افسار بزنم؟ داشتم با خودم چه مي كردم؟
    مي خواستم از جا بلند شوم و فرياد بزنم"نه" ولي انگار مرا با ميخ به صندلي وصل كرده بودند. نگاهي به مادرم انداختم كه با نگرانيبه من زل زده بود. مليحه خانم سعي مي كرد نگرانيش را پشت خنده اش پنهان كند. پدرم سرش را پايين انداخته بود و نگاهم نمي كرد. محمود عبوس به مقابل نگاه مي كرد و وجود مرا پاك از ياد برده بود. ريحانه گوشه دامنم را گرفته بود و مي كشيد و مي گفت:
    «ابجي زري بگو بله ديگه.»
    بايد به چه چيز "بله" مي گفتم؟ با اين "بله" قرار بود چه بلاهايي را بر خود هموار كنم؟ به چه كسي بايد" بله" مي گفتم؟ به چه اطميناني؟ به مامان نگاه كردم و به بابا و از پشت پرده اشك، ريحانه و جعفر و مهدي را ديدم. براي برگشتن دير شده بود و تازه اگر هم مي خواستم بايد به كجا برمي گشتم؟
    چشمهايم را بستم و گذاشتم اشكم فرو ببارد و در حالي كه احساس مي كردم دلم فرو مي ريزد، زير لب ناليدم:
    _بله.
    صداي هلهله مهمانان مجلس را پر كرد و من مثل عروسك كوكي پاي قراردادي را امضا كردم كه مفاد ان هيچ چيز نمي دانستم و برايم مهم نبود كه در ان حكم قتلم را نوشته باشند يا به استناد ان مرا به دورترين بيابان دنيا تبعيد كنند. همه ان لباس ها و جواهرات و سفره عقد به نظرم وسايل خيمه شب بازي امدند و مجلس عقد من تبديل به مضحك ترين نمايش دنيا شد كه من به عنوان دلقك ان وظيفه خنداندن ديگران را بر عهده داشتم، در حالي كه دل خودم خون بود.
    محمد دستم را گرفت تا حلقه را به انگشتم كند و من ناگهان بر خود لرزيدم. از تماس دست او با دست خودم چندشم شد. من اين مرد را نمي شناختم و خواندن ان خطبه، هيچ عُلقه و محرميتي را بين ما ايجاد نكرده بود. تماس دست او همان قدر منزجرم كرده بود كه اگر مرد غريبه اي در خيابان ناگهان دستم را مي گرفت.
    ان كليدي كه قفل بيگانگي را بين يك زن و مرد باز مي كرد چه بود؟ ايا من يك زنداني حبس ابد بودم كه هرگز با زندانبان خود انس نمي گرفتم؟ ايا من يك تبعيدي در به در بودم كه با نگهبان خود جز دشمني، رابطه اي برقرار نمي كردم؟ اين مردي كه با قيافه اي عبوس نگاهم مي كرد و تصور كرده بود مي تواند همه هستي مرا در اختيار خودش بگيرد چه كسي بود؟ و چه كسي به او اجازه مي داد اين فكر را به ذهن راه بدهد و از من توقع همراهي داشته باشد؟
    راه بازگشتي نبود و من برهوت پيش رو و پل هاي ريخته پشت سرم را مي ديدم و تنم زير افتاب سوزان كوير زندگيم اتش گرفته بود.
    باقي مجلس برايم در ابهام گذشت. هيچ نفهميدم چه كساني به من تبريك گفتند و چه هدايايي به من دادند و چرا. سنگيني نگاه خويشاوندان محمود را روي خودم و خانواده ام مي ديدم و رنج مي كشيدم. ولي رنج اصلي من چنان عظيم بود كه اين چيزها در مقابل ان وزن و ارزشي پيدا نمي كردند.

  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم
    روي تخت نشسته بودم و مبهوت به روبرويم نگاه مي كردم. محمود لباس منزل پوشيده بود و در آشپزخانه مي پلكيد. براي او هيچ اتفاق جديدي روي نداده بود، اين من بودم كه يكباره چشم باز كرده بودم و خود را در خانه اي جديد و كنار مردي غريبه مي ديدم. مدتي به همان حال نشستم تا بالاخره او از در اتاق سرك كشيد و گفت:
    مي خواي تا صبح با همون لباس اونجا بشيني؟ چيه؟ چرا ماتم گرفتي؟
    يكه خوردم و گفتم:
    نه! پا مي شم.
    و سنجاق هاي تور سرم را از موهايم بيرون كشيدم. بايد زودتر زير دوش مي رفتم تا چيزهايي را كه به صورتم ماليده بودند به همراه خستگي هولناكي كه در حس مي كردم با آب بشويم. از ساكم پنبه و شيرپاك كن را بيرون كشيدم و به جان صورتم افتادم. بعد به طرف حمام رفتم تا هر چه زودتر خود را از شر تور و پولك خلاص كنم. وقتي آب گرم روي صورتم ريخت، يكمرتبه بغضم مثل زخمي پر چرك سر باز كرد. دلم داشت مي تركيد. نگاهي به حمام و سرويس شيك آن انداختم و ناگهان احساس كردم اين چيزها دردي از من دوا نخواهد كرد. شايد اگر مرا به تماشاي اين چيزها مي آوردند ولي امكان زندگي در كنار آدمي را به من مي دادند كه دوستش داشتم، لذت مي بردم، ولي حالا با وجود پيرمرد عبوس كه راحت و آسوده براي خودش قهوه دم كرده بود و بعد هم نشسته بود و داشت روزنامه مي خواند، چيزي جز تلخي و ياس در انتظارم نبود. خود را شستم و لباس راحتي پوشيدم و وضو گرفتم. احساس مي كردم تنها كسي كه مي تواند مرا از شر دلتنگي و ياس نجات بدهد خداست و بس. وقتي سجاده را باز كردم و به نماز ايستادم، محمود با لحن پر طعنه اي گفت:
    نماز چه وقته؟ ساعت دو نصفه شب.
    مي خواستم بگويم اين نماز وقت و ساعت نداره ديدم فقط به حساسيت هايش دامن مي زنم و نمي حواستم اين كار را بكنم. احساس مي كردم او بازرگاني است كه كالايش را به قيمت خوبي خريده است و حق دارد با او هر معامله اي كه دلش مي خواهد بكند. سر نماز گريه امانم نمي داد و من چادر را روي صورتم كشيده بودم كه محمود، در رفت و آمد هاي دائميش متوجه نشود، اما او خونسردتر از اين حرفها به نظر مي رسيد و دلتنگي هاي جوانانه مرا به حساب بي تجربهگي ام مي گذاشت. با صداي بلند گفت:
    سر نماز مارم دعا كن چكمون برگشت نخوره.
    خدايا! چه حال بدي داشتم. چطور مي توانستم به درخواست هاي او پاسخ مساعد بدهم وقتي كه خودم آن قدر خالي از عشق و لبريز از تنفر بودم؟ صد بار پدر و مادرم را لعنت كردم كه مرا گرفتار آن سرنوشت كرده و با خيال راحت خوابيده بودند. لابد مامان داشت به خودش وعده مي داد كه من در پر قو خوابيده ام و شايد حسرتي هم مي كشيد. زير لب گفتم:
    خدايا كمكم كن به راه خطا نرم. خدايا كمكم كن اشتباه نكنم. خدايا كمكم كن بتونم همسر خوبي براي محمود باشم، خدايا اين نفرت را از توي دل من ببر، خدايا...خدايا...
    و گريه امانم نداد. حضور قلبم كجا رفته بود؟ به چه روزي افتاده بودم؟ چرا نميتونستم حواسم را جمع كنم؟ چرا دعاهاي من همه تبديل به ناله و غصه شده بودند؟ چرا خداي خودم را با دل شاد و قلب مطمئن صدا نمي زدم؟ شادي و شوخ طبعي كودكان من كه حتي فقر جانسوز خانه پدري هم نتوانسته بود آن را از بين ببرد كجا رفته بود؟ مگر من مي توانستم با مصيبتي كه بر سرم آمده بود جز با دلي شاد و لبي خندان مقابله كنم؟ مگر مصيبت را مي شد با گريه درمان كرد؟
    سجاده را جمع كردم و در تخت دراز كشيدم. محمود از آشپزخانه صدا زد:
    قهوه نمي خوري؟
    چشمهايم را بلستمو گفتم:
    نه ممنونم. عادت ندارم قهوه بخورم، خوابم نمي بره.
    خوش به حالت، من وقتي خوابم مي بره قهوه نمي تونم بخورم.
    با تعجب به حرفش فكر كردم. باريكلا! محمود و مزه پراني؟ چيزي كه ابدا به چهره عبوسش نمي آمد. گفتم:
    بامزه بود.
    قابل نداره.
    پتو را روي شانه ام كشيدم و سعي كردم افكار ناراحت كننده را از ذهنم پس بزنم. فردا حتما روز بهتري بود.

    * * * * * * * *
    فردا صبح كه چشم باز كردم يادداشتي را بالاي سرم ديدم. در آن نوشته شده بود:
    «زن نگرفته ام كه خودم صبحانه دست كنم. امروز كه گذشت، انشالله از فردا صبحونه كامل داريم: نون، كره، مربا، پنير، تخم مرغ عسلي. محمود.»
    با خود گفتم:
    _ خب الحمدلله! اينم اطلاعيه شماره يك.
    حس و حال بلند شدن و رسيدگي به خانه را نداشتم. كمي در تخت غلت زدم، اما حوصله ام سر رفت. ساعت هنوز نه بود و من نمي دانستم بايد تا شب چه كار كنم. ساعت نه و نيم محمود زنگ زد و گفت:
    «خب! عروس خانم، به سلامتي شام چي داريم؟»
    با تعجب پرسيدم:
    _شام يا ناهار؟
    خنديد و گفت:
    _من كه ناهار را خانه نمي ايم.خيلي خب ناهار چي داريم؟
    _نمي دونم.
    _تو نمي دوني پس كي بايد بدونه؟
    -فكرش رو نكرده ام.
    _بهتره از جات پاشي و فكرش رو بكني.
    تا ان روز هيچ وقت بدون كمك مامان غذا نپخته بودم مهم تر اينكه نمي دانستم محمود از چه غذايي خوشش مي ايد و چه چيز را دوست ندارد. دلهره عجيبي به دلم چنگ انداخت. اطلاعيه شمارهع يك او مرا به شدت ترسانده بود. احساس مكي كردم او مردي نيست كه بشود با املت و كوكو و چيزهايي از اين قبيل راضي اش كرد.
    گوشي را كه گذاشتم از تخت بيرون پريدم و ان را مرتب كردم. بعد با عجله به سراغ يخچال و فريزر رفتم. از شير مرغ تا جان ادميزاد در ان پيدا مي شد، فقط مشكل اينجا بود كه من بسياري از چيزهايي را كه انجا بود نمي شناختم و مورد مصرفش را نمي دانستم. سواد انگليسي ام بد نبود ولي به كارم نمي امد و از دستور العمل پشت قوطي ها سر در نمي اوردم.
    بالاخره تصميم گرفتم ساده ترين غذا را بپزم. كباب تابه اي و سيب زميني سرخ كرده. براي پختن چنين غذاي ساده اي لازم نبود از كله صبح خودم را به دردسر بيندازم. خودم هم كه غذا نمي خوردم و كمي سالاد يا ماست برايم كفايت مي كرد. لباس خوابم را عوض كردم و دستي به سر و روي خانه كشيدم و به سراغ جا كتابي محمود رفتم. با دقت نگاهي به كتاب ها انداختم. هيچ يك به درد من نمي خوردند. فلسفه و حكمت، فلسفه در... من از فلسفه و بخصوص از فيلسوفان دل خوشي نداشتم و از نام كتابها مشخص بود كه محمود هم از هنر دل خوشي ندارد. فقط بخت ياري ام كرد و در بخش شرح حال ها كتاب هايي در مورد نقاشان و موسيقي دانهاي بزرگ دنيا پيدا كردم و با اشتياق شروع به خواندن كردم. چه تفاوت عجيبي بين ذهن و زندگي اين ادمها با من وجود داشت . انها در چه عوالمي سير مي كردند و من كجا بودم. يكمرتبه دلم براي كاغذ و مدادم تنگ شد. حس كردم طرح هاي متعددي ذهنم را به خود مشغول كرده اند كه من به خاطر تسلط كافي نداشتن، نمي توانم انها را طراحي كنم. ميل عجيبي كه به طراحي داشتم وادارم كرد مداد را بردارم و بي توجه به گذر زمان هرچه را كه، در ذهن دارم روي كاغذ بريزم. با طراحي يك مرتبه انگار سيلي مرا برداشت و با خود برد. تنها جايي كه اختياري از خود نداشتم و دنبال يك جريان قوي كش مي خوردم موقعي بود كه قلم را روي كاغذ مي گذاشتم و مي رفتم.
    نمي دانم چند ساعت مشغول طراحي بودم كه تلفن زنگ زد.از جا بلند شدم و گوشي را برداشتم. صدايي برانگيخته از ان طرف سيم گفت:
    _بابام هست؟
    كمي سكوت كردم. نمي دانستم جواب اين سوال في البداهه را چه بدهم. صدا دوباره پرسيد:
    _گفتم بابام هست؟
    با لكنت گفتم:
    _نه، محمود رفته سر كار. شما؟
    به تو مربوط نيست من كي هستم؟هنوز از گرد راه نرسيده بهش نگو محمود. لااقل انقدر شعور داشته باش كه پشت تلفن بگي چايچي. اومد خونه بگو شهناز زنگ زد.
    و تلفن را قطع كرد.
    همه تنم يخ كرد. هنوز يك روز از اقامت من در خانه محمود نگذشته بود كه دختر برگش اعلان جنگ كرد. چه پايد مي كردم؟ چه جوابي بايد مي دادم كه قضيه فيصله پيدا كند؟ انها از من چه توقعي داشتند؟ از ابتداي روزي كه مساله ازدواج من و محمود مطرح شد حتي يكي از انها قدم پيش نگذاشت كه من لااقل قيافه اش را ببينم و در تمام اين مدت دغدغه طرز رفتار انها را با خود داشتم. ولي حالا كه دختر بزرگ محمود با اين لحن با من صحبت كرد وحشت عجيبي به دلم چنگ انداخت. اگر هر سه تاي انها تصميم مي گرفتند ازارم دهند و مرا تحت فشار قرار دهند چه كاري از دستم برمي امد؟





