صفحه 17 از 22 نخستنخست ... 7131415161718192021 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 161 تا 170 , از مجموع 215

موضوع: دیوان اشعار نظامی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دست ناکرده چندگونه کنیز

    خلخی دارد و ختائی نیز


    هریکی از چهره عالم افروزی

    مهر سازی و مهربان سوزی


    در میانه کنیزکی چو پری

    برده نور از ستاره سحری


    سفته گوشی چو در ناسفته

    در فروشش بها به جان گفته


    لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند

    تلخ پاسخ ولیک شیرین خند


    چون شکر ریز خنده بگشاید

    خاک تا سالها شکر خاید


    گرچه خوانش نواله شکرست

    خلق را زو نواله جگرست


    من که این شغل را پذیره شدم

    زان رخ و زلف و خال خیره شدم


    گر تو نیز آن جمال و دلبندی

    بنگری فارغم که بپسندی


    شاه فرمود کاورد نخاس

    بردگان را به شاه برده‌شناس


    رفت و آورد و شاه در همه دید

    با فروشنده کرد گفت و شنید


    گرچه هریک به چهره ماهی بود

    آنکه نخاس گفت شاهی بود


    زانچه گوینده داده بود خبر

    خوبتر بود در پسند نظر


    با فروشنده گفت شاه بگوی

    کاین کنیزک چگونه دارد خوی


    گر بدو رغبتی کند رایم

    هرچه خواهی بها بیفزایم


    خواجه چین گشاده کرد زبان

    گفت کین نوشبخش نوش لبان


    جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست

    کارزو خواه را ندارد دوست


    هرچه باید ز دلبری و جمال

    همه دارد چنانکه بینی حال


    هرکه از من خرد به صد نازش

    بامدادان به من دهد بازش


    کاورد وقت آرزو خواهی

    آرزو خواه را به جان کاهی


    وانکه با او مکاس بیش کند

    زود قصد هلاک خویش کند


    بد پسند آمدست خوی کنیز

    تو شنیدم که بد پسندی نیز


    او چنین و تو آنچنان بگذار

    سازگاری کجا بود در کار


    از من او را خریده گیر به ناز

    داده گیرم چو دیگرانش باز


    به که از بیع او بداری دست

    بینی آن دیگران که لایق هست


    هرکه طبعت بدو شود خشنود

    بی‌بها در حرم فرستش زود


    شاه در هرکه دید ازان پریان

    نامدش رغبتی چو مشتریان


    جز پریچهره آن کنیز نخست

    در دلش هیچ نقش مهر نرست


    ماند حیران در آنکه چون سازد

    نرد با خام دست چون بازد


    نه دلش می‌شد از کنیزک سیر

    نه ز عیبش همی‌خرید دلیر


    عاقبت عشق سر گرائی کرد

    خاک در چشم کدخدائی کرد


    سیم در پای سیم ساق کشید

    گنبد سیم را به سیم خرید


    در یک آرزو به خود در بست

    کشت ماری وز اژدهائی رست


    وان پری رو به زیر پرده شاه

    خدمت اهل پرده داشت نگاه


    بود چون غنچه مهربان در پوست

    آشکارا ستیز و پنهان دوست


    جز در خفت و خیز کان دربست

    هیچ خدمت رها نکرد از دست


    خانه‌داری و اعتماد سرای

    یک‌یک آورد مشفقانه به جای


    گرچه شاهش چو سرو بالا داد

    او چو سایه به زیر پای افتاد


    آمد آن پیره‌زن به دم دادن

    خامه خام را به خم دادن


    بانگ بر زد بر آن عجوزه خام

    کز کنیزیش نگذراند نام


    شاه از آن احتراز کو می‌ساخت

    غور دیگر کنیزکان بشناخت


    پیرزن را ز خانه بیرون کرد

    به افسونگر نگر چه فسون کرد


    تا چنان شد به چشم شاه عزیز

    که شد از دوستی غلام کنیز


    گرچه زان ترک دید عیاری

    همچنان کرد خویشتن‌داری


    تا شبی فرصت آنچنان افتاد

    کاتشی در دو مهربان افتاد


    پای شه در کنار آن دلبند

    در خزیده میان خز و پرند


    قلعه آن در آب کرده حصار

    وآتش منجنیق این بر کار


    شاه چون گرم گشت از آتش تیز

    گفت با آن گل گلاب انگیز


    کاری رطب دانه رسیده من

    دیده جان و جان دیده من


    سرو با قامتت گیاه فشی

    طشت مه با تو آفتابه کشی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از تو یک نکته می‌کنم درخواست

