از 68 تا 73
بيشتري بخواهند ، گارسن را صدا كردم تا سفارش غذا بدهم . نيكو در گوشم گفت :
_ سيما ، راست ميگي ؟
_ آره بابا ، مگه مريضم كه خودمو اينطوري بترسونم ؟
_ فكر مي كني كي بوده ؟
_ مي دونم ، شايد روح باشه !
_ روح ؟ خداي من ! تو مي خواي من رو بكشي ؟
_ مگه تو از روح مي ترسي ؟
_ نه ، از تو مي ترسم !
_ ولي جدي جدي صدايي شنيدي ؟
_ باور كن ، اول فكر كردم حتما دارم خواب مي بينم . حتما براي تو هم اتفاق افتاده كه حتي وقتي چشمهايت را باز مي كني ، هنوز توي خوابي و ادامه روياي خودت رو مي بيني. من هم فكر كردم هنوز بيدار نشدم . ولي وقتي دوباره صدا رو شنيدم ترس برم داشت .
_ آخه توي روز روشن كه ارواح بيرون نميان !
_ من كه نگفتم حتما روح بوده ! شايد موش بوده !
_ موش ؟
_ آره ، اينجا موش بايد زياد باشه ! حالا كه فكرش را مي كنم ، حدس مي زنم موش بوده .
_ براي آرام كردن من اين رو ميگي ؟
_ نه ، خودت فكر كن ، اگه موش نبوده ، پس چي بوده ؟ روح كه روز بيرون نمياد گردش بكنه . شماها هم كه پايين بوديد ، مگه ...
_ مگه چي ؟
_ مگر اينكه تو خواسته باشي سر به سر من بگذاري .
_ وا ، چه حرفها ميزني ؟!
_ خب ، چه مي دونم !
در اين موقع گارسن غذايي را كه سفارش داده بودم آورد و من با اشتها شروع به خوردن كردم . بقيه داشتند درباره برنامه ي گردش صحبت مي كردند . قرار شد بعد از ناهار همه براي پياده روي برويم . من و مامان برگشتيم به تاق تا مامان كفش (68) راحت تري بپوشد . از اتاق كه آمديم بيرون نيكو را ديدم كه به طرف اتاق خودشان كه دو در با اطاق ما فاصله داشت ، مي دويد ، به من گفت :
_ لطف كن اين فيلم رو بده به مهران بذاره تو دوربين . من هم دو سه دقيقه بعد ميام پايين .
مامان گفت تو برو تا من در اتاق را ببندم . وقتي از پله ها پايين آمدم ، ديدم مهران و مهرداد سخت مشغول صحبت هستند . دوباره شباهت بيش از حد آنها مرا شگفت زده كرد . انگار يكي جلوي آينه ايستاده و دارد با عكس خودش صحبت مي كند . نيكو گفت بده به مهران . خداي من ، كدام يكي از آنها مهران است ؟ عجب گيري افتادم ! آهسته نزديك شدم . در فاصله ي دو قدمي آنها بودم كه هر دو برگشتند و به من نگاه كردند . صورت هر دويشان خيلي جدي بود و اين تشخيص مهران از مهرداد را سخت تر مي كرد . مردد ايستاده بودم و نمي دانستم چه بگويم . بالاخره گفتم نيكو فيلم را داد كه شما توي دوربين بگذاريد و فيلم را به طرف آنها دراز كردم . هر دو با هم دست دراز كردند فيلم را بگيرند . چون دوربين را روي شانه يكي از آنها ديدم ، حدس زدم كه او بايد مهران باشد . اين بود كه فيلم را به او دادم و گفتم :
_ بفرمائيد ، آقا مهران .
_ صحيح تر بود اگر مي گفتيد مهرداد .
_ آه ببخشيد ، هنوز نمي تونم شماها رو از هم تشخيص بدم .
مهران با خنده گفت :
_ حق داريد ، دكتر كه نيستيد ! ولي جالب اينجاست كه هنوز ما رو آقا صدا مي كنيد .
