صفحه 19 از 23 نخستنخست ... 9151617181920212223 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 190 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #181
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کنترل کردن فردی که در اوج خشم و عصبانیت است نشانه‌ی کمال استادی در مهارت‌های اجتماعی به شمار می‌رود. اطلاعات به دست آمده در زمینه‌ی سرایت عاطفی و کنترل خشم نشان می‎دهد که یکی از موثرترین تدابیر در این مورد آن است که حواس فرد خشمگین را پرت کنیم, با او اظهار همدردی نموده و سپس ذهن او را به موضوع دیگری که برای او حالت خوشایندتری دارد منحرف کنیم


    تری دابسون, در سال‎های 1950, یکی از نخستین امریکایی‌هایی بود که در ژاپن به ورزش رزمی آیکیدو می‎پرداخت. دابسون چنین تعریف می‎کند «یک روز عصر که داشتم با ترن شهری توکیو به خانه بر‌می‎گشتم کارگر درشت‌هیکل و مستی سوار قطار شد و تلوتلوخوران شروع به ترساندن مسافران کرد. همان‌طور که نعره می‎کشید و به همه کس فحش می‎داد, به طرف زنی که بچه‎اش را در بغل گرفته بود, حمله‌ور شد زن در پشت زوج سالخورده‌ای پناه گرفت و همگی با وحشت به طرف عقب کوپه رفتند. مرد مست همان‌طور که پیچ و تاب می‎خورد و سراپا خشم بود به میله‎ی آهنی وسط کوپه چنگ انداخت.

