دنی با بی میلی جواب داد: «آه نه. راستش حوصله این سوار کاری رو هم نداشتم و برای رعایت احترام مهمونای عزیز و غرولند نکردن پدر، پذیرفتم.»
راکسی در حالی که می خندید، گفت: «شما نسبت به همه چی بی اعتنا هستین. می تونم بپرسم بیشتر از چه نوع تفریحی خوشتون می یاد؟»
دنی در حالی که با اسب به آرامی به پیش می رفت، گفت: «بحث و صحبت کردن.»
«چه نوع بحث و صحبتی؟»
«راستش از دنیای جدیدی که فکر می کنم در حال تحول و دگرگونیه و قوانین نوینی که در حال تکوینه. ایوان اسم آن را پدیده های نو می ذاشت»
«ایوان دیگه کیه؟»
«ایوان دیگه کیه؟»
دنی به شدت دستپاچه شد. از دیوانگی خود که بی محابا این نام و همزمان با آن، عقیده او را بر زبان آورده بود ناراحت شد. ولی زود بر خود مسلط شد و خود را کنترل کرد و انگا که هیچ هیجانی به او روی نداده، گفت: «اون تحصیلات مقدماتی را به پایان رسونده و الان برای رسیدن به اهدافی بهتر و ادامه تحصیل، عازم شهره. او خیلی به خودش متکیه و ایده های جالبی داره که فکر کنم برای آینده مجارستان سودمنده، اون معتقده سیاست باید تابع ایده آل های تمامی انسان ها باشه»
«گفتم ایوان کیه؟»
«اون پسر آقای رایت، رعیت پدره»
«هوم، معلوم میشه معلومات ایوان خوب در شما رسوخ کرده که هر تفریحی رو به بحث و صحبت درباره این مسائل ترجیح می دین.»
«من همیشه مطالعه رو به این گونه تفریحات ترجیح می دم. افکار من چیزی غیر از عقاید پدر و اعضای دیگه خانواده ست.»
«همین طوره. شما و هانا خیلی متفاوتین»
دنی خیلی آهسته گفت: «من همیشه بر این عقیده ام که هر فردی حق اظهار نظر کردن رو داره ولی حق نداره عقایدش رو به دیگران تحمیل کنه. من این طوریم، هانا اونچه هست، می تونه باشه. ما خواهریم با دو فکر متضاد»
صحبت گل کرده بود. شاید خودشان هم متوجه نبودندکه مدتی است از بقیه دور شده اند و سر از جاده خاکی که به سوی جنگل می رفت، درآورده اند.
آقای راکسی گفت: «این ایوان هر کی باشه، شما نباید این قدر افراط می کردین و با این حرفا با اون در می افتادین. افکار اون خطرناکه.»
«راستی، شما این طور فکر می کنین؟»
«البته مجارستان به هیچ گونه افکار نویی احتیاج نداره. شما به اون چی گفتین؟ آهان، یادم اومد. پدیده های نو، آداب و رسوم و سنت های مجارستان، همیشه برای ملتش تا ابد باقی است. این جور صحبت ها برای شما خوب نیست.»
«آه بله، حتماً باید مثل هانا هر لحظه با سر و وضع خودم ور برم و به سواری و تفریح اهمیت زیادی بدم. اون موقعه ست که مورد توجه همه قرار می گیرم.نه، من اصلاً اصراری ندارم مورد توجه باشم.»
«ولی شما خیلی مورد توجه من هستین. هر چند که افکارتون رو نپسندیدم.»
دنی تندگفت: «پس می تونین توجه نکنین و مثل بقیه باشین. هر چند اینم برام اهمیتی نداره که شما چی می خواین و چی نمی خواین.»
راکسیبه شدت از توهین آشکار او ناراحت شد، ولی با خویشتن داری که در خور شخصیت او بود، گفت: «دنی بهتره بر گردیم و خودمون رو به دیگران برسونیم تا سر وقت به ناهار برسیم.»
«همین طوره، این بهترین راه برای فرار کردن از این حرف های کسالت آوره.»
هر دو بدون کلامی اسب هایشان را به تاخت درآوردند و به سرعت به حرکت درآمدند. وقتی خسه و خیس از عرق به آنجا رسیدند، همه را به جز هانا در آنجا دیدند. راکسی بدون معطلی پرسید: «هانا کجاست؟»
همه با حیرت به همدیگر نگریستند. ژاک گفت: «ما فکر کردیم که هانا با شماست. پس معلوم میشه شما دو نفر خوب خلوت کرده بودین.»
همگی با صدای بلند خندیدند و دنی گفت: «حتما هانا فراموش کرده کرم ضد آفتابش رو به صورتش بزنه و حالا به خاطر اون مجبور شده برگرده» پدر نگاهی سرزنش آمیز به او انداخت و دنی دیگر چیزی نگفت. آنها تصمیم گرفتند بعد از کمی استراحت برگردند. فکر می کردند شاید هانا در خانه باشد و موضوعی مانع آمدنش شده باشد.
راکسی گفت: «تاوقتی که ما اونجا بودیم، هانا آماده همراهی با شما بود، پس چطور شد؟»
ژانت جواب داد: «هانا به من گفت: «شما برین. من برای انجام کاری پیش آقای رایت می رم و بعد دنبال شما می یام.» وقتی شما دیر کردین، فکر کردیم هانا حتماً باید پیش شما باشه»
با این حرف، همه سر اسب ها را برگرداندند و قصد عزیمت کردند. فکرها و عقیده ها بسیار متفاوت و متضاد بود. دنی فکر می کرد، دیگر هیچ وقت نباید با یکی از این مهمانان واردبحث شود، مخصوصاً راکسی. شاید دفعه دیگر اگر چنین اتفاقی رخ دهد، نتیچه مطلوبی نداشته باشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)