صدای گریه نوزادی رشته کلام اورا قطع کرد.
«مادر برو بچه را بیاور.»دختر کوچک غر غر کنان بچه رابه بغل کشید وهمراه آورد.من از وحشت سقوط بچه نیم خیز شدم .بی اراه گفتم :«مواظب باش.»
لا لا خندید و دست سنگین خودرا بر زانوی من نهاد .«نترسید،هیچ طور نمی شود...ای وای تو که کهنه اش را هم دنبالش کشیده ای.»
حتمآ هنگام آشپزی از دستکش استفاده نمی کرد زیرا انگشتانش از خرد کردن سبزی سبز رنگ شده بودند.این یکی برایم عجیب نبود.مگر نه این که یکی از نشانه های تلاش و زحمت یک مادر دستان از شکل افتاده ی او هستند؟
لالا کهنه بچه را که خوشبختانه تمیز بود گرفت و بر دوش خود انداخت.سپس مثل یک قهرمان وزنه برداری بچه را با یک دست بلند کرد و بر دو زانوی خود که از یکدیگر دور نگه داشته بود،قرار داد.دگمه های بلوز را گشود و سینه خودرا در دهان بچه گذاشت.در همان حال خطاب به دخترش گفت:«اوا،پس شیرینی کو؟بدو برو شیرینی را بیاور و رو به من افزود:«ببخشید ،بچه ها به آدم فرصت سرخاراندن نمی دهند.»
با لحنی که سعی می کردم توهین آمیز نباشد پرسیدم:«تو که به بچه زیاد معتقد نبودی.»با شرمی ابلهانه گفت:«این آخری خودش آمد.نا خواسته بود.خوب پیش می آید دیگر...»
در همین اثنا دخترک که با خوشحالی به سوی آشپزخانه پر کشیده بود یک جعبه شیرینی خامه ای آورد وبا همان جعبه روی میز گذاشت و خودش قبل از همه دوتا شیرینی برداشت و خنده کنان دور شد.نوزاد به گریه افتاد و لا لا کیش کیش کرد.
دخترک هم صدای خود را سرش انداخته و با سماجت می نالید: «مامان، بیا نوار آتاری امید را بده به من.»
لا لا کلافه بر سر او فریاد کشید: «دختر دست بردار. نمی بینی نمی توانم سرم را بخارانم؟ باز ول کن نیستی؟»
انگار نه انگار مهمانی دراتاق حضور دارد. معذب نشسته بودم واز تماشای این صحنه خنده ام گرفته بود.گفتم: «باعث زحمت شدم.» «عجب حرفی می زنید. خیلی خوشحالم کردید. بفرمایید. بفرمایید این شیرینی ها خیلی خوشمزه هستند. چرا دستکشتان را در نمی آورید؟ا
دخترش از مقابل تلویزیون با خونسردی گفت: «می ترسند ناخن هایشان بشکند.» و به طعنه خندید.
بچه به این کوچکی و اینقدر پررو؟!گوش هایم ازغضب داغ شدند. لالا متوجه نبود. بچه در آغوشش به خواب رفته بود و سینه اش هنوز بیرون بود. خم شد و یک شیرینی خامه ای برداشت و به دهان برد بی اراده گفتم: «لالا... اینقدر شیرینی خامه ای نخور.»
«فقط یکی. آخه بچه شیر می دهم.»
«حیفت نمی آید؟ یادت می آید چه هیکل ترکه ای داشتی؟ برای سلامتیت هم خوب نیست.» همچنان خندان، انگار که شوخی می کند گفت: «نترسید، خدا آنقدر دوستم ندارد که مرگم بدهد.»
ناخواسته از دهانم پرید و گفتم: «دور و برت را شلوع تر از آن کرده ای که آرزوی مرگ بکنی.»
