صفحه 2 از 19 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (10)
    و من آن شب بی اختیار بودم . چه می توانستم در جواب اعتراف او بگویم . و سکوتم موجب شد تا او هم از اتاق بیرون برود . زمانی به اتاق بازگشت که آب از مو هایش می چکید . نیما می خندید . شاید به او ، یا به من . شاید هم به باران که او را خیس کرده بود .

    سخت است وقتی میلی به حرف زدن نداری ، وادارت کنند چیزی بگویی و یا این که مجبور باشی به حرفهای دیگران گوش کنی . من اگر به جای شاهین بودم می رفتم و آن فضای خسته کننده را تحمل نمی کردم . می رفتم تا شاید حوصله خود را پیدا کنم بعد بر می گشتم و حرف می زدم . بدون تصمیم ، سر گردان ماندن کسالت آور است . باید تصمیم گرفت . یا باید رفت و حرف نزد ، و یا باید ماند و حرف زد . کاری که شاهین انجام نداد . او ماند و حرف نزد . سکوتش غم آفرین بود . نه برای من که دوست داشتم در تنهایی و سکوت بنشینم و فقط تماشاگر باشم ، برای آنها که زندگی را می دیدند و لحظه های شاد آن را به حافظه می سپردند .
    در سر سفره همه ساکت بودند . سکوت شاهین به دیگران سنگینی می کرد و همه در سکوت مشغول خوردن شام بودند . صدای نا به هنگام خروس و قد قد مرغان عمو را از سر سفره بلند کرد . از پشت شیشه چیزی معلوم نبود . زن عمو گفت " دزد آمده " . این سخن به همه بر پا داد . مرد ها به حیاط رفتند . نرگس هم تاب نیاورد و دنبال آنان روان شد . بعد از دقایقی که همه برگشتند ، عمو گفت " کسی نبود . مگر دزد دیوانه است که توی این هوا بیاید دزدی ؟ " . نرگس پارچه ای به دست داشت و بعد از همه وارد شد . او در حالی که می خندید گفت " من دزد را گرفتم " و ضمن صحبت شروع کرد به خشک کردن چیزی که درون پارچه بود . بعد آرام آرام پارچه را پس زد و ما توانستیم سر یک گربه را ببینیم . گربه با دیدن دیس ماهی آن چنان با شتاب از پارچه بیرون پرید و خود را به ماهی رساند که هیچ یک از ما فرصت عکس العملی پیدا نکردیم . گربه تکه ای ماهی به دندان گرفت و فرار کرد . لحظه ای بهت همه را فرا گرفت و سپس همه زدند زیر خنده . حی شاهین هم خندید . و نرگس گفت " حالا من می دانم چه انشایی بنویسم ! اتفاقی واقعی در یک شب بارانی " .
    عمو کنارم نشست و پرسید " به چه فکر می کنی ؟ " سر تکان دادم و گفتم " هیچی " . گفت " نگاهت همیشه غمگین است ، ای کاش لبت کمی می خندید " . به رویش لبخند زدم . دستم را گرفت و گفت " این طور بهتر است . دلم می خواهد وقتی به صورت غمگینت نگاه می کنم " لبخند ژوکوند" را روی آن ببینم " . گفتم " عمو جان تعبیر شاعرانه ای کردید " گفت " خیلی دلم می خواهد خودم باشم . یک روزی همین طور می شوم ، روزی که مجبور نباشم برای خوشحال کردن دیگران بخندم . گاهی فکر می کنم وقت آن رسیده که به خودم فکر کنم و بروم دنبال پیدا کردن خودم . بچه ها دیگر بزرگ شده اند و به خواست خدا چیزی کم و کسر ندارند . می خواهم ولشان کنم و بروم برای خودم زندگی کنم . وجدانم نمی گذارد . و هی به من نهیب می زند که هنوز کار تمام نشده و مسئولیت تو هنوز به آخر نرسیده . و می دانم که این مسئولیت تا دم مرگ هم با من هست . یکی در زندگی برنده می شود و یکی بازنده " . پرسیدم " و شما زو کدام دسته اید ؟ " نگاهم کرد . عمیق و ژرف . و به جای پاسخ گفت " می توانست همه چیز کامل باشد ، اما هیهات . ما آدمها خلق شده ایم که چند صباحی زندگی کنیم و بعد برویم . حالا خوب زندگی کردن و یا بد زندگی کردن دیگر به عهده خود ماست . می شود خوب زندگی کرد ، البته اگر احساسات به خرج ندهی و از کاه کوهی برای خودت نسازی . می شود بی تفاوت هم بود ، مثل خیلی ها که معنی خوب و بد و غم و شادی برایشان یکی است . این طور آدمها زندگی می کنند و زیاد هم عمر می کنند ، اما آدمی که غصه را می فهمد و با درد آشناست ، زود نابود می شود . فکر و خیال کوه را ویران می کند . آدمهایی که نه تنها غم خودشان را می خوردند بلکه برای دیگران هم دل می سوزانند ، کم نیستند . اما چه سود ؟ آن که می فهمد دستش خالی است ، اما آن که نمی فهمد مستغنی است . و بدبختانه برد با کسی است که مستغنی است . مرد فاضلی را می شناختم که برای تامین معاشش ، پیش کسی کار می کرد که اسمش را بلد نبود بنویسد ، اما پولدار بود و به سبب همین مال و مکنت ، حرفش خریدار داشت . این کباب می خورد و آن دیگری دود کباب . کدامشان فکر می کنی در زندگی برد کردند ؟ " گفتم " نمی دانم " . عمو خندید و گفت " هیچکدامشان . وقتی نتوانی از فضل و دانش خوب استفاده کنی و بهره بگیری مثل این است که هنوز مکتب نرفته ای و درس نخوانده ای . آن یکی هم به دلیل اینکه فقط از زندگی ثروت اندوزی را یاد گرفته جاهل است . پس هیچ کدام برد نکرده اند " . گفتم " اما شما چند لحظه پیش گفتید برد با کسانی است که ثروتمند هستند " . عمو گفت " هر بردی برد نیست . همان طور که هر باختی باخت نیست . همه فکر می کنند که من در زندگی برد کرده ام . آنها ظاهر را می بینند و قضاوت می کنند ، اما خودم می دانم که چنین نیست . آدم نا شکری نیستم و به آنچه کسب کرده ام راضی ام ، اما خودم را کامیاب نمی بینم . سالها به امید به دست آوردن چیزی تلاش می کنی و بعد وقتی خوب فکرش را می کنی می بینی که برای هیچ و پوچ تلاش کرده ای . این در مورد همه صدق نمی کند ، من از خودم حرف می زنم که سالها برای تبدیل یک رویا به حقیقت تلاش کردم و آخر هم به نتیجه نرسیدم . خوب که فکر می کنم می بینم در یک راه محال قدم برداشته و پیش رفته بودم و حالا دیگر از پا افتاده ام . نه می توانم برگردم و نه قدرت پیش رفتن دارم . در جا می زنم و خود را فریب می دهم . کاری را می کنم که دیگران می کنند . فقط برای اینکه شکست را در سیمایم نبینند . همین که می شنوم دیگران مرا مرد موفقی می دانند ، ارضایم می کند . اما به خودم که نمی توانم دروغ بگویم ، من شکست خوردم و پدرت برد " .
