صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 117

موضوع: یکی از بستگان خدا

  1. #11
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    تپه‌هاي مجاور آسمان(پاره‌ي دوم)

    انريكه كونگرائينس مارتين[1]

    ... چند بچه‌ي هم‌سال او در پیاده‌رویی بازی می‌کردند. استبان در چند متری ‏ایستاد تا رفت و برگشتِ توپ‌ها را نظاره کند. سپس، مدتی که گذشت، بچه‌ها ‏رفتند، به جز یکی‌شان که تقریباً هم‌سال استبان بود. لباسش عبارت از یک شلوار بود و یک پیراهن خاکی.
    ‏از استبان پرسید:
    - اهل این جایی؟
    ‏استبان احساس کرد که منقلب شده است و ندانست چه‌طور توضیح بدهد که از هنگام رسیدن به آن‌جا، یعنی از چند روز پیش، روی تپه زندگی می‌کند.
    ‏بچه‌ي دیگر پرسید:
    ‏- مال كجایي؟
    ‏- آن جا، بالای تپه.
    ‏و محلی را که از آن آمده بود نشان داد.
    ‏- اگوستینو[2]؟
    ‏استبان لبخندزنان جواب داد:
    - بله، همان‌جا.
    این اسم درست بود، اما استبان هرگز آن را چنین نمی‌نامید. آلونکی که ‏عمویش ساخته بود د‏ر محله‌ي مجاور آسمان قرار داشت و فقط استبان بود ‏که این را می‌د‏انست.
    بچه‌ي ديگر پس از لحظه‌اي گفت:
    ‏- من خونه‌ای ندارم.
    ‏تيله‌ای به زمین انداخت و با شدت گفت:
    ‏- تف، خونه‌ای ندارم.
    ‏استبان پرسید،
    ‏- پس کجا زندگی می‌کنی؟
    ‏- تو بازار؟ مواظب میوه‌ها می‌مونم و بعضی وقت‌ها هم می‌خوابم.
    و د‏وستانه اضافه کرد:
    ‏- اسمت چپه؟
    ‏- استبان.
    ‏- اسم منم پدرو[3] است.
    ‏با هم راه افتادند. کمی قدم زدند. بیش از پیش آد‏م د‏یده می‌شد، بیش از پیش خانه بود، د‏ر خیابان بیش از پيش ماشین ‏دیده می‌شد.
    ‏استبان که اسکناس را به ‏دوستش نشان می‌داد ‏گفت:
    ‏- ببین چی پیدا کرد‏ه‌ام.
    ‏پدرو ضمن این‌که اسکناس را می‌گرفت پرسید:
    - اوه، کجا پیداش کرد‏ی؟
    ‏- نزد‏یك تپه.
    ‏- می‌خواي چی کارش کنی؟
    ‏- نگهش می‌دارم.
    ‏اما اگه من جای تو بودم باهاثش معامله می‌کردم. قسم می‌خورم.
    ‏- چه جور معامله‌ای؟
    ‏- هزار جور معامله می‌شه کرد. تو چند روز، هر کدوم می‌تونیم ده سول ‏بیشتر داشته باشيم.
    ‏استبان با حیرت پرسید:
    ‏- ده سوله بیشتر؟
    ‏- تو اهل لیمایی؟
    استبان سرخ شد:
    ‏- نه، اهل تارما[4] هستم.
    ‏ورودش به لیما، خانه‌هاي پای دامنه‌ي‌ تپه، وسط تپه و بالای تپه را به یاد آورد. آن‌جا شهر را چنان زیر پاي خودش دیده بود که گمان کرده بود ‏خودش در جوار آسمان قرار گرفته.
    ‏پدرو گفت:
    ‏- تو لیما خیلی معامله‌ها می‌شه کرد. مثلاً مجله و داستان‌های مصور خرید و فوراً فروخت. امشب می‌تونیم پونزده سوله داشته باشيم.
    ‏- پانزده سوله؟
    ‏- بی برو برگرد. پونزده سوله، دو سوله و نیم اضافه مال تو، دو سوله و نیم ‏ديگه مال من. نظرت چپه، ها؟...
    ادامه دارد ...
    -----------------------------------------------------------------------------------
    .1 Enrique Congraines Martin : نويسنده‌ي اهل پرو (1932).
    2. Agustino
    3. Pedro
    4. Tarma


    برگرفته از كتاب:
    آندراده و ...؛ داستان‌هاي كوتاه از آمريكاي لاتين؛
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #12
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض تپه‌هاي مجاور آسمان (پاره‌ي سوم)

    انريكه كونگرائينس مارتين‏[1]

    ... دو پسر بچه بعد از ناهار به هم رسیدند. پدرو به استبان یاد داد که چه‌طور به رکاب ترامواها چنگ بیندازد و خودش را به مرکز شهر برساند، دوان دوان از ‏وسط خیابان عبور کند و در شهر، جمعیت را بشکافد...
    به در بزرگی رسیدند. داخل یک حیاط، انواع مجله‌ها وجود داشت، مردها، زن‌ها، بچه‌ها، هر نوع مجله‌ای که می‌خواستند انتخاب می‌کردند. پدرو به قفسه‌ای نزدیک شد و یک بسته مجله زیر بغل گرفت. بعد آن‌ها را ‏شمرد و به استبان گفت:
    ‏- پول بده!
    ‏برای استبان دشوار بود که از اسکناس دل بکند. پرسید:
    - درست ده سوله مي‌شود؟
    - بله، درست. ده مجله، دونه‌اي يه سوله.
    ‏استبان پول را به مرد چاقی داد و همراه دوستش بیرون آمد.
    ‏در میدان سان مارتین[2] مستقر شدند. روی یکی از دیواره‌هاي کوتاهی که در امتداد چمن کشیده شده بودند، بساط ‌شان را پهن کردند و شروع به فریاد زدن کردند:
    ‏- مجله، مجله، دونه‌اي يه سوله و نيم.
    ‏خيلی نگذشته بود که فقط شش مجله مانده بود و بقیه به فروش رسیده بود.
    ‏پدرو با غرور گفت:
    ‏- خب، چی فکر می‌کنی، ها؟
    - خوبه، خوبه...
    استبان احساس كرد كه حق‌شناسي نسبت به دوستش، به شريكش، وجودش را لبريز كرده.
    فروش مجله ادامه داشت.
    - مجله، مجله، دونه‌اي يه سول و نيم.
    در ساعت چهار و نيم فقط يك مجله مانده بود.
    پدرو گفت:
    - آخ كه دارم از گشنگي هلاك مي‌شم. مي‌توني برام يه نون يا يه شيريني بخري؟
    استبان جواب داد:
    - مسأله‌اي نيست.
    پدرو يك سوله از جيبش درآورد و توضيح داد:
    - اينو از دو سوله و نيم خودم مي‌دم.
    - بله، متوجهم.
    پدرو كه نبش خيابان را نشان مي‌داد گفت:
    - تا سينما مي‌ري جلو، بعد وارد خيابون اول دست راست مي‌شي، پنجاه متر كه بري، يه مغازه‌اس كه مال ژاپني‌هاس. يه نون با ژانبون، يا موز و كمي بيسكويت بخر.
    استبان از خيابان گذشت، از لابه‌لاي اتومبيل‌ها كه ايستاده بودند عبور كرد و جهتي را كه پدرو نشان داده بود در پيش گرفت.
    كمي بعد، پاكت بيسكويت به دست برمي‌گشت.
    از مقابل سينما گذشت. ايستاد كه آگهي‌ها را تماشا كند. سپس از وسط خيابان رد شد و به جايي كه بساط‌ شان را پهن كرده بودند رسيد. اما از پدرو اثري نبود. آيا اشتباه كرده بود؟ نه، حتماً همان‌جا بود. فكر كرد دير كرده و پدرو حتماً به دنبال او مي‌گردد. زمان مي‌گذشت. و پدرو و پانزده سوله. اعلان‌هاي نوراني روشن مي‌شد. مردم با سرعت بيشتري راه مي‌رفتند. استبان، بي‌حركت، تكيه داده به ديوار، پاكت بيسكويت به دست، همان‌جا ايستاده بود. پرسيد ساعت چند است. شش و ده دقيقه بود.
    يعني پدرو فريبش داده بود؟ اسكناس نارنجي رنگش را دزديده بود؟... ديگر ساعت هفت شده بود. استبان به خودش فشار آورد كه گريه نكند.
    خسته از انتظار، ضمن آن‌كه دندان بر بيسكويت مي‌فشرد، پريشان حال، به راه افتاد، روي ركاب تراموايي نشست تا به محله‌شان برگردد.
    لیما نخستین درسش را به استبان داده بود و او هم خوب آن را فهمیده بود.[3]
    -----------------------------------------------------------------------------------
    .1 Enrique Congraines Martin : نويسنده‌ي اهل پرو (1932).
    2. San Martin
    3. ترجمه شده از: Europe، شماره‌هاي 447 - 448، ژوئيه - اوت 1996.


    برگرفته از كتاب:
    آندراده و ...؛ داستان‌هاي كوتاه از آمريكاي لاتين؛
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #13
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    چگونه نگراني را از ذهن خود دور كنيم
    ديل كارنگي

    سخني از اين داستان: «وقتی کسی تصمیم به انجام دادن کاری می‌گیرد باید برای آن برنامه‌ریزی کند و افکارش را متمرکز نماید.»
    ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
    هیچ‌گاه آن شب را که یکی از شاگردان من در کلاس شبانه جریان نگرانی‌اش را برایم تعریف کرد فراموش نمی‌کنم. چند سال قبل، این شاگردم که بنا به خواسته‌ي خودش نام واقعی او را نمی‌گویم و در این‌جا با نام مستعار (ماریون داگلاس) نامیده شده، دو بار گرفتار حادثه‌هایی ناگوار شد. اولین واقعه، مرگ دختر 5 ‏ساله‌اش بود، او شدیداً به فرزندش علاقمند بود. دو ماه پس از مرگ دخترش خدا دختر دیگری به او داد که او نیز 5 ‏روز پس از تولدش مرد و غمی سنگین بر غم پدر افزود.
    ‏بنابر گفته‌ی خودش: «این مصیبت‌ها بالاتر از توان و ظرفیتم بود. نه قادر به خوابیدن بودم، نه اشتهایی به غذا داشتم، بطور کلی غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. به شدت مضطرب و هیجان‌زده بودم. اعصابم شدیداً تحریک شده بود، تا جايی که اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. به ناچار به پزشک مراجعه کردم. اولین پزشک برایم قرص خواب‌آور تجویز کرد و دیگری دستور داد که به یک سفر تفریحی بروم. با وجود این‌که هر دو کار را انجام دادم، ولی تغییری در وضعیتم ایجاد نشد. احساس می‌کردم که تمام بدنم مابین لبه‌های فولادی یک گیره‌ي آهنی قرار گرفته و دم به دم این لبه‌ها به هم نزدیک می‌شوند و به من فشار می‌آورند. چنان‌چه شما در زندگی دچار فشارهای روحی - روانی و استرس و افسردگی نشده باشید، هرگز قادر به درك وضعیت من در آن روزها نخواهید بود.»
    ‏سرانجام دوست ما تصمیم می‌گیرد که خودش مشکل‌اش را حل کند. او روش مقابله با غم و ناراحتی و نگرانی‌اش را این‌طور بازگو کرد:
    ‏«عصر یکی از روزهایی که در دریایی از ماتم و اندوه شناور بودم، پسر چهار ساله‌ام به نزدم آمد و گفت: بابا نمی‌خوای يه قایق چوبی کوچولو برام بسازی؟
    ‏واقعاً در آن لحظه، حوصله‌ي انجام دادن هیچ کاری را نداشتم، اما پسرم لجوجانه خواسته‌اش را تکرار می‌کرد. برای اینکه از دستش خلاص شوم کوتاه آمدم. حدود 3 ‏ساعت کار ساختن قایق به طول انجامید. پس از این‌که کارم تمام شد به یکباره متوجه شدم که در تمام مدتی که مشغول ساختن قایق برای پسرک لجبازم بودم، اصلاً به مصیبت و ناراحتی که داشتم فکر نکردم. در واقع طی چند ماه گذشته تنها زمانی که فکری راحت داشتم همین 3 ‏ساعت بود. و با این کشف تا حدود زیادی غم و غصه‌ام کم شد و تازه بعد از 3 ‏ماه فهمیدم که می‌توانم به دقت فکر کنم. یافته‌ي جدید من این بود که وقتی کسی تصمیم به انجام دادن کاری می‌گیرد باید برای آن برنامه‌ریزی کند و افکارش را متمرکز نماید. و دیگر نگرانی‌های خارج از محدوده‌ي آن کار نمی‌تواند مشکل موجود را تحت تأثیر قرار دهد. زمانی را که من به ساختن قایق اختصاص دادم باعث شد حداقل برای چند ساعت سرگرم موضوع دیگری باشم و تشویش و دلواپسی را از من دور کرد.»


    برگرفته از كتاب:
    كارنگي، ديل؛ آيين زندگي؛
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #14
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    همزاد
    مهری یلفانی
    به ياد غزاله عليزاده