  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پشت پنجره اتاق رفتم و نگاهي به درختان پر شكوفه حياط انداختم. بهار داشت غوغا مي كرد و ارديبهشت هرچه شكوفه در استين داشت بر دامن طبيعت نشانده بود. صداي اواز دسته جمعي پرنده ها بيقرارم مي كرد و يادم مي امد كه دوستم مهري هميشه مي گفت«پرنده ها كه اواز مي خونند اگر دعا كني مستجاب ميشه»
    زير لب دعا كردم:
    «خدايا به من صبر بده.»
    كفش هايم را پوشيدم و به حياط رفتم. ان خانه بر خلاف حياط كوچك خانه ما كه كف ان موزاييك بود باغچه هاي وسيعي داشت و من عاشق خاك و گل و درخت بودم و عاشق پرنده ها و عاشق اب و خاك. خم شدم و خاك مرطوب باغچه را با دست زير و رو كردم. ناگهان احساس خنكي زيبايي از پوستم به دلم و به ذهنم منتقل شد و اشوب دلم فرونشست.
    در باغچه سبزي و گلي نكاشته بودند و من از تصور اينكه انجا گل لاله عباسي و زنبق و تربچه بكارم و با سبز و قرمز و ابي و زرد گل ها عاشقي كنم. دلم لرزيد. بايد با محمود درباره خريد چند جعبه گل حرف ميزدم.مي دانستم كه او حتما از اين موضوع استقبال خواهد كرد. سالها بود ارزو داشتم باغچه اي داشته باشم و انواع و اقسام گياهان را در ان پرورش بدهم. احمد هميشه مجله اي در باره باغباني مي خريد . بعد ان را به من مي داد و من با شوق عجيبي مي خواندم. براي همين از نظر تئوري چيزهاي زيادي درباره باغباني مي دانستم. هر چند نتوانسته بودم انها را عملا پياده كنم. خداي من! حالا من براي خودم نه يك باغچه كه چهار باغچه داشتم. و مي توانستم هرچه دلم مي خواهد بكارم. مي توانستم لحظه تولد جوانه هاي زيباي گلها را ببينم و شاهد شكوفايي گل هايشان باشم. از صداي پرنده هايي كه بالاي سر گلهاي دست پروده من نغمه سرايي مي كردند لذت ببرم.
    صداي اذان كه بلند شد رفتم و سجاده ام را اوردم و كنار باغچه پهن كردم. سايه درخت گيلاس نمي گذاشت در و همسايه مرا در ان حال ببينند و گمان هم نمي كردم انها انقدر بيكار باشند كه ديوانگي هاي يك زن هجده نوزده ساله را تماشا كنند. بوي خوش خاك و عطر شكوفه ها به همراه صداي زيباي پرنده ها و نسيم ارديبهشت زيباترين محراب عالم را برايم تدارك ديده بود. مي خواستم دعا كنم اما دعاها از ذهنم مي گريختند. چنان سرشار از شكر و شادي بودم كه چيزي نمي خواستم. احساس مي كردم با جهاني چنين شاد و با طراوت و با دلي چنين ساده انديش نمي توانم چيز ديگري از خدا بخواهم و نبايد بخواهم.
    ناگهان چهره معصوم ريحانه جلوي چشمم امد و از تصور اينكه انها در چه وضعي زندگي مي كنند و من چطور در رفاه غلط مي زنم دلم گرفت. بايد كاري مي كردم. رها كردن انها در ان وضع درست نبود. از جا بلند شدم. يك روز هم از جدايي من از انها نمي گذشت اما دل من براي همشان تنگ شده بود. من خوشبخت بودم و بايد شادي ام را با كساني كه بيشتر از ديگران به ان احتياج داشتند تقسيم مي كردم.
    سجاده ام را جمع كردم و به اتاق رفتم و شماره تلفن منزل فاطمه خانم را گرفتم. تلفن سه بار زنگ زد و كسي گوشي را برنداشت. حتما دوباره فاطمه خانم با زنهاي همسايه در كوچه جمع شده بودند و غيبت مي كردند. مي خواستم قطع كنم كه صداي كش دار فاطمه خانم را از پشت گوشي شنيدم:
    _الو!
    با خوشحالي گفتم:
    _سلام فاطمه خانم منم زري.ميشه مامان رو صدا كنين؟
    فاطمه خانم با خوشحالي فرياد زد:
    _تويي زري؟ حالت خوبه؟ خوش مي گذره؟ از زندگيت راضي هستي؟
    _بله...بله...خيلي راضيم...ميشه مامان رو صدا كنين/
    _گوشي رو نگه دار.
    دقايقي بعد مامان گوشي را گرفت. صدايش از خوشحالي مي لرزيد.
    _تويي زري؟ چطوري مامان؟ چه مي كني؟ باهات خوبن؟ اذيتت كه نمي كنن؟ دختراش چي؟ ازشون خبري هست؟ اونا كه اذيتت نمي كنن؟
    _نه مامان جان چه اذيتي دارند بكنند؟
    _اخه نيومدن عقد. فكر كردم اذيتت كنند
    _نه مامان جان بي خود ناراحت نباش. مي خواستم اگه بشه بيام يه سر بهتون بزنم و برگردم.
    _به اين زودي؟
    _زياد نميمونم زود برميگردم.
    _واسه چي زود؟ خب بذار شب با محمود اقا بيا.
    _نه مامان جان محمود كار داره.من يك نوك پا ميام و برمي گردم.
    _بهش گفتي؟
    _نه مگه بايد گفت؟
    _اره مامان جان بدون اجازه شوهرت كه نبايد بري جايي. اونم زن جووني مثل تو.
    _مامان مگه مي خوام كجا برم؟
    _مامان جان هرجا كه مي خواي بري بايد اجازه بگيري. تو رو خدا شر به پا نكن. ما خودمون به اندازه كافي مشكل داريم.
    گوشي تلفن را كه گذاشتم غم عالم روي دلم تلنبار شده بود. هميشه فكر مي كردم روزي كه شوهر كنم مي توانم هر وقت صلاح بدانم به هرجا كه با موقعيت خانوداگي من تضاد نداشته باشد بروم و حالا مي ديدم كه براي رفتن به خانه پدر و مادرم هم مشكل دارم.
    محمود شماره تلفن اداره را برايم نگذاشته بود. و من هم دليلي براي گرفتن شماره او نداشتم. مثل ارواح سرگردان در خانه پرسه مي زدم و نمي دانستم چه كنم. دلم مي خواست با كسي حرف بزنم ولي چه كسي مي توانست در ان موقعيت راهنماييم كند/
    به اشپزخانه رفتم و در فريزر را باز كردم. به اندازه يك سال خانه پدرم در ان گوشت و مرغ و ماهي جاي داده بودند. از ان بهتر يخچال بود كه انواع و اقسام شكلات ها و ابنبات ها و شيريني ها در ان ديده مي شد. فقط خدا مي داند كه ريحانه چقدر از ديدن ان شكلات ها خوشحال ميشد.
    مامان بيخود مته به خشخاش مي گذاشت و از ان مهم تر امكان نداشت محمود با بيرون رفتن من از خانه ان هم خانه پدرم مخالفت كند.
    با عجله كيسه بزرگي اوردم و مقداري از گوشت و مرغ و ماهي و هرچه را كه به نظرم مي امد به درد بچه ها مي خورد در ان ريختم. مانتو و روسريم را برداشتم و كيسه را با انكه سنگين بود به دست گرفتم و از خانه بيرون امدم. دلم داشت از ذوق مي تركيد. مامان و بچه ها از ديدن من و ان همه خوراكي چه ذوقي ميزدند. محمود هم حتما از اينكه تا اين حد به فكر خواهر و برادرهايم بودم خوشحال ميشد.
    تاكسي دربستي گرفتم و ادرس خانه را دادم. كوچه و محله اي كه تا ان زمان انقدر زجرم مي داد برايم اشنا و عزيز شده بود. با هزار زحمت كيسه را دنبال خودم مي كشيدم كهوسط راه چشمم به حميد پسر فاطمه خانم افتاد و صدايش زدم:
    _حميد! ميشه بياي كمك؟
    حميد و چندتا از دوستانش كه داشتند فوتبال بازي مي كردند با شنيدن صداي من به طرفم برگشتند و با تعجب به لباس هاي نو نوار و كيسه بزرگ دستم نگاه كردند. هنوز به خودم نيامده بودم كه چندتايي كيسه را برداشتند و دم در خانه پدرم زمين گذاشتند. انها داشتند خداحافظي مي كردند و مي رفتند كه حميد را صدا زدم و از داخل كيسه بسته شكلات بزرگي را بيرون اوردم و ان را به طرف حميد گرفتم و گفتم:
    _بيا حميد. اينو بگير و با رفقات بخور.
    حميد اول پا پس كشيد و در حالي كه به شكلات زل زده بود عقب عقب رفت. ولي من اصرار كردم. مي دانستم كه او و دوستانش تا ان موقع چنين شكلاتي را حتي در ايام عيد هم نديده اند.
    زنگ در را چند بار پشت سر هم زدم و صداي مامان را شنيدم كه مي گفت:
    _اومدم چه خبره؟
    مامان هنوز از بهت حضور من پشت در خانه به خود نيامده بود كه خود را به گردنش اويختم و او را از صميم دلم بوسيدم. او واقعا نمي دانست چه عكس العملي نشان دهد. نگاهي به كيسه انداخت و گفت:
    _چيزي نيست ناقابله واسه بچه ها اوردم.
    مامان در حالي كه سعي مي كرد خوشحاليش را پنهان كند كيسه را برداشت و راه را باز كرد و گفت:
    _به محمود گفتي؟
    _اره مامان گفتم.
    _خب خيالم راحت شد.
    براي اينكه خود را از سوال و جوابهاي مامان خلاص كنم به سراغ ريحانه رفتم و او را روي زانويم نشاندم. جعفر و مهدي هنوز از مدرسه برنگشته بودند. شكلاتي را از كيسه دراوردم و ان را به دست ريحانه دادم و پرسيدم:
    _دوست داري؟
    و او با لحن كودكانه و شادش جواب داد:
    _اره.
    صورتش را بوسيدم و نگاهي به اتاقي كه يك عمر در ان زندگي كرده بودم انداختم. فقر و بدبختي از در و ديوارش مي باريد. و من هنگامي كه انجا را با خانه خودم مقايسه مي كردم دلم به درد مي امد. با خودم فكر كردم:
    مبه محض اينكه موقعيت پيش بياد با محمود صحبت مي كنم و يه سر و ساموني به اين وضع ميدم. اينجوري بچه ها دارن از بين ميرن»
    از تصور اينكه خواهم توانست زندگي خواهر و بردارهايم را بهتر كنم دلم لبريز از شادي شد. تصور اينكه ريحانه لباس هاي قشنگ بپوشد و با ان موهاي زيتوني حلقه حلقه و چشمهاي درشت سبز مثل يك تكه ماه شود و جعفر كه انقدر با استعداد بود به كلاس كنكور خوبي برود و مثل من پشت كنكور نماند، چنان شادماني عظيم و عميقي را در دلم ايجاد مي كردم كه احساس مي كردم دارم روي ابرها شنا مي كنم. حتما به محض اينكه فرصت مناسبي پيش مي امد با محمود صحبت مي كردم.
    متوجه گذشت زمان نبودم و داشتم با مامان از همه جا و همه كس حرف ميزدم.وقتي كه انسان احساس خوشبختي و اسودگي مي كند چقدر تحمل همه چيز و همه كس اسانتر مي شود. ديگر رفتار و حرفهاي مامان ازارم نمي داد و به جاي انكه غصه بخورم دائما ذهنم به دنبال ان بود كه براي همه كاري بكنم.
    حال و روزي داشتم كه حتي مي توانستم نصرت خانم را هم كه يك روز لگن اب و صابون را ناغافل روي سرم ريخته بود و من به خاطر همين سه سالي ميشد قهر كرده بودم ببخشم. حال و روزي داشتم كه مي توانستم به دختران محمود هم لبخند بزنم و بگويم:
    «بياييد دختران من.»
    از تصور گفتن چنين حرفي به كساني كه چندين سال از من بزرگتر بودند خنده ام گرفت.
    نگاهي به ساعت انداختم و از جا بلند شدم.ريحانه به دامنم اويخت و گفت:
    _نرو ابجي نرو.
    ومن او را بوسدم و گفتم:
    _بايد بروم. اما زود برمي گردم.و برات شكلات هاي خوشمزه ميارم.
    مامان را بوسيدم و با در و همسايه كه به ديدم امده بودند خداحافظ كردم و راه افتادم. از خوحالي سر از پا نمي شناختم چون بچه ها ان شب مي توانستند غذاي خوبي بخورند. مخصوصا با شكلات ها حسابي كيف كنند.