    از سخن عمو رنجیدم . اما لب فرو بستم و سکوت اختیار کردم . به گمان عمو ، پدر در زندگی برد کرده بود . بردی که من نمی دانستم چیست و کدام است " . پدر که پا به مرز پیری نگذاشته جان خود را از دست داد و از زندگی کام نگرفته جهان را وداع کرد و فرزندانی یتیم و بی سر پرست از خود بر جای گذاشت خوشبخت بود ، اما عمو که هنوز زندگی می کند و فرزندانش را در کنار خود دارد خوشبخت نیست . عقیده او را قبول نداشتم . می خواستم بگویم ( پدر هیچ لذتی از زندگی نبرد ! ) اما وقتی به صورت غم گرفته او نگاه کردم ، خاموش ماندم و هیچ نگفتم . آیا عمو حسرت زندگی پدر را می خورد ؟ اما او که چیزی از پدر کمتر ندارد و می توان گفت از لحاظ مال و مکنت برتر از پدر هم هست ؟ !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (11)
    نیما گفت " باران بند آمد . آقا جان فراموش کردم بگویم که موش به انبار راه پیدا کرده و باید کاری بکنیم ". نرگس گفت " تله بهتر است ، اگر یکی را زنده بگیرید من می برم مدرسه ، برای تشریح خوب است " . در آن لحظه موش مصلوب شده را پیش خود مجسم کردم و از تصور تشریح او مشمئز شدم . برق چشمان نرگس و قساوت او بیزارم کرد و پیشاپیش به حال موش بیچاره دل سوزاندم .

    آن شب با دلخوری که از نرگس داشتم به رختخواب رفتم و به این اندیشیدم که هرگز قادر نخواهم بود زجر هیچ موجودی را تحمل کنم . چشمانم رابستم و به چیز های خوب فکر کردم . جنگلی آزاد که تمام حیوانات بدون ترس از اسارت و قفس در آن زندگی می کنند و به مرگ طبیعی می میرند .
    خواب هنوز کاملا مرا نربوده بود که از صدای گفت و گوی دو مرد بیدار شدم . تمام چراغها خاموش بود و فهمیدم که آن دو مرد در بستر بیدار مانده اند . نیما گفت " من هم همین عقیده را دارم . مینو در حصار این خانه نابود می شود ، اما آقا جون نمی خواهد قبول کند که کار کردن برای او مفید است . هر روز که می گذرد رنجور تر می شود و هیچ کس به فکر او نیست " . صدای شاهین هم به گوش رسید که گفت " آوردنش به شمال اشتباه بود . او می بایست با برادرش راهی سفر می شد یا اینکه با خواهرش به اصفهان می رفت . جدا کردن آنها از یکدیگر اصلا درست نبود . اما حالا که او را آوردید باید اسباب آرامشش را فراهم کنید . نگاهش آنقدر غمگین است که آدم فکر می کند التماس می کند تا او را نجات بدهیم . من متحیرم که چرا آقا نصرالله این غم را می بیند اما کاری نمی کند " . نیما گفت " آقا جون نگاه غمگین او را می بیند ، اما تفسیری که از این نگاه می کند ، با تفسیر ما فرق دارد . او این بر داشت را کرده که مینو هنوز از فقدان پدر و مادرش زجر می کشد و گمان می کند که اگر یک سال از این ماجرا بگذرد ، او فراموش می کند . آقا جون با فلسفه خودش مینو را نابود می کند . نه می گذارد این دختر درس بخواند ، و نه می گذارد بیرون کار کند . فقط دلش به این خوش است که مینو خود را با شرایط ما وفق داده و در کار ها کمکمان می کند " . شاهین گفت " او آنقدر با خلوت خودش خوش است که حضور کسی را حس نمی کند . اگر کاری می کند ، به دلیل تمایلاتش نیست ، بلکه می خواهد سر بار دیگران نباشد . من امشب کاملا به حرکات او دقت داشتم . این را فهمیدم که او در جمع هست ، اما در عالم دیگری سیر می کند . اتفاقاتی که پیش آمد ، ( منظورم گربه و نوشتن انشا است ) هیچ کدام مینو را تکان نداد . وقتی من گفتم قادر نیستم انشا بنویسم و از او کمک خواستم ، نمی دانم متوجه بودی یا نه ؟ او فقط سرش را تکان داد ، اما معلوم بود که توی ذهن خودش مشغول نوشتن است . و وقتی که نرگس انشای نا تمامش را خواند ، من درک کردم که دنباله نوشته خودش را تمام کرد . سر شام هم وقتی گربه ماهی را برداشت و فرار کرد ، همه خندیدیم اما برای او مثل این بود که گربه باید سهمش را بر دارد و فرار کند ، چون نه تعجب کرد و نه خندید . او می بیند و می شنود ، اما با ما نیست و حرکات ما هم خیلی گذرا از مقابل چشمانش عبور می کند و من می ترسم . می ترسم وقتی که او به خودش بیاید از همه ما متنفر شود ، چرا که ما برای ارضای خودمان با آینده و سر نوشت او بازی کردیم . محبت آقا نصرالله موجب نابودی برادر زاده اش می شود و بهتر است یک بار دیگر با او صحبت کنی " . نیما با گفتن ( می دانم بی تاثیر است ، اما صحبت می کنم ) به گفت و گو خاتمه داد . از اینکه افکار آنها تا این حد به فکر من نزدیک است خوشحال شدم و سعی کردم بخوابم . خواب موثر ترین داروی فراموشی است .
    صبح با فریاد عمو از خواب پریدم . او بر سر نیما فریاد می کشید . این عمل در این مدت که با آنها سر کرده بودم بعید می نمود . روی بستر نشستم و خوب گوش سپردم ، اشتباه نمی کردم ، صدای خشم آلود عمو بود که می گفت ( من بهتر از تو می دانم که چه طور با برادر زاده ام کنار بیایم . او اگر ناراحت باشد به خود من می گوید . دلیلهای تو به درد خودت می خورد . دوست ندارم بار دیگر بشنوم که من او را بد بخت می کنم . مگر بچه است که نتواند خوب و بد را تشخیص بدهد ؟ او همه چیز را از من و تو بهتر می داند کنجکاوی نکن و سرت به کار خودت باشد . من می دانم دارم چه کار می کنم . این حرف آخر من است و بحث و گفت و گو هم ندارد ! )
    نیما را دیدم که خشمگین در حیاط را باز کرد و زن عمو دنبالش به حیاط آمد و با او لحظه ای به گفت و گو ایستاد . وقتی نیما سوار شد و از خاته خارج شد ، دلم به حالش سوخت و از این که به خاطر من مورد شماتت عمو قرار گرفته بود ، از خودم بدم آمد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (11)
    شاهین را ندیدم ، او هنگامی که من خواب بودم خانه را ترک کرده بود . زن عمو در حیاط را بست و به اتاق رفت . کمی دیگر نشستم تا اگر مشاجره ای دیگر رخ دهد شاهد آن نباشم . اما چنین نشد و سکوت بر فضا حاکم شد . نمی دانستم چه باید بکنم . آیا باید اتاق را ترک می کردم یا اینکه آنقدر منتظر می شدم تا عمو هم خانه را ترک کند .

