صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 42

موضوع: در خلوت خواب | فتانه حاج سید جوادی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لالا (۱)



    امروز هم دوباره به یاد لالا افتادم . یکشنبه بود. من تنها و بیکار در خانه نشسته بودم و به تلویزیون خیره شده بودم . ولی واقعا تماشا نمی کردم . می دانستم که امروز، طبق پیش بینی هوا شناسی جز آن روزهای نادری است که دریا بر سر شهر لندن دمر نخواهد شد . آفتاب درون اتاق کوچک پخش شده و مرا به یاد آخرین سفرم به ایران و دیدار با لالا می انداخت . باید یک جوری سر خود را گرم می کردم تا ایران، آفتاب گرم و درخشان همیشگی آن و یاد لالا را از ذهن خود دور کنم . بنابر این باز به آن سرگرمی روی آوردم که فرزندانم به شوخی تنها تجمل مجاز مامان نامیده اند ، یعنی نشستم و در حالی که می کوشیدم افکار خود را متمرکز کنم با سماجت به نقّاشی پرداختم . ولی فکر و خیال رهایم نمی کرد . چه روز هایی ! من و لالا هر دو شاد بودیم . یا به عبارتی ساده و غافل . آن روزهایی که لالا صفحه می گذاشت ،شستی نقّاشی را به دست می گرفت و یکسره نقّاشی می کرد. بر خلاف من که رنگ را حرام می کنم او واقعا استعداد داشت . ولی آنچه من داشتم و او فاقد آن بود استقامت ، اراده و ثبات قدم بود . هرقدر او ضعیف بود من با اراده و متکی به نفس بودم . شاید به همین دلیل بود که او همیشه به من پناه می آورد و مرا تحسین می کرد . او مانند پیچکی بود که بدون تکیه گاه قادر به ایستادن روی پا نبود .

    وقتی لالا را برای آخرین بار دیدم اوایل تابستان بود . با وجود این همین که به یاد آن روز می افتم یخ می کنم و شور و تلاش برای زندگی از وجودم رخت بر می بندد ؛ حتی نقّاشی هم دیگر کمکی به حفظ روحیه ام نمی کند . حالا دیگر گفت و گو از آن روزها بی مورد است . گذشته ها گذشته ! آن هم چه گذشته هایی . ادم دلش می خواهد یقه خودرا پاره کند و سر به بیابان بگذارد . البته من همیشه سعی می کنم قسمت های خوبش را به خاطر بیاورم ، مثل روز فارغ التحصیلی بچه ها ! یا روزهای نسبتا خوب مثل خریدن آپارتمانی که خیال ادم را از خانه به دوشی در غربت آسوده می کند . از قسمت های دیگر عجولانه می گذرم.از قسمت های تلخ . ولی رویاها انسان را رها نمی کنند . آن ها منعکس کننده آمال و آرزوها و یا ترس ها و وحشت های ما هستند . گاهی خواب لالا را می بینم . همیشه هم به یک صورت . در همان خانه کوچکی که در اصفهان داشتیم .لالا مهمان ماست . به زمین نگاه می کنم و می بینم اتاق پر از مورچه هایی است که روی فرش راه می روند و از سوراخ هایی از زمین و در و دیوار می جوشند . من با جدیت زمین را جارو می کشم و به سوراخ ها حشره کش می پاشم .ولی می دانم که حفره ها عمیق هستند و تلاش من بی فایده است . در کنار من لالا سر خود را به دیوار می کوبد تا مورچه های روی دیوار را بکشد . ولی فقط سر خود اوست که خون آلود می شود.

    روزگاری بود که جوان و بی خیال بودم . بچه هایم خیلی کوچک بودند و من برایشان نقّاشی می کردم . بیشتر شب ها نقّاشی می کردم . آن هم هول هولکی . چون هر از گاهی ، شبی دخترم از خواب می پرید و فریاد می کشید که دراکولا _که پنهان از من فیلم آن را در تلویزیون دیده بود _ با دندان های تیز خود شیشه پنجره را سوراخ کرده و می خواهد آن یک مثقال خون ا منفی او را هم بمکد و برود . من به هیچ وجه حریف او نمی شدم . نه با گفتن این جمله که تا تو باشی

    دیگر تلویزیون تماشا نکنی و نه با این منطق که دراکولا با حضور مامان بیچاره که عین گارد جاویدان پشت در اتاق شما گوش به زنگ خوابیده ، و با وجود نفیر
    خروپف بابا که بی شباهت به شلیک خمپاره نیست ، چطور می تواند از خط اتش عبور کند و وارد اتاق فکسنی یک بچه هشت ساله بشود ؟ و چگونه یک لیوان
    خون رقیق می تواند پاسخگوی نیاز یک روز کامل او باشد ؟ دخترم دامن لباس خواب مرا می گرفت که : مامان ، تو را به خدا نرو ، فردا دیگر من نیستم ها ! اگر بروی یک وقت می آیی می بینی مرا خورده و رفته و فقط یک پوست خالی توی تختم افتاده . به او می گفتم به چیزهای خوب فکر کند . می دویدم کاغذ و مداد رنگی می آوردم و در حالی که همسرم در اتاق بغلی غر غر می کرد ، برایش منظره بهار را با اسمان آبی و یک خانه صورتی می کشیدم . دخترم می گفت:ای وای ... صورتی نه ! دراکولا دوست دارد ، زرد بکش . و من خانه را رنگ زرد می زدم .

    _ نه مامان درخت هایش زیاد هستند . دراکولا لای درخت ها قایم می شود .
    درخت ها را پاک می کردم و یک ماه توی آسمان می گذاشتم .
    _ نه،نه،نه . نباید شب باشد . دراکولا شب ها می آید . حتما باید خورشید باشد .
    من هم خورشید را می کشیدم . مرتب می کشیدم و پاک می کردم و عاقبت آنچه ساخته و پرداخته ذهن کودکانه او بود با قلم من بر صفحه کاغذ نقش می بست و او لبخند زنان به خواب می رفت . با این همه فراموش نمی کرد که پیش از خوابیدن با موذیگری بگوید : مامان هیچ خوب نمی کشی . لالا بهتر بلده .
    و من صبح روز بعد نقّاشی ها را پاره می کردم و دور می ریختم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لالا (۲)



    پسرم مردانه رفتار می کرد .مرتب به بهانه آب خوردن،گرسنه بودن،رفتن به دستشویی یا این که مامان یک چیزی توی چشمم رفته مرا به اتاق خود می کشید تا کنار تختش بنشینم و برایش قصهٔ شنگول و منگول و حبه انگور را بگویم .


    _ نه مامان.از گرگه بدم میاد.این را نگو.
    _ خوب پس کدوی قلقله زن را می گویم.
    _ این هم که گرگ داره.
    _ خوب برویم سر کلاه قرمزی.
    _ ای وای ،این هم که گرگ داره!

    وقتی خودم هم فکرش را می کردم می دیدم عجب ! بچه راست می گوید .این همه گرگ ؟ آن هم توی قصهٔ ها ؟ چطور می توانند به این راحتی خودشان را لا به لای قصهٔ بچه ها جا بزنند ؟ لعنت بار داستان سرایان ! پس باز می رفتم به سراغ نقاشی توام با آوازهای کودکانه که پسرم با لحنی مردانه قدغن می کرد :
    مامان،دیگه آواز نخوان.


    یک نفر دیگر هم بود که بچه های من از نقاشی های او خوششان می آمد و بعضی وقت ها که مهمان ما می شد و به اصرار آنها شب را می ماند، در اتاقشان می خوابید و برایشان قصهٔ های شیرین خوش عاقبت می گفت و نقاشی های لطیف و با روح می کشید و چنان آنها را به عالم رویا فرو می برد که خاطره او و قصهٔ هایش هنوز در ذهن آنان ثبت و ضبط است . لادن از بستگان دور شوهر من بود . او را لالا صدا می کردیم . همیشه زینت انگشتان او به جای لاک، لکه های رنگ و روغن بود . خدا می داند خوره اینکار بود و استعداد عجیبی داشت . شک نداشتم که روزی یک چیزی می شود . پدر و مادرش از یکدیگر جدا شده بودند . پدرش او را به اصفهان آورده و در مدرسه شبانه روزی ثبت نام کرده بود . اگر یک ورق کاغذ و یک سری رنگ در مقابلش می گذاشتید می توانستید یک شبانه روز به او غذا ندهید . زیرا اصلا متوجه نمی شد . آنقدر ساکت و مودب و مظلوم بود که احساس همدری را در بیننده بر می انگیخت . پدرش به محض این که او را در پانسیون گذاشت و از اصفهان رفت دوباره ازدواج کرد . مادرش در خارج بود و سالی ، ماهی یک نامه برایش می فرستاد . همه او را به امان خدا رها کرده بودند . همه کس داشت و هیچ کس نداشت . گه گاه به خانه ما می آمد . با بچه های من خیلی جور بود . یازده سال از من کوچکتر و یازده سال از دخترم بزرگ تر بود . و همه ما با او خیلی صمیمی بودیم . من ، به درخواست پدرش اسم او را در یک کلاس نقاشی نوشتم . بزرگترین آرزویش شرکت در یک نمایشگاه نقاشی بود ولی هرگز از آنچه می کشید راضی نمی شد . با اینکه تابلوهایش پا به پای خودش رشد می کردند ادعایی نداشت . خجالتی و محجوب بود وقتی از دبیرستان فارغ التحصیل شد اول مکافات بود . نه مادر به او پناه می داد و نه پدر او را می خواست . کسی سراغی از او نمی گرفت . پدر و مادرش با فرستادن یک کادو وظیفه خود را خاتمه یافته تلقی کردند. خوشبختانه در کنکور تربیت معلم قبول شد و خیال خود و مادر و زن پدر را راحت کرد ! نقش مادرش در این میانه فقط این بود که گاه از اروپا نامه ای بفرستد و اظهار طلبکاری کند که چرا لالا به سراغ او نمی رود ؟مگر دختر نباید از مادر پرستاری کند ؟ چرا مردم دیگر از اولاد شانس دارند و او ندارد ؟ خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند تا عرصه را بر او تنگ کنند و موفق هم شده بودند . لالا وضع مالی مناسبی نداشت . پدرش که آدم مرفهی بود از ترس زنش در مورد او ناخن خشکی به خرج می داد .


    هروقت صحبت از لالا می شد شوهرم می گفت : آدم وقتی به زندگی بعضی از مردم نگاه می کند ، می ماند که چطور خودشان را با سر از بالای یک ساختمان بلند پرت نمی کنند !

