صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 52

موضوع: تمنای دل |حمیرا رضاییان |تایپ

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    وفا خیلی بیشتر از توانش خودش رو نگه داشته بود عاقبت بغضش ترکید و سر رو گذاشت روی زانوهاش و به تلخی گریست . سعید حسابی از حرفهایی که او زده بود غمگین شد و نسبت به سردی رفتارش با خونواده پدرش بهش حق میداد . با لحن مهربان گفت
    -وفا خانم من خیلی متاسفم که با اصرار احمقانه ام برای بازگو کردن راز دلتون باعث آزار و ناراحتی بیشتر تون شدم . منو ببخشید
    او که مثل باران بهاری اشک می ریخت با چشم های زیبا و مخملینش نگاهی به چهره پکر و گرفته سعید کرد و گفت
    -نه اصلا تقصیر شما نیست . راستش رو بخواهین حادثه امشب باعث شد که دوباره کینه پدر بزرگ و مادر بزرگم رو عمیق تر توی دلم احساس بکنم و اونا رو نه فقط مسبب مرگ پدر و مادرم بلکه باعث بدبختی و آوارگی خودم هم بدونم
    او با این حرف به نقطه خیره شد و انگار که با خودش حرف می زد اروم با صدای پر از نازش گفت
    -بعد از اون تصادف لعنتی که پدر و مادرم رو از دست دادم دچار افسردگی شدید شدم . به هیچ وجه نمی تونستم رفتن عزیزانم رو باور کنم . گریه ها و بی قراری های پدر بزرگ و مادر بزرگ که حالا عذاب وجدان شدید هم به داغشون اضافه شده بود بیشتر منو عصبی می کرد و احساس می کردم خیلی هم از مردن راضی و خوشحال دارن تظاهر می کنن که برای عروسشون غصه دارن و می فهمیدم که فقط به خاطر از دست دادن پسرشون عزادار . بعد از حادثه شوم رابطه ام با خاله پردیس تنها یادگار مادرم و در واقع تنها فامیل مادری ام عمیق تر شد و چون خاله پردیس هیچ وقت نتوانسته بود بچه دار بشه برای همین عمو محسن و خاله خیلی بهم محبت کردن و بیشتر از من بهم وابسته شدن و در واقع منو مثل دختر واقعی شون دوست داشتن . اون وقت ها من یه دختر هیجده ساله بودم که با از دست دادن پدر و مادرم قید ادامه تحصیل رو زدم و خونه نشین شدم . خواستگار های زیادی داشتم که به نظر خودم بیشتر شون به خاطر موقعیت خوب مالی که بعد از فوت پدرم که تنها وارثش من بودم برای می اومدن و خیلی هم سرسختانه برای رسیدن به هدفشان تلاش میکردن . ولی من هر کدومشون رو به نحوی از سرم باز می کردم تا این که پدر بزرگم اولتیماتوم داد که باید بین سه تا خواستگار م که خیلی هم مورد تایید و رضایت پدربزرگم بودن یکی رو انتخاب بکنم .مورد اول کوروش پسر عمو جهان گیر بود که به دلیل مشکل شدیدم با خونواده پدری خود به خود منتفی شد . کیس دوم پسر همسایه یعنی واقع پسر دوست و یار قدیمی پدر بزرگم بود که اسمش ماهان بود که خیلی هم پسر با شخصیت و مناسبی برای زندگی بود ولی فقط به این دلیل که با پدر بزرگم لج کنم بهش جواب منفی دادم . نفر سوم که ایلیا برادر دوست صمیمی ام النا بود برای جواب دادن به ایلیا مردد بودم چون هم خونواده شون رو خوب می شناختم و می دونستم که خیلی با فرهنگ و اصیل هستن هم خود ایلیا پسر با ادب و تحصیل کرده ای بود که شغل و درآمد خوبی داشت . توی همان تردید ها با خالد تو مجلس عروسی یکی از دوستام آشنا شدم .خالد هم اون قدر رفت و آمد و خواهش التماس کرد که ترجیح دادم با ازدواج با اون از کشور برم و لااقل بقیه عمرم رو بتونم راحت زندگی کنم . با وجود مخالفت خانواده روی خواستهام پافشاری کردم و در نهایت به طور لفظی و فقط برای این که همه بدونن که ازدواج کردم توی یه مهمونی مفصل موضوع نامزدی ام رو با خالد به همه اعلام کردیم . روز خیلی بدی بود بعد از شنیدن خبر نامزدی من با یه پسر عرب همه از تعجب دهنشون باز مونده بود بعد هم که ب خودشون اومدن یکی یکی با ناراحتی مجلس رو ترک کردند .ولی رفتار انها اصلا برام مهم نبود . در واقعاً سنگ شده بودم .فقط به این خاطر که از دست پدر بزرگ و اصرارهاش برای ازدواج خلاص بشم خالد رو انتخاب کردم . خالد اصلا مورد تایید پدربزرگم نبود انتخاب کردم سه چهار ماهی گذشت و خالد عازم برگشتن به دبی بود می گفت که می خواد کارهاش رو راست و ریس کنه و همراه خونواده اش برای برگزاری مراسم برگرده . به من هم خیلی اصرار کرد که همراهش برم . خودم هم بی میل نبودم . چون بعد از فوت پدر و مادرم به خاطر وضع بد روحیم به غیر از خونه خالد پردیس که چند تا خیابون پایین تر از ما بودن هیچ جا نرفته بودم . خالد با اصرار زیاد پدربزرگ رو هم راضی کرد که منو همراه خودش ببره . پدر بزرگ هم فقط به دلیل افسردگی و د پرس بودن من و فقط برای این که روحیه ام بهتر بشه راضی شد بقیه اش رو هم که خودتون می دونین
    وفا حرفش که تموم شد نفس عمیقی کشید و چشم های درشتش رو که از فرط گریه پف کرده و سرخ شده بود ماساژ داد دلش می خواست دراز بکشه و استراحت کنه . خالد وحشی اون قدر با دست های بزرگ و اهنینش فشارش داده بود که همه تنش درد می کرد و نیاز به استراحت داشت تا کمی از کوفتگی تنش کمتر بشه . سعید به چهره خسته و بی حالش نگاه کرد و با نگاهی به ساعتش گفت
    -ساعت نزدیک شیشه . بهتره یکی دو ساعتی استراحت بکنین . خیلی خسته به نظر می رسین
    از جاش بلند شد و خواست اتاق رو ترک بکنه تا اون بتونه راحت بخوابه که با ترس گفت
    -جایی می رین ؟
    سعید دستی به ریش مرتب و سیاهش کشید و گفت :
    -بیرون . کاری ندارم فقط می خوام شما راحت باشین
    باشرم گفت
    -ولی اگه شما برین که من از ترس نمی تونم چشمام رو ببندم . خواهش می کنم بمونین من این طوری راحت ترم
    سعید نزدیکش رفت و در حالی که سعی می کرد مستقیم به صورتش نگاه نکنه بالشی رو از روی تخت برداشت گفت
    -باشه نمی رم . پس شما هم بهتره زودتر بخوابین
    در حالی که بالش رو روی زمین می انداخت تا خودش هم دراز بکشه گفت
    -منم همین جا می خوایم
    حق شناسانه نگاهش کرد و گفت
    -خیلی ممنون


