صفحه 2 از 24 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سانی آرام به طرفش رفت .بیمار پریشان و مضطرب دو دستش را جلوی صورتش گرفت وبریده بریده التماس کرد :
    ــ به من نزدیک نشوید ، خواهش می کنم قول می دهم هرگز تکرار نشود .جلو نیائید !
    اما سانی به تضرع او توجهی نکرد لبه ی تخت نشست وبا صدایی آهسته آنقدر که بیمار برای شنیدنش مجبور به سکوت شود گفت:
    ــ گوش کن، دخترک بیچاره ، من نیامده ام که به خاطر اعتراضت ترا سرزنش کنم .تصدیق می کنم کاملاًبجا و به موقع بود .من به سهم خودم افتخار می کنم که شاگردی به شهامت تو دارم .
    لحظه ای مکث کرد تا اثر کلمات را بر چهره ی رنگ پریده دخترک ارزیابی کند .آنگاه اد امه داد:
    ــ گفتی که سه روز است غذا نخورده ای . مسلماًضعف جسمانی خستگی و فشار روحی ترا این قدر مضطرب کرده .حالا مایلی کاری بکنم که دوباره سالم و سرحال به دانشکده برگردی و شکست راجرز و بدخواهانت را با
    چشم ببینی ؟
    دخترک در لحظه های شکوفایی یک اعتماد همه جانبه از اضطراب رها می شد و اولین نشانه ی تسلیم ،فروافتادن غیر ارادی دستانی بود که بعنوان محافظ روی صورتش را پوشانده بود .
    سانی با لحن ملایمی گفت :
    ــ به من اعتماد داشته باش ،حالا روی تخت دراز بکش و اجازه بده دوباره سرم را به دستت وصل کنیم.
    مینا یکباره خودش را پس کشید :
    ــ نه ،نگذارید به من نزدیک شوند .از آن ها می ترسم.
    ــ نباید بترسی من اینجا هستم و نمی گذارم هیچ کس به تو آسیب برساند.راضی شدی؟
    ... حالا راحت باش و دستت را حرکت نده.
    تونی جلو آمد .
    ــ بگذارید کمکتان کنم .
    سرم را به پایه آویزان کرده و سوزن آن را عوض کرد .دو پرستار به اتفاق پزشک معالج با نگاه های پر از شک و تردید به عملیات آرام و بی سروصدای مردی که چنین آسان شکار را به دام انداخته بود ،می نگریستند.
    سانی سوزن را با دقت در دست بیمار فرو برد وآنرا با نوار چسب محکم کرد:
    ــ تمام شد،اینقدر لبت را گاز نگیر.
    مینا با چشمان بسته دراز کشیده لبهایش را روی هم می فشرد ووقتی با احتیاط پلکهایش را گشود.بله تمام شده واو هیچ دردی را احساس نکرده بود. سرش را زیر ملافه ی سفید پنهان کرد و گفت:
    ــ بنشینید، ایستادن شما را خسته می کند.
    سانی قدم زنان طول اتاق را پیمود :«پس او می خواهد که یکی از ما دو نفر در اتاق بمانیم .ـ» رو به دکتر ادامه داد:
    ــ شاید به خاطر وضع اضطراری بیمار شما اجازه ی این کار را به ما بدهید.
    پزشک معالج سری به علامت موافقت تکان داد و دومرد شانه به شانه ی هم از ساختمان بیمارستان بیرون رفتند.
    تونی پرسید:
    ــ میخواهید چکار کنید؟
    سانی شنل بارانی اش را از روی صندلی ماشین برداشت و نگاهی به آسمان توفانی و تیره ی غروب انداخت .خستگی از چهره اش می باریدونگاهش نگران بود.تونی امیدوار بود بتواند با بر عهده گرفتن پرستاری دختر جوان این بار اضافه را از دوش سانی بردارد بنابر این گفت:
    ــشما خسته تر از آن هستید که بتوانید تمام شب را اینجا بمانید.بهتر است بروید منزل .من اینجا خواهم بود واگر اتفاقی افتاد به شما اطلاع می دهم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سانی نپذیرفت ،سرش را به علامت امتناع تکان داد.
    ــ متشکرم تونی ،اوبه هیچکس اعتماد ندارد اعصابش بکلی در هم کوبیده شده،اگر بتوانم امشب در کنارش بمانم امید زیادی به بهبودی اش وجود خواهد داشت .کمتر از بیست ساعت دیگر عازم توکیو هستم و تو می توانی وباید تمام وقت پیش او باشی .تا روزی که مرخص شود ،نباید احساس تنهایی کند .
    براه افتاد وبی آنکه سر برگرداند ،توصیه کرد:
    ــ فردا قبل از ساعت 8 اینجا باش .
    تونی آنقدر بر جا ماند تا سانی در خیابان پر درخت بیمارستان از نظرش محو شد.
    چیزی به ساعت 8 باقی نمانده بود که پزشک معالج با پرستار همراهش جهت ویزیت بیمار وارد اتاق شد .روحیه اش عالی بود .با تبسمی بر لب جلو آمد :
    ــ صبح بخیر ، امیدوارم حال همسرتان بهتر شده باشد آقای ...