    "زندگى رسم خوش‏آيندى است."
    سهراب سپهری
    شش‏ سال و پنج ماه و سه روز از استخدامش‏ مى‌گذشت كه حكم اخراجش‏ را به دستش‏ دادند. در يك روز بهارى که درختان پس‏ از يك سرماى هشت نه ماهه در فاصله يكى دو روز آفتاب و گرما برگ باز کرده بودند و شهر ناگهان چهره عوض‏ كرده بود، ركسى سوار بر اتوبوس‏، جاده خلوت را پشت سر ‌گذاشت و از كنار پارك معهودش‏ گذشت. آرزويى گم در دلش‏ جوانه زد، "كاش‏ مجبور نبودم به سر كار بروم. همين جا پياده مى‌شدم و تا ظهر و شايد هم عصر را لابلاى اين درختان مى‌گذراندم." در محوطه وسیعی كه درختان مثل ديوارى سبز آن را احاطه كرده بودند، زمين پوشيده از چمنی سبز بود. آسمان آبى هم در يكدستى دست كمى از زمين سرسبز نداشت. لحظاتى بعد اتوبوس‏ از كنار پارك گذشت و اين سوى وآن سوى، ساختمان‌هاى پراكنده، درخت‌هاى پراكنده و وسائط نقليه در ديدرس‏ نگاهش‏ بودند. ركسى آرزوى محالش‏ را از ياد برد. به روز درازى كه در پيش‏ داشت، فكر كرد. كتابى كه در دستش‏ باز بود، روى زانويش‏ رها شد. خستگى پيش‏رس‏ را در همه اندامش‏ حس‏ كرد. كابوس‏ بيكارى هم مثل ابر تيره‌اى در آسمان ذهنش‏ چهره نشان داد. اما آن را از خود راند.
    بيش‏ از شش‏ سال بود كه در اين كارخانه كار مى‌كرد. همه جاى آن را مثل خانه خودش‏ مى‌شناخت و با آن الفتى ديرينه پيدا كرده بود. الفتى كه گاه و بى‌گاه جايش‏ را به نفرتى ناگفته مى‌داد. و باز خوشحال بود كه كار مى‌كند و درآمد دارد. دستش‏ در خرج كردن دراز است و همين، رضايتى پنهانى و غرورى آشكار به او مى‌داد.
    چنان بر كار سوار بود كه مى‌توانست با چشم بسته کارکند. اگر كابوس‏ دستگاه خودكار رهايش‏ مى‌كرد، شايد با چشم بسته كار مى‌كرد. اما كابوس‏ او را وامى‌داشت كه دقت كند، مبادا كه جايى از كار عيب داشته باشد. رئيس‏ مربوطه و رئيس‏ بالاتر و مدير كارخانه از كارش‏ رضايت داشتند. اما دوسال بود که دستمزدش‏ را اضافه نكرده بودند. دلايلشان لابد كافى بود؛ بحران اقتصادى و، و، و. و او اعتراضى نكرد. در واقع هيچ كس‏ اعتراض‏ نمى‌كرد. همين بود كه بود. غول دستگاه خودكار كه قرار بود بيايد و جاى آنان را بگيرد، حق اعتراض‏ را از آنان گرفته بود. صحبت از دستگاه را از همان روزهاى اول استخدام شنيد. وقتى كه براى مصاحبه رفته بود، آقاى اسپنسر كه حالا همه او را فرانك صدا مى‌زدند و ركسى هم به تبعيت از ديگران او را فرانك مى‌خواند؛ به او گفت كه كارخانه يك دستگاه ماشين خودكار براى برچسب زدن به شيشه‌ها سفارش‏ داده است. استخدام شماهم موقتى است. اما هيچ نمى‌شود پيش‏ بينى كرد كه دستگاه كى وارد مى‌شود.
    ركسى كار را با دلهره و كابوس‏ شروع كرد. سرپرست كه مرد ميانه سالى از اهالى آسياى جنوبى بود و مدت‌ها بود كه در اين كشور زندگى مى‌كرد؛ در هرفرصتى به او گوشزد مى‌كرد كه در كار دقت كند. با لهجه‌اى كه فهم آن براى ركسى كه تازه به اين كشور آمده بود، مشكل بود، كلماتى را پشت سر هم قطار مى‌كرد. ركسى گيج و ترس‏ زده نگاهش‏ مى‌كرد و خيال مى‌كرد از ماشين خودكار صحبت مى‌كند.
    لودمیلا نام زنى بود كه كنار او كار مى‌كرد، زنی از اهالى رومانى؛ ميانه سال و سفيد چهره و كم حرف. لودمیلا شيشه‌هايى را كه ركسى برچسب می زد، در جعبه مى‌گذاشت. هميشه پشت به او كار مى‌كرد و ركسى جرات نمى‌كرد دوكلمه با او حرف بزند؛ مگر وقت ناهار كه لودميلا دور از او مى‌نشست و با شوهرش‏ كه به نظر مى‌رسيد جوان‌تر از خودش‏ باشد به زبانى گفتگو مى‌كرد كه ركسى نمى‌فهميد.
    هفته‌ها و ماه‌هاى اول محو كار، دقت و درست انجام دادن كار بود. به نظرش‏ مى‌آمد در فضاى ديگرى سير مى‌كند. شيشه‌ها كه مثل آدم‌هاى ماشينى پشت سرهم از راه مى‌رسيدند؛ ابتدا مثل جن‌هاى كوچكى بودند كه مى‌خواستند از زير دست او بگريزند و گاه مى‌گريختند. اما بتدريج دستش‏ و فكرش‏ سرعت عمل يافتند و توانست همه آن جن‌هاى كوچك را مهار خود كند. كم‌كمك فكر را از مسير كار خارج كرد و فقط با دستانش‏ كار كرد. فكر را گذاشت كه رها باشد. از كارخانه بيرون برود، به خانه برود، به خيابان، به گذشته. و گاه آنقدر دور شود كه وقتى دوباره به كارخانه برمى‌گشت، با تعجب به ركسى مى‌گفت، "ريحانه هنوز اينجايى؟"
    ركسى به حيرت به فكر خود مى‌خنديد و مى‌گفت، "ريحانه؟"
    "يادت رفته؟ نامت را هم فراموش‏ كردى؟ مگر ريحانه نيستى؟"
    ركسى آهى مى‌كشيد و هيچ نمى‌گفت.
    هفته‌هاى اول كارش‏ بود كه مجبور شد، مجبور هم نشد، يعنى خوب، براى جورچ ، يعنى همان مسئول تايوانى تلفظ کلمه ریحانه مشكل بود. ريحانه در اين باره با نادر حرف زد. نادر به او گفت، "خوب، نمى‌تواند كه نتواند. يعنى مى‌گويى اسممان را هم عوض‏ كنيم؟ مرا هم نِيدر صدا مى‌زنند. خوب اين مشكل آنهاست. نه مشكل من. من همان نادر هستم."
    ريحانه لبخندى به شيطنت زد و گفت، "اما ديشب كه با سام حرف مى‌زدى، خودت را نِيدر معرفى كردى."
    "مجبور بودم."
    "من هم مجبورم. مجبورم اسمم را عوض‏ كنم تا تلفظ آن براى جورج آسان شود. "
    بعد بى‌آن كه كسى به ‌او گفته باشد، حدس‏ زد كه جورج نيز نام واقعى مرد تايوانى نيست. نام‌هاى زيادى از اهالى اين سرزمين‌ها به گوشش‏ خورده بود. شباهتى به جورج و امثال آن نداشتند.
    آن شب تا ديروقت با نادر در باره نامى كه بايد روى خود بگذارد، بحث كرد. نادر زير بار نمى‌رفت و فقط اورا مسخره كرد. وقتى ديد ريحانه همچنان يك دنده روى تصميم خود ايستاده است، گفت، "به من ربطى ندارد. نام، نام توست. هر كار مى‌خواهى با آن بكن."
    ريحانه دليل آورد كه اگر اين كار را نكنم، ممكن است بيكارم كنند. خوب، برايشان كه اشكالى ندارد. يكى را استخدام مى‌كنند كه تلفظ نامش‏ برایشان راحت تر باشد."
    و بعد در رختخواب، آنقدر بيدار ماند، تا نام دلخواه خود را پيدا كرد. به نام‌هاى بسيارى فکر کرد. به نام‌هايى كه در اين كشور شنيده بود و يا در كتاب‌ها خوانده بود؛ اليزا، سو، اَن. از نام اَن خنده‌اش‏ گرفت. نه اين يكى را انتخاب نمى‌كرد. نام‌هايى مثل نانسى، مارگارت، آرلين و آنا. آنا را دوست داشت. او را ياد كتاب آنا كارنينا مى‌انداخت. بعد خود را با نام آنا در نظر مجسم كرد. آنا... آهنگ قشنگى داشت. اما به او نمى‌آمد. چقدر نام‌ها بيگانه مى‌نمودند. ساعت از دو نيمه شب گذشته بود، هنوز نام مورد نظر خود را پيدا نكرده بود. به پدر و مادرش‏ فكر كرد. چرا او را ريحانه ناميده بودند. اسم قشنگى بود. از آن زمان كه دختر كوچكى بود، به هركس‏ نام خود را گفته بود، شنيده بود كه چه اسم قشنگى! و يقين كرده بود كه قشنگ است. و حالا در اين كشور، ازهمان ابتداى ورود، دچار مشگل شده بود. در خواب و بيدارى نام ركسانا از ذهنش‏ گذشت. نام يكى از هم‌كلاس‏هايش‏ در سال آخر دبيرستان بود. دخترى كه از آذربايجان شوروى آمده بود. چشمان سبز و موهاى بلوطى خوش‏ رنگى داشت. ركسانا پيانو مى‌نواخت. در جشن آخر سال دبيرستان پيانو زد. آن نغمه‌ها در دل و جان ريحانه آتش‏ افروخت. ريحانه با او دوست شد. چند بار به خانه‌اش‏ رفت و هربار به نغمه‌هاى پيانويش‏ گوش‏ كرد. ركسانا سال بعد در اثر سرطان خون درگذشت. و حالا سال‌ها از آن زمان مى‌گذشت. و ركسانا هنوز با آن نغمه‌هاى دل‌انگيز و آهنگ زيباى نامش‏ در خاطر ريحانه باقى بود. باخود عهد كرد، اگر صاحب دخترى شد، او را ركسانا بنامد. اما ركساناى او هيچ وقت به دنيا نيامد.
    نام خود را يافته بود. صبح وقتى از خواب بيدارشد، اولين چيزى كه به نادر گفت همين بود.
    "نامى را كه مى‌خواستم، پیدا کرد؛ ركسانا."
    نادر كه آماده بيرون رفتن از خانه بود، گفت، "خود دانى."
    به سراغ پسرش‏ رفت كه در رختخواب بود. بيدارش‏ كرد كه به مدرسه برود. پسر كلاس‏ هشت بود وشب‌ها مجبور بود تا ساعت‌ها بيدار بماند و كار كند، تا بتواند انگليسى خود را به سطح كلاس‏ برساند. نادر او را در درس‏ كمك مى‌كرد. او نيز گهگاه معانى كلمات را برايش‏ از ديكشنرى بيرون مى‌آورد. به اين اميد كه خودش‏ هم گنجينه لغاتش‏ را زياد مى‌كند. اما اگر چند روز بعد به همان كلمه در جايى برمى‌خورد، به ندرت معنايش‏ را به ياد مى‌آورد. از تغيير نام خود با پيمان هيچ نگفت. گرچه به خود قبولاند كه براى حفظ كارش‏ مجبور به تغيير نام شده است، اما نوعى شرم در وجودش‏ بود كه نمى‌خواست از آن با كسى حرف بزند. به خود گفت، "فقط در كارخانه."
    و حالا پس‏ از شش‏ سال و پنج ماه و سه روز، با آن كه نام ركسى فقط در كارخانه بر زبان رانده مى‌شد، اما خود ريحانه به تدريج از ريحانه به ركسى تغيير ماهيت داده بود. گويى از جسمى به جسم ديگر حلول كرده بود. وقتى در خانه پيمان و نادر او را ريحانه صدا مى‌كردند، نام به نظرش‏ بيگانه مى‌آمد. سال‌ها پيش‏ اين نام زيباترين نامى بود كه شنيده بود. اما حال، از اين نام تهى شده بود. روزى هشت ساعت از شبانه‌روزش‏ را ركسى بود. و بقيه ساعات روز...
    از وقتى نادر پيتزايى باز كرد و پيمان به دانشگاهى در شهرى ديگر رفت، كسى در خانه نبود تا ريحانه را صدا بزند. و حالا...
    لباس‏ كارش‏ را پوشيد و داشت به طرف جايگاه هميشگى خود مى‌رفت كه حس‏ كرد، كارخانه در سكوت آزاردهنده‌اى نفس‏ مى‌كشد. كارگران، بى ‌لبخندى به او نگاه كردند. همه در بهتى ناگفتنى چشم به ديگرى دوخته بودند. جورج نامه‌اى به دستش‏ داد. ركسى بلافاصله نامه را خواند و مفهموم اخراج و بستن كارخانه را درك كرد. نگاهى به پهلو دستى خود كه مرد جوانى از اهالى بنگلادش‏ بود و نام ذوالفقارش‏ را به ذول تبديل كرده بود، انداخت. او نيز با لبخندى غم زده جوابش‏ را داد. انگار مى‌گفت، فدا شديم، همه فدا شديم.
    ركسى بى‌اختيار گفت، "پس‏ دستگاه خود كار چه مى‌شود؟"
    اگر خبر ورود دستگاه خودكار را شنيده بود، آنقدريكه نمى‌خورد كه خبر بستن كارخانه را. گويى كه خبر مرگ عزيزى را به او داده باشند.
    سرپرست كارخانه كه مرد كانادايى عظيم‌الجثه‌اى بود، وارد محوطه شد. همه او را مستر اسميت صدا مى‌زدند. مستراسمبت كارگران را در محوطه باز كارخانه جمع كرد و نطق مفصلى ايراد كرد كه ركسى چند جمله اول آن را درك كرد و به بقيه سخنان او نه گوش‏ كرد و نه توانست گوش‏ كند. مرگ كارخانه مثل غمى سنگين بردلش‏ نشسته بود. تعجب كرد كه چرا هيچ كس‏ گريه نمى‌كند و هاى و هوى به راه نمى‌اندازد. برعكس‏، بر چهره همه سكوتى بى‌تفاوت نشسته بود. اما وقتى مستر اسميت چيزى گفت، ( لابد خنده دار) صداى شليك خنده كارگران در محوطه پيچيد. ركسى بيشتر تعجب كرد. به خود گفت شايد رسم مردم اين سرزمين چنين باشد كه در مرگ هم خنده و مسخره بازى مى‌كنند. سريال‌هاى خنده دار تلويزيون را به ياد آورد كه مردم براى هيچ و پوچ مى‌خنديدند.
    تعجب كرد كه چرا به اين چيزها فكر مى‌كند. وقتى ديد همه جمعيت به طرفى مى‌روند، ماند كه چه كند. لودميلا بازوى اورا گرفت و كشيد.
    پرسيد، "كحا؟"
    "جشن خداحافظى."
    ركسى بازهم حيرت زده بود. جشن؟ نه، حال جشن رفتن نداشت. دلش‏ مى‌خواست كنجى بنشيند و هاى هاى گريه كند. وبعد فكر اين كه مجبور نيست تمام روز پشت آن ماشين بايستد و كار برچسب زدن را انجام دهد، انگار نفسى كه شش‏ سال و پنج ماه وسه روز در سينه‌اش‏ مانده بود، رها شد. ياد پارك زيياى معهودش‏ افتاد. صبح كه از كنار آن گذشت چه وقار و چه شكوهى داشت. لباس‏ كار را از تن كند. نامه اخراج را در كيف گذاشت و از كارخانه بيرون آمد. فضاى كارخانه، ماشين آلات خاموش‏، مثل اجساد مردگان در حال پوسيدن بودند. از هم اكنون بوى تعفن مى‌دادند.
    منتظر اتوبوس‏ شد كه در اين وقت روز دير به دير مى‌آمد. آسمان آبى، مثل چترى بر بالاى سرش‏ گسترده بود. چيزى سرد در درون ركسى، درست زير قلبش‏ نشسته بود. از لحظه‌اى كه حس‏ كرد پيوندش‏ با كارخانه قطع شده است، آن را زير قلب خود حس‏ كرد. چند بار دست روى آن گذاشت و فشار داد. فكرى كم‌رنگ از ذهنش‏ گذشت، "نكند سكته كنم." در هواى آزاد نفس‏ بلند كشيد. اتوبوس‏ را ديد كه از دور دست مى‌آيد. به شوق رسيدن به پارك لبخند زد. اما از سرمايى كه زير قلبش‏ بود كاسته نشد.
    اتوبوس‏ به ايستگاه رسيد. يكى دونفرى پياده و چند نفرى سوار شدند. ركسى روى صندلى چهارنفره وپشت راننده نشست. اتوبوس‏ به راه افتاد. ركسى گيج و ماتم زده بود. چشم به بيرون دوخت. بعد روبروى خود، درست روى صندلى مقابل، کنار در ورودی، زنى ديد. به ياد نياورد كه زن كجا سوار اتوبوس‏ شد. اول به چشمان خود شك كرد. چند بار پلك زد. شايد آنچه مى‌دید، فقط خيال بود. اما نه خيال نبود، نه خطاى چشمى. زنى بود، درست به قد وقواره و شكل و شمايل خود او. گويى تصوير خود را در آينه مى‌ديد. حتى خواست بلند شود و اورا با دستان خود لمس‏ كند، كه نكرد. يعنى جرات اين كار را نداشت. محو تماشاى زن و غرق در بهت خويش‏، اتوبوس‏ به ايستگاه مقابل پارك رسيد. زن پياده شد. ركسى هم بى اختيار به دنبال زن پياده شد. زن روى نيمكتى زير درختان پارك نشست. ركسى نيز او را دنبال كرد و دركنار او نشست. چند بار زبان باز كرد كه با او حرف بزند، اما حرف مثل باد هوا بود، به زبان نمى‌آمد.
    زن مثل جسدى ساكت بود. نگاهش‏ به نقطه نامعلومى خيره بود. كتابى روى دستش‏ باز بود. همان كتابى كه ركسى مى‌خواند؛ از يك نويسنده جديد.
    پارك، درختان و محوطه باز بين درختان در سكوت پيش‏ از ظهر بهار و در هوايى آرام و بى‌باد كه به ندرت در اين شهر بادخيز اتفاق مى‌افتاد، سر در جيب تفكر فرو برده بودند. ركسى حس‏ كرد خوابش‏ مى‌آيد. چقدر دلش‏ مى‌خواست مى توانست زير سايه درختان دراز بكشد و چند ساعتى بخوابد. به اين خواب نياز داشت. شش‏ سال و پنج ماه و سه روز بود كه هر صبح مثل ماشين كوكى از خواب بيدار مى‌شد. در تاريك روشن صبح براى پيمان و نادر صبحانه حاضر مى‌كرد. ساندويجش‏ را آماده مى‌كرد. گاه حتى شام شب را هم مى‌پخت. نادر در رختخواب بود كه او مى‌رفت. سه چهار سالى مى‌شد كه ديگر نادر را چندان نمى‌ديد. اگر هم مى‌ديد، نادر خواب بود. گاهى در ميهمانى‌ها و خانه دوستان و يا خانه خودشان، اگر دوستى به ديدنشان مى‌آمد. و يا عيد نوروز كه فقط به چند ساعت محدود مى‌شد. مغازه پيزايى نادر را خورده بود و فقط سهم خوابش‏ به خانه مى‌رسيد.
    ركسى فكر كرد. فكر كه نه. از وقتى زن هم‌زاد خود را ديد، (اين نامى بود كه خود به زن داد.) ديگر فكر مشخصى با او نبود. فكرها در توده متراكمى از ابر، كم رنگ و كم رنگ‌تر مى‌شدند. فقط خيالى محو در او بود كه كاش‏ مى توانست زير درختان دراز بكشد و بخوابد. گرچه خانه‌اش‏ را داشت. آپارتمانى در طبقه بيست و پنجم يك ساختمان سى و شش‏ طبقه، در كنار يكى از شاه‌راه‌هاى بزرگ كه وسائط نقليه چون رودخانه‌اى خروشان هميشه از آن گذر مى‌كردند. اما ركسى هيچ ميلى به خانه رفتن نداشت. خانه ديگر در تمام ساعات شب و روز از آن او بود. اين فكر دوباره مثل فكر مرگ عزيزى دل او را فشرد و سرما را زير قلب خود حس‏ كرد. در همان لحظه كه تصميم به خوابيدن زير درختان چنان در او قوى شد كه از جاى بلند شد. ديد كه زن هم‌زادش‏ جلوتر از او راه افتاد و رفت زير سايه درخت تنومندى، كتاب و كيف خود را زير سر گذاشت و خوابيد. ركسى فکر کرد، "بازهم من باختم. "
    ديگر ميل به خواب نداشت. فقط مى‌خواست بداند زن تا كى‌ مى‌خوابد. و وقتى بيدار شد، با او به گفتگو بنشيند و بگويد، من، يعنى ركسى در اين لحظه، و يادش‏ آمد كه نام واقعى‌اش‏ ريحانه است. اما مدت‌ها بود كه اين نام را از ياد برده بود. اصلا به ياد نياورد كه كى اين نام را شنيده است. در واقع مدت‌ها بود كه ديگر كمتر كسى او را ريحانه صدا مى‌زد. خودش‏ هم باورش‏ شده بود كه ركسى شده است.
    آرى مى‌خواست با زن درد دل كند. مدت‌ها بود كه با كسى درد دل نكرده بود و حالا كه درد مرگ عزيزى را با خود داشت، بايد از آن حرف مى‌زد. پس‏ به انتظار نشست. كم كمك حس‏ كرد چيزى به رنگ شادى در دلش‏ سرريز مى‌كند. شادى رهايى بود. شادى غرق شدن در سبزى سرشارى كه اطراف او را گرفته بود و آسمان كه رنگ آبى زلالى داشت. پرندگان كه صدايشان خاموشى درخت‌ها را آشفته نمى‌كرد. اين شادى، شادى موذى و آزاردهنده‌اى بود. آدمى در مرگ عزيزى نمى‌تواند شاد باشد. اما ركسى شاد بود. و منتظر بود كه هم‌زادش‏ از خواب بيدار شود.
    نشست. تا كى؟ ندانست. ديد كه بهار با تابستان و تابستان با پاييز جا عوض‏ كرد. برگ درختان زرد، نارنجى، و قرمز شدند. از شاخه‌ها فروريختند و هم‌زاد ركسى همچنان زير درختان خوابيده بود. شايدهم به خواب ابدى فرو رفته بود. ركسى وقتى به خود آمد كه زن تماما زير برگ‌هاى خشك مدفون شده بود.
    بلند شد و به خانه رفت. خانه مثل همه روزهاى ديگر كه او ساعت شش‏ و نيم از كارخانه برمى‌گشت، ساكت بود. نادر در پيتزايى مشغول پخت وسفارش‏ گرفتن پيتزا بود و پيمان هم درشهرى ديگر، با دروس‏ دانشگاهى كلنجار مى‌رفت. او بايد براى خود غذا مى‌پخت. تلويزيون تماشا مى‌كرد. به سريال‌هايى كه اصلا خنده دار نبود، مى‌خنديد. آگهى‌هاى تجارتى را براى هزارمين و ده هزارمين بار نگاه مى‌كرد و فحش‏ مى‌داد. چُرت مى‌زد و روزنامه‌هاى ايرانى را مى‌خواند. به يكى دو دوست تلفن مى‌زد و حرف‌هاى تكرارى را تكرار مى‌كرد. و بعد شب مى‌شد. مى‌خوابيد. نزديكى‌هاى صبح حضور نادر را حس‏ مى‌كرد. تنش‏ گاه بوى هم‌خوابگى مى‌داد. بلند مى‌شد. به اتاق پيمان مى‌رفت كه حالا خالى بود. روى تخت او مى‌خوابيد. در حالى بين خواب و بيدارى، هنوز بوى هم‌خوابگى را حس‏ مى‌كرد. مى‌خواست عق بزند. به خواب مى‌رفت. خواب‌هاى پريشان مى‌ديد. جورج را خواب مى‌ديد كه با لودميلا عشق‌بازى مى‌كرد. و شوهر لودميلا را در خواب مى‌ديد كه به خانه‌شان آمده و مى‌خواهد يك دختر ايرانى سفارش‏ بدهد. بيدار مى‌شد. به ياد ايران مى‌افتاد. هرچه فكر مى‌كرد، نام كوچه‌اى را كه دختر دايى‌اش‏ نسترن زندگى مى‌كرد به ياد نمى‌آورد. دوباره به خواب مى رفت. خواب دستگاه خودكار را مى‌ديد كه در اتاق نشيمن كار گذاشته بودند و او از آن مى‌ترسيد. نادر با آن ور مى‌رفت و مى‌خواست با آن پيتزا درست كند. به صداى ساعت از خواب بيدار مى‌شد. صبحانه نخورده از خانه بيرون مى‌رفت.
    نفس‏ عميقى كشيد. چقدر خوب بود كه فردا مجبور نبود به سر كار برود. و بعد دوباره غم، غم از دست دادن عزيزى بر دلش‏ چنگ انداخت. اما گريه نكرد. به نادر تلفن زد و خبر بستن كارخانه را به او داد. نادر پرسيد، "پس‏ دستگاه خود كار چى شد؟ مگر سفارش‏ نداده بودند؟"
    "من چه مى‌دانم."
    "پس‏ فقط با كابوسش‏ روح مرا و خودت را سوهان مى‌زدى."
    "تقصير من نبود."
    گوشى را گذاشت. زندگى عجيب خالى شده بود. آن كه مرده بود، روزها و شب‌هاى خالى براى ركسى به جاى گذاشته بود.
    روى راحتی دراز كشيد. ياد هم‌زادش‏ افتاد. در دل گفت، "خوشا به حالش‏، چه شهامتى داشت. آن‌قدر زير درختان ماند، تا برگ‌ها او را مدفون كردند و من..."
    سعى كرد به آينده فكر نكند. اما آينده مثل همان ماشين خودكار بود. كه بود و نبود. قرار بود بيايد. هم مى‌آمد و هم نمى‌آمد. روز، پشت روز و شب، پشت شب آمد. يازده سال و هفت ماه و هشت روز گذشت.
    بعد ركسى كه حالا دوباره ريحانه شده بود و نام ركسى در خاطره‌اش‏ گم شده بود. در بيمارستانى در اين شهر در گذشت. شوهر، پسر و عروسش‏ كه پس‏ از شش‏ سال ازدواج هنوز نمى‌خواست بچه‌دار شود، در كنارش‏ بودند. هيچ نمى‌دانستند در درون او چه مى‌گذرد. فقط مى‌ديدند كه لبخندى بر چهره‌اش‏ نشسته است. دستانش‏ گاهى به سوى نامعلوم دراز مى‌شود. ريحانه در همان پارك معهودش‏ بود. پاركى كه شش‏ سال و پنج ماه و سه روز از كنارش‏ گذشت و هرروز آرزو كرد كه ساعتى در سايه درختان و آن محوطه باز بنشيند و به صداى پرندگان گوش‏ كند. ريحانه حال زير درختان روى تكه چمن سبزى دراز كشيده بود و منتظر بود كه برگ درختان رنگ عوض‏ كنند و با باد مختصرى بر او ببارند. ريحانه هم‌زاد خود را ديد. به روى او لبخند زد و سلام كرد. سلامش‏ راپيمان شنيد وگفت، "بابا ريحانه سلام مى‌كند."
    "به كى؟ به من؟"
    هم‌زاد گفت، "به تو نه. به من."

    31 ماه مه 1996
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #15
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    چرا دريا توفاني شده بود
    صادق چوبك

    شوفر سومي كه تا آن وقت همه‌اش چرت زده بود و چيزي نگفته بود كاكا سياه براق گنده‌اي بود كه گل و لجن باتلاق رو پيشاني و لپ‌هايش نشسته بود. سر و رويش از گل و شل سفيد شده بود. اين سه تن با كهزاد كه پاي پياده رفته بود بوشهر از پريشب سحر توي باتلاق گير كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توي باتلاق رد بشوند.

    سياه مانند عروسك مومي كه واكسش زده باشند با چهره‌ي فرسوده‌ي رنجبرده اش كنار منقل وافور و بتر عرق چرت مي‌زد. چشمانش هم بود. لبهايش مانند دو تا قلوه روهم چسبيده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهاي سرش مانند دانه‌هاي فلفل هندي به پوستش چسبيده بود. رو موهايش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند.

    صداي ريزش باران كه شلاق كش روي چادر كلفت آب پس نده‌ي كاميون مي‌خورد مانند دهل توي گوششان مي‌خورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتاي ديگر هم كه با هم حرف مي‌زدند حالا ديگر خاموش شده بودند و سوت وكور دور هم نشسته بودند. گويي حرفهايشان تمام شده بود و ديگر چيزي نداشتند به هم بگويند.

    اما هنوز آهسته لبهاي عباس به هم مي‌خورد. گويي داشت با خودش حرف مي‌زد. اما صدايش گم بود. صدا كه از گلويش درمي‌آمد تو غار دهانش مي‌غلتيد و جذب ديواره‌هايش مي‌شد. بعد سرش را مانند آدمهاي زنده از توي گريبانش بلند كرد. وافور را از پاي منقل برداشت و گذاشت كنار آتش. بعد صدا از توي گلويش بيرون آمد و گفت:

    «اين يدونه بسم مي‌ريم تا ببينيم اين روزگار لاكردار از جونمون چي مي‌خواد. جونمون نمي‌سونه راحت شيم.»

