صفحه 2 از 15 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 142

موضوع: باد موسمی | مالی کای

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    43 - 48
    است و در آنجا زندگي كرده و اطلاعاتش بيشتر از من است."
    هيرو گفت: "بله، خودش به من گفت؛ همچنين گفت كه جزيره ي بهشت روي زمين است، رنگارنگ و پر از غرايب و زيبايي هاي باورنكردني، صفحه اي از هزار و يك شب."
    كاپيتان از لحن تعريف هيرو و نگاه پرمعني همراهش، از ته دل خنديد و گفت: "همه ي فرانسوي ها و در اين مورد اغلب خارجي ها – تنها آن چيزي را مي گويند كه فكر مي كنند يك بانوي مايل به شنيدن آن است، آيا مطلب ديگري هم در مورد آن گفت؟"
    - بله، خيلي زياد. گفت كه فكر مي كند بريتانيايي ها قصد دارند جزيره را به بميه و سلطان نشين الحاق كنند و آن را تابع آفريقا نمايند.
    - راستي؟ خب خانم، اين مطلبي است كه من هيچ اطلاعي در موردش ندارم، فكر مي كنيد چطور مي خواهند اين كار را انجام دهد يا ديگر اين را به شما نگفته است؟
    ظاهراً گفته بود؛ چون هيرو كه هرگز كسي نبود كه مطلبي را بداند و انكار نمايد. توضيح داد كه بسيار ساده است و بريتانيايي ها به طور مفتضحانه اي از يك حاكم عروسكي مردي بسيار ضعيف و فاسد است حمايت مي كنند، و او تنها به حامي برده داري است و ماليات را صرف عياشي مي كند، بلكه هيچ حق قانوني هم بر تاج و تخت ندارد، چون پسر جوانتر سلطان قبلي است و طبق گفته ي پسر كنسول فرانسه، رقيب مدعي تاج و تخت نه تنها براي حكمراني بهتر است، بلكه از احترام و وفاداري نه دهم جمعيت بومي و حمايت تمام خارجيان فكور مقيم زنگبار، غير از بريتانيايي ها، برخوردار است؛ چون بريتانيايي ها معتقد هستند كه قدرت شخصيتش مانعي براي مقاصد توسعه طلبانه ي مستعمراني آنهاست و ترجيح مي دهند يك آدم توسري خور را به عنوان حاكم داشته باشند، كاپيتان، آيا هرگز مطلبي تنگ آورتر از اين شنيده بوديد؟" مطمئناً او خودش به عنوان جمهوري خواه معتقد نمي توانست پادشاهي را به هر صورتي تصديق كند اما از طرفي ديگر نمي توانست بي عدالتي را هم قبول نمايد.
    خشم، هاله اي از سرخي به چهرهي زيباي هيرو آورد و چشمانش برق زد، به حالتي كه كاپيتان فولبرايت آن را با شكوه يافت، گرچه بسختي كسي را به طمعه مي انداخت او غير متعهدانه، شانه اش را بالا انداخت و گفت كه به نظر او سياست، كار كثيفي است و گرچه عمل بريتانيايي ها را توجيه نمي كند، شك دارد كه بشود فرانسوي ها را در مورد خطه ي شرق آفريقا يا زنگبار بي طرف دانست.
    هيرو شوكه شده پرسيد: "يعني مي گوييد فرانسوي ها هم مي خواهند جزيزه را مستعمره ي خودشان نمايند؟ ولي اين غير ممكن است."
    - من هيچ نكته ي غير ممكني در اين مورد نمي بينم خانم، همه ي اروپاييان مستعمره طلب هستند، همه ي آنها مثل هم هستند.
    - من در اين مورد نمي توانم با شما همعقيده باشم. فرانسوي ها هميشه از حكام مستبد متنفر بودند و نداي آزادي و برابري را سر مي داده اند؛ خب، به هر حال در زمان انقلاب كبير، به روش "لافايت" نگاه كنيد. قبول دارم كه مستعمره دارند ولي...
    - اما در واقع به عنوان يك آمريكايي خوب موافق فرانسوي ها هستيد و مخالف بريتانيايي ها! منصفانه است، چون اكثر ما همينطور هستيم، اما مطمئناً نخواهيد توانست قضاوت عادلانه اي داشته باشد اگر بخواهيد از ابتدا نسبت به يك طرف تعصب به خرج دهيد.
    هيرو موكداً اطمينان داد كه هرگز نخواهد گذاشت تعصب فردي چشمانش را نسبت به واقعيات كور كند.
    كاپيتان كه اين جواب را وصف حال خود يافته بود. شانه هايش را بالا انداخت و گفت كه شخصاً هيچ اهميتي براي مسايل داخلي زنگبار، كه شكر خدا هيچ ربطي هم به او نداشت، قايل نيست.
    سخنان كاپيتان هيرو او را ناراحت كرد و بي پرده گفت كه همه ي مسيحيان بايد هميشه نسبت به اموري كه به صلاح و خير عموم است، در هر كجاي دنيا كه باشد، علاقه مند باشند و اين مسئوليت نسبت به همنوعانشان نبايد تنها به افراد همزاد و هم رنگشان محدود شود.
    كاپيتان با بي حالي گفت: "بله، البته." صورتش بي احساس بود و همدردي اش براي مردم با نشاط و اهل دعوا و كافر رنگبار كه نمي دانستند چه دارد بر سرشان مي آيد، آشكارا ضعيف بود.
    - خب، خانم شما بزودي مي توانيد در مورد اين مسايل با عمويتان صحبت كنيد و نظراتتان را به او بگوييد؛ مطمئناً نظرات ايشان به مراتب با ارزشتر از نظرات من، يا حتي نظرات آن موسيوي جوان مي باشد؛ آن هم با آن بهشت زميني و چرنديات هزار و يك شبش! بهشت، واقعاً كه! اگر چه شايد بعضي ها آن را به آن شكل ببينند ولي به نظر من چيزي بيشتر از فاصله بين كثافت و بيماري نيست.
    او داشت عمداً خش صحبت مي كرد، ولي اگر قصد داشت هيرو را بلرزاند، موفق نشد. هيرو نه تنها دستپاچه نشد، بلكه ظاهراً كاملاً آمادگي پذيرش هر نظر منفي در مورد زنگبار را هم داشت، چون با صميمت گفت كه او هميشه به آن همه شكوه و جلال افسانه اي كه در مورد سرزمينهاي شرقي و جزاير استوايي، گفته و نوشته شده مشكوك بوده است و آن را گمراه كننده مي يافت، زيرا مطمئناً با توجه به دماي بالاي هوا و سط پايين زندگي و اخلاقيات مردم بوي، در آنجا نمي توانست چيزي جز كثافت و آلودگي باشد.
    كاپيتان قولبرايت با نظر هيرو موافقت كرد: "بله كثيف است، خوانده بودم كه بوي ميخك و ادويه را مي توانيد از دريا متوجه شويد، ولي تمام آنچه به مشام من رسيده است، بوي بد فاضلاب و زباله و حتي چيزهاي بدتري بوده است! شهر از اين هم كثيف تر است و به نظر من اصلاً جاي يك خانم نيست. هيچ تعجبي ندارد كه زن عمويتان چندان حال خوشي ندارد، ولي اصلاً حق نداشت كه به دنبال شما بفرستد."
    - اوه، حرف بيخود نزنيد، كاپيتان دختر عمويم كريسي كه چهار سال هم جوانتر از من است هيچ طوريش نشده، و او هم فكر مي كند كه زنگبار نقطه اي زيبا و رؤيايي است، خودش برايم نوشته است.
    - شايد عاشق باشد، چون شنيده ام كه وقتي كسي عاشق شود، عينكي به رنگ گل سرخ بر روي چشمانش قرار مي گيرد.
    - عاشق؟ نه؟ عاشق چه كسي ممكن است باشد؟ كسي آنجا نيست...
    - خانم، حتي در زنگبار هم مرد پيدا مي شود. آن مرد فرانسوي در حال رفتن به آنجاست و سفيد پوستان در آنجا جمعيت نسبتاً بزرگي را تشكيل داده اند، كارمندان كنسولگري، افسران نيروي دريايي بريتانيا، تجار و افراد هرزه.
    - هرزه؟ منظورتان چيست؟
    - ماجراجويان، گوسفندان سياه، قانون شكنان، افراد شروري مثل " روري غوان."
    - او ديگر كيست؟ يك دزد دريايي؟ با چنين اسمي حتماً بايد يك دزد باشد.
    - تقريباً، يك انگليسي است و تقريباً از همه ي جهات يك آدم كله شق و تبهكار مي باشد، به گمانم كسي او را "پولساز" صدا مي كند هر اتفاق خلاف قانوني كه روي دهد، از شكار غير قانوني تا حمل اسلحه، قاچاق مواد مخدر، آدم ربايي يا قتل، مي توانيد آخرين سكه ي خود را شرط بنديد كه روري فراست در آن دست داشته است. دان لايمور جوان طي دو سال گذشته تلاش كرده كه او را گير بيندازد، ولي موفق نشده است! فقط بايد مدرك به دست بياورد و مطمئناً روزي آن را به دست خواهد آورد. دان يك تيپ فاسد نشدني است.
    - و اين دان كيست؟
    - دختر عموي كريسي هيچ گاه در موردش چيزي ننوشته است؟ خب، چون داشتم فكر مي كردم كه شايد او مسئول آن عينك گل سرخ است، ستوان لايمور، يك افسر نيروي دريايي بريتانيا است كه فرمانده ي يك كشتي مسلح كوچك مي باشد و مسئوليتش ممانعت از تجارت برده در اين آبهاست، يا حداقل براي اين منظور تلاش مي نمايد؛ با توجه به همه چيز، كارش را چندان هم بد انجام نمي دهد؛ اما هنوز نتوانسته روري فراست را گير بيندازد و مي ترسم جواني اش را بر سر اين كار بگذارد. گرچه يك بار داشت گيرش مي انداخت؛ در باد سبك پمبه به طرفش شليك نمود، چون لاشه ي يك سياه آفريقايي را كه به آرامي روي آب شناور بود ديد، دان بخوبي معني آن را مي داند – يعني كشتي پر از برده است و اجساد و مردگان را بيرون انداخته اند؛ دان مطمئن بود كه او را در حين ارتكاب جرم مي گيرد، اما وقتي به آن فرمان ايست دادند، "ويراگو" بادبانهايش را گشود.
    - چي؟
    - ويراگو؛ اسم كشتي فراست است، مطمئنا دليلي داشته كه اين اسم را برايش انتخاب نموده؛ مي گويند مثل يك گاو وحشي اشت؛ درست مثل صاحبش.
    - بعد چه اتفاقي افتاد؟ فرار كردند؟
    - نه، چون كشتي دان با نيروي بخار كار مي كند، در نهايت ويراگو را ناچار به توقف كرد. اما وقتي وارد عرشه شدند اثري از برده نبود؛ دان از دماغه تا انتهاي كشتي را وجب به وجب گشت، ولي هيچ مدركي به دست نياورد؛ روري هم قاطعانه گفت كه از هيچ لاشه اي خبر ندارد و حتماً جسد سياه بيچاره اي بوده كه از كشتي حامل برده ي در حال عبور به بيرون انداخته شده. و از دان به خاطر اينكه با فرمان توقفش، نايستاده عذرخواهي نمود و علتش را چنين بيان كرد كه خودش در حال صرف غذا بوده و ملاحانش هم كشتي دان را با يك كشتي برده فرانسوي اشتباه گرفته بودند. دان داشت ديوانه مي شد، ولي هيچ كاري نمي توانست بكند؛ نه حتي وقتي بعداً شنيد درحاليكه روري داشته او را به دنبال خود مي كشيده، يك كشتي برده متعلق به عربي كه همدست روري بوده، براحتي يك محموله ي برده را از زنگبار خارج نموده است.
    - يعني به عمد بوده است؟ تمام ماجرا يك كلك بود؟ فقط براي اينكه..." رنگ چهره ي هيرو مثل گچ سفيد شده بود و فكش درست به شكل فك پدربزرگش "كاسب كراين"، وقتي عصباني مي شد، در آمده بود. با غيظ گفت: "مرداني مثل او بايد به دار آويخته شوند."
    - به جرأت مي گويم كه روري به دار مي آويزندش؛ به نظر من اصلاً فقط به همين منظور به دنيا آمده است؛ و مطمئناً دان لايمور حاضر است طناب دار را با دست خودش به گردن روري بياويزد. نمي توان هم سرزنشش كنم؛ البته شخصاً زياد با بريتانيايي ها اعتقاد ندارم، ولي ستوان مرد خوبي است و من طرفدار او هستم.