درحالی که سینه اش را درون لباس جا می داد و دگمه های بلوزش را می بست در چشمانم خیره شد. برای نخستین بار از لحظه ورودم برق نگاه آشنای لالارا دیدم. تا آمد دهان بازکند درآپارتمان بارشد و امید وارد شد. جوان و خوش قیافه. نخسه دوم پدرش. ولی گرفته و آرام. بلوز آبی و شلوار چین پوشیده بود. نگاه شیفته لالا معطوف سراپای او شد. یسرجوان جلو آمد وسلام کرد.
گفتم: «یادت می آید وقتی بچه بودی عروسک من بودی؟» لبخند مهربان ومؤدبی برلب آورد. نگاهی به دوروبرکرد.گل هارا از روی میز برداشت و آهسته با لحنی اعتراض آمیز خطاب به مادر خود گفت: «مامان چرا شیرینی را با جعبه آورده ای؟»
مادرش پاسخ داد: «من با این خانم رودربایستی ندارم.»
دلم می خواست بگویم ای کاش داشتی. ولی جلوی زبان خود را گرفتم. دو دقیقه بعدگل ها درگلدان روی میز وسط مهمانخانه قرار گرفت. ورود پسرجوان به آپارتمان درهم ریخته روحی تازه داد. امید عذر خواست و به اتاق خود رفت.
لالا پرسید: «راستی بگویید ببینم حال شوهرتان چطوراست؟ چند سال بودکه ازشما خبرنداشتیم.»
قلبم فشرده شد وبا افسردگی گفتم: «خدا را شکرخیلی خوبست من هم والله گرفتار زندگی و درس بچه ها بودم. پدرم در آمدتا به عرصه رسیدند. باورکن پیرشدم.»
«پیرکه ابدآ نشده اید. ولی روی بچه هایتان خیلی وسواس دارید بالاخره بچه یک جوری بزرگ می شود، بعد هم مزد دستتان را می دهد.بخصوص اگر پسر باشد.»
گفتم: «می دانم خیلی سختی کشیده ای ولی دیگر زیادی بدبین هستی.»
«شما زیادی خوش بین هستید چون سختی نکشیده اید. من هم اگر مثل شما درناف فرنگ بودم وشوهری مثل شوهرشما داشتم آنوقت مثل شما خوشگل و ترکه ای و خوش بین باقی می ماندم.»
کنایه را در بیانش احساس کردم. ولی ازاین که با ظاهر خود او را تحت تأثیر قرار داده بودم ناراضی نبودم. پرسیدم: «لالا هنوز تدریس می کنی یا بازنشسته شده ای؟»
«تدریس؟ مگر دیوانه هستم؟ از فردای ازدواج کار را بوسیدم و گذاشت کنار. راحت نشستم توی خانه. برای خودم می خورم و می گردم. چشم مرد چهار تا خرج زنش را بدهد.» هرچه مکالمه ما پیش می رفت لالا برایم بیگانه تر می شد. عاقبت کیف خود را برداشتم وآماده فرار گفتم: «خوب دیگر... با اجازه.»
«ای وای کجا؟ تازه بچه خوابیده. هنوز یک ساعت نشده. کمی دیگر بمانید.»
از جا برخاستم.
لالا گفت: «صبرکنید.»
بچه را به اتاق برد و برگشت. با هم بسوی در راه افتا دیم. صدای دیگ زود پز دیگر نمی آمد. بدون شک امید گاز را خاموش کرده بود.