    پایان فصل دوم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم



    ساعت هشت بود که سعید از خواب بیدار شد با نگاهی به ساعت مچی نقره ای رنگش سرش رو از روی بالش برداشت و نشست . خیلی احساس خستگی می کرد و دلش می خواست که بازهم بخوابه . ولی ساعت یازده برای برگشتن به تهران پرواز داشت با دست هاش موهای خوش حالت و سیاهش رو به عقب زد و اروم از جاش بلند شد . بی اختیار به طرف تخت رفت و جایی که وفا خوابیده بود نگاه کرد . اون قدر اروم و راحت خوابیده بود که انگار هیچ اتفاقی برایش نیافته و نگرانی نداره . روسری سیاهش از سرش باز شده بود و فقط قسمتی از موهایش را پوشانده بود . چنان به خودش پیچیده بود که انگار سردش بود دست هاش رو لای زانوهاش گذاشته بود و تقربیا دولا شده بود
    سعید مردد میان رفتن و موندن اروم به طرف تخت رفت و ملافه سفید رو از زیر پای وفا برداشت و بر رویش کشید . بعد از شستن دست و صورتش کلید اتاق رو برداشت و برای آوردن صبحانه اون جا رو ترک کرد . در را از بیرون قفل کرد . می دانست که وفا از ترس روب رو شدن با خالد محاله برای خوردن صبحانه به رستوران بره برای همین سینی بزرگی رو برداشت و صبحانه مفصلی رو داخلش گذاشت بعد با عجله به اتاق برگشت
    وفا هنوز خواب بود و سعید هم وقت زیادی نداشت . قبل از بیدار کردن وفا وسایلش رو داخل ساکش جمع کرد و بعد از اتمام کارش روی صندلی کنار میز بزرگ مستطیلی شکل که سینی صبحانه رو روش گذاشته بود نشست اروم چند بار صدا زد
    -خانم شایسته
    وفا سر جایش غلتی زد و دوباره خوابید . سعید این بار کمی صداش رو بلند تر کرد و گفت
    -وفا خانم . لطفاً بیدار شین
    وفا چشم هاش رو باز کرد . سرش مثل یه کوه سنگین شده بود اطرافش را نگاه کرد . از این که گذشته رو به یاد آورد با ترس سر جاش نشست . ولی هم زمان با دیدن سعید که مشغول خوردن صبحانه بود چنان آرامشی گرفت که بی اختیار لبخند زیبایی زد . در حالی که روسریش رو مرتب می کرد گفت
    -سلام
    سعید که تا اون لحظه فقط چهره غمگین و گریه های وفا را دیده بود با دیدن لبخند زیبا و دیوانه کننده او دست و پاش رو گم کرد و سرش رو انداخت پایین و با فنجان چای مشغول کرد گفت :
    -سلام صبح بخیر . تا چای سرد نشده بیاین صبحانه تون رو بخورین
    او از روی تخت بلند شد و گفت
    -آقا سعید . واسه خاطر من به زحمت افتادین و صبحانه رو اوردین توی اتاق ؟ واقعاً متاسفم شما رو هم توی دردسر انداختم
    سعید خیلی سعی کرد به خودش مسلط باشه و برای همین لحن دوستانه ای به صداش داد گفت
    -خواهش می کنم چه زحمتی ؟ راستش پیش خودم فکر کردم که شاید شما نخواین از اتاق بیرون بیاین برای همین صبحانه رو آوردم این جا
    تشکری کرد و برای شستن صورتش به دستشویی رفت بعد از شستن صورت و موهاش رو برس کشید و با گیره از پشت سر بست و دوباره روسریش رو سرش کرد از دستشویی خارج شد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    قبل از برگشتنش سعید پرده های مخملی سبز رو کنار زد و پنجره های گرد و بزرگ رو باز کرد وفا کنار میز آمد و روبرویش روی صندلی نشست
    سعید باری پرسیدن سوالش سرش رو بلند کرد ولی با دیدن زیبایی خیره کننده و نفس گیر وفا که تو روشنایی زیاد اتاق بیشتر به چشم می اومد دوباره سرش برو پایین انداخت و توی دلش استغفر الله گفت . و هم زمان با ریختن چای برای او گفت
    -خب با این خواب دو سه ساعته حالتون بهتر شد ؟
    وفا بی خبر از زیبایی بی نظیرش که همه رو در مقابلش به زانو می کشید کش و قوسی به اندام خوش ترکیبش داد و گفت
    -نه اصلا بدتر شدم که بهتر نشدم . راستی آقا سعید همراهتون قرص مسکنی چیزی ندارین ؟ سرم داره می ترکه
    سعید که عرق خجالت روی پیشاپیش نشسته بود در حال پاک کردن پیشاپیش با دستمال کاغذی گفت
    -چرا دارم . ولی اول یه چیزی بخورین بعد
    وفا با بی تفاوتی لیوان بزرگ آب پرتقال رو برداشت . و تا آخرش رو خورد گفت
    -همین کافیه . حالا لطفاً یکی از اون قرص هاتون رو بدین به من.
    سعید بلند شد و از جیب ساکش ورق قرصی بیرون آورد و به دستش داد.بعد
    از خوندن اسم قرص یکی رو برداشت و بقیه اش رو به سعید که سر پا ایستاده بود به حرکاتش نگاه می کرد برگردوند.
    با نصف چایی که توی فنجان مقابلش بود قرص رو خورد.
    سعید روی لبه ی تخت نشست و بعد از نگاه کردن به ساعتش که نه رو نشون می داد گفت
    -خب وفا خانوم من برای ساعت یازده پرواز دادم.برنامه شما چیه؟مسلما باید برگردین پیش خونوادتون.درسته؟
    او از شنیدن برگشتن سعید حسابی ترس برش داشت . برای این که سعید لرزش دست هاش رو نبینه اون ها رو مشت کرد و آروم به روی زانوش زد و گفت
    -نه من بر نمی گردم یعنی ... راستش رو بخواین نمی تونم برگردم
    سعید گفت
    -یعنی چی ؟ پس می خواین چی کار کنین ؟
    -فعلا می مونم تا یه کم فکر کنم ببینم چی کار باید بکنم
    سعید خنده عصبی کرد و گفت
    -واقعاً به حرفی که می زنین اطمینان دارید ؟ وفا خانم . این جا اصلا جای مناسبی برای شخصی مثل شما نیست . همون خالد که به طرز معجره آسایی از دستش نجات پیدا کردین فقط یکی از هزاران نفری هستن که برای به دام انداختن دخترهایی مثل شما توی کمینن
    سعید خودش رو در مقابل وفا مسئول می دونست اون قدر از تصمیم او برای موندن خشمگین شد که از خشم تمام عضلات صورتش منقبض شده بود . از روی تخت بلند ش و در حالی که توی اتاق قدم می زد گفت
    -ببینید وفا خانم . این جا رو اصلا با کشور خودمون مقایسه نکنین توی این کشور با هر جای دیگه غیر از ایران دخترهای جوان خیلی امنیت ندارن . و اغلب مورد سو استفاده و تعرض قرار می گیرن . شما اگه با این وضعیت بد روحیتون این جا بمونین مطمئنا آینده ی روشنی نخواهین داشت . الان تو اکثر کشورهای غربی و مخصوصا کشورهای عربی خرید و فروش زن ها و دخترها مهمترین و پردرامدترین شغل شده
    او که از شنیدن حرفهای سعید همه بدنش به لرزه افتاد اشک توی چشم هایش حلقه زد و گفت
    -چرا نمی خواین موقعیت منو درک کنین ؟ من نمی تونم برگردم پیش خونوادم اگه برگردم . عمو جهان و پدر بزرگ بدون این که حتی نظر منو بپرسن به زور عقد کوروش در میان نه . امکان نداره برگردم . من ترجیح می دم بمیرم ولی ...
    هق هق گریه نگذاشت که حرفش رو تموم بکنه شانه های خوش ترکیب و عروسکیش از شدت اندوه و گریه می لرزید . سعید رو برویش روی صندلی نشست و با مهربانی گفت
    -ببینید من نمی گم که حتما برگردین خونه پدربزرگتون شما میتونین برین پیش خاله تون . ولی اصلا صلاح نیست که حتی برای یک شب هم تنها این جا بمونین.خواهش می کنم حرف منو قبول کنین
    گفت
    -شما فکر می کنین که من یادم رفته خاله ای هم دارم . و می تونم پیشش بمونم . نه خیر اقا سعید مشکل من اینه که خاله پردیس و زن عمو زیبا همکارن و هر دو تاشون توی یه دبیرستان تدریس می کنن . از شانس بد من خیلی هم با هم صمیمی هستن . تازه رفت و آمد خانوادگی هم دارن . اگه من برم پیش خاله مطمئن باشین که یکی دو روزه همه می فهمن که من برگشتم
    -خوب شما فامیل و آشنای دیگه ای ندارین که برای یه مدت پیششون بمونین تا به قول خودتون آب ها از آسیاب بیفته و آمادگی رو پیدا کنین که با خانواده تون روبرو بشین
    -نه من که بهتون گفتم فقط عمو جهان گیر و خاله پردیس تنها فامیل های نزدیک و مورد اطمینان من هستند فقط می مونه
    بعد سکوت کرد . و سعید با بی قراری گفت
    -فقط می مونه کی ؟ لطفاً حرفتون رو تموم کنین ؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    وفا که از یادآوری النا و موندن کنار اون کمی خیالش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و گفت
    -دوستم النا فقط می تونم برم خونه اونا . فکرم می کنم که غیر از اون جا هیچ کجا نتونم این همه مدت رو دوام بیارم
    سعید که قبلا ا خود وفا شنیده بود که برادر دوستش خواستگار ش بوده بی خودی غیرتی شد و گفت
    -نه اون جا نمی تونین برین باید فکر یه جای دیگه باشین
    او به چشم های سیاه سعید خیره شد و گفت
    -چرا اون جا نه ؟ به نظر من خیلی مطمئن تر و بهتر از خونه خاله پردیس و عمو جهان گیر هستش
    سعید با کمی من من گفت
    -من به خاطر خودتون می گم . مگه شما نمی گفتین که برادر دوستتون خواستگارتون بوده خودتون هم بین همه خواستگاراتون اون رو به بقیه ترجیح می دادین ؟ خوب اگه در آینده اون دوباره بیاد خواستگاریتون و با هم ازدواج بکنین . می دونین الان با رفت نون به خونه اون ها و بازگو کردن حوادثی که براتون اتفاق افتاده نقطه ضعف بزرگی به دست اون آقا و خونوادش می دین که مطمئنا در آینده زندگی مشترکتون رو به خطر می نداره
    کاملا با حرف های سعید هم عقیده و موافق بود با درماندگی گفت
    -شما درست می گین . پس به من حق بدین که بخوام فعلا این جا بمونم و ببینم چی پیش میاد تا بتونم برای آینده ام یه فکری بکنم
    سعید دوباره به ساعتش نگاه کرد و فقط یک ساعت مانده بود نمی دانست اون چیزی رو که توی ذهنش بود به زبون بیاره یا نه . با تردید به وفا نگاه کرد و گفت
    -ببینید وفا خانم . من الان باید برم فرودگاه تا یه ساعته دیگه هم از این کشور خارج می شم . مگر این که
    وفا کلافه گفت
    -مگه این که چی ؟
    -مگه این که بخواهین با من برگردین که در اون صورت من الان با آژانس تماس می گیرم و برای عصر یا شب دو تا بلیت برای برگشت رزرو می کنم .حالا تصمیم با خودتونه چی کار کنم ؟ برم یا زنگ بزنم ؟
    وفا با این که قرص هم خورده بود ولی سردرد شدیدتر شده بود سرش رو میون دستهایش گرفت و گفت
    -نمی دونم . نمی دونم باید چی کار کنم ؟
    سعید از روی صندلی بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد. می ترسید اگه اون پیشنهاد رو بده وفا جور دیگه ای برداشت کنه . از آینده نا معلوم این دختر زیبا می ترسید . نمی تونست اون رو به حال خودش رها کنه . دوباره به کنارش برگشت و روی صندلی مقابلش نشست و به صندلی تکیه داد . و طبق عادت همیشگی که وقت هایی که عصبی می شد انجام می داد دست هاش رو لای موهای سیاهش کرد . و اون رو به عقب زد دقیقتر به او نگاه کرد . صداش رو صاف کرد گفت
    -ببینید وفا خانم . می خوام یه پیشنهادی بهتون بکنم . ولی می ترسم که جور دیگه ای برداشت بکنین . در واقعاً این پیشنهاد من تنها و اخرین راه شماست که باز هم انتخاب و رد کردنش به میل و خواسته خودتونه
    او که از حرف های سعید سر در نمی اورد . و نمی فهمید که منظورش چیه . به چشم های مهربان سعید خیره شد و گفت
    -اگه دوست داشته باشید می تونین برای هر مدتی که دلتون می خواد توی خونه من بمونین تا آمادگی برگشتن به خونه خودتون رو پیدا بکنین