    - و فكر مي كنيد كه كريسي هم همينطور باشد؟
    - براي دان لايمور؟ خب... مطمئناً كريسي اولين نفر نيست، چون نمي شود منكر شايستگي دان شد؛ اما آنچه در مورد دختر عمويتان گفتم فقط حدسم بود، از آخرين باري كه در زنگبار بوده ام يك سالي گذشته و در آن زمان، آن دو تازه با هم آشنا شده بودند؛ گرچه كاملاً مشخص بود كه دخترك از قيافه ي او خوشش آمده است. خودتان گفتيد كه چطور از رؤيايي بودن جزيره نوشته، و همين مطلب، اين نظر را به من داد كه شايد پيشرفتهايي صورت گرفته باشد. از طرف ديگر دان تنها مرد زنگبار نيست و شنيده ام كه زن عمو و دختر عمويتان بسيار مورد توجه خانواده ي سلطان قرار گرفته اند؛ بعضي از آن شاهزادگان عرب، واقعاً مردان خوش تيپي هستند.
    - "خوش تيپ؟ منظورتان مردان سياه است؟ آفريقايي ها؟ يعني مي گويي كريسي..."
    صورت هيرو بسيار جدي بود و كاملاَ نشان مي داد كه مورد توهين قرار گرفته است.
    - عرب خانم، عرب، آنها نه سياه هستند و نه آفريقايي! و بسياري از آنها، به اندازه ي من سيماي خوبي دارند و كمي آفتاب سوخته تر هستند. خانواده ي سلطان از حكمرانان عمان هستند و حتي از پسردايي تان، جوشيا هم بيشتر به شجره و اصل و نسب خود مي نازند. مردانشان بسيار خوش قيافه هستند و شنيده ام كه زنان قصر به زيبايي يك تابلو نقاشي مي باشند، گرچه مطلبي است كه نمي توانم رويش قسم بخورم، چون شنيدن كي بود مانند ديدن. موجودات بيچاره، حتماً ملاقات زناني مثل زن عمو و دختر عمويتان، كه مي توانند بدون نگراني به هر كجا كه مي خواهند بروند، برايشان بسيار جالب است.
    هيرو با گرمي تصديق كرد و بعد درحاليكه توجهش به موضوع جلب شده بود گفت ميايد ببينيم چه كاري مي توانم براي آن موجودات بيچاره انجام دهم. شايد بتوانم برايشان كلاسهاي آشپزي و سوزن دوزي بگذارم و خواندن و نوشتن يادشان دهم و بايد تا آنجا كه مي توانم در تغيير روش زندگي آن ها بكوشم."
    كاپيتان قولبرايت براي اعتراض دهانش را باز كرد، ولي بعد دوباره آن را بست. آشكار بود كه خانم هوليش در بدو ورودش به زنگبار بسيار متعجب خواهد شد. اينكه زن جواني اينقدر از نظر جسمي و مالي بخشنده باشد و علاقه مند به ايجاد اصطلاحات، بسيار عجيب بود، در سن او بيشتر انتظار مي رفت كه به شركت در بالماسكه و همصحبتي جوانان مايل باشد تا كارهاي خير و كمك به ساير نژادها در نقاط دور دست و بد آب و هواي كره زمين، كاپيتان با خودش فكر كرد كه مطمئناً آدم بي سليقه اي است، چون انديشه ي انجام كارهايي را در سر دارد كه به او مربوط نيست، در صورتيكه مي توانست يك معلم مدرسه قابل تحسين و بسيار جدي شود، و شايد هم يك روز بشود، چون با آشنايي مختصري كه از كلبتون مايو داشت و نيز با قضاوت از روي شايعاتي كه شنيده بود، او آن مرد خوش تيپ پرحرارتي كه جداً علاقه مند به زني جوان، سرد، خشك و رك باشد نبود. نقطه نظرات خانم هوليس در مورد ازدواج كافي بود كه آتشين ترين خواستگاران را سرد كند. كاپيتان دلش براي شوهر او مي سوخت؛ البته اگر مي توانست شوهر كند كه كاپيتان اصلاً شك نداشت.
    كاپيتان تادئوس در حاليكه ريش خاكستري اش را مي خاراند، انديشيد: "هر كه را خلقش نگو، نيكش شمر." گرچه هميشه ثروتش بود كه افرادي را جلب كند و شايد روزي به خاطر آن ازدواج مي كرد؛ آينده اي نه چندان خوب براي هر دختري، اما شايد بيشتر از اين استحقاق نداشت، و اينكه آمليا از چه چيز او خوشش آمده بود را نمي توانست بفهمد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    49-52

    فصل چهارم

    هیرو از جایش بلند شدو چینهای لباس پوپلین عرایش را صاف و با دستمال کتانی اش عرق پیشانی را پاک نمود.چند دسته ی باریک متمرد از موهای بلوطی اش از بسته بندی محکم پشت سرش در آمده و به گردن سفیدش چسبیده بود و قسمتهای خیس از عرق لباسش ناراحتش می کرد.
    باناامیدی پرسید:همیشه اقیانوس هند اینقدر گرم است؟
    -مگر زمانی که باد بوزد،که فکر می کنم بزودی شروع شود چرا به کابینتان نمی روید که لباس خشک تری بپوشید؟مطمئنا در این میان لوازمتان باید یک دست لباس موسلس داشته باشید ،لباس روشن تر و آزاد تر از این.
    -بله دارم.ولی آنها برای زمانی است که از عزا در بیایم.فعلا نمی توانم آنهارا بپوشم.نه حداقل تا شش ماه دیگر بی احترامی به پاپاست.به علاوه شاید بعضی ها خیال کنند که زیاد دوستش...
    صدایش خاموش شد و ناگهان اشک در چشمانش پرشد.سعی نمود با بهمزدن چشمانش مانع ریختنشان شود،دماغش را گرفت و معذرت خواهانه گفت:متاسفم.احمقانه بود.ولی دلم خیلی برایش تنگ شده است..می دانید،ما خیلی با هم دوست بودیم.
    کاپیتان فولبرایت که حیرت زده و متاثر شده بود با خود فکر کرد:بله.بالاخره یک چیز دوست داشتنی در وجود این زن هست و شاید کلیتون مایو همان را یافته است.
    گفت:و به همین دلیل شماباید اورا راضی نمایید.فکر نمی کنم پدرتان راضی باشد که خودتان را در این لباس خفه ی سیاه بپیچید آن هم در این آب و هوا.برای سلامتی مضر است و می خواستم در این رابطه با همسرم صحبت نمایم.مطمئنا پدرتان می خواهد که شماخودتان را سالم نگه دارید واگر در این آب وهوا به این شکل لباس بپوشید مدت زیادی دوام نخواهید آورد.
    هیرو با بی حالی لبخندی زد ولی سرش را تکان داد و گفت:شما خیلی مهربانید ولی میل ندارم بخاطر چنین دلیل کوچکی لباس عزایم را در بیاورم.آسایش شخصی هیچگاه نباید مقدم باشد.بعلاوه فکر نمی کنم این هوا زیاد طول بکشد.مطمئنا بزودی باد خواهد وزید.
    کاپیتان متفکرانه گفت:اگر فشارسنج همینطوری پایین برود حتی خیلی زودتر از آنچه انتظارش را داریم.
    گردنش را از عرق پاک کرد و هیرو را تا عرشه همراهی نمود.با دقت به سایه های رنگ پریده ی خودشان و قیر های آب شده که از درز های عرشه ی کشتی بیرون زده بود نگاه کرد ویکبار دیگر آرزو نمود که کاش آملیا و هیرو بین مسافرین نبودند.
    گرما در تاق کوچک طاقت فرسا بود اما در فضای آزاد بیرون غیرقابل تحمل!هیرو در سایه ی دکلی توقف کرد و به نرده ی کشتی تکیه داد و با غبطه به اعماق خنک آب،جایی که خزه های دریایی چسبیده به کشتی چون مرغزاری در معرض باد تکان می خوردند نگاهی انداخت.
    درحالیکه نوراکراین تنبلانه روی آب آرام تکان می خورد.صدای خرخر مسافری که در صندلی حصیری زیر سایه بانی خوابیده بود و صدای صحبت کمک آشپزان و پیشخدمتان که در جلوی عرشه مشغول ماهیگیری بودند چیزی بیش از یک زمزمه ی خواب آلود نبود.
    یک قطره عرق از ستون فقرات هیرو به پایین غلتید و ناگهان آن سکوت خواب آور بعدازظهر بنظرش شوم آمد. مثل اینکه گرما و غبار و سکون توانسته بودند زمان را متوقف نمایند و نوراکراین را در خلایی بی هدف و عجیب بین واقعیت و عالم خیال معلق گردانند.گویا سرنوشتش این بود که آنقدر بی هدف بماند تا تخته هایش بپوسند و بادبان هایش خاک شوند.
    هیرو لرزید و صدای قدم های پا و صحبت کسل کننده ی ناخدای اول کشتی اقای ماروبی به او کمک می کرد که از این اندیشه ی پوچ و ناراحت کننده بیرون آید او با مهربانی می گفت که هوا خیلی گرم است. ولی قبل از شب مسلما خنک تر خواهد شد.
    هیرو با شک و تردید پرسید:واقعا اینطور فکر می کنید؟بنظر من شبها حتی گرمتر است.
    -آه،ولی یک باد در پیش رو داریم واگر از من بپرسید باد خیلی تندی هم هست.
    -کاپیتان فولبرایت هم همین را گفت.اما هیچ اثری از آن نمی بینیم.
    -می توانید بویش را حس کنید.آنجا،آنجارا ببینید.
    با انگشت به فضایی درخشنده اشاره کرد و هیرو آنچه را که بنظرش لکه ای روی اقیانوس دوردست بود را دید.پرسید:این باد است؟
    -نفس باد است.ولی به دنبال آن باد زیادی خواهیم داشت.
    کاپیتان فولبرایت که از عرشه ی جلویی برمی گشت به آنها ملحق شد و آقای ماروبی انگشتش را با آب دهان تر کرد و رو به آسمان بلند کرد و گفت:هوا تازه شده است،قربان!
    لکه ی روی آب که به سبکی بسوی آنها می آمد سطح شیشه ای و صاف روی آب را پراز چین های لرزان کرد و وزشی از هوا بادبانهارا لرزاند و زنبیل بالای دکل را تکان داد.برای اولین بار در طی چندین روز ،نوراکراین به سکانش پاسخ داد و آنها تولد زندگی را با بیدار شدنش از خواب و حرکت نرمش،در حالیکه دریای جوشان را می شکافت و به جلو می رفت حس کردند.
    پسرک دیده بان داد زد:یک کشتی قربان!بادبان هایش دیده می شود.
    آقای ماروبی داد زد:کجا؟
    -آنجا،سمت راست دماغه ی کشتی دارد به سمت شمال می رود.
    آقای ماروبی در حالیکه تلسکوپ کوچکش را به چشم می گذاشت گفت که دیدن یک بادبان دیگر باعث خوشحالی است.چون شخصا از کندی حرکت رفتن در یک دریای خالی احساس تنهایی می کند.
    هیرو در حالیکه دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود پرسید:چه جور کشتی؟من که چیزی نمی بینم.
    -یک کشتی کوچک سه دکله.ولی در این غبار چیز زیادی نمی شود دید.آنجا...خودم هم گمش کردم.خیلی سریع گم شد.حرکت هم می کرد.یعنی بادرا گرفته بود.پس ماهم بزودی بادرا خواهیم گرفت و در آن زمان این غبار از بین رفته و ما دوباره درراهمان هستیم.
    در حین صحبتش نسیم قوی تری از روی آب گذشت و ناگهان تمام سستی خواب اور دو هفته ی گذشته به پایان رسید و هیرو خودش را تنها در میان فرامین مختلفی در زمینه ی چگونه کشیدن بادبانها برای بهتر گرفتن باد،یافت و آب زیر کشتی جوشی زد و به حرکت در آمد.گرمای غیرقابل تنفس بعد از ظهر جایش را به خنکی تازه با بوی آب شور داد که پس از گرمای روزهای گذشته و شب های طولانی و بی هوا بسیار دلپذیر بود.دوباره به حرکت در آمده بودند.او درراه بود و زندگی،ماجرا،تقدیر و کلیتون مایو را در پیش رو داشت.اما تا ساعت شش باد بطور محسوسی قوی تر شده بود و دوساعت بعد با شدت می وزید و دریا از کف سفید شده بود.در زیر عرشه کابین ها خیلی گرم بودند زیرا تمام روزنه هارا بسته بودند.باد به آنها نمی خورد ولی صدایش و لرزش و تکان های شدید و بالا و پایین رفتنهای کشتی را حس می کردند.نور اکراین به جبران زمان از دست رفته ،با سرعت هرچه تمام تر،بابادبان های تمام افراشته رو به شمال می رفت ودر اثر ضربات طوفان و امواج خشمگین دریا تلو تلو می خورد.