    کانچه پرسم مرا بگوئی راست


    گر بود پاسخ تو راست عیار

    راست گردد مرا چو قد تو کار


    وانگه از بهر این دل‌انگیزی

    کرد بر تازه گل شکرریزی


    گفت وقتی چو زهره در تسدیس

    با سلیمان نشسته بد بلقیس


    بودشان از جهان یکی فرزند

    دست و پایش گشاده از پیوند


    گفت بلقیس کای رسول خدای

    من و تو تندرست سر تا پای


    چیست فرزند ما چنین رنجور

    دست و پائی ز تندرستی دور


    درد او را دوا شناختنیست

    چون‌شناسی علاج ساختنیست


    جبرئیلت چو آورد پیغام

    این حکایت بدو بگوی تمام


    تا چو از حضرت تو گردد باز

    لوح محفوظ را بجوید راز


    چاره‌ای کو علاج را شاید

    به تو آن چاره ساز بنماید


    مگر این طفل رستگار شود

    به سلامت امیدوار شود


    شد سلیمان بدان سخن خوشنود

    روزکی چند منتظر می‌بود


    چونکه جبریل گشت هم نفسش

    باز گفت آنچه بود در هوسش


    رفت و آورد جبرئیل درود

    از که؟ از کردگار چرخ کبود


    گفت کاین را دوا دو چیز آمد

    وان دو اندر جهان عزیز آمد


    آنکه چون پیش تو نشیند جفت

    هردو را راستی بباید گفت


    آنچنان دان کزان حکایت راست

    رنج این طفل بر تواند خاست


    خواند بلقیس را سلیمان زود

    گفته جبرئیل باز نمود


    گشت بلقیس ازین سخن شادان

    کز خلف خانه می‌شد آبادان


    گفت برگوی تا چه خواهی راست

    تا بگویم چنانکه عهد خداست


    باز پرسیدش آن چراغ وجود

    کی جمال تو دیده را مقصود


    هرگز اندر جهان ز روی هوس

    جز به من رغبت تو بود به کس؟


    گفت بلقیس چشم بد ز تو دور

    زانکه روشنتری ز چشمه نور


    جز جوانی و خوبیت کاین هست

    بر همه پایگه تو داری دست


    خوی خوش روی خوش نوازش خوش

    بزم تو روضه و تو رضوان فش


    ملک تو جمله آشکار و نهان

    مهر پیغمبریت حرز جهان


    با همه خوبی و جوانی تو

    پادشاهی و کامرانی تو


    چون ببینم یکی جوان منظور

    از تمنای بد نباشم دور


    طفل بی‌دست چون شنید این راز

    دستها سوی او کشید دراز


    گفت ماما درست شد دستم

    چون گل از دست دیگران رستم


    چون پری دید در پری‌زاده

    دید دستی به راستی داده


    گفت کای پیشوای دیو و پری

    چون هنر خوب و چون خرد هنری


    بر سر طفل نکته‌ای بگشای

    تا ز من دست و از تو یابد پای


    یک سخن پرسم ارنداری رنج

    کز جهان با چنین خزینه و گنج


    هیچ بر طبع ره زند هوست

    که تمنا بود به مال کست


    گفت پیغمبر خدای پرست

    کانچه کس را نبود ما را هست


    ملک و مال خزینه شاهی

    همه دارم ز ماه تا ماهی


    با چنین نعمتی فراخ و تمام

    هرکه آید به نزد من به سلام


    سوی دستش کنم نهفته نگاه

    تا چه آرد مرا به تحفه زراه


    طفل کاین قصه گفته آمد راست

    پای بگشاد و از زمین برخاست


    گفت بابا روانه شد پایم

    کرد رای تو عالم آرایم


    راست گفتن چو در حریم خدای

    آفت از دست برد و رنج از پای


    به که ما نیز راستی سازیم

    تیر بر صید راست اندازیم


    بازگو ای ز مهربانان فرد

    کز چه معنی شدست مهر تو سرد


    من گرفتم که می‌خورم جگری

    در تو از دور می‌کنم نظری


    تو بدین خوبی و پری‌چهری

    خو چرا کرده‌ای به بد مهری


    سرو نازنده پیش چشمه آب

    به هنر از راسنتی ندید جواب


    گفت در نسل ناستوده ما

    هست یک خصلت آزموده ما


    کز زنان هر که دل به مرد سپرد

    چون زه زادن رسید زاد و بمرد


    مرد چون هر زنی که از ما زاد

    دل چگونه به مرگ شاید داد


    در سر کام جان نشاید کرد

    زهر در انگبین نشاید خورد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بر من این جان از آن عزیزترست