    شوهرم پدر لالا را بی غیرت می دانست ! ولی بنظر من مادر او بیشتر مقصر بود زیرا دختر خود را به امان خدا رها کرده و رفته بود . ولی شاید او هم گرفتاری و مشکلاتی داشت .

    من اگر به دیدار لالا می رفتم ، اگر بنا به درخواست پدرش دنبال یک خانه اجاره ای مناسب برایش می گشتم و اگر ساعت ها با وی می نشستم و به پر حرفی هایش در مورد نقاشی و موسیقی و ادبیات گوش می دادم،تنها به خاطر آن نبود که صله ارحام به جا آورده باشم و یا دلم به حال او می سوخت ، بلکه واقعا از مصاحبت این دختر ملیح ، شیرین و معصوم و دوست داشتنی لذت می بردم .


    لالا معلم شد . دو اتاق کوچک در طبقه بالای یکی از آن خانه های قدیمی اصفهان برایش پیدا کردم . صاحب خانه زن سال خرده ای بود که برای گریز از تنهایی قسمت بالای منزل خود را با کمال میل به لالا اجاره داد . و لالا که سلیقه یک نقاش را داشت ، چنان با اندک وسایل خود آن دو اتاق را زیبا تزئین کرده بود که من حداقل یک بار در هفته به سوی او و خانه اش کشیده می شدم . در خانه او هر چیز جای خودش را داشت . پرده ها را که از پارچه های ارزان قیمت بود خودش دوخته بود . روتختی را خودش با قلاب بافته بود . اتاق ها همیشه مرتب و تمیز بودند . فقط دو مبل کهنه داشت که در دو طرف بخاری آهنی قرار داشتند . دو نفری کنار بخاری می نشستیم و گل می گفتیم و گل می شنیدیم . بخاری را خوب به خاطر دارم چون هر دو از آن و کتری ای که همیشه روی آن بود طرح کشیده بودیم . در تابستان پنجره را باز می کرد و پرده را کنار می کشید و بعد از ظهرها در بالکن کوچکی که رو به حیاط بود چای می نوشیدیم . پدرش سالی یک بار از خود گذشتگی می کرد و خطر بگو مگو با همسر را به جان می خرید و دو سه روزی به اصفهان می آمد . کمک های مالی او گر چه لازم بودند ولی هرگز کافی نبودند .

    از طرز زندگی جمع و جور و شسته رفته او خوشم می آمد . هنوز هم برای انسان هایی که سر خود را بالا می گیرند ، انسان هایی که از باخت فرو نمی پاشند و از پا در نمی آیند احترام قائل هستم . او خود را در دل خانم صاحب خانه هم جا کرده بود . تمام تلاش من و آن خانم سرد و گرم چشیده این بود که لالا را به نحوی آب کنیم . لالا دختر زشتی نبود . قدی نسبتا بلند و پاهایی خوش فرم داشت . دو سه دست بلوز و دامنی را که داشت چنان با سلیقه با هم جور می کرد که همیشه به نظر می رسید یک گنجه پر لباس دارد . بسیار خوش ادا بود و با نخستین حقوق خود یک شیشه کوچک عطر خرید و همیشه معطر بود .
    اما در مورد ازدواج ؛ ازدواج طلسم خاص خودش را داشت که به دست لالا نمی افتاد . دو سه نفری که داوطلب شدند شایسته این روح لطیف نبودند . لالا فقط به دنبال یک همسر هنرمند و ادیب می گشت . به دنبال یک روح زیبا و دیگر هیچ .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لالا (3)


    به او می گفتم : لالا یک نفر را پیدا کن . اینقدر رویایی نباش . تنها زندگی کردن کار ساده ای نیست .
    پاسخ می داد : با یک بیگانه زندگی کردن مشکل تر از تنهایی خواهد بود .
    از لای کتاب ها بیا بیرون . بیگانه یعنی چه ؟
    _ یعنی کسی که من و احساساتم را نفهمد.وقتی یک مصرع از شعری را می خوانم نتواند مصرع دوم را ادامه دهد.

    سر به سرش می گذاشتم و از خدا می خواستم که مثلا نواده وحشی بافقی را به سراغش بفرستد و با هم می خندیدیم . او که از پدر و مادر مهربانی ندیده بود تشنه ای بود که با سر به دنبال محبت می گشت و معتقد بود کسی که روح لطیف و بیان زیبا نداشته باشد احساس زن را نمی شناسد . و خوشبختانه عاقبت همسری یافت که این نیاز او را به راحتی برآورده می کرد . مدتی بود که چشمان بادامیش برق می زدند و از ته دل می خندید . یک روز که سرزده به سراغش رفتم او را در حال خواندن نامه ای یافتم . سرخ شد ولی پس از یک بگو مگوی کوتاه نامه را به سویم دراز کرد . نامه ی عاشقانه ای بود . پر از شور و احساس . نامه با این جمله شروع می شد : از دریا ها می گذرم و به سوی تو پر می کشم . من تنها کسی هستم که لاف نمی زنم و تنها کسی هستم که بخاطر تو از میان آب و آتش و خون می گذرم .

    بهت زده پرسیدم : ای بدجنس . بگو ببینم این کیه ؟ چرا به من نگفته بودی ؟
    لالا که در پوست خود نمی گنجید گفت : به خدا هنوز که خبری نیست .
    گفتم : خودت را به آن راه نزن بگو ببینم از کجا پیداش شده ؟
    _ از کویت !
    اسمش تیمور بود و جوان سی و چهار پنج ساله ای بود بسیار خوش صحبت و شیک پوش . نخستین بار که او را دیدم کت و شلوار پاچه گشاد و آخرین مد او و کفش های چرمی مشکی و موهای نسبتا بلند و بغل گوشی هایش مرا به یاد هنرپیشه های ایتالیایی انداخت .

    خودش با نهایت متانت و آرامش توضیح داد که از هفده سالگی در کویت زندگی کرده است . در آنجا سرمایه گذاری کرده و مشخص بود که در تجارت موفق است . با فروشندگی در یک مغازه زیتون و پنیر شروع کرده بود و اکنون سوپر مارکت بزرگی داشت . من و لالا مجذوب این مرد موفق خوش قیافه و شاعر مسلک شدیم . و من به خاطر لالا خوشحال بودم . خانم صاحبخانه که لالا را برای یکی از افراد فامیل خود در نظر گرفته بود غر می زد که این چه تاجری است که از آینه جدا نمی شود و اتوی شلوارش خربزه قاچ می کند ! خوشبختانه لالا در اتاق نبود تا آیینه قلبش مکدر شود . گرچه این نظریه بعد ها به گوش او هم رسید . خانم صاحبخانه معتقد بود که لالا باید دست از کار بکشد و از فردای ازدواج در خانه لم بدهد و به خودش برسد .

    ولی لالا به اعتراض پاسخ می داد که می خواهد پا به پای همسرش کار کند . دست از شغل معلمی نخواهد کشید و همسر آینده اش را در تلاش معاش یاری خواهد داد .

    مادر لالا برای مراسم ازدواج نیامد پدر او فقط دو روز در اصفهان ماند و برگشت . هر دو خوشحال بودند که بار مسولیت لالا از گرده شان برداشته شده است . لالا دیگر تنها نبود . حداقل نیمی از سال را تنها نبود . با شوق بیشتر تدریس می کرد , خانه داری می کرد , نقاشی می کرد . شوهرش مثل خودش روح لطیفی داشت . برایش شعر می خواند . از اشعار عرب و پارسی . خوب می توانست روح تشنه لالا را سیراب کند . همیشه گلدانی پر از گل های فصل روی میز اتاق لالا بود و همیشه صدای ملایم موسیقی در خانه اش می پیچید .

    سال پنجاه و هفت را خوب به خاطر دارم . لالا مثل اردک راه می رفت و شکمش روز به روز بزرگ تر می شد . و تیمور ذوق زده برای همسر جوانش کادو های گوناگون می خرید یا از کویت می فرستاد . لالا با عشوه گری اعتراض می کرد که : پول هایش را بی خود اینطور دور می ریزد . و از خوشحالی می خندید . سال پنجاه و هشت با وجود پسرش که مثل عروسک بود لالا دیگر فرصت نقاشی نداشت . وقتی امید یک سال و نیمه بود جنگ اوج گرفت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لالا (۴)

    من وهمسرم که با عجله اثاثیه منزل را حراج می کردیم و دیوانه وار پول خرج می کردیم تا بچه ها را از ایران خارج کنیم دیگر کمتر به فکر لالا می افتادیم . ولی او دائم وحشت زده به سراغ من می آمد . در بحبوحه ی جنگ با پسر کوچکش تنها بود . مسیر رفت و آمد همسر او از میان امواج دریا بسیارخطرناک بود و زندگی لالا با هر موج در شرف زیر و رو شدن بود . هر وقت پای تیمور به خاک ایران می رسید انگار لالا به آغوش دریا پناه می برد و دیگر خبری از او نمی شد . به شوهرش التماس می کرد که تجارت و کویت را رها کند . می گفت به یک زندگی حقیرانه قانع است و فقط سلامت همسرش را می خواهد ولی شوهرش روحیه محکمی داشت . می گفت نمی تواند دست از کار خود بکشد و کویت را برای همیشه ترک کند . می گفت باید جواب شریکش را بدهد . بعلاوه در تجارت موفق بود . در این مدت توانسته بود یک مجتمع آپارتمانی در تهران و یک خانه ی نسبتا بزرگ در اصفهان بخرد . لالا به این خانه نقل مکان کرد . با توجه به خطرات موجود در راه سفر تیمور لازم دیدم به لالا توصیه کنم از همسرش بخواهد که خانه را به نام او کند . به خصوص که لالا درآمد خود را نیز در اختیار همسرش قرار می دا د . لالا رنجیده خاطر گفت : اگر خدای نخواسته اتفاقی برای تیمور رخ دهد و اگر من بتوانم پس از او زنده بمانم هر چه هست مال من است .

