صفحه 18 از 19 نخستنخست ... 8141516171819 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 171 تا 180 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

  1. #171
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (169)
    مینو به آقای معیری گفت ( چرا به دکتر نمی گویید که دیگر نمی خواهید سرپرستم باشید ؟ ) معیری نیشخندی زد و گفت ( می گویم ، شاید در آینده ای بسیار نزدیک آن را مطرح کنم ) . مینو با خشم گفت ( من نمی توانم هر لحظه با این فکر سر کنم که باید برگردم . لطفا همین حالا بگویید و جانم را آسوده کنید . شما نمی دانید با چه حالی وارد این محیط شدم . حالا که هر دو اینجا هستیم کار را تمام کنید . من دیگر با شما برنمی گردم ) . معیری خندید و گفت ( یعنی آن قدر صبر نداری تا من از لحاظ مالی خاطرم جمع شود ؟ ) مینو گفت ( کاری که من می توانستم انجام دادم . حالا نوبت شماست . خواهش می کنم به من رحم کنید و یکباره راحتم کنید . من به اندازه کافی زجرکشیده ام ) . معیری بلند شد و روبه روی او ایستاد و گفت ( بسار خوب ، تمامش می کنم . اما این را بدان که خودت خواستی و با طیب خاطر راضی هستی ) . مینو پوزخندی زد و گفت ( بله ، خودم راضی هستم . لطفا وجدانتان را آزرده نکنید و شب با خیال راحت به بستر بروید . حالا گفته شما را درک می کنم که تا انسانها از همدیگر چشم داشتی نداشته باشند دست به سوی یکدیگر دراز نمی کنند . بله ! حالا می فهمم منظور شما از اعمال و نیت چه بود . خوشحالم که پیش از اینکه در تصورات غلط خود غرق شوم ، پی به ماهیت شما بردم ) . معیری از روی تاسف سر تکان داد و گفت ( من که سعی نکردم خودم را چیزی ورای آنچه هستم به تو معرفی کنم . فراموش نکن این تو بودی که نخواستی مرا همین طوری که هستم قبول کنی و از حقیقت فرار کردی ) . مینو گریه کنان گفت ( هنوز هم بریم سخت است که بپذیرم شما مردی دو رو و ریا کار باشید . به تصور من شما با دیگران فرق داشتید . شما انسانی بودید که از اعماق تاریکی دستم را گرفتید و به نور رساندید . چطور می توانم قبول کنم انسانی که زندگی ام را نجات داده موجود بدی باشد ؟ ای کاش می گذاشتید من می مردم ) .
    با ورود دکتر خبیری گفت و گوی آن دو نا تمام ماند . او بسته ای را روی میز گذاشت و پشت میزش نشست . معیری هم به جای خود باز گشت و سعی کرد قیافه ای کاملا خونسرد داشته باشد . اما مینو قادر به کنترل خود نبود و نفسهای عمیقش هم نتوانست او را به حال عادی برگرداند . دکتر متوجه شد که قبل از ورودش ، بر آنجا جو ناراحت کننده ای حاکم بوده . با این حال خود را به بی خبری زد و تبسمی بر لب آورد و رو به مینو کرد و گفت ( امانت تو صحیح و سالم است . می توانی آن را تحویل بگیری ! ) مینو به خود حرکت داد و دست پیش برد و بسته را بر داشت . بدون آنکه به درون بسته نگاه کند آن را به طرف معیری گرفت و گفت ( بفرمایید این مال شماست ) . دکتر به گمان اینکه معیری خیال چاپ نوشته ها را دارد پرسید ( دوست عزیز می خواهی چاپش کنی ؟ ) معیری بسته را روی زانوان خود گذاشت و گفت ( نه می خواهم برای خودم حفظش کنم . فکر می کنم گنج را باید نگه داشت . مگر غیر از این است ؟ ) و در هنگام ادای این کلمات نگاه پرسشگر خود را به چشم مینو دوخت . مینو به جای پاسخ گفت ( نمی خواهید به آقای دکتر علت واقعی آمدنمان را بگویید ؟ ) معیری سر فرود آورد و گفت ( چرا هنوان می کنم ) . پس رو به دکتر کرد و گفت ( امروز در حضور شما می خواهم اعترافی بکنم که تا کنون هیچ کس از آن آگاه نیست . به تصور دوستان و آشنایان من مردی هستم ثروتمند و موفق که در کار تجارت همیشه شانس با من بوده . این تصور اگر چه با اغراق همراه بوده ، اما از لحاظ تمکن مالی در وضع رضایتبخشی بوده ام . اگر می بینید از فعل گذشته استفاده می کنم به این دلیل است که در حال حاضر نمی دانم چه هستم . چون نصف بیشتر سرمایه ام را از دست رفته تصور می کنم و در حال حاضر مردی هستم که تا ورشکستگی یک قدم بیشتر فاصله ندارم . تمام موجودی ام همان مقدار کمی است که در ایران برایم باقی مانده . نمی خواهم با عنوان کردن مشکلاتم وقت شما را بگیرم . به خانواده ام گفته ام که دارایی ام به صورت محموله ضبط شده . اما به شما می گویم که این طور نیست و من برای آزاد شدن از تار های اخلاقی که دور خودم تنیده بودم ، مجبور شدم نصف بیشتر سرمایه خودم را از دست بدهم و در این مورد هیچ احساس پشیمانی نمی کنم . چون هنوز در خودم توان این را می بینم که ثروت از دست رفته را دوباره به دست بیاورم و اگر هم موفق نشوم غصه نخواهم خورد ، چون معتقدم برای به دست آوردن و رسیدن به منظورم باید تاوانی هم بپردازم . این مطلب را عنوان کردم که بدانید و به حالم غصه نخورید . اما می ماند خانم یغمایی که سرپرستی ایشان را تقبل کرده ام . شما به عنوان یک حامی مختارید زندگی او را و خط مشی آینده او را تعیین کنید و هر طور صلاح بدانید اقدام کنید که آیا با من برگردد و یا سرپرست جدیدی برای ایشان انتخاب کنید . تصمیم با شماست ) . دکتر خبیری گفت ( امیدوارم زندگی تان به روال گذشته برگردد . البته از لحاظ تمکن مالی . و اما در مورد آینده مینو اگر اجازه بدهید من چند دقیقه با خود او صحبت کنم و بعد نتیجه اش را به شما اطلاع بدهم ) . معیری بلند شد و ضمن ترک اتاق گفت ( من در محوطه منتظر می مانم ) .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #172
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (170)
    با خروج او دکتر نفس عمیقی کشید و گفت ( بد شانسی از این بالا تر نمی شود . ما داشتیم باور می کردیم که اقلا یکی از بچه های ما به سعادت رسیده و طعم خوشبختی را می چشد ) . مینو با لحنی اندوهبار گفت ( وقتی خداوند خوشبختی را میان بندگانش تقسیم می کرد سهمی برای من و امثال من منظور نکرد ) . دکتر از این سخن غمگین شد و گفت ( در چهره ات می بینم که دچار بد بینی شده ای و کفر می گویی . هنوز یادم هست که می گفتی – خداوند با دادن مصیبت به بندگانش می خواهد آنها را امتحان کند – من همیشه تو را به دلیل اعتقاداتت ستایش کرده ام . حالا هم این حرفهای تو باعث نشد فکر کنم که از مرتبه ایمان نزول کرده ای . به من نگاه کن و بگو که دوست داری بار دیگر به اینجا برگردی و به انتظار سرپرستی جدید بنشینی ، یا اینکه حاضری با کسانی که در بد ترین شرایط دستت را گرفته اند و یاری ات کرده اند بمانی و در زندگی ساده آنها شریک باشی ؟ من می دانم که تو پیشنهاد نکردی برگردی ، اما حق را به معیری می دهم که تو را در انتخاب آزاد بگذارد . او فکر می کند که به تو در اینجا بهتر رسیدگی می شود و تو حق داری که از زندگی بهتر استفاده کنی . اما من و تو که نمی توانیم خودمان را گول بزنیم . می دانی که شرایط زندگی در اینجا چقدر اسفناک است . پس خوب فکر کن و بعد پاسخ بده ) . مینو گفت ( من می توانم گرسنگی و فقر را تحمل کنم . همان طور که دو سال در بد ترین شرایط در خانه عمویم زندگی کردم ، من اصلا به خودم فکر نمی کنم . چیزی که مرا ناراحت کرده این است که آقای معیری دیگر مرا نمی خواهد و در این شرایط با مشکلات فراوانی که در پیش رو دارد آیا صلاح است که من هم به این مشکلات اضافه شوم ؟ من دوست دارم همان طور که در روز های خوب آنها سهیم بودم ، در تنگدستی هم شریک آنها باشم . حسن این خانواده این است که هرگز مرا به چشم حقارت نگاه نکردند و این برای من از هر ثروتی بالا تر است ) . دکتر خبیری خندید و گفت ( خوشحالم که این طور در مورد این خانواده فکر می کنی ، اما من در مورد مشکلاتی که تو برای این خانواده ایجاد می کنی نظر دیگری دارم . تو می توانی باری از دوش این خانواده برداری و با پیدا کردن کاری در خارج از خانه به آنها کمک کنی . سعی کن کاری مناسب پیدا کنی و من هم توصیه نامه ای می نویسم . دیگر چه می خواهی ؟ ) مینو گفت ( هیچ ، فقط برایم دعا کنید تا دینم را ادا کنم ) . دکتر لحظه ای مکث کرد و گفت ( شاید این حرفی که الان می خواهم بگویم ، زود باشد ، اما بدنیست بدانی که تو می توانی برای تصاحب ثروت پدریت اقدام کنی . حالا که سلامتی ات را به دست آورده ای و از خانواده ات هم نشان داری ، این کار چندان مشکل نیست . شاید هم معیری کمکت کرد ) . مینو گفت ( او هرگز مرا یاری نمی کند . او مرد مغروری است و اگر گمان کند من خیال کمک به آنها را دارم نخواهد پذیرفت ) . دکتر گفت ( وقتی تو را بهتر بشناسد کمکت را هم قبول می کند ، معیری انسانی است که می توانی به او اعتماد کنی . من به تو اطمینان کامل می دهم . حالا می روم تا او را صدا کنم . می دانم که وقتی به او بگویم تو حاضری در کنار آنها باقی بمانی خوشحال می شود ) .