  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هنوز كليد را در قفل نچرخانده و قدم به داخل خانه نگذاشته بودم كه سيلي سختي روي گونه ام احساس كردم و چشمهايم رفتند هنوز به خود نيامده بودم كه سيلي دوم را هم تحويل گرفتم و صداي هولناك محمود به گوشم رسيد كه گفت:
    _بايد بفهمم با اجازه كي رفته بودي بيرون؟
    داشتم از ترس از حال مي رفتم. خودم را از دسترس او دور كردم و گفتم:
    _خونه مامان اينا بودم.
    عربده زد :
    _ با اجازه كي ؟
    با لكنت گفتم:
    _مگه خونه بابا مامان اجازه مي خواد؟
    _اين چيزا را يادت ندادن كه اگر قبرستون هم بخواي بري بايد اجازه بگيري؟
    _نميدونستم اجازه ندارم.
    _بهت گفته بودم كه بدون من اجازه نداري پ1اتو از در خونه بذاري بيرون، نگفته بودم؟
    _فكر نمي كردم واسه خونه مامان و...
    _دارم مي گم حتي قبرستون، روشن شد؟ چشمم روشن . نه هنوز به باره نه به داره.دو روز نيست اومده توي اين خونه راست شكمشو مي گيره مي ره بيرون. دختر خانم! خوب گوشاتو وا كن. اگه تو خونه بابات ولنگاري رسم بوده اينجا از اين خبارا نيست. اين خونه هم حساب داره هم كتاب هم صاحاب، خر فهم شد؟
    همه وجودم مي لرزيد و مثل كودكي كه سخت رميده باشد در لاك خود فرو رفته بودم، ناگهان قيافه محمود به شكل ديوي در امد كه مي خواست مذا به جهنم بيندازد.
    محمود نگاهي به كيسه دستم كرد و انگار جنس قاچاق ديده باشد با عصبانيت گفت:
    _اين چيه؟
    با دلهره گفتم:
    _كيسه است.
    فرياد زد:
    _چشام كور نيست مي بينم كيسه است. توي دست تو جه مي كنه؟
    به لكنت افتادم و گفتم:
    _توش...توش...يه كمي..._يه كمي چي؟
    _يه كمي خرت و پرت...
    مهلت نداد حرفم را تمام كنم. با عصبانيت كيسه را از دستم بيرون كشيد و فرياد زد:
    _خرت و پرت چي؟ نكنه؟
    و كيسه را پرت كرد و با عجله به طرف يخچال رفت و در ان را باز كرد. داشتم مثل بيد مي لرزيدم. با دقت محتويات يخچال را زير و رو كرد و گفت:
    _چي بردي؟
    با دلهره گفتم:
    _يه كمي مرغ و گوشت و...شكلات براي بچه ها.
    محتويات فريزر را روي ميز خالي كرد و شروع به شمردن مرغ ها كرد و فرياد زد:
    _تو به اين ميگي يه كم؟ فريزر رو خالي كردي بردي اون وقت ميگي يه كمي؟ بايد از اولش مي فهميدم دزد زاده دزد مي شه.
    بعد به طرفم هجوم اورد و مرا زير مشت و لگد گرفت و گفت:
    _با اجازه كي اين غلط ها رو كردي؟ من صبح تا تا شب ميرم جون ميكنم كه خواهر برادرهاي گدا گشنه تو رو سير كنم؟ فريزر خونه رو دادم پر كردن كه خودم راحت باشم يا به خانواده تو خدمت كنم؟ خيال ميكني چاهويل ائنا با يه مرغ و دو مرغ پر ميشه؟ بهشون رو كه بدي مي خوان هر روز دو تا مرغ ببري و يه شقه گوسفند. كي به تو گفت كه من اينا رو واسه اونا خريدم؟
    همين طور كه زير مشت و لگد او له ميشدم و اشك مي ريختم ناليدم:
    _به جاش من مرغ و گوشت نمي خورم. فكر كن سهم خودم رو دادم بهشون. ديگه نمي دم.غلط كردم نزن. تو رو خدا نزن.
    مي زنمت خوبم مي زنمت تا از همين اولش ادم بشي . همچين از سهم خودت حرف مي زني انگار راستي راستي سهمي داري . دختر خانم! خوب گوشاتو وا كن. تو سهمي نداري مگه اين كه من بهت بدم. تو وقتي مي توني از سهمت حرف بزني كه خودت جون بكني و كار كني. فعلا كه هيچ كاري ازت بر نمياد خفه شو و هر چي بهت ميدن بگو ممنون.
    احساس مي كردم كنار چشمم ورم كرده است و از گوشه دهانم خون بيرون ميزند. درد كتك هايي كه مي خوردم در مقابل حرفهاي خفت باري كه مي شنيدم هيچ بود. روي مبل نشستم و با دستمال گوشه دهانم را پاك كردم. اي كاش مي توانستم گريه نكنم. اي كاش مي توانستم كتك كه مي خورم ناله نكنم . اي كاش... اي كاش... مي مردم.
    سرم را پايين انداخته بودم و ديگر حرفهاي او را نمي شنيدم. همين قدر مي ديدم كه وسايل فريزر را داخل ان پرت مي كند و فحش مي دهد. اشك امانم نمي داد. تصوير ريحانه جلوي چشمم بود كه با خوردن شكلات چه كيفي مي كرد. بي اختيار لبخند زدم و همين كار بر عصبانيت محمود افزود و فرياد زد:
    _به جاي اين كه نشستي و مثل ديوانه ها مي خندي پاشو بيا يه كوفتي واسه شام درست كن.
    به هر بدبختي كه بود بدنم رااز روي مبل جدا كردم و بلند شدم و به طرف اتاق خواب رفتم تا لباسم را عوض كنم. در ائينه نگاهي به خود انداختم. از ان زن جوان و شاداب چيزي باقي نمانده بود و احساس سرشكستگي بيش از هر چيز ديگري ازارم مي داد.
    تن كوفته و خسته ام را به طرف اتاق كشيدم و لباسم را عوض كردم. بعد دست و صورتم را شستم و نگاهي به كبودي ها ي صورت و بازويم انداختم.ترسي عميق و هولناك وجودم را مي لرزاند. محمود توي هال روبروي تلويزيون نشسته بود و روزنامه مي خواند و از پشت عينك ذره بيني اش همه حركات مرا زير نظر داشت.
    به اشپزخانه رفتم و بسته اي گوشت چرخ كرده را از فريزر بيرون كشيدم و با بي حالي داخل ماهي تابه انداختم و رويش جند گوجه فرنگي حلقه كردم و ان را روي اجاق گذاشتم. در تمام اين مدت محمود لحظه اي چشم از من بر نمي داشت و بالاخره هم طاقت نياورد و گفت :
    _شعله زير اون صاب مرده را كم كن در ماهي تابه را هم بذار تا بپزه. تو توي خونه تون غذا نمي پختي؟
    با عصبانيت دندانهايم را به هم فشردم و گفتم:
    _توي خونه ما گوشت گير نمي اومد . مگه نديدي از فريزر دزديدم بردم اونجا ؟
    _مثل اينكه دوباره تنت واسه كتك مي خاره. زياد لازم نيست توضيح بدي از طرز كار كردنت معلومه كه مي خواي چه كوفتي بذاري جلوي من.
    وبعد روزنامه را گنار گذاشت و به اشپزخانه امد و گفت:
    _برو كنار، خودم ببينم چه كار مي كنم.
    و در فريزر را باز كرد و مقداري فلفل دلمه بيرون اورد و روي گوشت خرد كرد و چند تكه كره هم روي ان گذاشت و بسرعت برق قارچ و سيب زميني را سرخ كرد و همراه با نخود فرنگي كنار گوشت گذاشتن و ان را به شكل جالبي در ديس چيد و با لحن تحقيراميزي گفت:
    _به جاي اين كه يللي تللي كني و بري اين ور و اون ور، بتمرگ توي خونه ات اشپزي ياد بگير.
    مي ديدم كه واقعا در مقابل سليقه خاص او اشپزي بلد نيستم و خدا مي داند چند كار ديگر بود كه بلد نبودم و بايد به ازاي انها نيش زبان او را تحمل مي كردم. اشتها نداشتم و با ان كه بوي خوش غذا در مشامم مي پيچيد، نمي توانستم بخورم. محمود با اشتها لقمه ها را پشت سر هم فرو مي داد و به من كه داشتم با غذا بازي مي كردم نكاه مي كرد و يكنفس حرف مي زد :
    _چيه باب طبع خانم نيست؟ خانم خونه شون هر شب شنيسل مرغ ميل مي كردن؟ يا شاتو بريان؟ يا جوجه كباب؟
    از پشت پرده اشك نگاهي به او انداختم و گفتم:
    _نه من هر شب نون و پنير مي خوردم، اين چيزها رو نمي تونم هضم كنم.
    _بخور معده ات كم كم عادت مي كنه.
    سرم درد مي كرد و حالت تهوع داشتم. از جا بلند شدم و كمي قند در ليوان اب ريختم و هم زدم تا ان را كم كم بخورم و ضعفم كمتر شود.
    محمود باز هم به سخنراني ادامه داد:
    _ادم وقتي هي راه رفت و هله هوله خورد، همين جوري مي شه. نصف شكلات هاي توي يخچال را خوردي. نكنه از قحطي در رفتي؟
    باز قيافه ريحانه جلوي چشمم امد و از تصور اين كه شب با دلي شاد خوابيده است،زخم دلم تسكين پيدا كرد.
    كم كم اب قند را خوردم و پشت ميز نشستم و منتظر ماندم تا او غذايش را تمام كند. محمود به طعنه گفت:
    _فردا باقي غذاهاي امشب رو ندي به خوردم. خواستي خودت واسه ناهار بخور، اما واسه شام يه چيز ديگه بپز . ضمنا سركار خانم ! به كباب تابه اي نمي گن غذا، بلد نيستي زودتر ياد بگير.
    همين طور كه ظرف ها را ميشستم با بغض پرسيدم:
    _از كي بايد ياد گرفت؟
    _چه مي دونم. از زنهايي كه كارشونو بلدن. از مليحه يا دخترش ليلا.وضع بخواد اينجوري پيش بره، كارمون به دعوا مي كشه.
    _يعني تا حالا نكشيده؟
    _قضيه امروز رو ميگي؟ اين كه دعوا نبود، تذكر بود.
    _واسه تو مشت و لگد زدن تذكره؟ توي دعوا چه مي كني؟ شمشير و قمه مي كشي؟
    _خيلي بيشتر از كوپن ات حرف ميزني دوپولي!
    دست از شستن ظرف ها كشيدم و ضجه زنان فرياد زدم:
    _اره من دوپولي هستم، شايد يه پولي، شايدم هيچ پولي. دختر بدبختي كه به ازاي قرض باباش زن ادم گنده تر از باباش شده.ازت بيزارم و از ريختت حالم حالم به هم مي خوره كچل بي قواره.
    و با اين حرف به طرف اتاق دويدم و در را از داخل قفل كردم.نمي دانستم كه محمود تا ان حد به كچلي خود حساسيت دارد و سكوت و بهتش نشان داد كه چقدر اين حرف برايش گران تمام شده. روي تخت افتادم و متكا را در دهانم گرفتم و ضجه زدم. هنوز يك روز هم از زندگي زناشويي ام با اين مرد هولناك نگذشته بود كه همه بدنم زير مشت و لگد او كبود شده بود و داشتم از ضعف و نااميدي مي مردم.
    نفهميدم چه وقت خوابم برد كه با صداي ضربه هاي متوالي در از خواب بيدار شدم. صداي محمود بود كه مي گفت:
    _زري پاشو بچه ها اومدن.
    _به من مربوط نيست. بهشون بگو خوابم. مرده شور خودت و بچه هات رو ببرن.
    _پاشو بيا بيرون. نذار اون روم بياد بالا._دلم مي خواد اون روت بياد بالا ببينم چه غلطي مي كني كه تا حالا نكردي. مگه از كتك خوردن بالاتر هم وجود داره؟اونم واسه دو سه تا دونه مرغ.
    _پاشو بيا بيرون اونا اومدن ديدنت.
    _بگو برن ديدين عمه شون.
    _لا اله الا الله.
    _همون الله بزنه به كمرت. تو خدا مي شناسي؟
    _بذار اينا برن اونوقت مي بيني كه چه كارت مي كنم.امشب جنازه ت رو نندازم دست ننه و بابات مرد نيستم.
    _مردن بهتر از زندگي با تو عوضي كچله.
    و دوباره سرم را داخل متكا فرو بردم و گريستم. چند دقيقه بعد صداي ظريفي از پشت در صدايم زد:
    _زري جون باز كن منم فتانه.
    سرم را بالا گرفتم و با بغض پرسيدم:
    _فتانه؟ فتانه كيه؟ نمي شناسم.
    _تو در رو باز كن تا بهت بگم من كي هستم.
    _من با هيچ كس نمي خوام حرف بزنم. زنگ بزنين پدر و مادرم بيان و من و ببرن. من نمي خوام با اين مرد وحشي زندگي كنم.
    _در رو باز كن ببين چي ميگم. خواهش مي كنم.

    از جا بلند شدم و لاي در را باز كردم و او را سريع داخل اتاق كشيدم و دروباره در را بستم و با عجله گفتم:
    _نمي خوام بياد تو. اون وحشيه، ديوونه س، ادمكشه، قاتله. ببين باهام چه كرده. اونم درست يه روز بعد از عقد. نگاه كن.
    _دم به دمش نده. سر به سرش نذار. مامان طفلك هم از اين اخلاق بابا خيلي زجر مي كشيد. ادم بدي نيست، فقط نبايد دهن به دهنش گذاشت. نبايد كاري كني كه عصباني شه.
    براي يك لحظه خنده ام گرفت. دختر داشت مادرش را نصيحت مي كرد. فتانه اشكهام رو پاك كرد و گفت:
    _اگه بدوني من چقدر از دستش كتك خوردم،واسه اينكه جوابشو مي دادم، ولي شهناز و مهناز نه. او دو تا هيچ وقت پر شالش نمي اومدن و سر به سرش نمي ذاشتن. مامانم هميشه حرص مي خورد و مي گفت«فتانه دهن به دهن بابات نذار. برو توي اتاقت. به تو چه كه با من چه مي كنه.»
    اما مگه من دلم طاقت مي اورد؟ اشك مامان كه درمي اودم كفري مي شدم و مي افتادم به جون بابام. اونم حالا نزن كي بزن
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
    _پس بنده خدا سابقه داره. حالا تو چرا اين چيزا رو به من مي گي؟
    _واسه اين گه ما خيلي با عمه مليحه حرف زديم.گفتيم درست نيست بابا سر پيري بره زن بگيره ، تازه اگرم مي خواد زن بگيره بهتره يه نفرو بگيره كه از خودش پنچ شش سال كوچكتر باشه، نه سي سال و سي و پنچ سال، ولي اونا گوش نكردن. تو جووني، حتي از منم جوونتري، گناه داري.

