صفحه 16 از 16 نخستنخست ... 61213141516
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 153 , از مجموع 153

موضوع: نسل عاشقان | ر.اعتمادی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شوكا نگران شد، فرانك من كوچك است، آسيب پذير است، نه! حالا خيلي زود است. يك دلشوره بر دلشوره هاي ديگر اضافه شد! عاشق دست بردار نبود، يكروز با خانواده اش براي خواستگاري در خانه را كوبيد، شوكا پرسيد:
    - كيست؟
    خواستگار بود.
    بي اختيار ياد روزهايي افتاد كه به حميد مي گفت:
    به كس كسونش نمي دم
    به همه كسونش نمي دم
    مي خواست فرياد زند، برويد! دخترم كوچك است! نكند مي خواهيد همان بلائي كه خانواده تبريزي بر سرم آوردند بر سرش بياوريد.....
    خواستگار، جوان شاغلي بود به اسم جواد. خانواده اش، هر بار كه بديدن فرانك مي آمدند دست و گردنش را پر از طلاع مي كردند، هر كدام از اعضاي خانواده گردن بندي، النگوئي، گوشواره اي به عروس آينده هديه مي كردند و مي گفتند مهريه هرچه بخواهيد به روي چشم، هر شرايطي براي زندگي اش داريد قبول! ولي شوكا هنوز هم مي ترسيد، دلهره يك لحظه او را آرام نمي گذاشت، من زن ترسوئي نيستم، آن زمان كه در همين سن و سال پاسخ بله دادم كوهي از تجربه پشت سرم بود، زندگي ام را بدون مادر و پدر و قوم و خويش روي انگشتانم مي چرخاندم كه آن بلا سرم آمد، اين دختر نازك تن و نازك خيال من،در حرير سينه ام خفته، معناي مبارزه زندگي هنوز در فرهنگنامه اش ثبت نشده ، نه، حالا بگذاريد كمي بيشترهمديگر را بشناسيم! خواستگار مي آمد و مي رفت، مثل لوكوموتيو، قدرتمند بود، نگاهش در همه چيز نفوذ ميكرد، اراده و تصميمي در چهره اش خوانده مي شد كه به نوعي خانواده شوكا را متوحش مي ساخت. برادران نگران خواهر شدند نگاههاي اين مرد يك نوع قدرت آزار دهنده اي دارد، مثل مته سوراخ ميكند، انگار هيچ چيز جز رسيدن بمقصد در ذهن و روح او نمي تواند مانعي ايجاد كند. برادران مي نشستند، با او حرف مي زدند و از نوع عقايد و برداشتهايش در باره مسائل زندگي، كلافه بر ميخواستند آنها نيز مانند شوكا، نمي خواستند اين غزال زيباي خانواده را در بندي بياندازند كه از شدت استحكام ، خفه اش كند! سرانجام بهمن و فرهاد گفتند كه دل ما راضي به اين ازدواج نمي شود ، اين مرد حال و هوائي دارد كه نگرانمان مي كند شوكا هم ته دل با پسرانش همراه بود. جواد با همه امكانات مالي به دلش نمي نشست شغل و حرفه اش مستلزم سفرهاي طولاني بخارج از كشور بود. علاوه بر اين فرانك در تمام آمد و رفتهاي جواد به خانه، حتي وقتي هداياي گرانقيمتي پيش رويش مي گذاشتند بسيار خونسرد و بي اعتنا بود و هيچ هيجاني از خود بروز نمي داد. انگار كه همه اين آمد و رفتها و ابراز احساسات براي جلب توجه دختر ديگري صورت مي گرفت كه تصادفا" هم نام او، فرانك بود!... شوكا، زن بود، عشق را مي شناخت، و در پي كشف رازي بود كه دخترش تا اين لحظه از او پنهان داشته بود. سرانجام با فرانك خلوت كرد.
    - دخترم با مادرت حرف بزن! كدام صندقي رازدارتر و امانت دار تر از صندوق سينه مادر است؟ چرا حرف نمي زني!
    فرانك چشمان قشنگش را در چشم مادر دوخت.
    - مادر ! سكوت منو مي بخشي شما آنقدر خوب و مهربونين، آنقدر براي ما بچه ها زحمت كشيدين كه هيچوقت بخودم اجازه نمي دادم كه با نظر تو مخالفت كنم.
    - خوب! حالا چيكار مي خواي بكني؟ زن جواد ميشي!؟
    - هر چه شما بخواهين!
    شوكا دست دخترش را در ميان دستهايش فشرد.
    - عزيز مادر ، اين توئي كه بايد ازدواج كني، نه مادرت!
    فرانك شرم رو و خجالتي بود. سرش را پايين انداخت و گفت :
    - مادر من مهرداد را دوست دارم.
    مهرداد دوست برادرش كامبيز بود هر وقت بخانه شان مي آمد نگاهش به فرانك، نگاه خواستن بود. فرانك هم با رازهاي اين نگاه زندگي مي كرد مهرداد ورزشكار بود و پايبند به اصول جوانمردي سنتي ايراني، من با چشم بد به خانه دوستم نمي آيم ولي چه كنم عاشقم! معمولا" چنين جواناني با اين خوي و خصلت، تا وقتي رسما" بخواستگاري نيايند بخود اجازه نمي دهند از دري كه بخاطر دوستي برويشان گشوده شده ناپاك وارد شوند. مهرداد راز عاشقي را در دل نهفته بود، به هيچكس از اين راز سنگين و طاقت فرسا حرفي نمي زد مبادا متهم به سوء استفاده شود اما دلش بيتاب بود، در خلوت خود هزارت بيت شعر و غزل عاشقانه جمع كرده و مي خواند ودر خلوتكده اش بود كه نام فرانك را با احتياط به زبان مي راند و قربان صدقه اش مي رفت.
