صفحه 2 از 40 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود دوباره گفت:جوابم رو ندادي سياوش...نظرت چيه؟...ميخواي يه پرستار برات جور كنم يا نه؟
    - مسخره؛من كه ميدونم تو اين كاره نيستي...حالا راستش رو بگو ببينم كدوم يكي از دوست دخترات دلت رو زده و ميخواي از سر خودت بازش كني و به اسم پرستار بندازيش گردن من؟
    مسعود خنديد و گفت:تو كاريت نباشه...فقط بگو اگه من يه آدم مناسب برات بيارم من رو سنگ روي يخ نميكني؟
    - جدي داري حرف ميزني مسعود؟!!...واقعا آدم حسابي و خوبي سراغ داري؟!!...آدمي كه بشه از هر نظر بهش اعتماد كرد؟!!!
    مسعود لبخندي زد و سوار ماشينش شد و گفت:تا دو روز ديگه خبرش رو بهت ميدم...
    وقتي مسعود رفت به داخل خونه برگشتم.اونقدر خسته بودم كه حتي لباسمم عوض نكردم و درست مثل يه جنازه روي كاناپه ي گوشه ي هال دراز كشيدم و خوابم برد.
    نيمه هاي شب بود كه با صداي مامان بيدار شدم:سياوش؟...سياوش؟......سياوش ؟.........
    چشمهام به سقف خيره بود...به صداي مامان گوش ميكردم...اما مثل اين بود كه براي لحظاتي همه چيز رو فراموش كرده بودم و نميدونستم بايد چه واكنشي نسبت به صداي مامان از خودم نشون بدم!
    دوباره صداش رو شنيدم:سياوش مادر خوابي؟...سياوش؟......من دستشويي دارم.........
    يكدفعه همه چيز رو به خاطر آوردم!
    سريع از روي كاناپه بلند شدم و با عجله به اتاق رفتم...اما مثل اينكه مدت زمان زيادي بوده كه مامان من رو صدا ميكرده چون وقتي وارد اتاق شدم ديگه دير شده بود...
    خسته بودم...عصبي و كلافه بودم...به ساعت نگاه كردم بيست دقيقه به سه نيمه شب بود...
    دست به كار شدم و در حاليكه باز هم ديدن چهره ي شرمنده و خجالت زده ي مامان تا مغز استخوانم رو مي سوزوند سعي كردم به سرعت همه چيز رو مرتب كنم و اين در حالي بود كه مامان دائم سعي داشت از من عذرخواهي كنه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خيلي دلم براش ميسوخت و خستگي و عصبانيت از وضع ايجاد شده كلافگي من رو بيشتر ميكرد.
    وقتي دوباره ميخواستم بخوابم ساعت نزديك4:30صبح بود...
    با تمام خستگي جسمي و روحي كه به شدت تحت فشارم قرار داده بود اما هر كاري كردم نتونستم بخوابم!
    يه فنجون چاي آماده براي خودم درست كردم و به حياط رفتم.
    چراغهاي رنگي و كم نور حياط كه به روي چمنها در ارتفاعي پايين به طور پراكنده حياط رو روشن كرده بود كم كم با اولين روشنايي هاي صبح رنگ پريده تر از هميشه به نظرم مي اومدن...
    نسيم ملايم سحر وقتي به صورتم ميخورد حس ميكردم انگار سالهاست از خودم دور بودم...براي خودم غريبه ايي محسوب ميشدم كه هيچ آشنايي نسبت بهش نداشتم...
    به موجهاي ملايم و زيبايي كه در اثر وزش نسيم روي سطح آب استخر بزرگ حياط ايجاد شده بود نگاه كردم...زندگي منم درست مثل همون موجهاي لرزان و پشت سر هم شده بود...با اين تفاوت كه وقتي نسيم صبحگاهي ديگه نوزيد موجهاي روي آب هم كم كم ناپديد ميشدن اما امواج دردناك و لرزان زندگي من گويا تمامي نداشت...
    ده سال زندگي با كسي كه از همون روز اول با هم درگير بوديم حسابي داغونم كرده بود و اين چند سال اخير مريضي مامان هم مزيد بر علت گرفتاريهاي بيشمارمم گشته بود...