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    با تعجب بهش نگاه کرد .به فکر فرو رفت ناخودآگاه چهره اش د رهم رفت .و به سعید با تردید نگاه کرد .سعید که متوجه برداشت او شده بود در واقع بهش حق ميداد سریع گفت
    -البته من به شما قول مردانه می دم که هیچ مشکلی براتون پیش نیاد شما هم مثل خواهر خودم توی خونه ام زندگی می کنید البته من فعلا تنها زندگی می کنم همه اقوام و خونواده ساکن مریوان هستند . من با پیرزن تنها و بی کسی که کارهای خونم را انجام می دهد زندگي می کنم ولی تا چند ماه دیگه نامزدم که دختر عموم هستش به خونم میاد و دیگه از تنهایی در میام
    سعید عمدا جمله اخر رو گفت که وفا پيش خودش فکرهاي دیگه نکنه و فا وقتی سعید در مورد نامزد ش گفت کمی از خطوط گره خورده پیشانی و چهره اش باز شد .
    سعید دوباره گفت
    -توی خونه من به اندازه کافی جا و اتاق اضافی هستن و شما می تونید بدون احساس ناراحتی این مدت رو سپری کنین . من هم از صبح تا شب سر کارم هستم و اغلب شب ها هم به خونه بر نمی گردم . پس شما با خیال راحت با انیس خانم کنار میاین .و توی خونه با کمال آرامش زندگی می کنین . حالا باز هر جور که خودتون صلاح می دونین همون کارو بکنی . من فقط به خاطر وظیفه ای که دارم این پیشنهاد رو دادم . من نسبت به شما احساس مسئولیت می کنم و نمی خوام که فکر کنن من فقط دلم می خواد شما این قسمت سخت و بحرانی زندگی تون رو که مدت کوتاهی هم هست رو بدون دردسر طی کنین .تا بتونی دوباره پیش خودتون برگردین .
    وفا توی ذهنش حرفهاي سعید رو حلاجی کرد وقتی اون ها رو سبک و سنگین کرد می دید که حرف دلش کاملا منطقي است و اون که فعلا روی برگشتن به خونه رو نداشت . هیچ جای دیگه هم نمیدونست بره . پس فعلا به سعید و رفتن به خونه اش اعتماد کرد .دیگه فرصتی نداشت باید با سعید می رفت .تردید رو به کناری گذاشت و خودش رو سپرد دست خدا و سرنوشت .بلند شد و از روی تخت کیف دستی اش رو برداشت و دوباره پیش سعید برگشت . بسته ای اسکناس درشت از توی کیفش بیرون اورد و گذاشت روی میز . سعید که با دقت بهش نگاه می کرد
    وفا گفت
    -نمیدونم چرا ؟ ولی خيلي بهتون اعتماد دارم و می دونم که با قبول پيشنهاد تون شما رو هم توی زحمت و دردسر می اندازم . . . با انگشت پول را به سمت سعید کشید ...لطف کنین و برای من هم بليت رزرو کنین
    سعید که با قبول پیشنهادش از طرف او خیالش راحت شده بود لبخندی پر مهر زد و با اشاره به پول روی ميز گفت
    -حالا فعلا پولتون رو داشته باشین بعدا حساب می کنیم
    وفا که دختر مغروری بود گفت
    -نه امکان نداره از حالا هزینه های من هم به زحمت هایی که بهتون میدم اضافه بشه . شما مطمئن باشین که از لحاظ مالی هیچ مشکلی ندارم . در واقع توی زندگیم فقط از این یک مورد شانس اورم . اخه نا سلامتی من مالک نصف کارخانه توليد قطعات و لوازم يدکي ماشين هستم . و عمو جهان گیر که شریک و مالک نصف دیگه کارخانه هستن هر ماه سود حاصله از کارخونه رو توی حسابم می ریزه . پس خواهش می کنم بذارین خودم هزینه هام رو تقبل کنم
    سعید که تا اون لحظه فکر می کرد شاید وفا به خاطر حرف های دروغی که خالد از وضعیت مالی و تاجر بودنش بهش گفته اون رو انتخاب کرده شرمنده از قضاوتش توی دلش از خدا طلب ببخش کرد و بعد گفت
    -این اولین و اخرین باری بود که دست به کیفتون زدین . من به اخلاق خیلی بد دارم . اونم اینه که دوست ندارم پيش من کسي دست تو جیبش بکنه و از خودش پول خرج کنه از شما هم خواهش می کنم دیگه این کارو نکنید .حالا هم فقط به خاطر این که حرف شما زمین نیفته این پولو بر می دارم . و به امانت نگهش می دارم
    سعید بعد از برداشتن پول از روی صندلی بلند شد و درحالی که تلفن همراهش رو از جیبش در می اورد کنار پنجره رفت . شماره آژانس هواپیمایی رو گرفت و بعد از این که برای خودش و وفا بلیت رزرو کرد موبایلش رو خاموش کرد و داخل جیبش گذاشت
    وفا گفت
    -چی شد اقا سعید ؟ برای امروز پرواز دیگه ای غیر از ساعت یازده دارن ؟
    -بله شکر خدا برای عصر ساعت پنج یه پرواز دیگه داشتن خوب حالا دوست دارین تا ساعت پنج توی اتاق بمونین یا می خواین بریم بیرون ناهار بخوریم و هم کمی برگردیم . تا اب و هوا تون عوض بشه
    -با پیشنهاد دومتون موافقم
    -پس شما تا آماده بشین من برم پایین تسویه حساب کنم برگردم
    با گفتن این حرف از اتاق بيرون رفت بعد از رفتن سعید روسریش رو باز کرد و از روی صندلی بلند شد .وقت زیادی نداشت با عجله چمدونش را باز کرد و مانتو و شلوار کتان قهوهاي رنگش رو درا ورد و پوشید . شال نازک سفیدی هم سرش کرد . رفت جلوی اینه ایستاد .چقدر رنگش پریده بود ولی مقداری از سرخی و پف چشم هایش کمتر شده بود از داخل کیفش قوطی کرم پودر ش رو برداشت و به صورتش زد . کمی هم سرخاب به گونه های خوش فرم و برجسته اش مالید .اون قدر بی حال این کارو کرد که کم مونده بود قوطی کرم از دستش بیفته . بعد از گذاشتن وسایل توی کيفش دوباره به اینه نگاه کرد و با انگشت اشاره اش ابروهای باریک و سیاه کمانی اش رو به بالا داد . مالیدن همون کرم پودر هول هو لکی و سرخاب کار خودش رو کرد و اون قدر زیبا و فریبنده شد که تصویر صورتش توی اینه مثل قاب عکسی بود که یه نقاش حرفهاي و برجسته اون رو در کمال ظرافت و دقت خلق کرده . چمدونش رو بست و آماده روی لبه تخت نشست . منتظر برگشتن سعید شد . توی افکارش بود که وارد شد
    سعید اصلا انتظار دیدن وفا با اون سرو وضع نداشت فکر می کرد که حالا با چهره گرفته او روبرو می شود ولی با دیدنش با اون مانتوی کتان کوتاه و شلوار دم پا و شال نازک سفید و صورت مثل قرص ماه یکه خورد و از ان همه ظرافت و زیبايی حیرت کرد
    وفا با دیدن سعید به احترام ورود ش از جا بلند شد گفت
    -خوب اقا سعید من آماده ام . کارتون تمام شد ؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    سعید که ماتش برده بود به سختی اب دهانش را قورت داد و سرش رو پايين انداخت و گفت
    -بله تمام شد
    بعد به طرف ساک خودش رفت و بعد از برداشتن اون چمدون وفا رو هم برداشت و به طرف در رفت
    او با دیدن دست های پر سعید قدم هاش رو تندتر کرد . در را براش باز کرد با ورود به راهرو دلشوره عجیبی گرفت . هم قدمی که بر میداشت به پشت سرش نگاه می کرد . که مبادا خالد از پشت بهش حمله کنه
    سعید که بی قراری او را دید با مهربانی گفت
    -تا من کنارتون هستم از هیچ کس و هیچ چیزی نترسین . باشه ؟
    از متعجب از این که سعید فکرش رو خوانده سرش رو تکون داد و گفت:
    -چشم
    و زیر چشمی به سعید که کمی جلوتر از خودش راه می رفت نگاه کرد . چه قدر از بودن این پسر مهربان در کنارش احساس امنیت می کرد نگاهی به هیکل چهار شانه و درشت سعید که با تی شرت سیاه و شلوار جین درشت تر دیده می شد کرد . یک لحظه با مقایسه سعید با محافظ ها که اطراف اشخاص مهم سیاسی جمع می شن لبخندی زد و پشت سرش به را افتاد .




