صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11

موضوع: رمان دختری با گوشواره ی مروارید | تریسی شوالیه (تایپ)

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض

    داشتم در حیاط خلوت رخت ها را پهن میکردم، هرکدام را قبل از پهن کردن با شدت می تکاندم و روی بند صاف می کردم که کاترینا در حالی که به سختی نفس می کشید پیدایش شد.روی صندلی ای که کنار در بود نشست.چشمانش را بست و آهی کشید.به کارم ادامه دادم چنان که گویی نشستن او در کنار من امری طبیعی است ولی دندان هایم را بهم فشردم.
    ناگهان پرسید:"رفتند؟"
    "کیا خانم؟"
    "همان ها دیگر دختره ی احمق.شوهرم و همراهش.برو ببین رفته اند بالا یا نه؟"
    با احتیاط وارد راهرو شدم.دو جفت پا در حال بالا رفتن از پله ها بود.
    صدای او را شنیدم که می گفت:"برایتان سنگین نیست؟"
    صدای دیگری که مانند چاه عمیق بود ، پاسخ داد:"نه فقط کمی بد بار است".
    به بالای پلکان رسیدند و وارد کارگاه شدند.صدای بسته شدن در را شنیدم.
    کاترینا آهسته پرسید"رفتند؟"
    "در کارگاه هستند خانم".
    "خیلی خوب.حالا بیا به من کمک کن".
    دستش را به سمت من دراز کرد و من کمک کردم که از جایش بلند شود. باورم نمی شد که می تواند به این حجیمی شود و هنوز قادر به راه رفتن باشد.مانند کشتی ای که بادبان هایش کشیده شده باشد.از راهرو پایین رفت در حالی که دسته کلیدش را در دست می فشرد تا صدا نکند و بعد در تالار بزرگ ناپدید شد.
    بعدا از تانکه پرسیدم که علت پنهان شدن کاترینا چه بوده.
    با پوزخند گفت:"وان لیون هوک ، اینجا بود.دوست ارباب است و کاترینا از او می ترسد".
    "چرا؟"
    تانکه بیشتر خندید و گفت:"آخر جعبه اش را شکسته.داشت تویش را نگاه می کرد که از دستش افتاد.می دانی که چقدر دست و پا چلفتی است".
    به یاد چاقوی مادرم افتادم که روی زمین چرخ میزد.
    "چه جعبه ای؟"
    "جعبه ای چوبی است که تویش را نگاه می کنی و چیزهایی را می بینی".
    "چه چیزهایی؟"
    تانکه با بی حوصلگی گفت:"همه جور چیز".
    واضح بود که نمی خواهد درباره جعبه صحبت کند.
    "خانم جوان آنرا شکست و وان لیون هوک دیگر نمی خواهد او را ببیند.به همین دلیل ارباب اجازه نمی دهد که کاترینا به کارگاهش برود مگر این که خودش حضور داشته باشد.شاید فکر می کند ممکن است یکی از نقاشی ها را کله پا کند".
    روز بعد فهمیدم که جعبه چه بود.روزی که او درباره چیزهایی با من صحبت کرد که ماهها طول کشید تا متوجه شدم.
    وقتی وارد کارگاه شدم که نظافت کنم، سه پایه و صندلی به سویی کشیره شده بود و میز به جای آنها قرار گرفته بود ، خالی از کاغذها و تصاویر چاپی.روی آن جعبه ای چوبی گذاشته شده بود به اندازه ی صندوق هایی که در آن لباس یا پارچه می گذاردند.جعبه ی کوچکتری به آن وصل بود که شیء گردی از آن بیرون زده بود.نفهمیدم که چیست ولی جرات لمس آن را نداشتم.به کارهایم ادامه دادم و هر از گاهی به آن نگاهی می انداختم.چنان که گویی ناگهان برایم روشن میشود که خاصیتش چیست.
    گوشه اتاق را تمیز کردم بعد اتاق را و جعبه را گردگیری نمودم به شکلی که به سختی آن را لمس کردم.انبار را تمیز کردم و زمینش را شستم.کارم که تمام شد ، جلوی جعبه ایستادم.دست هایم را روی سینه ام گذاشتم و دور آن چرخیدم و بررسیش کردم.