    همسر ضعیف و ظریف کاپیتان فولبرایت دوساعتی می شد که به خوابگاهش رفته بود و اکنون یک شیشه جوهر نمک را در مشت هایش می فشرد و عذرخواهانه بی ارتباط به مسئولیتش زمزمه می کرد:شرم آور است.باید از خودم خجالت بکشم.همسر یک ملوان!اقای فولبرایت همیشه می گفت کم کم عادت می کنم که بدون تلو تلو خوردن روی عرشه ی کشتی گام بردارم.اما هیچ وقت نتوانستم عادت کنم.برای تو حتما الگوی بدی هستم علم،مطمئن هستی که حالت خوب است؟
    هیرو رضایتمندانه گفت:البته.متشکرم.حالا که دوباره حرکت می کنیم همه چیز را می توانم تحمل کنم.آن توقف بی هدف لعنتی بود که ناراحتم می کرد.از اینکه هیچ کاری را نکنی و به هیچ کجا نرسی متنفر نمی شوی؟
    -نمی توانم بگویم که بدم می آید عزیزم.اما از طرف دیگر فکر می کنم آدم خیلی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 53 و 54
    پرانژی نیستم, یا شاید هم برای این است که انسانها همه مثل هم نیستند وگرنه خیلی یکنواخت میشد.اوه ... اوه خدایا رحم کن...
    خانم فولبرایت برای لحظه ای چشمانش را بست تا تکانهای شدید کشتی را راحتتر تحمل کند.هبرو با صدایی تسکین دهنده گفت:"جایی خوانده ام که یکی از دریا سالاران معروف,کر می کنم "نلسون" هرگز نتوانست مانع دریازدگی اش شود,س زیاد ناراحت نباش.اگر برایت نوشیدنی خنکی بیاورم فکر می کنی بتوانی بنوشی؟ مثلا آب و لیمو؟"
    املیا سرش را تکان داد و دوباره چشمانش را بست:" نه,ممنونم عسلم,فقط بنشین و با من صحبت کن.دوست دارم به صدایت گوش دهم,فکرم را از این تلاطمهای وحشتناک آزاد می کند."
    _در چه موردی می خواهی صحبت کنم؟
    _خودت,نامزد جوانت.
    هبرو با شتاب گفت:"هنوز نامزد نشده ایم"
    _اما مطمئن هستم که خواهید شد,خیلی فریبنده به نظر می رسد و از همه جهات خیلی مناسب,گرچه بهتر بود اینقدر نسبت نزدیک نداشت,سر عموی درجه اول.
    _اما نیست,در واقع اصلا نسلبت خونی نداریم.کلی,پسر زن عمویم از ازدواج اولش است,و نام پدرش هم مایو نبوده است,یک اسم دراز و غیر قابل تلفظ بود,که به مایو تغییرش داده,چون تلفظ دو سیلاب آن مشابه بوده و از اتلاف وقت هم جلوگیری می کرده است.پدر پدرش,اهل مجارستان بوده و مادر پدرش لهستانی,مطمئن هستم که خیلی زیبا بوده,چون می گویند کلی به مادربزرگش رفته است اگرچه زن عمو ابی هم حتما در جوانی زیبا بوده است.کلی فقط شش ماه داشت که پدرش می میرد;بابا به من گفت که مرگش رحمت خدا بوده چون گویا معتاد به مشروب و قمار بوده و نهایتا هم یک زن مخوف در پیست رقص به سمتش شلیک می کند.فکرش را بکن,چقدر برای زن عمو ابی سخت بوده است,اما خوشبختانه پنج سال بعد با عمو ناتانیل آشنا شده و ازدواج می کنند.گرچه کریسی- دختر عمویم کریسیدا - تا شش سال بعد به دنیا نمی آید,ولی علی رغم همه این ها,فکر می کنم زن عمویم همیشه کلی را بیشتر دوست داشته,که خیلی عجیب است,مگر نه؟ منظورم علی رغم بد رفتاریهای پدرش واینکه کریستی,دختر عمو ناتانیل هست؟
    املیا با بی حالی لبخندی زد و گفت:"فکر می کنم بعضی از زنها پسر را بیشتر دوست داشته باشند"
    _اما کریسی خیلی قشنگ است و کوچکترین بچه فامیل هم می باشد.
    _مطمئن هستم که عمویت او را بیشتر دوست دارد.
    _بله,همین طور است,کریسی هر کاری که بخواهد با پدرش می کند;می دانید,اصلا عمویم نمی خواست او را به زنگبار ببرد,چون می ترسید آب و هوایش مناسب سلامتی کریسی و همسرش نباشد و شاید هم بیماری وحشتناکی گرفته و بمیرند یا دچار گرمازدگی یا آفتاب زدگی یا چیز دیگری شوند;اما کریسی آنقدر اصرار نمود تا آنها را هم آورد.او خیلی جوان است و بسیار حساس و رویای می باشد.
    _و آقای مایو؟ آیا او هم رویای است؟امیدوارم که به پدرش نرفته باشد.
    _اوه نه,اصلا,مطمئن باش که از نظر شخصیتی کاملا شبیه خانواده مادری اش است;در مادرش کارمند کلیسا بوده است,قیافه اش شاید رویایی باشد ولی جوان بسیار معقولی هست و اصلا مثل کریسی سبک سر نیست,البته خیلی از او بزرگتر است,کریسی تنها هفده سال دارد... نه,باید هجده سال داشته باشد و کلی بیست ونه سالش است.
    آملیا خواب آلود گفت:"امیدورام قصد نداشته باشی بیشتر از این منتظرش بگذاری عسلم برای ازدواجش دیر شده و ممکن است زندگی با او مشکل شود- آن هم برا یک زن جوان-
    مژگانش بر روی هم افتاد و بسته شد و دیگر صحبتی نکرد و به خواب فرو رفت.
    کابین به شدت تکان می خورد و می لرزید,به یک سو منحرف میشد و بعد غژغژ کنان بالا می رفت و ناگهان به پایین می آمد و با هر فرود امدنی,همهمه صداهایی که مشخص نبود صدای افتادن اثاثیه درون کشتی است,یا ضربات امواج بر بدنه کشتی,به گوش می رسید;اما به جزء گرما,هبرو از هیچ ناراحتی دیگری رنج نمی برد و شخصا این حرکت دیوانه وار کشتی را,علی رغم ناخوشایند بودنش,به سکون تنبلانه ده روز گذشته ترجیح میداد.او قبلا برای احتیاط هر وسیله متحرکی را به جایی امن برده بود و از آنجا که خانم فولبرایت خوابیده بود و احتمال اینکه بتوان در تکانها شدید نور اکراین,غذاهای گرمی



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ... به دست آورد وجود نداشت ، لذا به طرف سالن كشتي رفت و براي خود مقداري بيسكويت برداشت و به كابين خودش برگشت كه با پيروي از همراهش ، به خواب رود .
    نوراكراين شبي كاملا نا آرام را پشت سر گذاشت . دكل هاي خالي از بادبان و مهار هاي كشتي را براي مقابله با طوفان محكم بسته بودند ، تا كشتي بتواند در مقابل باد و درياي خروشان محكم بر جاي خود بماند ، ولي علي رقم همه اين ها كشتي چون كره اسبي نا آزموده و افسار گسيخته ، بالا و پايين ميرفت كه گويي امكان بالا آمدنش ديگر وجود نداشت و اقيانوس خشمگين بر رويش حمله مي كرد و انبوه آب به عرشه هجوم مي آورد .
    سپيده خاكستري رنگ صبح رام نشدني از ميان ابرهاي سياه و سنگين باران خشمگين و غرش رعد و تابش برق و درياي پريشان و متلاطم و زوزه طوفان، سرزد ، باران تند ، ميزان ديد را بسيار كم كرده بود ، قايق ها از بين رفته و بالا بر كشتي خورد شده بود ، اما طوفان همچنان اثري از آرام شدن نشان نمي داد و كاپيتان فولبرايت كه پمپ هاي كشتي را براي خالي كردن آب ، روشن گذاشته بود ، نگران بود كه چه مدت ديگر توان مقابله را دارند .
    مسافران نوراكراين ، به جز يك تن در خوابگاه هايشان مانده بودند و اين هيرو بود كه بدون كمك كسي ، لباسش را پوشيده ( نه اين كه در آن تلاطم و آشوب كار مهمي كرده باشد ) و بعد به سالن كشتي رفت كه يك فنجان قهوه سرد و يك غذاي محلي شامل گوشت گوساله نمك سود و خيار شور و بيسكويت صرف كند و بعد با اطمينان از اين كه كمكي به اميليا نمي تواند بكند براي مدتي به كابين خودش برگشت ، اما چون تاريك تر از آن بود كه بخواهد كتابي خوانده يا خياطي كند ( حتي اگر حركت تند كشتي اجازه چنين كارهايي را مي داد ) ، به پشت خوابيد و سعي نمود با بستن چشمانش ، حس ناراحت كننده بالا و پايين رفتن و لحظات سرگيجه آور و پايان نا پذير ناشي از آن ، و تكان هاي شديد دنبال آن را ، كه مشابه اين بود كه مجموعه كشتي به اعماق آب كشيده مي شود ، را تحمل نمايد .
    هيرو هميشه خودش را آدم معقول و خون سردي مي دانست ، اما تاريكي دلتنگ كننده و غژ غژ مداوم و اعصاب خورد كن و غوغاي كر كننده و بدتر از همه و بالا و پايين رفتن هاي وحشتناك كشتي ، كم كم داشت روي اعصابش اثر مي گذاشت و به فكرش رسيد كه به زودي خوابگاه تنگش تابوتش خواهد شد .
    بار ها در مورد كشتي هايي كه در طوفان هاي دريا ، ناپديد شده و ديگر هرگز كسي در مورد آ ن ها چيزي نشنيده بود ، داستان هايي خوانده و يك بار ، زماني كه دختر كوچكي بود ، يكي از پسر دايي هايش ، يكي از همين داستان ها را برايش تعريف نموده بود ، كه چطور در سفري كه به ريودوژونيرو داشت ، شاهد غرق و ناپديد شدن يك كشتي بزرگ با بادبان هاي برافراشته در گرداب عميق اقيانوس وحشي بوده است . اگر قرار باشد چنين بلايي بر سر نوراكراين بيايد ، او تا زماني كه در كابينش در اثر فشار آب بتركد و آب تيره رنگ تا سقف اتاق را فرا گيرد ، از آن بي اطلاع خواهد ماند ، او حتي فرصت تكان خوردن در خوابگاهش را هم نخواهد يافت ، چون در تله افتاده و غرق مي شود و كشتي شكسته شده و تبديل به قبري بزرگ و چوبي شده و فرسنگ ها مسافت را در آب سرد و تاريك فرو مي رود تا به كف دريا برسد .
    شايد حركت ديوانه وار كشتي باعث آن بود ، چون ناگهان به طور خيلي روشن و تكان دهنده اي تصوير ناراحت كننده اي از مارماهي هاي بزرگ و هشت پاهايي كه در لابلاي راهروهاي كشتي مي خزيدند ، در مقابل چشمانش ظاهر شد و ديد كه آن ها در هاي شكسته كابين ها را مي انداختند و از بدن هاي غرق شده تغذيه مي كردند و كوسه هاي گرسنه ، از كنار دريچه هاي كشتي و اسباب و لوازم در هم پيچيده شنا كنان مي گذشتند ...
    هيرو، با تلاش اين تصورات وحشتناك را كنار گذاشت . از دست خودش عصباني بود كه چنين تصورات عبثي را پرورش داده و كم كم نگران شد كه خوردن گوشت گوساله و خيارشور براي صبحانه عاقلانه نبوده است ، چون آشكارا احساس بيماري مي كرد . مطمئنا دريا زدگي نبود چون آقاي مارويي گفته بود كه وقتي بتواند روي عرشه به راحتي گام بردارد و تلو تلو نخورد ديگر هرگز از اين عارضه رنج نخواهد برد و مطمئن بود كه هفته ها است كه اين مساله را پشت سر گذاشته است ، پس يا آقاي مارويي اشتباه كرده بود و يا در اثر گرما ، گوشت فاسد شده بود ، چون حالت تهوع را به وضوح حس مي كرد .
    موج بلند و سنگيني ، كشتي را چون پر كاهي بلند كرد و از بالاترين دريچه كابين كج شده اش ، روشنايي روز را ديد . باران به تندي به شيشه ها مي خورد ، ولي نوراكراين توانست تعادل خود را حفظ نمايد . دماغه كشتي دوباره رو به پايين رفت و امواج با سرعت در تاريكي غرش كنان در اطراف شيشه ها فرو رفتند . پايين و پايين تر ، آن قدر كه بالا آمدن دوباره كشتي ، به نظر غير ممكن مي رسيد . نوراكراين ، گيج ، و صدمه ديده و لرزان ، زير وزن ....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 57 و 58

    صدها تن آب که به عرشه می خوردند همچنادلاورانه مبارزه می کردند یک بار دیگر به آهستگی گیج و تلو تلو خوران تقلا کرد و خود را به سمت بالا کشید
    هیرو در تاریکی سنگین و خفه با صدای بلند گفت : دیگر نمی توانم تحمل کنم. اگر یک دقیقه دیگر این زیر بمانم مریض می شوم ولی من مریض نمی شوم من نباید مریض شوم.