    گویی که سعی داشت آن را از جای خود در‌آورد. در این لحظه، من که تازه از تمرین آیکیدو باز‌می‎گشتم و در اوج آمادگی جسمانی بودم از جا بلند و آماده شدم که مرد مست را سر جای خود بنشانم. اما ناگهان کلمات معلم خود را به یاد آوردم که می‌گفت «آیکیدو هنر آشتی است. هر کس به فکر جنگیدن باشد ارتباط خود را با جهان هستی از دست می‎دهد. آیکیدو سعی دارد اختلافات را بر‌طرف کند نه اینکه آنها را دامن بزند.» من به معلم خود تعهد داده بودم که هرگز شروع‌کننده‎ی جنگ نباشم و مهارت‎های رزمی آیکیدو را فقط برای دفاع به کار ببرم. در آن لحظه فرصتی پیش آمده بود که قابلیت‎های خود را در زندگی واقعی محک بزنم. بنابراین در همان حین که همه‎ی مسافران از ترس در جای خود میخکوب شده بودند به آرامی و با متانت از جای خود برخاستم.
    مرد مست با دیدن من نعره‎ای سر داد که: «اوهو! یک غریبه! باید یک درس ژاپنی بهت بدهم!» و خودش را آماده کرد تا به من حمله‎ور شود اما درست در همین لحظه فریاد مهیب و مسرت‎بخشی به هوا برخاست که لحنی دوستانه داشت. مرد مست، شگفت‎زده، به طرف صدا برگشت و مرد ژاپنی کوتاه قدی را با لباس کیمونو دید که حدود هفتاد سال داشت. پیرمرد لبخندی زد و با حرکت دست به او اشاره‎ای کرد.
    مرد مست به او پرخاش کرد که: «چرا من باید با تو لعنتی صحبت کنم؟» در همین لحظه من آماده بودم که با یک ضربه او را نقش زمین کنم.
    پیرمرد با صدای گرم و چشمان خندانش رو به مرد مست کرد و گفت «چه نوشیده‎ای؟»
    مرد مست نعره کشید «ساکی خورده‎ام و به هیچ کس ربطی ندارد.»
    پیرمرد با لحن صمیمانه‎اش پاسخ داد: «شگفت‎آور است، واقعاً شگفت‎آور است، می‎فهمی. من هم عاشق ساکی هستم. هر شب با زنم که هفتاد و شش سال دارد یک شیشه کوچک ساکی بر‌می‎داریم و می‎رویم توی باغ و روی یک نیمکت چوبی در زیر درخت خرمالو می‎نشینیم و …»
    مرد مست همان طور که به حرف‎های پیرمرد گوش می‎کرد بتدریج چهره‎اش آرام شد و مشت‎های گره‌کرده‎اش را از هم گشود. «اوه … من عاشق خرمالو هستم…»
    «بله و من مطمئنم که تو هم زن خوبی داری.»
    کارگر مست پاسخ داد «نه، زنم مرده…» و بعد سر درد دلش باز شد و ماجرای غم‌انگیز مرگ زنش را تعریف کرد و بعد از خانه، کار و شرمنده بودن از خودش گفت.
    در این هنگام قطار به ایستگاه مقصد می‎رسد و او در حین پیاده شدن می‎شنود که پیرمرد از کارگر می‎خواهد تا شبی به خانه‎ی آنها رفته و راجع به همه چیز گپ بزنند….
    می‌بینیم که مهارت عاطفی پیرمرد واقعاً بی‎نظیر بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #182
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خانم دانیلز آن روز داشت حوله‌های اتو شده را تا می‌‌كرد تا به انباری برود و آن جا بگذارد. همه كارهایش را با عجله انجام داده بود و فرصت كافی داشت كه به كلاس «امور اداری»‌اش برسد. این آخرین ترم كلاس بود و دیگر می‌‌توانست یك
    شغل آبرومند با درآمد خوب دست و پا كند. دو سال بود كه در متل «سان شاین» كار می‌‌كرد. یك آپارتمان جمع و جور هم اجاره كرده بود. صبح‌ها سركار می‌‌رفت و عصرها به آموزشگاه. سخت بود ولی ارزشش را داشت. مشتری‌های متل بیشتر راننده كامیون‌ها بودند. تقریبا همه آنها مردهای خوب و خانواده‌ داری به حساب می‌‌آمدند ولی در آن بین «جیم بونهام» با همه فرق می‌‌كرد. مردی بلند قد و متین كه هفته‌ای دو بار به متل می‌‌آمد و دست كم یك قهوه می‌‌خورد. بت احساس می‌‌كرد به «جیم بونهام» علاقمند شده است. هر وقت او را می‌‌دید قلبش تالاپ تولوپ می‌‌كرد یك روز تصادفی عكس زنی زیبا را به همراه دو بچه در كیف او دید و فهمید متاهل است. از آن پس سعی می‌‌كرد دیگر به این موضوع فكر نكند و با او هم مثل بقیه مشتری‌ها برخورد می‌‌كرد ولی ته دلش ناراحت بود. با خود می‌‌گفت بعد از این همه سال بالاخره یك نفر پیدا شد كه به من توجه نشان بدهد ولی او هم زن و بچه دارد...
    1185361428خانم دانیلز آن روز داشت حوله‌های اتو شده را تا می‌‌كرد تا به انباری برود و آن جا بگذارد. همه كارهایش را با عجله انجام داده بود و فرصت كافی داشت كه به كلاس «امور اداری»‌اش برسد. این آخرین ترم كلاس بود و دیگر می‌‌توانست یك
    شغل آبرومند با درآمد خوب دست و پا كند. دو سال بود كه در متل «سان شاین» كار می‌‌كرد. یك آپارتمان جمع و جور هم اجاره كرده بود. صبح‌ها سركار می‌‌رفت و عصرها به آموزشگاه. سخت بود ولی ارزشش را داشت. مشتری‌های متل بیشتر راننده كامیون‌ها بودند. تقریبا همه آنها مردهای خوب و خانواده‌ داری به حساب می‌‌آمدند ولی در آن بین «جیم بونهام» با همه فرق می‌‌كرد. مردی بلند قد و متین كه هفته‌ای دو بار به متل می‌‌آمد و دست كم یك قهوه می‌‌خورد. بت احساس می‌‌كرد به «جیم بونهام» علاقمند شده است. هر وقت او را می‌‌دید قلبش تالاپ تولوپ می‌‌كرد یك روز تصادفی عكس زنی زیبا را به همراه دو بچه در كیف او دید و فهمید متاهل است. از آن پس سعی می‌‌كرد دیگر به این موضوع فكر نكند و با او هم مثل بقیه مشتری‌ها برخورد می‌‌كرد ولی ته دلش ناراحت بود. با خود می‌‌گفت بعد از این همه سال بالاخره یك نفر پیدا شد كه به من توجه نشان بدهد ولی او هم زن و بچه دارد...