    در اون لحظات صبح تنها صدايي كه توي گوشم طنين انداز ميشد صداي مسعود بود كه ميگفت:تو تازه وارد38سالگي شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ايي...بايد مثل بقيه ي آدمها زندگي كني و از زندگيت لذت ببري.......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ده سال زندگی با كسی كه از همون روز اول با هم درگیر بودیم حسابی داغونم كرده بود و این چند سال اخیر مریضی مامان هم مزید بر علت گرفتاریهای بیشمارمم گشته بود...
    در اون لحظات صبح تنها صدایی كه توی گوشم طنین انداز میشد صدای مسعود بود كه میگفت:تو تازه وارد38سالگی شدی...یعنی میخوای تا آخر عمرت به این وضع ادامه بدی؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ایی...باید مثل بقیه ی آدمها زندیگ كنی و از زندگیت لذت ببری...
    وقتی چایی رو خوردم یخ یخ شده بود و تلخی اون بیشتر حس میشد.
    دهنم از تلخی چای حالت گس به خودش گرفته بود و من بی توجه به طعم بدی كه هر لحظه با خوردن چای بیشتر برام ملموس میشد تمام فنجان را تا ته سركشیدم.
    برگشتم به داخل خونه و صبحانه رو آماده كردم و در سكوتی عجیب و تا حدی آزار دهنده تنها روی صندلی در آشپزخانه نشستم و صبحانه ام رو خوردم.
    میز رو برای امید آماده گذاشتم و بعد صبحانه ی مامان رو در سینی قرار دادم و به اتاقش رفتم.ساعت نزدیك شش صبح بود كه صبحانه ی مامان رو هم بهش داده بودم و لباسم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
    بی هدف در شهر رانندگی میكردم! مطمئن بودم هیچ صاحب و مدیر شركتی اون وقت صبح توی خیابون نیست و همه توی خونه كنار همسر و خانواده در خواب ناز هستن...اما من چی؟
    جلوی شركت كه رسیدم٬موقع ورود٬آبدارچی شركت از دیدنم تعجب نكرد...اونم به دیدن من اون وقت صبح در هر روز عادت كرده بود و چون سن و سالی ازش گذشته بود این سحر خیزی و اومدن این وقت صبح من رو به شركت از مردونگی و جوهره ی كاری زیاد در وجود من میدونست و همیشه با لبخندی تحسین آمیز و سلام علیكی گرم ورودم رو به شركت خوش آمد میگفت...اما از دل من خبر نداشت!
    تا ساعت10:30 اونقدر خودم رو سرگرم كارهام كرده بودم كه گذر زمان رو از یاد برده بودم و این كه مش رحمت(آبدارچی شركت)چند بار چایی های سرد شده ی من رو عوض كرده بود هم دیگه از دستم در رفته بود!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از منزل یك بار تماس تلفنی داشتم كه وقتی پاسخ دادم فهمیدم اكرم خانم دختر عموی مامانم اونجاس و همین باعث شده بود از اینكه مامان و امید تا بعدازظهر تنها نیستن كمی خیالم راحت باشه و با آسودگی بیشتری به كارهای معوقه ی شركت رسیدگی میكردم.
    ساعت نزدیك یازده بود كه خانم افشار آیفن رو زد.وقتی جواب دادم گفت كه شخصی برای مصاحبه پرستاری در خصوص همون آگهی مربوطه در روزنامه اومده.
    چون كارم كمی سبك شده بود و تا حدی هم میخواستم استراحت كرده باشم از خانم افشار خواستم اون فرد رو به داخل اتاقم بفرسته.
    نگاهم هنوز روی پرونده ی پخش شده بر روی میزم بود كه صدای باز و بسته شدن درب رو شنیدم و در ادامه صدای ظریف و جوانی كه گفت:سلام.
    نگاهم رو از روی ورقها گرفته و به صاحب صدا نگاه كردم.
    دختری بسیار ظریف با چهره ایی كودكانه و نگاهی به معصومیت دختران خردسال در جلوی درب ایستاده بود...به چهره اش میخورد17یا18سال بیشتر نداشته باشد و اصلا بهش نمیخورد كه دنبال كاری مثل پرستاری از یك مریض بدحال در منازل باشه!
    برای لحظاتی سر تا پایش را برانداز كردم و متعجب از اینكه این شخص در اینجا و در دفتر من چه كاری می تواند داشته باشد سلامش رو پاسخ دادم و بعد بی اراده سوال كردم:بله؟...كاری دارین؟
    حالا نگاه اون دختر متعجب شده بود...با انگشت شصتش گوشه ی بینی ظریفش رو كمی مالید و بعد گفت:ببخشید...به خاطر آگهی كه داده بودین مزاحم شدم...پرستار در منزل...