    که سپارم بدانچه زو خطرست


    من که جان دوستم نه جانان دوست

    با تو از عیبه برگشادم پوست


    چون ز خوان اوفتاد سرپوشم

    خواه بگذار و خواه بفروشم


    لیک من چون ضمیر ننهفتم

    با تو احوال خویشتن گفتم


    چشم دارم که شهریار جهان

    نکند نیز حال خویش نهان


    کز کنیزان آفتاب جمال

    زود سیری چرا کند همه سال


    ندهد دل به هیچ دلخواهی

    نبرد با کسی به سر ماهی


    هرکه را چون چراغ بنوازد

    باز چون شمع سر بیندازد


    بر کشد بر فلک به نعمت و ناز

    بفکند در زمین به خواری باز


    شاه گفت از برای آنکه کسی

    با من از مهر بر نزد نفسی


    همه در بند کار خود بودند

    نیک پیش آمدند و بد بودند


    دل چو با راحت آشنا کردند

    رنج خدمت گری رها کردند


    هر کسی را به قدر خود قدمیست

    نان میده نه قوت هر شکمیست


    شکمی باید آهنین چون سنگ

    کاسیاش از خورش نیاید تنگ


    زن چو مرد گشاده رو بیند

    هم بدو هم به خود فرو بیند


    بر زن ایمن مباش زن کاهست

    بردش باد هر کجا راهست


    زن چو زر دید چون ترازوی زر

    به جوی با جوی در آرد سر


    نار کز نار دانه گردد پر

    پخته لعل و نپخته باشد در


    زن چو انگور و طفل بی گنهست

    خام سرسبز و پخته روسیهست


    مادگان در کده کدو نامند

    خامشان پخته پخته‌شان خامند


    عصمت زن جمال شوی بود

    شب چو مه یافت ماهروی بود


    از پرستندگان من در کس

    جز خود آراستن ندیدم و بس


    در تو دیدم به شرط خدمت خویش

    که زمان تا زمان نمودی بیش


    لاجرم گرچه از تو بی کامم

    بی تو یک چشم زد نیارامم


    شاه از این چند نکته‌های شگفت

    کرد بر کار و هیچ در نگرفت


    شوخ چشم از سر بهانه نرفت

    تیر بر چشمه نشانه نرفت


    همچنان زیر بار دلتنگی

    می‌برید آن گریوه سنگی


    کرد با تشنگی برابر آب

    او صبوری و روزگار شتاب


    پیرزن کان بت همایونش

    کرده بود از سرای بیرونش


    آگهی یافت از صبوری شاه

    که بدان آرزو نیابد راه


    عاجزش کرده نو رسیده زنی

    از تنی اوفتاده تهمتنی


    گفت وقتست اگر به چاره‌گری

    رقص دیوان برآورم به پری


    رخنه در مهد آفتاب کنم

    قلعه ماه را خراب کنم


    تا دگر زخم هیچ تیر زنی

    نرسد بر کمان پیرزنی


    با شه افسونگرانه خلوت خواست

    رفت و کرد آن فسون که باید راست


    در مکافات آن جهان افروز

    خواند بر شه فسون پیرآموز


    گفت اگر بایدت که کره خام

    زیر زین تو زود گردد رام


    کره رام کرده را دو سه‌بار

    پیش او زین کن و به رفق بحار


    رایضانی که کره رام کنند

    توسنان را چنین لگام کنند


    شاه را این فریب چست آمد

    خشت این قالبش درست آمد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شوخ و رعنا خرید نوش لبی