    وقتی حوله‌ها را برداشت و از پله‌ها پایین رفت اصلا متوجه خیسی زمین نشد. در یك لحظه سرخورد و به شدت به زمین افتاد. اول اهمیت نداد ولی وقتی دید كه دیگر نمی‌‌تواند تكان بخورد تازه فهمید چه فاجعه‌ای روی داده حالا هم كه توی این اتاق...
    «خانم دانیلز» صندلی‌اش را به تخت نزدیك كرد و با لحن موذیانه‌ای گفت: «ولی آوردن این دسته گل تنها كاری نیست كه «جیم بونهام» انجام داده است. او دیشب اومد متل و یك بسته پول به ما داد تا كرایه آپارتمان تو را بدهیم. من و شوهرم گفتیم نیازی به این كار نیست ولی او گفت این از طرف همه كامیون‌دارهای این متل است آنها از بت راضی هستند و می‌‌خواهند به او كمك كنند تا حالش خوب شود.»
    اشك از چشم‌های بت سرازیر شد. دیگر نمی‌‌توانست آنها را نگه دارد. خانم دانیلز ادامه داد:«تازه این همه‌اش نیست. جیم گفت خواهرش می‌‌آید و دو سه ماهی به جای تو در متل كار می‌‌كند تا تو خوب بشوی و برگردی. بت دیگر به هق هق افتاد بود: «وای نمی‌‌توانم باور كنم همه شما خیلی مهربان هستید چقدر خوشبختم كه با شما آشنا شده‌ام» خانم دانیلز با لبخند شیطنت‌آمیزی گفت: به خصوص جیم بونهام. وقتی خانم دانیلز رفت بت با خودش گفت:«امیدوارم همسرش قدرش را بداند.»
    دو هفته بعد خانم و آقای دانیلز بت را به خانه‌اش بردند. با آن چوب‌های زیر بغل‌ اصلا نمی‌‌توانست راه برود. با خنده گفت: «فكر كنم الان دوباره می‌‌افتم و یك جای دیگرم می‌‌شكند» خوشحال بود كه به خانه بر‌می‌‌گردد. هر چند كه باید تا مدتها یك گوشه می‌نشست و تكان نمی‌خورد. صدای فریاد تعداد زیادی زن و مرد را شنید كه گفتند: «به خانه خوش آمدی!» فكر نمی‌‌كرد این همه آدم در آپارتمانش جا بشوند. مشتری‌ها و كاركنان متل بودند. تری، جس، میكی، جیم بونهام و البته همسرش. زن زیبایی بود. بت تعجب كرد كه چطور او هم به آن جا آمده است. آقای دانیلز گفت: «خب دوستان بهتر است به حیاط برویم تا بت استراحت كند.» و همه موافقت كردند.
    جیم با همسرش به طرف بت آمد. به همسر جیم لبخند زد و گفت: «باورم نمی‌‌شود شما هم به خانه من آمده‌اید.» جیم جواب داد:« بالاخره شما باید به هم معرفی می‌‌شدید. این خواهرم «جانیس» است. او ده روز است كه به جای تو در متل كار می‌‌كند تا خودت برگردی.»
    بت حیرت كرد. با لكنت به جانیس گفت: «ولی شما. شما بچه دارید. آنها كجا... هستند؟» جانیس با صدای دلنشینی جواب داد: «شوهرم شب‌كار است و روزها می‌‌تواند تا ظهر از بچه‌ها مراقبت كند. تازه كار من هم كه فقط برای دو سه ماه است و برای خودم یك تنوع است. بعد لبخندی زد و ادامه داد: «جیم آنقدر از شما برایم حرف زده كه فكر می‌‌كنم سالهاست با هم دوست هستیم» بعد او هم به حیاط رفت. جیم آهسته روی صندلی كنار بت نشست و لبخند محبت‌آمیزی به او زد. بت بهت زده شده بود.
    آرام گفت:« شما به من خیلی لطف كردید.» جیم حرفش را قطع كرد و گفت:«من به شما لطف نكردم... باید بگویم كه از مدتها پیش... به شما علاقه‌مند بودم. فكر می‌‌كردم خودتان متوجه شده‌اید. من فقط به خاطر شما به متل می‌‌آمدم چون از آنجا تا خانه‌ام دو ساعت راه است ولی آنجا می‌‌ایستادم تا شما را ببینم وقتی آن اتفاق افتاد و دیدم كسی نیست مراقب شما باشد، با خودم گفتم باید یك كاری بكنم. می‌‌ترسیدم از متل بروید و برای همیشه شما را از دست بدهم. پس می‌‌بینید كه در واقع به خودم لطف كرده‌ام. حالا هم... می‌‌خواهم همین‌جا... از شما خواستگاری كنم...»
    بت هرگز فكر نمی‌‌كرد یك اتفاق بتواند اینقدر خوش‌یمن باشد. شاید خودش نمی‌‌دانست چه لبخند رضایتمندانه و دلنشینی بر لبانش نقش بسته است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #183
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پيرمردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بود
    پيرمرد گفت: اي مرد به كجا رهسپاري؟
    سالك گفت: به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي كنند.
    پيرمرد گفت: به خوب جايي مي روي!
    سالك گفت: چرا؟
    پيرمرد گفت: من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند.
    سالك گفت: پس آنچه گويند راست باشد؟
    پيرمرد گفت: تا راست چه باشد.
    سالك گفت: آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند.
    پيرمرد گفت: در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني؟
    سالك گفت: نه
    پيرمرد گفت: مردماني چنين بدسيرت چگونه تو را ميزبان باشند؟
    سالك گفت: ندانم
    پيرمرد گفت: چندي ميهمان ما باش. باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم.