    پایان فصل 3


    فصل 4


    بیرون اون قدر گرم بود که قطرات درشت غرق روی پيشاني بلند و کشیده سعید نشسته بود او به خیال این که شاید چمدونش باعث خستگی سعید شده دستش رو به طرف دستگیره چمدونش که توی دست سعید بود برد و گفت
    -شما خسته شدین . بدین خودم میارمش
    -نه نه اصلا خسته نشدم . شما راحت باشین
    متعجب از عکس العمل تند سعید دیگه اصرار نکرد و به دنبالش به راه افتاد
    اواخر خرداد بود و جمعیت زیادی توی خیابان ها . مغازه ها . پاساژ ها به چشم می خورد . وفا با دیدن زن ها و دختر ها که آرایش تند و زننده کره بودند و لباس های جلف و باز پوشیده بودند حالش بد شد .
    سعید توی افکار خودش بود بدون این که حتی نیم نگاهی به اطرافش بکنه راه می رفت . و هر از گاهی برای رسیدن وفا قدم هایش را کند می کرد . توی ذهنش زیبایی بی نظير و قابل ستایش وفا رو با دخترهای که میدید مقایسه می کرد فکر می کرد اگه فقط جزیی از زیبایی وفا توی چهره این دخترها بود اون وقت چی کار می کردن . اون ها که با داشتن چهره های معمولی اون قدر به خودشون رنگ و روغن مالیده بودند با داشتن کمی زبیایی چی کار می کردن . گاهی هم توی فکرش قیافه ناز و بی نقص وفا رو با روژان دختر عموش که قرار بود به زودی همسرش بشه مقایسه کرد . حتی مقایسشون هم باعث خندش می شد .وفا کجا و روژان کجا . وفا دختر زیبا و کامل و فهمیده ای بود که در مقایسه با روژان که نه زیبایی داشت نه فهم و کمالاتی . زمین تا اسمان فرق داشت
    سعید هیچ وقت نتونسته بود به روژان علاقه مند بشه و همیشه اون رو یه دختر بچه لوس و بلند پرواز می دید اون یه پسر بیست و هشت ساله کامل و بالغ بود که با روژان شونزده سال خيلي فرق داشت . نوع دیدشون به زندگي و حتی خواسته هاشون از همسر اینده شون خیلی با هم فرق داشت . سعید نمیدانست که چه طوری باید در مقابل پدرش بایسته و با ازدواج با روژان مخالف کنه توی خونواده اون ها رسم بود که هر کسی رو که پدر و مادر برای همسر فرزندشون انتخاب می کردند باید قبول می کردن و بدتر این بود که اون انتخاب دختر عموی خودش هم بود . که اصلا نمی تونست مخالف بکنه چون در اون صورت جنگ سختی میان طایفه وجود می امد . که به این راحتی ها پایان نمی گرفت .
    مسافت زیادی نرفته بودن که سعید مقابل پاساژ بزرگی ایستاد و گفت:
    -این جا یکی از پاساژ های لوکس و معروف دبی هستش دوست دارین بریم داخلش رو ببینین ؟
    -فرقی نمی کنه اگه شما بخواین منم حرفی ندارم
    سعید لبخند معنی داری زد و گفت
    -اخه نا سلامتی شما اومدین دبی . زشته این طوری دست خالی بدون این که خریدی بکنین برگردین
    بدون این که قصدی از حرفش داشته باشد گفت
    -من نیازی به خرید ندارم . در ضمن عزیزی هم ندارم که چشم انتظارم باشه و بخوام براش سوغاتی بخرم . ولی اگه شما دوست دارین برای نامزدتون چیزی بخرین من هم همراهیتون می کنم
    سعید که حرف وفا را یه جور متلک تلقی کرد برای این که کم نیاره گفت
    -شما چه خوب حرف دل ادم رو می فهمین . پس خواهش می کنم به انتخاب خودتون یه چیزی برای نامزد عزیز من پسند کنین
    او جلوتر از سعید وارد شد . مغازه های بزرگ و لوکس با لباس های رنگارنگ و ساير وسایل دیگه توی لحظه اول به چشم می خورد . بی حوصله از مقابل مغازه ها می گذشت . سعید هم به دنبالش . از مقابل پسر جوانی داشت می امد که سعید کاملا مراقب رفتارش بود . چون می دید که اون پسر از دور به وفا خیره شده بود و داشت به طرف او می امد . پسر جوان که قد بلند و لاغر اندام بود همین که نزدیک وفا رسید قدم هایش را کندتر کرد و با نگاه وقیح و زننده ای در حالی که لبخند کثیفی هم روی لبش بود به سر تا پای وفا خیره شد . سعید که حسابی بهش برخورده بود با سرعت خودش رو به پشت وفا رسوند و با نگاه خشمگینی به اون پسر گفت
    -جانم عزیزم . فرمایشی بود ؟
    پسر جوان که تا اون لحظه متوجه همراه قوی و هیکل ورزشکاری دختر زیبا نشده بود سرش رو انداخت پایین و با عجله از کنارشون گذشت
    وفا با تعجب به سعید نگاه کرد و گفت
    -چیزی شده ؟
    -نه خیر شما راحت باشین
    وفا پشت ویترین یکی از مغازه ها با دیدن لباس مجلسی خوش رنگ و خوش مدلی ایستاد . سعید هم کنارش امد و با پر رویی گفت
    -واسه نامزدم چیزی انتخاب کردین ؟
    با انگشت به لباس سبز حریر دکلته اشاره کرد و گفت:
    -اگه خودتون هم خوشتون بیاد فکر کنم همین خوب باشه