  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    _حالا ديگه واسه اين حرافا خيلي دير شده. بلايي كه نبايد سرم بياد اومده. من واقعا نمي دونم چي كار كنم؟
    _تو بايد تحمل كني. كاري كه مامان كرد.
    _ مامانت شايد به خاطر شماها تحمل مي كرده من واسه چي بايد تحمل كنم؟
    _اره درسته. مامان واسه خاطر ماها تحمل كرد و اخرش هم جنشو سر اين كار گذاشت.
    با تعجب پرسيدم:
    _يعني چي؟ چطوري؟
    فتانه با گوشه انگشت جلوي فرو ريختن اشكش را گرفت و به طرف پنجره رفت و پس از چند دقيقه سكوت گفت:
    _مامان ناراحتي قلبي داشت. دكتر بهش گفته بود كه اصلا نبايد جوش بزنه و ناراحت بشه و زندگي ما هم پر از نگراني بود. بالاخره هم طاقت نياورد و سكته كرد.
    فتانه نتوانست جلوي گريه اش را بگيرد و صورتش را ميان دستهايش پنهان كرد و هق هق گريه را سر داد. با ديدن اندوه او غم خودم از يادم رفت. جلو رفتم و شانه اش ار گرفتم و گفتم:
    _غصه نخور اين ماماني كه تو ازش تعريف مي كني حتما جاش تو بهشته.
    فتانه برگشت خنديد و گفت:
    _دختر! تو ديگه چقدر ساده اي. لباس بپوش بريم به خاطر من.
    چهره اش بساير شبيه مليحه خانم بود و خنده اش همان طور دل ادم را مي لرزادند. همانطور كه لباسم را عوض مي كردم گفتم:
    _محمود ، منظورم باباته. ميگه كه من اشپزي بلد نيستم و راست هم ميگه. چه جوري بايد ياد بگيرم؟
    _اگه تو بهترين اشپز دنيا هم باشي بالاخره بابا يه ايرادي توي كارت پيدا مي كنه.
    _من كاري به ايراد گرفتن اون ندارم. خودم كه مي دونم بلد نيستم مخصوصا اين غذاهاي عجيب غريبي رو كه اسم مي بره. اصلا تا حالا اسمشون رو هم نشنيدم.
    _مطمئن باش خودش هم تا حالا اونا رو نخورده. ميگه كه تو بترسي. اينا همش ژست الكيه.
    _اين چه حرفيه كه ميزني؟ خودش كباب تابه اي پخت مثل ماه. اگر بلد نبود كارم اسون تر مي شد.ولي معلوم ميشه ميدوني غذاي خوب و بد چيه؟
    _معامومه كه ميدونه. اشپزي مامان نظير نداشت. طوري كه عمه مليحه هميشه بهش حسودي مي كرد. ولي فكر مي كني بابا از اون ايراد نمي گرفت؟
    _در هر حال دلم مي خواد ياد بگيرم. از كاراي نصفه و نيمه هم خوشم نمياد. تو اشپزي بلدي؟
    _نه خيلي خوب. ولي چندتا نوار اشپزي دارم گمونم به دردت بخوره. فقط يك نصيحت بهت مي كنم. واسه بابا غذا رو خوشگل بچين. طعمش خيلي هم خوب نبود مهم نيست.
    _بدجنسي نكن. گمونم اون طعم غذا رو هم خوب بفهمه.
    _بدجنسي نمي كنم. اون باطن هيچ چيز رو خوب نمي فهمه. هر چي هست ظاهره و بس.
    _ببينم فنتانه تو مامانت رو خيلي دوست داشتي مگه نه؟
    فتانه باز سكوت كرد و بغضش را فرو خورد.و پس از چند دقيقه گفت:
    _مامان رو همه دوست داشتن حتي اونايي كه بهش حسوي مي كردن.
    -محمود چي؟ اونم مامانت رو دوست داشت؟
    _موقع مردنش كه خيلي جزع و فزع كرد.ولي من گمان نمي كنم بابا دوست اشتن رو بلد باشه. اون به قدري از خود راضيه كه كسر شانش مي شه كسي رو دوست داشته باشه.
    _نه كه خيلي كم ترسيده بودم لازم بود تو هم توي دل منو خالي كني.
    _نه بابا ترس نداره. ادمايي كه سر و صداشون بيشتره خودشون از همه دنيا ترسوترن. ميگي نه يه روز برو ادارش ببين جلوي رييس روسا چطور مثل موش ميشه.پف الكيه.
    _تو واسه چي انقدر با بابات بدي؟
    _واسه اينكه اولش مامان رو اذيت كرد بعدش هم من رو به خاطر مصلحت خودش به مردي شوهر داد كه ادم بدي نيست ولي من به اندازه سر سوزني بهش علاقه ندارم.
    _اي بابا تو هم؟
    فتانه با تعجب نگاهم كرد و گفت:
    _منم چي؟
    _هيچي الكي گفتم... ياد يه چيزي افتادم.
    ******************
    مهناز دختر وسطي محمود خيلي با من كار نداشت. او اصولا دختر ساكت و كم ازاري بود. اما شهناز دختر بزرگ محمود او از همان جلسه اول و بعد از ان تلفن خصمانه زهرش را به من ريخت و حسابم كارم را دستم داد. جالب اينجا بود كه انگار محمود هم ز او حساب مي برد و در مقابل تحكم هاي غليظ و شديدش صحبتي و اعتراضي نمي كرد. شهناز همين كه چشمم به من افتاد، انگار به نجاستش نگاه مي كند،براندازم كرد و گفت:
    _خدا بد نده تصادف كردي؟
    دستم را به ابروي متورمم كشيدم وگفتم:
    _نه حواسم نبود سرم خورد به تيزي اشپزخانه.
    _خوبه از اين به بعد حواست رو جمع كن.
    _حتما.
    _به اشپزخانه رفتم تا چاي درست كنم. فتانه به دنبالم امد و گفت:
    _جوابش رو نده. اون هميشه سگ هار پاچشو گرفته. فكر مي كنه بابا ملك اونه،بذار فكر كنه.
    _اي بابا تو كه بايد جايزه صلح نوبل رو بهت داد. همش مي گي صلح كن.
    _خب صلح نكن ببين واسه ت جوني باقي مي مونه. دم به دم اون يا بابا بدي واسه ت نفس باق نمي ذارن.منم اولش مثل تو بودم،ولي بالاخره ياد گرفتم جونمو وردارم ودر برم.
    _چه جوري؟
    _با سكوت. ولشون كن بابا. بذار واق واقشونو بكنن.
    _مگه ميشه؟خودت ميگي سگ هار. سگ هر مگه ميتونه گاز نگيره؟
    _اون نمي تونه گاز نگيره ولي تو مي توني پاچه ات رو از جلوي دهنش دور كني.
    _ز اون حرفا مي زني ها!
    _نخير پس از اين حرفا ميزنمها!
    در همين يكي دو ساعت حسابي با او رفيق شده بودم.و احساس تنهيي هولناكي كه محمود به جانم ريخته بود با حضور فتانه كمي تخفيف پيدا كرده بود. محمود و شهناز هم متوجه صميميتي كه در همين مدت كوتاه بين ما ايجاد شده بود شدند و به نظر نمي رسيد كه چندان از اين وضع خوششان امده باشد.
    ان شب مهناز جز دو سه كلمه حرفي نزد و تمام مدت با دخترش سرگرم بود و يا با نگاه هاي افسرده اش به من و فتانه نگاه مي كرد كه فارغ از نگاهها كينه توزانه شهناز و محمود گل مي گفتيم و گل مي شنيديم و صداي خنده مان خانه غمزده زرا پر كرده بود.
    ساعت 5/10 و نيم بود كه انها رفتند و من يواشكي به فتانه گفتم:
    _گاهي به من سر بزن من خيلي تنهام.
    _باشه همين چند روزه نوارها رو واسه ات ميارم. غصه نخور.
    *****************
    زندگيم تهي بود. تهي از حدف، تهي از عشق و تهي از اميد و من بشدت ترسيده بودم. مي ترسيدم وفاداريم در مقابل خلاء عظيمي كه در ذهنم وجود داشت تاب نياورد و اشتباهي را مرتكب شوم كه جبرانش غير ممكن باشد. پيش از اين سنگيني نگاه مردم را روي چهره خود نمي فهميدم، ولي حالا مي فهميدم كه زيبا هستم و انها نمي توانند چشم از چهره ام برگيرند و همه ترسم اين بود كه خشونت ها و بي عاطفه گي هاي محمود، مرا به مرحله اي برساند كه نتوانم در مقابل تحسين هاي انهايي كه ابايي هم از ابراز نداشتند مقاومت كنم.
    محمود هر روز با بهانه گيريهاي متعددش مرا بيش از پيش از خود متنفر مي كرد . تلاشهاي پيگير من براي اينكه هر چه سريعتر با رموز خانه داري و اداب اجتماعي اشنا شوم. تغييري در رفتار تحقير اميز او به وجود نمي اورد. هنوز مهارت كافي در اشپزي پيدا نكرده بودم، ولي اوضاع طوري بود كه بشود با كمي گذشت و محبت، از معايب ان چشم پوشي كرد، اما محمود اهل گذشت نبود و دائما رفتار و اعمال النسان را زير ذره بين مي گرفت و بي محابا حمله مي كرد. كم كم داشتم به اين نتيجه مي رسيدم كه كافي است طوري رفتار كنم كه او عصباني نشود و عربده نكشد و گرنه توقع محبت و نوازش از او بهخ اندازه توقع لطافت از جوجه تيغي بي معني بود.
    محمود در كنار پدري بي خيال و مادري زياده طلب ناچار شده بود از نوجواني و جواني كباده خانواده اش را به دوش بكشد و خشونتي كه در او به شكل فطري درامده بود، نتيجه دشواري هايي بود كه بسيار زودتر از سنش به او تحميل شده بود و جالب اين كه مادرش تا اخرين لحظات عمر هم دست از توقعات عجيب و غريبش برنداشته و به جاي شوهر، پسر بزرگش را در فشار قرار داده بود. مليحه كه اين چيزها بهتر از ديگران مي دانست دائما رعايت او را مي كرد، ولي بفيه خواهرها و برادرها چنين ملاحظاتي را نداشتند و در مقابل روحيه مستبد محمود سر خم نمي كردند، در نتيجه محمود ديكتاتوري خود را نسبت به همسر اولش، فرزندانش و اينك من كه از همه كوچكتر و ضعيف تر بودم اعمال مي كرد. گاهي پيش خودم فكر مي كردم ايا اين بشر قلبي هم در سينه دارد و اگر دارد جگونه مي شود ان را لرزاند. گاهي مي ديدم كه كارهايش از سر ترس و بيچارگي است، ولي همين كه دلم به حالش مي سوخت بلايي بر سرم مي اورد كه يكباره همه ان دلسوزي ها از بين ميرفت و نفرت عجيبي جايش را مي گرفت.
    من روي مليحه خانم خيلي حساب كرده بودم. محبت هاي روزهاي اول او باعث شده بودند كه من در ذهنم او را تكيه گاه خود بدانم، ولي ظاهرا او و بخصوص شوهرش چندان علاقه اي به دخالت در زندگي محمود نداشتند و ابدا نمي خواستند محيط ارام و پر از سعادت خانوادگي خود را با توهين ها و بدخلقي محمود اشفته كنند، مخصوصا دكتر،شوهر مليحه، بسيار حد نگه مي داشت و با ان كه محمود اجازه معاشرت با انها را هم به من نمي داد، همان رفت و امدهاي اندك هم به من فهمانده بود كه ان خانه با درايت و تجربه اقاي دكتر سر و سامان گرفته و ليلا و علي برادرش كه سالها بود در انگلستان زندگي مي كرد، از تربيت مناسب و تحصيلات خوبي برخوردار شده اند. ارامش خانه انها چيزي بود كه من بشدت به ان نياز داشتم، اما محمود مرا از ان محروم مي كرد.
    كم كم با فتانه و ليلا دختر مليحه صميميت عجيبي پيدا كردم. ليلا دختر بسيار فهميده طراح نقاش زبردستي بود و همين خصوصيت و علاقه مشترك باعث شده بود كه من بيش از پيش به او علاقه پيدا كنم ، طوري كه اگر روزي تلفن نمي زد و يا هفته اي يك بار به ديدنم نمي امد و طراحي هايش را نشانش نمي داد دلتنگ مي شدم. فتانه با شوخ طبعي و اسان گيري و خصلت هاي زنانه اش كاري مي كرد كه زندگي را خيلي سخت نگيرم و ليلا با چهره گشاده و قلم شورانگيزش مرا به دنيايي مي برد كه يك عمر ارزوي سير و سفر در ان را داشتم.
    در كنار ليلا و با پيگيري هاي دلسوزانه او بطور جدي شروع كردم و حتي بعد از مدتي، او طرح هايم را نزد استادش مي برد، ايرادهايش را مي گرفت و بر مي گرداند و به اين ترتيب بين من و ان استاد نكته بيني كه ظريف ترين نكات را در طراحي هايم به من گوشزد مي كرد علاقه عجيبي به وجود امد كه من هيچ جور تفسير و تعريفي نمي توانستم برايش پيدا كنم. هيچ چيز از او نمي دانستم حتي يك كلمه هم با او حرف نزده بودم. از ليلا هم مي خواستم در مورد سن و قيافه او هيچ توضيحي ندهد و بگذارد من با همان تصوير ذهني كه از او دارم، زندگي كنم، چون تنها نقطه اميد من كسي بود كه مرا از طريق طرح هايش با من گفت گومي كرد.
    **********************
    از ان روزي كه به منزل مادرم رفتم و برايش گوشت و مرغ بردم نه ماه مي گذشت. در اين فاصله محمود نه اجازه بود من به ديدن انها بروم و نه اجازه مي داد انها به ديدن من بيايند. اوايل سعي مي كردم با بحث و جدال حرفم را به كرسي بنشانم و اين حق را به دست بياورم، ولي با مقاومت سرسختانه او روبرو شدم و اوقات تلخي هاي مكررش زندگي را بيش از پيش دشوار مي كرد، براي همين دست از مقاومت برداشتم و فقط گاهي به منزل فاطمه خانم تلفن مي زدم و با مامان صحبت مي كردم. البته يك بار مامان، صبح كه محمود خانه نبود به ديدنم امد، ولي نمي دانم محمود از كجا خبردار شد و شب كه به خانه برگشت چنان سر و صدايي به راه انداخت كه من نتوانستم حضور مامان را انكار كنم، فقط مكتحير بودم چه كسي در غيبت او، ماجراهاي خانه مرا به او خبر مي دهد.
    در قرنطينه كامل به سر مي بردم و اگر همراهي هاي فتانه و بخصوص همدلي هاي ارزشمند ليلا نبود، بكلي از پا در امده بودم.
    ليلا به هر كلاسي كه دستش مي رسيد سرك مي كشيد. از تفسير عرفاني غزليات حافظ گرفته تا كلاس سه تار استاد ظريف، از كلاس خط گرفته تا نقاشي،از تئاتر گرفته تا موزه فرش، همه جا را با دقت مي كاويد و شاگردي اساتيد ممتازي را مي كرد و انچه را كه به دست مي اورد، بي دريغ در دامن من مي ريخت و هر چه اشتياق من به يادگيري بيشتر مي شد، او هم براي ياد دادن شوق بيشتري نشان مي داد.كم كم نگرش من به زندگي داشت تغيير مي كرد. حس مي كردم ديگر ان قدرها از محمود نمي ترسم. روي حس و عاطفه ام زره اي كشيده بودمتا چندان اسان جريحه دار نشود غالبا سعي مي كردم او را نبينم و موفق هم مي شدم و همين سكوت و ارامش من باعث شده بود كه او نتواند خيلي هم دنباله حرف را بگيرد و جنجال به راه بيندازد.
    زندگيم از ارامش نسبي برخوردار بود. با كمك فتانه باغچه را كاشته بوديم و كم كم بوته هاي كوچك جان مي گرفتند و تربچه ها سر از خاك در مي اوردند. فتانه مي گفت:
    _چقدر اين اخلاقت به مامان شبيهه. اونم چشم چپ مي كردي توي باغچه مي پلكيد و سبزي و گل مي كاشت.
    مي خنديدم و مي گفتم:
    _خدا كنه مثل مادرت عاقبت به خير بشم و يه بچه اي مثل تو گيرم بياد.
    شادمانه ميخنديد و مي گفت:
    _بيخود هوس بچه نكن. خيلي بچه دوست داشتي بچه ات من.چه اشكال داره؟