    سالك گفت: خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم.
    پيرمرد گفت: اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي.
    سالك گفت: براي رسيدن شتاب دارم.
    پيرمرد گفت: نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند. ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد.
    سالك گفت: ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه؟
    پيرمرد گفت: پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد. خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند.
    پيرمرد و سالك به باغ رسيدند. از دروازه باغ كه گذر كردند، سالك گفت: حقا كه اينجا جنت زمين است. آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند.
    پيرمرد گفت: بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد.
    دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد. سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت. شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت: با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري.
    سالك گفت: اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم.
    پيرمرد گفت: تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است. اين گونه كن.
    سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت. پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود. طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد. دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد. روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت: لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي.
    سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت: عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند.
    پير مرد گفت: به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد.
    سالك روزي دگر بماند.
    پيرمرد گفت: لابد امروز خواهي رفت, افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت.
    سالك گفت: ندانم خواهم رفت يا نه، اما عقل به سرانجام رسيده است. اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش.
    پيرمرد گفت: با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخردانه پاسخ گويم.
    سالك گفت: بر شنيدن بي تابم.
    پيرمرد گفت: دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي.
    سالك گفت: هر چه باشد گردن نهم.
    پيرمرد گفت: به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد.
    سالك گفت: اين كار بسي دشوار باشد.
    پيرمرد گفت: آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود.
    سالك گفت: آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم.
    پيرمرد گفت: پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي!
    سالك گفت: آري.
    پيرمرد گفت: اينك كه با دل سخن گويي، كج كرداري را هدايت كن و بازگرد آنگاه دخترم از آن تو.
    سالك گفت: آن يك نفر را من برگزينم يا تو؟
    پيرمرد گفت: پيري است ربا خوار كه در گذر، دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار، او شهره است.
    سالك گفت: پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد؟
    پيرمرد گفت: تو براي هدايت خلقي مي رفتي.
    سالك گفت: آن زمان رسم عاشقي نبود.
    پيرمرد گفت: نيك گفتي. اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن، مي خواهم بدانم چه ديده و چه شنيده اي؟
    سالك گفت: همان كنم که تو گويي.
    سالك رفت، به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت.
    مرد گفت: اين سوال را از كسي ديگر مپرس.
    سالك گفت: چرا؟
    مرد گفت: ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند.
    سالك گفت: شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند.
    مرد گفت: تازه به اين ديار آمده ام، آنچه تو گويي ندانم. خود در احوال مردم نظاره كن.
    سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد. هر آن كس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا. برگشت دست پيرمرد را بوسيد.
    پيرمرد گفت: چه ديدي؟
    سالك گفت: خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت.
    پيرمرد گفت: وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري، آنان را آن گونه ببيني كه هستند نه آن گونه كه خود خواهي.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #184
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
    دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
    معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
    چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
    دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

    خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
    اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

    معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
    و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #185
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عاشقی

    17 ساله بودم که به یکی از خواستگارانم

    که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.

    اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود

    هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد

    ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم

    چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت
    تا
    اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت

    کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون

    می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و

    از خونه بیرون می رفت...

    دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم

    هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟

    از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد

    موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم

    ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن

    هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم

    تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به

    خونمون امده بود تصادفی با یکی از

    اشناهای دورمون که رئیس کلانتری

    یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن

    و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام

    متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت

    تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ...

    من نمی خوام جلب توجه کنم

    بله عموم متوجه شد که رضا اعتیاد داره و

    با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که

    یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده

    وخرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه

    شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود

    رضا و این همه خلاف ........... نه

    زن دوم ....نه ...........بچه .....وای

    اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو

    رها نکنه سریعا بچه دار شد.

    سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم .

    سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم

    تا تونستم خودم راحت کنم

    خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد

    می گفت بهم علاقه داره و......

    با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد

    از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم.

    الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و

    رضا صاحب 2 فرزند شده.

    ومن هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از

    این حال و هوا بیرون بیام و زندگیه عادیمو ادامه بدم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #186
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آخر داستانهاي عاشقانه
    دكتر نون آخر داستانهاي عاشقانه است. بدون كوچكترين اغراقي مي توان گفت كه اين روزها كمي وقت همه مان را بشدت آزار مي دهد . در مجموع اگر اوقات تلف شده داخل صف هاي گوناگون را كنار بگذاريم و اگر لحظاتي ، حتي كوتاه غصه نان و سقف بالاي سر مجالمان دهد ، اگر بطور خيلي اتفاقي از ويروس هاي نو ظهوري كه احاطه مان مي كنند در امان بمانيم ، اگر خورد و خوراك روزانة مان در ليست هيچكدام از موارد مصرفي آلوده نباشد ، (چندين اگر ديگر…) و نهايتاً اگر اهل مطالعه باشيم و برحسب اتفاق دلباخته ادبيات داستاني ، شايد مجالي دست بدهد و چند ورقي مطلب بخوانيم تا بقول ايده آليستهاي قرن بيستم غذاي روح مهيا گردد . با مقدمه نسبتا طويلي كه ذكر شده بايد اميدوار بود كه حداقل ، متن خوب و جانداري انتخاب كنيم . وقتي بخشي از عنوان يك كار داستاني مزين به نام زنده ياد دكتر مصدق مي گردد ، ناخودآگاه فكر آدمي مي رود به سمت علم و بيرق و شعارهاي تند سياسي و زنده باد و مرده باد و باقي قضايا و … اصطلاحا مي شود رمان سياسي و يا تاريخي ، مي شود از نوع همان رمانهای باشکوهی که شایدهریک ا زما درمقطع خاصی با شور وشوقی وصف ناپذیرخوانده باشيم ، اما حالا با گذشت ايام و ديدن اين همه ترفند و بي وفايي هاي عالم سياست اگر دوباره بخواهيم رجوع كنيم و همان كتابها را از سر بگيريم ، يقينا چند سطر بيشتر دوام نخواهيم اورد و كتاب را زمين مي گذرايم . بهر حال اگر گذشت زمان به اين مجموعه ها مهر باطل شد نزده باشد مهر بايگاني شود را حتما بر خود دارند . نه اينكه بخواهيم ارزش وجودي مصدق ، گاندي ، جمال عبدالناصر و ديگر مردان بزرگ تاريخ و سياست را نفي كنيم ، اين طبع ادبيات و كلا ذات هنر ناب است كه در طول قرون متمادي ، هميشه و هميشه از سياست فاصله بگيرد چرا كه مقوله سياست با همه تب وتابي كه دارد به دنياي بيروني انسانها مي پردازد ، حال اينكه هنر با درون آدمي و دغدغه هاي وجوديش كلنجار مي رود . سياست باره گي و سياست زدگي و بالا آوردن سياست جزئي لاينفك از واقعيتهاي زمانه ما شده است و همانگونه كه مي دانيم معجون سياست جاذبه اي دارد بي حد و پايان كه حتي قلندرترين و بي نيازترين