    سانی از جا برخاست و محترمانه دست پزشک را فشرد وگفت:
    ــ مورینا هستم و از لطف شما بسیار ممنونم.
    به تخت اشاره کرد و ادامه داد:
    ــ شب را خوب خوابید و غیر از هذیان گویی که در این مواقع عادی است چیز خاصی اتفاق نیفتاد.
    پزشک ،بیمارش را معاینه کرد،اصرار داشت که مینا را برای مدتی در بخش اعصاب و روان بستری کند اما سانی مخالفت کرد زیرا می دانست مینا به هیچ قیمتی این را تحمل نمی کند و خود شخصاً لزومی برای این کار نمی دید.حال دختر جوان آنقدرها هم که دکتر می گفت وخیم نبود.با این حال محترمانه به پزشک گفت:
    ــ اگر جایگزین بهتری در مقابل بستری شدن در بیمارستان روانی وجود دارید آنها خوشوقت خواهند شد توصیه ی او را بپذیرند.
    دکتر اعتقاد داشت که بیمار باید به یک مسافرت یکماهه فرستاده شود.فضای کوهستان و استراحت در هوای پاک به همراه ورزش های سبک به او کمک خواهد کرد .بحران روحی پیش آمده را که بی شک به زندگی گذشته اش بود را به خوبی تحمل کرده و آن را پشت سر گذارد.او وقتی از در بیرون می رفت برگشت و از بالای عینکش نگاه دقیقی به سرووضع سانی انداخت:
    ــ آقا در این صورت می توانید همین امروز بیمارتان را ببرید به شرطی که ... سانی خندید:
    ــ بله فراموش نمی کنم آقای دکتر ،بیمار همسر من نیست اما قول می دهم ترتیب مسافرتش را بدهم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ریزش برفی که از نیمه های شب گذشته آغاز شده بود وهمه جارا سفید پوش کرده بود همچنان ادامه داشت و هر لحظه بر شدت آن اضافه می شد .سوز سردی می وزیدو رقص دانه های برف را دیدنی تر می کرد.سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد ،مینا به این دلیل که لباس مناسبی بر تن نداشت و از شدت ضعف و سرما
    دندان هایش کمابیش به هم می خورد .تعارف استادش را رد نکردوشنل اورا به دور خود پیچید .
    مینا روی صندلی عقب اتومبیل جا می گرفت .بی آنکه توجه چندانی به گفتگوهای استاد و تونی بلفورد داشته یاکوششی برای شنیدن مکالمه بین آنها از خود نشان دهد.وقتی سرانجام آن دو سوار ماشین شدند ،سانی گفت:
    ــ مثل اینکه قرار بود صبح امروز پست مرا تحویل بگیری.
    تونی خندان جواب داد:
    ــ خوشحالم از اینکه همه چیز به خوبی تمام شدواز درون آینه نگاهی موشکافانه به مینا انداخت و اورا با چشم
    ورانداز کرد.وقتی پاروی پدال گاز فشرد ،مینا ناگهان خود رامیان مسیرهای شلوغ و ناآشنای شهر شفیلدواقعاً تنها یافت.به چه اطمینانی تسلیم آن دو مردشده بود. واز کجا معلوم که این خیابان ها سرانجام به ساختمان آشنای دانشکده ختم شود؟
    سرعت فوق العاده ماشین بر اضطرابش می افزود.وقتی به خیابان اصلی دانشگاه رسیدند. سانی با دست اشاره کردکه جلوی دانشگاه توقف نکرده وبه مسیر ادامه دهد .اما مینا متوجه این اشاره نشد .
    از فاصله ی نه چندان دوری ساختمان عبوس و خاکستری رنگ دانشکده نمودار شد،دختر جوان خودش را آماده کرد که جمله ی مناسبی برای تشکر از زحمات آن دو بیابد ،تصور مینا این بود که به خاطر وضع روحی اش از جانب مقامات دانشگاه بخشیده شده و دکتر موریناگا در این میان نقش واسطه ای است برای برقرای صلح و آشتی بین این دانشجوی معترض و مسئولین دانشکده .
    شنل استاد را روی صندلی گذاشت و آماده ی پیاده شدن بود که با کمال تعجب متوجه شد تونی به جای کاستن از سرعت اتومبیل فشار بیشتری به گاز وارد کرده و همچنان ادامه ی مسیر می دهد .وارد یک خیابان
    فرعی شدند .قلب دختر جوان در سینه فرو ریخت ،ترس در وجودش ریشه دوانید .برای اولین بار به حرف آمد و با صدای لرزان پرسید :
    ــ استاد موریناگا مرا به کجا می برید ؟
    سانی به طرف او برگشت :
    ــ جایی نمی رویم ،نگران نباش .
    ــ ولی من ...امروز امتحان دارم .حضورم در کلاس الزامی است .
    کسی به حرف وی توجه نکرد .