    از تختش بیرون خزید و در تاریکی گرفته و خاکستری رنگ کفش هایش را به پا کردم و کابین را ترک نمود البته صاف راه رفتن کار راحتی نبود و وقتی به در سالن در بالای راهرو رسید صدمه خورده و گیج بود قفل در محکم بود و برای باز کردنش تلاش زیادی لازم بود.
    چون طوفان که بر خلاف جهت می وزید . به در فشار می آورد اما به کمک یک لحظه آرامش موقتی بالاخره موفق شد و نفس زنان و سراپا خیس خود را در فضای باز یافت ولی خیلی دیر متوجه حماقت کارش شد.
    فکر کرد که حتما بیمار یا دیوانه یا هر دو آنها شده است. چون طوفان در را پشت سرش بسته بود و آن را همچنان بسته نگه می داشت هبرو با ترس متوجه شد که مشت محکمش روی دستگیره ی خیس در و تلاشش برای باز کردن آن در مقابل فشار طوفان بی فایده است و به زودی به نفس زدن افتاده خود را به در چسباند و سعی کرد نفسی تازه کند برای اولین بار معنی ترس را فهمید و گرچه می دانست باید نزدیک ظهر باشد
    روز همچنان به تیرگی شب بود و در روی عرشه باز کشتی طوفان به مراتب وحشتناک تر از آنی بود که در کابینش تصور کرده بود.
    کوه های بلند و خاکستری رنگی از آب کف آلود و خروشان که با ابرهای طوفانی سیاه با تابش های مداوم برقشان ، می رسیدند کشتی بی پناه را به عقب و جلو می انداختند و با آن درست مثل موش زخمی در چنگال گربه ای غول آسا بازی می کردند ، سکان دار کشتی ، در حالیکه محکم سکان را چسبیده بود به سختی تلاش می کرد که مسیرش را در برابر باد نگه دارد اما طوفان بسیار قوی بود و کشتی را بلند کرده و به کاری می انداخت و دوباره می ربودش.
    هپرو دست لرزانش را از دستگیره جدا کرده و سعی نمود چشمانش را از باران و ترشحات عرشه کشتی پاک کند و در همین لحظه موجی کف آلود به عرشه پاشید و تا زانوانش را پوشاند تعادلش را به هم زد و او را زخمی به کنار اتاق نقشه کشی انداخت . دامن خیسش به بدنش چسبیده بود و در حالی که موهایش را از حالت جمع شده بر پشت خارج شده و در باد در تب و تاب بود . در آنجا ناگهان با چهره ای خیس و خشمگین و متعجب رو به رو شد دستی بازویش را گرفت و در میان زوزه ی باد این کلمات را شنید :
    - توی این طوفان اینجا چکار می کنی؟ این هوا که برای مسافران نیست! برگرد پایین! برو...
    باد و رعد بقیه کلمات را در خود محو کردند.
    در نور برق بعدی ناگهان صدای فریاد فردی را شنید : یا عیسی مسیح!... و دید آنچه را که او دیده بود.
    کشتی دیگری هم آنجا بود که درست به سمت آنها می آمد یک کشتی بادبانی که از آهن ساخته شده بود و در اثر باد به سمت آنها مایل شده بود و نمی توانست در برابر فشار باد دهانه اش را منحرف کند . دکل جلوی کشتی از بین رفته بود و طنابهایش آویزان بودند چیزی به خطرناکی ببری در حال حمله یا صخره های مخفی در آب.
    دست هیرو را رها کرد و صاحبش به تندی به سمت سکان دوید تا با فشار شانه اش روی آن به سکاندار متحی و کور از ترشحات آب کمک کند که سکان را تغییر جهت دهد.
    اما هیرو نمی توانست از آن چشم بردارد اوهیچ چیز جز کشتی بادبانی که مستقیم به سمت آنها می آمد نمی دید و می دانست که این لحظه مرگ است.
    تنها یک لحظه حتی کمتر از یک لحظه ی دیگر با آنها برخورد می کند و تکه های شکسته ی چوب است که به اطراف پراکنده خواهد شد و دکلها که خرد می شوند و دریاست که می جوشد تا آنچه از کشتی های شکسته باقی مانده در خود فرو برد. هیچ کس هرگز نخواهد فهمید که چه بر سرشان آمده و او بالاخره هم نمی تواند در مورد کلی تصمیمش را بگیرد یا در هر مورد دیگری ، دیگر وقتی باقی نمانده بود ، وقتی نمانده بود.
    نور اکراین در عکس العمل به حرکت با شتاب سکان ، به سمت راست پرتاب شد و به نرمی از کنار کشتی گذشت ولی در مقابل صخره ای خاکستری رنگ از آب بلند شده از طوفان در انتظارشان بود که بر اثر برخوردش کشتی به تندی به یک سمت کج شد و هیرو در لباس خیسی که به تنش چسبیده بود به زمین خورد موج بلند و سنگینی او را چون پر کاهی بلند کرد . هیرو وحشیانه سعی کرد که دکل را بقاید ولی نتوانست برای یک لحظه کوتاه ترسناک دید که دور عرشه دیگر نرده ای برای چسبیدن وجود ندارد و نه هیچ چیزی که بشود خود را به آن وصل کرد ؛ بعد او چرخید و چرخید . کور و کر شده در میان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ....آبشاری از کف جوشان ،از عرشه به خارج پرتاب شد.
    هیچ کس به او شنا کردن یاد نداده بود ،اگر چه اگر هم بلد بود ،فرقی نمیکرد ،چون هیچ شناگری نمیتوانست با این دریای خشمگین بجنگد.کوهی از اب او را غوطه ور کرد و دوباره بالا آورد،باران به صورتش شلاق میزد،اما قبل از اینکه بتواند نفسی تازه کند دوباره به زیر اب فرور رفت ،داشت توسط موج دیگری بالا می آمد که احساس کرد به درون چیزی در هم پیچیده افتاده ،دیوانه وار به آن چنگ زد و طنابی را بین انگشتان منقبضش حس کرد.
    آن را برای مدتی بی پایان ،که نمیتوانست بیشتر از چند دقیقه باشد ،محکم چسبید و تلاش نمود که سرش را بالا نگاه دارد تا بتوانددر میان تناوب امواج نفس بکشد ،بلاخره طناب به بالا کشیده شد و همراه با ان او از دریا خارج شد.مثل یک ماهی ،دست به دست شد و روی عرشه کشتی قرار گرفت ،بدنش بشدت زخمی و کبود شده بود و تقریبا غرق گشته بود ولی زنده بودنش یک معجزه الهی بود.
    دستانی مچ دست و پاهایش را چسبیدند و در میان صداهای در هم آمیخته ای که در طوفان داد میزدند ،صدایی بسیار عجیب و باور نکردنی شنید ،صدای یک خنده !
    یکی داشت در میان خنده داد میزد و یکی دیگر-و شاید هم همان فرد_گفت : خدای من ،یک پری دریایی ،و دوباره خندید.
    و بعد ناگهان همه آنها ،چرخیدند و چرخیدند و تمام آن دنیای خیس،ترسناک و وحشی ،سیاه شد ،چون هیرو اتناهولیس ،برای اولین بار در عمرش بیهوش گشت .

    فصل پنجم

    فشار سنگینی بر پشتش احساس میکرد ،به درون فشرده شده ،بعد از جا بلند میشد و دوباره فشار را حس میکرد ،دستهایش بسختی به دو جهت مخالف کشیده شده و دوباره به حالت اول ،با ترتیب و سختی معینی ،برگردانده میشدند.در تمام دوره زندگی کوتاه و نازپرورده اش ،هر گز اینقدر احساس درد و بیماری نکرده بود ،نه حتی زمانی که در هنگام تعلیم اسب سواری توسط مهتر پدرش "جاد هینکلی"از پشت اسب به زمین سخت و آفتاب سوخته پرت شده بود.
    صدای ناله دلخراشی به گوشش می رسید و چندین دقیقه طول کشید تا متوجه شد خودش مسئول آن صدای دلخراش است.عاجزانه تلاش کرد که برگردد و با اولین تلاش،دستهایی که مچهایش را چسبیده بود آرام گرفت و مردی که بالای سرش زانو زده بود و به تندی به او تنفس مصنوعی میداد ،به او کمک نمود که بر پشت بخوابد و هیرو خودش را در مقابل یک غریبه یافت.
    طی نه هفته گذشته هیرو تمام کارکنان نوراکراین را ،حد اقل از نظر قیافه ،شناخته بود.ولی این شخص را هر گز ندیده بود ،مردی موبور با صورتی باریک و عمیقا آفتاب سوخته،با چالی در میان چانه و یک جفت چشم بسیار روشن.
    هیرو لبان متورمش را با زبانش خیس کرد و طعم شوری ،که نه مال اب دریا بلکه به خاطر خونی بود که از بریدگی لب پایینش میچکید را چشید سعی کرد بنشیند ولی ماوراءقدرتش بود.با صدایی که بیشتر از یک زمزمه نبود پرسید :کاپیتان فولیبرایت کجاست ؟
    -کاپیتان کی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    61_66
    هيرو با ابهام فكر كرد كه اين صدا، صداي شخصي تحصيلكرده است. پس صاحبش بايد جزو مسافران باشد. نمي توانست بفهمد –مگر اينكه- براي لحظه اي كوتاه به طور مسخره آميزي به فكرش زد كه شايد مرده و اين مرد موبور روح ملواني غرق شده است كه آمده تا راه را نشان دهد. اما اگر مرده بود، مطمئنا اينقدر درد نداشت، و اين يك اصل غيرقابل انكار بود كه بند بند بدنش، كبود شده و درد مي كرد.
    مي توانست خون گرم و مداومي را كه از بريدگي لب و شقيقه اش مي چكيد، حس كند و در مقابل چشمانش غباري از نورهاي مبهم مي لرزيدند. نگاه خيره اش را از صورت غريبه برگرفت و متوجه شد كه روي كف يك كابين ناآشنا، دراز كشيده است، گرچه اين كابين هم مثل كابين خودش تكانهاي شديدي مي خورد و به بالا و پايين مي افتاد. حتما در كابين يكي از مسافرين بود.
    با زمزمه گرفته اي پرسيد: "چرا من –قبلا شما را- نديده بودم؟"
    غريبه خنديد و گفت: "دليلي ندارد كه مرا ديده باشيد."
    لرزش خفيفي از خشم هيرو را فرا گرفت و محكمتر گفت: "شما بوديد كه مي خنديديد؟ چرا؟ اصلا خنده دار نبود."
    متاشفانه مرد با سنگدلي دوباره خنديد و گفت: "شايد براي شما نبوده ولي ما هرروز يك پري دريايي صيد نمي كنيم."
    صداي مرد به طور عجيبي كوتاه بود و كلمات را مي كشيد هيرو با گيجي فكر كرد كه بايد يك انگليسي باشد ولي نمي دانست چرا اين فكر را مي كند.
    مرد از جا بلند شد و بعد خم شده و او را براحتي از روي زمين بلند كرد و روي يك صندلي چرمي بزرگ كه به كف كابين پيچ شده بود گذاشت مرد، بسيار قد بلند بود بلندتر از كاپيتان فولبرايت، يا حتي از كلي.
    مرد گفت: "دختر بي نهايت خوش شانسي هستيد. داشتيد غرق مي شديد و نجاتتان فقط يك معجزه بود گرچه مي شود براي نجات خودمان هم همين را بگوييم چون تا بحال اينقدر به دنياي بعدي نزديك نشده بودم. خب، حالا كمي از اين بنوش تا جاي آبهايي را كه از شكمت بيرون كشيديم بگيرد.
    يك ليوان حلبي برداشت و از يك فلاسك نقره اي، پرش نمود و به هيرو داد، ولي متوجه شد كه دستهايش بقدري زخمي و بي حس است كه نمي تواند آن را نگه دارد، پس خودش ليوان را به لب هيرو گذاشت و كمكش كرد كه آن را بنوشد.