نزدیک در لالا نگاهی به اطراف انداخت و بی مقدمه گفت: «شما راست می گویید، دور وبرم شلوغ تراز آنست که آرزوی مرگ بکنم. ولی گاهی وقت ها شلوغی هم یک جور خود کشی است. البته شما هیچ وقت تنها نمانده اید. تنها زندگی کردن کار ساده ای نیست. مخصوصآ وقتی هواپیمای شوهرتان تکه تکه می شود. وقتی سر وکله فامیل شوهر در طلب ارث ظاهر می شودی وقتی مسئولیت زندگی بر روی شانه های یک زن مستاصل و بی کس وکار می افتد، وقتی دوستان از دور وبرآدم پراکنده می شونده اگر سیاه بپوشی و خود را بپوشانی می گویند خودش را می پوشاند تاکسی نفهمد کجا می رود. اگر خوب و مرتب لباس بپوشی تهمت می زنند و می گویند سر وگوشش می جنبد، زن بیوه که اینقدر به خودش ور نمی رود، باید مواظب شوهرانمان باشیم، خلاصه از این جور حرف های مفت. و وقتی نگاه شوهران آنان به تو همچون مهر تأییدی است بر شک و تردید همسرانشان ، آنوقت به خاطر فرار از تنهایی و بی کسی و به خاطر آن که هنوز جوان هستی و بالاتر از همه به خاطر انتقام، عجولانه ازدواج می کنی و باز بهانه ای به دست این و آن می دهی که با خیال راحت بنشینند و پشت سرت صفحه بگذارند. خوشبختانه زندگی کم کم به آدم خیلی چیزها می آموزد. می آموز دکه به خاطر امید و بچه ها یی که یکی یکی پس می اندازی باید زندگی کنی. آنوقت می زنی به سیم آخر. دور وبر خودت را شلوغ می کنی تا آرزوی مرگ نکنی.«
دست بر بازویش گذاشتم: «لالا توکه همیشه سرت را بالا می گرفتی،نبایدمرگ شوهرت...»
بازویش را کشید: «همان مرگ شوهرم مرا خرد کرد. دوبار کرد. برای شماکه در موقعیت من نیستید درک این موضرع ساده نیست. دلم می خواست به جای من بودید تا ببینم می توانید سر خود را بالا بگیرید؟»
باز دلم لرزید ولی فوری موضوع را عوض کردم وپرسیدم:«شوهردومت قبلآازدواج نکرده؟»
خندید وگفت: «خدا پدرتان را بیامرزد. عروس و داماد هم دارد. ولی زنش مرده.»
رو در بایستی راکنارگذاشتم و پرسیدم: «چرا با این عجله ازدواج کردی لالا. چرا صبر نکردی تا...»
«تا چی؟ تا مرد بهتری پیدا شود؟ مردها که همه شان سروته یک کرباسند.»
«البته همه شان نه. من مثل تو سیاه فکر نمی کنم. برایم بگو. البته جریان زندگیت را شنیده ام ولی دلم می خواهد از زبان خودت بشنوم.»
«چی شنیده اید؟ هر چه شنیده اید درست است. وضع شوهر دومم خو بست... می دانم پشت سرم چه چیزها می گویند. ولی اگر می شد شوهر را از بازار خرید یا سفارش داد من هم می دانستم چی سفارش بدهم.»
حالادرراهروبودیم. دلم برایش می سوخت ولی کنجکاوترشده بودم. نبایداجازه می دادم رشته کلام راقطع کند. «تعریف کن. چطورشد که دوباره ازدواج کردی. آن هم بااین عجله.»
آشکار بود که از سماجت من ناراضی است. به همین دلیل به سردی گفت:«هیچی نشد... در انتظار تیمور بودم، مثل همیشه از کویت آمد. چند روزی با ما ماند. می خواست برای انجام یک معامله به تهران برود. وضعش خیلی خوب بود. مدت ها بودکه می خواست آپارتمانی را که دراینجا خریده بود به نام من یا امید بکند. هربار یک گرفتاری برایش پیش می آمد وکار به تأخیر می افتاد.وقتی در سانحه هواپیما کشته شد من دیوانه شدم.تا چهل روز فقط با قرص به خواب می رفتم.روز چهلم حالم به هم خورد.آمدم توی اتاق خواب وروی تخت افتادم.اواخر مراسم زن پدرم آمد بالا وگفت یک آقای مسن آمده می خواهد ترا ببیند.به او گفته ام که تو حال نداری ولی می گوید کار واجبی دارم.بعد پیرمرد وارد شد.»
صفحه 172
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)