صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 112

موضوع: شب بي ستاره | فریده شجاعی

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من امتحانات شفاهی ثلث دوم اغاز شده بود و با وجود این هیچ چیز نمی توانست مانع از ان شود که نتوانم لذت عروسی برادرم را درک نم.وقتی به مادر گفتم برای عقد حمید چه بپوشم فکری کرد و گفت:یک پارچه تو چمدان دارم می دم ثریا خانم برات بدوزه.
    مخالفت کردم و گفتم:نمی خوام،هیچ کس نه و ثریا خانم.اون که همین جوری یک لباس ساده رو دو سه ماه طول میده.تازه اگر منظورتون اون پارچه گل منگلی قرمزست،من اصلا لباس نمی خوام.
    مادر گفت:خوب اون لباسی رو که برای عید دوختی بپوش،بعد برای عروسی می ریم لباس حاضری می خریم.
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:مگه می خواهیم بریم سفره نذری.مثلا عقد داداشمه.
    مادر گفت:والله بالله هیچ خبری نیست.می خواهیم بریم محضر عقد کنیم بعد هم چند نفر از اشناهارو شام بدیم.دیدی که مادر شبنم گفت یکی از فامیلامون تازه فوت کرده نمی خواهیم کسی از اقوام رو دعوت کنیم.فقط چند نفر از خودمونیها هستن.
    -به من چه.خودمونیها معلومه کیا هستن دیگه.عمواحمد با اون دختر افاده ایش که انگار نه انگار تو دهات زندگی می کنه.همیشه لباساش از من که بچه شهرم قشنگتره.
    مادر با تاسف سر تکان داد و گفت:کاش تو هم پشت کوه زندگی می کردی.اما به اندازه یک جو تربیت داشتی و درباره کسانی که با تو کار ندارن و زندگی خودشونو می کنن این طور حرف نمی زدی.
    ادامه بحث با مادر را بی فایده دانستم و به این فکر افتادم خودم لباسی فراهم کنم.با خودم حساب کردم در این مدت کم برای خرید یک بلوز و دامن ساده و ارزان،حتی اگر خودم را می کشتم و از تمام مایجتاجم صرف نظر می کردم،بازهم نمی توانستم با پول تو جیبی ام حتی یک لنگه استین بخرم.مردد بودم چه کنم و چه بپوشم.ان قدر که در فکر لباس روز عقد بودم به فکر امتحان قرائت زبانی که روز بعد باید می دادم نبودم.همان شب کمد لباسهایم را زیر و رو کردم اما لباسی که به دلم بنشیند پیدا نکردم.
    فقط چند روز به عقد حمید وشبنم مانده بود و من هنوز نمی دانستم چه باید بپوشم.مادر هم پاک بی خیال من شده بود.شاید فکر می کرد محلم نگذارد بهتر است و برایش کتر خرج برمیدارد.سر کلاس درس همین طور به لباس فکر می کردم ناگهان به یاد ژینوس افتادم.خاطرم امد که یک بار وقتی از شلوار تازه ای که خریده بود تعریف کردم به من گفت هر وقت لازم داشتم می توانم ان را از او قرض بگیرم.با خودم فکرکردم از لحاظ قد و قواره که با هم یکی هستیم و فرق چندانی با هم نداریم.تنها مشکل اینجا بود که رویم نمی شد به او بگویم شلوارش را برای عقد برادرم می خواهم.دوست نداشتم فکر کند از پس خرید یک شلوار ساده برنمی ایم.با این فکر اهی کشیدم و از فکر گرفتن شلوار منصرف شدم.زنگ تفریح همان طور که در حیاط مدرسه قدم میزدیم از منن پرسید:الهه چرا امروز این قدر تو فکری؟نکنه باز با داداشت حرفت شده.اره؟
    لبخند زدم.او که فکر کرد حدسش درست بوده گفت:اه.گندش بزنن این داداشتو.اگه همچین داداشی داشتم یک شب تو خواب سر به نیستش می کردم.
    با خنده گفتم:نه بابا.این بار دقم از اون نیست.چند روزه که اصلا ندیدمش.
    -پس چه مرگته بق کردی؟
    دلم را به دریا زدم و گفتم:پس فردا عقد برادرمه،ولی نمی دونم چی بپوشم.
    ژینوس در حالیکه به ساندویچی که خریده بودیم گاز میزد گفت:مبارکه.پس حسابی بزن برقص داری.
    -نه بابا یک عقد ساده ست.تو محضر عقد میکنن.شاید هم چند نفر از اشناها برای عقد بیان.
    -هوم پس چرا نگرانی؟
    -خوب هر چی باشه خیر سرم خواهر دامادم دلم می خواد کم نیارم.
    ژینوس خندید و گفت:برای چی کم نیاری؟
    اهی کشیدم و گفتم:لباسام همه تکراریه.مادرم می گه عقد خصوصیه و هیچ خبرس نییست اما مگه میشه چند نفر از فک و فامیلامون میان،تازه خود عروسمون هم هست.
    -حالا فهممیدم.این که دیگه غصه نداره.من چند تا لباس دارم اگه دوست داشته باشی می تونی اونارو بپوشی،البته اگه قابل بدونی.
    از این همه سخاوت و فروتنی شرمنده شدم و با خجالت گفتم:ژینوس خجالتم می دی.اتفاقا تو فکر بودم که شلوار مشکیت رو بگیرم،اما فکر کردم شاید خودت لازم داشته باشی.
    با خنده گفت:برو دیوونه.فکر کردی اگه یکی دو روز شلوار منو بگیری لخت می مونم.تازه اون شلوار که به درد مراسم عقد و این جور حاها نمی خوره.یک شلوار جین دارم خیلی قشنگه،بیا اونو بهت بدم.تازه یک تاپ خوشگل هم هست که بهش خیلی میاد.اگه اونو دوست نداشتی یک شلوار یک سره صورتی دارم که می دونم خیلی بهت میاد.
    ژینوس پشت سر هم به من پیشنهاد لباس می کرد.خودش خیلی مشتاقتر بود که لباسهایش را به من بدهد.از اینکه مشکل لباسم حل شده بود از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم.از او تشکر کردم و گفتم:حالا چطور بیام ازت لباس بگیرم.
    با حرص گفت:وای دیوونم کردی.واسه هر چیز که نباید غصه بخوری.هر چیزی راه حلی داره.یک کم از مغزت استفاده کن.
    -لباس که مثل نوار نیست.به خدا اون روز روم نشد بهت بگم اما نصف عمر شدم تا اومدم خونتون و برگشتم.تازه تمام راه رو ماراتون طی کردم.
    ژینوس قیافه ی متفکری بخ خود گرفت و گفت:کاری نداره از مدرسه جیم می شیم.
    با وحشت گفتم:وای نه.حرف مدرسه رو نزن.چطور می خوای از جلوی اقای کریمی که همیشه چهارر چشمی در رو می پاد بیرون بریم.مگه شبح بشیم.
    با اطمینان گفت:تو بگو اره بقیه اش با من.همچین بیرون می برمت که حتی شبح همم این جور نتونه بیرون بره.
    وسوسه گرفتن لباس ژینوس از یک طرف،ترس خارج شدن بدون اجازه از مدسه از طرف دیگر بد جوری درگیرم کرده بود.همان لحظه هم می دانستم اولی به دومی می چربد.به ژینوس گفتم:اگه یک موقع گرفتنمون چی؟
    خندید و گفت:فوقش اخراجمون می کنن.
    وحشت زده نگاهش کردم و گفتم:نه تو رو خدا اگه این جوره بی خیالش شو؟
    -شوخی کردم،هیچ کاری نمی کنن یک دست خط و امضا ازمون می کیرن اسمش رو هم میذارن تعهد.
    به فکر فرو رفتم.یک بار در کلاس سوم راهنمایی برای درس ریاضی تعهد داده بودم و می دانستم چطور است.خوب به خاطرم داشتم هفت هشت نفر بودیم که در امتحان کمتر از ده گرفته ببودیم.ما را چون زندانیها به ردیف جلوی در دفتر نگه داشته بودند و ان قدر به اخراج و تنبیه تهدیدمان کرده بودند که همه از دم به گریه افتاده بودیم.ان روز دلم خیلی برای خودم سوخته بود زیرا نمره ام نه و بیست و پنج و به عقیده خودم حقم نبود با کسی که صفر شده دریک صف باشم.این در حالی بود که بغل دستی ام تمام جوابها را از روی ورقه جلویی نوشته بود و ده شده بود.
    صدای ژینوس مرا از یاد گذشته خارج کرد
    -زنگ اخر خوبه؟
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:نمی دونم.
    ژینوس با قیافه ی متفکری مانند فرماندهی که نقشه ی جنگ مهمی را توضیح بدهد گفت:به نطر من که خوبه،چون زنگ اخر لیست غایبیها رو رد کردن.بعدشم احسانی دبیر روانشناسی میاد سر کلاس که کاری به این نداره که کی هست و کی نیست.
    سرم را تکانن دادم و گفتم:خوب این از کلاس.بقیش چی؟
    -بقیه اش با من.فقط سرعت عمل لازمه و شجاعت.
    با خنده گفتم:که من از داشتن جفتش محرومم.
    -نترس یاد می گیری،یعنی خودم بهت یاد میدم.
    به این ترتیب نقشه فرار از مدرسه را کشیدیم و منتظر زنگ اخر شدیم.هر چه به زنگ اخر نزدیکتر می شدیم.دلهره و اضطرابم بیشتر میشد.وقتی زنگ تفریح سوم خورد دلم فرو ریخت.با رتس نگاهی به ژینوس انداختم.بی خیال این اشوبها بود.کتابهایش رادر کیفش گداشت و ان را روی دوشش گداشت.من نیز کیفم را برداشتم و به حیا رفتم.کیفهایمان را گوشه پله های در ورودی گذاشتیم و منتظر ماندیم.وقتی زنگ کلاس به صدا در امد بچه ها به سمت کلاس هجوم بردند.من و ژینوس هم به قسمت ابخوری رفتیم و وارد دستشویی شدیم.و ان قدر صبر کردیم تا حیاط کاملا خلوت شد.سپس به طرف راهرو رفتیم.ژینوس به من گفت پشت دیوار امفی تئاتر که روبه روی راهرو قرار داشت بمانم و به محض اشاره او از در حیاط خارج شوم تا بعد خودش را به من برساند.قبول کردم اما چنان نفس نفس که گویی کیلومترها بدون استراحت دویده ام.تا به ان لحظه حتی فکر چنین کاری به سرم نزده بود چه رسد ببه اینکه بخواهم ان را اجر ا کنم.به هر صورت ژینوس را دیدم که به سمت دکه ای که در کنار حیاط بود رفت و اقای کریمی سرایدار مدرسه را صدا کرد و به او چیزی گفت.ژینوس از پشت سر او با دست به من اشاره کرد که بروم،ولی یک لحظه احساس کردم پاهایم فلج شده و به زمین چشبیده اند.قلبم به چنان تپشی افتاده بود که ترسیدم همان جا سکته کنم.از همان جایی که بودم ژینوس را دیدم که به من نگاه می کرد و در همان حال اشاره کرد تا زودتر از در خارج شوم.
    یک لحظه به خودم امدم و با چند قدم خودم را از در حیاط بیرون انداختم.هیچکس ان دوروبر نبود،با این حال تصور می کردم چشمهایی نظاره گر انچه انجام داده بودم هستند.سرم را زیر انداختم و با قدمهایی تند به سمت کوچه ای که کنار مدرسه بود رفتم وجلوی یک خانه منتظر ژینوس شدم.لحظه ها به کندی می گذشت و من در این فکر بودم که حالا چه میشود.با خودم فکر کردم:پس ژینوس چه شد؟خدایا خودت کمکم کن.عجب غطی کردم.نکند نقشه مان لو رفته باشد و ناظم بویی از جریان برده باشد.در ذهنم کابوس وحشتناکی را تصور کردم.دیدم که خانم گرجی ناظم بداخلاق مدرسه با قیافه ای ترسناک تلفن را به دست گرفته تا مادرم را بخواهد و مرا از مدرسه اخراج کند.از وحشت انچه در ذهنم بود گلویم خشک شده بود و زبانم به سقف دهانم چسبیده بودهمان موقع بود که دیدم ژینوس با شتاب وارد کوچه شد و به محض دیدن من با لبخند به طرفم دوید و اشاره کرد که زودتر از کوچه خارج شویم.با دیدن ژینوس قوت قلب گرفتم و خییالم کمی راحت شدوقتی از کوچه باریک و طولانی ووارد خیابان شدیم نفس راحتی کشیدم اما چون تمام راه را به حالت دو طی کرده بودیم هر دو نفس نفس می زدیم.ژینوس با خنده تعریف کرد که چطور اقای کریمی بیچاره را سرکار گذاشته و به او گفته که خانم رحمانی،مدیر مدرسه کارش دارد و او را به طبقه بالا کشانده و خودش از سمت دیگر از در حیاط خارج شده است.به همراه ژینوس به طرف منزلشان حرکت کردیم.بر خلاف دفعه اولی که به خانه شان رفتم،منزلشان زیاد هم دور نبود و فهمیدم چون ان موقع خیلی اضطراب و هیجن داشتم به نظرم مسیر طولانی رسیده بود.
    مثل بار قبل ژینوس با کلیدی که داشت در منزل را باز کرد و به من تعارف کرد تا داخل شوم.حتی فکرش را نمی کردم که منزلشان ان قدر قشنگ باشدهال کوچک اما بسیار قشنگ منزل با پارکت فرش شده بود و چند تکه فرش تزیینی گوشه و کنار ان دیده میشد.تابلوهای زیبایی از منظره و گل به دیوار زده شده بود و لوستر و چراغهای دیوار کوب یک دستی نمای هال و پذیرایی را دو چندان ریبا کرده بود.رنگ زرشکی مبلهای راحتی منزل با پرده ها هماهنگ بود.وسایل عتیقه ای در اطراف به چشم میخورد چنان مرا محو تماشا کرده بود که لحظه ای فراموش کردم برای چه به ناجا امده ام.خوشبختانه حواس ژینوس به من نبود تا ببیند با چه حیرتی به در و دیوار خانه شان زل زده ام.خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم طوری رفتار نکنم که فکر کند هیچ وقت در عمرم چنین چیزهایی ندیده ام.ژینوس به طرف میز تلویزیون رفت و ضبط بزرگی را که زیر میز شیشه ای بود روشن کرد.صدای موسیقی تند وشادی مرا به وجد اورد.جز در مراسم عروسی هیچ ووقت صدای موسیقی را چنین دلچسب بلند گوش نکرده بودم.در منزلمان یک ضبط کوچک دستس داشتیم که همیشه به عنوان رادیو از ان استفاده میشد و اگر هم یک بار نوار کاستی داخلش می رفت از ترس سر رسیدن حسام صدایش از زمزمه لبندتر نمیشد.ژینوس تعارف کرد تا مانتویم را در بیاورم و روی مبل بنشینم.ژینوس مانتویش را در اورد و ان را روی دسته مبل پرت کرد و به طرف اشپزخانه رفت. همان طور که به نغمه دل انگیز موسیقی گوش می کردم و به او فکر می کزدم وبه اینکه چرا پدر ومادرش از هم طلاق گرفته بودند.وضعیت زندگی شان نشان میداد در رفاه به سر میبرند.پس چه کمبودی در زندگی شان بود که باعث شده بود از هم جدا شوند.تا ان زمان فکر می کردم مشکلات مادی و کمبود رفاه باعث جدایی و طلاق یک زوج میشود،ولی به چشم میدیدم کسانی هم هستند که به ظاهر کمبودی ندارند اما زندگی از هم گسیخته ای دارند.
    ژینوس با دو لیوان شربت خنک به طرفم امد و سینی را جلوی رویم گرفت.لیوان شربت را برداشتم و چون گلویم خشک شده بود جعه ای از ان نوشیدم. خودش لیوان دیگر را برداشت و روی مبل روبرویم نشست و با لبخند گفت:خوب چطور بود؟
    به لیوان شربت اشاره کردم و گفتم:عالی بود،خیلی چسبید.
    -اونو نمی گم.منظورم جیم شدن بود.
    خندیدم و گفتم:تجربه وحشتناکی بود.اولش که از ترس به زمین چسبیده بودم.
    -فهمیدم کوپ کرده بودی.همش می ترسیدم جا بزنی،اما بعدش که دیدم نیستی فهمیدم کارت خیلی درسته.
    با حنده گفتم:اما مثل اینکه تو تجربه این کار رو زیاد داشتی.
    ان لحظه به عنوان شوخی و بدون اینکه منظورد داشته باشم این حرف را زدم اما با کمال تعجب دیدم خندید و گفت:ازکجا فهمیدی؟
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:همین جوری،چون خیلی حرفه ای عمل کردی
    بلند خندید و گفت:به خدا حظ می کنم دوستی مث تو دارم.بچه تیزی هستی و همین باعث میشه ازت خوشم بیاد.
    نمی فهمیدم از چه صحبت می کند.حرفهایش کمی گنگ بود،اما بعد که توضیح داد فهمیدم حدسم درست بوده است و او بارها و بارها به همین طریق از مدرسه فرار کرده است.البته این موضوع در رابطه با مدرسه قبلی اش بوده و در مدرسه جدید اولین باری بوده که دست به چنین کاری زده است.ژینوس علت اخراجش از مدرسه قبلی اش را این طور تعریف کرد که یک روز برای رفتن به سینما با همان پسری که قبلا به من معرفی کرده بود و نامش کوروش بود از مدرسه جیم شده که از بداقبالی اش یکی از دبیران او را در حین فرار دیده و همین باعث اخراجش از مدرسه میشود.