    پشتم به در بود ولی ناگهان متوجه شدم که در اتاق حضور دارد.نمی دانستم که برگردم یا صبر کنم که به حرف در آید.در را به صدا درآورد . آن وقت بود که من برگشتم و مقابلش قرار گرفتم.به در تکیه داده بود و رب دشامبر سیاه بلندی روی لباس های معمولیش پوشیده بود.با کنجکاوی مرا می پایید ولی نگران نبود که به جعبه اش آسیبی وارد کنم.
    پرسید"می خواهی داخلش را ببینی؟"
    پس از گذشت هفته ها، از وقتی که از من درباره ی سبزیجات سوال کرده بود، نخستین باری بود که مستقیما با من حرف میزد.
    بی آنکه بدانم با چه چیزی موافقت می کنم، گفتم:"بله قربان می خواهم.این جعبه چی هست؟"
    "اسمش اتاقک تاریک است".
    این کلمات برایم مفهومی نداشت.کنار ایستادم و تماشایش کردم که چفت جعبه را باز کرد و بخشی از بالای جعبه را بلند کرد که دو قسمت بود و به هم متصل بود.دریچه را به زاویه ای بلند کرد که بخشی از جعبه باز شد.زیر آن تکه شیشه ای قرار داشت.خم شد و به فاصله ی میان دریچه و جعبه نگاه کرد، بعد قطعه ی گردی را که در انتهای جعبه کوچک تر بود، لمس کرد.به نظر می رسید که دارد به چیزی نگاه می کند هر چند فکر نمی کردم که چیزی داخل جعبه باشد که چنین توجهش را جلب کند.
    بلند شد و به یک گوشه اتاق که با دقت تمیزش کرده بوم نگریست.آن گاه دستش را دراز کرد و کرکره های پنجره ی میانی را بست.به این ترتیب اتاق فقط با نوری که از زیر پنجره ی کناری می تابید ، روشن بود.بعد روپوشش را درآورد.با ناراحتی این پا و آن پا می شدم.کلاهش را برداشت و روی صندلی کنار سه پایه گذاشت و درحالی که دوباره روی جعبه خم شده بود ، روپوش را بر سرش کشید.
    قدمی به عقب برداشتم و به در پشت سرم نگاه کردم.این روزها کاترینا سنگین تر از آنی بود که نیروی بالا آمدن از پله ها را داشته باشد ولی فکر کردم اگر ماریا تینز با کورنلیا یا کس دیگری ما را در آن وضعیت می دید چه فکر می کرد.وقتی رویم را برگرداندم ، چشمانم را به کفش هایش دوختم که هنوز از واکسی که دیروز به آنها زده بودم ، می درخشید.سر انجام بلند شد و روپوش را از سرش برداشت.موهایش ژولیده شده بود.
    "بیا گریت.آماده است.بیا نگاه کن".
    از جعبه دور ایستاد و اشاره کرد که به طرف آن روم.سرجایم میخکوب شده بودم.
    "قربان ...."
    "روپوش را همان گونه که من روی سرم انداختم ، روی سرت بینداز.در آن صورت تصویرش واضح می شود و از این زاویه به آن نگاه کن که وارونه نباشد".
    نمی دانستم که چه باید بکنم.تصور کردن خودم در زیر روپوش او ، بدون آنکه قادر به دیدن باشم و و که مرا می نگریست ، زانوانم را به لرزه می انداخت.ولی او اربابم بود و باید هرچه می گفت ، اطاعت می کردم.
    لب هایم را به هم فشردم و به طرف جعبه رفتم.پشت آن و جایی که درش بلند شده بود، خم شدم و به تکه شیشه ی شیری رنگ چهار گوشی که داحل آن بود نگاه کردم.طرح مبهم چیزی درون آن دیده میشد.با ملایمت روپوشش را روی سرم کشید به طوری که جلوی تابش هر نوری را گرفت.روپوش هنوز از حرارت بدنش گرم بود و بوی آجری را می داد که در مقابل آفتاب پخته شده باشد.دست هایم را روی میز گداشتم تا تعادلم را حفظ کنم.چند لحظه چشمانم را بستم.گویی آبجوی شبانه ام را با سرعت نوشیده باشم.
