صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دنی با بی میلی جواب داد: «آه نه. راستش حوصله این سوار کاری رو هم نداشتم و برای رعایت احترام مهمونای عزیز و غرولند نکردن پدر، پذیرفتم.»
    راکسی در حالی که می خندید، گفت: «شما نسبت به همه چی بی اعتنا هستین. می تونم بپرسم بیشتر از چه نوع تفریحی خوشتون می یاد؟»
    دنی در حالی که با اسب به آرامی به پیش می رفت، گفت: «بحث و صحبت کردن.»
    «چه نوع بحث و صحبتی؟»
    «راستش از دنیای جدیدی که فکر می کنم در حال تحول و دگرگونیه و قوانین نوینی که در حال تکوینه. ایوان اسم آن را پدیده های نو می ذاشت»
    «ایوان دیگه کیه؟»

    «ایوان دیگه کیه؟»
    دنی به شدت دستپاچه شد. از دیوانگی خود که بی محابا این نام و همزمان با آن، عقیده او را بر زبان آورده بود ناراحت شد. ولی زود بر خود مسلط شد و خود را کنترل کرد و انگا که هیچ هیجانی به او روی نداده، گفت: «اون تحصیلات مقدماتی را به پایان رسونده و الان برای رسیدن به اهدافی بهتر و ادامه تحصیل، عازم شهره. او خیلی به خودش متکیه و ایده های جالبی داره که فکر کنم برای آینده مجارستان سودمنده، اون معتقده سیاست باید تابع ایده آل های تمامی انسان ها باشه»
    «گفتم ایوان کیه؟»
    «اون پسر آقای رایت، رعیت پدره»
    «هوم، معلوم میشه معلومات ایوان خوب در شما رسوخ کرده که هر تفریحی رو به بحث و صحبت درباره این مسائل ترجیح می دین.»
    «من همیشه مطالعه رو به این گونه تفریحات ترجیح می دم. افکار من چیزی غیر از عقاید پدر و اعضای دیگه خانواده ست.»
    «همین طوره. شما و هانا خیلی متفاوتین»
    دنی خیلی آهسته گفت: «من همیشه بر این عقیده ام که هر فردی حق اظهار نظر کردن رو داره ولی حق نداره عقایدش رو به دیگران تحمیل کنه. من این طوریم، هانا اونچه هست، می تونه باشه. ما خواهریم با دو فکر متضاد»
    صحبت گل کرده بود. شاید خودشان هم متوجه نبودندکه مدتی است از بقیه دور شده اند و سر از جاده خاکی که به سوی جنگل می رفت، درآورده اند.
    آقای راکسی گفت: «این ایوان هر کی باشه، شما نباید این قدر افراط می کردین و با این حرفا با اون در می افتادین. افکار اون خطرناکه.»
    «راستی، شما این طور فکر می کنین؟»
    «البته مجارستان به هیچ گونه افکار نویی احتیاج نداره. شما به اون چی گفتین؟ آهان، یادم اومد. پدیده های نو، آداب و رسوم و سنت های مجارستان، همیشه برای ملتش تا ابد باقی است. این جور صحبت ها برای شما خوب نیست.»
    «آه بله، حتماً باید مثل هانا هر لحظه با سر و وضع خودم ور برم و به سواری و تفریح اهمیت زیادی بدم. اون موقعه ست که مورد توجه همه قرار می گیرم.نه، من اصلاً اصراری ندارم مورد توجه باشم.»
    «ولی شما خیلی مورد توجه من هستین. هر چند که افکارتون رو نپسندیدم.»
    دنی تندگفت: «پس می تونین توجه نکنین و مثل بقیه باشین. هر چند اینم برام اهمیتی نداره که شما چی می خواین و چی نمی خواین.»
    راکسیبه شدت از توهین آشکار او ناراحت شد، ولی با خویشتن داری که در خور شخصیت او بود، گفت: «دنی بهتره بر گردیم و خودمون رو به دیگران برسونیم تا سر وقت به ناهار برسیم.»
    «همین طوره، این بهترین راه برای فرار کردن از این حرف های کسالت آوره.»
    هر دو بدون کلامی اسب هایشان را به تاخت درآوردند و به سرعت به حرکت درآمدند. وقتی خسه و خیس از عرق به آنجا رسیدند، همه را به جز هانا در آنجا دیدند. راکسی بدون معطلی پرسید: «هانا کجاست؟»
    همه با حیرت به همدیگر نگریستند. ژاک گفت: «ما فکر کردیم که هانا با شماست. پس معلوم میشه شما دو نفر خوب خلوت کرده بودین.»
    همگی با صدای بلند خندیدند و دنی گفت: «حتما هانا فراموش کرده کرم ضد آفتابش رو به صورتش بزنه و حالا به خاطر اون مجبور شده برگرده» پدر نگاهی سرزنش آمیز به او انداخت و دنی دیگر چیزی نگفت. آنها تصمیم گرفتند بعد از کمی استراحت برگردند. فکر می کردند شاید هانا در خانه باشد و موضوعی مانع آمدنش شده باشد.
    راکسی گفت: «تاوقتی که ما اونجا بودیم، هانا آماده همراهی با شما بود، پس چطور شد؟»
    ژانت جواب داد: «هانا به من گفت: «شما برین. من برای انجام کاری پیش آقای رایت می رم و بعد دنبال شما می یام.» وقتی شما دیر کردین، فکر کردیم هانا حتماً باید پیش شما باشه»
    با این حرف، همه سر اسب ها را برگرداندند و قصد عزیمت کردند. فکرها و عقیده ها بسیار متفاوت و متضاد بود. دنی فکر می کرد، دیگر هیچ وقت نباید با یکی از این مهمانان واردبحث شود، مخصوصاً راکسی. شاید دفعه دیگر اگر چنین اتفاقی رخ دهد، نتیچه مطلوبی نداشته باشد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    او فقط ایوان را بالاتر و برتر از همه اینها می دید و هر لحظه فکر و روحش پر می کشید تا در جایی با او تنها باشد و از سخنان آگاهش لذت ببرد، بحث و صحبتی که هیچ گاه مورد اعتراض و مخالفت او قرار نمی گرفت و عقیده داشت بحث هایی که ایوان پیش می کشد، چیزی است که به شنیدنش علاقه ای وافر دارد. در حقیقت همیشه یک تفاهم فکری بین آن دو برقرار بود. راکسی می اندیشید، عجب دختری است! این کلامات خطرناک به شدت در ذهنش جا گرفته. بهتر نیست برای جلوگیری از زیان های احتمالی دیگر، با آقای ویلی صحبت کند. پدر فکر می کرد، حیف از این دنی که هیچ گاه ظرافت و جذابیت بیشتر از خود نشان نمی دهد، و گرنه می تونست حداقل ژاک را یکی از دامادهایش کند. هر چند که او معتقد بود بالاخره راکسی از هانا درخواست ازدواج خواهد کرد. هر چند هانا زیبا، مجلس آرا، شیک و جذاب بود ولی دنی با تمام سادگی و بی قیدی اش دختری بسیار دلنشین بود و خیلی راحت و آرام می توانست در دل همه جا بگیرد. اگر خود سعی بیشتر نشان می داد، این امر عملی تر بود ولی برای او همه چیز بی اهمیت بود.
    شام شب قبل بسیار با شکوه برگزار شد و کاملاً آشکار بود خانم ویلی از حسن سلیقه و میزبانی خود مایه گذاشته تا چنین میز باشکوهی به وجود آید. همه او را تحسین می کردند و آقای ویلی که انگار برای اولین بار است سلیقه و آداب و معاشرت همسرش را می بیند. هر از چندگاهی با نگاهی مهربان و تشکر آمیز به او، او را تحسین می کرد. بعد از صرف شام، هانا پشت پیانو نشست و با اجرای دو آهنگ با صدای دلنوازش بزم را گرم تر نمود. سپس ژآنت با چندین آواز او را همراهی کرد. او همیشه سربلند بود چون ابهتش را از هانا بالاتر می دانست. دنی می اندیشید: چه شرم آوره؟ مفهوم این همه زرق و برق چیه؟ برای جا گرفتن تو دل های ژاک و راکسی و غیره؟ اونا حتی معنی و مفهوم عشق رو هم نمی دونن. همه چی ظاهریه و هیچ کس باطن رو جستجو نمی کنه.