    يكروز خانواده مهرداد تصميم گرفتند كه او را براي ادامه تحصيل به هند بفرستند. مهرداد مي دانست كه سفر به هند براي او شانس بزرگي است، مي تواند با مدرك تحصيلي بهتري به كشور بازگردد و يكراست به خواستگاري فرانك به خانه آرزوهايش قدم بگذارد. او حس مي كرد كه فرانك معنا و مفهوم راز نگاهش را دريافته است چون فرانك هم نگاهش خالي از پيام نبود اما اگر به هند مي رفت و در غياب او براي فرانك خواستگاري مي آمد، آنوقت مرگ براي او گواراترين شربتها بود. بايد با فرانك حرف مي زد لااقل قبل از مسافرت، با او قراري مي گذاشت. سرانجام فستي فراهم كرد.
    - فرانك!... خودت بهتر مي دوني كه چقدر دوستت دارم هميشه پيش خودم فكر مي كردم فرانك آنقدر باهوشه كه معنا و مفهوم نگاههاي منو كاملا" ميفهمه!....
    فرانك لبخند قشنگي بعلامت تاييد گفته هاي مهرداد ، روي لبهايش نشاند. در بسياري از خانواده هاي ايراني، هنوز هم زبان عشق، زبان سكوت است و كلام و پيام عشق تنها از دريچه چشمها مبادله مي شود. چشمها كار دستگاه بيسيم را ميكنند!
    مهرداد با استفاده از فرصت اندكي كه داشت ادامه داد:
    - خانواده ام دارن منو براي ادامه تحصيل مي فرستن هند! اگه تا دوسال ديگه برگشتم ازدواج مي كنيم اما اگه برنگشتم فراموشم كن!
    باران نرم غمي پوشيده در شولاي عاشقي، چهره خوش تركيب فرانك را مرطوب كرد...
    - مهرداد ! منتظرت مي مونم حتي اگه ده سال طول بكشه!
    مهرداد هيجان زده ولي سرشار از اميد عازم هند شد اما فرانك راز قرارداد نانوشته اي كه بين او و مهرداد، تنها در يكي دو جمله بيان شده بود همچنان در دل پنهان كرده بود اما حالا كه مادر از او مي خواست تا حرف دلش را بزند بايد بار سنگين راز درونش را با مادر تقسيم كند....
    - مادر ! شرمنده ام! من و مهرداد با هم قول و قراري گذاشتيم.
    چشمان شوكا از نگراني گرد شد.
    - چه قول وقراري؟
    فرانك راز سربسته اش را به مادر گفت.شوكا مطمئن بود كه فرانك تمام واقعيت را به او گفته است كمي آرام گرفت و گفت:
    - عزيز دل مادر! فدات بشه مادر! چرا توي اين دوماه كه جواد پاشنه در خونه را از جا كنده ، كلي هديه و طلا برات آورده يك كلمه حرف نزدي؟
    شوكا بهنگام بيان اين جمله يادش افتاد كه خودش هم در رابطه با احمد مانند دخترش عمل كرده بود.
    - بسيار خوب ! خودم ترتيبشو مي دم.
    فردا شوكا كفش و كلاه كرد، همه هدايايي كه خواستگار به خانشان آورده بود در كيف بزرگش جا داد و بخانشان رفت.
    - شرمنده ام! روم سياه، فرانك زير بار نميره، تقصير من بوده كه از اول نظرشو نپرسيدم. خودتون مي دونين كه اگه يكطرف قضيه تمايلي نداشته باشه، ازدواج خوبي از كار در نمي آد.......
    خانه شوكا، دوباره آرام گرفت، برادرها هم راضي تر بنظر مي رسيدند، اما راز فسخ قرارداد خواستگاري بر آنها پوشيده مانده بود فرانك روزها را در انتظار بازگشت مهرداد از سفر هند ، در سكوت به شب مي رسانيد. يكسال و نيمي از سفر مهرداد به هند گذشته بود هيچ نامه و نشاني از مهرداد نمي رسيد، اما دل عاشق، تا وقتي گرم و زنده اين حس زيبا را در جداره هاي خونرنگش بگردش مي آورد، صبوري مي كند و فاصله وعده بازگشت ، كوتاهتر مي شد، فقط يكماه ديگر به بازگشت مهرداد مانده بود كه يكروز كامبيز برادر بزرگتر فرانك بخانه آمد. چشمهايش پر از اشك بود شوكا و فرانك وحشتزده به چشمان اشك آلود كامبيز نگاه مي كردند....
    - پسرم ، چه بلائي سرت آوردن؟
    كامبيز نشست اشكهايش را گرفت.
    - دوستم مهرداد...
    فرانك نتوانست صبوري اش را ادامه دهد.
    - چي شده؟ چه اتفاقي برا مهرداد افتاده ؟
    - مهرداد مرده !
    چيزي نمانده بود كه فرانك يقه پيراهنش را بدرد و از ته دل فرياد بكشد...
    - نه داري دروغ مگي، مي خواي خواهرتو بكشي!
    شوكا سعي كرد با آرامش سوال كند.
    - چرا چه اتفاقي براش افتاده ؟
    كامبيز سيگاري آتش زد .
    - از جلو خونه شون رد مي شدم، ديدم جلو در خونه يه حجله گذاشتن! خم شدم ببينم كدوم جون مادر مرده اي زير خاك رفته! ديدم اعلان ترحيم مهرداده ! از جوانكي كه كنار حجله ايستاده بود پرسيدم:
    - چه بلائي سر مهرداد اومده؟ مگه مهرداد به ايران برگشته بود؟
    جوانك گفت: بله، مهرداد يكماه پيش ازهند برگشته بود اما يكراست رفت شيراز پيش فاميلاش! همانجا هم تصادف كرد. فرانك خيلي سعي كرد جلو انفجار اشكهايش را بگيرد، آرام از جا برخاست و به اتاق خودش پناه برد، او بزحمت در اتاقش را بست و بعد خودش را روي بستر انداخت و دهانش را در بالش فرو برد تا صداي گريه اش خانه را به آشوب نياندازد.
