(179)
هنگام غروب وقتی دایه در اتاق مینو را گشود تا به او بگوید تلویزیون نمایشنامه خنده داری نشان می دهد ، مینو را در خواب دید و نگرانی بر وجوش چنگ انداخت . آقای معیری به تلویزیون توجه نداشت و کتابی را مطالعه می کرد . وقتی دید دایه آقا بدون مینو برگشت پرسید ( مینو چه می کند ؟ ) دایه نگرانی اش را مخفی نکرد و گفت ( گمان می کنم ناخوش باشد . هیچ وقت این ساعت نمی خوابید . اما حالا خواب است ) . معیری کتاب را بر هم گذاشت و پرسید ( می خواستید صدایش کنید و حالش را بپرسید ! این کار را کردید ؟ ) دایه سر تکان داد و گفت ( نه ، بهتر دیدم استراحت کند . اما اگر ناخوش باشد چه ؟ ) معیری بلند شد و گفت ( شما زود دست و پایتان را گم می کنید . شاید خوابیدن او علت دیگری داشته باشد . مثلا از خستگی باشد . شما بنشینید من خودم از او سوال می کنم ) . آقای معیری بدون آنکه منتظر پاسخ بماند در اتاق مینو را گشود و داخل شد . همان طور که دایه گفته بود ، مینو در خواب عمیقی فرو رفته بود . دستش را روی دست مینو گذاشت تا مطمئن شود او تب ندارد و چون مطمئن شد ، او را صدا زد و کنار تخت ایستاد تا چشم باز کند ، دخترک جوان از دیدن معیری در کنار تختش ، هراسان بر جای نشست و پرسید ( چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ ) معیری تبسم کرد و گفت ( باید از تو پرسید که چه اتفاقی افتاده ! دایه نگران حال توست و گمان می کند مریض شده باشی ) . مینو گفت ( مریض نیستم ، الساعه بلند می شوم . خودم هم نمی دانم چطور شد که خوابم برد ) . معیری نگاهی پرسشگر به او انداخت و گفت ( امیدوارم داروی فراموشی نخورده باشی . چون خوب می دانم وقتی بخواهی چیزی را فراموش کنی به خواب می روی . به قول خودت خواب بهترین داروی فراموشی است ) . مینو لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت ( من خیلی وقت است که این دارو را سر کشیده ام و گاهی تاثیرش را می بینم . به مادر جون بگویید مینو سر سختتر از آن است که بخوابد و دیگر بیدار نشود ) . معیری به جای ترک اتاق کنار تخت او نشست و پرسید ( کنار آمدن با همسر آینده من برایت دشوار است ؟ ) مینو می خواست خودش را بی تفاوت و خونسرد نشان دهد اما مثل بعضی وقتها که به خودش مسلط نبود ، آن لحظه هم نتوانست خودش را کنترل کند و با چهره ای غمگین به معیری نگریست و گفت ( نمی دانم ! اما گمان می کردم که شما تمام رشته ها را پاره کرده اید و . . . ) معیری سخن او را قطع کرد و گفت ( اما کی از رشته ها را نگه داشتم ، یکی که بتواند به من آرامش بدهد و مرا به زندگی امیدوار کند . من که تا ابد نمی توانم مجرد بمانم . می توانم ؟ ! ) مینو سر تکان داد و گفت ( فکر نکردم که مجرد بمانید ، اما خیال می کردم که شما . . . آه ببخشید . فکر می کنم هنوز خواب آلود هستم ) . معیری خندید و گفت ( چه بهتر ! در هوشیاری که نمی توان از تو حرف بیرون کشید مگر خواب آلود باشی و کنترل کامل حواست را نداشته باشی . من این حالت را بیشتر دوست دارم . حالا به من بگو خانم خواب آلود ، آیا حاضری دستم را بگیری و به من آرامش ارزانی کنی ؟ ) مینو گفت ( درست است که خواب آلوده ام ، اما مشاعرم به خوبی کار می کند و می توانم تشخیص بدهم که شما قصد سر به سر گذاشتن و مسخره کردن مرا دارید ) . معیری گفت ( حالا حقیقتا خواب آلود هستی . باید بگویم معنی حرفم را درک نکردی . پس یک بار دیگر تکرار می کنم . دختر خواب آلوده ترسان ! آیا حاضری در تور من باقی بمانی و تسلای خاطر پریشانم باشی ) . اشک در چشمان مینو حلقه زد و گفت ( لطفا این بازی را تمام کنید ! من ساده ام ، آن قدر ساده که نا خواسته گفته تان را باور می کنم ) . معیری دست زیر چانه او برد و صورتش را بالا گرفت و گفت ( و من می خواهم باور کنی ! و این طور گیج و مات نگاهم نکنی ) . مینو گفت ( لطفا تنهایم بگذارید ! من باید لحظه ای تنها باشم تا بتوانم فکر کنم ) . معیری بلند شد و گفت ( بسیار خوب ، تنهایت می گذارم . اما بدان که من پشت در به انتظار ایستاده ام ) . معیری این را گفت و از اتاق خارج شد .
ضربان قلب مینو از روی لباس به خوبی پیدا بود . او نفس عمیقی کشید و چشم بر هم گذاشت تا اگر دچار رویا شده ، از آن خارج شود . لحظاتی به همین وضع ماند و سپس آرام آرام دیده دیده گشود . در اتاق خودش بود و همه چیز همان طور بود که دقایقی پیش دیده بود ، فقط دیگر معیری روی تخت ننشسته بود . برای اطمینان از تخت به زیر آمد و به آرامی در را گشود . معیری پشت در ایستاده بود . مینو دست روی قلبش گذاشت و گفت – خداوندا حقیقت دارد و او بیرون ایستاده است - . مقابل آینه ایستاد و چهره خودش را بر انداز کرد و به تصویر درون آینه گفت – آیا تو سایه او هستی ؟ آیا تو همان دختری هستی که می توانی برایش آرامش به ارمغان آوری ؟ اگر بخواهد تو را بیازماید و فقط قصد تفریح داشته باشد ، چه کار می کنی ؟ فراموش نکن که امروز اولین روز بهار است و او احتیاج به سرگرمی و تفنن دارد . پس زیاد به خودت امیدواری نده و سعی کن به خودت مسلط باشی ، تا زیاد اسباب تفریح او نشوی و بتوانی این ضربه را تحمل کنی - .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)