    در این فکر بودم که عمو در اتاقم را گشود و مرا بلا تکلیف روی تخت دید . کنارم روی لبه تخت نشست و پرسید " امروز نیامدی با من صبحانه بخوری " . گفتم " متاسفم ، خواب ماندم " . دستم را گرفت و به چشمهایم نگاه کرد و گفت " می خواهم از تو سوالی بکنم ، به عمو راستش را می گویی ؟ " گفتم " خواهش می کنم " عمو گفت " از بودن در کنار ما ناراحتی ؟ آیا دوست داری جایی غیر از اینجا زندگی کنی ؟ " گفتم " من احساس ناراحتی نمی کنم ، اما دوست دارم در خانه خودمان زندگی کنم . که می دانم چنین چیزی در این شرایط ممکن نیست . من اینجا راحتم و همه چیز دارم و برای محبتی که به من می کنید از همه شما ممنونم " . عمو چانه ام را بالا گرفت و گفت " من خود خواهم ، این را قبول دارم . چون دلم می خواهد تو را در کنار خودم داشته باشم . این آرزویی است که پس از گذشت سالها به آن رسیده ام و نمی خواهم آن را از دست بدهم . اما با این وجود دوست ندارم مستبد قلمداد شوم و بگویند با سر نوشت و آینده تو بازی می کنم . تو تصور می کنی که من آینده ات را خراب می کنم ؟ " پوزخندی زدم و گفتم " عمو جان من هرگز چنین تصوری از شما نخواهم داشت . من می توانم آینده ام را طوری بسازم که کسی قادر به خراب کردنش نباشد . اما در حال حاضر این آمادگی را ندارم " . عم دستم را فشرد و گفت " من حرف تو را می فهمم ، اما این جوانها فکر می کنند که از من بهتر می دانند . برای تسلی دل عمو بگو که همیشه دوستم خواهی داشت و از من متنفر نمی شوی " . گفتم " دوستتان دارم و از شما جدا نخواهم شد " . اشک در چشمش حلقه زد و گفت " بگو که هیچ وقت به جای محبت تنفر توی قلبت نمی نشیند " و من تکرار کردم . گفت " یک روز مادرت این جمله را بر زبان آورد و من سالها با آن زندگی کردم و به آن صدا اعتماد کردم . اگر چه مقدر نبود ما با هم زندگی کنیم ، ولی من یقین دارم که او تا آخرین لحظه عمرش به این کلمات پایبند بود و همین برای من کافی است . و تو امروز همان حرفها را به زبان آوردی و آهنگ صدایت این یقین را به من داد که اشتباه نکرده ام " .
    عمو بی اختیار در برابر من اقرار کرده بود . وقتی بلند شد و برابر پنجره ایستاد ، در خود فرو رفته بود . و من می دانستم که دارد خودش را محاکمه می کند . کنارش ایستادم و گفتم " عمو ! آنکه می فهمد دستش خالی است و آنکه دستش پر است نمی فهمد ". نگاهم کرد . در عمق چشمان درشت و سیاهش غمی به وسعت دریا دیدم . تبسمی تلخ بر لب آورد و گفت " به نظر تو من کدام یک هستم " . گفتم " شما از جمله کسانی هستید که از خود گذشتید تا دیگری به خوشبختی دست پیدا کند " . سرم را به سینه اش فشرد و گفت " عزیزم ، عزیزم ، عمویت آن قدر شجاع نبود که از خود گذشتگی کند . من یک بزدل و ترسو بودم . اما پدرت یک مرد کامل بود " . پرسیدم " شما مادر را دوست می داشتید ؟ " دستش را به شیشه چسباند و سر به زیر انداخت و گفت " دوست داشتن تنها کافی نیست . من او را می پرستیدم " . " پس چرا با او ازدواج نکردید ؟ گ چند بار سر تکان داد و با صدای بغض آلودی گفت " نمی توانستم ، چون برادرم هم او را دوست داشت و عشق او با شکوهتر بود . و چون به آن رسید ، من و یک نفر که نمی توانم اسمش را بر زبان بیاورم ، عقب نشستیم . آن یک نفر از من و پدرت بیشتر می دانست . اما برای آنکه خودش را به پدر بزرگت نزدیک کند ، حاضر شد میرزای او بشود و به حقوق نا چیزی که می گرفت قناعت کند ، و من که اسیر احساساتم بودم ، به آینده ای خیالی چشم دوخته بودم . تنها به یک صدا و یک قول خودم را دلخوش کرده بودم که او مال من است و متعلق به کسی دیگر نخواهد شد . اما برادرم فهمید که چه باید بکند . او رفت و استخدام شد و با دایی ات کار تجارت را شروع کرد و آن چنان در قلب پدر یزرگت جا گرفت که امیدی برای دیگران باقی نگذاشت . او برد ، چون دانست باید چه کار کند و مادرت دوستش داشت . باور کن ! " " دیگر کتمان حقیقت فایده ای ندارد . چون هر دوی آنها از این دنیا رفته اند . پس حقیقت را بگویید و مطمئن باشید که از مادرم متنفر نخواهم شد . او هم شما را دوست داشت ؟ " شراره خشم از چشم او بیرون جهید و گفت " من حقیقت را پنهان نمی کنم ، او مرا هم دوست داشت ، اما نه آنقدر که صبر کند تا کلبه ام را بسازم . اگر مرا بیش از پدرت می خواست صبر می کرد . من احمق بودم که با یک احساس و یک امید واهی زندگی کردم " . این را گفت و از اتاق خارج شد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (12)
    اعتراف عمو ، چنان ضربه سختی بر روح و جان من وارد آورد که دیگر قادر به ایستادن نبودم . لب تخت نشستم و به فکر فرور رفتم . حالا می دانستم که چرا هیچ گاه در خانه مان صحبتی از عمو نصرالله یر زبان جاری نمی شد . و چرا پدر از یگانه برادرش چشم پوشیده بود .

    صدای زن عمو مرا به خود آورد که پرسید " مینو جان ، صبحانه نمی خوری ؟ " نگاهش کردم . لبخندی ملایم و صمیمی روی لبش نشسته بود . کنارم آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت " حرفهای عمویت تو را شوکه کرده . بیا برویم ، چند مشت آب خنک حالت را جا می آورد " . با بهت نگاهش کردم و پرسیدم " شما هم می دانید ؟ " لبخندش به خنده مبدل شد و گفت " بیست و سه سال است که می دانم . دیگر برای من کهنه شده " . و کمکم کرد تا بر خیزم . او مرا با خود به حیاط برد تا هوای تازه تنفس کنم . هیچ کس در خانه نبود جز من و او . کنار سفره نشستم و زن عمو گویی هیچ اتفاقی رخ نداده ، برایم چایی ریخت . پرسیدم " شما از من و مادر من متنفر نیستید ؟ " با تعجب نگاهم کرد و پرسید " چرا باید متنفر باشم ؟ مادرت زن پاکدامنی بود ، تو هم دختر خوبی هستی . ما همه دوستت داریم . اما عمویت بیشتر ، چون تو یادگار اولین عشق اویی و در ضمن برادر زاده اش هم هستی . تو خیلی به مادرت شباهت داری ، این را می دانستی ؟ " با فرود آوردن سر ، حرفش را تایید کردم .
