(169)
مینو به آقای معیری گفت ( چرا به دکتر نمی گویید که دیگر نمی خواهید سرپرستم باشید ؟ ) معیری نیشخندی زد و گفت ( می گویم ، شاید در آینده ای بسیار نزدیک آن را مطرح کنم ) . مینو با خشم گفت ( من نمی توانم هر لحظه با این فکر سر کنم که باید برگردم . لطفا همین حالا بگویید و جانم را آسوده کنید . شما نمی دانید با چه حالی وارد این محیط شدم . حالا که هر دو اینجا هستیم کار را تمام کنید . من دیگر با شما برنمی گردم ) . معیری خندید و گفت ( یعنی آن قدر صبر نداری تا من از لحاظ مالی خاطرم جمع شود ؟ ) مینو گفت ( کاری که من می توانستم انجام دادم . حالا نوبت شماست . خواهش می کنم به من رحم کنید و یکباره راحتم کنید . من به اندازه کافی زجرکشیده ام ) . معیری بلند شد و روبه روی او ایستاد و گفت ( بسار خوب ، تمامش می کنم . اما این را بدان که خودت خواستی و با طیب خاطر راضی هستی ) . مینو پوزخندی زد و گفت ( بله ، خودم راضی هستم . لطفا وجدانتان را آزرده نکنید و شب با خیال راحت به بستر بروید . حالا گفته شما را درک می کنم که تا انسانها از همدیگر چشم داشتی نداشته باشند دست به سوی یکدیگر دراز نمی کنند . بله ! حالا می فهمم منظور شما از اعمال و نیت چه بود . خوشحالم که پیش از اینکه در تصورات غلط خود غرق شوم ، پی به ماهیت شما بردم ) . معیری از روی تاسف سر تکان داد و گفت ( من که سعی نکردم خودم را چیزی ورای آنچه هستم به تو معرفی کنم . فراموش نکن این تو بودی که نخواستی مرا همین طوری که هستم قبول کنی و از حقیقت فرار کردی ) . مینو گریه کنان گفت ( هنوز هم بریم سخت است که بپذیرم شما مردی دو رو و ریا کار باشید . به تصور من شما با دیگران فرق داشتید . شما انسانی بودید که از اعماق تاریکی دستم را گرفتید و به نور رساندید . چطور می توانم قبول کنم انسانی که زندگی ام را نجات داده موجود بدی باشد ؟ ای کاش می گذاشتید من می مردم ) .
با ورود دکتر خبیری گفت و گوی آن دو نا تمام ماند . او بسته ای را روی میز گذاشت و پشت میزش نشست . معیری هم به جای خود باز گشت و سعی کرد قیافه ای کاملا خونسرد داشته باشد . اما مینو قادر به کنترل خود نبود و نفسهای عمیقش هم نتوانست او را به حال عادی برگرداند . دکتر متوجه شد که قبل از ورودش ، بر آنجا جو ناراحت کننده ای حاکم بوده . با این حال خود را به بی خبری زد و تبسمی بر لب آورد و رو به مینو کرد و گفت ( امانت تو صحیح و سالم است . می توانی آن را تحویل بگیری ! ) مینو به خود حرکت داد و دست پیش برد و بسته را بر داشت . بدون آنکه به درون بسته نگاه کند آن را به طرف معیری گرفت و گفت ( بفرمایید این مال شماست ) . دکتر به گمان اینکه معیری خیال چاپ نوشته ها را دارد پرسید ( دوست عزیز می خواهی چاپش کنی ؟ ) معیری بسته را روی زانوان خود گذاشت و گفت ( نه می خواهم برای خودم حفظش کنم . فکر می کنم گنج را باید نگه داشت . مگر غیر از این است ؟ ) و در هنگام ادای این کلمات نگاه پرسشگر خود را به چشم مینو دوخت . مینو به جای پاسخ گفت ( نمی خواهید به آقای دکتر علت واقعی آمدنمان را بگویید ؟ ) معیری سر فرود آورد و گفت ( چرا هنوان می کنم ) . پس رو به دکتر کرد و گفت ( امروز در حضور شما می خواهم اعترافی بکنم که تا کنون هیچ کس از آن آگاه نیست . به تصور دوستان و آشنایان من مردی هستم ثروتمند و موفق که در کار تجارت همیشه شانس با من بوده . این تصور اگر چه با اغراق همراه بوده ، اما از لحاظ تمکن مالی در وضع رضایتبخشی بوده ام . اگر می بینید از فعل گذشته استفاده می کنم به این دلیل است که در حال حاضر نمی دانم چه هستم . چون نصف بیشتر سرمایه ام را از دست رفته تصور می کنم و در حال حاضر مردی هستم که تا ورشکستگی یک قدم بیشتر فاصله ندارم . تمام موجودی ام همان مقدار کمی است که در ایران برایم باقی مانده . نمی خواهم با عنوان کردن مشکلاتم وقت شما را بگیرم . به خانواده ام گفته ام که دارایی ام به صورت محموله ضبط شده . اما به شما می گویم که این طور نیست و من برای آزاد شدن از تار های اخلاقی که دور خودم تنیده بودم ، مجبور شدم نصف بیشتر سرمایه خودم را از دست بدهم و در این مورد هیچ احساس پشیمانی نمی کنم . چون هنوز در خودم توان این را می بینم که ثروت از دست رفته را دوباره به دست بیاورم و اگر هم موفق نشوم غصه نخواهم خورد ، چون معتقدم برای به دست آوردن و رسیدن به منظورم باید تاوانی هم بپردازم . این مطلب را عنوان کردم که بدانید و به حالم غصه نخورید . اما می ماند خانم یغمایی که سرپرستی ایشان را تقبل کرده ام . شما به عنوان یک حامی مختارید زندگی او را و خط مشی آینده او را تعیین کنید و هر طور صلاح بدانید اقدام کنید که آیا با من برگردد و یا سرپرست جدیدی برای ایشان انتخاب کنید . تصمیم با شماست ) . دکتر خبیری گفت ( امیدوارم زندگی تان به روال گذشته برگردد . البته از لحاظ تمکن مالی . و اما در مورد آینده مینو اگر اجازه بدهید من چند دقیقه با خود او صحبت کنم و بعد نتیجه اش را به شما اطلاع بدهم ) . معیری بلند شد و ضمن ترک اتاق گفت ( من در محوطه منتظر می مانم ) .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)