با ورود ما پیمان متعجب به من و کامیار نگاهی کرد. پس از خوشامد گویی گفت:
- چقدر خوشحال شدم ازین که سرافرازمون کردین ف پدرو مادرتون گفتن که هفته پیش درس داشتین و حالتون هم زیاد خوش نبوده، ترسیدم نکنه امروز هم مارو قابل نودنید.
با لبخندی گفتم:
- خواهش میکنم امروز هرطور بود سعی کردم خدمت برسم.
آن قدر شوق زده بود که منظور حرف های مرا نفهمید. از دور عمه و آقای سمیعی را دیدم که به طرف ما می آمدند، عمه مرا در آغوش گرفت بلند بلند گفت:
- وای که چه برادرزاده زیبایی دارم.
چنان این جملات را ادا کرد که تمام میهمانان توجهشان به ما جلب شد. خجالت کشیدم و به عمه گفتم:
- عمه لطفا کمی آرومتر، آبرومون رفت!
عمه گفت:
- وا چه چیزی؟ چه آبرویی؟ مگه حرف بدی زدم؟
و به کامیار نگاه عمیقی انداخت و گفتک
- با برادرم تشریف آوردید؟
کامیار گفت:
- بله استاد فرمودند به منزلشان برم تا به اتفاق هم به مهمانی بیایم.
عمه دستان مرا گرفت و به میان جمع برد، بار دیگر مرا معرفی کرد، پس از اتمام معرفی لبخند لطف دوستان پدر و همسرانشان را دیدم، در جواب لبخندی زدم و به عمه گفتم:
- عمه من قبلا سعادت آشنایی با عزیزان رو داشتم!
عمه چون خجالت کشیده بود گفت:
- من...، فکر کردم خانم ها و آقایون رو ندیدی.
گفتم:
- چرا البته از معرفی مجدد شما هم ممنونم چون اسامی عزیزان رو فراموش کرده بودم.
از همان جا به کامیار نگاهی کردم و خندیدم او هم لبخندی به لب آورد. پیمان از راه رسید، نگاهم کرد و گفت:
- اگر مایل باشید، بریم تا اتاق هنریم رو نشونتون بدم.
من هنوز جواب نداده بودم که او مرا به طرف راهرویی مشایعت کرد. از پیچ راهرو گذشتیم و من توانستم نگاه ناراحت کامیار را ببینم. وارد اتاقی زیبا شدیم. به روی دیوار دو گیتار زیبا نصب شده بود و در گوشه اتاق یک ارگ موجود بود. در یک طرف، تخت و لوازم شخصی، چند تابلوی تقاشی شده به روی دیوار و در طرفی دیگر پنجره ای بزرگ رو به باغی زیبا. در باغ میز بزرگی برای شام چیده شده بود. دکور و نور اتاق زرشکی بود و کف اتاق با سرامیک های زرشکی آینه ای مفروش شده بود. بیرون اتاق پیمان تا پذیرایی همه چیز سفید بود مثل کاخی سفید رنگ که دیوارهایش میدرخشیدند.
لوستری بزرگ از طبقه بالای پذیرایی آویزان بود و تا طبقه اول امتداد داشت و زیبایی خاصی به هردو طبقه بخشیده بود. پیمان روبرویم ایستاد و گفت:
- امیدوارم از اتاقم خوشتون اومده باشه؟
گفتم:
- بله کلا خونه تون زیباست.
گفت:
- قابل شمارو نداره، پدر گفته اگر ما با هم ازدواج کنیم عمارت اون طرف باغ رو به من میده. اونجا هم شکل و شمایل همین طرف رو داره، اما با مقیاسی کوچکتر که البته زیباتر هم هست و من تصمیم گرفتم تا شما عروس این خانواده نشدید من به اون طرف نرم.
نفسم به شماره افتاده بود، گفتم:
- با اجازه تون باید هرچه زودتر به پدر و مادرم ملحق بشم. این طرز رفتار ا صورت خوشی نداره.
پیمان گفت:
- بله حتما فقط قبل از رفتن هدیه ای برای شما در نظر گرفتم که اگه بپذیرید اون رو به شما تقدیم کنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)