طرف رئیس بیمارستان از من دعوت شده بود تا به عنوان سوپروایزر کشیک شب با بیمارستان همکاری کنم.با توجه به حقوق خوب آن قبول کردم و به مدت یک سال سوپروایزر نوبت کاری شب بودم.پس از آن به دفتر پرستاری رفتم و به عنوان معاون مترون مشغول به کار شدم.در آن سمت به مدت سه سال با چهارصد کارمند سروکار داشتم.هنوز هم وجدان کاری مد نظرم بود.از طرفی به شدت به اصول و قوانین پرستاری پایبند بودم.با وجود مقرراتی بودن در میان همکاران جایی برای خود داشتم و در محیط کار همه دوستم داشتند و به من احترام می گذاشتند.من نیز به آنان علاقه مند بود م و دوستشان داشتم.
هر چقدر در محیط کار پیشرفت می کردم،در فضای زندگی دچار افت روحی می شدم.منصور دیگر پاک به تریاک اعتیاد پیدا کرده بود و دیگر یک عملی معتاد به حساب می آمد.بارها از او خواستم برود ترک کند،اما در جوابم می گفت:من که معتاد نیستم.من فقط تفریحی می کشم.بد بختانه آن قدر حماقت داشت که یا نمی فهمید و یا نمی خواست قبول کند که معتاد شده.یک روز صبح که از شبکاری به منزل بازگشتم متوجه شدم بوی گند تریاک در خانه پیچیده است.با عصبانیت در و پنجره را باز کردم تا هوای مسموم خانه عوض شود.بهی را دیدم که با چشمانی که از شدت بی خوابی و گریه پف کرده به استقبالم آمد.تا مرا دید بغضش ترکید.با ناراحتی از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده و او گفت که از چندی پیش منصور از غیبت شبانه ی من استفاده کرده و همراه چند نفر از دوستانش به خانه می آیند و بساط منقل و تریاک را راه می اندازند.در تمام این شبها بهی خود را در اتاق حبس می کرد.با ناراحتی به او گفتم چرا زودتر از این به من چیزی نگفته،اما بهی گفت که نمی خواسته باعث شود بین من و منصور درگیری و جر و بحث پیش بیاید،اما دیگر جانش به لبش رسیده.
در حالی که خون خونم را می خورد رو کردم به بهی و گفتم:حالا کجاست؟در حالی که اشک هایش بار دیگر روان شده بود گفت:دیشب به اتفاق چند نفر از دوستانش به منزل آمد و باز هم بساطشان را پهن کردند.پدر من را صدا کرد و گفت برایشان چای دم کنم و از دوستانش پذیرایی کنم.آخر شب همه دونشتانش رفتند و فقط یکی از آنها ماند که الآن هم با هم در اتاق کوچیکه خوابیدند.مامان من دیگه نمی تونم شبا بدون تو بمونم.من دلم می خواد تو خونه آزاد باشم ولباس راحت تنم کنم.دلم می خواد درس بخونم،اما با این کار های بابا نمی تونم.تو رو خدا یک فکری به حال من بکن.یا نرو یا منو با خودت ببر.
در حالی که از عصبانیت خونم به جوش آمده بود به طرف اتافی که منصور با دوستش خوابیده بودند رفتم و در را با شدت باز کردم و با فریاد گفتم:منصور خجالت نمی کشی.حالا کارت به جایی رسیده که شیره کش خونه باز کردی؟مگه ت غیرت نداری، خیر سرت پدری و من به امید تو دخترم رو خونه تنها می گذارم و می روم.تا کی می خواهی به این کارت ادامه بدهی؟
از خواب بیدار شد و با چهره ی طلبکارانه و وقیح رو به من کرد و گفت:مگه من چه کار کردم؟
با عصبانیت گفتم دیگه چکار می خواستی بکنی که نکردی.مثل همیشه صدایش را بالا برد،اما این بار جا نزدم و رو به دوستش کردم و گفتم:این دوستت شاهد.می دانم که او را به من و بهی ترجیح می دهی،اما جان همین دوستتت قسمت می دهم.این خانه مال من نیست اما از این همه اساسی که متعلق به خودمان است هرچه را که فکر می کنی مال توست بردار و برو و ما را به حال خودمان بگذار.من دیگر نمی خواهم برای بچه ام پدری کنی.به خدا عطایت را به لقایت بخشیدم.با عصبانیت از جا بلند شد و در حالی که دنبال لباسهایش می گشت گفت:می رم...همین الآن هم می رم.
با فریاد گفتم:نامردی نروی.واز اتاق بیرون آمدم.چند دقیقه بعد منصور همراه دوستش خانه را ترک کرد و رفت.آن روز تا شب حال و روز خود را نمی فهمیدم.آن شب به خانه برنگشت و من خوشحال بودم که نیامده،زیرا بودنش برایم تنش ایجاد می کرد. تا آمدم فکر کنم که او این بار به حرفم گوش کرده و رفته است مانند زلزله سرم خراب شد.
دو شب بعد ساعت یازده شب با ماشین یکی از دوستانش به منزل برگشت.صدای ترمز ماشین را شنیدم، اما اعتنایی نکردم.او چند بار به در کوبید و دستش را روی زنگ گذاشت و یکسره آن را فشار داد نمی خواستم در را باز کنم.می خواستم اگر شده خودش را بکشد پشت در بگذارمش،اما بهی که وحشت کرده بود به من التماس کرد و گفت:مامان برو،الآن آبرو ریزی راه می اندازه،تو رو خدا برو در رو باز کن.غلط کردم چیزی گفتم...