    از من رنجیده بود و نگاهی که به من کرد نگاهی بود که یک انسان درویش و بی نیاز به یک آدم مادی پول پرست می اندازد . من دیگر پافشاری نکردم . نمی خواستم خاطره بدی از من داشته باشد . آن هم در حالی که عازم سفری بودم که شاید بدون بازگشت بود . هر وقت لالا بچه به بغل پیش ما می آمد و می نشست و به اتاق های نیمه خالی خیره می شد می فهمیدم که تیمور رفته است . می کوشید جلوی ریزش اشک های خود را بگیرد .
    _ شما که می روید من چه کنم ؟ تیمور هم که نیست . اگر شما جای من بودید چه می کردید ....
    خبر حمله که از رادیو پخش می شد بیچاره اش می کرد . اگرفرصتی داشتم به سراغش می رفتم . گوشه اتاق کز می کرد و اگر به خاطر پسرش امید نبود دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت . تا پایان حمله هوایی غذا از گلویش پایین نمی رفت و چشمانش فروغ خود را از دست می دادند . از آنجا که تیمور همیشه سرزده و بی خبر از راه می رسید لالا اغلب در این نگرانی بسر می برد که شاید او در اوج حملات هوایی در راه سفر به ایران باشد . به محض رسیدن تیمور دوباره چشمان لالا خندان می شدند . آرایش می کرد . لباس مرتب می پوشید و دستکش به دست چنان پر انرژی به نظافت خانه می پرداخت که گویی بهار از راه رسیده است . بهترین غذاها را برای تیمور می پخت زیرا می دانست غذای رستوران ها حتی در کویت نمی تواند جای غذاهای خانگی را بگیرد . همیشه از این واهمه داشت که تیمور زخم معده بگیرد .
    این همه هیجان و اضطراب باعث می شد که او روز به روز لاغرتر و تکیده تر شود . حتی من هم قادر نبودم به کسی که مسیر رفت و آمد همسرش از میان امواج نا آرام و زیر آتش دشمن بود و خود در اوج حملات دشمن با یک بچه کوچک تنهاست دلداری بدهم . وقتی از اصفهان می رفتم از این که دیگر نگاه خیره و نگران او را نمی بینم شرمگینانه احساس آرامش می کردم .

    در اروپا بودم که مادرش آن خبر را به من داد و باعث شد تا از سرنوشتی که برای لالا رقم خورده بود حیرت زده شوم . حیات همسر لالا نه در مسیر کویت به ایران بلکه در انفجار هواپیمایی که از اصفهان برخاسته بود تا به تهران برود به پایان رسیده بود . لالا بیوه شده بود . از این قسمت باید به سرعت بگذرم.تصور لالا در حالی که امید را در آغوش گرفته و سراپا سیاه پوشیده برایم زجرآور بود . مادرش که هنوز فکر می کرد تمام دنیا حول محور وجود او می گردد باز هم آه و ناله می کرد که : حالا که می تواند بیاید و به مادر بیچاره اش برسد باز هم آنجا مانده .
    معمولا با هرکس که از ایران می رسید مثل یک بولتن خبری برخورد می شد . تا زمانی که مادر لالا زنده بود در خانه او با هر مسافر تازه وارد گپ می زدیم . با اشتیاق کنارش می نشستیم و از شایعات مرگ و میرها ازدواج ها و زاد و ولدها و قهر و آشتی ها و گله گذاری ها آگاه می شدیم . پس از مرگ مادر او من که به نوبه ی خود زیر ضربه های سرنوشت قرار گرفته بودم و دچار دشواری های مالی و تحصیلی فرزندانم بودم لالا را از یاد بردم . از تمام آشنایان کناره گرفتم و به شهری کوچک پناه بردم . فقط پس از سال ها وقتی برای امضای سند فروش خانه پدری که سهمی هم از آن به من می رسید و دردی از دردهای مرا دوا می کرد راهی ایران شدم به یاد او افتادم . یا به یاد او اجازه دادم که دوباره برای مدتی کوتاه ذهن مرا اشغال کند و افکار مزاحم دیگر را از حافظه ام براند .
    قبل از سفر به یک بوتیک نسبتا گرانقیمت سر زدم و یک بلوز و دامن انتخاب کردم . شاید قیمت این بلوز و دامن بدون اغراق با حقوق یک ماه و نیم یک کارگر برابر بود ولی من تردید به خرج ندادم . از این که با قیافه ی نامناسب و سر و وضع نامرتب دیده شوم نفرت دارم . نه تنها آن لباس گرانقیمت را خریدم بلکه از آنجا که به دست ها و ناخن هایم همیشه حساسیت فوق العاده ای دارم یک جفت دستکش توری مشکی هم انتخاب کردم تا بتوانم در ایران سر و وضع یک خانم از فرنگ برگشته را به نمایش بگذارم . انتخاب سوغات هم مدت زیادی از وقت مرا گرفت . ولی عاقبت موفق و راضی رهسپار وطن شدم .
    اصفهان دگرگون شده بود . ولی هنوز آشنا بود . خیابان های جدید ازدحام اتومبیل ها آپارتمان های مدرن و زیبا که کم و بیش به جای خانه های با روح قدیمی و باغ ها و درختان سرسبزی که شهر هوای لطیف خود را به آنها مدیون بود در شهر میخکوب شده بودند . زاینده رود که روزگاری رخوتناک و تنبل با زمزمه ای ملایم چنان که قلندری نجوا کند می لغزید و پیش می رفت اینک مانند بانویی که به دقت آرایش شده باشد در میان جدول بندی های حساب شده و پارک های نوساز گرچه همان مسیر پیشین را با شکوه می پیمود ولی انگار سر و صدا و هیاهوی اتومبیل ها جامه ی کهن تاریخ را بر تن او دریده بودند . با جلوه و وقار می گذشت . با این همه به نظر می رسید که معذب است . با عظمت بود ولی دیگر مثل گذشته طربناک و پر رمز و راز نبود .
    اما پل ها .... پل ها همان بودند که بودند و من پس از سال ها دوباره می ایستادم و به آنها خیره می شدم و می دانستم تا قرن ها بعد نیز چنین خواهند بود . استوار و چشمگیر . جان می دادند برای نقاشی . نقاشی که حالا دیگر برای من تفنن نیست . اینک نقش های کج و کوله ای که می کشم فقط برای فراموش کردن است و برایم حکم یک مسکن قوی را دارد . کلمه ی نقاشی باز لالا را در ذهنم تداعی کرد . باید می رفتم و او را می دیدم و خاطرات را زنده می کردم . کنجکاوی و فضولی آزارم می داد . در واقع از دو شب پیش تصمیم خود را گرفته بودم . از همان شبی که دوستان و فامیل و همسایگان قدیم به دیدنم آمدند و داغ ترین خبر را - البته برای من - به من دادند . خبر ازدواج مجدد لالا با شرح و تفسیر های پیرامون آن مرا مبهوت کرد . باید پیش از بازگشتم او را حتما می دیدم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لالا ( ۵ )

    نشانی لالا عوض شده بود . ولی به اسانی آدرس جدید را پیدا کردم . لازم بود ابتدا تلفنی از او وقت بگیرم . هنگام شماره گرفتن دستم می لرزید . موج خاطرت گذشته به سویم هجوم می آوردند . نمی دانستم چگونه باید با او برخورد کنم . خوشبختانه لالا در منزل نبود. صدایی که به من پاسخ داد و چهره تیمور را در نظرم مجسم کرد صدای آرام و مظلوم امید بود . به او گفتم که پس فردا ساعت ده صبح به دیدار مادرش خواهم رفت و اگر لالا این روز بخصوص را مناسب نمی داند لطفا زودتر با من تماس بگیرد . لالا اصلا تماس نگرفت و من در ته دل اندکی گله مند شدم . انتظار داشتم از شنیدن خبر ورود من ذوق زده شود و لااقل تلفنی اظهار شادمانی کند . به هر حال مردم از افراد مبادی اداب توقع بیشتری دارند و لالا همیشه بسیار مقید و ملاحظه کار بود . ولی باز به خود دلداری دادم ، شاید او حق داشت . با آن ازدواج مجدد و این دهان لق بعضی از آشنایان ! شاید خشمگین بود . شاید شرمنده بود . ازدواج ؟ آن هم پنج ماه پس از مرگ آن شوهر استثنائی ، ادیب و خوش صحبت ؟! ازدواجی همانقدر عجولانه که ازدواج اولش ؟!