    يك خال آبي گوشه‌ي مردمك بي نور چشمش خوابيده بود؛ روي چشم چپش. آبله صورت لاغر استخوان درآمده‌اش را خورده بود. بينيش را گويي با شل ساخته بودند و هر دم ميخواست بيفتد جلوش تو آتش. چشم‌هاش كلاپيسه‌اي بود. به آتش منقل خيره بود. مانند اينكه به صداي دور اتومبيلي كه با ريزش باران قاتي شده بود گوش مي‌داد. حواسش آنجا تو كاميون نبود.

    چهار تا كاميون خاموش توي باتلاق خوابيده بودند. لجن تا زير شاسي‌هايشان بالا آمده بود. مثل اين كه سالها همانجا سوت و كور زير شرشر باران خشكشان زده بود. تاريكي پرپشتي آنها را قاتي سياهي شب و پف نم‌هاي ريز باران كرده بود. دانه‌هاي باران مانند ساچمه‌هاي چهارپاره توي باتلاق فرو مي‌رفت و گم مي‌شد. روي باتلاق تاريكي و لجن گرفته بود. مانند ديگي بود كه چرم كهنه و آشخال توش مي‌جوشيد.

    هر چهار تا كاميون بارشان پنبه بود. شوفرها نيمي از عدل هاي يك كاميون را ريخته بودند پايين توي لجن‌ها و براي خودشان تو كاميون عقبي جا درست كرده بودند. اما كف كاميون را با چند عدل پوشيده بودند تا زير پايشان نرم باشد.

    عباس تو منقل به وافورش نگاه مي‌كرد. تخم چشم‌هايش درد مي‌كرد. سر كوچك مكيده شده‌اش روي گردنش سنگيني مي‌كرد، انگار زوركي نگاهش داشته بود. آهسته مانند آنكه تو خواب حرف بزند گفت:

    «تو اين آب و هواي نموك اگه آدم اينم نكشه چكار كنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو مي‌خيسونه. ببين سيگار چجوري از هم وا مي‌ره. يذره خاكستر نداره. تنباكوش مثه چوب مي‌سوزه. نمي‌دونم اين چه حسابيه كه از كازرون كه سرازير مي‌شي مزش عوض مي‌شه. گمونم مال رطوبته. تو بندرعباس نمي‌دوني چه نعشه‌اي داره. اكبرآقا بندرعباس كه رفتي؟ اي خدا خراب كنه اين بندر عباس كه منو شش ماه روزگار كترمم كرد. ششماه زمين گير شدم. اگه اين ترياك نبود تا حالا هف كفن پوسونده بودم. يه دختريه بندرعباسي دوازده سيزده ساله‌ي ملوسي تو «شقو» صيغه كرده بودم. اين دختر زبون بسه مثه عروسك آبنوس بود. مثه پروونه دورم مي‌گشت. اونم پيوك گرفت. منم پيوك درآوردم. اول من درآوردم، ديگه خوب شده بودم كه او افتاد. ديگه پا نشد. رشته تو پاش پاره شد، پاش باد كرد. چرك كرد. يه بويي مي‌داد كه آدم نمي‌تونس پهلوش بمونه. بابا ننش مي‌گفتن فايده نداره خوب نمي‌شه. آخرش مرد. من هنوزم جاش تو پامه. هيچي واسيه پادرد از اين بهتر نيس. لامسب دواي همه درديه مگه دواي خودش.»

    سياه و شوفرهاي ديگر خاموش نشسته بودند. سياه به فانوس بادي كه لوله‌اش از دود قهوه‌اي شده بود نگاه مي‌كرد. دود تيزكي از گوشه‌ي فتيله‌اش بالا مي‌زد و تو لوله پخش مي‌شد. اكبر ته ريش خارخاري داشت. سر و رويش لجن گرفته بود. هيكلش گنده و خرسكي بود. از سياه گنده‌تر بود. كله‌اش بزرگ بود. دهنش گشاد و تر بود. هميشه گوشه‌ي دهن و لبهايش تر بود. لبهايش از هم جدا بود و خفت روي دندانهايش خوابيده بود، مثل ليفه‌ي تنبان. گوشه‌هاي چشمش چروك خورده بود. لپ‌هاي چرميش از تو صورتش بيرون زده بود. هميشه در حال دهن كجي بود.

    حرفهاي عباس كه تمام شد اكبر باز گوشش پيش عباس بود. دلش مي‌خواست باز هم او برايش حرف بزند. صداي ريزش باران منگش كرده بود. آهسته يك ور شد و دستش كرد توي جيب كتش و يك قوطي حلبي كوچك بيرون آورد. كمي بلاتكليف به آن نگاه كرد، سپس با تنبلي و بي شتاب آنرا چندبار زد كف دستش و بعد درش را وا كرد. آن وقت با دو انگشتش مثل اينكه بخواهد جايي را نيشگان بگيرد،‌ يك نيشگان تنباكو خوراكي از توي آن بيرون آورد و گذاشت زير لب پايينش. قوطي را گذاشت جلوش رو زمين. بعد با كيف لب و لوچه‌اش را جمع كرد و تف لزج زردي با فشار از گوشه‌ي لبش پراند رو عدل‌هاي پنبه. بعد دست كرد تو جيبش و يك مشت شاه بلوط درآورد و ريخت جلوش. آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد. عباس از صداي بهم خوردن آتش چرتش دريد. چشمانش را باز كرد. از ديدن بلوطها اخمش رفت تو هم و با صداي خفه‌ي بي حالتي گفت:

    «اينا ديگه چيه مي‌خوري؟ يبسي خودمون كم نيس كه بلوطم بخوريم. قربون دسات آتيشا رو ويليون نكن كه بسكه فوت كردم كور شدم.»

    اكبر تنباكوي توي دهنش را يواش يواش مك مي‌زد و آبش را قورت ميداد. بوي ترشاك پهن مانند آن تو سر و كله‌اش دويده بود. مزه‌ي دبش و برنده‌اش را تو دهنش مزه مزه مي‌كرد.

    عباس وافور را از كنار منقل برداشت. همانطور كه سرگرم چسباندن بست بود گفت:

    « آدم از كار اين آدم سر در نمياره. نمي‌دونم چش بود كه دايم مي‌خواست بره بوشهر. بگو آخر پسر واجب بود كه ماشين مردمو تو بيابون زير برف و بارون بزاري پاي پياده بزني بمشيله بري بوشهر؟ تو كه دو روز صب كرده بودي فردا هم صب مي‌كردي آفتاب ميشد زنجير مي‌بسيم رد مي‌شديم. اين بي‌چيز نبود. يه چيزيش بود. حواس درسي نداشت. مثه دل و ديوونه ها شده بود. ديدي چه‌جور چمدونش ورداشت با خودش برد؟ گمونم هر چي بود تو همين چمدونش بود. تو چي گمون مي كني؟»

    اكبر با دلچركي و اخم، لبهاي بهم كشيده، گفت:

    «هيچكه مثل من اين كهزاد رو نمي‌شناسه. من ديگه كهنش كردم. خدا سر شاهده اگه هف پركنه هند بگردي آدم از اين ناتوتر و ناروزن‌تر پيدا نمي‌كني. تو او رو خوب نميشناسيش. اين همون آدمي بود كه سه سال ياغي دولت بود. تفنگ امنيه ‌رو ورداشت و زد به كوه و كمر. هر چي كردن نتونسن بگيرنش. بعد كه بقول خودش دلش از تو كوه و كمر سر رفت اومد تو آبادي دله‌دزي. رييس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ريخت بست به تخمش. مي‌خواس بكشتش. اما نميدونم كهزاد چجوري زير سبيلش چرب كرد و ول شد. اينجوري نبينش. حالا به حساب پشماش ريخته. اين آدم دزيها كرده، آدمها كشته. براي شوفرا ديگه آبرو نگذوشته. گمون مي‌كني تو چمدونش چه بود. من كه ازش نمي‌ترسم. ترياك بود. قاچاق ترياك مي‌كنه. حالا فهميدي؟»

    سياه خيره و اخمو به فتيله‌ي چراغ بادي نگاه مي‌كرد. به دود فتيله كه گاهي صاف وراست و گاهي لرزان و پخش هوا مي‌رفت نگاه مي‌كرد. از حرفهاي آن دوتا خوشش نمي‌آمد. دلش مي‌خواست صبح بشود باز همه‌شان بروند زير ماشين گل‌روبي كنند و تمامش از ماشين حرف بزنند. از كهزاد بد نگويند. از اكبر بيشتر دلخور بود.

    عباس لبهايش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك مي‌زد. اما دود بيرون نمي‌داد. هولكي و پراشتها مك مي‌زد. تمام نيرويش را براي مكيدن بكار مي‌برد. گويي بيرون زندگي ايستاده بود و زندگيش را چكه چكه از توي ني مي‌مكيد. از حرفهاي اكبر تعجب نكرد. سخنان او مي‌رفت تو گوشش و در آنجا پخش مي‌شد و همانجا گم مي‌شد. فكرش پيش كار خودش بود. در زندگيش تنها يك چيز برايش جدي بود ومعني داشت: ترياك بكشد و گيج بشود. همين. گونه‌هايش مثل بادكنك پر و خالي مي‌شد. با حوصله تمام مانند اينكه بست اولش باشد گل آتش را چند بار روي حقه ماليد و سرش را بالا كرد. آنوقت لوله تنك دود از ميان لبهايش بيرون داد. دود را با گرفته‌گيري و گداگيري مثل اينكه به زور بخواهد چيز پربهايي را از خودش جدا كند، به هوا فرستاد. بعد نگاهي به شوفري كه تنباكو تو دهنش بود كرد. گويي او را تازه ديده بود. بعد به او گفت:

    « نگو كه با خودش ترياك داشت و بروز نمي‌داد!»

    اكبر باز هم روي عدلهاي پنبه تف كرد و گفت:

    «حالا يه وخت نمي‌خواد تو روش بياري. مردكيه خيلي زبون نفهميه. من نمي‌خوام دهن بدهنش بدم. ديدي از شيراز تا اينجا من همش ده كلمه حرف باهاش نزدم. اين هميشه با خودش از شيراز و آباده ترياك مياره بوشهر. تو بوشهر عرباي كويتي وبحريني ازش مي‌خرن. يا بهش ليره ميدن يا رنگ. همونجور كه رنگ پيش ما قيمت داره ترياكم پيش اونا قيمت داره. تو عربسون براي يه نخودش جون ميدن. اما ما نمي‌تونيم. او ازش مياد. هميه گمرگچيا و قاچاقچيا رو مي‌شناسه و پاش بيفته براشون هفت‌تيرم مي‌كشه. اما يه وخت خيال نكني من حسوديش مي‌كنم. من دلم واسش مي‌سوزه. او آدم نيس. به همين سوز سلمون اگه من آدم حسابش كنم. ديدي از شيراز تا اينجا هم كلومش نشدم.»

    اكبر برزخ شده بود. ديگر حرف نزد. عباس چشمش به شعله‌هاي آبي رنگي بود كه لاي گل‌هاي آتش زبانه مي‌كشيد. از آن زبانه‌ها خوشش مي‌آمد و براي زنده ماندنش از آنها سوخت مي‌گرفت. پيش خودش فكر مي‌كرد:

    «من ازهمه بي دس و پاترم. هر وخت يه سير ترياك باهام بود گير مفتش افتادم. اما حالا خودمونيم، تو اون كون و پيزي داري كه شش فرسخ تو گل و شل راه بيفتي چمدون ترياك كول بكشي از جلو چشم امنيه رد كني؟ هر كي خربزه مي‌خوره،‌ قربون، بايد پاي لرزشم بشينه.» سپس با صداي سنگين خواب‌آلودش مثل اينكه ريگ زير زبانش باشد گفت:

    «نه جانم عقلم خوب چيزيه. اگه كهزاد ترياك داشت با ماشين بهتر مي‌تونس ردش كنه. اگه برج مقوم بگيرنش بيچارش مي‌كنن.»

    سياه ذوق زده خودش را جمع كرد و خنده خنده گفت:

    «قربونت برم، كهزاد اون از هفت خطاي آتيش پاريه كه انگشت كون قلاغ مي‌كنه كه جارچي خداش مي‌گن. خيال كردي اونقده هالوه كه از جلو برج رد بشه. لاكردار مثه گوركن مي‌مونه. هزار راه و بي‌راهه بلده. از اون گذشته مگه كهزاد از امينه مي‌ترسه؟ مي‌گن دز كه بدز مي‌رسه تير از چليه كمون ورمي‌داره.»

    اكبر با نيش و زخم زبان نگذاشت سياه حرف بزند، تو حرفش دويد و گفت:

    «لابد خبر نداري همين كهزادخاني كه انگشت كون قلاغ مي‌كنه حالا كارش به ****ي كشيده.»

    بعد تف بزرگي روي عدلها انداخت و گفت:

    «بله. مرجون كلايه قرمساقي سرش گذوشته رفته. ديگه نمي‌خواد اسمش تو آدما بياري. آبرو هرچي شوفره برده. هيشكي رو ديدي با اين آبروريزي مترس بشونه. اين زيور فسايي چه گهيه كه آدم واسش اينكارا بكنه. اينجور اسيرش بشه و اينجور خودشو خرابش بكنه. حتم چي خورش كردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اينكارا نمي‌كنه. مردكه هوش تو سرش نيس.»

    سياه اخمو جلوش نگاه مي‌كرد. به صورت اكبر نگاه نمي‌كرد. چشمانش مثل شاهي سفيد توي صورتش برق مي‌زد. به او مربوط نبود. كهزاد آدم شري بود. اما لوطي بود.

    بعد سرش را انداخت زير و جويده جويده، گويي با ديگري بود و نه با اكبر، گفت:

    «هر دلي يه نگاري مي‌پسنده. همه مترس مي‌گيرن. هركي رو كه نگاه كني يه نم‌كرده‌اي داره. اينكه عيب نشد. من بدي ازش نديدم. لوطيه.»

    اكبر تحقيرآميز صدايش را بلندتر كرده گفت:

    «حالا تو هم لنگه كفش كهنه‌ي او شدي و ازش بالا داري مي‌كني؟ نمي‌گم مترس نگيره. مي‌گم زيور قابل اين دسك و دمبك‌ها نيس. حالا آب ريختي رو سرش نشونديش سرت بخوره. درست بگير،‌ افسار بزن سرش كه مرجون هر ساعت نبردش ددر. نه اينكه بدش دس مرجون خودت برو كه تا پات از بوشهر گذوشتي بيرون مرجون هر چي جاشو و ماهيگيره بياره بكشه روش. اونوخت تازه مثه ريگم پول خرجش كن.»

    بعد خنده‌ي نيشداري كرد و گفت:

    «اينكه ديگه واسيه مامانش مترس نميشه.»

    سياه خلقش تنگ بود. خف بود. دلش مي‌خواست پا شود برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. نمي‌خواست دهن بدهن اكبر بگذارد. چه فايده داشت. اكبر وقتي با آدم پيله مي‌كرد دست بردار نبود. داشت خودش را جمع مي‌كرد كه پا شود برود. اكبر دوباره با زهرخند گفت:

    «سياه خان مي‌دوني كهزاد به سيد ممدلي دريسي چه گفته؟ گفته بچيه تو دل زيور مال منه، يعني مال كهزاده. حالا بيا كلامون قاضي كنيم اگه مغز خر به خوردش نداده بودند ميومد همچين حرفي بزنه. كه بگه بچيه تو دل زيور مال منه و بخواد براش سجل بگيره؟ اين آدم غيرت داره؟»

    سپس پيروزمندانه بلند خنديد و گفت:

    «حالا كه تو اگه گفتي بچيه تو دل زيور مال كيه؟»

    آنگاه انگشت كرد زير لبش و تنباكوهاي خيس خورده‌ي مكيده شده را با بي‌اعتنايي بيرون آورد ريخت بغل دستش و گفت:

    «نمي‌دوني مال كيه؟ من مي‌دونم مال كيه. ننه يكي بابا هزار تا. تمام جاشوا و ماهيگيرا و شوفرا و مزوري‌هاي «جبري» و «ظلم آباد» جمع شدن اين بچه رو تو دل زيور انداختن. با تمام عرباي جزيره. هر بند انگشتش يكي ساخته. هر دونه‌ي موي سرش يكي ساخته. منم توش شريكم.»

    بعد چشمانش را انداخت تو صورت سياه و با صداي تحريك آميزي گفت:

    «سياه خان تو چطور؟ تو توش دس نداري. مرگ ما بيا راسش بگو. خب حالا اگه سياه در بياد چي جواب كهزاد مي‌دي؟ نه! نه! شوخي مي‌كنم تو تقصير نداري. بتو چه. هزار تا سياه پيش زيور رفتن. جزيره‌اي‌ها همشون سياهن. تو چه گناهي داري. مي‌خوام اين رو بدونم، بازم زن صفت براش سجل مي‌گيره؟ اگه سياه دربياد بازم واسش سجل مي‌گيره؟»

    عباس تو ششدانگ چرت بود. از خنده‌هاي بلند اكبر و سر و صدايي كه راه انداخته بود تكان نخورده بود. لب پايينش آويزان بود و رشته دندانهاي ساختگيش از زير آن پيدا بود. پشت چشمهاش نازك وقلنبه بود. گويي دو تا بالشتك مار تو صورتش زير ابروهاش چسبيده بود و خونش را مي‌مكيد. بيني تير كشيده‌ي باريكش رو لبهاش افتاده بود و پره‌هايش تكان تكان مي‌خورد. مثل فانوس چين خورده بود.

    سياه خونش خونش را مي‌خورد. دلش مي‌خواست گلوي اكبر را بجود. دلش مي‌خواست برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. اما باز همانجا نشسته بود. يك چيزي بود كه او را آنجا گرفته بود. جلو ماشينش سرد بود. شيشه‌ي بغل دستش شكسته بود و باران مي‌خورد. اينجا گرم بود. رو پنبه‌ها نرم بود. جادارتر بود. مي‌خواست همانجا بخوابد. ماشين مال عباس بود. نه مال اكبر. دودليش از ميان رفت خودش را با تمام سنگيني روي پنبه‌ها فشار مي‌داد. مي‌خواست بخوابد. كنار منقل لم داد. بعد طاقباز خوابيد و پالتو لجنيش را رويش كشيد. سر و سينه و ساق پاهايش از زير پالتو بيرون بود.

    ديگر كسي چيزي نمي‌گفت. مثل اينكه كاميون زير باران ريگ دفن شده بود. گرمب گرمب رو چادرش صدا مي‌كرد. سياه رفت تو خيال زيور. خيلي تو دلش خالي شده بود. اگر بچه‌ي‌ تو دل زيور سياه از آب دربيايد تكليف او چيست؟ او هم پيش زيور رفته بود. فكر مي‌كرد كه كي بوده. آنوقت كهزاد همه را ول ميكرد بيخ گلوي او را مي‌گرفت و خفه‌اش مي‌كرد. كهزاد شر بود. يادش بود كه آخرين دفعه‌اي كه رفته بود پيش زيور شكم زيور صاف و كوچك بود. اما حالا شكمش پيش بود. چند ماه بود كه پيش زيور نرفته بود. نه ماه، خيلي خوب نه ماه و چند روز. اما هيچ يادش نمي‌آمد. اما نه ماه كمتر بود. اما چرا زيور چيزي نگفته بود. به او مربوط نبود كه زن چند وقته مي‌زايد. اما حالا اگر بچه‌ي زيور سياه مي‌شد به او مربوط بود. بچه‌اي كه پوست تنش مثل مركب پرطاوسي براق باشد وموهاي سرش مثل موهاي بره‌ي تودلي رو سرش چسبيده باشد مال باباي سياه است. اين را ديگر همه كس مي‌داند. اما اكبر گفته بود هر بند انگشتش را يكي ساخته. هر تاري از موهاي سرش را يكي ساخته. آنوقت بچه‌ي تو دل زيور مال اوست يا مال جزيره‌اي‌ها. آتشي شده بود. گلويش خشك شده بود ودرد مي‌كرد. گويي يكي بيخ گلويش را گرفته بود زور مي‌داد. به‌زور كوشش كرد كه كمي تف قورت بدهد اما دهنش خشك بود. ترس و بيزاري و زبوني از تو سرش بيرون مي‌پريد. خيره به چادر كاميون نگاه مي‌كرد. توي چادر خيس شده بود و چكه‌هاي درشت آب رديف هم، مثل تيره‌ي پشت آدم، توي سقف آن ليز مي‌خورد و تو نور چراغ بازي مي‌كرد. بعد پيش خودش فكر كرد: « شايد بچه سفيد دربياد. يا خدايا به حق گلوي تيرخورده‌ي علي اصغر حسين كه بچه تو دل زيور سفيد بشه.»