    و زن عمو ادامه داد " در زندگی هر انسانی اتفاقات تلخ و شیرین فراوانی می افتد که گاهی یکی از این اتفاقات به کلی مسیر زندگی را تغییر می دهد . در مورد خودم ، فوت پدر نیما مسیر زندگی ام را از این رو به آن رو کرد .
    وقتی پدر نیما توی دریا غرق شد ، مانده بودم حیران و سرگردان او هیچ چیزی از خودش باقی نگذاشت . شاهین هم خیلی کوچک بود ، پنج – شش سال بیشتر نداشت و نمی توانست به من کمک کند . مانده بود ارث پدری خودم که بد نبود ، اما چون شاهین صغیر بود ، مشکل می توانستیم به آن دست بزنیم . پس مجبور شدم بروم کار کنم . تا اینکه عمویت به ده ما آمد و با کمک شوهر خواهرم زمینی خرید و به کشاورزی مشغول شد .
    من توی یکی از اتاقهای خانه خواهرم جا گیر شده بودم ، که همنیما تنها نباشد و هم کرایه ندهم . عمویت وقتی فهمید من در اول جوانی بیوه شده ام و یتیم هم دارم ، دلش سوخت و آمد خواستگاری و همه چیز را برایم تعریف کرد . و به من گفت که قبلا عاشق بوده . بالاخره تمام زندگی اش را برایم تعریف کرد . من هم قبول کردم که در شادیهایش شاد باشم و در ناراحتیها تنهایش نگذارم .
    عمویت من و بچه ها را دوست دارد ، اما هنوز عشق اول خودش را فراموش نکرده . این تقصیر مادر تو نیست ، تقصیر پدرت هم نبود . قسمت این بود . حالا عمویت تو را به دست آورده و می خواهد آن چه را که به دست نیاورده در تو پیدا کند . پس با او مدارا کن و بگذار با این فکر که تو می توانی زندگی اش را کامل کنی ، دلخوش باشد . او گمان می کند که خداوند نتیجه صبرش را به او داده و تو نتیجه این صبر هستی . اگر تو او را ترک کنی ، دیگر زنده نمی مند . او با یاد مادرت زندگی کرد ، اما او را به دست نیاورد . اگر تو هم او را ترک کنی مسلم بدان که نابودش کرده ای " .
    زن عمو دستم را گرفت و گفت " آینده من و بچه هایم بعد از خدا به دست توست . تو می توانی او را برای من و بچه هیم نگه داری ، یا نابودش کنی " . گفتم " من به عمو قول داده ام که همیشه در کنارش باشم و این کار را هم می کنم " . زن عمو اشکی را که در حال سرازیر شدن بود ، با پشت دست زدود و گفت " تو دختر مهربانی هستی . مهربانی را از مادرت به ارث برده ای . من بیش از دو بار او را ندیدم . اما توی همین دو ملاقات فهمیدم که زنی مهربان و با گذشت است . او برای من و بچه هایم ارزش قائل بود و هرگز کاری نکرد تا زندگی به کام ما تلخ بشود . من از او دعوت کردم که به شمال بیاید و چند روزی مهمانمان باشد ، اما او با خوش رویی دعوتم را رد کرد و به بهانه اینکه هوای شرجی شمال بیمارش می کند ، از آمدن سر باز زد . مادرت فکر می کرد که من از گذشته آقا نصرالله خبر ندارم . نمی خواست موجبی فراهم شود تا خاطرات گذشته برای خودش زنده شود . پدرت آقا نصرالله را دوست داشت ، اما علاقه به همسر و فرزندانش موجب شد که یکی را فدای دیگران کند . او می ترسید ، از سایه های شک و تردید می ترسید . با آن که سالها گذشته بود و نصرالله هم زن و فرزند داشت ، باز هم می ترسید . شاید هم حق داشت . نمی دانم ! حالا دیگر گفت و گو درباره گذشته بیهوده است . خدا هر دوی آنها را رحمت کند . نصرالله هم فراموش خواهد کرد . من مطمئنم . اما اگر هم فراموش نکند ، خرده نمی گیرم . تو هم به او مهلت بده ، بالاخره راضی می شود خارج از خانه کار بکنی . اما در حال حاضر می ترسد . او نگران است که مبادا تو را از دست بدهد " . گفتم " حال عمو را درک می کنم . او می خواهد به خود تلقین کند که برد با او بوده و شکست نخورده " . زن عمو سر فرود آورد و گفته ام را تایید کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (13)
    بدری جان ! من غم عمو را حس می کردم و دلم برای اینکه یک عمر داغ عشقی نا فرجام را تحمل کرده بود ، می سوخت . هنگام غروب وقتی باز آمد ، صورتش پف کرده بود . بدری ! دیدن صورت تکیده یک چقدر دردناک است . او دیگر نمی توانست نقش بازی کند و مرا با سوژه های مختلف به خنده اندازد ، او می دانست که دیگر من فریب ظاهر بی تفاوتش را نخواهم خورد و می دانم که در چه آتشی می سوزد . عمو ، خودش شده بود . در خود فرو رفته و اخمو !

    اما دیگر زن عمو کسی را داشت تا حرف دلش را بشنود و بداند که حرف او را می فهمد . میان من و زن عمو نگاه مبادله می شد و ما با زبان نگاه با یکدیگر صحبت می کردیم . وقتی عمو به ده می رفت و شب را آنجا صبح می کرد ، زن عمو می گفت ( وقت تنها شدن و خلوت کردن است ) . زن عمو یار و پشتیبان عمو است ، اما نمی دانم چرا در طول این سالها نتوانسته جای مادر را بگیرد . آیا یک مرد می تواند به دو زن عشق بورزد ؟ دلخوش بودن با سایه یک عشق زود گذر آیا گرمتر از آفتاب عشقی است که هر روز بر زندگی اش می تابد ، او یک عمر با یک سایه زندگی کرد و آفتاب را ندید . به نظر من عشق زن عمو با شکوه تر است . تو این طور فکر نمی کنی ؟
    من با عمو به ده رفتم . هر دو در طول راه ساکت بودیم و به قول زن عمو با خود خلوت کرده بودیم و من به این می اندیشیدم که چرا باید دیدن تکراری جاذبه اولیه آن را از بین ببرد و به صورت عادی در آید ؟ دیدن هر مکان جدید گیراست اما وقتی تکرار شد ، دیگر لطف و گیرایی خود را از دست می دهد . و در این جا بود که فکرم به عمو معطوف شد و اندیشیدم که اگر او مادر را بار ها و بار ها می دید ، شعله عشقش رو به خاموشی می نهاد و سردی رفتار مادر ، او را متوجه اشتباهش می کرد . وقتی می دید زنی که کعبه آمال اوست ، زنی است که همسرش را دوست دارد و فرزندانش را می پرستد و از علایق گذشته نشانی در او نیست ، به خودش می آمد و دست از عشق نا فرجام می کشید و تمام مهر و محبتش را نثار زنی می کرد که چراغ خانه اش را روشن می نماید . پدر هم اشتباه کرد که ترک برادر کرد . او باید به وفاداری همسرش اطمینان می کرد و اجازه می داد تا برادرش این تجربه را کسب کند .