    در اصفهان مسیرها چندان طولانی نیستند . با توجه به اداب دانی لالا نمیخواستم حتی پنج دقیقه دیرتر یا زودتر به خانه او برسم . مدتی با خود کلنجار رفتم که چه هدیه ای برایش ببرم .عاقبت یک جفت دستکش مشکی و یک شال حریر سرمه ای برای او و یک شیشه ادکلن برای امید که اینک مرد جوانی بود ، برداشتم . با این همه سر راه مقابل یک گل فروشی از تاکسی پیاده شدم تا چند شاخه گل زنبق نیز برای لالا بخرم . لالا عاشق گل زنبق بود . راننده کهنه کار به راحتی کوچه را پیدا کرد . من که لباس فرنگی خود را پوشیده و عطر مفصلی زده بودم از تاکسی پیاده شدم . دلم میخواست مثل گذشته در برابر لالا شیک پوش و تر و تازه باشم . در مقابل من سه مجتمع آپارتمانی چند طبقه پهلو به پهلوی یکدیگر داده بودند . آپارتمان ها در قسمت نوساز شهر قرار داشتند و با قیمت سرسام آوری که زمین در این منطقه داشت می شد حدس زد که ساکنان آن افراد مرفهی هستند . ساختمان های اول و دوم هر دو با ظرافت و سلیقه ساخته شده و ورودی های تمیز و جمع و جور با در شیشه ای داشتند . بی اراده تصور کردم لالا باید ساکن یکی از آنها باشد . ولی وقتی شماره آپارتمان ها را نگاه کردم ، متوجه شدم که اشتباه کرده ام . لحظه ای در مقابل ساختمان سوم که بزرگ تر از دو مجتمع مجاور خود بود ایستادم . از آن ساختمان هایی بود که من نمی پسندیدم . از همان آپارتمان هایی که مثل آبله ، جا به جا بر چهره شهری که شیخ بهایی با آن همه زحمت و تلاش و با آن سلیقه بی نظیر آراسته بود ، لطمه می زنند . از همان ها که فریاد می زنند تا ده یا بیست سال دیگر به جرم بی ذوقی خراب خواهند شد .
    نخست باید وارد پارکینگ ساختمان می شدم وا ز زیر ستون های زشت و کوتاه و محوطه تاریک و خفه آن راه پله یا آسانسور را پیدا می کردم . من که از فضای بسته آسانسور وحشت دارم ، مثل همیشه به دنبال راه پله گشتم ولی پیدا نکردم . ناچار کنار در آسانسور ایستادم و دکمه آن را فشردم . در کثیف آسانسور به رنگ آبی سرد بود . تا رسیدن آن دستکش هایم را از درون کیف بیرون کشیدم و با دقت به دست کردم که البته کار ساده ای نبود . زیرا با یک دست دسته گل را گرفته بودم . سوغاتی ها هم درون یک کیسه پلاستیکی با مارک خارجی در خم دست دیگرم جا داشت و کیفم را نیز با زنجیر طلایی به همان آرنج آویخته بودم . در همان حال چرخیدم و پشت به سرایدر ساختمان رو به در ایستادم و از حفظ ماتیک مالیدم ! سپس زیر چشمی نگاه تند دیگری به ساختمان روبرو و سرایدر آن انداختم . اصلا از سرایدر جماعت دل خوش و خاطره خوبی نداشتم . ولی این یکی پیرمردی بود که توجهی به من نداشت و بی آزار به نظر می رسید . پس با خیال راحت با نگاهی سریع دور و بر خود را بر انداز کردم . مجتمع بزرگی بود که مسلما ارزان قیمت نبود ولی در ساختن آن چنان بی سلیقگی به کار رفته بود که بیننده بی اراده در دل می گفت حیف از این زمین . فضای خفه پارکینگ انسان را کسل می کرد . نمای ساختمان عجولانه و با بی سلیقگی سر هم بندی شده بود . علاوه بر همه اینها از رسیدگی به بنا نیز غفلت شده بود . کف پارکینگ از لکه های بزرگ و کوچک روغن پوشیده شده بود و ساکنان آن آشکارا از تمیز کردن آن از سر زرنگی یا لجبازی با یکدیگر شانه خالی کرده بودند . از شیشه اتاق سرایدر رختخواب در هم و آشفته و سماور و قوری زرد رنگ او دیده می شد . به خود گفتم لالا ی بیچاره و وسواسی با آن دقت و نظافت چطور این همه آشفتگی را تحمل می کند ؟ مشتاق دیدار او بودم و کنجکاوانه امید ملاقات با همسر او را داشتم ، که البته حتما در این ساعت روز در منزل نبود .
    در آسانسور باز شد و دو بچه وروجک از آن بیرون پریدند ! اولی دختر بچه گوشتالود،محجوب و خنده رویی بود که شش یا هفت ساله به نظر می رسید . او بلوز و شورت پوشیده و دمپایی لاستیکی به پا داشت . دور دهانش آثار شکلاتی که هنوز نیمی از آن را به دست داشت دیده می شد . دومی دختری بود حدود هشت یا نه سال . با چهره ای سیاه سوخته ، چشمانی با هوش به سیاهی زغال . جوراب ساقه کوتاهی به پا داشت که در حاشیه آن یک ردیف تور پنج سانتیمتری دوخته شده بود که تا لب کفش بر می گشت . یک جفت کفش ورنی سرخ سرخ نوک تیز با پاشنه فلزی سه سانتی باریک به پا داشت که باعث می شد به زحمت راه برود . پاها را کج می گذاشت و روی پاشنه پا لنگر می خورد . لباس آستین پفی دور چین گل منگلی با گل های زرد و سرخ به تن داشت که دامن آن تا زیر زانو می رسید . کمربندی پهن از همان پارچه در پشت کمر دخترک پاپیون خرده بود . نیمی از موی سیاه تابدار او را به عقب سر کشیده و بسته بودند و یک پاپیون صورتی رنگ موهایش را تزیین می کرد . یک جفت گوشواره طلایی بد قواره به وسیله میله نازکی به نرمه گوشش آویخته شده بود و دو النگو ی نازک طلا به دست راستش بود . دهنی کوچک و چشمان درشتی داشت و گستاخ و پر رو می نمود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لالا ( ۶ )





    هر دو از آسانسور بیرون پریدند. دختر بزرگتر خم شد و در حالی که روی پاشنه های بلند و نازک کفش خود لق لق می خورد، گوشه بلوز دختر کوچک را که می کوشید با من برخورد نکند ، گرفته می کشید و خنده کنان او را که جیغ میزد تعقیب می کرد. هر دو به من خوردند و روسری از سرم افتاد. من هم به ناچار با همان سرعتی که آن دو از آسانسور بیرون جسته بودند به درون آن پریدم و از میان در که بسته میشد دیدم که دختر بزرگ تر دست خود را دور دهان گرفته ، خم شده و در حالی که چشمان درشت خود را که سرشار از تمسخر بود به من دوخته ، خنده کنان در گوش دختر کوچک تر که معصومانه به او نگاه میکرد نجوا میکند.
    درون آسانسور با نور سفید حزن انگیزی روشن شده بود. موکت آبی رنگ و رو رفته با دیواره ی سرمهای آن هماهنگی داشت. بیچاره لالا برای ورود و خروج از خانهٔ خود باید از این فیلتر اندوه عبور می کرد. خود را در آیینه کوچک آسانسور برانداز کردم. با این که ظاهراًخدنگ و متکی به نفس ایستاده بودم ولی در زیر آن نور سرد چنین به نظر می رسید که دراکولا سر بر گردن من نهاده و بی رحمانه شیره جان مرا مکیده است.روسری روی شانهام افتاده و موهایم به هم چسبیده بودند. به دور و برم نگاه کردم. تنها چیزی را که می توانستم کف آسانسور بگذارم گٔلهای لطیف زنبق بودند! انگشتانم را به سرعت ولی با احتیاط زیر موهایم فرو بردم و غرولند کنان آنها را بالا کشیدم و مرتب کردم. دستکشهای توری که به دست داشتم انگشتانم را کشیده و خوش ترکیب نشان میداد. خوشحال شدم. به محض اینکه دسته گٔل را برداشتم در آسانسور تلق صدا کرد و با یک تکان محکم پنج سانتیمتر پایین تر از محلی که باید بایستد متوقف شد. ابتدا در آن در مقابل دیدگان دریده از وحشت من که آماده فریاد زدن بودم سی سانت گشوده شد. آنوقت ، بعد از مکثی کوتاه، انگار دلش به حال من که زبانم از ترس بند آماده بود سوخت، زیرا دو لنگه آن با اکراه ده سانت دیگر نیز از هم فاصله گرفتند. من بی اعتنا به باری که در دست داشتم و بی توجه به سر و وضع خود، وحشت زده و بی تقات، خود را کج و باریک کردم و در حالی که گٔلها را را به پهلو چسبنده بودم خود را از لای درز در آسانسور بیرون کشیدم و ترسان و لرزان وارد راهرو شدم.درست همان موقعی که نفس عمیقی از سر راحتی کشیدم، در آسانسور صدا کرد و کاملا گشوده شد.اگر کمی صبر کرده بودم میتوانستم متین و سنگین از آن خارج شوم! خوشبختانه در آن راهروی تنگ و تاریک کسی نبود که متوجه رفتار من شود.
    سه در به راهرو باز می شد. در مقابل در اول که سمت راست قرار داشت، دو جفت کفش کهنه و یک جفت دمپایی لاستیکی یوقور مردانه قرار داشت. صدای دیگ زودپز از درون آپارتمان شنیده می شد. جلوی نخستین در سمت چپ یک پادری با رنگهای شاد انداخته بودند. و در مقابل در سوم که آن هم در سمت چپ قرار داشت و بسیار تر و تمیز بود یک گلدان با برگهای سبز درخشان قرار داشت. تعجب کردم که چطور در این فضای نیمه تاریک برگها این همه سبز و شاداب هستند، اما بلافاصله متوجه شدم که برگها مصنوعی هستند. روبروی من یک پنجره با شیشههای مات وجود داشت که راهرو از آن نور میگرفت. صرفنظر از سر و صدا و آشفتگی آپارتمان سمت راست، راهرو حالت شاعرانهای داشت.
    توجه من بی اختیار به سوی سومین در سمت چپ جلب شد. مشخص بود که اینجا مسکن یک انسان صاحب سلیقه و منظم است. دلم برای لالا سوخت که بدون شک در آنجا زندگی می کرد و از مجاورت همسایگان باری به هر جهت و بی فرهنگ خود زجر میکشید. هنوز قدم دوم را به سوی آن در برنداشته بودم که صدای پاهایی که در پلکان می دویدند و نفس زدن آن دو وروجک را شنیدم که از بخت بد من وارد همان طبقه شدند . دوان دوان و خنده کنان از کنار من عبور کردند . دختر بزرگ تر که حالت رهبری داشت به سوی در سمت راست دوید.متوجه نشده بودم که لای آن در باز است. او در را فشرد. با یک حرکت کفشهای سرخ پاشنه دار خود را یکی به سمت راست و دیگری را به به طرف چپ پرتاب کرد و در حالی که با کامل بی ادبی به من می گفت: دیدی ما زودتر رسیدیم ! وارد آپارتمان شد . دلم میخواست از خدا نترسم و محکم توی گوشش بزنم . این روزها از این بچههای لوس زیاد دیده بودم ولی این یکی دیگر حقیقتا نوبر بود. برای نخستین بار از این که در کودکی این همه به فرزندان خود سخت گرفته بودم متاسف شدم.
    داشتم به سوی گلدان سبز کشیده می شدم_ که گرچه مصنوعی بود ولی به راهرو طراوت و تازگی می داد_ اما صدای دختر بچه از درون آپارتمان بلند شد. (( ما...مان...مامان...مهمونت...اوم د...))
    مثل میخ سر جای خود ایستادم. باور کردنی نبود که اینجا خانه ی...؟! بی اختیار به سمت راست چرخیدم و پشت در ایستادم و در حالی که دستانم پر بودند به زحمت دگمه ی زنگ را فشردم.سکوت برقرار شد.مدتی که به نظر من طولانی بود سپری شد . بلاتکلیف مانده بودم که چه کنم؟ آیا باید داخل می شدم؟ یا برمی گشتم ؟( که البته بیشتر به این کار راغب بودم). شاید دوباره باید زنگ می زدم. ولی چند بار؟ به نظر نمیرسید که یکی دو بار زنگ زدن کافی باشد. پس توکلت علی الله ، دوباره زنگ در را فشردم. این دفعه صدای خشن زنی را از نقطه ای که نسبتا دور می نمود شنیدم که میگفت: (( دختر...چرا نمی روی در را باز کنی . مگر نمی بینی دست من بند است ؟!))
    نه، حتما اشتباه کرده بودم. هرکس که منتظر مهمان باشد که لالا نیست. صدای دختر بچه به اعتراض بلند شد. (( اوا... به من چه؟ همه کار هارو به من میگه! در که بازه خودش بیاد تو. ))
    (( خدا خفه ات کند بچه . بگو بفرمائید تو .))
    بلاتکلیف، کادو به دست، دسته گٔل به دست، ایستاده بودم و از غلط کردن خود پشیمان بودم . نگاهی به آسانسور که بیشتر به تابوت شباهت داشت انداختم و در انتخاب مردّد ماندم.
    دختر بچه پررو از داخل آپارتمان فریاد زد: (( خوب بفرما تو .))
    در را فشردم و با ادب و احتیاط وارد شدم. مظلوم و آرام، مثل اینکه کسی را که احتمالا خوابیده نباید بیدار کنم، گفتم : (( ببخشید، جانم، مامان تشریف دارند؟)) و همان جا ایستادم . به جای دختر بچه ، این من بودم که خجالت می کشیدم و به همین دلیل از خود بی نهایت عصبانی بودم.
    پاگرد کوچکی بود.در سمت راست آن اتاق ناهار خوری و مهمانخانه و در سمت چپ قسمت نشیمن قرار داشت. دختر بزرگ تر مقابل تلویزیون چهار زانو روی مبل راحتی نشسته و مرتب دگمه ای را فشار میداد و جانوران کج و کوله با سر و صدای فراوان به یکدیگر حمله می کردند. دختر کوچک تر کنار او ایستاده بود و تلاش می کرد دستگاه فرمان را از او بگیرد. رو به دختر بزرگتر کردم و مستاصل ایستادم. لبخند پت و پهن و مودبی بر لبم نشست. دخترک نگاهی سرسری به من افکند و با انگشت مهمانخانه را نشان داد و گفت: (( مهمانخانه آنجاست...ا...نکن احمق، خراب میشه. ))
    خوشبختانه جملهٔ دوم خطاب به دخترک کوچولو بود. آهسته به سوی مهمانخانه رفتم و نگاهی به اطراف خود انداختم. آپارتمان وسیع و دلباز بود و اگر افراد دیگری جز ساکنان فعلی در آن اقامت داشتند میتوانست جلوهای داشته باشد. ولی از صدقه سر ساکنان فعلی، دیوارهای آن کثیف و دود گرفته، پردههای تور از گرد و خاک تیره و بخصوص حاشیه زشت پایین آن سیاه می نمود. بویی شبیه بوی آبگوشت مانده سر تا سر ساختمان را فرا گرفته بود و با بوی غذای ظهر که ظاهراً قورمه سبزی بود در هم میآمیخت. دو قالی نسبتا بزرگ و ظریف زمینه لاکی کف اتاق پهن بودند ولی برای پوشاندن کف سنگی آن کفایت نمی کردند. در زیر پنجره که به سوی زاینده رود باز می شد چند گلدان بزرگ و کوچک نیمه خشکیده، در میان بشقابهای کثیف و پر آب توی ذوق می زدند. دو تابلوی گوبلن با رنگهای تند روی دیوار نصب شده بودند و هر چشمی، حتی اگر چندان تیزبین هم نبود، به راحتی متوجه می شد که آنها کج شده اند و این کجی چنان بود که بیننده را وسوسه می کرد با یک اشاره انگشت تابلو ها را در جای خود صاف کند. اما امان از مبلها که استیل بودند . چوب آنها به رنگ طلایی تند، رویه ی مخمل به رنگ سرخ اناری با نقش های درشت و زننده ی طلایی و آبی. میز سنگین و کنده کاری شده هم طلایی رنگ بود و به بیننده احساس گرما و التهاب میداد . لعنت بر تمام لوئی های فرانسه که مبل استیل را باب کردند. مبلها دور تا دور اتاق پشت به دیوار قرار داشتند ولی حتی در این حالت نیز مرتب نبودند. میز صندلی ناهار خوری هم با همین رنگ و فرم نزدیک پنجره قرار داشتند. روی میز مهمانخانه چند بشقاب زیر دستی نقره، یک کاسه نقره که تا نیمه از آجیل مانده پر بود و یک ظرف میوه قرار داشت.
    با اینکه حدس می زدم، باز بی اراده روی نزدیکترین صندلی نشستم و ستون فقراتم گفت آخ ! پشتی و کف صندلی گران قیمت استیل مثل سنگ سفت بود. گویی درون آن را به جای هر چیزی با سرب پر کرده بودند. یقین داشتم امشب عصب سیاتیک حقم را حسابی کف دستم خواهد گذشت !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لالا ( ۷ )