    هانا زمانی که از جمع دور شد، تصمیم گرفته بود به دیدن رایت برود و در مورد ایوان بعضی تذکرات لازم را بدهد. اگر این کار را به پدر محول می کرد، باعث می شد گوشزدهایی را که به دنی کرده بود، نزد پدر برملا شود و او نمی خواست در شرایط فعلی اختلافی بروز دهد. اگر هم به مادر می گفت، او پدر را مطلعه می کرد و این هم مطلوب نبود. پس مصمم شد خود به دیدن رایت برود و در این مورد صحبت کند. اما چرا هانا در این فاصله زمانی که با مهمانان عازم سواری بود، چنین تصمیمی گرفت و آنها را تنها گذاشت؟ دلیلش این بود که دیشت پس از صرف شام، وقتی برای قدم زدن و هواخوری با راکسی از خانه بیرون آمدند، چند متر دورتر از خانه، ایوان را دید که در آن حوالی قدم می زند و گویا منتظر کسی است. حتم داشت اگر او چنین بی ادبی کرده و تا این حدود آمده، حتماً کار دنی بوده و این اجازه را به او داده و حالا هم منتظر اوست. بر این اساس خیلی زود دست از قدم زدن بر داشت و به سالن پذیرایی برگشت. شديداً مواظب بود تا دني بيرون نرود و شب مدتها در رختخواب خود غلت مي خورد و نمي توانست بخوابد. حتي در اين مورد هيچ سؤالي از دني نكرد و تصميم گرفت حتماً به ديدار آنها برود و در مورد وخيم بودن اين ديدار، با رايت صحبت كند و اگر نتيجه اي حاصل نشد، حتماً با پدر مشورت كند. او همچنان كه ملتهب و هيجان زده پيش مي رفت كلمات را در ذهن خود پس و پيش مي كرد تا بداند چه سخنان آتشيني را بايد به جاي خود بنشاند.
    در جاده خاكي پيش مي رفت. هوا بسيار گرم و دم كرده بود. او هم عصباني بود و هم هواي گرم به شدت كلافه اش كرده بود. صورتش قرمز شده بود و قطرات عرق از سر و گردنش مي چكيد و احساس مي كرد الان خفه مي شود. از فاصفه دور سواري ديده مي شد كه با سرعت به جلو مي تاخت. سنگ هاي كوچك و درشت كنار جاده از هر طرف، زمين ناصاف و سنگلاخ به وجود آورده بودند. هانا ناگهان احساس كرد الساعه با سواري كه از روبه رو مي آيد، تصادف مي كند. به خود جنبيد و به سرت خود را از جاده كنار كشيد. ولي پايش گير كرد و به شدت بر روي سنگ ها پرت شد. براي لحظه اي نفهميد چه شده ولي بعد از آن فريادي از درد كشيد. سواري كه بر پش اسب بود، خيلي عجله داشت و يا حتي صداي فرياد را هم نشنيد و هانا بار ديگر با صدايي بلند كمك خواست. كمي دورتر عده اي از كارگران و همچنين ايوان مشغول كار بودند. ايوان مشغول محاسبه مقادير چوب هايي بود كه آن روز صبح كارگران جمع آوري كرده بودند. همگي صداي فرياد را شنيدند و ايوان سراسيمه به طرف صدا دويد و هنگامي كه دختري را در لباس سواري ديد، به هواي اينكه دني است و براي ديدن او آمده، به شتاب جلو رفت و در حيني كه او را بلند مي كرد، گفت: «دني، تو نبايد مي اومدي اينجا.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    وقتي صورتش را برگرداند و هانا را ديد، سخت دستپاچه شد. نمي دانست چه بگويد. هانا د رحالي كه ناله مي كرد، در حال تقلا بود تا بلند شود. ايوان نمي دانست چه كند. با اين حال گفت: «خانم هانا، مي تونم كمكتون كنم؟»
    «آه، لازم نيست. الان درد رفع ميشه. مي تونم بلند شم.» مدتي گذشت و هانا تصميم گرفت بلند شود. با هزار آخ و اوخ دست به سنگي انداخت تا با تكيه به آن برخيزد ولي فريادي ديگر كشيد و بر زمين نشست. «اين طوري نمي تونم راه برم. پام به شدت آسيب ديده. اين گرماي لعنتي ام از يه طرف كلافه ام كرده.»
    «اگه اجازه بدين، كمكتون كنم و اون طرف تر، زير سايه درختان برسونمتون تا پا دردتون بهتر بشه و بتونين حركت كنين.»
    هانا كه هم گرما اذيتش كرده بود و هم از طرفي ديگر درد گريبانگيرش شده بود. با اكراه بلند شد، ولي باز بيهوده بود. پايش را نمي توانست حركت دهد. ايوان دستانش را دراز كرد تا او را در برخاستن، ياري دهد ولي هانا دستانش را پس زد و خود را عقب كشيد. دوباره سعي كرد بلند شود ولي به هيچ وجه پايش به زمين نمي آمد. حتي نمي توانست قدمي بردارد. كمي بلند شد ولي كم مانده بود سقوط كند. ايوان به سرعت او را گرفت و در ميان بازوانش جاي داد و به راه افتاد. او را به زير سايه دلبخش درختان رساند و روي زمين گذاشت و پاي آسيب ديده اش را بر روي زمين دراز كرد. هانا ار درد به خود مي پيچيد و رعايت هيچ چيز را نمي كرد. دامنش را بالا كشيد تا جاي زخم شده را ببيند. زير زانوي او به شدت ورم كرده و كبود شده بود و اطراف زانويش خوني بود. كمي به زخم نگاه كرد. «آه خدايا، چكار كنم؟ چرا اين طوري شده؟ نمي دونم چطوري به خودتون اجازه دادين با ما اين طوري رفتار كنين و هر كاري دلتون خواست، بكنين. شايدم اشتباه از منه. بهتر بود از همون اول به جاي تذكر دادن به دني، پدر رو مطلع مي كردم. آه خدايا، شما بي اندازه گستاخين.»
    ايوان لب پايينش را گزيد. «خانوم، من با شما هيچ رفتاري كه نشانه بي ادبي و گستاخي باشه نكرده ام.»
    هانا آه بلندي كشيد و بر روي زمين نشست. احساس مي كرد درد در تمامي پايش پيچيده است. «منظورم خودم نبودم. شما سم خطرناكي هستين كه فكر و روح دني رو مسموم كردين.»
    «شما اشتباه مي كنين. دني خودش دختر باهوشيه و احتياج به مسموم كردن فكر و روح نداره.»
    «اوه، شما نه تنها خطرناكين بلكه باعث عذاب و دردسرم هستين. چرا من بايد به خاطر شما كه هيچ حقي تو زندگي ما ندارين، به اين روز بيفتم؟ آگه اين بي ادبي و گستاخي نيست پس چيه؟»
    ايوان بر روي چمن نشسته بود و با تكه چوبي بازي مي كرد. تازه متوجه نيت هانا شد و معني حرف هايش را درك كرد. با اين حال خد را به ندانستن زد تا بداند علت اصلي آمدن او چيست. روي همين اصل پرسيد: «نمي دونم منظورتون چيه و براي چي به ديدن ما مي اومدين؟»
    هانا دستانش را بر روي چشمانش گذاشت. «نبايد مي اومدم. بايد همه چي رو به پدر و اگذار مي كردم.»
    ايوان به سادگي لبخندي زد. «شما هم مثل پدرتون هستين و دوست دارين كاري رو كه به نظر خودتون شجاعته، به تنهايي انجام بدين»
    « لازم نكرده اين طور درباره من و پدرم قضاوت كنين. كسي در اين باره از شما سوالي نكرد.»
    «شما هم مثل پدرتون بي پروا و متكبرين.»
    «شما هم بي اندازه به خودتون مي بالين كه توانسته ايد با دختراي ويلي صحبت كنين. شايد از حرفاي بي سر و تهيه كه اون روز به پدرم گفتين خيلي مغرور شدين و خودتون رو شخصيتي مي دونين.»
    «هيچ كس نمي تونه بدون جهت و ارائه كارايي، تو هر زمينه اي كه هست، با شخصيت و نمونه باشه مگه با خصوصيات ويژه اي، كه اين ويژگي ها اصلاً در من ديده نميشه.»
