صفحه 2 از 26 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ادآوری آن صحنه همچون خنجری داغ قلبش را درید.جیمز متوجه نیاز همدردی اش شد و پـرسید:(پس این یک ماه کجا بودی؟)
    (خونه همکار پدرم...)
    (پدرت چه کاره بود؟)
    ویرجینیا جواب نداده شخصی او را صداکرد:(شما خانم ویرجینیا اُکونور هستید؟)
    جـوانی درکت و شلـوار وکلاه مخـصوص رانندگی در روبروی آنها ایستاده بود.ویرجـینیا از جا بلنـد شد: (بله منم.)
    (لطفاً با من بیایید...آقای سویینی منو دنبالتون فرستادند.)
    جیمز مشتاقانه پرسید:(کدوم سویینی؟)
    جـوان جواب نداد.چمدان راگرفت و با تکبری عجیب راه افتاد.ویرجینیا باکنجکاوی از جیمز پرسید: (شما اونو می شناسید؟)
    (اگه اون سویینی باشه که من فکر می کنم باید صاحب هتل معروف رجنسی باشه.)
    ویرجینیا با شوق از اینکه یکی از اقوامش مشهور است گفت:(خوب؟)
    جیمزمتعجب مانده بود:(فقط موضوع اینجاست که ,اون مُرده!)
    راننـده داشت به پیچ ساختمان می رسید.ویرجینیا مجبور بود برود پس باگیجیخداحافظی کرد و راه افتاد در نیمه ی راه جیمز صدایش کرد:(من و نوه ام تویخیابون بیست و سوم تنها زندگی میکنـیم ,اگه روزی از زندگی ثروتمندها خستهشدی و به یک دوست و همدرد احتیاج پیداکردی سراغ ما فقیر فقرا بیا....)
    ویـرجینیا به خنده افـتاد.او بقدرکافی از زندگی فقیرانه خسته شده بودکهباور نمی کرد روزی به دوست و همدرد احتیاج پیداکند اما باز هم دست تکانداد وگفت:(اگه خسته شدم حتماً می یام...منتظرم باشید...) و در دل اضافهکرد"تا قیامت!"
    ***
    ماشین سرعت کمی داشت و ویرجینیا می توانست ببیندکه شهر رفته رفته جالبتر وقشنگتر می شود.خانه ها بزرگتر و رنگارنگ تر در زمینهای مسطح چمن,با فاصلههای زیادی از نـرده های سفـیدشان ساخـتـه شده بـودند.خیابانهای صاف و عریضتوسط درختان تنومند و پربرگ که در دو طرف,موازی هم,تاآسمان سر برافـراشتهبودند,در سایه می مانـدنـد...شهر بسـیار زیبا بود!با حرف زدن راننـده بهخودآمد.تلفـن همراه در دست داشت:(الو...بله برداشتمشون,کجا بیام؟)
    راننده مرد جوانی بودکه سنش زیر سی سال بنظر می آمد.قـیافه ی سرد وگرفـتهای داشت اما بـاز صاحب جذابیت شهری بود:(بله فهمیدم...همین الان!)
    و قـطع کرد و مسیـر را عـوض کرد.ویرجینـیا هـنوز شـرم می کـرد با او حـرفبزند و سوالاتش را بپرسد. می ترسـید لهجه داشته باشدکه او خود شروعکرد:(اهالی خونه امروز منتظر شما نبودند چون قرار بود فردا بیایید ومتاسفانه امروز سرشون خیلی شلوغه و ممکنه پیشواز گرمی ازتون نشه!)
    ویرجینیا می دیدکه مجبور است جواب بدهد:(مهم نیست...می فهمم.)
    قـلبش می لـرزید,می تـرسید,از روبـرو شدن با خـانـواده ای که هجده سال قبلمادرش را طردکرده بودند می ترسید!انتظار هر نوع بی توجـهی و بدرفـتاری راداشت.خود را برای شنیدن هـر نوع توهین و سرزنـشی آماده کرده بود.حیف...حیفکه فقط این خانواده را داشت!
    با ایستادن ماشین از تفکراتش خارج شد.مقابل یک ساختمان دولتی ایستادهبودند.مدتی نگذشت که در شیشه ای ساختمان باز و بسته شد.راننده با عجلهپیاده شد و به انتظار شخصی که می آمد دست بر دستگیره ماشین ایـستاد و اوهر قـدرکه نزدیکتر می شد به عـلت خروج از سایـه ی ساختمان واضح تر دیده میشد
    پسر خوش هیکلی بودکه قد متوسطی داشت.پوشیده در شلوار جین کمرنگ,بارانیبلند و سیاه چرمی وتی شرت سـرمه ای رنگ.وارد خیابان شـد و ایـنبار رنگموهـایش مشـخص شد.زرد و ابـریشمی که از بالای پـیشانی بلند و صافـش برعینک آفـتابی وگونه ی راستـش تاگوشه ی لبش کمان زده بود و از عقب نرمویکنـواخت تا پشت گوشهـایش می ریخت.رسیـد و راننده سلام داد اما او بدونآنکه جوابش را بدهدکنار ویـرجینیا سوار شد.ظاهراً این رسم شهـری ها بودکهجواب نمی دادند!با ورودش مخلوطی از هوای سرد و عطری غـلیظ به صورتویرجینـیا زد و او را سرمست کرد.دیگـر نمی توانست نگاهـش را از جـوانبگیرد چون هـرگز در عمرش چنین چـهره ای, متـفاوت تر از تمام پسـرهایدهکده,با ایـن جذابیت شدید و غیر ممکن نـدیده بود و او درکل چنان بی عـیبو دست نخـورده و رویایی بودکه یک الهه!ماشیـن به حرکت افتاده بود اماویرجینیا متوجه نبود.وجود او,بوی او,زیبایی اوگیجش کرده بود.بایک حرکتملایم موهای خوشرنگش را عقب انداخت و زمزمه کرد:(زود باش استف...دیر شد!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای پرشـور و نرمی داشت که با لطـافت حرکاتش کاملاً متـناسب بود.بارانیاش راکنار زد و ازکمربند پهن شلوارش پوشه ای قرمز رنگ بیرون کشید:(همهاونجاند؟)
    راننده جواب داد:(تقریباً...)