    تونی آخرین خیابان را پشت سر گذاشت و وارد جاده ی فرعی عریضی شد که مستقیماًبه خارج شهر راه داشت .این جا منطقه ای آرام و خلوت بود.ویلاهای نوساز و پراکنده ای که با حصارهای چوبی آسیب پذیر از محدوده ی مشخصی برخوردار می شدند از نوعی اشرافیت برخوردار بودند که تمایز آشکاری بین آنها و چهره ی
    کلی ساختمان های داخل شهر وجود داشت .به دلیل شنی بودن وریزش برفی که در حال ریزش بود از سرعت اتومبیل کاسته شد . دختر جوان به این باور رسید که آن دو مرد قصد سوئی درباره اش دارند،مستأصل بود و نمی دانست چگونه خودش را از مخمصه نجات دهد .به خود لعنت می فرستاد که چرا فریب آنها را خورده و همراهشان به چنین جای ناشناسی آمده است . فریاد زدن و کمک طلبیدن کار بیهوده ای بود .زیرا هیچکس دیده نمی شد . از تصور اینکه چه بر سرش خواهد آمد بر خود لرزید .همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد .بحران روحی او بار دیگر به اوج خود رسید ،دختر جوان ناتوان از اندیشیدن به عواقب امر در اتومبیل را گشود و خودش را با قدرت به بیرون پرتاب نمود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تونی شتابزده پایش را روی پدال ترمز کوبیده و اتومبیل به سختی متوقف شد، دو مرد هراسان خودشان را بالای سر مینا رساندند .اومعلق زنان به طرفی پرت شده و با صورت روی زمین افتاذه بود .
    موریناگا با خشونت فریاد زد:
    ــ این چه کاری بود که کردی دختر کج خیال؟
    وقتی صورت مینا را برگرداند نگاهش به رشته خونی افتاد که از دهان وی خارج شده و برف ها را رنگین ساخته بود با کمک تونی او را به داخل اتومبیل باز گرداند و دستمالش را به طرف وی دراز کرد .
    تونی که از هیجان سرخ شده بود با لحنی عصبی پرسید:
    ــ برگردیم بیمارستان ؟
    مورینا با ابروان درهم کشیده جواب داد :
    ــ نه، خوشبختانه برف زیاد بود و ما چندان سرعتی نداشتیم والا معلوم نبود چه اتفاقی برایش می افتاد .
    ساعت به 9 صبح نزدیک می شد ،تونی این مسئله را به مورینا تذکر داد ولی او اهمیتی نداد در حالی که کلید را در قفل می چرخاند به طعنه خطاب به شاگرد جوانش که نگاه های احتیاط آمیزی به اطراف می انداخت گفت:
    ــ بله ، همه جا را خوب به خاطر بسپار ،شاید نیمه شب هوس فرار به سرت بزند .در آن صورت راه را گم نخواهی کرد .
    اگر چه هنوز از عدم اعتماد شاگردش دلخور بود اما سرانجام بعد از آن اخم طولانی ،لبخندی زدو ادامه داد:
    ــ به هر حال خوش آمدی . این جا می توانی مثل خانه ی خودت راحت باشی و با دست اشاره کرد ،بفرما.
    مینا بدون حرف و با نگاه های پر اضطراب پا به درون خانه ی زیبای استادش گذاشت .خانه ای که سرنوشت دفتر زندگی او را با دست بازیگر خویش در آن جا ورق می زد.
    درون ساختمان از آنچه نمای آن نشان می داد ، ساده تر بود .همه چیز در نهایت سلیقه و در کمال نظم و ترتیب بود ،آنقدر که دختر جوان احساس کرد،حضورش خللی است که به ترتیب انجا وارد آمده است .این نظم و سلیقه را هر کسی می توانست در نگاه نخست حتی در روکش مبل ها وپرده های ظریف توری که از تمیزی برق می زدند ، دریابد.
    در جای جای هال و راهروی ورودی که فعلاً تنها چشم انداز مینا بود ،میزهای کوچکی از حصیر بافته شده قرار داده بودند و بر روی آنها گلدان های چینی ظریفی دیده می شد .با دسته گل هایی چنان شاداب و تازه که قطرات شبنم صبحگاهی را هنوز بر خود داشتند .
    هیزمی که در اجاق می سوخت حرارت مطبوعی را به همراه بوی خوشایند چوب کاج در فضا پراکنده می کرد .قهوه جوش در گوشه ای نزدیک آتش ،تازه واردین را به صرف قهوه ی داغی که عطر ملایمش در هال پیچیده بود،دعوت می کرد .
    مینا در دل سلیقه ی کدبانویی که توانسته بود چنین محیط گرم و با صفایی را برای اعضای خانواده اش آماده سازد ،ستود .در همه چیز آن خانه نوعی آشنایی بود که او را دلگرم می کرد ونگرانی را از وجودش رخت بر می بست .سانی مبل راحتی را جلوی اجاق کشید:
    ــ سر پا نایست ، کم کم متقاعد خواهی شد که هیچ خطری برایت وجود ندارد.
    مینا شرمگینانه جواب داد:
    ــ سلیقه ی همسرتان مرا مبهوت کرده است ! این جا راحتم و احساس امنیت می کنم .