_ آخه ، شما هم من رو سيما خانم صدا مي كنيد ... .
_ اگر اجازه بديد ، ما شما رو سيما خانم صدا مي كنيم ، نه منظورم اينه كه ما شما را دختر آقاي رادمنش صدا بزنيم .
ديدم دارد بدتر مي شو د . گفتم :
_ قبول ، شما من رو سيما صدا بزنيد ، چون هر چه باشه من از شما كوچكترم و من شما را مهران خان و آقا مهرداد صدا مي كنم .
_ مهران خان ؟ اين ديگه كيه ؟
_ منم ، برادر جنابعالي ، از حالا به بعد بايد مرا مهران خان صدا بزني ، فهميدي ؟ (69)
مهران خان ؟ چه جالب ! ميشه بگي كي لقب خان به تو داده ؟
_ هر چند يك راز خيلي بزرگه كه فقط سه نفر از اون خبر دارند ، ولي خب به تو مي گم .
_ سيما خانم !
_ سيما ؟ ببينم هنوز حالت جا نيامده ؟ نكنه توي خواب با پيچ و مهره هاي كله ات ور رفته اند ؟
_ نيكو ! اين چه حرفيه كه مي زني ؟ ما داشتيم با سيما خانم چانه مي زديم كه ما رو آقا خطاب نكنه . حالا مي بينيم مهران ، خان شده و من هنوز آقا موندم .
نيكو كه از موضوع با خبر شده بود گفت :
_ من هم هي در گوش اين خانم مي خونم كه با شما راحت تر باشه و هي آقا ، آقا نكنه . اينطوري آدم خيال مي كنه كه شما هر كدوم سي – چهل سالي از عمرتون گذشته ! همين باعث ميشه احساس بزرگي كنم و بخوام كه مرا هم خانم خانما صدا بزنند !
ديدم حريف اين سه تا نمي شوم ، قبول كردم كه آنها را مهران و مهرداد صدا بزنم ، البته به شرطي كه آنها هم مرا فقط سيما صدا بزنند . بقيه به ما پيوستند و ما راهي گردش شديم . مثل هميشه والدين دو تايي پشت سر ما مي آمدند و ما چهار تايي با هم مي رفتيم . جنگلهاي آن اطراف جاي با صفايي بود . باريكه راه هاي آن باعث شد تا ما هم دو نفري راه برويم . نيكو با مهران رفت و من ماندم با مهرداد . براي اطمينان از او پرسيدم مهران يا مهرداد . مهرداد هم مرا مطمئن كرد كه مهران با نيكو مي آيد . از اطمينان او خنده ام گرفت و پرسيدم :
_ شما چه جوري همديگر رو عوضي نمي گيريد ؟
انتظار آن را نداشتم كه از ته دل بخندد . هنوز ته خنده اي در صدايش احساس مي شد كه گفت :
_ باور كن ، بعضي وقتها عوضي مي گيريم ! مشخص تر بگم ، لباسهايمان را . البته حسن دو قلو بودن اينه كه در موارد ضروري مي تونيم به هم كمك كنيم . مثلا من تا به حال چند بار به جاي مهران سر امتحان حاضر شدم و او هم همين كار را براي من كرده است .
_ جدي ؟ (70)
_ بله ، مثلا من از طرح و رسم فني كشيدن خوشم نمياد . بر عكس مهران عاشق اين جور چيزهاست . در عوض او از شيمي و اين جور درسها خوشش نمياد . ما براي اينكه اعصابمون سر اين درسها خرد نشه ، بجاي هم امتحان ميديم . چون همان طور كه خودتون متوجه شده ايد ما رو به سختي ميشه از هم تشخيص داد .
_ ممكنه بپرسم شما چه رشته اي مي خوانيد ؟
_ نيكو نگفته ؟
_ نخير .
_ من بيوتكنولوژي و مهران طراحي و دكوراسيون .
_ چه جالب !
_ خب شما چه رشته اي مي خواين بخونيد ؟
_ هنوز تصميم قطعي نگرفتم . بيشتر بستگي به قبولي در كنكور داره .