    (تقریباً؟...بازم براین؟!)
    راننده با تمسخرگفت:(بله بازم آقای کلایتون!)
    پسرک نگاهی به بیرون انداخت:(نمی دونم اون چی از جون من می خواد!)
    راننده ازآینه نگاهش کرد:(شاید خیلی دوستتون داره؟)
    لبخند سرد و خفیفی بر لبهای جوان نقش بست:(یا هم ازم متنفره!)
    راننده هنوز نگاهش می کرد اما پسرک متوجه نـبود.سر برگرداند و از بالایعینک نگـاه خونسردانه ای به ویرجینیا انداخت:(پس اون دختر تویی؟)
    صدایـش وآن لبخند بی حالـش ویرجینیا را از خـود بی خودکرده بود:(باورمنمـی شه, خیلی کوچیکتر از اونی هستی که فکر می کردم و البته خوشگلتر!)
    حالاویرجینیا می توانست چشمانش را ببیند,مست وآبی رنگ,کشیده و وحشی ,موازی با ابـروهای باریک و بلندش! (چند سالته؟)
    ویرجینیا محو نگاه و جمله ی قبلی اش مانده بود و او تکرارکرد:(گفتم چند سالته؟)
    (هجده!)
    (چی؟!!)
    و قهـقهه ای طولانی زد.برای ویرجینیا اهمیت نداشت به چه می خندیدآنقدرقـشنگ و هوسناک بودکه از شدت هیـجان,حالت تهـوع به ویرجیـنیا دست داد.جوانهمچـنان خندان گفت:(هجده...خدای من!شنیدی استف؟)و نگاه بی اعـتنااش را ازدسـتان کوچک ویرجینیـاکه درآغوشش به هم قفل کرده بودگذراند و باخودگفت:(دخترک بیچاره!باید حساب می کردم,پنج سال!)
    ویرجینـیا متعجب شد.منظـورش چـه بود؟پسرک دستش را به سوی او درازکرد:(دوست نداری باهام آشنا بشی؟)
    ویـرجینیا هنوز به جمله ی قـبلی او فکر می کرد.مگر هجده ساله بـودن اوجبدبختی بود؟جـوان متوجه شد و خندید:(منظوری نداشتـم فـقط ...فقط میخواسـتم بگم عـضوکـوچیکی خواهی بود یعـنی بعد از دختـر دایی سمنتاکهچهارده سالشه توکوچکتـرین عـضو فامیل به حساب می آیـی البته اگر دنیس روهم حساب نکنیم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از هم ویرجینیا از حرفهایش چیزی سر در نیاورده بود و ظاهراً منظورش هر چهکه بود مخفی میکرد چون راننده به آرامی گفت:(خوب در رفتید...!)
    پسرک هم زیر لب گفت:(چرا خفه نمی شی؟)و باز لبخندی کاملاً ساختگی به لب آورد:(من پرنس هستم پرنس سویینی,فکرکنم پسر خاله ات می شم!)
    چـه اسمی زیباتر از این برای چنیـن قیافه و تیپ و شخصیتی؟ویرجینیا با شوقدست گرم پرنس راگرفت و او هـم در جواب فـشرد.باور ویرجـینیا نمی شد اینجوان فـرشته رو فـامیل او باشد.پرنس به آرامی خندید: (نمی خواد اینقدر هلکنی,باید عادت بکنی,از من خوشگلترهاشو خواهی دید...)
    راننده هرهر خندید و تمام تن نحیف ویرجینیا از شدت خجالت عرق کرد اما پرنسبا زیرکی دست از سر قلب ضعیف او برداشـت:(زور بزن استف,می تونم قسم بخـورماین قـراضه رو از این هم سریعتـر می تونی بـرونی!)
    راننده دنده عوض کرد و ماشین سرعت گرفت.پرنس دوباره رو به اوکرد:(متاسفمعزیزم اما حالانمی تونم باهات صحبت کنم باید این پرونده ها رو بخونم...)
    و بدون آنکه منتظرگرفتن جواب ویرجینیا شود,تکیه زد و پوشه اش را بازکرد وتا رسیدن به مقـصد بدون آنکه لب بازکندهمانطور سر به زیر با ورقه های داخلپوشه ور رفت.به ویرجینیاکلی فرصت داده شده بود تا از تماشای مخفیانه ی اولذت ببرد.نیم رخش را میدید,گونه های صافش, بینی کودکانه اش,دهان سرخ وپـوست روشنش.چشمان درشت و مخـمورش باکشیدگی خفـیف رو به بالادرگـوشه هـا ومژه های پر و بلـندش که واقعاً تـا نزدیکی ابروهای مشخـص و پررنگش میرسید,قیافـه اش راکاملاًملـیح و فریبنده و به معنای واقعی بی همتا ساختهبود.
    بالاخره ماشین با ورود از در میله ای طلایی رنگی به محیط چمن وسیعی سرعتکم کرد.اطراف تا چشم کار میکرد چمن یک دست بودکه در دو طرف جاده ی سفیدیکه می گذشتند تا درختان منظم ماگنولیا آنـطرف زمین کشیده شده بود.درانـتهای راه یک بنای عظیـم به رنگ سفید برفی با شیـروانی های سفالی
    قـرار داشت که با طبقـه های بلند و ستونهـای استوانه ای و پنجـره های تمامضلعی همچـون قصری بلوری بنظرمی آمد.دیدن زیبایی و بزرگی خانه ویرجینیا راهیجان زده کرد.یعنی فامیلهای مادرش اینقدر ثروتمندبودند؟یعنی آن خانه مالپدربزرگ بود؟یعنی چند نفر داخلش زندگی می کردند؟چند اتاق داشت؟یعـنیخدمتکـار هم داشتـنـد؟اصلاًچـند خـاله و دایی داشت؟یا تـعداد دایی زاده هاو خاله زاده ها؟چـرا مادرش هیچوقت جواب سوالاتش را نداد؟باایستادنماشین,رانند � با عجله پیاده شد و درسمت او را بازکرد. پرنس بالاخره حرفزد:(به خانواده ات خوش اومدی ویرجینیا!)
