شوكا نگران شد، فرانك من كوچك است، آسيب پذير است، نه! حالا خيلي زود است. يك دلشوره بر دلشوره هاي ديگر اضافه شد! عاشق دست بردار نبود، يكروز با خانواده اش براي خواستگاري در خانه را كوبيد، شوكا پرسيد:
- كيست؟
خواستگار بود.
بي اختيار ياد روزهايي افتاد كه به حميد مي گفت:
به كس كسونش نمي دم
به همه كسونش نمي دم
مي خواست فرياد زند، برويد! دخترم كوچك است! نكند مي خواهيد همان بلائي كه خانواده تبريزي بر سرم آوردند بر سرش بياوريد.....
خواستگار، جوان شاغلي بود به اسم جواد. خانواده اش، هر بار كه بديدن فرانك مي آمدند دست و گردنش را پر از طلاع مي كردند، هر كدام از اعضاي خانواده گردن بندي، النگوئي، گوشواره اي به عروس آينده هديه مي كردند و مي گفتند مهريه هرچه بخواهيد به روي چشم، هر شرايطي براي زندگي اش داريد قبول! ولي شوكا هنوز هم مي ترسيد، دلهره يك لحظه او را آرام نمي گذاشت، من زن ترسوئي نيستم، آن زمان كه در همين سن و سال پاسخ بله دادم كوهي از تجربه پشت سرم بود، زندگي ام را بدون مادر و پدر و قوم و خويش روي انگشتانم مي چرخاندم كه آن بلا سرم آمد، اين دختر نازك تن و نازك خيال من،در حرير سينه ام خفته، معناي مبارزه زندگي هنوز در فرهنگنامه اش ثبت نشده ، نه، حالا بگذاريد كمي بيشترهمديگر را بشناسيم! خواستگار مي آمد و مي رفت، مثل لوكوموتيو، قدرتمند بود، نگاهش در همه چيز نفوذ ميكرد، اراده و تصميمي در چهره اش خوانده مي شد كه به نوعي خانواده شوكا را متوحش مي ساخت. برادران نگران خواهر شدند نگاههاي اين مرد يك نوع قدرت آزار دهنده اي دارد، مثل مته سوراخ ميكند، انگار هيچ چيز جز رسيدن بمقصد در ذهن و روح او نمي تواند مانعي ايجاد كند. برادران مي نشستند، با او حرف مي زدند و از نوع عقايد و برداشتهايش در باره مسائل زندگي، كلافه بر ميخواستند آنها نيز مانند شوكا، نمي خواستند اين غزال زيباي خانواده را در بندي بياندازند كه از شدت استحكام ، خفه اش كند! سرانجام بهمن و فرهاد گفتند كه دل ما راضي به اين ازدواج نمي شود ، اين مرد حال و هوائي دارد كه نگرانمان مي كند شوكا هم ته دل با پسرانش همراه بود. جواد با همه امكانات مالي به دلش نمي نشست شغل و حرفه اش مستلزم سفرهاي طولاني بخارج از كشور بود. علاوه بر اين فرانك در تمام آمد و رفتهاي جواد به خانه، حتي وقتي هداياي گرانقيمتي پيش رويش مي گذاشتند بسيار خونسرد و بي اعتنا بود و هيچ هيجاني از خود بروز نمي داد. انگار كه همه اين آمد و رفتها و ابراز احساسات براي جلب توجه دختر ديگري صورت مي گرفت كه تصادفا" هم نام او، فرانك بود!... شوكا، زن بود، عشق را مي شناخت، و در پي كشف رازي بود كه دخترش تا اين لحظه از او پنهان داشته بود. سرانجام با فرانك خلوت كرد.
- دخترم با مادرت حرف بزن! كدام صندقي رازدارتر و امانت دار تر از صندوق سينه مادر است؟ چرا حرف نمي زني!
فرانك چشمان قشنگش را در چشم مادر دوخت.
- مادر ! سكوت منو مي بخشي شما آنقدر خوب و مهربونين، آنقدر براي ما بچه ها زحمت كشيدين كه هيچوقت بخودم اجازه نمي دادم كه با نظر تو مخالفت كنم.