    وقتی ژینوس جریان فرارش از مدرسه و بدتراز همه رفتن با کوروش را تعریف کرد از حیرت چشمانم گرد شده بود.تصور اینکه خودم را لحظه ای جای او بگذارم محال بود،زیرا فکرش نیز عرقم را در می اورد.
    ساعتهای خوبی را در منزل ژینوس گذراندم.دلم می خواست ساعتها انجا می نشستم و با او صحبت می کردم.یک جور احساس ازادی و لذت تمام وجودم را گرفته بود.دلم می خواست ساعت روی دیوار از کار می افتاد و با تیک تیکش به من نمی فهماند که باید به فکررفتن باشم.هنوز بیست دقیقه به خوردن زنگ مدرسه باقی بود و من با حسرت به ژینوس گفتم:
    -چقدر زود گذشت. حیف شد.دلم می خواست بیشتر می تونستم پیشت بمانم.
    ژینوس هم اهی کشید و گفت:کاش همیشه پیشم بودی تا این احساس وحشتناک تنهایی مثل حالا گورش را برای همیشه گم می کرد.
    لبخندی زدم وگفتم:ای کاش می توانستم گاهی پیشت بیام.
    هر دو با هم اه کشیدیم و بعد خندیدیم.ژینوس گفت:کاش رو کاشتیم هویج هم سبز نشد.بهتره بریم سراغ لباسا.چون دیگه فردا زنگ اخر خانم رفعت مثل احسانی نیست.به محض اینکه بیاد اون دفتر کذایی حضور وغیاب رو باز میکنه و از بالای عینک ته استکانیش کور کوری هم که شده همه رو چک میکنه که مبادا کم و کسر داشته باشیم.
    خندیدم و به همراه او از جا بلند شدم.ژینوس اتاق مجزایی بای خود داشت.اتاقی که همیشه حسرت داشتن ان را داشتم.یک تخت سفید و زیبای چوبی گوشه اتاق قرار داشت و یک کتابخانه قشنگ هم انجا بود.کمد کوچک و سفیدی هم گوشه دیگر اتاق بود که وقتی در ان را باز کرد از دیدن تعداد لباسهای اویزان شده اش حظ کردم.
    ژیونس چند دست از لباسهایش را بیرون اورد و گفت انها را امتحان کنم.نگاهی به لباسها انداختم و به او گفتم:ولی اینا خیلی قشنگه!فکر نمی کنم دلم بیاد برای یک عقد ساده بپوششمون.کاش عقد و عروسی باهم بود.
    ژینوس بل خنده گفت:تو حالا یکی از اینارو انتخاب کن واسه عروسی داداشت هم یک فکری میکنیم.
    ساده ترین انها را که یک پیراهن عنابی رنگ بلند بود به تنم کردم.صدای تحسین و چهره حیرت زده ژینوس می رساند که لباس خیلی به من می اید.
    -وای دختر تو این قدر خوش هیکل بودی و من نمی دونستم.چقدر بهت میاد.به خدا تن خودم این قدر قشنگ نیست.از بس مانتوهای گشاد و بدقواره می پوشی ادم نمی دونه زیر اون خرقه ها چه لعبتی پنهونه.
    نمی دانستم حرفش را به حساب تعریف بگذارم و خوشحال شوم و یا از انتقادی که از طرز لباس پوشیدنم کرده بود ناراحت شوم.البته تا حدودی حق با او بود.مانتویی که تن می کردم خیلی گشاد بود زیر در غیر این صورت حسام نمی گذاشت ان را بپوشم.
    همان لباس را انتخاب کردم و بعد از تشکر و خداحافظی از او درست وقتی که مدرسه تعطیل شد از منزلشان خارج شدم.وقتی به خانه رسیدم سر خیابان با افسانه روبرو شدم.با دیدن من با تعجب گفت:زنگ اخرندیدمت.کجا بودی؟
    بدون اینکه خودم را ببازم گفتم:تو نمازخانه دراز کشیده بودم.سرم درد می کرد خانم ناظم گفت برم انجا.
    افسانه که متقاعد شده بود دیگر چیزی نگفت.از او خداحافظی کردم و به خانه رفتم.اوضاع خانه عاادی بود و من راضی از انچه به دست اورده بودم شعری زیر لب زمزمه کردم.
    **************************************************

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عاقبت روز عقد حمید و شبنم از راه رسید.به محض انکه از مدرسه برگشتم به حمام رفتم و به سرعن حاضر شدم.لباس ژینوس را در کیفم گذاشتم تا بعد از محضر،وقتی به خانه شبنم رفتیم انجا ان را بپوشم.بر خلاف انتظارم عمو احمد خودش به تنهایی به خانه مان امد.وقتی مادراز زن عمو بهجت وبهاره پرسید گفت که چون حال زن عمو خوب نبود نتوانستند بیایند،ولی من می دانستم انها از اینکه حمید بهاره را انتخاب نکرده به شدت دلخور و ناراحت شده اند.به هر صورت به محضر رفتیم و طی یک مراسم خیلی ساده شبنم به عقد حمید درامد.پس از عقد مادر انگشتر طریفی به او داد و هم چنین دستبندی را که پدر سالها پیش برایش خریده بود از طرف پدر به شبنم هدیه داد.این کار مادراشک را به چشمانمان اورد.جای پدر خیلی خالی بود وهمه ما این را حس می کردیم.
    حسام ماموریت رفته بود و هدیه اش را که گردنبند زیبایی بود به مادر داده بود تا از طرف او به عروس هدیه کند.الهام نیز یک جفت النگو به شبنم داد.عمو احمد هم پاکتی از جیبش در اورد و ان را به شبنم داد.متوجه شدم داخل پاکت پول است(چه باهوش!)ولی نفهمیدم مبلغش چقدر است.
    پس از عقد منزل پدر شبنم رفتیم و حمید به دنبال تدارکات شام رفت.بعد از شام به منزل برگشتیم.تمام تصورات من از مراسم عقد حمید پوچ از اب درامد.حتی فرصت پیش نیامد تا من گوشه لباس ژینوس را از کیفم بیرون بکشم،چه رسد به اینکه بخواهم ان را بپوشم.
    به هر صورت ان روز گذشت.روز بعد لباس ژینوس را همان طور که خودش در کیسه ای پیچیده بود به او پس دادم و سر این موضوع کلی با هم خندیدیم.
    ************************************************** ***
    درست سه روز به عید مانده بود که افسانه و علی به عقد هم درامدند،ولی ان دو مثل حمید و شبنم در محضر عقد نکردند.جشن عقدشان با حضور اقوام و اشنایانشان بود.البته اگر بشود به ان جشن گفت.تعداد زیادی دعوت شده بودند.زنها در منزل اعظم خانم بودند و مردها سه خانه ان طرفتر که منزل یکی از اقوام حاج مرتضی بود.در تمام طول مجلس صدای هیچ موسیقی به گوش نرسید.فقط براای شگون چند نفر از خانمها با سینی تاپ و توپ کردند و چند نفر پیرزن قری به سر و کمرشان دادندودست اخر هم شام دادند و هر کس پی کار خود رفت.ما از اخرین نفراتی بودیم که مجلس را ترک کردیم،زیرا مادر در تمام وقت به اعظم خانم کمک می کرد.وقنی مهمانهان رفتند و مجلس خلوتتر شد به اتاق پشتی منزل که به عنوان عقد انجا را تزیین کرده بودند رفتم و پیش افسانه نشستم تا مادر کارش را تمام کند و به منرل یرویم.افسانه در لباس سفید عروسی خیلی زیبا شده بود.با اینکه لباسش خیلی ساده و بی زرق وبرق بود اما خودش خیلی فرق کرده بود.طلاهایی که به عنوان زیر لفظی از خانواده ی شوهرش گرفته بود به حدی زیاد بود که دهانم از تعجب باز مانده بود.افسانه یکی یکی طلاها را نشانم داد وگفت که ان را چه کسی برایش خریده است.وقتی هدیه عرفان را نشانم داد مدتی به ان خیره شدم.او گردنبند زیبایی برای افسانه خریده بود که روی پلاک گردنبند نوشته شده بود پیوندتان مبارک.افسانه باقی هدایا را نشانم داد،ولی من بدون اینکه حواسم به انها باشد به عرفان فکر می کردم.مدتی بود که او را ندیده بودم و علت ان هم دوری خودم بود،زیرا ازشب نوزدهم ماه رمضان که در مسجد با لحن تحکم امیزی به من گفت که بروم داخل قسمت زنانه پیش خودم با او قهر کرده بودم و به این وسیله می خواستم شعله ای را که در قلبم روز به روز مشتعل تر میشد خاموش کنم.
    صدای افسانه مرا به خود اورد:کجایی دختر؟
    به خودم امدم و گفتم:همین جا بودم.تو این فکرم از اینکه وارد دنیای متاهلها شدی چه احساسی داری؟
    افسانه خندید و گفت:هنوز که احساس تاهل نمی کنم اما تجربه بدی نیست.از این به بعد می دونم باید برای اینده برنامه ریزی کنم تا بتونم زندگی موفقی داشته باشم.باید نشون بدم لیاقت زندگی با یک جانباز رو دارم.
    خیره نگاهش کردم و به روح بزرگ و فهم عمیقش غبطه خوردم.در همان حال می دانستم که نمی توانم روحیه ی او را درک کنم.زیرا خواسته من از زندگی چیز دیگری بود.
    به همراه مادر به منزل برگشتیم و لباسی را که برای عید دوخته بودم از تنم دراوردم و در همان حال به خودم گفتم:دیگه لباس پوشیدنم چی بود.حتی اگر مانتوام را هم از تنم خارج نمی کردم به جایی بر نمی خورد.اینم شد عروسی؟نه تقی،نه توقی.چهار تا پیرزن تلپ و تلوپ زدن و خودشون هم رقصیدن.خب این چه دردیه وقتی که می خواستند چنین جشن سوت و کوری بگیرند.چه لزومی داشت این همه ادم دعوت کنند و خرج بتراشند.تازه مردم رو هم مچل کنند.راحت وبی دردسر دست اونارو تو دست هم می گذاشتند و راهی مشهدشون می کردند و قال قضیه را هم می کندند.دیگه لباس عروسی پوشیدن افسانه چی بود؟باز خودم جواب خودم را دادم که شاید اگه لباس نمی پوشید حسرت اون تا اخر عمر تو دلش می موند.هر چی باشه یک دختر دلش به پوشیدن همون لباس عروس خوشه وگرنه شوهر که این قدر تحفه نیست.اونم شوهرهایی که مثل صد سال پیش فکر می کنند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تعطیلات عید نوروز رو به پایان بود کم کم احساس خستگی و کسلی می کردم پانزده روز خانه ماندن حوصله ام را سر برده بود دوست داشتم زودتر مدرسه باز شود تا دوستانم را ببینم روز اول بازگشایی مدرسه خیلی از بچه ها هنوز از مسافرت برنگشته بودند و تعداد غایبیها کلاس خیلی زیاد بود بنابراین کلاس درس تشکیل نشد ژینوس هم جزء غایبیها بود خیلی دلم میخواست ببینمش زیرا می دانستم گفتنیهای زیادی دارد با اینکه تعداد حاضران در مدرسه خیلی کم بود اما تعطیلمان نکردند ومجبور شدیم تا اخر زنگ بی کار در مدرسه بچرخیم که البته زیاد هم بد نبود. کمی بازی کردیم و بعد دور هم نشستیم و درباره اتفاقاتی که در طول ایام عید برایمان افتاده بود صحبت کردیم من بیشتر شنونده بودم زیرا اتفاق خاصی برایم نیافتاده بود تا قابل تعریف کردن باشه مثل هر سال روز پنج عید به ورامین رفیتم و همان روز هم به خانه برگشتیم با این تفاوت که امشال زیاد تحویلما نگرفتند که علتشهم مشخص بود از تمام قوم و خویش پدر تنها با عمو و عمه ام رفت و امد داشتیم که ان هم به اصرار ماد ر بود اگر به انها بود هیچ وقت یادی از ما نمی کردند به همین دلیل حتی بازدیدمان را پس ندادند ماد ربه جز یک خاله پیر قو و خویشی در تهران نداشت و اکثر اقوامش در شیراز بودند که سالی یکبار هم گذرشان به ترهان نمی افتاد در عوض همسایه ها ی خوبی داشتیم که بعضی از انان حتی از اقوام و خویشانمان هم به ما نزدیک تر بودند همه برای تبریک سال نو به منزلمان امدند البته مادر نیز بازدیدشان را پس داد از تمام همسایه ها و دوستانی که به خانمان امدند تنها به منزل اعظم خانم رفتم ان هم به خاطر افسانه . زیرا او هم همراه مادرش برای دیدن من به خانه مام امد . حاج مرتضی و عالیه خانم نیز به همراه عاطفه به خانه مان امدند و لی برای پس دادن بازدیدشان مادر به تنهایی به خانه شان رفت چون همان روز با حسام جر و بحثم شده بود و چون گریه کرده بودم ترجیح دادم با ان قیافه به منزل حاج مرتضی نروم با این حال عالیه خانم عیدی مرا برایم فرستاد که روسری سبز رنگ زیبایی بود و خیلی خوشحالم کرد.دو روز از تعطیلات گذشته بود که ژینوس به مدرسه امد از دیدنش خیلی خوشحال شدم دلم برایش بی نهایت تنگ شده بود ژینوس برای تعطیلات به شمال رفته بود و این طور که تعریف می کرد خیلی به او خوش گذشته بود. تا چند روز حرف از تعطیلات و دید و بازدید ها بود ولی خیلی زود اوضاع به حالت عادی بازگشت و تنها صحبتی که می شد درس بود و امتحان از اتفاقات قابل توجهی که در فروردین ماه افتاد این بود که آقای صباحی ، پدر شوهر الهام به همراه همسر و پسر بزرگشان اقا مجتبی به مکه مشرف شدند آقای صباحی چندمین بار به حج عمره رفه بودند و این بار حج تمتع می رفت مادر و حسام برای بدرقه انان به فرودگاه رفتند چند روز بعد مادر برای پختن آش پشت پای انان به منزل الهام رفت . همان روز قرار بود من هم پس از مدرسه به منزل الهام بروم هنوز دو خیابان به مزل اقای صباحی مانده بود که خودرویی با چند بوق جلوی پایم توقف کرد ابتدا فکر کردم حسام است و لی وقتی سرم را چرخاندم با مهران نوه آقای صباحی روبه رو شدم همان لحظه به یاد آخرین باری که دیده بودمش افتادم مانند دفعه پیش خوش تیپ و مرتب بود عینک دودی به چشم زده بود و موهایش را طبق آخرین مد روز به طذف بالا شانه کرده بود کلمه سلامی که از دهانش درامد مرا به خود اورد خیلی مودبانه پاسخش را دادم و در جواب احوال پرسی اش تشکر کردم . همچنین به خاطر مکه رفتن پدر و پدر بزرگ و مادر بزرگش به او تبریک گفتم تشکر کرد و مودبانه پرسید کجا می روم به او گفتم قرار است به خانه الهام بروم تعارف کرد سوار خودرویش شوم تا مرا برساند زیرا خودش هم به خانه پدر بزرگش میرفت تشکر کردم و گفتم : ترجیح می دهم یک خیابان باقی مانده را پیاده بروم. مهران لبخندی زد و گفت :هر جور راحت ترید پس انجا می بینمتان . و بعد خداحافظ کرد و رفت . تازه پس از رفتن مهران لرزش دست و پای من شروع شد در همان حال خیلی از خودم راضی بودم که جلو او بدون هول شدن و دست پاچگی رفتار کرده ام نگاهی به سر و وضعم کردم همان ماتوی گشاد مدرسه را به تن داشتم به یاد حرف ژینوس افتادم مانتوی گشاد و بدقواره . همان طور دلخور از سر و وضعم به خانه الهام رفتم درسا سر کوچه منزل آقای صباحی چشمم به خودروی پاترول کمیته افتاد به یک نظر متوجه شدم این همان خودرویی است که گاهی حسام با ان به منزل می اید به سرعت مقنعه ام را جلو کشیدم و در این فکر بودم که حسام انجا چه می کند از طرفی خدا را شکر کردم که دیوانگی نکردم و سوار خوردروی مهران نشده ام بدون اینکه این طرف و ان طرف را نگاه کنم سرم را یزر انداختم و از کنار پاترول رد شدم یک نفر جای راننده نشسته بود ولی حسام نبود چند قدم مانده به منزل اقای صبحی حسام را دیدم که از منزل خارج شد لباس کمیته به تن داشت و معلوم بود که خیلی عجله دارد به محض دیدن من اخمی روی پیشانی اش ظاهر شد و گفت : تو اینجا چه می کنی ؟ شانه هایم را بلا انداختم و گفتم : سلام مامان گفت از مدرسه یکراست بیام اینجا. گفت : علیک سلام بدو اینجا نیاست یکراست می ری بالا پاتو تو حیاطشون نمی گذار یفهمیدی ؟ از پنجره هم کله نمی کشی . سرم را تکان دادم و گفتم : اره فهمیدم امر دیگه ای نداری ؟ حسام نگاهی مستقیم به چشمانم انداخت و با تحکم گفت : یادت نره چی گفتم .