    لبخـند شیرینی به لب داشـت و هـنوز تکیه داده بود پـس قـصد پیاده شـدننداشـت!این موضوع دلتنگی و نگرانی را به ویرجینیا بازگرداند چـون پرنسبرخورد خـوبی با او کرده بود لااقـل خیلی بهتـر ازآنچه حتی فکرش را هم نمیکرد و او به چنین شخصیت پرابهت و امینی برای ادامه ی راه نـیاز داشت والبته زیـبایی بی حد و وصفش هم او را شیفته کرده بود.وقتی قدم بر چمنگذاشت باز پرنس صدایش کر د:(شایدعصر
    برگردم!)
    ویرجینیا متعجب سر برگرداند.فکر اینکه پرنس آنقدر تیز باشدکه متوجه افکارششده باشد او را ترساند و پرنس با جمله دیگری حدس او را تبدیل به یقینکرد:(نگران نباش کسی خونه نیست غیر از...)
    صدایی از محلی دور به گوش رسید:(پرنس...پرنس...)
    پرنس لبخند به لب به خانه اشاره کرد:(غیر از اون!استف زود باش باید بریم!)
    ویرجینیا به اشاره ی او متوجه پسر پیژامه به تنی شدکه از پله های مرمریمقابل در خانه به پایین سرازیربود راننده با عجله چمدان ویرجینیا را ازصندوق عقب درآورد وکنارش زمین گذاشت.پسرک که ظاهـراً نای دویدن نداشت دادزد:(لطفاً صبرکن...)
    رانـنده سوار شد و ماشین داشت راه می افتادکه جوان رسید تیپ و قیافه یمتفاوتی داشت موهایش سیاه و متوسط بودکه با وجود بهم ریختگی تا چشمان قهوهای رنگ پرتلاُلواش می رسید.ته ریشی که برچهره ی ملایم اما خـشنش داشت اورا بـسیار جـذاب و هـوس انگـیزکرده بود.دسـتهایش را برکـاپد جلویی ماشینکوبید:(نگه دار!)نفس نفس می زد:(یک لحظه گوش کن پرنس,خواهش می کنم.)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از هم ویرجینیا از حرفهایش چیزی سر در نیاورده بود و ظاهراً منظورش هر چهکه بود مخفی میکرد چون راننده به آرامی گفت:(خوب در رفتید...!)
    پسرک هم زیر لب گفت:(چرا خفه نمی شی؟)و باز لبخندی کاملاً ساختگی به لب آورد:(من پرنس هستم پرنس سویینی,فکرکنم پسر خاله ات می شم!)
    چـه اسمی زیباتر از این برای چنیـن قیافه و تیپ و شخصیتی؟ویرجینیا با شوقدست گرم پرنس راگرفت و او هـم در جواب فـشرد.باور ویرجـینیا نمی شد اینجوان فـرشته رو فـامیل او باشد.پرنس به آرامی خندید: (نمی خواد اینقدر هلکنی,باید عادت بکنی,از من خوشگلترهاشو خواهی دید...)
    راننده هرهر خندید و تمام تن نحیف ویرجینیا از شدت خجالت عرق کرد اما پرنسبا زیرکی دست از سر قلب ضعیف او برداشـت:(زور بزن استف,می تونم قسم بخـورماین قـراضه رو از این هم سریعتـر می تونی بـرونی!)
    راننده دنده عوض کرد و ماشین سرعت گرفت.پرنس دوباره رو به اوکرد:(متاسفمعزیزم اما حالانمی تونم باهات صحبت کنم باید این پرونده ها رو بخونم...)
    و بدون آنکه منتظرگرفتن جواب ویرجینیا شود,تکیه زد و پوشه اش را بازکرد وتا رسیدن به مقـصد بدون آنکه لب بازکندهمانطور سر به زیر با ورقه های داخلپوشه ور رفت.به ویرجینیاکلی فرصت داده شده بود تا از تماشای مخفیانه ی اولذت ببرد.نیم رخش را میدید,گونه های صافش, بینی کودکانه اش,دهان سرخ وپـوست روشنش.چشمان درشت و مخـمورش باکشیدگی خفـیف رو به بالادرگـوشه هـا ومژه های پر و بلـندش که واقعاً تـا نزدیکی ابروهای مشخـص و پررنگش میرسید,قیافـه اش راکاملاًملـیح و فریبنده و به معنای واقعی بی همتا ساختهبود.
    بالاخره ماشین با ورود از در میله ای طلایی رنگی به محیط چمن وسیعی سرعتکم کرد.اطراف تا چشم کار میکرد چمن یک دست بودکه در دو طرف جاده ی سفیدیکه می گذشتند تا درختان منظم ماگنولیا آنـطرف زمین کشیده شده بود.درانـتهای راه یک بنای عظیـم به رنگ سفید برفی با شیـروانی های سفالی
    قـرار داشت که با طبقـه های بلند و ستونهـای استوانه ای و پنجـره های تمامضلعی همچـون قصری بلوری بنظرمی آمد.دیدن زیبایی و بزرگی خانه ویرجینیا راهیجان زده کرد.یعنی فامیلهای مادرش اینقدر ثروتمندبودند؟یعنی آن خانه مالپدربزرگ بود؟یعنی چند نفر داخلش زندگی می کردند؟چند اتاق داشت؟یعـنیخدمتکـار هم داشتـنـد؟اصلاًچـند خـاله و دایی داشت؟یا تـعداد دایی زاده هاو خاله زاده ها؟چـرا مادرش هیچوقت جواب سوالاتش را نداد؟باایستادنماشین,رانند � با عجله پیاده شد و درسمت او را بازکرد. پرنس بالاخره حرفزد:(به خانواده ات خوش اومدی ویرجینیا!)