  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بيخود هوس بچه نكن. خيلي بچه دوست داشتي بچه ات من اشكالي داره؟ بچه يكي دو سال از مادرش بزرگتره. بخدا كه بابا خيلي دل خوشي داره. دختر جوون اورده حبس كرده توي خونه، لابد اگه فردا اين بدبخت فلك زده عاشق كسي شد و خواست بره دنبال يه زندگي طبيعي، بايد دارش زد.
    _اين حرفها چيه كه مي زني؟ زندگي طبيعي كدومه؟
    فتانه به وجين كردن علفهاي هرز پرداخت و گفت:
    _زندگي طبيعي يعني اين. خاك مناسب، اب مناسب، نور مناسب تا بذر بتونه خودشو بكشه بالا و بشه يه دسته گل. زندگي طبيعي يعني همون چيزي كه من و تو نداريم. من كه با اون كه شش سال بيشتر از من سن نداره، ده ها بار به خودم گفته ام اولين موقعيتي كه پيش بياد خودم رو از شر زندگي باهاش خلاص مي كنم.
    _اخه چرا؟
    _واسه اين كه اون يه جنازه اس. نه شور داره نه هيجان. خيال كن داري با يه مرده زندگي مي كني. هر چي كه بهش بگي مي گه مي خوايم چه كار؟ مي گم بريم سفر، مي گه واسه چي؟ مي كم بريم مهموني، مي گه واسه چي؟ مي گم بايد به فكر خريدن خونه باشيم، مي گه واسه چي؟ فقط قبرستون رفتن رو نمي پرسه واسه چي.
    _براي همينه كه بچه دار نشدين؟
    _خم اره هم نه. تازه اگه فردا هر مساله اي واسه بچه پيش بياد و بگه واسه چي كه من ديوونه ميشم. خدا بابا رو نبخشه كه يه همچين زندگي بدي رو برام فراهم كرد.
    _همينطور هم باباي منو.
    _باباي تو كه شاهكار زده. ديگه غيبت بسه. پاشو بريم تو كه داره ظهر مي شه.

    *********
    تازه فتانه رفته بود كه تلفن زنگ زد و صداي مظطرب مامان را شنيدم:
    _زري! به دادمون برس. بابا تو مي خوان ببرن زندون.
    همه تنم يخ كرد و گفتم:
    _ديگه واسه چي؟ مگه قرضاشو نداده؟
    _نه، ما بهت چيزي نگفتيم. محمود 500 تومان قرض اونو داد و واسه دو ونيم ميليون ديگه هي امروز و فردا ميكنه. ما هم كه سندي چيزي ازش نداريم. يه قولي داده. مي تونه بهش عمل نكنه.
    _غلط كرده كه عمل نكنه. مگه شهر هرته. زدين منو بدبخت كردين كه لااقل بابا نجات پيدا كنه. اگه قرار بود اون بيفته زندون كه لازم نبود من به اين بدبختي بيفتم.
    _با اين حرفها نمي شه جلوي زندون رفتن بابات رو گرفت. بخدا ديگه عقلم به جايي قد نمي ده. دارم فكر ميكنم اين تاوون ظلمي بود كه به تو كرديم. اومديم ابروشو درست كنيم زديم چشمشم كور كرديم.
    _حالا اين چك چقدر هست/
    مامان كه پاك گيج شده بود و گريه مي كرد پرسيد:
    _كدوم چك؟
    _همين كه به خاطرش داره ميره زندون.
    _گمونم هشتصد نهصد تومني بشه. واسه چي مي پرسي؟
    _هيچي همين جوري.
    _زري! ببين مي توني باهاش حرف بزني؟ مامان جان، تو رو خدا باهاش دعوا نكن. ببين مي توني با زبون خوش راضيش كني كه به ما كمك كنه؟ قول ميدم هر چقدر كه تونستيم فراهم كنيم، بهش پس بديم.
    _مامان! الكي واسه چي قولي رو ميدي كه نمي توني بهش عمل كني؟ ما از كجا دو ونيم ميليون پول گيرمون مياد كه قرضشو بديم؟ اگه داشتيم كه حال و روزمون اين طوري نمي شد. گريه نكن بذار ببينم چه كار مي تونم بكنم.
    _زري، با هاش دعوا نكني ها؟
    _مامان، تو هم كه همه اش مواظبي كسي با كسي دعوا نكنه. نمي فهمي كه اين يه دعواست، اونم يه دعواي حسلبي؟ يه قولي داده و بهش عمل نكرده. حالا هم چشمش كور بايد عمل كنه، وگرنه ابروشو پيش همه مي برم.
    _زري، اين كارها رو نكن. زندگيتو به هم نريز.
    _زندگي من از اولش به هم ريخته خدايي بوده. بالاتر از سياهي كه رنگي نيست. مامان خيالت تخت، يك كاريش مي كنم.
    و گوشي را گذاشتم. جنون گرفته بودم و مي خواستم زمين و زمان را به هم بريزم. به مامان قول داده بودم كه يك كاري بكنم، ولي نمي دانستم چه كاري. صد هزار بار به خودم لعنت مي فرستادم كه مقاومت نكردم و به درسم ادامه ندادم و به هر هر ضرب و زوري بود كازي بزاي خودم دست و پا نكردم. چقدر ابله بودم كه تصور كرده بودم كسي جز خودم مي تواند مرا و بالاتر از ان خانواده ام را نجات بدهد. پدر را داشتند به زندان مي بردند و من از تصور اين موضوع داشتم مثل بيد مي لرزيدم.
    از جا بلند شدم و با اظطراب در خانه شروع به راه رفتن كردم. محمود كه براي بردن گوشت و مرغ ان ابروريزي را به راه انداخته بود، چطور ممكن بود به عهد دو ونيم ميليون توماني خود كه هيچ سند و نوشته اي هم ان را تاييد نمي كرد وفا كند؟ پدر ساده لوح من حتي در شيرين ترين معامله زندگيش هم جوانب احتياط را رعايت نكرده بود به جاي ان كه گريه ام بگيرد، داشتم از خنده مي مردم. چه كمدي مضحكي، انها مرا قرباني كرده بودند تا خود را نجات بدهند و حالا همگي داشتيم دسته جمعي غرق مي شديم و چقدر تماشايي بود،
    براي يك لحظه احساس كردم دلم خنك شده است، ولي يكمرتبه صورت معصوم ريحانه جلوي چشمم امد و از بدجنسي خودم دلم به هم خورد.
    واقعا چه بايد مي كردم؟ ايا بايد مي نشستم و اجازه مي دادم پدرم را به زندان ببرند؟ از چه كسي مي توانستم كمك بگيرم؟ هيچ كس اين قدر پول نداشت و اگر هم داشت به چه دليلي بايد اين پول را به من مي داد؟ زمان عاقل بودن و خانم بودن نبود. بايد كار ديوانه واري مي كردم. بايد ديوانه مي شدم تا هر كاري از من برمي امد. تصميم داشتم شب كه محمود به خانه برمي گردد و به رختخواب مي رود، چاقوي اشپزخانه را روي گلويش بگذارمو وادارش كنم يك چك دو ونيم ميليون توماني بكشد. بقدري اين منظره به نظرم مضحك امد كه خنده ام گرفت. بد بختي و بي كسي چه افكاري را كه به ذهن انسان نمي اورد.
    كم كم افكار مضحك و ديوانه بازي هايي كه در ذهنم مطرح مي كردم، جاي خود را به اظطرابي هولناك دادند. حس كردم توان حركت ندارم. مگر مي شد امجا بنشينم و ببينم خانواده بيچاره ام، بيچاره تر مي شود؟ با خود گفتم:
    « مرده شور ببره اين پيمان مقدس رو، به همه چيز مي ره الا مقدس. اين كه از همه دنيا به من غريبه تره.مراعات اينو كه بايد بيشتر از همه عالم بكنم. گرفتاريمو كه بايد اخر از همه به اين بگم. اين ديگه چه جور پيمان مقدسيه؟ چرا بايد اين قدر توي خونه اين مرد احساس نا امني كنم؟ چرا بايد سعي كنم همه چيز رو ازش پنهون كنم؟ اين بلاييه كه بابام و اون سر من اوردن. من بايد طلبكار باشم يا اونا؟ خداي من! اگه قرار بود اين چيزها واسه من توي زندگي پيش بياد، لااقل شعور و لياقت اداره شم به من مي دادي. يه دل دارم قد يه انگشتونه، مي خواي قد يه دريا غم و نگراني توش جا بدم؟ اگه قرار بود به بابام كمك كنم، شعور و امكانش رو هم به من مي دادي. اخه قربونت برم. نگاه كن ببين چه بساطي واسه ام جور شده. اين عدالته؟ درسته؟»
    در عمرم هيچ وقت نتوانسته بودم با كسي اين طور بي رودرباستي حرف بزنم. فقط خدا بود كه از جيغ جيغ و گلايه من دلخور نمي شد و حس مي كردم هميشه به من لبخند ميزند. انگار چيزي در درونم گفت:
    « پاشو دنيا خيلي بزرگتر از اين حرفهاست و خدا خيلي بزرگتر از اوني كه تو فكر مي كني.»
    پرده را كنار زدم و به تماشاي بازي نور در ميان برگهاي زرد و خزان زده درخت گيلاس نشستم. دل غمزده من به اشعه گرم نور نياز داشت تا شكوفه هاي محبت در ان بشكفد. دل من دخمه اي بود كه فقط با يك باريكه نور روشن مي شد و ان وقت خدا مي دانست كه من چطور همه عشق و محبتم را به همه دلهاي غمگين مي دادم كه منتظر يك سلام بودند. دل جوان من به عشق نياز داشت و هنوز در مكتب عاشقي هيچ درسي را از بر نكرده،روز و شب درس كينه و خيانت مي گرفت. محمود به من و سرنوشت من خيانت كرده بود و من هيچ نمي دانستم با اين اسطوره كينه و دروغ چطور كنار بيام.
    يكي از پرنده هايي كه به دانه هايي كه هميشه پشت پنجره مي ريختم، اخت شده بود، امد و اونجا نشست و با نگاه معصومش به من خيره شد. ان روز يادم رفته بود لب پنجره دانه بريزم و يكمرتبه دلم به حال پرنده سوخت. با عجله به اشپزخانه رفتم و مشتي دانه اوردم و اهسته پنجره را باز كردم و دانه ها ريختم. پرنده فرار نكرد. او رفيق تنهايي ها و طرح هايي كه هميشه استاد زيرشان مي نوشت: خيلي خوب، بدون شرح.
    گفتم:
    _پرنده! واسه ام دعا كن. دعاهاي من ديگه كارگر نيست.
    و از پشت پرده اشك ديدم كه چه سپاسگزارانه نگاهم مي كند و دانه ها را برمي چيند. با خود گفتم:
    « كاش ادمها يه جو شعور و معرفت تو رو داشتن. نگاه كن ببين چه جور دارن تيكه تيكه ام مي كنن و باككيشون هم نيست.»
    صورتم را به شيشه خنك پنجره چسباندم و اشك امانم را نداد. دلم كمي سبكتر شد. برگشتم و روي تخت نشستم و از اين كه در برابر مسائل زندگي اين قدر بيچاره بودم از خودم بدم امد. سرم را بلند كردم و نگاهم به جعبه روي ميز توالتم افتاد. از جا پريدم و در جعبه را باز كردم. طلاهايي كه محمود برايم خريده و سر عقد به من داده بودند شايد مي توانست پدرم را نجات بدهد، ولي من كه طلافروش اشنا نداشتم و بدون ان چطور مي شد طلاهايي را كه هيچ يك حواله خريد نداشتند فروخت؟ و گيريم كه مي شد، از كجا معلوم سرم را كلاه نمي گذاشتند؟چه كسي ميتوانست كمك بكند/ هيچ به اين فكر نمي كردم كه محمود با من چه خواهد كرد. گيريم مرا زير باد كتك مي گرفت يا مرا براي پدر و مادرم پس مي فرستاد. در هر دو صورت وضعيت بهتر از اين بود كه پدرم را به زندان ببرند. هر چه فكر مي كردم كسي به ذهنم نمي رسيد. به مامان هم جرات نداشتم حرف بزنم، چون حتما از ترسش به محمود خبر مي داد و وضع را وخيم تر از انچه كه بود مي كرد.
    ناگهان فكري به خاطرم رسيد. تلفن فتانه را گرفتم و منتظر ماندم. پس از چند دقيقه صداي شوهر فتانه را شنيدم و گفتم:
    _سلام اقاي اسدي. فتانه خانم خونه هستن؟
    _بله گوشي خدمتتون.
    صداي متعجب فتانه را شنيدم كه با اظطراب پرسيد:
    _چيزي شده زري؟
    _فتانه به كمكت احتياج دارم.
    _چي شده؟ چرا صدات مي لرزه؟ چرا تا اونجا بودم هيچي نگفتي؟
    _بعد كه تو رفتي پيش اومد.
    _چي شده دوباره...
    و بعد كمي مكث كرد وگفت:
    _گوشي دستت باشه من برم از اتاق خواب باهات حرف بزنم. اينجا تلويزيون روشنه صداتو خوب نمي شنوم.
    دلم داشت از توي حلقم بيرون مي امد. تا وقتي كه دوباره صداي فتانه را شنيدم، جانم بالا امد.
    _حرف بزن زري. بگو ببينم چي شده؟
    _موضوع مربوط به پدرمه.
    _اتفاقي براش پيش اومده؟
    _فتانه، نمي دونم چه جوري واسه ات بگم. تو حتما از اين چيزا خبر نداري، ولي در واقع پدرم با پدر تو سر من معامله كرده بود.
    حس مي كردم چشماي فتانه از تعجب گرد شده است. با صداي ضعيفي گفت:
    _يعني چي؟ چه جور معامله اي؟
    _قرار بود بابات قرضهاي پدر منو بده و پدرم هم با اين ازدواج رضايت بده.
    _لعنتي! بگو چرا تمام اين مدت اون و عمه مليحه همه چيز رو از ما پنهون مي كردن. خب، حالا چي؟
    _حالا چك بابام برگشت خورده و دارن مي برنش زندون.
    _يعني كه بابا تو رو گرفته و پول رو نداده. درست ميگم؟
    _اره.
    _خداي من! خوب شد مامان مرد و اين چيزا رو نديد. حالا مي خواهي چه كار كني؟
    _ميخوام طلاهايي رو كه سر عقد به من دادن بفروشم و فعلا اين چكي رو كه موعدش رسيده بپردازم. تا چكهاي بعدي هم خدا بزرگه.
    _هيچ مي دوني اگه بابا بفهمه سرت رو گوش تا گوش مي بره. تا حالا نفهميدي كه مالش به جونش بنده؟
    _چرا فهميده امف ولي فوقش يا منو مي گيره زير بار كتك يا پس مي فرسته خونه پدرم. من واسه هر دوش اماده ام.
    _پناه بر خدا! حالا از دست من چه كاري برمياد؟
    _مي خوام اگه طلا فروش اشنا داري بريم پيشش كه اينا رو از من مفت نخرن.
    _طلا فروش اشنا كه دارم، ولي راستش مي ترسم. تو نمي دوني وقتي بابا اون روي سگش مياد بالا چه وحشي اي ميشه. فكر عاقبتشو كردي؟
    _من فعلا توي وضعي نيستم كه بتونم به عاقبت چيزي فكر بكنم.
    _بدهي بابات چقدر هست؟
    _دو ونيم ميليون. البته سه ميليون بوده محمود پونصد تومنش رو داده و قرار شده باقيشم بده كه هي امروز و فردا مي كنه.
    _مگه طلاهاي تو اين قدر ميشه؟
    _نه، ولي چكي كه فعلا بابام گيرشه حدود هشتصد نهصد تومنه. كمونم اين قدرها بشه.
    _باقيشو چه مي كني؟
    _الان نمي دونم. فعلا بذار اين يكي رو از سر رد كنم. يكي يكي. به قول خودت همه برنامه ها رو كه با هم بدم به كامپيوتر مغزم، ميفته توي لوپ.
    باريكلا! عجب شاگرد باهوشي! لوپ موپ ياد گرفتي.
    _معلم خوب بوده، خب چه مي كني؟
    _بذار فكر كنم بهت زنگ مي زنم.
    _اگه زنگ زدي و ديدي دارم مي زنم محشر، بدون كه محمود اومده و نمي تونم حرف بزنم.
    _نه حتما قبل از اومدن بابا بهت زنگ مي زنم. فعلا خداحافظ.
    گوشي را گذاشتم احساس كردم كوه كنده ام. كمي دراز كشيدم و چشمهايم را بستم.مي دانستم با اين كار چه عاقبتي در انتظارم است، ولي هر حادثه اي در مقابل زندان رفتن پدرم اسان جلوه مي كرد. دلم شور مي زد و ذهنم راه به جايي نمي برد. همه وجودم شده بود انتظار و تك تك سلول هاي بدنم انگار تب كرده بودند.
    از جا بلند شدم تا خودم را با كارخانه سرگرم كنم، بلكه اظطراب كمتر ازارم بدهد. يك ربع بعد فتانه زنگ زد و گفت:
    _من فردا ساعت ده ميام اونجا. تو نمي خواد با من بيايي، چون ممكنه بابا زنگ بزنه و ببينه خونه نيستي و دوباره قشقرق راه بندازه. با اين كاري كه داري مي كني، به اندازه كافي مصيبت سرت مياد، لازم نيست بيشترش كني. فقط طلاها رو بريز توي يك دستمال كه من صبح ازت بگيرم. جواهر را چيزي نمي خرن. بيخودي نفروش.
    _اگه پولم نرسه چي؟ مجبورم.
    _انشاءالله كه مي رسه. هول نشو و جوش زيادي هم نزن. خدا با اين كارمون عاقبت هر دومون رو به خير كنه. فقط سر جدت اگه تحت فشار قرار گرفتي نگي كه من اين كار رو واسه ات كرده ام.
    _چي مي گي؟ بچه شدي؟ اون قدر توي اين چند ماه كتك خورده ام كه هيچ جوري نمي تونه از من اقرار بگيره.
    _خلاصه گفته باشم، چون من حوصله دري وري هاي شهناز و بابام رو ندارم و سالهاست منتظرم باهاشون يه تصويه حساب بكنم. دلم نمي خواد تو بهانه تسويه حساب من بشي.چون بهانه هاي بهتر، فراوان دارم.
    _فتانه يكدنيا ممنونم. خدا از خواهري، كم ات نكنه.حتما يه روزي جبران مي كنم.
    _اولا خدا از دختري كم ام نكنه نه از خواهري، بعدم جبران خر كيه؟ برو بابا! فعلا شب بخير.