    مهره بازی کنی و بوالعجبی


    برده پرور ریاضتش داده

    او خود از اصل نرم سم زاده


    باشه از چابکی و دمسازی

    صد معلق زدی به هر بازی


    شاه با او تکلفی در ساخت

    به تکلف گرفته‌ای می‌باخت


    وقت بازی در آن فکندی شست

    وقت حاجت بدین کشیدی دست


    ناز با آن نمود و با این خفت

    جگر آنجا و گوهر اینجا سفت


    رغبت آمد زرشک آن خفتن

    در ناسفته را به در سفتن


    گرچه از راه رشک داده شاه

    گرد غیرت نشست بر رخ ماه


    از ره و رسم بندگی نگذشت

    یک سر موی از آنچه بود نگشت


    در گمان آمدش که این چه فنست

    اصل طوفان تنور پیرزنست


    ساکنی پیشه کرد و صبر نمود

    صبر در عاشقی ندارد سود


    تا شبی خلوت آن همایون چهر

    فرصتی یافت با شه از سر مهر


    گفت کایخسرو فرشته نهاد

    داور مملکت به دین و به داد


    چون شدی راستگوی و راست‌نظر

    بامن از راه راستی مگذر


    گرچه هر روز کان گشاید کام

    اولش صبح باشد آخر شام


    تو که روز ترا زوال مباد

    شب تو جز شب وصال مباد


    صبح‌وارم چو دادی اول نوش

    از چه گشتی چو شام سرکه فروش


    گیرم از من نخورده گشتی سیر

    به چه انداختیم در دم شیر


    داشتی تا ز غصه جان نبرم

    اژدهائی برابر نظرم


    کشتنم را چه در خورد ماری

    گر کشی هم به تیغ خود باری


    به چنین ره که رهنمون بودت

    وین چنین بازیی که فرمودت


    خبرم ده که بی‌خبر شده‌ام

    تا نپرم که تیز پر شده‌ام


    به خدا و به جان تو سوگند

    که ازین قفل اگر گشائی بند


    قفل گنج گهر بیندازم

    با به افتاد شاه در سازم


    شاه از آنجا که بود دربندش

    چون که دید اعتماد سوگندش


    حال از آن ماه مهربان ننهفت

    گفتنی و نگفتنی همه گفت


    کارزوی تو بر فروخت مرا

    آتشی درفکند و سوخت مرا


    سخت شد دردم از شکیبائی

    وز تنم دور شد توانائی


    تا همان پیرزن دوا بشناخت

    پیرزن وارم از دوا بنواخت


    به دروغم مزوری فرمود

    داشت ناخورده آن مزور سود


    آتش انگیختن به گرمی تو

    سختیی بد برای نرمی تو


    نشود آب جز به آتش گرم

    جز به آتش نگردد آهن نرم


    گر نه ز آنجا که با تو رای منست

    درد تو بهترین دوای منست


    آتش از تو بود در دل من

    پیرزن در میانه دودافکن


    چون شدی شمع‌وار با من راست

    دود دودافکن از میان برخاست


    کافتاب من از حمل شد شاد

    کی ز بردالعجوزم آید یاد


    چند ازین داستان طبع نواز

    گفت و آن نازنین شنید به ناز


    چون چنان دید ترک توسن خوی

    راه دادش به سرو سوسن بوی


    بلبلی بر سریر غنچه نشست

    غنچه بشکفت و گشت بلبل مست


    طوطیی دید پر شکر خوانی

    بی‌مگس کرد شکر افشانی


    ماهیی را در آبگیر افکند

    رطبی در میان شیر افکند


    بود شیرین و چربیی عجبش

    کرد شیرین حوالت رطبش


    شه چو آن نقش راپرند گشاد

    قفل زرین ز درج قند گشاد


    دید گنجینه‌ای به زر درخورد

    کردش از زیب‌های زرین زرد


    زردیست آنکه شادمانی ازوست

    ذوق حلوای زعفرانی ازوست


    آن چه بینی که زعفران زردست

    خنده بین زانکه زعفران خوردست


    نور شمع از نقاب زردی تافت

    گاو موسی بها به زردی یافت


    زر که زردست مایه طربست

    طین اصفر عزیز ازین سببست


    شه چو این داستان شنید تمام

    در کنارش گرفت و خفت به کام

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خدایا جهان پادشاهی تو راست

    ز ما خدمت آید خدائی تو راست


    پناه بلندی و پستی توئی

    همه نیستند آنچه هستی توئی


    همه آفریدست بالا و پست

    توئی آفرینندهٔ هر چه هست


    توئی برترین دانش‌آموز پاک

    ز دانش قلم رانده بر لوح خاک


    چو شد حجتت بر خدائی درست

    خرد داد بر تو گدائی نخست


    خرد را تو روشن بصر کرده‌ای

    چراغ هدایت تو بر کرده‌ای


    توئی کاسمان را برافراختی

    زمین را گذرگاه او ساختی


    توئی کافریدی ز یک قطره آب

    گهرهای روشن‌تر از آفتاب


    تو آوردی از لطف جوهر پدید

    به جوهر فروشان تو دادی کلید