    لبخـند شیرینی به لب داشـت و هـنوز تکیه داده بود پـس قـصد پیاده شـدننداشـت!این موضوع دلتنگی و نگرانی را به ویرجینیا بازگرداند چـون پرنسبرخورد خـوبی با او کرده بود لااقـل خیلی بهتـر ازآنچه حتی فکرش را هم نمیکرد و او به چنین شخصیت پرابهت و امینی برای ادامه ی راه نـیاز داشت والبته زیـبایی بی حد و وصفش هم او را شیفته کرده بود.وقتی قدم بر چمنگذاشت باز پرنس صدایش کر د:(شایدعصر
    برگردم!)
    ویرجینیا متعجب سر برگرداند.فکر اینکه پرنس آنقدر تیز باشدکه متوجه افکارششده باشد او را ترساند و پرنس با جمله دیگری حدس او را تبدیل به یقینکرد:(نگران نباش کسی خونه نیست غیر از...)
    صدایی از محلی دور به گوش رسید:(پرنس...پرنس...)
    پرنس لبخند به لب به خانه اشاره کرد:(غیر از اون!استف زود باش باید بریم!)
    ویرجینیا به اشاره ی او متوجه پسر پیژامه به تنی شدکه از پله های مرمریمقابل در خانه به پایین سرازیربود راننده با عجله چمدان ویرجینیا را ازصندوق عقب درآورد وکنارش زمین گذاشت.پسرک که ظاهـراً نای دویدن نداشت دادزد:(لطفاً صبرکن...)
    رانـنده سوار شد و ماشین داشت راه می افتادکه جوان رسید تیپ و قیافه یمتفاوتی داشت موهایش سیاه و متوسط بودکه با وجود بهم ریختگی تا چشمان قهوهای رنگ پرتلاُلواش می رسید.ته ریشی که برچهره ی ملایم اما خـشنش داشت اورا بـسیار جـذاب و هـوس انگـیزکرده بود.دسـتهایش را برکـاپد جلویی ماشینکوبید:(نگه دار!)نفس نفس می زد:(یک لحظه گوش کن پرنس,خواهش می کنم.)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پرنس با خشم فوت کرد:(نگه دار استف!)و سر از پنـجره درآورد:(می دونـم چی می خوایی بگی بـراین و من عجله دارم!)
    جوان به کمک ماشین خود را به پنجره ی باز رساند:(تو رو خدا پرنس...تو باید بری اونجا.)
    (بایدی وجود نداره!)
    (خواهش می کنم پرنس!)
    صدایش سرد اما نرم بود.پرنس با خستگی گفت:(چقدر بهت بدم دست از سرم بر می داری؟)
    (همه اونجااند...منتظرتند...)
    (چه بهتر!از شکنجه دادن اونها لذت می برم!)
    (داری همه چیزو خراب می کنی...)
    پرنس به همه چیز نگاه می کرد الاچهره او:(تبریک می گم,قصدم رو فهمیدی!)
    (چرا این کارها رو می کنی؟)
    (راه بیفت استف!)
    ماشـین غـرشی کرد.جـوان با وحـشت گفـت:(اون شرکت خیلی خـوبیه...بـبین الان ماروین زنگ زده بود می گفت پدربزرگ...)
    پرنس بالاخره صدایش را بالابرد:(دست ازسرم بردار براین!واقعاً مریضی یا خونه موندی منو دیونه بکنی؟)
    جوان با شرم اضافه کرد:(اما پدربزرگ داره دنبالت می گرده!)
    (به جهنم!!راه بیفت لعنتی.)
    و ماشین عقب عقب راه افتاد.جوان به لب پنجره چنگ انداخت:(بهش چی بگیم؟)
    (بگید پرنس رفته کلیسا مرگ تو رو از خدا بخواد!)
    ماشین سرعت گرفت و دستهای او رها شد.ایسـتاد و با ناامیدی فـریاد زد:(اون هـتل لعنتی مال توست کمی عاقل باش!)
    و پرنس هم با همان تن صدا جوابش را داد:(پس بذار خودم تصمیم بگیرم!)
    یعـنی صاحب هتل رجنسی,آقای سویینی او بود؟اوکه نمرده بود؟ماشین از همانراه سفـیدی که آمده بود بر می گشت که جوان بطـور ناگهـانی انگارکه چـیزییادش افـتاده باشد پـیش دوید و داد زد:(تلفـنت رو روشن کن,دایی می گفت قطعکردی نمی تونند باهات تماس..)
    و حرفـش با یک اشـاره ی پرنس نصفـه ماند!دسـتش را از پنـجره درآورده بود و انگشت وسطش را نشان می داد!
    بعد از غیب شدن ماشین جوان به سوی ویرجینیا برگشت:(بدید...بدید چمدونتون رو من ببرم!)
    و به طرفش آمد,چمدان راگرفت و با همان متانت راه افتـاد و رفت!با این حرکتسردش ترس و نـاامیدی ویـرجینیا شدت گرفـت.او حتی خـود را هم معـرفینکرد!وقـتی در تعـقیب او از پله های عریض خانه بالا می رفت متوجه وجـودتاب بزرگی در محـوطه سمت چپ شد.تاب سه نـفری و سفـید رنگ بود و رو به غروباز سقف آویزان بود.سمت راست ایوان تا پیچ ساختمان ادامه داشت که سه نـیمکتچوبی چسبیده
    به ایوان خانه گذاشته شده بود.با ورود به خـانه,با یک سالن عـظیم روبروشد.کف پارکر زرد رنگ داشت وآنقدر براق بودکه تصویر تمام اشیا و دیوارها رابا تمام جزئیات منعکس می کردانگارکه خانه ی دیگری هم در زیر پا وجودداشت.پنجره های تمام ضلعی شیشه ای مرتـفع,همه جای سالن را تا راهـروهاییکه از روبـرو به سمت راست و چپ و به اتـاقـها و دالانـهای دیگر میرسیـد,نورانی می کرد.همه جا با فـرشهای بـزرگ وکوچک کـرمی رنگ مفـروش بودو با کـوزه ها و تابـلوهای نقـاشی و بوفه های شیشه ای تزئین
    شده بود.دری عریض سمت راست بودکه به یک مکان وسیع دیگری با شومینه ومبلمان کرمی رنگ ختم می شـد.تابلوهـا عالی بـودند وکاملاً معلوم بود بامزایده های سنگینی خریداری شده بودند.با صدای همان جوان بهخودآمد:(جیل...جیل بیا...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زنی پوشیده در لباس مخصوص خدمتکاری از پـله های مارپـیچ آنـطرف سالن پایینمی آمد.سنـش بالای سـی و پنج بنظر می آمد و قـیافه ی عادی و حتی بی مـزهای داشت.از هـمان جا غرید:(آقای کلایتون شما باید همین الان به اتاقتونبرگردید,حال شما خوب نیست!)