    از سر کوچه باغ گذشتیم و عمو توقف نکرد . سکوت را شکستم و گفتم " رد شدیم " . گفت " می دانم ، می خواهم تو را جایی ببرم که تا حالا ندیده ای " . دوباره من سکوت کردم . از کنار آب بندان هم گذشتیم و عمو توقف نکرد و ما محله را ترک کردیم . نمی دانم به کدام سمت می رفت . کوچه باغهای مشابه زیاد بودند . وارد مسیر آسفالته ای شدیم . به نظرم رسید که از ده خارج شده ایم . هوا آفتابی بود و صاف ، اما سوز می آمد و نشستن در اتومبیلی نو که بخاری اش به خوبی کار می کرد ، لذت بخش بود . مقداری از جاده را که طی کردیم ، اتومبیل به کوچه باغی پیچید و مقابل در کوچک چوبی و کهنه ای ایستاد .
    عمو گفت " رسیدیم ، پیاده شو ! " در را باز کرد و هر دو قدم به باغ بزرگ و مصفایی گذاشتیم که برگهای زرد و سرخ پاییزی آن را فرش کرده بود . طبیعت به قدری زیبا بود که دقیقه ای همانجا ایستادم و نگاه کردم . انبوهی از درختان و بوی گلها که از باران خیس شده بود مرا در خلسه فرو برد . عمو زیر بازویم را گرفت و گفت " اینجا بهشت من است " . به رویش لبخند زدم و او تحسین من را در نگاهم خواند و مرا با خود برد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (14)
    در انتهای باغ کلبه ای بود که متروک به نظر می رسید و بام آن را گالی پوشانده و بسیار زیبا بود . شاخه هایی در هم تنیده ، کلبه را در حصار خود گرفته بودند . عمو در کلبه را گشود و گفت " بیا تو " . قدم به اتاق نسبتا بزرگی گذاشتم که یک میز چوبی پایه کوتاه و چند کنده درخت که دور آن چیده شده بود ، تو جهم را جلب کرد . یک بخاری دیواری و دیگر هیچ . عمو مرا روی یکی از کنده ها نشاند که از پنجره رو به رویش می شد زیبایی باغ را دید . عمو گفت " این اولین خانه ای است که داشته ام ، و با دست خود ساخته ام . تک تک این درختها با عشق کاشته شده اند و تمام حرارت و شور جوانیم در بطن این درختها جریان دارد . زیباست چون هر کدام از اینها و برگ برگشان ، ثانیه به ثانیه عمرم را از من گرفته اند . من آن روز ها با عشق اینجا را بنا کردم " بی اختیار زمزمه کردم " همچون فرهاد بیستون را ! " لبخند محزونی بر لب آورد و گفت " دختر ! تو چقدر به احساسات من نزدیکی ! بله ، من درست همان کار را کردم . فرهاد برای شیرین کوه را کند و من این باغ را به وجود آوردم ، به امید اینکه روزی مادرت قدم به این مکان بگذارد و زیر سایه درختهایش استراحت کند ، اما بی حاصل بود . و من سرنوشتی مثل فرهاد پیدا کردم . نه او به شیرین رسید ، و نه من به مادرت . با مرگ او این باغ برای همیشه متروک خواهد ماند . این اتاق کوچک و محقر برایم جلوه یک قصر را دارد . اما نه ! یک کلبه زیبا و با شکوه ! نمی دانم چرا وقتی با تو هستم فکر های اشرافی به مخیله ام راه پیدا می کند . در صورتی که همیشه از این فکر ها بیزار بوده ام . سادگی را دوست دارم شاید چون تو شبیه مادرت هستی این فکر به من تلقین می شود ، بله ، باید دلیلش این باشد ! او هم زندگی اشرافی را دوست داشت ! این کلبه ساده است ، اما برای من از هر قصری با شکوه تر است . می خواستم این کلبه را به او تقدیم کنم ، اما او خانه خیابان بهار را ترجیح داد . تو هم درست اخلاقت مثل اوست . خانه زیبایتان در تهران را به خانه روستایی ما ترجیح می دهی " .

    کنار پنجره ایستادم و به منظره خزان چشم دوختم و زمزمه کردم " من و مادر سادگی را دوست داریم و عاشق طبیعت هستیم . اگر دلم خانه مان را می خواهد ، فقط برای خاطراتی اشت که در آن دارم . مادر همیشه عاشق این جور جا ها بود ، من این را خوب می دانم . وقتی به شمال می آمدیم ، مادر غرق طبیعت می شد و می گفت ( دوست دارم توی کلبه ای زندگی کنم که از جلبکها پوشیده باشد و دیدن کلبه از بیرون غیر ممکن باشد ) و پدر او را می برد به جنگل .
    عمو آه بلندی کشید و گفت " می توانست داشته باشد ، اما نخواست و من هرگر نفهمیدم چرا ! " عمو کمی صبر کرد و گفت " وقتی تابستان می رسید پدر بزرگت ما را به باغی که توی دماوند داشتیم می برد و سر تا سر تابستان را آنجا می گذراندیم . دایی ات با برادرم بیشتر می جوشید ، چون هر دو اهل شکار بودند و با تیر و کمان گنجشک شکار می کردند . اما من عاشق سیر و سیاحت بودم و دیدن خون حالم را به هم می زد و پروانه می گرفتم تا به مادرت نشان بدهم . او کوچکتر از ما بود و شیطنتهای مخصوص به خودش را داشت . وقتی هوس گردو می کرد ، من و عبدالله بدون معطلی بالای درخت می رفتیم تا بزرگترین گردو را برایش بچینیم ، یا قیسی یا هر چیز دیگر که هوس می کرد فی الفور برایش حاضر می کردیم . برادرم با گل قصر می ساخت و من کلبه ای کوچک و حقیر . عبدالله گنجشک شکار می کرد و من پروانه . مادرت اسارت پروانه را دوست نداشت ! اما گنجشک کباب شده را با لذت می خورد . او به من لقب بی رحم می داد اما کندن سر گنجشک را تماشا می کرد و بوی زخم گوشت را تحمل می کرد ! من پروانه را نمی کشتم و کباب نمی کردم ، اما او به پیشانی بلندش چین می انداخت و می گفت ( تو چقدر بی رحمی که پروانه را اسیر کرده ای ، ولش کن برود بازی کند ) و بغض می کرد . من دستم را باز می کردم و می گفتم ( گریه نکن ! ببین ! رفت ) . هنوز بوی گنجشک کباب شده می آمد ، که پروانه پرواز می کرد و اثری از خودش باقی نمی گذاشت . کدام یکی مان بی رحم بودیم ؟ من که برای خوشایند او شکار می کردم ، یا برادرم که شکار را برای کباب شدن می کشت و برای رضایت مادرت سر پرنده را با یک ضربت می کند ؟ آه که مادرت قساوت کوچک را باور داشت ، اما جنایت بزرگ را نمی دید . وقتی ما بزرگ شدیم ، هنوز در خاطر مادرت شکار پروانه زنده بود ، اما مرگ گنجشک برایش فراموش شده بود . یک روز به من گفت ( کلبه تو تله ای است برای به دام انداختن پروانه های بیچاره ، اما قصر عبدالله برای راحت زندگی کردن تمام آدمهاست ) . حرفهای کوکانه او مرا به خنده می انداخت . اما خنده ای عصبی که بغض به همراه داشت . من با چه زبانی می توانستم به او بگویم که قلب من به کوچکی کلبه ای است که با دستهای خودم می سازم ، و دلم می خواهد فقط یک نفر که تو باشی توی آن زندگی کند . احساس دوست داشتن و زبان الکن برای ابراز علاقه ، مرا از عبدالله عقب انداخت . او پیش رفت ، با خواسته و تمایلات مادرت پیش رفت ، و من هنوز در فکر ساختن یک کلبه بودم ، اما آن یکی آمار و ارقام پدر بزرگت را چرتکه می انداخت . عبدالله خانه اش را ساخت ، اما من هنوز نقشه کلبه را از ذهن روی کاغذ نیاورده بودم و پدر بزرگت او را تایید کرد و به او سرمایه داد تا علاوه بر کار خودش با پسرش تجارت را هم شروع کنند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (15)