    دکتر خبیری بلند شد و اتاق را به قصد خبر کردن معیری ترک کرد . برای مینو هنوز این اطمینان که معیری او را با طیب خاطر می پذیرد وجود نداشت و تا زمانی که آن دو وارد دفتر شدند ، این نگرانی با وی بود و می ترسید . با نگاه به چهره خندان دکتر خبیری کمی آسوده شد . معیری رو به رویش ایستاد و گفت ( خوشحالم که تصمیم گرفته ای با ما بمانی . اگر کار دیگری نداری حرکت کنیم ) . مینو بلند شد و ضمن فشردن دست دکتر گفت ( به خاطر همه چیز ممنونم ) . دکتر به رویش لبخند زد و گفت ( برایتان روز های خوشی را آرزو می کنم . گاهی اگر فرصت کردی سری به ما بزن ) . مینو اشکش را مهار کرد و دفتر را ترک کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #173
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (171)
    از پرورشگاه که بیرون آمدند نفس عمیقی کشید . احساس کرد خورشید به رویش می خندد . معیری پرسید ( حالا کجا برویم ؟ ) مینو نگاهش را به دیدگان معیری دوخت و گفت ( خانه ! ) معیری خندید و پرسید ( کدام خانه ؟ ) مینو گفت ( خانه خودمان ) . معیری نفس عمیقی کشید و گفت ( خوشحالم که برگشتی ) . مینو زمزمه کرد ( اگر مرا با خودتان برنمی گرداندید از غصه دق می کردم ) . معیری به نیم رخ مینو نگاهی انداخت و زمزمه کرد ( دوری از تو هم برای ما مشکل بود . اما چون خودت تصمیم گرفته بودی تحمل می کردم و از غصه هم دق نمی کردم ) . کلام آخر او که با شوخی همراه بود ، مینو را به تبسم وا داشت و گفت ( شما در سینه قلبی ندارید ! ) معیری متعجب نگاهش کرد و گفت ( اگر جرات داری جمله ات را یک بار دیگر تکرا کن ) . مینو گفت ( بگذارید به قدر کافی از پرورشگاه دور شویم ، می گویم . اما حالا می ترسم تغییر مسیر بدهید و مرا برگردانید ) . معیری سر جنباند و گفت ( دختر ترسو اگر می دانستی تا چه اندازه روی افراد خانواده نفوذ کرده ای هرگز به خودت ترس راه نمی دادی ) . مینو گفت ( شاید بدانم تا چه حد در قلب مادر جون و حسنعلی خان راه پیدا کرده ام ، اما در مورد صاحبخانه هنوز شک دارم . چرا که اگر مطمئن بودم ، هرگز اجازه نمی دادم مرا به پرورشگاه ببرد و دوباره روز های سخت گذشته را پیش چشمم مجسم کند ) . معیری گفت ( ما آمدیم تا امانت را تحویل بگیریم ، اما تو آن قدر از وضع نا مناسبی که برای من پیش آمده ترسان شدی که ترجیح دادی پیش دکتر بمانی و بار دیگر فقر و گرسنگی را تجربه نکنی . من در مقابل میل و خواسته تو چه می توانستم بکنم ؟ ) مینو بی اختیار خندید و گفت ( من و فقر و گرسنگی از یاران قدیم هم هستیم . من از رویارویی با آنها نمی ترسم . ترس من از آن بود که شما دیگر حاضر نباشید مسئولیت مرا بپذیرید ) . معیری پرسید ( راستی راستی از اینکه بار دیگر با فقر رو به رو شوی نمی ترسی ؟ ) مینو گفت ( همان طور که گفتم ما به هم انس داریم . گرسنگی هیچ وقت مرا از پا نینداخت . بلکه نگاه تحقیر آمیز دیگران و نیش زبان آنها مثل سوهان جسم و روحم را تراشید و ضعیفم کرد . من درسهای زیادی از دوران نکبت بار گذشته گرفته ام که مطمئنم هرگز در خوشی آنها را یاد نمی گرفتم . من معتقدم انسان در سادگی بیشتر به خالق خودش نزدیک است تا زمانی که غرق در خوشی و تجمل باشد . غرور و تکبر از عوارض ثروت است که نمی گذارد انسان به موجودات ضعیف توجه کند . و من خوشحالم که شما هم دیگر با آن ثروتی که از دیگران غافلتان می کند دمخور نیستید ) . معیری با صدا خندید و گفت ( مگر من زمان داشتن ، دست به سوی تو دراز نکردم ؟ ) مینو گفت ( چون از شما خواسته شده بود اجابت کردید . عمل شما با نیت قلبی تان یکی نبود . این گفته خود شماست ) . معیری گفت ( اگر می دانستم روزی حرفهایم را علیه خودم به کار می بری هرگز به زبان نمی آوردم . اما دوست دارم که باور کنی پذیرفتن تو نه به دلیل اجابت خواسته ای بود و نه به دلیل انجام یک کار خیر خواهانه . یک روز همه چیز را برایت می گویم . بیا با هم کمی راه برویم . دلم نمی خواهد به این زودی برگردیم ) . سکوت مینو نشانه رضایت او بود .