از حرص دندانهایم را به هم می فشردم ولی می دانستم نباید مخالفتی با خواسته اش بکنم . باشه بابا فهمیدم میرم بالا از اونجا هم تکون نمیخورم تا با مامان بیام خونه. حسام صبر کرد تا من داخل شدم و سپس خودش رفت . وقتی دلیل امدنش را از مادر پرسیدم گفت ماموریتی برایش پیش امده و بایستی به جنوب برود. تا زمانی که اش پخته و پخش شد و مادر و الهام از حیاط امدندمن از اتاق تکان نخوردم البته نه به خاطر توصیه حسام بلکه هم مادر و هم الهام به بهانه مواظبت از مبین مانع رفتن من به حیاط شدند دلیلش را خودم خوب می دانستم زیرا موقع بالا امدن از را پله ها یک جفت کتانی مردانه جلوی در منزل آقای صباحی دیدم که بدون شک متعلق به مهران بود یک بار مهری برای سرزدم به ن بالا امد و اصرار کرد پایین بروم تشکر کردم و به دورغ گفتم فردا امتحان دارم و میخواهم درس بخوانم مهری قانع شد و پایین رفت از مادر و الهام خیلی دلخور شده بودم انها جوری با من رفتار می کردند که به من برمیخورد بر فرض پایین می رفتم و مهران هم انجا وبد نه من او مرا می خورد و نه من ان قدر ندیده بودم که در یک برخورد خود را وا بدهم این برخوردخها و بی اعتمادیها که مشا و سرچشمه سختگیر یها و خط نشان کشیدنهای حسام بود به حدی حرصم را در می اورد که دوست داشتم هر کاری را که می گفتند برعکس انجام دهم تا به انها بفهمانم که من انسانم نه عروسک خیمه شب بازی.این موضوع گذشت تا اینکه چند هفته بعد بار دیگر به خانه الهام رفتم و با مهران ربرو شدم این بار مهمانی به مناسبت بازگشت آقای صباحی و همسر و پسرش بود شب پیش از ان الهام از مادر خواسته بود تا به من اجازه بدهد کمی زودتر به خانه شان بروم و کمک کنم زیرا قرار بود مجلس مردانه در منزل انان برگزار شود و الهام میخواست وسایل اضافی را از داخل هال و پذیرایی به اتاقهای منتقل کند اواسط اردیبهشت بود و کم کم برای امتحانات خرداد ماه اماده می شدیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کلاسهای درس یک در میان تعطیل شده بود و ما بیصبرانه منتظر تعطیلی مدرسه بودیم در این بین بعضی از معلمان بودند که در طول سال تحصیلی زیاد غیبت داشتند و هنوز کتاب را تمام نکرده بودند به همین جهت مجبور بودیم به خاطر ترس از کم شدن انضباط سر کلاسشان حاضر شویم تا در یک جلسه چند درس را با هم بدهند ما هم با ان ذهن پویا یک درس را به زور می فهمیدیم چه رسد به چند درس با مباحث مختلف.ان روز بعد از زنگ دوم تعطیلمان کردند من یکراست از مدرسه به منزل الهام رفتم و از انجا به مادر زنگ زدم تا اطلاع دهم که رسیدم الهام مشغول تمیز کردن لشپزخانه بود و از مبین خبری نبود سراغش را از الهام گفتم گفت مسعود او را پایین برده تا با پسر مونس خواهر شوهرش بازب کند مانتویم را دراوردم و مشغول کمک به الهام شدم با کمک هم مبلها را در گلخانه روی هم چیدیم تا جا برای پهن کردن سفره شام باز شود هر چه گلدات و وسایل تزیینی هم داشتند در اتاق خواب خودش و مبین جا دادیم فقط مانده بود تلویزیون و میزش که هر چه تلاش کردیم نتوانتسیم تکانش دهیم زیرا خیلی سنگین بود الهام با تلفن شماره طبقه پایین را گرفت و به مهری که گوشی را برداشته بود گفت مسعود را بالا بفرستد تا به ما کمک کند مهری گفت مسعود به همراه برادرش اقا محمود برای خرید میوه بیرون رفته اند و به الهام گفت اگر کاری هست بالا بیاید الهام از او تشکر کرد و گفت برای جابه جا کردن میز تلویزیون مسعود را خواسته و گرنه کار دیگری نمانده است الهام گوشی را گذاشت و به من گفت تا مسعود برگردد بهتر است کمی استراحت کنیم و استکانی چای بنوشیم به اتفاق به اشپزخانه رفتیم و هنوز زیر کتری را روشن نکرده بود که زنگ هال به صدا در امد به هم نگاه کردیم و من برای باز کردن در رفتم الهام به من اشاره کرد تا چادر سر کنم زیرا ممکن بود اقا مسعود پشت در باشد چادر سفید الهام را که روی جالباسی بود برداشتم و همان طور که ان را روی سرم می انداخیتم در را باز کردم از دیدن مهران خیلی جا خوردم با لبخند سلام کرد و گفت که برای کمک امده است چشمانم را از نگاهش دزدیدم و در حالی که سرم را زیر می انداختم گفتم اجاره بدهد تا خواهرم را خبر کنم در را نیمه باز گذاشتم و چادر دیگری از چوب لباسی برداشتم و به اشپزخانه رفتم الهام به مهران تعارف کرد تا داخل شود و او گفتن سلام زن عمو داخل اتاق شد نم یدانستم همان جا بمانم یا به اشپزخانه بروم قدمی به طرف اشپزخانه برداشتم اما به خودم نهیب زدم چیه بدبخت حالا هم که الهام چیزی نم یگه خودت عادت کردی با دیدن یک مرد بچپی تو سوراخ موش مگه همیشه دلت نمی خواست مثل دخترای امروزی رفتار کنی نیومده که بخوردت اومده کمک نشون بده برخلاف ظاهر مزخرف و گندت دست کم باکلاسی . الهام پس از تشکر از مهران به او نشان داد که تلویزیون را کجا میخواهد بگذارد و خودش هم برای کمک به او رفت تا طرف دیگر ان را بگیرد. مهران با خنده گفت : زن عمو شما اجازه بدبد من خودم برش می دارم این قلق داره . و با یک حرکت تلویزیون را بلند کرد و ان را به ارامی زمین گذاشت میز را جایی که الهام گفته بود گذاشت و تلویزیون را سرجایش برگرداند الهام از او خیلی تشکر کرد و به من اشاره کرد تا لیوانی شربت برایش بیاورم با شتاب لیوانی شربت برایش درست کردم و ان را در بشقابی گذاشتم و به هال بردم مهران در حال خارج شدن بود که به او گفتم : براتون شربت اوردم. به طرفم برگشت گفت: متشکرم . و چند قدم جلو امد تا شربت را از دستم بگیرد خیلی هول شده بودم کم مانده بود شربت را زمین بگذارم و فرار کنم نهیبی به خودم زدم تا اعتماد به نفسم را به دست بیاورم مهران به من نزدیک شد و همان طور که لیوان را از داخل بشقاب بر می داشت گفت: ممنونم. در همان حال نگاه عمیقش را به چشمانم دوخت هر کار کردم طاقت نیاوردم و نگاهم را پایین انداختم ولی حس می کردم از صورتم حرارت بیرون می زند صدای الهام نگاه مرا متوجه او کرد. اقا مهران اگه زحمتی نیست به مبین بگین بیاد بالا خاله اش از وقتی که اومده مدام سراغش رو می گره. شاید الهام هم متوجه خیرگی نگاه مهران به من شده بود و به این وسیله میخواست او را به خودش بیاورد مهران شربتش را سر کشید و در حالی که لیوان را داخل بشقابی می گذاشت که در دست من روی هوا خشکیده بود گفت : چشم زن عمو بهش می گم سپس به من نگاه کرد و گفت: شربت خوبی بود حسابی چسبید بازم ممنون . و به طرف در اتاق رفت . دیگر انجا نایستادم و برای گذاشتن لیوان به اشپزخانه رفتم صورتم ان قدر سرخ شده بود که لحظه ای فکر کردم اشتباه می بینم چند دقیقه بعد سرو صدای مبین مرا به طرف هال کشاند مبین با صدای بلند مرا صدا می کرد و به محض دیدنم دستانش را باز کرد تا در اغوشش بگیرم همان کار را کردم و در حالی بغلم می چرخاندمش صورتش را غرق بوسه کردم از صدای خنده پسرک شیرین و قشنگ خواهرم غرق لذت شده بودم وقتی او را زمین گذاشتم خطب به مادرش گفت : مامان مهلان گفت خوش به حالت . الهام با خنده گفت : قربون او زبون شیرینت برم برای چی گفت مامان؟مبین خودش را برای الهام لوس کرد و در حالی که به من اشاره می کرد گفت: به من گفت خاله خوشگلی داری . من و الهام هم زمان لبمان را گزیدیم و به هم نگاه کردیم الهام در حالی که سعی می کرد خنده اش را از مبین پنهان کند گفت : هیس مامان زشته دیگه نبینم این حرف رو بگی ها. مبین که فکر می کرد کار بدی کرده است اخمهایش را در هم کشید و با بغض گفت : من نگفتم ، مهلان گفت. الهام با جدیدت گفت : خوب اونم کار بدی کرده که اینو به تو گفته دیگه تکرارش نکن. مبین سرش را تکان داد و گفت : خب دیگه نمی گم.الهام دستانش را باز کرد و گفت : حالا بیا بغل مامان بریم بهت یک چیز خوشمزه بدم .
    مبین خودش را در اغوش الهام انداخت و در همان حال گفت : به خاله هم می دی ؟ اره نمکدون مامان به خاله خوشگلت هم می دم. مبین لبانش را گاز گرفت و گفت : مامان مگه نگفتی زشته . از حرف او من و الهام هر دو خندیدیم الهام همان طور که مبین را به اشپزخانه می برد برای او توضیح می داد من وسط هال ایستاده بودم و به مهران فکر می کردم از حرف او احساس لذت به من دست داده بود پس او مرا زیبا می پنداشت ناخوداگاه نگاهم در ایینه بزرگ و معرق کاری شده داخل هال به چرهر ام افتاد سالها خودم را در ایینه تماشا کرده بودم اما این نگاه نگاه دیگری بود که به خودم می انداختم شاید شنیدن کلمه زیبا از دهان یک مرد توجه مرا به خودم بیشتر کرده بود. نگاهم به روی تک تک اعضای صورتم چرخید و سپس خودم انها را ارزیابی کردم صورتم گرد بود و چاله ای کوچک روی چانه ام داشتم دهان و بینی متناسب و کوچکی داشتم چشمانم زیاد درشت نبود اما حالت کشیده ای داشت در عوش مژگان بلندی داشتم که همیشه موجب تحسین دوستانم می شد رنگ چشمانم قهوه ای روشن و موهایم نیز خرمایی بود و چون نسبت به تمام اعضای خانواده ام از رنگ پوست و هم چنین چشم و موی روشن تری برخوردار بودم حمید همیشه به شوخی می گفت طفلی مادر سر الهه انرژی رنگی اش را از دست داده بود گاهی خودم هم می اندیشیدم که مادر غیر از انرژی رنگی توانش را هم از دست داده بود زیرا برخلاف خواهر و برادرانم قد متوسطی داشتم در صورتی که هر سه انها بلند قد بودند صدای الهام که مرا به نام میخواند باعث شد از کنکاش چهره ام به خود بیایم و به طرف اشپزخانه بروم. نزدیک غروب همراه الهام و مادر پایین رفتیم تمام اقدام اقای صباحی که تعدادشان کم هم نبود امده بودند اغلب انها را در عروسی الهام دیده بودم و بعضی را کم و بیش می شناختم مادر فراموش کرده بود برایم لز منزل لباس بیاورد و به همبن خاطر یک از بلوز و دامنهای الهام را که برایش تنگ شده بود به تن کردم لباس الهام خیلی قشنگ بود و من خوشحال بودم که مادر فراموش کرده لباس عید کذایی ام را که ثریا خانم برایم دوخته بود بیاورد از وقتی ان را گرفته بودم بیشتر از ده پانزده بار پوشیده بودمش تا به مادر می گفتم چه بپوشم ، می گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لباس عیدت خوب است. هر بار که مادر این را به زبان می آورد گویی گوشت تن مرا میکند. لباسی که اولش آنقدر برایم دوست داشتنی و زیبا بود دیگر چنان تکراری و از چشم افتاده شده بود که حدی نمیتوانستم برای آن قائل باشم. خیلی دلم میخواست یک جوری سر به نیستش کنم،اما سر خرید پارچه همین لباس کلی مادر را حرص و جوش داده بودم. تکه ای ازآن در چمدان مادر بود که برای دوختن یک بلوز یا پیراهن کافی نبود ومن پایم را در یک کفش کرده بودم که یا همان یا هیچ. طفلی مادر برای پیدا کردن پارچه مشابهش به بیشتر از ده پانزده پارچه یا مشابهش به بیشتر از ده پانزده پارچه فروشی سر زده بود تا آخر توانسته بود شبیه آن را گیر بیاورد. اما حالا ترجیح میدادم نباشد.
    در گوشه ای کنار مادر نشستم و به اطراف نگاه میکردم. خانم صباحی روسری و لباس سفیدی به تن داشت.در صدر مجلس نشسته بود و برای کسانی که شیفته چشم به دهانش دوخته بودند از خاطرات سفرش تعریف میکرد. گه گاهی جمله«خوش به سعادتتان» از شنونده ای او را تشویق به گفتن میکرد. الهام و جاری دومش، یعنی همسر آقا محمود به همراه مونس و مهری مشغول پذیرایی بودند. همسر آقا مجتبی که سنی از او گذشته بود کنار مادر شوهرش نشسته بود و چشم به دهان او داشت. چند دختر جوان طرف دیگر اتاق بودند و با صدای آهسته با هم صحبت میکردند. مثل همیشه حوصله ام از یک جا نشستن سر رفته بود و ترجیح میدادم مانند الهام در آشپزخانه مشغلو کاری باشم. نگاهم به مبین افتاد که جلوی مادر دراز کشیده بود و با ماشینی که در دستش بود بازی میکرد. آهسته پایش را گرفتم و همین باعث شد توجه اش به من جلب شود. مبین به طرف من چرخید و وماشینش را به طرفم هول دادم. آهسته آن را به طرفض سراندم. با ذوق کودکانه ای از اینکه کسی را برای بازی پیدا کرده بود یکبار دیگر ماشین را طرفم هول داد و من نیز کار دفعه قبل را تکرار کردم. نخودی خندید و من که عاشق خندیدنش بودم زیر لب قربان صدقه اش رفتم. مبین فاصله اش را با من بیشتر کرد و بار دیگر ماشین کوچکش را به طرفم هول داد. انگشتم را جلوی لبانم گذاشتم و به او اشاره کردم که آهسته بخندد تا آرامش مجلس را به هم نریزد.متوجه منظورم شد و سرش با به نشانه قبول حرفم خم کرد. من نیز سرگرمی خوبی پیدا کده بودم و از خدا خواسته وارد بازی اش شدم. هر بار که ماشین کوچک قرمز را به طرفش هول میدادم با صدای آهسته ای خندید .در آن حال آنقدر بانمک و خواستنی شده بود که دلم برای بوسیدنش ضعف میرفت. در اثنای بازی برایآنکه تنوعی به بازی بدهم و بیشتر بخندانمش ماشین را به سرعت هل دادم و همین باعث شد ماشین چپ شود. مبین که از شدت هیجان و خوشحالی فراموش کرده بود به او چه سفارشی کرده ام با صدای بلند خندید. البته خنده که چه عرض کنم جیغی که در پس آن خنده بود. توجه تمام مجلس به ما جمع شد. از خجالت خیس عرق شدم و جرات نداشتم به اطراف و به خصوص به مادر نگاه کنم. از طرفی مبین بی خبر از موقعیتی که برایمان فراهم کرده بود اول با صدای آهسته و سپس وقتی دید اعتنایی به او نمیکنم بلند بلند اصرار میکرد بازی را ادامه دهم.مادر او را در آغوش گرفت و زیر گوشش چیزی گفت و به این ترتیب توانست او را متقاعد کند که فعلاجای بازی نیست. سرم را به طرف خانم صباحی چرخاندم و در سکوت چشم به دهانش دوختم. ساعتی بعد الهام مرا صدا کرد تابرای پهن کردن سفره شام کمک کنم. از خدا خواسته بلند شدم. همان لحظه متوجه شدم پایم به خواب رفته است.بدوناینکه به رویم بیاورم اتاق را ترک کردم و وازد آشپزخانه شدم. مهری را دیدم که با عجله و تند تند مشغول ریختن سبزی در سبدهای کوچک است. وقتی فهمید برای کمک آمده ام با خوشحالی کارش را به من محول کرد. آشپزخانه منزل اقای صباحی کنار در هال بود که با یک راهرو به اتاق پذیرایی بزرگ خانه متصل میشد . از آشپزخانه یک دریچه کوچک به اتاق پذیرایی راه داشت که از آنجا بشقابهای غذا و سایر چیزها را به داخل پذیرایی میفرستادند. جز من و مهری و همسر آقا محمود کسی در آشپزخانه نبود. الهام و مونس و چند نفر دیگر در اتاق پذیرایی مشغول چیدن سفره بودند. مهری به دنبال کار دیگری رفته بود و من به سرعت مشغول چیدن سبدهای سبزی رو هم بودم تا آنها را از دریچه به اتاق پذیرایی بفرستم. کارم تازه تمام شده بود که مهران با دسته ای نان وارد آشپزخانه شد و گفت:«یکی اینا رو از من بگیره»
    همان لحظه چشمش به من افتاد و لحظه ای تگاهش روی من خیره ماند. اما خیلی زود به خود آمد و با سر سلام کرد. آهسته پاسخش را دادم و برای فرار از نگاه او به رویا و مهری نگاه کردم. از اینکه سر زده وارد شده بود خیلی هول کرده بودم به خصوص اینکه چادر به سر نداشتم و با بلوز و دامن آنجا بودم. البته بلوزم پوشیده و دامنم بلند بود(خوب پس چته؟) و حتی روسری به سر داشتم. با وجود این تنها چیزی که کم بود اعتماد بنفسی بود که میبایست داشته باشم. باردیگر چشمم به او افتاد و دیدم نگاهی به سرتاپایم انداخت و سپس رو به مهری کرد و گفت:«عمه دستم خشکید. یم نفر نمیخواد اینا رو از من بگیره.»