- خوب! حالا چيكار مي خواي بكني؟ زن جواد ميشي!؟
- هر چه شما بخواهين!
شوكا دست دخترش را در ميان دستهايش فشرد.
- عزيز مادر ، اين توئي كه بايد ازدواج كني، نه مادرت!
فرانك شرم رو و خجالتي بود. سرش را پايين انداخت و گفت :
- مادر من مهرداد را دوست دارم.
مهرداد دوست برادرش كامبيز بود هر وقت بخانه شان مي آمد نگاهش به فرانك، نگاه خواستن بود. فرانك هم با رازهاي اين نگاه زندگي مي كرد مهرداد ورزشكار بود و پايبند به اصول جوانمردي سنتي ايراني، من با چشم بد به خانه دوستم نمي آيم ولي چه كنم عاشقم! معمولا" چنين جواناني با اين خوي و خصلت، تا وقتي رسما" بخواستگاري نيايند بخود اجازه نمي دهند از دري كه بخاطر دوستي برويشان گشوده شده ناپاك وارد شوند. مهرداد راز عاشقي را در دل نهفته بود، به هيچكس از اين راز سنگين و طاقت فرسا حرفي نمي زد مبادا متهم به سوء استفاده شود اما دلش بيتاب بود، در خلوت خود هزارت بيت شعر و غزل عاشقانه جمع كرده و مي خواند ودر خلوتكده اش بود كه نام فرانك را با احتياط به زبان مي راند و قربان صدقه اش مي رفت.
يكروز خانواده مهرداد تصميم گرفتند كه او را براي ادامه تحصيل به هند بفرستند. مهرداد مي دانست كه سفر به هند براي او شانس بزرگي است، مي تواند با مدرك تحصيلي بهتري به كشور بازگردد و يكراست به خواستگاري فرانك به خانه آرزوهايش قدم بگذارد. او حس مي كرد كه فرانك معنا و مفهوم راز نگاهش را دريافته است چون فرانك هم نگاهش خالي از پيام نبود اما اگر به هند مي رفت و در غياب او براي فرانك خواستگاري مي آمد، آنوقت مرگ براي او گواراترين شربتها بود. بايد با فرانك حرف مي زد لااقل قبل از مسافرت، با او قراري مي گذاشت. سرانجام فستي فراهم كرد.
- فرانك!... خودت بهتر مي دوني كه چقدر دوستت دارم هميشه پيش خودم فكر مي كردم فرانك آنقدر باهوشه كه معنا و مفهوم نگاههاي منو كاملا" ميفهمه!....
فرانك لبخند قشنگي بعلامت تاييد گفته هاي مهرداد ، روي لبهايش نشاند. در بسياري از خانواده هاي ايراني، هنوز هم زبان عشق، زبان سكوت است و كلام و پيام عشق تنها از دريچه چشمها مبادله مي شود. چشمها كار دستگاه بيسيم را ميكنند!
مهرداد با استفاده از فرصت اندكي كه داشت ادامه داد:
- خانواده ام دارن منو براي ادامه تحصيل مي فرستن هند! اگه تا دوسال ديگه برگشتم ازدواج مي كنيم اما اگه برنگشتم فراموشم كن!
باران نرم غمي پوشيده در شولاي عاشقي، چهره خوش تركيب فرانك را مرطوب كرد...
- مهرداد ! منتظرت مي مونم حتي اگه ده سال طول بكشه!
مهرداد هيجان زده ولي سرشار از اميد عازم هند شد اما فرانك راز قرارداد نانوشته اي كه بين او و مهرداد، تنها در يكي دو جمله بيان شده بود همچنان در دل پنهان كرده بود اما حالا كه مادر از او مي خواست تا حرف دلش را بزند بايد بار سنگين راز درونش را با مادر تقسيم كند....
- مادر ! شرمنده ام! من و مهرداد با هم قول و قراري گذاشتيم.
چشمان شوكا از نگراني گرد شد.