    معیری مسیر اتومبیل را تغییر داد و نزدیک پارک با صفایی ایستاد . هر دو در کنار هم روی چمنهای پارک شروع به راه رفتن کردند . مینو پرسید ( برای شما مشکل نیست که در کنار دختری با این ظاهر قدم بر می دارید ؟ ) معیری سر تکان داد و گفت ( نه . دلم می خواهد همه ما را ببینند . ای کاش به جای این چکمه ها همان گالش پایت بود . شخصیت تو بالا تر از آن است که تحت تاثیر لباس قرار بگیرد ) . مینو خندید و گفت ( خوشحالم که آبروی شما به همین صورت هم محفوظ می ماند ) . معیری روی نیمکتی نشست و به عبور عابران نگاه کرد و گفت ( همه برای شب عید خودشان را آماده می کنند . در چهره مردم امید به روز های خوب آینده دیده می شود و من خوشحالم که پیش از شروع سال جدید عیدی خودم را دریافت کرده ام . می دانم که با همفکری تو مشکلاتم حل می شود ) . مینو بی اختیار پرسید ( باز هم خیال سفر دارید ؟ ) معیری به چهره گلگون مینو نگاه کرد و پرسید ( سفر های من تو را آزار می دهد ؟ ) شرمی همراه با حجب صورت مینو را پوشاند و با صدایی که لرزش خفیفی در آن بود گفت ( به خودم فکر نمی کنم . داشتم فکر می کردم چطور می توانیم جلو خرجهای اضافی را بگیریم و از چه طریق می توانیم پس انداز کنیم ) . معیری گفت ( نظر تو برایم مهم است . پس بگو که چه خوابی برایم دیده ای و چه طوری می توانی مرا به جای اولم برگردانی ؟ ) مینو بی تامل گفت ( چشم پوشیدن از سفر باید اولین قدم باشد و دومین قدم فروختن اتومبیل است . گمان می کنم این اتومبیل خیلی گران قیمت باشد ) . معیری سر فرود آورد و مینو ادامه داد ( چه ایرادی دارد که اتومبیلی ارزانتر سوار شوید و پولهای بی زبانتان را خرج خارجیها نکنید ؟ اگر به سفر علاقه مند هستید ، داخل کشور خودمان هم شهر های بسیار زیبا و دیدنی وجود دارد ! ) معیری پرسید ( مثلا ؟ ! ) مینو باز هم بی تامل گفت ( اصفهان ! ) معیری نگاهش کرد و پرسید ( چرا اصفهان ؟ چرا جای دیگری را نام نبردی ؟ مثلا شیراز ؟ ) مینو آه عمیقی کشید و گفت ( ازاین جهت که روزی خواهرم در آن شهر چشم به دنیا گشود الان هم در همانجا زیر خروار ها خاک مدفون است . از این جهت که می دانم چقدر اصفهان زیباست . چون بدری با هیجانی غیر قابل وصف از آنجا تعریف می کرد . از سی و سه پل ، از منار جنبان ، عالی قاپو ، مسجد شیخ لطف الله و خیلی آثار تاریخی دیگر که من فقط توی کتاب درسی آنها را خوانده ام . اما او از نزدیک آنها را دیده بود . نمی دانید وقتی از سی و سه پل و آب زاینده رود حرف می زد چه نگاه عاشقانه ای توی چشمهایش موج می زد ! شش سالش بود که به پرورشگاه آورده شد و چند سال یک بار هم پدرش می آمد و او را چند روزی به اصفهان می برد . وقتی مریض شد همیشه آرزویش این بود که توی زادگاهش چشم از جهان بپوشد و همانجا دفن شود . او دختر مهربانی بود که تا آخرین روز ها محبتش را از من دریغ نکرد . برای غمهای بی شمار من سنگ صبور بود . نمی دانید چه شبها سربر شانه اش گذاشتم و گریه کردم و او فقط گوش کرد . آه . . . شما چه می دانید که او چه طوری تن تبدار خودش را به من نزدیک می کرد تا من سرما را فراموش کنم و از تنهایی نترسم . توی دنیای به این پهناوری من تنها او را داشتم و منصور را . اما حیف . . . ) مینو به گریه افتاد . معیری را نیز اندوهگین کرد . عابری به تماشا ایستاده بود و مینو از ترس آنکه معیری را خشمگین کند اندوهش را فرو خورد و اشکهایش را از روی گونه پاک کرد . بی اختیار بلند شد و معیری را هم بلند کرد و هر دو زیر شاخه های بید های مجنون به راه افتادند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #174
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (172)
    معیری گفت ( حالت را می فهمم . ازدست دادن عزیز بسیار ناگوار است . دوست داری سفری به اصفهان بکنیم ؟ ) مینو به جای پاسخ گفت ( ای کاش شما او را معالجه می کردید و من می مردم . مرگ و زندگی من برای کسی مهم نیست چون هیچ کس به انتظارم ننشسته . اما او پدر پیری داشت که می توانست بعد از معالجه پیش او برود ) . معیری گفت ( این حرف را دیگر تکرار نکن . تو هم دوستانی داری که نگرانت هستند . دایه آقا را فراموش کردی ؟ ندیدی صبح با چه نگرانی از وضع لباست می گفت و به فکر سلامتیت بود ؟ ) مینو سر فرود آورد و گفت ( تمام روز های که در خانه عمو زجر می کشیدم و زق زق پایم امانم را می برید ، فقط با این فکر که – بدری هم درد می کشید اما تحمل می کرد – توانستم طاقت بیاورم . او دختر بسیار ضعیف و رنجوری بود ، اما تحملش در مقابل درد غیر قابل تصور بود . روز های آخر با هم بودنمان ، او دیگر نمی توانست راه برود و یا غذا بخورد و منصور به زور وادارش می کرد چند قاشق سوپ بخورد . رختخواب بدری را از سایر بچه ها جدا کرده بودند . اما من پنهانی به اتاقش می رفتم و کنارش می نشستم . باور کنید دوست داشتم به بیماری او مبتلا بشوم . دلم می خواست با هم از دنیا برویم و در کنار هم خاک شویم . خواست خدا این نبود و بدری بدون من چشم از دنیا پوشید ) . معیری گفت ( خداوند تو را زنده نگه داشت تا تسلی دل مرد ورشکسته ای باشی و با تدبیرت او را به زندگی امیدوار کنی . اما هنوز به سوالم پاسخ ندادی . آیا دوست نداری سفری به اصفهان داشته باشیم ؟ ) مینو نگاه غمگینش را به صورت معیری دوخت و گفت ( در این شرایط نمی خواهم . دعوت شما را برای خودم محفوظ نگه می دارم تا روزی که دیگر گرفتاری مالی نداشته باشید . می دانم که اگر در این شرایط به اصفهان سفر کنم بدری ناراحت می شود ) .
    معیری سکوت کرد و مینو به این اندیشید که چگونه بدون ترس با معیری از خود و گذشته اش صحبت کرده است و او با آرامش به صحبتهایش گوش کرده . حتی وقتی آشکارا گریسته بود و توجه عابران را جلب کرده بود ، معیری بر او خشم نگرفته بود و اجازه داده بود تا عقده اش را فرو بنشاند . در کنار او احساس امنیت و آسایش می کرد و دلش می خواست این ساعتهای پر بها تمام نشوند و همچنان در کنار هم راه بروند . اصولا می بایست از اینکه ولی نعمتش دچار فقر مالی شده اندوهگین باشد ، اما قلبا احساس رضایت می کرد و چنین می پنداشت که حالا حرف یکدیگر را بهتر درک می کنند و او از دریچه چشم یک انسان عادی به دنیا و انسانها نگاه می کند . با خود گفت – فاصله طبقاتی میان ما وجود ندارد – اما بلافاصله فکر خود را تصحیح کرد که او فقط چند پله از من بالا تر است ، نه بیشتر . اگر وضع به همین پایه باقی بماند ، چقدر او خوشبخت خواهد بود . چرا که می تواند با کمترین امکانات بهترین زندگی را برای ولی نعمت خود فراهم سازد و در کنار هم به راحتی زندگی کنند . به سیمای معیری نگریست که متفکر بود و سر به زیر انداخته ، غرق در افکار خود ، به آرامی در کنارش راه می رفت . در صورت او نشانی از غم ندید . چهره اش آرام و حرکاتش توام با آرامش بود . از احساس اینکه حرفهای ناراحت کننده اش معیری را اندوهگین ساخته ناراحت شد و با خود عهد بست که برای آرامش خیال ارباب خود هرگز جمله ای ناراحت کننده بر زبان نراند و با این تصمیم لبخندی بر لب آورد و پرسید ( شما فکر نمی کنید مادر جون نگران تاخیر ما باشد ؟ ) سوال مینو ، معیری را به خود آورد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت ( بهتر است برگردیم . گر چه این خواسته من نیست . اما توی صورت تو هم خستگی دیده می شود ) .