    جواهر تو بخشی دل سنگ را

    تو در روی جوهر کشی رنگ را


    نبارد هوا تا نگوئی ببار

    زمین ناورد تا نگوئی ببار


    جهانی بدین خوبی آراستی

    برون زان که یاریگری خواستی


    ز گرمی و سردی و از خشک و تر

    سرشتی به اندازه یکدیگر


    چنان برکشیدی و بستی نگار

    که به زان نیارد خرد در شمار


    مهندس بسی جوید از رازشان

    نداند که چون کردی آغازشان


    نیاید ز ما جز نظر کردنی

    دگر خفتنی باز یا خوردنی


    زبان برگشودن به اقرار تو

    نینگیختن علت کار تو


    حسابی کزین بگذرد گمرهیست

    ز راز تو اندیشه بی‌آگهیست


    به هرچ آفریدی و بستی طراز

    نیازت نه‌ای از همه بی‌نیاز


    چنان آفریدی زمین و زمان

    همان گردش انجم و آسمان


    که چندان که اندیشه گردد بلند

    سر خود برون ناورد زین کمند


    نبود آفرینش تو بودی خدای

    نباشد همی هم تو باشی به جای


    کواکب تو بربستی افلاک را

    به مردم تو آراستی خاک را


    توئی گوهر آمای چار آخشیج

    مسلسل کن گوهران در مزیج


    حصار فلک برکشیدی بلند

    در او کردی اندیشه را شهربند


    چنان بستی آن طاق نیلوفری

    که اندیشه را نیست زو برتری


    خرد تا ابد در نیابد تو را

    که تاب خرد بر نتابد تو را


    وجود تو از حضرت تنگبار

    کند پیک ادراک را سنگ‌سار


    نه پرکنده‌ای تا فراهم شوی

    نه افزوده‌ای نیز تا کم شوی


    خیال نظر خالی از راه تو

    ز گردندگی دور درگاه تو


    سری کز تو گردد بلندی گرای

    به افکندن کس نیفتد ز پای


    کسی را که قهر تو در سرفکند

    به پامردی کس نگردد بلند


    همه زیر دستیم و فرمان پذیر

    توئی یاوری ده توئی دستگیر


    اگر پای پیلست اگر پر مور

    به هر یک تو دادی ضعیفی و زور


    چو نیرو فرستی به تقدیر پاک

    به موری ز ماری برآری هلاک


    چوبرداری از رهگذر دود را

    خورد پشه‌ای مغز نمرود را


    چو در لشگر دشمن آری رحیل

    به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل


    گه از نطفه‌ای نیک بختی دهی

    گه از استخوانی درختی دهی


    گه آری خلیلی ز بت‌خانه‌ای

    گهی آشنائی ز بیگانه‌ای


    گهی با چنان گوهر خانه خیز

    چو بوطالبی را کنی سنگ ریز


    که را زهره آنکه از بیم تو

    گشاید زبان جز به تسلیم تو


    زبان آوران را به تو بار نیست

    که با مشعله گنج را کار نیست


    ستانی زبان از رقیبان راز

    که تا راز سلطان نگویند باز


    مرا در غبار چنین تیره خاک

    تو دادی دل روشن و جان پاک


    گر آلوده گردم من اندیشه نیست

    جز آلودگی خاک را پیشه نیست


    گر این خاک روی از گنه تافتی

    به آمرزش تو که ره یافتی


    گناه من ار نامدی در شمار

    تو را نام کی بودی آمرزگار


    شب و روز در شام و در بامداد

    تو بریادی از هر چه دارم به یاد


    چو اول شب آهنگ خواب آورم

    به تسبیح نامت شتاب آورم


    چو در نیم‌شب سر برارم ز خواب

    تو را خوانم و ریزم از دیده آب


    و گر بامدادست راهم به توست

    همه روز تا شب پناهم به توست


    چو خواهم ز تو روز و شب یاوری

    مکن شرمسارم در این داوری


    چنان دارم ای داور کارساز

    کزین با نیازان شوم بی‌نیاز


    پرستنده‌ای کز ره بندگی

    کند چون توئی را پرستندگی


    درین عالم آباد گردد به گنج

    در آن عالم آزاد گردد ز رنج


    مرا نیست از خود حجابی به دست

    حساب من از توست چندان که هست


    بد و نیک را از تو آید کلید

    ز تو نیک و از من بد آید پدید


    تو نیکی کنی من نه بد کرده‌ام

    که بد را حوالت به خود کرده‌ام


    ز توست اولین نقش را سرگذشت

    به توست آخرین حرف را بازگشت


    ز تو آیتی در من آموختن

    ز من دیو را دیده بر دوختن


    چو نام توام جان نوازی کند

    به من دیو کی دست یازی کند


    ندارم روا با تو از خویشتن

    که گویم تو باز گویم که من


    گر آسوده گر ناتوان میزیم

    چنان که آفریدی چنان میزیم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    امیدم چنانست از آن بارگاه