    زانوها را به یکدیگر چسباندم و کادو به دست، مؤدب نشستم ! مدتی گذشت. از کسی خبری نشد. کم کم پشیمانی از آمدن، عصبانیت از دست خودم و صاحبخانه و درد کمرم به اوج میرسید. دوباره به دختر بچه که مشغول سر و کله زدن با همبازی خود بود متوسل شدم و با همان لحن مؤدب پرسیدم: (( عزیزم مامان تشریف نمی آورند؟))
    اشتباه کرده بودم که فکر میکردم میتوان به او اطمینان کرد و رازی را از او پرسید. زیرا بر خلاف انتظار من بی معطلی با لحنی آهنگین فریاد زد: (( مامان...بی... یا...مهمونت حوصله اش سر رفته.)) دلم می خواست گریه کنم.صدای همان زن گویا از آشپزخانه پاسخ داد: (( صدا تو ببر...بچه خوابیده...الان میام دیگه.))
    ((به من چه؟ می خواهی بیا می خواهی نیا. ))
    دری باز شد که بدون شک در آشپزخانه بود. من گٔلها و بستهٔ کادو را روی میز گذشتم. کیفم را کنار خود روی زمین نهادم و سراپا چشم شدم.با این که قبلا وصف لالا را از دیگران شنیده بودم ولی وقتی ظاهر شد باز به شک افتادم که مبادا اشتباه آماده باشم.او زنی بود چاق، بسیار چاق. حدود نود کیلو. بدون اینکه از مهارت و خوشپوشی بسیاری از خانمهای چاق در لباس پوشیدن بهرهمند باشد. بلوز قهوهای رنگ براق با گٔلهای درشت زرد و دامن براق زرد رنگ بلندی که تا وسط ساق پاهای بدون جورابش می رسید به تان داشت.دمپایی در پای چپش کج شده بود.موهای نسبتا بلندش چرب بودند و در هنگام حرکت هیچ موجی برنمیداشتند. از ماتیک صورتی رنگ براق بعد رنگی که مالیده بود تنها اثری کمرنگ بر قسمت خارجی لبانش بر جای مانده بود. اگر خود لالا بود زیر چشمانش پف کرده بود و آن گردن قو مانند را غبغب بزرگی پوشانده بود، با حالتی خسته در حالتی که پا بزمین می کشید، راه می رفت و بسیار خونسرد و بی تفاوت می نمود. دستها را گشود و به سویم آمد و گفت : ((به به...سل...ام...چه شیک پوش! چه خوشگل! راستی که خوشحالم کردید.))
    نفس نفس می زد. بوی پیاز و سبزی خورد کرده و سیگار می داد. تا بیاییم به هم برسیم دخترش میان من و او پرید. بسته کادو را از روی میز چنگ زد و مانع شد که بتوانیم یکدیگر را ببوسیم و مرا از این بابت سپاسگزار خود کرد.
    ((این مال منه، این مال من. ))
    لالا مرا فراموش کرد. بازوی دختر بچه را گرفت و به تندی کشید.
    ((بده ببینم، چی چی مال تو ؟ واسه من آوردند. ))
    دخترک دستکش ها را برداشت و به سینه فشرد.(( نه ...مال منه...قد دست منه.)) و فریاد و گریه سر داد.
    (( خوب ، بردار برو گمشو.بگذار ببینم این یکی چیه؟))
    دست داخل پاکت نایلون کرد و ادکلن مردانه را بیرون کشید.
    ((اِ...ادکلن مردانه! به به...دست شما درد نکند.))
    و خطاب به دخترک گفت:(( این هم مال باباته.))
    خواستم بگویم ادکلن را برای امید آورده ام ولی جلوی خود را گرفتم.فعلا که هرچه نگاه میکردم امیدی نمیدیدم.پرسیدم :(( لالا چطور هستی؟))
    ((ای...هنوز که زنده ایم.))
    صدایش خشن شده و دورگه بود. حتما اثر سیگاری بود که می کشید.
    نشستیم.حرفی برای گفتن نداشتیم.لالا احوال مرا پرسید.من حال امید را پرسیدم. شانه بالا انداخت و بی خیال گفت: ((ول میگرده.)).سپس بلند شد و به آشپزخانه رفت.در یک سینی کوچک نقره و در انگاره های نقره که در مجاورت هوا سیاه شده بودند، برای خودش و من چای سرد بیرنگ و رویی آورد. چای را مودبانه برداشتم ولی فکر نوشیدن آن هم حالم را به هم می زد.
    ((لالا دیگر نقاشی نمی کنی؟))
    ((ای بابا کو فرصت؟فقط همین یک کارم مانده، مگر شما هنوز توی این فکرها هستید؟))
    چای را سر کشید و به دخترش پرخاش کرد.((صداشو بیار پایین...دیوانه شدیم.))
    دختر بچه کوچک تر هنوز در تلاش به چنگ آوردن دستهٔ آتاری بود.
    لالا به او گفت: ((شیطونی نکن وگرنه میفرستم بروی خانه تان.))
    بعد بی مقدمه با آرنج به پهلوی من زد و همبازی دخترش را نشان داد و آهستهٔ گفت: ((اینو میبینید؟ سر راهیه. البته شوهره بچه در نمیشد. اگر عیب از زنه بود که فوری طلاقش میداد...هه هه...هه هه.))
    شکم و سینه هایش موقع خندیدن تکان میخوردند. دندانهایش جرم گرفته بودند. به دختر کوچک و قیافه محجوب و شیرین او نگاه کردم.به نظر من که از دختر لالا که با پدر و مادر واقعی خود زندگی میکرد مؤدب تر و خواستنی تر بود.
    لالا با هیجان ادامه میداد: (( بله...همین روبرو مینشینند.شوهره اول فکر میکرد عیب از زنش است.ولی بعد که...))
    من با لبخندی مودبانه به او گوش میدادم و در میان کلماتش، در سراپای وجودش به دنبال لالایی میگشتم که میشناختم.لالای آداب دان و معطر. همان لالایی که از غیبت و بدگویی تا آنجا متنفر بود که حتی اسم همسایه خود را هم نمیدانست. خانه کوچکش مثل دسته گٔل بود و عاشق همسری بود که به نظر او سمبل آداب و فلسفه بود و تمام نظرات او را حجت میدانست. لالا مسخ شده بود. حسابی خود را ول کرده بود. این زن شلخته بی احساس آن کسی نبود که با اشتیاق به دیدارش شتافته بودم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صدای گریه نوزادی رشته کلام اورا قطع کرد.
    «مادر برو بچه را بیاور.»دختر کوچک غر غر کنان بچه رابه بغل کشید وهمراه آورد.من از وحشت سقوط بچه نیم خیز شدم .بی اراه گفتم :«مواظب باش.»
    لا لا خندید و دست سنگین خودرا بر زانوی من نهاد .«نترسید،هیچ طور نمی شود...ای وای تو که کهنه اش را هم دنبالش کشیده ای.»
    حتمآ هنگام آشپزی از دستکش استفاده نمی کرد زیرا انگشتانش از خرد کردن سبزی سبز رنگ شده بودند.این یکی برایم عجیب نبود.مگر نه این که یکی از نشانه های تلاش و زحمت یک مادر دستان از شکل افتاده ی او هستند؟
    لالا کهنه بچه را که خوشبختانه تمیز بود گرفت و بر دوش خود انداخت.سپس مثل یک قهرمان وزنه برداری بچه را با یک دست بلند کرد و بر دو زانوی خود که از یکدیگر دور نگه داشته بود،قرار داد.دگمه های بلوز را گشود و سینه خودرا در دهان بچه گذاشت.در همان حال خطاب به دخترش گفت:«اوا،پس شیرینی کو؟بدو برو شیرینی را بیاور و رو به من افزود:«ببخشید ،بچه ها به آدم فرصت سرخاراندن نمی دهند.»
    با لحنی که سعی می کردم توهین آمیز نباشد پرسیدم:«تو که به بچه زیاد معتقد نبودی.»با شرمی ابلهانه گفت:«این آخری خودش آمد.نا خواسته بود.خوب پیش می آید دیگر...»
    در همین اثنا دخترک که با خوشحالی به سوی آشپزخانه پر کشیده بود یک جعبه شیرینی خامه ای آورد وبا همان جعبه روی میز گذاشت و خودش قبل از همه دوتا شیرینی برداشت و خنده کنان دور شد.نوزاد به گریه افتاد و لا لا کیش کیش کرد.