    همان شب وقتی مینو به بستر رفت به این اندیشید که فردا روزی تازه برای دگرگونی زندگی معیری خواهد بود . معیری با این اندیشه که نمی تواند ساعتی را بدون مینو تحمل کند ، پیپش را روشن کرد و از آشپزخانه خارج شد . چند لحظه در میان هال ایستاد و به پرتو نور لامپ اتاق مینو نگاه کرد و سپس با شتاب به آن نزدیک شد . احتمال خاموش شدن لامپ ، او را به تعجیل وا داشت تا زود تر به آنجا نزدیک شود و تا مینو به بستر نرفته باز هم با او گفت و گو کند . دلش می خواست دور از چشم اهل خانه ، فقط با او گفت و گو کند و بیشتر از نظریات او آگاه شود . چند ضربه آرام به در نواخت . صدای گرم و ظریف مینو را شنید که گفت ( بله ! ) معیری گفت ( اگر هنوز نخوابیده ای می خواستم کمی با هم صحبت کنیم ) . مینو گفت ( بسیار خوب ، فقط کمی صبر کنید تا لباس بپوشم ) . مینو با سرعت تغییر لباس داد . هنگامی که به هال قدم گذاشت ، معیری را روی صندلی همیشگی اش کنار بخاری دید . نزدیک رفت و گوش به فرمان ایستاد . معیری گفت ( بنشین ! می دانم خسته ای و روز کسل کننده ای را گذرانده ای ، اما من دچار آن چنان هیجانی هستم که تا حرف نزنم نمی توانم آرامش خودم را به دست بیاورم . پس آرام بنشین و فقط گوش کن . هر چند تا از تو سوالی نشود لب باز نمی کنی ، اما می خواهم جلو احتمالات را هم بگیرم ) . مینو آرام نشست و چشم به صورت معیری دوخت . نور اجاق کاملا صورتش را روشن کرده بود و معیری می توانست کوچکترین تاثیر را در آن ببیند . مو های سیاه او در برابر شعله آتش درخشش بیشتری داشتند و بی اختیار ذهن معیری را به گذشته می کشاند . او لحظاتی پروانه را در مقابل خود دید و لرزشی محسوس وجودش را فرا گرفت . اما زود توانست به موقعیت فعلی باز گردد و رشته سخن را در دست بگیرد و بگوید ( من تصمیم گرفته ام امشب خودم را به تو بشناسانم . این طور به من نگاه نکن ! یقینا صحبتهای گذشته را تکرار نخواهم کرد . اما پیش از معرفی خودم باید پیش تو اقرار کنم آنچه موجب شد تا سرپرستی تو را بپذیرم ، وجود آن دو دفتر بود که دکتر خبیری در اختیارم گذاشت و من با مطالعه آنها راغب شدم سرپرستی تو را بپذیرم . این مقدمه را گفتم تا بدانی با نوشته های تو بیگانه نیستم . در نوشته های تو نقاط مبهمی بود که لازم دیدم برایت روشن کنم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #175
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    (173)

    همان طور که در دفتر سفید نوشته ای و در دفتر سیاه هم به آن اشاره کرده ای ، مادرت زن زیبایی بود که خیلی به حسن و جمال خودش می بالید . عمویت در این مورد که او به اتفاق برادرش در خانه پدر بزرگت زندگی می کردند حقیقت را به تو گفته . پدرت ، هم زیبا بود و هم اندام ورزیده و متناسبی داشت که او را از نصرالله و آن فرد دیگر متمایز می کرد . می بینم که با تعجب به من نگاه می کنی . بله ، حق داری و باید بدانی که چطور من کاملا آنها را می شناسم . تو مرد سوم را پدر بدری تصور کردی . در صورتی که من آن مرد سوم هستم . چشمانت به طرز وحشتناکی فراخ شده اند و دهانت باز مانده . به خودت مسلط شو . هیچ فکر می کردی مردی که رو به رویت نشسته آن مرد سوم باشد ؟ ) ( نه ! ) ( نمی خواهم صحبت کنی . فقط گوش کن تا حقیقت را همان طور که بود برایت شرح بدهم . ما سه نفر بودیم که به مادرت علاقه داشتیم . عشق در پانزده سالگی به سراغ من آمد . یعنی درست زمان شکل گیری احساس . پدر و عمویت از من بزرگتر بودند و همین طور هم مادرت . اما در آن زمان و یا آن شرایط سنی ، اصلا این تفاوت برایم مهم نبود . خانه ای که من در آن زندگی می کردم با خانه مادرت بیش از یک کوچه فاصله نداشت و شانس عبدالله و نصرالله که همجوار مادرت بودند از من بیشتر بود . چون هر لحظه و هر دقیقه می توانستند او را ببینند و با او به صحبت بنشینند . و من این بخت را نداشتم . با جدیت درس می خواندم . چون می دانستم که نه عبدالله و نه برادرش چندان تمایلی به درس خواندن نداشتند و این امتیازی بود برای من که بتوانم به عنوان یک مرد تحصیلکرده ، به خواستگاری مادرت بروم . اما از این غافل بودم که آنها به هر صورت زود تر از من دوران تحصیل را تمام می کنند . خانواده من از وضعیت مالی خوبی برخوردار بود و چون من تنها فرزند بودم ، هیچ وقت مزه فقر را نچشیدم . اما برای آنکه خودم را به مادرت نزدیک کنم ، به پدر بزرگت پیشنهاد کردم میرزایش شوم و وقتی از دبیرستان بر می گردم به امور مالی او رسیدگی کنم . او که با پدر مرحومم خصومت دیرینه داشت و دوست داشت به هر طریق ممکن خدشه ای به شخصیت پدرم وارد کند ، مرا به عنوان میرزای خودش پذیرفت ، تا از این طریق به همه بگوید – تنها فرزند معیری را زیر بال و پر خودش گرفته - . پدرم از این موضوع سخت آشفته و بیمار شد . اما من آن قدر در افکار رویایی خودم غرق بودم که به مسائل دیگر توجهی نداشتم و زمانی هم که پدر بزرگت ضربه نهایی را به پدرم وارد کرد و مرا به اصفهان فرستاد ، با طیب خاطر پذیرفتم و راهی شدم . من پیش خودم این طور تصور می کردم که پدر بزرگت می خواهد مرا محک بزند که آیا لیاقت همسری دخترش را دارم یا نه و به همین دلیل آنچه در توان داشتم برای رضایت او به کار بستم . دیپلم گرفته بودم و باید راهی سرباز خانه می شدم . اواخر خدمتم بود که شنیدم پدر بزرگت ، دختر یکی یک دانه اش را به عقد عبدالله در آورده و من بیهوده آن همه تلاش کرده ام . نا امید شدم و پس از پایان خدمت چمدانم را برداشتم و رفتم سفر . راهی کشور های مختلف شدم و از تجربیات خودم برای در آمد بیشتر استفاده کردم . خلایی در وجودم لانه کرده بود آمده بود و احساس کمبود می کردم . شاید هم عقده باعث شده بود تا به هر طریق که ممکن باشد به مال و ثروت خودم اضافه کنم تا به پدر بزرگت ثابت کنم داماد مناسبی برای دخترش در نظر نگرفته و به اصطلاح سرش کلاه رفته . تجارت فرش و عتیقه جات را در خارج از کشور گسترش دادم و از این راه ثروت پدرم را که به من ارث رسیده بود چند برابر کردم . من از مادرت هرگز کینه ای به دل نداشتم . چرا که مرا مثل نصرالله امیدوار نکرده بود . این خودم بودم که در رویا قصری زیبا و خیالی بنا کرده بودم . من به حال نصرالله دلم می سوزد . وضعش را درک می کنم . چرا که اگر من هم در ایران مانده بودم و با مادرت رو به رو می شدم ، مثل او دچار جنون می شدم . اما خوشبختانه سفر از من مرد دیگری ساخت و توانستم به دنیای واقعی برگردم و زندگی ام را دور از رویا بنا کنم . حالا دیگر تو مرا به خوبی می شناسی و لزومی ندارد مرا با پا های ورم کرده و عصایی زیر بغل مجسم کنی .