    که چون من شوم دور ازین کارگاه


    فرو ریزم از نظم و ترتیب خویش

    دگرگونه گردم ز ترکیب خویش


    کند باد پرکنده خاک مرا

    نبیند کسی جان پاک مرا


    پژوهنده حال سربست من

    نهد تهمت نیست بر هست من


    ز غیب آن نمودارش آری بدست

    کزین غایب آگاه باشد که هست


    چو بر هستی تو من سست رای

    بسی حجت انگیختم دل‌گشای


    تو نیزار شود مهد من در نهفت

    خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت


    چنان گرم کن عزم رایم به تو

    که خرم دل آیم چو آیم به تو


    همه همرهان تا به در با منند

    چون من رفتم این دوستان دشمنند


    اگر چشم و گوشست اگر دست و پای

    ز من باز مانند یک یک به جای


    توئی آنکه تا من منم با منی

    درین در مبادم تهی دامنی


    درین ره که سر بر دری میزنم

    به امید تاجی سری میزنم


    سری کان ندارم ازین در دریغ

    به ار تاج بخشی بدان سر نه تیغ


    به حکمی که آن در ازل رانده‌ای

    نگردد قلم ز آنچه گردانده‌ای


    ولیکن به خواهش من حکم کش

    کنم زین سخنها دل خویش خوش


    تو گفتی که هر کس در رنج و تاب

    دعائی کند من کنم مستجاب


    چو عاجز رهاننده دانم تو را

    درین عاجزی چون نخوانم تو را


    بلی کار تو بنده پروردنست

    مرا کار با بندگی کردنست


    شکسته چنان گشته‌ام بلکه خرد

    که آبادیم را همه باد برد


    توئی کز شکستم رهائی دهی

    وگر بشکنی مومیائی دهی


    در این نیم‌شب کز تو جویم پناه

    به مهتاب فضلم برافروز راه


    نگهدارم از رخنهٔ رهزنان

    مکن شاد بر من دل دشمنان


    به شکرم رسان اول آنگه به گنج

    نخستم صبوری ده آنگاه رنج


    بلائی که باشم در آن ناصبور

    ز من دور دار ای بیداد دور


    گرم در بلائی کنی مبتلا

    نخستم صبوری ده آنگه بلا


    گرم بشکنی ور نهی در نورد

    کفی خاک خواهی ز من خواه گرد


    برون افتم از خود به پرکندگی

    نیفتم برون با تو از بندگی


    به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت

    به هر جا که باشم خدا دانمت


    قرار همه هست بر نیستی

    توئی آنکه بر یک قرار ایستی


    پژوهنده را یاوه زان شد کلید

    کز اندازه خویشتن در تو دید


    کسی کز تو در تو نظاره کند

    ورقهای بیهوده پاره کند


    نشاید تو را جز به تو یافتن

    عنان باید از هر دری تافتن


    نظر تا بدین جاست منزل شناس

    کزین بگذری در دل آید هراس


    سپردم به تو مایهٔ خویش را

    تو دانی حساب کم و بیش را

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بزرگا بزرگی دها بی کسم

    توئی یاوری بخش و یاری رسم


    نیاوردم از خانه چیزی نخست

    تو دادی همه چیز من چیز توست


    چو کردی چراغ مرا نور دار

    ز من باد مشعل کشان دور دار


    به کشتن چو دادی تنومندیم

    تو ده ز آنچه کشتم برومندیم


    گریوه بلند است و سیلاب سخت

    مپیچان عنان من از راه بخت


    ازین سیل گاهم چنان ده گذار

    که پل نشکند بر من این رودبار


    عقوبت مکن عذر خواه آمدم

    به درگاه تو روسیاه آمدم


    سیاه مرا همه تو گردان سپید

    مگردانم از درگهت ناامید


    سرشت مرا که آفریدی ز خاک

    سرشته تو کردی به ناپاک و پاک


    اگر نیکم و گر بدم در سرشت

    قضای تو این نقش در من نبشت


    خداوند مائی و ما بنده‌ایم

    به نیروی تو یک به یک زنده‌ایم


    هر آنچ آفریده است بیننده را

    نشان میدهند آفریننده را


    مرا هست بینش نظرگاه تو

    چگونه نبینم بدو راه تو


    تو را بینم از هر چه پرداخته است

    که هستی تو سازنده و او ساخته است


    همه صورتی پیش فرهنگ و رای

    به نقاش صورت بود رهنمای


    بسی منزل آمد ز من تا به تو

    نشاید تو را یافت الا به تو


    اساسی که در آسمان و زمیست

    به اندازهٔ فکرت آدمیست


    شود فکرت اندازه را رهنمون

    سر از حد و اندازه نارد برون


    به هر پایه‌ای دست چندان رسد

    که آن پایه را حد به پایان رسد


    چو پایان پذیرد حد کاینات

    نماند در اندیشه دیگر جهات


    نیندیشد اندیشه افزون ازین

    تو هستی نه این بلکه بیرون ازین


    بر آن دارم ای مصلحت خواه من

    که باشد سوی مصلحت راه من


    رهی پیشم آور که فرجام کار

    تو خشنود باشی و من رستگار


    جز این نیستم چاره‌ای در سرشت

    که سر برنگردانم از سرنوشت


    نویسم خطی زین نیایشگری

    مسجل به امضای پیغمبری


    گواهی درو از که؟ از چار یار

    که صد آفرین باد بر هر چهار