    و بعد نزدیك میزم اومد و برگه ی فورم مشخصاتی كه قبلا" خانم افشار در بیرون از اتاق بهش داده و پر كرده بود رو به طرفم گرفت و گفت:بفرمایید...تمام مشخصاتم رو توی این برگه وارد كردم.
    برگه رو از دستش گرفتم و ناشیانه گفتم:ولی شما خیلی جوون هستی برای این كار...
    دو قدم عقب رفت و ایستاد و گفت:ولی شرایط سنی كه در ورق ذكر كردین رو دارا هستم.
    هنوز داشتم به ظرافت بچه گانه و دلنشین چهره اش نگاه میكردم و بدون اینكه به ورق در دستم نگاهی بیندازم گفتم:اما من شرایط سنی رو زیر30سال ذكر كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یعنی به من میخوره بیشتر از30سال داشته باشم؟!!!
    - نه...نه...شما خیلی كمتر از اونی كه مد نظر منه باید سن داشته باشید...البته اینطوری فكر میكنم...
    لبخند فوق العاده ملیحی در چهره اش نقش بست و گفت:نمیدونم شما چی فكر میكنی...ولی من 22سالمه و لیسانس پرستاری دارم...فكر میكنم اگه مریض شما خیلی وضعش وخیم نباشه بتونم از پس مشكلاتشون بربیام...البته اگه قبولم كنید.
    از اینكه می شنیدم22سالشه بیشتر تعجب كرده بودم چون من با توجه به ظاهری كه از چهره ی اون و ظرافت خاص و چشمگیری كه داشت گمون كرده بودم باید17یا18ساله باشه!
    نگاهی گذرا به برگه ی فورم مشخصات انداختم و دوباره با حالتی حاكی از ناباوری براندازش كردم...
    قد متوسطی داشت اما ظرافتش فوق العاده بود...درست مثل یك عروسك چینی كه هر لحظه هراس شكستنش در ذهن هر بیننده ای قبل از هر فكر دیگه ایی متصور میشد!
    معصومیت و ظرافتی كه در چهره داشت هم بی تاثیر در كمتر نشان دادن سنش نبود.
    به برگه ی فورم مشخصات نگاهی دوباره انداختم...هنوز چند سطری بیشتر از اون رو نخونده بودم كه شنیدم گفت:ببخشید مثل اینكه مشكلی این وسط وجود داره...باشه اشكالی نداره...ببخشید كه وقتتون رو گرفتم...
    همانطور كه ورق در دستم بود نگاهش كردم.دیدم به سمت درب اتاق برگشت كه خارج بشه.
    ورق رو روی میز گذاشتم و گفتم:من چنین حرفی به شما زدم؟
    برگشت به سمت من و دوباره سرجایش ایستاد و گفت:نه...ولی حس كردم شرایط لازم رو ندارم...برای همین...
    با حركت دستم به صندلی كنار میزم اشاره كردم و گفتم:لطفا" بشینید.
    به آهستگی نزدیكترین صندلی به خودش رو انتخاب كرد و همونجا نشست و كیفشم روی پاش گذاشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مانتو كرم رنگی به تن داشت با شلوار مشكی و یه روسری چهارخونه ی كرم و مشكی هم سرش بود.كفشهای ساده و پاشنه كوتاهی هم به پا داشت...روی هم رفته میشد از تیپ ظاهرش به راحتی حدس زد كه از طبقه ی نیمه مرفه هم نیست اما بسیار سنگین و خانومانه رفتار میكرد.
    برای لحظاتی بی اراده به صورتش نگاه كردم...چقدر برام عجیب بود...اون هیچ آرایشی به صورت نداشت!...درست به همون پاكی و معصومیت دختران خردسالی كه در همان لحظه ی نخست از اون در ذهنم نقش بسته بود!
    دوباره مشغول خوندن بقیه ی فورم مشخصات و پاسخهایی كه به سوالات مربوطه داده بود شدم.
    طبق اونچه كه در ورق پاسخ و توضیح داده بود تنها فرزند خانواده میشد كه در محله ایی واقع در جنوب شرقی تهران یك منزل استیجاری داشتن...پدرش چندین سال پیش از دنیا رفته و در حال حاضر با مادرش كه او نیز در یك كارگاه خیاطی شاغل بوده زندگی میكنه...و...