انسانها را نيز به سمت خود مي كشد و در خود حل مي كند و همه سلولها را به يك عنصر واحد مبدل مي سازد . شهرام رحيميان در كتاب خود به هيچ وجه به سياست نپرداخته ، بلكه فقط تاثير آن را در زندگي آدم ها و يا حداقل در زندگي شخصيت كتابش “ دكتر نون “ روايت كرده است و با دست مايه اي به ظاهر سياسي ، داستان عاشقانه اي را خلق كرده كه لبريز از لحظه هاي عشق و سر مستي و شوريدگي و مصائب عاشقانه مي باشد و مهمتر اينكه با وسواس خاص سعي كرده تا سوژه عشقي اش تا حد امكان از ابتذالي كه در برخي از فيلمهاي سينما و تلویزيون شاهد هستيم دور بماند . در ابتداي كتاب آمده كه همه شخصيتها ساخته و پرداخته خيال نويسنده است ( صفحه 6) اما در تمام طول داستان اين نكته موج مي زند كه آدمها همگي واقعي اند و زماني زندگي مي كرده اند . حالا شخصيت سياسي داستان مي توانست به جاي مصدق ، ستارخان ، باقرخان و يا مثلا ميرزا كوچك خان جنگلي باشد ولي باقي شخصيتها در همه مقاطع در واقعيت كلي وقايع حضوري مشترك دارند هر چند كه حضورشان كمرنگ و حاشيه اي باشد ولي تنها عنصر مشترك مابين همگي عشق است كه خود نمايي مي كند و تاوان عشق را تمام و كمال پس مي دهند. تفاوتي هم در اسامي و يا نقش اشخاص درگير نيست و فقط پيمانه شركت كنندگان در بازي عشق است كه رتبه شوريدگي و هجران را مشخص مي كند.
    صفحه 104 “ دكتر نون گفت : راستش اوني كه رفت توي راديو مصاحبه كرد دكتر فاطمي بود ،نه دكتر نون “ آقاي مصدق خنديد و گفت : راستي ؟ “
    و در لابلاي باقي صفحات كتاب هم بارها به همين صورت عدم تفاوت نقش افراد و جبري بودن اتفاق را مورد تاكيد قرار مي دهد.
    صفحه 107 “ بعد دستش را روي شکمش گذاشتم پيشانيش را بوسيدم و گفتم : اون گل ها رو من نشكوندم ، آقاي مصدق بودکه میشکوند. از بابت اقای مصدق معذرت مي خواهم به خاطر كاراش ، به خاطر حرفاش.”
    - اما هر چند بسيار ديرو و طولاني ولي نهايتاً عشق بر تمام دلبستگي هاي سياسي و جاذبه هايي كه شامل مرور زمان مي شوند غالب مي شود و حكم نهايي پوچي تحمل رنج و مرارت چندين ساله را اعلام مي كند .
    صفحه 104 “به آقاي مصدق كه آمده بود توي اتاق گفتم : خواهش مي كنم اتاقو ترك كنين ، امروز زنم مرده و من مي خواهم با هاش تنها باشم”
    صفحه 105” آقاي مصدق ابروهايش را بالا انداخت و گفت : تا حالا با من اينطور صحبت نكرده بودي توقع چندين لحني روازت نداشتم”
    - در پايان كتاب هم قهرمان داستان پس از انتخابي كه تاخير در آن منجر به تباهي عمر و بهره نبودن از لذت عشقی كه هميشه با خود و در خود داشته است را شده بود و تجليل با شكوهي كه از جسد عشق از دست رفته اش انجام مي دهد كلام نهايي را به زبان مي آورد .
    صفحه 111 ” نگاهم را از او برگردانم و خيره به سقف ، پلكهايم را روي هم گذاشتم و گفتم : آره مكلتاج ، همه چيز تموم شد ، تو مردي ، آقاي مصدقم مرد، من هم مردم . ”
    - نكته قابل توجه اين است كه شهرام رحیميان با زيركي قابل تحسين از آغاز تا انتهاي كتاب هيچگونه جانبداري خاص سياسي در مورد جريان كودتاي دولت دكتر مصدق و يا حتي تائيد و تكذيب و قايع و يا اشخاص مطرح شده انجام نداده است فقط به ماهیت کلی فعالیتهای سیاسی و تقابل ان با زندگی آدمهایی که درمتن جریان واقع شده اند پرداخته است ، بويژه ان هايي كه از احساسي عميق تر و صداقتي خالصانه برخوردارند. و همانطور كه قبلاً هم ذكر شد نويسنده نخواسته تا رنگ بيرقها و يا طنين فریادا هايي كه كشيد شده است را به نمايش بگذارد و فقط با ارائه نمونه اي ساده اما در عين حال پر بسامد به لحظه هاي ناب زندگي و سرشت پر از لطافت نهاد انسانها ارج نهاده است.
    - صفحة 53 ” دكتر نون گفت : ملكتاج اين حرفونزن ، كودتا براي من مهم نيست . اون قولي كه به آقاي مصدق داده بودم برام مهم بود و هست.“
    - يكي ديگر از ويژگيهاي كتاب بكارگيري مطلوب از ترفندهاي زباني و كلامي است كه داستان را بمراتب زنده تر مي نماياند . زبان يكدست و روان ، جملات و تو صيف هاي كم نقص كه هر چي بيشتر ارتباطي ملموس ما بين متن و مخاطب را ميسر مي سازد و تصاوير را با همان اشكالي كه مد نظر نويسنده است زنده مي كند كه البته آشنايي نسبي خواننده گان با مصدق و ساير اشخاص تيپيكال در برقراري اين ارتباط سهم بسزايي دارد . تغيير نقطة ديد رواي از شخص اول به داناي كل و يا عكس كه بارها در جملات و پاراگراف ها صورت گرفته نه تنها به روال داستان خللي وارد نكرده بلكه بطور موثري وظيفة پيوند دادن صحنه ها و ايجاد ارتباطي قابل قبول را به انجام رسانيده است.
    - در مجموع از منظر نگارنده «دكتر نون … » يك ر مان عاشقانه است كه فقط از يك قاب عكس سياسي براي بيان لحظه هاي عاطفي كمك گرفته و منهاي رفتارهاي مثبت و منفي و نقد سياسي است و با خواندن كتاب به طور غير ارادي ، گاهي شخصيت هاي داستان با بعضي از آدمهايي كه مي شناسيم متصل مي شوند . ملك تاج شخصيت زن داستان و دكتر نون هر كدام بنوعي كم نظير و بياد ماندني نوبت عاشقي ها يشان را به تصوير مي كشند و اين روايت عاشقانه به قلم شهرام رحيميان با لحني مقبول و شنيدني تا مدتها در اذهان اهل داستان ماندگار مي ماند
    - صفحه 110« قبل از اينكه سرم را روي بالش بگذارم ، گونه اش را بوسيدم و گفتم: ملكتاج، من تورو خيلي دوست دارم ، حتي بيشتر از آقاي مصدق ، حتي خيلي بيشتر از آقاي مصدق ، تو شوق و ذوق زندگي من بودي ، اگر چه سالهاي ساله كه شوق و ذوق در من نيست.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #187
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان پسری که عاشق