    در سفر بودم که فهمیدم برای آنها سانحه پیش آمده و هر دو کشته شده اند . اما هرگز نفهمیدم که کودکی هم از آنها به یادگار مانده . بعد از شنیدن این خبر حقیقت را به تو بگویم که برای مدتی دست از کار و فعالیت کشیدم . ضربه این خبر چنان شدید بود که امید به زندگی را در من کشت و دیگر حوصله فعالیت نداشتم . تا آن زمان من بدون اراده ، با فروغ بسیار ضعیفی که هنوز در قلبم نسبت به مادرت داشتم تلاش می کردم و با کمترین امیدی که روزی او را به دست خواهم آورد . این افکار مالیخولیایی با مرگ مادرت پایان گرفت . اما هنوز همان نقطه در قلبم خالی بود . نقطه ای که حس خود خواهی ام را اقناع کند و به من شخصیتی برتر از عبدالله و نصرالله بدهد . همه چیز به هم ریخته و مغشوش به نظرم می رسید و با رسیدن خبر فوت پدر بزرگت هم به کلی نا امید شدم . هیچ وقت میان من و دایی ات رابطه دوستانه ای برقرار نشده بود تا به دیدارش بروم . تو یک دایی داری که زنده است . اما نمی دانم او از وجود تو با خبر است یا خیر .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #176
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (174)
    من هر وقت از سفر بر می گشتم به آبسردار می رفتم و از محله دوران کودکی مان دیدن می کردم . تجسم و یاد آوری روز های خوش جوانی ، تنها انگیزه ای بود که مرا به آمدن تشویق می کرد . در ایران هرگز قرار و آرام نداشتم و خودم را تنها و شکست خورده می یدم . اما در خارج از کشور مرد موفقی بودم که همه چیز در اختیار داشتم . متاسفانه هیچ یک از آنها نتوانستند برای قلب مجروح من مرحمی باشند . همیشه به امید یک داروی آرام بخش ، دیگری را امتحان می کردم . روزی که به تو گفتم من انسان صالحی نیستم ، دروغ نگفتم و حالا هم وقتی می گویم در کنار آنها هرگز روی آرامش ندیدم دروغ نمی گویم . تو خوب مرا شناختی . آن شب وقتی گفتی زمانی برمی گردم که دنبال سکون و آرامش هستم ، حقیقت را گفتی . من خسته ام آن قدر خسته که در سن سی و نه سالگی خودم را مردی مسن و ضعیف می بینم و هیچ شور و شوقی ندارم . تا چند ماه گذشته ، قلبم مثل یخهای قطب ، سرد سرد بود . وقتی نامه دکتر خبیری را دریافت کردم یکباره قلبم فرو ریخت . نمی دانم چه کسی به او گفته بود که من به این خانواده نزدیکم . البته برایم مهم نیست که بدانم . چیزی که در آن لحظات مهم بود ، نام فامیل تو بود که مرا به گذشته برد و فهمیدم پروانه و عبدالله دختری از خود به جا گذاشته اند که به کمک من محتاج است . راستش تردید با تمام ابعادش در وجودم ریشه دوانده بود و نمی خواستم خودم را در گیر ماجرای تو کنم . شاید به نصرالله حق می دادم که با آزار دادن تو از پروانه و عبدالله انتقام بگیرد . اما وقتی دفتر تو را خواندم ، به خودم آمدم و دیدم تو موجود بی گناهی هستی که داری بی جهت تاوان پس می دهی ، آن هم تاوانی نا حق . چون پدر و مادرت انسانهایی بودند که راه زندگی خودشان را پیدا کرده و در مسیر آن افتاده بودند . حالا اگر من و نصرالله بی نصیب مانده بودیم گناهش گردن آن دو تا نبود . من تحت تاثیر نوشته هایت تو را پذیرفتم . در پذیرفتن تو نه مادرت سهیم است و نه پدرت . من از لا به لای نوشته هایت تو را شناختم و دیدم که مثل مادرت نیستی . روح بزرگواری در تو هست که به خودت اجازه نمی دهی انسانها را بد تصور کنی . و این خلاف نظر من بود که انسانها را همیشه از دریچه بد بینی نگاه می کردم . تو دختر کوچک ساده من ، باعث شدی هر چه داشتم به دیگران ببخشم ، تا بتوانم آرامش گذشته خودم را به دست بیاورم . از دست دادن مالی که آن قدر برایش تلاش کرده بودم و بخشیدن به موجوداتی که برای زمانی کوتاه مرا سرگرم می کردند ، به این می ارزد که خودم را رها کنم و بدانم کی هستم . کشتی زندگی من خیلی پیش غرق شده بود و من تنها با تکه چوبی خودم را در دریای بی کران به دست امواج سپرده بودم و تو با قدم گذاشتن به این خانه ، ساحل نجات را نشانم دادی . و من الان نجات یافته ، در ساحل نشسته ام و حاضرم برای نجات دهنده خودم همه کاری بکنم . پس دیدی که من هم سهم خودم را گرفته ام و تو به من مقروض نیستی !
    حالا که صادقانه خودم را به تو معرفی کردم ، تو هم با من صادق باش و بگو ببینم شاهین چه نقشی در زندگی تو داشته و آیا شما دو نفر همدیگر را دوست داشتید ؟
    مینو سر به زیر انداخت و چند بار سر تکان داد و آرام گفت ( نه ! هرگز میان ما عشقی وجود نداشت . اما ملاقاتهای شبانه نسترن و شاهین که غالبا در زیر پنجره من صورت می گرفت ، مرا به رویا می برد و تصویری از زندگی خودم پیش چشمم مجسم می شد . زندگیی که فقط در رویا می توانست شکل بگیرد ) . معیری پرسید ( آیا ظاهر او را برای مرد زندگی ات ایده آل می دیدی ؟ ) مینو گفت ( در مقایسه با افرادی که در خانواده عمو آمد و شد می کردند ، او بهترین بود . حتی از جهانبخش هم بهتر بود . چرا که بالاخره به وعده و وعید های خودش عمل کرد . روزی که حسنعلی خان دنبالم آمد تا مرا به تهران بیاورد ، او با نسترن برای خرید حلقه ازدواج رفته بودند ) . معیری پرسید ( تو زمزمه های عاشقانه شاهین را دوست داشتی ؟ ) گونه های مینو سرخ شد و گفت ( همیشه ترس از عقوبت بر وجودم مسلط بود و نمی گذاشت آنچه گوشم می شنود قلبم بپذیرد . اما چون می خواهم صادق باشم باید بگویم که روز را به این امید شب می کردم که آن دو زیر پنجره ام بیایند و من زمزمه های عاشقانه آنها را گوش کنم ) . معیری گفت ( این زمزمه های مخفیانه می توانسته باعث آرامش و تسلای خاطر باشد . اگر مردی مثل شاهین روزی به خواستگاریت بیاید ، حاضری به او جواب مثبت بدهی ؟ ) مینو نگاهش را به چشمان معیری دوخت و پرسید ( برای خلاص شدن از دست من فکر دیگری کرده اید ؟ ) معیری سر به زیر انداخت و گفت ( بالاخره تو روزی باید ازدواج کنی و من مایلم بدانم چه کسی را همسری ایده آل می دانی ) . مینو نفس عمیقی کشید و گفت ( نوشته های من شما را به شک انداخته و باور نمی کنید که من شاهین را دوست نمی داشتم . در مقایسه با افرادی که هر روز به خانه عمو آمد و شد می کردند و می خواستند به نوعی به دخترانش نزدیک شوند و عنوان دامادی عمو را داشته باشند او بهترین بود . چرا که او صاحب کارگاهی بود و جیره خوار دیگران نبود . همیشه دوست داشتم که محبتی خالص و پاک بسان روابط دایی و خواهر زاده درست مانند آنچه در دفتر سفید نوشته ام میان آن دو تصور کنم . شاید حسود بودم و می خواستم کسی به من توجه نشان بدهد که نمی دادند . اما دوست دارم بپذیرید که دختری در شرایط من حتی نمی توانست به دوست داشتن فکر کند که روزی او را دوست داشته باشند ، چه برسد به اینکه تصوری از مرد آینده اش داشته باشد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #177
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (175)
    شاید اشتباه کردم اسم نوشته هایم را دفتر سفید گذاشتم . نام دفتر سیاه برازنده تر بود . دفتر سیاه زندگی حقیقی من است که تداومش در اینجا شکل گرفته و من حالا احساس خوشبختی می کنم . چون حقیقی است و حقیقت دارد . باید به من حق بدهید که در آن شرایط نام مناسبی برای آن انتخاب کردم ) . معیری گفت ( و به همین دلیل است که من می خواهم رویایت را تبدیل به حقیقت کنم و اگر بدانم که واقعا میان شما دو نفر محبتی وجود داشته ، کاری کنم که هر دوی شما به آرزویتان برسید ) . مینو خندید و گفت ( تنها آرزوی من این است که راهی برای آسایش نجات دهنده خودم پیدا کنم تا دیگر مجبور نباشد برای رهایی از پیله ای که دور خودش تنیده تاوان بپردازد . پیش از آنکه صدایم کنید داشتم نقشه می کشیدم و برنامه ریزی می کردم ) . معیری با صدای بلند خندید و گفت ( خیلی زیرکانه جلو سوال کردن مرا گرفتی . بسیار خوب ، برو بخواب و صبح با توان کامل سکان زندگی مرا به دست بگیر و مطمئن باش به هر جهتی که تو بگویی خواهم رفت . حالا برو بخواب ، شب به خیر ) .