    شنیدم می گوید:"چه می بینی؟"
    چشمانم را گشودم و نقاشی را دیدم ، بدون حضور آن زن.
    "اوه".
    چنان با شتاب بلند شدم که روپوش از سرم افتاد روی زمین.از جعبه عقب کشیدم و روپوش را لگد کردم.
    پایم را برداشتم"عذر می خواهم قربان.همین امروز آن را می شویم".
    "روپوش مهم نیستگریت، چه دیدی؟"
    آب دهانم را فرو دادم.به کلی مشوش شده بودم و کمی هم ترسیدم.چیزی که در جعبه بود ترفند شیطان بود یا چیزی کاتولیکی که من از آن سر در نمی آوردم.
    "قربان نقاشی را دیدم.منتها آن خانم در آن نبود و نقاشی هم قدری کوچک تر بود و چیزها چپ و راست شده بودند".
    "درست است.تصویر وارونه می شود و چپ و راست.جایشان عوض می شود.آیینه هایی هست که می تواند آن را اصلاح کند".
    نمی فهمیدم که چه می گوید.
    "ولی قربان..."
    "چی شده؟"
    "قربان ، سر در نمی آورم که چگونه وارد آن شده؟"
    روپوش را بلند کرد و آن را تکاند.لبخند میزد.وقتی لبخند بر لب داشت ، چهره اش مانند پنجره ی بازی بود.
    "این را میبینی؟"
    به شیء مدوری که در انتهای جعبه ی کوچک قرار داشت اشاره کرد.
    "این را می گویند عدسی.از شیشه ای است که به نحو خاصی برش داده شده.وقتی نور از آن صحنه (به گوشه ی اتاق اشاره کرد) به درون آن و داخل جعبه می تابد، آن صحنه را بازتاب می دهد به طوری که ما می توانیم آن را روی این ببینیم".
    با انگشت به شیشه ابری ضربه ای زد.
    با چنان دقتی به او خیره شده بودم و سعی می کردم از حرف هایش سر در بیاورم که چشمانم آب افتاد.
    "قربان تصویر چیست؟"
    چیزی در چهره اش تغییر کرد.گویی تا آن زمان از بالای سرم نگاه می کرده و حالا به خودم می نگرد.
    "یعنی یک عکس.مثل یک نقاشی".
    سرم را تکان دادم.بیش از هرچیز دلم می خواست فکر کند که حرف هایش را دنبال می کنم.
    گفت:"چشم های درشتی داری".
    سرخ شدم"این طور می گویند قربان".
    "دلت می خواهد دوباره نگاه کنی؟"
    نمی خواستم ولی می دانستم که نمی توانم پیشنهادش را رد کنم.لحظه ای فکر کردم.
    "قربان دوباره نگاه می کنم فقط به این شرط که تنها باشم".
    کمی حیرت کرد و بعد با رضایت خاطر گفت:"بسیار خوب".
    روپوشش را به من داد"چند دقیقه دیگر بر میگردم و قبل از ورود هم ضربه ای به در می زنم".
