صفحه 2 از 27 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    در آن لحظه

    در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگاه کردم
    کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
    و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
    دمادم تق و تق منقار می زد باز
    و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
    و تنها می خورد هر کس که دارد
    در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد
    که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیرین است غم
    شیرین تر از شهد و شکر می کرد
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
    شلوغ است
    دروغ است و غریب است
    و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
    برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
    و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم
    و نرم
    و بسیاری که بی شرم
    در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز
    نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
    دد است
    درنده است
    بد است
    زننده ست
    و بیش از این همه اسباب خنده ست
    در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
    دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
    و دور است
    و کور است
    در آن لحظه که می پژمرد و می رفت
    و لختی عمر جاویدان هستی را
    بغارت با شتابی اشنا می برد و می رفت
    در آن پرشور لحظه
    دل من با چه اصراری تو را خواست
    و می دانم چرا خواست
    و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
    که نامش عمر و دنیاست
    اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست

  2. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    حالت

    آفاق پوشیده از فر بیخویشی است و نوازش
    ای لحظه های گریزان صفای شما باد
    دمتان و ناز قدمتان گرامی ،‌ سلام !‌ اندر ایید
    این شهر خاموش در دوردست فراموش
    جاوید جای شما باد
    ای لحظه های شگفت و گریزان که گاهی چه کمیاب
    این مشت خون و خجل را
    در بارش نور نوشین خود می نوازید
    او می پرد چون دل پر سرود قناری
    از شهر بند حصارش فراتر
    و می تپد چون پر بیمناک کبوتر
    تن ،‌ شنگی از رقص لبریز
    سر ، چنگی از شوق سرشار
    غم دور و اندیشه ی بیش و کم دور
    هستی همه لذت و شور
    ای لحظه های بدینسان شگفت از کجایید ؟
    کی ، وز کدامین ره ایید ؟
    از باغهای نگارین سمتی ؟
    از بودن و تندرستی ؟
    از دیدن و آزمودن ؟
    نه
    من
    بس بودم و آزمودم
    حتی
    گاهی خوشم آمد از خنده و بازی کودکانم
    اما
    نه
    ای آنچنان لحظه ها از کجایید ؟
    از شوق اینده های بلورین /
    یا یادهای عزیز گذشته ؟
    نه
    اینده ؟ هوم ، حیف ، هیهات
    و اما گذشته
    افسوس
    باز آن بزرگ اوستادم
    یادم
    آمد
    چون سیلی از آتش آمد
    با ابری از دود
    بدرود ای لحظه ! ای لحظه !‌ بدرود
    بدرود

  3. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    صبوحی

    در این شبگیر
    کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ؟ ای مرغان
    که چونین بر برهنه شاخه های این درخت برده خوابش دور
    غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغوله ی مهجور
    قرار از دست داده ، شاد می شنگید و می خوانید ؟
    خوشا ، دیگر خوشا حال شما ، اما
    سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است ، می دانید ؟
    کدامین جام و پیغام ؟ اوه
    بهار ، آنجا نگه کن ، با همین آفاق تنگ خانه ی تو باز هم آن کوه ها
    پیداست
    شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد ، جنبش بدرود
    زمستان گو بپوشد شهر را در سایه های تیره و سردش
    بهار آنجاست ، ها ، آنک طلایه ی روشنش ، چون شعله ای در دود
    بهار اینجاست ، در دلهای ما ، آوازهای ما
    و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
    هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
    تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
    در این دهکور دور افتاده از معبر
    چنین غمگین و هایاهای
    کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی ؟
    اگر دوریم اگر نزدیک
    بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک


  4. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    و نه هیچ

    نه زورقی و نه سیلی ، نه سایه ی ابری

    تهی ست آینه مرداب انزوای مرا

    خوش آنکه سر رسدم روز و سردمهر سپهر

    شبی دو گرم به شیون کند سرای مرا

  5. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    سبز

    با تو دیشب تا کجا رفتم
    تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم
    من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
    من نمی گویم که باران طلا آمد
    لیک ای عطر سبز سایه پرورده
    ای پری که باد می بردت
    از چمنزار حریر پر گل پرده
    تا حریم سایه های سبز
    تا بهار سبزه های عطر
    تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم
    پا به پای تو که می بردی مرا با خویش
    همچنان کز خویش و بی خویشی
    در رکاب تو که می رفتی
    هم عنان با نور
    در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
    سوی اقصامرزهای دور
    تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
    تو گرامیتر تعلق ،‌ زمردین زنجیر زهر مهربان من
    پا به پای تو
    تا تجرد تا رها رفتم
    غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
    موجساران زیر پایم رامتر پل بود
    شکرها بود و شکایتها
    رازها بود و تأمل بود
    با همه سنگینی بودن
    و سبکبالی بخشودن
    تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او
    عزت و عزل و عزا رفتم
    چند و چونها در دلم مردند
    که به سوی بی چرا رفتم
    شکر پر اشکم نثارت باد
    خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
    ای زبرجد گون نگین ،‌ خاتمت بازیچه ی هر باد
    تا کجا بردی مرا دیشب
    با تو دیشب تا کجا رفتم

  6. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    صبح

    چو مرغی زیر باران راه گم کرده
    گذشته از بیابان شبی چون خیمه ی دشمن
    شبی را در بیابانی - غریب اما - به سر برده
    فتاده اینک آنجا روی لاشه ی جهد بی حاصل
    همه چیز وهمه جا خسته و خیس است
    چو دود روشنی کز شعله ی شادی پیام آرد
    سحر برخاست
    غبار تیرگی مثل بخار آب
    ز بشن دشت و در برخاست
    سپهر افروخت با شرمی که جاوید است و گاه اید
    برآمد عنکبوت زرد
    و خیس خسته را پر چشم حسرت کرد
    وزید آنگاه و آب نور را با نور آب آمیخت
    نسیمی آنچنان آرام
    که مخمل را هم از خواب حریرینش نمی انگیخت
    و روح صبح آنگه پیش چشم من برهنه شد به طنازی
    و خود را از غبار حسرت و اندوه
    در ایینه ی زلال جاودانه شست و شویی کرد
    بزرگ و پاک شد و ان توری زربفت را پوشید
    و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد
    در این صبح بزرگ شسته و پاک اهورایی
    ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
    نگهدار سپهر پیر در بالا
    بکرداری که سوی شیب این پایین نمی افتد
    و از آن واژگون پرغژم خمش حبه ای بیرون نمی ریزد
    نگدار زمین
    چونین در این پایین
    بکرداری که پایین تر نمی لیزد
    ز بس با صد هزاران کوهمیخش کرده ای ستوار
    نه می افتد نه می خیزد
    ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
    که را این صبح
    خوش ست و خوب و فرخنده ؟
    که را چون من سرآغاز تهی بیهوده ای دیگر ؟
    بگو با من ، بگو ... با ... من
    که را گریه ؟
    که را خنده ؟


  7. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    نماز

    باغ بود و دره چشم انداز پر مهتاب
    ذاتها با سایه های خود هم اندازه
    خیره در آفاق و اسرار عزیز شب
    چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب
    نه صدایی جز صدای رازهای شب
    و آب و نرمهای نسیم و جیرجیرکها
    پاسداران حریم خفتگان باغ
    و صدای حیرت بیدار من من مست بودم ، مست
    خاستم از جا
    سوی جو رفتم ، چه می آمد
    آب
    یا نه ، چه می رفت ، هم زانسان که حافظ گفت ، عمر تو
    با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم
    مست بودم ، مست سرنشناس ، پا نشناس ، اما لحظه ی پاک و عزیزی بود
    برگکی کندم
    از نهال گردوی نزدیک
    و نگاهم رفته تا بس دور
    شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده
    قبله ، گو هر سو که خواهی باش
    با تو دارد گفت و گو شوریده ی مستی
    مستم و دانم که هستم من
    ای همه هستی ز تو ، ایا تو هم هستی ؟