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    سعید هم گفت
    -اره خیلی قشنگه
    چمدون وفا و ساک رو زمین گذاشت و گفت:
    -پس شما چند لحظه پیش وسایل ها بمونین تا من اون لباس رو بخرم و برگردم
    -باشه من هستم شما بفرمایید
    وفا اون قدر حوصله اش سر رفته و خسته شده بود که دیگه نمی تونست قدم از قدم برداره . کنار نرده های فلزی ایستاد و به ان تکیه داد و گفت
    -وای من خسته شدم دیگه نمیتونم راه برم . من این جا می مونم . شما برین . اگه چیز دیگه ای می خواین بگیرین و زود برگردین
    سعید هم مثل او خسته شده بود گفت
    -اتفاقا منم خيلي خسته شدم . انتهای همين مسیر یه رستوران شیک داره که غذاها ش عالیه . ساعت یک و نیمه بهتره بریم ناهار بخوریم
    به سختی اون چند قدم رو طی کرد و با راهنمایی سعید
    شت میزی نشست . جای دنج و خلوتی بود . کولر های مجهز و شیک هوای اون جا رو خیلی خنک کرده بود
    وفا دست هایش را تکیه گاه صورتش کرد . چرا هیچ وقت نمی تونست احساس شادی بکنه ؟ یاد گذشته اش افتاد . پدر و مادرش . زندگی خودش . دوباره با یادآوری غم و غصه هاش چشم های زیبا و افسون گرش بارونی شد بود و دلش می خواست که اشک بریزه . نفس عمیقی کشید تا بتونه جلوی ریزش اشک هاش رو بگیره
    سعید سفارش غذا رو داد بعد برگشت . پیش وفا انگار متوجه حال نامساعد او شده بود با تعجب گفت
    -خوبین ؟
    -بله فقط جایی هست که بشه دست هام رو بشورم
    می خواست بشینه که با حرف وفا دوباره از روی صندلی بلند شد و گفت
    -بله . بلند شین همراه من بیاین
    -شما نمی خواد تو زحمت بیفتین . اگه راه را نشون بدین من خودم می رم
    سعید از اون همه حساسیتی که نسبت به اونشون می داد زیاد راضی نبود و خیلی هم تعجب می کرد گفت
    -نه زحمتی نیست با من بیاین
    برای این که جلوی اصرار او رو برای تنها رفتنش بگیره . جلوتر از اون به راه افتاد . کنار دستشویی ایستاد و گفت :
    -من همین جا هستم تا شما برگردین
    وفا وارد شد بعد از این دستش رو شست شال سفیدش رو روی سرش مرتب کرد و خارج شد .
    سعید به دیوار تکیه داده بود صدا زد و گفت :
    -ببخشید منتظر موندین
    سعید لبخند زیبایی زد و گفت :
    -خواهش می کنم حالا بهتره زودتر برگردین تا وسایلمون رو ندزدیدن
    وفا خواست سر به سر او بذاره گفت
    -اره مخصوصا اگه لباس نامزدتون رو بدزدن حسابی حالتون گرفته میشه نه ؟
    سعید که باز هم با یادآوری روژان و ازدواج اجباریش عصبی شده بود گفت
    -اره واقعاً آخه نمی دونین با اون انتخابتون چه قدر خرج روی دستم گذاشتین
    وفا خنده ملیحی کرد و گفت :
    -به من چه ؟ شما گفتنی یه چیز خوب برای نامزدتون انتخاب کنم منم کردم حالا اگه نمی خواستین نمی خریدین اون دیگه مشکل خودتونه و نامزدتون
    سعید با دست به صندلی وفا اشاره کرد و بعد از نشستن او هم نشست . وفا که کمی حالش بهتر شده بود و میلش به خوردن غذا بیشتر . سعید خوشحال و راضی از با اشتها غذا خوردن وفا لبخندی به صورت زیبایش زد و قاشق پر از غذا رو توی دهنش گذاشت
    وفا دلش می خواست بیشتر از سعید و کارش بدونه برای همین گفت
    -آقا سعید میشه بپرسم شغلتون چیه ؟
    سعید چند جرعه از نوشابه اش را نوشید و گفت :
    -من یه فروشگاه دارم که توش همه چی هست .از لباس و پوشاک گرفته تا وسایل و لوازم خانه
    -مثل این که زیاد هم به دبی سفر می کنین درسته ؟
    -بله به خاطر شغلم .زیاد به دبی و ترکیه سفر می کنم چون همه اجناس فروشگاه رو از دبی و ترکیه و گاهی اوقات هم از کره و تایلند خرید می کنم
    وفا که از شنیدن سفرهای زیاد سعید هیجان زده شده بود گفت
    -لابد توی اکثر این سفرها نامزدتون رو هم با خودتون می برین ؟
    -نه متاسفانه . تا حالا که موقعیتش پیش نیومده شاید بعد از ازدواجمون با خودم ببرمش

    وفا که متوجه سردی کلام سعید شد با خودش فکر کرد شاید سعید دوست نداره در مورد زندگی خصوصیش باهاش صحبت بکنه . برای همین دیگه حرفی نزد و توی سکوت با غذاش بازی کرد
    دوباره توی فضای گرفته و خفقان اور هواپیما نشسته بود و نمی تونست نفس بکشه . اصلا فکرش را نمی کرد که سفر چند ماهه اش یک روزه تموم بشه و با اون حال تاسف بارش برگرده تهران . اینده جلوی چشم هایش خیلی کدر بود . ترس از بدبختی به جانش افتاد بود . اگه نامزد سعید راضی به موندنش توی خونه سعید نمیشد چی میشد ؟ اگه سعید می گفت که به خاطر رضایت نامزدم ناچارم شما رو از خونه ام بیرون بکنم چی ؟ اگه خانواده اش می فهمیدن که اون همه مدت خالد داشته گولشون می زده چی ؟ سرش داشت می ترکید . بوی غذا توی فضای دم کرده هواپیما هم بیشتر حالش رو بدتر می کرد . کم مونده بود دل و روده اش از حلقش بزنه بیرون . گوشه شال نازک را جلوی بینی و دهانش گرفت تا با استشمام عطر فرانسویش بوی دیگه رو احساس نکنه . سرش رو برگردوند . سعید که کنارش نشسته بود نگاه کرد . به نظرش چنان توی ورقه ها که رو به رویش بود غرق شده بود که به هیچ کس فکر نمی کرد . اما سعید به ظاهر مشغول حساب و کتاب بود ولی در اصل همه حواسش به وفا بود همه اش با خودش فکر می کرد که وفا وقتی اسمش و حرفی از روژان می زنه داره تحقیر ش می کنه و خودش هم خوب میدانست که اون و روژان اصلا زوج مناسب هم نیستند . ولی دیگه طاقت و تحمل تمسخر اطرافیان را نداشت . برای همین وقتی اسمی از روژان برده میشد حالا چه از زبان وفا یه کسی دیگه عصبی می شد . و از کوره در می رفت . به این فکر می کرد که چه قدر کار اشتباهی کرده که اون لباس را خرید . مطمئن بود که اون رو به روژان نخواهد داد چون اصلا روژان اندازه اون لباس نبود .چه از لحاظ قد و هیکل چه از لحاظ لیاقت . و برازندگی . اون پول زیادی برای خرید اون لباس داده بود .و مطمئنا دختر بچه کم ظرفیت و ننری مثل روژان اون رو نادیده می گرفت . و فکر می کرد که وظیفه سعید هستش که براش لباس های گران قیمت بخره . سعید خودش هم می دونست که پولش اصلا براش مهم نیست . و در واقع اون دوست نداشت
    شخصی مثل روژان اون لباس زیبا رو بپوشه و با اون هیکل بچه گانه و قیافه احمقانه اش قشنگی لباس رو از بین ببره . تصمیم گرفت در اولین فرصت اون لباس رو ببره فروشگاه تا لااقل با فروش بتونه کمی از خشمش رو از بین ببره . مطمئن بود که هر چه قدر بیشتر اون لباس رو ببینه از روژان بیشتر متنفر میشه .خودش هم دلیل این همه بیزاری و نفرتش از روژان رو نمی دونست و همیشه به این فکر می کرد که چه طوری می خواد تا آخر عمر اون رو تحمل بکنه و باهاش زندگی بکنه