    اتاق را ترک کرد و در را پشت سرش بست.با دست های لرزان روپوش را چنگ زدم.لحظه ای فکر کردم که تظاهر به نگاه کردن کنم و بگویم که تماشا کرده ام ولی مسلما می فهمید که دورغ گفته ام.به علاوه کنجکاو شده بودم.بدون حضور او بررسی آسان تر بود.نفس عمیقی کشیدم و به درون جعبه نگاه کردم.طرح کمرنگی از صحنه ی گوشه ی اتاق را روی شیشه می دیدم.وقتی روپوش را روی سرم کشیدم ، تصویر به قول او واضح تر شد.میز ، صندلی ، پرده ی زرد کنارش ، دیوار کنار آن با نقشه ای که رویش نصب شده بود ، کاسه ای سفالی روی میز برق می زد، گلدان، فرچه ی نر، نامه.همه دیده میشد.جلوی چشمانم روی سطحی مسطح ، نقاشی که نقاشی نبود.با احتیاط شیشه را لمس کردم.صیقلی و سرد بود.بدون کمترین اثری از رنگ روی آن.روپوش را برداشتم و تصویر دوباره کمرنگ شد.هرچند هنوز آنجا بود.یک بار دیگر روپوش را روی سرم کشیدم ، تاریک شد و رنگ های جواهر آسا را دیدم که ظاهر شدند.به نظر می رسید روی شیشه روشن تر و رنگین تر از اصل صحنه ی گوشه ی اتاق بودند.
    چشم برداشتن از داخل جعبه به همان اندازه دشوار شده بود که برگرفتن نگاهم از نقاشی زن با گردن بند مروارید ، هنگامی که روز اول آن را دیده بودم.وقتی ضربه ای در را شنیدم ، قبل از ورودش به اندازه ای فرصت داشتم که راست شوم و اجازه بدهم که روپوش روی شانه ام بیافتد.
    "گریت ، دوباره نگاه کردی؟با دقت تماشا کردی؟"
    "نگاه کردم قربان ولی اصلا نمی دانم که چه دیدم".
    سرپوشم را صاف کردم.
    "شگفت انگیز است.مگر نه؟بار اول که دوستم آن را نشانم داد ، من هم به انداره ی تو حیرت کردم".
    "چرا به آن نگاه می کنید قربان ، درحالی که می توانید نقاشی خودتان را تماشا کنید".
    دستی به جعبه زد"تو نمی فهمی.این یک ابزار است.از آن برای دیدن استفاده می کنم تا بتوانم نقاشی کنم".
    "ولی شما از چشمانتان برای دیدن استفاده می کنید".
    "درست است ولی چشمان من همه چیز را نمی بیند".
    نگاهم به سرعت به صحنه ی گوشه ی اتاق چرخید.گویی می تواستم چیز غیر منتظره ای کشف کنم که تا حالا از دیدم پنهان بوده و از پشت فرچه و از میان سایه پارچه آبی بیرون زده شده است.
    بگو ببینم گریت ، فکر می کنی به سادگی آن چیزی که در آن گوشه است ، نقاشی می کنم؟"
    نگاهی به نقاشی کردم بی آنکه قادر به پاسخ دادن باشم.احساس کسی را داشتم که شعبده بازی را تماشا می کند.هر پاسخی می دادم ، اشتباه بود.
    توضیح داد:"دستگاه اتاقک تاریک به من کمک می کند به گونه ای متفاوت ببینم.چیزهای بیشتری از آنچه آنجا وجود دارد، ببینم".
    وقتی حالت بهت زده ی چهره من را دید حتما از اینکه برای کسی مثل من این همه توضیح داده باشد ، پشیمان شد.برگشت و در جعبه را بست.روپوش را به آرامی از روی شانه ام برداشتم و به دستش دادم.
    آن را گرفت و گفت:"ممنونم گریت.کار نظافتت در اینجا تمام شده؟"
    "بله قربان".
    "پس می توانی بروی".
    "متشکرم قربان".
    به سرعت وسائل نظافتم را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم.در پشت سرم با صدای تلقی بسته شد.
    درباره ی آنچه گفته بود فکر کردم.درباره ی این که چگونه آن جعبه به او کمک می کند که چیزهای بیشتری را ببیند.هرچند علتش را نمی دانستم ولی می دانستم حق با اوست.چون می توانستم در نقاشی زن با مروارید و هم چنین از آنچه که از نقاشی منظره ی دلفت به یادم مانده بود، آنها را ببینم.او چیزها را به گونه ای می دید که دیگران نمی دیدند.در نتیجه شهری که تمام عمر در آن زیسته بودم به نظر مکان متفاوتی می آمد و نیز زن با نوری که به چهره اش تابیده بود زیباتر می آمد

  2. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/