    فردا صبح وقتی دایه آقا به اتاق مینو رفت ، مینو با نشاط کودکانه ای او را در آغوش کشید و گفت ( مادر جون ! شما می دانستید که آقای معیری با پدر و مادرم ، آشنا بوده و از نزدیک آنها را می شناخته ؟ ) مینو به چهره حیرت زده دایه آقا خندید و گفت ( می دانم که باورش برای شما مشکل است . ولی حقیقت دارد . دیشب آقای معیری همه چیز را به من گفت . اگر آقای معیری خانواده ام را می شناسند ، شما هم باید آنها را بشناسید . خواهش می کنم به من بگویید وقتی خیابان آبسردار زندگی می کردید خانواده ای را می شناختید که فرش فروش بودند و آقا جان میرزایی آنها را می کرد ؟ ) دایه بی تامل گفت ( بله خوب می شناسم . خانواده آقای سردار که آقا جان به خاطر دختر او رفته بود پیش پدر آن دختر میرزایی می کرد . اما حاج سردار سر آقا جان کلاه گذاشت و دخترش را داد به همسایه شان عبدالله خان ) . مینو سر به زیر انداخت و گفت ( من فرزند عبدالله و پروانه هستم . همان دختری که آقا جان را نا کام گذاشت . اما آقا جان ، دختر او را نجات داد ) . دایه آقا به چهره مینو دقیق شد و گفت ( خدای من ! حالا فهمیدم این چهره را قبلا کجا دیده ام . بله ، تو دختر پروانه هستی . من این صورت را سالهای پیش خیلی خوب می شناختم . روزی که برای دیدنت به بیمارستان آمدم ، از دیدن تو تعجب کردم و با خودم گفتم – من این چهره را قبلا دیده ام – اما نمی دانستم کجا و حالا خوشحالم که تو را شناختم . مینو جان ! این بهترین خبری بود که به من دادی . من هیچ وقت نتوانستم قبول کنم که خانواده ای حاضر باشد فرزند خودش را به علت فقر سر راه بگذارد ، مگر اینکه برایشان اتفاقی افتاده باشد ) . مینو می خواست بگوید – اما این اتفاق هم غیر ممکن نیست ، چون نیمی از بچه های توی پرورشگاه اینگونه هستند – اما دلش نیامد دنیای زیبای دایه را خراب کند . پس گفت ( حالا که مرا شناختید ، حتما از گذشته پدر و مادرم خیلی چیز ها می دانید که برایم تعریف کنید ) . دایه آقا گفت ( مسلم است که می دانم . اگر بخواهی آن را بنویسی یک کتاب می شود . اما تعجب می کنم که چطور آقا جان این مطلب را از من مخفی نگه داشت ) . مینو گفت ( شاید زیاد مطمئن نبودند که من زنده می مانم و نمی خواستند شما با شناختن من ناراحت بشوید ) . دایه در تایید حرف مینو سر تکان داد و گفت ( بله ف حتما همین طور است . خوب . . . حالا بیا برویم صبحانه بخوریم تا من برایت از گذشته صحبت کنم ) . مینو گفت ( نمی دانید چقدر مشتاق شنیدن هستم . اما دوست دارم پیش از آنکه آقای معیری از خواب بیدار شوند ، درباره مطلب مهمی با شما صحبت کنم و با همفکری راه حلی پیدا کنیم ) . رنگ از چهره دایه پرید و شادی چند لحظه پیش از صورتش محو شد . او دقیق و نگران به صورت مینو چشم دوخت و پرسید ( ببینم ! آقا جان ورشکسته شده ؟ ) مینو به آرامی سر فرود آورد و گفت ( بله ، این طور فکر می کنم . هر چند او سعی در مخفی کردن آن دارد ، اما من در خلال صحبتهایشان به این موضوع پی بردم و تصمیم دارم کمکشان کنم تا ناراحتی کمتری را تحمل کنند . دیشب آقای معیری طوری حرف می زدند که گویی از این اتفاق چندان هم نا راضی نیستند . به هر حال باید هر طور که ممکن است کمکشان کنیم ) . دایه نشست و پرسید ( آخر چه طوری ؟ ) مینو هم نشست و گفت ( هر طوری که بتوانیم ! به نظر شما بهتر نیست اول از بار مخارج کم کنیم ؟ من تصمیم گرفته ام تا وضع آقای معیری کاملا روشن نشده آقای مظاهری را جواب کنم و زمانی به ادامه تحصیل بپردازم که مطمئن شوم آقای معیری می تواند مخارج تحصیل مرا تامین کند ) . اشک در چشمان دایه آقا حلقه زد و دست مینو را در دست گرفت و گفت ( از اینکه به حال آقا جان دلسوزی می کنی ممنونم . حالا بگو من چه جور می توانم به او کمک کنم ؟ ) مینو لبخندی زد و گفت ( شما همیشه انسانی قناعت کار بوده اید و نمی شود از شما خواست که باز هم قناعت کنید . اما . . . ) دایه آقا سخن مینو را قطع کرد و گفت ( می توانم . از همین امروز جلو خرجهای اضافی را می گیرم ) . مینو گفت ( به نظر من بهتر است آقا جان از این موضوع بویی نبرد ، چون مسلما ناراحت می شود ! ) دایه خندید و گفت ( همین طور است . هیچ کس جز من و تو نباید چیزی بداند ) . لبخندی به روی یکدیگر زدند که نشانه توافقشان بود و هر دو با این تصمیم اتاق را ترک کردند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #178
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (176)
    رفتار آقای معیری تغییر کرده بود . کمتر از خانه خارج می شد و بیشتر وقت خود را در اتاقش می گذراند . ساکت و مغموم به نطر می رسید و به ندرت لب به سخن باز می کرد . وقتی نگاه دایه به صورت غمگین معیری دوخته می شد ، اندوهگین بود و نمی دانست چگونه می تواند شادی گذشته را به او باز گرداند . حسنعلی خان نیز پی به ناراحتی آقای معیری برده بود و در حرکاتش دیگر شتاب گذشته دیده نمی شد . وقتی برای صرف غذا همه دور یک میز گرد می آمدند سکوت کامل میانشان حاکم بود و فقط صدای برخورد قاشق و چنگال به گوش می رسید . غذا خیلی زود صرف می شد و هر کس به کاری مشغول می شد . چند روزی بود که مینو آقای مظاهری را جواب کرده بود و خودش به تنهایی مطالعه می کرد . او آموخته بود که فقط گوش به فرمان باشد و آنچه به او دستور داده می شود ، انجام دهد . اما باطنا از این موضع خشنود نبود . دوست داشت هر چه زود تر کاری صورت بگیرد و همه از بلا تکلیفی رها شوند . اما گویی آقای معیری در فکر تغییر هیچ چیز نبود و همین سکون و یک نواختی همه را آزرده کرده بود . شب سال نو فرا رسیده بود و دایه آقا هنگام چیدن سفره هفت سین نگاه نگرانش را به مینو دوخت و گفت ( آقا جان خیلی ضعیف شده ، تو این طور فکر نمی کنی ؟ ) مینو سر فرود آورد و گفت ( همین طور است . آقای معیری افکارش را از ما مخفی می کند و تنها خودش را آزار می دهد . ای کاش لب باز می کرد و به ما می گفت که چه باید بکنیم ) . دایه گفت ( هیچ وقت به یاد ندارم او را این طور در خود فرو رفته و غمگین دیده باشم . دیشب نیمه های شب بود که بیدار شدم و دیدم آقا جان جلو لبه بخاری ایستاده و سرش را روی دست گذاشته و فکر می کند . چند بار خواستم بروم کنارش و با او صحبت کنم ، اما منصرف شدم . دلم نیامد خلوت او را به هم بزنم. الان هم مدتی هست که از خانه خارج نشده . ای کاش می رفت مسافرت و این تعطیلات را کنار دوستانش می گذراند . فکر می کنم هم ورشکستگی و هم تنهایی او را آزار می دهد . ای کاش اقلا با یکی از ما صحبت می کرد ) . مینو شمع را در مقابل آینه در وسط سفره هفت سین گذاشت و گفت ( آقای معیری با ما و در کنار ما خوشبخت نیست . نباید پیشنهاد می کردم چشم از سفر بپوشند ) . دایه متعجب مینو را نگریست و پرسید ( تو از آقا جان خواستی که سفر نرود ؟ ) مینو سر فرود آورد و گفت ( بله ، من خواستم . و پیشنهاد کردم به جای آنکه پولشان را در کشور های بیگانه خرج کنند ، به فکر جمع آوری آن باشند . من فقط قصد داشتم جلو ولخرجی آقای معیری را بگیرم و حالا از این پیشنهاد متاسفم ) . دایه آه بلندی کشید و گفت ( خودت را مقصر ندان . آقا جان را من می شناسم . اگر بخواهد کاری بکند هیچ کس نمی تواند جلوش را بگیرد . از بچگی حرف ، فقط حرف خودش بود ) . مینو گفت ( به هر حال من خودم را مقصر می دانم . امشب پیش آقای معیری حرف خودم را پس می گیرم ) . سکوت دایه آقا مینو را در تصمیمش راسخ تر کرد . حسنعلی خان با یک تنگ بلور کوچک که دو ماهی قرمز در آن شنا می کردند ، وارد شد و آن را به دست دایه داد و آرام پرسید ( معیری کجاست ؟ ) دایه آقا هم به همان صورت پاسخ داد ( توی اتاقش نشسته و در را به روی خودش بسته ) . حسنعلی خان گفت ( تا تحویل سال نو چیزی نمانده . بهتر است صدایش کنیم بیاید کنار سفره بنشیند ) . دایه به صورت مینو نگاه کرد و با چشم از او خواست این کار را بکند . مینو قدم روی پله گذاشت ، اما تردید سراغش آمد و به پشت سر نگاه کرد . دایه و حسنعلی خان نگاهش می کردند و هر دو نگران ایستاده بودند . دایه با اشاره سر او را تشویق به رفتن کرد ، مینو مصمم شد و بقیه پله ها را طی کرد . پشت در اتاق آقای معیری نفس تازه کرد و ضربه ای کوتاه به آن زد . با شنیدن صدای معیری آرام در را گشود و او را دید که روی تخت دراز کشیده و به سقف چشم دوخته است . به خود جرات داد و داخل شد . معیری با دیدن او بلند شد و در جایش نشست . لحظه ای گذرا به صورت مینو نگاه کرد و پرسید ( کاری داشتی ؟ ) مینو نمی دانست چگونه مطرح کند . لحظه ای مکث کرد و همین موجب شد تا معیری بار دیگر نگاهش کند و بپرسد ( چیزی شده ؟ ) مینو سر تکان داد و گفت ( وقت تحویل سال است . نمی خواهید بیایید پایین ؟ ) معیری که گویی از خواب بیدار شده باشد مبهوت به ساعتش نگاه کرد و پرسید ( کی تحویل می شود ؟ ) مینو گفت ( فقط ده دقیقه به تحویل سال مانده ) . معیری بلند شد و گفت ( پس چرا زود تر خبرم نکردی ؟ ) مینو گفت ( آن طور که شما در اتاقتان را بسته بودید ، هیچ کس جرات نزدیک شدن به شما را نداشت ) . معیری مقابل آینه ایستاد ، از درون آن می توانست چهره مینو را ببیند . در صورت آرام مینو ، هیچ چیز دیده نمی شد . نه ترس داشت و نه هیجان . پرسید ( وقتی به اتاقم نزدیک شدی ترسیدی ؟ ) مینو تبسم کرد و گفت ( اگر به اختیار خودم بود ، در نمی زدم و ترجیح می دادم خودتان بیایید پایین اما چون از من خواسته شد این کار را کردم ) . معیری گفت ( خواسته دیگران را اجابت می کنی تنها به خواسته من است که توجهی نداری ) . مینو بهت زده نگاهش را به صورت معیری دوخت و پرسید ( شما چه خواستید که انجام ندادم ؟ ) معیری به طرفش برگشت و گفت ( من از تو خواستم سکاندار زندگی ام باشی و آن را نجات بدهی . اما تو اعتنایی نکردی ) . مینو گفت ( من منتظر بودم که شما بخواهید و من انجام بدهم ) . صورت معیری را خشم گلگون کرد و گفت ( تو مستخدمه من نیستی که فقط دستوراتم را اجرا کنی . مگر نمی توانی میان اختیار و فرمان فرقی بگذاری ؟ ) مینو سر به زیر انداخت و گفت ( من عادت نکرده ام به اختیار خودم کاری بکنم ) . معیری بار دیگر نگاهی به آینه کرد و گفت ( تو باید این عادت اطاعت محض را از خودت دور کنی و به عقل و تدبیر خودت متکی بشوی . تو چندین روز است که مرا در بلا تکلیفی سرگردان گذاشته ای و من فقط انتظارکشیده ام که در اتاقم را باز کنی و بگویی که چه باید بکنم . چقدر ساده ام من که گمان می کردم تو داری فکر می کنی تا راه حلی مناسب پیدا کنی ) . مینو گفت ( می دانم که چه باید بکنم . اما همان طور که گفتم منتظر فرمان بودم ) . معیری در اتاق را باز کرد و گفت ( چون نزدیک تحویل سال است تو را می بخشم . اما دیگر حق نداری این جمله را تکرار کنی . فهمیدی ؟ ) مینو سر فرود آورد و معیری ادامه داد هیچ وقت از انسانهایی که تسلیم محض باشند خوشم نیامده ) . این را گفت و زود تر از مینو اتاق را ترک کرد .
    دایه آقا با دیدن آقا جان شادی صورتش را پر کرد و با خوشحالی قرآن را باز کرد و شروع به تلاوت کرد . مینو کنار سفره نشسته بود و به رقص ماهیها نگاه می کرد . حسنعلی خان زیر لب ورد می خواند و معیری به صورت مهتابگون مینو نگاه می کرد و در دل آن همه زیبایی و سادگی را می ستود . از اینکه لحظه ای کوتاه بر او خشم گرفته بود از خودش متنفر شد ، اما برای دادن شخصیت و وا داشتن او که از اطاعت محض دست بردارد ، این بهترین حربه بود . صدای تیک تیک ساعت که توام از رادیو و تلویزیون به گوش می رسید ، سکوت اتاق را بر هم می زد . با شنیدن صدای گوینده که گفت – فقط یک دقیقه دیگر به حلول سال نو باقی مانده – نگاه مینو و معیری در هم آمیخت ، گویی چون آهن ربا ، یکدیگر را جذب کردند . با برخاستن صدای توپ و سپس شنیدن صدای ساز و دهل به روی یکدیگر لبخند زدند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #179
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (177)
    معیری صورت دایه آقا و حسنعلی خان را بوسید و تمام نگاهش را به چشمان مینو دوخت و گفت ( سال نو مبارک ، سکاندار من ! ) مینو تبسمی شیرین بر لب آورد و به دعای خیر دایه آمین گفت . معیری بلند شد و پرده اتاق را کنار کشید و از پنجره چشم به حیاط دوخت و همان طور که محو تماشا بود ، حسنعلی خان را مخاطب قرار داد و پرسید ( پس بنفشه ها کجا هستند ؟ من اگر غفلت کنم این خانه رنگ گورستان می گیرد ) . حسنعلی خان از کلام آقای معیری پریشان شد . اما برای آنکه موجبات خشم او را فراهم نکند گفت ( باغبانی که هر سال می آمد بیمار است . برای همین باغچه لخت و عور مانده ) . معیری نگاهش را از پنجره گرفت و گفت ( همین امروز دو جعبه بنفشه لازم دارم . دوست دارم امسال خودم باغبانی کنم ) . دایه آقا از شنیدن این سخن چنان خوشحال شد که دست به آسمان بلند کرد و خدا را شکر کرد . آن گاه به آرامی زیر گوش مینو زمزمه کرد ( انشاءالله سال خوشی پیش رو داریم . آقا جان خودش هوس کرده باغبانی کند من این را به فال نیک می گیرم ) .