    مايع داغ گلوي هيرو را سوزاند و دردي شديد روي لبهاي زخمي اش حس كرد، ولي با وجود اينكه سرفه اش گرفت، سعي نمود مقدار زيادي از آن را فرو دهد و به خاطر گرمايي كه به معده سردش مي داد متشكر بود. ولي اين احساس گرما، موقتي بود. چون بعد شروع به لرزيدن كرد به طوري كه ناچار بود دندانهايش را محكم برروي هم فشار دهد تا مانع برخوردشان به همديگر شود. دلش مي خواست جايي دراز بكشد، هر كجا كه مي شد. حتي روي زمين اگر لازم بود. اما خوابگاه خودش را ترجيح مي داد. اگر فقط مي توانست به كابينش برگردد و بخوابد اما اول مي خواست مطلبي را بپرسد. پس براي گفتنش با تلاش حواسش را متمركز كرد و به زور از ميان دندانهايش كه به هم مي خورد پرسيد: "شما... شما بوديد... كه... مرا بيرون... كشيديد؟"
    -من و بقيه.
    -پس... پس من بايد... تشكر كنم كه... ج... جانم را نجات داديد... خيلي متشكرم.
    مرد قد بلند لبخندي زد و گفت: "بايد از فرشته محافظت تشكر كني دخترم من برنامه ريزي نكرده بودم كه در ميان آن شلوغي طنابهاي پاره، شما را به دام بيندازم و بيرون بكشم و درواقع همان طنابها نجاتت دادند. ما فقط بيرونت كشيديم و با نگاه كردن به قيافه ات فكر مي كنم خيلي هم بي ملاحظه بيرونت كشيديم.
    هيرو سعي كرد لبخندش را برگرداند، ولي با دهان زخمي و متورمش تلاشي بسيار دردآور بود. پس منصرف شد و در عوض از حال خانم فولبرايت پرسيد: "... اگر... حالش خيلي... بد نيست م... مايلم... فوراً... ببينمش... و اگر لطف كنيد از كاپيتان هم بخواهيد كه به اينجا بيايد.
    من خودم كاپيتان هستم، شما در كشتي ديگري هستيد خانم و ما هيچ خانم فولبرايتي اينجا نداريم... در واقع هيچ زن ديگري اينجا نيست. اين از بدشانسي شما است، يا خوش شانسي، هرطور كه دوست داريد برداشت كنيد." و لبخندي به هيرو زد.
    هيرو ناباورانه گفت: "غير ممكن است... مگر اين نورا..." و ناگهان ساكت شد و تنها چشم راستش (چون چشم ديگرش در اثر برخورد با تير كشتي ورم كرده بود و باز نمي شد) با وحشت گشاد شد:"پس كشتي شما بود كه داشت با ما تصادف مي كرد؟ همين كشتي!"
    "يعني منظورتان اين است كه نتوانست زيرتان بگيرد. درست است، گرچه بايد بگويم به خاطر من نبود كه همه ما خوراك ماهيان نشديم بايد بگويم سكاندارتان مرد ماهري بود و بسيار مايلم روزي ملاقاتش نمايم. با ظرافت و تميري زياد و فقط به فاصله يك اينچ بدون اينكه حتي به رنگ كشتي ها آسيبي برسد كشتي تان را ازمهلكه گذراند. به افتخار او.
    ليوان را بلند كرد و پايين آورد و ادامه داد:"من ديگر بايد به عرشه برگردم و شما هم بهتر است آن لباسهاي خيس را درآوريد و به زير پتو برويد. فكر مي كنيد بتنهايي از عهده اش برآييد؟"
    هيرو در حاليكه ميلرزيد گفت: "س... سعي مي كنم."
    مرد دوباره خنديد و گفت: "نبايد كار زياد مشكلي باشد چون نصف لباسهايت در اثر برخورد با دكل پاره شده و بقيه اش را هم ما بريديم. بهتر است در تخت من بخوابيد فكر نميكنم تا مدت زيادي به آن احتياج پيدا كنم. اگر نگويم هميشه!" و با چانه اش به تخت باريكي كه به ديوار كابين چسبيده بود اشاره كرد. بعد يك باراني برداشت و به تن كرد و از كابين خارج شد. در آن تكانهاي شديد طوفان، بقدري راحت راه مي رفت كه گويي كشتي در سكون كامل قرار دارد.
    در كه پشت سرش بسته شد هيرو با زحمت از روي صندلي بلند شد و متوجه گشت كه غريبه در مورد لباسهايش راست گفته و آنها هزاران تكه شده است. سينه بندش شل و كمربندش پاره و بندهاي لباسش بريده شده و تمام دكمه هايش كنده و گم شده بودند. ولي درآوردن همينها هم نياز به تلاشي فوق العاده داشت و احتمالا فقط به خاطر آن نوشيدني گرم بود كه توانست قدرتش را جمع كرده و از آن ژنده ها خارج شود. وقتي آخرين تكه لباس خيس بر زمين افتاد تلو تلو خوران به سمت خوابگاه رفت و زير پتوها خزيد.
    متوجه نشد كه چقدر خوابيده ولي وقتي بالاخره بيدار شد. كسي يك چراغ نفتي شرقي عجيبي از جنس برنز كنده كاري شده را در كابين روشن كرده بود كه به دليل حركت كشتي به اينسو و آنسو نوسان داشت و جرقه هايي به اطراف مي پراكند. با خيره شدن به آن دوباره خوابش برد و بعد متوجه شد كه كسي سرش را بلند كرده و آب به حلقش مي ريزد. ولي در آن موقع، خورشيد مي درخشيد. اما دوباره به خواب رفت و دفعه بعد كه با هوشياري كامل بيدار شد دوباره چراغ روشن شده بود.
    چراغ مثل بار قبل به ديوارها و سقف نور مي پراكند ولي اين بار حركتي آرامتر و محكمتر داشت و و ديگر به ديوانه واري و شدت شب قبل نبود.
    هيرو كه به آرامي دراز كشيده بود و آن را تماشا مي كرد متوجه شد كه تنها از يك چشم مي تواند ببيند محتاطانه چشم ديگرش را لمس كرد و متوجه شد كه نه تنها ورم كرده بلكه بسيار مجروح هم مي باشد و با اين كشف آخرين نشانه هاي خواب آلودگي از او رخت بربست و با هوشياري كامل متوجه شد كه كجاست و چگونه به آنجا آمده.
    اولين حس غريزي اش خوشحالي براي زنده ماندن بود و براي چند دقيقه اي فقط به آن فكر كرد و خدا را شكر نمود. چون همانطور كه غريبه موبور گفته بود نجاتش تنها يك معجزه بود، شانسي در ميان يك ميليون! و بعد متوجه شد كه حتما آمليا و كاپيتان فولبرايت فكر مي كنند كه او مرده است.
    اوه، بيچاره آمليا! اما چقدر خوشحال و متعجب مي شود وقتي هيرو زنده و سالم در مقابلش ظاهر گردد. شايد نوراكراين ايستاده و منتظر بيدار شدن اوست. چون ظاهرا آرام شده و احتمالا ديگر مي شود يك قايق به آب انداخت بايد فورا بلند مي شد.
    در اين لحظه بود كه هيرو كشف كرد كه كوچكترين حركت نه تنها برايش عذاب آور بلكه تقريبا غير ممكن مي باشد. بخش اعظم بدنش، در اثر ضربات وحشيانه آب و برخوردش با كشتي هنگام بالا كشيدنش، زخمي و كبود شده بود و درد مي كرد.
    با زحمت زياد خود را از تخت بيرون كشيد. دندانهايش را محكم برروي هم فشار داد و وقتي با تلاش به آنسوي اتاق رسيد، بدنش پوشيده از عرق سرد شده بود و نفسش بزحمت بالا مي آمد در ميان لوازم اتاق، ليواني حلبي و ظرفي از آب نيم گرم ولي قابل نوشيدن قرار داشت، هيرو آن را با عطش نوشيد، بدون اينكه مزه اش را بفهمد.
    در كابين اثري از لباسهاي خودش نبود، ولي كمد ديواري پر از لباسهاي مردانه بود، پس يك پيراهن بيرون كشيد و هنوز كاملا آن را به تن نكرده بود كه در كابين با احتياط باز شد و سري خاكستري رنگ به درون سرك كشيد.
    سر خاكستري رضايتمندانه گفت: " آه، پس بالاخره پاشدي. فكر مي كردم كه بايد شده باشي. تا حالا خيلي بيدار شدي ولي دوباره خوابت مي برد، فقط مي خواستم بهت يه نگاهي بيندازم. فكر مي كنم حالا كه پاشدي خوراكي مي خواي"
    در بيشتر باز شد و مردي كوچك اندام ولي چالاك، با دماغي شكسته و صورتي قهوه اي رنگ و چروك، مثل تنه يك درخت، كه دور تا دورش را ته ريشي خاكستري رنگ احاطه كرده بود به چابكي وارد شد و روي تنها صندلي اتاق نشست و درحاليكه فيتيله چراغ را بالا مي برد با خوشحالي گفت:
    -خب حالا بهتر شد، مگه نه؟... حالا مي تونيم همديگرو بهتر ببينيم.
    پيراهن كتاني سفيد تا روي زانوي هيرو را مي پوشاند. ولي پاهاي برهنه اش ديده مي شد. پس با عجله به خوابگاهش برگشت، حركتي كه ملاقات كننده پيرش متوجه شد و با ملايمت گفت:
    -لازم نيست نگرون باشي خانوم. من مرد زن داري هستم! پنج بار، و دوتاش هم قانوني بوده، شما پيش "باني پاتر" كاملا در امونيد. چون اونقدر زن ديده ام كه تو اين سن و سال، جيز و ويز نكنم. واسه همين كاپيتان بهم گفت: "بهتره تو پرستاريشو بكني باني چون تو تنها آدم محترم كشتي من هستي." كه وقتي بهش فكر مي كني مي بيني كاملا درسته پس من مسئول شدم و خيلي خيلي در خدمت شومام،خانوم. چه خدمتي! با آوردن يه كلوچه و يه فنجون قهوه.
    هيرو محتاطانه گفت: "خيلي ممنون آقاي... پاتر. اما اول لباسهايم را مي خواهم. لطفا بمحض اينكه خشك شدند..."
    تنها عضو محترم كشتي سرش را تكان داد و كفت: "اونا خشك شدن، اما شكلشون فرق كرده و دارم تموم تلاشمو روش مي كنم. به محض اينكه بتونم بهم وصلشون كنم، بهتون مي دمش، اينم شام شوما."
    اگر در شرايط ديگري بود. مطمئنا هيرو غذا را به بهانه غيرقابل خوراكي بودن، پس مي داد چون خمير كلوچه ورنيامده اي بود پر از انواع ادويه هاي شرقي كه علاوه برآن در كره هم سرخ شده بود و قهوه سياه هم خيلي شيرين و غليظ و پر از تفاله بود. اما در آن لحظه گرسنه تر از آن بود كه بخواهد انتقاد كند درحاليكه محتويات سيني خالي مي شد، آقاي پاتر گفت كه از ديدن دختري كه در مورد خوراكي دستپخت او جانب عدالت را نگه داشته باشد لذت مي برد و با اين روش خيلي زود توان ايستان بر پاهايش را دوباره به دست خواهد آورد.
    آقاي پاتر موقع رفتن فراموش كرد فيتيله چراغ را پايين بكشد و يا شايد هم فكر كرد كه لزومي ندارد و هيرو كه به بالشهايش تكيه داده بود، سر فرصت اطرافش را ورانداز نمود.
    كابيني كه در آن بود، به هيچ وجه شباهتي به كابينهاي نوراكراين نداشت. نه از نظر اندازه و نه از نظر وسایل راحتی , و هیچ اثری از چوبکاری های ماهاگونی واکس زده یا پرده های کتانی روشن یا برنجکاری های براق در آنجا یافت نمی شد. مبلمان آن اتاق تنها شامل يك صندلي، يك كتابخانه و يك ميز كار متصل به كمد ديواري، يك صندوقچه و يك دستشويي بود. در دو طرف اتاق، دو فرورفتگي وجود داشت كه يكي به جالباسي كوچكي مي خورد، كه مي شد از آن به عنوان اتاق شستشو يا اتاقي براي تعويض لباس نيز استفاده كرد و ديگري به عرشه وصل مي شد. كابين داراي دو روزنه بود، ولي هيچ زيوري نداشت (بجز لامپ مغربي پرنقش و نگار و يك فرش ايراني كه زمين را پوشانده بود) و غير از كتابها كه در نور كم نمي توانست عناوين آنها را بخواند در اتاق چيز ديگري كه نشان دهنده شخصيت و سليقه صاحب آن باشد وجود نداشت.
    هيرو شروع به فكر كردن در مورد كاپيتان نمود. او قبلا مردان انگليسي زيادي نديده بود، چون علي رغم اينكه باركلي مرد آرامي بود، ولي به طور بسيار جدي از سياست نيروي دريايي بريتانيا، كه هر كشتي را به صرف شك در مورد حمل برده متوقف كرده و مي گشت، انتقاد مي كرد. او مي گفت كه هيچ بريتانيايي حق ندارد يك كشتي آمريكايي را بگردد. حتي اگر وجب به وجب آن پر از برده بوده و از سنگيني آنها كج شده باشد.