    تونی با تردید او را نگریست .وسپس متوجه ی سانی شد ،اما حرفی نزد و به طرف آشپزخانه رفت .
    ــ ایو کجایی،چیزی برای خوردن هست ؟
    کسی جوابش را نداد .
    تونی 3 فنجان خالی را بدست گرفت و در حالی که آن ها را روی میز می چید گفت:
    ــ مثل اینکه جای ارباب را خالی دیده و بله دیگر... پیرزن ها هم گاهی خیالات به سرشان می زند .
    سانی در دفاع از ایو گفت:
    ــ بس کن پسر ،این قدر سر به سر آن بیچاره نگذار ،تو چطور می توانی او را متهم کنی ؟
    تونی فنجان ها را از قهوه پر کرد و گفت:
    ــ به جان خودم قسم می خورم ،این پیرمرد همسایه گلویش پیش ایو یک کمی گیر کرده ،می بینی که مرتب
    با هم هستند .
    در همین گیرودار در باز شد و پیرزنی کوچک اندام که خود را در پالتوی ضخیمی پوشانده بود وارد هال شد .گویی با خودش حرف می زد .
    تونی با پیدا شدن سوژه جدید گفت:
    ــ نگفتم،طفلک معصوم از راه بی راه شده!
    پیرزن عینکش را جابجا کرد و همچنان که مشغول در آوردن پالتویش بود گفت:
    ــ انتظارت را نداشتم ،پس پیک نیک زمستانی چه شد؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ــ اوه ! ... تو را همراهم نبرده بودم وسط آسمان یادم آمد ،از هواپیما پیاده شدم برگشتم گه ترا ببرم .بهتر است
    بپرسم شما در خانه ی آقای وینتر چه می کردید؟امیدوارم مزاحم خلوت شما نشده باشم .
    ــ ای فضول لعنتی ،راجع به چه حرف می زنی ؟
    تونی آهی کشید و در حالی که دستش را حرکت می داد گفت:
    ــ نخیر،مثل اینکه موضوع دارد بیخ پیدا می کند و حالا حالاها ادامه دارد .
    پیرزن وارد هال شد ،لحظه ای به جمع سه نفره ی آنها نگریست ،آنگاه مستقیماًبه طرف مینا رفت و بی آنکه خودش را ببازد گفت :
    ــ خوشحالم که آمدی دخترم !چقدر دلم می خواست زنده باشم و تو را ببینم .حالا از این بابت خدا را شکر
    می کنم .
    مینا با نگاهی پرسشگر سانی را نگریست . اما او ظاهراً در قید این حرف ها نبود ،داشت مجدداًفنجانش را از قهوه پر می کرد و لبخند تمسخرامیزی بر لبانش نشسته بود .
    پیرزن رو به او گفت :
    ــ اما جرا این قدر بی خبر ،شما مرا گیج کردید ،باید قبلاًبه من خبر می دادید.
    سانی با تعجب سر برداشت :
    ــ تو چه می گویی ایو ؟انگار حق با تونی بود ،حسابی گمراه شده ای .
    تونی با تشکر ادای کسانی را در آورد که کلاه به سر دارند و برای نشان دادن سپاس خود آن را بر می دارند .
    ایو همچنان که به تازه وارد خیره شده بود ، ادامه داد:
    ــ مثل پری های دریایی است .در تمام عمرم دختر به این قشنگی ندیده بودم .
    آهی کشید و امیدوارانه زمزمه کرد :
    ــ خوشبخت باشی دخترم .
    سانی همچنان مبهوت پیرزن را نگاه می نگریست :
    ــ ایـــو معلوم است چه می گویی ؟منظورت از این حرف ها چیست ؟
    ایــو خوشدلانه خندید :
    ــ خوب لزومی ندارد از من پنهان کنید ،مگر این خانم همان کسی نیست که گفتید می خواهد با تونی نامزد شود .همان که قول داده بود یکبار به دیدنم بیاید !
    سانی آهی کشید و پشتش را به مبل تکیه داد و چشمان خسته اش را بست . گویا محاکمه ای طولانی شده است .
    تونی که دستپاچه شده بود به جای سانی جواب داد :
    ــ به توصیه ی من گوش نکردی !این پیرمرد سرانجام بلایی به سرت می آورد ،ببین کی !به تو می گویم . سیم هایت قاطی شده . این خانم که می بینی از شاگردان سانی است . همین .
    دهان پیرزن از تعجب باز ماند تکرار کرد :
    ــ همین ؟
    تونی خیالش را آسوده ساخت :
    ــ نه این به اضافه ی یک نهار حسابی .من خودم اضافی هستم چه برسد به همسر ،مرا چه به این غلط ها ،
    همه ی این ها یک شوخی بود .
    سانی با چشمان بسته مداخله کرد :
    ــ ببین ایــو ،این خانم مهمان ما هستند ،بهتر است به جای خیالات و خواب های خوشی که دیده ای از ایشان پذیرایی کنی . متوجه شدی ؟
    پیرزن که هنوز از ضربه ی این صحنه ی خلاف معمول گیج بود از جا برخاست و غرغرکنان گفت:
    ــ آخر تقصیر از خود شماست .سابقه ندارد زنی همراه خود به خانه بیاورید .حتی بعنوان میهمان .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سانی اضافه کرد :
    ــ برای مهمانمان غذایی آماده کن که بقدر کافی مقوی و مناسب حالش باشد .چون او بیمار است و نیازمند مراقبت تو .حالا برو و لیاقتت را نشان بده .