    اما اكبر ول كن نبود. تازه شكار خودش را پيدا كرده بود. مي‌خواست بيچاره‌اش كند. دوباره تنباكو زير لبش گذاشت و با صداي آزاردهنده‌اي گفت:

    «اما خوشم مياد كه مرجون تا ميتونه مي‌دوشدش. هرچي كهزاد كلاه كلاه مي‌كنه مي‌بره مي‌ريزه تو دس مرجون كه به خيال خودش خرج زيور بكنه. هر چي قاچاق مي‌كنه و از هر جا كه حلال حروم مي‌كنه مي‌ده واسيه زلف يار.»

    سپس لبهايش را با كيف بهم فشار داد و كمي تف با فشار زور داد تو تنباكوي زير لبش. بعد آنرا دوباره پس مكيد و بويش را تو سروكله‌اش ول داد. كمي از تفش را خورد و باقي را بشكل آب لزجي كه زرد بود روي عدلهاي پنبه افشاند. آنوقت دنبال حرفش را گرفت.

    «سياه خان تو چن ساله زيور مي‌شناسيش؟ از وختيكه تو خونيه با سيدوني نشسن ديگه؟ فايده نداره. تو بايد زيور رو اونوختيكه من ديدمش مي‌ديديش. اونوخت زيور زيور بود. حالا پوست و استخوان شده. چار پنجسال پيش يه وكيل باشي امنيه‌اي بود اسمش ميرآقا بود. اين زيور را كه مي‌بينيش از فسا ورداشتش اوردش دشتسون كه بفروشدش به عربهاي مسقطي. اما خود ميرآقا پيش پيش كارش رو خراب كرد و سوراخش كرد. واسيه همين بود كه عربها نخريدنش. اونا كارشون خريدن دختره. بيوه نمي‌خرن. چه دردسرت بدم، زيور تو دست ميرآقا انگشتر پا شد و واسيه خودش مي‌پلكيد. بعد دس به دس گشت. اول رئيس امنيه دشتي خدمتش رسيد. بعد همه. اين مرجون با ميرآقا رفيق جونجوني بود. براي اينكه ميرآقا هرچي قاچاق مي‌آورد بوشهر بدست همين مرجون تو بازار آبشون مي‌كرد. تو مرجون رو خوب نمي‌شناسيش. از او زنهايه كه سوار و پياده مي‌كنه. خلاصه ميرآقايي ماموريت بندر لنگه پيدا مي‌كنه. وختيكه مي‌خواس با مرجون حساب وكتابش صاف كنه اين زيور رو كشيد رو حسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و خودش ورداشتش بردش ساخلو اجير نومه ازش گرفت به اسم مرجون كه آب نخوره بي اجازه‌ي مرجون. مرجونم يواشكي چند ماهي تو خونيه خودش تو محله بهبهونيها روش كار كرد. اما اونوخت مخصوص بچه تاجرا و گمركيا بود. تا زد و زيور عاشق ميرمهنا شد و ترياك خورد و گندش كه بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو «دوب» و به صفيه عرب دو ساله اجارش داد. من دفه اول تو «دوب» آبادان ديدمش.»

    سياه اكنون ديگر صداي اكبر را از خيلي دور مي‌شنيد. مثل اينكه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش مي‌خوردند و فرار مي‌كردند. سبك شده بود. گويي داشت تو هوا مي‌پريد. دهنش باز بود و تندتند نفس مي‌كشيد. چشمانش هم بود. آهسته خورخور مي‌كرد.

    ***

    وقتيكه كهزاد رسيد بوشهر نصف شب گذشته بود. باران مانند تسمه تو گرده‌اش پايين مي‌آمد. لندلند كش‌دار و دندان غرچه‌هاي رعد از تو هوا بيرون نمي‌رفت. هوا دوده‌اي بود. رعد چنان تو دل خالي كن بود كه گويي زير گوش آدم مي‌تركيد. رشته‌هاي كلفت و پيوسته‌ي باران مانند سيم‌هاي پولادين اريف از آسمان به زمين كشيده شده بود. توفان دل و روده‌ي دريا را زير و رو كرده بود. موجهاي گنده‌ پركف مانند كوه از دريا برمي‌‌خاست و به ديوار بلند ساحل مي‌خورد و توي خيابان ولو مي‌شد.

    كهزاد از پيچ آب انبار قوام پيچيد و نزديك كنسولگري انگليس رسيد. يك چمدان كوچك خيس گل‌آلود تو دستش بود. سرش را انداخته بود پايين جلو پايش نگاه مي‌كرد. سر و رويش خيس و لجن‌مال شده بود. رختهايش گلي بود. خيس خيس بود. هر دو پايش برهنه بود. توي لاله‌هاي گوشش و گردنش لجن نشسته بود. شل و لجن باران تو سرش خيس خورده بود. مثل اين كه لجن از سرش گذشته بود.

    برابر كنسولگري كه رسيد دلش تند و تند زد. آهسته تو تاريكي به خودش گفت «رسيدم». بعد خنديد. آنوقت سرش را بالا كرد و به بيرق «كوتي» نگاه كرد. دگل بيرق خيلي بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمهاش. زود سرش را انداخت پايين. اما در همان نگاه كوتاه و بريده فانوس‌هاي سرخ دريايي را توي كمر كش بيرق ديد. دو تا فانوس مسي يغور بالاي فرمن دگل بيرق جا داشت. نور فانوس‌ها سرخ بود. رنگ خون تازه بود. كهزاد از ديدن فانوسها دلش خوش شد. از اين چراغ‌ها تا خانه‌ي زيور راهي نبود. پيش خودش خيال مي‌كرد:

    «ببين اينا وختيكه بالاي دگل هسن چقده كوچكن. وختيكه ميارنشون پايين نفتشون كنن هر يكيشون قديه بچه‌ي هف هش سالن. حالا مثه آتش سيگار مي‌مونن. نه از اينجا مثه آتش سيگار نمي‌مونن. از تو دريا، از تو «غاوي» مثه آتش سيگار مي‌مونن. مگه يادت رفته وختيكه از بصره ميومدي شب بود اينا مثه آتش سيگار مي‌موندن. وختيكه ميارنشون پايين قد يه بچه‌ي‌ هف هش سالن. حالا ديگه حتم زاييده. شنبه و يكشنبه باد مي‌خورد. دو روز تو مشيله خوابيدم. شد چن روز؟ نمي‌دونم. حالا حتم زاييد. مي‌ريم شيراز. با بچم مي‌ريم شيراز. بچه‌ي خود من كه مثه يه دونه گردو انداختم تو دل زيور. مرجونم مي‌بريمش شيراز. بي او مزه نداره. بايد بياد شيراز با من تا اونجا سر به نيسش كنم. يكجوري سرش بكنم زير آب و گم و گورش كنم كه خودش بگه آفرين. حالا ديگه وختشه. ديگه زيور **** نمي‌خواد. خيلي آسونه. مي‌شه سگ كشش كرد، مثه آب خوردن. من با اين زن صاف نمي‌شم.»

    باز هم يواش و از خود راضي خنديد.

    برق كج و كوله‌اي تو آسمان بالاي دريا پريد. همه جا روشن شد. موجهاي دريا مثل قير آب شده در كش و قوس بود. حبابهاي باران روي كف زمين جوش مي‌خورد. رو دريا كشتي نبود. بلم‌هاي خالي كه كنار دريا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پايين مي‌رفتند. بوي خزه‌هاي ترشيده دريايي تو هوا پر بود. ميان دريا فانوسهاي شناور دريايي با موجها زير و رو مي‌شدند و تا نور سرخشان سوسو مي‌زدند.

    باز كهزاد فكر كرد:

    «بچيه خود منه. زيور خودش گفته يه ساله كسي پيشش نرفته. يه ساله با منه. من بچه رو خودم مثه گردو انداختم تو دلش. زيور بمن دوروغ نمي‌گه. قربونش برم،‌ هر وخت دس مي‌زارم رو دلش زير دسم تكون مي‌خوره.»

    رگبار تندتر شده بود. رگه‌هايش مثل تركه مي‌سوزاند. تند و باشتاب راه مي‌رفت. زير چهارطاقي «اميريه» ايستاد. چمدانش را گذاشت رو سكو. چشمش به دريا بود. از صداي رعد چهارطاقي مي‌لرزيد. بعد برگشت نزديك ناوداني كه مثل دم اسب آب ازش ميريخت و دستش را گرفت زير آن و آب زد صورتش. مزه‌ي شور لجن باتلاق رفت تو دهنش. ته ريش سنباده‌ايش زير دستش مثل خارشتر بود. با خودش گفت:

    «اگه اينجوري ببيندم زهره ترك مي‌شه. كاشكي مرجون زهره ترك بشه. نوبت او هم مي‌رسه.»

    ته دلش خوش بود. خستگي آنهمه راه رفتن از يادش رفته بود. رسيده بود. نزديك بود. مي‌رفت زيور را مي‌گرفت تو بغلش و رو چشماش ماچ مي‌كرد ودماغش مي‌گذاشت تو گودي گردن او و آنجا را بو مي‌كشيد و نرمه‌ي گوشش را ليس مي‌زد و يواش زير گوشش مي‌گفت «بواي بوام» و تو گوشش آواز مي‌خواند و او هم جوابش مي‌داد و بغلش مي‌خوابيد و مثل عروسك بلندش مي‌كرد مي‌گذاشتش رو خودش و دراز مي‌خوابانيدش روي خودش و با دست روي گودي پشتش مي‌ماليد ومي‌اورد روي قلنبه‌هاي سرينش و با آنجاش بازي مي‌كرد و بعد او زودتر مي‌شد و خودش ديرتر مي‌شد. رو پاهاش بند نبود. رو زمين مي‌جهيد. دنيايش زيور بود و چشمش به در كوچه سياه چركين خانه‌ي او دوخته بود و آنجا بهشتش بود.

    ***

    مرجان با صورت خفه‌ي خواب‌آلودش در را روي او باز كرد و فانوس بادي را گرفت تو صورتش. از ديدن او يكه خورد. از كهزاد ترسيد. هيكل گنده و زمخت و خرسكي كهزاد مثل يابو آمد تو. نگاهي به مرجان انداخت و تندي رويش را برگرداند.

    باد سوزنده‌ي سردي توي پهلو و پشت مرجان خليد و گوشت تن او را لرزاند. صورتش سبز و پف‌آلود بود، ‌چشمان ريزي داشت. صورتش رنگ سفال بود. مثل اينكه رو كوزه‌ي آبخوري با زغال چشم و ابرو كشيده بودند. تا كهزاد را ديد خود به خود گفت:

    «كجا بيدي كه ايجوري ترتليس شدي؟ خدا مرگم بده. چت شده؟ سي چه ايقده دير اومدي؟ زبون بسيه دختركو بسكي نوم تو برد سر زبونش مين درآورد. وختي ري خشت بيد عوضي كه نوم دوازده ايموم بگه همش نوم تو تو دهنش بيد.»

    بعد يك خنده‌ي قباسوختگي تو صورتش ول شد و با چاپلوسي گفت:

    «برو بالا تو بالاخونه توبغل زيور گرم بشو.» باز پوزخند زد. نگاش به چمدان تو دست كهزاد بود.

    كهزاد هيچ محلش نگذاشت. با شتاب از پلكان بالا رفت. پيش خودش مي‌گفت:

    «پيره كفتار حالا ايجور حرف بزن. همچي ببرمت شيراز سرت زير آب كنم كه تو جهنم سر در بياري. خودم از بالاي «بوكوهي» هلت مي‌دم ميندازمت تو دره تا سگ بخورت. زيور ديگه **** نمي‌خواد. ديگه تموم شد.»

    آهسته در اتاق را هل داد و رفت تو. تو اتاق يك چراغ پايه بلور نمره‌ هفت، نيم كش مي‌سوخت. اتاق تنها همين يك در داشت ودوتا پنجره به كوچه رو به دريا. ديوارها و طاقچه‌ها لخت عور بود. نور سرخ چرك چراغ اتاق را برنگ شكر سرخ در آورده بود. بوي تند دود پهن تو هواي اتاق ول بود. بالاي اتاق رختخوابي پهن بود و برآمدگي هيكل باريك لاغري از زير لحاف بي‌رنگي نمايان بود. لحاف رو سرش نبود. روي پيشانيش دستمال سفيدي بسته بود.

    كهزاد دم در ايستاد. چمدان را گذاشت زمين پالتوش را كند. شلوارش را هم كند و گذاشت دم در. سردش بود. تمام پوست تنش خيس بود. زير شلوارش خيس بود. بعد چمدان را برداشت و با تك پا به رختخواب نزديك شده آهسته و با احتياط سركشيد و تو صورت زيور نگاه كرد. ازو خوشش آمد. صورتش جمع و جورتر شده بود. نمك صورتش زياد شده بود و شور شده بود. تنش لرزيد. تو مهره پشتش پيچ نشست. خواست فورا برود زير لحافش. بعد رفت نزديك طاقچه و چراغ را بالا كشيد. نور نارنجي گرد گرفته‌اي روي اطاق نشست. پشتش به چراغ بود و سايه‌ي گنده‌اش رو رختخواب افتاده بود.

    برگشت باز به صورت زيور نگاه كرد. سر زن ميان بالش ارده‌اي رنگي فرو رفته بود. روش به سقف اتاق بود. رنگ صورتش عوض شده بود. تاسيده شده بود. رنگ گندم برشته بود. چشمانش هم بود. لبانش قلنبه و بهم چسبيده بود. مثل اينكه چيز ترشي چشيده بود و داشت اخمش را مزه‌مزه مي‌كرد. موهايش سياه سياه بود، رنگ پر كلاغ زاغي.

    كهزاد ناگهان متوجه شكمش شد. شكم او كوچك شده بود. مثل اول‌هاش بود. نه مثل چند روز پيش كه تو دست و پاش افتاده بود. اما بچه كجا بود. پهلويش كه نبود.

    بچه پهلوي رختخواب هم نبود. تنها يك سيخ كباب زنگ زده و يك كاسه كاچي رو زمين بود. يك صليب با نيل رو ديوار كشيده شده بود.

    دلش ريخت پايين. بچه آنجا نبود. گلويش خشك شد و درد گرفت. دماغش سوخت. بيخ زبانش تلخ شد. انگار يك حب ترياك تو دهنش افتاده بود. سرش داغ شده بود و بيخ موهايش مي‌سوخت. مي‌خواست گريه كند.

    هراسان خم شد و با خشونت و بي‌ملاحظه لحاف را از روي سينه‌ي زيور پس زد. خيالش بچه آنجاست. بچه آنجا هم نبود. دو قلم بازوي لاغر و باريك اين طرف و آن طرف بالشي از گوشت افتاده بود. اين زيور بود.

    از تكان خوردن لحاف سر وكله‌ي او جان گرفت و يك جفت چشم درشت ماشي ترس‌خورده به صورت كهزاد دوخته شد. لبانش بسته بود. لبانش درشت و برآمده و سياه بود، مثل گيلاس خراسان. چشمانش دريده بود. و سفيدش تو نور مرده‌ي اتاق مي‌درخشيد.

    اما همانوقت اين صورتك بي‌آنكه داغمه‌ي لب‌هايش از هم باز بشود دگرگون شد وگونه‌هايش و پره‌هاي بينيش و پيشانيش و چشمانش و چال‌هاي گوشه لبش و چاه چانه‌اش از هم باز شد و يك مشت خنده تو صورتش پاشيده شد؛ مثل نيمه سيب ترشي كه گردي نمك رويش پاشيده باشند. بعد لبهايش به زور از هم باز شد و صداي خلط گرفته‌اي از تو گلوش بيرون آمد:

    «تو كي اومدي؟»

    كهزاد با همان خشم ودستپاچگي رو زيور خم شد و با چشمان دريده‌اش پرسيد:

    «بچه كو؟»

    زيور ازش ترسيد. كهزاد هنوز خيس بود. موهاي بهم چسبيده‌ي تر و روغنيش تو پيشانيش ريخته بود. صورتش حالت نقاشي خشن و زمختي را داشت كه نقاش از روي سر دل‌سيري و پسي طرحش را ريخته بود و هنوز خودش نمي‌دانست چه از آب در خواهد آمد.

    زيور تكاني خورد كه پا شود. كوفته و خرد بود. درد داشت، كمر و پايين تنه‌اش درد مي‌كرد. تويش زق‌زق مي‌كرد. گويي وزنه‌اي سنگين به كمرش بسته بودند. از آن وقتيكه آبستن بود سنگين‌تر بود. آنوقت درد نداشت. از تكان خوردن خودش بدش آمد. دوباره خودش را ول كرد رو تشك و نيرويي را كه براي بلند كردن خودش بكار انداخته بود از خودش راند و بيحال افتاد. بعد با ناله پرسيد:

    «تو كه بند دلم پاره كردي. مگه مرجون بهت نگفت؟ اينجا صداي دريا ميومد. ننه گفت بچه تو اتاق پايين باشه بي سر و صدا تره. بردش اونجا. تنم از تب انگار كوره مي‌سوزد. كاش خدا جونم مي‌گرفت آسودم مي‌كرد. ببين چجوري مياد بالاي سرم. مثه حرمله.»

    كهزاد دلش سوخت. اما راحت شد. گل بگلش شكفت. هر چه نگراني داشت ازش گريخت. اما باز با همان خشني گفت:

    «مرجون گه خورده به بچيه من دس زده. همين حالا مي‌رم ميارمش بالا.»

    زيور با ضعف و زبوني گفت:

    «تو را بخدا بزار به درد خودم بميرم. چرا سر بسرم مي‌ذاري؟ خيال نكن. من از تو بيشتر تو فكرم. خودمم اينجا با اين سروصداي تيفون و دريا نمي‌تونم بمونم. اما نمي‌تونم از جام پاشم. يخورده حالم جا بياد مي‌ريم پايين. اين عوض چش روشنيته كه مثه حارث اومدي رو سرم.»

    كهزاد نشست پهلوي رختخواب و خم شد رو چشم زيور را ماچ كرد. بعد زود سرش را بلند كرد و پرسيد:

    «چيه؟»

    زيور از بالاي چشم به او نگاه مي‌كرد. خسته و كوفته بود. اما با ناز و ذوق و لبخند گفت:

    «يه پسر كاكل زري شكل شكل خودت. هموجور با چششاي فنجوني و ابرو پيوس.» تو صورت كهزاد خيره شده بود و از بالا به او نگاه مي‌كرد ومي‌خنديد. قوس باريكي از بالاي مردمك‌هاي چشمش زير پلك‌هاي بالاييش پنهان بود.

    كهزاد ديگر آرزويي به جهان نداشت. هيچ چيز نمي‌خواست. چشم‌ها و بينيش مي‌سوخت. زير بناگوشش سوزن سوزني مي‌شد. مي‌خواست بخندد، مي خواست بگريد. از هم باز شده بود. سبك شده بود. سرانجام نيشش وا شد و خنده‌ي شل و ول لوسي تو صورتش دويد. گويي فورا به يادش آمد كه چه بايد بكند.

    چمدان را چسبيد و درش را باز كرد و از توش يك بقچه قلمكار درآورد. لاي بقچه را پس زد. روي همه چيزهاي توي چمدان يك غليزبند چيت گل گلي بود. كهزاد آنرا گرفت تو دستهاي گنده‌اش و تاش را باز كرد. آنوقت با هر دو دست گرفتش جلو صورت خودش وتكان تكانش داد. از بالاي غليزبند چشمانش مانند مهره‌هاي شيشه‌اي تو صورتش برق مي‌زد، باز همان خنده‌ي شل و ول لوس توش گير كرده بود.

    زيور سرش را رو بالش يله كرد و به غليزبند نگاه كرد. چهره‌ي بيم خورده‌اي داشت. تلخ و دردناك بود. پوست صورتش مانند پوست دمبك كش آمده بود. زير چشمانش مي‌پريد. درد آشكاري زير پوست صورتش دويده بود. اما باز هم چشم‌براه درد تازه‌اي بود. چهره‌ي بچه‌اي را داشت كه مي‌خواستند بهش آمپول بزنند و سوزنش را جلوش مي‌جوشاندند و قيافه‌اش پيشواز درد رفته بود. اما از ديدن غليزبند خنديد. خيلي دوق كرد. از زير غليبند چانه و دهن او را اريف و شكسته مي‌ديد. اما همين قيافه‌ي اريف و شكسته براي او خود كهزاد بود.

    كهزاد غليزبند را گذاشت كنار و باز از تو بقچه يك پيراهن بچه‌ي اطلس ليمويي رنگ پريده‌اي در آورد و با دو دست آستين‌هايش را گرفت و به زيور نشانش داد. تو هوا تكانش مي‌داد. بعد يك كلاه مخمل بنفش زمخت از لاي بقچه درآورد و به اونشان داد. دوره‌ كلاه گلابتون‌دوزي شده بود.

    زيور ابروهايش را بالا برد و خودش را لوس كرد و گفت:

    « تو هيچ تو فكر من نيسي. ايقده دير اومدي كه چه؟ شيراز پيش زناي شيرازي بودي؟ حقا كه كفتر چاهي آخرش جاش تو چاهه.»

    كهزاد باز خم شد و لبش را گذاشت گوشه‌ي لب زيور و مثل شيشه بادكش هواي آنجا را مكيد. بعد سرش را آورد پايين‌تر توي گردنش و همانجا شل شد. همانجا درازكش كرد و سرش را گذاشت رو بالش پهلو سر زيور خوابيد بيرون لحاف. تنش رو نمد كف اتاق بود.