    آخرین تابستان که در دماوند بودیم کنار نهر آبی نشسته بودم و با ترکه روی شنهای نرم ، کلبه را برای مادرت از ذهن ترسیم می کردم و مادرت غرق نگاه بود . به او گفتم – با همین دستها آن قدر اطراف کلبه درخت خواهم کاشت که کلبه در انبوه درختها از دیده پنهان شود – و او با شادی دستهایش را به هم سایید و گفت ( وای چه زیبا ، من این طور کلبه ها را دوست دارم . دلم می خواهد از پنجره کوچک آن به درختها و شکوفه ها نگاه کنم . تو باید این کلبه را برایم بسازی ) . ( اگر کلبه را ساختم حاضری با من توی آن زندگی کنی ؟ ) خندید و گفت ( اگر نمی خواستم که نمی گفتم آن را بساز ) . به او گفتم ( بگو که هیچ کس را به من ترجیح نمی دهی و همیشه با من زندگی خواهی کرد ) و او تکرار کرد . به هیجان آمده بودم ، باز از او پرسیدم ( قول می دهی که هیچ وقت عشقمان را به نفرت تبدیل نکنی و از کلبه خسته نشوی و هوای قصر به سرت نزند ) و او قول داد و گفت ( همیشه با تو در آن کلبه زندگی خواهم کرد ) . آن قدر ذوق زده شده بودم که گمان نمی کردم در حقیقت این گفت و گو انجام گرفته باشد . با خود می گفتم – این یک خواب بیشتر نیست و من در رویا هستم – آه . . . باز خیالاتی شده ام ، در خیال است که می بینم ( پروانه ) به من می گوید کلبه را بساز . آن قدر در این فکر غوطه ور بودم که حتی متوجه نشدم مادرت از کنارم دور شده .

    بعد از آن روز ، دیگر من روی زمین نبودم که راه می رفتم . توی آسمان قدم بر می داشتم و احساس بی وزنی می کردم . یک پارچه شوق و امید شده بودم . امید اینکه با او زندگی خواهم کرد . و او مرا به عبدالله و آن دیگری ترجیح داده . به قصد خریدن زمینی که مادرت دوست داشته باشد و بتوانم کلبه ای را که او دوست داشت در آن بسازم ، به شمال آمدم . در هیچ کجا نمی توانستم زمینی جادویی پیدا کنم ، جز اینجا . خیلی جست و جو کردم و زمینهای زیادی دیدم . هر جا را که انتخاب می کردم ، ساعتی بعد دچار ترس می شدم . ترس اینکه مادرت آن را لایق خودش نداند و بگوید دوست ندارم . من مردد و بی تصمیم مانده بودم . تا اینکه به خودم گفتم – پروانه خودش انتخاب می کند . او را می آورم هر جا را که او انتخاب کرد همان را می خرم – با این هدف برگشتم . اما غافل از اینکه ورق زندگی ام هم برگشته بود . وارد خانه که شدم ، مادرم را دیدم که صورتش زخمی و خون آلود است . متوحش شدم و پرسیدم ( چه اتفاقی افتاده ؟ ) که مادر گفت ( پدر پروانه تو و برادرت را مثل خودش دوست داشت و گمان نمی کرد که مار توی آستین پرورش داده و شما دو نفر قصد اغفال دخترش را کرده اید . چطور می توانید به صورت او نگاه کنید ؟ ) تا گفتم ( اما مادر من . . . ) نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت ( او هر دوی شما را مقصر می داند و تو را بیشتر . چرا می خواهی دختر یکی یک دانه اش را با خودت به ده ببری و مثل یک زن دهاتی وادارش کنی توی یک کلبه زندگی کند ؟ تو فکر می کنی پدر پروانه می گذارد او با تو به ده بیاید ؟ از اینها گذشته ، تو چطور به خودت اجازه می دهی در مقابل برادرت بایستی وقتی که می دانی او به امید ازدواج با پروانه خانه ساخته و رنج سفر را به خودش هموار می کند و حالا از غصه مریض شده و توی بیمارستان افتاده . اگر برادرت از دست برود تا عمر داری عذاب وجدان راحتت نمی گذارد . من صورتم را کندم چون از همین حالا مرگ او را می بینم ) .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (16)
    حرفهای مادرم مثل نیش خنجر که پوست و گوشت را می شکافد و پیش می رود قلبم را شکافت . بلند شدم و دویدم ، اما نه به طرف بیمارستان . بلکه به طرف مادرت ، تا او یک بار دیگر تکرار کند و بگوید که – برو و کلبه را بساز – اما او خانه نبود . به اتفاق پدرش به عیادت برادرم رفته بود . و این پایان همه چیز بود . من سر خورده و حیران به خانه برگشتم و با یک چمدان راهی شمال شدم . آمدم تا کلبه را بسازم و ساختم . بعد به انتظار او نشستم و نهالها را یکی یکی با دست خودم کاشتم ، تابستان و پاییز و زمستان و بهار ، همیشه به انتظار فصل بعد ، اما بیهوده و عبث .

    آن دو با هم ازدواج کردند و مادرت ساکن قصر شد . باید هم این طور می شد . هیچ ملکه ای توی کلبه زندگی نمی کند و خوشبخت نخواهد شد . ملکه به قصر تعلق دارد . کلبه چوبی من محل صید پروانه ها و عنکبوت ها شد .
    وقتی انتظار فرسوده ام کرد ، در باغ را بستم و رفتم به یک روستای دیگر و آنجا زمین دیگری خریدم و خانه دیگری ساختم . و با شهین ازدواج کردم . این زن ترک است . از اردبیل به اینجا مهاجرت کرده . دیگر خوی و خصلت زنهای شمالی را گرفته . این زن ، روشنی خانه من است و از همه مهمتر مادر بچه های من است ، اما هنوز بعد از گذشت بیست و چند سال نتوانسته ام او را عشق خود بدانم . خود شهین این را می داند . می گوید – تو من را دوست داری ، اما شیدای پروانه هستی – البته ( شیدا ) برای بیان احساس من کلمه کوچکی است .