  8. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    و ندانستن

    شست باران بهاران هر چه هر جا بود
    یک شب پاک اهورایی
    بود و پیدا بود
    بر بلندی همگنان خاموش
    گرد هم بودند
    لیک پنداری
    هر کسی با خویش تنها بود
    ماه می تابید و شب آرام و زیبا بود
    جمله آفاق جهان پیدا
    اختران روشنتر از هر شب
    تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا
    جاودانی بیکران تا بیکرانه ی جاودان پیدا
    اینک این پرسنده می پرسد
    پرسنده : من شنیدستم
    تا جهان باقی ست مرزی هست
    بین دانستن
    و ندانستن
    تو بگو ، مزدک !‌ چه می دانی ؟
    آنسوی این مرز ناپیدا
    چیست ؟
    وانکه زانسو چند و چون دانسته باشد کیست ؟
    مزدک : من جز اینجایی که می بینم نمی دانم
    پرسنده : یا جز اینجایی که می دانی نمی بینی
    مزدک : من نمی دانم چه آنجه یا کجا آنجاست
    بودا : از همین دانستن و دیدن
    یا ندانستن سخن می رفت
    زرتشت : آه ، مزدک ! کاش می دیدی
    شهر بند رازها آنجاست
    اهرمن آنجا ، اهورا نیز
    بودا : پهندشت نیروانا نیز
    پرسنده : پس خدا آنجاست ؟
    هان ؟
    شاید خدا آنجاست
    بین دانستن
    و ندانستن
    تا جهان باقی ست مرزی هست
    همچنان بوده ست
    تا جهان بوده ست

  9. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    هنگام

    هنگام رسیده بود ، ما در این
    کمتر شکی نمی توانستیم
    آمد روزی که نیک دانستند
    آفاق این را و نیک دانستیم
    هنگام رسیده بود ، می گفتند
    هنگام رسیده است ؛ اما شب
    نزدیک غروب زهره ، در برجی
    مرغی خواند که هوی کو کو کب
    آن مرغ که خواند این چنین سی بار
    این جنگل خوف سوزد اندر تب
    آنگاه دگر بسا دلا با دل
    آنگاه دگر بسا لبا بر لب
    پیری که نقیب بود ،‌ آمد ، گفت
    هنگام رسیده است ؛ اما باد
    انگیخته ابری آنچنان از خاک
    کز زهره نشان نمانده بر افلاک
    جمعی ز قبیله نیز می گفتند
    هنگام رسیده است ؛ مرغ اما
    دیری ست نشسته خامش و گویا
    رفته ست ز یاد و رد جاودییش
    ناخوانده هنوز هفت باری بیش
    سرگشته قبیله ،‌ هر یک سویی
    باریده هزار ابر شک در ما
    و افکنده سیاه سایه ها بر ما
    هنگام رسیده بود ؟ می پرسیم
    و آن جنگل هول همچنان بر جا
    شب می ترسیم و روز می ترسیم

  10. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    نوحه

    نعش این شهید عزیز
    روی دست ما مانده ست
    روی دست ما ، دل ما
    چون نگاه ، ناباوری به جا مانده ست
    این پیمبر ، این سالار
    این سپاه را سردار
    با پیامهایش پاک
    با نجابتش قدسی سرودها برای ما خوانده ست
    ما باین جهاد جاودان مقدس آمدیم
    او فریاد
    می زد
    هیچ شک نباید داشت
    روز خوبتر فرداست
    و
    با ماست
    اما
    کنون
    دیری ست
    نعش این شهید عزیز
    روی دست ما چو حسرت دل ما
    برجاست
    و
    روزی این چنین بتر با ماست
    امروز
    ما شکسته ما خسته
    ای شما به جای ما پیروز
    این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد
    هر چه می خندید
    هر چه می زنید ، می بندید
    هر چه می برید ، می بارید
    خوش به کامتان اما
    نعش این عزیز ما را هم به خاک بسپارید

صفحه 2 از 27 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/