  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ان شب بيش از هر زمان ديگري سعي مي كردم از زير نگاه محمود فرار كنم. احساس مي كردم با ان عينك ذره بيني اش تا عمق فكرم را مي خواند و هر لحظه احتمال دارد به من حمله كند و مرا زير باد كتك بگيرد. معلوم مي شد محمود ان شب از دنده راست بلند شده است چون وقتي شام را جلويش گذاشتم بدون ان كه بهانه اي بگيرد ان را خورد و بعد هم به عنوان تشويق گفت:
    _نه! بد نيست معلوم مي شه داري راه مي افتي.
    نمي دانستم در پاسخ به اين لطف ملوكانه چه بايد بگويم، براي همين سكوت كردم. دوباره تكرار كرد:
    _گفتم بد نيست، داري راه مي افتي.
    براي ان كه حرف را ختم كنم زير لب گفتم:
    _اره.
    با تغيير گفت:
    _اره چي؟
    _اره راه افتاده ام.
    _خيال مي كني . هنوز تا راه افتادن خيلي مونده.
    _اره.
    _اره چي؟
    با خلق تنگي گفتم:
    _خيلي مونده.
    _درسته. يادت نره يه وقت توهم ورت نداره كه شدي اشپز درجه يك.
    _اره._اره چي؟
    _توهم ورم نمي داره.
    _نبايدم ور داره.
    خلقم از اين گفتگوي بي معني كه هر شب به همين شكل انجام مي شد، تنگ شده بود. چه اصراري بود كه ما با هم حرف بزنيم؟ نمي شد اين چند ساعت را هم تصور كنيم كه ديگري وجود ندارد و با سكوت محترمانه اي امر مقدس زناشويي را برگزار مي كرديم؟ ان همه سخنراني محمود درباره وظايف زن نسبت به شوهر، اجازه گرفتن، امانتداري، وفاداري و هزار نكته ديگر به نظرم مسخره مي امدند. او كه بود كه از اين چيزها با من حرف بزند؟ او كه نه به وفاي به عهد مقيد بود نه به حلال و حرام بودن پولي كه به دست مي اورد. او كه به كار چاق كني و رشوه گرفتن مي گفت زرنگي و دائما مي پرسيد نون توي چيه؟ براي چه بايد نسبت به او احساس تعهد مي كردم وقتي كه به هيچ جيز متعهد نبود؟ او همان دفعه اول كه به خاطر رفتن به خانه پدرم به گوش من سيلي زد، مهر ابطال بر پيمان ما نهاد. من نيامده بودم در خانه او بلرزم و كابوس ببينم و دائما اعتماد به نفسم را زير بار شماتت هاي ناجوانمردانه او از دست بدهم. امده بودم كه از من حمايت كند و مراقبم باشد و اگر قرار بود در مقابل هر مشكلي،بي واسطه و بي پناه روبه رو شوم و از همه بدتر، از دست او به ديگران پناه ببرم، هيچ اخلاق و اييني نمي توانست مرا نسبت به او متعهد نگه دارد.
    پروردگارا! چقدر از او نفرت داشتم و اين ناجوانمرد، چقدر عميق درس نفرت را به من اموخت. من كه با پرنده ها و گلها انس مي گرفتم و حرف مي زدم، من كه عاشق هستي و عاشق ادمها بودم، حالا داشتم روز و شب تمرين نفرت مي كردم. اين فاجعه اي بود كه او داشت به سر من مي اورد.
    محمود شامش را خورد و سراغ روزنامه و تلويزيون رفت. من هم از جا بلند شدم،ظرفها را شستم و به اتاقم رفتم تا كتابي را كه ليلا برايم اورده بود،بخوانم، اما حواسم جمع نمي شد و اظطراب داشت خفه ام مي كرد. قلم و كاغذ را برداشتم و شروع به طراحي كردم. خطوط در هم ريخته و اشباح عجيب و غريبي كه از ميان خطوط سر بر مي اوردند به يك انسان هوشمند و اگاه مي فهماندند كه با چه اشوبها و دلهره هايي دست به گريبان هستم، ولي محمود بارها انها را ديده و با بي اعتنايي به گوشه اي انداخته بودشان. بالاخره خوابم برد، اما كابوسهاي هولناك چنان به وحشتم انداختند كه ناچار شدم در رختخواب بنشينم و منتظر صبح بمانم.

    **********
    فردا صبح فتانه ساعت ده زنگ در خانه را زد. با عجله دستمال را كه از شب پيش اماده كرده بودم، برداشتم وبه استقبالش شتافتم. مظطرب و نگران بودم و با عجله گفت:
    _چند تيكه از طلاهاي خودم رو اوردم كه پولت نرسيد با اونا جوركنم.
    _اگه حميد اقا بفهمه چي؟
    _حميد به اين كارا كار نداره. مطمئن باش از خريدشون با خبر نشده چه برسه به فروششون.
    _ولي....
    _ولي نداره، حالا كه افتاديم توي گودش بذار يه كاري از پيش بره. اگه طلاهاي تو بفروشي و نتوني به بابات كمك كني فقط تف و لعنتش واسه ات مي مونه.
    _فتانه! چه جوري ازت تشكر كنم؟
    تشكر نمي خواد. از اين وضع خودتو نجات بده، مي شه تشكر.
    از ته دل گفتم:
    انشاءالله!
    _ خب من ديگه رفتم. سعي مي كنم تا ظهر برگردم. دعا كن خوب بخرن. و با عجله راه افتاد.
    دوباره گفتم:
    فتانه ممنون!
    _باشه، يادم مي مونه.
    تا فتانه برود و برگردد هزار دفعه مردم و زنده شدم. حالا كه وارد گود شده بودم بيش از پيش مي ترسيدم. قرار بود چه بلايي سرم بيايد؟ بايد به پدرم چه مي گفتم؟ ايا واقعا حرفم را باور مي كرد؟ اگر محمود رسوايي به راه مي انداخت چه مي كردم؟ نبايد به اين چيزها فكر مي كردم. فعلا تنها موضوع مهم نجات پدرم بود. دلشوره امانم را بريده بود و مثل مرغ سركنده در خانه مي چرخيدم و سرم را با كارهاي پيش پا افتاده گرم مي كردم. يك لحظه دستشويي را مي شستم و ساعتي بعد به جان سراميك هاي كف سالن مي افتادم، گاه گلدانها را جا به جا مي كردم و يك لحظه بعد جاي مبل ها را عوض مي كردم. مي دانستم كه اگر از خودم كار نكشم ديوانه خواهم شد.
    بالاخره زنگ در حياط به صدا در امد و من بدون ان كه سوال كنم اف اف را زدم . دو دقيقه بعد فتانه خسته و نگران از در وارد شد. با عجله پرسيدم:
    _چه كردي؟
    مقداري پول و تراول چك روي ميز گذاشت و گفت:
    _هيچي، بابام دراومد. لعنتي ها همشون شر خر هستن و هي مي خوان سر ادم كلاه بگذارن.
    _مگه اشنا نداشتي؟
    _چرا بابا. اشنا بدتر از غريبه. فكر مي كني اشنا الكي اشنا ميشه؟ اگه نتونه سرت كلاه بذاره كه اشنا نمي شه.
    _خب چقدر شد؟
    _يك ميليون و صد و ده هزار تومن.
    _با طلاهاي خودت؟
    نه، لازم نشد اونا رو بفروشم. ماشاءالله خوب طلا داشتي ها. كتكم كه بخوري مي ارزه.
    _حالا بايد تا وقت نگذشته اونو بريزم به حساب بابام.
    -من كه نيستم زري. دارم از خستگي مي ميرم. يه ابي چيزي بده به من كه از تشنگي مردم.
    با عجله به طرف يخچال رفتم و براي فتانه شربت درست كردم، بعد هم شماره تلفن اداره اي را كه بابا در انجا كار مي كرد را گرفتم و گفتم:
    _الو... شركت رنگ ساري نگين؟ لطفا نگهباني رو بدين....
    چند دقيقه اي معطل ماندم تا بالاخره پدرم گوشي را گرفت. خيلي كم پيش مي امد كه من به شركت پدرم زنگ بزنم، براي همين با حيرت پرسيد:
    _زري تويي؟ چي شده؟
    _چيزي نشده بابا. مي خواستم ببينم اين چكي كه مامان ميگه چقدره؟
    _واسه چي مي پرسي؟
    _من يه مقدار جور كرده ام.
    _پس معلوم ميشه با محمود آقا حرف زدي. خدا خيرت بده دختر.
    _حالا وقت اين حرفها نيست بابا. بگين مبلغ چك و شماره حسابتون چيه.
    پس به صاحب چك بگم كه جلوشو بگيره و نذاره اجرا؟ خدا خيرت به.
    _مبلغش هشتصد و پنجاه هزار تومنه، شماره حسابم هم 825 بانك ملي. همون جايي كه يه بار رفتيم. بلدي كه؟
    _بله بلدم. الان مي رم مي ريزم به حسلب، ولي شما بابا ذر اين مورد با محمود حرفي نزنين. خوشش نمياد كسي ازش تشكر كنه.
    _اگه تو ميگي بابا، باشه، ولي درست نيست. اون كه نسبت به ما وظيفه اي نداره.
    _مطمئن باشين شما هم نسبت به اون وظيفه اي ندارين، يه قولي داده بايد به قولش هم عمل كنه.
    _در هر صورت پدر جان، اون واقعا لطف كرده و بايد ازش تشكر كرد.
    _من بهش ميگم. شما خودتونو ناراحت نكنين.
    _ بازم خدا خيرت بده كه همه ماها رو از نگراني نجات دادي.
    فتانه شربت را خورد و نفس راحتي كشيد و گفت:
    _چقدره؟
    _هشتصد و پنجاه تومن.
    _خيلي خو.ب، بشمر بده ببرم بريزم به حساب. تو كه ماشين نداري و نمي توني زود بري و برگردي. من مي رم سر راهم مي ريزم به حساب و ميرم خونه.
    _فتانه جان باقي پول رو هم ببر يه جايي واسه ام نگه دار. به همين زوديها سر رسيد باقي چكهاي بابا مي رسه، شايد به درد بخوره.
    _برو خوب از ته توي چكهاي بابات سر در بيار ببين چقدره و مال كيه. اين جوري كه نمي شه هر دو ماه يك بار همچين داستاني راه بيفته.
    _بخدا فتانه اگه موضوع خلاص شدن بابام نبود تن به اين ازدواج نمي دادم. اونا منو با اين وعده خام كردن.
    _خب معلومه. شوهر قحط هست ولي نه اين قدر، اونم با قيافه اي كه تو داري.
    با حيرت دستي به صورتم كشيدم و گفتم:
    _قيافه ام چشه؟
    فتانه خنديد و گفت: هيچي، زيادي خوشگله. سيب سرخ دست چلاق. پاشو، پاشو كه جنگ سوم جهاني در راهه. خدا به خير كنه.
    شانه ام را بالا انداختم و گفتم:
    _لااقل اين دفه مي دونم واسه چي دارم كتك مي خورم .