    «هميشه از صحبت كردن با شما منزجر بوده ام ولي اين پاي لعنتي باعث شد. با شما وارد بحثي كه اصلاً رغبتي به اون ندارم، بشم.»
    ايوان بار ديگر لبخندش را كه اين بار به پهناي صورتش بود، تحويل هانا داد و گفت: «و برعكس طبق گفته هاي شما، منم هميشه آماده شرمنده كردن كسايي هستم كه با خودخواهي و نقشه هاي فراوون منظورشون رو به مرحله اجرا در ميارن.»
    هانا با خشونت از جا بلند شد، ولي با فريادي كوتاه بر زمين نشست. «فكر مي كنين نقشه و منظور قبلي من چي بوده؟ دور كردن شما از دني كه با حرفاي فريبنده تون، اونو مفتون خودتون كردين و حالا آماده شرمنده كردن من هستين. شما خيلي زرنگين. يكي رو شيفته و ديگر رو شرمنده مي كنين.»
    «خانم هانا، دني با شما قابل قياس نيست. اون فكري سالم و انديشه اي دورنگر داره اما...»
    «آه، من نبايد اينجا باشم و به حرفاي توهين آميز شما گوش بدم. شما كه فكر مي كنين افكار من ناسالمه . »
    ايوان دستش را دراز كرد. گويي ميخواست او را از زمين بلند كند. «هر فكر سالمي، آمادگي فساد و آلودگي داره. اگه بخوان اون رو سالم كنند. باز قابليت فساد رو داره و اين خود فرده كه بايد اين زمينه ها رو تو خودش فراهم نياره. و شما نمي تونين خودسازي كنين. شما با افكارتون به ديگران تعلق دارين كه شما رو به اين راه سوق مي دن و جالب تر اينكه شما زمينه اي آماده و هموار دارين.»
    اين بار هانا بلند شد و موهاي پريشانش را پشت سر جمع كرد. گويي دردش كمي بهتر شده بود. آماده رفتن شد. «آقاي ايوان، اين عمل شما رو نمي تونم هيچ تعبير ديگه اي جز بي ادبي شما كنم. تنها شما نمونه نيستيد، و اين غرور واهي كه تو خودتون حس مي كنيد، اغلب تو ساكنين اين دهكده ها فراوون يافت مي شود.»
    ايوان توجهي به حرفش نكرد . «اگه بتونين كمي بلند بشين، شما رو به خونه ميرسونم.»
    «لازم نكرده به من دست بزنين. خودم ميتونم راه برم و به همراهي شما كه بيش از اندازه به خودتون مي بالين، احتياجي نيست.»
    «لااقل جاي شكرش باقيه كه شما فهميدين آدم در هيچ حال نبايد به خودش بباله. چون كار زشتيه. هر چند شما خيلي زيبا باشين.»
    «من دني نيستم كه از حرف هي شما لذت ببرم. اين را فراموش نكنين.»
    «پايه هاي غلط سطح فكر آدما باعث ميشه كه از صحبت همديگه لذت نبرن.»
    هانا با سماجت جواب داد: «چرا بايد از صحبت كردن با شما لذت ببرم؟ شما بيشتر از يه دهقان زاده ... » ولي حرفش را خورد و بعد از مكثي كوتاه با عجله ادامه داد: «از صحبت كردن با شما لذت ببرم؟ اونم چه حرفي! اصلاً نكته قابل توجهي كه چشمگير و دلنشين باشه، به چشم نمي خوره، فقط طعنه. صحبت با شما بسيار خسته كننده است. «از جا بلند شد. دستش را محكم به درختي گرفت و با زاري گفت: «آه، حتي نمي تونم يك قدم بردارم.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض



    ايوان بدون توجه به حرف هاي نيشدار هانا گفت: «مي تونم برم و يكي از مستخدمين رو براي كمك بيارم.»
    «اگه اون گاري رو كه جلوي در ورودي مزرعه گذاشته شده بيارين، بهتره.»
    ايوان به شتاب رفت. بعد از مدتي برگشت ولي هانا قادر نبود كه سوار شود با چشماني كه خشم از آن مي باريد به ايوان نگاه كرد و او بدون گفتن كلامي وي را از روي زمين برداشت و درون گاري نشاند و به راه افتاد. بقيه راه را در سكوت گذراند و به ناله هاي ضعيف هانا گوش سپرد. در مقابل در ورودي خانه ،هانا را تحويل خدمتكاري كه با ديدن آنها جلو دويده بود، سپرد و هنگام رفتن، هانا حتي اجازه تشكر كردن را هم به خود نداد. ايوان هم انتظار چنين چيزي را نداشت زيرا او بايد اين طور مي بود. او و پدرش زحمت تشكر كردن از افرادي چون ايوان را به خود نمي دادند و ايوان عادت كرده بود. در مقابل كارهايي كه انجام مي دهد، يك كلمه تشكر آميز هم نشنود ولي باز انديشيد: دني هم خواهر اونه. پس چرا اون اين طوري نيست؟ دني خيلي مهربون و دوست داشتنيه.
    همه مهمانان با سر و صدا و براي تعويض لباس به اتاق هايشان مي رفتند و درباره زمين خوردن و صدمه ديدن پاي هانا صحبت مي كردند. هانا دروغي را سر هم كرده و تحويل آنان داده بود و آنها هم اين حرف را كه هر كس ممكن است به علتي از اسب پرت شود و صدمه ببيند، قبول كردند. همگي دور ميزي كه در زير سايه روح بخش درختان گذاشته شده بود، مشغول صرف ناهار بودند. دني به وضوح مي ديد كه هانا بسيار متفكر به نظر مي رسد و گاهي هم چنان افراط مي كرد كه فراموش مي كرد بايد چيزي بخورد. با غذاي داخل بشقاب ور مي رفت و ناگاه كه يكي از حاضرين مي گفت: «هانا چرا غذا نمي خورين؟» فوراً به خود مي آمد و درد را بهانه مي كرد و مشغول مي شد. آن روز را بدين ترتيب به سر آوردند. قرار بود صبح روز بعد مهمانان عزيمت كنند. شب، پدر و راكسي و ژاك در كتابخانه و خانم ها در تراس خانه گپ مي زدند. ژانت از دني و هانا دعوت مي كرد كه مدتي در مزرعه آنها، به فايل، بيايند و چند روزي را با آنها بگذرانند، و با حرارت زيادي تعريف مي كرد كه گذراندن تعطيلات تابستاني در مزرعه نيز بايد با مهماني همراه باشد تا اوقات، زياد كسل كننده نباشد. بعد از صرف شام نيز بحث خوبي ميان حاضرين در گرفته بود و باز دني بدون توجه به پدر و مادر كه بايد رعايت ادب هاي آن چناني را بكند، صحبت مي كرد. وقتي راكسي گفت كه امسال چندين جلد كتاب جديد وارد كتابخانه اش كرده، دني ذوق زده دست هايش را به هم كوفت و گفت: «بهتر از مطالعه كتاب چه چيز ديگه اي مي تونه اوقات فراغت انسان رو پر كنه؟ به نظر من آدم از هر كاري به جز كتاب خواندن زود خسته ميشه. واقعاً عاليه كه آدم بتونه هر ساله تعداد زيادي كتاب وارد كتابخونه اش بكنه.» همه حرف او را تصديق كردند و سپس در كمال تعجب راكسي به بهانه اينكه هانا پايش آسيب ديده و نمي تواند پياده روزي كند، از دني خواست تا كمي بيرون بروند و در باغ قدم بزنند.
    دني با اكراه آن را پذيرفت. شب بسيار زيبا و مهتابي بود، از همان شب هاي خوب تابستان. هوا از انواع عطر گل ها آكنده بود و اين بوي مطبوع از هر گوشه و كنار باغ قابل استشمام بود. راكسي به صدا درآمد. «دني، هنوز دربارة حرفاي ديروز تو فكر مي كنم. مي خوام بدونم خودت چي مي دوني؟ چه فكرايي داري؟ با حرفاي ايوان كاري ندارم.»