    اما جـوان اصلاً توجـهی به خـدمتکار نکرد بطـوری که در میـان حرفهایاوگوشی تلفنی راکه بر روی میز مرمری کـنار ستون اصلی خانه بود,برداشت ومشغـول شماره گرفـتن شد.زن هـنوز وراجی می کرد وآرام آرام می آمد:(آقایمیجر ازم خواستند نذارم شما از جاتون بلند بشید...)
    و جوان باصدای بی حالی شروع کرد:(الو...سلام مارک ,همه اومدند؟می دونم می دونم,اروین کجاست؟ گوشی رو بده به اون...)
    زن خـیلی کنف شده بود.ایستاد و به او خیره شد.انگارکه قصد داشت حرفهایش رابشنودکه جوان سر بلند کرد و بادیدن او در میان پله هاگفت:(چرا ایستادی؟برواتاق خانم اُکنور رو نشونشون بده,جیل کجاست؟)
    خانم اُکنور؟!چقدر رسمی!قلب ویرجینیا بیشتر فشرده شد...(بالاداره ملافه ها رو جمع...)
    (الو,منم...نه نشد سعی کردم اما نتونستم... )
    و بـه ستون تکیه زد.ویرجیـنیا در حالی که وانمود می کرد مثلاً در حالتماشـای اطراف است به صدای او گوش می کرد...(شماکه اونو میشناسید...نه,گفت بگید رفته کلیسا مرگ تو رو از خدا بخواد!)
    زن پـقی به خنـده افـتاد و نگاه مغرورانه ای به ویرجینیا انداخت.بناگهدختر جوان و سیـاه چرده ای که هـم لباس زن بود از نرده های طبقه ی بالاسرخم کرد:(بتی آقای کلایتون با من کار دارند؟)
    (هنوز می اومدی دیگه!برو اتاق خانم رو حاضرکن!)
    دخترک متوجه ویرجینیا شـد اما بدون آنکـه جواب سلامش را بدهـد به تـندیچرخیـد و رفت. ویـرجینیا دیگـر مطمعـن شد شهـری ها جواب نمی دادند!پسرکهنوز حرف می زد:(نمی دونم چیزی نگفت, شاید رفته پیش تادسن...)
    ویرجینـیا به او نگاه کرد.از فـرم تکیه دادنـش معـلوم بود شدیداً مریـضاست و رمـق ایستادن ندارد اما باز برازنده وزیبا بود.زن چمدان را برداشتهو راه افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود تا اینکه جوان سر برگرداندو بادیدن نگاه او بر خودگفت:(با بتی برو اون اتاقت رو نشونت می ده.)
    ویرجینیا شرمگین برگشت و بدنبال زن راه افتاد.جوان در حالی که با نگاه او را تعقیب می کردگـفت:(آره اومد,پرنس آورد!)
    ویرجـینیا با شوق از اینکه در مورد او حرف می زنندگوشهایش را تیزکرد اما...:(دم در اومـده بود زود هم رفت.)
    ویرجـینیا وسط پلـه ها بود و به ظرافـت فرش روی پله ها نگاه می کردکه صدایپسرک بلندتر و خشن تر شد:(نه نتونستم!من نمی فهمم چرا شماها خیال می کنیداون عاشقـمه که به هـر حرف من عـمل بکنه؟...نه دیگه نیستیم!)
    وگوشی را سر جایش کوبید!ویرجینیا به پایین نگاه کرد او را دیدکه تلو تلوخـوران خود را به نـزدیکترین مبـل رساند و نشست.مرد مسنی از راهرویی درسمت راست,وارد سالن شد:(آقـای کلایتون لطفـاً بلند شید شما باید تویتختتون می موندید.)
    از لـباسهای رسمی مرد معـلوم بود مسئول خدمتکارهاست.پسرک سر بلندکرد وویرجینیا را بر بالای پله ها دید مرد ادامه می داد:(شما سه روز استراحتدارید دکترتون کلی به من سفارش کردند نذارم...)
    جوان به سردی سر به زیر انداخت:(راحتم بذار ولتر!)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    طبقه ی دوم برعکس طبقه ی اول بجای چند سالن بزرگ دالانهای عریضی داشت کهبه راهروهای تنگ و تو در تو باز می شد.کف باز هم پارکر بود اما بر دیوارهابجای تابلوهای نقاشی,قاب عکسای کوچک و بزرگ مـردان و زنـان شیک پـوشآویخـته شده بودکه با نگاه و قیـافه های سخت و پرابـهت در مکانهای مختلفآمریکا وآسیا عکس انداخته بودند.شاید اگر خدمتکارآنقدر با عجله راه نمیرفت او می توانست
    پرنس یا لااقل جوان مو سیاه را در عکسها ببیند.بر دیوارها غیر ازقابها,چراغهای مشعـل مانندی نصب شده بودکه فضاراکاملاً شبیه قصرکرده بود وتعدادشان آنقدر زیاد بودکه فکر روشن شدنشان در شب,ویرجینیا را هیجان زدهکرد.اتاقی که برایش در نظرگرفته بودند ته راهرویی در سمت جنوبی خانهبود.اتاقی بزرگ و بـسیار پر نور با تختی دونفـری و شومینه و میز تـوالت ودیگر وسایلهای لازمه ی برای یک اتاق اشرافی! دختر لحظه ی قبل داشت ملافه یتخت را عوض می کرد.زن چمدان را نزدیک کمد قهوه ای کنارتخت
    زمین گذاشت.ویرجینیا هـنوز درآستانه ی در مات و مبهـوت زیبایی اتـاق ماندهبود.خانه ای که در هـایلند داشتند صدمتری بود بادو اتـاق کوچک و پنجره هایکوتاه اماآنجا خانه ای بهشتی بودکه فقط میـتوانست در فیـلمهای پر هـزینهبـبیند.گـاه به تخت بزرگ بـاکنده کاری های دو طرفـش و رو تخـتی کـرمی رنگمخملش نگاه می کردگـاه به کف مـزین به فـرشهای شـرقی ,گاه به شـومینه یگرانیـتی,گاه به پـرده های
    تـوری وگاه به پنجـره های بلندکه به بالکنهای نیـم دایره ای باز میشد,نگاه می کرد و سیر نمی شد! آندو خدمتکار پچ پچ می کردند:(خوب چه خبر؟)
    (انگـارکه آقـای کلایتون پـرسیده به بابابزرگ چی بگیـم؟اونم گفـته بگید رفتـه کلیسامرگ تو رو از خدا بخواد!)