  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهار


    از وقتي كه خودم را براي بدترين وضعيت اماده كردم و به خودم گفتم حتي اگر محمود مرا بكشد باز به زندگي با او ترجيح دارد، احساس كردم از او نمي ترسم. او مي خواست با من چه كند كه تا ان روز نكرده بود؟ ديگر چه بلايي ممكن بود بر سر امال و ارزوهايي يك دختر جوان بيايد كه تا ان روز بر سر ارزوهاي من نيامده بود؟ چند نفر مي توانستند ادعا كنند كه انها را مثل برده ها فروخته اند و بعد هم به جرم دلسوزي براي خانواده، زير باد كتك گرفته اند؟ چند نفر مي توانستند ادعا كنند چون دل مهرباني داشته اند و نمي توانسته اند رنج و بدبختي ديگران را تحمل كنند، اين قدر زجر كشيده اند؟
    از اين فكر خنده ام گرفت. اتفاقا همان كساني زجر كشيده و شكنجه ديده اند كه دلسوز ديگران بوده و به خاطر انها از خو.استه هاي خويش گذشته اند. يكمرتبه از مقايسه كار اندكي كه براي خانواده ام كرده بودم با انچه كه انسانهاي بزرگ براي نجات همه انسانها كرده بودند و باز هم مي كنند، خجالت كشيدم و فكر كردم اگر قرار است به خاطر اين فداكاري ها منتي بر سر كسي بگذارم همان بهتر كه دست بردارم و كسي را بيهوده مديون خود نكنم.
    محمود كه به خانه برگشت حس كردم ترسي از او ندارم. خود را براي بدترين وقايع اماده كرده بودم. لزومي نمي ديدم قبل از ان كه متوجه فروش طلاها شود حرفي بزنم و چون عادت او را مي شناختم و مي دانستم هفته اي دو سه بار همه چيز را برسي مي كند، هر لحظه و هر روز منتظر بلوايي كه قرار بود به راه بيفتد، بودم.
    براي محمود چاي ريختم و چند بيسكوئيت كنارش گذاشتم و برايش بردم، همين طور كه روزنامه مي خواند از پشت عينك نگاهم كرد و گفت:
    _يه قهوه واسه ام درست كن. سرم داره مي تركه.
    اين همه لغت را پشت سر هم رديف مي كرد، ولي زورش مي امد كلمه لطفا را در ان بگذارد. قهوه درست كردن هم از كارهايي بود اوايل بلد نبودم و از فتانه ياد گرفتم. حالا بقدري خوب قهوه درست مي كردم كه فتانه اغلب مي گفت:
    _«شاگرد بهتر از اوستا از كار در امده.»
    داشتم قهوه را روي گاز مي گذاشتم كه زنگ در خانه به صدا در امد.
    محمود داد زد:
    _زري ببين كيه؟
    از پنجره اشپزخانه به بيرون نگاهي انداختم . ليلا بود. دلم باغ باغ باز شد. مدتها بود كه از او خبري نداشتم و مي دانستم كه هميشه با يك دنيا خبر خوش و شادي به خانه ام مي ايد.
    با عجله به طرف اف اف رفتم و در را زدم و يك پيمانه قهوه هم براي ليلا در قهوه جوش ريختم و در فاصله اي كه او از حياط مي گذشت، ان را روي گاز گذاشتم
    محمود همچنان سرگرم روزنامه و تلويزيون بود و توجهي به اين كه كسي دارد وارد خانه مي شود نكرد. ديگر به اين تكبرهاي زيادي و ادا و اطوارهاي عجيب و غريب محمود عادت كرده بودم و دلخور نميشدم و گمانم ليلا و بقيه فاميل هم او را خوب مي شناختند، از اين بابت دلخور نمي شدند. خوشحال بودم كه دست كم ليلا و فتانه حساب من را از او جدا نگه مي داشتند و داشتم كم كم به اين نتيجه مي رسيدم كه ازدواج با محمود اگر اين رنجها را براي من به وجود اورد، ولي اسباب اشنايي مرا با انسانها و افكاري فراهم كرد كه در صورت ماندن در خانه پدرم به هيچ وجه امكان پذير نبود. در خانه پدرم كه بودم مي دانستم كه پشت ديوارهاي عظيم فقر، دنيايي قرار دارد و انسانهايي زندگي مي كنند كه حضور انها به زندگي ارزش و معنا مي دهد، ولي امكان دسترسي به انها را نداشتم و حالا با وجود ليلا و فتانه، هر روز دريچه هاي جديدي به زندگيم گشوده
    مي شدند.
    ليلا طبق معمول با روي گشاده و كيسه سنگيني به دست وارد خانه شد و با صداي بلند سلام كرد. محمود زير لبي جواب داد و پرسيد:
    _مامانت چطوره؟
    _مامان خوبن. سلام مي رسونن.
    كيسه را از دست ليلا گرفتم و او را با خود به اشپزخانه بردم. ليلا روسريش را برداشت و موهاي صاف و مشكي اش را باز كرد و گفت:
    _يه ليوان اب بده به من كه هلاك شدم.
    با اشتياق و خوشحالي در يخچال را باز كردم و پارچ پر از اب و يخ را با ليواني جلويش گذاشتم و پشت ميز نشستم و گفتم:
    _طبق معمول خ.وش خبر باشي.
    _خوش خبرم، اونم چه خوش خبري!
    _تو رو خدا زودتر بگو، تو كه دل منو اب كردي.
    _قراره از كارامون نمايشگاه بزنيم.
    _اين كه خيلي عاليه، كي؟
    _اره خيلي عاليه، ولي عالي تر از اون اين كه قراره چند تا كارهاي پرنده هاي تو رو هم با عنوان پرواز را به خاطر بسپار اونجا بگذاريم.
    قلبم داشت از خوشحالي و تعجب از جا كنده مي شد. با ناباوري نگاهش كردم و گفتم:
    _كارهاي من؟ ولي اونا كه يه مشت طراحي ساده بيشتر نيستن.
    _بله، همون طراحي ساده رو قاب مي گيريم و مي زاريم توي نمايشگاه.
    _اين نهايت لطف شماهاست، ولي....
    _ما لطف نكرديم، يعني نمي تونيم كه لطفي بكنيم. دست ما نيست. اين كارو استاد كرده و اونم اهل لطف كردن به كسي نيست.
    _من ... من واقعا نمي دونم چي بگم... لابد تو از وضع من براش گفتي و گر نه...
    _من از تو هيچ حرفي باهاش نزده ام. فقط طرح ها تو مي بردم، اونم مي ديد و تذكر مي داد. فقط طرح ها تو ديده، حتي اسمتم بهش نگفتم. نمي دونم روي چه حسابي يه دفعه گفت طرح هاي صبا رو بيار ببينم و من هم گذاشتم كه خيال كنه اسم تو صباست.
    _يعني حالا من از نظر او صبا هستم؟
    _اره، مگه فرقي هم مي كنه؟
    _نه، چه فرقي مي كنه؟ صبا هم واسه خودش اسميه. اتفاقا قشنگ هم هست. صبا...
    واز جا بلند شدم تا قهوه را كه حالا حتما اماده شده بود، در فنجان بريزم و براي محمود ببرم. محمود همچنان مشغول تماشاي تلويزيون و خواندن روزنامه بود. قهوه را جلويشس گذاشتم و داشتم برمي گشتم كه گفت:
    _يكي از اون اسپيرين فرنگي ها بذي بد نيست .
    اسپيرين فرنگي لقب مسخره اي بود كه او به قرص هاي گياهي اي كه من براي سر درد خريده بودم داده بود و جالب اين كه جز همان قرص ها هم چيز ديگري سر درد او را خوب نمي كرد. يكي از ان قزص ها را برايش بردم و ارزو كردم همان طور كه فورا مرا كله پا مي كند، او را هم به خواب ببرد تا من بتوانم با خيال راحت با ليلا حرف بزنم.
    صحبتمان گل انداخته بود و متوجه گذشت زمان نبوديم. از همه جا و همه چيز حرف مي زديم. از سينما و فيلمهايي كه مي ديد و گاهي هم براي من مي اورد، از كتابهايي كه خوانده بوديم، از نمايشگاههاي نقاشي كه مي رفت و من فقط با حسرت تعريفش را مي شنيدم، از كلاسهاي مختلفي كه در انها شركت مي كرد و همه چيز را سخاوتمندانه در اختيارم مي گذاشت، از تئاترها،جلسات سخنراني و نقد كتاب و از همه چيزهايي كه يك عمر دلم برايشان پر زده بود. با ان كه بيست و هفت سال بيشتر نداشت، اما به تجارب بسيار گرانبهايي دست پيدا كرده بود و از ارتفاع و سطحي به زندگي نگاه مي كرد كه دغدغه هاي دختران عادي به حريمش راه پيدا نمي كرد. اين همه را ليلا از پدري داشت كه شغل پزشكي كمترين تاثيري بر روحيه حساسش نگذاشته بود و سه تار را با ظرافت و لطافت طبع يك موسيقي دان عاشق و كهنه كار مي نواخت.
    گفتم:
    _ليلا مي دوني چيه؟ مونده ام كه ادم واقعا خودش چقدر توي سرنوشت و وضعيت تاثير داره و شرايط چقدر؟ مثلا همين زندگي من. يه وقتا فكر مي كنم اگه شرايط وادارم نمي كرد زن دايي تو بشم، ايا وضع بهتري پيدا مي كردم؟ ايا همه بدبختي من به اين برميگرده كه زن دايي تو شده ام؟ ايا توي بدبختي من، بي عرضهگي و عجز خودم نقش نداره؟
    _از خودت با اين عبارت اسم نبر. ادم هر جوري كه درباره خودش فكر كنه همون ميشه. صد دفعه كه پيش خودت تكرار كني بدبخت و عاجز و بي عرضه هستي، مطمئن باش كه همين طور هم مي شه. من هيچ ادعا نمي كنم كه شرايط تو مثلا با من يكيه. من پدري دارم كه توي زمينه هاي هنري همه جوره حمايتم مي كنه و تو مدام با مانع روبرو مي شي، ولي از اون طرف تو يه جور استعداد ذاتي براي پيدا كردن راه حل داري كه من ندارم. تو ذهني داري كه مي تونه اماده ات كنه كه بد ترين شكنجه ها رو تحمل كني، اما دست از هدفت برنداري و اين چيز كمي نيست.
    _فكر نمي كني به خاطر اينه كه هميشه ناچار بوده ام براي به دست اوردن حداقل امكانات بجنگم؟
    _واسه اين هست، ولي خيلي ها هم هستن كه وقتي مشكلي پيش مياد ويا مشكلات زياد ميشن، در ميرن و يا ميندازن گردن بقيه، يكيش همين موضوع پدرت كه تعريف كردي. تو مي تونستي زير بار اين ازدواج نري. هيچ كس و هيچ چيز نمي تونست به اين كار وادارت كنه. گيريم كتك بود وتحقير، مگه حالا نيست؟ ولي اين كارو كردي چون در مقابل مشكلات خودت هم كه بتوني نه بگي، در مقابل مشكلات بقيه نمي توني.
    _مگه خوبه؟ ببين به خاطرش گرفتار چه بلايي شده ام.
    _من نمي تونم به اين اسوني حكم كنم كه اين وضعي كه توش هستي، واقعا بلاست يا نه. بارها توي زندگيم ديده ام چيزي كه به نظرم بلا و درد مياد، باعث سرافرازي و كسب تجربه برام شده و چيزي كه به نظرم مناسب و خوب امده، باعث عقب موندگي و حقارتم شده.
    _يعني چه چيزي ميتونه برام داشته باشه؟ البته بارها به خودم گفته ام اگه ازدواج محمود نبود با تو و فتانه اشنا نمي شدم. اينا رو خوب مي فهمم، ولي اين كه كلا چه اثري توي رشد من داشته باشه ، نمي فهمم. من اينو مي دونم كه اگه مدام تحقير بشي و كتك بخوري و ازت ايراد بگيرن بعد از مدتي ترسو مي شي و پاك روحيه تو از دست مي دي و شرايط زندگي من اين جوريه.
    _بستگي به ادمش داره. تعداد اندكي از ادمها هر چي كه زندگيشون سخت تر مي شه، توانايي هاي بيشتري رو توي خودشون كشف مي كنن و مدام مقاوم تر، انسان تر و عظيم تر مي شن و خودشونو به حقارت و پستي ميندازن. به نظر تو لازمه كه ادم جزو اكثريت باشه؟ امروز استاد جمله قشنگي از عيسي مسيح گفت:
    مرويد از راهي كه روندگان ان بسيارند.
    از جايم بلند شدم و گفتم:
    _صبر كن، صبر كن. بذار دفتر يادداشتمو بيارم. عجب جمله قشنگي بود. يه بار ديگه بگو.
    و ان چه را ليلا گفت در دفترم كنار جملات زيباي ديگري كه از او شنيده و يا در كتابها خوانده بودم، نوشتم تا بعد روي كاغذي يادداشت كنم و كنار ائينه توالتم بچسبانم كه هر روز چشمم به ان بيفتد و بتدريج جاي اعتقادات و افكار بي پايه و مزاحم را در ذهنم بگيرد. ليلا ادامه داد:
    -مي دوني مشكل ماها چيه؟ زندگي رو يا ادم ها رو كلي نمي بينيم. منظورم اينه كه همه اجزا رو با هم نمي بينيم. از يه چيز ازرده مي شيم، چيزاي ديگه رو نمي بينيم. امگان نداره يه ادمي اون قدر ها بد باشه كه نشه توي دلش راهي پيدا كرد.
    _من اين حرف تو رو قبول دارم، ولي بعضي خصلت هاست كه اگه توي ادمي وجود داشته باشه، باقي خصلتهاشو داغون مي كنه، مثل بداخلاقي، مثل خست، مثل حسادت.
    _اره يه چيزايي بقدري دردناكه كه ادمو نسبت به بقيه چيزها كور مي كنه، ولي در هر حال زندگي محل يادگيري و خطاست. اگه بشه از هر موقعيتي براي چيز ياد گرفتن استفاده كرد، خيلي خوب مي شه.
    _ليلا به خدا نفست از جاي گرم در مياد. مثلا توي كتك خوردن جه يادگيري اي وجود داره كه من نمي فهمم؟
    ليلا خنديد و گفت:
    _نميدونم چون تا حالا كتك نخورده ام، ولي لابد خاصيتش اينه كه گرده كتك خور ملس مي شه