    ‏دخترک هم صدای خود را سرش انداخته و با سماجت می نالید: «مامان، بیا نوار آتاری امید را بده به من.»
    ‏لا لا کلافه بر سر او فریاد کشید: «دختر دست بردار. نمی بینی نمی توانم سرم را بخارانم؟ باز ول کن نیستی؟»
    ‏انگار نه انگار مهمانی دراتاق حضور دارد. معذب نشسته بودم واز تماشای این صحنه خنده ام گرفته بود.گفتم: «باعث زحمت شدم.» «عجب حرفی می زنید. ‏خیلی خوشحالم کردید. بفرمایید. بفرمایید این شیرینی ها خیلی خوشمزه هستند. چرا دستکشتان را در نمی آورید؟ا
    ‏دخترش از مقابل تلویزیون با خونسردی گفت: «می ترسند ناخن هایشان بشکند.» و به طعنه خندید.
    ‏بچه به این کوچکی و اینقدر پررو؟!گوش هایم ازغضب داغ شدند. لالا متوجه نبود. بچه در آغوشش به خواب رفته بود و سینه اش هنوز بیرون بود. خم شد و یک شیرینی خامه ای برداشت و به دهان برد بی اراده گفتم: «لالا... اینقدر شیرینی خامه ای نخور.»
    ‏«فقط یکی. آخه بچه شیر می دهم.»
    ‏«حیفت نمی آید؟ یادت می آید چه هیکل ترکه ای داشتی؟ برای سلامتیت هم خوب نیست.» همچنان خندان، انگار که شوخی می کند گفت: «نترسید، خدا آنقدر دوستم ندارد که مرگم بدهد.»
    ناخواسته از دهانم پرید و گفتم: «دور و برت را شلوع تر از آن کرده ای که آرزوی مرگ بکنی.»
    ‏درحالی که سینه اش را درون لباس جا می داد و دگمه های بلوزش را می بست در چشمانم خیره شد. برای نخستین بار از لحظه ورودم برق نگاه آشنای لالارا دیدم. تا آمد دهان بازکند درآپارتمان بارشد و امید وارد شد. جوان و خوش قیافه. نخسه دوم پدرش. ولی گرفته و آرام. بلوز آبی و شلوار چین پوشیده بود. نگاه شیفته لالا معطوف سراپای او شد. یسرجوان جلو آمد وسلام کرد.

    ‏گفتم: «یادت می آید وقتی بچه بودی عروسک من بودی؟» لبخند مهربان ومؤدبی برلب آورد. نگاهی به دوروبرکرد.گل هارا از روی میز برداشت و آهسته با لحنی اعتراض آمیز خطاب به مادر خود گفت: «مامان چرا شیرینی را با جعبه آورده ای؟»
    ‏مادرش پاسخ داد: «من با این خانم رودربایستی ندارم.»
    ‏دلم می خواست بگویم ای کاش داشتی. ولی جلوی زبان خود را گرفتم. دو دقیقه بعدگل ها درگلدان روی میز وسط مهمانخانه قرار گرفت. ورود پسرجوان به آپارتمان درهم ریخته روحی تازه داد. امید عذر خواست و به اتاق خود رفت.

    ‏لالا پرسید: «راستی بگویید ببینم حال شوهرتان چطوراست؟ چند سال بودکه ازشما خبرنداشتیم.»
    ‏قلبم فشرده شد وبا افسردگی گفتم: «خدا را شکرخیلی خوبست من هم والله گرفتار زندگی و درس بچه ها بودم. پدرم در آمدتا به عرصه رسیدند. باورکن پیرشدم.»
    ‏«پیرکه ابدآ نشده اید. ولی روی بچه هایتان خیلی وسواس دارید بالاخره بچه یک جوری بزرگ می شود، بعد هم مزد دستتان را می دهد.بخصوص اگر پسر باشد.»

    ‏گفتم: «می دانم خیلی سختی کشیده ای ولی دیگر زیادی بدبین هستی.»
    ‏«شما زیادی خوش بین هستید چون سختی نکشیده اید. من هم اگر مثل شما درناف فرنگ بودم وشوهری مثل شوهرشما داشتم آنوقت مثل شما خوشگل و ترکه ای و خوش بین باقی می ماندم.»
    ‏کنایه را در بیانش احساس کردم. ولی ازاین که با ظاهر خود او را تحت تأثیر قرار داده بودم ناراضی نبودم. پرسیدم: «لالا هنوز تدریس می کنی یا بازنشسته شده ای؟»
    ‏«تدریس؟ مگر دیوانه هستم؟ از فردای ازدواج کار را بوسیدم و گذاشت کنار. راحت نشستم توی خانه. برای خودم می خورم و می گردم. چشم مرد چهار تا خرج زنش را بدهد.» هرچه مکالمه ما پیش می رفت لالا برایم بیگانه تر می شد. عاقبت کیف خود را برداشتم وآماده فرار گفتم: «خوب دیگر... با اجازه.»

    ‏«ای وای کجا؟ تازه بچه خوابیده. هنوز یک ساعت نشده. کمی دیگر بمانید.»
    ‏از جا برخاستم.
    ‏لالا گفت: «صبرکنید.»
    ‏بچه را به اتاق برد و برگشت. با هم بسوی در راه افتا دیم. صدای دیگ زود پز دیگر نمی آمد. بدون شک امید گاز را خاموش کرده بود.
    نزدیک در لالا نگاهی به اطراف انداخت و بی مقدمه گفت: «شما راست می گویید، دور وبرم شلوغ تراز آنست که آرزوی مرگ بکنم. ولی گاهی وقت ها شلوغی هم یک جور خود کشی است. البته شما هیچ ‏وقت تنها نمانده اید. تنها زندگی کردن کار ساده ای نیست. مخصوصآ وقتی هواپیمای شوهرتان تکه تکه می شود. وقتی سر وکله فامیل شوهر در طلب ارث ظاهر می شودی وقتی مسئولیت زندگی بر روی شانه های یک زن مستاصل و بی کس وکار می افتد، وقتی دوستان از دور وبرآدم پراکنده می شونده اگر سیاه بپوشی و خود را بپوشانی می گویند خودش را می پوشاند تاکسی نفهمد کجا می رود. اگر خوب و مرتب لباس بپوشی تهمت می زنند و می گویند سر وگوشش می جنبد، زن بیوه که اینقدر به خودش ور نمی رود، باید مواظب شوهرانمان باشیم، خلاصه از این جور حرف های مفت. و وقتی نگاه شوهران آنان به تو همچون مهر تأییدی است بر شک و تردید همسرانشان ، آنوقت به خاطر فرار از تنهایی و بی کسی و به خاطر آن که هنوز جوان هستی و بالاتر از همه به خاطر انتقام، عجولانه ازدواج می کنی و باز بهانه ای به دست این و آن می دهی که با خیال راحت بنشینند و پشت سرت صفحه بگذارند. خوشبختانه زندگی کم کم به آدم خیلی چیزها می آموزد. می آموز دکه به خاطر امید و بچه ها یی که یکی یکی پس می اندازی باید زندگی کنی. آنوقت می زنی به سیم آخر. دور وبر خودت را شلوغ می کنی تا آرزوی مرگ نکنی.«

    ‏دست بر بازویش گذاشتم: «لالا توکه همیشه سرت را بالا می گرفتی،نبایدمرگ شوهرت...»
    ‏بازویش را کشید: «همان مرگ شوهرم مرا خرد کرد. دوبار کرد. برای شماکه در موقعیت من نیستید درک این موضرع ساده نیست. دلم می خواست به جای من بودید تا ببینم می توانید سر خود را بالا بگیرید؟»
    باز دلم لرزید ولی فوری موضوع را عوض کردم وپرسیدم:«شوهردومت قبلآازدواج نکرده؟»