    (آه بتی این پسره مجبوره اینقدر جذاب باشه؟!)
    زن متـوجه نگاه ویرجینیا شد و به دختـرک اشاره داد ملافه را بردارد و خودشبه سوی ویرجینیا رفت:(هر چی لازم داشتید صدامون کنید...من بتی ام اینمجیل.)
    دخترک ملافه ی مچاله شده را برداشت و به سوی در راه افتاد.ویرجینیاگفت:(خوشبخت شدم...وباشه اگر کاری داشتم...)
    و یک لحظه متوجه نخودی خندیدن دخترک شد و به تلخی فهمید لهجه اش مسخره بوده!
    بعداز رفتن آندو,ویرجینیا همچون کودکی که برای اولین بار به موزه رفتهباشد,شروع به لمس اشیاءکرد. همه جا تاآخرین حد تمیز بود و عطرگلهایماگنولیا فضا را پرکرده بود.به سوی تخت رفت و با احتیاط بر رویـشنشـست.خیلی بیشتر ازآنچه بنظر می آمد نرم بود.مدتی اطراف را نگـاه کردوآهی از دل کشید.یاد مادرش افتاده بود.یعنی او از چنین ثروت و مـقامی بهآن خانه ی روسـتایی وکارهای پرمشقـت تنزل کرده بود؟نـفرتی در وجودشپیچیـد.چطـور توانسـته بودند بخـاطر عشق عظیم پدرش او را از ثروت و فرزندیطردکنند؟حال آنکه آن خانه برای صد نفر دیگر هم جا داشت!ناگهان به گریهافتاد.نه بخاطر مادرش چون همان روزهای اول تمام اشکهـایش را برایشـانریختـه بود و غـیر ازکابوسـهای شبـانه چـیز دیگری برایش نمـانده بود.اینگریه از خستگی و نگـرانی و فـشار و شوق بود!از صبح در قطار بود و نگرانییک ماه را با خودآورده بود برای ورودش فکرهای زیادی کرده بود و البته آنجاقشنگتر ازآن بودکه شوق نکند!
    شخصی در زد و چون جوابی نگرفت آهسته لای در راگشود.ویرجینیاکه از خستگی برتـخت درازکشیده بـود و استراحت می کرد به خیال آنکه بخواب رفته و بازکابوسمی بیند از جا پرید و اطراف را نگاه کرد یک لحـظه اتاق و شخص ایستاده درچهارچـوب در برایش بیگانه آمد:(آه ببخشید,قصد بیدارکردنتون رو نداشتم جوابندادید نگران شدم.)
    همان جوان مو سیاه و خشن بود.ویرجینیا در حالی که لب تـخت سُر می خـورددامنش را بر روی پاهایش کشید:(بله بله ...مثل اینکه خوابم گرفت...)
    پسرک شرمگین گفت:(واقعاً معذرت می خوام فـقط خواستم بهـتون سر زده بـاشم فکرکردم شـایدگرسنه باشید...)
    از ادب و نزاکت پسر سردی چون او,ویرجینیا هیجان زده بلند شد و پسرک در را بیشتر بازکرد:(برو تو!)
    و جیل با یک سینی عصرانه داخل شد.بشقابی پر ازکیک و بیسکویت و لیوانیلبالب ازآبمیوه در سینی بود جوان هم داخل شد و تا نزدیکی تخت آمد:(راستشلحظه ی اول نتونستم باهاتون حرف بزنـم و خودم رو معرفی کنم گفتم شاید یکلحظه خیال کنید...)
    و مکث کـرد و از ذهـن ویرجیـنیاگـذشت"خیـال کنید از شما خـوشم نیومد خانم!"وگفت:( مهم نیست... متوجه شدم که گرفتار هستید...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و یاد خنـده ی خدمتکـار افـتاد و از ترس لهجـه اش ادامه نـداد اما جواننمی خنـدید!:(بـله ما تـوی فـامیل مشکلاتی داریم که یکی هم پرنس!)
    ویرجینیابخیال آنکه قصد شوخی دارد خندید اما او باگیجی حرف را عوضکرد:(البته ما همگی منتظرتون بودیم واز اینکه اومدید خیلی خوشحال شدیم وخیلی باعث شرمه که فقط من هستم که بهتون خوش آمد بگم!)
    (لطفاً...من هیچ انتظاری ازتون ندارم!)
    لحـظه ای به سکوت گـذشت.چهـره ی پسرک گرفـته و عصبی بنظر می آمد بطوری کهویرجینیا با وجود تازه وارد بودنش متوجه شد حرفهایی که گفته اصلاً حرفهایخودش نبوده وکاملاً به اجبار به زبان آورده! یک لحظه پسرکبخودآمد:(بفرمایید من دیگه مزاحم نمی شم.)
    و چـرخید و به سوی در رفـت.ویرجیـنیاکه از این مکالمه ی کوتاه آنقـدرکهباید لذت نبرده بود,نتوانست اجازه بدهد این جوان قشنگ برود:(براین!)