    شوكا مي دانست هيچ عاملي مثل اشك، غم سنگين مرگ عاشق را سبك نمي كند، فرانك را تا ساعتي تنها گذاشت و بعد به دخترش ملحق شد.
    - دخترم، عزيزم!
    آن وقت مادر و دختر دست در آغوش هم به زاري پرداختند.
    - گريه كن دخترم، گريه كن سبك مي شي!
    تا غروب شوكا دخترش را در بغل نگه داشته بود او خيلي خوب مي دانست كه در چنين شرايطي تنهائي چقدر درآور و طاقت فرساست، نه! من دخترم را تنها نمي گذارم. پابه پايش اشك مي ريزم، دلداري اش مي دهم و نمي گذارم اين غم سنگين شانه هايش را زير سنگيني بار خود بشكند.
    و دو روز بعد از خبر حادثه مرگ مهرداد، پستچي نامه اي بخانه شوكا آورد نامه براي فرانك بود و امضاي مهرداد را داشت.

    فرانك خوشگل و نازنيم
    مرا مي بخشي كه اينگونه بيرحمانه قلب نازك و روح پاك و معصومت را با انتخاب بدترين راه ممكن، خودكش، آزار مي دهم. شايد اگر تو يكدختر معمولي و از آن پيش پا افتاده ها بودي و من هم مانند بسياري از پسران اين دوره و زمانه، تنها به لذت شخصي و ارضاي خودخواهيهايم مي چسبيدم دست به چنين كار شرم آوري نمي زدم و با فرستادن اين نامه بسوي تو، اين اعتراف تلخ را با تو در ميان نمي گذاشتم.
    متاسفم فرانك! شايد اين اعتراف تو را نسبت به من بدبين كند، مرا جواني سست عنصر و ضعيف و بي اراده بخواني ، اما من همه تلاشهايم را كردم ولي نتوانستم خودم را از كمند اختاپوسي كه بدست و پايم پيچيده بود نجات دهم. خيلي ها از چنگ اختاپوس و كوسه نجات پيدا مي كنند اما بدبختانه من نتوانستم.
    ماجرا مثل همه داستانهاي تكراري معتادان است. وقتي به هند رفتم تازه قدرت و شكوه عشقي را كه بتو داشتم مرا از حضور خود اگاه كرد. اگر مي دانستم كه قلب من تا اين ميزان، تو را مي خواهد به اين سفر لعنتي نمي رفتم ولي ديگر دير شده بود. شب و روز عذاب مي كشيدم، بارها چمدانم را مي بستم كه رگردم و بپايت بيفتم و بگويم: بي تو هرگز نمي خواهم زنده باشم و باز بخود نهيب مي زدم كه جواب پدر و مادرم را چه بدهم. در كشاكش اين مبارزه دروني بود كه دوست ناجوانمردي كنارم نشست و گفت : مهرداد چرا اينقدر به خودت سخت ميگيري، اين گرد را بدماغ بكش آن وقت چنان آرامشي تجربه مي كني كه هرگز در عمرت نديده اي! و من نيازمند چنين آرامشي بودم، استفاده كردم و بدبختانه با سر تا اعماق اين مرداب نجس و آلوده پيش رفتم. چيزي كه فكر مي كردم بمن آرامش مي دهد تا دوري و جدائي از تو را تحمل كنم، نه تنها آرامش دلخواهم را بمن نداد بلكه به هدفي كه بخاطرش تن به جدائي از تو داده بودم ضربه زد. تحصيلاتم را ناتمام گذاشتم و برگشتم، گفتم اول در ايران خودم را از شر اين اختاپوس نجات مي دهم بعد مي روم و در خانه عشق ابدي ام را مي زنم و قلبم را زير پايش مي اندازم اما اعتراف مي كنم نتوانستم، چه روزها كه ، آمدم و از دور تو را مي ديدم و هزار بار قربان صدقه ات مي رفتم اما سر روي آشفته و قيافه ترحم انگيزم كه فرياد مي زد معتادم!معتادم! نمي گذاشت روي پايت بيفتم و همه چيز را اعترافت كنم. سرانجام وقتي از خودم مايوس شدم و اين گرد لعنتي هم ديگر به من آرامش نمي داد تصميميگرفتم كه شايد پيش از رسيدن اين نامه، خبر آن تصميم تلخ و حيرت انگيز را شنيده باشي! بگذار اعتراف نم كه درست در لحظه اي كه مي خواهم بند نافم را از شكم اين زندگي پاره كنم تنها اسم تو را بر زبان خواهم آورد.... فرانك!
    براي هميشه خداحافظ




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل بيست و پنجم
    فرانك در عزاي مرگ مهرداد ، سه ماه لباس سياه پوشيد. در ا‹ لباس گيرايي فوق العاده اي داشت. به ثعلب سياه شبيه دشه بود. شوكا اغلب به چهره خوش نقش و نگار دخترش خيره مي شد و در دل قربان صدقه اش مي رفت من در شانزده سالگي اولين عشقم را با اندوه و گريه و زاري كنار گذاشتم و تو هم در همين سن و سال مجبوري در عزاي عشق خود سياه بپوشي! وقتي سه ماه از مرگ مهرداد گذشت،شوكا سعي كرد لباس سياه را از تن و بدن سپيد دختر بيرون بكشد.
    - تو دختر جووني هستي، خوبيت نداره سياه بپوشي!
    - مادر آ]ه چرا اينكارو كرد؟ چرا نتونست خودشو از چنگال اين گرد لعنتي خلاص كنه؟
    شوكا سر دخترش رو بغل كرد و اشكهايش را گرفت.