    فتيله‌ي چراغ پايين رفته بود و مثل آدمي كه چانه مي‌انداخت چند تا جرقه زپرتوي مردني ازش بيرون زد و پك پك كرد و مرد.

    كهزاد زير گوشش مي‌گفت:

    «جون دل، دلت مياد به من اين حرفا بزني؟ زن شيرازي سگ كيه؟ يه مو گنديديه ناز تو رو نميدم صد تا زن شيرازي بسونم. تموم دنيا را به يه لنگه كفش كهنه‌ي تو نمي‌دم.»

    ته دلش شور ميزد. داغي زيور مي‌سوزاندش. دوباره دنباله‌ي حرفش را گرفت:

    «بواي بوام چه تب تندي داري. الهي كه تبت بياد تو جون من. من غير تو كي دارم. اگه براي خاطر تو نبود من اين موقع شب شش فرسخ راه ميوميدم كه تو لجناي مشيله گير كنم؟ مي‌خواسم زودتر بيام رختك‌هات بيارم. من لامسب اگه براي خاطر تو نبود چرا مي‌دوم تو اين جاده‌ي خراب شده جونم بگذارم كف دسم؟ مي‌رفتم جاده صالح‌آباد. جاده مثه كف دس، پول مثه ريگ بيابون. يه ده تني قسطي مي‌خريدم منت ارباب **** نمي‌كشيدم. حالا عوضي كه بهم بگي كه زوئيدي بام دعوا مي‌كني. جون من بگو كي زوئيدي؟»

    زيور آهسته و با ناز گفت: « ظهري.»

    كهزاد دستش را گذاشت رو دل زيور رو لحاف. بنظرش آمد شكم او نرم‌تر شده بود. مثل خمير زير دستش فروكش مي‌كرد. زير دستش دل زيور تاپ تاپ مي‌زد. از تپيدن دل او خوشش مي‌آمد. با خنده و آهسته تو گوشش گفت:

    «مي‌دوني جون دل؟ دل آدمم مثه دلكوي ماشين كار مي‌كنه.» آنوقت دستش را برد بالاتر و گذاشت رو پستانهاش. از هميشه سفت‌تر بودند. رگ كرده بودند. خيال كرد كوچك‌تر شده‌اند. پرسيد:

    «حالا شير دارن؟»

    زيور آهسته پچ‌پچ كرد: «درد ميكنه. هنوز بچه ازش نخورده. زورش نكن.»

    كهزاد دستش را تندي كشيد بيرون. تو كيف بود و با لذت كش داري هرم تب‌دار تن او را بالا مي‌كشيد. بو عرق و دود مانده سرگين و پيه كه از زير لحاف بالا مي‌زد هورت مي‌كشيد. باز دستش را برد زير لحاف و دوباره گذاشت رو پستانش. تنش لرزيد. داغ شد. تكمه‌ي درشت پستانش را ميان انگشتانش گرفت و آن را خارش داد. بعد دستش را آورد پايين و روي شكمش سر داد و آورد گذاشت روي رم او. دلش خواست آنجا را نيشكان بگيرد. هميشه آنجا را نيشكان مي‌گرفت. اما آنجا كهنه پيچ شده بود. زير دستش يك قلنبه كهنه بالا زده بود. آهسته خنديد. دلش تو غنج بود. كيفش كشيد لحاف را پس بزند خودش هم برود آن زير. پشش داغ شده بود و مي‌لرزيد. خودش را از رو لحاف سفت به زيور زور داد. دلش مي‌خواست آب بشود بريزد تو قالب زيور. آهسته به زيور گفت:

    «امروز ظهر؟»

    زيور گفت: «ها»
    كهزاد با دهن خشك و صداي لرزان پرسيد:

    «مي‌شه؟»

    زيور دست او را از روي رمش برداشت و گذاشتش بالاتر رو نافش. آنوقت با پچ‌پچ كرد.

    «مگه ديوونه شدي. من زخمم. چقده هولكي هسي. حالا وخت اين كاراس؟»

    برق كش‌دار سمجي اتاق را مهتابي كرد. نورش مثل دنداني كه تير بكشد زق‌زق مي‌كرد. زيور رك به سقف اطاق نگاه مي‌كرد. كهزاد چشمش توي انبوه موهاي وزكرده‌ي او پنهان بود. برق چشم هر دو را زد. غرغر دريا و آسمان هوا را مانند جيوه سنگين كرده بود.

    كهزاد انگشتش را مانند پاندول روي تكمه‌ي پستان او قل مي‌داد و تمام تنش با آن نوسان تكان مي‌خورد. دلش هواي عرق كرده بود. با بي‌حوصلگي دستش را باز آورد و گذاشت رو رم زيور و آهسته و سمج تو گوشش گفت:

    «مي‌خوام.»

    زيور سرش را به طرف او رو بالش كج كرد و با مسخر گفت:

    «مگه ديوونه شدي. مثه دريا ازم خون مي‌ره.»

    آنوقت كهزاد خاموش شد. دستش را از آنجاش برداشت و گذاشت رو ناف او و تو فكر رفت. به بچه‌اش فكر مي‌كرد. پيش خودش خيال كرد:

    «چرا مثه دريا ازش خون مي‌ره؟»

    آنوقت از زير لحاف بوي ترشال خون خورد به دماغش. چشمانش هم بود. مي‌خواست بزند زير گريه. انگار زيور را به زور از او گرفته بودند. همين وقت بي‌تاب با صداي كوك دررفته‌اي يواش زير گوش زيور خواند.

    « خوت گلي، نومت گلن، گل كر زلفت،»
    « اي كليل نرقيه بنداز ري قلفت.»

    زيور به سقف نگاه مي‌كرد. هيچ نمي‌گفت.

    كهزاد كمي خاموش شد و بعد يك خرده تكمه‌ي پستان او را كه تو انگشتانش بود زور داد و لوس لوسكي پرسيد:

    «چرا جواب نمي‌دي؟ خوابي؟»

    زيور سرش را برگرداند به سوي او و تو تاريكي خنديد. بينيش به بيني كهزاد خورد. نفس‌هاي گرمشان تو صورت هم پخش شد. بوي گوشت هم را شنيدند. زيور با نفس به او گفت:

    «گمونم اگه هزار بارم بشنفي بازم سير نشي؟»

    كهزاد دهنش را به لاله‌ي گوش او چسباند و با شور و خواهش گفت:

    «نه سير نمي‌شم. بگو. برام بخون. دلم خون نكن. مرگ من بخون.»

    زيور خواند:

    «ار كليت نرقيه قلفم طلايه،»
    « ار ايخواي سودا كني، يي لا دو لايه.»

    كهزاد دستش را روي شكم او ليز داد. دوباره آورد گذاشت زير دل او، همانجا كه كهنه پيچ شده بود. آنجا را كمي نوازش كرد. كهنه تحريكش كرده بود. خواند:

    «وو دوتر وو ره ايري نومت ندونم،»
    «بوسته قيمت بكن تازت بسونم.»

    زيور اين بار با كرشمه‌ي تب‌آلودي جواب داد:

    «بوسمه قيمت كنم چه فويده داره؟»
    «انارو تا نشكني مزه نداره.»

    كهزاد با تك زبانش نرمه‌ي گوش زيور را ليس زد و بعد بناگوشش را ماچ كرد و شوخه‌شوخي گفت:

    «اي پتياره. خيلي لوندي.» دلش غنج مي‌زد. دوباره خودش خواند:

    «اشكنادم انارت مزش چشيدم،»
    «سر شو تا سحر سيري زيش نديدم.»
    «‌وو دوتر وو ره ايري خال پس پاته،»
    «ارنخواي بوسم بدي دينم بپاته.»

    زيور با شيطنت و با دست پس زدن و با پا پيش كشيدن گفت:

    «ار ايخواي بوست بدم بو دس راسم،»
    «دس بنه سر مملم، خوم تخت ايوايسم.»

    كهزاد با دلخوري لوسي باد انداخت تو دماغش و گفت:

    «ديدي بازم اذيت كردي؟ اين نمي‌خوام. همو كه مي‌دوني خوشم مياد بخون.»

    زيور با لجبازي سربسرش گذاشت و گفت:

    «‌چه فويده داره. منكه زخمم نميشه.»

    كهزاد با التماس گفت:

    «بهت كاري ندارم. خوشم مياد همون بخوني. اگه دست بهت زدم هر چه ميخوي بگو. مرگ من بخون.»

    زيور گفت: «سرم نميشه.»‌ اما فورا خواند:

    «ار ايخواي بوست بدم دلمو رضا كن،»
    «دس بنه سر مملم لنگم هوا كن.»

    كهزاد آتشي شد. خودش را سفت به زيور چسبانيد و با دماغ و دهن زير بناگوشش را قرص ماچ كرد. دستش را برد زير بغل زيور كه خيس عرق بود و او را بطرف خودش زور داد،‌ و بريده بريده تو دماغي گفت:

    «برات مي‌ميرم. الهي كه قربون چشمات برم. تو بواي مني. كاشكي تب و دردت بجون من ميومد. من تو اين دنيا غير از تو هيچكه ندارم. اگه تو ولم كني مي‌ميرم. بچه رو ور مي‌داريم ميريم شيراز. هوا مثه بهشت. تا مي‌توني زردآلو كتوني بخور حظ كن. هرچي بخوي واست فراهم مي‌كنم. من كار مي‌كنم و زحمت مي‌كشم تو راحت كن.»

    زيور سرش را كج كرده بود و باو مي‌خنديد.

    صداي تودل خالي كن رعد سنگيني اتاق را لرزاند. صداي رميدن موجها با غرش تندر يكي شده بود. هنوز يك غرش فرو ننشسته بود و غرغر آن تو هوا مي‌لرزيد كه تندر تازه‌اي از شكم آسمان مثل قارچ جوانه مي‌زد. مثل اينكه از آسمان حلب نفتي خالي بزمين مي‌باريد.

    شاه موجي سنگين از دريا به خيابان پريد و رگبار تند آن در و شيشه‌‌هاي پنجره را قايم تكان داد؛‌ مثل اينكه كسي داشت آنها را از جا مي‌كند كه بيايد تو اتاق. موجها روهم هوار مي‌شدند.

    كهزاد وحشت زده از جايش پريد و راست نشست. خيال كرد طاق دارد مي‌آيد پايين. بعد خيال كرد ماشينش تو «رودك» پرت شده. دستپاچه تو تاريكي به جايي كه سر زيور بود نگاه كرد و خجالت كشيد. آنوقت براي تبرئه‌ي خودش گفت:

    «عجب هوايه ناتويه. بند دل آدم مي‌بره. هر كي ندونه ميگه دريا ديونه شده. خدا بداد اوناي برسه كه حالا رو دريا هسن. چه موجاي خونه خراب كني. مثه اينكه مي‌خواد خونه‌رو از ريشه بكنه. تو را بخدا بوشهرم شد جا؟‌ هر چي ميگم بريم شيراز،‌ بريم شيراز،‌ همش امروز فردا مي‌كني. تو از اين دريا و آسمون غرمبه‌ها نمي‌ترسي؟»

    زيور خيره تو انبوه تاريكي سقف اتاق نگاه مي‌كرد. به صداي رعد و كهزاد گوش مي‌داد. كهزاد كه خاموش شد او با بي‌اعتنايي گفت:

    «نه چه ترسي داره؟ از چه بترسم؟ باد و تيفون كه ترسي نداره. هميشه هم دريا ايجوري ديوونه نيس. گاهي وختي كه قران يا بچيه حرومزده توش ميندازن ديوونه ميشه.»

    هر دو خاموش شدند.

    موجهاي سنگين قيرآلود به بدنه‌ي ساحل مي‌خورد و برمي‌گشت تو دريا و پف نم‌‌هاي آن تو ساحل مي‌پاشيد. و صداي خراب شدن موجها منگ كننده بود. و آسمان و دريا مست كرده بودند. و دل هوا بهم مي‌خورد. و دل دريا آشوب مي‌كرد. و آسمان داشت بالا مي‌آورد. و صداي رعد مثل چك تو گوش آدم مي‌خورد و از چشم آدم ستاره مي‌پريد. و موجها رو سر هم هوار مي‌شدند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #16
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    جشن فرخنده
    جلال آل احمد

    ظهر كه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو مي‌گرفت، سلامم توي دهانم بود كه باز خورده فرمايشات شروع شد:

    - بيا دستت را آب بكش، بدو سر پشت‌بون حوله‌ي منو بيار.

    عادتش اين بود. چشمش كه به يك كداممان مي‌افتاد شروع مي‌كرد، به من يا مادرم يا خواهر كوچكم. دستم را زدم توي حوض كه ماهي‌ها در رفتند و پدرم گفت:

    - كره خر! يواش‌تر.

    و دويدم به طرف پلكان بام. ماهي‌ها را خيلي دوست داشت. ماهي‌هاي سفيد و قرمز حوض را. وضو كه مي‌گرفت اصلا ماهي‌ها از جاشان هم تكان نمي‌خوردند. اما نمي‌دانم چرا تا من مي‌رفتم طرف حوض در مي‌رفتند. سرشانرا مي‌كردند پايين و دمهاشان را به سرعت مي‌جنباندند و مي‌رفتند ته حوض. اين بود كه از ماهي‌ها لجم مي‌گرفت. توي پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روي پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزي مي‌آمد كه نگو. و همسايه‌مان داشت كفترهايش را دان مي‌داد. حوله را از روي بند برداشتم و ايستادم به تماشاي كفترها. اينها ديگر ترسي از من نداشتند. سلامي به همسايه‌مان كردم كه تازگي دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توي خانه زندگي مي‌كرد. يكي از كفترها دور قوزك پاهايش هم پرداشت. چرخي و يك ميزان. و آنقدر قشنگ راه مي‌رفت و بقو بقو مي‌كرد كه نگو. گفتم:

    - اصغر آقا دور پاي اين كفتره چرا اينجوريه؟

    گفت:

    - به! صد تا يكي ندارندش. مي‌دوني؟ ديروز ناخونك زدم.

    - گفتم: ناخونك؟

    - آره يكيشون بي‌معرفتي كرده بود منم دو تا از قرقي‌هاش را قر زدم.

    بابام حرف زدن با اين همسايه‌ي كفتر باز را قدغن كرده بود. اما مگر مي‌شد همه‌ي امر و نهي‌هاي بابا را گوش كرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حياط ما افتاده بود و صداي بابام را درآورده بود. يك بار هم از بخت بد درست وقتي بابام سرحوض وضو مي‌گرفت يك تكه كاهگل انداخته بود دنبال كفترها كه صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهيهاي بابام ترسيده بودند و بيا و ببين چه داد و فريادي! بابام با آن همه ريش و عنوان، آن روز فحش‌هايي به اصغرآقا داد كه مو به تن همه‌ي ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همه‌ي امر و نهي‌‌هاي بابام هر وقت فرصت مي‌كردم سلامش مي‌كردم و دو كلمه‌اي درباره‌ي كفترهايش مي‌پرسيدم. و داشتم مي‌گفتم:

    - پس اسمش قرقيه؟

    كه فرياد بابام آمد بالا كه: كره خر كجا موندي؟

    اي داد بيداد! مثلا آمده بودم دنبال حوله‌ي بابام. بكوب بكوب از پلكان رفتم پايين. نزيك بود پرت بشوم. حوله را كه ترسان و لرزان به دستش دادم يك چكه آب از دستش روي دستم افتاد كه چندشم شد. درست مثل اينكه يك چك ازو خورده باشم. و آمدم راه بيفتم و بروم تو كه در كوچه صدا كرد.

    - بدو ببين كيه. اگه مشد حسينه بگو آمدم.

    هر وقت بابام دير مي‌كرد از مسجد مي‌آمدند عقبش. در را باز كردم. مامور پست بود. كاغذ را داد دستم و رفت. نه حرفي نه هيچي. اصلا با ما بد بود. بابام هيچوقت انعام و عيدي بهش نمي‌داد. اين بود كه با ما كج افتاده بود. و من تعجب مي‌كردم كه پس چرا باز هم كاغذهاي بابام را مي‌آورد. براي اينكه نكند يك بار اين فكرها به كله‌اش بزند پيش خودم تصميم گرفته بودم از پول توجيبي خودم يك تومان جمع كنم و به او بدهم و بگويم حاجي‌آقا داد. يعني بابام. توي محل همه بهش حاجي‌آقا مي‌گفتند.

    - كره خر كي بود؟

    صداي بابام از تو اطاقش مي‌آمد. رفتم توي درگاه و پاكت را دراز كردم و گفتم: - پست‌چي بود.

    - وازش كن بخون. ببينم توي اين مدرسه‌ها چيزي هم بهتون ياد مي‌دن يا نه؟

    بابام رو كرسي نشسته بود و داشت ريشش را شانه مي‌كرد كه سر پاكت را باز كردم. چهار خط چاپي بود. حسابي خوشحال شدم. اگر قلمي بود و به خصوص اگر خط شكسته داشت اصلا از عهده من برنمي‌آمد و درمي‌ماندم و باز سركوفت‌هاي بابام شروع مي‌شد. اما فقط اسم بابام را وسط خط‌هاي چاپي با قلم نوشته بودند. زيرش هم امضاي يكي از آخوندهاي محضردار محلمان بود كه تازگي كلاهي شده بود. تا سال پيش رفت و آمدي هم با بابام داشت.

    - ده بخون چرا معطلي بچه؟

    و خواندم: «به مناسبت جشن فرخنده 17 دي و آزادي بانوان مجلس جشني در بنده منزل...»

    كه بابام كاغذ را از دستم كشيد بيرون و در همان آن شنيدم كه:

    - بده ببينم كره خر!

    و من در رفتم. عصباني كه مي‌شد بايد از جلوش در رفت. توي حياط شنيدم كه يك‌ريز مي‌گفت: - پدرسگ زنديق! پدرسوخته ملحد!

    به زنديقش عادت داشتم. اصغرآقاي همسايه را هم زنديق مي‌گفت. اما ملحد يعني چه؟ اين را ديگر نمي‌دانستم. اصلا توي كاغذ مگر چي نوشته بود. از همان يك نگاهي كه به همه‌اش انداختم فهميدم كه روي هم رفته بايد كاغذ دعوت باشد. يادم است كه اسم بابام كه آن وسط با قلم نوشته بودند خيلي خلاصه بود. از آيه‌الله و حجه‌الاسلام و اين حرفها خبري نبود كه عادت داشتم روي همه كاغذهايش ببينم. فقط اسم و فاميلش بود. و دنبال اسم او هم نوشته بود «بانو» كه نفهميدم يعني چه. البته مي‌دانستم بانو چه معنايي مي‌دهد. هرچه باشد كلاس ششم بودم و امسال تصديق مي‌گرفتم. اما چرا دنبال اسم بابام؟ تا حالا همچه چيزي نديده بودم.

    از كنار حوض كه مي‌گذشتم اداي ماهي‌ها را درآوردم با آن دهان‌هاي گردشان كه نصفش را از آب درمي‌آوردند و يواش ملچ ‌مولوچ مي‌كردند.

    بعد ديدم دلم خنك نمي‌شود. يك مشت آب رويشان پاشيدم و دويدم سراغ مطبخ. مادرم داشت بادمجان سرخ مي‌كرد. مطبخ پر بود از دود و چشمهاي مادرم قرمز شده بود. مثل وقتي كه از روضه برمي‌گشت.

    - سلام. ناهار چي داريم؟

    - مي‌بيني كه ننه. عليك سلام. بابات رفت؟

    - نه هنوز.

    بادمجان‌هاي سرخ شده را نصفه نصفه توي بشقاب روي هم چيده بود و پيازداغها را كنارشان ريخته بود. چندتا از پيازداغها را گذاشتم توي دهنم و همانطور كه مي‌مكيدم گفتم:

    - من گشنمه.

    - برو با خواهرت سفره‌رو بندازين. الان مي‌آم بالا.

    دو سه تاي ديگر از پيازداغ‌ها را گذاشتم دهنم كه تا از مطبخ دربيايم توي دهنم آب شده بودند. خواهرم زير پايه كرسي جاي مادرم نشسته بود و داشت با جوراب پاره‌‌هاي دست بخچه‌ي مادرم عروسك درست مي‌كرد خپله و كلفت و بدريخت. گفتم:

    - گه سگ باز خودتو لوس كردي رفتي اون بالا؟

    و يك لگد زدم به بساطش كه صدايش بلند شد:

    - خدايا! باز اين عباس ذليل شده اومد. تخم سگ!

    حوصله نداشتم كتكش بزنم. گرسنه‌ام بود و بادمجان‌ها چنان قرمز بود كه اگر مادرم نسقم مي‌كرد خيلي دلم مي‌سوخت. اين بود كه محلش نگذاشتم و رفتم سراغ طاقچه‌ي اسباب و اثاثيه‌ام. كتابهايم را گذاشتم يك طرف و كتابچه‌ي تمبرم را برداشتم ونگاهي به آن انداختم كه مبادا خواهرم باز رفته باشد سرش. ديگر از دست تمبرهاي عراق و سوريه خسته شده بودم. اما چه كنم كه براي بابام فقط ازين دو جا كاغذ مي‌آمد. توي همه‌ي آنها يكي از تمبرهاي عراق را دوست داشتم كه برجي بود مارپيچ و به نوكش كه مي‌رسيد باريك مي‌شد. يك سوار هم جلوي آن ايستاده بود به اندازه يك مگس. آرزو مي‌كردم جاي آن سوار بودم. يا حتي جاي اسبش...