    ‏خندید وگفت: «خدا پدرتان را بیامرزد. عروس و داماد هم دارد. ولی زنش مرده.»
    ‏رو در بایستی راکنارگذاشتم و پرسیدم: «چرا با این عجله ازدواج کردی لالا. چرا صبر نکردی تا...»
    ‏«تا چی؟ تا مرد بهتری پیدا شود؟ مردها که همه شان سروته یک کرباسند.»
    ‏«البته همه شان نه. من مثل تو سیاه فکر نمی کنم. برایم بگو. البته جریان زندگیت را شنیده ام ولی دلم می خواهد از زبان خودت بشنوم.»
    ‏«چی شنیده اید؟ هر چه شنیده اید درست است. وضع شوهر دومم خو بست... می دانم پشت سرم چه چیزها می گویند. ولی اگر می شد شوهر را از بازار خرید یا سفارش داد من هم می دانستم چی سفارش بدهم.»
    حالادرراهروبودیم. دلم برایش می سوخت ولی کنجکاوترشده بودم. نبایداجازه می دادم رشته کلام راقطع کند. «تعریف کن. چطورشد که دوباره ازدواج کردی. آن هم بااین عجله
    ‏آشکار بود که از سماجت من ناراضی است. به همین دلیل به سردی گفت:«هیچی نشد... در انتظار تیمور بودم، مثل همیشه از کویت آمد. چند روزی با ما ماند. می خواست برای انجام یک معامله به تهران برود. وضعش خیلی خوب بود. مدت ها بودکه می خواست آپارتمانی را که دراینجا خریده بود به نام من یا امید بکند. هربار یک گرفتاری برایش پیش می آمد وکار به تأخیر می افتاد.وقتی در سانحه هواپیما کشته شد من دیوانه شدم.تا چهل روز فقط با قرص به خواب می رفتم.روز چهلم حالم به هم خورد.آمدم توی اتاق خواب وروی تخت افتادم.اواخر مراسم زن پدرم آمد بالا وگفت یک آقای مسن آمده می خواهد ترا ببیند.به او گفته ام که تو حال نداری ولی می گوید کار واجبی دارم.بعد پیرمرد وارد شد.»
    صفحه 172


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آره» شنیدم پس از ملاقات با یک پیرمرد از اتاق بیرون آمده ای و گفته ای خوب، بساط را جمع کنید. یک مردن که بیشتر نبود. مراسم تمام شده ، همه بروید خانه تان. و شش ماه بعد هم ازدواج کردی.»
    ‏«می دانید چرا؟ چون آن پیرمرد پدر همسر اول تیمور بود. همسری که درکویت داشت. زنش دو سال از خودش بزرگ تر بود. پیرمرد یک قباله ازدواج و پنج شناسنامه به من نشان داد. شناسنامه های فرزندان تیمورکه کوچک ترین آنان نه ماهه بود. تیمور در نوزده سالگی ازدواج کرده و با سرمایه پیرمرد که صاحب اصلی مغازه زیتون و پنیر بود،کار کرده بود. تمام ثروت تیمور مال پدر زنش بود. هر ملکی که خریده بود به نام همسر اول و فرزندانش بود. البته به جز خانه ای که من در آن زندگی می کردم. پدر همسر تیمور چند عکس از او با زن و فرزندانش را نیز به من نشان داد. در آن عکس ها تیمور بی قیدانه لباس پوشیده و سر و وضع دلال مآبانه ای داشت پیرمرد به من گفت شما در زمان حیات تیمور به خانواده او ظلم کرده اید ولی نمی توانید پس از مرگش هم به آن ها ظلم کنید. فراموش نکنید که در تقاضای انحصار وراثت باید نام وراث اصلی او را هم بنویسید. این خانه تنها به شما و پسرتان تعلق نداردپیرمرد به هیچ وجه باور نمی کرد که حتی روح من هم از وجود همسر اول و فرزندان تیمور بی خبر بوده. یاد تان می آید که صاحب خانه سابق من می گفت که در وجود تیمور یک جور ناخالصی می بیند ؟ با ور کنید تنها افشاگری آن مرد مسن بود که توانست دل شکسته از غم مرا تسلا دهد ولی بلافاصله کینه جای اندوه را پرکرد.»

    ‏من چیزی برای گفتن نداشتم، فقط گفتم: متأسفم.»
    ‏لالا شانه بالا انداخت. «ول کنید دیگر گذشته. با آن خانواده ای که من داشتم برایم انتظار شوهری بهتراز این هم نمی رفت. ولی فکر نکنید من غصه خوردم ها. تاسالش هم صبر نکردم. رفتم و شوهر کردم.

    ‏«با این عجله؟»
    ‏«بله. با همین عجله. برای چه باید برایش نوحه سرایی می کردم؟ ارزشش را نداشت. الان هم خوب و خوش هستم.»
    ‏ساکت نگاهش کردم. هر چه درباره تیمور می گفت حق داشت ولی آیا به راستی حالا خوب و خوش بود؟ باز پرسیدم: «همسر فعلی ات چطور است؟»
    ‏«این یکی ظاهر و باطن اش یکی است. اقلأ می دانم که بوده؟ چه دارد و سهم من چقدر است و خوشبختانه برای این که سرمرا شیره بمالد شعر بلغور نمی کند.»

    ‏به اعتراض گفتم: «لالا!»
    ‏«البته شما که اهل ذوق و ادب هستید باید هم از این جور حرفها بزنید ولی من از این لانه یکبار گزیده شدم.»
    ‏«اگر تیمور وفادار نبود ربطی به...»
    ‏حرفم را قطع کرد و نگاهی به دستکش های من افکند و به کنایه گفت: «خوب» همه که شوهر شما نمی شوندکه نازتان را بکشند و نگذارند دست به سیاه و سفید بزنید. شوهر شما استثنایی است وگرنه امثال تیمور فراوان هستند، شما خبر ندارید.»
    ‏دیگر واقعأ طاقتم تمام شده بود. روز در نظرم خاکستری بود. فکر می کنم عزراییل از کنارم گذشت چون مورمورم شد. دگمه آسانسور را فشردم. آسانسور بالا آمد و دهان گشود.
    ‏گفتم: «خداحافظ.» و به داخل آسانسور پریدم. او پای خود را لای در آسانسور گذاشت. به ناخن های کثیف و پای بدون جوراب او که کفش را کج کرده بود خیره شدم. با دست دگمه آسانسور را نگه داشت و به دیواره آن تکیه داد. مثل آنوقت هاکه درهر کاری با من مشورت می کرد پرسید: «راستش را بگویید. به نظر شما نباید ازدواج می کردم؟»

    ‏یک قطره اشک از چشمش غلتید.
    ‏«چه حرفها می زنی. البته که کار درستی کردی. هنوز خیلی جوان هستی.»
    ‏«درباره شوهرم چه فکرمی کنید؟»
    ‏«من که هنوز او را ندیده ام. باید خوب باشد که تو با او ازدواج کرده ای.»
    ‏احساس کردم سبک شد. فکر نمی کردم نظر مثبت من برای آرامش او تا این حد مؤثر باشد.
    ‏با لحنی حق به جانب گفت: «کاش همه مثل شما فکر می کردند. اگر بدانید وقتی آدم از عزیز ترین کس خود رو دست می خورد چقدر دردناک است!وقتی به یاد شعر هایی که برایم می خواند می افتم از غضب می سوزم. هیچکس از این موضوع خبر ندارد. بین خودمان بماند. تمام تلاشم این بود که کسی نفهمد او زن داشته. عجب رو دست خوردم! نمی دانید چقدر سخت است که آدم جلوی مردم با سیلی صورت خود را سرخ نگه دارد. اگر شما به جای من بودید چه می کر دید.»
    ‏خواستم بگویم برای انتقام گرفتن از همسرم سر خود را به دیوار نمی کوبیدم ولی خوشبختانه در همین لحظه صدای گریه بچه از داخل آپارتمان به گوش رسید و فضای راهرو را پر کرد. او به سوی در نیمه باز برگشت و پیش از این که در آسانسور کاملأ بسته شود شنیدم که به صدای بلند گفت: «ا مید، این بچه که سیاه شد. خوابت برده؟»
    ‏دختر لالا دوباره از راه پله ها به سوی یارکینگ دوید. پایین که رسیدم مردی از یک اتومبیل آخرین مدل پیاده شد. قد متوسطی داشت و موهای سیاهی که به نظر می رسید رنگ کرده باشد. سبیل ضخیم او نمی توانست کبودی لبهای او را بپوشاند. چهار شانه بود. ولی شکمش که روی کمربند افتاده بود حکایت از تنبلی و بی میلی او به ورزش می کرد. ساعت دستش طلا بود. دست چپ خود را بر سر دختر بچه گذا شت و من تو انستم ناخن انگشت کوچک او را ببینم که بلندکرده بود. زیر چشمی با کنجکاوی به من نگریست و به سیگاری که به دست داشت پک زد. بوی تند ادکلن او مشام را آزار میداد ولی با همه تندی نمی توانست آن بوی اصلی راکه باید پنهان می کرد تحت الشعاع قرار دهد. تا چشم دختر بچه په من افتاد دست او را گرفت ومحکم تکان داد وپایین کشید وآهسته –نه آنقدر آهسته که من نتوانم بشنوم-گفت :«بابا،بابا،همون خانومه که دوست مامانه.»
    ‏خود رابه نشنیدن زدم و رو به سمت دیگر گرداندم. مرد نیز به سوی اتومبیل خود چرخید و شروع به ور رفتن با قفل آن کرد. هر دو وانمود کردیم که یکدیگر را نمی شناسیم. وای که لالا با خود چه کرده بود؟!
    ‏واردکوچه شدم و برای آخرین بار به سوی پنجره طبقه دوم نگاه کردم. امید، تنها پشت پنجره ایستاده بود. او نیز سیگاری بر لب داشت و به زاینده رود زل زده بود. گره روسری را دور کردنم محکم کردم و پیاده به سوی خانه راه افتادم. از کنار رودخانه و در جهت مخالف آب می رفتم. دلم گرفته بود.
    ‏به خانه رسیدم. روسری و مانتو را از تن بیرون آوردم. لباس نازنینم را که لباس پلو خوری ام بود بیرون آوردم و با احتیاط به چوب لباسی آویختم و درکمد گذاشتم. پنجره را گشودم و در زیر نور آفتاب نشستم و برای آخرین بار با حسرت به حیاط خانه پدری که سال های کودکی را در آن سپری کرده بودم نگریستم و در عین حال به خود دلداری دادم که سهمی از فروشی این ساختمان کهنه و قدیمی به من خواهد رسید که می تواند مقداری از مشکلات مرا حل کند.گرچه حالا دیگر کمی دیر بود زیرا بچه ها را به عرصه رسانده بودم و دیگر مثل سابق نگران غول فقر نبودم.
    ‏از چند سال پیش ، یعنی از وقتی که همسرم مرا به خاطر زنی که سرایدار ساختمان ما بود ترک کرد و من و بچه ها را در آن کشور تنها گذاشت تا زمانی که بچه ها را سر و سامان دادم وبه سرکار وزندگی فرستادم،برای تأمین هزینه زندگی پدرم در آمده بود. ‏ حالا می توانستم با سهم خود از فروش خانه پدری کمی ، فقط کمی هم به خودم برسم. من تنهایی خود را به یک زندگی شلوغ مثل زندگی لالا ترجیح می دادم. پس دستکش های تور سیاهم را که نگاه خیره و حسرت زده لالا را جلب و احساسات او را تحریک کرده بود با دقت و آرامش از دست هایم بیرون کشیدم و انگشتان خود را که بر اثر سال ها بسته بندی ماهی پوسته پوسته شده بود با آن ناخن های شکسته در معرض تابش آفتاب قرار دادم. خوشحال بودم که هیچکس، حتی لالا، از ظاهر من پی به رنج درونم نبرده است. لالا اشتباه می کرد. او نمی دانست که من هم مثل او عذاب تنهایی را تجربه کرده بودم و خیلی بهتر از او می دانستم که سرخ نگهداثستن صورت با سیلی چه رنج گران و چه بهای گزافی دارد. تنها تفاوت من و او این بود که من سر پا ایستاده بودم واو خود را به زمین افکنده بود.