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    5



    توی محوطه ی بیرونی فرودگاه سعید از وفا خواست که منتظر بمونه تا بره از پارکینگ فرودگاه ماشین رو بیاره. وفا پیش وسایل ها منتظر ایستاده بود. زمان زیادی نگذشته بود که با تویوتای آبی مدل بالایی جلوی پاش ترمز کرد و از ماشین پیاده شد.در جلو رو برای نشستن او باز کرد و خودش هم برای گذاشتن بارها در صندوق عقب رفت. او توی ماشین نشست و در رو بست. سعید هم بعد از دقایقی پشت رل نشست و به راه افتاد. او هنوز هم برای رفتن به خونه سعید مردد بود، نمی دونست باید چی کار بکنه. دوست داشت که همه ی اون چه رو که بر سرش اومده بود برای خاله اش تعریف کنه و از اون راهنمایی و کمک بخواد ولی می ترسید که خاله با اصرار و التماس ازش بخواد که یا به خونه ی اون یا پیش پدربزرگ و مادربزرگ برگرده و اون حاضر نبود به هیچ عنوان این کار رو بکنه. باز هم مجبور یه سکوت و تسلیم شد تا ببینه بعدا چی پیش میاد. می دید که سعید داره به شمال شهر می ره. خدا، خدا می کرد که خونه ی سعید نزدیک خونه ی خودشون نباشه ولی وقتی که سعید از منطقه ی سکونت اون ها هم گذشت نفس راحتی کشید. سعید به یکی از بهترین و گران قیمت ترین محله های تهران وارد خیابون فرعی شد و مقابل در بزرگ آهنی ایستاد. باور نمی کرد که سعید با اون مناعت طبع و رفتار ساده و بی ریاش توی چنین خونه ای زندگی بکنه و در واقع صاحب یه همچین خونه ی گران قیمت و لوکسی باشه. سعید بعد از باز کردن وارد حیاط شد. حیاطی بسیار بزرگ که بیشتر شبیه پارک بود تا یک حیاط شخصی. بعد از گذشتن از حیاط وارد پیلوت و پارکینگ خونه شد و ماشین رو کنار بنز سیاه آخرین مدلی متوقف کرد. وفا با این که خودش از طبقه ی ثروتمندان بود ولی با دیدن خونه و زندگی او خیلی تعجب کرده بود و اون خونه ی بزرگ با نمایی مثل کاخ رو با خونه ی خودشون قابل مقایسه نمی دید. سعید قبل از وفا از ماشین پیاده شد و در رو برای خروج او باز کرد. او تشکر کرد و بیرون آمد. سعید بعد از برداشتن چمدان او و ساک کوچک خودش جلوتر از او به راه افتاد و از پارکینگ خارج شد. او هم چنان که پشت سر سعید می رفت به اطرافش نگاه می کرد. حیاط گرد بسیار بزرگ که از چهار قسمت از داخل چمن ها و گل ها پیاده روی سنگ فرشی به طرف خونه راه داشت. کنار سنگ فرش ها تیرهای پهن فلزی چراغ با نور قرمز و زرد که دورتادورشون با تورهای فلزی و تاج دار محصور شده بود خودنمایی می کرد. او نگاهی به آسمان صافی که هر لحظه سیاه تر و تاریک تر می شد کرد. وسط حیاط استخر بزرگ بیضی شکلی بود که توی آب زلالش تصویر هلال باریک ماه به رقص دراومده بود. سعید که متوجه دقت و نگاه عمیق او به استخر و حیاط شده بود و گفت:
    _ وقت برای دیدن زیاده، فعلا خسته این بفرمایین داخل.
    و با دست به در بزرگ چوبی سیاه رنگ خونه اشاره کرد. او وارد شد و پشت سرش سعید هم داخل شد و با صدای بلندی گفت:
    _ انیس خانم، انیس خانم! کجایی؟ ( لبخندی به او که با تعجب به فریادش نگاه می کرد زد) انیس خانم، گوشاش سنگینه باید عادت کنین که باهاش بلند حرف بزنین تا بشنوه.
    او آروم سرش رو تکون داد و به دور و برش نگاه کرد. سالن بسیار بزرگ که با انواع مبل های استیل سلطنتی و لوسترهای کریستال بزرگ و تابلوهای نفیس تزئین شده بود. گوشه ای از سالن آشپزخانه ی اپن و بزرگی بود که کابینت ها و کاشی های دیوارش به رنگ زرشکی و ساه بود. سلطنتی تاج دار نیم دایره و کم عرض که در هر گوشه به چشم می خورد که با مجسمه ها و ظروف لوکس و عتیقه پر دشه بود. سعید به گوشه ای از سالن که مبل های راحتی چرم و سفید رنگی که روبروی تلویزیون ال سی دی بزرگی چیده شده بود رفت و روی راحتی تک نفره ی گرد و بزرگ نشست و به او که جلوی در سر پا ایستاده بود گفت:
    _ چرا وایستادین دم در؟ بیایین بنشینین، حتما شما هم خیلی خسته شدین، من که دارم از گشنگی و خستگی هلاک می شم.
    و با تمام کردن حرفش دوباره و این بار با صدای بلندتری داد زد:
    _ انیس خانم! کجایی بابا؟ اگه من دزد بودم که تا تو صدامو بشنوی و خودتو برسونی همه چیز رو جارو کرده بودم و با خودم برده بودم. ( با خنده ی نمکین رو به او کرد) عجبا! ما رو ببین که خونه رو دست چه آرتیستی سپردیم!
    او هم لبخندی زد و در همین لحظه پیرزن لاغر و نحیفی از پله های مارپیچی که به طبقه ی بالا وصل می شد پایین آمد و با بدخلقی و غرغر گفت:
    _ سلام آقا، چرا داد می زنی؟ مگه من کَرَم!
    سعید که به سختی جلوی خنده اش رو گرفته بود گفت:
    _ سلام انیس خانم، ببخشید نمی خواستم جسارتی به گوش های حساس و تیز شما بکنم، فقط نزدیک بود حنجره ام پاره بشه از بس که صداتون کردم و جواب ندادین. حالا چی کار می کردی که نمی تونستی حتی یه ندایی بدی که بدونم خونه ای؟
    انیس خانم که هنوز متوجه حضور وفا نشده بود در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت:
    _ می دونستم امروز فردا برمی گردین، برای همین رفته بودم بالا و داشتم اتاقتون رو نظافت می کردم.
    سعید از جاش بلند شد و به طرف وفا رفت و رو به انیس خانم گفت:
    _ دستت درد نکنه. راستی انیس خانم! حالا اگه بهت بگم چشم هات هم سوش رو از دست داده و مثل گوش هات باید درمان بشه بازم عصبانی میشی.
    انیس خانم در همان حالی که برای سعید چای می ریخت گفت:
    _ پسرم، پیریه و هزار درد و مرض، این هایی که تو می گی چیزی نیست که. چرا باید عصبانی بشم؟ حالا منظورت چیه، باز چرا داری ایراد می گیری؟
    _ برای این که متوجه حضور یه نفر دیگه توی خونه نشدی. انیس خانم، من کم کم دارم نگرانت می شم ها.
    انیس خانم سینی به دست از آشپزخانه خارج شد و با قدی خمیده و ناله کنان به طرف اونا رفت و یک دفعه با دیدن وفا یکه خورد و با تعجب در حالی که چشم های سبز پر از چین و چروکش رو تنگ تر می کرد گفت:
    _ اِ خدا مرگم بده! آقا سعید نامزدته؟ ( بعد با لبخند به طرف وفا رفت) ببخشین تو رو خدا اون قدر توی این خونه تنها و بی همدم موندم که وقتی کسی هم میاد متوجه نمی شم. خوش اومدی دخترم. (بعد رو به سعید کرد) اسم این نامزد خوشگلت چی بود مادر؟ روجا بود، نوجا بود، چی بود؟ والله من که حواس ندارم.
    سعید که از کلمه ی نامزد باز هم عصبی شده بود گفت:
    _ انیس خانم، ایشون دختر خاله ی من وفا خانم هستن. نمی خواد بیشتر از این هم به ذهنت فشار بیاری. اسم نامزد منم روژانه روژان.
    انیس خانم که از برخورد سعید متعجب شده بود گفت:
    _ وا حالا چرا عصبانی شدی مادر؟ خوب برام سخته این اسم ها رو یاد بگیرم. حالا بگو ببینم چرا دختر خاله ات تنهاست؟! پس خاله خانم کجا هستن؟
    سعید که حسابی حوصله اش سر رفته بود در حالی که ساکش را از روی زمین بر می داشت گفت:
    _ انیس خانم ول کن تو رو خدا، بیست سؤالیه؟ ما تازه از راه رسیدیم و هم خسته ایم و هم گرسنه. به دادمون برس تا هلاک نشدیم. انیس خانم بدون این که سؤال دیگه ای بپرسه به طرف وفا رفت و دستش رو گرفت و گفت:
    _ بیا عزیزم، بیا خانم خوشگله،بریم برات یه چایی تازه دم بدم بخور تا خستگی از تنت در بره.
    وفا که از تماس دست های چروک و پر از پینه ی انیس خانم با دست های خودش گریه اش گرفته بود و دلش می خواست بغلش بکنه خودش رو توی بغل انیس خانم انداخت و گریه کرد. چقدر آغوش گرم و پر مهر انیس خانم جای خوبی برای خالی کردن بغضش بود. انیس خانم که از رفتار و گریه ی وفا تعجب کرده بود دست های پر مهرش رو به سر و روی وفا کشید و گفت:
    _ عزیز دلم، چرا گریه می کنی؟ مادر، سعیدخان چیزی بهت گفته؟ از کسی ناراحتی؟ گریه کن مادر، گریه دوای هر دردیه. گریه کن بذار سبک بشی.
    وفا که خودش هم از رفتارش شرمگین شده بود وقتی که کمی آروم شد از بغل انیس خانم جدا شد و در حالی که اشک هاش رو پا می کرد گفت:
    _ ببخشید انیس خانم، وقتی که شمارو دیدم یاد مادربزرگم افتادم، یه دفعه دلم هواشو کرد خیلی باید منو ببخشین.
    انیس خانم که از همون لحظه ی اول مهر اون دختر زیبا و مهربون توی دلش افتاده بود لبخند پرمهری زد و گفت:
    _ خدا ببخشه عزیزم، خدا مادربزرگتم برات نگه داره. غریبی بد دردیه مادر می دونم.
    سعید که از بی قراری و گریه ی وفا غمگین شده بود به طرفش اومد و با مهربانی گفت:
    _ وفا خانم، بیاین بالا تا اتاقتون رو بهتون نشون بدم.
    او هم بدون هیچ حرفی پشت سر سعید که چمدانش را در دست داشت از پله ها بالا رفت. طبقه دوم با راهروی عریض و اتاق های زیادی در هر دو طرف راهرو