    نگهدارم آن خط خونی رهان

    چو تعویذ بر بازوی خود نهان


    در آن داوریگاه چون تیغ تیز

    که هم رستخیز است و هم رسته خیز


    چو پران شود نامه‌ها سوی مرد

    من آن نامه را بر گشایم نورد


    نمایم که چون حکم رانی درست

    بر این حکم ران وان دیگر حکم تست


    امیدم به تو هست از اندازه بیش

    مکن ناامیدم ز درگاه خویش


    ز خود گر چه مرکب برون رانده‌ام

    به راه تو در نیم‌ره مانده‌ام


    فرود آر مهدم به درگاه خویش

    مگردان سر رشته از راه خویش


    ز من کاهش و جان فزون ز تو

    نشان جستن از من نمودن ز تو


    چو بازار من بی من آراستی

    بدان رسم و آیین که می‌خواستی


    ز رونق مبر نقش آرایشم

    نصیبی ده از گنج بخشایشم


    چه خواهی ز من با چنین بود سست

    همان گیر نابوده بودن نخست


    مرا چون نظر بر من انداختی

    مزن مقرعه چون که بنواختی


    تو دادی مرا پایگاه بلند

    توام دست گیر اندرین پای بند


    چو دادیم ناموس نام آوران

    بده دادم ای داور داوران


    سری را که بر سر نهادی کلاه

    مبند از درپای هر خاک راه


    دلی را که شد بر درت راز دار

    ز دریوزهٔ هر دری باز دار


    نکو کن چو کردار خودکار من

    مکن کار با من به کردار من


    نظامی بدین بارگاه رفیع

    نیارد به جز مصطفی را شفیع

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فرستاده خاص پروردگار

    رساننده حجت استوار


    گرانمایه‌تر تاج آزادگان

    گرامی‌تر از آدمیزادگان


    محمد کازل تا ابد هر چه هست

    به آرایش نام او نقش بست


    چراغی که پروانه بینش به دوست

    فروغ همه آفرینش بدوست


    ضمان دار عالم سیه تا سپید

    شفاعت گر روز بیم و امید


    درختی سهی سایه در باغ شرع

    زمینی به اصل آسمانی به فرع


    زیارتگه اصل داران پاک

    ولی نعمت فرع خواران خاک


    چراغی که تا او نیفروخت نور

    ز چشم جهان روشنی بود دور


    سیاهی ده خال عباسیان

    سپیدی بر چشم شماسیان


    لب از باد عیسی پر از نوش تر

    تن از آب حیوان سیه پوش‌تر


    فلک بر زمین چار طاق افکنش

    زمین بر فلک پنج نوبت زنش


    ستون خرد مسند پشت او

    مه انگشت کش گشته ز انگشت او


    خراج آورش حاکم روم و ری

    خراجش فرستاده کری و کی


    محیطی چه گویم چو بارنده میغ

    به یک دست گوهر به یک دست تیغ


    به گوهر جهان را بیاراسته

    به تیغ از جهان داد دین خواسته


    اگر شحنه‌ای تیغ بر سر برد

    سر تیغ او تاج و افسر برد


    به سر بردن خصم چون پی فشرد

    به سر برد تیغی که بر سر نبرد


    قبای دو عالم به‌هم دوختند

    وزان هر دو یک زیور افروختند


    چو گشت آن ملمع قبا جای او

    به دستی کم آمد ز بالای او


    به بالای او کایزد آراستست

    هم آرایش ایزدی راستست


    کلید کرم بوده در بند کار

    گشاده بدو قفل چندین حصار


    فراخی بدو دعوت تنگ را

    گواهی بر اعجاز او سنگ او


    تهی دست سلطان درویش پوش

    غلامی خر و پادشاهی فروش


    ز معراج او در شب ترکتاز

    معرج گران فلک را طراز


    شب از چتر معراج او سایه‌ای

    وز آن نردبان آسمان پایه‌ای

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شبی کاسمان مجلس افروز کرد

    شب از روشنی دعوی روز کرد


    سراپرده هفت سلطان سریر

    برآموده گوهر به چینی حریر


    سرسبزپوشان باغ بهشت

    به سرسبزی آراسته کار و کشت


    محمد که سلطان این مهد بود

    ز چندین خلیفه ولیعهد بود


    سرنافه در بیت اقصی گشاد

    ز ناف زمین سر به اقصی نهاد


    ز بند جهان داد خود را خلاص

    به معشوقی عرشیان گشت خاص


    بنه بست از این کوی هفتاد راه

    به هفتم فلک بر زده بارگاه


    دل از کار نه حجره پرداخته

    به نه حجرهٔ آسمان تاخته


    برون جسته زین کنده چاربند

    فرس رانده بر هفت چرخ بلند


    براقی شتابنده زیرش چو برق

    ستامش چو خورشید در نور غرق


    سهیلی بر اوج عرب تافته

    ادیم یمن رنگ ازو یافته


    بریشم دمی بلکه لؤلؤ سمی

    رونده چو لؤلؤ بر ابریشمی


    نه آهو ولی نافش از مشگ پر

    چو دندان آهو برآموده در


    از آن خوش عنان‌تر که آید گمان

    وز آن تیز روتر که تیر از کمان


    شتابنده‌تر و هم علوی خرام

    ازو باز پس مانده هفتاد گام


    به عالم گشائی فرشته وشی

    نه عالم گشائی که عالم کشی


    به شبرنگی از شب چرا گشته مست

    چو ماه آمده شب چرائی به دست


    چنان شد که از تیزی گام او

    سبق برد بر جنبش آرام او