    و ناگهان متوجه خرابکاری اش شد!چطور توانسته بود نام او راکه هنوز یکبیگانه بودبدون هیچ مقدمه ی محتـرمانه ای آنهم فقط نامش را تلفظکند؟انگارکه فقط قصد داشت تن نرم اسمش را حس کرده باشد و او ایستاد:(بله؟)
    ویرجینیا به لطف خدا چیزی پیداکرد:(اسم شما براین ...درسته؟)
    جوان به سردی خندید:(عجب احمقم اومدم خودم رو معرفی بکنم و دارم می رم!)و برگشت:(بله اسم من براین,پسر خاله ات هستم.)
    ویرجینیا نفسی از روی راحتی کشید.براین دستش را درازکرد.تبدار و ضعیف بودو نـفـشرد.ویرجیـنیابرای معطل کردنش پرسید:(شما برادر پرنس هستید؟)
    (نه من کلایتون هستم,پسر خاله پگی تو...و اون سویینی,پسر خاله دبورا.)
    (من چند تا خاله و دایی دارم؟)
    (همین دو خاله و دو دایی داریم,البته سه تا بودند یکی چند سال قبل کشته شد!)
    ویرجینیا برای ادامه پیداکردن مکالمه با وحشت گفت:(کشته شد!چطور؟)
    اما براین با یک جواب سریع و صریح خیال او را برآب داد:(اطلاعی ندارم!)
    و قدمی عقب گذاشت:(من دیگه باید برم,شـما هم بفرمایید...)
    و چرخید و با عجله خارج شد.
    ***
    عصر شده بود و خورشید داشت جایش را به پرده ی طوسی آسمان می داد.ویرجینیادر اتاق بیکار مقابل چمدانش نشسته بود و برای سرگرم کردن خود وسایلهایش رابررسی میکرد.لباس درست حسابی نداشت.
    دو دست لـباس زیر و یک بـلوز شـلوارآبی که متعـلق به پسر همکـار پـدرشبود.وسایلـهای شخـصی اش همچون مسواک و برس و حوله اش نو به حساب میآمدند.دفتر خاطراتش هم نو بود مثل زندگی اش که داشت از نـو شروع میشد.دفـتر خاطرات قـدیمی و اصلی اش به هـمراه زندگی قبلی اش سوخته و از بینرفته بود و حالامجبور بود یک زندگی جدید با صفحات جدید و اسمهای جدید شروعکند.در چمدان را بست و از جا بـلند شد.اشک در چشمانش حلـقه زده بود.هـنوزنمی توانست قبـول کند همـه چیزش را از دست داده باشد.این نهایت ظلمبودهیچ,هیچ چیز با خود نداشت غیر از اسمش!و می دانـست کم کم همه چیزفراموشش خواهد شد.پیک نیک ها,جشنها,اتفاقات شیرین و مهم ,دوستان,حرفها...
    مقابل پنجره ایستاده بود و محل غـروب خورشید راکه به صورت تداعی رنگهایسرخ, نارنجی و زرد بود وفقط به صورت یک خط در دور دستها مانده بود,نگاه میکرد و سعی می کرد روزهای قشنگی راکه با خانواده داشت بیاد بیاورد امانتوانست.ازآن شب به بعدکه دیر رسیده بود و خـود را بی توجه به آتـش زده
    بود اما داخل نرفته بیهوش شده بود,دیگر نمی توانست چیزی بیاد بیاورد و فقطکابوسهای لعنتی بـودندکه بجـای روزهـای خـوش قـبلی,لحـظات تلخ آخـر رابیـاد او می آورد,اینکه هـیچوقـت جسد پدر و مادر و خواهـرش را ندید,اینکهوسط ماه گـذشته مخـفیانه به مزرعـه ی خودشان رفته بود و خانه یشان را,خانهی نقلی و با صفایی راکـه خواهـرش درآن بدنیاآمده و مرده بود,بصورت ویرانهای از خاکستر و سیاهی دیده بود. ایـنکه یک مدت بخاطر بیـماری روانی دربیمارسـتان بستری شده بود...با صدای در متـوجه ورود بتی شد:(خانم,آقایکلایتون می خواند شما رو ببینند...)
    ویرجیـنیا مخفـیانه اشکهـایش را پاک کرد و با او راه افـتاد.اتـاق براینبعـد از یک راهرو در سمت راست اتاقش بود.وقتی رسیدند زن در زد:(آقاآوردمش!)
    و صدای براین از داخل شنیده شد:(بیارش تو!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زن ویرجینیا راداخل کرد و در را پشت سرش بست.اتاق کمی تاریک بود.پرده هاجزیکی همه بسته بودند تختی بزرگ و بلند بر سر اتاق بودکه براین بر روش نشستهبود:(بیا جلو...گفتم بیایی حرف بزنیم اینطوری تنها نمی مونی.)
    ویرجینیا با علاقه پیش رفت:(متشکرم اتفاقاً حوصله ام سر رفته بود.)
    (می فهمم...بشين،من مريض هستم نتونستم اتاقت بيام. راستی اگه بخوايی می تونی پرده ها رو بازكنی.)
    ويرجينيا چون می دانست صورتش از هيجان سرخ خواهد شد قبول نكرد تا صورتش را نبـيند:(نه اينطوری بهتره!)
    و لب تخت نشست.براين به او خيره شد و ويرجينيا برای فـرار از تماس چـشمی به اطراف نگاهی انداخت.
    آنجا از اتاقـی كه به او داده بودنـد بزرگتـر بود اما هـمان وسايـلها ورنـگها و دكوراسيـون را داشت.مدتی گذشت.ويرجينيا ازگوشه ی چشـم می ديدكهبراين هـنوز هم دارد او را برانداز می كند و بالاخـره شروع كرد:(خوبويرجينيا از خودت بگو,هجده سالته مگه نه؟)
    ويرجينيا متعجب از دانستنش سرش را به علامت بله تكان داد و او ادامه داد:(درس ات رو تموم کردی؟)
    (بـله.)و سكوت!اينبار ويرجينيا پرسيد:(شما چی؟)
    (من دانشجو هستم...دانشجوی كامپيوتر.)
    (چه عالی!شما چند سالتونه؟)
    (بیست و سه.)