    در پایان ورق وقتی چشمم به بخش ذكر نام ضامن خورد برای دقایقی خشكم زد!!!
    پس مسعود این رو فرستاده!!!...ولی گفته بود دو روز دیگه...پس چطور اینقدر عجله به خرج داده؟!!!...
    دوباره نگاهش كردم...اونم با نگاهی منتظر به من خیره شده بود.گفتم:شما رو مسعود فرستاده؟!
    با حركت سر حرفم رو تایید كرد و گفت:بله...
    - خوب پس با این حساب در واقع من با مسعود طرفم...
    - نه...نه...اینطوری نباشه كه شرایط رو نداشته باشم و فقط به خاطر اینكه مسعود معرفم هست بخواین قبولم كنید...
    از لحن صحبتش فهمیدم اعتماد به نفس بالایی رو در كنار نجابت و وقار خاص خودش داراست.
    لبخندی زدم و گفتم:نه...اینطورها هم نیست...خوب شما جوون و با حوصله هستی...تحصیلات پرستاری هم كه داری؛مشكلاتی كه برای من مهمه هم در پیشینه ی شما وجود نداره مثل سابقه ی...
    - نه...از اون نظرها خیالتون راحت باشه...اگه لازم میدونید برگه ی عدم سو پیشینه هم تهیه میكنم و براتون میارم...من فقط دنبال یه كار خوب با یه...
    - با یك حقوق خوب هستید...درسته؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - بله...دقیقا"
    از صداقتش خوشم اومد.
    نفس عمیقی كشیدم و بیشتر به میزم نزدیك شدم و دستهام رو روی میز گذاشتم و گفتم:فقط یك سوال...
    روسریش رو مرتب تر روی سرش تنظیم كرد و گفت:بفرمایید.
    - شما با توجه به اینكه لیسانس پرستاری دارید؛چرا در هیچ بیمارستانی مشغول به كار نمیشید و اصلا" چرا دنبال این هستید كه از یك بیمار بدحال در یك منزل نگهداری كنید؟
    برای لحظاتی هجوم غم رو به وضوح در چشمان درشت و شفافش دیدم...سرش رو پایین انداخت و به پاركت كف اتاق خیره شد و دوباره به من نگاه كرد و گفت:به چند دلیل...اول اینكه استخدام در بیمارستانها پارتی میخواد كه من ندارم...دوما"حقوق اونجاها برخلاف كار طاقت فرسایی كه دارن خیلی پایینه...سوما"محیطهای بیمارستان برای من هضمش خیلی سخته و كلا روابط بین پرستارها با...
    - بله...بله...متوجه شدم.خوب فقط یه سوال دیگه...
    - بفرمایید.
    - میخوام بدونم چرا مسعود شما رو به من معرفی كرده؟
    لبخند كمرنگی روی لبهای خوش فورمش نقش بست كه باعث شد زیبایی صورتش رو چندین برابر بكنه بعد گفت:به عبارت دیگه میخواین بدونین چه رابطه ایی بین من و ایشون هست...درسته؟
    از ذكاوتش متعجب شدم!...چون دقیقا"سوال اصلی من همین بود!..
    دوباره به صندلیم تكیه دادم و دستهام رو به روی سینه ام گره كردم و گفتم:شایدم این صورت دیگه ی سوال من باشه؟
    به محض اینكه خواست پاسخ سوالم رو بگه درب اتاقم باز شد و مسعود در حالیكه مشخص بود با عجله خودش رو به شركت رسونده وارد شد.
    نگاه سریعی به اون دختر كه حالا میدنستم اسمش سهیلا گمانی هست انداخت و بعد با لبخند به طرف من اومد و با هم سلام و احوالپرسی كردیم.
    خانم گمانی هم از روی صندلی بلند شد و فقط با گفتن یك كلمه سلام به حالت انتظار سرجایش ایستاد.
    مسعود بعد از سلام و احوالپرسی با من پاسخ سلام خانم گمانی رو داد و گفت:خوب سهیلا...اینم از یه كار خوب در یه جای مطمئن و قابل اعتماد...فقط مونده مامان این شاخ شمشاد رو از نزدیك ببینی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خانم گمانی با همون لبخندی كه چهره اش رو ملیح تر میكرد نگاهی به مسعود و سپس به من انداخت و گفت:ولی آقای مهندس كه هنوز نگفتن من مورد تاییدشون قرار گرفتم یا نه...