    قدم بر قیاس نظر می‌گشاد

    مگر خود قدم بر نظر می‌نهاد


    پیمبر بد آن ختلی ره نورد

    برآورد از این آب گردنده گرد


    هم او راه دان هم فرس راهوار

    زهی شاه مرکب زهی شهسوار


    چو زین خانقه عزم دروازه کرد

    به دستش فلک خرقه را تازه کرد


    سواد فلک گشته گلشن بدو

    شده روشنان چشم روشن بدو


    در آن پرده کز گردها بود پاک

    نشایست شد دامن آلوده خاک


    به دریای هفت اختر آمد نخست

    قدم را نهفت آب خاکی بشست


    رها کرد بر انجم اسباب را

    به مه داد گهوارهٔ خواب را


    پس آنگه قلم بر عطارد شکست

    که امی قلم را نگیرد به دست


    طلاق طبیعت به ناهید داد

    به شکرانه قرصی به خورشید داد


    به مریخ داد آتش خشم خویش

    که خشم اندران ره نمی‌رفت پیش


    رعونت رها کرد بر مشتری

    نگینی دگر زد بر انگشتری


    سواد سفینه به کیوان سپرد

    به جز گوهری پاک با خود نبرد


    بپرداخت نزلی به هر منزلی

    چنان کو فرو ماند و تنها دلی


    شده جان پیغمبران خاک او

    زده دست هر یک به فتراک او


    کمر بر کمر کوه بر کوه راند

    گریوه گریوه جنیبت جهاند


    به هارونیش خضر و موسی دوان

    مسیحا چه گویم ز موکب روان


    به اندازهٔ آنکه یک دم زنند

    به یک چشم زخمی که بر هم زنند


    ز خر پشته آسمان در گذشت

    زمین و زمان را ورق درنوشت


    ندیده ز تعجبیل ناورد او

    کس از گرد بر گرد او گرد او


    ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز

    فلک تیر پرتابها مانده باز


    تنیده تنش در رصدهای دور

    به روحانیان بر جسدهای نور


    در آن راه بیراه از آوارگی

    همش بار مانده همش بارگی


    پر جبرئیل از رهش ریخته

    سرافیل از آن صدمه بگریخته


    ز رفرف گذشته به فرسنگها

    در آن پرده بنموده آهنگها


    ز دروازه سدره تا ساق عرش

    قدم بر قدم عصمت افکنده فرش


    ز دیوانگه عرشیان برگذشت

    به درج آمد و درج را درنوشت


    جهت را ولایت به پایان رسید

    قطیعت به پرگار دوران رسید


    زمین زادهٔ آسمان تاخته

    زمین و آسمان را پس انداخته


    مجرد روی را به جایی رساند

    که از بود او هیچ با او نماند


    چو شد در ره نیستی چرخ زن

    برون آمد از هستی خویشتن


    در آن دایره گردش راه او

    نمود از سر او قدمگاه او


    رهی رفت پی زیر و بالا دلیر

    که در دایره نیست بالا و زیر


    حجاب سیاست برانداختند

    ز بیگانگان حجره پرداختند


    در آن جای کاندیشه نادیده جای

    درود از محمد قبول از خدای


    کلامی که بی آلت آمد شنید

    لقائی که آن دیدنی بود دید


    چنان دید کز حضرت ذوالجلال

    نه زان سو جهت بد نه ز این سو خیال

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    همه دیده گشته چو نرگس تنش

    نگشته یکی خار پیرامنش


    در آن نرگسین حرف کان باغ داشت

    مگو زاغ کو مهر ما زاغ داشت


    گذر بر سر خوان اخلاص کرد

    هم او خورد و هم بخش ما خاص کرد


    دلش نور فضل الهی گرفت

    یتیمی نگر تا چه شاهی گرفت


    سوی عالم آمد رخ افروخته

    همه علم عالم در آموخته


    چنان رفته و آمده باز پس

    که ناید در اندیشهٔ هیچ‌کس


    ز گرمی که چون برق پیمود راه

    نشد گرمی خوابش از خوابگاه


    ندانم که شب را چه احوال بود

    شبی بود یا خود یکی سال بود


    چو شاید که جانهای ما در دمی

    برآید به پیرامن عالمی


    تن او که صافی‌تر از جان ماست

    اگر شد به یک لحظه وامد رواست


    به ار گوهر جان نثارش کنم

    ثنا خوانی چار یارش کنم


    گهر خر چهارند و گوهر چهار

    فروشنده را با فضولی چکار


    به مهر علی گرچه محکم پیم

    ز عشق عمر نیز خالی نیم


    همیدون در این چشم روشن دماغ

    ابوبکر شمعست و عثمان چراغ


    بدان چار سلطان درویش نام

    شده چار تکبیر دولت تمام


    زهی پیشوای فرستادگان

    پذیرنده عذر افتادگان


    به آغاز ملک اولین رایتی

    به پایان دور آخرین آیتی


    گزین کردهٔ هر دو عالم توئی

    چو تو گر کسی باشد آن هم توئی


    توئی قفل گنجینه‌ها را کلید

    در نیک و بد کرده بر ما پدید


    به شب روز ما را به بی ذمتی

    سجل بر زده کامتی امتی


    من از امتان کمترین خاک تو

    بدین لاغری صید فتراک تو


    نظامی که در گنجه شد شهربند

    مباد از سلام تو نابهرمند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 17 از 22 نخستنخست ... 7131415161718192021 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/