    ایو عذرخواهی کوتاهی کرد و به طرف آشپزخانه رفت ،تونی پاورچین و با احتیاط به دنبالش رفت تا او را دست انداخته و سوژه ی جدیدی برای خندیدن پیدا کند .
    سانی از جا برخاست ،رو به مینا گفت:
    ــ لطفاً دنبال من بیا .
    اتاقی در طبقه بالا با ملافه وپرده های زیبا ،تخت و کمدی پر از کتاب که ظاهراًهمه چیز دست نخورده بود انتظارش را می کشید.
    سانی به دنبال او وارد اتاق شد و توضیح داد :
    ــ گاه گاهی که تونی تا دیر وقت پیش ما باشد ،اینجا می خوابد .و از این به بعد به تو تعلق خواهد گرفت تا هر وقت که اینجا بمانی .متأسفم که لباس راحتی برایت نداریم .
    پرده ها را کنار زد و اندکی پنجره را گشود.لحظه ای پشت به مینا ایستاد ،حالتش خسته می نمود ، گویا می خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد .نگاهی به ساعتش انداخت و به طرف در رفت .
    ــ امیدوارم خواب راحتی داشته باشی .ایــو را می فرستم که اجاق را روشن کند ،اینجا خیلی سرد است .
    مینا آنقدر پشت پنجره ایستاد تا اتومبیل تونی خیابان را دور زد و سانی با چمدان کوچک سفری اش به آنسو رفت .مینا اندکی به حافظه اش فشار آورد ،مثل این بود که عقلش به کلی خلع سلاح شده باشد .او که بود ؟
    در این خانه چه می کرد ؟و این زن ... اوه خداوندا چه تلاش بیهوده ای ... هیچ چیز سر جایش نیست ،من گم
    شده ام !
    با قدم هایی سست به سوی تخت خواب رفت .میل شدیدی به خوابیدن داشت و جز آن چیزی را حس نمی کرد حالا فرصتی عالی برای استراحت داشت و شدیداً نیازمندش بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    باغ بزرگ سیلکا جلوه ی همیشگی را نداشت .در فصل تابستان هکتارهای گسترده ی این باغ که سرتاسر از چمن سبزی پوشیده می شد ،همچون نگینی زمردین می درخشید .
    زیبایی گل های نایابی که از دورترین نقاط دنیا به آنجا آورده شده و زیر نظر متخصصان پرورش می یافت ،چشمهارا خیره می کرد .
    پرندگان خوش الحان زیبایی که بر شاخسار لانه کرده بودند ،در بهار به یک ارکستر دائمی روزانه مبدل می شدند.
    درختان سر به فلک کشیده ای که در گرما ی تابستان خنکای سایه گسترشان هر انسانی را به دمی آسودن وسوسه می کرد . زمزمه ی جویباران که می رفتند با حرکت پر شور خود زندگی را به باغ هدیه کنند مکمل موسیقی بدیع آن طبیعت سرشار از شگفتی بود .
    ساختمان مرکزی کاخ تابستانی درست در وسط این باغ قرار گرفته و با کمی فاصله در اطراف با خانه های ویلایی زیبایی به منسوبین نزدیکان امپراطور محصور شده بود .
    حوض بزرگ مرمرین جلوی ساختمان با فواره های رنگارنگ که قطرات الماس گون آب را رقص کنان به هوا می پاشیدند ،ماهی های دیدنی ،مجسمه های حیرت انگیز ،پریان دریایی با بال های گشوده انگار هر لحظه منتظرند کسی در آسمان به رویشان آغوش گشاید به اضافه راهروی طویلی از گل های یاس ،پیچ و گل های
    مختلفی که بر روی جاده شنی سایبان زیبایی را تا امتداد در ورودی تشکیل می داد ، این مجموعه را کامل
    می کرد .اما زمانی که دکتر سانی موریناگا از منسوبین امپراطور بنا به دعوت خانواده اش که او را برای بررسی
    امر مهمی به توکیو فراخوانده بودند وارد باغ سلیکا شد ،هیچ اثری از شکوه گذشته در آن دیده نمی شد .
    تا چشم کار می کرد برف بود و درختان لخت و عور که بر اثر وزش باد تکان می خوردند ،گویی سرما را احساس می کردند و همین طور سانی مورینا ،او نیز سرما را احساس می کرد با این حال سرسختانه می کوشید در بعد از ظهر کسل کننده چهارمین روز تعطیلات اجباری با استفاده از آفتاب رنگ پریده ای که گرمش
    نمی کرد روی نیمکت نشسته و به مطالعه بپردازد .
    کلمات از جلویش فرار می کردند و او بر خلاف معمول نتوانست حضور ذهن لازم را برای مطالعه پیدا کند .