    دني كمي احساس خطر كرد. از اينكه پدر از روابط او با ايوان مطلع شود، مي ترسيد. پس انديشيد، بهتر است جانب احتياط را پيش بگيرد و خيلي ساده صحبت كند و چيزي را بروز ندهد. شايد بتواند او را از مرحله پرت كند. «آه، ديروز من حرفاي بي سر و تهي زدم كه شما درباره اش خيلي كنجكاوي مي كنين. اونا چيزايي بود كه بيشتر تو كتابا خوندم و فكر كردم چيزايي كه تو كشورهاي ديگه اتفاق افتاده، مي تونه تو كشور ما هم رخ بده. در ضمن من با ايوان...» ساكت ماند و چيزي نگفت.
    راكسي آهسته پرسيد: «اما شما با ايوان چي ...؟»
    «راستش زياد با ايوان صحبت نمي كنم، چون فكر مي كنم اون فاصله اي كه بين ماست،بايد هميشه حفظ بشه.»
    راكسي كمي خاطرش آسوده گشت و گفت: «شما دختر صادق و ساده اي هستين. هيچ مي دونين اين خصوصيات رو تو شما بيشتر مي پسندم.»
    دني كه نمي دانست چطور از شر او و حرفهايش آسوده شود. حواب داد: «هر فردي عقايد و روش به خصوصي داره كه تابع اوناست.»
    راكسي به نزديكي اش آمد. «مي خوام بدونم اگه بگم از تو بيشتر از هانا كه زيباترم هست، خوشم مياد، چه جوابي ميدي؟»
    بدون اينكه هيجاني به دني دست بدهد يا از حرفش يكه بخورد، گفت: «هيچ جوابي براي شما ندارم. تشخيص با خود شماست كه از كي خوشتون بياد.» راكسي همچنان نگاهش مي كرد. «اگه بخوام با پدرتون در اين مورد صحبت كنم و به قولي از شما درخواست ازدواج كنم، اون وقت چطور؟ شما چه نظري دارين؟»
    «اين موضوعيه كه اصلاً درباره اش فكر نكردم. من تصميم به ازدواج ندارم. بايد بيشتر فكر كنم. بهتره اين پيشنهاد رو به هانا بدين.»
    راكسي با بي حالي بر روي نيمكت نشست و دست دني را گرفت و كنار خود نشاند. رويش را به طرف او گرداند و گفت: «حالا نمي توني جواب بدي؟»
    «به هيچ وجه اين كار غير ممكنه، آقاي راكسي»
    «چرا؟ وقتي من تو اين مدت به تو فكر كرده و تصميم گرفتم. تو هيچ به من فكر كردي؟»
    «هرگز، حتي چنين چيزي به ذهنمم خطور نكرده بود. شما با هانا مي تونين خوشبخت تر باشين.»
    راكسي گفت: «اين منم كه بايد زندگي كنم و مي دونم فقط با تو مي تونم خوشبخت باشم. تو چه جوابي داري؟»
    «اگه بگم اين منم كه با شما خوشبخت نمي شم، شما چي فكر مي كنين؟»
    راكسي دست دني را فشار مختصري داد. «چرا فكر مي كنين نمي تونم شما رو خوشبخت كنم؟ دلايل شما چيه؟»
    دني سرش را به نيمكت تكيه داد. چشمانش را روي هم گذاشت و اجازه داد دستانش همچنان در دستان راكسي كه آن را گرفته بود، باقي بماند. «شما با هانا خوشبخت ترين»
    راكي به دني كه همچنان چشمانش را بسته بود، نگاه كرد. «آخه چرا؟ چرا فكر مي كني با اون خوشبختم؟»
    «خيلي ميل داري بدوني؟»
    «البته مي خوام بدونم چه وچه اشتراكي بين ماست كه به نظرت اين طوري مياد.»
    دني سرش را بلند كرد و بدون اينكه ناراحتي به خود راه دهد، گفت: «براي اينكه هر دوي شما خودخواهين و به ظاهر زندگي و ماديات، بيشتر از باطن و معنويات اون علاقه دارين. شما، هر دو، ثروت و تكبر رو دوست دارين و اين كاملاً واضحه كه شما، هر دو، داراي يك خصوصيات اخلاقي هستين. همه اينو مي دونن. اگه باور نداري، مي توني از ژانت هم نظر خواهي كني. اون كاملاً حرفاي منو تصديق مي كنه.»
    راكسي به سرعت دستان دني را رها كرد. «آه دني، نمي دونستم تا اين حد بي پروا و گستاخي. چطور جرات مي كني با من اين طوري حرف بزني؟ من توهين اون روزت رو نشنيده گرفتم و تازه مي خواستم تو رو ببخشم، ولي تو دوباره مرتكب اون خطا شدي. منظورت چيه؟»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    منظوري ندارم، آقاي راكسي. من هيچ وقت لااقل خودم را فريب نمي دم»
    «پس فكر مي كنين من شما رو فريب ميدم، در حالي كه من فقط سادگي و بي رياي تو رو دوست دارم.»
    «وقتي خودتون تو ريا غوطه ورين، چرا بايد تو ديگران اين صفت رو دوست داشته باشين؟»
    «مهم اينه كه ريا از نظر شما چي باشه و من چطور تو ريا غوطه مي خورم؟»
    دني گويا در خواب بود و اين چنين در عالم خيال با راكسي مشاجره مي كرد. ناگهان به خود آمد. قبلاً تصميم گرفته بود با احتياط برخورد كند تا هر اقدامي را از طرف او كه ممكن بود پدر را مطلع كند، خنثي سازد. حالا صدها بار كار را وخيم تر كرده بود. «آقاي راكسي، بهتره برگرديم. امروز واقعاً روز خسته كننده اي بود. هر دومون به استراحت احتياج داريم.»
    «يعني مي خواي هيچ نتيجه اي از صحبت هاي امشبمون نگيريم؟»
    دني انديشيد چگونه مي تواند از دست او خلاص شود و زودتر به اتاقش پناه ببرد و فكر كند، چيزي كه بيش از اندازه به آن احتياج داشت. پس به آرامي دوباره دستان راكسي را گرفتم. «صبح باز در اين مورد صحبت مي كنيم.»
    «يعني كار نيمه تموم امشب رو به صبح موكول كنيم؟ ولي دني، صحبت امشب بايد همين امشب تموم بشه و به صبح نكشه.»
    «چرا، اتفاقاً خيلي ام ارتباط داره. مي تونيم با آرامش خاطر بيشتري صحبت كنيم.»
    راكسي به نيمكت تكيه داد و دستان دني را رها كرد. «شايد همين طور باشه. حالا مي توني بري دني.»
    هنوز هم ترس رو به رو شدن با پدر و جر و بحث هاي بي حاصلي ديگر كه در وجود دني رخنه كرده بود، وادارش مي كرد تا ملايمت بيشتري نشان دهد و به قولي دل راكسي را به دست آورد. شايد بتواند فكرهاي مخرب او را از او دور كند. پس درحالي كه بلند مي شد، دست راكسي را با تمامي مهر و عطوفت گرفت و كشيد. «بهتره هر دو با هم برگرديم. در كنار شما بودن لذت بخشه.» و با اين سخن خاطر راكسي را آسوده نمود، شايد هم خاطر خود را.
    شب از نيمه گذشته بود و هانا همچنان با خود كلنجار مي رفت و از فكر اتفاقي كه صبح افتاده بود، نمي توانست بيرون بيايد. چه برخورد وحشتناكي. من كه اجازه نمي دادم ايوان حتي از چند متري من رد بشه، حالا با اون برنامه افتضاح، صبح تو بازوهاي اون جا گرفتم و به زير سايه درختان آورده شدم. باهاش صحبت كردم حتي اجازه دادم اون حرفاي توهين آميز رو به زبان بياره. چه اشتباهي، نبايد مي ذاشتم اين طوري بشه. بايد فوراً مي فرستادمش تا خدمتكاري رو بياره و منو به خونه برسونه. چه افتضاحي. مي خواستم كاري را حل و فصل كنم، در عوض اونو خراب تر كردم. به حرف هاي ايوان مي انديشيد: كسايي كه پايه هاي صحبتشون از غلط بنيان گذاشته بشه، يقيناً از حرف هاي همديگه لذت نمي برن. شما هم مثل پدرتون هستين و مي خواين كار به اصطلاح شجاعانه رو، خودتون انجام بدين. هر فكر سالمي آمادگي آلودگي داره و تو شما اين زمينه وجود داره.