    - عباس!

    باز فرياد بابام بود. خدايا ديگر چكارم دارد؟ از آن فريادها بود كه وقتي مي‌خواست كتكم بزند از گلويش درمي‌آمد. دويدم.

    - بيا كره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجره‌ي عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمين و يك توك پا بياد اينجا.

    - آخه بذار بچه يك لقمه نون زهرمار كنه...

    مادرم بود. نفهميدم كي از مطبخ درآمده بود. ولي مي‌دانستم كه حالا دعوا باز در خواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد كرد.

    - زنيكه لجاره! باز توكار من دخالت كردي؟ حالا ديگر بايد دستتو بگيرم و سرو كون برهنه ببرمت جشن.

    بابام چنان سرخ شده بود كه ترسيدم. عصبانيت‌هايش را زياد ديده بودم. سرخودم يا مادرم يا مريدها يا كاسبكارهاي محل. اما هيچ‌وقت به اين حال نديده بودمش. حتا آن روزي كه هرچه از دهنش درآمد به اصغر آقاي همسايه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نمي‌دانست كجا به كجاست و من بدتر ازو. رگهاي گردن بابام از طناب هم كلفت‌تر شده بود. جاي ماندن نبود. تا كفشم را به پا بكشم مادرم با يك لقمه‌ي بزرگ به دست آمد و گفت:

    - بگير و بدو تا نحس نشده خودت را برسون.

    هنوز نصف لقمه‌ام دستم بود كه از درخانه پريدم بيرون،‌ سوزي مي‌آمد كه نگو. از آفتاب هم خبري نبود. بقيه لقمه‌ام را توي كوچه با دو تا گاز فرو دادم و در مسجد كه رسيدم دهانم را هم پاك كرده بودم.

    فقط كفشهاي پاره پوره دم در چيده شده بود. صف‌هاي نماز جماعت كج و كوله‌تر از صف بچه مدرسه‌اي‌ها بود. و مريدهاي بابام دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا با هم حرف مي‌زدند و تسبيح مي‌گرداندند. احتياجي به حرف زدن نبود. مرا كه ديدند تك و توك بلند شدند و براي نماز قامت بستند. عادتشان بود چشمشان كه به من مي‌افتاد مي‌فهميدند كه لابد باز آقا نمي‌آيد.

    بعد دويدم طرف بازار. از دم كبابي كه رد مي‌شدم دلم مالش رفت. دود كباب همه جا را پر كرده بود. نگاهي به شعله‌ي آتش انداختم و به سيخ‌هاي كباب كه مشهدي علي زير و روشان مي‌كرد و به مجمعه‌ي پر از تربچه و پيازچه كه روي پيشخوان بود. و گذشتم. چلويي هيچوقت اشتهاي مرا تيز نمي‌كرد. با پشت دري‌هايش و درهاي بسته‌اش. انگار توي آن به جاي چلو خوردن كارهاي بد مي‌كنند. دكان آشي سوت و كور بود و ديگي به بار نداشت. حالا ديگر فصل حليم بود و ناهار بازار دكان آشي صبح‌ها بود. صبح‌هاي سرد سوزدار. جلوي دكانش يك بره‌ي درسته و پوست كنده وسط يك مجمعه قوز كرده بود و گردنش به كنده‌ي درخت مي‌ماند. و روي سكوي آن طرف يك مجمعه‌ي ديگر بود پر از گندم و يك گوشكوب بزرگ -خيلي بزرگ- روي آن نشانده بودند. فايده نداشت بايد زودتر مي‌رفتم و عمو را خبر مي‌كردم و گرنه از ناهار خبري نبود.

    آخر بازارچه سرپيچ يك آشپز دوره گرد ديگ آش رشته‌اش را ميان پاهاش گرفته بود و چمبك زده بود و مشتريها آش را هورت مي‌كشيدند. بيشتر عمله‌‌ها بودند وكلاه نمدي‌هاشان زير بغل‌هاشان بود. ته بازار ارسي‌دوزها دلم از بوي چرم به هم خورد و تند كردم و پيچيدم توي تيمچه. اينجا ديگر هيچ سوز نداشت. گوشهايم داغ شده بود. و زير پا فرش بود از پوشال نرم. و گوشه و كنار تا دلت بخواهد تخته ريخته بود و چه بوي خوبي مي‌داد! آرزو ميكردم كه سه تا از آن تخته‌‌ها را مي‌داشتم تا طاقچه‌ام را تخته‌بندي مي‌كردم. يكي را براي كتابها- يكي را براي خرده ريزها و آخري را هم بالاتر از همه مي‌كوبيدم براي خرت و خورتهايي كه نمي‌خواستم دست خواهرم بهشان برسد. و اينهم حجره‌ي عمو. اما هيچكس نبود. دم در حجره يك خورده پا به پا كردم و دور خودم چرخيدم كه شاگردش نمي‌دانم از كجا درآمد. مرا مي‌شناخت. گفت عمو توي پستو ناهار مي‌خورد. يك كله رفتم سراغ پستو. منقل جلوي رويش بود و عبا به دوش روي پوست تختش نشسته بود وداشت خورش فسنجان با پلو مي‌خورد. سلام كردم و قضيه را گفتم. و همان طور كه او ملچ ملچ مي‌كرد داستان كاغذي را كه آمده بود و حرفي را كه بابام به مادرم گفته بود همه را برايش گفتم. دو سه بار «عجب! عجب!» گفت و مرا نشاند و روي يك تكه نان يك قاشق فسنجان خالي ريخت كه من بلعيدم و بلند شديم. عمو عبايش را از دوش برداشت و تا كرد وگذاشت زير بغلش و شبكلاهش را توي جيبش تپاند و از در حجره آمديم بيرون. مي دانستم چرا اين كار را مي‌كند. پارسال توي همين تيمچه جلوي روي مردم يك پاسبان يخه عمويم را گرفت كه چرا كلاه لبه‌دار سر نگذاشته. و تا عبايش را پاره نكرد دست ازو برنداشت. هيچ يادم نمي‌رود كه آنروز رنگ عمو مثل گچ سفيد شده بود و هي از آبرو حرف مي‌زد و خدا و پيغمبر را شفيع مي‌آورد. اما يارو دستش را انداخت توي سوراخ جا آستين عبا و سرتاسر جرش داد ومچاله‌اش كرد و انداخت و رفت. آنروز هم درست مثل همين امروز نمي‌دانم چه اتفاقي افتاده بود كه بابام مرا فرستاده بود عقب عمو و داشتيم به طرف خانه مي‌رفتيم كه آن اتفاق افتاد.

    در راه عمو ازم پرسيد بابام جواز سفرش را تجديد كرده يا نه. و من نمي‌دانستم. هر وقت بابام مي‌خواست سفري به قم يا قزوين بكند اين عزا را داشتيم. جوازش را مي‌داد به من مي‌بردم پهلوي عمو و او لابد مي‌برد كميسري و درستش مي‌كرد. اين بود كه باز عمو پرسيد امروز رئيس كميسري به خانه‌مان نيامده! گفتم نه. رئيس كميسري را مي‌شناختم. يكي دو بار اول صبحها كه مي‌رفتم مدرسه در خانه‌مان با او سينه به سينه شده بودم، مثل اينكه از مريدهاي بابام بود. هر وقت هم مي‌آمد دم در منتظر نمي‌شد در را باز مي‌كرد و يااللهي مي‌گفت و يك راست مي‌رفت سراغ اطاق بابام.

    به خانه كه رسيديم عمو رفت پيش بابا ومن ديگر منتظر نشدم. يك كله رفتم پاي سفره كه مادرم فقط يك گوشه‌اش را براي من باز گذاشته بود. از بادمجان‌هايي كه باقيمانده بود پيدا بود خودش چيزي نخورده. هر وقت با بابام حرفش مي‌شد همين طوري بود. ناهارم را به عجله خوردم و راه افتادم. از پشت در اطاق بابام كه مي‌گذشتم فريادش بلند بود و باز همان «زنديق» و «ملحد»‌ش را شنيدم. لابد به همان يارو فحش مي‌داد كه كاغذ را فرستاده بود. خيلي دلم مي‌خواست سري هم به پشت بام بزنم و يك خورده كفترهاي اصغرآقا را تماشا كنم. اما هوا ابر بود و لابد كفترها رفته بودند جا و تازه مدرسه هم دير شده بود. يعني دير نشده بود اما وضع من جوري بود كه بايد زودتر مي‌رفتم. بله ديگر سر همين قضيه‌ي شلوار كوتاه! آخر من كه نمي‌توانستم با شلوار كوتاه بروم مدرسه! پسر آقاي محل! مردم چه مي‌گفتند، و اگر بابام مي‌ديد؟ از همه‌ي اين‌ها گذشته خودم بدم مي‌آمد. مثل اين بچه‌هاي قرتي كه پيشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آويزان مي‌كردند و «شلوار كوتاه كلاه بره...» بله ديگر هيچكس از متلك خوشش نمي‌آيد. و همين جوري شد كه آخر ناظم از مدرسه بيرونم كرد كه «يا شلوارت را كوتاه كن يا برو مكتب خونه». درست اوايل سال بود. يعني آخرهاي مهرماه. و مادرم همان وقت اين فكر به كله‌اش زد. به پاچه‌هاي شلوارم از تو دكمه قابلمه‌اي دوخت ومادگي آن را هم دوخت به بالاي شلوارم. و باز هم از تو،‌ و يادم داد كه چطور دم مدرسه كه رسيدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دكمه كنم و بعد هم كه درآمدم بازش كنم و بكشم پايين. همينطور هم شد. درست است كه شلوارم كلفت مي‌شد و نمي‌توانستم بدوم، و آن روز هم كه سر شرط‌بندي با حسن خيكي توي حوض مدرسه پريدم آب لاي پاچه‌ام افتاد و پف كرد و بچه‌ها دست گذاشتند به مسخرگي، اما هر چه بود ديگر ناظم دست از سرم برداشت. به همين علت بود كه سعي مي‌كردم از همه زودتر بروم مدرسه. و از همه ديرتر دربيايم. زنگ آخر را كه مي‌زدند آنقدر خودم را توي مستراح معطل مي‌كردم تا همه مي‌رفتند و كسي نمي‌ديد كه با شلوارم چه حقه‌اي سوار كرده‌ام. با اين‌حال بچه‌ها فهميده بودند و گرچه كاري به اين كار نداشتند از همان سر بند اسمم را گذاشته بودند «آشيخ». كه اول خيلي اوقاتم تلخ شد. اما بعد فكرش را كه مي‌كردم مي‌ديدم زياد هم بد نيست و هر چه باشد خودش عنواني است و از «شلي» بهتر است كه لقب مبصرمان بود.

    در مدرسه كه رسيدم خيس عرق بودم. از بس دويده بودم. مدرسه شلوغ بود و ناظم توي ايوان ايستاده بود و با شلاق به شلوارش مي‌زد. نمي‌شد توي دالان مدرسه شلوارم را بالا بزنم. همان توي كوچه داشتم اين كار را مي‌كردم كه شنيدم يكي گفت:

    - خدا لعنتتون كنه. به‌بين بچه‌هاي مردمو به چه دردسري انداختن.

    سرم را بالا كردم. زن گنده‌اي بود و كلاه سياه لبه پهني به سر داشت و زير كلاه چارقد بسته بود ودسته‌هاي چارقد را كرده بود توي يخه‌ي روپوش گشاد و بلندش. فكر كردم «زنيكه چكار به كار مردم داره؟» و دويدم توي مدرسه.

    عصر كه از مدرسه برگشتم خواهر بزرگم با بچه‌ي شيرخوره‌اش آمده بود خانه‌ي ما. خانه‌شان توي يكي از پسكوچه‌هاي نزديك خودمان بود. و روز هم مي‌توانست بيايد و برود. سرو گوشي توي كوچه آب مي‌داد و چشم آجانها را كه دور مي‌ديد بدو مي‌آمد. سرش را با يك چارقد قرمز بسته بود. لابد باز آمده بود حمام. بچه‌اش وق مي‌زد و حوصله‌ي آدم را سر مي‌برد. و مشهدي حسين مؤذن مسجد هي مي‌آمد و مي‌رفت و قليان و چاي مي‌برد. لابد بابام مهمان داشت. و مادرم چايي مرا كه مي‌ريخت داشت به خواهرم مي‌گفت:

    - ميدوني ننه؟ چله سرش افتاده. حيف كه توپ مرواري رو سر به نيست كرده‌ن. وگنه بچه رو دو دفعه كه از زيرش رد مي‌كردي انگار آبي كه رو آتش بريزي.

    و من يادم افتاد كه وقتي كلاس اول بودم چقدر از سروكول همين توپ بالا رفته بودم و با شيرهاي روي دوشش بازي كرده بودم و لاي چرخ‌هايش قايم باشك كرده بوديم و روي حوض آن طرف‌ترش كه وسط كاج‌هاي بلند ميدان ارك بود سنگ پله پله كرده بوديم. سنگ روي آب سبز حوض هفت پله هشت پله مي‌رفت. حتي ده پله. و چه كيفي داشت! و چايي‌ام را با يك تكه سنگك هورت كشيدم.

    - حالا بيا يك كار ديگه بكن ننه. ورش دار ببر دم كميسري از زير قنداق تفنگ درش كن.

    - مادر مگه اين روزها مي‌شه اصلا طرف كميسري رفت؟ خدا بدور!

    - خوب ننه چرا نميدي شوهرت ببره؟ سه دفعه از زير قنداق تفنگ درش كنه بعد هم يك گوله نبات بده به صاحب تفنگ.

    و داشتند بحث مي كردند كه صاحب تفنگ دولت است يا خود پاسبان‌ها كه من چايي دومم را هرت كشيدم و رفتم سراغ دفترچه‌ي‌ تمبرم. هنوز به صفحه‌ي برج مارپيچ نرسده بودم كه صداي مادرم درآمد.

    - ننه قربون شكلت برو،‌ دو سه تا بغل هيزم بيار پاي حموم. بدو باريكلا.

    فيشي كردم و دفتر را ورق زدم انگار نه انگار كه مادرم حرفي زده. اين بار خواهرم به صدا درآمد كه:

    - خجالت بكش پسر گنده. ميخاي خودش بره هيزم بياره؟ چرك از سر و روي خودت هم بالا ميره. تو كه حرف گوش كن بودي.

    اين حمام سرخانه هم عزايي شده بود. از وقتي توي كوچه چادر را از سر زن‌ها مي‌كشيدند بابام تصميم گرفته بود حمام بسازد و هفته‌اي هفت روز دود و دمي داشتيم كه نگو. و بديش اين بود كه همه‌ي زن‌هاي خانواده مي‌آمدند و بدتر اينكه هيزم آوردنش با من بود. از ته زير زمين آن سر حياط بايد دست كم ده بغل هيزم مي‌آوردم ومي‌ريختم پاي تون حمام كه ته مطبخ بود. دست كم دو روز يك بار. درست است كه از وقتي حمام راه افتاده بود من از شر حمام رفتن با بابام خلاص شده بودم كه هر دفعه مي‌داد سر مرا مثل خودش از ته تيغ مي‌انداختند و پوست سرم را مي‌كندند. اما به اين دردسرش نمي‌ارزيد. هر دفعه هم يكي دو جاي دستم زخمي مي‌شد. شاخه‌هاي هيزم كج و كوله بود و پر از تريشه و بايد از تلمبار هيزم‌ها بروم بالا و دسته‌دسته از رويش بردارم وگرنه داد بابام در مي‌آمد كه باز چرا شاخه‌ها را از زير كشيده‌اي.

    سراغ هيزم‌ها كه رفتم مرغ‌ها جيغ و داد كنان در رفتند. هوا كيپ گرفته بود ومرغها خيال كرده بودند شب شده است و زودتر از هر روز رفته بودند جا. دسته‌ي دوم را كه مي‌چيدم يك موش از دم پايم در رفت و دويد لاي هيزم‌ها. آنقدر كوچولو بود كه نگو. حتما بچه بود. رفتم انبر را آوردم و مدتي ور رفتم شايد درش بيارم اما فايده نداشت. اين بود كه ول كردم و دوباره رفتم سراغ هيزم‌ها. دسته‌ي چهارم را كه بردم، در كوچه صدا كرد. لابد مشهدي حسين بود و مي‌رفت در را باز مي‌كرد. محل نگذاشتم و هيزم‌ها را بردم توي مطبخ. خواهرم داشت نبات داغ درست مي‌كرد و مادرم چراغ‌ها را نفت مي‌ريخت. مرا كه ديد گفت:

    - ننه مگر نمي‌شنوي؟ بدو درو واكن. مشد حسين رفته مسجد.

    فهميدم كه لابد بابام باز نمي‌خواسته بره مسجد. هوا داشت تاريك مي‌شد كه رفتم دم در. يك صاحب منصب بود و دنبالش يك زن سرواز. يعني چارقد به سر. همسن‌هاي خواهر بزرگم. چارقد كوتاه گل منگلي داشت. هيچ زني با اين ريخت توي خانه‌ي ما نيامده بود. كيف به دست داشت و نوك پنجه راه مي‌رفت. سلام كردم و رفتم كنار، هر دو آمدند تو. روي كول صاحب منصب دو تا قپه بود و من نمي‌شناختمش. يعني چكار داشت؟ اول شب با اين زن سرواز؟ صبح تا حالا توي خانه‌مان همه‌اش اتفاقات تازه مي‌افتاد. يك دفعه نمي‌دانم چرا ترس برم داشت. اما دالان تاريك بود و نديدند كه من ترسيده‌ام. نكند باز مشگلي براي جواز عمامه‌ي بابام پيدا شده باشد؟ شايد به همين علت نه امروز ظهر مسجد رفت نه مغرب؟ در را همانطور باز گذاشتم و دويدم تو به مادرم خبر دادم . چادرش را كشيد سرش و آمد دم دالان و سلام عليك و احوال‌پرسي و صاحب منصب چيزهايي به مادرم گفت كه فهميدم غريبه نيست، خيالم راحت شد. بعد صاحب منصب گفت:

    - دختر ما دست شما سپرده. من ميرم خدمت حاجي‌آقا.

    مادرم با دختر، رفتند تو و من جلو افتادم وصاحب منصب را بردم دم در اطاق بابا. بعد هم آمدم چاي بردم. گرچه بابام دستور نداده بود. اما معلوم بود كه به مهمان آشنا بايد چايي داد. چايي را كه بردم ديدم عمو آنجاست و رئيس كميسري هم هست و يك نفر ديگر. بازاري مانند. همه دور كرسي نشسته بودند. عمو بغل دست بابام و آنهاي ديگر هر كدام زير يك پايه. چايي را كه مي‌گذاشتم صاحب منصب داشت به لفظ قلم حرف مي‌زد:

    - بله حاج آقا. متعلقه‌ي خودتان است ترتيبش را خودتان بدهيد.

    كه آمدم بيرون. ديگر متعلقه يعني چه؟ يك امروز چند تا لغت تازه شنيده بودم! مادرم كه سوادش را نداشت. اگر بابام حالش سر جا بود يا سرش خلوت بود مي‌رفتم ازش مي‌پرسيدم. هميشه ازين جور سوالها خوشش مي‌آمد. يا وقتي كه قلم نيي براي مشق درشت مي‌دادم بتراشد. من هم فهميده بودم، هروقت كاري باهاش داشتم يا پولي ازش مي‌خواستم با يكي از اين سوالها مي‌رفتم پيشش يا با يك قلم نوك شكسته. بعد گفتم بروم ببينم ديگر اين زنكه كيست.

    مادرم پايين كرسي نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جاي خودش. يك جفت كفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشسته‌ي نماز جماعت ايستاده باشد. يك بوي مخصوصي توي اطاق بود كه اول نفهميدم. اما يك مرتبه يادم افتاد. شبيه بويي بود كه معلم ورزشمان مي‌داد. به خصوص اول صبح‌ها. بله بوي عطر بود. از آن عطرها. لب‌هايش قرمز بود وكنار كرسي نشسته بود و لبه‌ي لحاف را روي پاهايش كشيده بود. من كه از در وارد شدم داشت مي‌گفت:

    - خانوم امروز مزاجش كار كرده؟

    و خواهرم گفت: - نه خانوم‌‌جون. همينه كه دلش درد ميكنه. گفتم نبات داغش بدم شايد افاقه كنه. اما انگار نه انگار.

    و مادرم پرسيد: - شما خودتون چند تا بچه دارين؟

    زنيكه سرش را انداخت زير و گفت: - اختيار دارين من درس ميخونم.

    - جه درسي؟

    - درس قابلگي.

    سرش را تكان داد و خنديد. مادرم رو كرد به خواهرم و گفت:

    - پس ننه چرا معطلي؟ پاشو بچهكت‌رو نشون خانم بده. پاشو ننه تا من برم واسه‌شون چايي بيارم.

    و بلند شد رفت بيرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور كه بيخودي ورقش مي‌زدم مواظب بودم كه خواهرم قنداق بچه را روي كرسي باز كرد و زنيكه دو سه جاي شكم بچه را دست ماليد كه مثل شكم ماهي‌هاي بابام سفيد بود و هنوز حرفي نزده بود كه فرياد بابام از اتاق خودش بلند شد. مرا صدا مي‌كرد. دفترچه را روي طاقچه پراندم و ده بدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برمي‌گشت. گفتم:

    - شما كه اومده بودين چايي ببرين واسه مهمون!