  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سه هفته گذشت و من در انتظار عكس العمل احتمالي محمود داشتم از پا در مي امدم. اي كاش زودتر حرف مي زد ويا مرا به باد كتك مي گرفت، ولي اين طور در انتظارم نمي گذاشت. ابدا نمي توانستم باور كنم كه سري به جعبه طلاها بزده باشد و از سوي ديگر در او اين مناعت طبع و بزرگواري را سراغ نداشتم كه ديده باشد و به روي خودش نياورده باشد. اين چه بازي بود؟ طاقتش را نداشتم و كتك خوردن هزار بار برايم اسان تر بود. بالاخره يك شب خودم موضوع را پيش كشيدم و گفتم:
    _محمود! من طلاهايي رو كه واسه ام خريدي و سر عقد به من دادي فروختم.
    از پشت عينك نگاهم كرد و گفت:_مي دونم.
    سخت يكه خوردم و كفتم:
    _مي دوني؟ از كجا؟
    _اونش مهم نيست. اولا طلاها توي جعبه اش نيست، ثانيا همون روزي كه اين دسته گل رو به اب دادي، پدرت زنگ زد اداره و از من تشكر كرد كه براي پاس شدن چكش پول داده ام دست تو كه براش بريزي به حساب.
    نگاهش كردم و با دلهره پرسيدم:
    _پس چطور تا حالا حرفي نزدي؟
    _اگه نبرده بودي براي بابات مطمئن باش كه مي زدم.
    با عصبانيت از جا بلند شدم و گفتم:
    _اصلا معلوم است چته؟ اون دفه به خاطر دو تا مرغ و چند تا شكلات منو گرفتي به باد كتك و بعد ها هم به خاطر موضوعات خيلي پيش پا افتاده با مشت و لگد نوازشم كردي، حالا واسه يه همچين موضوع گنده اي سكوت مي كني؟
    _من به پدرت قول داده بودم.
    پوزخندي زدم و گفتم:
    _يعني مي خواي بگي تو به قولت پايبندي؟ اگه بودي كه نميذاشتي كار به اين جا بكشه كه به زندون رفتن تهديدش كنن.
    _من چك اولش رو دادم، ولي براي چك هاي بعدي موندم، واقعا موندم.
    _وقتي توانش را نداشتي چرا بهش قول دادي؟ چرا منو بيچاره كردي؟
    _فكر نمي كردم نتونم. فكر مي كردم هر جور باشه يك كاريش ميكنم.
    _به من نگو دو ونيم ميليون تومن واسه تو پول زياديه. خودت رو يه تكون بدي ده ميليبون از سر و كله ات مي ريزه.
    _خيال مي كني. همه همين خيال را مي كنن. حتي دختر ها و خواهر هام، ولي اين جور نيست. بيرونم مردم رو سوزونده، توم خودم رو.
    _يعني همه اين چيزا نمايشه؟ تو ثروتمند نيستي؟
    _بي پول نيستم، ولي ثروتمند هم نيستم، براي همين نتونستم چكهاي پدرت را پاس كنم، وگرنه قصد نداشتم زير قولم بزنم.
    _عجب! پس تو داري در واقعبا سيلي صورت خودت رو سرخ نگه مي داري؟
    _يه چيزي توي همين مايه ها.
    _به من بگو كدوم يك از اين چيزايي كه ادم فكر مي كنه مال تو اه كرايه است كه يك وقت چشم وا كردم ديدم نوي خونه لخت نشسته ام سكته نكنم.
    _مگه اين چيزا واسه ات خيلي مهمه؟
    _نه، يواش يواش دارم ياد مي گيرم كه چيزي متعجبم نكنه. خداي من! چه چيزهايي كه نديده ام و نشنيده ام. حالا محض رضاي خدا يه سيلي بزن توي گوشم كه سه هفته است منتظرم.
    محمود جلو امد، سرم را روي سينه اش گذاشت و نوازشم كرد و گفت:
    _تو ادم شريفي هستي.
    بعد مثل اين كه گناه عظيمي مرتكب شده باشد، پا پس كشيد، روزنامه اش را برداشت و روي مبل نشست و گفت:
    _ يه چايي مي دادي مي خورديم بد نبود.
    گيج و مات ايستاده بودم و نگاهش مي كردم.در ظرف اين ده ماه بقدري خشونت ، تحقير و سرزنش از او ديده بودم كه باورم نمي شد ان جمله را از او شنيده باشم. وقتي مرا ديد كه مات و مبهوت ايستاده ام و تماشايش مي كنم، با لحني كم و بيش عصباني گفت:
    _پس چرا واستادي و منو نگاه مي كني؟
    با حواس پرتي گفتم:
    _چي؟
    _گفتم چي شد اين چايي؟
    _الان، همين الان.
    و با عجله به اشپزخانه رفتم. واقعا اين اولين جمله محبت اميزي بود كه از او شنيده بودم و دلم داشت از ذوق مي تركيد. احساس مي كردم قادرم كوه ذا از جا بكنم، مي توانم همه چيز را تحمل كنم، مي توانم صبح تا شب براي اسايش او در خانه كار كنم و خم به ابرو نياورم، مي توانم...
    زير كتري را روشن كردم و با اشتياق به هال برگشتم. محمود داشت روزنامه مي خواند. روي كاناپه كنار او نشستم و مشتاقانه نگاهش كردم. دوست داشتم هزار بار تشكر كنم، دوست داشتم هر كاري از من بخواهد انجام دهم، دوست داشتم برايش بهترين همسر دنيا باشم، دوست داشتم...
    داشتم از خوشحالي پس مي افتادم. چند دقيقه اي به او زل زدم. بالاخره حوصله اش سر رفت و گفت:
    _يعني چي اين كار؟ چرا زل زدي به من؟
    _محمود! من واقعا ازت ممنونم. تو زندگي.....
    _ديگه حرفشو نزن. پاشو برو چايي بيار.
    _مي خوام بگم تو خيلي كار....
    _گفتم كه حرفشو نزن.
    ولي اخه بايد حرفشو بزنم چون....
    با عصبانيت فرياد زد:
    _به ادم يه دفه حرف مي زنن. گفتم لازم نيست حرفشو بزني. اين قدر هم اداي ادم هاي مودب را در نيار.
    يكمرتبه انگار يك سطل اب يخ ريختند و شوق و ذوقم تبديل به ياسي دردناك شد.مثل كودكي رميده از جا بلند شدم و به اشپزخانه رفتم. حتي براي يك ساعت هم به من مهلت نمي داد كه سپاسگزارش باشم يا دوستش داشته باشم. عجب عمدي داشت در اين كه ديگران را از خود متنفر كند!

    * * * * *
    فتانه فنجان چاي را سر كشيد و گفت:
    _خيلي واسه ام عجيبه اين برخوردش. لابد پير شده كرك و پرش ريخته، وگرنه امكان نداشت از كنار اين قضيه اين قدر اسون بگذره.
    _گمانم قولي كه به بابام داده بود اين جور اروم نگهش داشت.
    _كي؟ بابا و قولش؟ گمون نكنم. موضوع حتما يه چيزي سواي قول و قراره. بابا هميشه شعارش اين بوده كه قول را مخي دن واسه اين كه بشكنن.
    _اين قدر ازش بد نگو. بخدا دل بدي نداره،من ديشب ديدم كه مي تونه مهربون هم بشه، فقط نمي دونم چه دردي داره كه يهو كاسه كوزه ها بريزه به هم.
    _من نمي خوام بدش رو بگم. كدوم دختريه كه خوشش بياد بد باباشو بگه، ولي من حسرت به دلم موند كه يك دفعه ازش يه جمله محبت اميز بشنوم. يه وقتايي هم كه ناپرهيزي مي كرد و مي خواست دل ادمو به دست بياره، بعدش حتما يه چيزي مي گفت يا يه كاري مي كرد كه يادت نره با كي طرفي.
    _اره متاسفانه اين مشكل را داره و من نمي دونم چرا.
    _مشكل بابا تكبره وتا اينو توي خودش حل نكنه، همين طور تنها و بدبخت مي مونه.
    _فتانه بخدا دلم خيلي مي خواد كمكش كنم كه يه ذره زندگي رو شادتر بگذرونه، بخصوص بعد از اين كاري كه براي بابام كرد، ولي نمي دونم چه جوري.
    _تو كه سهله گنده تر از تو هم نمي دونه چه جوري. خودش بايد بخواد كه نمي خواد. انگار خدا خلقش كرده كه بدبخت باشه. تو هم سعي كن زندگي تو بكني. ديگه از اون گذشته كه بخواد عوض بشه. من فقط متحير موندم كه با قضيه طلاها چطور اين طوري برخورد كرده؟ يعني دليلش چي مي تونه باشه.
    _والله مي گفت كه من ادم شريفي هستم. شايد دلش برام سوخته.
    _نه گمانم. بابا از اين حرفها گاهي واسه تنوع مي زنه، ولي باور نكن. اگه واقعا اعتقاد داشت كه تو ادم شريفي هستي و يا اصلا شرافت براش موضوع مهمي بود، تن تو رو با مشت و لگد كبود نمي كرد. يا شايدم همون چيزيه كه من هميشه فكر مي كردم و اونم اين مخ بابا كمي تا قسمتي تاب داره.
    _يعني چي اين حرف تو؟
    _يعني كه بعضي رفتارهاش عادي نيست، همين!
    _يه سره بگو ديوانه اس ببريم بستريش كنيم ديگه. فتانه يه وقتا بدجوري تند مي ري.
    _من نگفتم ديوانه اس، گفتم كه مخش يه كمي تاب داره. البته با اين فشارهاي جورواجوري كه روي همه مون هست، مخ كي تاب نداره؟ منتهي يكي كمتر يكي بيشتر. تاب بابا از حد عادي يه ذره بيشتره.
    _مونده ام كه تو اين همه نفرت رو كجاي دلت جا مي دي؟
    _من ازش نفرت ندارم، بلكه دلم به حالش مي سوزه. اون هيچي از زندگيش نفهميد. نه كنار مامان نه كنار تو، همه شم به خاطر اينه كه ادم ناشكريه. هر چي داشته باشه فكر مي كنه بايد يه چيزه ديگه اي مي داشت. ولش كن بابا، بزار با همين حالي كه داره خوش باشه.
    _دلم از همين مي سوزه. اي كاش واقعا خوش بود.
    _خوشي بعضي ها همينه كه يا به بقيه گير بدن يا به خودشون يا به هر دو. بابا نوع اولشه و خوش به حالش، چون من بدبخت از نوع دوم هستم و هر چي پيش بياد فقط چوب به خودم ميزنم.

صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/