    حس کردم منظورش از یک نفر من هستم، زیرا به جز من کسی بیکار نبود. دست مهری و رویا حسابی بند بود. رویا تند تند از سطل بزرگی که گوشه آشپزخانه بود دوغ داخل پارچ ها میریخت و مهری آن را به دست مونس در اتاق پذیرایی میداد. مهری بدون اینکه لحظه ای از کارش دست بکشد خطاب به من گفت:«الهه جون نونا رو از مهران بگیر.»
    با تردید و خجالت جلو رفتم و دستم را دراز کردم تا نانها را از او بگیرم. لحظه ای دستم به دست او برخورد کرد و همین باعث شد ناخود آگاه دستم را بکشم. کم مانده بود نانها که نیمی از آن در دست من بود و نیم دیگرش در دست مهران، بریزد که با خنده ابروانش را بالا برد.
    مهری فرز سفره ای روی میز پهن کرد و به من گفت: «دستت درد نکنه.نانها را روی سفره بگذار»سپس قیچی آشپزخانه را به طرف من گرفت و گفت: نانها را چهار قسمت کنم. رو به مهران گفت:«عمه جون کمک کن نونهارو دسته کن و بگذار تو این بشقابها که روی میزه. میخوام بدم تو پذیرایی.»
    مهران به شوخی گفت:«اِ عمه. قرار نشد سرکارمون بزاری دیگه.»
    مهری خندید و گفت:«سر کار هستی عمه خودت خبر نداری»
    مهران با خنده به طرف میز آمد و کنار من ایستاد و منتظر شد تا نانها را با قیچی ببرم.برخلاف او که خیلی راحت و خودمانی بود به طرز عجیبی دست و پایم را گم کرده بودم. به طوی که قیچی را بر عکس دستم گرفته بودم. مهری هنوز مشغول پر کردن پارچهای دوغ بود و در همان حال با رویا صحبت میکرد. مهران که متوجه شد با حضور او نمیتوانم کار کنم طوری که کسی متوجه نشود قیچی را از من گرفت و با لبخند به من اشاره کرد که خودش این کار رامیکند. سپس با چشم به بشقابها اشاره کرد. متوجه شدم منظورش این است که من نانها را داخل بشقاب بگذارم. لبخند و اشاره او که از سر صمیمت بود نه تنها باعث نشد که لرزش دستانم کمتر شود بلکه قلبم را نیز به تپش واداشت. صدای گروپ گروپ قلبم به حدی بود که ترسیدم مهران هم آن را بشنود. به خودم نهیب زدم :الهه بمیری. مثل ندیده ها رفتار نکن. خاک بر سرت با اون قلب مرد ندیدت. الانه که صداش عالمو و آدمو خبردار کنه که چیه. الهه کنار یک مرد وایساده داره کار میکنه. ببین میتونی یک کار کنی بعد به خودت فحش ندی. یک کم متین و خانمانه رفتار کن. همین سرزنش کافی بود تا کمی آرام تر شوم و بدون دلشوزه و لرزش نانها را در بشقاب بچینم و به دست مهری بدهم. کم کم ترسم ریخت و توانستم چانه ام را از یقه لباسم خارج کنم و سرم را بالاتر بیاورم و کمی به اطراف نگاه کنم. بعد از اتمام کار مهران از آشپزخانه خارج شد ، ولی من منتظر بازگشت دوباره اش بودم.چند دقیقه بعد به آنچه میخواستم رسیدم.مهران به کمک چند نفر دیگ بزرگی را داخل آشپزخانه آوردند و پشت سر آن قابلمه بزرگ دیگری که محتوی گوشت بود را کنار دیگ برنج جا دادند. رویا تکه ای گوشت داخل ظرف چینی میگذاشت و آقا محمود با بشقاب روی آن برنج میریخت. مهری هم یک قاشق مخلوط زرشک و روغن و زعفران روی برنج میپاشید. مهران بشقابهای برنج را به دست من میداد و من آنها را از داخل دریچه به مونس که همان جلو ایستاده بو رد میکردم.
    وقتی مونس اعلام کرد که برنج کافیست آقا محمود از آشپزخانه خارج شد و به مهران گفت بعد از اطمینان از اینکه کم و کسری نیست از دیگ برنج را از آشپزخانه خارج کند.مهران سرش را تکان داد و گفت: خیالت تخت باشه عمو.مهری به تعداد همه ما که درآشپزخانه بودیم غذا کشید و روی میز آشپزخانه گذاشت و تعارف کرد ما هم مشغول صرف غذا شویم. با حضور مهران برای خوردن غذامعذب بودم و بهانه آمدن الهام را کردم و دست به غذایم نزدم.مهران طرف دیگر میز روی صندلی نشست و خیلی خونسرد و بدوناینکه از خوردن خجالت بکشد بشقاب غذایش راجلو کشید و مشغول شد. همان موقه رو به من کرد و گفت:«شما میل ندارید؟»
    با خحالت لبخندی زدم و گفتم:«شما بفرمایید، منتظر خواهرم میمانم.»
    مهری صندلی کنار مهران را عقب کشید و روی آن نشست و در همان حال گفت:«الهه جون امروز خیلی خسته شدی. ان شاءالله بتوانیم جبران کنیم.»
    «متشکرم»
    مهری وقتی دید شروع به خوردن غذا نکرده ام بشقاب غذا را جلوی رویم گذاشت و گفت بهتر است تا غذایم سرد نشده مشغول شوم. برای اینکه بیش از این ناز نکنم قاشق و چنگال را برداشتم و با احتیاط و خیلی معذب مشغول خوردن شدم. یک بار که سرم را بلند کردم چشمم به مهران افتاد. همانطور که غذایش را میخورد به من نگاه میکرد. چشمانم را دزدیدم و بدون اینکه دیگر سرم را بلند کنم مشغول خوردن شدم، آن هم چه خوردنی که اصلا نفهمیدم مزه غذا چه بود. خیلی مواظب بدم قاشق را به جای دهانم در چشمم فرو نکنم. در همان حال به این فکر میکردم که اگر حسام بفهمد کجا هستم و چه کسی روبه رویم نشسته زمین و زمان را به هم میدوزد. جای تعجب بود به جای ترس احساس نشاط میکردم و از اینکه دور از چشم او مزه آزادی را میچشیدم لذت میبردم و در همان حال با بدجنسی پیش خود گفتم:حسام حسابی جات خالیست که با چشم غره ای شادی ام را زهر کنی.
    مهران غذایش را تمام کرد و از جا بلند شد و به طرف جعبه نوشابه ای که کنار میز بود رفت و نوشابه برداشت و روی صندلی تکی که کنار در بود نشست. این بار وضعیت نشستن او جوری بود که من میتوانستم او را ببینم در حالی که او میبایست سرش را کمی میچرخاند تا نگاهش به من بیفتد. نیمی از غذایم مانده بود که احساس سیری کردم و دست از خوردن کشیدم.همانطور که سر جایم نشسته بودم منتظر ماندم مهری هم غذایش را تمام کند. از جایی که نشسته بودم چشمم به مهران افتاد که یک نفس نوشابه را سر میکشید. بلوز سفید آستین کوتاهی به تن داشت که دکمه های جلوی آن تا روی سینه باز بود. زنجیر طلای گردنش نظرم را جلب کرد. نگاهم لحظه ای به پلاک طلای او که از گوشه یقه اش نمایان بود خیره ماند(انقدر از این جور پسرا بدم میاد) این فقط چند ثانیه طول کشید و خیلی زود به خود آمدم و نگاهم را از روی سینه او برگرفتم، اما خیلی دیر شده بود و ام مرا که به سینه پر مویش(اَه اَه اَه..حالم بهم خورد) خیره شده بودم غافلگیر کرد. از کاری که انجام داده بودم بی نهایت خجالت زده و ناراحت بودم و پیش خود فکر کردم عجب کاری کرده ام و ناراحت بودم که او درباره ی من چه فکری میکند پس از آن سعی میکردم دیگر به او نگاه نکنم، ولی احساس میکردم مرا زیر نظر دارد و همین مرا معذب کرده بود.
    بعد از جمع کردن ظرفهای شام چون دیگرکاری نبود رفتم کنار مادر نشستم. ساعتی بعد الهام به ما خبر دااد حمید منتظرمان است تا به خانه برویم.از خانم صباحی . چند نفر از آشنایان خداخافظی کردیم و به همراه حمید به خانه برگشتیم.
    هفته بعد از الهام شنیدم که مهران به لندن بازگشته است. دلم گرفت(وووواااا) به یاد آخرین لحظه ای که او را دیدم افتادم. لبخند جذابی بر لب داشت و به هنگام خداحافظی مستقیم به چشمانم خیره شده بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دیگر به او فکر نکنم
    فصل5
    آخرین روز های اردیبهشت را میگذراندیم . کلاسها کم و پیش تعطیل شده بود، ولی مدرسه هنوز باز بود. بعضی دوست داشتند به مدرسه بیایند تا بامعلمانی که در دفتر بودند رفع اشکال کنند.من نه حوصله ماندن در خانه را داشتم و نه به مدرسه می آمدم تا اشکالاتم را بپرسم. از قبل با ژینوس قرار گذاشته بودیم در حیاط بنشینیم و صحبت کنیم. موضوع صحبتمان بیشتر در مورد کوروش بود. ژینوس برایم از ماجرهای دوستی شان تعریف میکرد و من چشم به دهان او داشتم و از شنیدن حرفهایش لذت میبردم. حدود دو سال بود كه ژينوس با او دوست بود و حرفهاي زيادي باري گفتن داشت. از بين حرفهاي او فهميدم به كوروش علاقه زيادي دارد. زماني كه نام او را مي آورد و از كارهايش تعريف ميكرد نگاهش حالت خاصي ميگرفت و لحنش پر از هيجان ميشد .از قبل ميدانستم ژينوس به خاطر او يكبار هم از مدرسه اخراج شده است و اين ميرساند كه علاقه اش به او واقعيست كه متحمل چنين خطري شده است. چندبار كوروش را در خودروي پژو مشكي اش ديده بودم،ولي چون نتوانسته بودم خوب او را ببينم نميدانستم چه شكل و شمايلي دارد. عاقبت يك روز ژينوس عكس او را بريم آورد. عكس متعلق به چند سال پيش بود و او در آن چهره پسرانه اي داشت . با اين حال مشخص بود پسر جذابيست. ژينوس طوري از كارها و اخلاق او تعريف ميكرد كه من نيز ناخودآگاه از او خوشم آمده بود و دوست داشتم من هم يكي مانند او داشتم. وقتي احساسم را به ژينوس گفتم خنديد و گفت:«دل به دل راع داره.كوروش هم چندبار سراغت رو از من گرفته. خيلي دلش ميخواهد از نزديك با تو صحبت كنه. هر دفعه منو ميبينه ميگه به دوستت گفتي ميخوام ببينمش.»
    هاج و واج به ژينوس نگاه كردم تا ببينم شوخي ميكند يا نه. يادم آمد يكي دو بار او را بين راه مدرسه ديده بودم كه با چند بوق از كنارم رد شده بود در صورتي كه مسير من با ژينوس يكي نبود. حسي غريبي به سراغم آمد و با احتياط از او پرسيدم:«براي چي؟»
    ژينوس گفت:«چه ميدونم لابد ازت خوشش اومده.»
    باورم نميشود ژينوس به اين راحتي صحبت كند.نگاه خيره من به ژينوس افكارم را به او منتقل كرد.
    با خنده گفت:« چيه چرا اينجور نگاه ميكني . منو كوروش چند ساله با هم دوستيم،اما من هيچ وقت آويزونش نبودم.»
    ابروانم را بالا انداختم و گفتم:«اين ديگه چه جورشه؟»
    «همینطورکه میبینیکوروش ازهمون موقع که تورودیده میخواست باهات حرف بزنه ولی منهی امروز و فردا میکنم»
    «یعنی چی میخواد بهم بگه؟»
    «از همین شروورهایی پسرا به دخترا میگن دیگه.اگه دوس داشتی یک دفعه قرار بزاریم بریم ببینیم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چي مي خواد بناله.»خنديدم و به شوخي گفتم:
    «همين مونده بريم ببينيمش.اومد و ازش خوشم اومد،تكليف تو اين وسط چيه؟»
    «عيب نداره،مفت چنگت، ولي اگه سرت كلاه رفت نيايي به من گله كني.»
    بدم نمي آمد از نزديك با او آشنا شوم. نه به خاطر اينكه اينكه بخواهيم او را از چنگ ژينوس در بياورم،فقط به خاطر اينكه مي خواستم ببينم چطور پسريست.
    ژينوس وقتي ديد به فكر فرو رفته ام گفت:«الهه قرار بزارم يك روز بريم ببينيش بچه خوبيه،از اين هرزه مرز ه ها نيست.»
    آن روز بدون اينكه پاسخي بدهم گذشت. چند روز بعد ژينوس يك بار ديگر حرف كوروش را پيش كشيد و گفت كه كوروش باز هم از او خواسته تا مرا با او آشنا كند.
    حرفهاي ژينوس مرا به فكر انداخت.سر در نمي آوردم چرا كوروش از ژينوس خواسته تا ترتيب ملاقات من و او را بدهد.به ژينوس گفتم:«مگه تو و كوروش با هم دوست نيستيد؟»
    ژينوس با حالتي فيلسوفانه گفت:« دو نفر مي توانند به هم عشق بورزد بدون اينكه بخواهند به همديگر تحميل شوند.تازه منم كه كشته مرده اون نيستم بخواهم دق كنم.»
    با اينكه به ظاهر نشان دادم قانع شده ام، اما از ته دل طرز تفكرش را قبول نداشتم. موقعي كه خودم را جاي او گذاشتم نمي توانستم بپذيرم كسي را كه به او علاقه دارم به كس ديگري بسپارم و يا حتي خودم اسباب آشنايي اش را با ديگري فراهم كنم
    صداي ژينوس مرا از فكر بيرون آورد.« الهه،جون من بيا بزرگي كن و يك دفعه قرار بزار و با كوروش آشنا شو.»
    « جدي ميگي؟»
    « به خدا جدي جديه. كوروش خيلي وقته به من اينو گفته. مي دوني به من چي ميگه؟ميگه تو حسودي براي همين به دوستت نمي گي بياد ببينمش.»
    « چه پررو!»
    « پر رو گيش جاي خودش،نمي خوام فكر كنه من حسودم.به خدا از اين كلمه بيشتر از هر چيز تو دنيا بدم مياد.»
    خنديدم و گفتم:« خيلي با نمكي.بنده خدا اون مي خواد از حس تنفر تو نسبت به اين كلمه استفاد كنه. نقطه ضعف به دستش نده. هر موقع بهت گفت حسود بگو آره دلم مي خواد.»
    « اين چيزا رو ولش كن.مياي يك دفعه بريم پيش اون.فقط يك دفعه،اونم به خاطر من.»
    به ژينوس نگاه نكردم و بعد از كمي فكر كردن گفتم:«بدم نمياد از نزديك با اين بچه پررو آشنا بشم.»
    هيجان زده گفت:« راست ميگي؟»
    شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:«نمي دونم،شايد.»
    فرداي آن روز به محض وارد شدن به حياط مدرسه ژينوس را ديدم كه جلوي در راهرو ايستاده بود و چشمش به در حياط بود.فهميدم منتظرم بوده است. با ديدن من لبخندي زد و به طرفم آمد.مانتويي غير از مدرسه به تن داشت و بر خلاف هميشه كه با كتابي مي آمد كفش قشنگي هم به پا داشت.نگاهي به سر تا پايش انداختم و گفتم :«به به،چقدر شيك كردي!كجا به سلامتي؟»
    خنديد و گفت:«همين جوري.»
    نگاه دقيقي به چهره اش انداختم و گفتم:« چي تو اون كله مي گذره؟»
    نگاهي به اطراف انداخت و با احتياط گفت:«يادت رفته؟»
    «چي رو؟»
    «حرفهاي ديروز.»
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم:«ديدن...»
    سرش را تكان داد و گفت:«آره ديگه.»
    لبم را گزيدم و گفتم:«يادم نرفته،اما فكر نمي كردم اين قدر زود.»
    با خنده گفت:«من ديروز به كوروش گفتم،خيلي هم خوشحال شد»
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم:«چجوري؟كجا؟»
    «چه جوري و كجاش با من.»