    قصه ی پسری که عاشق دستهامان در یکدگر بود قلبهامان نزدیک وهمسایه در هوای خوب تابستان عشقمان میزد جوانه تمام رویای من فکر و خیالت بود قصه از اینجا شروع شد : پسر و دختری بودن که از بچگی با هم بزرگ شده بودن با هم بازی میکردن دوچرخه سواری میکردن بعضی وقتا هم پسر میرفت خونه ی دختر و کلآ با هم بودن پسر دلش نمیخواست میهمانی بره چون ممکن بود یکی دو روز بهترین دوستشو نبینه البته نمی دونست این حس چیه ولی خوب میدونست که اگه دوستشو نبینه یه حس بدی داره ولی نمیتونست حسشو تشخیص بده آخه 7 _ 8 سال بیشتر نداشت میگذشتند روزهای خوب عشق ما به سان روزهای گرم تابستان تا رسید فصل سرد خزان و تک تک این غنچه های نوشکفته خشک و سرد همچون برگ های درختان تنومند ریختند در پای ساقه اما درختان تنومند ساقه هاشان هست پر استقامت باز میسازند برگ و جوانه ناگهان در روزی از روزهای سرد پاییز کآسمان بود از غم و غصه لبریز چشمهایش بود بغض آلود و وحشتناک و طغیانگر که حتی خورشید هم میخروشید از توهم ترس دست های کوچکت ناگهان از دست های من جدا شد آسمان با آن همه غصه ناگهان بغضش ترکید و تو را برد آن طرف آن طرفتر دور دورتر من تمام عشق خود را نیرو کردم تا تو را از آسمان سرد و وحشتناک باز پس گیرم اما چه سود آسمان غمناک و وحشتناک برگ های غنچه ی کوچک عشق ما را با دست های سرد خود می برد بزرگ و بزرگتر میشدند پسر خجالتی بود خجالت میکشید توی کوچه با دختر حرف بزنه و البته خجالت میکشید بره خونشون و دختر هم نمیامد خونشون به همین خاطر رابطشون کم شده بود ولی عشقه پسر همچنان گرم و آتشین بود مثل اول هرچند 13 یا 14 سال بیشتر نداشت اما معنی احساسشو خوب میفهمید و میفهمید که این یه دوست داشتن معمولی نیست و کم کم داشت معنی عشقو میفهمید تا اینکه یه خبر قلبشو از جا کند مامانو باباش گفتن میخوایم از اینجا بریم داشت دیونه میشد باید چی کار میکرد ؟ کاری نمیتونست بکنه رفتن از اون محل ولی چون خونهی مامان بزرگاشون اونجا بود گاهی میامد خونه ی مامان بزرگش میدیدش این براش کافی نبود یه بار تصمیم گرفت حرفشو بزنه به مامانش گفت میخوام برم خونه ی مامان بزرگ در اصل میخواست بره حرف دلشو به دختر بزنه رفت خونه ی مامان بزرگش نشست جلوی در اما هرچی صبر کرد دختر بیرون نیومد 1 روز 2 روز 3 روز نیومد که نیومد از دوستاش پرسید دختر چرا بیرون نمیاد دوستاش گفتن از اینجا رفته بازم قلبش شکست چرا باید این همه زجر میکشید تا گذشت........ تا گذشت این فصل بی احساس و آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک باز هم آمد فصل خوب تابستان چه کسی می گوید پادشاه فصل هاست پاییز پاییز از غم و غصه هست لبریز پادشاه فصل هاست فصل تابستان فصلی که هست از خنده و عشق و عاشقی لبریز باز هم از راه رسید فصل تابستان پسر و دختر یه نسبت فامیلی دوری باهم داشتن و این باعث امیدوار موندن پسر بود تا اینکه بعد از 2 _ 3 سال نوبت ازدواج فامیل مشترکشون شد قرار ازدواج 18 شهریور بود پسر از اول تابستون برای اولین بار میخواست که تابستون زود تموم بشه پیش خودش فکر میکر که یک تابستون در مقابل رسیدن به معشوقش چه ارزشی میتونه داشته ؟ روزای گرم تیر و مرداد میامدن و میرفتن تا اینکه شهریور رسید شمارش معکوس شروع شد 18 17 16 ..... پسر رفت لباس خرید بهترین لباسی که فکر میکرد حتی یک کراوات هم خرید که دیگه چیزی کم نداشته باشه 18 شهریور رسید صبحش پسر رفت آرایشگاه آقای آرایشگر دوست دوستش بود به شوخی بهش گفت چه خبره اینطوری میخوای کجا بری پسر چیزی روی لباش نیاورد ولی توی دلش گفت میخوام عشقمو ببینم انقدر هیجان داشت که دستاش به لرزش افتاده بودن کارش اونجا تموم شده بود برگشت خونه دیگه باید کم کم حاضر می شدن و به سمت محل عروسی در حرکت میکردن وقتی رسیدن پسر انقدر هیجان داشت که فکر میکرد هر لحظه ممکنه سکته بکنه همه رفتن داخل جز پسر چون منتظر دختر بود تقریبا 1 _ 2 ساعت منتظر بود تا اینکه ماشینشون رو دید واقعا داشت سکته میکرد داشت خفه میشد گره کراواتشو یه کم شل کرد تا بتونه راحت تر نفس بکشه دختر با مامان و بابا و برادرش اومدن تو ناگهان دیدیم تو را دیدی مرا دیدمت اما ندیدی عشق گرمم را تو فراموش کرده ای فصل زمستان فصل تابستان خزان را تو فراموش کرده ای آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک را تو فراموش کرده ای آن زجه های بی غروبم را تو فراموش کرده ای آن برگ های غنچه ی عشق کوچک را که در فصل خزان برگ هایش همچو برگهای درختان تنومند شدند پرپر یک سلام این بود حرف های ما بعد از فصل خزان و آسمان سرد و غمناک باز هم رفتی باز رفتی و باز هم سر آمد عمر تابستان باز شد فصل خزان پسر خیلی سعی کرد ولی فقط تونست یه سلام بکنه بازم نتونست حرفه دلشو بزنه حتی نتونست یه حرف معمولی بزنه چون ترس توی وجودش رخنه کرده بود ترس از اینکه با یه کابوسه ترسناک از رویای قشنگه با اون بودن بیدار بشه با خودش فکر میکرد که من دوسش دارم ولی اگر اون دوسم نداشته باشه چی ؟ 