    - غلط زيادي نكن،‌ ذليل شده!

    و رفتم توي اطاق بابام. چايي مي‌خواست و بايد قليان را ببرم تازه چاق كنم. تا استكان‌ها را جمع كنم و قليان را ببرم شنيدم كه داشت داستان جنگ عمروعاص را با لشكر روم مي‌گفت. مي‌دانستم. اگر يك اداري پهلويش بود قصه‌ي سفر هند را مي‌گفت. و اگر بازاري بود سفرهاي كربلا ومكه‌اش را. و حالا دو تا نشون به كول توي اطاق بودند. آمدم بيرون چايي بردم و برگشتم قليان را هم كه مادرم چاق كرده بود، بردم. بابام به آنجا رسيده بود كه عمروعاص تك و تنها اسير رومي‌‌ها شده بود و داشت در حضور قيصر روم نطق مي‌كرد. حوصله‌اش را نداشتم. حوصله‌ي اين را هم نداشتم كه برم اطاق خودمان و لنگ و پاچه‌ي شاشي بچه خواهرم را تماشا كنم. از بوي آن زنكه هم بدم آمده بود كه عين بوي معلم ورزش‌مان بود. اين بود كه آمدم سر كوچه. اما از بچه‌ها خبري نبود. لابد منتظر من نشده بودند و رفته بودند. غروب به غروب سر كوچه جمع مي‌شديم و يك كاري مي‌كرديم. مي‌رفتيم سر خيابان و به تقليد آجان‌ها كلاه نمدي عمله‌ها را از سرشان مي‌قاپيديم و دستش‌ده بازي مي‌كرديم. يا توي كوچه بغل خانه‌ي خودمان جفتك چاركش راه مي‌انداختيم. يا فيلم‌هامان را با هم رد و بدل مي‌كرديم. يا يك كار ديگر. و من خيلي دلم مي‌خواست گيرشان بياورم و تارزاني را كه همان روز عصر توي مدرسه با يك قلم نيي خوش تراش عوض كرده بودم نشانشان بدهم. با خنجر كمرش و طنابي كه بغل دستش آويزان بود و يك دستش دم دهانش بود و داشت صداي شير در‌مي‌آورد. اما هيچ‌كدامشان نبودند. چه كنم چه نكنم؟ همانجا دم در گرفتم نشستم. به تماشاي مردم. ديدني‌ترين چيزها بود. صداي «خودخدا» از ته كوچه مي‌آمد كه لابد مثل هر شب يواش يواش قدم برمي‌داشت و عصايش روي زمين مي‌سريد و سرش به آسمان بود و به جاي هر دعا و استغاثه‌ي ديگري مرتب مي‌گفت «يا خود خدا» و همين جور پشت سر هم. و كشيده. لبويي هم آمد و رد شد. توي لاوكش چيزي پيدا نبود. اما او دادش را مي‌زد. يك زن چادر نمازي سرش را از خانه روبرويي درآورد و نگاهي توي كوچه انداخت و خوب كه هر طرف را پاييد دويد بيرون و بدو رفت سه تا خانه آنطرف‌تر- در را هل داد كه برود تو اما در بسته بود. همين جور كه تند تند در مي‌زد سرش را اين‌ور آن‌ور مي‌گرداند. عاقبت در باز شد و داشت مي‌تپيد تو كه يك مرتبه شنيدم:

    - هوپ! گرفتمش.

    ابوالفضل بود. سرم را برگرداندم. داشت توي دستش دنبال چيزي مي‌گشت و مي‌گفت:

    - آب پدر سوخته! خوب گيرت آوردم. مرغ و مسما.

    هوا تاريك تاريك بود و نور چراغ كوچه رمقي نداشت و من نمي‌دانم در آن تاريكي چطور چشمش مگس‌ها را مي‌ديد. و‌‌ آن هم درين سوز سرما. شايد خيالش را مي‌كرد؟ همسايه‌ي دو تا خانه آنطرف‌تر ما بود. مدتها بود عقلش كم شده بود. صبح تا شام دم در خانه‌شان مي‌نشست و مگس مي‌گرفت و مي‌گفتند مي‌خورد. اما من نديده بودم. به نظرم فقط ادايش را در‌مي‌آورد و حرفش را مي‌زد كه «باهات يك فسنجون حسابي درست مي‌كنم.» يا «ديروز يه مگس گرفتم قد يه گنجشك.» يا «نميدوني رونش چه خوشمزه‌اس.» اوايل امر وسيله‌ي خوبي بود براي خنده و يكي از بازي‌هاي عصرمان سر به سر او گذاشتن بود.

    اما حالا ديگر نمي‌شد بهش خنديد. زنش خانه‌ي ما رختشويي مي‌كرد. ده روزي يك بار. و مي‌گفت مرتب كتكش مي‌زند و بيرونش مي‌كند. اما مي‌بيند خدا را خوش نمي‌آيد و باز غذايش را درست مي‌كند. گفتم بروم دو كلمه باهاش حرف بزنم. و رفتم. و گفتم:

    - ابوالفضل چه مزه‌اي مي‌داد؟

    گفت:- مزه گندم شادونه. نميدوني! قد يه گنجشك بود.

    گفتم: - نكنه خيالات ورت داشته؟ تو اين سرما مگس كجا پيدا ميشه؛

    گفت:- به! تو كجاشو ديدي؟ من ورد مي‌خونم خودشان مي‌آن. صبركن.

    و دست كرد توي جيب كت پاره‌اش و داشت دنبال قوطي كبريتي مي‌گشت كه مگس‌هايش را توي آن قايم مي‌كرد كه ديدم حوصله‌اش را ندارم. ديگر چيزي هم نداشتم بهش بگويم. بلند شدم كه برگردم خانه. كه در خانه‌مان صدا كرد و از همان جا چشمم افتاد به صاحب منصب و دخترش كه داشتند در‌مي‌آمدند. لابد خيلي بد مي‌شد اگر مرا با ابوالفضل ديوانه مي‌ديدند. فوري تپيدم پشت ابوالفضل و قايم شده بودم كه به فكرم رسيد «چرا همچي كردي؟ اونا ابوالفضل رو كجا مي‌شناسن؟» اما ديگر دير شده بود و اگر در‌مي‌آمدم و مرا مي‌ديدند بدتر بود. وقتي از جلو ابوالفضل گذشتند دختره داشت مي‌گفت:

    - آخه صيغه يعني چه آقاجون؟

    و صاحب منصب گفت:- همه‌ش واسه دو ساعته دخترجون. همينقدر كه باهاش بري مهموني...

    آهان گيرش آوردم. بيا ببين چه گنده‌س!

    ابوالفضل نگذاشت باقي حرف صاحب منصب را بشنوم. يعني از چه حرف مي‌زدند؟ يعني قرار بود دختره صيغه‌ي بابام بشود؟ براي چه؟... آها ... آها ... فهميدم.

    نگاهي به قوطي كبريت انداختم كه خالي بود. اما ديگر حوصله نداشتم دستش بندازم. برگشتم خانه.

    در باز بود و در تاريكي دالان شنيدم كه عمو، مي‌گفت:

    - عجب! خيلي‌يه‌ها! عجب! دختر نايب سرهنگ...

    صداي پاي من حرفش را بريد. نزديك كه شدم رئيس كميسري را هم ديدم. بيخودي سلامي بهشان كردم و يكراست رفتم توي اطاق خودمان. خواهر بزرگم رفته بود. مادرم توي مطبخ مي‌پلكيد. و باز دود و دم حمام راه افتاده بود. خيلي خسته بودم. حتا حوصله نداشتم منتظر شام بمانم. دختم را كندم و تپيدم زير كرسي. بوي دود ته دماغم را ميخاراند و توي فكر ابوالفضل بودم و قوطي كبريت خالي‌اش و كشفي كه كرده بودم كه شنيدم عمو گفت:

    - آهاي جاري. بلا از بغل گوشت گذشت‌ها! نزديك بود سر پيري هو سرت بياريم.

    عمو مادرم را جاري صدا مي‌كرد. عين زن‌عمو. و صداي مادرم را شنيدم كه گفت:

    - اين دختره رو ميگي ميز عمو؟ خدا بدور! نوك كفشش زمين بود پاشنه‌اش آسمون.

    و عمو گفت: - جاري تخته‌هاي رو حوضي را نمي‌ذارين؟ سردشده‌ها!

    فردا صبح كه رفتم سر حوض وضو بگيرم ديدم در اطاق بابام قفل است. ماهي‌ها هنوز ته حوض خوابيده بودند. اما پولك‌هاي رنگي توي پاشوره ريخته بود. گله بگله و تك و توك. يك جاي سنگ حوض هم خوني بود. فهميدم كه لابد باز بابام رفته سفر. هر وقت مي‌رفت قم يا قزوين در اطاقش را قفل مي‌كرد. و هر شب كه خانه نبود گربه‌‌ها تلافي مرا سر ماهي‌هايش درمي‌آوردند. وقتي برگشتم توي اطاق از مادرم پرسيدم:

    - حاجي آقا كجا رفته؟

    - نميدونم ننه كله سحر رفت! عموت مي‌گفت مي‌خاد بره قم.

    و چايي كه مي‌خورديم براي هر دو ما گفت كه ديشب كفترهاي اصغرآقا را كروپي دزد برده. كه اي داد و بيداد! به دو رفتم سر پشت بام. حالا كه بابام رفته بود سفر و ديگر مانعي براي رفت و آمد با اصغرآقا نداشتم! همچه اوقاتم تلخ بود كه نگو. هوا ابر بود و همان سوز تند مي‌آمد. لانه‌ها همه خالي بود و هيچ صدايي از بام همسايه بلند نمي‌شد و فضله‌ي كفترها گله بگله سفيدي مي‌زد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #17
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    ماهي وجفتش
    ابراهيم گلستان

    مرد به ماهي‌ها نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگ‌ها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديواره‌اش دور مي‌شد و دوريش در نيمه تاريكي مي‌رفت. ديواره‌ي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديواره‌ها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهي‌هاي جور به‌جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن مي‌كرد. نور ديده نمي‌شد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهي‌ها در روشنايي سرد و تاريك نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بي‌پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نمي‌رفت، آب بودن فضايشان حس نمي‌شد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پره‌هايشان. مرد درته دور روبرو، ‌دوماهي را ديد كه با هم بودند.

    دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار هم بود و دم‌هايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار مي‌خواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند.

    مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي خويش شنا مي‌كند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه‌ ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستاره‌ها را ديده بود كه مي‌گشتند، مي‌رفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نمي‌ريزند و سبزه‌هاي نوروزي روي كوزه‌ها با هم نرستند و چشمك ستاره‌ها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشته‌هاي ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده بود.

    دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟

    مرد آهنگي نمي‌شنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي مي‌پذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟

    دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟

    يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود،‌آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.

    زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهي‌ها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا.»

    اندكي كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

    دو ماهي اكنون سينه به سينه‌ي هم داشتند و پرك‌هايشان نرم و مواج و با هم مي‌جنبيد. نور نرم انتهاي آبگير، مثل خواب صبح‌هاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مي‌نمود، پاك و صاف و راحت و سبك.

    دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

    كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»

    مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را مي‌گم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديواره‌ي شيشه‌اي آبگير زد. روي شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: «دوتا نيستن.»

    مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»

    كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده.»

    مرد اندكي بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي ديگر.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #18
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    اخترك دوم
    اخترك دوم [*]

    آنتوان دوسنت اگزوپه‌ري

    سخني از اين داستان: «برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایشگرند.»

    ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
    ... اخترک دوم مسکن آدم خودپسندی بود.‏ خودپسند، چشمش که ‏به شهریار کوچولو افتاد، از همان دور داد زد:
    - به به! این هم یک ستایشگر که ‏دارد می‌آید مرا ببیند!
    ‏آخر برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایشگرند.
    شهریار کوچولو گفت:
    ‏- سلام! چه کلاه عجیب ‏غریبی سرتان گذاشته‌اید!
    خودپسند جواب داد:
    - مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که ‏هلهله‌ی ستایشگرهایم ‏بلند می‌شود. گیرم متأسفانه تنابنده‌یی گذارش به این طرف‌ها نمي‌افتد. شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
    - چي؟
    ‏‏خودپسند گفت: - دست‌هایت را بزن به همدیگر.
    ‏شهریار کوچولو دست زد و خودپسند، کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
    ‏شهریار کوچولو با خودش گفت: «‏دیدن این، تفريحش خيلی بیش‌تر از دیدن پادشاه است.» ‏و دوباره بنا کرد دست زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکرکردن.
    ‏پس از پنج دقیقه‌یی، شهریار کوچولو که از این بازی یکنواخت خسته شده بود، پرسید:
    ‏- چه کار باید کرد که کلاه از سرت بيفتد؟
    ‏اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آن‌ها جز ستایش خودشان ‏چیزی را نمی‌شنوند.
    ‏از شهریار کوچولو پرسید: - تو راستی راستی به من با چشم ‏ستایش و تحسین نگاه می‌کنی؟
    ‏- ستایش و تحسین یعنی چه؟
    ‏- یعنی قبول این که من خوش‌قیافه‌ترین و خوش‌پوش‌ترین و ‏ثروتمندترین و باهوش‌ترین مرد این اخترکم.
    ‏- آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
    ‏- با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
    شهریار کوچولو نيمچه شانه‌یي بالا انداخت و گفت: - خب، ‏ستایثست کردم. اما آخر واقعاً چیِ این برایت جالب است؟
    شهریار کوچولو به راه افتاد و همان‌طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: - این آدم‌بزرگ‌ها راستی راستی چه قدر عجیبند! ...

    ---------------------------------------------------------------
    *گوشه‌اي از داستان بلند شازده كوچولو.

    برگرفته از كتاب:
    سنت اگزوپه‌ري، آنتوان دو؛ شازده كوچولو؛ برگردان احمد شاملو؛
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #19
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    هفت خاج رستم
    يار علي پورمقدم


    كنون زين سپس هفتخوان آورم
    سخن‌هاي نغز و جوان آورم
    (فردوسي)


    ... نرد با خامدست مي‌بازي يا ايمون اضافه داري كه باز مثل ديشب همين مجال، هي ادبوس ادبوس مي‌كني؟ آخه گردن‌دوك تو كجا قمه‌قمه كشي ديده‌اي كه حالا آهوي دشت مي‌بخشي كه اگه يه چقوكش به هفت اقليمه، اشكبوسه و بس، علا گنگه پدر سگ؟ تا به عزت خودتي پاسورهاتو در بيار ورقي بزنيم، كم گز و گوز بكن. مي‌گم ترا به همين ماه دو هفته، بچه‌اي يا بالا خونه‌ات را داده‌اي اجاره كه همين كلپتره‌ها را مي‌گي؟ اگه عمارت دنيا از خشت پخته بود و فلك كژ به پرگار نمي‌نهاد كه پدرداري مثل مو نبايد ناطور اين چاه شماره يك ويليام دارسي باشه و از سرشب تا چاك روز بگرده و شيت و شات كنه. اون زمان كه چرخ عمرم سه دهسال گشته بود و كباب از مازه‌ي شير مي‌خوردم و نقش نعلم به سنگ چخماق مي‌نشست و گرز كه مي‌جنبوندم، خون تا خود زانو قل‌قل مي‌كرد، اشكبوس تو كجا بودي كه به چرم خاقان چين بدوزمش تا يه وقت دم چك و نهيبم، دست به جيب و چقو نبره؟

    چنان بود يك چند و اكنون چنين

    عرض دارم: يه غروب كه بهشت پيش چشمم خوار بود و خورده بودم تا اينجا، لول از لعل و پياله از كافه سوكياس چارمحالي زدم بيرون و افتاده بودم به دراز ره شط و «فلك ناز» مي‌خوندم كه ديدم طيب اهواز چي گرازي كه ندونه تله پيش پاشه، گردن به تكبر گرفته و داره مي‌آد. گفتم: بار حق سبحان الله اگه همين شتر فحل بشينه سر سينه يكي، تا يه طاس از خونش نخوره، نگمونم بواز مرگش برداره كه ديدم مثل گلميخي برابرمه و خون چي قطره‌چكون ز شاخ سبيلش چكه مي‌كنه. از لفظ سرد و چين ابروش فهميدم كه دنبال بلوا مي‌گرده.

    گفتم: نه تو شير جنگي نه من گوردشت
    بدينگونه بر ما نشايد گذشت

    گفت: اگر با تو يك پشه كين آورد
    زتختت به روي زمين آورد

    گفتم: مرا تخت زين باشد و تاج، ترگ
    قبا جوشن و دل نهاده به مرگ

    گفت: راست مي‌گي نه دروغ، دكمه هاي شلوارت چرا بازه، آدم بدمست؟

    يه رگ غيرتي دارم كه همينجا پشت گوشمه كه اگه شروع كرد به تك و پوك، ديگه نه جناغ پلنگ مي‌شناسم و نه كام نهنگ و اشكبوس كه هيچ، شغاد آهنين قبا هم كه باشه و مو اسير چاه، تا به درخت ندوزمش ولش نمي‌كنم.

    گفتم گفتي چه؟ گفت گفتم چمچاره و دست يازيد به قمه. رگ پشت گوش افتاد به بيقراري و نفهميدم كي دستم رفت به ضامندارم كه سه تيغه داشت و دكمه‌شو كه مي‌زدي، سه خنجر هندي ازش مي‌جست بيرون و زدم پي و بيخ و پيوند طيب اهواز را بريدم و چي گوشت قربوني بهرش كردم پيش دال و كفتار و برگشتم منزل و سي توشه ره، دار و ندارمو كه دو تخته قالي جوشقوني و يه دست آفتابه لگن كار بروجرد و دو تا آينه‌ي سي و دو گره‌ي دور ورشو و يه شعله چراغ پايه مرمر انبار بلور بود، نهادم به كول و بردم بازار شوشتريها فروختم به بيست يا اي خدا، بيست و پنج دينار كويتي و زين بستم به آهو طرف خرمشهر و جهاز برباد بي جهت راندم (از حالا دغلبازي در نيار علاگنگه، قشنگ برشون بزن!) خروسخون به خاك كويت رسيديم جايي كه روبرومون نخلستون بود. ناخدا كه يه بغدادي لوچ بود، حكم كرد همينجا بزن به آب. يه «خدايا به اميد تويي» گفتم و از خوف كوسه‌ها به كردار قزل‌آلا شنا كردم تا نخلزار. يه روز و يه چارك، بي ساز و برگ به برهوتي كه ديار بش واديدار نبود، پا كوفتم و سي سد رمق، جاي فطير و تره‌ي جويبار، نخاله با گل مي‌سرشتم كه ديدم يه جيب ارتشي داره از غبار مي‌آد. دور تا دورم چي كف دست، نه اشكفتي بود و نه خندقي. قلبم چي دهل گرومبا گرومب مي‌كرد و گفتم همين الانه كه ‏ OFF مي‌كنه. از لابدي دمر افتادم به خاك و چشمامو بستم تا بلكه خدا خودش يه عاقبت خيري بنه پيش پام. شرطه‌ها رسيدند و شاد از بيداد، چي بيژني كه بيفته به چاه منيژه، بردنم به زندان شهر احمدي. زندان؟ بگو لونه‌ي سگ. يه هفته گذشت. شد دو هفته. خدايا اين هفته‌ي سومه كه اسيرم به اين ديار عرب، يه شب كه چي سنگ خوابيده بودم، خواب ديدم: آبدارباشي ام به Guest House و مديرش يه امركايي نحسه كه حرام كلام خوشگوار به لحنش نمي‌گرده و از بس شكارچي ناحقيه كه گمونم دين و گناه پازنهايي كه كشته بود و مو نبودم كه بزنم سر دستش، بعدها، سر يكي ز پسراشو به همين جنگ ويتنام داده بود به باد.

    يه روز اومد گفت: مستر مهرعلي، هيشكي مي‌گن چي شما GOOD اين ولايت را چي كف دست نمي‌شناسه.

    گفتم: خاب بفرما فرمايشت چنه؟

    گفت: من مي‌خوام GO شكار پازن.

    نشستم پشت رل و راندم سمت ايذه و از پيچ يه پيچ كه دادم دست شاگرد، يه پازن برنا ديدم كه چي سيمرغي به ستيغه. دنده هوايي زدم و جيب چي پركاه كه ور باد بيفته، از جاده مالرو كشيد بالا تا رسيديم به صخره‌ي نامسكون. تيررس، چشم نهاديم به مگسك و پيش كه بزنيم پس سر گلنگدن، مو كه جلودار بودم، ديدم نخجير خنديد ـ اي امان غش غش بزكوهي ديدن داره ـ بالفور تفنگمو انداختم به خاك و برگشتم طرف كلارك و زدم سر دستش كه تفنگش افتاد و گفتم: هي خارجي پدرسگ، كي ديده و شنيده كه شكارچي تير بندازه به پازني كه مي‌خنده؟

    با غيظ گفت: NO GOOD كار شما مهرعلي، NO GOOD.

