و بعد خسته روی تخت دراز کشیدم .
نیکا شانه هایم را گرفت و تکان داد :
ــ با من روراست باش مینا . اگر از گذشته ات چیزی نمی پرسم دلیلش این نیست
که نسبت به آن کنجکاو نباشم .ولی ترجیح می دهم با سکوت به تو کمک کنم .گذشته ها
را چه خوب چه بد ،فراموش کنی .اما ظاهراً چیزی اتفاق افتاده که قادر به فراموشی اش نیستی !!
روی تخت نرم و اشرافی ،غلتی زده و گفتم :
ــ همه چیز را شاید بتوان از یاد برد اما همه کس را نه !
قصد من اشاره به یک عشق بود اما مثل اینکه دختر عمویم برداشت دیگری کرد در حالی که شرمزده سر را به زیر افکنده بود گفت :
ــ مثلاً پدرت را ؟
جواب دادم :
ــ تو مقصر نیستی ولی بله . مثلاً پدرم را .
هراس زده از کینه ای که هنوز در وجودم ریشه داشت با شتاب گفت :
ــ مینا ،خیلی دوستت دارم .سالها برای بازگشتت انتظار کشیدم و همه وقت دعا می کردم زنده و سلامت باشی .
و حالا دعایم مستجاب شده و در میان ناباوری ما ،تو بازگشته ای .سلامت و با شخصیتی ممتاز و چشمگیر .
نمی خواهم بخاطر اتفاقی که بین پدرانمان افتاده دوستی ات را از دست بدهم .
به هیچ قیمتی به خاطر هیچکس حتی اگر با احمد هم ازدواج نکنی برایم اهمیتی ندارد .
من سلمان را از دست دادم که تورا داشته باشم و حالا نمی خواهم کسی بین ما جدایی بیندازد .
با دیدن قطرات اشک برروی گونه اش شدیداً متأثر شدم .او اگر چه نمی خواست آن زخم کهنه در دل هیچکداممان سرباز کند ،اما صمیمیتش نورامید تازه ای در درونم تاباند
و احساس کردم می توانم روی دوستی اش حساب کنم .
اورا به شوخی روی تخت انداختم :
ــ خیلی خوب ، مثل بچه های کوچولو زودرنج نباش .حالا بگو احمد کجاست و چه می کند ؟
با پشت دست صورتش را پاک کرد و ضمن بالا کشیدن دماغش توضیح داد :
ــ در سینما فعالیت می کند .یکی از سرشناس ترین هنرپیشه های جوان است .امشب برنامه دارد .احتمالاً از تلویزیون تصویرش را خواهیم دید .
کنجکاو بودم ببینم نسبت به سابق چه تغییری کرده و آیا همچنان زیبا مانده است یا نه .
آن روز عمو برای صرف نهار به ما ملحق نشد .نیکا گفت :
ــ پدرم یک شرکت خصوصی تجاری دایر کرده و کارش بقدری سنگین است که اکثراً غذایش را همانجا صرف می کند .
چه بهتر .
وقتی آن قیافه ی زمختش را می دیدم اعصابم بشدت تحریک می شد . ما تمام بعدازظهر در دهلی و مغازه های رنگارنگش به گشت و گذار پرداخته و در بهترین تریای شهر بستنی سفارشی خوردیم .
وقتی با بسته های خرید وارد هال شدیم ،عمو در بالای پله ها ایستاده بود .
مارا با اشاره ی دست به طبقه ی دوم فراخواند . ظاهراً برایمان سورپریزی داشت .
وقتی وارد اتاق شدیم پیانوی بزرگی در گوشه ی اتاق جلب توجه می کرد .عمو روی صندلی نشست و پایه های ظریف صندلی راحتی زیر فشار سنگینی تنه اش غیژ غیژ صدا کرد .
گفت :
ــ برای دلخوشی تو مینای عزیزم و اگر مایل باشی برایت یک معلم موسیقی استخدام می کنم .
تو صدای بسیار زیبایی داری و باید ماهرترین و خواننده و نوازنده ی این شهر بشوی .
من در سایه ی اعتبار شخصی این امکان را برایت فراهم می آورم .
عجب لطف شاهانه ای !
و لابد انتظار داشت فوراً جلویش زانو زده و بخاطر الطاف بی کرانش سپاس بجای آورم .
این مینا مینا گفتن عمو بیش از هر چیز حرصم را درمی آورد و اعصابم را کش می آورد .با این
کار می خواست گذشته ام را مدفون کند .چرا که نام خانوادگی من «دایرا »بود و به ندرت با اسم مینا مخاطب قرار می گرفتم . نیکا قطعه ای شاد را روی پیانو تمرین کرد و بعد همگی به طبقه ی پایین بازگشتیم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)