    چرا اين حرفا رو به من زد؟ در حالي كه با دني طور ديگه اي صحبت مي كنه. طوري كه دني بعد از جداي از اون دوباره دلش دلش پر مي كشه كه پيش اون بره و باهاش هم صحبت بشه. اون براي دني احترام زيادي قائله ولي حرفاي توهين آميزي به من زد. آه، چه بد. بايد باهاش صحبت كنم و همچنان كه در دلش آشوب به پا شده بود، انديشيد: اون موقع پام درد گرفته و خيلي ام گرمم شده بود. براي همين نتونستم جوابش رو بدم. اين بار جواب قاطعي بهش مي دم طوري كه شرم كنه بار ديگه باهام رو به رو بشه. بله، دفعه ديگه نوبت منه تا بهش بفهمونم با كي طرفه.
    هر چند آقاي راكسي گفت: «صبح مي تونيم با آرامش خاطر بيشتري صحبت كنيم.» ولي اين موضوع هرگز به مرحله اجرا در نيامد و جامه عمل نپوشيد. زيرا صبح روز بعد دني سر درد را بهانه كرد و از رختخواب بيرون نيامد. مهمانان كه قصد عزيمت داشتند، براي خداحافظي به اتاق او رفتند و از او خداحافظي كردند. آخر از همه راكسي به ديدارش رفت تا با او وداع كند. پس از كمي حاشيه رفتن، بالاخره گفت: «دني، اميدوارم هر چه زودتر سلامتيت رو به دست بياري و براي مدتي به فايل بياين، اونجا مي تونيم صحبت ناتموم ديشب رو تموم كنيم. شايد به نتيجه كلي برسيم.» و دني با تكان دادن سر و گفتن كلمه «اميدوارم» ، موضوع را خاتمه داد و بعد از خروج از اتاق، به خود گفت اين حرفا بيهودست چون من نمي خوام تا سه سال ازدواج كنم.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هانا مثل يك ماده پلنگ تير خورده و زخمي، طول و عرض اتاق را با خشم مي پيمود. حتي يه لحظه نمي تونم آروم بشينم. بايد برم و همين امروز ببينمش. آره، فردا ديره. منم آدم كم حوصله و بي طاقتي ام. نبايد مي ذاشتم اون حرفاي توهين آميزي رو به لب بياره. اون پاش رو از گليمش درازتر كرده. اما من دني نيستم كه براي گستاخياش اين اندازه بهش ميدون بدم. اين انديشه هايي بود كه از ذهن هانا مي گذشت و صبر و قرار را از او گرفته بود و يك لحظه او را آرام نمي گذاشت. اگر كمي خويشتن داري نمي كرد، همان صبح زود به ديدار ايوان مي رفت، ولي نزاكت و ادب مانع شد و با هزار دسيسه خود را نگه داشت. مهمانان عزيز پدر مراجعت كردند و دوباره خانه با كل اعضا در سكوت و آرامش هميشگي خود فرو رفت.
    عصر هنگام و نزديكي هاي غروب، هانا در حال خارج شدن از اتاق بود كه دني پرسيد: «هانا، اين موقع كجا ميري؟»
    هانا با لحن سردي گفت: «تو كه از صبح مريضي و تو رختخواب جا خوش كردي. حوصلم سر رفته. بن رو بر مي دارم و يه كم پياده روي مي كنيم.» و با اين حرف از اتاق بيرون زد. دني از اتفاق ديروز كه بي كم كاست از زبان ايوان شنيده بود، لبخندي بر لب آورد و با همين لبخند، هانا را تا دم در مشايعت كرد. جونز در همان حوالي در آلاچيق نشسته بود و تفنگ شكاري خود را پاك مي كرد. هانا كه خود را بي اعتنا نشان مي داد، از جونز پرسيد كارگران به چه كاري مشغولند و گفت مي خواهد گشتي در همين اطراف بزند شايد هم سري به منزل فاكنر برود و پس از دمي مكث دوباره رو به جونز، صحبت برا به سوي ايوان و راي كشاند و پرسيد: «امروز اونا كجا كار مي كنن؟»
    جونز بي خبر از همه جا گفت: «زردآلوي چيده شده رو براي فرستادن به شهر آماده مي كنن. امروز اين كار كلي از وقت كارگرا رو گرفت.
    «كارشون الان تموم شده؟»
    جونز گفت: «فكر نكنم چون هنوز كار زيادي باقي بود.»
    هانا با وانمود كردن به اينكه براي قدم زدن مي رود، رو به سگش بن، كرد و گفت: «بن، توام حسابي چاق شدي. بايد بيشتر پياده روي كني. زودتر بن، از اين طف بيا.» سگ از سر و كول هانا بالا مي رفت و بدين وسيله شادي خود را نشان مي داد. هانا از كنار كلبه هاي چوبي گذشت و به زمين مسطحي كه مقدار زيادي ميوه هي چيده شده را در آنجا قرار داده بودند، رسيد. كساني كه او را مي ديدند، با احترام سري خم مي نمودند و بعضي هم ساده لوحانه تعظيم مي كردند. هانا ايوان را ميان آنان ديد ولي خود را بي اعتنا نشان داد. گويي كه ديدن او اتفاقي بوده. سپس با صدايي بلند گفت: «بن، از اين طرف بيا. تو شديداً به پياده روي احتياج داري تا نزديكاي رودخونه مي ريم و بعد راه رو ميان بر مي زنيم و بر مي گرديم.» ايوان سرش را بلند كرد و متعجبانه هانا را نگاه كرد. چنين احساس كرد كه طرف صحبت هانا اوست نه بن، ولي اين جرات را در خود نديد كه قدمي به جلو بردارد. گويي آن روز اتفاقي رخ نداده و هانا در ميان بازوان او نبوده، هانا آن قدر ظريف و شكنده بود كه ايوان مي ترسيد با فشار مختصري بشكند.
    هانا با بن شروع به دويدن كرد. بعد از مسافتي، از آن مكان دور شدند، بعد ايستاد تا نفسي تازه كند يا داشت خود را گول مي زد و منتظر بود ايوان بيايد. كمي مردد ماند و اطراف را نگريست ولي ايوان نيامد. دوباره برگشت. خودش را با سر به سر گذاشتن بن مشغول كرد. بعد دقايقي انتظار، ايوان را ديد كه از خم درختان پيدا شد. هانا بي حركت ماند و همچنان آمدن او را نظاره مي كرد. ايوان نزديك تر آمد. سري به عنان تعظيم خم نمود. «سلام، خانم هانا. خوب شد شما رو دوباره ديدم چون خيلي علاقه مند بودم تا يه بار ديگر زيارتتون كنم. اميدوارم وضع پاتون بهتر شده باشه.»
    «آقاي ايوان، بيشتر از اين مبالغه نكنين. من به هيچ وجه نمي تونم توهيناي اون روز شما رو ناديده بگيرم.»
    «منم نمي تونم محبتي رو كه اون روز در حق شما كردم و شما كمال بي ادبي رو نشون دادين، ناديده بگيرم.»
    «اوه خدايا، نمي دونستم بايد براي انجام كارايي كه جزو وظايفتونه، تشكر بكنم.»
    «ولي اون جزو وظايفم نبود.»
    «اون اتفاقي بود كه باعث اصليش، خود شما بودين.»
    «من زياد به اون موضوع اهميت نمي دم. البته اگه براي شما اهميت داره،مسئله ديگه ايه.»
    هانا دايم بالا و پايين مي رفت و قدم مي زد.«اين بدتر كه كسي فكر كنه تموم كاراش صحيح و بدون نقصه، و عيب و نقص رو فقط تو ديگران ببينه.»