    نمی دانم این چه آتشی است که هنوز روشن است و خاموش نمی شود . مادرت هرگز بعد از ازدواج به چشمهای من نگاه نکرد ، چون می ترسید . حق هم داشت . چطور ممکن بود آتشی که همه وجود مرا سوزاند و خاکستر کرد او را نسوزانده باشد ؟
    چند سال از ازدواج هر دوی ما گذشته بود که به اتفاق شهین به تهران آمدم ، در حالی که دستهای نیما را در دست داشتم . منصور سه سال داشت و تو یک ساله بودی . من به خانه مادرم وارد شده بودم . پدر و مادرت بدون اطلاع از حضور ما به آنجا آمدند . مادرت با دیدن نیما که روی زانوهایم نشسته بود دچار چنان بهتی شد که تو از آغوشش به زمین رها شدی و من تو را میان زمین و آسمان گرفتم . تو به رویم لبخند زدی . لبخندی که کینه را مبدل به محبت کرد . وقتی تو را بوسیدم ، سرت را توی سینه ام پنهان کردی ، مادرت تو را از من گرفت و از اتاق خارج شد . پدرت دستم را گرفت و در آغوشم کشید . از یکدیگر رنجشی نداشتیم ، اما از هم خجالت می کشیدیم و نمی توانستیم به چشم هم نگاه کنیم . از اتاق دیگر صدای گریه تو می آمد و من توی این اتاق بی تابی می کردم . دلم می خواست می توانستم بلند شوم و بیایم و تو را از آنها بگیرم و آرامت کنم . احساس می کردم اگر تو را توی بغلم بگیرم آرام می شوی . اما به خودم نهیب زدم و سر جایم نشستم . سر سفره شام باز هم تو گریه کردی . این بار شهین تو را بغل کرد ، اما تو از دست او خودت را روی شانه ام انداختی و من بغلت کردم . سرت را توی سینه ام فشردی و آرام گرفتی . این حرکت تو همه را متعجب کرد و مادرم گفت ( بچه ، همخونش را می شناسد و بدون اینکه او را دیده باشد از بو تشخیص می دهد ) . تو از آن شب چنان در قلبم نشستی که حاضر بودم همه چیزم را بدهم و تو را داشته باشم . اما پدرت این علاقه را همان شب مهار کرد و گفت ( مینو غریبه و آشنا نمی شناسد . با هیچ کس غریبی نمی کند ) با این حرف به من فهماند که به تو دل نبندم و بهانه ای برای دیدار تو نداشته باشم . شاید هم چنین قصدی نداشت . خدا می داند ، اما من در آن لحظه این طور برداشت کردم . این بار سدی بستم روی طغیان احساسم نسبت به تو و تو را که آرام توی بغلم خوابیده بودی به شهین دادم و دیگر بغلت نکردم .
    برادرم چه می دانست که یک نگاه می تواند محبتی عمیق و فراموش نشدنی به وجود بیاورد ! شاید اگر می دانست با آن سنگدلی حرف نمی زد ! و من این بار محبت تو را توی قلبم جا دادم و با خودم به شمال آوردم . خنده کودکانه تو مفهومی بزرگ برایم داشت . احساس کردم که تو به من می گویی – عمو غصه نخور ، من بزرگ می شوم و پیش تو می آیم ! فقط تحمل کن .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (17)
    احمقانه است که یک خنده بتواند چنین حسی را القا کند . اما من چنین برداشتی کردم و باز هم تحمل کردم . وقتی تو مادرت نیامدید ، به فکر افتادم که خود صاحب فرزندی بشوم ، شاید نگاه و لبخند تو را داشته باشد . نسترن به دنیا آمد ، زیبا بود و لبخندش زندگی بخش . با وجود نسترن می توانستم تو را فراموش کنم . اما اقرار کی کنم در دو چشم آبی نسترن به دنبال یک جفت چشم سیاه می گشتم . و نسترن زندگی ام شد و به دنبال آن نرگس . دیگر خودم را فراموش کردم و احساسم را ندیده گرفتم . شب و روز تلاش کردم ، الان هم کار می کنم تا آینده آنها مثل پدرشان نشود .

    وقتی مادرم چشم از دنیا پوشید ، باز هم تو را دیدم . دختری بودی بزرگ و دبیرستانی . تو و مادرت سیاه پوشیده بودید و خواهرت بدری پذیرایی می کرد . بدری از نظر قیافه با تو فرق داشت ، اما مهربانی اش مثل تو بود . تو من را توی حیاط دیدی و بلند شدی آمدی کنار پنجره ایستادی و گفتی ( عم سلام ، تسلیت می گویم ! ) و من نگاهت کردم بدون آنکه جوابت را بدهم ، فقط نگاهت کردم . تو خندیدی و پرسیدی ( عمو مرا نمی شناسی ؟ ) جلو پنجره آمدم و دستت را گرفتم و گفتم ( چه کسی است که یک بار این صورت زیبا را دیده باشد و بعد فراموش کرده باشد ؟ ) و تو با تبسمی شیرین گفتی ( و چه کسی است که بتواند از میان تمام صورتها صورت زیبا و مردانه عمویش را بدون آنکه حتی یک بار دیده باشد ، تشخیص دهد ؟ ) این کلام تو اشک به چشمهایم آورد و از تو رو برگرداندم تا اشکم را نبینی . تو چند لحظه دیگر ایستادی و بعد پیش مادرت برگشتی .
    میان من و تو پیوندی بود نا گسستنی که دوری و بی خبری آن را پاره نکرده بود . نسترن و نرگس نیامده بودند تا تو آنها را ببینی و بدانی که عمویت با نگاه به رنگ آسمانی چشمان آنها رنگ چشمان تو را هم در آمیخته .
    به مادرت گفتم ( من آنجا کلبه ای ساخته ام که میان شاخ و برگ درختان پنهان شده ، اجازه بده لااقل مینو از آن دیدن کند ) . تبسمی تلخ به لبهایش آمد و گفت ( عجله نکن ، او خواهد آمد و به جای من لذت خواد برد ، اما تا به حال کسی آن را دیده ؟ ) می دانستم که منظور مادرت ، همسر و فرزندانم بود . گفتم ( نه ، هیچ کس ، جز خودم که سازنده آن هستم ) . مادرت با شنیدن این حرف گونه اش رنگ گرفت و گفت ( خوشحالم که بالخره حرف را تبدیل به عمل کردی . هر چند که خیلی دیر این کار را کردی ، اما عیب ندارد ، همه که به آرزویشان نمی رسند . ببینم ! پنجره کلبه ات رو به باغ باز می شود ؟ ) گفتم ( از پنجره می توانی تمام زیبایی باغ را ببینی ) . بعد پرسید ( پنجره باز است ؟ ) سر تکان دادم و گفتم ( تا نیایی پنجره به روی طبیعت بسته است ) . لبخند محزونش را تکرار کرد و گفت ( تو مرد بی رحمی هستی که در را به روی پروانه ها باز نمی کنی ) گفتم ( آن روز که پروانه شکار می کردم بی رحم بودم حالا هم که پنجره را بسته ام باز هم بی رحم حساب می شوم ؟ ) گفت ( تو هیچ وقت شکارچی خوبی نبوده ای و من خوشحالم . صدای گنجشکان ذهن مرا به سوی پروانه هایی که شکار می شوند می کشاند و پنجره ای که می توان کنارش نشست و به شکوفه ها نگاه کرد . و خوشحالم که نگذاشتم آن کسی که احساسم را درک می کرد ، دستش به خون پرنده ای آلوده بشود . وقتی مینو را با خودت بردی ، به او شکار یاد نده ! بگذار با این احساس که – شکارچیها انسانهای بی رحمی هستند – بزرگ بشود . به او تمام خوبیها را پیش کش کن و هر چه را که روزی برای من می خواستی به او هدیه کن . و بدان که مینو هم احساس من است . وقتی او لذت ببرد ، من خوشحال هستم ، اما تا رسیدن آن روزی که او قدم به باغ پروانه بگذارد ، هیچ کس را به آنجا راه نده . این سهم من است و تو این را به من مدیونی ) . نگاهش کردم . پر غرور بود اما صدایش می لرزید . وقتی از من رو برگرداند ، گفت ( برای همیشه خداحافظ ) . کلام آخرش آتش به جانم زد و من دیگر او را ندیدم .