    - دخترم ، تا اونجا كه عقلم ميرسه دنيا آش در هم جوشييه! همه نوع آدم با خصوصيات و خلقيات مختلف در اين ديگ آش مي جوشند! آدمهاي شجاع و ترسو، آدمهاي بي اراده و محكم، آدمهاي ناز نازي وخشن، اگر بخواهم اين اخلاقيات متضاد و بشمارم تا صبح قيامت ميتونم بشمارم، ما زنها مخصوصا" بايد همه اينجور آدمها را بشناسيم. باهشون كنار بيائيم، زن اينطوري آفريده شده، حتي به دشمن جان خودش هم شفقت و مهر مي ورزه.
    فرانك نمي توانست با اندك تجربه اي كه دارد، معناي واقعي سخنان مادرش را بفهمد.
    - آخه مادر، اون يه ورزشكار بود.
    - ضعفهاي اخلاقي ورزشكار و غير ورزشكار نميشناسه، ضعف اخلاقي توي قدو قامت و عضله هاي پيچ در پيچ، ظاهر نميشه، توي اعماق جسم آدمي پنهان شده و يكروز خودشو نشون مي دهد و همه را مات و متحير مي كنه و همه انگشت به دهان از هم مي پرسن آخه اين مرد با اون يال و كوپال چرا اينطوري از خودش ضعف نشون داد.
    فرانك سرش را همراه با تاسف عميقي تكان داد.
    - پس آدم نمي تونه به هيچ مردي اعتماد بكنه.
    شوكا لبخندي زد .....
    - ولي من كه گفتم، ما زنها همه جور مردي را مي تونيم تحمل كنيم، حتي وقتي عشق مردي رو با همه عظمت توي دلمون جا مي ديم بازهم در عميقترين عشقها، حس مادري مون هم در كنار حس عاشقي حضور دارده. بايد خصوصياتهاي مردا را ، نقاط قوت و ضعفشون را بشناسيم و از اونها حمايت بكنيم. مردا اغلب پسرهاي كوچك ما هستن!
    - لبان فرانك بخنده باز شد.
    - - مادر! تو هم چه حرفها مي زني!
    - صبر كن تا تجربه منو پيدا كني آن وقت مي فهمي كه قدرتمند ترين مردها در وجود معشوق خود، هميشه مادري هم سراغ ميكنند مردها بيشتر از ما زنها به پرستاري و نوازش محتاجند.
    فرانك، از لباس سياهش بيرون آمد و دوباره سپيديهاي قلبش در پوست نرم و سپيد چهره اش جلوه گر شد. دوباره خواستگار از پي خواستگار، نامه عاشقانه بود كه اينجا و آنجا، پيدا ميكرد، مي خواند و بي اعتنا مي گذشت. يك كارگردان فيلمهاي ايراني تصادفا" در يك مهماني فرانك را ديد و بلافاصله او را براي شركت در يك فيلم سينمائي دعوت كرد. او هم مثل هر دختر جواني وسوسه شهرت و معروفيت داشت، ده دقيقه اي هم در يك فيلم بازي كرد اما شوكا دستش را گرفت و او را از راهي كه پيش گرفته بود برگرداند.
    - دخترم، نميگم هنرپيشگي ، حرفه خوبي نيست، امروز در دنيا به هنر پيشه ها احترام زيادي ميگذارن حتي شهرتشان از مردان سياسي هم گاهي بيشتره ولي خانواده تو جور ديگه اي زندگي كرده، درسته كه پدرت نيست و ارتباط ما با خانواده پدري ات بحداقل رسيده اما يادت باشه كه هر كي بايد به رگ و ريشه خودش برگرده! حاج آقا كه خدا رحمتش كندد منو دوسال تو خونه ش حبس كرد كه آفتاب و مهتاب هم رنگ عرسشو نبينه مطمئنم توي اون دنيا روحش آزار مي بينه كه تو ، از جعبه تلويزيون بهر خونه اي قدم بگذاري ! برادرات هم خششون نمي آد. درسته كه مخالفتشون رو تا حالا رو نكردن ولي مي بيني وقتي صحبت از سينما مي شه چشم غره اي بهت مي رن!
    شوكا از پنجره خانه به بازيهاي دو پرنده روي شاخه درخت سپيدار حياط نگاه مي كرد .....
    - باهات موافقم، دوره عوض دشه، بعضي رسم و رسوم قديمي را زير پا گذاشتن و اتفاقي هم نيافتاده ، ولي ما خانوادگي هميشه مثل اون دو پرنده زندگي كرديم. عاشق و معشوق، زن و شوهر و فقط مال هم وبراي هم هرجا رفتيم، هرجا بوديم، دوتائي بوديم!....
    پدر ت با همه رسوائي هاي عاشقانه ش، اگه مردي يه لحظه بمن خيره مي شد، مي خواست گلوشو بجوع! خانواده پدري تو خيلي انحضار طلب بودن!
    فرانك بخاطر احترام خاصي كه براي مادرش قائل بود، دور سينما را با همه جذابيتهايش خط كشيد اما هر خواستگاري مي آمد، به بهانه اي او را رد ميكرد. اين شيوه تازه فرانك، حتي موجب تفريح اهل خانواده شده بود.
    - اين يكي ديگه چه عيبي داشت فرانك! آها فهميدم، مردك چون روي دماغش يه جوش كوچولو زده بود رفوزه ش كردي! چه واقعه وحشتناكي!
    از همه بيشتر خواهر كوچكترش پري تفريح ميكرد.
    فرانك خودش هم از ايرادگيري هايش بستوه آمده بود و يكروز، در حاليكه خواستگاران درجه يكي را رده كرده و بقول خودش پي نخود سياه فرستاده بود، در ميان حيرت و تعجب مادر و خواهر و برادرانش به جوانكي متوسط ولي سمج و عاشق جواب مثبت داد.