    «من چنين چيزي نگفتم» براي يك لحظه هانا تمام حرف ها را گم كرد. نمي دانست چه بايد بگويد يا اصلاً براي چه منظوري آنجا آمده. اصلاً براي چه با اين پسر كه هميشه مورد تنفرش بوده، صحبت مي كند؟ دستپاچه شده بود. بي اختيار روي چوب هايي كه در آن حوالي رديف شده بود، نشست. نمي دانست چه كند و چه بگويد. اضطرابي شديد به دلش راه افتاده بود كه نمي دانست از كجا سرچشمه مي گيرد. ايوان كمي عقب تر رفت و به درختي تكيه داد و دستانش را در جيب بزرگ ويلي، ارباب مقتدرش، را مي نگريست و مي انديشيد: سال هاست هانا رو هميشه از دور ديده. حتي جرات نگاه كردنش رو هم نداشته. تو اين سال ها با اون حتي يك لكمه صحبت نكرده بود و حالا اين طور خونسرد مقابل اين دختر مغرور ايستاده و آماده بود سخنان نيش دار تحويلش بدهد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خورشيد كم كم در حال غروب كردن بود. هوا كمي سايه و روشن بود. صورت هانا را نيمي در تاريكي و بقيه را در روشنايي مي ديد. در دل، ظرافت او را مي ستود. «خانم هانا، مي دونم كه من هر چي بگم، شما ناراحت مي شين و به خوبي واقفم كه دلتون مي خواد منو فرد پست و رذلي بخونين. تحقيرم كنين. رعيت بودن پدرم و رعيت زاده بودن منو به رخم بكشين تا دلتون آروم بگيره و احساس آرامش بكنين. اين حرفاي شما نه منو ناراحت مي كنه، نه خوشحال. يعني هيچ تأثيري در من نداره. فقط منو وادار مي كنين بيشتر به كوته فكري شما فكر مي كنم. شما كه هيچ چي از شخصيت آدما نمي دونين.شما تنها براي كساني كه هم سطح خودتون باشن، ارزش قائلين. در حالي كه خودتون حتي معني ارزش رو هم نمي دونين. حالا من به شما اجازه ميدم هر چي رو كه دلتون مي خواد بگين.»
    هانا نگاهي تحقير آميز به سر تا پاي ايوان انداخت و خنده كوتاه و تمسخر آميزي كرد. «با اين حال ادب و معرفت شما رو منكر نمي شم. خودتون رو اون طور كه بودين و هستين، معرفي كردين. حداقل بهتر از خودم، اگه مي خواستين چنين حرفايي به لب بيارم.»
    ايوان بدون توجه به حرف ها و حركات او گفت: «زندگي فراز و نشيب داره. شما هميشه در فرازين و اوج مي گيرين! بيشتر و بالاتر، و شايد اين اوج شما هرگز به نهايتي هم نرسه چون افرادي مثل شما تو دنيايي از بي نهايت ها سير مي كنن و براي كاراشون نهايتي وجود نداره، اما اون كه هميشه تو اوجه، روزي پاش به نشيب هم مي رسه و من مي ترسم شما طوري سقوط كنين كه پاتون به نشيب برسه. طوري كه درجا با مرگ همراه باشه و ناخودآگاه بميرين و اين خيلي بده كه آدم ناخود آگاه بميره.»
    هانا گفت: «من نيومدم اينجا كه دوباره شما شروع كنين و هر چي دلتون خواست بگين. من اومدم به شما بگم شما هيچ و پوچين و به اين صفات بارزتون خيلي ام افتخار مي كنين. با اين مه، توهينات رو قبول مي كنم و تو رو مثل يه شي بي ارزش از پنجره به بيرون پرت نمي كنم بلكه مي ذارم بيشتر به خودت و حرفات ببالي و من به نتيجه پوچش بخندم، اون قدر كه تو زجر بكشي.»
    ايوان ديگر هيچ ادب و نزاكتي را در برابر او رعايت نمي كرد و اين هانا و پدرش كه هميشه وادار مي شد در مقابلشان تكريم و تعظيم كند و با احترام در برابرش بايستد ديگر برايش هيچ ارزشي نداشتند. براي او همه چيز تمام شده بود. با صدايي آرام و نوازشگر كه گويي داستاني زيبا براي محبوب خود مي گويد، گفت: «هاناي عزيز، زندگي خونه ايه با هزاران دريچه، ولي تو فقط يه دريچه از اين زندگي رو باز كردي و از اون دريچه فقط اشراف زادگي، زرق و برق، ثروت و فخر و تكبر و چيزاي ديگه رو كه تو نظرت زيبا هستند ديده اي، ولي حيف كه از دريچه هاي ديگه كه حقيقت و واقعيات زندگين، غافلي و ...»
    «اوه كافيه، مثل اينكه همين حالا بايد به اين چرنديات تو بخندم.» و با صدايي تقريباً بلند شورع به خنديدن كرد. انگار كه ايوان مطلب طنزي برايش گفته بود. همچنان كه مي خنديد، دندان هاي سفيد و كمي فاصله دارش در تاريكي به خوبي نمايان بود. «بگو، باز بگو، با اون لحن فيلسوف مآبانه ات كه هميشه مورد زجر و تنفر منه، بگو. اگه دريچه هاي ديگه رو باز كنم، چي مي بينم؟»
    ايوان خيلي قاطع در حالي كه لبخندي مبهم بر لبش بود، گفت: «راستي مي خاي بدوني؟ نه، تو خودت رو به ناآگاهي زدي. تو او روز با دني شلاق خوردن رعيتي رو به خاطر گرسنگي ديدي. تنها جرم اون اين بود، كه مي خواسته سير باشه، و اين تنها نمونه كوچيكي از اين نمايشا بود.»
    هانا با عجله گفت: «نه، نه، بحث رو عوض نكن. از دريچه هاي ديگه بگو اون لازمه زندگي بود.»
    «پس اگه اين طوره، من ديگه ادامه نميدم. چون هر چي بگم، تو اونو لازمه زندگي مي دوني، تو هيچ وقت نمي توني معني خيلي از مطالب رو درك كني.»
    ايوان در نيمه روشن غروب، فقط دستان سفيد هانا را كه در لابه لاي موهايش مي گشت، مي ديد. «اتفاقاً خيلي ميل دارم ادامه بدين، تا ببينم ديگه تو ذهنتون چه افكار مسموم كننده اي مي گذره.»
    ايوان با لحن آهسته و مؤدبش ادام داد. «چرا هميشه به سمت گمراهي و حقارت كشيده ميشي؟ تو، در تكبري كه از ثروت پدرت نشأت گرفته، غرق شدي.»
    «گوش كن ايوان، من اصلاً نمي دونم چرا با تو بحث مي كنم و چه نتيجه اي مي گيريم. فقط خواستم بگم از دني دوري كن. ولي حال مي خواي با چرنديات، منو هم خراب كني. واقعاً غير قابل تحمله. بايد به پدر گوشزد كنم چه مرد خائني تو ملكش اظهار وجود مي كنه.»
    «اولاً دني فردي آگاه و براي من قابل احترامه، ثانياً در مورد گوشزد كردن به پدرتون بذار نتيجه اش رو خودم بگم. بيرون كردن من، پدر و مادرم، و منع كردن از خيلي چيزهاي ديگه. چرا حرفي رو كه مي خواي بگي، نتيجه اش رو نمي دوني يا مي خواي بازم بگم؟»
    «چون دني به خودش اجازه داده و با شما صحبت كرده، او رو فرد آگاه و قابل احترام مي دونين. شما استحقاق طرد شدن رو دارين تا مثل علف هرز كنده و دور ريخته بشين.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    «در مورد دني كاملاً در اشتباهين و من توضيح ديگه اي نميدم. در مورد خودمم بايد بگم مدتاست خودم رو كه به قول شما علف هرزيم، از زمين شما كنده و بيرون انداختم. براي پدر و مادرمم فكري كرده ام. فقط منتظرم آقامنشي و بلند همتي پدرتون رو تماشا كنم تا ببينم حق الزحمه اونا رو چطور پرداخت مي كنه. اون وقت به پاس اين همه بزرگواري جوابي رو كه منتظرش هستين، مي گيرين.»
    «آقاي ايوان، مطمئن باشين كه اين آخرين باريه كه با شما هم صحبت شدم. واقعا كه ديگه وجودتون براي من غيرقابل تحمله.»
    «ولي شما براي من با تمام ناآگاهي و خشمتون قابل تحملين.»
    هانا بي توجه سرش را تكان داد و نفس عميقي كشيد و دستانش را در هوا چرخاند. « شما بالاخره كي براي ادامه تحصيلات مي رين؟»
    هيجاني ناشناخته و پرتلاطم به ايوان دست داد، چون احساس كرد او را مغلوب كرده، «منتظرم آقاي شارت رو ببينم و با ايشون مشورت كنم و بعد برم . ايشون فعلاً اينجا نيستن.»