    مینو تبسمی بر لب آورد و یقین کرد که معیری به هیچ وجه خیال از دست دادن این خانه را ندارد . حسنعلی خان با نوشیدن یک فنجان چای بلند شد و خانه را ترک کرد . دایه هم به آشپزخانه رفت و مینو و معیری تنها ماندند . معیری به مینو گفت ( بیا ببین حیاط به چه وضع اسفباری افتاده ! ) مینو کنار او ایستاد و به حیاط نگاه کرد و پرسید ( من هم می توانم گل بکارم ؟ ) معیری بدون آنکه نگاهش کند گفت ( این جمله را طور دیگری بگو ) . مینو متوجه منظور او شد و گفت ( من هم می خواهم گل بکارم ) . معیری خندید و گفت ( برای شروع بد نبود . بسیار خوب ، یک جعبه مال تو و یک جعبه مال من . تقسیم عادلانه انجام گرفت . بیا تا حسنعلی خان نیامده باغچه را آماده کنیم ) . مینو معیری را در حال خارج شدن از اتاق دید . پس به عنوان اعتراض گفت ( با این لباس که نمی خواهید باغبانی کنید . می خواهید ؟ ) معیری ایستاد و گفت ( اگر نگران لباس من هستی باید زحمت آوردن لباس خانه را خودت بکشی . چون من اگر به اتاقم برگردم دیگر پایین نمی آیم ) . مینو به قصد آوردن لباس قدم روی پله گذاشت ، اما منصرف شد و روی برگرداند و پرسید ( این دستور بود ، یا خواهش ؟ ) معیری با صدای بلند خندید و گفت ( فقط تقاضاست ) . مینو پله ها را پیمود و ضمن رفتن با صدای بلند که معیری به خوبی می شنید گفت ( من فکر می کنم خواهش بود ) و به انتظار پاسخ معیری نماند و بالا رفت .
    حسنعلی خان با دو جعبه از گلهای بنفشه به خانه باز گشت و آقای معیری و مینو را در حال آماده کردن باغچه دید . دستهای مینو و کمی از پیشانی اش آلوده به خاک و گل بود . این منظره او را هم به نشاط آورد و با آنها مشغول کار شد . معیری نشا های بنفشه را شمرد و آنها را میان خودش و حسنعلی خان به طور مساوی تقسیم کرد و سپس به حسنعلی خان گفت ( دوست دارم گلها طوری کاشته شوند که معنای خاصی را برسانند ) . حسنعلی خان دست از کاشتن کشید و پرسید ( منظورتان چیست ؟ ) معیری گفت ( می توانی این بنفشه ها را طوری بکاری که خوانده شود " مینو " ! ) حسنعلی خان سر فرود آورد و بنا به خواسته معیری شروع کرد به کاشتن . گونه های مینو از شنیدن این سخن گل انداخته بود و حس می کرد صورتش آتش گرفته است . گلکاری را رها کرد و خودش را زیر درختها از دید آنها مخفی کرد و انتهای حیاط میان دو ردیف درخت کاج روی یک صندلی قدیمی کهنه نشست و غرق در افکار شیرینی شد که از شنیدن سخن معیری به او دست داده بود . صدای ضربان قلبش را گوشش هم شنید . دچار آن احساسی شد که شبها وقتی نجوای عاشقانه شاهین و نسترن را می شنید . این موضوع که اسم مینو برای مردی مهم است و او دوست دارد باغچه خانه اش با این اسم شکل بگیرد ، برایش باور کردنی نبود . او تا چند ماه گذشته با کلمات سر راهی – حرامزاده . . . شناخته می شد ، اما حالا نه تنها مینو اسمی منحوس به شمار نمی آمد ، بلکه آن قدر ارتقا پیدا کرده که زیب باغچه ای شده که هر بیننده می توانست آن را ببیند و این نام را بخواند .
    با شنیدن صدای آقای معیری که پرسید ( نمی خواهی دستهایت را بشوری ؟ ) به خود آمد و تازه متوجه شد که گلها به دستش خشک شده اند . معیری ادامه داد ( دوست داشتم باغبانی ات را می دیدم و به تو می گفتم که می توانی باغبان خوبی باشی یا نه . اما تو نیمه راه ما را تنها گذاشتی . می توانی حدس بزنی باغچه دوم را به چه صورت درست کردیم ؟ ) مینو گفت ( حتما اسم خودتان را برای باغچه دیگر انتخاب کردید ) . معیری با خنده گفت ( بله این طور کردیم . مینو و علی . دو باغچه در کنار هم . روزی که تو ازدواج کنی نام همسر تو زینت بخش باغچه می شود . بلند شو دستت را بشور و باغچه را ببین ) .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #180
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (178)
    زیبایی بنفشه ها مینو را غرق در نشاط کرد و با دیدن اسمش که با بنفشه های کوچک شکل گرفته بود ، نگاه قدر شناسش را متوجه معیری کرد و زیر لب گفت ( خیلی قشنگ است ، ممنونم ) . معیری گفت ( بیا کمی کنار باغچه بنشینیم و به زیبایی گلها نگاه کنیم . هیچ می دانستی پس از سالها این اولین بهاری است که من در خانه خودم هستم ؟ ) مینو پرسید ( پشیمانید ؟ ) معیری پیپ خود را روشن کرد و گفت ( تو چی فکر می کنی ؟ ) مینو گفت ( گمان می کنم پشیمان باشید . این چند روز گذشته هیچ کس لبهای شما را خندان ندید . به عقیده مادر جون شما دلتان برای دوستانتان تنگ شده و شاید هم برای . . . ) سکوت مینو معیری را وا داشت تا بگوید ( ادامه بده ! شاید هم برای چه کسی ؟ حرف بزن ! ) مینو گفت ( شاید هم برای همسر آینده تان ! ) معیری سر فرود آورد و تکرار کرد ( همسر آینده ) بعد برقی ناگهانی در چشمش درخشید و گفت ( دوست داری از همسر آینده ام با تو حرف بزنم ؟ بد نیست پیش از رو به رو شدن با او شناختی نه چندان کامل از خلق و خوی او داشته باشی ) . سکوت مینو معیری را ترغیب کرد تا دامه دهد و از زنی سخن بگوید .
    هنگام توصیف او وجود مینو را فراموش کرد و گویی با خود سخن می گوید ، از زیبایی اندام و مو های چون شبق و چشمان سیاه چون شب او داد سخن داد و متوجه نبود که هاله عظیمی از غم صورت مینو را پوشانده . هر کلام معیری مینو را تکان می داد و تصورات شیرین او را به تلخکامی تبدیل می کرد . وقتی معیری به توصیف از انگشتان ظریف و لطیف سامیه اشاره کرد ، مینو بی اختیار به انگشتان خودش نگاه کرد و آثار سفیدکی از خاک را روی آنها دید و دستهایش را در هم پنهان کرد تا نگاه معیری به آنها نیفتد . معیری با گفتن ( ای کاش الان در کنارم بود ) سخن خود را پایان داد .
    مینو همچنان به باغچه چشم دوخته بود ، اما دیگر زیبایی بنفشه ها را نمی دید و اسم مینو در وجودش گرمی و حرارت نمی دواند . با خودش فکر کرد – آیا برای آنکه معیری را از آن دختر دور کند و او را نزد خود نگه دارد پیشنهاد کرده بود او به سفر نرود ؟ یا اینکه به راستی قصدش جلوگیری از ولخرجیهای کاذب ارباب خود بود ؟ - به خودش نمی توانست دروغ بگوید . می دانست آن هنگام که معیری پیشنهاد او را پذیرفته بود ، چه شور و گرمای مطبوعی در وجود خود حس کرده و باور کرده بود که می تواند هم صاحبخانه و هم قلب صاحبخانه را زیر نفوذ خود بگیرد و اجازه ندهد دریچه این کانون به روی کسی جز خودش گشوده شود . قبول شکست دشوار بود ، اما پذیرفت و خود را قانع کرد که خداوند همه خوشبختی را به یک نفر ارزانی نمی کند . پس باید به همین درجه از خوشبختی راضی باشد و بیشتر توقع نداشته باشد . او دیگر نام کدبانوی خانه را می دانست و همین طور می دانست که قلب ولینعمتش برای چه کسی می تپد و شوق دیدار کدام چهره را دارد .
    همان طور که ساکت نشسته بودند و فقط به باغچه نظر داشتند ، دایه در را باز کرد و گفت ( بیایید که غذا یخ کرد ) . آقای معیری زود تر از مینو برخاست و بدون کلامی وارد شد . مینو با سستی بلند شد و ضمن محکوم کردن خود برای آزاد گذاشتن پرنده خیال ، قدم به درون گذاشت و همه را پشت میز آماده صرف غذا دید . رنگ از رخسارش پریده بود و دایه زود متوجه شد و گفت ( مینو جان خیلی رنگت پریده . نمی بایست این همه وقت توی حیاط می ماندی ) . معیری سر بلند کرد و به چهره مینو نگاه کرد و بدون آنکه حرفی بر زبان آورد نگاهش را از او بر گرفت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 18 از 19 نخستنخست ... 8141516171819 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/