    ظاهرا" خودش هم از اين خواستگار بازي بستوه آمده بود ولي مادرش ميگفت كه به تها تقدير و سرنوشتي كه معتقد است، تقدير و سرنوشت ازدواج است. هر دختر و پسري ، در روز تولد ، شوهر يا همسر آينده اش با خود همراه دارد فقط روزگار بايد آنها را در سر چهارراهي ، يا در يك ميهماني، حتي روي صندلي اتوبوس شهري كنار هم قرار دهد و آن وقت عليرغم همه مخالفتها ، زن و شوهر ميشن ووقتي كار از كار گذشت تازه از خود مي پرسند، واقعا" چرا اين مرد يا اين دختر را انتخاب كرده در حاليكه خيلي ها آمدند و هزار جور امتياز هم با خودشان همراه داشتند و به بهانه اي در آزمايش ازدوج جواب منفي گرفتند! اگر اين عقيده كهنه و قديمي ، در آزمايشگاههاي علمي مردود شناخته شده بود اما شوكا ازدواج خودش را با حميد و تصميم فرانك براي ازدواج با اين جوانك متوسط را دليل مي آورد. محمد، خواستگاري كه جواب مثبت گرفته بود از هر حيث جوان متوسطي بود. متوسط از مادر متولد شده بود، قد متوسط، تحصيلات متوسط، كردار و رفتار متوسط، وضعيت مالي و مادي اش متوسط اما عاشق بود، طوري از عشق مي ناليد كه دل دختر زيبايي چون فرانك را برحم آورد. شوكا موافق نبود، برادران هم راضي نبودند اما ايستادگي و پافشاري خواستگار سرانجام به ازدواج كشيده شد دختري كه مي رفت تا ستاره اي در آسمان هنر هفتم كشور باشد، درخانه كوچك محمود و پهلو له پهلوي پدر ومادر محمود، آرام گرفت. گاهي رفتارهاي آدمي آنقدر غير قابل پيش بيني است كه براي توجيه آن جز واژه تقدير نمي توان برايش دليل ديگري آورد. يك حوان معمولي مثل محمد، بي هيچ زاد و توشه راهي، حتي بي پول و نانخور خانواده ، دختر زيبايي را چون فرانك از حلقه طلائي خواستگاران مي ربايد و با خود ميبرد كه جز شگفتي و انگشت به دهان گزيدن كاري از بقيه بر نمي آيد. شوكا سرانجام يگانگي تقديرش را با دخترش در پهنه حيات سراسر حادثه اش بچشم خود ديد. فرانك هم يك خانم جان داشت، درست مثل خانم جان حميد، با همان خوي و خصلت غير قابل تحمل، عروس زيبايش را تحت فشار مي گذاشت و فريادش را به آسمان بلند مي كرد اما زندگي فرانك يك تفاوت اساسي با زندگي مادر داشت، شوكا تنها و بي مادر، آن سالهاي سخت و جهنمي را پشت سر ميگذاشت ولي فرانك مادرش را هميشه در كنار خودداشت.
    شوكا حالا در تهران با تنها فرزند باقيمانده دخترش پري زندگي ميكرد پري شانزده ساله بود، شانزده سالگي در زندگي دختران شوكا هميشه يك سال بحراني بود . پري رونوشت مادر بود. همان چشمها، همان دست و پاهاي خوش تركيب، همان راه رفتن بشكل خرامان، شوكا گاهي
    مي نشست و مدتها پري را نگاه مي كرد، خود خودش بود، اما هرگز آرزو نمي كرد كه زندگي پري نيز همانند زندگي خودش باشد . پري يكروز به مادرش گفته بود : مادر! من وقتي به سن ازدواج رسيدم ، اشتباه فرانك را مرتكب نمي شوم، آنهمه خواستگار آمد، آنهمه امكانات، آنهمه عشق و شيفتگي كه نثارش شد ناديده گرفت و از سرشكستگي تن به ازدواج داد و عاقبتش را هم ديديم، من قسم خورده ام كه مثل فرانك دل دل نكنم بهانه جو و سخت پسند نباشم با اولين خواستگارم ازدواج كنم.
    پري اين عقيده خود را محترم شمرد و با اولين خواستگار كه جوانكي هيجده ساله بود ازدواج كرد.
    شوكا حالا در خانه تنها مانده بود. بچه ها يكي يكي رفته بودند، اين رسم زندگي است و همه پدر و مادرها يكروز چنين حادثه اي را بي كم و كاست تحمل خواهند كرد. اما شوكا، هنوز هم تنها نبود، يكي از پسرانش، پر ارشدش هادي در خائه بود، گرچه بود و نبودش فرقي نمي كرد، تكه گوشتي جاندار ، افسرده و اندوهگين، گاهي روزها مي گذشت و كلمه اي بر زبانش نمي گذشت و گاهي ناگهان سوكتش را با بر زبان آوردن نام دخترش مي شكست... گويي همه گذشته هايش در مه اي تيره و ضخيم فرورفته بود و تنها يك نام و يك نفر زنده پيش رويش ايستاده و به او لبخند مي زند و آن يك نفر كسي جز دخترش نبود. بهاره! هيچكس نمي دانست چرا فقط نام و ياد بهاره در خاطره تباه شده اش مانده بود شايد هم او در لحظه جدايي از زندگي سراسر فيب و ريايي كه پشتش را خم كرد، تلاشهائي براي نگهداري خاطره هايش صورت داده بود اما همه گذشته ها و همه آن عشق شورانگيزي كه با ناهيد داشت در ميان مه غليظي كه مثل شنل سياهي كرده مغزش را پوشانده بود ناپديد شده و از او گريخته بود، تنها در آخرين لحظه، وقتي داشت در رودخانه زمان غرق مي شد، يك قطعه چوب بدستش افتاده و آنرا رها نكرد. اين قطعه چوب روان برآب، ادامه حيات خودش بكشل فرزند دخترش بهاره بود. بهاره تنها طلسم زندگي بر باد رفته اش بود. دلش شب و روز براي بهاره در سينه ناله ميكرد، گاهي ناله هايش را بر زبان مي آورد و گاهي فقط در درون صدايش مي زد.