    ناامید از جا برخاست و جهت باد رو به ساختمان اصلی کاخ شروع به قدم زدن کرد .از فراخوانی اش به توکیو چهار روز گذشته بود ،اما خانواده اش تا آن لحظه او را در کاخ نگه داشته و اجازه ی ورود به اقامتگاه خانوادگی را نداده بودند وسانی از خود می پرسید چرا؟
    وبیش از آنکه کنجکاو باشد عصبی بود و خیال داشت ،در اولین لحظه برخورد با خانواده نارضایتی اش را از این دعوت نابهنگام اعلام دارد .
    بعلاوه او می خواست به خودش بقبولاند که حوادث چند روز اخیر در انگلستان هر چند بستگی غیر مستقیمی به خانه اش پیدا کرده بود ،قادر نیست افکارش را تحت الشعاع قرار دهد .مردی با شخصیت و عظمت او هرگز نباید خود را درگیر کارهای بچگانه کند لزومی ندارد که نگران ماجراهای کوچک و بی اهمیت
    باشد .اما فرار از واقعیت غیر ممکن به نظر می رسید .حقیقت این بود ،مهمانی که اکنون تنها در خانه ی وی در شفیلد به حال خود رها شده بود بیش از هر چیز در تمام زندگی وی را متأثر می ساخت و این چیزی بود که سانی را می ترساند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آن شب مهتاب بود و ماه با نور نقره فام خود که انعکاسش روی برف ها شکوهی جادویی آفریده بود،خودنمایی می کرد .
    هوای توکیو گرمتر از از باغ تابستانی نبود ،درست به همان سردی ،اما بودن در خانه آرامش دیگری داشت
    آن هم پس از چهار روز تبعید !و سانی با دلگرمی بیشتری روی تخت دراز کشید و آماده ی خوابیدن شد.
    هماندم ضربه ای به در اتاقش خورد ،چه کسی می توانست باشد؟در راکه گشود متحیرانه زمزمه کرد :
    ــ خانم موریناگا .
    با ادب تمام از جلوی او کنار رفت و گفت:
    ــ مادر ،چرا به خودتان زحمت دادید؟کافی بود کسی را دنبالم بفرستید تا شخصاً به حضورتان بیایم .
    خانم مورینا بازوی ندیمه اش را رها کرد ودر حالی که با اشاره ی دست او رامرخص می کرد وارد اتاق پسرش شد .به دل آشوب زده ی سانی الهام شده بود که باید خبر مهمی باشد ،مبل را جلو کشید و مودبانه
    روبروی مادرش ایستاد .خانم مورینا زن سالخورده ای بود که به دلیل فهم زیاد و هوش سرشار در دربار جای خاصی را احراز کرده و همیشه طرف مشورت بزرگان بود .
    وی پس از آنکه نفسی تازه کرد گفت:
    ــ راحت باش پسرم ،باز هم می بینم در کنار تختت کتاب گذاشته ای .تو حتی در تعطیلات هم استراحت نمی کنی !
    ــ از کدام تعطیلات حرف می زنید مادر !شما درست در اوج گرفتاری از من خواستید به خانه برگردم !
    زن توجهی نکرد و ادامه داد :
    ــ نمی خواهم از کار تو سر در بیاورم و لازم نمی دانم در این باره تو را مورد بازخواست قرار دهم . اما می خواهم سوالی بپرسم ،آیا ممکن است حقیقت را به مادرت بگویی؟
    ــ البته مادر من هرگز چیزی را از شما پنهان نکرده ام !
    لحن خانم مورینا بوی همدردی مادرانه ای می داد ،پرسید:
    ــ آیا به خاطر فرار از تنهایی نیست که این چنین به کتاب پناه آورده ای ؟
    سانی لحظه ای ساکت ماند تا توضیح بیشتری بشنود و وقتی با انتظار مادرش روبرو شد گفت :
    ــمرا ببخشید .آیا مجبورم به این سوال پاسخ گویم ؟
    خانم در چهره ی پسرش دقیق شد . چه چیزی باعث طفره رفتن او از این جواب شده بود.وی پسرش را خیلی خوب می شناخت .سانی واقعیت را انکار نمی کرد و از بیان آن نیز هراسی نداشت .هرگز مرتکب کاری نشده بود که از روبرو شدن آن بترسد .اما مادر نمی خواست فرزند دلبندش را تحت فشار بگذارد ، بنابراین لبخندی زد و گفت :
    ــ عزیزم من امشب به اتاقت آمده ام تا خبر مهمی را به اطلاعت برسانم و نمی دانم از شنیدن آن چه حای پیدا می کنی ؟
    ــ مطمئن باشید که مرا خوشحال خواهید کرد .
    خانم در جایش حرکتی کرد وگفت:
    ــ تو مشمول لطف اعلیحضرت امپراطور شده ای ،می دانی که من عادت به مقدمه چینی ندارم ،بنابراین صریحاًمطلبم را خواهم گفت . ایشان هفته ی گذشته با پدرت درباره ی موضوع مهمی به گفتگو پرداخته اند که مستقیماً به سرنوشت تو مربوط می شود ،البته با تلفن به تو خبر دادم . به خاطر داری ؟
    ــ متوجه ی منظورتان نشدم مادر ،بیشتر توضیح دهید .