    نگاهي به سراپاي او انداختم و گفتم:«خب به من ميگفتي لااقل منم..»باقي كلامم را خوردم.حتي اگر ميدانستم جرات عوض كردن مانتوام را نداشتم،چرا كه ممكن بود مادر شك كند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ژینوس متوجه حرفم نشد یا اگر شد نخواست به رویش بیاورد
    «چی شد؟بریم؟»
    « کجا؟»
    «بازم میگه کجا . لیلی زنه یا مرد ؟ »
    خندیدم و گفتم :«خب فهمیدم . منظورم اینه کی؟»
    «یکی دو ساعت دیگه . کوروش ساعت ده و نیم جلوی شهر کتاب منتظرمونه»
    با تردید سرم را تکان دادم و به اتفاق او به حیاط مدرسه رفتیم
    از همان لحظه دلشوره ام شروع شد . میدانستم کاری که میکنم اشتباه است،ولی اراده ای برای مهار خودم نداشتم . وقتی ژینوس به ساعتش نگاه کرد و به من اشاره کرد که وقت رفتن شده دلم فرو ریخت . پیش از رفتن به دستشویی رفتیم و ژینوس کمی به خودش رسید . به من هم اصرار کرد تا کمی رژ لب به لبانم بمالم . قبول نکردم و گفتم:«با این وضع و تیپ همین جوری ساده باشم بهتره »
    ژینوس دیگر اصرار نکرد و چند دقیقه بعد از مدرسه خارج شدیم .
    هر چه به کتاب فروشی نزدیکتر می شدیم ضربان قلب من هم شدیدتر می شد . وقتی ژینوس گفت :«اوناهاش خودشه»کم مانده بود ضعف کنم . با احتیاط به طرفی که ژینوس اشاره کرده بود نگاه کردم . خودروی مشکی رنگ کوروش طرف دیگر خیابان ، درست روبروی کتابفروشی پارک شده بود . خودش پشت رل بود و مثل همیشه یکی از دوستانش را یدک میکشید . با دیدن او ،به خصوص از اینکه یکی دیگر کنار او بود ناخود آگاه مسیرم را عوض کردم . ژینوس دستم را گرفت و آهسته گفت :«الهه!»
    نگاهی به او کردم و گفتم :«ژینوس ... نمیتونم . یعنی روم نمی شه . می ترسم »
    دستم را فشار داد و گفت : «رو نمی خواد اون فقط می خواد یکی دو کلمه باهات حرف بزنه »
    پاهایم به اراده ام نبود . مغزم از کار افتاده بود . مانند عروسکی پوشالی دنبال ژینوس کشیده شدم . از خیابان اصلی به یک فرعی رفتیم . کمی بعد خودروی پژوی کوروش جلوی پایمان ترمز کرد . ژینوس بدون معطلی درد عقب را باز کرد و تقریبا مرا به داخل ماشین هل داد . نفهمیدم چطور سوار شدم و در آن لحظه چه اتفاقی افتاد . سوار شدن من مانند خوابی بود بود که به محض بیداری از یاد رفت ، فقط وقتی به خودم آمدم که مانند مجسمه ای گچی روی صندلی خودرو نشسته بودم و فکر میکردم تمام عالم از کاری که من کرده ام با خبر شده اند . دیگر چاره ای نبود . کاری را که نمی بایست می کردم ، کرده بودم . کوروش آیینه را روی صورتم تنظیم کرد و با صدایی که احساس عجیبی در وجودم زنده کرد سلام کرد . تازه آن موقع بود که فهمیدم از ترس فراموش کرده ام سلام کنم . با صدایی که شاید به زحمت به گوش بقیه رسید سلام کردم . دوست کوروش که بعد فهمیدم نامش سعید است خطاب به ژینوس گفت :«مثل اینکه دوست شما خیلی ترسیده . یعنی شکل و شمایل ما اینقدر ترسناک است و خودمان نمی دانستیم »
    ژینوس که هر دو را می شناخت خندید و خیلی راحت و خودمانی گفت :«نه آقا سعید دلیلش شما نیستید. این دوست من یه برادر داره که او رو از همه چیز ترسانده ، حتی از روشنی روز . آخه میدونید چیه آقا داداشش کمیته ایه »
    سعید و کوروش هر دو با هم سوت کشیدند . سعید با لحن مسخره ای گفت :«نه بابا طفلی حق داره منم ندیده نشناخته از داداشش ترسیدم »
    هر سه خندیدند . بار دیگر سعید گفت :«حالا با تمام این اوصاف نمی خواهید ما را به هم معرفی کنید؟»
    ژینوس گفت :«چرا اما باید از این محل کمی دور بشید چون ممکنه اینجا کسی ما رو ببینه »
    کلام ژینوس مو بر تنم راست کرد فکر همه چیز را کرده بود الا اینکه ممکن است کسی مرا داخل خودروی دو مرد غریبه ببیند . با وحشت به ژینوس نگاه کردم . او چشمکی زد و با سر اشاره کرد که نگران نباشم . گوبا کوروش از آیینه متوجه نگرانی و ترس من شد ، زیرا با لحن دلگرم کننده ای گفت :«نگران نباشد اتفاقی نمی افتد . چوب کمیته زیاد به تن ما خورده »
    از خیابانی گذشتیم و وارد بلواری شدیم ، سپس در انتهای بلوار به داخل کوچه ای پیچیدیم . نمی دانستم کجا هستیم و قرار است به کجا برویم . فقط دلگرم بودم که ژینوس با من است . سعید پیاده شد و زنگ خانه ای را زد . چند لحظه بعد پسر جوانی با قدی متوسط و لاغر در را باز کرد . سعید با او صحبت کرد ، سپس به طرف ما برگشت و اشاره کرد که پیاده شویم . دست ژینوس را فشار دادم و ملتمسانه از او خواستم تا به این دعوت جواب رد بدهد . ژینوس که گویی خودش هم جوان را نمیشناخت به من اشاره کرد که نگران نباشم ، ولی مگر میتوانستم از چیزی مطمئن باشم . کم کم احساس ناخوشایندی وجودم را فراگرفت . با صدای کوروش سرم را به طرف او چرخاندم .
    «الهه خانم پیاده نمیشید ؟»
    خیره نگاهش کردم . به یاد نمی آوردم نامم را به او گفته باشم .
    تمام قوایم را جمع کردم و گفتم :«کجا بریم ؟»
    کوروش با لحنی مطمئن گفت «اینجا خوخنه رفیق منه.اونم یه خواهر هم سن و سال شما داره . نمی دونم الان خونه هست یا نه ، ولی این جوری بهتره . چون اگه تو خیابون باشیم ممکنه گشت بگیرتمون . بعدشم میدونید چی به سرمون میاد . »
    توضیح او کافی بو دترس رفتن به خانه ای را که نمیشناختم از یاد ببریم . سرم را تکان دادم و با تردید پیاده شدم . قلبم می لرزید و این لرزش در قدمهایم نیز بی تاثیر نبود . همان لحظه می دانستم در حال انجام کار اشتباهی هستم ، اما گویی اراده ای برای مخالفت با آن نداشتم . قدمهای ژینوس بر خلاف من با اطمینان و محکم بود . نگاهی به اطراف انداختم . هیچ جنبنده ای به غیر از ما در کوچه نبود . با قدمهایی نه چندان استوار پشت سر ژینوس وارد خانه شدم . پسر جوان جلوتر از ما وارد منزل شد و بدون اینکه حتی نگاهی به من یا ژینوس بیاندازد گفت :«باید ببخشید اگر خانه کمی شلوغه کسی خانه نبود و من نمیدانستم برایم مهمان می رسد. به هر حال خوش آمدید »
    وقتی شنیدم کسی خانه نیست از ترس نیشگونی از پهلوی ژینوس گرفتم . او که انتظار چنین کاری را نداشت تکانی خورد و با تعجب به طرفم برگشت . چیزی نمانده بود بزنم زیر گریه . آسته به ژینوس گفتم «کسی خونه شون نیست »
    ژینوس که گویی منظورم را نفهمیده بود سرش را تکان داد و گفت :«مگه چیه ؟اگر کسی بود که نمی تونستیم بیایم اینجا حرف بزنیم »
    با همان لحن زار گفتم «حرف زدن سر من و تو رو بخوره . خاک بر سرت اگه بلایی سرمون بیارن چی ؟»
    لبانش را به هم فشار داد و با خنده گفت «گم شو خره ، مگه شهر هرته . اینا اگه بخوان صد تا از من و تو بهتر برای اون کار گیر میارن . فکر کردی قحطه »
    «تو مطمئنی ؟»
    پوزخندی زد و گفت «اگه مطمئن نبودم خیال میکردی تو رو می آوردم اینجا ، نترس از این بچه سوسولا این کارا بر نمی یاد »
    حرف ژِنوس کمی آرامم کرد ولی نه آنقدر که بتواند تزلزل دست و چاهایم را از بین ببرد .
    صدای دوست سعید آمد که تعارف می کرد داخل شویم . در مقابل تعارف او چیزی به ذهنم نرسید بگویم . البته صدایم از ترس درنمی آمد. ژِنوس خیلی راحت پاسخش راداد . حیران و بی تکلیف جلوی در ایستاده بودم و نمی دانستم باید داخل شوم یا نه .همان لحظه کوروش و سعید وارد راهرو شدند و همین باعث شد قدمی برای داخل شدن بردارم . کوروش با دست مبل را نشان داد و به ما اشاره کرد بنشینیم . سعید یکراست به طرف ضبط صوت رفت و آن را روشن کرد . کوروش من و ژینوس را به جوان که مهرداد نام داشت معرفی کرد . پس از معرفی مهرداد با لحن شوخی گفت «ببخشید که منو ندارم ، ولی کافه گلاسه ،قهوه و جای در خانه موجود است هر کدام را که میل دارید خدمتتان بیاورم . »
    کوروش خندید و گفت «بقیه را نمی دانم ،ولی برای من چای بیاور ،از همون لیوانایی که همیشه میاری »
    مهرداد سرش را تکان داد و گفت «دوشیزه خانمها چی میل دارن؟»
    ژینوس به من نگاه کرد . به نشانه نفی سرم را تکان دادم . ژینوس گفت :«اگه زحمتی نیست برای ما هم چای بیاورید . »
    مهرداد برای آوردن چای به آشپزخانه رفت . سعید خطاب به ژینوس گفت :«ژینوس جون ،اگر اشکالی نداره من و شما چایمان راداخل اتاق صرف کنیم »
    ژِینوس بدون حرفی خواست از جایش برخیزد که ناخودآگاه دستش را گرفتم و گفتم «نه نرو»
    ژینوس با لبخند نگاهی به سعید کرد و شانه هایش را بالا انداخت و با خنده گفت «اگه الهه اینطور می خواد من حرفی ندارم »و در حالی که به کوروش نگاه میکرد گفت «اگر احساس می کنید مزاحم هستیم گوشهایمان را می گیریم تا حرفهایتان را نشنویم »
    کوروش پوزخندی زد و با حالتی بی تفاوت گفت «هر چی الهه خانم بگه ،ولی اگر می خواهیدمزاحم ما نباشید می تونید اون طرف بنشینید »و با دستش به طرف دیگر هال اشاره کرد .
    از طرز حرف زدن کوروش با ژینوس حالم گرفته شد . ژینوس و سعید به طرف دیگر هال که نزدیک ضبط بود رفتند و پشت به ما نشستند .
    کوروش با خنده به من نگاه کرد وگفت : «فکر می کنم اینطوری بهتر باشه »
    بدون اینکه جواب لبخندش را بدهم با جدیت گفتم «اگه این همه حماقت به خرج دادم تا اینجا اومدم فقط به خاطر ژینوس بوده و بس . شما هم اگر حرفی با من دارید بهتره بگید چون من زیاد نمی تونم اینجا بمونم »
    کوروش با خنده نگاهم کرد . گفت «چقدر عصبانی هستی . بهت نمیاد اینقدر بد اخلاق باشی »
    با همان حالت گفتم «شما هر جور دوست دارید در موردمن قضاوت کنید »
    وقتی صحبت می کردم کوروش با دقت به چهره ام چشم دوخته بود .سرم را زیر انداختم و گفتم «می خواستید منو ببینید می تونم بپرسم برای چی ؟»
    سرش را تکان داد و گفت «آره . خواستم ببینمت برای اینکه ازت خوشم اومده بود »
    از حرفی که زد سرخ شدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم «مگه با ژینوس دوست نیستی ؟»
    «چرا ولی این چه ربطی داره ؟»
    «ربطش اینه که ژِینوس دوست منه . منم اونقدر بی معرفت نیستم با دوست دوستم دوست بشم .»
    خندید و گفت «یعنی من بی معرفتم ؟»
    «ای همچین چیزی »
    «کمتر دختری مثل تو دیدم اینقدر با معرفت باشه »
    چیزی نگفتم مهرداد با سینی چای به هال آمد و به ژینوس و سعید که طرف دیگر هال نشسته بودند چای تعارف کرد . هنوز به سمت ما نیامده بود که از جا بلند شدم و گفتم «من چای میل ندارم ،اگه اجازه بدید می خوام برم »
    ژینوس از جا بلند شد و نشان داد با رفتن مخالفتی ندارد . مهرداد با سینی چای به طرفم آمد و در همان حال که تعارف می کرد گفت «براتون چای آوردم »
    تشکر کردم و گفتم میل ندارم . کوروش هم برای برداشتن چای دست دراز نکرد . بدون معطلی قدمی به طرف در برداشتم .
    سعید گفت «چرا اینقدر عجله دارید . یک کم صبر کنید می رسونیمتون »
    تشکر کردم و به ژینوس نگاه کردم . سرش را تکان داد به این معنی که برویم . مهرداد و سعید اصرار داشتند باز هم بمانیم ، اما از کوروش صدا در نمی آمد . زمانی که در هال را باز کردم به طرفشان برگشتم و گفتم خداحافظ . هر سه کنار هم ایستاده بودند و به ما نگاه می کردند . رنگ چهره کوروش کمی پریده بود و مثل این بود که انتظار چنین چیزی را نداشت .
    تا زمانی که از در خانه بیرون نیامده بودیم خیالم راحت نشده بود . وقتی سر کوچه رسیدیم نگاهی به ژینوس انداختم و نفس راحتی کشیدم . چهره ژینوس نشان می داد در فکر است . وقتی متوجه شد نگاهش می کنم لبخند زد و گفت «حسابی کنفش کردی »
    جوابی برای حرفش نداشتم در عوض گفتم : «اما تجربه ترسناکی بود ، تا عمر دارم دیگه نمی خوام همچین کاری کنم »
    سر خیابان مدرسه من وژینوس از هم خداحافظی کردیم تا به خانه هایمان برویم . در مسیر مدرسه تا خانه مدام در فکر بودم و صحنه های رفتن به خانه مهرداد مرتب در ذهنم تکرار می شد . در این بین تصورات وحشتناکی هم به ذهنم می رسید که اگر گشت انتظامی ما را می گرفت چی می شد . یا اگر موقعی که در خانه بودیم گشت در خانه می امد چه اتفاقی می افتاد . ادامه این تفکرات مو را بر تنم راست کرده بود . نفس عمیقی کشیدم و افکارم را از این تصورات وحشتناک خالی کردم . سعی کردم به چیزهای دیگر فکر کنم ، ولی هر کار می کردم باز خیال مرا به آن سمت می کشاند . با اینکه رفتن به منزل مهرداد مخاطره بزرگی بود و آن لحظه خیلی ترسیده بودم ، اما پشیمان نبودم و از رفتارم با آن پسرک خودخواه راضی بودم . از کوروش خیلی بدم آمده بود . به نظرم کار او آخر پستی پستی و نامردی بود . ژینوس اورا خیلی دوست داشت حتی به خاطر او نزدیک بود آینده خودش را هم تباه کند در عوض او چه کار کرده بود ؟ژینوس را وادار کرده بود دوستش را با او آشنا کند .پسرک احمق خودخواه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کابوس آن روز، شب هم مرا رها نکرد . همان شب خواب دیدم گشت ما را در منزل مهرداد دستگیر کرده و به کلانتری برده . دیدن حسام ، زمانی که در اتاق بازداشتگاه را باز کرد و با نگاهی ترسناک مرا نگریست به حدی مرا ترسانده بود که از خواب پریدم . بدنم خیس عرق بود و لرزشی وجودم را فرا گرفته بود . سرجایم نشستم و از ته قلب خدارا شکر کردم که به خیر گذشته است .
    فردای آنروز وقتی زینوس مرا دید برایم دست زد . دلیل کارش را پرسیدم گفت چنان حال کوروش را گرفته ام که به محض شنیدن نام من رو ترش می کند .