    آن روز شوكا، پسر ارشدش را به حام برد و شستشو داد، لباس تازه اي كه خريده بود بر تنش كرد، خواهر و برادرانش هم بودند، اما او فقط بهاره را صدا ميزد، شوكا بر زندگي از هم پاشيده فرزند ارشدش مي گريست و اعضاي خانواده غمگين و شكسته دل، بي آنكه كاري از دستشان برآيد به ناله هاي برادر ارششان گوش مي دادند. براستي هم كاري از دستشان بر نمي آمد، ناهيد با سندگي بيرحمانه اي، يك روز دست بهاره را گرفته و او را با خوداز ايران برده بود. ناله ها و صدا زدنهاي هادي از پس فاصله هاي هزاران كيلومتري به گوش دخترش نمي رسيد، براي چند لحظه اي فضاي خانه از فريادهاي هادي خالي شد، آن عده از اعضاي خانواده كه در منزل بودند، به تصور اينكه هادي آرام گرفته و به اتاقش پناه برده است، آرامش گرفتند اماناگهاي صداي فريادي به گوششان خورد، شوكا پيشاپيش بچه ها بسمت صدا دويد.... صدا از حمام خانه بود. هادي كارد آشپزخانه را تا دسته در قلبش جا داده بود ديگر قلبش تحمل دوري از بهاره را نداشت و شوكا حميد دومش را هم از كف داده بود.
    حادثه مرگ دلخراش هادي، مارجاي ساده اي نبود، يك فاجعه بود، فاجعه اي كه فراموشي اش قدرت پيل و تحمل و شكيبائي و پايمردي مورياه را مي خواست. شوكا گرچه بسياري از اين نوع حوادث را از سر گذرانده و دوباره بر پا ايستاده بود اما اين يكي ، آن هم در اين سن و سال، او را مثل كوهي زير جثه سنگينش گرفته و داشت او را از پاي در مي آورد. بچه ها، پسرها و دخترهايش نگران و دلواپس مادر، بهم نگاه مي كردند آيا مادرمان با آنهمه جسارت و قدرت دارد از پا مي افتد؟ در خلوت خود، اشكا مي ريختند اما در پيش مادر، سعي مي كردند با مهربانيها و پرستاريهاي وسواس گونه شان مادر را از چنگ و بال فاجعه بيرون بكشند بنظر مي آمد كه يكدست و پاي شوكا را فرشته مرگ و دست و پاي ديگر را بچه ها گرفته بودند و از دو سو او را مي كشيدند! ببينيم برد با كيست؟ اما شوكا بهيچيك از دو سوي زندگي اش توجه نداشت ، او درگير صدها سوالي بود كه براي هيچ يك از آنها پاسخ درستي نمي يافت. خود مي پرسيد: اين چه دستي است كه نقش اين همه غم و اندوه و فاجعه در لوح زندگي اش زده است؟ چرا ميليونها انسان قدم به صحنه حيات مي گذارند واز كودكي تا صد سالگي ، روي يك خط مستقيم راه مي روند تا به پايان خط برسند، نه حادثه اي ، نه شكستي و نه دشواري طاقت فرسائي، ولي خطي كه او بر آن متولد شده اينهمه بالا و پايين و اينهمه سختي و پيچيدگلي دارد؟ كدام فيلسوف متفكري مي تواند به اين سوال جواب بدهد؟ خيام بزرگوار هم نتوانسته است به اين سوال بزرگ جوابي بدهد.
    آنانكه محيط فضل و آداب شدند
    در جمع كمال شمع اصحاب شدند
    ره زين شب تاريك نبردند برون
    گفتند فسانه اي و درخواب شدند
    شوكا چند ماهي در بستر افتاد، فاجعه مرگ دلخراش هادي، استخوانهايش را در هم كوبيده و پوك كرده بود. درستمثل اينكه كاميوني از روي هر دو زانويش گذشته و او را له و لورده كرده باشد. خسته و افسرده و لهيده، ساعتها مي نشست و هر وقت هم دلش بحال بچه هايش مي سوخت و مي خواست از جا برخيزد، زانوانش او را ياري نمي دادند.
    اما يكروز دوباره آن روح نيرومند ذاتي اش كه شصت و هشت سال او را برپا داشته بود در رگ و ريشه اش به جنبش درآمد، او هر بار كه مصيبتي و فاجعه اي همچون آوار بر سرش فرود مي آمد، كمر راست مي كرد و از ميان آوار بر ميخواست. تا من نخواهم موكل مرگ كاري از پيش نمي برد.
    ايستاد و به ديوار تكيه زد. پري كنارش ايستاده بودو.
    - مادر! ميخواس كجا بري؟
    - شمال! چايجان! ميخوام برم پيش خورشيد، مي خوام برم با مادرم حرف بزنم.
    دخترش بزحمت اشكهايش را فرو خورد.
    - بسيار خوب! برات يه سواري در بست مي گيرم ماهم دستجمعي فردا پنجشنبه مي آئيم پيشت! برامون از اون غذاهاي خوشمزت مي پزيمادر!
    شوكا به چابجان رسيد› او مستقيما" به ويلائي رفت كه براي مادرش خورشيد ساخته بود. همه چيز در ويلاي بزرگش دست نخورده و مرتب بود.