- چه قول وقراري؟
فرانك راز سربسته اش را به مادر گفت.شوكا مطمئن بود كه فرانك تمام واقعيت را به او گفته است كمي آرام گرفت و گفت:
- عزيز دل مادر! فدات بشه مادر! چرا توي اين دوماه كه جواد پاشنه در خونه را از جا كنده ، كلي هديه و طلا برات آورده يك كلمه حرف نزدي؟
شوكا بهنگام بيان اين جمله يادش افتاد كه خودش هم در رابطه با احمد مانند دخترش عمل كرده بود.
- بسيار خوب ! خودم ترتيبشو مي دم.
فردا شوكا كفش و كلاه كرد، همه هدايايي كه خواستگار به خانشان آورده بود در كيف بزرگش جا داد و بخانشان رفت.
- شرمنده ام! روم سياه، فرانك زير بار نميره، تقصير من بوده كه از اول نظرشو نپرسيدم. خودتون مي دونين كه اگه يكطرف قضيه تمايلي نداشته باشه، ازدواج خوبي از كار در نمي آد.......
خانه شوكا، دوباره آرام گرفت، برادرها هم راضي تر بنظر مي رسيدند، اما راز فسخ قرارداد خواستگاري بر آنها پوشيده مانده بود فرانك روزها را در انتظار بازگشت مهرداد از سفر هند ، در سكوت به شب مي رسانيد. يكسال و نيمي از سفر مهرداد به هند گذشته بود هيچ نامه و نشاني از مهرداد نمي رسيد، اما دل عاشق، تا وقتي گرم و زنده اين حس زيبا را در جداره هاي خونرنگش بگردش مي آورد، صبوري مي كند و فاصله وعده بازگشت ، كوتاهتر مي شد، فقط يكماه ديگر به بازگشت مهرداد مانده بود كه يكروز كامبيز برادر بزرگتر فرانك بخانه آمد. چشمهايش پر از اشك بود شوكا و فرانك وحشتزده به چشمان اشك آلود كامبيز نگاه مي كردند....
- پسرم ، چه بلائي سرت آوردن؟
كامبيز نشست اشكهايش را گرفت.
- دوستم مهرداد...
فرانك نتوانست صبوري اش را ادامه دهد.
- چي شده؟ چه اتفاقي برا مهرداد افتاده ؟
- مهرداد مرده !
چيزي نمانده بود كه فرانك يقه پيراهنش را بدرد و از ته دل فرياد بكشد...
- نه داري دروغ مگي، مي خواي خواهرتو بكشي!
شوكا سعي كرد با آرامش سوال كند.
- چرا چه اتفاقي براش افتاده ؟
كامبيز سيگاري آتش زد .
- از جلو خونه شون رد مي شدم، ديدم جلو در خونه يه حجله گذاشتن! خم شدم ببينم كدوم جون مادر مرده اي زير خاك رفته! ديدم اعلان ترحيم مهرداده ! از جوانكي كه كنار حجله ايستاده بود پرسيدم:
- چه بلائي سر مهرداد اومده؟ مگه مهرداد به ايران برگشته بود؟
جوانك گفت: بله، مهرداد يكماه پيش ازهند برگشته بود اما يكراست رفت شيراز پيش فاميلاش! همانجا هم تصادف كرد. فرانك خيلي سعي كرد جلو انفجار اشكهايش را بگيرد، آرام از جا برخاست و به اتاق خودش پناه برد، او بزحمت در اتاقش را بست و بعد خودش را روي بستر انداخت و دهانش را در بالش فرو برد تا صداي گريه اش خانه را به آشوب نياندازد.
شوكا مي دانست هيچ عاملي مثل اشك، غم سنگين مرگ عاشق را سبك نمي كند، فرانك را تا ساعتي تنها گذاشت و بعد به دخترش ملحق شد.
- دخترم، عزيزم!
آن وقت مادر و دختر دست در آغوش هم به زاري پرداختند.
- گريه كن دخترم، گريه كن سبك مي شي!
