صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 12 , از مجموع 12

موضوع: برگی از زندگی سید شهیدان اهل قلم

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    از شدت عصبانيت دستانم مي لرزيد. صورتم سرخ شده بود. كاغذ را برداشتم.لرزش قلم بر روي كاغذ و نوشته‌اي تيره بر روي آن. اعترافي از روي ناداني به سيدي بزرگوار.
    به خانه رفتم. خسته از سختيهاي روزگار چشمانم را بستم. در عالم رؤيا صديقه طاهره را ديدم، زهراي اطهر(س) در مقابلم ايستاد.
    از مشكلاتم گفتم و سختيهاي مجله سوره.
    حضرت فرمودند: با فرزند من چه كار داري؟
    و باز گلايه از سيد مرتضي و حوزه هنري.
    دوباره فرمودند: با فرزند من چه كار داري؟
    و سومين بار ازخواب پريدم.
    غمي بزرگ در دلم نشست، كاش زمين مرا مي‌بلعيد و زمان مرا به هزاران سال پيش‌تر پرت مي‌كرد.
    مدتي بعد نامه‌اي به دستم رسيد :«يوسف جان! دوستت دارم، هرجا مي خواهي بروي برو،‌ هركاري مي خواهي انجام بده، ولي بدان براي من پارتي‌بازي شده است،‌ اجدادم هوايم را دارند» ساعتي بعد در مقابلش ايستادم.
    سيد جان! پيش از رسيدن نامه خبر پارتي بازي‌ات را داشتم.

    منبع : برادر يوسفعلي مير‌شكاك



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    شب جمعه و مردي در كنار محراب مسجد عشق (جمكران)
    «يا غياث المستغيثين»
    بغضي بود كه در گلو مي‌شكست.
    صداي هق هق گريه‌هاي مرد و شانه‌هاي لرزانش مرا متوجه او ساخت. پس از اتمام دعا كنارش نشستم. معصوميت نگاه او و چهره من در مردمك چشمانش ناگهان تمام وجودم لرزيد با ديدن كتاب حافظ گفت: «برايم فال بگير.»
    و خواجه قرعه فال را به نام او انداخت.
    «خرم آن روز كزين منزل ويران بروم.»
    و حالا زمزم اشك بود كه غربتش را فرياد مي‌زد.
    چند ساعت بعد عازم رفتن شد. پرسيدم: «نامت چيست؟»
    گفت: «مهره‌اي گم شده در صفحه شطرنج الهي»
    دو سال گذشت. اما طنين صدايش در ذهنم بود.
    بار ديگر او را در محفل عاشقان مولا يافتم. نامش را پرسيدم. گفتند: «سيدي از عاشقان سلسله ولايت است.»
    در تكرار مكرر آن محفل شبي از شبها به اصرار دوستان فقط براي دل او سروده‌اي را خواندم او برعكس سجاده‌نشينان خانقاهي بود كه دعوت به حق را با دعوت خود اشتباه گرفته بودند.
    اي كاش من مريد اين يل پهنه عرفان و عشق حق بودم. او را دوست داشتم بدون اينكه حتي نامش را بدانم. سرانجام از اين منزل ويران رخت بربست. و من تازه فهميدم كه چه پربار بود‏, اين نخل تنومند و سر به زير.

    منبع : همسفر خورشيد عشق



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/