    وقتی برگشتم ، پیش از هر کاری به اینجا آمدم و پنجره را باز کردم . حالا اینجا مامنی شده برای پروانه ها . تا امروز که تو اولین مهمان این کلبه شدی .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (18)
    گفتم " مادر رسیدن مرگ را حس کرده بود " . عمو دستهایش را به چار چوب پنجره گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت " بله ، حس کرده بود . چون بعد از بیست و اندی سال سکوت لب باز کرد و حرف زد . به دایی کاظم التماس کردم تا – اجازه بدهد جسد آنها را به شمال بیاورم و اینجا دفن کنم – نپذیرفت . و مادرت هرگز این باغ را ندید " .

    پرسیدم " با این باغ چه می خواهید بکنید ؟ " نگاه از باغ بر گرفت و چشمان سرخش را به دیدگانم دوخت و گفت " ما باغ را محافظت می کنیم . تا زمانی که من هستم از آن مراقبت می کنم و پس از من نوبت تو است که آن را نگه داری و برای آن باغبانی دلسوز باشی . این باغ متعلق به تو است و سهم مادر توست . روزی فرزندان تو شاد و خوشحال زیر این درختها می دوند و بازی می کنند . و تو به یاد خواهی داشت که عمویت تک تک این درختها را با عشق به ثمر رسانده . و تو هیچ وقت فراموش نمی کنی که به فرزندانت بیاموزی شکار گنجشک و پروانه ممنوع است . تو به پسرت شکار یاد نمی دهی و آنها با این احساس که همه باید آزاد باشند و در اسارت نمیرند بزرگ بشوند و تو هیچ وقت از روی میل گوشت شکار نخواهی خورد " . گفتم " عمو جان ! من هرگز بوی زخم گوشت گنجشک را تحمل نخواهم کرد و اسارت پروانه ها را دوست نخواهم داشت " . اشک روی گونه هایش غلتید و میان گریه و خنده گفت " می دانم دختر جان می دانم ! "
    راز باغ پروانه را تنها من و عمو می دانیم و تو . هیچ کس دیگر از وجود این باغ خبر ندارد . فکر می کنم که هر مردی دوست دارد رازی را فقط برای خودش نگه دارد ، همان طور که شاهین هم دوست داشت کسی به راز درونش آگاه نشود .
    کار دزدانه من و عمو تکرار شد . و آن زمان ، آغاز زمستان بود . گامهای عمو سست و بی ثبات بود . خیال می کردی که به اختیار خود گام بر نمی دارد . او بی توجه به مناظر اطرافش قدم بر می داشت و مرا به دنبال خود می کشید . هوای درون کلبه سرد و نمناک بود . مدتی بدون حرف پشت میز نشستیم و به صدای باد که زوزه کشان از میان درختان می گذشت گوش سپردیم . احساس سرما می کردم . اما عمو ، بدون توجه به سرما در خود فرو رفته بود . بی اختیار گفتم " چقدر سرد است ! بیایید برگردیم " . عمو به خود آمد و پرسید " چه گفتی ؟ " سخنم را تکرار کردم . عمو از روی تاسف سر تکان داد و گفت " متاسفم ، هیچ حواسم نبود . الان اینجا را گرم می کنم " . بلند شد و اتاق را ترک کرد . من هم بلند شدم و پنجره را بستم . عمو با مقداری چوب باز گشت و در اندک مدتی بخاری دیواری را روشن کرد . درخشش آتش در مقابل روشنایی روز تلالویی نداشت ، اما گرمای اجاق لذت بخش بود . دو تا از کنده ها را مقابل بخاری گذاشتیم و دستهای سردمان را روی شعله آتش گرفتیم و گرم شدیم . عمو نگاهی به سقف انداخت و با چشم اطراف را کاوید . می خواست یقین کند که از جایی آب به درون راه پیدا نکرده باشد . در همین وارسی چشمش به پنجره افتاد که بسته بود . بلند شد و بدون آنکه از من پرسشی کند آن را گشود . فهمیدم که نمی خواهد پنجره بسته بماند . گفتم " عمو جان ای کاش این کلبه را فرش می کردید و قدری لوازم اولیه هم برایش تهیه می کردید تا می توانستم برایتان چای درست کنم " . به رویم لبخند زد و گفت " خیال می کنی می توانستم توی این خانه زندگی کنم ؟ اگر تو با من نبودی حتی به خودم اجازه نمی دادم این آتش را روشن کنم . این کلبه باید بکر و دست نخورده باقی می ماند " . پرسیدم " حالا چی ؟ باز هم نمی خواهید آن را فرش کنید ؟ " نگاهم کرد . نگاهی عمیق که چیزی را در آن جستجو می کرد . پرسید " دوست داری از چه فرشش کنم ؟ " و من بدون فکر گفتم " از فزش هایی که ترکمنها می بافند " . مثل برق گرفته ها قدمی عقب گذاشت و گفت " بس کن ، لطفا بس کن " . عمو این را گفت و در میان حیرت من از اتاق خارج شد . گیج و مبهوت نشسته بودم و به کار عمو فکر می کردم . به نظرم رسید که عمو برای یک لحظه مشاعرش را از دست داده است . بلند شدم تا او را بیابم . او را میان درختان دیدم که سرش را بر درختی گذاشته بود . صدای خش خش پایم را که از روی برگها بر می خواست شنید . سرش را بلند کرد . کنارش ایستادم . او نگاهی ژرف به چشمانم دوخت و با صدایی که آشکارا می لرزید پرسید " دیگر چه می خواهی ؟ " گفتم " متاسفم عمو جان ! اگر نمی پرسیدید اظهار عقیده نمی کردم " . چنان با صدای بلند خندید که موجب وحشتم شد . گفت " همیشه همین طور بوده ای ، بخواه ، بخواه آرام جانم . هر چه دوست داری بخواه . اگر از من نخواهی از چه کسی می توانی بخواهی . تو فقط فرمان بده تا من اطاعت کنم " . دستش را گرفتم و از سرمای آن مشمئز شدم . دست او را به دهانم نزدیک کردم و ها کردم تا گرم شود . با دست دیگرش مویم را نوازش کرد و گفت " من گرمم ، سرمای دستم را نبین . توی کلبه یک لحظه خون در عروقم یخ زد ، اما حالا گرمم . بیا برویم آتش را خاموش کنیم " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 19 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/