    هانا تقريباً آرام گرفته بود. هنوز هم غرور و تكبر از صدايش مي باريد. گويي صحبت نمي كند بلكه دستور مي دهد. «مي خواين چكاره بشين و چه اهدافي رو دنبال مي كنين؟»
    ايوان با اندكي فاصله بر روي چوب هاي نزديك هانا نشست و صورتش را به طرف او برگرداند و گفت: «با اين وضع نابسامان كه تو دنيا به وجود اومده و خطر جنگ از هر طرف نه تنها كشور ماع بلكه كشوراي ديگه رو هم تهديد مي كنه مخصوصاً از طرف آلمان، راستش خودمم نمي دونم.»
    «شما فكر مي كنين اين تحولاتي كه تو آلمان روي ميده، كشور ما رو هم وادار به تغيير و تحولاتي مي كنه؟»
    «البته، يا با آلمان كه قدرتش به دست فاشيستا گردونده ميشه متحد ميشيم، و يا جنگ رو پس از چند سالي مي پذيريم. آلمان در پشت پرده در حال تدارك ديدن مهمات جنگي مهيب و عظيميه و به زودي در سراسر دنيا فتنه و جنگ رو به پا مي كنه چون به دنيا مي قبولونه كه تو مذهب فاشيسم جنگ، حق است. هر چند هنوز بايد چشم به اتفاقات دوخت و منتظر موند ولي احتمال اين امر خيلي قويه.»
    هانا به سادگي پرسيد: «چرا بايد جنگي صورت بگيره؟ ما كه هيچي نمي خواهيم.»
    ايوان با تعجب برگشت تا هانا را بهتر ببيند ولي هوا ديگر كاملاً تاريك شده بود و صورت هانا نامشخص بود. او آرام نجوا كرد. «هانا، تواين طور فكي مي كني كه هيچ چيز نمي خواي اما همه مثل تو فكر نمي كنن حتي خود من.»
    «ايوان، توام اگه جنگي رخ بده، تو اون شركت مي كني؟ـ حال ديگر با او خيلي خودماني صحبت مي كرد. گويي با دوستي ديرينه هم صحبت است. « اين كشور متعلق به همه مردم است از هر قشر و طبقه اي. بايد به خاطر آرمان و شرفش جنگيد و به تو يكي بگم، من طرح و افكاري بهتر براي مردم كشورم دارم كه روزي همه اونا رو به مرحله اجرا مي ذارم. تو هميشه منو تو اينجا فرد ساده اي ديده اي، اما طرح هاي من مدتاست تو حزبي مورد تحقيق قرار مي گيره.»
    «سلام هانا و شما آقاي ايوان اميدوارم مزاحمت صحبتتون نشده باشم.» اين صداي دني بود. هانا با عجله بلند شد. بسيار مضطرب گشت گويي مي خواست فرار كند ولي همچنان بر جاي ماند و منتظر شد تا دني طعنه هاي بعدي را بزند. «هانا، خيلي خوشحالم كه من بعد به من سركوفت نمي زني كه چرا با ايوان صحبت مي كنم. مي بينم كه خودتم طرفدار صحبت با ايواني، به هر حال منو از اين مخمصه نجات دادي.»
    ايوان گفت: «دني، چه سعادتي كه تو رو ديدم چون فردا اين فرصت دست نمي داد، دني گفت: «اميد دارم تا به اون درجه از علم و فراست دست پيدا كني كه موفقيتت رو تو همه زمينه هاي و پستا مهيا كنه و بعدها تو قدر و منزلت اين اراده و خودساختگي رو بيشتر مي دوني. مطمئن باش فعاليت پنهاني و چندين ساله تو هنوز براي من يه رازه. بذار هانا بشنوه. هرگز متوجه نميشه.»
    ايوان سخن هاي دني را نشنيده گرفت و فقط به حرفي كه خودش مي زد توجه داشت.«دني، فكر و انديشه ات را پرورش بده. تو عقيده هاي پاك و انسان دوستانه اي داري. نذار هيچ چيز جايگزين اين صفات نيكو بشه.»
    «متشكرم، ايوان. از اينكه دوستي آگاه با ديده اي روشن رو از دست ميدم، واقعاً دلگيرم.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دني، تو هميشه خوب بودي و اين بهترين خاطره زندگي منه.» دست دني را گرفت و فشار مختصري به آن داد. دني اصلاً مخالفتي نكرد و هانا در تاريكي هرگز متوجه اين موضوع نشد.
    هانا گفت: «دني، ديروقته. بهتره برگرديم و ديگه در اين مورد صحبت نكنيم. تو فعاليت سياسي و پنهاني و همنشيني چندين ساله تو رو با اون از پدر و مادر مخفي مي كنم.»
    ايوان با خنده اي شاد در حالي كه در تاريكي فقط رديف دندانهاي سفيد و زيبايش نمايان بود، گفت: «هرگز هيچ كاري با خشونت از پيش نميره. تو صلح باشين. طرز فكراتون رو با همديگه آميخته و هماهنگ كنين تا اختلافي نداشته باشين.»
    دني با هيجان جواب داد: «اين شدني نيست. فكر نكن با يه بار صحبت، تونستي انديشه هانا رو تغيير بدي. نه، اون همون هانا باقي مي مونه. اگه بمب هاي دناي رو سر اين كشور بريزن و اونو زير و رو كنن و اون زنده بمونه، باز سر از ويرانه ها بلند مي كنه و با تكبر و غرور ميگه: « همه چي رو از نو مي سازم. باز حكومت مالك و رعيتي به وجود مي يارم و همه و همه بايد تحت فرمان من باشن. «اخلاق هانا عوض شدني نيست.»
    هانا به راه افتاد در حالي كه قدمهاي تندي بر مي داشت، گفت: «دني، بهتره از خودت بگي. بعد از جنگ چي از آب در مي ياي. يه آدم كه همه مردها رو اعم از رعيت و مالك و فقير و ثروتمند دور خودت جمع مي كني و از بودن با اونا لذت مي بري. »
    رنگ دني به شدت به سرخي گراييد و خدا را شكر كرد كه شب است و ايوان متوجه اين موضوع نشد و با گفتن «اميدوارم به هدف اصليت برسي». دوان دوان از آنجا دور شد و با گام هايي بلند، خود را به هانا رساند. هر دو در تاريكي مي رفتند و بن از پشت سر آنها حركت مي كرد و گاهي خرناسه سوزناكي مي كشيد و دني حس كرد اين صدا تا مغز استخوانش اثر مي گذارد و آشفته اش مي كند. با حالتي عصبي برگشت و لگذي به او مي زد و صدايش را خفه مي كرد. «دني، حرصت رو سر حيوون بيچاره نريز. زبون داري. حرف بزن.»
    «من ديگه با تو حرفي ندارم. هانا، تو خيلي وقيحي. با اون حرفت خواستي. منو بيش ايوان از خيلي وقت پيش منو مي شناسه و اين حرف تو رو حمل بر گستاخي و بي ادبيت مي كنه.»
    «برم مهم نيست كه ايوان تو رو شناخته يا نشناخته. اون آدمي نيست كه برام مهم باشه. اون جز يه فقير بيچاره كسي نيست.»
    «هانا، بدون كه فقير بودن عار نيست. هر چند تو هرگز اينو نمي فهمي.»
    «كافيه، بهتره خفه بشي. پدر با تعدادي از دهقانا اونجا ايستاده، ممكنه متوجه بشه.»
    «پس بالاخره تصميم گرفتي همه چي رو از پدر مخفي كين، چون خود تو هم زياد از صحبت كردن با اون بدت نمي ياد. اگه اين طوري بود، دوباره به ديدارش نمي رفتي.»
    «نخير، اصلاً اين طور نيست. من اون رو اتفاقي ديدم. »
    «البته، صبح ديروزم اتفاقي ديدي و به ديدنش نمي رفتي.»
    هانا به عصبانيت گفت: «من براي اين به ديدنش رفتم تا دست از سر تو برداره و ديگه به خودش اجازه نده كه با تو صحبت كنه و پاي پدرم به ميون كشيده نشه. من خيلي فروتني كردم.»