    شوكا شصت و هشت ساله، خسته و متفكر ، يكسر به اتاقي رفت كه مادرش خورشيد، آخرين شعله هاي چراغ حياتش را در آ‹جا به خاموشي برد. انديشه حيات و مرگ با ديدن صندلي كه اغلب ماهيگير پير، روي آن مي نشست و دشت چايجان و امواج دريا را ساعتها از زير چشم مي گذرانيد، آزارش مي داد... با خود مي انديشيد كه هيچ چيز در اين دنياي بي آغاز و بي انجام ، ماندني نيست. خورشيد زندگي او ميمرد، و خورشيدي كه هر روز گرماي حيات را بر تن و بدن كره خاك مي ريزد نيز، يكروز خواهد مرد! جاودانگي ، افاسنه اي بيش نيست، خضر را هم كه مي گويند آب حيات خورده هيچكس نديده است... به قاب عكسهاي مادرش كه روي ديوار آويخته بود نگاهي انداخت، حالا خورشيد فقط در قاب زنده بود . شوكا غرق در انديشه هاي دور و دراز تا فردا ظهر همانجا، روي صندلي مادر نشست. نه لب به غذا زد و نه هوسي جز با خود خلوت كردن، در او پديد آمد چشمانش از پنجره بازيهاي حيات روزمره را تماشا ميكرد، دميدن خورشيد، روشنائي تند ظهر، آرامش عصر و غروبدم نخستين روزهاي پايزي درختان جلگه چايجان ، كه بي هيچ مقاومتي يكي يكي خود را بدست رنگين پاييز مي سپردند. آنها كه خود را زود وا داده بودند انگار با مركب سرخ آذين شده و سرخي تندي بچشمهاي شوكا مي كشيدند، آنها كه ديرتر، تسليم مي شدند، برگهايشان هنوز طلائي رنگ بود. شوكا دختر شمال بود و با زبان طبيعت آشنا، او خوب مي دانست كه بزودي سموم پاييزي روح درختان را با خود به مسلخ گاه زمستاني ميبرد برهنه و يخ زده به گناهان ناكرده ، به شلاق سرد زمستاني مي بندد... اما شوكا اين را هم خوب ميدانست كه درختان همه ساله، جواني و ميانسالي و كهنسالي را تجربه مي كنند ولي اين بخت را دارند كه دوباره همين دوره را سالها و سالها تكرار كنند. اين بخش از زندگي درختان با زندگي آدمها بكلي متفاوت و بلكه نقطه قوت و برتري حيات گياهان بر آدميزادگان بود. شوكا از تماشاي غروبدم پاييزي و چهره تند و آتشين خورشيد كه داشت پشت دريا به خانه ديگرش مي رفت، سري تكان داد و گفت: ما آدمها ، هر پديده و هر فصلي از حياتمان را تنها يكبار تجربه مي كنيم و من دارم آخرين دوره هستي ام را بر كرده زمين از سر مي گذرانم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شوكا نگاهش را از لابلاي برگ طلائي درختان به دريا انداخت كودكي اش را ديد كه با پالتو قرمز و كلاه منگوله داري كه پدرش برايش سوغاتي آورده بود مي دويد و بچها دنبالش! مي خواستند كلاه منگوله دارش را از او بربايند بعد خانم جان را ديد با آن تنه سنگين و پيه گرفته، انبرداغ در دست بسويش مي آمد، انبر را كف دستش گذاشت، بوي سوختگي پوست دوباره در دماغش پيچيد . پدر نبود، هيچكس بكمكش نمي آمد، درد مي كشيد و اشك مي ريخت... از گذرگاههاي زندگي همچنان عبور ميكرد، غروب ترسناكي كه خانم جان عمدا" او را در آنسي رود خانه (ارده جان) گذاشت تا خوراك كفتارها شود اما او دم اسب را گرفت و از رودخانه گذشت تا دوباره دم زندگي را بچسبد.... به روز رسيد كه زن دلاله اي داشت او را به ملوان جواني مي فروخت و اگر ملوان فقط اندكي بي وجدان از كار در مي آ'د، حالا سرنوشت ديگري داشت.
    چشمان شوكا در عبور از روي زندگي طولاني اش شتاب داشت، از روزهائي عبور كرد كه خانم جان او را به قبرستان مي فرستاد تا گدائي كند، به بمباران آن روز شوم در تاريخ كشورش رسيد كه با خانم جان، افتان و خيزان از روي كرتها و جاليزارها و شالي زارها مي دويد، بر زمين مي خورد و صداي تركش بمبها گوش كوچكش را مي آزرد و بمت كلوه مي دويد.... صداي مهربان فرمانده روسي را شنيد كه مي گفت: دبيشكا! دبيشكا! منم دختري مثل تو دارم! رفتن بمدرسه، غرور ناشي از دو كلاسه كردن، كار در باغ چاي انگار هنوز هم از سرانگشتانش بخاطر خوشه چيني بته هاي بهاره چاي، خون مي ريخت. ضجه ها و ترسهايش در شيطان كوه و سرانجام فرار از چنگال خونين خانم جان بكمك يك خانواده ارمني!
    شوكا در دايره هستي اش، سرگيجه گرفته و مي چرخيد. دوره ورود به تهران، زندگي در خانه ماروس، كناريك، رايا، كار در كافه قنادي نادري و آن نگاهها و قول و غزلهاي شاعران و هنرمندان در وصف زيبائيهايش و شبهاي كلوب ارامنه و آن رقصيدنها و شاديهاي نوجوانانه، آن تن و بدن جوان كه ياخته هايش آنچنان زنده و گرم و جوشنده بودند. ياد دوستانش ، ياد مادران ارمني اش، ياد عشق بر باد رفته اش احمد، آخرين ملاقات، آخرين پيشنهاد عاشقانه اش، حالا او كجا بود؟ در كدامين نقطه هستي يا نيستي ايستاده بود؟ انگار خاطره ها مثل چاقوي جراحي ، تند و تيز و برنده عمل مي كردند... ياد آرمن با آن سيماي مهربانش افتاد كه با حميد شرط و شروط داشت و چهره حميد، زنده و جوان در برابرش جان گرفت . انگار كه از قاب پنجره ، همراه با باد نرم ولي سوزنده پائيزي بدرون اتاق پريده بود زلف سياه و پرپشتش روي پيشاني ،كت و شلوار دوخت آلمان و پالتو ماكسي برتن، دوربين عكاسي بر دوش به او مي گفت:
    - شوكا ! اگه با من ازدوج نكني خودمو ميكشم!