_ نيكو مي گفت كه علاقه به ادبيات و زبان داريد .
_ بله ، ولي مخالفتي هم با رشته هاي ديگه ندارم .
_ به نظر من ، هر كس بايد رشته اي رو انتخاب كنه كه بعد از اتمامش احساس پشيماني نكنه و از كار كردن در اون رشته لذت ببره .
_ حق با شماست . فعلا تصميم قطعي نگرفتم .
_ هي ، شما دو تا چي داريد به هم مي گين ؟ هر چي صدا مي كنيم جواب نمي ديد !
_ ما رو صدا كرديد ؟
_ بله ، يكبار خيلي يواش كه نشنويد !
_ باز شيرين كاريهاي نيكو گل كرده .
_ خب بگين ببينم چي داشتيد مي گفتيد ؟
_ درباره رشته تحصيلي حرف مي زديم .
_ اوه ، شما هم مگر بيكار هستيد ؟ توي جاي به اين زيبايي و در اين جنگل با صفا با اين پشه هاي سمجش كه پدر من رو درآورده اند ، دوباره رفته ايد سر درس و مشق ! راستي مهرداد ببين مي توني اين پشه ها رو يك جور سرگرم كني ، جاي سالم توي بدنم نمونده .
_ راس ميگه ، مهرداد ، من كه فردا با چادر ميام بيرون ! (71)
همگي با مجسم كردن مهران توي چادر از خنده روده بر شديم . مهران گفت :
_ بخنديد ، بخنديد ، به بيچارگي ديگران بخنديد . وقتي اين پشه ها حمله مي كنند ، آدم دست كم مياره !
مهرداد گفت :
_ من كه گفتم كرم ضد پشه بزن . تو گفتي خيلي شيرين نيستي كه پشه بخوردت ! حالا ديدي ، تشخيص پشه ها با تو فرق داره ؟
_ بسه ، تو ديگه نمك نريز . آخ ، مامان كمك !
مهران همين طور ادا و شكلك در مي آورد و ما از ديدن كارهاي با مزه او غش و ريسه مي رفتيم . دو ساعتي كه گردش كرديم تصميم گرفتيم برگرديم . چون واقعا پشه ها خيلي اذيت مي كردند . به هتل كه رسيديم رفتيم به اتاقهايمان . مامان رفت روي تخت دراز كشيد و پدر تلويزيون را روشن كرد .
من تازه از حمام بيرون آمده بودم كه تلفن زنگ زد . آقاي بهمنش بود . مي خواست بداند شام را كجا مي خوريم . پدر گفت چند دقيقه بعد با آنها تماس مي گيرد . بعد رو كرد به ما پرسيد :
_ خوب ، بگين حال بيرون رفتن داريد يا مي خواين همين جا توي هتل بمونيم و بعد هم توي باغش بنشينيم و گپ بزنيم .
_ من كه موافقم همين جا بمونيم ، راستش امروز اونقدر پشه من رو نيش زده كه ديگه نمي خوام شام شبشون هم بشم .
مامان ساكت بود و حرفي نمي زد . نزديك تختش رفتم ، خواستم صدايش كنم ، ديدم خوابيده است . اين بود كه با سر به پدر اشاره كردم صداي تلويزيون را كم كند .
_ فكر كنم ، بهتر باشه توي هتل بمونيم . مامان خسته است و حتما آقاي بهمنش و مامان نيكو هم خسته شدن . فردا باز با هم ميريم گردش .
_ باشه ، پس تو كم كم مامانت رو بيدار كن . خودم ميرم بهشون مي گم بهتره امشب همين جا بمونيم .
پدر رفت . من كه دلم نمي آمد مامان را بيدار كنم تلويزيون را خاموش كردم و لباسم را پوشيدم و منتظر شدم تا مامان خودش بيدار بشود . با باز شدن در اتاق مامان هم چشمش را باز كرد . يك نگاه به چهره ي پدر نشان داد كه حدس من درست
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)