    زن سالخورده با تأنی گفت:
    ــ اعلیحضرت برای تو روبان صورتی فرستاده است . می دانی که این علامت ازدواج جوان هاست .وقتی امپراطور شخصاًهمسر آن ها را انتخاب نماید ،این نشانه ی لطف ایشان است .
    سانی سرش را پایین انداخت و نگاهش را پایین انداخت و نگاهش را بر روی گلهای قالی ایرانی کف اتاق خیره ماند .
    مادر با نگرانی پرسید :
    ــ مثل اینکه از شنیدن این موضوع چندان خوشحال نشدی ؟نگران نباش می دانم بسیار کج سلیقه ای ،اما پسرم امپراطور در این مورد سلیقه به کار برده است .دختری که ایشان برایت در نظر گرفته اند ،کسی است که همه ی جوانان ژاپنی آرزوی او را دارند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لحظه ای مکث کرد و چون دید پسرش هیچ عکس العملی نشان نمی دهد . پرسید :
    ــآیا علاقه ای به دانستن نام او نداری ؟
    ــ مرا ببخشید مادر ! کمی ... چطور بگویم ... ناگهانی بود . در واقع این اولین باریست که به من گفته می شود ...
    ــ اوه پسرم ، چه می گویی ...من بارها در این خصوص به تو تذکر داده ام . به خودت نگاه کن .چندان هم جوان نیستی ،تو آخرین فرزند خانواده ای و دارد از وقت ازدواجت می گذرد ،حالا دوست داری بدانی نامزدت کیست یا اینکه ترجیح می دهی در جشن فردا با او آشنا شوی ؟
    سانی با صدایی که انگار متعلق به خودش نبود جواب داد :
    ــ نه مادر خواهش می کنم بگذارید برای فردا .
    زن مقتدر فوراً از جا برخاست :
    ــ پس شب بخیر ،خوب بخواب که فردا همه چیز برای تو تفاوت کلی پیدا خواهد کرد ،نه دستم را نگیر ،هنوز آنقدر ها پیر نشده ام .برگرد به رختخوابت پسر کوچولوی خوش شانس من !
    زن مقتدر دربار امپراطوری با آرامش از اتاق بیرون رفت اما زلزله ای که جملات اخیرش بوجود آورد دیوارهای مستحکم قلعه ی تنهایی پسرش را سال ها لرزاند .
    ساختمان مرکزی کاخ آن شب چنان غرق در نور و شادی و هیاهو بود که سانی هرگز نظیرش را به یاد نداشت .مهمان ها دسته دسته وارئ تالار می شدند ،تعدادی از سفرای خارجی نیز به اتفاق خانواده هایشان
    در جشن حضور داشتند . در گوشه ای از تالار بزرگ که چلچراغ های الوان با نور خیره کننده بر شکوهش می افزودند گروه ارکستر در گوشه ای از تالار سرود ملی می نواخت .مستخدمین با لباس های متحدالشکل میزهای مملو از خوراکی را به هر سو می راندند .بوی عطر گل ها ی تازه فضا را انباشته بود . زنان با کیمونوهای رنگارنگ دور هم جمع شده و در گروه های چهار و پنج نفره مشغول توصیف شکوه این مهمانی بودند. همه جا خش خش ابریشم بود و لطافت حریر . خانم مورینا طبق عادت دیرینه ،بادبزن در دست با چهره ای درهم ونگاهی نگران از ردیف درخت های سرو گذشت .وبه طرف ساختمان پیچید .او در چنین شب مهمی که سال ها در انتظارش بود دلهره ی عجیبی داشت وعامل آن بی تفاوتی پسرش بود .از دور متوجه شد که که چراغ اتاق سانی روشن است ،دامنش را جمع کرد . از جوی باریک آب گذشت و از روی چمن ها به طرف پنجره ی اتاق پسرش رفت .صدا زد :
    ــ سانی . چرا جواب نمی دهی ؟تو آنجا هستی پسرم؟
    سایه ای روی پرده افتاد و کسی پنجره را گشود :
    ــ بله مادر من اینجا هستم .
    زن با تعجب گفت:
    ــ این چه کاریست پسرم .همه منتظرت هستند .مهمانها مرتب سراغت را می گیرند .پدرت برای امشب صدها میلیون خرج نکرده که تو خودت را در اتاق زندانی کنی !
    سانی با صدایی که خستگی در آن موج می زد پاسخ داد :
    ــ همانجا منتظرم بمانید ،آمدم .
    صدای شیپور و آغاز مارش مخصوص ،ورود امپراطور را اعلام داشت .بزرگان در دو طرف تالار صف کشیده و به احترام اعلیحضرت تعظیم کردند ،سانی در جایی نزدیک به تخت مخصوص کنار مادرش ایستاده و همانند کودکی که از گمشدن می هراسد ، دست او را گرفته بود ، زن به آرامی نجوا کرد :
    ــ اعتماد به نفس داشته باش .