4 یا 5 سال بود از عشقش دور بود ولی قلبش با اون و به یاد اون میزد تصمیمشو گرفته بود باید هر طور بود خودشو از مرگ شمع وار نجات میداد وقتی صورت زیبای دختر رو میدید قلبش ذوب میشد اون شب 3 _ 4 بار بیشتر دخترو ندید و هر بار فقط چند ثانیه ولی هر بار که میدیدش دلش میخواست با تمام وجود بقلش کنه و بهش بگه که چقدر دوسش داره و چطوری عاشقشه ولی بازم نتونست عروسی هم تموم شد و البته بدون نتیجه ولی بعد عروسی همه از دختر تعریف میکردن و پسر به خودش افتخار میکرد که عاشق چنین دختری هست امابقیه در ادامه مطلب ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و سعی داشت عشق تو را از من بگیرد باز کوشش کرد باز شد سرد و غمگین و وحشتناک و رعب انگیز باز شد از غم و غصه لبریز ولی این بار عشق من از جا نلرزید حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های پر استقامت من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود من هنوزم یاد دارم قلبهامان با یکدگر بود آه وای من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد اما در خیال من تو روزی باز می آیی در آغوشم می نشینی باز در قلبم اینجا بود که انگار داستان شد تمام اما این نیست تنها یک داستان پس بدان تو حقیقت را قلب من جز تو نمی خواهد کسی را این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش عاشق دختر هستش بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن
    ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و سعی داشت عشق تو را از من بگیرد باز کوشش کرد باز شد سرد و غمگین و وحشتناک و رعب انگیز باز شد از غم و غصه لبریز ولی این بار عشق من از جا نلرزید حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های پر استقامت من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود من هنوزم یاد دارم قلبهامان با یکدگر بود آه وای من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد اما در خیال من تو روزی باز می آیی در آغوشم می نشینی باز در قلبم اینجا بود که انگار داستان شد تمام اما این نیست تنها یک داستان پس بدان تو حقیقت را قلب من جز تو نمی خواهد کسی را این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش عاشق دختر هستش بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #188
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پسر عاشق

    دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #189
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شرط عشق

    دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: “من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #190
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
    وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
    ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
    پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
    غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
    غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
    غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
    عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
    عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
    عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
    علم پاسخ داد: « زمان»
    عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
    علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 19 از 23 نخستنخست ... 9151617181920212223 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/