    از لحن صحبت مسعود با خانم گمانی حدس زدم باید آشنایی دیرینه داشته باشن ولی بعد به این فكر كردم كه مسعود كلا" با جنس مخالفش خیلی زود صمیمی میشه كه اونم برای اهداف مسخره اش هست و بس...اما اینكه مسعود در اون لحظه به اسم كوچك صداش كرده بحث دیگه ایی بود برام!
    نگاهی به حالات و رفتار مسعود كه با خانم گمانی صحبت میكرد انداختم...برعكس همیشه اثری از لودگی و شوخی در رفتار مسعود نبود!...به نوعی در كنار صمیمیت رفتاریش یك حس خاص دیگه هم به چشمم میخورد كه نمی تونستم اسمی روی اون رفتار بگذارم!
    صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:نگران نباش سهیلا...من قبلا" قولش رو از این جناب بداخم و بداخلاق گرفتم...
    خانم گمانی نگاهی به من كرد و گفت:ولی من خدمت ایشون عرض كردم كه اگه فقط به خاطر سفارش تو قراره قبولم كنن من...
    مسعود لحن صدا و چهره اش جدی شد و گفت:سهیلا...تو خواستی یه جای مناسب برات كار پیدا كنم كه كردم...دیگه...
    به میان حرف مسعود رفتم و رو كردم به خانم گمانی و گفتم:نگران نباشید...دلیل اینكه شما رو تایید كردم فقط این نیست كه مسعود معرف شما بوده گرچه این خودش خیلی مهمه...اما خوب با توجه به توضیحاتی كه در این برگه نوشتید هم دلیلی نمی بینم كه تاییدتون نكنم.
    مسعود نگاه تشكر آمیزی به من كرد و سپس رو به خانم گمانی گفت:خوب سهیلا...میتونی تا ساعت ناهار اینجا منتظر باشی تا سیاوش ببرت خونه و خانم صیفی رو هم ببینی یا اینكه میخوای فردا صبح؟
    خانم گمانی به من نگاه كرد و گفت:ممنونم آقای مهندس...
    و بعد رو كرد به مسعود و گفت:نه دیگه...فردا صبح كه به امید خدا كارم رو شروع میكنم همون موقع هم مادرآقای مهندس رو می بینم.
    و بعد خداحافظی كرد و برگشت به سمت درب كه گفتم:آدرس رو دارید؟...در مورد ساعتهای كاری...
    دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار میگیرم...تمام شرایط ذكر شده رو در برگه ی استخدام خوندم و زیرشونم امضا كردم...من مشكلی با ساعتهای ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردین.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار ميگيرم...تمام شرايط ذكر شده رو خوندم و زيرشونم امضا كردم...من مشكلي با ساعتهاي ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردين.
    و بعد با مسعود هم خداحافظي كرد و بدون معطلي از اتاق بيرون رفت.
    گيج و مات به رفتارش نگاه كرده بودم و متوجه شدم مسعود هم پشت سر او از دفترم خارج شد!
    روي صندليم نشستم و برگشتم به سمت پنجره ي قدي و بلندي كه پشت سرم بود و از اونجا به منظره ي دود گرفته و بي انتهاي تهران در اون روز گرم تابستون چشم دوختم...دلم ميخواست زودتر مسعود برگرده به دفترم تا چند سوالي كه توي ذهنم درباره ي اتفاقات چند دقيقه پيش نقش بسته بود رو بپرسم!
    انتظارم خيلي طول نكشيد چرا كه مسعود در همون لحظه به اتاقم برگشت و اومد به طرف من و روي لبه ي ميزم نشست و به همون منظره ايي كه من خيره شده بودم نگاهي كرد و گفت:دنبال چي ميگردي؟
    همانطور كه خيره به منظره ي بد شكل تهران در اون ارتفاع خيره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهاي توي ذهنم...
    همانطور كه خيره به منظره ي بد شكل تهران در اون ارتفاع خيره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهاي توي ذهنم...