    باكلي مي گفت: "به خودمان مربوط است كه با كشتي هايمان چه كنيم و خودمان مي توانيم به اين مسئله رسيدگي نماييم." پس او هيچ مرد انگليسي را به هوليس هبل دعوت نمي كرد و تنها زنان انگليسي كه هيرو ديده بود. پير دخترهايي خشك و خشن يا بيوه هاي رنگ پريده و غمگيني بودند كه در گذشته زندگي كرده و معلم موسيقي باآداب و معاشرت بودند. هيچ كدام آنها نتوانسته بودند توجه او را جلب نمايند. كتابهاي تاريخ هم او را نسبت به آن ملت بي اعتماد كرده بود. اما صاحب كشتي كه در آن بود يك بريتانيايي بود. اين را از لهجه كاپيتان و طرز صحبتهاي پاتر مي شد فهميد و چون زندگي اش را مديون آنها بود پس بايد قدرشناس مي بود. گرچه با يادآوري چشمان خيلي روشن كاپيتان و شوخي هاي نامناسبش، زياد مطمئن نبود كه بتواند.
    به يادآورد كه جايي خوانده بود، چشمان خيلي روشن، نشانه تقلب، غيرقابل اعتماد بودن و طبيعتي خشن و وحشي است و نگران شد كه مبادا حقيقت داشته باشد. چشمان كليتون گرچه كاملا تيره نبود ولي به رنگ خاكستري تخته سنگها يا ابرهاي طوفاني بود. ولي مال كاپيتان به روشني آب يخزده بود. و درست به همان سردي، احتمالا شخصيتي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ...... که نمیشد به او اعتماد نمود.
    این بار دیگر نوسانات ارام نور ،نتوانست او را به خواب برد و پس از گذراندن یک شب بی خوابی ،خورشید طلوع کرد و با آمدن صبح آقای پلتر با سینی صبحانه و یک حوله و یک ظرف اب گرم وارد شد.
    -شما باید حموم کنین ،این هم رختاتون یه کار خیلی خوب و استادانه ای روشون انجام دادم ،گرچه خودم نباید اینو بگم.اگه از من می پرسین بهتره یکی دو روز دیگه هم تو رختخواب بمونین ،چشمتون هنوز خیلی ورم داره و حالتون خیلی خوب به نظر نمیآد.اگه جای شما بودم استراحت میکردم و تو تختم میخوابیدم .
    هیرو به خاطر لباسهایش تشکر کرد و اطمینان داد که حالش برای بلند شدن خوب شده است و از او خواست که به مهربانی اش افزوده و به کاپیتان اطلاع دهد که مایل است نیم ساعت دیگر او را ملاقات نماید.
    -خب ،البته که میگم ،ولی مطمئن نیستم که بتونه چون سرش خیلی شلوغه
    -به او بگویید که ضروری است.
    آقای پاتر شانه هایش را بالا انداخت و ظرف اب و حوله را گذاشت و خودش بیرون رفت تا هیرو حمام کند ،لباس بپوشد و صبحانه مختصرش را بخورد.
    هیرو کشف کرد که واقعا روی لباسهای پاره اش کار استادانه ای انجام شده است.گرچه دکمه های گوناگون و رنگارنگی که اشکارا به طور اتفاقی از یک جعبه دکمه انتخاب شده بودند ،نتوانستند رضایتش را جلب کنند.در میان لباسهایش از جوراب و دمپایی اش اثری نبود و هیرو با ناراحتی به خود قبولاند که حتما اولی پاره و دومی گم شده است و بنابراین ناچار است با پای برهنه به نو راکراین باز گردد.
    نه تنها به خاطر بدن کبورش ،بلکه به علت دستهای خشک و مجروحش ،لباس پوشیدن عمل شاقی بود،اما هیرو که هم کله شق بود و هم مقاوم ،بلاخره با تلاشی زیاد و به ارامی در این کار موفق شد.تنها موهای به هم ریخته و د رهم پیچیده بلوطی رنگش ،که به دورش ریخته بود ،به هیچ ترتیبی مرتب نمیشد.پس برای بافتن یک شانه فدر کمدرا باز کرد که با صورتی از شکل افتاده و پر از لکه های کبود مواجه شد که از آن بشدت شوکه شد.
    ده ثانیه تمام طول کشید تا متوجه شد که دارد صورت خودش را در آینه کوچک و مربعی شکل بالای یک قفسه خالی نگاه میکند.او با ناباوری به خودش خیره شده بود،گرچه از میزان جراحتش آگاه بود ،ولی به هیچ وجه خود را آماده مواجه شدن با چنین صورتی نکرده بود و اصلا فکر نمیکرد که لب زخمی و چانه متورمش ،این چنین در تغییر قیافه اش موثر بوده باشد.موهای ژولیده جارویی و به هم چسبیده "مدورا" (در اسطوره شناسی یونانی زنی بالدار با پنجه ودندانهای تیز است که موهایش به شکل مار بود وهر کس او را میدید به سنگ تبدیل میشد.)مانندش بسیار زشت ترش کرده بود و لباس عزایش که زمانی ساده و موقرانه بود،اکنون مانند صورتش از شکل افتاده و دکمه های ارزان ،جلف و ناهماهنگ برای بدتر کردن اوضاع ،با دادن حالتی از وحشیگری کولی وار ،او را شبیه یک مست خیابانی ،یک درنده خو و یک زن بد کرده بود.
    هیرو ،همچنان ترسیده به تصویرش در اینه خیره شده بود ،که کسی به در زد ،هیرو به امید اینکه شاید آقای پاتر بتواند برایش دارویی جهت بهبود زخمها ،کمپرس اب سرد و یک سری دکمه هماهنگ بیاورد فبا عجله برگشت و او را به داخل کابین دعوت نمود ولی این بار آقای پاتر نبود بلکه صاحب قانونی کابین وارد شد.
    کاپیتان لحظه ای در چهار چوب در ،در حالیکه نور خورشید بر روی موهایش می تابید ،ایستاد و مهمانش را بررسی کرد و ناگهان به طور وقیحانه ای به زیر خنده زد و با این حرکت او ،بلافاصله و برای اید هر نوع حس قدر شناسی نسبت به نجات دهنده اش از ذهن هیرو رخت بربست.
    هیرو لرزان و توهین شده گفت : "خوشحالم قربان که صورت و وضعیت بد سر و وضعم اینقدر برای شما جالب است ،آیا میتوانم امیدوار باشم که وقتی خنده هایتان تمام شد مرا در مسئله ای یاری نمایید"
    کلماتش ،خنده کاپیتان را قطع کرد ،ولی نتوانست حالت مسرت را از صورتش بزداید ،کاپیتان تعظیمی کرد و گفت :" عذر میخواهم ،خنده ام نامهربانانه بود ،ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم ،با آن چشم راستتان ،شبیه یک دختر بازاری و بی تربیت ،که همیشه مست میکند و دعوا راه میاندازد ،شده اید ،خیلی ناراحتتان میکند؟"
    -چه عجب ،بله میکند ،و اگر فردی به عنوان دکتر دارید ،خوشحال میشود که از خدماتش استفاده نماییم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    78 - 69
    -متأسفانه چنین کسی نداریم ، بیشتر کارهای پزشکی را در اینجا خودم انجام می دهم ، گرچه باید اعتراف نمایم که معلوماتم چندان قابل توجه نیست.در اوایل جوانی ام حدود شش ماهی در یک عطاری کار می کردم و برای مدت کمتری در «حلب» طب مشرق زمین را مطالعه می نمودم.اما احتمالاً کاری برای آن چشم می توانم انجام دهم.
    کاپیتان برگشت و به زبانی که برای هیرو کاملاً ناآشنا بود به ملوان همراهش دستوراتی داد و بعد رو به هیرو نمود و گفت:«به من گفته شده که می خواهید مرا برای امر مهمی ببینید ؛ مربوط به چشمتان بود؟»
    -نه ، می خواستم بدانم کی مرا به نوراکراین بر می گردانید؟
    -پس آن نوراکراین بود؟نتوانستم با دقت ببینمش، فکر می کنم در این سفر قصد رنگبار را دارد.
    -بله و اگر به او علامت دهید نگه می دارد و کاپیتان فولبرایت برایم قایقی می فرستد.الان که دیگر دریا آرام شده ، نباید کار مشکلی باشد.
    -نه ، مشکل نیست.البته اگر در دیدرس باشند که نیستند ، ولی نگران نباشید ، من خودم بالاخره شما را به زنگبار می رسانم.
    هیرو با اضطراب گفت:«بالاخره!ولی من باید فوراً به آنجا برسم.حتماً متوجه هستید ؛ کاپیتان فولبرایت نباید قبل از من به رنگبار برسد.الی اکر اینطور شود کلی... منظورم عمو و زن عمویم خیال می کنند که غرق شده ام و نمی توانم چنین شوک وحشتناکی را به آنها وارد کنم ، ما باید فوراً از نوراکراین جلو بیفتیم.
    کاپیتان با سنگدلی گفت:«متأسفانه با این باد او ظرف سه روز به رنگبار می رسد و ما نمی توانیم به او برسیم.بعلاوه من هم در این آبها کاری دارم و به خاطر این طوفان تا آخر ماه به آنجا نمی توانیم برسیم.اما همیشه همین است کار قبل از تفریح.
    هیرو وحشت زده گفت:«اما...اما امروز هجدهم است.»
    -نوزدهم ، شما یک روز را از دست داده اید.
    -یعنی ناچارم ده روز دیگر در این کشتی بمانم؟اما نمی توانم ، نمی خواهم ، این مسخره است...باید.
    هیرو با تلاش خودش را کنترل نمود ، متوجه شد که این خودش است که دارد مسخره بازی در می آورد.پس از به دست آوردن آرامشش محکم گفت:«متأسفم ، منظورم این بود که متوجه هستم که مستقیم به رنگبار رفتن در برنامه ی کاری شما نیست ولی مطمئن باشید که هر ضرر مالی که متحمل شوید توسط خودم یا خانواده ام جبران خواهد شد.»
    انگلیسی گفت:«شک دارم.»و خندید.مثل اینکه شوخی جالبی شنیده باشد:«نه در این حالت ، قبول دارم که بدشانسی خانواده ی شماست ولی فکر می کنم شوک حاصل از این ماجرا رد کنند و شما هم همیشه می توانید خودتان را با فکر اینکه چقدر وقتی زنده و سالم به خانه برمی گردید خوشحال می شوند تسلی دهید.»
    هیرو یک بار دیگر تلاش کرد که با عصبانیتش مبارزه کند و مؤدبانه گفت:«حتماً فکر کردید نمی توانم به قولم عمل کنم ، ولی می توانم ؛ عموی من آقای هولیس کنسول آمرکیا در رنگبار است و پسر دایی ام جوشیا کراین صاحب خطوط کشتیرانی سریع السیر کراین می باشد ، پس می بینید که با بردن بدون تأخیر من به رنگبار ضرر نخواهید کرد.»
    کاپیتان نیشخندی زد و گفت:«خب ، خب ، پس شما باید خانم هولیس باشید.مگرنه؟نمی توانم بگویم که از دوستان عمویتان هستم ولی از نظر قیافه همدیگر را می شناسیم.شنیده بودم که برادرزاده اش برای ملاقات او و خانواده اش به رنگبار می آید ولی هرگز تصور نمی کردم که ملاقاتش نمایم.»
    «پس شما...؟»ورود مرد عرب بلند قدی در لباس سفید کتانی در حالیکه کاسه ای مسین و حوله ای تمیز به دست داشت حرفش را قطع کرد ؛ کاسه پر از مخلوطی عجیب و خوشبو بود که ظاهراً از گیاهان کوبیده شده درست شده بود.کاپیتان مقداری از محتویات کاسه را با ملاقه روی حوله ریخت و روی چشم هیرو گذاشت و با یک نوار بست.
    -چطور است؟
    -فکر می کنم بهتر باشد ، غیر از اینکه موهایم را هم با آن بسته اید.
    «مشکل بود که نبندم ، باید به شما یک شانه یا برس قرض دهم ، یا بهتر از آن یک قیچی.خب ، حالا بگذارید نگاهی به دستهایتان بیندازم.»پس از امتحان بندهای خراشیده انگشتان و کف دست تاول زده اش گفت:«یکی دو روز دیگر خوب می شود ، آب شور بهترین ضدعفونی کننده است ؛ به باتی می گویم که یک پماد برای انگشتانتان بدهد و یک شانه هم برایتان پیدا کند.»