    و روزي كه پس از آن عاشقي ها و آزارها، روي تخت بيمارستان دستش را گرفته بود و مي گفت: شوكا تو بعد از من با اين شش تا بچه چه مي كني؟ بچها را بزرگ كرد، آنهم با چه رنجي، شبهاي انقلاب و جنگ و كار و باز هم درگير هر تلاشي براي ادامه حيات بچه ها... يك نفر تلفات داده بود و پنج نفرشان را بسامان رسانده بود. پيش خودش فكر مي كرد كه هرگز نخواسته بود قهرمان باشد و نخ خودخواهيهايش را ارضا كند. او يك مادر ايراني بود كه از لحظه تولد تا امروز، قطره قطره آنچه بدست آورده با خون دل از چنگ و بال كوسه زندگي بيرون كشيده است.چقدر اين كوسه جاي داندانهايش را روي تن و بدنش گذاشته بود.
    دوباره چشمهايش روي رودخانه خشكه لا ايستاد. دختركي جوان، چمدان بدست، در راه فرار، خودش را بداخلي يكي از آن گودالها انداخت پر از گل و لاي و لجن، يك مار سبز رنگ ، فش فش كنان از روي دستها و گردنش گذشت و او از ترس دستگيري ، با اينكه خون در رگهايش منجمد شده بود و دم بر نمي آورد... و سرانجام از گودال بيرون آ'د، يك ولايت دنبالش مي دويدند اما او خودش را بتهران رساند... از خودش سوال كرد اگر حالا هم دوباره به علتي در آن گودال بيفتد و ماري از روي رگ و ريشه اش عبور كند باز هم از جابرمي خيزد؟ يا از ترس قالب تهي مي كند؟ تفاوت جواني و پيري در همين كنشها و واكنشهاست.
    شب از پنجره خودش را بدرون اتاق انداخت، تجالگه چايجان را با قلم موي مشكي پوشاند، و حالا شوكا به درونش بازگشت، از خودش مي پرسيد آيا اين زندگي كوتاه به اينهمه دردسر مي ارزيد؟
    شوكا با امواج خيالات و خاطراتش آنقدر بالا و پايين رفت تا شب چشمهاي او را هم بست. وقتي چشم گشود، هنوز روي صندلي خورشيد نشسته بود و شب تاريك جايش را به صبح روشني داده بود دوباره آخرين سوال ديشب در ذهنش تكرار شد آيا اين زندگي كوتاه به اين همه دردسر مي ارزيد. ياس و افسردگي سياه رنگي مانند ماري قطور، دور گردنش مي پيچيد، طناب زندگي را بر گردنش تنگ مي كرد، انگار ديوارها داشتند از چهار سو ، به او نزديك مي شدند، جمله هائي كوتاه بر لب مي آورد .. چه فايده ، چه فايده خدايا مرا همين لحظه ببر! ديگر تن و بدنم طاقت انبرداغهاي اين سرنوشت را ندارد... اما ناگهان سرو صدائي در گوشش ريخت، اولش مانند وزوز انبوه زنبوران عسل بود كه با دميدن صبح، دستجمعي از كندوهايشان بيرون مي آيند. مي خواهند زودتر خود را به گلها برسانند و شره گلها را با شبم صبحگاهي ، يك جا بمكند، اما بعد سرو صداها شكل سر و صداي آدميزادگان گرفت . صداي بال زدن زنبورها نبود، صداي گرومپ گرومپ پاي نوه هايش بود.....يك سمفوني پر شور، لبريز از شور و شيدائي نيروي لايزال حيات، ناقوسها و زنگوله هايي از فراز آسمان، انگار لشكري فاتح از پله ها بالا مي امد، قرص، محكم و مغرور! مي خواستند همه چيز را به غنيمت ببرند، هرچه دم دستشان مي رسيد از جا در مي آوردند تا كه به مادر بزرگ برسند.
    - مادر بزرگ! مادر بزرگ!
    سمفوني شيرين سر و صداي نوه ها، نيرو و قدرت متراكم حيات را دوباره در رگهايش به چرخش و گردش انداخت حس كرد زانوانش حالا از او فرمان مي برند: برخيز ، فقط اراده كن! ما با تو هستيم!
    شوكا نيرو گرفته از انرژي نوه هاي ريز و درشتش، از روي صندلي خورشيد برخاست، چند قدم به استقبال نوه هايش رفت، دستهايش را بطرفين گشود و در يك چشم بهم زدن ، يك گله آهو بره معصوم، يك دسته گنجشك هاي پر سر و صدا در آغوشش جاي گرفتند . بوي خوش تن و بدنشان ، پره هاي بيني شوكا را نواز مي داد، بوي گل سرخ، بوي ياس رازقي شما، زندگي دوباره در ميان دستهاي شوكا جريان مي يافت...نه! زندگي به همه دردسرهايش مي ارزد، هنوز هم براي اين زنبورهاي عسل، كندوئي مي سازم! ته مانده عسلي دارم ، تا آخرين قطره در كام جوانشان مي چكانم! من زنده مي مانم! زندگي به همه دردسرهايش مي ارزد.
    پايان – تهران بهار 83
    ر. اعتمادي




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 16 از 16 نخستنخست ... 61213141516

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/