تا غروب شوكا دخترش را در بغل نگه داشته بود او خيلي خوب مي دانست كه در چنين شرايطي تنهائي چقدر درآور و طاقت فرساست، نه! من دخترم را تنها نمي گذارم. پابه پايش اشك مي ريزم، دلداري اش مي دهم و نمي گذارم اين غم سنگين شانه هايش را زير سنگيني بار خود بشكند.
و دو روز بعد از خبر حادثه مرگ مهرداد، پستچي نامه اي بخانه شوكا آورد نامه براي فرانك بود و امضاي مهرداد را داشت.
فرانك خوشگل و نازنيم
مرا مي بخشي كه اينگونه بيرحمانه قلب نازك و روح پاك و معصومت را با انتخاب بدترين راه ممكن، خودكش، آزار مي دهم. شايد اگر تو يكدختر معمولي و از آن پيش پا افتاده ها بودي و من هم مانند بسياري از پسران اين دوره و زمانه، تنها به لذت شخصي و ارضاي خودخواهيهايم مي چسبيدم دست به چنين كار شرم آوري نمي زدم و با فرستادن اين نامه بسوي تو، اين اعتراف تلخ را با تو در ميان نمي گذاشتم.
متاسفم فرانك! شايد اين اعتراف تو را نسبت به من بدبين كند، مرا جواني سست عنصر و ضعيف و بي اراده بخواني ، اما من همه تلاشهايم را كردم ولي نتوانستم خودم را از كمند اختاپوسي كه بدست و پايم پيچيده بود نجات دهم. خيلي ها از چنگ اختاپوس و كوسه نجات پيدا مي كنند اما بدبختانه من نتوانستم.
ماجرا مثل همه داستانهاي تكراري معتادان است. وقتي به هند رفتم تازه قدرت و شكوه عشقي را كه بتو داشتم مرا از حضور خود اگاه كرد. اگر مي دانستم كه قلب من تا اين ميزان، تو را مي خواهد به اين سفر لعنتي نمي رفتم ولي ديگر دير شده بود. شب و روز عذاب مي كشيدم، بارها چمدانم را مي بستم كه رگردم و بپايت بيفتم و بگويم: بي تو هرگز نمي خواهم زنده باشم و باز بخود نهيب مي زدم كه جواب پدر و مادرم را چه بدهم. در كشاكش اين مبارزه دروني بود كه دوست ناجوانمردي كنارم نشست و گفت : مهرداد چرا اينقدر به خودت سخت ميگيري، اين گرد را بدماغ بكش آن وقت چنان آرامشي تجربه مي كني كه هرگز در عمرت نديده اي! و من نيازمند چنين آرامشي بودم، استفاده كردم و بدبختانه با سر تا اعماق اين مرداب نجس و آلوده پيش رفتم. چيزي كه فكر مي كردم بمن آرامش مي دهد تا دوري و جدائي از تو را تحمل كنم، نه تنها آرامش دلخواهم را بمن نداد بلكه به هدفي كه بخاطرش تن به جدائي از تو داده بودم ضربه زد. تحصيلاتم را ناتمام گذاشتم و برگشتم، گفتم اول در ايران خودم را از شر اين اختاپوس نجات مي دهم بعد مي روم و در خانه عشق ابدي ام را مي زنم و قلبم را زير پايش مي اندازم اما اعتراف مي كنم نتوانستم، چه روزها كه ، آمدم و از دور تو را مي ديدم و هزار بار قربان صدقه ات مي رفتم اما سر روي آشفته و قيافه ترحم انگيزم كه فرياد مي زد معتادم!معتادم! نمي گذاشت روي پايت بيفتم و همه چيز را اعترافت كنم. سرانجام وقتي از خودم مايوس شدم و اين گرد لعنتي هم ديگر به من آرامش نمي داد تصميميگرفتم كه شايد پيش از رسيدن اين نامه، خبر آن تصميم تلخ و حيرت انگيز را شنيده باشي! بگذار اعتراف نم كه درست در لحظه اي كه مي خواهم بند نافم را از شكم اين زندگي پاره كنم تنها اسم تو را بر زبان خواهم آورد.... فرانك!
براي هميشه خداحافظ
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)