    متوجه شدم مسعود نگاهش رو از پنجره به سمت من برگردوند و براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و گفت:نگران نباش...دختر خيلي خوب و مطمئنيه...تحصيلات عالي كه داره...جوون و با حوصله هم كه هست...باباش فوت كرده داداشي هم نداره بخواد معتاد يا دزد باشه...خيالت راحت...
    - مسعود؟
    - چيه؟
    - با اين دختره چه رابطه ايي داري؟...اصلا" از كجا پيداش كردي؟
    - تو مگه دنبال يه آدم خوب و مطمئن نبودي؟...اينم همون آدم ديگه...
    - اين جواب سوال من نبود مسعود...
    - چي رو ميخواي بدوني تو؟
    - مسعود اين اولين باري بود كه ميدیدم در برخورد با يه دختر...اونم دختري با اين مشخصات...از خودت لودگي و دله گي در نياوردي!!!...اصلا" نگاههايي كه بهش ميكردي انگار يه معني خاصي داشت كه هيچ وقت توي برخوردهات با دخترها و زن ها نديده بودم!!!...
    - خوب شايد عاشقشم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چرند نگو...نگاههاي تو عاشقانه هم نبود...
    - پس چطوري بود؟
    - يه جور خاص...يه احساس مسئوليت...يه تعهد...يه تعهد اخلاقي توي نگاهت به اون ميديدم...
    - خوب مگه بده؟
    - مسعود؟
    - كوفت...مرض...
    - جواب من رو بده...بين تو و اون دختر چه رابطه ايي وجود داره؟
    - آقا جان مگه تو فضولي؟...اصلا" به تو چه...تو دنبال يه آدم مطمئن مي گشتي كه برات پيدا كردم...اونم كه مشخصاتش رو همراه با فتوكپي شناسنامه و مدرك تحصيلي و...همه چي رو در اختيارت گذاشته...ديگه مرضت چيه كه هي اين جوري مثل مفتش ها سين جينم داري ميكني؟
    - مسعود؟
    - اي مرگ و مسعود...
    به سمت ميزم چرخيدم و نگاهي به برگه ي فورم مشخصات سهيلا گماني انداختم و بعد در حاليكه دوباره چهره اش توي ذهنم نقش مي بست براي لحظاتي سكوت كردم و سپس گفتم:مسعود...چهره اش چقدر برام آشنا بود...يه جورهايي انگار قبلا" اين صورت رو ديده بودم!!!...مسعود؟
    مسعود از روي ميز من بلند شد و رفت روي مبلي كه كنار اتاق بود نشست و سيگاري از جيبش بيرون آورد و آتش زد و گفت:هان؟
    كمي پيشونيم رو با دست چپم ماليدم و سپس سرم رو به همون دستم روي ميز تكيه دادم و گفتم:داره يادم مياد...ميدوني...ميدوني اين دختره من رو ياد كي ميندازه؟
    مسعود با نگاهي دقيق صورت من رو كاويد و گفت:ياد كي؟
    دوباره به پشتي صندليم تكيه دادم و گفتم:من رو ياد چهره ي مرتضي ميندازه...مرتضي رو يادته؟...همون كه باهاش توي دانشگاه دوست شده بوديم و سال دوم تصادف كرد...
    مسعود از جايش بلند شد و جلوي پنجره ايستاد و از همان ارتفاع به خيابون چشم دوخت و گفت: سهيلا خواهر مرتضاس...
    - چي؟!!!
    - آره...سهيلا خواهر همون مرتضي سليمي هستش...
    - پس چرا...
    - ميخواي بگي چرا فاميلي اين با مرتضي فرق داره...آره؟
    - آره...
    - خوب چون پدراشون با هم فرق دارن...
    خنده ام گرفت و در همون حال گفتم:مسعود تو اينهمه اطلاعات رو از كجا به دست آوردي؟...اصلا" ببينم..اون روز آخر توي دانشگاه كه تو و مرتضي با هم گلاويز شدين و منم نفهميدم سر چي مثل سگ و گربه كتك كاري كردين و بعدشم همون روز مرتضي تصادف كرد...تو اونقدر از مرتضي بدت مي اومد كه حتي حاضر نشدي با من و بچه هاي دانشكده توي مراسمشم شركت كني...حالا چطور شده كه اينقدر كامل و دقيق از وضع و حال خواهر و مادر اون خدا بيامرز مطلعي؟!!...نكنه خواهر اين آقا مرتضي خدابيامرز باعث شده دل از كف...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 40 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/