طاقت ناله ی او را نیاوردم و رفتم در را باز کردم.به محض باز شدن در صدایش را بلند کرد و گفت:پدرسگ حالا دیگه در را باز نمی کنی و آبروی مرا جلوی دوستانم می بری؟
با شنیدن این کلمه نا خود آگاه خندم گرفت:هه آبرو،چه کلمه ی با محتوایی.بی شرم تو یک عمر با آبرو و جان من و بچه ات بازی کردی،حالا دم از آبرو می زنی؟
از حرفی که زدم قیافه اش چون سگ هاری شد و با مشت گره کرده به طرفم آمد.مشتش را به طرفم پرتاب کرد،اما نمی دانم چرا نمی زد و فقط حرصش را با داد و فریاد خالی می کرد.همان لحظه فهمیدم که او به یاد چند سال پیش افتاده است.چند سال پیش هم وقتی با هم دعوایمان شد او طوری سیلی به صورتم زد که پرده گوش راستم دچار مشکل شد و گوش دیگرم دچار خونریزی شد.دور تا دور چشمم هم کبود شد طوری که کارم به بیمارستان کشید و پانزده روز مرخصی گرفتم تا کم کم خونها جذب شد و صورتم به حالت اول بازگشت.در تمام این مدت صدایم در نیامد که حتی نازنین و رامین بفهمند چه بر سرم آمده.تمام این کارها فقط برای حفظ آبرویم بود،آن هم در میان فامیل و همسایه ها و به خصوص فامیل دامادم؛اما حالا با خود گفتم ای بر پدر هرچه آبروست لعنت.نجابت زیاد کثافت می آورد.
منصور هم چنان دستها را در هوا می چرخاند و بد و بیراه می گفت.دست آخر هم زیر سیگاری را از روی میز برداشت و محکم روی آن کوبید.
من دیگر نمی خواستم کوتاه بیایم.دیگر تحمل او و کارهایش را نداشتم و دیگر نمی خواستم به خاطر حفظ آبرویی که او برایم نگذاشته بود سرم را زیر برف کنم.من هم چون خودش فریاد زدم و گفتم:لعنت به تو و کارهایت.دیگر خسته شدم،از دست تو و دوستانت.از دست تریاک کشیدنت...
پنجره های خانه های اطراف باز و چراغ ها روشن شد.همه سرک می کشیدند که ببینند چه خبر شده؟او هم چنان فریاد می زد و من هم در جوابش هوار می کشیدم.به یاد ندارم چه می گفت و چه جواب می دادم.دیگر فکر آبرو و حیثیت نبودم و فقط می خواستم فریاد و خشم چندین و چند ساله ام را سرش خالی کنم.در اوج فریاد صدای زنگ در را شنیدم و متعاقب آن صدای آقای گلچین همسایه ی دیوار به دیوارمان را شنیدم که مرا به نام می خواند.او مردی محترم و خانواده دوست بود که همه ی محل برایش احترام قائل بودند.با شنیدن صدای او رفتم و در را باز کردم.سلام کرد و داخل شد و خطاب به منصور گفت:منصور خان چه خبره؟خوب نیست صدایتان را توی در و همسایه بلند کنید.زشته!
در حالی که هنوز از خشم لبریز بودم گفتم:آقای گلچین، آدم نانجیب و بی منطق و احمق کجا این حرفها حالیش می شه.آبرو و حیثیت داشت که نمی گذاشت کار به اینجا برسد.
آقای گلچین منصور را آرام کرد و من هم مثل مترسک چادر به سر نشستم و به گفت و گوی او با منصور گوش دادم.
_منصور خان،خانه ی هرکس ناموس و شرف اوست.هر خانه برای خود حرمتی دارد.چرا اینقدر مرد های اجنبی را راحت به خانه می آوری که به همه گوشه و کنار خانه آشنا شوند.حاشا به غیرتت!
طاقت نیاوردم و گفتم:غیرت؟!عجب چیزی.گویا در موقع تقسیم این صفات خوب آخر صف بوده و به او چیزی نرسیده.پدرم دست کم این حمیت را داشت که هیچ وقت پای مردان اجنبی را به خانه و کاشانه مان باز نکرد.
تمام مدت جنگ و دعوای ما بهی معصوم و مظلومم در اتاق قایم شده بود و صدایش در نمی آمد.پس از رفتن آقای گلچین تازه به یاد او افتادم و سراغش رفتم.و را گوشه ی اتاق دیدم که روی زمین کز کرده و زانویش را در بغل گرفته بود.به طرفش رفتم و او را بوسیدم و در آغوش جا دادم و هر دو با هم گریه کردیم.
صدای منصور به گوشم رسید که گفت: کاری کرده که ذهن این بچه را هم شست و شو داده و او را نسبت به من بدبین کرده.
بهی سرش را از آغوشم بیرون کشید و در حالی که گریه می کرد گفت:بابا فکر کردی من هنوز بچه ام .یعنی منو اونقدر احمق فزض کردی که چیزی رو نمی فهمم.نه بابا من خوبی و بدی سرم می شه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)