    ويـرجينيا متعجب شد.می دانست از اين كمـتر به قـيافه ی او نمی آمد ازآنبيـشتر هم بعيد بود پس باز چرا تعجب كرده بود؟(از چی ها خوشت می ياد؟رقص؟موسيقی؟ورزش؟مطالع ه؟)
    (مطالعه رو دوست دارم اما رقص رو بيشتر فقط متاسفانه اونقدرها بلد نيستم!)
    (مهم نيست پرنس می تونه يادت بده.)
    ويرجينيا با هيجان پرسيد:(چطور؟)
    (اون دانشجوی هنر,هنرهای زیبا.)
    قلب ويرجينيا از شوقی بی علت لرزيد:(قشنگ می رقصه؟)
    (نمی دونم,تا حالاندیدم اما حتماً عالیه اون...)و با خود ادامه داد:(اون هميشه عاليه!)
    ويرجينيا برای مخفی كردن لبخند بدون كنترلش سر به زير انداخت:(اون چند سالشه؟)
    (همسن هستيم فقط من چهار ماه بزرگترم!)
    پس اوهم بيست و سه ساله بود!پنج سال فرق!اتاق برای مدتی در سكوت ماند بعدبراين برای ارضای حس كنـجكاوی ويرجينياكه از نگاه ساكت و شيرينـش خواندهمی شد ادامه داد:(مـن دو برادر ديگه هم دارم و يك خـواهر...برادر بزرگماسمـش اروين كه ازدواج كرده و يك پسر دو سالـه به اسم دنيـس داره، برادركوچيكم اسـمش ماروين,بيـست سالشه و قـهرمان دو ميدانی و خواهـرمون هلگاهفـده سالشه و از هممون كوچيكتره.)و خندید:(دختر خيلی پر شور و خوبيه,زودبا همه دوست می شه!)
    ويرجينيا به چشمان قهوه ای براين خيره شد و فكركرد,بله از او خوشمخواهدآمد!(پرنس تنها بچه ی خاله دبوراست پدر نداره يعنی دو ماه قبل تویتصادف كشته شد.)
    ويرجينيا بطور ناگهانی احساس دلسوزی كرد:(بيچاره پرنس!)
    (وقت مرگ پدرش اينجا نبود...الان سه هفته است برگشته.)
    (ازكجا؟خارج كشور؟!)
    (نه...يعنی... نمی دونم!)
    و سر به زير انداخت.ويرجينيا باكنجكاوی پرسيد:(كی رفت؟)
    (تقريباً شش سال قبل!)
    (چرا رفت؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    افسردگی كم كم در چهره ی براين شكل می گرفت:(كسی نمی دونه!)
    ويرجينيـاكه از حـرف زدن درباره ی پرنس لـذت می برد,بی اعتـنا به منـقلبشدن حال بـراين به سوالات كودكانه اش ادامه می داد:(كسی ازش نپرسيده چرارفته...کجا رفته...)
    براين با عجله حرفش را بريد:(می شه ديگه در اين باره حرف نزنيم؟منو ناراحت می كنه!)
    ويرجينيا تازه متوجه تغيير ناگهانی حال او شد و شرمگين گفت:(بله بله،هر چیشما بگید!)و وقتی چهره ی عصبی براين را دید با ناراحتی اضافه کرد:(منوببخشید!)
    اما براين جوابش را نداد!انگشتانش را به هم قفل كرده بود و شديداً متفكر وعصبانی بنـظر می آمد و حال كنجكاوی ویرجینـیا چند برابر شده بود.چـرا حرفزدن درباره ی پرنس زيبا او را معذب و مشوش كرد؟ خوب او ديگر عضـو فـاميلمی شد و شانـس كشف كردن داشـت!(دايی كوچـيكه اسمش جان و سه بچه داره،بزرگهپسره،كارل,بيست و يك سالشه دومی دختره،لوسی...نـوزده سالشه و سومیسمـنتاكه چهارده سالشه.)
    ويرجينيا اسم سمنتا را قبلاً از پرنس شنيده بود و حالاحواسش به حالتاجباری براين جـلب شده بود سعی می كرد ردگم كند و نشان بدهـد حالش خوب استدر حالی كه از سرعت تنفس و لرزش خفيف دستها می شد فهميد هنوز عصبیاست:(مادر بزرگ نداريم،يعنی سالها قبل مرده اما پدربزرگ هـست...فردريكميجر...)
    ويرجينيا با بی علاقگی به كمكش شتافت:(چطور مردیه؟)
    (پدربزرگ؟راستش يك خورده جدی و مقرراتی اما عاشق همه نوه هاشه.)
    ويرجينيا در دل دعاكرد او را هم دوست داشته باشد.حال براين وخيمتر بنظر میآمد سر به زير انداخته بود و نفسهای عميق و صداداری می كشيد.ويرجينيا برایبر هم زدن فضا پرسيد:(در مورد دايِی بـزرگ حرفی نزديد؟!چند تا بچه داره؟)
    (دو پسركه...)
    و بناگه سر برداشت و بی مقدمه پرسيد:(ويرجينيا اگه اینجا نبود قرار بودکجا بمونی؟)
    ويرجينيامتعجب شد:(شايد خونه ی همكار پدرم می موندم چون مزرعه مون بابت بدهی های پدرم فروخته شد می خواستم کارکنم و با پول خودم...)
    براين بسيار عجول بنظر می آمد:(من می خوام يك توصيه بهت بكنم يك جور خواهش اميدوارم ناراحت نشی...)
    ويرجينيا نگران شد و براين تمام تلاشش راكرد خونسرد باشد:(ببين ويرجينيا...اينجا اصلاً جای تو نيست!)
    ويرجينيا باآسودگی خندید:(می دونم...اين زندگی با زندگی قبلی ام خيلی فرق داره و لوس آنجلس جای خيلی خطرناكيه...)
    (نه مساله اون نيست... نمی دونم چطوری بگم...واقيتش تو تازه اومدی و ازهمه چـيز بی خبری اينجـا،اين زندگی هـر قدر هم خيـره كنـنده و بی نقـصباشه و البته مـورد نياز تو،برات خطر سازه و من با اينكه فعلاً غريبه بهحساب ميام فقط بخاطر صلاح خودت،از تو می خوام برگردی...همين حالا!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 26 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/