    کاپیتان برگشت که برود ، ولی هیرو که به این سادگی ول کن نبود با عجله گفت:«خیلی ممنون ، یک شانه خیلی مفید خواهد بود.اما در مورد موضوعی که بحث می کردیم پس فوراً به رنگبار می رویم مگر نه؟»
    انگلیسی برگشت و با بی علاقگی کامل ، از شانه اش نگاهی به هیرو انداخت و گفت:«نه خانم هولیس ، متأسف هستم که یک خانم را ناراضی میکنم ولی امکان ندارد که برنامه هایم را به خاطر اینکه شما را زودتر به آغوش خانواده برسانم معلق نمایم.البته در هیچ شرایطی نمی توانستم شما را قبل از کاپیتان فولبرایت برسانم تا مانع رسیدن خبر سرنگونی فاجعه آمیزتان از کشتی به خانواده تان بشوید ؛ و مطمئن باشید که چند روز عزاداری بیشتر به آنها صدمه نمی زند.»
    -اما به شما گفتم که پول زحمتتان پرداخت می شود و مطمئن باشید که عادت ندارم قولی بدهم که توان عمل به آن را نداشته باشم.
    -و من هم عادت ندارم برنامه هایم را تغییر دهم.
    هیرو خشمگین جواب داد:«مگر اینکه به نفع خودتان باشد ، لابد.»
    -البته ، و در این مورد اصلاً به نفع من نیست.اما مطمئن باشید که تمام تلاشمان را می کنیم که اقامتتان در کشتی راحت تر باشد ، بعلاوه این تأخیر کمک می کند که قبل از رسیدن به رنگبار صورتتان بهتر شود چون اگر اقوام عزیزتان شما را با این قیافه ببینند شاید اصلاً شما را نشناسند چه برسد به اینکه به استقبالتان بیایند.
    بعد با بی خیالی تمام نیشخندی زد و مهمان ناخوانده اش را با غرور زخمی و توهین شده تنها گذاشت.حتی بدگویان هم هرگز هیرو هولیس را به بدقیافگی متهم نکرده بودند و او تا آن روز صبح عادت کرده بود که در مورد خودش صفات زیبا ، الهه ، زن جوان خوش تیپ را بشنود و تاکنون در آینه هیچ نکته ای که این گفته ها را نقض کند ندیده بود و کشف اینکه در چشمان این انگلیسی بی احساس مزاحم ، نه تنها زشت بلکه مضحک به نظر می رسد بسیار تحقیرآمیز بود و اینکه او این موضوع را به مسخره گرفته موجب خواری و توهین بیشتر بود.
    هیرو فقط متأسف بود که به گونه ای ناچار به تشکر از این مرد برای نجات جانش است چون با فکر بیشتر به این نتیجه رسید که افتادنش از عرشه ی نوراکراین ـ جدای وضعیت ناگوار کنونی و قیافه ی خراب شده اش ـ همه به خاطر این بوده که این کاپیتان نتوانسته بود کشتی اش را در طوفان هدایت نماید وگرنه نوراکراین ناچار به تغییر جهت ناگهانی نمی شد و او هم از عرشه به بیرون پرت نمی گشت و این جراحات بدشکل و ناراحت کننده را بر نمی داشت.پس حداقل به عوض همه ی این تقصیرها باید بدون تأخیر او را به رنگبار می رساند.اصلا چرا باید مسایل شخصی و خودخواهانه اش در مقابل غصه و ناراحتی زن عمو ابی و کریسی و افسوس کلی که فکر می کند او را برای همیشه از دست داده است و پشیمانی املیا فولبرایت که فکر می کند در مراقبت از او کوتاهی کرده مهم باشد و یا اصلاً مطرح شود.او «خدایا»فکر اینکه غصه ی آنها بی جهت توسط مسبب اصلی فاجعه طول می کشد غیر قابل تحمل بود.
    افکار خشماگینش با ورود باتی باتر قطع شد.«بفرمایید خانوم »باتی یک برس و شانه و پمادی که قولش داده شده بود و یک قیچی روی میز گذاشت و با مهربانی اضافه کرد که اگر به چیز دیگری احتیاج پیدا کرد فقط کافی است داد بزند و «جمعه»به آن رسیدگی می کند.«فقط بهش بگو چی می خواهی ، چون انگلیسی را بخوبی خود من حرف می زنه.خودم نمی تونم هی بیام و برم چون ویراگوی پیر و بیچاره تو طوفان خیلی صدمه دیده و بایستی بهش رسید.»
    -چی پیر و بیچاره؟
    -ویراگو ، اسم کشتیه ، بهش میاد نه؟دکل جلوش خرد شده و گرمخونش هم صدمه دیده...
    ویراگو؟به دلیلی این اسم برای هیرو آشنا بود و داشت فکر می کرد که آن را قبلاً کجا شنیده که ناگهان بخشی از یک مکالمه به یادش آمد ؛«کاپیتان فولبرایت گفته بود:«مطمئناً دلیلی داشته که این اسم را برایش انتخاب کرده...»
    آقای باتر داشت می گفت:«واسه یه کشتی اسم عجیبی است.قبلاً اسمش سنبل کوهی بود و اصلاً واسه یه پولدار اهل «بریستون»ساخته شده بود که مسافرتهای تفریحی و پر زرق و برقی به مشرق داشته باشد ، واسه همین این روزنه های خوشگلو براش گذاشتن!اما کاپیتان روزی اسمش رو به ویراگو عوض کرد که خیلی به خاطر رفتار فتنه جویانه اش ، بهش بیشتر میاد.البته اولش به شوخی بود ولی اشتباه نکرد چون بعضی وقتا مثل یه اسب لجوج کیشه ؛ مثلاً دو روز پیش طوری رفتار می کرد که یه قاطر نمی کنه ، حسابی سر به هوا شده بود...»
    هیرو به تندی گفت:«کاپیتان کی؟گفتی اسمش چه بود؟»
    -کاپیتان؟کاپیتان روری ، کاپیتان اموری فراست ، وحشت دریاها ، و نگذار کسی غیر از اینو بگه!اما بعضی وقتا ویراگوی پیر نزدیکه که بهش غلبه کنه ، هر دوشون مثل همند یک بار نزدیک «راس الحاد»بودیم که...
    اما هیرو به او گوش نمی کرد بلکه با وحشت به یاد حرفهای کاپیتان فولبرایت در مورد صاحب ویراگو افتاده بود...ماجراجو...گوسفند سیاه...هرزه و اینکه هر اتفاق خلاق قانونی که رخ دهد می توانی اخرین سکه ات را شرط ببندی که روری فراست در آن نقش دارد...و اکنون او هیرو هولیس برادرزاده ی کنسول آمریکا در رنگبار در کشتی این آدم بی شرف و در چنگ او بود.
    موقعیت ترسناکی بود و با فکر بیشتر مطالب مخوفتری هم به ذهنش خطور نمود.کاپیتان فولبرایت حتی دزدی و آدم ربایی را هم ذکر کرده بود ؛ مبادا کاپیتان فراست با فهمیدن هویت او تصمیم گرفته او را برای گرفتن قدیه نگاه دارد؟
    ممکن است به همین دلیل حاضر نشده نوراکراین را تعقیب کند و یا او را فوراً به رنگبار برساند!با یادآوری کتابهای مشهوری که از کتابخانه ی عمومی گرفته و خوانده بود بیشتر ناراحت شد ، آن چشمان بی رنگ...چقدر حق داشت که به او اعتماد نکند!بله بی شک همین نقشه را کشیده است که پول بگیرد...این برایش به منزله ی مائده بهشتی است!چه حماقتی کرد که قبل از شناسایی اسم و رسم کاپیتان ، نام خودش را گفت و الان که او می داند گروگانش چقدر ثروتمند و با نفوذ است حتی اگر فقط نیمی از انچه کاپیتان فولبرایت گفته بود درست باشد محال است بگذارد چنین موقعیت طلایی را از کف بدهد.
    -تمام ماجرا تقصیر خودم است.باید فکر می کردم...چرا فکر نکردم؟چرا اسمش را بپرسیدم؟
    فقط می توانست دلیلش را شوک آن دقایق وحشتناک در دریا و زخمهایی که برداشته بود بداند ولی دلیل آن هر چه بود این اصل را که هویت ناجی و نام این کشتی به هیچ وجه تا این لحظه برایش اهمیتی نداشت را نمی شد نادیده گرفت.


    فصل ششم

    هفته ی بعد به نظر هیرو بی پایان بود ، چون علی رغم دانش ناچیزش از دریانوردی بزودی برایش آشکار شد که ویراگو با تنبلی فقط به جلو و عقب می رود.
    باد موسمی ، با شدت می وزید و اگر از آن استفاده می کردند مطمئنا!طی چند ساعت یا حداکثر یک شبانه روز به رنگبار می رسیدند و همین شک هیرو را تقویت نمود که کاپیتان اموری فراست بازی را شروع کرده است که همراه با تهدید و قدیه می باشد و گرچه دیگر او را از روی قیفه و چشمهایش متهم نمی کرد ولی مطمئن شده بود که منتظر پاسخ پیامی است که برای عمویش فرستاده است.
    شاید اثر آن چشمان روشن و سخت بود که مانع شده بود هیرو اصرار زیادی کند چون خانم هیرو هولیس هرگز نمی توانست زبانش را نگه دارد و معمولاً بسیار رک بود.اما جدای از شهرتی که کاپیتان فولبرایت از کاپیتان فراست تصویر کرده بود چیزی در وجود اموری فراست بود که به هیرو هشدار می داد با او درگیر نشود.پس هیرو بی صبری اش را فرو می نشاند و خشم و گوش به زنگ بودنش را پنهان می کرد ولی نیاز به ابراز این دو ، او را از درون می خورد.
    دستان مجروحش همانطور که کاپیتان فراست گفته بود خیلی زود بهبود یافت ؛ گرچه هنوز بدنش پر از کوفتگی و لکه های کبودی بود ، ولی ورم چشم و آرواره ی زخمی اش تناسب خود را به دست اورده بودند اما موهایش دردسر اصلی شده بود چون بقدری به هم تابیده بودند که حتی انگشتانش را هم نمی توانست از میانشان رد کند چه برسد به شانه ، پس بالاخره یک روز آنها را به قیچی و دستان آقای باتر سپرد.نتیجه ی این عمل تهورآمیز چندان خوشایند نبود چون پس از انجام عملیات سلمانی ، همانطور که کاپیتان فراست به شیوه ی غیر متعارفش گفت ، شبیه خطی تمیز شده بر روی عرشه ای کثیف بود.کاپیتان فراست در حالیکه آنچه از دختر کشتی شکسته اش باقی مانده بود را بررسی می کرد ، پرسید:«چرا از من نخواستی برایت کوتاه کنم؟عمو باتی شاید مستخدم بسیار خوبی برای خانمها باشد ولی مطمئناً سلمانی خوبی نیست.»
    هیرو که برای یک لحظه گیسوان بلوطی رنگ خراب شده اش را فراموش کرده بود پرسید:«آقای باتر عموی شماست؟»
    -به طور انتخابی ، خیلی وقت است که با هم هستیم ؛ در آن سالهایی که در محلات خاصی از لندن شخصیت معروفی بود ملاقاتش کردم.خب قیچی را بده ببینم.
    در واقع توانست به آن موهای کوتاه درهم برهم حالتی از نظم دهد و نهایتاً به او توصیه کرد که بهتر است در مدت اقامتش در مشرق موهایش را همانطور نگه دارد.گرچه شاید بدون لباس زنانه شبیه یک مستخدم کشتی باشد ولی خنک تر و راحت تر از موهای جمع شده است ؛ توصیه ای که به هیچ جه هیرو را تسلی نداد.
    هیرو هرگز گریه نمی کرد ولی با دیدن عکسش در آینه نزدیک بود که اشک بریزد.کلیتون در مورد قیافه ی خرابش چه فکری خواهد کرد؟آیا اصلاً او را خواهد شناخت؟بنابراین پشتش را به آینه کرد و تصمیم گرفت دیگر آن را نگاه نکند ، حتی با وجود آنکه آقای باتر یک تکه مخمل سیاه برایش درست کرده بود که روی چشم کبودش بگذارد و با صداقت به او اطمینان داده بود:«چندون بدم به نظر نمی آی.»
    آقای باتر موجودی دوست داشتنی بود و چیزی نگذشت که هیرو متوجه شد که از تعریفهایش در مورد گذشته ی غیر قابل سرزنشش ، نه تنها بدش نمی آید بلکه لذت هم می برد.