    از شنیدن این حرف حسابی کیف کردم و در حالی که می خندیدم به ژینوس گفتم«بذار یک دفعه هم یه دختر حال یک پسر رو بگیره »
    با شروع خرداد تمام حوادث گذشته را به دست فراموشی سپردیم و مشغول پس دادن اطلاعاتی شدیم که در طول یکسال در مغزمان جمع آوری کرده بودیم. کم کم به نیمه خرداد نزدیک می شدیم و من سفت و سخت مشغول گذراندن امتخانات بودم . چند هفته بود حسام همراه سپاه برای پاکسازی مناطق جنگی به غرب رفته بود . در این ماموریت تنها نبود و عرفان نیز همراه او بود . دیگر کسی نبود تا سر هر چیزی با من جر و بحث کند . این بهترین فرصت بود تا از غیبت او استفاده کرده و با آرامش درسهایم را مرور کنم . گاهی مادر را راضی می کردم تات به بهانه درس خواندن با دوستانم به مدرسه بروم ، ولی همیشه مدرسه نمی ماندم و همراه ژینوس به منزلشان می رفتم که البته در کنار صدای تند و شاد موسیقی نمی شد درس خواند . ژینوس همیشه جدیدترین کاستهای روز راداشت . در چنین مواقعی به خود استراحت می دادیم و در حالی که به موسیقی گوش می کردیم از چیزهایی که مورد علاقه مان بوئد حرف می زدیم . گاهی ژِینوس برایم می رقصید که خیلی خوب هم این کار را انجام می داد . یک بار که به منزلشان رفته بودیم او بلند شد و شروع کرد به رقصیدن . از من خواست که او را همراهی کنم . به او گفتم بلد نیستم برقصم . با خنده گفت اینجا که کسی نیست ناز می کنی ، بلند شو ، خستگیت درمیره. فهمیدم باور نکرده که بلد نیستم حتی بچرخم . به او گفتم «واقعا بلد نیستم برقصم »
    با ناباوری نگاهم کرد و گفت : «بابا تو دیگه خیلی ناز داری ، مگه میشه دختری مثل تو نتونه برقصه . اون عقب مونده هاشم بلدن یک قری به کمرشون بدن »
    از حرفش دلگیر شدم و به فکر فرو رفتم . یعنی من اینقدر عقب مانده بودم ؟عاقبت ژینوس باور کرد بلد نیستم برقصم و قرار شد علاوه بر زبان ،رقصیدن را هم یادم بدهد .
    آن روز پس از خارج شدن از منزل ژینوس به خانه رفتم ، اما هر چه زنگ زدم کسی در را باز نکرد . با نگرانی فکر کردم پس مادر کجاست ؟ سابقه نداشت بدون خب جایی برود . پشت در منزل ایستاده بودم و نمیدانستم جه باید بکنم . به یاد الهام افتادم . از مغازه خواربار فروشی سر خیابان به الهام تلفن کردم . خودش گوشی را برداشت . پس از احوالپرسی سراغ مادر را از او گرفتم . گفت «الهه بیا خونه ما»
    صدایش نگران بود و بدون اینکه ببینمش احساس کردم گریه کرده است . با نگرانی پرسیدم «الهام چیزی شده ؟»
    وقتی بینی اش را بالا کشید حدسم به یقین تبدیل شد که هنوز هم گریه می­کند.با وحشت از الهام پرسیدم «تو گریه می کنی ؟»
    صدای خفه الهام را شنیدم که گفت «بیا خونمون بهت می گم ،فعلا خداحافظ »
    با نگرانی خداحافظی کردم و گوشی را سر جایش گذاشتم . لحظه ای همان جایی که ایستاده بودم به رو به رویم خیره شدم و به فکر فرو رفتم که چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد . به خودم آمدم و بدون خداحافظی از بقال سر کوچه با شتاب به طرف خانه الهام راه افتادم . به نظرم رسید خانه الهام دور شده است ، زیرا هر چه قدمهایم را تند می کردم به آنجا نمی رسیدم . عاقبت به خیابانشان رسیدم و چون دیگر طاقت نداشتم ، خیابان و کوچه ای را که منزلشان آنجا بود به دو طی کردم تا رسیدم .جلوی در خانه شان کمی ایستادم تا نفسم به حالت عادی برگردد . کمی که حالم جا آمد دستم را روی زنگ گذاشتم و آن را فشردم . لحظه ای بعد در باز شد و من پله ها را دو تا یکی طی کردم و بالا رفتم . مهری پیش الهام بود و در حالی که مبین را در آغوش گرفته بود در را به رویم باز کرد . با بی حوصلگی با او احوالپرسی کردم و مبین را بوسیدم . وقتی داخل شدم الهام را دیدم که روی مبل نشسته بود و با دستمالی که دردست داشت بازی می کرد . به او سلام کردم ،ولی به جای پاسخ گریست . حال بدی داشتم . خاطره ای از سالهای گذشته پیش چشمم تداعی شد ،زمانی که پدر سکته کرده بود و او را به بیمارستان برده بودند . آن روز هم از مدرسه برگشته بودم و اهل خانه را در این حال دیدم . با صدایی لرزان گفتم «الهام چی شده ؟»
    الهام هق هق می کرد و اعصابم را به هم می ریخت . به جای او مهری چاسخ داد «الهه جون نگران نباش ، چیزی نشده »
    به او نگاه کردم و گفتم « مادرم کجاست ؟»و بدون اینکه منتظر پاسخش باشم با وحشت الهام را نگاه کردم و پرسیدم :«مامان طوریش شده ؟»
    همانطور که میگریست سرش را به علامت منفی تکان داد . خیالم راحت شد که مادر سلامت است . به یاد حمیدافتادم و با ترس پرسیدم «داداش حمید ؟» باز سرش را بالا برد . از اینکه پاسخم را نمی داد کلافه شده بودم . به مهری نگاه کردم تا او چیزی به من بگوید . مهری سرش را پایین انداخت و معلوم شد نمی خواهد حرفی بزند . با حالتی عصبی از الهام پرسیدم :«می خوای بگی چی شده ؟»
    الهام با هق هق گفت :«حسام »و گریه اش بلند شد .
    با خود فکر کردم حسام چی ؟پاسخم را الهام با هق هق داد «حسام ...تو جبهه زخمی شده . ترکش خورده »
    لحظه ای متوجه حرفش نشدم . ترکش ؟ الهام از چی صحبت می کرد ؟مگر هنوز جنگ بود ؟چند سال پیش قطعنامه امضاء و جنگ تمام شده بود . حالا الهام میگفت حسام تو جبهه زخمی شده ؟
    گیج و منگ به او نگاه کردم تا توضیحاتش را کامل کند . الهام نتوانست توضیح بدهد زیرا مرتب و یک ریز گریه می کرد ، ولی مهری برایم گفت که حسام در واحد عملیات پاکسازی منطقه بوده و زمانی که منطقه ای را از وجود مین پاک می کردند ترکش خورده است . نه الهام و نه مهری چیز بیشتری نمی دانستند، حتی نمی دانستند حسام از کدام ناحیه مجروح شده است و یا جراحاتش در چه حدیست . سراغ مادر را گرفتم .مهری گفت که همراه حمید و مسعود رفته است تا از جا و مکان حسام خبر بگیرد .
    با حالت ماتم زده ای روی مبل نشستم و منتظر مادر و بقیه شدم تا خبری بیاورند . به عکس الهام که مثل ابر بهار می گریست اشکم در نمی آمد . جر و بحث هایم با حسام جلوی چشمم آمد و همین باعث عذابم شد . در دل دعا می کردم اتفاقی برای حسام پیش نیاید و با نگرانی فکر می کردم از چه ناحیه ای ممکن است آسیب دیده باشد . مرتب علی ، پسر حاج مرتضی جلوی چشمم ظاهر می شد و با وحت می اندیشیدم نکند حسام هم .... وحشت زده به خودم نهیب زدم و زبانم را به دندان گرفتم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعت از هشت شب گذشته بود که مادر و آقا مسعود به خانه امدند حمید همراهشاننبود گفتند برای انتقال حسام از اهواز به همراه حاج مرتضی و علی به انجا رفته استبا تعجب فکر کردم چرا حاج مرتضی و علی ، حمید ار همراهی می کنند سئوال مرا الهام بهلب آورد پاسخی که مادر دلم را فرو ریخت.عرفان پسر حاج مرتضی هم زخمی شده و این طورکه می گفتند چون به محل انفجار نزدیک تر از حسام بیشتر اسیب دیده خدا به دل مادرشرحم کنه. احساس دلشوره عجیبی داشتم و دلم میخواست گریه کنم از خودم خجالت می کشیدمچون ان قدر که دلم برای عرفان شور می زد برای حسام نگران نبودم مادر گفت فرماندهسپاه به او گفته که آسیب حسام زیاد جدی نیست و فقط چند ترکش به بازو و پهلوی چپشخورده و وضعیت عمومی اش بد نیست اما در در مورد وضعیت عرفان شدید بوده که چیزی بهاو نگفته اند دلم میخواست جای خلوتی بیاورم و دلی سیر گریه کنم ان قدر دلم از بغض ودلتنگی سنگین بود که حد نداشت مادر به من گفت تا حاضر شوم و به خانه برویم الهاماصرار می کرد ان شب منزل او بمانیم ولی قبول نکرد و گفت منزل خودمان راحت تر است میدانستم مادر خلوت منزل را میخواهد تا به جانماز و قرانش پناه ببرد من هم موافق رفتنبودم زیرا جایی خلوت تر منزل برای گریستن و باز کردن عقده دل سراغ نداشتم.به منزلرفتیم هنوز لباسم را عوض نکرده بودم که زنگ زدند . وقتی در باز کردم از دیدن عالیهخانم و عاطفه حیرت زده شدم خیلی زود به خودم امدم و تعارف کردم داخل شودند عالیهخانم ان قدر خونسرد و مثل همیشه خوش برخورد بود که لحظه ای فکر کردم از چیزی خبرندارد چهره عاطفه نگران به نظر می رسید و همین می رساند که همه چپیز را می دانندعالیه خانم صورتم را بوسید و سراغ مادر را گرفت همان لحظه مادر برای استقبال ازانان از راهرو خارج شد عالیه خانم با گفتن سلام به طرف مادر رفت . هر لحظه منتظربودم با گریه مادر را در اغوش بگیرد اما چنین اتفاقی نیافتاد و او مثل همیشه بالبخند حال مادر را پرسید به عاطفه تعارف کردم و بعد از مادر و عالیه خانم داخل شدیم . سپس برای پذیرایی از انان به اشپزخانه رفتم و با سه لیوان شربت برگشتم .عالیهخانم عجب روحیه ای دارد با اینکه می دانست حال عرفان و خیم تر از حسام ست برایدلداری دادن مادر به خانه مان امده بود با حضور او مادر افسردگی ساعت قبل نداشت وخیلی عادی و با روحیه صحبت می کرد ان دو ساعتی منزلمان بودند و بعد به هوای اینکهممکن است حاج مرتضی از اهواز تماس منزلمان رفتند با رفتن انان مادر وضو گرفت و بهنماز ایستاد من هم کتاب زیست شناسی ام را برداشتم بغض گلویم را می فشرد اما اشکی بهچشمانم را نمی یافت دلم خیلی گرفته بود دلتنگ بودم و افسرده نگاه عصبانی حسام زمانیکه جوابش را می دادم جلوی چشمانم می امد و گاهی چهره جذاب و نگاه گیرای عرفان تنهانقشی بود که پیش چشمانم می امد.می دانستم برخلاف تلاشی که برای فراموش کردن او بهکار برده بودم هنوز هم به او فکر می کنم ولی جای تعجب داشت که نمی توانستم راحت دلبه عشق او بسپارم زیرا از اینده مشترک با او می ترسیدم به خودم تلقین کردم به خاطراینکه دوست حسام و مورد علاقه اوست نگرانم چشمانم را بستم و برای او حسام دعا کردم. فردای ان روز به خاطر نگرانی و اضطرابی که داشتم موقع امتحان نمی توانستم فکرم رامتمرکز کنم با اینکه اکثر سئوالات را بلد بودم نتوانستم خوب از پس انها بربیایمورقه را نصفه و نیمه تحویل مسئول بخش امتحان دادم و از سالن بیرون امدم ان قدر دلمشور می زد که نتوانستم بمانم تا ژینوس لز جلسه خارج شود به یکی از دوستانم گقتم اگرژینوس را دید به او بگوید کاری برایم پیش امد و نمی توانم بمانم تا او بیاید ازمکدرسه خارج شدم و با شتاب را خانه را در پیش گرفتم. قرار بود ان روز حسام و عرفانرا به تهران منتقل کنند می دانستم مادر منزل نیست کلید خانه را داشتم به محض رسیدنبه خانه شماره تلفن الهام را گرفتم تا خبرهای جدید را از او بگیرم الهام هم مانندمن منتظر تلفن مسعود بود به او گفتم اگر خبری شد مرا هم در جریان بگذارد مکالمه امرا قطع کردم و منتظر شدم. مدتی گذشته بود من هنوز کنار تلفن نشسته بودم و منتظربودم زنگ ان به صدا در بیاید احساس گرسنگی باعث شد نگاهم به ساعت بیفتد با کمالتعجب متوجه شدم دو ساعت و خرده ای است که از جایم تکان نخورده ام بلند شدم و ناهارمختصری درست کردم و خودم را اسیر کردم انتظارم تا بعد از ظهر طول کشید و چه انتظارکشنده ای بود در این مدت جند بار با الهام تماس گرفتم ولی او هم خبری نداشت برایسرگرم کردن خودم سراغ کتاب ادبیاتم رفتم تا کمی مطالعه کنم اما دلم به کاری نمی رفتو باعث شد کتاب را روی جا ظرفی اشپزخانه رها کنم صدای زنگ تلفن مرا به سرعت به هالکشاند الهام پشت خط بود و گفت که حسام و پسر حاج مرتضی و سه نفر دیگر که در عملیاتپاکسازی مجروح شده بودند را به بیمارستان خاتم الانبیا منتقل کرده اند از مادرپرسیدم و او گفت که به همراه حمید به خانه می اید همان طور که الهام گفته بود ساعتیبعد مادر و حمید بهمنزل امدند صورت حمید را ته ریشی پوشانده بود و چهره اش نشان میداد خیلی خسته است حمید برای رفع خستگی به حمام رفت و من از مادر حال حسام راپرسیدم. مادر گفت : فرمانده شون راست گفته بود سه ترکش توی بازو و یک ترکش هم بهپهلوی چپش خورده ولی خدا رو شکر حال عمومی اش خوب وبد با من صحبت کرد و گفت نگرانشنباشیم اگر خدا بخواد قراره فردا صبح عملش کنند سپس اهی کشید و گفت : خدایا همهمریضا رو شفا بده . خیلی دلم میخواست از وضعیت عرفان هم برایم تعریف کند چون نمیتوانستم یکباره از حال عرفان بپرسم شاید پیش خودم مسئله را بزرگ کرده بودم و فکرمی کردم به محض برون نام او مادر از مکنونات قلبی ام باخبر می شود بنابراین خیلیزیرکانه گفتم : مامان الهام می گفت چند نفر تو عملیات پاکسازی مجروح شدند آه ؟ مادرسرش را تکان داد و گفت : بمیرم براشون چه جوونای نازنینی یکی از یکی دسته گل تر . یکی از اونا یکپا و دستش رو از دست داد. اگه بدونی مادرش چه حالی داشت طفلی قراربود قبل از محرم دست نامزدشو بگیره ببره خونه اش اشک در چشمان مادر حلقه زد و قطرهای روی صورتش چکید با تاثر گفتم طفلکی و فکر کردم نامزدش حالا چه کار می کند؟ خیلیناشیانه و بی مکقدمه گفتم : حال عرفان چطور است ؟ان قدر صدایم می لرزید که اگر وقتدیگری بود بی شک مادر متوجه می شد چیز دیگری به غیر از احوالپرسی در بین استخوشبختانه مادر رنگ برافروخته چهره ام را به تاثرم از شنیدن خبرها ربط داد و بدوننگاهی که حاکی از برانگیخته شدن شک در او باشد گفت : چی بگم والله ما که رفتیمنتونستیم ببینمش تازه عملش کرده بودند تو بخش مراقبتهای ویژه بود حتی عالیه خانم همنتونست اونو ببینه فقط حاج مرتضی رو برای یک نظر دیدن به بخش راه دادند این طور کهحاج مرتضی می گفت ترکش به پشتش خورده ولی شانس اورده قطع نخاع نشده فکر کنم فردابیارنش تو بخش . مادر پس از گفتن این جمله از جا برخاست تا وضو بگیرد من نیز بهاشپزخانه رفتم تا تدارک شام را ببینم. فردای ان روز چون امتحان داشتم نتوانستم برایدیدن حسام به بیمارستان بروم ولی از مادر شنیدم عرفان را به همان بخشی که حسام دران بستریست منتقل کرده اند روز بعد تعطیل بودم و همراه ماد ربه بیمارستان رفتم پیشاز رفتن مادر گفت که بایستی چادر داشته باشم تا بتوانم وارد بیمارستان شوم بدوناینکه مخالفت کنم چادر مشکی ام را در کیف گذاشتم ان لحظه فکر می کردم مادر برایاینکه حسام ناراحت نشود این حرف را زده است . جلوی محوطه بیمارستان پیاده شدیم وهمان لحظه چادرم را در اوردم و ان را سرم کردم و منتظر شدم حمید جایی برای پارکخوردرویش پیدا کند. هیجان و التهاب زیادی داشتم.