    اصفهان
    صفحه 177


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سمفونی حماقت
    روی اسفالت خیابان دراز کشیده بود ومستقیم به آسمان نگاه می کرد.احساس خاصی داشت.آدم هایی که دور وبرش می لولیدندوبا هم حرف می زدند برایش مهم نبودند،فقط راضی بود که جمعیت سقف دایره ای را که به دوروجودش میحط کرده بودند باز نگه داشته بودند واو می توانست به آسمان نگاه کند.مردم مزاحمش نبودند.یک نفر گفت:بلندش کنید.واو رنجید.اصلآدلش نمی خواست از روی زمین بلند شود.خسته بود،خیلی زیاد وبرایش خیلی کیف داشت که آن جا،روی زمین ،دراز به دراز افتاده بودوزبری اسفالت را زیر سر خود احساس می کرد.کیف وچه کیفی!خوشش می آمد که همان جا ،به همان صورت ،مانند صلیب،باپاها ودست هایی گشاده از یکدیگر دراز بکشد وبه آسمان خیره شود.آسمان صاف بود .ولی چند تکه ابر بی خاصیت روی آن شناور بودند.عجب جالب بود.آسمان مقعر بود!چشمانش را بست وخود را روی سی وسه پل مجسم کرد.پل با همین آسمان مقعر باید خیلی زیبا باشد.کاش گیتی این جا بود وبا هم تماشا می کردند.با وجود گیتی در زیر آسمان آبی نصف جهان ،زندگی می توانست کامل باشد که نبود.
    خوابش می آمد.
    ‏همین چند لحظه پیش بود که داشت از وسط خیابان رد می شد. مثل همیشه ، تا آنجا که امکان داشت شیک و مرتب لباس پوشیده بود. از جوانی اینطور بود، یعنی از روزی که گلی را دیده بود.
    ‏از وسط خیابان می گذشت. درختهای پر شاخ و برگ سر به سوی یکدیگر آورده بودند. وقتی هوا خوب باشد آدم به رؤیا فرو می رود و زمان و مکان را فراموش می کند. آن هم آدمی احساساتی مثل او. بهار اصفهان هم که غوغا می کند _ و تا زمانی که همه درخت ها را نبریده اند همینطور خواهد بود. ساعت ده و نیم صبح بود. آن همه شلوغی که به هنگام شروع یا تعطیل دانشگاه به چشم می خورد اندکی فروکش کرده بود. انگار فقط او بود و آهنگی که بطور خود جوش در مغزش شکل می گرفت.

    ‏از خانه اش بیرون آمده بود. از نیمه اول خیابان که دوبانده بود عبور کرده بود. می خواست دوباره به همسرش زنگ بزند. ولی آخر مهرآفاق_ خواهرش _ توی خانه او، مثل همیشه فضول و سمج نشسته بود و او نمی خواست در حضور مهرآفاق به همسر خود تلفن بزند و التماس کند. چون می دانست او تا آن جا که بتواند شر به پا خواهد کرد. خواهرش به گیتی حسادت می کرد چون گیتی بانمک بود و آنی داشت که مهرآفاق نداشت. این را همه می گفتند جز آن ها که باید بگویند، یعنی مهرآفاق و خود او! بله، گیتی بانمک بود. در این موضوع جای هیچ شکی نبود و این قدرت را داشت که یک هرمردرا اگر مثل او احمق نباشد واقعأ خوشبخت کند.
    ‏خواهرش یک پیاله غذای شب مانده را از خانه خود برای او آورده و ادعا کرده بود که این خورش قیمه را مخصوص او پخته و گفته بود بمیرم الهی،کسی را که نداری برایت آشپزی کند. خودم با دست خودم برایت خورش قیمه پختم.
    ‏انگار دیگران با پایشان آشپزی می کنند! سپس در یخچال را باز کرده بود تا پیاله خورش را در آن بگذارد و طبق روال همیشگی که به دنبال غنیمتی می گشت ، ظرف محتوی گوجه فرنگی را برداشته بود.

    ‏_ وای چه ظرف قشنگی، این را از کجا خریده ای داداش؟ دوباره آز احساس بزرگ منشی احمقانه ای که مهرآفاق همیشه با مهارت تحریک می کرد، در او گل کرده بود. میدانست باز دارد سر انگشت او می چرخد،باوجوداین گفته بود: من نخریده ام،گیتی خریده بود. بردارببر.
    ‏خواهرش در حالی که ظرف وگوجه فرنگی های داخل آن را یک جا در ساک دستی خود می گذاشت او را مثل بچه ها گول زده و تعارف کرده بود: نه، اگر گیتی خریده همین جا باشد، یادگاری است. - گفتم برش دار ببر. به درد من نمی خورد.
    ‏پیش از این که جمله او تمام شود ظرف درون ساک خواهرش ناپدید شده بود. سپس مهر آفاق در یخچال را بسته و گفته بود: داداش ظرف قیمه را زود خالی کن. فردا می آیم می برم.
    ‏آنگاه او،به نوبه ی خود در یخچال را گشوده و پیاله ی محتوی خورش قیمه را در مقابل چشمان مهر آفاق درون سطل زباله خالی کرده و گفته بود:از این زودتر دیگر نمی شود.
    ‏خواهرش با آن دهان بدشکل لبخند زده بود و دندان های ریز و موشی مانند خود را موذیانه به نمایش گذاشته و خود را به ریختن چای سرگرم کرده بود. از وقتی گیتی رفته بود مهر آفاق احساس می کرد در خانه او صاحب اختیار است.
    ‏حالا دیگر، او خواهرش را، خودش را، و تمام زندگیش را از دیدگاه گیتی می دید و حالش همه آنها به هم می خورد.بنابراین در را به هم زده و از خانه بیرون آمده بود. مهر آفاق که امروز یک ظرف قشنگ به چنگ آورده بود هیچ به روی خود نیا ورد که مورد بی اعتنایی واقع شده. البته اگر گیتی چنین کاری کرده بود درگیری تا سال ها ادامه پیدا می کرد و قصه این ماجرا را در خانه اقوام دور و نزدیک با گردن کج حکایت می کرد.گیتی اقلآ از این یک مورد راحت شده بود.
    ‏پایش داغ شد. ادرار را احساس می کرد که بی اراده از کشاله ران تا سر - زانو خزید. ولی اصلآ شرمنده نبود. چه کیفی داشت که آدم بی هیچ ملاحظه خود را راحت کند. باز به آسمان خیره شد. خستگی شدید و مطبوعی داشت. در واقع نوعی کرخی و رخوت بود. ولی از درد ابدآ خبری نبود.خانمی که راننده آن اتومبیل کذایی بود روی اوخم شد و جلوی آسمان را گرفت. صورت شیرینی داشت. وحشت زده وبا لهجه غلیظ اصفهانی که ازصورتش هم شیرین تر بود پرسید: چیکارکنم؟ آقا حالتان خوب است؟»
    ‏او مرد چشم چرانی نبود و گرنه باید خیلی زود تر از اینها متوجه می شد که بعضی از زنان اصفهانی از طنازی ذاتی خاصی برخودار هستند. ‏ زنک با گردن کج و نگاه منتظر به او خیره شده بود. در واقع تقصیر آن زن نبود، یعنی تقصیر هیچکس نبود.کاش می شد این را بگوید تا زنک زود تر از مقابل آسمان کنار برود. ولی حوصله نداشت دهان خود را باز کند. تقصیر خود او بود که خشمگین و غرق فکر و خیال از خانه بیرون آمده بود. نت ها متل گنجشک ها در سرش پرواز می کردند و تند تند روی خطوط حامل می نشستند.
    ‏هوا خوش بود، آسمان خوش بود و زمین خوش. فقط دل او خوش نبود. حسابی آماده بود، آماده همه چیز حتی مردن. برایتان پیش آمده؟ بعضی روزها آدم در خیابان راه می رود. هوا سرد است ، برفی است، ابری است یا گرم و خشک است یا یک روز خاص است... خلاصه وضع جوری است که آدم احساس می کند آمادگی مردن را ندارد. به خودش می گوید خدا کند امروز برایم اتفاقی نیفتد، امروز حال مردن ندارم. اغلب اینطور است. برای او که اینطور بود. ولی امر وز عجیب حوصله داشت. از خانه که خارج شده بود با خود فکر کرده بود اگر هم مردم، مردم.
    یک بیت شعر غلط یا درست در ذهنش می چرخید: سر جام می سلامت،یا یک همچو چیزی، شکند اگر سبویی. اتفاقأ امروز چندان هم از مردن بدش نمی آمد. می دانست به محض آن که سرش را زمین بگذ ارد آهنگ هایش ارز ش مضاعف پیدا می کنند. لااقل این را به دختر وپسرش مدیون بود.
    ‏او عادت داشت هر آهنگی را که تمام می کرد با دست پا کنویس کند و بعد آن را امضاء کند. مهر آفاق در برابر چشمان گیتی معروف ترین آهنگ او را که گلی نامیده بود برای خود برداشت و اصرار کرد که علاوه بر صفحه آخر ،یکی یک ورق های آن را برایش امضا کند.گیتی احمق نبود.می فهمید و در برابر ضربه ها واکنش نشان می داد.وقتی مهر آفاق نت های امضا شده را گرفته و رفته بود ،گیتی داد و فریاد به راه انداخت.
    -چرا این زن می خواهد عذاب مرا زیاد کند؟
    صفحه 184


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/