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    درست شبیه یک هتل بود سعید مقابل یکی از اتاق ها ایستاد و بعد از این که درش رو باز کرد با دست به داخل اتاق اشاره کرد و گفت
    -بفرمایین اینم اتاق شما البته هر چی کم و کسری داشتین کافیه فقط به خودم بگید تا فراهم کنم
    او راضی و شرمگین از این همه مهر گفت
    -خیلی ممنون آقا سعید می دونم خیلی باعث درد سرتون شدم
    سعید که دوباره از نگاه کردن به صورت زیبای او می ترسید سرش رو پایین انداخت و گفت
    -اصلا هم موجب دردسر نیستید . کاری نکردم . که شما شرمنده باشین
    او سرش رو پایین انداخت و در حالی که با انگشتان دستش بازی می کرد گفت
    -آقا سعید ؟
    سعید که احساس خفگی می کرد با پشت دست عرق پیشانیش رو پاک کرد و گفت
    -بله
    -از این که به خاطر من مجبور شدین به انیس خانم دروغ بگین خیلی معذرت می خوام ولی فکر نمی کنین با معرفی من به عنوان دختر خالتون بعدها پیش خونواده تون دچار مشکل بشین ؟
    سعید سرش رو بلند کرد و یک لحظه به چشمان درشت و جادویی وفا نگاه کرد و دوباره سرش را پایین انداخت و توی دلش استغفرالهی گفت و بعد شمرده گفت
    -حالا تا بعد خدا بزرگه . شما نمیخواد خودتون رو ناراحت بکنین . فعلا بهتره استراحت کنید با اجازه
    با این حرف چمدون اون رو کنار در گذاشت و از پله ها رفت پایین . او چمدونش رو داخل اتاق گذاشت و در رو پشت سرش بست . پیش روش اتاق بزرگ و دل بازی بود که با پنجره بزرگ مربع شکل به حیاط دید کامل داشت . کنار پنجره تخت تک نفره ای چوبی به همره عسلی کوچکی بود . لامپ بزرگی وسط اتاق داخل حباب گرد و بزرگ نارنجی رنگی پنهان بود پرده های نارنجی رنگ و دیوار های به همون رنگ مشخص بود که در دکوراسیون اون اتاق بیشتر از رنگ نارنجی استفاده شده . او روی صندل میز آرایشی چوبی نارنجی رنگ نشست و به درون اینه و تصویر ناآشنایی خودش خیره شد
    سعید به آشپزخانه پیش انیس خانم برگشت . اون قدر حرارت و گرمای بدنش زیاده شده بود که انگار داشت گر می گرفت . از داخل یخچال پارچ آب را برداشت و بدون این که داخل لیوان بریزه همون طوری توی پارچ آب رو سر کشید . اون قدر خورد که احساس کرد داره منفجر می شه . دلش می خواست از درون احساس سرما بکنه و هنوز اون صوری نشده بود . بقیه پارچ رو روی سر و صورتش ریخت و قطرات آب روی صورت و گردن و لباسش ریخت ولی باز هم گرمیش بود . انیس خانم که داشت به حرکاتش نگاه می کرد با عجله حوله دستی رو روی سرش انداخت و با خشم گفت
    -چی کار می کنی پسرم ؟ آب یخ رو چرا روی سرت ریختی ؟ اگه خدای نکرده سرما بخوری چی ؟ زود باش موهات رو خشک کن ببین تو رو خدا همه لباست خیس آب شده . وایسا برم از بالا یه پیراهن دیگه بیارم . الانه که مریض بشی .
    ولی سعید بدون توجه به لباسش گفت
    -نمی خواد انیس خانم . کار دارم می خوام برم بیرون
    -شب ساعت ده کجا می خوای بری اونم با این سر و شکل ؟ اقلا لباست رو عوض کن
    در حالی با حوله آب صورتش رو که از لای انبوه ریش و سیبیل سیاهش روی لباسش چکه می کرد پاک میکرد گفت
    -انیس خانم نذاری وفا خانم تنها بمونه . اصرار کن که حتما شامش رو بخوره . نهار هم چیزی نخورده . حتما خیلی گرسنه است . دیگه سفارش نمی کنم . کاری با من نداری برم ؟
    -کاری ندارم لااقل شامت رو بخور بعد برو
    در حالی که از آشپزخانه خارج میشد گفت
    -میل ندارم خداحافظ
    ماشین رو از پارکینگ برداشت و از خونه خارج شد . بی هدف توی اتوبان با سرعت زیادی می رفت . خودش هم نمی دونست که فروشگاه رو تا حالا بستن ولی اون اصلا توی فروشگاه کاری نداشت . بارها و اجناس از دبی خریده بود قرار بود فردا بعدازظهر برسه تهران . اون فعلا کار خاصی نداشت . خودش هم می دانست که یه جورایی داره از خونه فرار می کنه . هر وقت که به چشم های وفا نگاه می کرد همه تنش اتش می گرفت .ولی آخه تا کی ؟ تازه دو سه ساعت بود که وفا وارد خانه اش شده بود و قرار بود کم کمش دو سه ماهی اون جا بمونه . خودش هم از این پیشنهاد احمقانه ای که برای اومدن وفا به خونه اش کرده بود حرصش گرفت ..احساس می کرد که با نگاه کردن به وفا دارم مرتکب گناه می شم . خدایا خودت کمکم کن . من فقط می خواستم به وفا کمک کنم نمی خواستم تباه بشه . فقط همین .

    ولی حالا با اومدنش خودم سر گردون شدم . اون دختر به من پناه آورده . و بهم اعتماد کرده . چه طوری بهش بگم که با وجودش دارم دچار گناه می شم . ؟ نه یعنی من اون قدر ضعیف و سست هستم که به همین زودی و فقط با دیدن چشم های سحر انگیز یه دختر دین وایمانم رو به باد دادم ؟ نه امکان نداره ؟ خدا خودش کمکم می کنه . من مطمئنم که خدا تنهام نمی ذاره . داشت همون طوری حرف می زد . که تازه یادش افتاد نمازش رو هم نخوانده . سرعت رو کمتر کرد تا یه مسجدی پیدا کنه که بتونه نمازش رو بخونه . بعد از این که از چند تا خیابون گذشت بالاخره جلوی یه مسجد پاش رو گذاشت رو ترمز و ایستاد ماشین رو قفل کرد و وارد حیاط مسجد شد . کنار حوض بزرگ حیاط ایستاد و بعد از درآوردن جوراب هاش وضو گرفت .بدون این که صورتش رو خشک کنه همونطوری وارد مسجد شد و بعد از برداشتن مهر گوشه ای از مسجد به نماز ایستاد . حتی از خدا هم شرم می کرد . که مثل همیشه خالص نیست .از خدا خواست دوباره اراده اش رو قوی و محکم بکنه . و کمکش بکنه که مرتکب گناه نشه .دو دستش رو به صورت و ریشش کشید و مشغول خواندن نماز شد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    6


    وفا که به شدت احساس خستگی می کرد تصمیم گرفت الو یه دوش بیگره و بعد بره پایین . چمدونش رو باز کرد و بعد از برداشتن لباس و حوله وارد حمام تمیز و کوچکی که داخل اتاقش بود شد . بعد از گرفتن دوش احساس سبکی می کرد حوله ای تن پوش مخمل قرمزش رو پوشید و از حموم خارج شد . پنجره و پرده های مخملی رو باز گذاشته بود تا هوای اتاق عوض بشه . امشب اخرین شب خرداد بود . از فردا تیر ما شروع میشد . هوا خوب بود با کلاه تن پوش آب موهای فر خورده و سیاهش رو گرفت . رفت و جلوی پنجره ایستاد . بازهم توی خیالاتش عرق شد . با خودش گفت . ...الان پدر بزرگ و مادربزرگ چی کار می کنن ؟
    حتما از دستش عصبانی هستن که یه زنگ بهشون نزده . ولی از این مطمئن بود که خاله پردیس باهاشون تماس گرفته و خیالشون رو راحت کرده . هنوز هم برای تماس گرفتن با خاله پردیس مردد بود آخه خودش هم نمی دونست که کار درستی کرده که به خونه سعید آمده یا نه ؟ اگه خاله می گفت کار اشتباهی کرده و باید هر چه زودتر به خونه خودش یا پیش اون ها برگرده چی ؟ حتی تصور روبرو شدن با کوروش و خونواده اش هم براش وحشتناک بود . اون میدانست که سعید بیچاره هم با بودن یه دختر غریبه توی خونه اش معذبه و باید به خیلی ها جواب بده . خدا خدا می کرد که توی اون مدتی که توی خونه سعید هست نامزد سعید به اون جا نیاد چون مطمئن بود که در اون صورت سعید دچار دردسر می شد و ممکن بود حتی از طرف خونواده ی خودش و نامزدش تهدید و توبیخ بشه. اون قدر توی ذهنش درگیربود که متوجه ورود ماشین سعید به حیاط نشد و هم چنان به آسمان پر از ستاره خیره مانده بود. سعید حالا کمی آروم شده بود و با خدا عهد بسته بود که دیگه دچار تزلزل نشه و اراده اش رو قوی بکنه حتی تصمیم گرفته بود که توی اون مدتی که وفا تو خونه اش و مهمونش بود زیاد به خونه نیاد تا هم اون راحت باشه و هم خودش احساس گناه نکنه. به ساعت مچی اش نگاه کرد نزدیک یازده شب بود و خیلی هم احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت که به خونه برگرده تا شام بخوره و استراحت بکنه، چون فردا خیلی کار داشت و باید صبح زودتر به فروشگاه می رفت. با کنترل در رو باز کرد و وارد حیاط شد. طول حیاط رو طی کرد. کم مونده بود به پارکینگ برسه که تعادلش رو از دست داد و کنترل فرمان از دستش خارج شد. کم مونده بود به دیوار بخوره که به سرعت فرمان رو چرخوند و وارد پارکنیگ شد. ماشین رو خاموش کرد و سرش رو گذاشت روی فرمان اتومبیل. توی ذهنش با استیصال و درماندگی گفت: " خدایا، این دختر مثل فرشته می مونه." تا اون لحظه دختری به اون زیبایی و بی نقصی ندیده بود صورت سفید و مرمرینش مثل قرص ماه می درخشید موهای سیاه و موج دارش انگار که داشت اطراف صورتش می رقصید. زمزمه کرد: " خدایا این چه کاریه که داری با من می کنی؟ خدایا چرا این طوری داری امتحانم می کنی؟ من تحملش رو ندارم. خدایا، من همین چند لحظه ی پیش ازت خواستم که کمکم کنی. خدایا، خودت برای رها شدن از این جهنم یه راهی جلوی پام بار. آخه پس چه طوری بود که تا همین چند روز پیش احساس می کردم که خیلی اراده ی قوی و آهنین دارم و جلوی هیچ فتنه و هوسی کم نمیارم و تسلیم نمی شم، پس حالا چرا دست هام دارن اینطوری می لرزن؟! چرا قلبم داره از جاش کنده می شه؟! چرا دوست دارم باز هم اون رو ببینم؟! خدایا، حتی تصور این گناه هم برام زجرآور و کشنده است، خدایا، تنهام نذار خودت کمکم کن از شر شیطان نجاتم بده."