    گفتم: مي‌ذاشتم بكشيش و تا هفت نسل پشت و بر پشتت آواره مي‌شد، GOOD بود، مردكه؟

    او يكي گفت و مو يكي كه ديدم پازن سر به سرازيري نهاد و روبرو كلارك كه رسيد چي رخش سر دو پا شد و زد زير شيهه. خارجي زترس، دست برد كه تفنگ را از زمين برداره كه پا نهادم سر قنداق و سينه دادم پيش كه: به خرما چه يازي چو ترسي زخار بزوهمون كوه و كمر كه ديدند اين مرام، امين به خائن نمي‌فروشه، به امر بار حق سبحان الله بز مامور شد بياد پاهامو ببوسه و پيش كه برگرده دشتگل، پدر مرحوم ته گوشم بنگ كنه: اين خواب خير را آوردم به خوابت و تعبيرش يعني: مهرعلي رونت بريده يا زندان شهر احمدي از فلك الافلاك سركشيده‌تره كه دست نهاده‌اي رو دست؟ از خواب كه پريدم ديدم ظلمت غليظه و يه بهر و نيم هم از شبگار گذشته و نگهبانها دارند درها را با قفلهاي سه مني آكبند مي‌كنند. باز خودمو زدم به خواب و گذاشتم تا خوب مست خروپف شدند. بعد يواش دست بردم به ريش كوسه‌م و تارمويي كندم و انداختمش به قفل و اوراقش كردم و اخير كه اومدم تا از در حياط زندان بزنم صحرا عربستون، به صداي قيژوقاژ لولا، يه هنگ شرطه عين لشكر اسكندر نهادند دنبالم و بوي باروت تا صد فرسخ بال گرفت. به تاريكي چي گربه از نخلي رفتم بالا و تا قشون شرطه نااميد برنگشتند زندان، همونجا موندم به كمين (سور يكي، علاگنگه پدرسگ!) ماه به خط الراس بود كه اومدم پائين و افتادم به كوره راهي و صبح صالحين رسيدم بيشه اي كه پرتاپرش يوز و باز بود. چي روزه دار كه به طلعت هلال و تشنه به آب زلال، غزالي ديدم كه وسمه و عناب و بزك كرده، داشت از سرچشمه برمي‌گشت و تا ديدم رنگ به نگارش نموند و پشتا پشت رفت.

    گفتم: سي چه لپ انار، رنگ ليمو شد، رودم؟

    گفت: جلوتر نياي كه خودمو مي‌كشم، همينجا.

    گفتم: مي‌ترسي بخورمت يا بكمشت، مادينه؟

    اومد پاپس‌تر بذاره كه افتاد و نشست و زد زير طره: چطور دلت مي‌آد سرمو ز پشت ببري به همين گرگ و ميش خوش، كافر؟

    گفتم: تو اول بذار خوب پوز بذارم به سبوت تا زتشنگي در نگشته‌ام، باقيش با خودم.

    گفت: بي اسب و ساز و بنه از كجا مي‌آي، تشنه لب؟

    گفتم: از اشرق تا مشرق دل به رهنت نهادم، بي‌بي.

    گفت: چه نامت باشه؟

    گفتم: نعل پوزارت، مهرعلي عيار.

    چي ملكه‌ي ممالك تيسفون، قري به شليته داد و با ناز و نشاط دست آورد سي كوزه‌ي پتي.

    گفتم: دستكم بذار برات پرش كنم، ظالم.

    نقش از چادر شرم گرفت و «صاحب اختياري» گفت كه هوش و توشم رفت و تا بيام به انجام سر بخارونم كوزه لب به لب شد و وق وق يه گروهان سگ تازي از دور اومد. گره بربند زره سفت كردم و گوش خوابوندم به زمين و فهميدم كه شرطه ها به رسم شبيخون، رخ به ره بريده گذاشته‌اند و ديگه نه اين تنگنا محل درنگه و نه شهر سمنگان رباط سي رستم. يه بازوبند جد اندر جدي داشتم كه بي دروغ، سه سير اشرفي بش جرنگ جرنگ مي‌كرد.

    گفتم: اگه تخم رنجم نر بود، اينو ببند به بازوش و اسمشو بذار مهراب.

    چشماي زن عرب شد جيحون و بازوبندمو بوسيد و نهادش به ليفه و بانگ شيون را گذاشت به همون صحرا صحرا.

    گفتم: اي زني كه نمي‌دونم چه نامته، چرا نقش به اشك و خاك، شوخگن مي‌كني؟

    گفت: بي شيريني خورون، مي‌خواي بذاري بري، خداشناس؟

    گفتم: ز رفتن كه بايد برم ولي يه روز برمي‌گردم، اگه خدا زندگي داد.

    گفت: پس به پسرعموم شو نكنم؟

    گفتم: زمهره پدرم نيستم اگه بعد از تو، فراش به كوشك بيارم، تهمينه.

    تا سرپا دستي نقش هم ببوسيم، قشون رسيده بود... بگير تا دم همين MAIN OFFICE. چي باد سر و ته كردم سمت شط و از ترس اينكه فشنگي نخوره به ملاجم، زير آبي اومدم و اومدم و اومدم كه ديگه نفسم داشت خلاص مي‌شد. سراوردم بالا تا دم چاق كنم كه ديدم هيهات، زير پل اهوازم و صدو ده پونزده شونزده تا پاسبون بالاسرم منتظرند كه به جرم قتل طيب اهواز بگيرند ببرند تحويل دادگاه آستانداري پاسگاه حميديه بدهند. اما چه كردم؟ دادم سه تا وكيل نمره يك از پايتخت كرايه كردند آوردند برام. روز محكمه ـ اي به قربون مرام هر چي تهرانيه ـ وكيلام چي پروانه دورم چهچه مي‌زدند. يكي رفت يه دست كباب مخصوص با ريحون و دوتا فانتا سرد، از پول خودش خريد نهاد واپيشم. يكي سيگار كون پنبه اي تش كرد نهاد گوش لبم. يكي بادم مي‌زد. رئيس دادگاه كه خط يه چقو چپ صورتش بود با چكش كوفت روي ميز و گفت: اي حضرات، نظر به اينكه در تاريخ فلان، مهرعلي تف كرده به گرز ده مني و زده طيب اهواز را به هونگ كوبيده فلذا، دادگاه براش حكم به اعدام مي‌ده و لاغير. تا گفت «اعدام»، وكيلام دست بردند به جيب كه يه خط هم طرف راستش بندازند و پاسبونها هم ريختند وسط كه جلو تهرانيها را بگيرند.

    گفتم: بشينين بي حرف بشينين.

    وكيل‌الوكلا وكيلام گفت: اين اندوه مي‌گه اعدام، انوقت تو مي‌گي بشينيم بي حرف، سركار سرهنگ مهرعلي؟

    گفتم: بشين خودم مي‌خوام حرف بزنم.

    از رئيس تا مرئوس بگير تا پاسبونهايي كه دور تا دور محكمه ايستاده بودند، لام تا كام نشستند بي حرف.

    رئيس دادگاه گفت: پس چته چپ چپ نگام مي‌كني، مهرعلي؟

    گفتم: جوري محكومت بكنم كه پاگون سبزهات هم بگن: نازشستت مهرعلي.

    بعد رو كردم به يكايك پاسبونها و پرسيدم هي آقاي سركار؟ گفتند: بله. گفتم كي‌تون ديده مو بزنم طيب اهواز را بكشم؟ اين گفت نه. اون گفت ايضاً. سومي‌خير. چارمي‌ NOTING. پنجمي، ششمي تا آخري گفتند: نه والله ما هم نديديم. برگشتم طرف رئيس دادگاه رودررو.

    گفتم: تو كه راي به تأديب مي‌دي، خودت با چشما خودت ديدي مهرعلي طيب اهواز را بكشه؟

    گفت: مگه حكماً مو بايد ببينم؟

    گفتم: تو نبايد ببيني؟

    گفت: نه.

    گفتم: تو كه نه خودت ديده‌اي نه تفنگچيات، خوشه سر بيگناه بره بالا دار؟

    گفت: نه.

    گفتم: آدميزادي كه اخير بالينش مزاره و ميراثش چلوار، خوبه حكم نامربوطه بده؟

    گفت: البته نه.

    گفتم: نه و هرگز نه؟

    گفت: نه.

    گفتم: يه چيزي بگم، نمي‌گي نه و هرگز نه؟

    گفت: نه.

    گفتم: پس خودت كشتيش و خودت كشتيش و خودت كشتيش.

    پاسبونها كه گفتند «ناز شستت مهرعلي» رئيس دادگاه دو پا داشت و دو تا هم قرض كرد و زد به چاك محبت. سه راه جنديشابور رسيدند بش و با كلاه بوقي كشوندنش به ميدون تير. بين راه، زن و بچه اش افتادند به خاكپام كه «هي مهرعلي، واگذارمون كن به دو دست بريده‌ي ابوالفضل رضايت بده، هي مهرعلي دخيل دخيل مهرعلي» دل صاف و نازكم زير بار نرفت كه رخ به آتشي نشوره. امربر فرستادم دنبال ملا حفيظ كاتب و دادم دستعهدي بنويسه كه شخص رئيس دادگاه ملزم باشد راس هر چل و پنج تابستان به چل و پنج تابستوني، سه راس قوچ كدخداپسند و سه ميش پا به ماه، جاي خونبها، ببره بده دم منزل مادر طيب اهواز و امروز و فردا، فردا بازار قيامت، چنانچه عذر آورد، اين دستخط در حكم كاغذ جلبش ... خدا خوب كر و لالت كرده، دولو خوشكله با هشت مي‌ورداري، قرمدنگ؟ بذارش جا كه بختت به مشتمه و هفت خاج هم خودمم، علاگنگه پدرسگ:

    پياده مرا زان فرستاد طوس
    كه تا اسب بستانم از اشكبوس
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #20
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    آينه

    محمود دولت آبادي

    مردي که در کوچه مي رفت هنوز به صرافت نيفتاده بود به ياد بياورد که سيزده سالي مي گذرد که او به چهره‌ي خودش درآينه نگاه نکرده است. همچنين دليلي نمي‌ديد به ياد بياورد که زماني در همين حدود مي‌گذرد که او خنديدن خود را حس نکرده است. قطعا" به ياد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمي‌افتاد اگر راديو اعلام نکرده بود که افراد مي‌بايد شناسنامه‌ي خود را نو، تجديد کنند. وقتي اعلام شد که شهروندان عزيز مواظف‌اند شناسنامه‌ي قبلي‌شان را ازطريق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ي جديد خود را دريافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود، و خيلي زود ملتفت شد که شناسنامه‌اش را گم کرده است. اما اين که چراتصور مي‌شود سيزده سال از گم شدن شناسنامه‌ي او مي‌گذرد، علت اين که مرد ناچار بود به ياد بياورد چه زماني با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمي گشت به حدود سيزده سال پيش يا - شايد هم – سي و سه سال پيش، چون او در زماني بسيار پيش از اين، در يک روز تاريخي شناسنامه را گذاشته بود جيب بغل باراني‌اش تا براي تمام عمرش، يک بار برود پاي صندوق راي و شناسنامه را نشان بدهد تا روي يکي از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاريخ ديگر باشناسنامه‌اش کاري نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته يا درکجا گم‌اش کرده است. حالا يک واقعه‌ي تاريخي ديگر پيش آمده بود که احتياج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شايد شناسنامه درجيب باراني مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسيد ممکن است آن را در مجري گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطي کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و يکراست رفت به اداره‌ي سجل احوال. در اداره‌ي سجل احوال جواب صريح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسيد، به ياد آورد که – انگار – به او گفته شده برود يک استشهاد محلي درست کند و بياورد اداره. بله، همين طور بود. به او اين جور گفته شده بود. اما... اين استشهاد را چه جور بايد نوشت؟ نشست روي صندلي و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روي ميز. خوب ... بايد نوشته شود ما امضاء کنندگان ذيل گواهي مي‌کنيم که شناسنامه‌ي آقاي ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنويس کرد و از خانه بيرون آمد و يکراست رفت به دکان بقالي که هفته‌اي يک بار از آنجا خريد مي‌کرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمي‌آمد، گفت او را نمي‌شناسد. نه اين که نشناسدش، بلکه اسم او را نمي‌داند، چون تا امروز به صرافت نيفتاده اسم ايشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جاي اسم راخالي گذاشته‌ايد!»

    بله، درست است.

    بايد اول مي‌رفته به لباسشويي، چون هرسال شب عيد کت و شلوار و پيراهنش را يک بارمي‌داده لباسشويي و قبض مي‌گرفته. اما لباسشويي، با وجودي که حافظه‌ي خوبي داشت و مشتري‌هايش را - اگر نه به نام اما به چهره – مي‌شناخت، نتوانست او را به جا بياورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خيلي کم زيارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرماييد؟»

    خواهش مي شود؛ واقعا" که.

    «دست کم قبض، يکي از قبض‌هاي ما را که لابد خدمتتان است بياوريد، مشکل حل خواهد شد.»

    بله، قبض.

    آنجا، روي ورقه‌ي قبض اسم و تاريخ سپردن لباس و حتا اينکه چند تکه لباس تحويل شد را با قيد رنگ آن، مي‌نويسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا بايد مشتري نزد خود نگه دارد، وقتي مي رود و لباس را تحويل مي گيرد؟ نه، اين عملي نيست. ديگر به کجا و چه کسي مي‌توان رجوع کرد؟ نانوايي؛ دکان نانوايي در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا مي‌خريد. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار ديوار دراز کشيده بود و گفت پخت نمي‌کنيم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار ديوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقه‌اي که از يک دفترچه‌ي چهل برگ کنده بود.

    پشت شيشه‌ي پنجره‌ي اتاق که ايستاد، خِيلکي خيره ماند به جلبک هاي سطح آب حوض، اما چيزي به يادش نيامد. شايد دم غروب يا سر شب بود که به نظرش رسيد با دست پر راه بيفتد برود اداره مرکزي ثبت احوال، مقداري پول رشوه بدهد به مامور بايگاني و از او بخواهد ساعتي وقت اضافي بگذارد و رد و اثري از شناسنامه‌ي او پيدا کند. اين که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...

    «چرا... چرا ممکن نيست؟»

    با پيرمردي که سيگار ارزان مي‌کشيد و ني مشتک نسبتا" بلندي گوشه‌ي لب داشت به توافق رسيد که به اتفاق بروند زيرزمين اداره و بايگاني را جستجو کنند؛ و رفتند. شايد ساعتي بعد از چاي پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زيرزمين بايگاني و بنا کردند به جستجو. مردي که شناسنامه‌اش گم شده بود، هوشمندي به خرج داده و يک بسته سيگار با يک قوطي کبريت در راه خريده بود و باخود آورده بود. پس مشکلي نبود اگر تا ساعتي بعد از وقت اداري هم توي بايگاني معطل مي‌شدند؛ و با آن جديتي که پيرمرد بايگان آستين به آستين به دست کرده بود تا بالاي آرنج و از پشت عينک ذره بيني‌اش به خطوط پرونده‌ها دقيق مي شد، اين اطمينان حاصل بود که مرد نااميد ازبايگاني بيرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدريج داشت آشناي کار مي‌شد.

    حرف الف تمام شده بودکه پيرمرد گردن راست کرد، يک سيگار ديگر طلبيد و رفت طرف قفسه‌ي مقابل که با حرف ب شروع مي‌شد، و پرسيد «فرموديد اسم فاميلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چيزي عرض نکرده بودم.» بايگان پرسيد «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فاميلتان را فرموديد؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خير، خير... من چيزي عرض نکردم.» بايگان گفت «چطور ممکن است نفرموده باشيد؟» مردگفت «خير... خير.»

    بايگان عينک ازچشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دير نشده. چون حروف زيادي باقي است. حالا بفرماييد؟» مردگفت «خيلي عجيب است؛ عجيب نيست؟! من وقــت شمارا بيهوده گرفتم. معذرت مي‌خواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگويم. من... من هرچه فکر مي‌کنم اسم خود را به ياد نمي‌آورم؛ مدت مديدي است که آن را نشنيده‌ام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شايد بشود شناسنامه‌اي دست و پاکرد؟»

    بايگان عينکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته بايد راهي باشد. اما چه اصراري داريد که حتما"...» و مرد گفت «هيچ... هيچ... همين جور بيخودي... اصلا" مي‌شود صرف نظر کرد. راستي چه اهميتي دارد؟» بايگان گفت «هرجور ميلتان است. اما من فراموشي و نسيان را مي‌فهمم. گاهي دچارش شده‌ام. با وجود اين، اگر اصرار داريد که شناسنامه‌اي داشته باشيد راه‌هايي هست.» بي درنگ، مرد پرسيد چه راه‌هايي؟ و بايگان گفت «قدري خرج بر مي‌دارد. اگر مشکلي نباشد راه حلي هست. يعني کسي را مي‌شناسم که دستش در اين کار باز است. مي توانم شما را ببرم پيش او. باز هم نظر شما شرط است. اما بايد زودتر تصميم بگيريد. چون تا هوا تاريک نشده بايد برسيم .»

    اداره هم داشت تعطيل مي‌شد که آن دو از پياده رو پيچيدند توي کوچه‌اي که به خيابان اصلي مي‌رسيد و آنجا مي‌شد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلي که بايگان پيچ واپيچ‌هايش را مي‌شناخت. آنجا يک دکان دراز بودکه اندکي خم درگرده داشت، چيزي مثل غلاف يک خنجر قديمي. پيرمردي که توي عبايش دم در حجره نشسته بود، بايگان را مي‌شناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتري برود ته دکان. بايگان وارد دکان شد و از ميان هزار هزار قلم جنس کهنه و قديمي گذشت و مرد را يکراست برد طرف دربندي که جلوش يک پرده‌ي چرکين آويزان بود. پرده را پس زد و در يک صندوق قديمي را باز کرد و انبوه شناسنامه‌ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگي دارد، بستگي دارد که شما چه جور شناسنامه‌اي بخواهيد. اين روزها خيلي اتفاق مي‌افتد که آدم‌هايي اسم يا شناسنامه، يا هردو را گم مي‌کنند. حالا دوست داريد چه کسي باشيد؟ شاه يا گدا؟ اينجا همه جورش را داريم، فقط نرخ‌هايش فرق مي‌کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را مي‌کنيم. بعضي‌ها چشم‌شان رامي‌بندند و شانسي انتخاب مي‌کنند، مثل برداشتن يک بليت لاتاري. تا شما چه جور سليقه‌اي داشته باشيد؟ مايليد متولد کجا باشيد؟ اهل کجا؟ و شغل‌تان چي باشد؟ چه جور چهره‌اي، سيمايي مي‌خواهيد داشته باشيد؟ همه جورش ميسر و ممکن است. خودتان انتخاب مي‌کنيد يا من براي‌تان يک فال بردارم؟ اين جور شانسي ممکن است شناسنامه‌ي يک امير، يک تاجر آهن، صاحب يک نمايشگاه اتومبيل... يا يک... يک دارنده‌ي مستغلات... يا يک بدست آورنده‌ي موافقت اصولي به نام شما دربيايد. اصلا" نگران نباشيد. اين يک امر عادي است. مثلا" اين دسته ازشناسنامه‌ها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ويژه است که... گمان نمي‌کنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و اين يکي دسته به امور تبليغات مربوط مي شود؛ مثلا" صاحب امتياز يک هفته نامه يا به فرض مسؤول پخش يک برنامه‌ي تلويزيوني. همه جورش هست. و اسم؟ اسم‌تان دوست داريد چه باشد؟ حسن، حسين، بوذرجمهر و ... يا از سنخ اسامي شاهنامه‌اي؟ تا شما چه جورش را بپسنديد؛ چه جور اسمي را مي‌پسنديد؟»

    مردي که شناسنامه‌اش راگم کرده بود، لحظاتي خاموش و انديشناک ماند، وز آن پس گفت «اسباب زحمت شدم؛ باوجود اين، اگر زحمتي نيست بگرد و شناسنامه‌اي برايم پيداکن که صاحبش مرده باشد. اين ممکن است؟» بايگان گفت «هيچ چيز غيرممکن نيست. نرخش هم ارزان‌تر است.»

    ممنون؛ ممنون!

    بيرون که آمدند پيرمرد دکان‌دار سرفه‌اش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک مي گشت تا کرکره رابکشد پايين، و لابه لاي سرفه‌هايش به يکي دو مشتري که دم تخته کارش ايستاده بودند مي‌گفت فردا بيايند چون «ته دکان برق نيست» و ... مردي که در کوچه مي‌رفت به صرافت افتاد به ياد بياورد که زماني در حدود سيزده سال مي‌گذرد که نخنديده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با يک حس ناگهاني متوجه شد که دندان‌هايش يک به يک شروع کردند به ورآمدن، فرو ريختن و افتادن جلو پاها و روي پوزه‌ي کفش‌هايش، همچنين حس کرد به تدريج تکه‌اي از استخوان گونه، يکي از پلک ها، ناخن‌ها و... دارند فرو مي‌ريزند؛ و به نظرش آمد، شايد زمانش فرا رسيده باشد که وقتي، اگر رسيد به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزديک پيش بخاري و يک نظر – براي آخرين بار – در آينه به خودش نگاه کند!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/