دلم میخواست زودتر بروم و کسانی راکه بی صبرانه منتظر دیدنشان بودم از نزدیک ببینم برای اولین بار دلم برای حسام تنگشده بود با امدن حمید به طرف بخش به راه افتادیم هنوز ساعت ملاقات نرسیده بود و مادر سالن انتظار منتظر بودیم همان موقع چشمم به عالیه خانم و حاج مرتضی افتاد که بهطرف ما می امدند علی و افسانه هم همراهشان بودند بعد از سلام و احوالپرسی کنارافسانه ایستادم تا با صحبت کردن با او کمتر متوجه کندی گذشت وقت شوم افسانه ازامتحانات پرسید و اینکه چطور انها را داده ام حوصله صحبت در مورد درس و امتحان رانداشتم برای به هم اوردن سر و ته حرف گفتم نمی دانم چطور امتحان داده ام اخرشکارنامه می دهند و میفهمم چه کار کرده ام افسانه درباره اینکه کدام امتحانات را خوبداده و از کدام شک دارد صحبت می کرد اما حواس من جای دیگر بود جلوی سالن انتظاردیدم عده ای همان جا چادری از کیفشان در می اوردند و سر می کنند فهمیدم مادر درستمی گفت که از ورود کسانی که با مانتو برای ملاقات می ایند جلوگیری می وشد خدا راشکر کردم چادر همراه دارم وقتی ساعت ملاقات اعلام شد همراه مادر و بقیه از راهرویطبقه اول گذاشتیم و به طبقه دوم رفتیم و وارد بخشی شدیم که حسام و عرفان در انجابستری بودند حسام در اتاق شماره بیست بستری بود در حالی که شماره اتاق عرفان بیست وچهار بود یعنی سه اتاق ان طرف تر حاج مرتضی و عالیه خانم ابتدا برای ملاقات با حسامبه اتاق او امدند که از این بابت مادر را حسابی خجالت زده کردند به راستی انسانهایبزرگواری بودند با اینکه نگران حال پسرشان بودند ولی برای اینکه دل مادر را شادکنند ترجیح دادند ابتدا از حسام دیدن کنند من همراه افسانه وارد اتاق شدم حسام بادیدن حاج مرتضی و بقیه خواست از جایش نیم خیز شود که حاج مرتضی مانع این کار شد ودر حالی که او را می بوسید گفت : چطوری جوانمرد؟ حسام تشکر کرد و با یکی یکی سلام واحوالپرسی کرد جلو رفتم و خم شدم تا صورتش را ببوسم لبخند زیبایی گوشه لبانش بود ومانند بچه های دوست داشتنی ارام و مهربان بود از حالم پرسید و نگاهش را روی صورت وچادرم چرخاند با خنده فکر کردم در حال گشتن جایی برای ایراد گرفتن است خوب میدانستم از اینکه چادر به سر دارم خوشحال است حاج مرتضی و عالیه خانم و علی و افسانهبعد از چند دقیقه ما را تنها گذاشتند تا به دیدن عرفان بروند وقتی تنها شدیم حسامبه شوخی خطاب به من گفت : الهه می ترسیدم بمیرم نتونم ازت حلالیت بگیرم . با اخم بهاو نگاه کردم و گفتم : مثلاً میخوای منو خجالت بدی؟ حسام خندید و گفت :نه جدی دلمبرات تنگ شده بود. با لبخند گفتم : منم همین طور . حسام ادامه داد : البته بیشتر بهخاطر جر و بحث هایی که هیچ وقت به نتیجه نمی رسه. حمید و مادر خندیدند و من بادلخوری به او خیره شدم کمی بعد مادر و حمید خواستند بروند تا به عرفان سر بزنندلحظه ای فکر کردم قصد ندارند مرا با خود ببرند ولی مادر رو به من کرد و گفت : الههتو هم میایی ؟ناخوداگاه به حسام نگاه کردم تا از او کسب تکلیف کنم .. حسام لبخندیزد و گفت : برو ولی اول گوشه موهاتو بکن تو . با خنده گفتم اینجا هم ول نمی کنی . ودر همان حال دستم را برای پوشاندن چند تار موی که فقط چشمان حسام می توانست ان راببیند به زیر مقنعه بردم حسام با لحن همیشگی اش گفت: مگه اینجا کجاست؟ بدون اینکهچیزی بگویم با خنده پشت سر مادر از اتاق خارج شدم در راهرو الهام و آقای مسعود رادیدیم که برای دیدن حسام امده بودند وقتی فهمیدند به ملاقات عرفان می رویم گفتندبعد از دیدن حسام به انجا می ایند.اخر از همه وارد اتاق عرفان شدم و او را دیدم رنگپریده و بیحال روی تخت دراز کشیده است با ورود ما لبخند کم رنگی بر لبانش نقش بست . با کلمات شمرده و صدایی ضعیف با مادر و حمید احوالپرسی کرد سپس رو به من کرد و گفت : شما چطور هستید؟به چشمانش که همیشه برایم خیلی اشنا بود نگاه کردم و گفتم متشکرمخوبم.لحظه ای نگاهم کرد به خصوص به چادرم توجه کرد احساس می کردم از اینکه مرا باچادر می بیند راضی است طاقت قرارگرفتن زیر نگاهش را نداشتم سرم را چرخاندم و بهمادر نگاه کردم که با حاج مرتضی و عالیه خانم صحبت می کرد حمید کنار در ورودی باعلی مشغول صحبت بود ناخوداگاه دوباره نگاهم روی او متوقف شد او نیز نگاهش به من بودلحظه ای نگاههایمان به هم گره خورد و من صدای تپیدن قلبم را شنیدم خدای من چه نگاهگیرایی داشت گویی با من حرف می زد و از مهمترین راز زندگی صحبت می کرد چنان مسخ شدهبودم که نمی توانستم به غیر از ان چشمان سیاه به جای دیگری بنگرم . صدای تک سرفهحاج مرتضی تکانم داد احساس کردم عرفان نیز متوجه شد که پدرش به این وسیله میخواهدبه او بفهماند این چنین به دختر مردم خیره نشود. عرفان نگاهش را از من گرفت و بهحاج مرتضی نگاه کرد و با خجالت به او لبخند زد من هم از خجالت کم مانده بود اب شومبه غیر از حاج مرتضی و افسانه کسی متوجه این جریان شند زیرا مادر هنوز گرم صحبت باعالیه خانم بود و علی و حمید هم مشغول تماشای تابلویی بودند که روی دیوار نصب شدهبود جرات نداشتم به صورت حاج مرتضی نگاه کنم و در چهره او بخوانم که متوجه نظر بازیمن با پسرش شده است تا زمانی که عرفان را ترک کردیم سرم پایین بود و با افکار خودمدرگیر بودم هنگام خداحافظی خیلی کوتاه به او گفتم : خداحافظ ان شاء ا.. زود خوب میشوید و بدون لحظه ای درنگ او را ترک کردم ولی صدای اهسته اش را شنیدم که گفت : خداحافظ . خرداد به پایان رسید و امتحان من هم تمام شد بعد از دو هفته حسام ازبیمارستان مرخص شد به مناسبت ورودش به منزل گوسفندی قربانی کردیم عرفان هنوز بستریبود و این طور که ار مادر شنیدم می بایست چند هفته دیگر در بیمارستان میماند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از زمانی که مدرسه ها تعطیل شده بود خبری ازدوستانم نداشتم اخرین باری که انها را دیدم زمانی بود که برای گرفتن کارنامه بهمدرسه رفته بودم با ژینوس ارتباط داشتم و گاهی تلفنی حالش را می پرسیدم خوشبختانههر دو قبول شده و همان روز گرفتن کارنامه ها برگه معرفی نامه برای دیدن دورهکاراموزی را از مدرسه گرفته بودیم فقط مانده بود انتخاب مکانی می بایست دوره را درانجا می دیم از قبل تصمیم داشتم دوره کاراموزی را در بهزیستی بگذرانم وقتی نظرم رابه ژینوس گفتم مخالفت کرد و گفت : همین مونده بعد از دیدن دوره کاراموزی افسردگی همبگیریم. خب به نظر تو کجا بریم بهتره ؟ به نظر من بیمارستان جای خوبیه . وای چهجایی رو گفتی دیدن خون و مریضهای جور واجور چه خوبی داره ؟ خب میریم به بخشی که کتربا خون و خونریزی سرو کار داشته باشه . خندیدم و گفتم : ببخشید این طور که مشخصاتدادید سردخانه همون جاییه که مورد نظر شماست. ژینوس از خنده ریسه رفت ناگهانچیزیبه خاطرم رسید و گفتم : ازمایشگاه چطوره ؟ گم شو همین مونده بریم با ادار و مدفوعاوقات بگذرونیم . فکری کردم و گفتم : بخش روانی بیمارستان هم خوبه دیگه مریض تصادفیو خون و خون ریزی نداره .ژینوس با خنده گفت : خوبه قول می دم بعد از تموم شدن دورهمون همون جا نگهمون می دارن البته به عنوان بیمار نه پرستار.برو بابا من هر چی میگم تو یک چیز دیگه می گی من که عقلم جایی قد نمیده فکر بهتری داری بگو و گرنه بریمهمون بهزیستی . درمانگاه چطوره ؟ با خوشحالی دستهایم را به هم کوبیدمم و گفتم : ایوالله خوب گفتی . درمانگاه مریضای سرپایی میان. ژینوس گفت: ما هم سوراخ سوراخشونمی کنیم. من و ژینوس طبق قراری که گذاشتیم به درمانگاهی که نزدیکی مدرسه بود رفتیمچه فکری هایی که نمی کردیک به خیالمان به محض لب تر کردن و نشان دادن برگه معرفینامه با سلام و صلوات ما را سر کار می گذارند و ریاست قسمت دلخواهمان را به ما میدهند اولین درمانگاه که جوابمان کرد دومی و سومی هم کارمند اضافه داشتند چهارمی فقطبه نظافتچی احتیاج داشت پنجمی و...و دهمی و دوازدهمی از پیش کار اموز رزرو کردهبوند از بس به این درمانگاه و ان درمانگاه رفته بودیم و ورقه کذایی معرفی نامه رانشان داده بودیم ورقه مانند اسکناسهای از رده خارج شده پاره و چسب خورده شده بودتازه بعد از این در و ان در زدن فهمیدیم تنها برگه معرفی نامه کافی نیست و این بینپارتی هم باید داشت عاقبت به کمک یکی از اشناهای پدر ژینوس توانستیم بیمارستانیخصوصی پیدا کنیم تا بتوانیم دوره کاراموزی مان را انجا بگذارنیم موضوع را به مادرگففتم وقتی فهمید بیمارستان خصوصیست مخالفت کرد از همه بدتر حسام بود که مثل همیشهجار و جنجال را انداخت با این حال برای کرفتن مدرک دیپلم می بایست دوره کار اموزیرا می گذارندم خودشان در جریان کارم بوده و دیدند که به راحتی نتوانسته ام جاییبرای گذارندن دوره پیدا کنم عاقبت با واسطه قرار دادن برادرم حمید توانستم رضایتمادر و حسام را برای کردن در انجا بگیریم که البته این کار زیاد هم اسان نبود و کلیاما و اگر و ماده و تبصره برایم قرار دادند.پس از گرفتن رضایت از خانواده ام مدارکو شناسنامه ام را به بخش مربوطه تحویل دادم و قرار شد از چند روز بعد مشفغول کارشوم . بیمارستانی که در ان کار می کردیم یک ساختمان سه طبقه و به نسبت بزرگ بود کهاز بخشهای مختلف تشکیل می شد ژینوس به بخش جراحی منتقل شد و من به بخش سی سی یو بخشجراحی در طبقه دوم بود و بخش قلب در طبقه شوم قرار داشت وظیفه من کنترل دستگاهها وگاهی گرفتن فشار خون و اماده کردن بیمارها برای ویزیت دکتر بود کار بی دردسر و درعین حال حساسی بود و ذقت زیادی را می خواست در عوض ژینوس از کارش راضی نبود و مدامغر می زد به خصوص که وقتی جراحی داشتند اشتهایش را برای خوردن غذا از دست می دادیکی دو بار به اشنای پدرش که ما را به انجا مرعفی کرده بود تلفن کرد و به او گفت بادوستش صحبت کند تا او را به بخش دیگری منتقل کند اشنای پدرش هم قبول کرده بود تا بادوستش که رئیس بخش حسابداری انجا بود درباره او صحبت کند تا او را به بخش دیگریمنتقل کنند اما تا ان لحظه هنوز خبری از انتقال او نشده بود بخشهایی که من و ژینوسکار می کردیم از هم جدا بود و به همین دلیل خیلی کم می توانستیم همدیگر را ببینیمولی هر روز بعد ازظهر به اتفاق برای صرف ناهار به غذاخوری که در زیر زمین ساختمانقرار داشت میرفتیم گاهی هم وقتی برای کار به بخشهای دیگر می رفتیم می توانستیمهمدیگر را ببینیم. یک هفته از کاردن من در ان بیمارستان کوچک نگذشته بود که شنیدمعرفان از بیمارستان مرخص شده است مادر و حسام چند بار برای دیدن او به منزل عالیهخانم رفتند ولی من رویم نشد از مادر بخواهم مرا با خود ببرد.این طور که مادر عرفاننم یتوانست راه برود و روی ویلچر حرکت می کرد حسام از حاج مرتضی شنیده بود دکترمعالج عرفان به انان گفته بود بازگشت عرفان به حالت اول مدتی زمان می برد.وقتی اینموضوع را شندیم مخیانه دلی سیر گریه کردم حیف بود ان قد رعنا و اندام ورزیده اسیرزمین شود و نتواند راه برود نمیدانم برای خودم می گریستم یا برای عرفان دلم برایصورت جذاب و مردانه اش ننگ شده بود و از ته دل برای سلامتی اش دعا می کردم چند روزبعد وقتی شنیدم افسانه و علی برای اغاز زندگی مشترکشان عازم سوریه هستند با تعجب بهمادر گفتم : مگه دیگه عروسی نمی گیرند ؟ مادر نگاه عمیقی به من کرد و گفت : اگهمیخوای بعد از شنیدن جواب دوباره پشت سر مدرم چرت و پرت بگی بهتره چیزی نپرسی . خندیدمم و گفتم : نه قول می دم چیزی نگم حالا شما بگید چه خبره .افسانه و علی تصمیمگرفته اند که به جای عروسی گرفتن به سوریه بروند حاج مرتضی هم به خاطر این موضوع بهعوض خرج عروسی یک خانه برایشان خریده که تو کوچه پشتی خونه اعظم خانومه. نفس بلندیکشیدم و گفتم : خوبه برای اونا اینجور بهتره مگه عقدشون نبود هیچ سو صدایی نداشتند. مادر بدون توجه به تیکه پرانی من گفت : الهی که خوشبخت بشن. ان شاء ا... بلندی گفتمو به فکر فرو رفتم افسانه راه زندگی اش انتخاب کرده بودم و درخوشبختی اش تردیدنداشت ای کاش من نیز میفهمدم از ندگی چه میخواهم در ضمن افسانه چون ازدواج کرده بودتوانست از گذارندن دوره کاراموزی معاف شود.هنوز پا به دومین هفته کاراموزی نگذاشتهبودم که خواستگاری برایم پیدا شد خواستگار یکی از اشنایان خانواده صباحی بود اینطور که الهام تعریف می کرد خانواده مرادی چون خیلی مومن و متدین بودند از چندی پیشبه دنبال دختری نجیب و خانواده دار برای پسرشان می گشتند و خانم صباحی خواهر عروسشرا پیشنهاد کرده بود در مهمانی حاجی خوران مرا به انها نشان داده بود و مادر پسرمرا دیده و پسندیده بود.ان روز وقتی از بیمارستان برگشتم الهام خانه مان بود بعد ازسلام و احوالپرسی لباسهایم را دراوردم و بعد از شستن دست و صورتم سراغ مبین رفتم تاکمی با او بازی کنم وقتی الهام خبر را به من داد خیلی متحیر شدم به هیچ وجه انتظارشنیدن چنین خبری را نداشتم با این حال موضوع را زیاد جدی نگرفتم.همان روز نزدیکغروب بود که خانم صباحی به منزلمان زنگ و موضوع را به اطلاع مادر رساند و دراخر گفت : حاج خانم همیشه گفتم من الهام رو حتی از بچه های خودم بیشتر دوست دارم شما هم ازخانواده مرادی اطمنیان داشته باشید ما اونارو تضمین می کنیم در غیر این صورت منالهه خانم رو به گوهر خانم پیشنهاد نم یکردم اگر امکان دارد شما یک وقتی تعیین کنیدان شائ ا.. خدمت برسیم تا بیشتر با اونا اشنا بشید. مادر به خانم صباحی گفت که صاحباختیار و هر وقتی را که تعیین کرد در خدمتشان خواهیم بود بعد از مکالمه مادر باخانم صباحی با ناراحتی به او گفتم : حالا کی خواست شوهر کنه که شوهر کنه شما مردمرو صاحب اختیار می کنین. مادر لبخندی زد و صبورانه گفت : مادر جون این احترامه درتمام مدتی که الهام عروس این خانواده بوده ما جز خوبی و بزرگی چیزی از انها ندیدیماون که بد تو رو نم یخواد. به خوب و بد خواستنش کار ندارم اگه این طور که می گنخانواده پسره خوب هستن پس چرا دختر خودشونو بهش نمی دن ؟ مگه مهری چشه که خانمصباحی منو پیشنهاد کرده؟ الهام با لحنی که معلوم بود به او برخورده است گفت : الههخانم اگه خانواده مردای مهری رو میخواستند دیگه لزومی نداشت از مادر جون سراغ دختربگیرند تازه مهری خیلی خانم و با شخصیته کم هم خواستگار نداره ولی هنوز قصد ندارهشوهر کنه از اینکه الهام جانب خانواده شوهرش را می گرفت حرصم درامد و با کنایه گفتم : ما به مهری خانم شما جسارت نکردیم دوست داره می تونه صد سال دیگه خونه باباشبمونه حرف من اینه که نمی خوام شوهر کنم. و از جا بلند شدم و به حالت قهر به اتاقمرفتم. وارد اتاق شدم به رختخوابهایی که گوشه اتاق روی هم چیده شده بود تکیه دادم وبه فکر فرو رفتم ای کاش خانم صباحی مرا برای نوه اش پیشنهاد می کرد در ان صورتپاسخم مثبت بود. سه چهار روز از این ماجرا گذشت من خیالم راحت شد که با حرفی که بهالهام و مادر زده ام فهمیده اند قصد ازدواج ندارم و به خانم صباحی پیغام مرا رسنادهاند ولی یک روز وقتی به خانه برگشتم مادر و الهام را دیدم که مثل همیشه مشغول گفت وگ هستند از نگاه معنی دار الهام و مادر شستم خبردار شد که باز خبری شده بدون اینکهبه رویم بیاورم به اتاق کوچیکم رفتم در حال اویزان کردن لباسهایم به جالباسی بودمکه الهام در زد و وارد شد فهمیدم حدسم درست است و الهام میخواهد چیزی به من بگویدنگاهش کردم و گفتم : چیزی شده ؟ الهام با لبخند زد و گفت: ان شاءا.. خیره . نفسبلندی کشیدم و گفتم : ان شاء ا... به خیر هم بگذره. الهام خندید و گفت : امیدوارممیخواستم بگم شب جمعه همین هفته قراره برات خواستگار بیاد. با تعجب نگاهش کردم وگفتم : کی ؟ خب خانواده مردای دیگه . مگه من نگفتم نیایند. خواستگار رو نمیشهنیومده رد کرد شگون نداره بزار بیان اگه نخواستی اون وقت ردشون کن. با حرص دستی بهموهایم کشیدم و گفتم : بیان که چی بشه ؟ من که نمی خواهم شوهر کنم پش برای چی بیان؟زشته دیگه قرار گذاشته شده نمیشه به هم بزنیم. به من مربوط نیست من که پامو تو اتاقنمی زارم.اخه دختر این چه کاریه؟ چرا لجبازی می کنی؟ از اول هم گفته بودم حالا کهحرف من براوتن ارزش نداره خجالتشم خودتون بکشید من بیا نیستم. به خدا زشته خودت کهمی دونی پدر شوهر و مادر شوهر من هم میان میخواهی ابروی مادر بره؟ میخوای خانوادهمرادی به مادر جون بگن اینه اون دختر نجیب و خونواده داری که معرفی کردی. به من چهمیخواستی فکر حالا رو بکنین. الهه لج نکن فقط چند دقیقه اونم برای حفظ ابرو بعدشمخوشت نیومد حرف دیگه ای می زنیم.نه خوشم نمیاد مگه پسرشون تحفه است اونم یکی مثلحسام و شوهر خودت من از این جور مردا خوشم نمیاد.خاک بر سرم هیس دختره چش سفید ازخدات باشه یکی مثل داداش حاسم و اقا مسعود گیرت بیاد. هیچم از خدام نیست نوش جونخودتون من حسابم با همتون فرق می کنه. الهام بر و بر نگاهم کرد شاید باورش نمی شدکسی که با او صحبت می کند الهه باشد چون سابقه نداشت جوابش را این طور بدهم حسابیزده بودم به سیم اخر برای توجیه کارم مرتب به خودم تلقین می کردم که می خواهند بهزور شوهرم بدهند. الهام اه بلندی کشید و سرش را با تاسف تکان داد حرکتش خجالتم دادسعی کردم ارام تر باشم و بدون اینکه به او نگاه نکم گفتم : اخه می دونی . با لحنرنجیده ای گفت :هیچی نم یخوام بدونم هر چیز لیاقت می خواد سپس بلند شد و از اتاقخارج شد و مرا در دنیایی از خجالت باقی گذاشت این احساس فقط چند لحظه با من بود وبعد از ان خودم را قانع کردم که نباید زیر بار حرف زور بروم البته اگر منصف تر بودمباید قبول می کردم حرف مادر و الهام زور نیست زیرا قرار نبود کسی مرا مجبور به کاریبکنند الهام می خواست مرا راضی کند تا مثل یک دختر خانواده دار و متین یک سینی چایدستم بگیرم و موقعی که خانواده مرادی به منزلمان امدند به اصطلاح ابروداری کنم و منکله شق تر از ان بودم که بخواهم به این کار تن بدهم یک ربع از رفتن الهام گذشته بودو من هنوز داشتم حق را به خود می دادم عاقبت حوصله ام سر رفت و از اتاق خارج شدمصدای صحبت مادر و الهام از اشپزخانه می امد و کنجکاوی اتاق خارج شدم صدای صحبت مادرو الهام از اشپزخانه می امد و کنجکاوی دانستن نتیجه بحثشان مرا بران داشت تا بهبهانه خوردن اب به انجا بروم. الهام با دیدن من حالت قهر سرش را پایین انداخت ومادر نگرانی نگاهم کرد با تظاهر به خونسردی به طرف یخچال رفتم و لیوانی اب برایخودم ریختم و بدون اینکه میلی به نوشیدن داشته باشم ان راسر کشیدم صدای مادر بهگوشم رسید. الهه بیا بشین کارت دارم. با بیحوصلگی گفتم : چه کارم دارید. مامانحوصله بحث ندارم اگه میخواهید...هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای تحکم امیز حسامبلند شد نشنیدی عزیز چی گفت؟با شنیدن صدای او تکانی خوردم حسام به مادر و الهامسلام کرد و به طرف ما امد متوجه نشدم چه موقع به منزل امده بود حدس می زدم در اتاقشبوده و احتمالا صدای جر و بحث من و الهام را هم شنیده است با این تصور دلهره ای دردلم به وجود امد مردد ایستاده بودم و نمی دانستم چه باید کنم. صدای مادر مرا ازتردید بیرون اورد. الهه چرا ایستادی بشین مادر. می دانستم با حضور حسام چاره ای جزاطاعت ندارم به مین خاطر صندلی کنار الهام را اشغال کردم حسام رو به روی من نشست وبدون توجه به من با الهام شروع به صحبت کرد. مادر از جا برخاست و فنجانی چای جلویحسام گذاشت و از الهام پرسید که برای او هم چای بریزد یا نه الهام تشکر کرد و منگفت میل ندارد . برخلاف او خیلی هوس نوشیدن چای داشتم ولی ترجیح دادم حرفی نزنم تاشاید موضوعی که باعث شده بود ان موقع چون مجرمی سر به زیر انداخته باشم از یادشانبرود . شب جمعه خانواده مرادی به خانه مان امدند برخلاف امدند برخلاف میلم و فقط بهخاطر ابروی مادر و الهام با یک سینی چای از انان پذیرایی کردم و در یک نظرخواستگارم را دیدم نامش منصور مردای بود کت و شلواری تیره به تن داشت اولین چیزی کهدر صورت او به چشمم خورد ریش و سبیل یک دست وو منظمش بود چشمانش را زیر انداخته ونگاهش به گلهای فرش خیره مانده بود موهای صاف و مشکی اش را به طور منظم به یک سوشانه کرده بود و دکمه بلوز یقه سفیدش تا اخر بسته بود با وجودی که پسر با شخصیتی بهنظر می رسید اما تیپ و قیافه اش به هیچ وجه مورد پسندم واقع نشد پس از تعارف کردنچای به سرعت از اتاق خارج شدم از اشپزخانه صدای پدرش را می شنیدم که از محسنات پسرشصحبت میکرد و می گفت ان قدر او را قبول دارد که به سرش قسم می خورد از صحبتهایی کهشد فهمیدم دانشجوی سال اخر رشته حقوق است علاوه بران جز انجمن اسلامی دانشگاهشاننیز هست و همین کافی بود تا عزمم را برای رد کردن او جزم کنم. پس از رفتن انها بحثو تبادل نظر بین اعضای خانواده ام صورت گرفت در این بین فهمیدم حسام او را تاییدکرده است حتی حمید نیز او را مردی شایسته برای زندگی با من تشخیص داده بود از حرصپیش خودم گفتم مگر جنازه ام را روی دوش او بگذارند انگار نه انگار که من بایدبخواهم خودشون می برند و می دوزند. وقنی نظرم را جویا شدند بدون کوچک ترین تردیدیبا یک کلمه پاسخم را اعلام کردم. نه . هر چقدر مادر و الهام و حتی حمید با من صحبتکردند و محاسن این ازدواج را برشمردند این گوش در بود و ان گوش دیگر دروازه عاقبتحمید اتش بس داد و خطاب به بقیه گفت: خب نمیخواد زور که نیست میگه نه یعنی نه دیگهمادر با لحن محترمانه و پوزش خواهانه ای توسط خانم صباحی برای خانواده مرادی پیغامفرستاد که دختر ما سعادت پذیرفتن پسر شما را ندارد پیغامی که مادر برایشان فرستادهر چند توهینی به من به حساب می امد اما زیاد به ان اهمیت ندادم مهم این بود که ازشر خواستگاری که به هیچ وجه باب میلم نبود خلاص شده بودم و همین کافی بود پس از اینپاسخ خانواده ام هیچ واکنشی مبنی بر سرزنش و یا تحقیر نشان نداده اند اما از نگاهتک تک انها می شد تاسف را دید. این موضوع تاثیری در ورحیه من نداشت هر روز صبحمشتقانه از خواب بیدار شده و به عشق رفتن به بیمارستان اماده می شدم به کارم علاقهریادی داشتم به خصوص عاشق لباس سفیدی بودم که به تن می کردم مانتو و شلوار و کفش ومقنعه ام همه سفید بود و خیلی هم به من می امد لباسهایم ابهت خاصی داشت و احساسخوبی از پوشیدن ان به من دست می داد چون کارم را با اشتیاق و علاقه انجام می دادممسئول بخش از کارم رضایت داشت و گاهی نیز تشویقم می کرد ژینوس هنوز به کارش عادتنکرده بود و هنوز هم دیدن خون حالش را به هم میزد ولی دیگر کمتر غر می زد و دلیل انهم این بود که در بخشی که کار می کرد پرستار جوانی بود که خیلی خوش تیپ و خوش هیکلبود و مرتب به بهانه های مختلف سر راه ژینوس سبز می شد حتی یکبار از ژینوس تقاضایازدواج کرده بود که ژینوس در جوابش گفته بود که بهتر است بیشتر با هم اشنا شوند بعدحرف ازدواج را پیش بکشند نام جوان فرهاد بود و تازگی به بخش جراحی منتقل شده بودفرهاد چهره خوبی داشت ولی احساس می کردم چشمان هیز و نگاه هرزه ای دارد . چند باراتفاقی او را دیده بودم که خارج از بخش با دختر جوانی که به عنوان ملاقلات کننده بهبیمارستان می امدند زیادی خوش و بش م یکند یکبار دل له دریا زدم و این موضوع را بهژینوس گفتم با کمال تعجب گفت: خودم می دانم. اگه می دونی پس چرا محلش می زاری.فقطبرای خنده و گرنه از همون اول می دونستم اش دهن سو.زی نیست. در سکوت به ژینوس نگاهکردم خودش گفت : غلط نکمک الان داری پیش خودت میگی این دیگه کیه. لبخندی زدم و گفتم : ژینوس سپهری . خندید و گفت : میدونی چیه نمیخوام راحت دم به تله بدم باید قبل ازازدواج چشم و گوشمو باز کنم تا بعد مثل سگ نشم. با اینکه لحن کلامش شوخی بود امانمی دانستم تجربه زندگی پدر و مادرش خیلی روی او تاثیر گذاشته است یکبار از اوشنیدم پدر و مادرش در یک با هم اشنا شده بودند در چند ملاقات قرار زندگی مشترکشانرا گذاشته اند در این فکر بودم که ژینوس گفت : راستی الهه تو هنوز کسی را برای خودتپیدا نکردی؟ سرم را به نشانه منفی بالا بردم و به شوخی گفتم : هنوز اون کسی رو کهمیخوام مادرش نزاییده . ان روز صحبت ما به همین جا ختم شد زیرا ساعت استراحتمانتمام شده بود و بایستی سرکارم باز می گشتیم ان روز پیش خود حرفهای ژینوس را باردیگر مرور کردم و به این فکر افتادم که چرا هنوز کسی را برای دوست داشتن پیدا نکردهام همان لحظه چهره عرفان در نظرم امد و دلم فشرده شد می دانستم نمی توانم دریچهقلبم را روی عشق او باز کنم بنابراین سعی کردم به او فکر نکنم اما این را هم خوب میدانستم که به راحتی نمیتوانم سعی کنم ذهنم را از او خالی کنم برای گمراه کردنافکارم به مهران فکر کردم و به اینکه شاید اگر بیشتر او را می دیدم می توانستمعاشقش شوم زیرا تیپ و قیافه اش همان چیزی بود که همیشه میخواستم با افسوس اهی کشیدمو گفتم ای کاش عرفان هم ... و همان لحظه به یاد تیکه کلام ژینوس افتادم کاش روکاشتیم هوچ هم سبز نشد. دو روز بعد از سرکار رفتم هنوز لباسم را عوض نکرده بودم کهسر و کله ژینوس پیدا شد از امدنش به بخشی که کار می کردم تعجب کردم زیرا کمتر می شدبا ان بخش سرو کار داشته باشد . لبخندی روی لبانش بود و برق چشمانش نشان می دادحامل خبریست. خیر باشه خیلی خوشحالی ؟با خنده گفت: هیچی همین جوری اومدم به همکارجدیدم عرض ادبی کنم. بدون اینکه متوجه حرفش شده بود باشم لبخند زدم و گفتم : متشکرمعزیزم لطف کردی . ناگهان متوجه حرفش شدم که او کلمه همکار جدید را به زبان اورد باحیرت گفتم : همکار جدید؟ با خنده گفت : اره عزیز تو نمی خواهی به همکار جدیدت خوشامد بگویی؟ تازه فهمیدم عاقبت او را بخش سی سی یو منتقل کرده اند از اینکه ژینوس همبه بخشی که من کار می کردم امده بود خیلی خوشحال شدم مسئول بخش از من خواست او رابا وظظائفش اشنا کنم ژنوس خیلی شاد و بازیگوش بود و برای بیماران شوخی می کرد و سربه سرشان می گذشاتن ظف دو سه روز چنان خودش را در دل بیمارانی که در بخش بستریبودند جاکرد که اگر یک روز دیر می کرد سراغش را می گرفتند کار دز کنار او این حس راداشت که از بیحوصلگی خبری نبود حتی اگر کاری برای انجام دادن نداشتیم برنامه کاریما طوری بود که تعطیلات رسمی و پنجشنبه ها و جمعه ها می توانستیم بیمارستان نرویمولی من و ژینوس قرار گذاشته بودیم که فقط جمعه ها و تعطیلات رسمی خانه بمانیم و هرپنجشنبه طبق معمول سرکار حاضر شویم البته اگر به من بود ترجیح می دادم حتی جمعه راهم به بیمارستان بروم زیرا ارامشی را کهنیاز داشتم انجا می توانستم به دست بیاورم. چیزی به ماه محرم نمانده بود که حمید و شبنم تصمیم گرفتند زندگی مشترکشان را اغازکنند حمید موضوع با خانواده شبنم در میان گذاشت و انان نیز برای این کار اعلامامادگی کردند حتی مادر شبنم از این تصمیم خیلی خوشحال شد زیرا به مادر گفته بود کهبرای نگهداری جهیزیه شبنم جای کافی ندارد پس از جلسه ای هر دو خانواده توافق کردهاند که عروسی ان دو پیش از رسیدن ماه محرم برگزار شود و چون کمتر از دو هفته وقتباقی مانده بود جای هیچ تعلل و هدر دادن وقت نبود. فردای همان روز حمید و شبنم بهچند سالن سر زدند و سرانجام سالن مناسبی را برای برگزاری جشن عروسی شان انتخابکردند البته چون تمام اخر هفته ها رزرو بود برای وسط هفته انجا را رزرو کردند روزبعد به همراه خریدهای جزئی کارتهای عروسی شان ذرا سفارش دادند فهرست مهمانهایخانواده شبنم را پدرش به خانه مان اورد و فهرست مهمانان خودی نیز توسط مادر و الهامتهیه شد من نیز با التماس و خواهش ژینوس را در بین مهمانان جا دادم زیرا از ابتداقصد داشتم او را برای عروسی حمید دعوت کنم. فقط مانده بود جای زندگی عروس و دامادکه این مشکل هم به لطف یکی از دوشتان حمید خیلی زود حل شد قرار شد اخر همان هفتهجهیزیه شبنم را به منزل جدید انتقال دهند خوشبختانه کارها با شتاب پیش میرفت و گرهای در بین نبود بار دیگر تب و تاب عروسی به جانم افتاده بود با وجود مشغله زیادمادر پیش از اینکه به او بگویم فکری برای لباس من کند خودش گفت که یک روز را تعیینکنم تا برای خرید لباس به بازار برویم خیلی دوست داشتم مادر پول لباشم را به خودممی داد تا ان را مطابق میلم تهیه کنم ولی می دانستم این از کارهای محالی است که حتیگفتنش هم صورت خوشی ندارد فرصت کمی به عروسی حمید نمانده بود و در این مدت باقیمانده هم بایستی لباس تهیه می کردم و هم به بیمارستان می رفتم موضوع را با ژینوس درمیان گذاشتم وقرار شد پنجشنبه همان هفته به جای رفتن به بیمارستان برای خرید لباسبروم. صبح روز پنجشنبه به همراه مادر به سه راه جمهوری رفتیم لباسهای زیادی دربوتیکهای بی شمار انجا دیدیم که هر کدام از دیگری زیباتر بودند چند لباس چشمم راگرفت که با دو مشکل اساسی روبه رو شدم یا قیمت لباس بالا بود و یا مورد پسند مادرقرار نمی گرفت ایرادهایی که مادر از بعضی لباسهایی که من

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/