    وفا با شنیدن صدای انیس خانم که داشت از پایین صداش می زد با عجله پنجره و پرده رو بست و به طرف چمدانش رفت تا لباس هاش رو بپوشه. بلوز و دامن نازک بندری دو رنگه ی سبز و زردش رو برداشت و پوشید. از خیر خشک کردن موهاش گذشت و اون ها رو روی سرش جمع کرد و با گل سر بست. شال سفیدش رو سرش کرد و توی آینه ی میز آرایش به خودش نگاه کرد. گونه های برجسته و خوش ترکیبش خیلی بی رووح و رنگ پریده بود. از توی کیف آرایشش سرخاب رو برداشت و به گونه هاش مالید حالا بهتر شده بود و گونه هاش زیبایی و شادابیش رو به دست آورده بود. دوست نداشت کسی براش دلسوزی بکنه و فکر بکنه که از زندگی بریده. به تصویر خودش توی آینه و تظاهر مسخره ای که برای شاد نشون دادنش می کرد لبخند تلخی زد و از اتاق خارج شد. از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخانه شد. با صدای آرومی به سعید و انیس خانم سلام کرد. سعید که خیلی دمق و تو فکر بود با شنیدن صدای او بدون این که سرش رو بلند کنه گفت:
    _ سلام، بفرمایین که غذا از دهن افتاد.
    انیس خانم هم با مهربونی گفت:
    _ عزیز دلم، خیلی صدات کردم بیایی پایین شامت رو بخوری ولی جواب ندادی. به خدا اون قدر پاهام درد می کنه که خودمم نتونستم بیام بالا. حالا بیا بشین غذاتو بخور.
    وفا پشت میز روی صندلی روبروی سعید نشست و خطاب به انیس خانم گفت:
    _ باید ببخشین انیس خانم، راستش خیلی خسته بودم یه دوش گرفتم تا حالم بهتر بشه برای همین صداتون رو نشنیدم. انیس خانم بشقاب چینی پر از غذا رو جلوی وفا گذاشت و گفت:
    _ خدا ببخشه دخترم، خوب کاری کردی. حموم کردن خیلی اعصاب آدم رو آروم می کنه.
    سعید هم که انگار نه چشم هاش می دید و نه گوش هاش می شنید فقط داشت سعی می کرد تصویر رؤیایی وفا رو که جلوی پنجره ایستاده بود رو از توی ذهن و فکرش پاک بکنه. وفا که متوجه بی حوصلگی سعید شده بود پیش خودش فکر کرد که شاید سعید به خاطر دیر کردن اون و معطل گذاشتنشون ناراحته برای همین گفت:
    _ اقا سعید، از شما هم معذرت می خوام. مثل این که خیلی منتظرتون گذاشتم.
    سعید یک لحظه به خودش اومد و نگاه کوتاه و گذرایی به وفا کرد و گفت:
    _ نه، نه خواهش می کنم.
    انیس خانم گفت:
    _ دخترم، نمی خواد از کسی عذرخواهی کنی و خودت رو ناراحت کنی من که دو سه ساعت پیش غذامو خوردم. آقا سعید هم همین الان رسیده خونه.
    وفا که اصلا احساس گرسنگی نمی کرد به زور چند قاشق سوپ خورد و خواست از پشت میز بلند بشه که انیس خانم با تعجب گفت:
    _ وا کجا میری مادر؟ تو که هنوز چیزی نخوردی! ( بعد رو به سعید کرد) آقا سعید، تو هم که غذاتو نخوردی! آخه شما دو تا چرا این طوری می کنین؟ مثلا ماشالله جوونین ها! والله ماها که به سن شما بودیم چند برابر شما غذا می خوردیم و حالا اینم حال و روزمونه که هر روز یه مرض و درد می گیریم. وای به حال شماها که چیزی هم نمی خورین.
    وفا سرپا ایستاد و آروم گفت:
    _ دستتون درد نکنه انیس خانم.
    انیس خانم چشم هاش رو تنگ تر کرد و دستش رو گذاشت کنار گوشش و گفت:
    _ چی کار کنم دستمو مادر؟
    وفا که خنده اش گرفته بود لبخندی زد و صداش رو بلندتر کرد و گفت:
    _ می گم دستتون درد نکنه، غذاتون خیلی خوشمزه بود.
    انیس خانم که تازه متوجه حرف وفا شده بود خندید و گفت:
    _ نوش جونت عزیزم، تو که چیزی نخوردی.
    سعید هم که شاهد اون صحنه ی خنده دار بود لبخند زیبا و دلنشینی زد و در حالی که اون هم از پشت میز بلند می شد بلند گفت:
    _ انیس خانم، دست و پنجه ات درد نکنه، به قول وفا خانم خیلی خوش مزه بود.
    انیس خانم که حالا همه ی غذاش رو دستش مونده بود و حرصش گرفته بود گفت:
    _ شما دو تا خدای نکرده ناخوشین که فقط سوپ خوردین؟ آخه پس من این همه غذارو چی کار کنم؟ اگه می دونستم چیزی نمی خورین این همه خودم رو به زحمت نمی نداختم.
    وفا با لحن مهربانی گفت:
    _ انیس خانم، باور کنین من همیشه همین قدر غذا می خورم.
    _ باور نمی کنم دخترم، چون اگه اون طوری بود که می گی هیکلت این همه قشنگ و خوش ترکیب نمی شد. تو اگه همیشه این طوری غذا می خوردی باید تا حالا مثل یه اسکلت لاغر می شدی و ازت فقط یه پوست و استخوان باقی می موند، نه دختر خانمی به این خوشگلی و خوش هیکلی.
    وفا شرمگین از اون حرف هایی که انیس خانم پیش سعید زده بود سرش رو انداخت پایین. و سعید هم که حالش خیلی بدتر از اون بود زیرچشمی نگاهی به گونه های گل انداخته و شرمگین او انداخت و برای این که او بیشتر از اون معذب نشه با عجله آشپزخانه رو ترک کرد. او به انیس خانم گفت:
    _ انیس خانم، می خواین کمکتون کنم؟
    انیس خانم با مهربانی گفت:
    _ نه عزیزم، کاری نیست دو تا ظرفه اونم خودم می شورم. تو برو به کارت برس. برو مادر جون راحت باش.
    از آشپزخانه خارج شد، خواست از پله ها بالا بره تا به اتاقش برگرده که سعید صداش زد:
    _ وفا خانم!
    روی پله ی اول ایستاد و به طرف سعید برگشت و گفت:
    _ بله آقا سعید!
    سعید که جلوی تلویزیون و روی مبل چرم راحتی نشسته بود پرسید:
    _ از اتاقتون راضی هستین؟ چیزی کم و کسری ندارین؟
    محجوبانه جواب داد:
    _ خیلی ممنون، از اتاقم راضیم و چیزی هم لازم ندارم.
    سعید طبق عادت انگشت های هر دو دستش رو لای موهای حالت دار و سیاهش برد و اون ها رو به عقب زد و گفت:
    _ می خواستین برین بالا، حتما خیلی خوابتون میاد؟
    اون همون طوری که روی پله ها ایستاده بود با هر دو دست نرده های نازک فلزی کنار پله ها رو گرفت و گفت:
    _ نه، اتفاقا اصلا خوابم نمیاد. دلم خیلی شور می زنه، راستش دو دلم. نمی دونم باید به خاله پردیس اتفاق هایی رو که برام افتاده رو بگم یا نه؟ می ترسم خاد به خونمون زنگ بزنه و...
    سعید که یک دفعه با شنیدن نام خالد از زبان وفا خشمگین شده بود گفت:
    _ خالد برای چی باید به خونه تون زنگ بزنه؟ خیلی رو سفید کرده یا کار خوبی انجام داده که بخواد ازش تقدیر و تشکر هم بکنن. شما مطمئن باشین که اون تا آخرین روز عمر نکبت بارش هم سراغ شما نمیاد. این رو مطمئن باشید.
    او که دلش می خواست با یکی مشورت بکنه از سعید پرسید:
    _ به نظر شما بهتر نیست با خاله پردیس تماس بگیرم و همه ی ماجرا رو بهش بگم؟ راستش خیلی دوست دارم نظرش رو در مورد موندنم تو خونه ی شما بدونم.
    سعید که حتی از پرسیدن اون سؤال که توی ذهنش بود واهمه داشت به طرف او برگشت و لحظه ای به چهره ی زیبا و معصومش نگاه کرد و شمرده شمرده گفت:
    _ این که به خاله تون زنگ بزنین و باهاش مشورت کنین خیلی خوبه، ولی اگه


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/