    ظاهراً نه اسمش باتی بود و نه فامیلش باتر ، اما چون در زیر شیروانی یک مغازه ی کوزه گری در نزدیکی «باترسی»که طبق استنباط هیرو قصبه ای نزدیک لندن بود ، زندگی می کرد ، این نام را روی خود گذاشت و لقب «گربه باترسی»را هم مغرورانه گرفت که مدیون استعدادش در ورود از پنجره های طبقه ی بالا به منازل است.اولین همسر قانونی اش را زمانی گرفت که حسابی مشهور بود و احتمالاً تمام شهرت و خوشبختی اش با ملاقات دومین زنش که بیوه ای اهل «هاندردیج»بود به پایان رسید ، چون وقتی خانم باتر قانونی جریان را کشف کرد از حسادت در اوج مستی چنان شعله ور شد که مانند گاو نعره ای زد و شب بعد بود که باتی حی نارتکاب جرم با جیبهای پر از اموال مسروقه در حالیکه از ناودان خانه ای پایین می آمد گیر افتاد و پنج سال بعدی عمرش را مهمان علیاحضرت ملکه انگلیس بود.
    باتی در حالیکه به یاد گذشته افتاده بود با صدایی حاکی از دلتنگی و محرمانه گفت:«وقتی از هلفدنی در اومدم سومین زنمو گرفتم وقتی نبودم زن اولم زن یه بوکسور شده بود اما بزودی معلوم شد که «اگی»سومین زنم یه پتیاره ی واقعیه و کاملاً نشونم داد که چطور به هوای یه دامن گول خوردم.»
    یا به دلیل چند سال زندانی بودن و گذر سالهای جوانی بود و یا به دلیل کار نکردن و یا احتمالاً به دلیل بهتر شدن اخلاقش ، ظاهراً چابکی اش را از دست داده بود زیرا هنگامی که داشت به اتاق خواب کاپیتان فراست دستبرد می زد او بیدار شده و مچش را می گیرد.
    باتی اقرار کرد:«راستشو بخوای دیدم که داره به خونه میاد و فکر کردم مثل یه لرد واقعی مسته وگرنه جرات نمی کردم.نمی دونستم که می تونه بیشتر از شیش تا ایرلندی بنوشه و هنوزم مشتهای قوی داشته باشه ، حسابی خدمتم رسید نزدیک بود تحویل آجانم بده ولی اول بهم یه نوشیدنی داد و به خاطر صفای باطنش با هم کمی شوخی کردیم و آخر سر گفت:«خبوب راجع بهش فکر کن ، خودم مخالف قانونم پس چرا باید به اون حرومزاده ها کمک کنم (ببخشید خانوم )که زندوناشون پر بشه؟می دونین خودش تو دردسر بود.یک سال بود که فامیلاشو ندیده بود ، وضعشم خوب نبود اومده بود یه قرضی ازشون بگیره ولی تموم اونچه عموش داده بود یه تخت واسه یه شب بود.اونم می خواست فردا صبحش برده و دیگه برنگرده ، پس هر چی به دستمون رسید با همدیگه کش رفتیم و زدیم به چاک و صبحش به سمت مشرق راه افتادیم.»
    -دزدیدید؟
    -نه ، کش رفتیم.
    -ولی این دزدی است!می خواهی بگویی که...که آقای فراست عملاً کمک کرد که خانه ی عمویش را بدزدد؟
    باتی آشکارا آنچه را که به حساب تعریف و ستایش گرفته بود تصدیق کرد:«درسته ، چیزای بدی هم نبودن ، همه قاشقاش از نقره ی خالص بودن ، و جواهرا ، دویست و هفتاد و پنج کیسه طلا هم تو یه گاو صندوقی بود که حتی یه بچه هم می تونست با یه میخ درشو بشکنه.حسابی وضعمونو روبراه کرد.پونزده سال پیش بود یا شایدم بیشتر ، از اون موقع تا حالا با هم هستیم ، تو سختی ها و خوشی ها ، اینجا و اونجا.می تونم بگم که هیچ وقت پشیمون نشدیم.گرچه بعضی وقتا حاضرم هر چی دارم بدم و یه بار دیگه لندن قدیمی رو ببینم.»
    آقای باتر در خیالاتش فرو رفت و با یاد خاطرات لطیف گذشته ، مه و رودخانه ی لندن و مناظر وطن چشمان روشنش را غبار قرار گرفت.
    هیرو با زیرکی تمام شک کرد که شاید آقای باتر دارد نقش بازی می کند و از این حرفها انگیزه ی دیگری دارد.احتمال داد که کاپیتان به او دستور داده است که سر هیرو را با این حرفها گرم کند که مبادا چیزهایی را ببیند که نباید به هر حال به خاطر همنشینی پیرمرد متشکر بود.از آنجا که آقای باتر زنگبار را بخوبی می شناخت ، می توانست او را برای ساعتها با داستانهای فوق العاده ای از جزیره مشغول نماید.داستانهایی طولانی از جادوگران و جادوی سیاه و طبلهای مقدس و خشکسالی وحشتناکی که بر اثر جادوی یکی از روسای قبایل مخالف سلطان قبلی بر سر جزیره آمد و اکنون شایه است در قصری که ساخته روح برده های به قتل رسیده رفت و آمد می کنند.باتی توضیح داد :«موونی مکو برده ها را رنده رنده لای دیوارای قصر دفن می کرد چون می گفت خوش شانسی می یاره ، خیلی ها را هم کشت که خونشونو با آهک مخلوط کنه.»
    هیرو ترسیده و لرزان گفت:«اوه ، نه ، باور نمی کنم.نمی تواند واقعیت داشته باشد.»
    «ولی داره ، به همون اندازه که من جلوتون نشستم ؛ می تونین از هر کی بخواین بپرسین »سپس هیرو از کاپیتان فراست پرسید که او هم در جواب شانه هایش را بالا انداخت و گفت که اصلاً بعید نیست.
    -اما مطمئناً ، واقعاً که این کار انجام نشده آن هم در این قرن؟
    -چرا که نه؟موونی مکوها ، حکیم جادوگرهای معروفی هستند ، این روش جادوگرهاست.جان انسانها در آفریقا ارزشی ندارد و قتل ورزش مورد علاقه ی آنهاست.من شخصا هر رقمی در مورد تعداد اجساد در میان دیوارهای قصر «دونگا» را حاضرم بپذیرم.
    -اما چرا سلطان مانع نشد؟
    -سید سعید؟شاید خودش را سلطان رنگبار کرده بود ولی موونی مکوها خیلی بیشتر از او انجا بودند و بعلاوه فکر نمی کنم حاضر بود ریسک سه سال خشکسالی دیگر را بپذیرد.باتی در مورد آن به شما نگفت؟
    -چرا ، اما...واقعاً که اتفاق نیفتاده است.شما که دیگر باید این را بدانید اگر هم بوده تنها یک حادثه بوده است.
    -یک حادثه ی بسیار ساده.
    هیرو متوجه شد که کاپیتان دارد سر به سر او می گذارد.پس به طور زننده ای پرسید که نکند او این داستان احمقانه در مورد طبلهای مقدس رنگبار را باور دارد؟
    -کدام یک از داستانهایش را؟
    -مگر بیشتر از یک داستان است؟
    -حداقل نیم دوجین ، کدام یک از آنها را باتی برایتان تعریف کرده است؟
    -گفته که این ساحران ، این مویی ـ هر چه که اسمشان هست جایی در نزدیکی دونگا پنهانشان کرده اند و هر گاه که حادثه ی بدی برای جزیره در شرف وقوع باشد.طبلها به طور خود به خود ، به صدا در می آیند.
    -منهم شنیده ام.
    -و باور می کنید؟
    کاپیتان خندید:«من هیچگاه چیزی را که نبینم یا نشنوم باور نمی کنم ولی چون در مدت این بلایا من در جزیره نبودم ، شاید این دلیل نشنیدن آن باشد.»
    -همه اش خرافات است باید با علم و پیشرفت از ریشه نابودشان کرد.
    -بستگی دارد که چه چیزی را خرافات بدانید.
    -باور کردن چیزهایی که واقعیت ندارد ، البته.
    -پس به این سوال می رسیم که حقیقت چیست؟و این دختر خودرای من ، مهمترین سوال است ؛ آیا آن چیزی است که تو باور داری؟یا انچه که من باور دارم؟یا اصلاً آن چیزی که موونی مکو باور دارد؟
    «من نه خود رای هستم و نه دختر شما !»به طور موقتی ، آن حالت خشک شخصیتش را از دست داده بود«شما هم نمی توانید به نفع خرافات بحث کنید.»
    -من بحث نمی کنم ، تو می کنی و اکنون که به این موضوع رسیدیم بگو بدانم آن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 79 و 80

    مطالبی که امروز صبح در مورد طلا و جزیزه ای پر از مردان سیاه کشتی به بانی می گفتی چی بود؟ اگر خرافات نیست ، دوست دارم بدانم پس چیست؟
    هیرو که داغ و سرخ شده بود گفت : آن فرق دارد ، آن فقط...
    - یعنی به یک کلمه اش هم اعتقاد ندارید؟
    - بله...نه...منظورم این است ...
    ناگهان متوجه شد که کاپیتان دارد به او می خندد و بعد بدون اینکه به مکالمه پایان ده روی پاشنه اش چرخید و از اتاق خارج شد.
    کاپیتان واقعا آدم شروری بود و عدم علاقه ی هیرو به او با کشف اینکه برگ های سفید اول و آخر کتابهای کتابخانه اش با نشان نجابت خانوادگی که بی شک متعلق به خودش بود نقش شده ، شدیدتر شد. زیرا روی هر یک از آنها با مرکبی کمرنگ دست خطی بچه گانه نوشته شده بود (اموری تایسون فراست ، گیندون گیبل "کنت" سال 1839 ) هرچی بخوام بر می دارم )
    که روی آنها نوشته شده بود به نظر قابل قبول می رسید ولی کتابها به خودی خود مجموعه عجیبی بود . چون هیرو اصلا انتظار نداشت که یک تاجر برده ، علاقه به خواندن چنین کتابهایی داشته باشد. این مجموعه شامل کتابهایی چون زندگینامه ، هنر لشکرکشی و آثار کلاسیک یونان و به زبان لاتین بود. سه ترجمه ی مختلف از ((اودیسه)) و دو ترجمه ی ((ایلیاد)) قرآن ، (تلمود) عهد جدید ، پندهای کنفسیوس ، زندگینامه ی فوریدیکا ، آموزش دریانوردی ، سفرهای مارکوپولو ، کتاب آرتورشاه و دلاوران میرگرد (مالوری) ، (دون کیشوت )، ولانگرو یه قفسه را اشغال کرده بودند در حالی که کتابی در مورد فن استخراج فلزات و سه کتاب طب همراه با اصول مدرن ، عدم تجالس عجیبی با نوشته های شکسپیر و داستان های والشر اسکات داشت. که قفسه دیگری را اشغال کرده بود . حداقل نیم دوجین کتاب شعر هم بود و وقتی هیرو داشت آنها را بررسی می کرد یکی از آنها بر زمین افتاد و صفحه ای از آن که توسط یک روبان ساییده شده ؛ علامت گذاشته شده بود باز شده و خطوطی نمایان گشت که فورا توجه او را جلب نمود :



    با انبوهی از اوهام دیوانه وار
    من کجا صاحب اختیارم
    با مشتهای سوزنده و اسبی ا زهوا
    به سوی بیابانها می تازم
    در ده فرسنگ ، آنسوی انتهای این دنیای پهناور
    به نبرد فرا خوانده شده ام
    با شوالیه ای از ارواح و سایه ها
    گمان نکنم که این تنها یک سفر باشد...



    خواندن این خطوط موزون و آهنگین ، چنان هیرو را محسور نمود که هیچ کدام از اشعاری که تا کنون در کتاب های خوانده بود چنین حالتی در او ایجاد نکرده بود صفحه را به آرامی برگرداند و خواند :
    (...برو به دنبال یک ستاره ی دنباله دار...بگو که سال های گذشته را از کجا می توان یافت...بگذار آواز پریان دریایی را بشنوم...
    شعرهای دوران الیزابت ، در طبقات کتابخانه بازکلی یافت نمی شود اما کتابهای بسیار ورق خورده و جلد چری با لکه های نمک ، نشان می داد که همدمان آنای اموری تایسون فراست هستند و کشف این نکته حتی از دیدن آن نشان های نجابت خانوادگی هیرو را بیشتر عصبانی می کرد
    هیرو معتقد بود که شاید بشود به سختی برای انسانی جاهل و بدون خانواده برای اعمال خلاف قانونش بهانه ای یافت ولی برای کسی که دارای تحصیلات و اصل و نسب است مطمئنا غیر قابل دفاع و غیر قانونی است که ثروتش را از چنین راه های تنفر آوری به دست آورد کاپیتان فراست نه تنها برای ملتش بلکه برای تمام تمدن غرب باعث شرمساری بود.
    در عین حال نمی توانست بپذیرد که ویراگو در این سفر مشغول حمل برده باشد چون بر اساس مقالاتی که در مورد این تجارت خوانده بود بوی بد بدنهای کثیف موجودات بدبختی که زیر عرشه ی کشتی در انبارهای تاریک و غیر بهداشتی بسته


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 15 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/