    امپراطور با وقار تمام از وسط جمعیت عبور کرد و روی تخت جای گرفت . در یک طرفش همسر و دختر وی روی صندلی مخصوص قرار گرفتند .
    دسته ی موزیک آهنگ شادی می نواخت .مهمانها بعد از ادای احترام دوباره درهم شدند و مستخدمین مشغول پذیرایی از تازه واردین گشتند .خانم مورینا نگاهی به پسرش انداخت،ظاهراًچیزی توجه وی را جلب نکرده بود زیرا حالتش کاملاًعادی و خالی از هیجان بود .با اطرافیان دست می داد ،دوستان قدیمش را در آغوش می گرفت ،تبریکاتشان را می پذیرفت و با حوصله ی کامل احوالشان را می پرسید .
    سرانجام مادرش بازوی او را گرفت و به طرف خود کشید .سانی پرسشگرانه نگاهش کرد .
    ــ رسوایی را به حد کمال رسانده ای .منتظری امپراطور به دست بوست بیاید ؟مثلاً این جشن نامزدی توست و باید به همه ی جوانب توجه داشته باشی !
    ــ ولی مادر می بینی که اطراف تخت شلوغ است و عده ی زیادی امپراطور را دوره کرده اند ،ادای احترام بماند برای بعد .
    ــ ایشان در انتظار تو هستند !چرا متوجه نیستی .
    ــ متوجه چی؟
    ــ می خواهی بگویی در تالار چیز خاصی را ندیده ای ، موضوعی که به خاطرش اینجا هستیم ؟
    سانی خنده ی کوتاهی کرد :
    ــ ولی مادر من هر چه به اطراف نگاه کردم ، دختری که روبان صورتی روی موهایش بسته باشد را ندیدم .
    خانم مورینا پسرش را نیم دور چرخاند بطوری که مستقیماًروبروی اوکایو کوچکترین دختر امپراطور قرار گرفت آنگاه با لذت خاصی پرسید :
    ــ حالا چه می گویی ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مینا برای رهایی از کسالتی که رنجش می داد وارد آشپزخانه شد تا به جای ایــو که هنوز از خرید روزانه برنگشته بود ، غذایی را فراهم کند ، آشپزی کردن سرگرمی او بود ،در طول دو هفته ی اقامتش در آن خانه سعی کرده بود بیشتر امور منزل را شخصاً عهده دار شود و به ایــو فرصتی برای رفع خستگی و استراحت بدهد . برای مینا دشوار بود که خود را به صورت باری بی خاصیت بر دوش دیگران تحمیل نماید و کمک به ایــو در حال حاضر تنها کاری بود که به فکرش می رسید.
    پیش بند را روی لباسش بست و تصمیم گرفت با استفاده از کتاب آشپزی و کمک حافظه اش یکی از خوشمزه ترین غذاهای شرقی را برای شام آماده کند.
    بقدری مشغول بود که صدای پای تونی را نشنید . وقتی پشت به در آشپزخانه سرگرم تهیه ی دسر بود دستی از پشت سرش دراز شد و با انگشت مقداری خامه برداشت .
    ــ آه مرا ترساندی ، می توانستی دربزنی .
    ــ این شیوه ی کار من است و خیال ندارم از بابت آن عذرخواهی کنم .برای شام چه داریم ؟
    ــ یک غذای شرقی
    ــ باز هم فلفل ، عالیست . بهتر است از حالا به فکر آتش نشانی باشیم .
    ــ چه خبر ،امروز دانشکده جطور بود ؟
    ــ مثل هر روز .
    چشم های مینا گشاد شد :
    ــ امیلی برگشته است ؟
    ــ متأسفانه نه. نتیجه تحقیقات منفی بود ، جایش هنوز در کلاس خالیست .
    بعد از مکث کوتاهی ادامه داد
    ــ یک تلفن از سانی داشتم . درباره ی تو می پرسید .
    برق شادی چون شهابی زودگذر در آسمان سیاه چشمان مینا درخشید .با تعجب تکرار کرد :
    ــ درباره ی من ؟
    و چهره اش شادی کمی را به نمایش گذاشت .
    تونی جواب داد:
    ــ بله ،
    برایت دستورالعمل و نسخه ی جدید صادر کرده ، نمپرسی در چه مورد ؟
    ــ به هر حال فرقی نمی کند ، هر چه بگوید انجام خواهم داد .
    تونی از این تبعیت مطلق به شگفت آمد :
    ــ فکر نمی کنی سانی کمی بیش از حد معمول از تو متوقع است ؟
    ــ به هیچ وجه ، او استاد من است و طبیعی است که هر استادی به میزان ظرفیت شاگردش واقف باشد .
    ــ خیل خوب خانم وکیل مدافع . حالا که اینطور است از فردا شروع می کنیم . سانی تأخیر را دوست ندارد . در هیچ موردی . او ترتیبی داده که یکی از همکارانش که از دوستان صمیمی اوست ، هرروز برای تدریس به تو اینجا بیاید . سانی نمی خواهد در بازگشت شاهد عقب افتادگی ات از دروس دانشکده باشد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 24 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/