    «لازم نبود اقدام به اين كار كني، چون من هر وقت دلم خواسته باهاش صحبت كردم و باز اگه فرصتي دست بده، اين كار رو انجام ميدم. مگه اينكه خودم تمايلي نداشته باشم.»
    «اوه، همين طوره. از اول بايد مي دونستم چه خواهر كله شقي دارم. بعد تصميم مي گرفتم.»
    «نه،مسئله اصلاً اين حرفا نيست. ملاقات بعد از ظهرت معني ديگه اي ميده.»
    «خفه شو، دني. تو فكر مي كني من از ايوان اين قدر خوشم مي ياد كه دوباره به ديدنش برم؟»
    «شايد تو بازوان اون زياد بهت بد نگذشته باشه.»
    «اوه، چه حرفا! تو خيلي مزخرفي، دني.» و با اين حرف به سرعت خود را به خانه رساند و براي آرام كردن فكر مغشوش و ناآرامش تصميم گرفت حمام كند و سپس به اتاقش برود و استراحت كند. دني با خيالي آسوده گويا كاري را كه به او محول شده به پايان رسانده بود شادمان و آسوده خاطر در حالي كه آهنگي زير لب زمزمه مي كرد، مشغول نظارت بر كارهاي خانه شد و پس از مدتي فراغت از كار، وارد سرسرا شد. مي خواست وارد كتابخانه شود كه ديد هانا پشت در اتاقي كه پدر و مادر در آنجا مشغول صحبت بودند، گوش ايستاده. با ديدن اين صحنه خود نيز به آهستگي كنار هنا قرار گرفت
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ويلي، بايد جلوي اين كار اونو بگيري. اين يه نوع آزاديه. فردا همه از اون پيروي مي كنن و از تو خواهان خير و كرم ميشن.»
    ويلي با صداي خشني جواب داد: «مهم نيست، بنت. اون پسره خودش رو خيلي زرنگ مي دونه. بذار هر غلطي دلش مي خواد بكنه. منتظر اون روزيم كه سرشكسته برگرده و خوهان دريافت كاري بشه. اون موقع است كه بهش مي خندم و با يه لگد ميندازمش دور. باهاش زياد در نمي افتم. خيلي سرسخت و مغروره.»
    خانم ويلي دوباره ادامه داد: «آه، هميشه ازش بدم مي اومد. نوعي تكبر تو رفتارش بود كه مدام باعث عذابم مي شد، دلم مي خواست كارهاي محول شده رو كمي پس و پيش انجام مي داد، يا دست از پا خطا مي كرد، اون وقت تا اونجا كه مي تونستم به باد انتقاد و سرزنش مي گرفتمش و دق دلم رو خالي و تكبر بي حدش رو لگدمال مي كردم، ولي اون هيچ وقت چنين فرصتي رو نداد و الحق هم كارا رو به خوبي و شايستگي انجام مي داد.» اين گفتگوها ميان پدر و مادر انجام مي گرفت و هانا و دني را فقط وادار به سكوت و انداختن نگاه هاي معني دار به يكديگر مي كرد. دني از اين گفتگوها كاملاً راضي بود به نظر مي رسيد.
    آقاي ويلي روز بعد به مدت يك ماه براي انجام كارهايش به شهر رفت و دني به مدت كوتاهي تا زماني كه ايوان نرفته بود، به راحتي با او ديدار مي كرد و گاهي به مدت كوتاهي تا زماني كه ايوان نرفته بود، به راحتي با او ديدار مي كرد و گاهي پياده روي و صحبت هايشان ساعت ها به طول مي انجاميد و هانا همه اينها را مي ديد و كاملاً سكوت كرده بود. حتي وقتي مادر مي پرسيد: «دني كجا رفته؟» با قاطعيت دروغي تحويل مادر مي داد ولي وقتي با دني مواجه مي شد، به او طعنه مي زد و با سماجت مي گفت: «يه روز به حرفم مي رسي و اون روز من به اشك ها و دل شكسته ات بي اعتنا ميشم.»
    و دني مي خنديد و مي گفت: «اگه اشكي ريخته و دلي شكسته بشه كه هرگز چنين نمي شه، خواهر راز دارم.»
    بعد از يك ماه، آقاي ويلي از مسافرت طولاني خود برگشت و دخترها دوباره با بودن او در لاك ادب خود فرو رفتند چون در اين يك ماه بي قيدانه هر كاري را كه خواسته بودند انجام داده بودند و به تذكرها و انتقادهاي مادر چندان توجهي نداشتند. در اين مدت به راحتي به هر كجا كه دلخواهشان بود مي رفتند، به موقع سر ميز غذا حاضر نمي شدند و حسابي دلي از هوا در آورده بودند ولي با بازگشت پدر همه چيز فرق كرد. شبي آقاي ويلي كه در كتابخانه مشغول مطالعه بود، زنگ زد. وقتي خدمتكار مخصوصش، جان، وارد شد، از او خواست تا دني را به كتابخانه بفرستد. وقتي دني وارد شد پدر خوب در چهره اش خيره شد و لحظاتي در سكوت همچنان او را نگريست. دني مي دانست كه پدر حتماً مي خواهد موضوع مهمي را با او در ميان گذارد. سرانجام ويلي آهي كشيد و به مبل تكيه داد و گفت: «راستش دني، خيلي تعجب كردم وقتي راكسي تقاضاي ازدواج از تو رو پيش كشيد، هرگز نمي تونستم تصورش رو بكنم. به هر حال اون از تو چنين تقاضايي كرده. نظرت چيه؟»
    دني گفت: «هنوز براي ازدواج زوده، من چند سالي تصميم به ازدواج ندارم اگه راكسي بپذيره، مي تونه مدتي منتظر بمونه.» خانم بنت راكسي را از نظر دني آگاه كرد. راكسي مخالفتي ننمود. تصميم داشت براي او صبر كند.
    اكنون سه سال و نيم بود كه ايوان رفته بود. دني هنوز هم فكر مي كرد ايوان براي آنها اهميتي قائل نبوده و هيچ گاه با نظر احترام از آنها ياد نكرده، بيشتر مواقع پدر و مادر ايوان را مي ديد و با آنان به صحبت مي نشست. مي ديد كه چگونه هنگام كار بر روي زمين ها شادمان هستند و به خود مشقت را مي دهند، شايد كه بتوانند خرج پسرشان را در شهر تأمين كنند. اما جرآت نكرده بود سوالي از آنها بكند. مادر ايوان كم و بيش از اتمام تحصيلات او گفته بود. در اين مدت، ايوان به ديدار آنان نيامده بود. از طرفي قرار بود راكسي با مادر و خواهرش چند روزي به آنجا بيايند و دني مي دانست اين بار بايد جواب قطعي به راكسي بدهد. چون خود نيز احساس مي كرد مدت زيادي است كه او را در انتظار نگه داشته. ماه ها بود كه اين بحث در خانه جريان داشت و پدر بارها به دني گوشزد كرده بود كه بايد موافقت خود را اعلام كند. قيافه گرفته و سرزنش آميز پدر دني را وادار مي كرد كه بيشتر از اين راكسي را در انتظار نگذارد.
    حالا ديگر هانا با او سرسنگين بود. كمتر حرف مي زد و هر گاه هم مجبور بود صحبتي كند، توأم با خشم و پرخاش بود. در اين ميان دني مقصر نبود زيرا راكسي او را انتخاب كرده بود. او خيلي هم راضي مي شد اگر راكسي از هانا خواستگاري مي كرد، چون از دست هر دو راحت مي شد ولي حالا نمي دانست چه بايد بكند و چه جوابي به پدر بدهد. پدر از او انتظارات زيادي داشت و حتي زماني كه شنيد راكسي از دني درخواست ازدواج كرده براي هانا ناراحت نشد. خيلي هم خوشحال شد كه راكسي بالاخره يكي از دخترانش را براي ازدواج انتخاب كرده. راكسي فرد مهم و با شخصيتي بود. و اينكه خواهان يكي از دختران او شده بود، باعث افتخار بود. راكسي مالك هكتارها زمين و اندوخته و ثروت بود. بنابراين ويلي مي توانست همه جا سرش را با سربلندي و افتخار بالا بگيرد.


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/